بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه چهارم

فهرست جلسات مباحثه کلام و عقائد

جلسات دهه محرم - شرح خطبه خط الموت - علم غیب امام علیه السلام

جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه اول
جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه دوم
جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه سوم
جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه چهارم
جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه پنجم

بسم الله الرحمن الرحيم

سلسه درس­گفتارهای علم امام علیه السلام ایراد شده در جامعة المصطفی صلّی اللّه علیه و آله؛

جلسه­ی چهارم

تفاوت میان حصر اضافی و حقیقی ادعائی

دیشب مطلبی را راجع به حصر حقیقی ادعائی عرض کردم. عبارت آن را مراجعه کردم و یادداشت کردم. بنده به کتاب مطول مراجعه کردم. نشد که به مختصر مراجعه کنم. بنده مطول به خط عبدالرحیم را دارم، در صفحه­ی یکصد و شصت و سه. در متن آمده است: «و قد یقصد به المبالغه لعدم الاعتداد بغیر المذکور»1؛ وقتی حصر شد، گاهی است که مذکور و کسی که صفت در آن موصوف قصر شده است، به غیرش اعتنائی نیست. بعد تفتازانی در شرح مثال می‌زند:

«كما يقصد بقولنا ما فى الدار الا زيد»؛ کسی در خانه نیست، مگر زید. «انّ جميع من فى الدار ممن عدا زيدا فى حكم المعدوم»؛ در خانه هستند، اما گویا نیستند؛ عدم اعتداد به موجود. «و يكون هذا قصرا حقيقا ادعائيا لا قصرا غير حقيقى لفوات المقصود»؛ نکته­ی خیلی ظریفی در این­جا هست. من فقط می‌خواهم به بحث دیشب اشاره کنم. ان شاء اللّه خودتان مراجعه می‌کنید. در ادامه می‌گوید: «فالقصر الحقيقى نوعان أحدهما الحقيقى تحقيقا و الثانى الحقيقى مبالغة»؛ ادعا، به‌معنای مبالغه است. نه این‌که ادعای به‌معنای پوچ باشد. ادعاء، یعنی با پشتوانه­ی یک لطافت ادبی، با پشتوانه­ی ملاحظه و حیثیت حکیمانه. تا آن­جا که می‌گوید‌: «و الفرق بين القصر الغير الحقيقى و القصر الحقيقى مبالغة و ادعاء دقيق فليتأمل». مقصود بنده، کلمه­ی «دقیق» است. حصر اضافی، یکی از زیباترین حصرها، در ادبیات کل بشر، است. نه فقط در زبان عربی. کنار آن، حصر حقیقی مبالغی و ادعائی است که با حصر غیر حقیقی و اضافی فرق می‌کند. تفتازانی در شرح می‌گوید که فرق میان این دو دقیق است. میرسید شریف، توضیح خیلی خوبی دارد که اگر خواستید، می­توانید مراجعه کنید. می‌گوید: در قصر اضافی، حتماً شرط است که قلب و افراد مطرح باشد. هم­چنین حتماً باید بعض اوصاف مسلوب باشد و بقیه­اش باشد. اما در حصر حقیقی ادعائی، لطافت امر و حقیقی­بودنش به این است که حصر، تمام اوصاف را بگیرد و از محصور فیه خارج شوند و حکم را نداشته باشند. این دو نکته­ی خوب را توضیح می‌دهد که شرطش این است که قصر قلب و افراد نیست.

خُب، این را عرض کردم تا ببینید که فضای بحث، فضای قصر است. آیه­ی شریفه فرمود: «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُون‏»2، حصر در آیه­ی شریفه، نص است. نفی و الّا، نص در حصر است. «انّما» ظهور در حصر دارد، اما نفی و الّا تنصیص است. نفی و الّا، به این صورت نیست که بگوییم ظهور در حصر دارد. خُب، در این آیه­ی شریفه، تنصیص بر حصر است. اما حصر اقسامی دارد. بزرگان فن معانی و بیان گفته‌اند: «و الفرق بینهما دقیق». حصر حقیقی ادعائی که استثناء دارد، اما متکلم در مقامی است که می‌خواهد بگوید این­جا فقط برای مقصود من است و اگر هم برای دیگری هم هست، مورد اعتداد و اعتناء نیست. مقام چنین چیزی را اقتضاء کرده است.

حصر اضافی یا ادعائی در آیه­ی «لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ‏»

خُب، در چنین مقامی شما بگویید: «لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ‏»، بگوییم خُب، ملک وحی که آن غیب را از خدای متعال گرفته و سراغ پیامبر می‌آورد، عالم به غیب نیست؟! می‌خواهد این را به ایشان بگوید. می‌گوییم: عالم هست اما آیه هم درست است. یعنی الآن در مقامی است که این غیب او غیبی نیست که بگویند او هم می‌داند. کنار مبدأ مطلق و خدای متعال، که اصل همه­ی علوم برای او است، بگوییم خدا که عالم به غیب است، اما این ملک هم می‌داند. این­جا خلاف مقتضای فصاحت و بلاغت است. اما یک جای دیگر نه، آن مقصود نیست، می‌فرماید: «فَلا يُظْهِرُ عَلى‏ غَيْبِهِ أَحَدا إِلاَّ مَنِ ارْتَضى‏ مِنْ رَسُولٍ»3، «ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيهِ إِلَيْك»‏4؛ اصل غیب، محفوظ است. بنابراین یکی از آن هفت احتمالی که دیشب عرض کردم، معنایش این می‌شود که آیه­ی شریفه می‌فرماید: غیب تنها برای خدای متعال است و حصر حقیقی مبالغی است که به تعبیر او «دقیق» بود. حصر اضافی هم می‌تواند باشد. چون خیلی طول می‌کشد، عرض نمی‌کنم.

عدم فهم بن‌باز از حصر حقیقی ادعائی و حصر اضافی

مقصود بنده این بود که در مورد آیه‌ای که این همه وجوه دارد، این همه لطافت در فهم آن است، بگوییم کسانی که می‌گویند پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله، علم غیب دارد، کافر هستند، مرتد از اسلام هستند. چرا؟؛ لقوله تعالی: «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّه‏». این خیلی عجیب است! به‌خاطر همین آیه بگوییم:

«كاعتقاد بعض الشيعة في علي والحسن والحسين أنّهم يعلمون الغيب، كل هذا شرك وردة عن الدين، سواء كان في المولد أو في غير المولد. ومثل هذا قول بعض الرافضة: إنّ أئمتهم الاثني عشر يعلمون الغيب، وهذا كفر وضلال وردة عن الإسلام؛ لقوله تعالى: {قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ}»5.

این استدلال با این توضیحی که عرض کردم، تام نبود. یکی از زیباترین چیزهایی که هر چه در مورد آن فکر کنید و برای آن مثال پیدا کنید و آینده­ی علمی شما را پربارتر می‌کند، فهم همین حصر اضافی است و انواع آن و فهم حصر حقیقی ادعائی است.

معانی دیگر از آیه

البته در ما نحن فیه، حرف‌های دیگری هم هست که به تعبیر روایت شریفه: «لم یجی أوانها»6؛ هنوز زمان ما، زمانی نیست که آن حرف‌ها بتواند خودش را نشان دهد. مثلاً یک روایتی در کتاب مبارک توحید صدوق هست، حضرت علیه السلام، یک جمله­ی کوتاهی فرموده­اند، اما در مسائل معرفت‌شناسی، هنگامه­ است. حضرت علیه السلام می­فرمایند: «لا يدرك مخلوق شيئا إلا باللّه ولا تدرك معرفة اللّه إلا باللّه»7. خُب، آن فضا و آن روایت یک چیزی است که «لم یجئ اوانها». اگر روایت در آن فضا مطرح شود، آن وقت این حصر در آیه­ی شریفه، در آن فضای «لایدرک مخلوق شیئا باللّه» جور دیگری معنا می‌شود، ولی فعلاً دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل!

علی أیّ حال، آنچه که در فضای بحث ما اظهر است، حصر حقیقی مبالغی است. این ظاهر است و می‌توان برای آن مثال‌های مختلفی زد.

قرآن، منشأ علم غیب معصوم علیه السلام

خُب، نتیجه­ی عرض بنده این شد که شواهد خارجی متعدد است، به تواتر می‌رسد، حتی برای غیر مسلمین. این‌که اولیای اسلام علم غیب داشته­اند و اخبار به غیب می‌کردند. تکلم آن‌ها، تنها در آیات شریفه منحصر نبوده است. ولو در روایات اهل­البیت علیهم‌السلام دارد که ما هر چه می‌دانیم، از قرآن است. ولی خُب، ظاهر قرآن به‌گونه‌ای نیست که ما بفهمیم. علمی هم که قرآن نیاز دارد، عموم مسلمانان نمی‌دانیم. حتی این عبارت از ابن عباس هست، حتی در کتب روایی مختلف هم هست، البته نمی‌دانم از چه قرنی است، از ابن­عباس نقل کرده‌اند:‌ «لو ضاع لي عقال بعير لوجدته في كتاب اللّه تعالى»8؛ حتی اگر پابند شتری از من گم شود، من ابن­عباس ادعا می‌کنم که این پابند شتر گم شده را، از قرآن پیدا می‌کنم. این منسوب به ابن­عباس است. در روایات اهل­البیت علیهم‌السلام هم، فراوان است، حضرت علیه السلام فرمودند: من تمام خبر را دارم، بعد فرمودند:‌ «اعلم ذلک من کتاب اللّه»9. «لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبين»‏10. این مباحث گسترده‌ای است.

ویژگی ثابت روح القدس

آن چیزی که عرض بنده بود، آن روایت کلیدی­ای بود که چند شب، راجع به آن صحبت کردیم:

«عن المفضل بن عمر قال: قلت لأبي عبد اللّه علیه السلام سألته عن علم الإمام بما في أقطار الأرض و هو في بيته مرخى عليه ستره فقال يا مفضل إن اللّه تبارك و تعالى جعل للنبي صلّی اللّه علیه و آله خمسة أرواح روح الحياة فبه دب و درج و روح القوة فبه نهض و جاهد و روح الشهوة فبه أكل و شرب و أتى النساء من الحلال و روح الإيمان فبه أمر و عدل و روح القدس فبه حمل النبوة فإذا قبض النبي صلّی اللّه علیه و آله انتقل روح القدس فصار في الإمام و روح القدس لا ينام و لا يغفل و لا يلهو و لا يسهو و الأربعة الأرواح تنام و تلهو و تغفل و تسهو و روح القدس ثابت يرى به ما في شرق الأرض و غربها و برّها و بحرها؛ قلت جعلت فداك يتناول الإمام ما ببغداد بيده قال نعم و ما دون العرش».11

«سألته عن علم الإمام بما في أقطار الأرض و هو في بيته مرخى عليه ستره»؛ در خانه و در اتاق هستند، اما می‌بینید که از همه جا خبر می‌دهند! شیعه می‌دید که آن‌ بزرگواران علیهم‌السلام به‌وضوح خبر می‌دادند. این‌طور نبود که درجایی‌که جایش بود، مخفی کنند. می‌گوید عرض کردم که برای من توضیح بدهید که چطور است. حضرت علیه السلام فرمودند:

«يا مفضل إنّ اللّه تبارك و تعالى جعل للنبي صلّی اللّه علیه و اله خمسة أرواح روح الحياة فبه دب و درج و روح القوة فبه نهض و جاهد و روح الشهوة فبه أكل و شرب و أتى النساء من الحلال و روح الإيمان فبه أمر و عدل و روح القدس…». این روایت را خواندیم. سؤالی که مطرح بود، این بود که این روایت حالت کلیدی دارد. امام علیه السلام می‌فرمایند: چطور است که حجت خداوند علم دارند؟ می‌گویند: چون یک روح اضافه دارند. خُب، چطور می‌شود؟ سؤال این بود که همه­ی ما که بیشتر از یک روح نداریم. «هل هی إلاّ نفس واحدة؟»؛ دیشب روایت کمیل را خواندیم، کمیل گفت: همه­ی ما که یک روح داریم، چطور امام این سخن را فرمودند؟! به این مضمون روایات متعددی هست. در انبیاء و اوصیاء پنج روح است. آن پنجمی روح القدس است، حضرت علیه السلام فرمودند: «روح القدس لا ينام»؛ به خواب نمی‌رود. امام، خواب می‌روند به این صورت که «تنام عيناي و لا ينام قلبي»12‏؛ قلب بیدار است. قلبی که مویّد به روح القدس است. «و لا يغفل و لا يلهو و لا يسهو». در عبارت کافی دارد «و لا یجهل»؛ جهل، برای او معنا ندارد. حضور روح القدس به‌ صورت علم حضوری است، نه حصولی. روح القدس به انطباع صورت در دماغ و در قوه­ی خیال نیست. نحو علم روح القدس، متفاوت است.

خُب، آنچه که الآن می‌خواهم عرض کنم و دنبال آن روایت بخوانم، این است که حضرت علیه السلام فرمودند: «و روح القدس ثابت يرى به ما في شرق الأرض و غربها و برّها و بحرها»؛ کلمه­ی «ثابت» به چه معنا است؟ مقابل ثابت چیست؟ متغیر، قابل زوال و آسیب و حدثان. اما روح القدس به این صورت نیست؛ خواب بر او طاری نمی‌شود. کما این‌که وقتی ما مُردیم، قرآن کریم به ما وعده می‌دهد و می‌گوید روح شما و اصل جوهره­ی شما، به خواب نمی‌رود، خواب، برای مزاج است. یک جایی می‌رسید که اگر این مزاج نباشد «فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَة فَإِذا هُمْ بِالسَّاهِرَة»13؛ ساهرة کجا است؟ قبل از این‌که جای آن را تعیین کنید، لغتش را بگویید. «وَ نادَوْا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ»‏14؛ بمیریم که راحت بشویم، می‌گوید مگر روح می‌میرد؟! «قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُون»؛ الآن که دیگر وقت مردن نیست.

«فيؤتى بالموت في صورة كبش أملح- فيوقف بين الجنة و النار ثم ينادون جميعا أشرفوا و انظروا إلى الموت- فيشرفون ثم يأمر اللّه به فيذبح- ثم يقال يا أهل الجنة خلود فلا موت أبدا- يا أهل النار خلود فلا موت أبدا»15.

دیگر موت تمام شد.

خُب، روح القدس چیست؟ عالم آن، عالم ثابت است. عالم حدثان نیست. اگر این‌چنین است، کسی که این روح القدس برای او ظهور کرده است و این روح پنجم را دارد، آینده و گذشته را یک­جا می‌بیند. نمی‌تواند، نبیند. خداوند متعال، به منظر دید او داده است. خداوند به او داده است. به او روح القدس را داده است.

عدم تنافی فردیت روح با انواع ارواح

عوالم و ابدان روح و آثار آن‌ها

چند روح ممکن است؟ قبل از این‌که برسیم، بنده توضیحی بدهم. خلاصه پرسش این است که یک روح است یا دو روح؟ یک نفر است یا دو نفر؟ خُب، آنچه که ما واضح می‌بینیم، یک نفر است. یک نفر هم بیشتر از یک روح ندارد. چطور است که می‌فرمایند پنج روح است؟ آیا برای این، می‌توان توضیحی یافت یا خیر؟ یکی از آقایان فرمودند: این خلاف برهان فلسفی نیست؟ وقتی در برهان فلسفی می‌گویید که این یک وجود است، یک وجود که نمی‌شود چند وجود باشد. این یک نفس است که به بدن تعلق گرفته است. «النفس فی وحدتها کل القوی». چطور ممکن است که بگوییم یک وجود، پنج روح دارد؟

من توضیحی را عرض می‌کنم. همه­ی مبادی آن هم هست. در کتاب‌های مختلف کلامی وجود دارد. چیزی نیست که ابهام داشته باشد. هر کسی وقتی خودش را می‌بیند، می‌گوید من. چند نفر است؟ یک نفر. چند روح دارد؟ یک روح. این روح او، چند درک دارد که می‌گوید «أنا»؟ مدرِک یکی است. خُب، مثال‌های ساده؛ الآن دو ظرف آب می‌آوریم؛ یک آب، بسیار سرد است. یک آب هم خیلی داغ است. این دست را در آب سرد می‌گذارد و دست دیگر را در آب گرم می‌گذارد. الآن دست او می‌فهمد که این آب سرد است یا نمی فهمد؟ دست دیگر می‌فهمد که این آب گرم است یا نمی­فهمد؟

شاگرد: می‌فهمد.

استاد: خُب، او که یک نفر بیشتر نیست، چطور دو چیز را می‌فهمد؟! هم زمان دو چیز را می‌فهمد. خُب، او که یک نفر است! یک مدرِک و یک درک است. خُب، خلاصه یا باید سردی را بفهمد یا گرمی را.

شاگرد: مجرد، جامع الاضداد است.

استاد: آن مجرد واحد، الان داغی را درک می‌کند یا سردی را؟

شاگرد: …

استاد: یعنی روحی که الآن متعلق به بدن نیست، داغی و سردی آن دو کاسه را حس می‌کند؟

شاگرد: روح به واسطه­ی بدن حس می‌کند.

استاد: احسنت؛ حالا به مقصودی که بنده دارم، رسیدید. وقتی روح به بدن تعلق می‌گیرد، درست است که روح می‌گوید «من» که یک واحد است. اما این یک واحد، می‌تواند نسبت به شئونات بدنی که به او تعلق گرفته است، شئونات ارضی داشته باشد. یعنی روح یکی است، اما قوه­ی باصره­ی او، قطعاً غیر از قوه­ی سامعه است. روح، همان روح است. همان بیننده و شنونده است، اما قوه­ی شنوائی او از قوه­ی بینایی او، متفاوت است. پس منافاتی ندارد که وقتی یک وجود و یک مدرک است، ولی در عرض هم دو شأن دارد. شأن بصر و شأن سمع. مثل این‌که در این­جا دو دست دارد، روح در هر دو دست حاضر است. در این دست، روح است که داغی و سردی را حس می‌کند، اما توسط دست در این موطن و شأن است. به واسطه­ی حضوری که روح در دست دارد، سردی را احساس می‌کند یا گرمی را احساس می‌کند؛ به تناوبی که عرض کردم.

با این مثال‌های ساده، جلو برویم. بنابراین روح می‌تواند، شئونات طولی و عرضی داشته باشد. این در کتاب‌های کلامی و فلسفی و عرفان بحثی است و متکرر ذکر شده است. خُب، وقتی به این صورت است، مانعی ندارد نسبت به شئوناتی که برای روح پدید می‌آید، اصل محفوظ او و اصل هویت او یکی باشد، اما شئوناتی که به‌صورت خلع بعد الخلع یا لبس بعد اللبس در طول هم است یا این طور نیست و یکی را خلع می‌کند و به‌صورت جدیدی متلبس می‌شود، مانعی ندارد که تمام این‌ها را داشته باشد.

خُب، در همین دو دستی که صحبت کردیم، یکی از آن‌ها را تخدیر کنید و کاملاً حس از آن برود و فلج شود، الآن دست فلج سردی آب را می‌فهمد یا نمی­فهمد؟ نمی­فهمد. اما دست، دیگر می‌فهمد. خُب، وقتی الآن آن دست نمی­فهمد، بخشی از روح تکه شد یا نشد؟

شاگرد: خیر.

استاد: روح می‌تواند گرمی کاسه­ی این طرف را بفهمد، ولی چون دست دیگر بی حس شده است، چیزی نمی­فهمد، خُب، روح که تکه نشده است. خُب، چرا نمی­فهمد؟ یعنی الآن که بریده شد، روح بریده شده است؟

شاگرد: وسیله ندارد.

احتجاب روح غیر معصوم در دنیا و عدم آن در روح معصوم علیه السلام

استاد: آن آلت و وسیله‌ای که به وسیله­ی آن می‌فهمید، نیست. خُب، همین الآن اگر وسیله درست باشد، می‌تواند بفهمد یا نه؟ می‌تواند بفهمد. پس معلوم می‌شود با این‌که اصل جوهره­ی روح واحد است، با این‌که شأن لمس و حس را دارد، اما می‌تواند یک حجابی برای درک او بیاید. ذات روح، در خودش قوه­ی لمس و حس را دارد، اما حجابی می‌آید و آن حجاب نمی‌گذارد که درک کند. این مثال‌های ساده را برای محجوب­شدن عرض می‌کنم. یعنی ببینید با این‌که ذات روح یک شئوناتی را دارد و درعین‌حالی که قوه‌اش موجود است، اما می‌بینیم بالفعل محجوب است. بالفعل درکی ندارد و محجوب است. اما اصل قوه­ی درک، در آن هست. روح که تکه نشده است. خُب، بنابراین روح برای خودش یک وحدتی دارد. وحدتی که کثرت در وحدت آن است. این را هم نمی‌شود، تکه کرد. اما همین روحی که این‌طور شئونات دارد، در یک فضای دیگری که می‌آید، در بدن پخش می‌شود. غیر از این بدن مادی، به بدن برزخی می‌رود؛ در عالم خواب و برزخ می‌رود. در عالم قیامت و در جاهای مختلف، بدن‌های مختلف دارد. همان روح است. می‌گوید: «من»، اما با بدنی در خواب، در برزخ و در قیامت. این روح، وقتی در بدن دنیا است، می‌تواند از وقتی که به بدن دیگری تعلق گرفته، محجوب بماند. محال نیست. روح هم که تکه نمی‌شود. اصل خود ذاتش «فی وحدتها کل القوی». این «وحدتها» یعنی وحدتش در مقام قبل از نزول. در بدو نزول، یک وحدتی دارد. همه­ی قوا را دارد. اما وقتی به دار دنیا و حجاب می‌آید، می‌تواند محجوب واقع شود.

آنچه که برای معصومین و انبیاء و اوصیاء علیهم السلام هست، این است که وقتی روح آن‌ها به عالم دنیا می‌آید، دچار حجاب نمی‌شود. ما در این دنیا می‌آییم و تمام؛ چیزهایی که در آن عالم داشتیم، طوری تعبیه شده است که در این عالم فراموش می‌کنیم. اما روح انبیاء و اوصیاء، وقتی به این­جا می‌آید، مثل همان آفتاب، آن مطالب برایشان روشن است.

آگاهی حضرت یوسف علیه السلام، در سن طفولیت از عاقبت کار برادران

طفل و کوچک است؛ حضرت یوسف علی نبینا و آله و علیه‌السلام، حال طفل داشتند. برادرها، این برادر را لخت کردند و در چاه انداختند. یک طفلِ مظلوم، وسط بیابان. آیه می‌فرماید: «فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ في‏ غَيابَتِ الْجُبِّ»16؛ می‌خواهند این طفل را بیاندازند، اما این طفل با دیگران فرق دارد، «وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُون»‏17؛ طی الزمان و آینده است. انبیاء، هم طی الزمان برای گذاشته می‌کنند و هم طی الزمان برای آینده می‌کنند. حضرت یوسف علیه السلام دیدند که دارند در چاه می‌افتند، اما ای یوسف! روزی می‌آید که «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُون». چه روزی بود؟ «أَيَّتُهَا الْعيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُون»‏18؛ آن‌ها سرقت کرده بودند یا خیر؟ سرقت، نکرده بودند. لذا حضرت علیه السلام فرمودند که مقصود یوسف این بود: «انّکم سرقتم یوسف من أبیه». آن­ها گفتند: «ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقين»‏19؛ ما کجا برای سرقت آمده‌ایم؟! این چه تهمتی است که به ما می‌زنید؟! بعد دارد:‌ «قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ في‏ نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُم‏»20. منظور این‌که این طفل است اما «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُون‏»؛ یک روزی همین کار را به رخشان می‌کشی و آن‌ها می‌گویند ابدا! ما که سرقت نکرده‌ایم. راست هم می‌گفتند، «صُواعَ الْمَلِك‏» را خودشان گذاشتند، حتی بنیامین هم برنداشته بود.

آگاهی سیدالشهدا علیه السلام از شهادت خودشان و اخبار آن به مادر، در زمان حمل

این به این دلیل است که وقتی روح برای انبیاء و اولیاء می‌آید، دچار حجاب نیست. خُب، در نقل شیعه معروف است که حضرت سیدالشهدا علیه السلام، در شکم حضرت صدیقه سلام اللّه علیها چیزهایی می‌گفتند که از چشمان مادر اشک سرازیر می‌شد. خُب، این‌طور روح است. روحی است که در دنیا آمده است و به جنین تعلق گرفته اما قبل و بعد و همه چیز، برایش واضح است. این روایت را بخوانم. چند شب بود که گذاشته بودم تا بخوانم. روایتی بسیار عالی است. از آن روایاتی است که فقط می‌طلبد درک شود. یا مثل منی که عقلش ضعیف است، کارمان می‌رسد که تنها انکار کنیم و بگوییم این سندش ضعیف است و نمی‌شود و با عقل مخالف است و ... . خُب، تا مادامی هم که ندانسته­ایم، معذور هستیم. مکرر عرض کرده‌ام؛ سفارش اهل­البیت علیهم‌السلام بوده که مبادا شیعیان آن‌ها دچار غلو شوند. یک بار دیگر مفصل عرض کرده­ام؛ کسی که می‌بیند در مرزی است که سراغ غلو برود، اهل­البیت علیهم السلام فرموده‌اند که توقف کن. تا برایت واضح نشده است و معارف را خوب درک نکرده‌ای، توقف کن. غلو، یعنی در آن مرحله‌ای که نمی­فهمی، حرفی بزنی. خُب، این معلوم است. اما از طرفی این روایات هم هست. یا باید بگوییم که این‌ها را رد کنید، این یک فضا است. اما اگر احتمال بدهید که مطالب درستی است، باید خیلی زانو بزنیم تا مقصود را بفهمیم.

اخبار سیدالشهدا علیه السلام از شهادت خودشان و تصدیق رسول الله صلّی‌الله‌علیه‌وآله

اتحاد روح رسول الله و روح سیدالشهدا علیهما السلام

در کتاب دلائل الامامة است. روایتی از آن را دیشب خواندم. کتاب دلائل الامامه­ی طبری، از مصادر بحارالانوار است و از کتب معروف روایی است. همین روایتی را که می‌خواهم، بخوانم، مرحوم سید بن طاووس از همین کتاب، در کتاب علم نجوم خود به نام «فرج المهموم فی اثبات علم النجوم» آورده‌اند.

«قال أبو جعفر: و حدثنا سفيان بن وكيع، عن أبيه، عن الأعمش، قال: سمعت أبا صالح السمان يقول: سمعت حذيفة يقول: سمعت الحسين بن علي (عليهما السلام) يقول: واللّه ليجتمعنّ على قتلي طغاة بني أمية، و يقدمهم عمر بن سعد. و ذلك في حياة النبي (صلّى اللّه عليه و آله)، فقلت له: أنبأك بهذا رسول اللّه؟ فقال لا. فأتيت النبي (صلّى اللّه عليه و آله) فأخبرته، فَقَالَ: عِلْمِي عِلْمُهُ، وَ عِلْمُهُ عِلْمِي، وَ إِنَّا لَنَعْلَمُ‌ بِالْكَائِنِ قَبْلَ كَيْنُونَتِهِ»‌21.

«سمعت الحسين بن علي (عليهما السلام) يقول: واللّه ليجتمعنّ على قتلي طغاة بني أمية»؛ قسم به خداوند! طاغی­های بنی­امیه، بر قتل من اجتماع می‌کنند «و يقدمهم عمر بن سعد».

«و ذلك في حياة النبي (صلّى اللّه عليه و آله)»؛ حذیفه می‌گوید: این را در زمانی شنیدم که هنوز جد ایشان حیات داشتند. امام حسین علیه السلام من را دیدند و فرمودند: «واللّه لیجتمعنّ علی قتلی طغاة بنی امیه».

«فقلت له: أنبأك بهذا رسول الله؟»؛ حذیفه می‌گوید که سؤال کردم که جد شما، به شما، خبر داده است؟ خُب، این روایت را یا باید فهمید و یا تا نفهمیدیم هم، که امثال من، معلوم است که سیره‌ی­مان چیست.

«فقال لا»؛ خیر، جدم به من خبر نداده است. تعجب کردم! در زمان حیات ایشان، سن امام حسین علیه السلام خیلی نبوده است. به حذیفه، چنین مطلبی را بگویند و بگویند: جدشان نگفته است. حذیفه می‌گوید:‌ «فأتيت النبي صلّی اللّه علیه و آله فأخبرته»؛ محضر پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله آمدم و گفتم که حسین علیه السلام، سبط شما، این‌طور گفته است که طغات بنی­امیه، من را می‌کشند!

«فَقَالَ: عِلْمِي عِلْمُهُ، وَ عِلْمُهُ عِلْمِي، وَ إِنَّا لَنَعْلَمُ‌ بِالْكَائِنِ قَبْلَ كَيْنُونَتِهِ‌»؛ آینده برای ما مثل خورشید است. مثل الآن که به آن نگاه می‌کنیم، برای ما آینده هم به همین صورت است. «علمی علمه و علمه علمی»؛ این روح­ها که دو تا نیست. همانی را که من می‌بینم، او هم می‌بیند.

دشواری فهم علم معصوم علیه السلام و حالات او در دنیا، توسط عرف و برخورد قرآن با آن

این روایت در دلائل الامامة، برای خیلی از مطالب کلید است. یعنی اگر چیزهایی را که معصومین علیهم‌السلام در جاهای مختلفی نقل کرده‌اند و برای شیعیان­شان از مقامات خودشان اخبار کرده‌اند، اگر شیعه می‌خواهد، راه را گم نکند، باید دو کار در کنار هم انجام بدهد: قدم اول این است که اگر احتمال داد این درست باشد، سریع انکار نکند. نگوید: این نمی‌شود. قدم دوم این است که فهم ناقص، به خودش تحمیل نکند. فوری نگوید: من این‌ها را فهمیدم الحمدللّه! این‌ها مطالبی نیست که به این زودی فهم شود. علو آن‌ها، درجه‌ای است که به این سادگی قابل فهم نیست.

الآن مهم‌ترین بحث ما، حالات انبیاء و اوصیاء است. الآن سوره­ی مبارکه­ی یوسف علیه السلام را، به‌عنوان آخر عرضم بگویم. هیچ کاری ندارد که برای عموم مردم بگویند: حضرت یعقوب علیه‌السلام پیامبر خدا بودند و صاحب نفس نبوی بودند و می‌دانستند که فرزندشان در چه حالی است یا خیر؟ خُب، ما که روی این مطالب بحث کرده‌ایم، برای ما واضح و مورد اطمینان است که پیامبر خدا می‌داند. اما ببینید قرآن کریم چطور صحبت می‌کند! شما سوره­ی مبارکه­ی یوسف را ببینید. آیه­ی شریفه، مطلب را هم برای کسانی که می‌خواهند، بفهمند، به‌وضوح می‌فرماید و هم تصریح نمی‌کنند. این کار انبیا و اوصیا بوده است. مواردی‌که مناسبت دارد را می‌گفتند، اما برای عموم نمی گفتند. چرا؟؛ خود آیه­ی شریفه هم همین‌طور است. چرا؟؛ به‌خاطر این‌که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: چون یک ذره­ای از آن را هم که می‌گویند، عده‌ای می‌گویند که این‌ها خدا هستند! لذا مرحوم علامه­ی مجلسی، در بحارالانوار می‌فرمایند: تقیه­ای که اهل­البیت علیهم السلام از شیعه می‌کردند، خیلی بالاتر از تقیه­ای بوده است که از اهل‌سنت می‌کردند. خُب، چون به اشتباه می‌افتند. چون این‌چنین است، پس مواضع مناسب را می‌گفتند.

علم حضرت یعقوب علیه السلام به عاقبت امر یوسف و نحوه­ی نقل داستان در قرآن

شما آیات شریفه را ببینید؛ حضرت یعقوب علیه السلام در دو جا به فرزندان­شان می‌گویند: «سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُم»‏22. اول می‌گویند: «وَ جاؤُوا عَلى‏ قَميصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميل‏»23؛ این­جا خودشان می‌دانستند که دارند دروغ می‌گویند. اما بعد که آمدند و گفتند: «انّکم لسارقون»، نزد پدر برگشتند و چه گفتند؟ «وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتي‏ كُنَّا فيها وَ الْعيرَ الَّتي‏ أَقْبَلْنا فيها وَ إِنَّا لَصادِقُون‏»24؛ این دفعه که ما دروغ نمی‌گوییم. آن دفعه را هم نگفته بودند، اما خودشان می‌دانستند. ولی این دفعه خودشان می‌دانستند که دروغ نمی‌گویند. « وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتي‏»؛ خودت بیا و ببین که ما سارق نبوده­ایم. خُب، حضرت علیه السلام باید چه بگویند؟ الآن که آن‌ها نمی‌خواهند دروغ بگویند و این ظرف پیدا شده است. باز حضرت، عین همان عبارت را اشاره می‌کنند و می‌گویند:‌ «قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ»؛ چه تسویلی است الان در این مقام؟ به آن فکر کنید.

شاگرد: …

استاد: آن‌ها درست می‌گفتند. «ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظين‏». قبلش فرمودند: «قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُم‏»25؛ ببینید یک اشاره است. چه کار دارید به این؟! «لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُم‏»؛ مثل آفتاب برای حضرت یعقوب علیه السلام روشن است. اشاره می‌کنند به «إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُم‏». بعد هم می‌گویند: «سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ». خُب، وقتی هم که می‌خواهند بروند، می‌گویند: «وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَ ما أُغْني‏ عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‏ء»26؛ چرا می‌گویند: «وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ»؟ در آیه­ی بعدی می‌فرمایند: «وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْني‏ عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ حاجَةً في‏ نَفْسِ يَعْقُوبَ»27؛ چرا آیه نمی­فرماید که آن حاجت چیست؟؛ چرا نمی­فرماید یعقوب همه چیز را می‌دانست؟ ببینید وقتی عرف این را می‌خوانند، همین‌طور می‌خوانند و می‌روند. کسی که برگردد و دقت کند، «الا حاجة فی نفس یعقوب قضاها»، خُب، آن حاجت چه بود؟ آیه بعد می‌فرمایند: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ آوى‏ إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُون»‏‏28؛ یعقوب از این­جا کاری می‌کند که آن­جا یوسف بتواند به برادرش بگوید: «قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ»؛ حضرت یعقوب علیه السلام مثل آفتاب، رفتن آن‌ها را مدیریت می‌کنند.

بعد همین‌جا که حضرت فرمودند، آیه چه می‌فرماید؟ می‌فرماید: «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ»؛ باز آیه تصریح نمی‌کند. چرا؟؛ چون حالات انبیاء را نمی‌توانیم، بفهمیم که به چه صورت است. اگر آیه بگوید: او می‌دانست که پسرش عزیز مصر است، خُب، پس چطور آیه­ی دیگر می‌گوید: «وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظيم»‏29؟! او که حزنی نداشت! اگر شما مطلع هستید، چه حزنی است؟! چرا «و ابیضت عیناه»؟!

این را عرض می‌کنم، به این دلیل که از مهم‌ترین معظلات بحث علوم انبیاء علیهم السلام این است که ما نمی‌توانیم درک کنیم چطور کسی آن علم را دارد، ولی آن علم به رفتار عادی او جمع شود! غم­ناک هست و «و ابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم» هست، درعین‌حالی که خودش می‌داند پسرش عزیز مصر است و آن‌ها را مدیریت می‌کند که چه کار بکنند! بعد دنبالش می‌فرماید: وقتی آن‌ها برگشتند و می‌خواهند بروند، می‌گوید: «يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ»30. قبل از این آیه می‌فرماید: ‌«وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُون‏». صریحاً این را می‌گویند، اما باز تصریح نمی‌کنند. به‌صورت اشاره‌ای می‌فرمایند تا کسی که می‌خواهد این‌ها را بفهمد، متوجه شود.

بعد دوباره می‌فرمایند: «وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُون‏، قالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفي‏ ضَلالِكَ الْقَديم»‏31؛ یوسف کجا است!؟ «فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيراً»؛ حالا وقتش شد؛ «قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُون»‏32؛ حالا همه­ی این‌ها را دیدید. خُب، الآن که برگردیم، یک چیز ساده‌ای است که نزد عرف عام هیچ تصویری در آن نیست که حال یعقوب چه حالی بود. چرا؟؛ چون اگر تصریح شود، عرف عام نمی‌توانند جمع کنند. یا یعقوب می‌داند یا نمی‌داند. اگر می‌داند، خُب، این حالات معنا ندارد. اگر این حالات هست، پس نمی‌داند. اما آیات شریفه، همه­ی حرف‌ها را می‌فرماید اما برای اهلش.

خُب، این چیزی بود که می‌خواستم عرض کنم. هم از نظر ارواح خمسة و هم از نظر حالاتی که در انبیاء و اوصیاء علیهم السلام هست.

نحوه­ی علم غیب معصوم علیه السلام؛ صرف آگاهی از نفس­الامر و آثار فعل است، نه این‌که تکلیف­آور باشد

شاگرد: آیا علم غیب، نسبی نیست؟

استاد: حتماً نسبی است: «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ»33.

شاگرد: آنچه که برای نبی روشن است، برای او دیگر غیب نیست و برای دیگران غیب است. اگر به این صورت باشد، حتی آدم‌های عادی چیزهایی را می‌دانند وعلم آن را دارند، ولی برای دیگران غیب است. حتی آدم‌هایی که مسلمان نیستند. خُب، در این ‌صورت چطور می‌توانیم غیب را تفسیر کنیم، درعین‌حال گفته شده است که کسی غیب نمی‌داند، مگر خدا؟

استاد: من یک کلمه عرض می‌کنم؛ ببینید غیب نسبی است و معلوم است. اما غیب­های نسبی دو جور اصلی هستند. خیلی مهم است. غیب­هایی که وقتی مطلع می‌شوید، هم دنباله­ی آن تکلیف شرعی می‌آید و هم می‌توانید آثار آینده را مدیریت کنید. علوم کَهَنه به این صورت است. اما علم غیبی که اساس علوم انبیاء علیهم السلام است، این است که محیط بر تکلیف و آثار بر تکلیف است. اصلاً متفرع بر این علم نمی‌تواند تکلیف شود. چون آثار تکلیف را می‌بیند. وقتی شما می‌دانید که بر شما واجب است که کاری را انجام بدهید و بعد می‌بینید وقتی به‌خاطر وجوب، انجام می‌دهید، چه آثاری بر آن بار است؛ یعنی وجوب را می‌بینید، امتثال خودتان را هم می‌بینید، آثاری هم که بر امتثال شما بار است را هم می‌بینید. این علم، احاطه بر این‌ها است، نه این‌که تکلیف بیاورد. متن نفس­الامر را با جمیع اسباب و مسبباتش می‌بیند. غیب این چنینی، اساس علمی است که آیه­ی شریفه می‌گوید: من آن غیب را ندارم، اما شاهد این غیب هستم: «قُل لَّا أَمۡلِكُ لِنَفۡسِي نَفۡعا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَاءَ ٱللَّهُۚ وَلَوۡ كُنتُ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ لَٱسۡتَكۡثَرۡتُ مِنَ ٱلۡخَيۡرِ»34؛ وقتی که می‌دانم چیست، «لاستکثرت من الخیر ما مسنی السوء»؛ «دفعت عن نفسی جمیع الشرور». این غیب اصلاً نیست. اما غیبی که در افقی که انبیاء علیهم السلام می‌دانند، به این صورت است که آثار امتثال تکلیف را می‌دانند. نه این‌که وقتی بدانم تکلیف بیاید و بگویم حرام شد و حلال شد. من کار حرام را ترک می‌کنم و کار واجب را انجام می‌دهم. این‌ها آثاری دارد. آن آثار منتقش در فعل من است. به عبارت دیگر، علم غیبی است به تمام فعلیت تامه امکان­های استعدادی کل عالم ملک. وقتی به آن فعلیت تامه علم دارم، آن فعلیت تامه، محیط بر تکلیف است. نه این‌که تکلیف بیاورد. این خلاصه­ی عرض بنده است.

و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

پایان.

کلیدواژگان:

علم غیب، علم امام علیه السلام ، انواع علم غیب، حضرت یوسف، حضرت یعقوب، «و ابیضت عیناه»، عوالم ارواح، ابدان روح، النفس فی وحدته کل القوی، حصر اضافی، حصر حقیقی، حصر حقیقی ادعائی، نحوه­ی علم غیب معصوم، نفس­الأمر، شبهه­ی بن­باز، روح القدس، فردیت روح، ارواح خمسة.

1. كتاب المطول و بهامشه حاشية السيد مير شريف، ص 206.

2. النمل، آیه­ی 65.

3. الجن، آیات ٢۶ و ٢٧.

4. آل عمران، آیه­ی ۴۴.

5. بن­باز، مجموعة الفتاوی، ج ٨، ص ٢٣.

6. مختصر البصائر، ج ۱، ص ۱۰۸: «عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ عَنْ هَذِهِ اَلْأُمُورِ اَلْعِظَامِ مِنَ اَلرَّجْعَةِ وَ أَشْبَاهِهَا، فَقَالَ: «إِنَّ هَذَا اَلَّذِي تَسْأَلُونَ عَنْهُ لَمْ يَجِئْ أَوَانُهُ، وَ قَدْ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: بَلْ كَذَّبُوا بِمٰا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمّٰا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ».

7. شیخ صدوق، التوحید، ص ١۴١.

8. الاتقان فی علوم القرآن، ج ٢، ص ٣٣٢.

9. بصائر الدرجات، ج 1، ص 127: «عَنْ يُونُسَ عَنْ عَبْدِ الْأَعْلَى‌ بْنِ أَعْيَنَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام يَقُولُ‌ إِنِّي لَأَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاءِ وَ أَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا فِي الْجَنَّةِ وَ أَعْلَمُ مَا فِي النَّارِ وَ أَعْلَمُ مَا كَانَ وَ أَعْلَمُ مَا يَكُونُ عَلِمْتُ ذَلِكَ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ فِيهِ تِبْيَانُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ».

10. الانعام، آیه­ی 59.

11. بصائر الدرجات، ج 1، ص۴۵۴.

12. مصباح الشريعة، ص 44.

13. النازعات، آیه­ی ١۴.

14. الزخرف، آیه­ی ٧٧.

15. تفسير القمی، ج ‏2، ص 50.

16. یوسف، آیه­ی ١۵.

17. همان.

18. همان، آیه­ی ٧٠.

19. همان، آیه­ی 7٣.

20. همان، آیه­ی ٧٧.

21. دلائل الإمامة (ط - الحديثة)، ص 183.

22. یوسف، آیات ١٨ و ٨٣.

23. همان، آیه­ی ١٨.

24. همان، آیه­ی ٨٢.

25. همان، آیه­ی 66.

26. همان، آیه­ی ۶٧.

27. همان، آیه­ی ۶٨.

28. همان، آیه­ی ٩٩.

29. همان، آیه­ی ٨۴.

30. همان، آیه­ی ٨٧.

31. همان، آیات ٩۴ و ٩۵.

32. همان، آیه­ی 96.

33. البقرة، آیه­­ی 253.

34. الاعراف، آیه­ی ١٨٨.




علم الامام، جلسه: ۴

بسم الله الرحمن الرحيم

تفاوت بین حصر اضافی و حقیقی ادعائی

دیشب مطلبی را راجع به حصر حقیقی ادعائی عرض کردم. عبارت آن را مراجعه کردم و یادداشت کردم. من به مطول مراجعه کردم. نشد که به مختصر مراجعه کنم. من مطول به خط عبدالرحیم را داریم، صفحه 163. در متن آمده: «و قد یقصد به المبالغه لعدم الاعتداد بغیر المذکور1»؛ وقتی حصر شد گاهی است که مذکور و کسی که صفت در آن موصوف قصر شده، به غیرش اعتنائی نیست. بعد تفتازانی در شرح مثال می‌زند:

«كما يقصد بقولنا ما فى الدار الا زيد»؛ کسی در خانه نیست، مگر زید. «ان جميع من فى الدار ممن عدا زيدا فى حكم المعدوم»؛ در خانه هستند اما گویا نیستند؛ عدم اعتداد به موجود. «و يكون هذا قصرا حقيقا ادعائيا لا قصرا غير حقيقى لفوات المقصود»؛ نکته ی خیلی ظریفی در اینجا هست. من فقط می‌خواهم به بحث دیشب اشاره کنم. ان شالله خودتان مراجعه می‌کنید. در ادامه می‌گوید: «فالقصر الحقيقى نوعان احدهما الحقيقى تحقيقا و الثانى الحقيقى مبالغة»؛ ادعا به‌معنای مبالغه است. نه این‌که ادعای به‌معنای پوچ باشد. ادعاء یعنی با پشتوانه یک لطافت ادبی، با پشتوانه ملاحظه و حیثیت حکیمانه. تا آن جا که می‌گوید‌: «و الفرق بين القصر الغير الحقيقى و القصر الحقيقى مبالغة و ادعاء دقيق فليتأمل». مقصود من کلمه «دقیق» است. حصر اضافی یکی از زیباترین حصرها در ادبیات کل بشر است. نه فقط در زبان عربی. کنار آن حصر حقیقی مبالغی و ادعائی است که با حصر غیر حقیقی و اضافی فرق می‌کند. تفتازانی در شرح می‌گوید که فرق بین این دو دقیق است. میرسید شریف توضیح خیلی خوبی دارد که اگر خواستید مراجعه کنید. می‌گوید در قصر اضافی حتماً شرط است که قلب و افراد مطرح باشد. همچنین حتماً باید بعض اوصاف مسلوب باشد و بقیه اش باشد. اما در حصر حقیقی ادعائی لطافت امر و حقیقی بودنش به این است که حصر تمام اوصاف را بگیرد و از محصور فیه خارج شوند و حکم را نداشته باشند. این دو نکته خوب را توضیح می‌دهد که شرطش این است که قصر قلب و افراد نیست.

خب این را عرض کردم تا ببینید که فضای بحث، فضای قصر است. آیه شریفه فرمود «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُون‏2»، حصر در آیه شریفه نص است. نفی و الّا نص در حصر است. «انما» ظهور در حصر دارد اما نفی و الّا تنصیص است. نفی و الّا به این صورت نیست که بگوییم ظهور در حصر دارد. خب در این آیه شریفه تنصیص بر حصر است. اما حصر اقسامی دارد. بزرگان این فن معانی و بیان گفته‌اند «و الفرق بینهما دقیق». حصر حقیقی ادعائی که استثناء دارد اما متکلم در مقامی است که می‌خواهد بگوید اینجا فقط برای مقصودم هست. و اگر هم برای دیگری هم هست مورد اعتداد و اعتناء نیست. مقام چنین چیزی را اقتضاء کرده است.

حصر اضافی یا ادعائی در آیه «لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ‏»

خب در چنین مقامی شما بگویید «لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ‏»، بگوییم خب ملک وحی که آن غیب را از خدای متعال گرفته و سراغ پیامبر می‌آورد، عالم به غیب نیست؟! می‌خواهد این را به ایشان بگوید. می‌گوییم عالم هست اما آیه هم درست است. یعنی الآن در مقامی است که این غیب او غیبی نیست که بگویند او هم می‌داند. کنار مبداء مطلق و خدای متعال که اصل همه علوم برای او است، بگوییم خدا که عالم به غیب است اما این ملک هم می‌داند، اینجا خلاف مقتضای فصاحت و بلاغت است. اما یک جای دیگر نه، آن مقصود نیست، می‌فرماید: «فَلا يُظْهِرُ عَلى‏ غَيْبِهِ أَحَدا إِلاَّ مَنِ ارْتَضى‏ مِنْ رَسُولٍ3»، «ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحيهِ إِلَيْك‏4»؛ اصل غیب محفوظ است بنابراین یکی از آن هفت احتمالی که دیشب عرض کردم، معنایش این می‌شود که آیه شریفه می‌فرمایند غیب تنها برای خدای متعال است و حصر حقیقی مبالغی است که به تعبیر او «دقیق» بود. حصر اضافی هم می‌تواند باشد. چون خیلی طول می‌کشد عرض نمی‌کنم.

عدم فهم بن‌باز از حصر حقیقی ادعائی و حصر اضافی

مقصود من این بود که در مورد آیه‌ای که این همه وجوه دارد، این همه لطافت در فهمش هست، بگوییم کسانی که می‌گویند پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله علم غیب دارد کافر هستند، مرتد از اسلام هستند. چرا؟ لقوله تعالی: «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّه‏». این خیلی عجیب است! به‌خاطر همین آیه بگوییم:

كاعتقاد بعض الشيعة في علي والحسن والحسين أنهم يعلمون الغيب، كل هذا شرك وردة عن الدين، سواء كان في المولد أو في غير المولد. ومثل هذا قول بعض الرافضة: إن أئمتهم الاثني عشر يعلمون الغيب، وهذا كفر وضلال وردة عن الإسلام؛ لقوله تعالى: {قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ}5

این استدلال با این توضیحی که عرض کردم تام نبود. یکی از زیباترین چیزهایی که هر چه در مورد آن فکر کنید و برای آن مثال پیدا کنید و آینده علمی شما را پربارتر می‌کند فهم همین حصر اضافی است؛ انواع آن و فهم حصر حقیقی ادعائی.

معانی دیگر از آیه

البته در مانحن فیه حرف‌های دیگری هم هست که به تعبیر روایت شریفه: «لم یجی اوانها6»؛ هنوز زمان ما زمانی نیست که آن حرف‌ها بتواند خودش را نشان دهد. مثلاً یک روایت در کتاب مبارک توحید صدوق هست، حضرت یک جمله کوتاه فرمودند اما در مسائل معرفت‌شناسی هنگامه است. حضرت فرمودند «لا يدرك مخلوق شيئا إلا بالله ولا تدرك معرفة الله إلا بالله7». خب آن فضا و آن روایت یک چیزی است که «لم یجئ اوانها». اگر روایت در آن فضا مطرح شود آن وقت این حصر در آیه شریفه در آن فضای «لایدرک مخلوق شیئا بالله» جور دیگری معنا می‌شود، ولی فعلاً دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!

علی ای حال آن چه که در فضای بحث ما اظهر است، حصر حقیقی مبالغی است. این ظاهر است و می‌توان برای آن مثال‌های مختلفی زد.

قرآن منشأ علم غیب معصوم

خب نتیجه عرض من این شد شواهد خارجی متعدد است، به تواتر می‌رسد، حتی برای غیر مسلمین. این‌که اولیاء اسلام علم غیب داشتند و اخبار به غیب می‌کردند. تکلم آن‌ها تنها در آیات شریفه منحصر نبوده است. ولو در روایات اهل البیت علیهم‌السلام دارد که ما هر چه می‌دانیم از قرآن است. ولی خب ظاهر قرآن به‌گونه‌ای نیست که ما بفهمیم. علمی هم که قرآن نیاز دارد عموم مسلمانان نمی‌دانیم. حتی این عبارت از ابن عباس هست، حتی در کتب روائی مختلف هم هست، البته نمی‌دانم از چه قرنی است، از ابن عباس نقل کرده‌اند:‌ «لو ضاع لي عقال بعير لوجدته في كتاب الله تعالى8»؛ حتی اگر پابند شتری از کسی گم شد، من ابن عباس ادعا می‌کنم که این پابند شتر گم شده او را از قرآن برای او پیدا می‌کنم. این منسوب به ابن عباس است. در روایات اهل البیت علیه‌السلام هم فراوان است، حضرت فرمودند من تمام خبر را دارم، بعد فرمودند:‌«اعلم ذلک من کتاب الله9». «لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبين‏10». این مباحث گسترده‌ای است.

ویژگی ثابت روح القدس

آن چیزی که عرض من بود، آن روایت کلیدی بود که چند شب راجع به آن صحبت کردم.

عن المفضل بن عمر قال: قلت لأبي عبد الله ع سألته عن علم الإمام بما في أقطار الأرض و هو في بيته مرخى عليه ستره فقال يا مفضل إن الله تبارك و تعالى جعل للنبي ص خمسة أرواح روح الحياة فبه دب و درج و روح القوة فبه نهض و جاهد و روح الشهوة فبه أكل و شرب و أتى النساء من الحلال و روح الإيمان فبه أمر و عدل و روح القدس فبه حمل النبوة فإذا قبض النبي ص انتقل روح القدس فصار في الإمام و روح القدس لا ينام و لا يغفل و لا يلهو و لا يسهو و الأربعة الأرواح تنام و تلهو و تغفل و تسهو و روح القدس ثابت يرى به ما في شرق الأرض و غربها و برها و بحرها قلت جعلت فداك يتناول الإمام ما ببغداد بيده قال نعم و ما دون العرش.11

«سألته عن علم الإمام بما في أقطار الأرض و هو في بيته مرخى عليه ستره»؛ در خانه و در اتاق هستند اما می‌بینید که از همه جا خبر می‌دهند! شیعه می‌دید که آن‌ها علیهم‌السلام به‌وضوح خبر می‌دادند. این‌طور نبود که درجایی‌که جایش بود مخفی کنند. می‌گوید عرض کردم که برای من توضیح بدهید که چطور است. حضرت فرمودند:

«يا مفضل إن الله تبارك و تعالى جعل للنبي ص خمسة أرواح روح الحياة فبه دب و درج و روح القوة فبه نهض و جاهد و روح الشهوة فبه أكل و شرب و أتى النساء من الحلال و روح الإيمان فبه أمر و عدل و روح القدس…». این روایت را خواندیم. سؤالی که مطرح بود این بود که این روایت حالت کلیدی دارد. امام می‌فرمایند چطور است که حجت خدا علم دارند؟ می‌گویند چون یک روح اضافه دارند. خب چطور می‌شود؟ سؤال این بود که همه ما که بیشتر از یک روح نداریم. «هل هی إلاّ نفس واحده؟»؛ دیشب روایت کمیل را خواندیم، کمیل گفت همه ما که یک روح داریم، چطور امام فرمودند؟! به این مضمون روایات متعددی هست. در انبیاء و اوصیاء پنج روح است. آن پنجمی روح القدس است، حضرت فرمودند: «روح القدس لا ينام»؛ به خواب نمی‌رود. امام خواب می‌روند به این صورت که «تنام عيناي و لا ينام قلبي12»‏؛ قلب بیدار است. قلبی که موید به روح القدس است. «و لا يغفل و لا يلهو و لا يسهو». در عبارت کافی دارد «و لا یجهل»؛ جهل برای او معنا ندارد. حضور روح القدس به‌صورت علم حضوری است، نه حصولی. روح القدس به انطباع صورت در دماغ و در قوه خیال نیست. نحو علم روح القدس متفاوت است.

خب آن چه که الآن می‌خواهم عرض کنم و دنبال آن روایت بخوانم، این است که حضرت فرمودند: «و روح القدس ثابت يرى به ما في شرق الأرض و غربها و برها و بحرها»؛ کلمه «ثابت» به چه معنا است؟ مقابل ثابت چیست؟ متغیر، قابل زوال و آسیب و حدثان. اما روح القدس به این صورت نیست؛ خواب بر او طاری نمی‌شود. کما این‌که وقتی ما مردیم، قرآن کریم به ما وعده می‌دهد و می‌گوید روح شما و اصل جوهره شما خواب نمی‌رود، خواب برای مزاج است. یک جایی می‌رسید که اگر این مزاج نباشد «فَإِنَّما هِيَ زَجْرَةٌ واحِدَة فَإِذا هُمْ بِالسَّاهِرَة13»؛ ساهره کجا است؟ قبل از این‌که جای آن را تعیین کنید، لغتش را بگویید. «وَ نادَوْا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ‏14»؛ بمیریم که راحت بشویم، می‌گوید مگر روح می‌میرد؟! «قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُون»؛ الآن که دیگر وقت مردن نیست.

فيؤتى بالموت في صورة كبش أملح- فيوقف بين الجنة و النار ثم ينادون جميعا أشرفوا و انظروا إلى الموت- فيشرفون ثم يأمر الله به فيذبح- ثم يقال يا أهل الجنة خلود فلا موت أبدا- يا أهل النار خلود فلا موت أبدا15

دیگر موت تمام شد.

خب روح القدس چیست؟ عالم آن عالم ثابت است. عالم حدثان نیست. اگر این‌چنین است کسی که این روح القدس برای او ظهور کرده و این روح پنجم را دارد، آینده و گذشته را یک جا می‌بیند. نمی‌تواند نبیند. خدا متعال به منظر دید او داده است. خدا به او داده است. به او روح القدس را داده است.

عدم تنافی فردیت روح با انواع ارواح

عوالم و ابدان روح و آثار آن‌ها

چند روح ممکن است؟ قبل از این‌که برسیم من توضیحی بدهم. خلاصه یک روح است یا دو روح؟ یک نفر است یا دو نفر؟ خب آن چه که ما واضح می‌بینیم یک نفر است. یک نفر هم بیشتر از یک روح ندارد. چطور است که می‌فرمایند پنج روح است؟ آیا برای این می‌توان توضیحی یافت یا نه؟ یکی از آقایان فرمودند این خلاف برهان فلسفی نیست؟ وقتی در برهان فلسفی می‌گویید که این یک وجود است، یک وجود که نمی‌شود چند وجود باشد. این یک نفس است که به بدن تعلق گرفته است. «النفس فی وحدتها کل القوی». چطور ممکن است که بگوییم یک وجود پنج روح دارد؟

من توضیحی را عرض می‌کنم. همه مبادی آن هم هست. در کتاب‌های مختلف کلامی هست. چیزی نیست که ابهام داشته باشد. هر کسی وقتی خودش را می‌بیند می‌گوید من. چند نفر است؟ یک نفر. چند روح دارد؟ یک روح. این روح او چند درک دارد که می‌گوید «انا»؟ مدرک یکی است. خب مثال‌های ساده؛ الآن دو ظرف آب می‌آوریم؛ یک آب بسیار سرد است. یک آب هم خیلی داغ است. این دست را در آب سرد می‌گذارد و دست دیگر را در آب گرم می‌گذارد. الآن دست او می‌فهمد که این آب سرد است یا نمی فهمد؟ دست دیگر می‌فهمد که این آب گرم است یا نه؟

شاگرد: می‌فهمد.

استاد: خب او که یک نفر بیشتر نیست، چطور دو چیز را می‌فهمد؟! هم زمان دو چیز را می‌فهمد. خب او که یک نفر است! یک مدرک و یک درک است. خب خلاصه یا باید سردی را بفهمد یا گرمی را.

شاگرد: مجرد جامع الاضداد است.

استاد: آن مجرد واحد، داغی را درک می‌کند یا سردی را؟

شاگرد:…

استاد: یعنی روحی که الآن متعلق به بدن نیست، داغی و سردی آن دو کاسه را حس می‌کند؟

شاگرد: روح به واسطه بدن حس می‌کند.

استاد: احسنت، حالا به مقصودی که دارم رسیدیم. وقتی روح به بدن تعلق می‌گیرد، درست است که روح می‌گوید «من» که یک واحد است. اما این یک واحد می‌تواند نسبت به شئونات بدنی که به او تعلق گرفته، شئونات ارضی داشته باشد. یعنی روح یکی است اما قوه باصره او قطعاً غیر از قوه سامعه است. روح همان روح است. همان بیننده و شنونده است، اما قوه شنوائی او از قوه بینایی او متفاوت است. پس منفاتی ندارد وقتی یک وجود و یک مدرک است ولی در عرض هم دو شأن دارد. شأن بصر و شأن سمع. مثل این‌که در اینجا دو دست دارد، روح در هر دو دست حاضر است. در این دست روح است که داغی و سردی را حس می‌کند، اما توسط دست در این موطن و شأن است. به واسطه حضوری که روح در دست دارد سردی را احساس می‌کند یا گرمی را احساس می‌کند؛ به تناوبی که عرض کردم.

با این مثال‌های ساده جلو برویم. بنابراین روح می‌تواند شئونات طولی و عرضی داشته باشد. این در کتاب‌های کلامی و فلسفی و عرفان بحثی است و متکرر ذکر شده است. خب وقتی به این صورت است، مانعی ندارد نسبت به شئوناتی که برای روح پدید می‌آید اصل محفوظ او و اصل هویت او یکی باشد، اما شئوناتی که به‌صورت خلع بعد الخلع یا لبس بعد اللبس در طول هم است یا نه، یکی را خلع می‌کند و به‌صورت جدیدی متلبس می‌شود، مانعی ندارد که تمام این‌ها را داشته باشد.

خب در همین دو دستی که صحبت کردیم، یکی از آن‌ها را تخدیر کنید و کاملاً حس از آن برود و فلج شود، الآن دست فلج سردی آب را می‌فهمد یا نمی فهمد؟ نمی فهمد. اما دست دیگر می‌فهمد. خب وقتی الآن آن دست نمی فهمد، بخشی از روح تکه شد یا نه؟

شاگرد: نه.

استاد: روح می‌تواند گرمی کاسه این طرف را بفهمد ولی چون دست دیگر بی حس شده چیزی نمی فهمد، خب روح که تکه نشده است. خب چرا نمی فهمد؟ یعنی الآن که بریده شد، روح بریده شده؟

شاگرد: وسیله ندارد.

احتجاب روح غیر معصوم در دنیا و عدم آن در روح معصوم ع

استاد: آن آلت و وسیله‌ای که به وسیله آن می‌فهمید نیست. خب همین الآن اگر وسیله درست باشد، می‌تواند بفهمد یا نه؟ می‌تواند بفهمد. پس معلوم می‌شود با این‌که اصل جوهره روح واحد است، با این‌که شأن لمس و حس را دارد اما می‌تواند یک حجابی برای درک او بیاید. ذات روح در خودش قوه لمس و حس را دارد اما حجابی می‌آید و آن حجاب نمی‌گذارد که درک کند. این مثال‌های ساده را برای محجوب شدن عرض می‌کنم. یعنی ببینید با این‌که ذات روح یک شئوناتی را دارد و درعین‌حالی که قوه‌اش موجود است اما می‌بینیم بالفعل محجوب است. بالفعل درکی ندارد و محجوب است. اما اصل قوه درک در آن هست. روح که تکه نشده است. خب بنابراین روح برای خودش یک وحدتی دارد. وحدتی که کثرت در وحدت آن است. این را هم نمی‌شود تکه کرد. اما همین روحی که این‌طور شئونات دارد، در یک فضای دیگری که می‌آید در بدن پخش می‌شود. غیر از این بدن مادی به بدن برزخی می‌رود؛ در عالم خواب و برزخ می‌رود. در عالم قیامت و در جاهای مختلف بدن‌های مختلف دارد. همان روح است. می‌گوید من اما با بدنی در خواب، در برزخ و در قیامت. این روح وقتی در بدن دنیا است می‌تواند از وقتی که به بدن دیگری تعلق گرفته، محجوب بماند. محال نیست. روح هم که تکه نمی‌شود. اصل خود ذاتش «فی وحدتها کل القوی». این «وحدتها» یعنی وحدتش در مقام قبل از نزول. در بدو نزول یک وحدتی دارد. همه قوا را دارد. اما وقتی به دار دنیا و حجاب می‌آید می‌تواند محجوب واقع شود.

آن چه که برای معصومین و انبیاء و اوصیاء هست، این است که وقتی روح آن‌ها به عالم دنیا می‌آید دچار حجاب نمی‌شود. ما در این دنیا می‌آییم و تمام؛ چیزهایی که در آن عالم داشتیم طوری تعبیه شده که در این عالم فراموش می‌کنیم. اما روح انبیاء و اوصیا وقتی به اینجا می‌آید مثل همان آفتاب، آن مطالب روشن است.

آگاهی حضرت یوسف در سن طفولیت از عاقبت کار برادران

طفل و کوچک است؛ حضرت یوسف علی نبینا و آله و علیه‌السلام حال طفل داشتند. برادرها این برادر را لخت کردند و در چاه انداختند. یک طفل، مظلوم وسط بیابان. آیه می‌فرماید: «فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ في‏ غَيابَتِ الْجُبِّ»؛ می‌خواهند این طفل را بیاندازند، اما این طفل با دیگران فرق دارد، «وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُون‏16»؛ طی الزمان و آینده است. انبیاء هم طی الزمان برای گذاشته می‌کنند و هم طی الزمان برای آینده می‌کنند. حضرت یوسف دیدند که دارند در چاه می‌افتند، اما ای یوسف! روزی می‌آید که «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُون». چه روزی بود؟ «أَيَّتُهَا الْعيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُون‏17»؛ آن‌ها سرقت کرده بودند یا نه؟ سرقت نکرده بودند. لذا حضرت فرمودند که مقصود یوسف این بود: «انکم سرقتم یوسف من ابیه». آنها گفتند «ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَ ما كُنَّا سارِقين‏18»؛ ما کجا برای سرقت آمده‌ایم؟! این چه تهمتی است که به ما می‌زنید؟! بعد دارد:‌ «قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ في‏ نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُم‏19». منظور این‌که این طفل است اما «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُون‏»؛ یک روزی همین کار را به رخشان می‌کشی و آن‌ها می‌گویند ابدا ما که سرقت نکرده‌ایم. راست هم می‌گفتند، «صُواعَ الْمَلِك‏» را خودشان گذاشتند، حتی بنیامین هم برنداشته بود.

آگاهی سید الشهدا از شهادت خود و اخبار آن به مادر در زمان حمل

این به این دلیل است که وقتی روح برای انبیاء و اولیاء می‌آید، دچار حجاب نیست. خب در نقل شیعه معروف است که حضرت سید الشهدا در شکم حضرت صدیقه سلام الله علیها چیزهایی می‌گفتند که از چشمان مادر اشک سرازیر می‌شد. خب این‌طور روح است. روحی است که در دنیا آمده و به جنین تعلق گرفته اما قبل و بعد و همه چیز برایش واضح است. این روایت را بخوانم. چند شب بود که گذاشته بودم تا بخوانم. روایت بسیار عالی‌ای است. از آن روایاتی است که فقط می‌طلبد درک شود. یا مثل منی که عقلش ضعیف است کارمان می‌رسد که تنها انکار کنیم و بگوییم این سندش ضعیف است و نمی‌شود و با عقل مخالف است و … . خب تا مادامی هم که ندانسته ایم معذور هستیم. مکرر عرض کرده‌ام؛ سفارش اهل البیت علیهم‌السلام بوده که مبادا شیعیان آن‌ها دچار غلو شوند. یک بار دیگر مفصل عرض کردم؛ کسی که می‌بیند در مرزی است که سراغ غلو برود اهل البیت فرموده‌اند که توقف کن. تا برایت واضح نشده و معارف را خوب درک نکرده‌ای توقف کن. غلو یعنی در آن مرحله‌ای که نمی فهمی حرفی بزنی. خب این معلوم است. اما از طرفی این روایات هم هست. یا باید بگوییم که این‌ها را رد کنید، این یک فضا است. اما اگر احتمال بدهید که مطالب درستی است، باید خیلی زانو بزنیم تا مقصود را بفهمیم.

اخبار سید الشهدا از شهادت خود و تصدیق رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله

اتحاد روح رسول الله و روح سید الشهدا

در کتاب دلائل الامامه است. روایتی از آن را دیشب خواندم. کتاب دلائل الامامه طبری از مصادر بحارالانوار است و از کتب معروف روائی است. همین روایتی را که می‌خوانم بخوانم مرحوم سید بن طاووس از همین کتاب در کتاب علم نجوم خود به نام «فرج المهموم فی اثبات علم النجوم» را آورده‌اند.

قال أبو جعفر: و حدثنا سفيان بن وكيع، عن أبيه، عن الأعمش، قال: سمعت أبا صالح السمان يقول: سمعت حذيفة يقول: سمعت الحسين بن علي (عليهما السلام) يقول: و الله ليجتمعن على قتلي طغاة بني أمية، و يقدمهم عمر بن سعد. و ذلك في حياة النبي (صلى الله عليه و آله)، فقلت له: أنبأك بهذا رسول الله؟ فقال لا. فأتيت النبي فأخبرته، فَقَالَ: عِلْمِي عِلْمُهُ، وَ عِلْمُهُ عِلْمِي، وَ إِنَّا لَنَعْلَمُ‌ بِالْكَائِنِ قَبْلَ كَيْنُونَتِهِ‌20

«سمعت الحسين بن علي (عليهما السلام) يقول: و الله ليجتمعن على قتلي طغاة بني أمية»؛ قسم به خدا طاغی های بنی امیه بر قتل من اجتماع می‌کنند. «و يقدمهم عمر بن سعد».

«و ذلك في حياة النبي (صلى الله عليه و آله)»؛ حذیفه می‌گوید این را در زمانی شنیدم که هنوز جد ایشان حیات داشتند. امام حسین من را دیدند و فرمودند «والله لیجتمعن علی قتلی طغاة بنی امیه».

«فقلت له: أنبأك بهذا رسول الله؟»؛ حذیفه می‌گوید که سؤال کردم که جد شما به شما خبر دادند؟ خب این روایت را یا باید فهمید و یا تا نفهمیدیم هم که امثال مثل من معلوم است که سیره‌مان چیست.

«فقال لا»؛ نه، جدم به من خبر نداد. تعجب کردم! در زمان حیات ایشان سن ایشان خیلی نبود. به حذیفه چنین مطلبی را بگویند و بگویند جدشان نگفته باشند. حذیفه می‌گوید:‌ «فأتيت النبي فأخبرته»؛ محضر پیامبر خدا آمدم و گفتم حسین سبط شما این‌طور گفته که طغات بنی امیه من را می‌کشند!

«فَقَالَ: عِلْمِي عِلْمُهُ، وَ عِلْمُهُ عِلْمِي، وَ إِنَّا لَنَعْلَمُ‌ بِالْكَائِنِ قَبْلَ كَيْنُونَتِهِ‌»؛ آینده برای ما مثل خورشید است. مثل الآن که به آن نگاه می‌کنیم، برای ما آینده هم به همین صورت است. «علمی علمه و علمه علمی»؛ این روح ها که دو تا نیست. همانی را که من می‌بینم او هم می‌بیند.

دشواری فهم علم معصوم ع و حالات او در دنیا توسط عرف و برخورد قرآن با آن

این روایت در دلائل الامامه برای خیلی از مطالب کلید است. یعنی اگر چیزهایی را که معصومین علیهم‌السلام در جاهای مختلفی نقل کرده‌اند و برای شیعیانشان از مقامات خودشان اخبار کرده‌اند، اگر شیعه می‌خواهد راه را گم نکند باید دو کار در کنار هم انجام بدهد. قدم اول این است که اگر احتمال داد این درست باشد، سریع انکار نکند. نگوید این نمی‌شود. قدم دوم این است که فهم ناقص به خودش تحمیل نکند. فوری نگوید من این‌ها را فهمیدم الحمدلله! این‌ها مطالبی نیست که به این زودی فهم شود. علو آن‌ها درجه‌ای است که به این سادگی قابل فهم نیست.

الآن مهم‌ترین بحث ما حالات انبیاء و اوصیاء است. الآن سوره مبارکه یوسف را به‌عنوان آخر عرضم بگویم. هیچ کاری ندارد که برای عموم مردم بگویند حضرت یعقوب علیه‌السلام پیامبر خدا بودند و صاحب نفس نبوی بودند و می‌دانستند که فرزندشان در چه حالی است یا نه؟ خب ما که روی این مطالب بحث کرده‌ایم برای ما واضح و مورد اطمینان است که پیامبر خدا می‌داند. اما ببینید قرآن کریم چطور صحبت می‌کند! شما سوره مبارکه یوسف را ببینید. آیه شریفه مطلب را هم برای کسانی که می‌خواهند بفهمند به‌وضوح می‌فرماید و هم تصریح نمی‌کنند. این کار انبیا و اوصیا بوده. مواردی‌که مناسبت دارد را می‌گفتند اما برای عموم نمی گفتند. چرا؟ خود آیه شریفه هم همین‌طور است. چرا؟ به‌خاطر این‌که امیرالمؤمنین فرمودند چون یک ذره ای از آن را هم که می‌گویند عده‌ای می‌گویند که این‌ها خدا هستند. لذا مرحوم علامه مجلسی در بحارالانوار می‌فرمایند: تقیه ای که اهل البیت از شیعه می‌کردند، خیلی بالاتر از تقیه ای بوده که از اهل‌سنت می‌کردند. خب چون به اشتباه می‌افتند. چون این‌چنین است پس مواضع مناسب را می‌گفتند.

علم حضرت یعقوب به عاقب امر یوسف و نحوه نقل داستان در قرآن

شما آیات شریفه را ببینید؛ حضرت یعقوب در دو جا به فرزندانشان می‌گویند «سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُم‏21». اول می‌گویند: «وَ جاؤُ عَلى‏ قَميصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميل‏22»؛ اینجا خودشان می‌دانستند که دارند دروغ می‌گویند. اما بعد که آمدند و گفتند: «انکم لسارقون»، نزد پدر برگشتند و چه گفتند؟ «وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتي‏ كُنَّا فيها وَ الْعيرَ الَّتي‏ أَقْبَلْنا فيها وَ إِنَّا لَصادِقُون‏23»؛ این دفعه که ما دروغ نمی‌گوییم. آن دفعه را هم نگفته بودند اما خودشان می‌دانستند. ولی این دفعه خودشان می‌دانستند که دروغ می‌گویند. « وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتي‏»؛ خودت بیا و ببین که ما سارق نبوده ایم. خب حضرت باید چه بگویند؟ الآن که آن‌ها نمی‌خواهند دروغ بگویند و این ظرف پیدا شده است. باز حضرت عین همان عبارت را اشاره می‌کنند و می‌گویند:‌ «قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ»؛ چه تسویلی است؟ به آن فکر کنید.

شاگرد:…

استاد: آن‌ها درست می‌گفتند. «ما كُنَّا لِلْغَيْبِ حافِظين‏». قبلش فرمودند: «قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُم24»؛ ببینید یک اشاره است. چه کار دارید به این؟! «لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُم‏»؛ مثل آفتاب برای حضرت یعقوب روشن است. اشاره می‌کنند به «إِلاَّ أَنْ يُحاطَ بِكُم‏». بعد هم می‌گویند: «سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ». خب وقتی هم که می‌خواهند بروند، می‌گویند: «وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَ ما أُغْني‏ عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‏ء25»؛ چرا می‌گویند «وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ»؟ در آیه بعدی می‌فرمایند: «وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْني‏ عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ حاجَةً في‏ نَفْسِ يَعْقُوبَ26»؛ چرا آیه نمی فرماید که آن حاجت چیست؟ چرا نمی فرماید یعقوب همه چیز را می‌دانست؟ ببینید وقتی عرف این را می‌خوانند، همین‌طور می‌خوانند و می‌روند. کسی که برگردد و دقت کند، «الا حاجة فی نفس یعقوب قضاها»، خب آن حاجت چه بود؟ آیه بعد می‌فرمایند: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ آوى‏ إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُون‏‏27»؛ یعقوب از اینجا کاری می‌کند که آن جا یوسف بتواند به برادرش بگوید: «قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ»؛ حضرت یعقوب مثل آفتاب رفتن آن‌ها را مدیریت می‌کنند.

بعد همین‌جا که حضرت فرمودند، آیه چه می‌فرماید؟ می‌فرماید: «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ»؛ باز آیه تصریح نمی‌کند. چرا؟ چون حالات انبیاء را نمی‌توانیم بفهمیم که به چه صورت است. اگر آیه بگوید او می‌دانست که پسرش عزیز مصر است، خب پس چطور آیه دیگر می‌گوید: «وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا أَسَفى‏ عَلى‏ يُوسُفَ وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظيم‏28»؟! او که حزنی نداشت! اگر شما مطلع هستید چه حزنی است؟! چرا «و ابیضت عیناه»؟!

این را عرض می‌کنم به این دلیل که از مهم‌ترین معظلات بحث علوم انبیاء این است که ما نمی‌توانیم درک کنیم چطور کسی آن علم را دارد ولی آن علم به رفتار عادی او جمع شود! غم ناک هست و «و ابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم» هست، درعین‌حالی که خودش می‌داند پسرش عزیز مصر است و آن‌ها را مدیریت می‌کند که چه کار بکنند! بعد دنبالش می‌فرماید: وقتی آن‌ها برگشتند و می‌خواهند بروند می‌گوید: «يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ29». قبل از این آیه می‌فرماید:‌«وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُون‏». صریحاً این را می‌گویند اما باز تصریح نمی‌کنند. به‌صورت اشاره‌ای می‌فرمایند تا کسی که می‌خواهد این‌ها را بفهمد، متوجه شود.

بعد دوباره می‌فرمایند: «وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعيرُ قالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ ريحَ يُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُون‏، قالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفي‏ ضَلالِكَ الْقَديم‏30»؛ یوسف کجا است!؟ «فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشيرُ أَلْقاهُ عَلى‏ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيراً»؛ حالا وقتش شد؛ «قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُون‏31»؛ حالا همه این‌ها را دیدید. خب الآن که برگردیم یک چیز ساده‌ای است که نزد عرف عام هیچ تصویری در آن نیست که حال یعقوب چه حالی بود. چرا؟ چون اگر تصریح شود عرف عام نمی‌توانند جمع کنند. یا می‌داند یا نمی‌داند. اگر می‌داند خب این حالات معنا ندارد. اگر این حالات هست، پس نمی‌داند. اما آیات شریفه همه حرف‌ها را می‌فرماید اما برای اهلش.

خب این چیزی بود که می‌خواستم عرض کنم. هم از نظر ارواح خمسه و هم از نظر حالاتی که در انبیاء و اوصیاء هست.

نحوه علم غیب معصوم؛ صرف آگاهی از نفس الامر و آثار فعل است، نه این‌که تکلیف آور باشد

شاگرد: آیا علم غیب نسبی نیست؟

استاد: حتماً نسبی است. «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ32».

شاگرد: آن چه که برای نبی روشن است، برای او دیگر غیب نیست و برای دیگران غیب است. اگر به این صورت باشد حتی آدم‌های عادی چیزهایی را می‌دانند وعلم آن را دارند ولی برای دیگران غیب است. حتی آدم‌هایی که مسلمان نیستند. خب دراین‌صورت چطور می‌توان غیب را تفسیر کنیم، درعین‌حال گفته شده که کسی غیب نمی‌داند مگر خدا؟

استاد: من یک کلمه عرض می‌کنم؛ ببینید غیب نسبی است و معلوم است. اما غیب های نسبی دو جور اصلی هستند. خیلی مهم است. غیب هایی که وقتی مطلع می‌شوید هم دنباله آن تکلیف شرعی می‌آید و هم می‌توانید آثار آینده را مدیریت کنید. علوم کهنه به این صورت است. اما علم غیبی که اساس علوم انبیاء است، این است که محیط بر تکلیف و آثار بر تکلیف است. اصلاً متفرع بر این علم نمی‌تواند تکلیف شود. چون آثار تکلیف را می‌بیند. وقتی شما می‌دانید که بر شما واجب است که کاری را انجام بدهید، و بعد می‌بینید وقتی به‌خاطر وجوب انجام می‌دهید چه آثاری بر آن بار است؛ یعنی وجوب را می‌بینید، امتثال خودتان را هم می‌بینید، آثاری هم که بر امتثال شما بار است را هم می‌بینید. این علم، احاطه بر این‌ها است، نه این‌که تکلیف بیاورد. متن نفس الامر را با جمیع اسباب و مسبباتش می‌بیند. غیب این چنینی اساس علمی است که آیه شریفه می‌گوید من آن غیب را ندارم اما شاهد این غیب هستم. «قُل لَّا أَمۡلِكُ لِنَفۡسِي نَفۡعا وَلَا ضَرًّا إِلَّا مَا شَاءَ ٱللَّهُۚ وَلَوۡ كُنتُ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ لَٱسۡتَكۡثَرۡتُ مِنَ ٱلۡخَيۡرِ33»؛ وقتی که می‌دانم چیست، «لاستکثرت من الخیر ما مسنی السوء»؛ «دفعت عن نفسی جمیع الشرور». این غیب اصلاً نیست. اما غیبی که در افقی که انبیا می‌دانند به این صورت است که آثار امتثال تکلیف را می‌دانند. نه این‌که وقتی بدانم تکلیف بیاید و بگویم حرام شد و حلال شد. من کار حرام را ترک می‌کنم و کار واجب را انجام می‌دهم. این‌ها آثاری دارد. آن آثار منتقش در فعل من است. به عبارت دیگر علم غیبی است که علم به تمام فعلیت تامه امکان های استعدادی کل عالم ملک. وقتی به آن فعلیت تامه علم دارم، آن فعلیت تامه محیط بر تکلیف است. نه این‌که تکلیف بیاورد. این خلاصه عرض من است.

والحمد لله رب العالمین

کلید: علم غیب، علم امام، انواع علم غیب، یوسف، یعقوب، «و ابیضت عیناه»، عوالم ارواح، ابدان روح، النفس فی وحدته کل القوی، حصر اضافی، حصر حقیقی،

1 كتاب المطول و بهامشه حاشية السيد مير شريف ص206

2 النمل 65

3 الجن٢۶ و ٢٧

4 آل عمران ۴۴

5مجموع فتاوى ابن باز، ج ٨ ص ٢٣

6 مختصر البصائر , جلد۱ , صفحه۱۰۸؛ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ عَنْ هَذِهِ اَلْأُمُورِ اَلْعِظَامِ مِنَ اَلرَّجْعَةِ وَ أَشْبَاهِهَا، فَقَالَ: «إِنَّ هَذَا اَلَّذِي تَسْأَلُونَ عَنْهُ لَمْ يَجِئْ أَوَانُهُ، وَ قَدْ قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: بَلْ كَذَّبُوا بِمٰا لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمّٰا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ

7 توحید صدوق ص١۴١

8الاتقان فی علوم القرآن ج٢ ص٣٣٢

9بصائر الدرجات ج1 ص127؛ عَنْ يُونُسَ عَنْ عَبْدِ الْأَعْلَى‌ بْنِ أَعْيَنَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(ع)يَقُولُ‌ إِنِّي لَأَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاءِ وَ أَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا فِي الْجَنَّةِ وَ أَعْلَمُ مَا فِي النَّارِ وَ أَعْلَمُ مَا كَانَ وَ أَعْلَمُ مَا يَكُونُ عَلِمْتُ ذَلِكَ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ فِيهِ تِبْيَانُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ.

10 الانعام 59

11همان ص۴۵۴

12 مصباح الشريعة، ص: 44

13 النازعات ١۴

14 الزخرف ٧٧

15 تفسير القمي، ج‏2، ص: 50

16 یوسف ١۵

17 یوسف ٧٠

18 یوسف ٧٣

19 یوسف ٧٧

20 دلائل الإمامة (ط - الحديثة)، ص: 183

21 یوسف ١٨ و ٨٣

22 یوسف ١٨

23 یوسف ٨٢

24 یوسف 66

25 یوسف ۶٧

26 یوسف۶٨

27 یوسف ٩٩

28 یوسف٨۴

29 یوسف ٨٧

30 یوسف ٩۴ و ٩۵

31 یوسف96

32 البقره 253

33 الاعراف ١٨٨