بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه سوم

فهرست جلسات مباحثه کلام و عقائد

جلسات دهه محرم - شرح خطبه خط الموت - علم غیب امام علیه السلام

جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه اول
جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه دوم
جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه سوم
جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه چهارم
جلسات مباحثه کلام و عقائد-علم غیب امام ع-جلسه پنجم

بسم الله الرحمن الرحيم

سلسه درس­گفتارهای علم امام علیه السلام ایراد شده در جامعة المصطفی صلّی اللّه علیه و آله؛

جلسه­ی سوم

استدلال بن‌باز برای تکفیر شیعه و باورمندان به علم غیب معصوم علیه السلام

دو جلسه‌ای که گذشت، راجع به خطبه­ی حضرت سیدالشهدا علیه السلام، در هنگام خروج از مکه بود. به‌وضوح اطلاع حضرت سیدالشهدا علیه السلام را، به شهادت خودشان در این سفر، می‌رساند. فرمودند: «کانّی بأوصالی»1. دیشب، یک روایت کلیدی را هم عرض کردم که نشد راجع به آن صحبت کنیم. در آن روایت، امام علیه‌السلام کلیدی را ارائه دادند، در وجه این‌که چطور می‌دانند. «هُوَ فِي بَيْتِهِ مُرْخًى عَلَيْهِ سِتْرُهُ»2؛ از حضرت علیه السلام سؤال کردند که این به چه صورت است؟ حضرت علیه السلام فرمودند: در امام علیه‌السلام پنج روح است. خدای متعال در امام علیه‌السلام پنج روح قرار داده است. ان شاء اللّه، امشب دنباله­ی آن روایت را عرض می‌کنم. اما قبل از آن ادامه، بحثی که دیشب ماند را سریع عرض می‌کنم.

دیشب بحث این بود؛ فتوایی را نقل کردم که به این صورت بود:

«إن أئمتهم الاثني عشر يعلمون الغيب، وهذا كفر وضلال وردة عن الإسلام؛ لقوله تعالى: {قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ}».3

از این آیه­ی شریفه صحبت بود و به آن استدلال شده بود بر این‌که هر کسی بگوید پیامبر صلّی اللّه علیه و آله یا ائمه علیهم السلام علم غیب دارند، خلاف قرآن حرف زده است و چون خلاف قرآن حرف زده است، کافر است.

لزوم شناخت انواع حصر در علم معانی و بیان

بنده عرض کردم که در این آیه­ی شریفه حصر، واضح است؛ حصر نفی و الّا: «قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ»4؛ خُب، وقتی در این آیه­ی شریفه حصر آمده است، اگر ما این حصر را اشتباه بفهمیم،- آن هم چه بسا اشتباه فاحش! - و متفرع بر این اشتباه هم عده‌ای مسلمین را تکفیر کنیم، آیا ما در این فهم اشتباه معذور هستیم یا خیر؟! بعد از این‌که مفاد این آیه و نظایر آن در لسان عرب، مفاد روشنی است. خُب، این حصر در این آیه­ی شریفه چه جور حصری است؟ در کتب معانی و بیان نظیر مختصر و مطول، اصطلاحاتی در انواع حصر بود. حصرِ صفت بر موصوف، حصرِ موصوف بر صفت، حصرِ افراد و قلب و تعیین. حصرِ اضافی و حصرِ حقیقی. همچنین حصرِ حقیقی هم دو جور بود: حصرِ حقیقی واقعی و حصرِ حقیقی ادعایی. این‌ها انواعی بود که مثال زده بودند. همه­ی این‌ها را هم بیان کرده بودند. خُب، این‌ آیه­ی شریفه کدام یک از این‌ها است؟

«لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ». دیشب عرض کردم که «الف و لام» مهم است. این «الف و لام» چه نوعی است؟ چندین احتمال مطرح است. وقتی من در مورد آن فکر کردم، هفت وجه به ذهنم آمد. با مجموع چیزهایی که ممکن است شما اضافه کنید. در آیه­ی شریفه، هفت وجه ممکن است مطرح شود. یکی از آن‌ها همان وجه باطلی است که لازمه­اش این است که بگوید: مسلمانان کافر هستند! کسانی که می‌گویند امام و پیامبر علیهم‌السلام علم غیب دارند، کافر هستند!

دیشب توضیح مقدماتی یکی از وجه‌ها را عرض کردم. گفتم «ال» در «الغیب» می‌تواند «ال» عهد باشد. یعنی یک غیب خاص که معهود در آیه­ی شریفه است. چرا؟؛ چون‌ «وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُون»5. پس «الغیب» یعنی «یوم البعث». آیا می‌توانیم جایی را پیدا کنیم که «ال» [در رابطه با علم غیب]، عهد باشد؟ یا احتمالش در آن ظاهر باشد؟ بله؛ در خود آیات شریفه هست: «فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى‏ مَوْتِهِ إِلاَّ دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهين»‏6، در این­جا «ال» در «الغیب»، می‌تواند کلی باشد، مانعی ندارد. اما آنچه که ظاهر آیه است، چون قبلش می‌فرماید: «قضینا علیه الموت» و آن‌ها از موت حضرت سلیمان علیه السلام خبر نداشتند، لذا «لو کانوا یعلمون الغیب» یعنی موت سلیمان. این احتمال دور نیست که «ال» در این­جا عهد باشد؛ یعنی آیه­ی شریفه نمی‌خواهد، بگوید که جن هیچ نوع غیبی را نمی‌داند. در این مقام نیست. می‌خواهد بفرماید: به‌طور مطلق، عالم به غیب نیستند، این هم یک مورد آن است. این احتمال عهد در این­جا هست و لو احتمال غیب آن هم هست.

خُب، ما در این آیه­ی شریفه، باید چطور حرف بزنیم؟ آیا آیه­ی شریفه، قصر صفت بر موصوف است یا موصوف بر صفت؟ مثلاً در آیه­ی شریفه می‌فرماید: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُول»‏7؛ این چه حصری است؟ در نفی و الّا، هر چه که بعد از نفی بیاید، مقصور است. آنچه که بعد از الّا بیای،د مقصور علیه است. حضرت نیستند الّا رسول؛ قصر موصوف بر صفت است. اما اگر بگویید: «ما خاتم النبیین الا محمد صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله»، این قصر صفت بر موصوف می‌شود. الآن در آیه­ی شریفه، کدام یک از این‌ها است؟ موصوف محور است و بعد از «ما»ی نافیه می‌آید یا وصف؟ وصف آمده است. «لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ»، یعنی «ما عالم بالغیب الّا اللّه». پس حصر برای چیست؟ برای عالم بالغیب است. محصور در خداوند متعال می‌شود. قصر الصفة علی الموصوف است.

در قصر صفت بر موصوف، در معانی و بیان بحث کرده‌اند. قصر موصوف بر صفت، قصر حقیقی می‌شود یا خیر؟ می‌گویند محال است [که حصر حقیقی شود]. خیلی جالب است. ولی در این­جا بحث ما نیست که بگوییم قصر حقیقی محال است. در قصر موصوف بر صفت، مطلقاً قصر اضافی است. اما بحث ما در قصر صفت بر موصوف است. دو نوع است: قصر حقیقی و قصر اضافی.

مثلاً در «ما فی الدار الا زید»، قصر صفت بر موصوف است. چه جور قصری است؟ حقیقی است یا غیر حقیقی؟ در خانه نیست، مگر زید. این حصر، حصری واقعی یا حقیقی است؟

شاگرد: نسبی است.

استاد: جالب است که حتی ماتن مطول و شارح آن گفته بودند: حقیقی است. یعنی حصر حقیقی و اضافی به قدری ظریف است که بزرگانی اشتباه می‌کنند. شاید حاشیه­ی چلبی در مطول بود، در حاشیه گفته بود: «فیه بحث»؛ اگر شما می‌گویید «ما فی الدار الا زید»، خُب، پس فرش و دیوار هم که هست! لذا اضافی می‌شود. یعنی «ما فی الدار من سنخ الانسان الا زید»، این اضافی می‌شود. اما حصر حقیقی می‌گوید «ما فی الدار الا زید»، اگر بخواهد حقیقی باشد، باید هیچ‌چیز دیگری در خانه نباشد. اگر فرش بود، حصر حقیقی نبود و غلط بود. منظور این‌که این مسأله­ی حصر اضافی، برای خودش هنگامه­ای است. اگر شما در کتب ادبیات نگاه کنید، می‌بینید که این حصر اضافی، بسیار ظرافت­کاری دارد تا این‌که انسان آن را بفهمد.

خُب، در ما نحن فیه، در این آیه­ی شریفه، حصر صفت بر موصوف است. اما چه حصری است؟ حصر حقیقی است؟ مانعی ندارد. حصری اضافی است؟ آن هم مانعی ندارد. تمام وجوهش، موجود است. یعنی وقتی آیه‌ای به این زیبایی، وجوه به این مختلفی را دارد و انسان می‌تواند روی آن‌ها بحث کند، اما از میان هفت وجهی که من یادداشت کرده‌ام، انسان تنها یک وجهش را بگیرد و وجهی هم باشد که معلوم است در آن گیر می‌افتد، بعد بگوید هر کسی بگوید پیامبر و امام علم غیب دارد کافر است، مرتد از اسلام است [واقعا راه را اشتباه می­رود] و این، استدلال او می‌شود: «لقوله تعالی «قل لا یعلم من فی السماوات و الارض الغیب الا اللّه».

خُب، الآن این حصر اضافی است یا حقیقی است؟ وجوهی دارد، تمام آن‌ها را عرض می‌کنم. می‌بینید، می‌تواند هر کدام از این‌ها باشد.

احتمال «الف و لام» عهد در «الغیب»

اگر «ال» عهد باشد؛ «قل لایعلم من فی السماوات»، یعنی «لا عالم بالغیب»؛ که غیب به‌معنای یوم القیامة می‌شود. «لا عالم بالساعة الا اللّه». خُب، این حصر حقیقی است یا خیر؟ حصر حقیقی است. غیر از خدای متعال، کسی از ساعت خبری ندارد. «لایجلیها لوقتها الا هو». خُب، اگر در بحث‌های کلامی و معارفی احتمالاتی بود، باز مانعی ندارد که به یک وجهی، این هم اضافی باشد. ولی فعلاً در این مقام می‌گوییم: «ما عالم بالساعة الا اللّه»، که «ال» در «الغیب» به‌معنای عالم قیامت است که حصر حقیقی می‌شود و مانعی هم ندارد.

اما یک معنا این است که در «ما عالم بالغیب»، «ال» عهد استغراق است؛ به‌معنای مجموع؛ استغراق مجموعی. عام مجموعی نه استغراق شیوعی. استغراق یعنی همه را بگیرد؛ اما به چه صورت؟ جمیعا؟ یا جدا جدا و انحلالا؟ یا همه را مجموعی بگیرد؟ این یکی از وجوهی است که همه را مجموعی بگیرد. یعنی «ما عالم بالغیب»؛ یعنی «بالغیوب». فرق «اکرم العلماء» با «اکرم العالم» در چیست؟ «اکرم العلماء» ظهورش در عموم و شیوع است، «ما عالم الغیب» یعنی «بالغیوب».«أَنَّ اللَّهَ عَلاَّمُ الْغُيُوب»‏8؛ همه را بدون استثناء می‌داند. «قل لایعلم من فی السماوات و الارض الغیب»، یعنی «الغیوب» تماماً و «لایشذ عنه شیء حتی علم واحد»، در این­جا حصر حقیقی است یا اضافی؟ حصر حقیقی است. روشن است. تنها خدای متعال است که جمیع غیوب را مجموعاً می‌داند. حتی در آن روایت معروف که حضرت علیه السلام فرمودند اسم اعظم هفتاد و سه حرف است، فرمودند: ما اهل­البیت علیهم السلام، هفتاد و دو حرف از این حروف اسم اعظم را می‌دانیم، الا یک حرف که «هو اسم استاثره اللّه لنفسه». پس اگر بگوییم به‌معنای «غیوب» است، حصر حقیقی است. این هم یک احتمال.

عهد استغراقی، منشأ فتوای بن‌باز

احتمالی که روی آن تکفیر کرده بودند، احتمال استغراق جمیع است. یعنی «لایعلم من فی السماوات و الارض الغیب»، یعنی ایّ شیء من الغیوب؛ هیچ‌کدام از آن‌ها را، غیر از خداوند متعال نمی‌داند. غیر از خداوند، حتی یکی از آن‌ها را نمی‌داند. پس اگر کسی بگوید: غیر خدا یک غیب می‌داند، کافر شده است! این احتمال، اضعف است. اصلاً احتمال آن نیست. این‌که می‌گویم «اضعف» است، به این خاطر است که گفته‌اند. اما اگر یک ذره به آن فکر کنیم، می‌بینیم این معنا ندارد که بگوییم هیچ‌کدام از غیوب نیست که کسی غیر از خدا نداند. چرا؟؛ به‌خاطر این‌که خدای متعال بسیاری از غیوب را به ملائکه و اولیای خودش اعلام کرده است. دیروز دو آیه را خواندیم: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى‏ غَيْبِهِ أَحَدا إِلاَّ مَنِ ارْتَضى‏ مِنْ رَسُولٍ»9.

علم غیب پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله به مکان شتر در کتاب دلائل النبوة و تاریخ مدینه

همین امروز بود که به این روایت برخورد کردم و جالب بود. در دو کتاب قدیمی است؛ یکی تاریخ مدینه است و یکی هم دلائل النبوه بیهقی است. شتر حضرت صلّی اللّه علیه و آله گم شده بود، یک منافقی گفت: خُب، پیامبری که شما می‌گویید خداوند به او خبر می‌دهد، خبر دهد که شترش کجا است! همه­ی مدینه بسیج شده‌اید که شتر حضرت را پیدا کنید؟! خیلی­ها گفتند تو منافق هستی، این چه حرفی بود که زدی؟! بدون این‌که کسی به حضرت صلّی اللّه علیه و آله بگوید، این منافق راه افتاد و از جمعیت فاصله گرفت و به محضر خود حضرت آمد، بدون این‌که کسی به حضرت گفته باشد، حضرت فرمودند: یکی از منافقین گفته است که وقتی شتر پیامبر گم شده است، چرا خدای او، به او خبر نمی‌دهد؟ حضرت سریع فرمودند: خدای من به من خبر داده است که شتر من فلان جا است، آن را بروید و بیاورید. بعد این جمله را هم فرمودند، ببینید جمع کردند، فرمودند: «وَإِنَّ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ قَدْ أَخْبَرَنِي بِمَكَانِهَا وَلَا يَعْلَمُ الْغَيْبَ إِلَّا اللهُ»10. الآن به من خبر داده که بروید و بیاورید. خُب، این چه منافاتی دارد که بگوییم: «أخبره اللّه». این چه مانعی دارد؟! جمع میان هر دو در این حدیث، خیلی زیبا است.

تناقض البانی در رد علم غیب و توجیه روایت «یا ساری الجبل»

من تنها اشاره می‌کنم که طول نکشد. در سلسلة الاحادیث الصحیحة، که دیشب هم صحبتش بود، جلد سوم، صفحه­ی صد و یک بحث مفصلی هست راجع به حدیث معروف «یا ساری الجبل». ایشان در آخر کار می‌گوید: صحیح است. دنباله­ی آن، این عبارت را دارد:

«وليت شعري كيف يزعم هؤلاء ذلك الزعم الباطل واللّه عزّ وجلّ يقول في كتابه: (عالم الغيب، فلا يظهر على غيبه أحدا إلا من ارتضى من رسول). فهل يعتقدون أن أولئك الأولياء، رسل من رسل اللّه حتى يصح أن يقال إنّهم يطلعون على الغيب بإطلاع اللّه إياهم!! سبحانك هذا بهتان عظيم.على أنّه لو صحّ تسمية ما وقع لعمر رضي الله عنه كشفا، فهو من الأمور الخارقة للعادة التي قد تقع من الكافر أيضا، فليس مجرد صدور مثله بالذي يدلّ على إيمان الذي صدر منه فضلا على أنّه يدلّ على ولايته ولذلك يقول العلماء إنّ الخارق للعادة إن صدر من مسلم فهو كرامة»11.

می‌گوید: روایت صحیح است اما «کان الهام من اللّه له»، اسم این الهام است، نه علم غیب. یعنی از فاصله­ی دور بگوید «یا ساری الجبل!». بعد می‌گوید این کشف نبود. اگر بگویید کشف بود، سبحانک هذا بهتان عظیم. چون قرآن می‌گوید: «لا یعلم الغیب»! پس کشف نیست. شما خودتان به کتاب البانی مراجعه کنید. بعد می‌گوید: «على أنّه لو صحّ تسمية ما وقع لعمر رضي الله عنه كشفا، فهو من الأمور الخارقة للعادة التي قد تقع من الكافر أيضا»؛ علی أیّ حال، باید از امثال البانی بپرسیم چنان که خودتان اعتراف می­کنید، اگر کافر به‌گونه‌ای بر غیب مطلع شد، ریاضت کشید و بر غیب مطلع شد، خُب، شما آیه را چه کار می‌کنید؟ شما که گفتید قرآن می‌گوید: «لایعلم»؟! خُب، شما که این مورد را دیدید، از آیه دست برمی‌دارید؟! در ادامه می‌گوید:

«ومن الأمثلة الحديثة على ذلك ما قرأته اليوم من عدد " أغسطس " من السنة السادسة من مجلة " المختار " تحت عنوان: "هذا العالم المملوء بالألغاز وراءالحواس الخمس" ص ٢٣ قصة " فتاة شابة ذهبت إلى جنوب أفريقيا للزواج من خطيبها، وبعد معارك مريرة معه فسخت خطبتها بعد ثلاثة أسابيع، وأخذت الفتاة تذرع غرفتها في اضطراب، وهي تصيح في أعماقها بلا انقطاع: " أواه يا أماه ... ماذاأفعل؟ " ولكنّها قررت ألا تزعج أمها بذكر ما حدث لها؟ وبعد أربعة أسابيع تلقت منها رسالة جاء فيها: "ماذا حدث؟ لقد كنت أهبط السلم عندما سمعتك تصيحين قائلة: "أواه يا أماه ... ماذا أفعل؟". وكان تاريخ الرسالة متفقا مع تاريخ اليوم الذي كانت تصيح فيه من أعماقها»12.

وقتی ایشان این را می نوشته، می‌گوید همین امروز در مجله­ی مختار خواندم؛ می‌گوید: خانمی به آفریقا برای ازدواج رفت و گرفتار شد. می‌گوید در یک جایی رفت و داد زد «وا أماه»! مادرش را صدا زد، اما هرگز راضی نبود که مادرش شدت ناراحتی او را بفهمد. اگر سرش را می‌بریدند، حاضر نبود که مادر را ناراحت کند، اما از شدت ناراحتی خودش، به زیر زمینی رفت و مادرش را از فطرتش صدا زد. گفت «اواه یا اماه! ماذا افعل؟!». این­جا که گرفتار شده‌ام، چه کار کنم؟ «ولكنّها قررت ألا تزعج أمها بذكر ما حدث لها؟»؛ اصلاً نمی خواست این را به مادرش بگوید. «وبعد أربعة أسابيع تلقت منها رسالة جاء فيها: " ماذا حدث؟»؛ بعد از چهار هفته، نامه­ای از مادرش به او رسید که نوشته بود: دخترم چه شده است؟! «لقد كنت أهبط السلم عندما سمعتك تصيحين قائلة: " أواه يا أماه ... ماذا أفعل؟»؛ عین صدای تو را از فاصله­ی دور شنیدم. این در کتاب آقای البانی است! خُب، آیه چه شد؟! ایشان می‌گوید: «لو صحّ تسمية ما وقع لعمر رضي الله عنه كشفا، فهو من الأمور الخارقة للعادة»؛ این‌که اختصاص به او ندارد، چون برای این خانم هم مکشوف شده است. با فاصله­ی هزاران کیلومتر! خُب، آیه چه شد؟! «سبحانک هذا بهتان عظیم!». ببینید از این­جا معلوم می‌شود که ما باید آیه را بفهمیم.

ببینید از این­جا معلوم می‌شود که ما باید آیه را بفهمیم. این‌که الهام هم نیست. برای قضیه­ی ساریه می‌گوییم: به دلش افتاد که بگوید، نه این‌که مکشوف شود؛ نگویید کشف شد. بعد می‌گوید: برفرض هم صحیح باشد که بگوییم کشف شد، خُب، در این­جا هم می‌گوییم: به گوشش صدا خورد. صدای بچه­ی خودش بود. می‌گوید: مادر نامه نوشت که این صدا به گوش من خورد. بعد در ادامه می‌گوید: «وفي المقال المشار إليه أمثلة أخرى مما يدخل تحت ما يسمونه اليوم بـ " التخاطر " و " الاستشفاف ؛ تلپاتی و امثال آن اصطلاحاتی است که به کار می‌برند. «ويعرف باسم " البصيرة الثانية "».

شاگرد: منظور همان حس ششم است؟

استاد: علی أیّ حال، این زیاد اتفاق افتاده است. یکی و دو تا نیست. خُب، ببینید ایشان این را می‌آورد. من نفهمیدم، اگر برای شما واضح است، برای من هم توضیح بدهید. پس با آن توضیحی که برای آیه دادید، آیه چه شد؟! با این چیزی که شما شاهد می‌آورید و قبول هم دارید که اتفاق افتاده است، آیه چه می‌شود؟! اول گفتید که نگویید این کشف شده است، الهام است. کشف نشده است. اگر بگویید کشف شده است با قرآن مخالفت دارد.

عبارت را ببینید: «وليت شعري كيف يزعم هؤلاء ذلك الزعم الباطل واللّه عزّ وجلّ يقول في كتابه: * (عالم الغيب، فلا يظهر على غيبه أحدا إلا من ارتضى من رسول؛ این‌ها باید رسول باشند. مفسرین گفته‌اند و خوب هم گفته‌اند، اما ایشان مراجعه نکرده است. «فلا یظهره علی غیبه»، معلوم می‌شود منظوری از «الف و لام» در‌«الغیب» دارد که وقتی تکرار می‌شود، می‌شود «غیبه».

شاگرد: ایشان می‌گوید به ساریه، الهام شده است که صدای عمر را بشنود که به‌سوی جبل حرکت کنید.

استاد: این ایراد در ذهن من آمده بود. اما اصلاً مناسبت ندارد. خُب، به کسی که در مدینه الهام می‌شود، چطور در آن­جا شنیدند؟! با همه­ی این‌ها، اصلاً جور نیست. ولی خُب، ایشان روایت را تصحیح می‌کند. البته اگر بعداً مراجعه کنید یک عبارت تندی برای نووی دارد. می‌گوید: هر چه که با این‌ها مخالف است، کذب است. می‌گوید: بقیه­ی آن کذب است. اصل این‌که ندایی داده شود، الهام است. خُب، اساس کار این است که آن‌ها شنیده‌اند، نمی‌شود این را انکار کنیم. در ذهن بنده هم این احتمال آمده بود.

هفت احتمال در «ال و لام» در «الغیب» در آیه­ی مورد استدلال بن‌باز

می‌خواستم طولانی نشود. من این هفت احتمال را خدمت شما عرض می‌کنم و بعد خودتان روی آن تأمل کنید.

یک احتمالی که عرض کردم، این بود که «ال» عهد باشد. «ما عالم بالساعة الا اللّه»، یکی هم «ما عالم بجمیع الغیوب»، یکی هم «ما عالم بکل واحد من الغیوب» که این معنا درست نبود. یکی هم «ما عالم بالغیب من ذاته، من غیر تعلیم و تعلم». «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ»13؛ یعنی خودش بداند، «من غیر اخبار من اللّه سبحانه، من غیر تعلیم من اللّه». در نهج‌البلاغه هست، امیرالمؤمنین علیه‌السلام چیزی را فرمودند، آن طرف گفت یا امیرالمؤمنین «لقد أعطيت يا أمير المؤمنين علم الغيب؟!»، «الغيب فضحك علیه السلام و قال للرجل و كان كلبيا : يا أخا كلب ليس هو بعلم غيب و إنّما هو تعلم من ذي علم‏»؛ اگر بگویم خودم دارم، روی این معنا با آیه مخالفت شده است؛ چون «لایعلم الغیب الا اللّه».

اما اگر بگویم «اخبرنی اللّه» - مثل همین روایتی که بیان شد - وقتی خدای متعال به ولیّ خودش خبر داده است پس «ما عالم بالغیب من ذاته من غیر تعلیم الا اللّه». این معنای چهارم بود.

معنای پنجم، «لا عالم بالغیب علما لایتخلف». خداوند متعال، عالم به غیب است، علمی که تخلف بردار نیست. حتی اگر به انبیای عظام علیهم السلام هم چیزی اخبار شود، بدای در آن ممکن است؛ به صدقه دادن و امثال آن. در آن روایت معروف حضرت فرمودند:

«و لولا آية في كتاب اللّه لأخبرتكم بما كان و ما يكون و ما هو كائن إلى يوم القيامة و هي هذه الاية يمحوا اللّه ما يشاء و يثبت و عنده أم الكتاب»14.

پس «ما عالم بالغیب علما لایتخلف»؛ آن آخرین درجه­ی علم نهایی را. تمام این‌ها، حصر اضافی می‌شود، یا حصر حقیقی ادعایی.

احتمال ششم این است: «ما عالم بالغیب علما ینفع و یضرّ الا اللّه». ابتدای آیه­ی شریفه چه بود؟ «قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسي‏ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ»15. پس «ما عالم بالغیب علما ینفع و یضرّ الا اللّه». یعنی علمی هم که انبیا و اوصیاء علیهم السلام دارند، عملی است که «لاینفع» است. سنخ علم، سنخی علمی نیست که برای خودشان نفعی را دست و پا کنند.

احتمال هفتم: «ما عالم الغیب علما حقا غیر مشوب بالباطل». این هم وجه بسیار مهمی است. آیه­ی شریفه ناظر به علم غیبی است که در کَهَنه متداول بود. «وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْع»‏16، «إِلاَّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْع‏17». استراق سمع، مطلبی قرآنی است. اجنه چه کار می‌کردند؟ استراق سمع می‌کردند. قبل از بعثت «لا يَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلى‏ وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِب‏»18. اما قبل از آن می‌گوید: «وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَدا». خُب، این هم یک جور غیب است. غیبی بود که اجنه برای کهنه خبر می‌آوردند. این علم غیبی است که مشوب به باطل است. به استماع و استراق سمع اجنه بود. خُب، «الغیب» یعنی غیبی که به این صورت نباشد؛ مشی آن مشی اتخاذ از جن و باطل نباشد. «حقا غیر مشوب بالباطل لا یعلم الغیب الا اللّه».

اگر روی این هفت احتمال تأمل بفرمایید، می‌بینید مطالب خوبی است. اگر هم شما فکر کنید، شاید وجوه دیگری هم به ذهنتان بیاید.

حالا عرض بنده این است: یکی از وجوه بسیار زیبا این است که حصر حقیقی باشد اما حصر حقیقی ادعایی. می‌گوییم «ما عالم فی هذا البلد الا زید». یک وقتی حصر حقیقی غیر ادعائی است. «ما عالم فی هذا البلد الا زید»، این قصر صفت بر موصوف است. خُب، اگر حقیقی غیر ادعائی باشد، به چه معنا می‌شود؟ یعنی اگر به شهر بروید، هیچ کسی را عالم نمی‌بینید، تنها یک نفر عالم هست که زید است. این قصر حقیقی غیر ادعائی است. اما یکی از ظریف­ترین مطالب معانی بیانی، قصر حقیقی ادعائی است که با قصر اضافی هم فرق دارد. قصر اضافی نیست و حقیقی است اما ادعائی است. کجا است؟؛ شما می‌خواهید، بگویید که در این شهر عالم خیلی زیاد است. اما وقتی به زید نگاه می‌کنید، گویا عالمی نیست. عالم هست، ولی شما برای تعظیم زید ادعا می‌کنید: «ما عالم فی البلد الا زید». حصر اضافی نیست.

شاگرد: مثل «لافتی الا علی و لاسیف الا ذوالفقار».

استاد: بله؛ وقتی فضا، فضای حصر است، آن‌قدر محتملات لطیفه‌ای در فضای ادبیات هست که هر چه فکر می‌کنید، می‌بینید وجوه مختلفه­ای به ذهن می‌آید. الآن در این­جا می‌گوییم: حصر حقیقی است، اما ادعائی است. خُب، در این­جا آیه­ی شریفه می‌تواند حصر حقیقی ادعائی باشد: «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ»؛ یعنی اگر قرار است کسی باشد که غیب بداند و این علم از او باشد، مصدر تمام علم غیوب باشد، هر کسی هم در هر کجا، از ملک و از پیامبر و از رسل این غیب را بداند، برای او است و در این مقام هم غیر از او عالم به غیب نیست. حصر حقیقی ادعائی است. یعنی ولو غیب هست اما نسبت به این‌که اصل او است و همه از او گرفته‌اند، پس غیر از او کسی عالم نیست. درجایی‌که حق است، همه متخذ از او است. پس اگر آیه­ی شریفه، حصر حقیقی ادعائی باشد، معنایی بسیار عالی و زیبا دارد و درعین‌حال منافاتی ندارد که اولیاء و رسل، غیب را به اخبار من اللّه تعالی بدانند. چون حصر حقیقی ادعائی برای این است که وقتی کسی علم خودش را از خدا گرفته و خدا به او داده و هر لحظه‌ای هم که بخواهد از او سلب می‌کند، پس لاعالم بالغیب الا هو. این خیلی روشن و واضح است. حصر حقیقی ادعائی است. بهترین وجهی که از این وجوه سبعه به ذهن من می‌آید، همین وجه است. یعنی حصر حقیقی ادعائی است.

تواتر واقعه­ی «تقتلک الفئة الباغیه» شاهدی بر علم غیب پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله

بنده یادداشت‌های دیگری هم دارم. متواتر است؛ چیزی که در تاریخ به فضای جنگ آمد، متواتر می‌شود. متواتر است؛ یعنی اگر یک مسیحی و یک کافر، تاریخ اسلام را بخوانند، مطمئن می‌شوند که پیامبر خدا صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله، این جمله­ی مبارک را به عمار بن یاسر فرموده بودند: «تقتلک الفئة الباغیة». چرا متواتر است؟؛ به‌خاطر این که فضایی شکل گرفت که هزاران نفر کشته شدند و کسی مرگ این افراد را یادش نبود. به محض این‌که عمار یاسر کشته شد، نزاع شد. این لشگر می‌گفتند: «قتله عسکر علی علیه السلام» و این طرف می‌گفتند: «قتله عسکر معاویه». خُب، با این‌که این همه کشته شدند، چرا حرفی نبود؟! چرا برای عمار نزاع شد؟! او می‌گفت: دیگری کشته و دیگری می‌گفت که او کشته است؟! هر کسی منصف باشد، می‌گوید چون بین دو گروه جا افتاده بود که «تقتلک الفئة الباغیة» این بلوا بر پا شد. روایت متواتر شد. یعنی طرفین خبر را به تواتر رساندند. لذا در صحیح بخاری هم آمده است و اصلاً مشکلی ندارد. وقتی در صحیح­ترین کتاب‌های اهل‌سنت هم بیاید، کار تمام است. ولی من عرض می‌کنم هر کسی دنبال آن برود، می‌بیند که متواتر است. خُب، حضرت علیه السلام فرمودند: «تقتلک الفئه الباغیة»، این علم غیب نیست؟! در قرآن نازل شده بود؟! آیه­ی قرآن که نبود. اخبار حضرت به غیب بود. واضح و آشکار!

روایت حذیفه در صحیحین، شاهدی بر علم غیب پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله

«عَنْ حُذَيْفَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: «لَقَدْ خَطَبَنَا النَّبِيُّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ خُطْبَةً، مَا تَرَكَ فِيهَا شَيْئًا إِلَى قِيَامِ السَّاعَةِ إِلَّا ذَكَرَهُ»، عَلِمَهُ مَنْ عَلِمَهُ وَجَهِلَهُ مَنْ جَهِلَهُ، إِنْ كُنْتُ لَأَرَى الشَّيْءَ قَدْ نَسِيتُ، فَأَعْرِفُ مَا يَعْرِفُ الرَّجُلُ إِذَا غَابَ عَنْهُ فَرَآهُ فَعَرَفَهُ»19.

من این روایت را قبلاً دیده بودم و الآن هم یادداشت کرده‌ام. خیلی عالی است! در صحیح بخاری و مسلم هم آمده است. حذیفه نقل می‌کند: «لَقَدْ خَطَبَنَا النَّبِيُّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ خُطْبَةً، مَا تَرَكَ فِيهَا شَيْئًا إِلَى قِيَامِ السَّاعَةِ إِلَّا ذَكَرَهُ»؛ این حرف کمی است؟! در صحیحین هم آمده است. می‌گوید: حضرت صلّی اللّه علیه و آله یک خطبه خواندند که تا روز قیامت هر چه برای ما پیش می‌آید را گفتند. بعد می‌گوید: «عَلِمَهُ مَنْ عَلِمَهُ وَجَهِلَهُ مَنْ جَهِلَهُ، إِنْ كُنْتُ لَأَرَى الشَّيْءَ قَدْ نَسِيتُ، فَأَعْرِفُ مَا يَعْرِفُ الرَّجُلُ إِذَا غَابَ عَنْهُ فَرَآهُ فَعَرَفَهُ»؛ می‌گوید: حضرت صلّی اللّه علیه و آله چنان این‌ها را برای ما گفته بودند که ما فراموش کردیم، وقتی واقع می‌شود، یادم می‌آید که عجب حضرت صلّی اللّه علیه و آله این را برای ما فرموده بودند! بعد می‌گوید: چطور است که شما کسی را در جایی دیده‌اید و او را فراموش کرده‌اید، اما وقتی در یک مجلس دیگری آن مرد را می‌بینید، می‌گویید من آن آقا را در آن­جا دیده بودم. می‌گوید: پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله در آن مجلس، قضایای آینده را چنان برای ما واضح گفتند که من فراموش کرده بودم، اما وقتی صحنه را می‌بینم، متوجه می‌شوم که همانی است که حضرت صلّی اللّه علیه و آله به ما فرموده بودند!

خُب، پیامبری که مطالب را به این صورت فرموده‌اند، ما بگوییم هر کسی بگوید که حضرت غیب می‌داند، کافر است! خُب، این‌طور؟! شواهد یکی و دوتا نیست! بسیار زیاد است. ان شاء اللّه خودتان بررسی کنید.

این برای مسأله­ی حصر و این‌که آیه هیچ دلالتی بر نفی علم غیب از غیر خداوند متعال ندارد. آیه­ی شریفه، حصر است، حصر یا اضافی است یا به‌معنای دقیق‌تر، حصر حقیقی ادعائی است. باید این معنای لطیف را فهمید. وقتی بفهمید استثنائاتی در خود روایات و آیات شریفه هست، هیچ مشکلی ندارید.

روایت کمیل از امیرالمؤمنین علیه‌السلام در ارواح اربعة

اما این‌که چطور می‌شود که اولیای خدا این علم غیب را می‌دانند و فرق آن با سایر علوم غیب چیست؟، در دو جلسه­ی قبل از این، بنده روایتی را راجع به ارواح خمسة خواندم. فرمودند که خدای متعال در انبیاء و اوصیاء پنج روح قرار داده است. بعد از جلسه هم عده‌ای مطالب خوبی گفتند. آیا این ارواح خمسه با بیان فلسفی، کلامی و برهانی قابل استدلال هست یا نه؟ عرض می‌کنم: حتماً هست. ابتدا باید ارواح خمسه را تصور کرد، بعد با بیان علمی، آن را برهانی کرد. فقط من به روایت دیگری که در تفسیر کنز الدقائق آمده است، اشاره کنم. در نرم‌افزارها هم هست، جدیدا هم چاپ شده است. تفسیر خوبی است. برای شیخ محمد بن محمدرضا القمی المشهدی است. در جلد هفتم، صفحه­ی صد و بیست و شش، ایشان روایتی را راجع به بحث ما می‌آورد. من فقط به دو کلمه­ی آن اشاره می‌کنم تا خودتان بعداً مراجعه کنید:

«و روی عن کمیل بن زیاد أنّه قال: سألت مولانا أمیر المؤمنین، علیّا-علیه السّلام-فقلت: یا أمیر المؤمنین،أرید أن تعرّفنی نفسی. قال:یا کمیل، و أیّ الأنفس ترید أن أعرّفک؟ قلت: یا مولای، هل هی إلاّ نفس واحده؟ قال: یا کمیل، إنّما هی أربعه: النّامیة النّباتیّة، و الحسّیّة الحوانیّة، و النّاطقة القدسیّة، و الکلّیّة الإلهیّة. و لکلّ واحده من هذه خمس قوی و خاصّیتان: فالنّامیّة النّباتیّة لها خمس قوی:ماسکه، و جاذبه، و هاضمه، و دافعه، و مربیّه. و لها خاصیّتان:الزّیاده و النّقصان.و انبعاثها من الکبد. و الحسّیّة الحیوانیّة لها خمس قوی: سمع، و بصر، و شمّ، و ذوق، و لمس.و لها خاصّیتان:الرّضا و الغضب.و انبعاثها من القلب. و النّاطقة القدسیّة لها خمس قوی: فکر، و ذکر، و علم، و حلم، و نباهة و لیس لها انبعاث، و هی أشبه الأشیاء بالنّفوس الملکیّه.و لها خاصّیتان: النّزاهه و الحکمه. و الکلّیّة الإلهیة لها خمس قوی: بقاء فی فناء، و نعیم فی شقاء، و عزّ فی ذلّ، و فقر فی غناء، و صبر فی بلاء.و لها خاصّیتان:الرّضا و التّسلیم.و هذه هی الّتی مبدؤها من اللّه و إلیه تعود، قال اللّه: وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی .و قال-تعالی-: یٰا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ، ارْجِعِی إِلیٰ رَبِّکِ رٰاضِیَهً مَرْضِیَّهً .و العقل وسط الکلّ»20.

«و روی عن کمیل بن زیاد أنّه قال: سألت مولانا أمیر المؤمنین،علیّا-علیه السّلام-فقلت: یا أمیر المؤمنین، أرید أن تعرّفنی نفسی»؛ می‌خواهم به من معرفت نفس بدهی.

«قال: یا کمیل،و أیّ الأنفس ترید أن أعرّفک؟»؛ این‌که می‌گویید «عرّفنی نفسی»، کدام نفس را می‌گویی؟

«قلت: یا مولای،هل هی إلاّ نفس واحده؟»؛ نفس که یکی است. من یک نفر هستم.

«قال: یا کمیل، إنّما هی أربعة»؛ چهار نفس است. برای کمیل. روایت را خودتان مراجعه کنید. این روایت را مرحوم مجلسی هم آورده‌اند، اما به‌خاطر مضمونش آن را قبول ندارند. ایشان در تفسیر آورده‌اند و حرفی ندارند. در این­جا نقل کرده‌اند. منظور من این است که حضرت علیه السلام می‌فرمایند: «النّامیة النّباتیّة ... انبعاثها من الکبد».

وقت گذشته است، نکته‌ای را عرض می‌کنم. ببینید چهار نفس است. نفس نامیة که انبعاثش از کبد است. دوم، «الحسیة الحیوانیة … انبعاثها من القلب». سوم «الناطقة القدسیة ... لیس لها انبعاث و هی أشبه الاشیاء بالنفوس الملکیة». این هم نفس سوم. نفس چهارم هم «النفس الکلیة الالهیة» است. فرمودند: «و الکلّیّة الإلهیة … هذه هی الّتی مبدؤها من اللّه و إلیه تعود،قال اللّه: وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدين‏. و قال-تعالی-: یٰا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ، ارْجِعِی إِلیٰ رَبِّکِ رٰاضِیَهً مَرْضِیَّهً»؛ حضرت علیه السلام می‌فرمایند: مخاطب این «ارجعی» غیر از نفس نامیة و نباتیة است. غیر از نفس حسیه­ی حیوانیة است. حتی غیر از نفس ناطقه­ی قدسیة است.

خُب، ببینید چهار نفس است. حضرت علیه السلام دارند آدرس می‌دهند: «انبعاثها من الکبد»، «انبعاثها من القلب»، سومی «لیس لها انبعاث». یعنی خدای متعال چیزی به ما داده است که ولو یک نحو معیت با بدن دارد، اما متأثر از بدن نیست. به تمام معنا، منعزل و مستقل از بدن است. «لیس لها انبعاث». چه برسد به چهارمی آن. خُب، اگر این‌طور است پس در آن روایت «خمسة ارواح» داریم. در این روایت «اربعة انفس» داریم. چطور می‌شود این نفوس در کسی به ظهور بیاید؟! آیا با برهان علمی، می‌توان آن را در بیاوریم که «النفس فی وحدتها کل القوی»؛ یکی است. چند نفر که نیست. چطور می‌شود با این‌که چند نفر نیست، پنج روح باشد؟

ان شاء اللّه زنده بودیم، فردا شب بحث می‌کنیم. راجع به این‌که ربط این ارواح با نفس واحده چیست؟ و لوازمی که برای مشی آن در رفتار اولیای خدا و این‌که چطور این علم غیب را دارند و در عالم دنیا، زندگی عادی را به چه میزانی نسبت به علم غیب انجام می‌دهند، بحث می‌کنیم.

و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

پایان.

کلیدواژگان: علم غیب، عالم ارواح، نفس، علم النفس، خمسة أرواح، اربعة انفس، النفس فی وحدتها کل القوی، شبهه­ی بن باز، نفس نباتی، نفس حیوانی، نفس ناطقه، نفس الهی، انواع حصر در دانش معانی و بیان، احتمالات الف و لام در الغیب، شواهد علم غیب نبوی.

1. سید بن طاووس، اللهوف على قتلى الطفوف، ص 60.

2. صفار، بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلّى اللّه عليهم، ج ‏1، ص 454.

3. بن­باز، مجموعة الفتاوی، ج ٨، ص ٢٣.

4 النمل 65

5. نحل، آیه­ی 21.

6. سبأ، آیه­ی 14.

7. آل عمران، آیه­ی 144.

8. توبه، آیه­ی ٧٨.

9. جن، آیات ٢۶ و ٢٧.

10. بیهقی، دلائل النبوة، ج ۴، ص ۶٠ و ابن­عساکر دمشقی، تاریخ دمشق، ج ١، ص ٣۵۴.

11. محمد ناصرالدین البانی، كتاب سلسلة الأحاديث الصحيحة وشيء من فقهها وفوائدها، ج ٣، ص ١٠٣.

12. همان.

13. النمل، آیه­ی 65.

14. خوئی، منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة، ج ‏17، ص 311.

15. الاعراف، آیه­ی 188.

16. الجن، آیه­ی 9.

17. الحجر، آیه­ی 18.

18. الصافات، آیه­ی 8.

19. محمد بن اسماعیل بخاری، صحیح بخاری، ج ٨، ص ١٢٣ و مسلم بن حجاج نیشابوری، صحیح مسلم، ج ۴، ص 2217.

20. مشهدی قمی، کنز الدقائق و بحر الغرائب، ج 7، ص 126.




علم الامام ع؛ جلسه: 3

بسم الله الرحمن الرحيم

استدلال بن‌باز در تکفیر شیعه و قائلین به علم غیب معصوم ع

دو جلسه‌ای گذشته راجع به خطبه حضرت سید الشهدا ع در وقت خروج از مکه بود. به‌وضوح اطلاع حضرت سید الشهدا را به شهادت خودشان در این سفر می‌رساند. فرمودند: «کانی باوصالی1». دیشب یک روایت کلیدی را هم عرض کردم که نشد راجع به آن صحبت کنیم. در آن روایت امام علیه‌السلام کلیدی ارائه دادند در وجه این‌که چطور می‌دانند. «هُوَ فِي بَيْتِهِ مُرْخًى عَلَيْهِ سِتْرُهُ2»؛ از حضرت سؤال کردند که این به چه صورت است؟ حضرت فرمودند در امام علیه‌السلام پنج روح است. خدای متعال در امام علیه‌السلام پنج روح قرار داده است. ان شالله امشب دنباله آن روایت را عرض می‌کنم. اما قبل از آن ادامه بحثی که دیشب ماند را سریع عرض می‌کنم.

دیشب بحث این بود؛ فتوایی را نقل کردم که به این صورت بود:

إن أئمتهم الاثني عشر يعلمون الغيب، وهذا كفر وضلال وردة عن الإسلام؛ لقوله تعالى: {قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ}.3

از این آیه شریفه صحبت بود؛ به آن استدلال شده بود بر این‌که هر کسی بگوید پیامبر یا ائمه علم غیب دارند، خلاف قرآن حرف زده است. و چون خلاف قرآن حرف زده است، کافر است.

لزوم شناخت انواع حصر در علم معانی و بیان

من عرض کردم در این آیه شریفه حصر واضح است؛ حصر نفی و الّا. «قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ4»؛ خب وقتی در این آیه شریفه حصر آمده، اگر ما این حصر را اشتباه بفهمیم –آن هم چه بسا اشتباه فاحش!- و متفرع بر این اشتباه هم عده‌ای مسلمین را تکفیر کنیم، آیا ما در این فهم اشتباه معذور هستیم یا نه؟! بعد از این‌که مفاد این آیه و نظائر آن در لسان عرب، مفاد روشنی است. خب این حصر در این آیه شریفه چه جور حصری است؟ در کتب معانی و بیان نظیر مختصر و مطول اصطلاحاتی در انواع حصر بود. حصر صفت بر موصوف، حصر موصوف بر صفت، حصر افراد و قلب و تعیین. حصر اضافی و حصر حقیقی. همچنین حصر حقیقی هم دو جور بود. حصر حقیقی واقعی و حصر حقیقی ادعائی. این‌ها انواعی بود که مثال زده بودند. همه این‌ها را هم بیان کرده بودند. خب این‌ آیه شریفه کدام یک از این‌ها است؟

«لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ». دیشب عرض کردم که «ال» مهم است. این «ال» چه نوعی است؟ چندین احتمال مطرح است. وقتی من در مورد آن فکر کردم هفت وجه به ذهنم آمد. با مجموع چیزهایی که ممکن است شما اضافه کنید. در آیه شریفه هفت وجه ممکن است مطرح شود. یکی از آن‌ها همان وجه باطلی است که لازمه اش این است که بگوید مسلمانان کافر هستند! کسانی که می‌گویند امام و پیامبر علیهم‌السلام علم غیب دارند.

دیشب توضیح مقدماتی یکی از وجه‌ها را عرض کردم. گفتم «ال» در «الغیب» می‌تواند «ال» عهد باشد. یعنی یک غیب خاص که معهود در آیه شریفه است. چرا؟ چون‌ «وَ ما يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُون». پس «الغیب» یعنی «یوم البعث». آیا می‌توانیم جایی را پیدا کنیم که «ال» عهد باشد؟ یا احتمالش در آن ظاهر باشد؟ بله، در خود آیات شریفه هست. «فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى‏ مَوْتِهِ إِلاَّ دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهين‏5»، در اینجا «ال» در «الغیب» می‌تواند کلی باشد، مانعی ندارد. اما آن چه که ظاهر آیه است، چون قبلش می‌فرماید «قضینا علیه الموت» و آن‌ها از موت حضرت سلیمان خبر نداشتند. لذا «لو کانوا یعلمون الغیب» یعنی موت سلیمان. این احتمال دور نیست که «ال» در اینجا عهد باشد؛ یعنی آیه شریفه نمی‌خواهد بگوید که جن هیچ نوع غیبی را نمی‌داند. در این مقام نیست. می‌خواهد بفرماید به‌طور مطلق عالم به غیب نیستند، این هم یک مورد آن است. این احتمال عهد در اینجا هست و لو احتمال غیب آن هم هست.

خب ما در این آیه شریفه باید چطور حرف بزنیم؟ آیا آیه شریفه قصر صفت بر موصوف است یا موصوف بر صفت؟ مثلاً در آیه شریفه می‌فرماید: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُول‏6»؛ این چه حصری است؟ در نفی و الّا، هر چه که بعد از نفی بیاید مقصور است. آن چه که بعد از الّا بیاید مقصور علیه است. حضرت نیستند الّا رسول؛ قصر موصوف بر صفت است. اما اگر بگویید «ما خاتم النبیین الا محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله»، این قصر صفت بر موصوف می‌شود. الآن در آیه شریفه کدام یک از این‌ها است؟ موصوف محور است و بعد از «ما» نافیه می‌آید یا وصف؟ وصف آمده است. «لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ»، یعنی «ما عالم بالغیب الّا الله». پس حصر برای چیست؟ برای عالم بالغیب است. محصور در خداوند متعال می‌شود. قصر الصفه علی الموصوف است.

در قصر صفت بر موصوف در معانی و بیان بحث کرده‌اند. قصر موصوف بر صفت، قصر حقیقی می‌شود یا نه؟ می‌گویند محال است. خیلی جالب است. ولی در اینجا بحث ما نیست که بگوییم قصر حقیقی محال است. در قصر موصوف بر صفت مطلقاً قصر اضافی است. اما بحث ما در قصر صفت بر موصوف است. دو نوع است؛ قصر حقیقی و قصر اضافی.

مثلاً در «ما فی الدار الا زید»، قصر صفت بر موصوف است. چه جور قصری است؟ حقیقی است یا غیر حقیقی؟ در خانه نیست، مگر زید. این حصر، حصری واقعی یا حقیقی است؟

شاگرد: نسبی است.

استاد: جالب است که حتی ماتن مطول و شارح آن گفته بودند حقیقی است. یعنی حصر حقیقی و اضافی به قدری ظریف است که بزرگانی اشتباه می‌کنند. شاید حاشیه چلبی در مطول بود، در حاشیه گفته بود «فیه بحث»؛ اگر شما می‌گویید «ما فی الدار الا زید»، خب پس فرش و دیوار هم که هست! لذا اضافی می‌شود. یعنی «ما فی الدار من سنخ الانسان الا زید»، این اضافی می‌شود. اما حصر حقیقی می‌گوید «ما فی الدار الا زید»، اگر بخواهد حقیقی باشد باید هیچ‌چیز دیگری در خانه نباشد. اگر فرش بود حصر حقیقی نبود و غلط بود. منظور این‌که این مسأله حصر اضافی هنگامه ای است. اگر شما در کتب ادبیات نگاه کنید می‌بینید این حصر اضافی بسیار ظرافت کاری دارد تا این‌که انسان آن را بفهمد.

خب در مانحن فیه در این آیه شریفه حصر صفت بر موصوف است. اما چه حصری است؟ حصر حقیقی است؟ مانعی ندارد. حصری اضافی است؟ آن هم مانعی ندارد. تمام وجوهش موجود است. یعنی وقتی آیه‌ای به این زیبایی وجوه به این مختلفی را دارد و انسان می‌تواند روی آن‌ها بحث کند، اما از بین هفت وجهی که من یادداشت کرده‌ام انسان تنها یک وجهش را بگیرد و و جهی هم باشد که معلوم است در آن گیر می‌افتند. بعد بگوید هر کسی بگوید پیامبر و امام علم غیب دارد کافر است. مرتد از اسلام است. این استدلال او می‌شود: «لقوله تعالی «قل لا یعلم من فی السماوات و الارض الغیب الا الله»».

خب الآن این حصر اضافی است یا حقیقی است؟ وجوهی دارد تمام آن‌ها را عرض می‌کنم. می‌بینید می‌تواند هر کدام از این‌ها باشد.

احتمال «ال»عهد در «الغیب»

اگر «ال» عهد باشد؛ «قل لایعلم من فی السماوات»، یعنی «لا عالم بالغیب»؛ که غیب به‌معنای یوم القیامه می‌شود. «لا عالم بالساعه الا الله». خب این حصر حقیقی است یا نه؟ حصر حقیقی است. غیر از خدای متعال کسی از ساعت خبری ندارد. «لایجلیها لوقتها الا هو». خب اگر در بحث‌های کلامی و معارفی احتمالاتی بود باز مانعی ندارد که به یک وجهی این هم اضافی باشد. ولی فعلاً در این مقام می‌گوییم «ما عالم بالساعه الا الله»، که «ال» در «الغیب» به‌معنای عالم قیامت است که حصر حقیقی می‌شود و مانعی هم ندارد.

اما یک معنا این است که در «ما عالم بالغیب»، «ال» عهد استغراق است؛ به‌معنای مجموع؛ استغراق مجموعی. عام مجموعی نه استغراق شیوعی. استغراق یعنی همه را بگیرد؛ اما به چه صورت؟ جمیعا؟ یا جدا جدا و انحلالا؟ یا همه را مجموعی بگیرد؟ این یکی از وجوهی است که همه را مجموعی بگیرد. یعنی «ما عالم بالغیب»؛ یعنی «بالغیوب». فرق «اکرم العلماء» با «اکرم العالم» در چیست؟ «اکرم العلماء» ظهورش در عموم و شیوع است، «ما عالم الغیب» یعنی «بالغیوب».«أَنَّ اللَّهَ عَلاَّمُ الْغُيُوب‏7»؛ همه را بدون استثناء می‌داند. «قل لایعلم من فی السماوات و الارض الغیب»، یعنی «الغیوب» تماماً و «لایشذ عنه شیء حتی علم واحد»، در اینجا حصر حقیقی است یا اضافی؟ حصر حقیقی است. روشن است. تنها خدای متعال است که جمیع غیوب را مجموعاً می‌داند. حتی در آن روایت معروف که حضرت فرمودند اسم اعظم هفتاد و سه حرف است، فرمودند ما اهل البیت هفتاد و دو حرف از این حروف اسم اعظم را می‌دانیم، الا یک حرف که «هو اسم استاثره الله لنفسه». پس اگر بگوییم به‌معنای «غیوب» است، حصر حقیقی است. این هم یک احتمال.

عهد استغراقی منشأ فتوای بن‌باز

احتمالی که روی آن تکفیر کرده بودند، احتمال استغراق جمیع است. یعنی «لایعلم من فی السماوات و الارض الغیب»، یعنی ایّ شیء من الغیوب؛ هیچ‌کدام از آن‌ها را غیر از خدا نمی‌داند. غیر از خدا حتی یکی از آن‌ها را نمی‌داند. پس اگر کسی بگوید غیر خدا یک غیب می‌داند، کافر شده است! این احتمال اضعف است. اصلاً احتمال آن نیست. این‌که می‌گویم «اضعف» است به این خاطر است که گفته‌اند. اما اگر یک ذره به آن فکر کنیم می‌بینیم این معنا ندارد که بگوییم هیچ‌کدام از غیوب نیست که کسی غیر از خدا نداند. چرا؟ به‌خاطر این‌که خدای متعال بسیاری از غیوب را به ملائکه و اولیاء خودش اعلام کرده است. دیروز دو آیه را خواندیم؛ «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى‏ غَيْبِهِ أَحَدا إِلاَّ مَنِ ارْتَضى‏ مِنْ رَسُولٍ8».

علم غیب پیامبر به مکان شتر در کتاب دلائل النبوه و تاریخ مدینه

همین امروز بود که به این روایت برخورد کردم و جالب بود. در دو کتاب قدیمی است؛ یکی تاریخ مدینه است و یکی هم دلائل النبوه بیهقی است. شتر حضرت گم شده بود، یک منافقی گفت خب پیامبری که شما می‌گویید خدا به او خبر می‌دهد، خبر دهد که شترش کجا است! همه مدینه بسیج شده‌اید شتر حضرت را پیدا کنید؟! خیلی ها گفتند تو منافق هستی، این چه حرفی بود که زدی؟! بدون این‌که کسی به حضرت بگوید این منافق راه افتاد و از جمعیت فاصله گرفت و به محضر خود حضرت آمد، بدون این‌که کسی به حضرت گفته باشد، حضرت فرمودند یکی از منافقین گفته است که وقتی شتر پیامبر گم شده، چرا خدای او به او خبر نمی‌دهد؟ حضرت سریع فرمودند خدای من به من خبر داده است که شتر من فلان جا است، آن را بروید و بیاورید. بعد این جمله را هم فرمودند: ببینید جمع کردند. فرمودند «وَإِنَّ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ قَدْ أَخْبَرَنِي بِمَكَانِهَا وَلَا يَعْلَمُ الْغَيْبَ إِلَّا اللهُ9». الآن به من خبر داده که بروید و بیاورید. خب این چه منافاتی دارد که بگوییم «اخبره الله». این چه مانعی دارد؟! جمع بین هر دو در این حدیث خیلی زیبا است.

تناقض البانی در رد علم غیب و توجیه روایت «یا ساری الجبل»

من تنها اشاره می‌کنم که طول نکشد. در سلسله احادیث صحیحه که دیشب هم صحبتش بود، جلد سوم، صفحه ١٠١ بحث مفصلی هست راجع به حدیث معروف «یا ساری الجبل». ایشان در آخر کار می‌گوید صحیح است. دنباله آن این عبارت را دارد:

وليت شعري كيف يزعم هؤلاء ذلك الزعم الباطلوالله عز وجل يقول في كتابه: * (عالم الغيب، فلا يظهر على غيبه أحدا إلا من ارتضى من رسول) *. فهل يعتقدون أن أولئك الأولياء رسل من رسل الله حتى يصح أنيقال إنهم يطلعون على الغيب بإطلاع الله إياهم!! سبحانك هذا بهتان عظيم.على أنه لو صح تسمية ما وقع لعمر رضي الله عنه كشفا، فهو من الأمور الخارقةللعادة التي قد تقع من الكافر أيضا، فليس مجرد صدور مثله بالذي يدل على إيمانالذي صدر منه فضلا على أنه يدل على ولايته ولذلك يقول العلماء إن الخارقللعادة إن صدر من مسلم فهو كرامة10

می‌گوید روایت صحیح است اما «کان الهام من الله له»، اسم این الهام است، نه علم غیب. یعنی از فاصله دور بگوید «یا ساری الجبل!». بعد می‌گوید این کشف نبود. اگر بگویید کشف بود، سبحانک هذا بهتان عظیم. چون قرآن می‌گوید «لایعلم الغیب»! پس کشف نیست. شما خودتان مراجعه کنید. بعد می‌گوید «على أنه لو صح تسمية ما وقع لعمر رضي الله عنه كشفا، فهو من الأمور الخارقةللعادة التي قد تقع من الكافر أيضا»؛ علی ای حال اگر کافر به‌گونه‌ای بر غیب مطلع شد، ریاضت کشید و بر غیب مطلع شد، خب شما آیه را چه کار می‌کنید؟ شما گفتید قرآن می‌گوید «لایعلم»؟! خب شما که این مورد را دیدید از آیه دست برمی‌دارید؟! در ادامه می‌گوید:

ومن الأمثلة الحديثة على ذلك ما قرأته اليوم من عدد " أغسطس " من السنةالسادسة من مجلة " المختار " تحت عنوان: " هذا العالم المملوء بالألغاز وراءالحواس الخمس " ص ٢٣ قصة " فتاة شابة ذهبت إلى جنوب أفريقيا للزواج من خطيبها،وبعد معارك مريرة معه فسخت خطبتها بعد ثلاثة أسابيع، وأخذت الفتاة تذرع غرفتها في اضطراب، وهي تصيح في أعماقها بلا انقطاع: " أواه يا أماه ... ماذاأفعل؟ " ولكنها قررت ألا تزعج أمها بذكر ما حدث لها؟ وبعد أربعة أسابيع تلقت منها رسالة جاء فيها: " ماذا حدث؟ لقد كنت أهبط السلم عندما سمعتك تصيحين قائلة: " أواه يا أماه ... ماذا أفعل؟". وكان تاريخ الرسالة متفقامع تاريخ اليوم الذي كانت تصيح فيه من أعماقها11

وقتی ایشان این را می نوشته می‌گوید همین امروز در مجله مختار خواندم؛ می‌گوید خانمی به آفریقا برای ازدواج رفت و گرفتار شد. می‌گوید در یک جایی رفت و داد زد «وا أماه»! مادرش را صدا زد اما هرگز راضی نبود که مادرش شدت ناراحتی او را بفهمد. اگر سرش را می‌بریدند حاضر نبود که مادر را ناراحت کند، اما از شدت ناراحتی خودش به زیر زمینی رفت و مادرش را از فطرتش صدا زد. گفت «اواه یا اماه! ماذا افعل؟!». اینجا که گرفتار شده‌ام چه کار کنم؟ «ولكنها قررت ألا تزعج أمها بذكر ما حدث لها؟»؛ اصلاً نمی خواست این را به مادرش بگوید. «وبعد أربعة أسابيع تلقت منها رسالة جاء فيها: " ماذا حدث؟»؛ بعد از چهار هفته نامه ای از مادرش به او رسید که نوشته بود دخترم چه شده؟! «لقد كنت أهبط السلم عندما سمعتك تصيحين قائلة: " أواه يا أماه ... ماذا أفعل؟»؛ عین صدای تو را از فاصله دور شنیدم. این در کتاب آقای البانی است! خب آیه چه شد؟! ایشان می‌گوید: «لو صح تسمية ما وقع لعمر رضي الله عنه كشفا، فهو من الأمور الخارقةللعادة»؛ این‌که اختصاص به او ندارد چون برای این خانم هم مکشوف شده است. با فاصله هزاران کیلومتر! خب آیه چه شد؟! «سبحانک هذا بهتان عظیم!». ببینید از اینجا معلوم می‌شود که ما باید آیه را بفهمیم.

ببینید از اینجا معلوم می‌شود که ما باید آیه را بفهمیم. این‌که الهام هم نیست. برای قضیه ساریه می‌گوییم به دلش افتاد که بگوید، نه این‌که مکشوف شود؛ نگویید کشف شد. بعد می‌گوید برفرض هم صحیح باشد که بگوییم کشف شد خب در اینجا هم می‌گوییم به گوشش صدا خورد. صدای بچه خودش بود. می‌گوید مادر نامه نوشت که این صدا به گوش من خورد. بعد در ادامه می‌گوید: «وفي المقال المشار إليه أمثلة أخرى مما يدخل تحت ما يسمونه اليوم بـ " التخاطر " و " الاستشفاف ؛ تلپاتی و امثال آن اصطلاحاتی است که به کار می‌برند. «ويعرف باسم " البصيرة الثانية "».

شاگرد: منظور همان حس ششم است؟

استاد: علی ای حال این زیاد اتفاق افتاده است. یکی و دو تا نیست. خب ببینید ایشان این را می‌آورد. من نفهمیدم، اگر برای شما واضح است برای من هم توضیح بدهید. پس با آن توضیحی که برای آیه دادید آیه چه شد؟! با این چیزی که شما شاهد می‌آورید و قبول هم دارید که اتفاق افتاده، آیه چه می‌شود؟! اول گفتید که نگویید این کشف شده است، الهام است. کشف نشده است. اگر بگویید کشف شده با قرآن مخالفت دارد.

عبارت را ببینید: «وليت شعري كيف يزعم هؤلاء ذلك الزعم الباطل والله عز وجل يقول في كتابه: * (عالم الغيب، فلا يظهر على غيبه أحدا إلا من ارتضى من رسول؛ این‌ها باید رسول باشند. مفسرین گفته‌اند و خوب هم گفته‌اند، اما ایشان مراجعه نکرده است. «فلایظهره علی غیبه»، معلوم می‌شود منظوری از «ال» در‌«الغیب» دارد که وقتی تکرار می‌شود، می‌شود «غیبه».

شاگرد: ایشان می‌گوید به ساریه الهام شده که صدای عمر را بشنود که به‌سوی جبل حرکت کنید.

استاد: این ایراد در ذهن من آمده بود. اما اصلاً مناسبت ندارد. خب به کسی که در مدینه الهام می‌شود، چطور در آن جا شنیدند؟! با همه این‌ها اصلاً جور نیست. ولی خب ایشان روایت را تصحیح می‌کند. البته اگر بعداً مراجعه کنید یک عبارت تندی برای نووی دارد. می‌گوید هر چه که با این‌ها مخالف است کذب است. می‌گوید بقیه آن کذب است. اصل این‌که ندائی داده شود الهام است. خب اساس کار این است که آن‌ها شنیده‌اند، نمی‌شود این را انکار کنیم. در ذهن من هم آمده بود.

هفت احتمال در «ال» در «الغیب» در آیه مورد استدلال بن‌باز

می‌خواستم طولانی نشود. من این هفت احتمال را خدمت شما عرض می‌کنم و بعد خودتان روی آن تأمل کنید.

یک احتمالی که عرض کردم این بود که «ال» عهد باشد. «ما عالم بالساعه الا الله»، یکی هم «ما عالم بجمیع الغیوب»، یکی هم «ما عالم بکل واحد من الغیوب» که این معنا درست نبود. یکی هم «ما عالم الغیب من ذاته، من غیر تعلیم و تعلم». «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ12»؛ یعنی خودش بداند، «من غیر اخبار من الله سبحانه، من غیر تعلیم من الله». در نهج‌البلاغه هست، امیرالمؤمنین علیه‌السلام چیزی را فرمودند، آن طرف گفت یا امیرالمؤمنین «لقد أعطيت يا أمير المؤمنين علم الغيب ؟!»، «الغيب فضحك ع و قال للرجل و كان كلبيا يا أخا كلب ليس هو بعلم غيب و إنما هو تعلم من ذي علم‏»؛ اگر بگویم خودم دارم، روی این معنا با آیه مخالفت شده است. چون «لایعلم الغیب الا الله». اما اگر بگویم «اخبرنی الله»، همین روایتی که بیان شد، وقتی خدای متعال به ولی خودش خبر داده پس «ما عالم بالغیب من ذاته من غیر تعلیم الا الله». این معنای چهارم بود.

معنای پنجم، «لا عالم بالغیب علما لایتخلف». خدا متعال عالم به غیب است، علمی که تخلف بردار نیست. حتی اگر به انبیا عظام هم چیزی اخبار شود، بداء در آن ممکن است؛ به صدقه دادن و امثال آن. در آن روایت معروف حضرت فرمودند:

و لولا آية في كتاب الله لأخبرتكم بما كان و ما يكون و ما هو كائن إلى يوم القيامة و هي هذه الاية يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده أم الكتاب13

پس «ما عالم بالغیب علما لایتخلف»؛ آن آخرین درجه علم نهائی را. تمام این‌ها حصر اضافی می‌شود، یا حصر حقیقی ادعائی.

احتمال ششم؛ «ما عالم الغیب علما ینفع و یضرّ الا الله». ابتدای آیه شریفه چه بود؟ «قُلْ لا أَمْلِكُ لِنَفْسي‏ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ14». پس «ما عالم الغیب علما ینفع و یضرّ الا الله». یعنی علمی هم که انبیا و اوصیاء دارند، عملی است که «لاینفع» است. سنخ علم، سنخی علمی نیست که برای خودشان نفعی را دست و پا کنند.

احتمال هفتم؛ «ما عالم الغیب علما حقا غیر مشوب بالباطل». این هم وجه بسیار مهمی است. آیه شریف ناظر به علم غیبی است که در کهنه متداول بود. «وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْع‏15»، «إِلاَّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْع‏16». استراق سمع مطلبی قرآنی است. اجنه چه کار می‌کردند؟ استراق سمع می‌کردند. قبل از بعثت «لا يَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلى‏ وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِب‏17». اما قبل از آن می‌گوید «وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَدا». خب این هم یک جور غیب است. غیبی بود که اجنه برای کهنه خبر می‌آوردند. این علم غیبی است که مشوب به باطل است. به استماع و استراق سمع اجنه بود. خب «الغیب» یعنی غیبی که به این صورت نباشد؛ مشی آن مشی اتخاذ از جن و باطل نباشد. «حقا غیر مشوب بالباطل لا یعلم الغیب الا الله».

اگر روی این هفت احتمال تأمل بفرمایید، می‌بینید مطالب خوبی است. اگر هم شما فکر کنید شاید وجوه دیگری هم به ذهنتان بیاید.

حالا عرض من این است: یکی از وجوه بسیار زیبا این است که حصر حقیقی باشد اما حصر حقیقی ادعائی. می‌گوییم «ما عالم فی هذا البلد الا زید». یک وقتی حصر حقیقی غیر ادعائی است. «ما عالم فی هذا البلد الا زید»، این قصر صفت بر موصوف است. خب اگر حقیقی غیر ادعائی باشد به چه معنا می‌شود؟ یعنی اگر به شهر بروید هیچ کسی را عالم نمی‌بینید، تنها یک نفر عالم هست که زید است. این قصر حقیقی غیر ادعائی است. اما یکی از ظریف ترین مطالب معانی بیانی قصر حقیقی ادعائی است که با قصر اضافی هم فرق دارد. قصر اضافی نیست و حقیقی است اما ادعائی است. کجا است؟ شما می‌خواهید بگویید که در این شهر عالم خیلی زیاد است. اما وقتی به زید نگاه می‌کنید گویا عالمی نیست. عالم هست ولی شما برای تعظیم زید ادعا می‌کنید «ما عالم فی البلد الا زید». حصر اضافی نیست.

شاگرد: مثل «لافتی الا علی و لاسیف الا ذوفقار».

استاد: بله، وقتی فضا فضای حصر است، آن‌قدر محتملات لطیفه‌ای در فضای ادبیات هست که هر چه فکر می‌کنید می‌بینید وجوه مختلفه ای به ذهن می‌آید. الآن در اینجا می‌گوییم حصر حقیقی است، اما ادعائی است. خب در اینجا آیه شریفه می‌تواند حصر حقیقی ادعائی باشد. «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللَّهُ»؛ یعنی اگر قرار است کسی باشد که غیب بداند و این علم از او باشد، مصدر تمام علم غیوب باشد، هر کسی هم در هر کجا، از ملک و از پیامبر و از رسل این غیب را بداند، برای او است و در این مقام هم غیر از او عالم به غیب نیست. حصر حقیقی ادعائی است. یعنی ولو غیب هست اما نسبت به این‌که اصل او است و همه از او گرفته‌اند، پس غیر از او کسی عالم نیست. درجایی‌که حق است همه متخذ از او است. پس اگر آیه شریفه حصر حقیقی ادعائی باشد، معنایی بسیار عالی و زیبا دارد و درعین‌حال منافاتی ندارد که اولیاء و رسل غیب را به اخبار من الله تعالی بدانند. چون حصر حقیقی ادعائی برای این است که وقتی کسی علم خودش را از خدا گرفته و خدا به او داده و هر لحظه‌ای هم که بخواهد از او سلب می‌کند پس لاعالم بالغیب الا هو. این خیلی روشن و واضح است. حصر حقیقی ادعائی است. بهترین وجهی که از این وجوه سبعه به ذهن من می‌آید همین وجه است. یعنی حصر حقیقی ادعائی است.

تواتر واقعه «تقتلک الفئة الباغیه» شاهدی بر علم غیب پیامبر ص

من یادداشت‌های دیگری هم دارم. متواتر است؛ چیزی که در تاریخ به فضای جنگ آمد متواتر می‌شود. متواتر است؛ یعنی اگر یک مسیحی و یک کافر تاریخ اسلام را بخواند مطمئن می‌شود که پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله این جمله مبارک را به عمار یاسر فرموده بودند؛ «تقتلک الفئة الباغیه». چرا متواتر است؟ به‌خاطر در فضایی شد که هزاران نفر کشته شده بودند و کسی یادش نبود. به محض این‌که عمار یاسر کشته شد نزاع شد. این لشگر می‌گفتند «قتله عسکر علی» و این طرف می‌گفتند «قتله عسکر معاویه». خب با این‌که این همه کشته شدند چرا حرفی نبود؟! چرا برای او نزاع شد؟! او می‌گفت دیگر کشته و دیگری می‌گفت که او کشته؟! هر کسی منصف باشد می‌گوید چون بین دو گروه جا افتاده بود که «تقتلک الفئة الباغیه». روایت متواتر شد. یعنی طرفین خبر را به تواتر رساندند. لذا در صحیح بخاری هم آمده است و اصلاً مشکلی ندارد. وقتی در صحیح ترین کتاب‌های اهل‌سنت هم بیاید کار تمام است. ولی من عرض می‌کنم هر کسی دنبال آن برود می‌بیند که متواتر است. خب حضرت فرمودند «تقتلک الفئه الباغیه»، این علم غیب نیست؟! در قرآن نازل شده بود؟! آیه قرآن که نبود. اخبار حضرت به غیب بود. واضح و آشکار!

روایت حذیفه در صحیحین شاهدی بر علم غیب پیامبر ص

عَنْ حُذَيْفَةَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ، قَالَ: «لَقَدْ خَطَبَنَا النَّبِيُّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ خُطْبَةً، مَا تَرَكَ فِيهَا شَيْئًا إِلَى قِيَامِ السَّاعَةِ إِلَّا ذَكَرَهُ»، عَلِمَهُ مَنْ عَلِمَهُ وَجَهِلَهُ مَنْ جَهِلَهُ، إِنْ كُنْتُ لَأَرَى الشَّيْءَ قَدْ نَسِيتُ، فَأَعْرِفُ مَا يَعْرِفُ الرَّجُلُ إِذَا غَابَ عَنْهُ فَرَآهُ فَعَرَفَهُ18

من این روایت را قبلاً دیده بودم و الآن هم یادداشت کرده‌ام. خیلی عالی است! در صحیح بخاری و مسلم آمده است. حذیفه نقل می‌کند: «لَقَدْ خَطَبَنَا النَّبِيُّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ خُطْبَةً، مَا تَرَكَ فِيهَا شَيْئًا إِلَى قِيَامِ السَّاعَةِ إِلَّا ذَكَرَهُ»؛ این حرف کمی است؟! در صحیحین هم آمده است. می‌گوید حضرت یک خطبه خواندند که تا روز قیامت هر چه برای ما پیش می‌آید را گفتند. بعد می‌گوید: «عَلِمَهُ مَنْ عَلِمَهُ وَجَهِلَهُ مَنْ جَهِلَهُ، إِنْ كُنْتُ لَأَرَى الشَّيْءَ قَدْ نَسِيتُ، فَأَعْرِفُ مَا يَعْرِفُ الرَّجُلُ إِذَا غَابَ عَنْهُ فَرَآهُ فَعَرَفَهُ»؛ می‌گوید حضرت چنان این‌ها را برای ما گفته بودند که ما فراموش کردیم، وقتی واقع می‌شود یادم می‌آید که عجب حضرت این را برای ما فرموده بودند! بعد می‌گوید چطور است که شما کسی را در جایی دیده‌اید و او را فراموش کرده‌اید، اما وقتی در یک مجلس دیگری آن مرد را می‌بینید می‌گویید من آن آقا را در آن جا دیده بودم. می‌گوید پیامبر خدا در آن مجلس قضایای آینده را چنان برای ما واضح گفتند که من فراموش کرده بودم، اما وقتی صحنه را می‌بینم متوجه می‌شوم که همانی است که حضرت به ما فرموده بودند!

خب پیامبری که مطالب را به این صورت فرموده‌اند، ما بگوییم هر کسی بگوید که حضرت غیب می‌داند، کافر است! خب این‌طور؟! شواهد یکی و دوتا نیست! بسیار زیاد است. ان شالله خودتان بررسی کنید.

این برای مسأله حصر و این‌که آیه هیچ دلالتی بر نفی علم غیب از غیر خدا ندارد. آیه شریفه حصر است، حصر یا اضافی است یا به‌معنای دقیق‌تر حصر حقیقی ادعائی است. باید این معنای لطیف را فهمید. وقتی بفهمید در استثنائاتی که در خود روایات و آیات شریفه هست، هیچ مشکلی ندارید.

روایت کمیل از امیرالمؤمنین علیه‌السلام در ارواح اربعه

اما این‌که چطور می‌شود که اولیاء خدا این علم غیب را می‌دانند و فرق آن با سائر علوم غیب چیست؟ در دوجلسه قبل من روایتی را راجع به ارواح خمسه خواندم. فرمودند که خدای متعال در انبیاء و اوصیاء پنج روح قرار داده است. بعد از جلسه هم عده‌ای مطالب خوبی گفتند. آیا این ارواح خمسه با بیان فلسفی، کلامی و برهانی قابل استدلال هست یا نه؟ عرض می‌کنم حتماً هست. ابتدا باید ارواح خمسه را تصور کرد، بعد با بیان علمی هم آن را برهانی کرد. فقط من به روایت دیگری که در تفسیر کنز الدقائق آمده است. در نرم‌افزارها هست، جدیدا هم چاپ شده است. تفسیر خوبی است. برای الشیخ محمد بن محمد رضا القمی المشهدی است. در جلد هفتم صفحه 126 ایشان روایتی را راجع به بحث ما می‌آورد. من فقط به دو کلمه آن اشاره می‌کنم تا خودتان بعداً مراجعه کنید.

و روی عن کمیل بن زیاد أنّه قال: سألت مولانا أمیر المؤمنین،علیّا-علیه السّلام-فقلت:یا أمیر المؤمنین،أرید أن تعرّفنی نفسی. قال:یا کمیل،و أیّ الأنفس ترید أن أعرّفک؟ قلت:یا مولای،هل هی إلاّ نفس واحده؟ قال:یا کمیل،إنّما هی أربعه:النّامیه النّباتیّه،و الحسّیّه الحوانیّه،و النّاطقه القدسیّه،و الکلّیّه الإلهیّه. و لکلّ واحده من هذه خمس قوی و خاصّیتان: فالنّامیّه النّباتیّه لها خمس قوی:ماسکه،و جاذبه،و هاضمه،و دافعه،و مربیّه. و لها خاصیّتان:الزّیاده و النّقصان.و انبعاثها من الکبد. و الحسّیّه الحیوانیّه لها خمس قوی:سمع،و بصر،و شمّ،و ذوق،و لمس.و لها خاصّیتان:الرّضا و الغضب.و انبعاثها من القلب. و النّاطقه القدسیّه لها خمس قوی:فکر،و ذکر،و علم،و حلم،و نباهه.و لیس لها انبعاث،و هی أشبه الأشیاء بالنّفوس الملکیّه.و لها خاصّیتان:النّزاهه و الحکمه. و الکلّیّه الإلهیه لها خمس قوی:بقاء فی فناء،و نعیم فی شقاء،و عزّ فی ذلّ، و فقر فی غناء،و صبر فی بلاء.و لها خاصّیتان:الرّضا و التّسلیم.و هذه هی الّتی مبدؤها من اللّه و إلیه تعود،قال اللّه: وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی .و قال-تعالی-: یٰا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ، ارْجِعِی إِلیٰ رَبِّکِ رٰاضِیَهً مَرْضِیَّهً .و العقل وسط الکلّ19

«و روی عن کمیل بن زیاد أنّه قال: سألت مولانا أمیر المؤمنین،علیّا-علیه السّلام-فقلت:یا أمیر المؤمنین،أرید أن تعرّفنی نفسی»؛ می‌خواهم به من معرفت نفس بدهی.

«قال: یا کمیل،و أیّ الأنفس ترید أن أعرّفک؟»؛ این‌که می‌گویید «عرّفنی نفسی»، کدام نفس را می‌گویی؟

«قلت:یا مولای،هل هی إلاّ نفس واحده؟»؛ نفس که یکی است. من یک نفر هستم.

«قال:یا کمیل،إنّما هی أربعه»؛ چهار نفس است. برای کمیل. روایت را خودتان مراجعه کنید. این روایت را مرحوم مجلسی هم آورده‌اند اما به‌خاطر مضمونش آن را قبول ندارند. ایشان در تفسیر آورده‌اند و حرفی ندارند. در اینجا نقل کرده‌اند. منظور من این است که حضرت می‌فرمایند: «النّامیه النّباتیّه … انبعاثها من الکبد».

وقت گذشته نکته‌ای را عرض می‌کنم. ببینید چهار نفس است. نفس نامیه که انبعاثش از کبد است. دوم، «الحسیه الحیوانیه … انبعاثها من القلب». سوم «الناطقة القدسیه… لیس لها انبعاث و هی اشبه الاشیاء بالنفوس الملکیه». این هم نفس سوم. نفس چهارم هم «النفس الکلیة الالهیه» است. فرمودند: «و الکلّیّه الإلهیه … هذه هی الّتی مبدؤها من اللّه و إلیه تعود،قال اللّه: وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدين‏. و قال-تعالی-: یٰا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ، ارْجِعِی إِلیٰ رَبِّکِ رٰاضِیَهً مَرْضِیَّهً»؛ حضرت می‌فرمایند مخاطب این «ارجعی» غیر از نفس نامیه و نباتیه است. غیر از نفس حسیه حیوانیه است. حتی غیر از نفس ناطقه قدسیه است.

خب ببینید چهار نفس است. حضرت دارند آدرس می‌دهند؛ «انبعاثها من الکبد»، «انبعاثها من القلب»، سومی «لیس لها انبعاث». یعنی خدای متعال چیزی به ما داده که ولو یک نحو معیت با بدن دارد اما متأثر از بدن نیست. به تمام معنا منعزل و مستقل از بدن است. «لیس لها انبعاث». چه برسد به چهارمی آن. خب اگر این‌طور است پس در آن روایت «خمسة ارواح» داریم. در این روایت «اربعة انفس» داریم. چطور می‌شود این نفوس در کسی به ظهور بیاید؟! آیا با برهان علمی می‌توان آن را در بیاوریم که «النفس فی وحدتها کل القوی»؛ یکی است. چند نفر که نیست. چطور می‌شود با این‌که چند نفر نیست پنج روح باشد؟

ان شالله زنده بودیم فردا شب بحث می‌کنیم. راجع به این‌که ربط این ارواح با نفس واحده چیست؟ و لوازمی که برای مشی آن در رفتار اولیاء خدا و این‌که چطور این علم غیب را دارند و در عالم دنیا زندگی عادی را به چه میزانی نسبت به علم غیب انجام می‌دهند، بحث می‌کنیم.

والحمد لله رب العالمین

کلید: عالم ارواح، نفس، علم النفس، اربعه انفس، النفس فی وحدتها کل القوی، بن باز، احتجاج، علم غیب، نفس نباتی، نفس حیوانی، نفس ناطقه، نفس الهی،

1 اللهوف على قتلى الطفوف ص60

2 بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج‏1، ص: 454

3مجموع فتاوى ابن باز، ج ٨ ص ٢٣

4 النمل 65

5 السبأ 14

6 آل عمران 144

7 التوبه ٧٨

8 الجن٢۶ و ٢٧

9دلائل النبوه للبيهقي محققا ج ۴ ص ۶٠ و تاریخ مدینه ج ١ ص ٣۵۴

10كتاب سلسلة الأحاديث الصحيحة وشيء من فقهها وفوائدها ج ٣ ص١٠٣

11 همان

12 النمل 65

13 منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج‏17، ص: 311

14 الاعراف 188

15 الجن 9

16 الحجر 18

17 الصافات 8

18صحیح بخاری ج ٨ ص١٢٣ و صحیح مسلم ج ۴ ص2217

19تفسیر کنز الدقائق و بحر الغرائب ج7 ص126