بسم الله الرحمن الرحیم

روضه ها و اشعار محرم

ورود به کربلا
جناب حر بن زیاد ریاحی
روضه عطش
جناب عبدالله بن الحسن سلام الله علیهما
جناب قاسم بن الحسن سلام الله علیهما
جناب علی اصغر سلام الله علیه
جناب علی اکبر سلام الله علیه
بعد از شهادت
امام حسن عسکری



روضه مجلس یزید

لیت اشیاخی ببدر شهدوا

روضه مجلس یزید

شعر جودی

چوب ستم بر این سر اَنوَر مزن یزید   تیر اَلم به جان پیمبر مزن یزید
این سر که نیست از زدنش بر تو واهمه   بودی مدام زینت آغوش فاطمه
باشد هنوز لعل لب او چو کَهربا   از بس کشید تشنگی این سر به کربلا
تنها همین نه از تو به این سر عتاب شد   از هر سری به این سر بی‌کس عذاب شد
از ضرب سنگ کینۀ این قوم پور کین   این سر بسی ز نیزه فتاده است بر زمین
این سر که آفتاب از او کرده کسب نور   خولی نهاده است به خاکستر تنور
این سر که داده بوسه بر او سید اَنام   آویختند بر درِ دروازه‌های شام
این سر که دیده این همه جور مُعاندین   او را رواست چوب زدن در کدام دین؟!
بنما ز کردگار، تو آزُرمی‌ای یزید!   از روی جدّ او بنما شرمی‌ای یزید!
زینب چو دید کِشت امیدش ثمر نکرد   آهش به آن ستمگرِ دل سخت اثر نکرد

آخر به طعنه گفت بزن خوب می‌زنی

 

ظالم به بوسه گاه نبی چوب می‌زنی

نفس المهموم، ص 404

قال السيد «ره»: ثم وضع رأس الحسين عليه السلام بين يديه و أجلس النساء خلفه لئلا ينظرن إليه، فرآه علي بن الحسين عليه السلام فلم يأكل الرءوس بعد ذلك أبدا، و أما زينب فإنها لما رأته أهوت إلى جيبها فشقته ثم نادت بصوت حزين يفزع (يقرح خ ل) القلوب: يا حسيناه، يا حبيب رسول اللّه، يا بن مكة و منى، يا بن فاطمة الزهراء سيدة النسا، يا بن بنت المصطفى. قال الراوي: فأبكت و اللّه كل من كان في المجلس و يزيد عليه لعائن اللّه ساكت، ثم جعلت امرأة من بني هاشم كانت في دار يزيد تندب على الحسين عليه السلام و تنادي: يا حبيباه، يا سيد أهل بيتاه، يا بن محمداه، يا ربيع الأرامل و اليتامى، يا قتيل أولاد الأدعياء. قال الراوي: فأبكت كل من سمعها .

 و مما يزيل القلب عن مستقرها و يترك زند الغيظ‍‌ في الصدر واريا وقوف بنات الوحي عند طليقها بحال بها يشجين حتى الأعاديا ثم دعا يزيد لعنه اللّه بقضيب خيزران، فجعل ينكت به ثنايا الحسين عليه السلام، فأقبل عليه أبو برزة الأسلمي و قال: ويحك يا يزيد أ تنكت بقضيبك ثغر الحسين ابن فاطمة، أشهد لقد رأيت النبي صلى اللّه عليه و آله يرشف ثناياه و ثنايا أخيه الحسن و يقول: أنتما سيدا شباب أهل الجنة فقتل اللّه قاتلكما و لعنه و أعد له جهنم و ساءت مصيرا. قال الراوي: فغضب يزيد فأمر بإخراجه، فأخرج سحبا. قال: و جعل يزيد يتمثل بأبيات ابن الزبعرى: ليت أشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الأسل لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل قد قتلنا القرم من ساداتهم و عدلناه ببدر فاعتدل لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحي نزل لست من خندف ان لم أنتقم من بني أحمد ما كان فعل قال الراوي: فقامت زينب بنت علي بن أبي طالب عليه السلام فقالت: «الحمد للّه رب العالمين، و صلى اللّه على رسوله و آله أجمعين، صدق اللّه سبحانه كذلك يقول ثُمَّ‌ كٰانَ‌ عٰاقِبَةَ‌ الَّذِينَ‌ أَسٰاؤُا السُّواىٰ‌ أَنْ‌ كَذَّبُوا بِآيٰاتِ‌ اللّٰهِ‌ وَ كٰانُوا بِهٰا يَسْتَهْزِؤُنَ‌ ، أظننت يا يزيد حيث أخذت علينا أقطار الأرض و آفاق السماء فأصبحنا نساق كما تساق الأسارى أن بنا على اللّه هوانا و بك عليه كرامة و أن ذلك لعظم خطرك عنده، فشمخت بأنفك و نظرت في عطفك جذلان مسرورا حيث رأيت الدنيا لك مستوثقة و الأمور متسقة و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا، فمهلا مهلا، أنسيت قول اللّه عز و جل وَ لاٰ يَحْسَبَنَّ‌ الَّذِينَ‌ كَفَرُوا أَنَّمٰا نُمْلِي لَهُمْ‌ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ‌ إِنَّمٰا نُمْلِي لَهُمْ‌ لِيَزْدٰادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ‌ عَذٰابٌ‌ مُهِينٌ‌ . أ من العدل يا بن الطلقاء تخديرك حرائرك و إماءك و سوقك بنات رسول اللّه سبايا قد هتكت ستورهن و أبديت وجوههن، تحدو بهن الأعداء من بلد إلى بلد و يستشرفهن أهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف، ليس معهن من رجالهن و لا من حماتهن حمي (حميم خل) و كيف ترتجى مراقبة من لفظ‍‌ فوه أكباد الأزكياء و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف لا يستبطأ في بغضنا أهل البيت من نظر إلينا بالشنف و الشنآن و الاحن و الأضغان، ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم: لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل منتحيا على ثنايا أبي عبد اللّه

 

چوب ستم و سر بریده
والله قسم ندیده دیده

این لعل لبی که می‌زنی چوب
پیغمبر اکرمش مکیده

هر کس سر نی زده است سنگش
قرآن ز دهان وی شنیده

آهسته بزن که پای این طشت
رنگ از رخ فاطمه پریده

آهسته بزن که دور این سر
سروِ قد مصطفی خمیده

آهسته بزن که ایستادند
یک مشت اسیر داغدیده

آهسته بزن که سینه اش را
از ضرب سنان «سنان» دریده

هم دشمنش از جفا زده سنگ
هم قاتلش از قفا بریده

والله قسم گریسته خون
تیغی که بر این گلو رسیده

هم لب ز عطش دو چوبه خشک
هم خون دل از دیده چکیده

کی دیده کنار مجلس می
قرآنِ به خاک و خون کشیده

از زخم، سرش گرفته بوسه
بادی که به صورتش وزیده

«میثم» شررِ غمِ حسین است
روحی که به پیکرت دمیده

 

ضربت چوب و گل چیده کجا
بزم عیش و سر ببریده کجا

طعنه و زینب غمدیده کجا
خیزران و لب خشکیده کجا

گل بی خار کجا خار کجا
زینب و مجلس اغیار کجا
--
اهل بیت نبی و شام خراب!
دختر فاطمه و بزم شراب!

جگر شیعه کباب است کباب
ای فلک شرم کن از روز حساب

غم به دندان جگر خویش گزید
بوسه گاه نبی و چوب یزید
--
سعی من طیّ ره از کرببلا
مروه: گودال، صفا: طشت طلا

می زنم با سر ببریده صلا
که الا ای همة اهل ولا

در ره ذات خداوند جلیل
هر چه دیدیم جمیل است جمیل
--
زینب ای خواهر غم پرور من
خجل از اشک تو چشم تر من

زخم قلب تو عیان بر سر من
طاقت از دست مده خواهر من

گوش بر زمزمة قرآنم
صبر کن تا شکند دندانم
--
تو که فرق علی اکبر دیدی
تو که حلق علی اصغر دیدی

به جگر داغ مکرر دیدی
تن صد چاک برادر دیدی

چه شد این لحظه که بی تاب شدی
شمع سان سوختی و آب شدی
--
پاسخ زینب :

ای شریک غم تو خواهر تو
پاسدار سر تو مادر تو

برده صبر از کف من دختر تو
چه کنم بزم شراب و سر تو

کاش می خورد به جای لب تو
چوب دشمن به لب زینب تو
--
طشت و چوب و سر تو از یک سو
نگه مادر تو از یک سو

گریة دختر تو از یک سو
خجلت خواهر تو از یک سو

باید این جا غم دل چاره کنم
پیرهن نه، دل خود پاره کنم
--
تن ما را همه جا لرزاندند
دلم از زخم زبان سوزاندند

خاک ها بر سر ما افشاندند
دخترت را به کنیزی خواندند

گریه بایست که چون ابر کنم
پسر فاطمه چون صبر کنم
--
من که در ملک خدا بانویم
من که نادیده ملک هم مویم

آستین گشته نقاب رویم
گشته هم رنگ سرت گیسویم

صورتم همچو لبت گشته کبود
این همان معنی یک رنگی بود
--
تا ابد در دل عالم غم توست
لحظه ها سوختة ماتم توست

به خدا هر چه بگریم کم توست
سوز ما در سخن "میثم" توست

همگان ذاکر ما خوانندش
کی گذارم که بسوزانندش

 

 



ورود به کربلا

هاهنا مناخ رکابهم
اصبر اباعبدالله

...این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
جز در بَرِ یکتا قدِ این فرقه دو تا نیست
حتّی جرس قافله، غافل ز خدا نیست

رکن و حَجَر و حِجر، ز هجر است پریشان
زمزم ز دو چشم آب بریزد پیِ ایشان
 
اینان که روانند، همه روح و روانند
این سلسله هر یک‌تنشان جان جهانند
این طایفه از طفل و جوان، پیر زمانند
این قافله شب تا به سحر، نافله‌خوانند

بازار جهان این همه سرمایه ندارد
گلزار جِنان این قَدر آرایه ندارد
 
این قافله جز عشق، ره‌آورد ندارد
عشقی که به جز سوز و غم و درد ندارد
یک آینه، بر چهرهٔ خود گَرد ندارد
جز شیرزن و غیر جوانمرد ندارد

مُحرِم شده از کعبهٔ گِل، راه فتادند
از گِل به سوی کعبهٔ دل، روی نهادند
 
اینان همه از خانهٔ خود، دربدرانند
بر باغ دل فاطمه، یکسر ثمرانند
اینان پسر عشق و، محبّت پدرانند
با شور حسینی به نوا، جامه‌درانند

دین را به فداکاری این طایفه، دِیْن است
وین قافله را قافله‌سالار، حسین است
 
این قافله را بانگ جرس، گریه و ناله‌ست
این قافله نی، باغ گُل و سوسن و لاله‌ست
از نور، به گِرد رُخشان حلقهٔ هاله‌ست
در محمل خود، حاجیه بانوی سه‌ساله‌ست

با سورهٔ عشق آمده، هفتاد و دو آیه
چون ماه و ستاره پی هم، سایه به سایه
 
این طفل، به غیر از دُرِ دُردانه نبوده‌ست
دردانهٔ من، با موی بی‌شانه نبوده‌ست
جایش به جز از دامن و بر شانه نبوده‌ست
گنج است، ولی گوشهٔ ویرانه‌ نبوده‌ست

این دختر من، نازترین دختر دنیاست
دختر نه، که در مِهر و وفا، مادر باباست
 
ای کعبه ببین، غرق صفا مُحرِمشان را
ای کوفه چه کردی بدنِ مُسلمشان را؟
ای ماه ببین ماه بنی‌هاشمشان را
ای سَرو ببین سروِ قدِ قاسمشان را

ای صبح کجا آمده صادق‌تر از اینان؟
ای عشق بگو نامده عاشق‌تر از اینان
 
چاووش عزا همره من روح الامین است
ای خصم اگر تیر و کمانت به کمین است
در دستت اگر کعب نی و نیزهٔ کین است
سردار سپاهم پسر اُمّ بنین است

آورده‌ام از جان شما تاب بگیرد
چشمی که ز چشمان شما، خواب بگیرد
 
ای قوم هوس! عشق، هواخواه حسین است
سرهای سران، خاک به درگاه حسین است
خورشید فلک، مشتری ماه حسین است
ای روبَهیان، شیر به همراه حسین است

آن فضل که در قافله‌ام نیست،کدام است؟
عبّاس، ترازوی مرا سنگ تمام است
 
ای روشنی چشم و، چراغ دل زینب
کشتی نجات همه و ساحل زینب
وی ماه رخت روشنی محفل زینب
دوری مکن از دیده و از محمل زینب

دارد سفر ما سفر دیگری از پی
من روی شتر راه کنم طی، تو سر نی

 

 

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست...

این خاک بوی تشنگی و گریه می‌دهد
گفتند: غاضریه و گفتند نینواست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست!

طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

یحیای اهل‌بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده‌ست
مردی كه فكر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

 

 

گفت که این تیره خاک، وادی کرب و بلاست
«هرکه در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست»

صحبت سربازی و قصه ی جاندادن است
«سلسله ی موی دوست، حلقه ی دام بلاست»

اصغر و اکبر اگر، در برِ من جان دهند
«حیف نباشد که دوست، دوست تر از جان ماست»

زینب کبری کِشد، بار اسارت به دوش
«گونه ی زردش دلیل، ناله ی زارش گواست»

دست و سر، عباس را، گر شود از تن جدا
«زهره ی گفتار نه، کاین چه سبب، و آن چراست»

تیر به چشمش چو خورد، حضرت عباس گفت:
«دیدن او یک نظر، صد چو مَنَش خون بهاست»

بانگ زدند اهل حق، کای سر و سالار عشق!
«از قِبَل ما قبول، از طرف ما دعاست»

هر که وصال حبیب، خواست، سر و جان دهد
«و آن که فرامُش کند، مدّعی بی وفاست»

ای «خِرَد»! اندر رضا، گفته ی «سعدی» شنو
«هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی خطاست»


اصغر عرب

 

پرسید از قبیله كه این سرزمین كجاست
این سرزمین غم‌زده، در چشمم آشناست
این سرزمین كه بوی نی و نیزه می‌دهد
این سرزمین تشنه كه آبستن بلاست
گفتند: «طفّ» و «ماریه» و «شاطِیءُ الفُرات»
گفتند: «غاضریّه» و گفتند: «نینوا»ست
دستی كشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: «كربلا»ست
طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست
زخمی‌تر از مسیح، در آن روشنای خون
روی صلیب دید، سر از پیكرش جداست
طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست
باران تیر بود كه می‌آمد از كمان
بر دوش باد دید كه پیراهنش رهاست
افتاد پرده، دید به تاراج آمده ا‌ست
مردی كه فكرِ غارتِ انگشتر و عباست
برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید كه در آسمان، عزاست

شاعر: مریم سقلاطونی


جناب حر بن یزید ریاحی

ای آخرین پناهِ همه بی پناه‌ها
آه ای دلیل گمشدگان بین راه‌ها

مولای من ببین که پناهنده توأم
هرچند حر ولی به خدا بنده‌ی توأم


گر دوصد جرم عظیم آورده ای
غم مخور رو بر کریم آورده ای

تو بدی کردی ولی بد نیستی
امتحان دادی ولی رد نیستی


 

خدایا قطره بودم متصل کردی به دریایم
برون آورد دست رحمتت از دار دنیایم

من آن آواره ای بودم که کوی یار را جستم
و یا گمگشته ای بودم که مولا کرد پیدایم

به جای آنکه از درگاه لطف خود کند دورم
صدا کرد و پذیرفت و پناهم داد مولایم

بود بهر من از امروز نام حرّ برازنده
همانا افتخارم بس که دیگر حرّ زهرایم

سر و دست و تن و جانم هزاران بار قربانش
که مولا کرد زنجیر اسارت باز از پایم

سراپا غرق اشک خجلتم یارب نمی‌دانم
که چشم خود چگونه بر روی عباس بگشایم

یقین دارم یقین دارم که می‌بخشد مرا زینب
اگر بیند که دامن پر شده از خون سیمایم

دعا کن یابن زهرا تا ز تیر و نیزه و خنجر
به جای اکبرت از هم شود پاشیده اعضایم

به خود گفتم که شاید از کرم بخشی گناهم را
ندانستم که در نزد حبیبت می‌دهی جایم

نبسته باب توبه بر روی کس توبه کن «میثم»
مرا از باب توبه سوی خود آورد آقایم
 

 

ای علی و فاطمه را نور عین
چشم الهی نگهم کن حسین

حرّ گرفتار ز راه آمده
در پی یک نیم نگاه آمده

نار بُدم نور صدا زد مرا
چشم تو از دور صدا زد مرا

ای دل من بسته به زنجیر تو
حرّ شده سینهْ سپر تیر تو

تا کرمِ فاطمه دستم گرفت
عشق ز راه آمد و هستم گرفت

دوش مرا زد شرر از سینه جوش
العطشِ طفل تو آمد به گوش

چشم که بر آب روان دوختم
سوختم و سوختم و سوختم

جان و تنم در تب و در تاب شد
چون دل دریا جگرم آب شد

ای پسر فاطمه تا زنده ام
زار و سرافکنده و شرمنده ام

کآمده ام از دل دریای آب
آب نیاورده برای رباب

حال که از لطف پذیرفتی ام
رتبه به من دادی و حرّ گفتی ام

از کرمِ خویش مدالم بده
رخصت میدانِ وصالم بده

حکم فنا ده که بقایم کنی
در قدم خویش فدایم کنی

اذن بده تا که دمِ رفتنم
پا بگذاری روی زخم تنم

گر تو دم مرگ کنی یاد من
مرگ بوَد لحظه ی میلاد من


غلامرضا سازگار

 

 



روضه عطش

کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردندکوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریادالعطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه یسلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد

 

 



جناب عبدالله بن الحسن سلام الله علیهما

گر چه قدم کوچک است و بار ندارد
بیشتر از یازده بهار ندارد

عشق تو با سن و سال کار ندارد
سر کشی عشق من مهار ندارد

هر که شد از عشق مست عبد حسین است
هر کسی عبدلله است عبد حسین است
--
من که پسر خوانده ی سرای عمویم
ما حصل زحمت دعای عمویم

دست چه باشد کنم فدای عمویم
دار و ندارم همه برای عموم

در سر ما فرق، بین دست و جگر نیست
مرد خدا نیست آن که مرد خطر نیست
--
حضرت عزّوجل که ترس ندارد
کوه وقار از کتل که ترس ندارد

طفل حسن از جدل که ترس ندارد
بچه ی شیر جمل که ترس ندارد

وای اگر نیزه ای به دست بگیرم
زیر و زبر می کنم به عشقِ امیرم
--
از سر شوق است اگر که بی کفنم من
مرد بی دفاع عمو حسین منم من

طفل حسن زاده نه، خودم حسنم من
عمه مهیای جنگ تن به تنم من

یک تنه پس می زنم به لشکر کوفه
عمه سپاهت منم برابر کوفه
--
حال که در خیمه های او پسری نیست
از علی اکبرش دگر خبری نیست

ماندن من در حرم چنان هنری نیست
دست ضعیفم که هست اگر سپری نیست

دست من از جنس دست مادر آقاست
ارث قدیمی ما ز کوچه ی زهراست
--
جان که نباشد حرم چه فایده دارد؟
بعد عمو پیکرم چه فایده دارد؟

از همه کوچک ترم چه فایده دارد؟
حبس شدن در حرم چه فایده دارد؟

عمه یسار و یمین چه قدر شلوغ است
دور عمو را ببین چه قدر شلوغ است
--
زانوی من خم شد آن سوار که افتاد
از روی مرکب بی اختیار که افتاد

با طرف راست یک کنار که افتاد
بر روی شمشیر و سنگ و خار که افتاد

عمه ببین نیزه را به مشت گرفتند
موی عموی مرا ز پشت گرفتند
--
عمه بس است این همه تپیده شدن ها
ضربه ی شمشیر ها شنیده شدن ها

زیر لگدهای چکمه دیده شدن ها
این طرف و آن طرف کشیده شدن ها

دیر شد عمه، مرا به خویش رها کن
زود برو در میان خیمه دعا کن
--
آمد و آن تیر های جا شده را دید
روی تنش زخم های وا شده را دید

در بدنش نیزه های تا شده را دید
دور سرش چند مرد پا شده را دید

یابن خبیثه! چرا به سینه نشستی
روی حسینیّه ی مدینه نشستی

علی اکبر لطیفیان

 

خواستم پر بکشم بال و پرم سوخت عمو
از غریبی تو قلب پدرم سوخت عمو

از عطش دم نزدم از غم تو داد کشم
خواستم مثل تو باشم جگرم سوخت عمو

دستی از دست ندادم که به دست آوردم
لیک در دفع بلایت سپرم سوخت عمو

مانده در مشت عدو گیسوی پیشانی من
آنچنان کز غضبش موی سرم سوخت عمو

مادرم فاطمه را چون که صدا می کردی
از رخ نیلی او چشم ترم سوخت عمو

چون که شمشیر وثنان بر تو هجوم آوردند
زیر این بار ز پا تا به سرم سوخت عمو


محمود ژولیده

 

سته شد چشمش ولی لب باز شد
آخرین نجوای شه آغاز شد:
ای خدا، گرچه مرادت حاصل است
دیدن مرگ یتیمان مشكل است
گر به راهت هر چه بود و هست رفت
حیف شد عبداللهم از دست رفت
بوده ام دل خوش پس از قاسم به او
بوده اند اینان امانت بر عمو
این دو بر من روح پیكر بوده اند
یادگاران برادر بوده اند
آن برادر زاده ام صد چاك شد
...
آن برادر زاده ام سرمست رفت
این برادر زاده ام بی دست رفت
آن برادر زاده ام لب تشنه رفت
این برادر زاده زیر دشنه رفت
تا ابد مجروح زخم كاریم
وای من از این امانت داریم



جناب قاسم بن الحسن سلام الله علیهما

ای حرمت خانه‌ی معمور دل
ای شجر عشق تو در طور دل

نجل علی درّ یتیم حسن
باب همه خلق زمین و ز من

همچو عمو ماه بنی هاشمی
چشم و چراغ شهدا، قاسمی

زینب و عبّاس و حسین و حسن
روی دل آرای تو را بوسه زن

رشته‌ی جان طرّه گیسوی تو
پنجه‌ی دل شانه کش موی تو

گرچه ندارند بزرگان همه
شرح ز فانی ز تو و فاطمه

دیده جهان بزم عروسی بسی
مثل تو داماد ندیده کسی

حجله‌ی دامادی تو قتلگاه
ذکر خوش اهل حرم- آه آه

نای شب وصل تو آوای جنگ
نُقل عروسی تو باران سنگ

خلعت دامادی تو پیرهن
پیرهنی کآمده بر تن، کفن

شمع، شرار جگر خواهرت
عود، دل سوخته‌ی مادرت

ماه و شان گرد رخت فوج فوج
اشک بچشم همگان موج موج

پیکر صد چاک تو گلبرگ بود
تازه عروست ببرت مرگ بود

لیله‌ی عاشور در آن شور حال
کرد ز تو عم گرامی سؤال

کی همه دم عاشق ایثار خون
شربت مرگ است بکام تو چون؟

غنچه‌ی لبهات پر از خنده شد
با سخن مرگ، دلت زنده شد

کی تو مرا چون پدر و من پسر
آینه‌ی مادر و جدّ و پدر

دادن جان گر بره دلبر است
از عسل ناب مرا خوشتر است

جام اگر جام شهادت بود
مرگ به از روز ولادت بود

بی تو حیاتم همه شرمندگی است
با تو مرا کشته شدن زندگی است

بود دل شب به سپهرت نگاه
تا که برآید ز افق صبحگاه

ظلمت شب کرد فرار از سپهر
بر سر میدان فلک تاخت مهر

صاعقه‌ی جنگ شرربار شد
نقش زمین قامت انصار شد

هاشمیان جمله بپا خواستند
در طلب وصل، خود آراستند

 


گشت تو را نوبت جان باختن
تیغ گرفتن علم افراختن

خون دل از دیده روان ساختی
خویش به پای عمو انداختی

کی به تو حاجات، مرادم بده
جان عمو اذن جهادم بده

با تواَم و از دو جهان فارغم
عاشقم و عاشقم و عاشقم

هر دو نگه بر رخ هم دوختید
هر دو به مظلومی هم سوختید

هر دو بریدید دل از بود و هست
هر دو گشودید به یکباره دست

هر دو ربودید ز سر هوش هم
هر دو فتادید در آغوش هم


هر دو به هم روی حسن یافتید
هر دو ز هم بوی حسن یافتید

بس که کشیدید ببر جان هم
اشک فشاندید به دامان هم

رفت ز تن تاب و ز سر هوشتان
سوخت وجود از لب خاموشتان

دید عمو کاسه‌ی صبرت تهی
نیست تو را غیر شهادت رهی

دید اگر رخصت میدان دهد
در یتّیم حسنش جان دهد

ناله بر آورد بلند از نهاد
داد بسختی بتو اذن جهاد

دیده به خورشید رخت دوخت، دوخت
شمع صفت آب شد و سوخت، سوخت

ولوله ها در حرم انداختی
هستی خود باختی و تاختی

مهر رخت گشت ز دور آشکار
ماه رویت برد ز دشمن قرار

خصم در آن معرکه حیرت زده
گفت محمّد به مصاف آمده

این علی اکبر دیگر بود
یا که همان شخص پیمبر بود

همچو علی داده به ابرو گره
پیرهنش گشته به پیکر زره

بسته بخوناب جگر عین او
باز بود رشته نعلین او

حور، ملک یا که بشر، چیست این؟
ختم رسل یا که علی، کیست این؟

لب به رجز خوانی و تیغت بدست
کای سپه حق کش باطل پرست

ان تنکرونی فانا ابن الحسن
سبط النبی المصطفی المؤتمن

من گل گلزار بنی هاشمم
سبط نبی نجل علی قاسمم

خواست شود کار عدو یکسره
ریخت بهم میمنه و میسره

تو علی و کرب و بلا، خیبرت
ختم رسل گشت، تماشاگرت

تیغ کجت قامت دین راست کرد
آنچه نبی گفت و خدا خواست کرد

شور شهادت بسرت گر نبود
زنده یکی ز آنهمه لشگر نبود

قلب خود آماج بلا ساختی
تیغ فکندی سپر انداختی

دید عدو نیست زره بر تنت
پاره بدن کرد چو پیراهنت

جسم لطیف تو شد ای جان پاک
چون جگر پاک حسن چاک چاک

اجر حسن را به تو پرداختند
اسب به گلگون بدنت تاختند

دید تن پاک تو آزارها
کشته شدی کشه شدی بارها

قاتل جان تو نشد تیرها
سمّ ستوران شد و شمشیرها

نیزه و خنجر چه کند با دلت
گشت غریبی عمو قاتلت

کاش نمی دید عمو پیکرت
تا ببرد هدیه بَر مادرت

کاش نمی برد تنت کاین چنین
جان دهی و پای زنی بر زمین

دیده بروی عمو انداختی
صورت او دیدی و جان باختی

جان جهان سوخت ز شرح غمت
به که سخن ختم کند "میثمت

غلامرضا سازگار



پس از شهادت یاران در آن دیار محن

رسید پیک بلا بهر قاسم بن حسن

 پی اجازه میدان رسید خدمت شاه

بداد بوسه، زمین ادب به صد شیون

که ای خلاصه ایجاد همرهان رفتند

به جان نثاریت اکنون رسید نوبت من

بگفت جان عمو این خیال توست محال

که مشکل است جدایی میان روح و بدن

پس آن یگانه در، از راه مهر خدمت شاه

بداد سرخط آزادیش به مهر حسن

به خطّ و مهر برادر، چو شاه دید گفتا

که آه از دل زینب که وای بر دل من

خطاب کرد به زینت که ای ستمکش دهر

بیا و بهر یتیم حسن بیار کفن...

جودی خراسانی



اگر چه لعل تو آب و تن تو تاب ندارد
دلت هوای دگر غیر روی باب ندارد

تو آن نه ای که جواب عموی خویش نگویی
لبت ز بی رمقی، نیروی جواب ندارد

نمی رسید اگر بر رکاب، پای تو، جا داشت
که چشم قابل پای تو را رکاب ندارد

دو نرگس تو بخوابند و مادر تو نداند
که بخت او، سر برخواستن ز خواب ندارد

اگر شده تن تو، پایمال اسب چه باکت؟
که غم ز بوته ی آتش، طلای ناب ندارد

ولی بگوی به گلچین، تلاش بیهُده داری
گلی که آب نخورده، دگر گلاب ندارد

ذبیح، پا به زمین سود و یافت چشمه ی زمزم
تو پا مَسای، عمو دسترس به آب ندارد

علی انسانی
دل سنگ آب شد، ص 298

 

 

بازم از واقعه دشت بلا یاد آمد
خرمن صبر و ثباتم همه بر باد آمد

در شگفتم ز چه درهم نشد اجزای وجود
ز آن همه ضعف که بر علت ایجاد آمد

آه از آن دم که شه دین به هزاران تشویش
بر سر قاسم ناشاد به امداد آمد

دید که آغشته تنش چون گُل سیراب به خون
آهش از آتش اندوه ز بنیاد آمد

گه به زانو سر حسرت که مر این صید ضعیف
به چه جرمی هدف ناوک صیاد آمد

گه به دندان لب حیرت که گه جلوه گری
چشم زخمی که بر این حُسن خداداد آمد

پس چو جان پیکرش از لطف در آغوش کشید
رو به سوی حَرَم آورد و به فریاد آمد

«نیّر» از خاک در شاه مکش روی نیاز
کان که شد حلقه به گوش درش آزاد آمد


حجت الاسلام نیّر تبریزی
 



گل پژمرده پژمردن ندارد
ز پا افتاده پا خوردن ندارد

مرا بگذار عمو، برگرد خیمه
تن پاشیده که بردن ندارد
--
بیا شوق مرا ضرب المثل کن
تمام ظرف هایم را عسل کن

برای اینکه از دستت نریزم
مرا آهسته آهسته بغل کن
--
لبم بوی پدر دارد عمو جان
سرم شوق سفر دارد عموجان

تمام سنگ ها بر صورتم خورد
آخه یتیمی درد سر دارد عموجان

علی اکبر لطیفیان

 

 

 

به سینه سنگ تو زنم
چه در زِره یا کفنم

نیزه چو شد پیرهنم
به مرگ خنده می زنم

اذن بده پر بکشم
جام بلا سر بکشم

عمو تویی کار و کسم
عشق تو باشد نفسم

گشته تنم چون قفسم
به نوجوانِیم قسم

قیام باشد سخنم
من حسنم من حسنم

به تیغِ اشقیا عمو
به نیزهٔ بلا عمو

زدند بی هوا عمو
حلال کن مرا عمو

«افتادم از پشت فرس
عمو به فریادم برس
»

ای که به قاسم مددی
تو ماهِ من تا ابدی

حال که پیشم آمدی
قدم به چشمِ من زدی

از تو جدا نمی شوم
ببخش پا نمیشوم

به لحظه ی پریدنش
ذره به ذره چیدنش

پا به زمین کشیدنش
نداشت تابِ دیدنش

دلش چه آزرده حسین
کشان کشان برده حسین



تاریخ الطبری، ج 5، ص 447-448

قال ابو مخنف: حدثنى سليمان بن ابى راشد، عن حميد بن مسلم، قال: خرج إلينا غلام كان وجهه شقه قمر، في يده السيف، عليه قميص و إزار و نعلان قد انقطع شسع أحدهما، ما انسى انها اليسرى، فقال لي عمرو ابن سعد بن نفيل الأزدي: و الله لاشدن عليه، فقلت له: سبحان الله! و ما تريد الى ذلك! يكفيك قتل هؤلاء الذين تراهم قد احتولوهم، قال: فقال: و الله لاشدن عليه، فشد عليه فما ولى حتى ضرب راسه بالسيف، فوقع الغلام لوجهه، فقال: يا عماه! قال: فجلى الحسين كما يجلى الصقر، ثم شد شده ليث غضب، فضرب عمرا بالسيف، فاتقاه بالساعد، فأطنها من لدن المرفق، فصاح، ثم تنحى عنه، و حملت خيل لأهل الكوفه ليستنقذوا عمرا من حسين، فاستقبلت عمرا بصدورها، فحركت حوافرها و جالت الخيل بفرسانها عليه، فوطئته حتى مات، و انجلت الغبره، فإذا انا بالحسين قائم على راس الغلام، و الغلام يفحص برجليه، و حسين يقول: بعدا لقوم قتلوك، و من خصمهم يوم القيامه فيك جدك! ثم قال: عز و الله على عمك ان تدعوه فلا يجيبك، او يجيبك ثم لا ينفعك! صوت و الله كثر واتره، و قل ناصره ثم احتمله فكأني انظر الى رجلي الغلام يخطان في الارض، و قد وضع حسين صدره على صدره، قال: فقلت في نفسي: ما يصنع به! فجاء به حتى القاه مع ابنه على بن الحسين و قتلى قد قتلت حوله من اهل بيته، فسالت عن الغلام، فقيل: هو القاسم بن الحسن بن على بن ابى طالب.



و عنه عن الحسين بن محمد بن جمهور عن محمد بن علي عن علي بن الحسن عن علي بن محمد عن عاصم الخياط عن أبي حمزة الثمالي قال:
سمعت علي بن الحسين (عليهما السلام) يقول لما كان اليوم الذي استشهد فيه أبو عبد الله (عليه السلام) جمع أهله و أصحابه في ليلة ذلك اليوم فقال لهم: يا أهلي و شيعتي اتخذوا هذا الليل جملا لكم و انجوا بأنفسكم فليس المطلوب غيري و لو قتلوني ما فكروا فيكم فانجوا بأنفسكم رحمكم الله فأنتم في حل و سعة من بيعتي و عهد الله الذي عاهدتموني فقالوا إخوته و أهله و أنصاره بلسان واحد و الله يا سيدنا أبا عبد الله لا تركناك أبدا أيش يقول الناس تركوا إمامهم و سيدهم و كبيرهم وحده حتى قتل و نبلو بيننا و بين الله عذرا و حاش لله أن يكون ذلك أبدا أو نقتل دونك فقال (عليه السلام) يا قوم فإني غدا أقتل و تقتلون كلكم حتى لا يبقى منكم أحد فقالوا الحمد لله الذي أكرمنا بنصرتك و شرفنا بالقتل معك أ و لا ترضى أن نكون معك في درجتك يا ابن بنت رسول الله فقال لهم خيرا و دعا لهم بخير فأصبح و قتل و قتلوا معه أجمعين فقال له القاسم ابن أخي الحسن يا عم و أنا أقتل فأشفق عليه ثم قال: يا ابن أخي كيف الموت عندك قال: يا عم أحلى من العسل قال إي و الله فذلك أحلى لا أحد يقتل من الرجال معي أن تبلو بلاء عظيما و ابني عبد الله إذا خفت عطشا قال يا عم و يصلون إلى النساء حتى يقتل عبد الله و هو رضيع فقال فداك عمك يقتل عبد الله إذا خفت عطشا روحي و صرت إلى خيامنا فطلبت ما أوليناه فلا أجد فأقول ناولني عبد الله أشرب من فيه أندى لهواني فيعطوني إياه فأحمله على يدي فأدنى فاه من في فيرميه فاسق منهم لعنه الله بسهم فيخره و هو يناغي فيفيض دمه في كفي فأرفعه إلى السماء و أقول اللهم صبرا و احتسابا فيك فتلحقني الأسنة منهم و النار تحرق و تسعر في الخندق الذي في ظهر الخيم فأكر عليهم في آخر أوقات بقائي في دار الدنيا فيكون ما يريد الله فبكى و بكينا و ارتفع البكاء
                        الهداية الكبرى، ص: 205
و الصراخ من ذراري رسول الله (صلى الله عليه و آله) في الخيم و يسألني زهير بن القين و حبيب بن مظاهر عن علي فيقولان يا سيدنا، علي إلى ما يكون من حاله فأقول مستعبرا لم يكن الله ليقطع نسلي من الدنيا و كيف يصلون إليه و هو أبو ثمانية أئمة و كان كل ما قاله صار.
فكان هذا من دلائله (عليه السلام).




جناب علی اصغر سلام الله علیه

 

ای یگانه کودک یکتا پرست
وی به طفلی مست صهبای الست

گر چه شیر مادرت خشکیده است
شیر رحمت از لبت جوشیده است

غم مخور ای بهترین همراز من
غم مخور ای آخرین سرباز من

غم مخور ای کودک خاموش من
قتلگاهت می شود آغوش من

غم مخور ای کودک دُردی کشم
من خودم تیر از گلویت میکشم

در حرم زاری مکن از بهر آب
چون خجالت میکشم من از رباب

می برم تا آنکه سیرابت کنم
با خدنگ حرمله خوابت کنم

مخفی از چشم زنان دلپریش
می کنم قبر تو را با دست خویش

صورتت را می گذارم روی خاک
تا ز خاک آید ندای عشق پاک
 

 

ناله برآورد کای شاخه ی ریحان من!
وی گل نورسته ی گلشن دامان من!

ای به سر و دوش من، زینت آغوش من!
مکن فراموش من، جان تو و جان من!

دیده ز من بسته ای، با که تو پیوسته ای؟
یاد نمی آوری، هیچ ز پستان من؟

از چه چنین خسته ای؟ وز چه زبان بسته ای؟
شور و نوایی کن ای، بلبل خوش خوان من!

غنچه ی لب باز کن، برگِ سخن ساز کن
ای لب و دندان تو، لؤلؤ و مرجان من!

تیر ز شیرت گرفت، وز منِ پیرت گرفت
تا چه کند داغ تو، با دل بریان من؟

مادر بی چاره ات، کنار گهواره ات
منتظر ناله ات، ای گل خندان من!

غنچه ی سیراب را، آتش پیکان بسوخت
رفت به باد فنا، خاک گلستان من

حرمله کرد از جفا، تو را ز مادر جدا
نکرد اندیشه از، حال پریشان من

گلِ گلوی تو را، طاقت ناوک نبود
لایق آن تیر سخت، گلوی نازک نبود

غروی اصفهانی
دیوان کمپانی ص 81
جرس ص 370

 

مرحوم ذهنی زاده
.
روشن است این نکته بر هر شیخ و شاب
گر یکی ماهی برون افتد ز آب
لب بسی بندد گشاید با شتاب
گوید آن بیچاره با صد پیچ وتاب
آب آب وآب آب و آب آب

.
.
بسته شد در کربلا چون راه آب
در خیام شاه افتاد التهاب
از لهیبش مرد و زن شد دل کباب
شد نوای عترت ختمی مآب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
کربلا و گرم تابستان او
تشنگی و آتش سوزان او
قحط آب و درد بی درمان او
پیچد از آن تشنگان بر نُه قباب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
گلشنی با یک جهان لطف و جلال
غنچه و گل حُسن و سرحدّ کمال
تشنگی کرد آن چنانش پایمال
بلبلان این نغمه کردند انتخاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
دخترک از تشنگیدرالتهاب
ماهی کوچک مگربیرون ز آب
واپسین دم رویوسینه در تراب
گفت و چشمش تا قیامت شد به خواب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
مادر از کودک ز خجلت سر به زیر
نی گمان بر آب و نی در سینه شیر
بسته دست شیر خوارش ناگزیر
گوید ای دارنده ی روز حساب
آب آب وآب آب و آب آب
.

.
اصغر شه زاده از سوز عطش
روی دست باب اندر حال غش
نیمه جان با مرگ خود در کشمکش
می نوشتی بر عذارش اشک ناب
آب آب وآب آب و آب آب

.
.
اکبر آن شهزاده ی والا تبار
با تن خونین و زخم بی شمار
بوسه زد بر دست و پای شهریار
گفت شاها دست من دامان باب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
در قتال سخت با قوم عنید
زخم های کاریم بر تن رسید
سوزش زخم و عطش ثقل جدید
از کفم برده عنان و صبر و تاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
زین سوال پاره ی جان و جگر
آتشی افتاد بر جان پدر
گفت پس هاتی لِسانَک ای پسر
تا زبانت بشنود زین دل کباب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
تا زبانش را به کام باب داد
بر گل گوئی که بر آتش فتاد
گفت بابا چون تو لب تشنه مباد
آتش افروز است کام آن جناب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
گفت ما و قطره ای آب فرات
تا قیامت بعد از این هیهات و هات
کار مستسقی گذشته از حیات
یادگار از ما به دنیای خراب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
آب نایاب از فرا گیرد جهان
نی ز خاکش نام ماند نی نشان
سازدش دریای ژرف و بی کران
نیست ما را بهره زان دریا حباب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
جان من برگرد بر سوی قتال
دارم امّید از خدای لایزال
سازدت سیراب جدّم از زلال
عرضه کن از من سلامی وین خطاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
در حرم شد تشنگی از حد مزید
شد سکینه پیش سقّای رشید
مشک خشکیده به کف با صد امید
سوختم گفت ای عمو از التهاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
پرسی ار حال دل سوزان من
وز همه دلسوخته مهمان من
وز دوای درد بی درمان من
از لبم بشنو که گوید خوش جواب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
آتشی افروخته سوز عطش
هیچ کس جز تو فرو نه نشاندش
شیرخوار از تشنگی در حال غش
در خیم پیچیده هر سوی از رباب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
لاجرم آن ساقی خشکیده مشک
کآب کوثر زان تهی مشکش به رشک
جام خالیدر کفش لبریز اشک
گفت وپَر بگشود بر پشت عقاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
آن سپه سالار شاه بی سپاه
بر فرات بسته ره بگشود راه
گفت با آب فرات آه از تو آه
ای به زهرا مهر آبی یا سراب؟
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
با دلی کز تشنگی آتش فشان
مشک خالی کرد پر زآب روان
کرد بر سوی خیم عطف عنان
همهمه کردی به دشت آن شیر غاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
تشنه دل، خشکیده لب، سقّای شاه
چون نهنگی در دل دریا سپاه
مشک آبی می برد در خیمه گاه
می زند فریاد پورِبوتراب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
بانک آب آب عبّاسرشید
دختران را تا به گوشجان رسید
نیمه جانان را به تن جانی دمید
مژده دادی همدگر را باشتاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
ناگهان تیری به مشک آمد فرود
کرد سقّارا ز غم بی خود ز خود
دستها رفته سبو بشکسته بود
گفتریزدآبرویم روی آب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
بود آن حیرت زده از فرط غم
غرقه ی دریای خجلت از حرم
تا فرو افتاد زان گُرز ستم
خود به خود می گفت یک پا در رکاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
با لبی خشکیده شه غلطان به خون
زخم تن از فلس ماهی ها فزون
تشنه لب آتش زدود دل برون
گفت و سنگ از آتش آهش مذاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
روزگاری رفت و آمد اربعین
بر مزار کشتگان شاه دین
بانگ بر زد عترت حبل المتین
ای شهیدان لب عطشان اینک آب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
گفت زینب با شهنشاه شهید
چرخِ گردان چون تو مستسقی ندید
قطره قطره بعد از این خواهم چکید
نا جهان بوده است از چشم سحاب
آب آب وآب آب و آب آب
.
.
«ذهنیا» مهریه بود آب فرات
در لبش جان تشنه لب دادی بنات
زآتش این قصّه سوزد کائنات
ریزد از کلکت از آن بر این کتاب
آب آب وآب آب و آب آب

 

و في اللهوف فتقدم عليه السّلام إلى باب الخيمة و قال عليه السّلام لزينب: ناوليني ولدي الصغير حتى اودّعه. و في الإرشاد فأتى بابنه عبد اللّه و هو طفل فأجلسه في حجره. و في البحار: فجعل عليه السّلام يقبّله و هو يقول: ويل لهؤلاء القوم إذا كان جدك محمد المصطفى صلّى اللّه عليه و آله خصمهم و الصبيّ‌ في حجره. و في بعض الكتب إنّ‌ زينب اخته عليها السّلام أخرجت الصبيّ‌ و قالت: يا أخي هذا ولدك له ثلاثة أيام ما ذاق الماء فاطلب له من الناس شربة ماء، فأخذه على يده و قال: يا قوم قد قتلتم شيعتي و أهل بيتي، و قد بقى هذا الطفل ويلكم اسقوا هذا الرضيع أما ترونه يتلظى عطشا من غير ذنب أتاه إليكم. قال: فبينما هو يخاطبهم إذ رماه حرملة بن كاهل الأسدي بسهم فذبحه في حجر الحسين عليه السّلام، فتلقى الحسين عليه السّلام دمه حتى امتلأت كفّه ثم رمى به إلى السماء. قال السّيد رحمه اللّه: ثمّ‌ قال: و هون عليّ‌ ما نزل بي أنّه بعين اللّه.

 

وفي البحار: ولما فجع الحسين (ع) بأهل بيته وولده، ولم يبق غيره وغير النساءوالذرارى، نادى: «هل من ذاب يذبّ‌ عن حرم رسول اللّٰه (ص)؟ هل من موحد يخاف اللّٰه فينا؟ هل من مغيث يرجواللّٰه في اغاثتنا؟» وارتفعت اصوات النساء بالعويل فتقدم الى الخيمه فقال: «ناولوني علياً ابني الطفل حتى اودعه‌؟» فناولوه الصبي. وقال المفيد: دعا ابنه عبداللّٰه الرضيع، قالوا: فجعل يقبّله وهو يقول: «ويل لهؤلاء القوم اذا كان جدّك المصطفى خصمهم». والصبي في حجره اذ رماه حرملة بن كاهل الأسدي لعنه اللّٰه بسهم، فذبحه في حجر الحسين (ع)، فتلقى الحسين (ع) دمه حتى امتلات كفه ثم رمى إلى السماء. وقال السيد ثم قال: «هوّن علىَّ‌ ما نزل بى انّه بعين اللّٰه». قال الباقر (ع): «فلم يسقط‍‌ من ذلك الدم قطرة إلى الارض» وفي الارشاد: ثم قال: «يا رب ان كنت حبست عنا النصر من السماء فاجعل ذلك لما هو خير. وانتقم لنا من هؤلاء الظالمين».



امام زمان عجل الله تعالی فرجه

ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه‌نشین چند بود آفتاب

منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس

ملک برآرای و جهان تازه کن
هر دو جهان را پر از آوازه کن

سکّه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند

ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش

شحنه تویی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست

ز آفت این خانهٔ آفت‌پذیر
دست برآور همه را دست گیر

گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی

 

 

 

جناب علی اکبر سلام الله علیه

گمان مدار که گفتم برو، دل از تو بریدم
نفس شمرده زدم همرهت پیاده دویدم

محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم
گهی به خاک فتادم، گهی زجای پریدم

دلم به پیش تو، جان در فغان، دیده به قامت
خدای داند و دل شاهد است، من چه کشیدم

دو چشم خود بگشا و سوال کن که بگویم
زخیمه تا سر جسم تو، من چگونه رسیدم

ز اشک دیده، لبم تر شد آن زمان که به خیمه
زبان خشک تو را در دهان خویش مکیدم

نه تیغ شمر مرا می کشد، نه نیزه ی خولی
زمانه کشت مرا لحظه ای که داغ تو دیدم

هنوز العطشت میزد آتشم که زمیدان
صدای یا ابتای تو را دوباره شنیدم

سزد به غربت من، هر جوان و پیر بگرید
که شد به خون جوانم خضاب، موی سفیدم

کنار کشته ی تو با خدا معامله کردم
نجات خلق جهان را به خون بهات خریدم

بگو به نظم جهان سوز میثم این سخن از من
که دست از همه شستم، رضای دوست خریدم

سازگار

 

پس بیامد شاه معشوق اَلست
بر سر نعش علی اکبر نشست

چهر عالم تاب بنهادش به چهر
شد جهان تا از قِران ماه و مهر

سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کی بالید سرو سر فراز

ای درخشان اختر برج شَرَف
چون شدی سهم حوادث را هدف

ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من

این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیر انداز نیست

خیز تا بیرون از این صحرا رویم
نَک به سوی خیمه ی لیلا رویم

رفتی و بردی ز چشم باب، خواب
اکبرا بی تو جهان بادا خراب


حجت الاسلام نیّر تبریزی

 

تا به میدان ز حرم اکبر رفت
دل زجان شُسته سوی دلبر رفت

روح از جسم حرم یکسر رفت
همه گفتند که پیغمبر رفت

زین طرف جان حسین دنبالش
آن طرف مرگ به استغبالش

گفت ای سرو قد دلجویت
لیله ی قدر پدر گیسویت

ای رخت ماه و هلال ابرویت
صبر کن سیر ببینم رویت

ای به زلفت دل من وابسته
دل بر آن دلبر یکتا بسته

در خم زلف تو دلها بسته
اشک من را ه تماشا بسته

من نگویم مرو ای ماه برو
لیک قدری بر من راه برو

ای جگر گوشه من ای پسرم
هیچ دانی که چه آری به سرم

مرو این گونه شتابان زبرم
مکن از موی خود آشفته ترم

پدر ایستاده و می کرد نظر
جانب مرگ پسر راهسپر

همچنان سوی سما دست پدر
تا بگوش آمدش آوای پسر

رنگ خود باخت ز بانگ پسرش
زانکه دانست چه آمد به سرش
علی انسانی

 

به خاک و خون تمام اصحاب
ساعات آخر حسین است
وقتش رسیده و زمان
جهاد اکبر حسین است
وقت وداع، علی رسیده
هنگام دل بریدن است از نور دیده
از اشک بابا، پیداست پیدا
وقتی که دست از تو کشیده، چه کشیده
(آه، علی علی خدانگهدار)

آه
یل رشید تشنه کامم
میان دشنه‌های اعدا
از هر طرف تیغی و تیری
شد جگر من ارباً اربا
خسته و دلخون، میپیچم اکنون
نور دل آل عبا را در عبایی
جان میدهم آه، زین داغ جانکاه
سنگ صبورم خواهرم زینب کجایی؟




بعد از شهادت

ستم ندیده کسی در جهان، مقابل زینب
نسوخت هیچ دلی در جهان، چنان دل زینب

نگشت شاد، دلش از غم زمانه، زمانی
زآب غم بسرشنتد، گوییا گِل زینب

فغان وآه از آن دم، که خصم دون به لب شط
برید سر زقفای حسین، مقابل زینب

فتاده دید چو در خاک، سرو قامت اکبر
قرار و صبر و تحمل، برون شد از دل زینب

میان لشگر اعدا به راه شام نبودی
به غیر معجر نیلی، به چهره، حایل زینب

به گرد ناقه ی او، کوفیان ب هعشرت واما
سر حسین بسنان، پیش محمل زینب

نه آب بود و نه نانی، نه شمعی و نه چراغی
چو گشت کنج خرابه مقام و منزل زینب

چگونه شرح غمش را رقم کند، ید «جودی»
که جز خدا نه کس آگه زد درد و مشکل زینب

جودی خراسانی

 

 

رسید وقت سفر سر به زیر شد زینب
حسین چشم تو روشن! اسیر شد زینب

هزار زخم روی پیکرت دهن وا کرد
هزار سال ز داغ تو پیر شد زینب

سه چهار مرتبه با شمر هم‌کلام شده
نداشت چاره دگر ناگزیر شد زینب

چقدر پای غنیمت کتک ز لشگر خورد
چقدر زخمی مشتی فقیر شد زینب

گرسنه بود ولی تازیانه خیلی خورد
غذا نبود ولی خوب سیر شد زینب

همان زمان که به سرنیره ها هُلش دادند
نشست و حرف نزد گوشه گیر شد زینب

نبودن تو و عباس کار خود را کرد
و با سنان و شبث هم مسیر شد زینب

بگیر گوش خودت را! کسی صدایش کرد..
بلند شو همه رفتند دیر شد زینب!

سید پوریا هاشمی

 

طفل صغیری ز حسین گم شده، ساربان
قامت زینب ز اَلَم خم شده، ساربان

شام غریبان حسین امشب است
ای خدا، ای خدا
***
زینب غمدیده به غم مبتلا، با نوا
بود گرفتارِ کفِ اشقیا، از جفا

جمله یتیمان به بغل داده جان، از وفا
غم سرِ غم آمده افزون شده، ساربان
***
گفت که ای خواهر محزون زار، بی‌قرار
از غم عباس تویی داغدار، اشک‌بار

محنت عالم شده بر ما دچار، این دیار
کودک زارم سوی هامون شده، ساربان
***
شب شده عالم همه خوف از سپاه، دین تباه
طفلک نالان به دل پر زآه، بی‌پناه

رو سوی هامون شده با سوز و آه،بی‌گناه
درد یتیمیش فراوان شده، ساربان
***
گر کُند از من شهِ بی‌کس سؤال، زین مقال
خواهر محزونه ام ای خوش‌خصال، باکمال

خوش شده ای حافظ طفلان به حال، در مآل
طفلکم از هجر پریشان شده،ساربان

 

مبریدم! که در این دشت مرا کاری هست
گرچه گل نیست ولی صحنه گلزاری هست

ساربانا! مزنید این همه آواز رحیل
که در این دشت مرا قافله سالاری هست

من و این باغ خزان دیده خدا را چه کنم
همره لاله رخان - لاله تبداری هست

ساربان،تند مران قافله گلها را
که در این حلقه گل، نرگس بیماری هست

نیست اندیشه مرا، از سفر کوفه و شام
مهر اگر نیست، ولی ماه شب تاری هست

تشنه کامان بلا را، چه غم از سوز عطش
ساقی افتاده ولی، ساغر سرشاری هست

هستی ام رفته زکف، بعد تو یا ثارالله
هیچم ار نیست تمنای توام باری هست

تا به مرغان چمن، رسم وفا آموزد
یادگار از تو پرستوی پرستاری هست

با وجودی که بود بار جدایی سنگین
لله الحمد مرا روح سبکباری هست

گر چه از ساحت قدس تو جدایم کردند
هست پیوند وفا با تو مرا آری هست

باغبان چمن معرفت! آسوده بخواب
که مرا شب همه شب دیده بیداری هست

در نماز شب خود غرق مناجات توام
یار اگر نیست ولی زمزمه یاری هست

مبرید از چمن حسن (شفق) را بیرون
که در آنجا که بود جلوه گل خاری هست

 

صوت قرآنم تو صبرم را ربود از دل، حسین
زآن سبب سر رازدم بر چوبه محمل، حسین

من ز طفلی بر سر دوش نبی دیدم تو را
از چه بگرفتی کنون بر نوک نی منزل، حسین؟

این تویی بالای نی ای آفتاب فاطمه؟
یا شده خورشید گردون بر زمین نازل، حسین

می خورد بر هم لبت گویی تکلّم می کنی
گاه با من، گه به طفلان،‌ گاه با قاتل، حسین

ای هلال من! زبس در خاک و خون پوشیده ای
دیدنت آسان،‌ شناسایی بود مشکل، حسین

اختیار دیده را پای سرت دادم ز دست
ترسم از اشکم بماند کاروان در گِل، حسین

با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا
با سرت بر نوک نی،‌اُلفت گرفته دل، حسین

با تمام دردها و غصه ها و رنج ها
نیستم آنی ز طفل کوچکت غافل، حسین

هر چه پیش آید، خوش آید، سینه را کردم سپر
با اسارت نهضتت را می کنم کامل، حسین

سوز و شور «میثم» بی دست و پا را کن قبول
گر چه شعرش هست در نزد تو نا قابل، حسین

 

سری به نیزه بلند است در برابر زینب
خدا کند که نباشد سر برادر زینب

امان ای دل ای دل ای دل ای دل وای

نه قوتی نه توانی میانه آن همه دشمن
نه مرهمی که نشیند به قلب مضطر زینب

ز حیرتم که چه عالم، ز هم نمی پاشد
به روی نیزه نشسته تمام باور زینب

نمانده تن که نلرزد نمانده دل که نسوزد
مگر ز قتلگه آید صدای مادر زینب


نه مرکبی نه رکابی امان ز ناقه عریان
چرا دوباره نیامد امیر لشکر زینب

مو که افسرده حالوم جون نداروم (2)
شکسته پر و بالوم جون نداروم (2)
همه گویند و زینب ناله کم کن (2)
تو آیی در خیالوم جون ندارنوم (2)

چرا انگشت و انگشتر نداری (2)
چرا عمامه ای در سر نداری (2)
نگو عمامه ای بر سر ندارم (2)
چرا خواهر به سر حجر نداری (2)

امان ای دل ای دل ای دل ای دل وای

خودم دیدم غزالان حرم را (2)
ز چنگ گرگ ها چوون می دویدند (2)
گهی آتش به دامن می دویدند (2)
گهی در دامن آتش فتادند (2)
گهی آتش به دامن می دویدند (2)

برادر جان سلیمان زمانی (2)
چرا انگشت و انگشتر نداری (2)

 

 

اى یک جهان برادر! وى نور هر دو دیده
چون حال زار خواهر! چشم فلک ندیده

بى محمل و عمارى بى آشنا ویارى
سر گرد هر دیارى خاتون داغدیده

خورشید برج عصمت، شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت، از بار غم خمیده

دردانه بانوى دهر، بى پرده شهره ی شهر
دوران چه کرده از قهر، با نازپروریده؟

ای لاله ی دل ما! وی شمع محفل ما
بر نى مقابل ما، سر بر فلک کشیده

بنگر بحال اطفال، در دست خصم، پامال
چون مرغ بى پر و بال، کز آشیان پریده

یک دسته دل شکسته، بندش بدست بسته
یک حلقه زار و خسته، خارش بپا خلیده

گردون شود نگون سر، افلاک تیره منظر
لیلا اسیر و اکبر، در خاک و خون طپیده

دست سکینه بر دل، پاى رباب در گِل
کافتاده در مقابل، اصغر گلو دریده

بربسته دست تقدیر، بیمار را به زنجیر
عنقای قاف و نخجیر، هرگز کسى شنیده؟

آهش زند زبانه، روزانه و شبانه
از ساغر زمانه، زهر اِلم چشیده

رفتم به کام دشمن، در بزم عام دشمن
داد از کلام دشمن، خون از دلم چکیده

کردند مجلس آرا، ناموس کبریا را
صاحبدلان خدا را، دل از کفم رمیده

گر مو به مو بمویم، آرام دل نجویم
از آنچه شد نگویم، با آن سر بریده

زآن لعل عیسوى دم، حاشا اگر زنم دم
کز جان و دل دمادم، ختم رسل مکیده


محمد حسین غروی اصفهانی

 

 

 

مقتل الحسین خوارزمی، ج 2، ص 44

قال: ثم أذن عمر بن سعد بالناس في الرحيل إلى الكوفة، و حمل بنات الحسين، و أخواته، و عليّ‌ بن الحسين، و ذراريهم، فلما مروا بجثة الحسين و جثث أصحابه، صاحت النساء، و لطمن وجوههن، و صاحت زينب: يا محمداه! صلى عليك مليك السماء، هذا حسين بالعراء، مزمل بالدماء، معفر بالتراب، مقطع الأعضاء، يا محمداه! بناتك في العسكر سبايا، و ذريتك قتلى تسفى عليهم الصبا، هذا ابنك محزوز الرأس من القفا، لا هو غائب فيرجى، و لا جريح فيداوى. و ما زالت تقول هذا القول حتى أبكت و اللّه كل صديق و عدو، حتى رأينا دموع الخيل تنحدر على حوافرها،




گات کردم
صورتمو به سمت قتلگات کردم
با گریه و ناله حسین! صدات کردم
ببخش اگه توو مقتلت رهات کردم
غریب بودی
بدون حر و مسلم و حبیب بودی
زیر سُم اسبای نانجیب بودی
برات بمیرم خدُّالتریب بودی
نمونده جز گریه برام چاره
یا ثارالله و ابن ثاره
حرمله کرد پیرهنتو پاره
یا ثارالله و ابن ثاره
«یا ثارالله و ابن ثاره»

خداحافظ
از کربلای گریه و غمت رفتم
از دهه‌ی اول ماتمت رفتم
به روستاییا سپردمت رفتم
خداحافظ
ببین با تازیونه آشنام کردن
با سیلی خواهرت رو احترام کردن
جدا نشد زینب ازت؛ جدام کردن!
به جز تو خواهرت کیو داره
یا ثارالله و ابن ثاره
چشام فقط برا تو می‌باره
یا ثارالله و ابن ثاره
«یا ثارالله و ابن ثاره»

کجا بودید؟
لحظه‌ای که امامتون صداتون کرد
هی گریه کرد و زیر لب دعاتون کرد
وقتی که دست و پا می‌زد نگاتون کرد
کجا بودید؟
با ناسزا بچه‌ها رو که می‌بردن
سر روی نیزه‌ها رو که می‌بردن
با گریه گوشواره‌ها رو که می‌بردن
گدا مگه جز تو کیو داره
یا ثارالله وابن ثاره
چشام فقط برا تو می‌باره
یا ثارالله و ابن ثاره
«یا ثارالله و ابن ثاره»

چقد خوبه
اگه یه شب حسین منو دعا می‌کرد
صداش که میزدم خودش نگاه می‌کرد
منو به اسم کوچیکم صدا می‌کرد
چقد خوبه
دلم پر از تپیدن حسین باشه
یه شب سرم رو دامن حسین باشه
نگام به روضه خوندن حسین باشه
نمونده جز گریه برام چاره
یا ثارالله وابن ثاره
میدونم این گریه اثر داره
یا ثارالله وابن ثاره
«یا ثارالله و ابن ثاره»

حسین جانم
ماها کجا و غصه‌ی تو رو خوردن
از سرمون زیاده اسمتو بردن
الهی روزیمون بشه برات مردن
حسین جانم
از مادرت بخواه قبول کنه از ما
خودش اجازه داد که جاری شه اشکا
دسمتونو گرفت و گف بیاین اینجا
بچه به جز مادر کیو داره؟
یا ثارالله وابن ثاره
اشک مارو مادر خریداره
یا ثارالله وابن ثاره

شاعر: رضا یزدانی



سه پنج روزه که بوی گل نیومد؛ یار…
صدای چهچهِ بلبل نیومد
روید از باغبانِ گل بپرسید؛ یار…
چرا بلبل به صیدِ گل نیومد؟
روید از باغبانِ گل بپرسید؛ یار…
چرا بلبل به صیدِ گل نیومد؟
گلی که خود بِدادم پیچ و تابش
به اشکِ دیدگانم دادم آبش
به درگاه الهی کی روا بی
گل از موُ دیگری گیرد گلابش؟

هوای بخت؛ بی بال و پرم کرد
به موُ گفتی؛ صبوری کن صبوری، یار…
صبوری؛ طرفه خاکی بر سرم کرد





امام حسن عسکری

 علی انسانی

چشم پدر به راه بود اي پسر بيا 
تا جان نرفته از تن او زودتر بيا 
از پشت ابراي قمر فاطمي درآي‏ 
تا شب به در رود چون فروغ سحر بيا 
هم صاحب الزماني و هم صاحب عزا 
بهر نماز بر تن پاک پدر بيا 
افتاد جام آب ز بس دست لرزه داشت‏ 
در پيکرش نمانده تواني ديگر بيا 
در احتضار باشد و چشم انتظار تست‏ 
بازست اين دو پنجره بر ره ز در بيا 
بي‌‏اشک مردم از پي تشييع آمدند 
خاکي نمانده شيعه چه ريزي در به سر بيا 
صاحب عزا به ختم حضورش مسلم است‏ 
مردم تمام منتظر اي منتظر بيا 
با ره جگر شده‏ ست و جگر پاره‏ 
جز تو نيست اي پاره جگر بر پاره جگر بيا

 

وقت بیماری و غم ذکر حسن می گیرم
وسط روضه و دم ذکر حسن می گیرم
همه جا زیر علم ذکر حسن می گیرم
به خدا بین حرم ذکر حسن می گیرم

سامرا, ذکر حسن, بین حرم می چسبد
جمعِ نامِ تو شدن, زیر علم می چسبد

ما نشستیم سر سفره ی شاهانه ی تو
به فدای تو و آن لطف کریمانه ی تو
عرشیان صف زده پشت در کاشانه ی تو
خیر دیدیم چقدر از در این خانه ی تو

پاسبان حرمت خیل ملائک هستند
جیره خوار کرمت خیل ملائک هستند

خلق حیران تو و روی ملیحت آقا
به فدای تو و آن لحن فصیحت آقا
ماجرایی است عجب, دست مسیحت آقا
دست ما را برسان تا به ضریحت آقا

به فدای تو و آن گنبد و گلدسته ی تو
کس نخورده است در عالم, به در بسته ی تو

شور رویای شب ماست فقط خواب حرم
دل ما هست همان گوشه ی سرداب حرم
قسمت ما بشود کاش دم ناب حرم
تا بنوشیم فقط جرعه ای از آب حرم

هر چه می خواهد از این باب, گدا می گیرد
لطف بی حد شما, دست مرا می گیرد

می رود سمت جنان گریه کنت با زهرا
می شود چشم ترم در غم تو چون دریا
اثر زهر شده در رخت آقا پیدا
اولین روضه ی تو عمر کمت بود اما

لااقل خم نشدی, چشم شما تار نشد
قسمت سینه ی تو تیزی مسمار نشد

دست و پا می زنی و بال و پرت می آید
مهدی فاطمه بالای سرت می آید
اثر زهر جفا بر جگرت می آید
روضه ی ظهر دهم در نظرت می آید

همه سیراب ولی تشنه, عزیز زهراست
زیر کندیِ سر دشنه, عزیز زهراست

روی این خاک بگو, آه… تنت می ماند؟
زیر مرکب مگر آقا بدنت می ماند؟
غصه ای نیست… به تن پیرهنت می ماند
بین انگشت, عقیق یمنت می ماند

پسر فاطمه بالای سرش غوغا بود
سر عمامه ی آقای همه دعوا بود

 

 

                        الغيبة (للطوسي)/ كتاب الغيبة للحجة، النص، ص: 272
أبي سهل إسماعيل بن علي النوبختي «1» قال: «2» مولد محمد بن الحسن بن علي بن محمد بن علي الرضا بن موسى بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم أجمعين ولد ع بسامراء سنة ست و خمسين و مائتين أمه صقيل و يكنى أبا القاسم بهذه الكنية أوصى النبي ص أنه قال اسمه كاسمي «3» و كنيته كنيتي لقبه المهدي و هو الحجة و هو المنتظر و هو صاحب الزمان ع قال إسماعيل بن علي دخلت على أبي محمد الحسن بن علي ع في المرضة التي مات فيها و أنا «4» عنده إذ قال لخادمه عقيد و كان الخادم أسود نوبيا قد خدم من قبله علي بن محمد و هو ربى الحسن ع فقال له «5» يا عقيد أغل لي ماء بمصطكى فأغلى له ثم جاءت به صقيل الجارية أم الخلف ع فلما صار القدح في يديه و هم بشربه فجعلت يده ترتعد حتى ضرب القدح ثنايا الحسن ع فتركه من يده و قال لعقيد ادخل البيت فإنك ترى صبيا ساجدا فأتني به قال أبو سهل قال عقيد فدخلت أتحرى فإذا أنا بصبي ساجد رافع سبابته نحو السماء فسلمت عليه فأوجز في صلاته فقلت إن سيدي يأمرك‏
__________________________________________________
 (1) قال النجاشي: إسماعيل بن علي بن إسحاق بن أبي سهل بن نوبخت كان شيخ المتكلمين من أصحابنا و غيرهم، له جلالة في الدنيا يجري مجرى الوزراء.
و عنونه الشيخ في الفهرست و كناه بأبي سهل.
 (2) من البحار و نسختي «ف، م».
 (3) في نسخ «أ، ف، م» اسمه اسمي.
 (4) في نسخ «أ، ف، م» فأنا.
 (5) من البحار و نسخ «أ، ف، م».
                        الغيبة (للطوسي)/ كتاب الغيبة للحجة، النص، ص: 273
بالخروج إليه إذا جاءت أمه صقيل فأخذت بيده و أخرجته إلى أبيه الحسن ع قال أبو سهل فلما مثل الصبي بين يديه سلم و إذا هو دري اللون و في شعر رأسه قطط مفلج الأسنان فلما رآه «1» الحسن ع بكى و قال يا سيد أهل بيته اسقني الماء فإني ذاهب إلى ربي و أخذ الصبي القدح المغلي بالمصطكى بيده ثم حرك شفتيه ثم سقاه فلما شربه قال هيئوني للصلاة فطرح في حجره منديل فوضأه الصبي واحدة واحدة و مسح على رأسه و قدميه ققال له أبو محمد ع أبشر يا بني فأنت صاحب الزمان و أنت المهدي و أنت حجة الله على «2» أرضه و أنت ولدي و وصيي و أنا ولدتك و أنت محمد بن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب ع ولدك رسول الله ص و أنت خاتم الأوصياء «3» الأئمة الطاهرين و بشر بك رسول الله ص و سماك و كناك و بذلك عهد إلي أبي عن آبائك الطاهرين صلى الله على أهل البيت ربنا إنه حميد مجيد و مات الحسن بن علي من وقته صلوات الله عليهم أجمعين «

 

                        الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 505
لما اعتل بعث إلى أبي أن ابن الرضا قد اعتل فركب من ساعته فبادر إلى دار الخلافة ثم رجع مستعجلا و معه خمسة من خدم أمير المؤمنين كلهم من ثقاته و خاصته فيهم نحرير «1» فأمرهم بلزوم دار الحسن و تعرف خبره و حاله و بعث إلى نفر من المتطببين فأمرهم بالاختلاف إليه و تعاهده صباحا و مساء فلما كان بعد ذلك بيومين أو ثلاثة أخبر أنه قد ضعف فأمر المتطببين بلزوم داره و بعث إلى قاضي القضاة فأحضره مجلسه و أمره أن يختار من أصحابه عشرة ممن يوثق به في دينه و أمانته و ورعه فأحضرهم فبعث بهم إلى دار الحسن و أمرهم بلزومه ليلا و نهارا فلم يزالوا هناك حتى توفي ع فصارت سر من رأى ضجة واحدة و بعث السلطان إلى داره من فتشها و فتش حجرها و ختم على جميع ما فيها و طلبوا أثر ولده و جاءوا بنساء يعرفن الحمل فدخلن إلى جواريه ينظرن إليهن فذكر بعضهن أن هناك جارية بها حمل «2» فجعلت في حجرة و وكل بها نحرير الخادم و أصحابه و نسوة معهم ثم أخذوا بعد ذلك في تهيئته و عطلت الأسواق و ركبت بنو هاشم و القواد و أبي و سائر الناس إلى جنازته فكانت سر من رأى يومئذ شبيها بالقيامة فلما فرغوا من تهيئته بعث السلطان إلى أبي- عيسى بن المتوكل فأمره بالصلاة عليه فلما وضعت الجنازة للصلاة عليه دنا أبو عيسى منه فكشف عن وجهه فعرضه على بني هاشم من العلوية و العباسية و القواد و الكتاب و القضاة و المعدلين و قال هذا الحسن بن علي بن محمد بن الرضا مات حتف أنفه على فراشه «3» حضره من حضره من خدم أمير المؤمنين و ثقاته فلان و فلان و من القضاة فلان و فلان و من المتطببين فلان و فلان ثم غطى وجهه و أمر بحمله فحمل من وسط داره و دفن في البيت الذي دفن فيه أبوه فلما دفن أخذ السلطان و الناس في طلب ولده و كثر التفتيش في المنازل و الدور و توقفوا عن قسمة ميراثه و لم يزل الذين وكلوا بحفظ الجارية التي توهم عليها الحمل لازمين حتى تبين بطلان الحمل فلما بطل الحمل عنهن قسم ميراثه بين أمه و أخيه جعفر و ادعت أمه وصيته و ثبت ذلك عند القاضي و السلطان

 

 

المصباح للكفعمي (جنة الأمان الواقية)، ص:719-720

اللهم و صل على السيدين السندين العابدين العالمين العاملين وارثي المشعرين و إمامي الثقلين كهفي التقى و ذخيرتي الورى و أهلي الحجى و طودي العلى المدفونين بسر من رأى كاشفي الكروب و المحن الإمام أبي الحسن‏
                    ثالث علي بن محمد و الإمام أبي محمد الحسن اللهم و صل على صاحب الدعوة النبوية و الصولة الحيدرية و العصمة [الشهب‏] الفاطمية و الصلابة [الصلاة] الحسنية و الاستقامة الحسينية و العبادة السجادية و المآثر الباقرية و الآثار الجعفرية و العلوم الكاظمية و الحجج الرضوية و الشروع المحمدية و القضايا العلوية و الهيبة العسكرية القائم بالحق و الداعي إلى الصدق الإمام أبي القاسم الولي المنتظر المهدي محمد بن الحسن بن علي اللهم عجل فرجه و أوسع منهجه و املأ به الأرض عدلا و قسطا و أمانا كما ملئت جورا و ظلما و عدوانا و اجعله مظفر الألوية و الأعلام ممدود الظلال على الخاص و العام مستوليا على الإيراد و الإصدار مخدوما بأيدي الأقضية و الأقدار و تجعل أعداءه حصائد سيوفه و رهائن خطوب الدهر و صروفه اللهم و انصر جيوش المسلمين و عساكر الموحدين اللهم و أعل حوزتهم و منارهم و آمن سبلهم و أرخص أسعارهم اللهم ارزقنا توفيق الطاعة و بعد المعصية إلى آخر الدعاء و قد مر ذكره في الفصل التاسع و العشرين فإذا فرغته فقل إن الله يأمر بالعدل و الإحسان و إيتاء ذي القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلكم تذكرون.

 



فایل قبلی که این فایل در ارتباط با آن توسط حسن خ ایجاد شده است