بسم الله الرحمن الرحیم
[استعاره ≠ مجاز لغوی]
استعاره، استعمال لفظ در غیر معنای خود نیست چون وجدانا «رایت اسدا یرمی» به معنای رجل شجاع نیست بلکه مصداقش رجل شجاع است و خلط بین مفهوم و مصداق نباید شود
[استعاره ≠ مجاز عقلی]
و نیز مجاز عقلی هم نیست چون ادعای اینکه زید شجاع، شیر است مبرّر میخواهد و بالاخره تا یک تصرفٌما درمعنای اسد نشود ادعا و استعمال صورت نمیگیرد؛
معنای اسد که محقق شود یک سلسله شئونات خارجی دارد، وقتی که معنی را در رابطه با یکی از شئونات او در نظر میگیریم حالتی پیدا میکند که میتوانیم افرادی را برای او ادعا کنیم ولی در عین حال لفظ در آن شأن خاص استعمال نشده است یعنی اسد به معنای شجاع هم استعمال نشده است.
اسد به همان معنای اسد است لکن شأن شجاعت او را در نظر گرفتهایم و در نتیجه راه برای ادعا باز میشود. [بلی مبرّر تصرف، شجاعت است و قرینه تصرف هم «یرمی» است ولکن بحث دقیق این است که همراه اهل معانی بیان شویم و در مجاز عقلی بگوییم در معنای اسد تصرف کردیم و ادعا کردهایم که اسد دو نوع فرد دارد یا در زید یعنی رجل شجاع تصرف کردهایم و ادعا کردهایم که شیر است بدون تصرف در معنای شیر. فافهم.]
آمر را ادعا میکنیم طالب تکوینی:
و همان طور که طالب تکوینی دو قسم است:
[حسن؛ جمال]
[ممکن است گفته شود حسن از زیبایی و جمال اخذ نشده است بلکه حسن به معنای خوب و مناسب است اگر به جمال نسبت داده شود معنای زیبایی به خود میگیرد و اگر به کار ملائم و مناسب با طبع (تکویناً نه مصلحتاً) نسبت داده شود معنای نیکویی به خود میگیرد پس مطلوب قلبی تکوینی متصف به نیکویی است نه زیبایی و این دو در عرض یکدیگرند و متخذ یکی از دیگری نیستند والا چون هردو تکوینی هستند ترجیح بلامرجح است]
همچنین طالب تشریعی و آمر
یعنی یکدفعه ادعا میکنیم آمر را که کأنه خود کار را انجام داده است و از چنین امری وجوب تکلیفی انتزاع میشود و روشن است که متخذ از وجوب بالغیر است
[اتخاذ از وجوب بالقیاس]
و اما اگر گفته شود که وجوب در کارها متخذ از وجوب بالقیاس است آن وجوب شرطی عقلی است نه تکلیفی و لذا در آن ادعایی هم وجود ندارد
و تارةً ادعا میکنم آمر را طالب تکوینی که مطلوب تکوینی خود را در قلبش میخواهد و از امر و مناسبت و ملائمت بین طالب (آمر) و مطلوب (تشریعی) استحباب و حسن تکلیفی انتزاع میشود پس استحباب متخذ از معقول ثانیِ «مناسبت» است
و اما حسن عقلی، به معنای موثر و علت ناقصه است و منتزع از معقول ثانیِ تأثیر است. پس باید و نباید و خوب و بد انشائی و اخباری نیستند بلکه هر دو اخباری هستند و تفاوت در تکلیفیات به ادعا و در عقلیات به متخذ منه مربوط است.
[مثال]
مثال برای توضیح تکلیفی و عقلی: در کتابی طبی مینویسند: اگر فلان مرض در جامعهای پیدا شد برای مبارزه با آن فلان غذا را باید خورد- خوب است خورده شود. اما یکدفعه است از رادیو اعلام میکنند که ای مردم برای مبارزه با فلان مرض، قانون تصویب شده است که از امروز (هرکسی باید فلان غذا را بخورد)- (فلان غذا خوب است خورده شود)
البته عدم انس به این جمله از آن جهت است که در قوانین حقوقی روز، استحباب جایی ندارد و اگر بین تکلیفی و عقلی تفاوت نبود معنی نداشت که بعضی بگویند مقدمه واجب، واجب نیست.
پس جمله عدل خوب است و یا باید به عدل رفتار کرد اگر ناظر به طلب باشد و نظر اصلی به تحقق کار با قطع نظر از آثار و تبعات آن باشد تکلیفی است و هر دو انشائی است ولو هر دو به لسان اخبار است که ناظر به دو مرتبه شدید و ضعیف از طلب است به لسان تحقق کار یا مشتاق الیه بودن آن.
اما اگر ناظر به رابطه تکوینی و نفسالامری بین کار و نتایج و آثار آن است عقلی است و تفاوت بین وجوب و حسن ناشی از ضرورت و لاضرورت آثار کار است که به نوبه خود مطلوب نفس است شدیداً کان أو ضعیفاً اما مطلوب تکوینی است و نیازی دیگر به ادعا ندارد. پس وجوب عقلی یعنی نتیجه کار مطلوب است به طور شدید تکویناً و وجوب تکلیفی یعنی خود کار مطلوب است به طور شدید تشریعاً و کذا الحسن.
اگر وجوب مطلقا منتزع از ضرورت بالقیاس بود کار مستحب معنی نداشت زیرا هرکاری نسبت به نتیجه خود ضرورت بالقیاس دارد و این وجوب مربوط به یک قضیه شرطیه است که اگر بخواهد نتیجه محقق شود این کار ضروری است پس حتی آن وجوب عقلی هم که تاکنون از آن صحبت میکردیم منتزع از وجوب بالقیاس نیست.
مگر آنکه وجوب بالقیاس را در ارتباط با فعل و اثرش نگیریم بلکه در ارتباط با اثر فعل و شرایط و وضع فاعل و ضرورت حصول اثر برای او بگیریم.
[بُرشی از متن بالا]
[ممکن است گفته شود حسن از زیبایی و جمال اخذ نشده است بلکه حسن به معنای خوب و مناسب است اگر به جمال نسبت داده شود معنای زیبایی به خود میگیرد و اگر به کار ملائم و مناسب با طبع (تکویناً نه مصلحتاً) نسبت داده شود معنای نیکویی به خود میگیرد پس مطلوب قلبی تکوینی متصف به نیکویی است نه زیبایی و این دو در عرض یکدیگرند و متخذ یکی از دیگری نیستند والا چون هردو تکوینی هستند ترجیح بلامرجح است]
[1]در بحثهای حسن و قبح ذاتی که مستحضر هستید، تحلیل موضوعی میکنیم که عدهای گفتند -خیال میکنیم حرف خوبی هم هست - که حسن و قبح یک موضوع بالذات دارند که همه به او برمیگردند، موضوع بالذاتش هم عدل و ظلم است، «العدل حسن» و «الظلم قبیح» فرد بالذاتش است که مانعی ندارد.
اما ذو العدل که حسن است و فرد بالذات است، حُسن مطلق دارد یعنی واجب؟ و ظلم که قبیح است یعنی حرام یا نه؟
این سوال اصلی میمانَد، این باز ثنائی هست و ما داریم راه را اشتباه میرویم یعنی بگوییم که العدل و الظلم. خب عدل، واجب است یا حرام است؟ واجب است یا مستحب است؟ واجب است یا مباح است؟ العدل حسنٌ.
از آن طرف میگویید الظلم قبیحٌ، ظلم حرام است، هر طور ظلمی حرام است، خب دوباره برگشتیم به این دوتا ثنائی که ظلم یعنی حرام. عدل یعنی چه؟ مکروه هم عدل است.
چه کار میکنید؟ الان مکروه عدل است یا ظلم است؟ کار مکروه جزء کدام یک از این دو تا قرار میگیرد که میگویید موضوع بالذات حسن و قبح، عدل و ظلم است؟ ظلم اگر موضوع قبح است و قبح هم طبق فرمایش خواجه[2] به معنای حرام است، مکروه عدل میشود. حالا مکروه، «وضع الشیء فی موضعه» هست؟ «إعطاء کل ذی حقٍّ حقَّه» هست؟ نه. این طوری نیست. مقابلش است و یک نوع ناعدلی است. خب چه کار کنیم؟
من گمانم این است که تحلیل محمولی خیلی کارساز است، ما به جای این که برویم موضوع بالذات را پیدا کنیم، اگر محمول حسن و قبح را تحلیل بکنیم، بفهمیم محتوای حسن و قبح چیست -حالا به قول بعضیها به قضایای تحلیلیه هم برگردد یا برنگردد برای ما مهم نیست مهم این است که ما ببینیم حسن چیست؟- اگر اینها را تحلیل کردیم آن وقت برای این که موضوعش را پیدا کنیم مشکل نداریم،
شما ببینید این تحلیل را میپسندید یا نه؟ حسن چیست؟
اساساً حُسن، یک مفهومی است که نسبت به شیءِ نفسی اصلا صدق نمیکند -اگر همین طوری تحلیل کنید بسیاری از حرفهایی که دیگران زدند اصلا کنار میرود- اگر یک چیز منفردی را در نظر بگیرید اصلا موضوعی برای حُسن نیست، یک نقطه در فضا حَسَن است یا قبیح؟ نمیشود بگویند حَسَن است یا قبیح است. زیبا هست یا نازیباست؟ یک چیز منفرد محض تنها به خودی خود حسن برایش صدق نمیکند، چطور یک فعل واحد را میگویید صدق حسن است یا امثال اینها؟
نکته این است که اساسا حُسن به معنای عمل صالح، عمل حَسَن است، امثال اینها به معنای در یک کادری از اشیایی با همدیگر که یک نظمی درست میکنند، هر مولفه این نظام که هماهنگ با آن نظام است، حَسن میشود، هر مولفهای که هماهنگ نیست میخواهد این نظم را بهم بزند، با کل هماهنگی ندارد قبیح میشود، این تحلیل محمول است، محمول ما که حسن و قبح است را این طوری تحلیلش کردیم.
این چیزی که دارم عرض میکنم تحلیل مفهوم حسن است به معنای مفهوم تک واحدی، هر کجا بروید. هر چیزی میگویید: خوب؛ کلمه خوب را هر کجا بتوانید به کار ببرید مفهومش واحد است، یک لفظ با یک معنا آن منطقههای کاربردش متفاوت است، حالا شما بروید این طوری که من عرض میکنم به آن فکر کنید، یک جا نمیتوانید پیدا کنید که کلمه حُسن و خوب به کار ببرید ولی مفهومش دو تا باشد، بگویید دیدید دو تا معناست؟ یک مفهوم را همه جا به کار میبریم، نسبت به آن مجرا، آن جایی که داریم به کار میبریم از آن جا رنگ میگیرد، رنگ گرفتن یک مفهوم از مصداق از آن جایی که داریم آن را به کار میبریم منافات ندارد با این که خود مفهوم واحد است، مشترک معنوی بالدقة است در تمام موارد کار.
یعنی آن چیزی که معنای حُسن است در یک کلمه، حُسن یعنی سازگار. خوب یعنی سازگار. سازگار است یعنی چه؟ یعنی در آن چیزی که ما خبر داریم، از مجموع امور نظم و نظام و روح و اخلاق و همه چیز این با وجود خودت سازگار است، با نظم اجتماعی سازگار است.
آش برای خوردن است، ریگ در آتش یعنی چه؟ یعنی با این نظام هماهنگی ندارد، شما میخواهید آش را بجویید و با ملایمت بخورید، ریگ در آش قبیح است یعنی چیزی است که با آن مولفه، آن چیزی که در آن قرار گرفته هماهنگ نیست.
حسن و قبح یکی از حوزههای کاربردش عمل است، این که شما میگویید حسن به معنای عقل عملی است، پشتوانهاش عقل نظری و درک است، درک یک چیز نفس الامری است یعنی عقل اگر یک چیز بسیط را تنها و منفرد درک کند، اصلا ذهن سراغ محمول حسن و قبح نمیرود.
عدل را هر طوری معنا کنید. «وضع الشیء فی موضعه» تا چند چیز نباشند، یک نظمی نباشد که موضع معنا ندارد، عدل وقتی مطرح است که در یک نظام چیزی میخواهد قرار بگیرد، «إعطاء کل ذی حقِّ حقّه» باید یک شیئی در یک جایی «حقَّه» یعنی جایگاه خاص خودش را که مستحقش است.
[1] متن جلسه درس فقه، تاریخ ٢٢/ ١٠/ ١٣٩٧
[2] إذا عرفت هذا فالفعل الحادث إما أن لا يوصف بأمر زائد على حدوثه و هو مثل حركة الساهي و النائم و إما أن يوصف و هو قسمان حسن و قبيح فالحسن ما لا يتعلق بفعله ذم و القبيح بخلافه، و الحسن إما أن لا يكون له وصف زائد على حسنه و هو المباح و يرسم بأنه ما لا مدح فيه على الفعل و الترك و إما أن يكون له وصف زائد على حسنه فإما أن يستحق المدح بفعله و الذم بتركه و هو الواجب أو يستحق المدح بفعله و لا يتعلق بتركه ذم و هو المندوب أو يستحق المدح بتركه و لا يتعلق بفعله ذم و هو المكروه فقد انقسم الحسن إلى الأحكام الأربعة الواجب و المندوب و المباح و المكروه و مع القبيح تبقى الأحكام الحسنة و القبيحة خمسة(كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد ؛ ص302-٣٠٣)