بسم الله الرحمن الرحیم

فهرست علوم
فلسفه
افلاطونگرائي
فلسفه تحلیلی
در باب دلالت-راسل
نظريه توصيفات راسل و مشكل جانشينى در متون گرايشهاى قضيه‏اى-محمدعلى عباسيان چالشترى

در باب دلالت-راسل




»در باب دلالت«: یکصد و یازده سال بعد

ساجد طیبی
گروه فلسفه‌ی تحلیلی، پژوهشگاه دانشهای بنیادی )IPM)

مقالهی »در باب دلالت« که نخستین بار در صفحاتِ 479 تا 493 شماره‌ی اکتبر 1905 نشریهی Mind ،علیرغم مقاومت اولیهی سردبیر
نشریه و تالش وی برای منصر کردن نویسنده از انتشار آن به دلیل »مضحک به نظر رسیدن نظریهی مطرحشده در آن« منتشر شد، از
نظرِ نویسندهاش، برتراند راسل، »بهترین مقالهی فلسفی«اش، از نظرِ فرانک رمزی »مثال اعالی فلسفه«، و از نظر سول کریپکی » احتماالً
مشهورترین مقالهی نوشتهشده در فلسفه‌ی تحلیلی« در قرن بیستم است. فارغ از میزان همدلیمان با هر یک از این ادعاها، به دشواری
میتوان دربارهی اهمیتِ این مقاله و نظریهی توصیفهای راسل که نخستین بار در آن طرح شده است اغراق کرد. اگرچه آنچه در وهلهی
نخست راسل را به مسئلهی دلالت و نظریهی توصیفها علاقه‌مند میکرد، پروههی منطقگرایی او در ریاضیات و تالشش برای فروکاستن
ریاضیات به منطق بود، اما حوزهی تأثیر این نظریه بسیار فراتر از این زمینهی تاریخی، به حوزههای مختلف فلسفه از جمله فلسفه‌ی زبان،
متافیزیک، و معرفتشناسی بسط یافته است.
راسل پیش از این مقاله در دو فصل و یک ضمیمه از کتاب اصول ریاضیات )1903 )به مسئلهی الفاظ دلالتگر )phrase denoting )
پرداخته است و نظریهای که او در مقالهی )1905 )طرح میکند، بیانگر عدولِ او از دیدگاه پیشینش در آن کتاب است. در واقع، انتشار
دستنوشتههای راسل در جلدِ چهارم مجموعه آثارش )1994 )نشان میدهد که مشکالتِ نظریهی پیشین در بیشترِ بازهی زمانی میان این
دو اثر مشرلهی فلسفی اصلی راسل بوده است و او در این مدت بارها دیدگاه خود را در این باره حک و اصالح کرده است. او در 1904 در
نامهای به همسرش دربارهی کارهای مشتر خود و وایتهد چنین مینویسد:
صبح، بعد از ظهر، و عصر مشرول بودیم؛ روز کاری عالیای داشتیم. حتی پ از ناهار نیز همچنان کار کردیم. بیشتر وقتمان را صر بحث بر سر
این کردیم که آیا پادشاه کنونی فرانسه تاس است یا نه پپ شگفتانگیز است که راجع به این پرسش جالب چه مالحظات ظریف و غریبی را
میتوان به کار بست. نهایتاً تصمیم ما این شد که اگر چه او مویی در سر ندارد، اما تاس نیست. افراد مجرب نتیجه خواهند گرفت که او کالهگی
بر سر میگذارد، اما این اشتباه است.
در نهایت، همهی این تأمالت به نظریهای میانجامد که او آن را نخستین بار در مقالهی »در باب دلالت« طرح میکند و آن را چنین
توصیف میکند: »گام نخست در غلبه بر دشواریهایی که دیرزمانی مرا حیران کرده بودند«. او بعدها به همراه وایتهد فصلی از جلد نخست
اثر عظیم پرینکیپیا متمتیکا )1910 )را به ارائهی بیان کاملتری از این نظریه اختصاص میدهد؛ نظریهای که راسل، علیرغم شهرتش به
ترییر فراوان دیدگاهش دربارهی موضوعاتِ مختلف، حتی در هشتاد و پنج سالگی هم برای دفاع از آن در مقابل انتقادهای استراوسن در
»در باب ارجاع« )1950 )دست به قلم میبرد و جوابیهای منتشر میکند: »آقای استراوسن در باب ارجاع« )1957.)
اکنون پ از یکصد و یازده سال که از انتشار این مقالهی کالسیک میگذرد، جای بسی خوشوقتی است که برای نخستین بار
ترجمهی فارسیای دقیق و تا حد زیادی روان و خوشخوان از آن به قلم آقای رضا دهقان منتشر میشود. شاید توضیح این نکته خالی از

36
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

فایده نباشد که نثر راسل در »در باب دلالت«، بر خال اغلب آثار او، چندان سرراست و سلی نیست. برخی بر آن اند که پیچیدگیهای
نامعمول نثر مقاله ناشی از نگارشِ آن در بازهی زمانیای بسیار کوتاه است: دوازده روز که سه روز آن را راسل به سفری به دلیل درگذشت
یکی از دوستان نزدیکاش گذرانده است. به هر حال، به نظر میرسد که مترجم بهخوبی توانسته است میان دقت ترجمه و سالست متن
تعادل برقرار کند، و هیچ کجا دقت در ترجمه را فدای زیباتر شدن نثر فارسی نکند. این نکته بهخصوص از این جهت اهمیت دارد که
بسیاری از دشواریها در اثر راسل، همچون هر اثر کالسیک دیگری، موضوع شرحها و بحثهای بسیاری میان فیلسوفان و شارحان در این
یکصد و یازده سال بوده است و احتماالً از این پ نیز خواهد بود؛ چه خوب که محل این نزاعها در متن فارسی هم تا حد امکان قابل
تشخی است.
حال که از دشواریهای این مقاله سخن رفت، خوب است به نکتهای اشاره کنم که شاید به کار خوانندگان این مقاله بیاید. یکی از
بخشهای غامض این مقاله هشت پاراگرا در میانهی آن است که علیاالدعا دربردارندهی استداللی اند بر ضد نظریههایی )چون نظریهی
پیشین خود راسل( که برای ردهای از عبارتهای زبانی، عالوه بر مدلول، قائل به معنا، به معنی خاصی که در این مقاله از آن بحث می
شود، نیز هستند. این پاراگرا ها آنهایی اند که درست پ از طرح سه معمای دلالت قرار گرفتهاند و نخستینِ آنها با »رابطه میان معنی و
مدلول، متضمن دشواریهای عجیب و غریبی است. . .« شروع میشود و آخرین آنها با »میتوان با معمای نویسنده وِیوِرلی، اثباتی صوری
ارائه داد. . .« و در مکتوبات شارحان راسل معموالً بهترتیب با حرو الفبای انگلیسی )از A تا H )نامگذاری شدهاند. استداللی نیز که راسل
در این پاراگر ها مطرح میکند به »استدالل مرثیهی گِرِی« )Argument Elegy s'Gray )شهرت یافته است و بیان دقیق آن و
بازسازیاش )این که دقیقاً استداللی بر چه ادعایی است، این که استدالل دقیقاً چیست، این که آیا معتبر هست یا خیر، این که چرا در
جای فعلیاش در مقاله، که به نظر میرسد با قبل و بعدِ آن بیارتباط است، مطرح شده است و. . .( منشأ اختال نظرهای بسیاری میان
فیلسوفان بوده است. برخی همچون آلونسو چر ادعا کردهاند که کل استدالل ناشی از خطایی ساده در خلط میان به کار بردن یک عبارت
)use )و اشاره کردن به آن )mention )است، و بسیاری دیگر بر آن اند که حتی اگر چنین خطایی در بیان استدالل رر داده باشد،
بهسادگی میتوان آن را برطر کرد و پ از تصحیح این خطا، هنوز چیز مهمی در این استدالل هست. به هر حال، شاید برای خوانندهای
که نخستین بار است با این موضوع و نظریهی راسل مواجه میشود بهتر باشد که در بار اول خواندن مقاله از این هشت پاراگرا چشم
بپوشد. چنین خوانندهای میتواند پ از بخش مربوط به طرح معماها، مقاله را از پاراگرا بعد از این هشت پاراگرا ادامه دهد؛ جایی که
راسل میگوید: »حاال میماند این که نشان دهیم که چگونه نظریهای که در ابتدای مقاله مطرح کردیم، همه معماهایی را که به آنها
پرداختیم، حل میکند.«
و در پایان، شاید از خودمان بپرسیم که چرا با توجه به دشواریهای این مقاله، که به برخی از آنها در باال اشاره شد، از یک سو، و
این که راسل نظریهی اصلی مطرح در آن را با بیانی بسیار سلی تر و شستهرفتهتر در آثار دیگری، از جمله در اصول ریاضیات یا فصل
شانزدهم مقدمهای بر فلسفه‌ی ریاضیاتی )1919 )مطرح کرده است، از سوی دیگر، همچنان الزم است که به خود این مقاله رجوع کنیم و آن
را بخوانیم. )مورد اخیر، با عنوان »توصیفها«، در شماره‌ی 7/8 ارغنون )ص . 161-149 )با ترجمهی سید محمدعلی حجتی منتشر شده
است.( شاید، عالوه بر لذتی که در خواندن کالسیکها است، پاسخی به این پرسش را بتوان از زبان استیون نیل )2005 )چنین بیان کرد:
»در باب دلالت«، حتی برای آنان که امروزه به سنت تحلیلیای که این مقاله به شکلگیری آن کمک کرده اشترال دارند، نوشتهی مشکلی است.
خوانندگانِ مایند در 1905 بایستی بسیاری از بخشهای آن را غیرقابل فهم یافته باشند، و بعید است که افراد زیادی خارج از حلقهی نزدیک به
راسل توانسته باشند چیز زیادی از آن فراگیرند. کجفهمیها تا امروز هم ادامه دارد؛ در برخی از مشهورترین مقاالت فلسفی قرن بیستم میتوان
اشتباهاتی تمامعیار راجع به نظریهی توصیفها و کاربردهای آن یافت. علیرغم پیچیدگیهایش، امروزه برای دانشجویان ضروری است که »در
باب دلالت« را بخوانند چرا که تمایزها و مفاهیمی که راسل معرفی کرده است بخش جداییناپذیری از فلسفه و زبانشناسی معاصر اند. استادان
دلرحم ممکن است یکی از مباحث متأخر راسل را تکلیف کنند، اما هیچچیز نمیتواند به طور کامل جای طراوتِ »در باب دلالت« یا اضطرار
منطقیِ لحن راسل را بگیرد. )نیل 2005 ،ص. 812)
منابع
در نوشتنِ این یادداشت از منابع زیر بهره گرفته‌ام:

Kaplan, David (2005), “Reading 'On Denoting' on its Centenary,” Mind, 114 (456): 933-1003.
Kripke, Saul (2005), “Russell’s Notion of Scope,” Mind, 114 (456):1005-1037.
Neale, Stephen (2005), “A Century Later,” Mind, 114 (456), pp. 809-871.
Russell, Bertrand (1956), Logic and Knowledge, edited by R. March, Unwin Hyman Limited.
Russell, Bertrand (1994), Foundations of Logic: 1903-05 (The Collected Papers of Bertrand Russell, V. 4), edited by A.
Urquhart. Routledge.

37
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

در باب دلالت )Denoting On)
برتراند راسل
ترجمهی رضا دهقان
منظور من از »عبارت دلالتگر« )phrase denoting ،)
عبارتهایی مانند هر یک از اینهاست: کسی، یکک ،
1 هرک ، هیچک ، همه)ک (

، شاه کنونی انگلستان، شاه
کنونی فرانسه، مرکز جِرم منظومهی شمسی در لحظهی
آغاز قرن بیستم، گردش زمین دور خورشید، گردش
خورشید دور زمین. بنابراین، دلالتگر بودن یک عبارت
فقط بستگی به صورت )فرم( آن دارد. میتوان سه گونه
را متمایز کرد: )1 )یک عبارت ممکن است دلالتگر باشد
امّا به چیزی دلالت نکند؛ مثالً، »شاه کنونی فرانسه«. )2 )
یک عبارت ممکن است به یک عینِ معیّن دلالت کند؛
مثالً، »شاه کنونی انگلستان«، که به یک فرد خاص دلالت
میکند. )3 )یک عبارت ممکن است دلالتگریِ مبهم
داشته باشد؛ مثالً، »کسی«، که به یک فرد مبهم دلالت
میکند نه به چندین نفر. تحلیل و تفسیر این عبارتها
مشکالت قابلتوجهی دارد؛ در واقع، دشوار بتوان نظریهای
در این باره ارائه داد که مستعدِ ابطال صوری )فرمال(
نباشد. نظریهای که اکنون میخواهم مطرح کنم، بر همهی
مشکالتی که در این میان سراغ دارم، تا آنجا که من
میتوانم دریابم، فائق میآید.

1
any ،every man ،a man ،some man ِمعادل ترتیب به
man ،و men all پپ م.

موضوع دلالت، اهمیت فراوانی دارد، نه فقط در منطق
و ریاضیات، که همچنین در نظریهی معرفت. برای مثال،
ما میدانیم ]معرفت داریم[ که مرکز جِرم منظومهی
شمسی در یک لحظهی خاص، نقطهای معین است، و
میتوانیم گزارههایی دربارهی آن بیان کنیم؛ ولی ما با این
نقطه، که معرفتمان به آن صرفاً از راه توصیف است،
آشنایی نداریم. تفاوت میان آشنایی
2
]با یک چیز[
)acquaintance )با دانستن دربارهی ]یک چیز[
)how knowledge ،)تفاوت میان چیزهایی است که از
آنها صورت ذهنی )presentation )داریم با چیزهایی که
فقط توسط عبارتهای دلالتگر به آنها دسترسی داریم.
فراوان پیش میآید که میدانیم یک عبارت، دلالت
بیابهامی دارد، امّا با آنچه که این عبارت بدان دلالت دارد
آشنایی نداریم پپ چنان که در مثال مرکز جِرم شاهدیم.
در ادرا ، با متعلَّقهای ادرا ، و در اندیشه نیز با
متعلَّقهایی با خصلتِ منطقیِ انتزاعیتر آشنایی داریم؛ امّا
با هر ابژهای که توسط عبارتهایی بدان دلالت میکنیم
که متشکل از کلماتی است که با معانی آنها آشنایی داریم،
لزوماً آشنایی نداریم. یک نمونهی بسیار مهم: ظاهراً دلیلی
نداریم که گمان کنیم با ذهن دیگران آشنایی داریم، چرا
که میدانیم این چیزها مستقیم ادرا نمیشوند؛ بنابراین،
آنچه دربارهی اینها میدانیم، از طریق دلالت به دست
میآید. هر اندیشیدنی باید از آشنایی آغاز شود؛ امّا در
ادامه، به اندیشیدن دربارهی چیزهای بسیاری میرسد که
با آنها آشنایی نداریم.
اکنون مسیر بحثم را مشخ میکنم. ابتدا نظریهای
3 را که میخواهم از آن دفاع کنم، بیان میکنم؛
سپ
دربارهی نظریههای فرگه و ماینونگ بحث میکنم و نشان
میدهم که چرا هیچیک از آنها برایم متقاعدکننده نیست؛
سپ دالیلم را در دفاع از نظریهام مطرح میکنم؛ و در
آخر، بهاختصار، اشارهای خواهم داشت به نتایج فلسفیِ
نظریهام.

2
مراد راسل از »آشنایی«، چیزی شبیه دریافت حسی و بیواسطه،
آشنایی مستقیم، تماس یا مواجهه است. پپ م.
3
در کتابم، اصول ریاضیات، فصل 5 و بند 476 ،راجع به این
موضوع بحث کردهام. نظریهای که در آنجا مطرح شده، بسیار
نزدیک به نظریهی فرگه است، و بسیار متفاوت از نظریهای است که
در اینجا قصد دفاع از آن را دارم.

38
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

در اینجا نظریهام را به طور خالصه مطرح میکنم.
من متغیر )variable )را یک مفهومِ پایه )fundamental )
میگیرم؛ »(x(C »را به معنای گزارهای
1
که x متریرِ آن
است به کار میبرم، که در آن متریرِ x ذاتاً و کامالً نامعیّن
)undetermined )است. اینک میتوانیم دو تا مفهوم را در
نظر بگیریم: »(x(C همواره صادق است«، و »(x(C گاهی
2 حاال می صادق است«.

توان »همهچیز«، »هیچچیز« و
»چیزی« را )که پایهایترین عبارتهای دلالتگر هستند(
اینطور تفسیر کرد:
C)همهچیز )3
یعنی »(x(C همواره صادق است«؛
)هیچچیز(C یعنی »"(x(C کاذب است" همواره صادق
است«؛
)چیزی(C یعنی »کاذب است که "(x(C کاذب است"
4 همواره صادق است«.
در اینجا »(x(C همواره صادق است« یک مفهومِ بنیادی
)ultimate )و تعریفناپذیر در نظر گرفته شده است، و
بقیهی مفاهیم بهواسطهی آن تعریف میشوند. در اینجا،
برای همهچیز، هیچچیز، و چیزی، به طور مجزا معنایی
در نظر گرفته نشده است، امّا به هر گزارهای که اینها در
آن واقع میشوند، معنایی منتسب میشود. این بنیادِ
»نظریهی دلالت«ی است که میخواهم از آن دفاع کنم:
عبارتهای دلالتگر هرگز مستقالً معنی ندارند، امّا
گزارههای که این عبارتها در بیان زبانیِ ) verbal
expression )آنها واقع میشوند، معنیدار هستند.
مشکالتِ مربوط به دلالت، به گمان من، همگی ناشی از
خطا در تفسیر گزارههایی است که بیان زبانیِ آنها حاویِ
عبارتهای دلالتگر است. تفسیر درست را پپ اگر من
خطا نکرده باشم پپ این چنین نیز میتوان مطرح کرد.
فرض کنید میخواهیم گزارهی »کسی را دیدم« را
تفسیر کنیم. اگر این گزاره صادق باشد، من یک شخ
1
دقیقتر بگوییم، یک تابعِ گزارهای )function propositional.)
2
دومی را میتوان براساس اولی تعریف کرد، بدین صورت: »چنین
نیست که "(x(C کاذب است" همواره صادق باشد«.
3
»)هرچیز(C »را بخوانید سیِ »هرچیز«؛ یعنی »هرچیز« در اینجا
متریرِ تابعِ C است. پپ م.
4
به جای این عبارت پیچیده، عبارت »(x(C همواره کاذب نیست«
یا عبارت »(x(C گاهی صادق است« را به کار خواهم برد پپ فرض
کنید داریم تعریف میکنیم که این عبارتها معادل همان عبارت
پیچیده اند.

معیّن را دیدهام؛ امّ ا این آن چیزی نیست که من با این
گزاره تصدیق میکنم. آنچه تصدیق میکنم، طبق
نظریهای که دارم از آن دفاع میکنم این است:
پپ »"من x را دیدم، و x انسان است" همواره کاذب
نیست«. ]یعنی حالتی هست که این صادق باشد.[
به طور کلی، با تعریفکردنِ مجموعهی )class )اشخاص
بهمنزلهی مجموعهای از اشیای واجدِ محمولِ »انسان
]بودن[«، چنین میگوییم:
پپ »")کسی(C "یعنی“"(x(C ،و x یک انسان است"
همواره کاذب نیست”«
مطابق این تفسیر، عبارتِ »کسی« به خودیِ خود کامالً
فاقد معناست، امّا به هر گزارهای که در بیان زبانیاش
عبارت »کسی« وجود دارد، معنایی میبخشد.
حاال گزارهی »همهک فانی اند« ) are men all
5 mortal )را در نظر بگیرید. این گزاره

درواقع شرطیه
است، و میگوید اگر چیزی یک شخ باشد، آن چیز
فانی است؛ یعنی میگوید، اگر x کسی باشد، آنگاه، x
هرک که باشد، x فانی است. حاال با جایگزینیِ »x انسان
است« به جای »x کسی است«، خواهیم داشت:
پپ »همهک فانی اند«، یعنی »"اگر x انسان است،
آنگاه x فانی است" همواره صادق است«.
این را در منطق نمادی این طور بیان میکنیم: »همهک
فانی اند« بدین معناست که »به ازای همهی مقادیرِ x ،اگر
"x انسان است" آنگاه "x فانی است".« به بیانی کلیتر،
میگوییم:
پپ »)همهک (C »یعنی »"اگر x انسان است، آنگاه
(x(C صادق است" همواره صادق است«.
مشابهاً خواهیم داشت:
پپ »)هیچک (C »یعنی »"اگر x انسان است، آنگاه
(x(C کاذب است" همواره صادق است«؛
پپ »)کسانی(C »هممعنی است با »)کسی(C»؛
پپ »)کسی(C»

یعنی »کاذب است که "(x(C ،و x 6

انسان است" همواره کاذب است«؛
پپ »)هرک (C »هممعنیست با »")همهک (C.»"
5
همانطور که در فصل 2 از جلد اول کتاب منطق جناب برادلی
استادانه مورد بحث قرار گرفته است.
6
به لحاظ روانشناختی، (man a(C القا میکند که فقط یك نفر،
و (men some(C القا میکند که بیش از یك نفر؛ ولی در یک
طرح سردستی میتوان از این اختال چشم پوشید.

39
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

حاال میماند تحلیل عبارتهای معرفه )عبارتهای
1 .اینها ظاهراً جالب دارای the)

ترین و دشوارترین
عبارتهای دلالتگر هستند. برای مثال، جملهی »پدرِ
چارلز دوم اعدام شد« را در نظر بگیرید. این جمله
میگوید xی بوده است که پدرِ چارلز دوم بوده و اعدام
شده است. معرفهبودن، در معنای مطلق و دقیقش،
متضمّن یکتایی )uniqueness )است پپ یعنی گرچه
میتوانیم بگوییم »پسر فالنی«، در حالی که فالنی چند
پسر دارد، ولی درستتر این است که بگوییم »یکی از
پسرهای فالنی«. در هر حال، ما برای مقصود خودمان
فرض میگیریم یک عبارت معرفه، متضمّن یکتایی است.
بنابراین، وقتی میگوییم »x پدرِ چارلز دوم بود«، نه فقط
تصدیق میکنیم که x نسبت خاصی با چارلز دوم داشته
است، بلکه بهطور ضمنی تصدیق میکنیم که چیز دیگری
این نسبت را نداشته است. نسبتِ مورد بحث را، بدون
پیشفرضِ یگانهبودن، و بدون عبارت دلالتگر، میتوان این
2 گونه بیان کرد: »x چارلز دوم را به وجود آورد
«. برای این
که معادلی برای »x پدر چارلز دوم بود« داشته باشیم، باید
بگوییم، »اگرy متفاوت از x باشد، y چارلز دوم را به وجود
نیاورده است«، یا، معادالً، »اگر y چارلز دوم را به وجود
آورده است، y اینهمان با x است«. بدین ترتیب، »x پدرِ
چارلز دوم است« میشود »x چارلز دوم را به وجود آورده
است؛ و "اگر y چارلز دوم را به وجود آورده، y اینهمان با
x است" به ازاء هر y صادق است«.
بنابراین، »پدرِ چارلز دوم اعدام شد« میشود:
پپ »همواره برای x کاذب نیست که x چارلز دوم را
به وجود آورده است و x اعدام شده است؛ و "اگر y
چارلز را پدید آورده است، آنگاه y اینهمان با x
است" به ازاء هر y صادق است.«
این تحلیل شاید عجیب و ناپذیرفتنی به نظر برسد؛ ولی
من فعالً دلیل نمیآورم، فقط دارم نظریهام را بیان میکنم.

1
کالً هرجا در متن اصلی سخن از »حر تعریف the »بوده است،
در برگردان فارسی به مقولهی »معرفه« واگردانی شده است. پپ م.
2
beget to؛ این فعل برای مواردی به کار میرود که مردی سبب به
دنیا آمدن کسی شود، یعنی پدر او باشد. برای این فعل معادل
فارسی سرراستی نداریم. مراد راسل صرفاً تبدیل وصف خاص به
محمول است که ما آن را با تبدیل »الف پدر ب است« به »الف ب
را به وجود آورده است« نشان دادهایم )»پدرِ ب« یک وصفِ خاص
است، ولی »به وجود آوردن« محمول است(. پپ م.

برای تفسیر »)پدرِ چارلز دوم(C ،»که C اینجا
نمایندهی هر گفتهای راجعبه این شخ است، کافیست
در جملهی فوقالذکر، بهجای »اعدام شد« بگذاریم (x(C .
توجه کنید که، طبق تحلیل فوق، C هر گفتهای که باشد،
»)پدرِ چارلز دوم(C »مستلزم این است که:
پپ »همواره برای x کاذب نیست که "اگر y چارلز
دوم را به وجود آورده است، آنگاه y اینهمان با x
است" به ازاء هر y صادق است،«
که این دقیقاًً همان چیزی است که در زبان معمولی با
»چارلز دوم یک پدر داشت، نه بیشتر« بیان میشود. در
نتیجه، اگر این شرط برقرار نباشد، هر گزارهای با صورت
»)پدرِ چارلز دوم(C »کاذب است. بنابراین، برای مثال، هر
گزارهای با صورت »)شاه کنونی فرانسه(C »کاذب است.
این یکی از مزایای بزرگ نظریهی مورد بحث است. بعداً
نشان خواهم داد که این، برخال آنچه در بدو امر ممکن
است به نظر آید، مرایرِ اصل تناقض نیست.
شیوهی فوق، امکان میدهد تا همهی گزارههای
دارای عبارت دلالتگر را به صورتهایی بدون عبارتِ
دلالتگر فرو بکاهیم. ضرورت چنین فروکاستی را در
ادامهی بحث میکوشم نشان دهم.
مشکالتِ بهظاهر اجتنابناپذیری که اگر عبارتهای
دلالتگر را اجزای واقعیِ گزارههایی بدانیم که اینها در
بیانِ زبانیشان واقع میشوند، با آنها مواجه میشویم،
دلیلی بر صحت نظریهی فوق به دست میدهند. در میانِ
نظریاتی که چنین اجزائی را میپذیرند، سادهترینشان
3 نظریهی ماینونگ است.

طبق این نظریه، هر عبارتِ
دلالتگر که به لحاظ دستوری صحیح باشد، نشانهای برای
یک عین )ابژه( است؛ بنابراین، »شاه کنونیِ فرانسه«،
»دایرهی مربع« و امثالهم، از قرار، عینهای حقیقی
)genuine )اند. میگوید اینها تقرر )subsistance )ندارند،
با این حال، باید آنها را عین در نظر گرفت. این اساساً
دیدگاهِ مسئلهداری است؛ ولی انتقاد اصلیای که بر آن
وارد است، این است که چنین عینهایی از اصل تناقض
تخطی میکنند. برای مثال، ادعا میشود که شاه کنونیِ
موجودِ فرانسه وجود دارد، و در عین حال وجود ندارد؛
3
ر. . سه مقالهی نخست از منبع زیر )به ترتیب از Meinong،
:)Mally و Ameseder
Untersuchungen zur Gegenstandstheorie und
Psychologie, Leipzig, 1904

40
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

دایرهی مربع گرد است، و گرد نیست؛ و ق علی هذا؛ که
این پذیرفتنی نیست، و اگر نظریهای بتوان یافت که مانع
بروز چنین نتیجهای شود، بیشک باید آن را ترجیح داد.
نظریهی فرگه از چنین تخطّیای از اصل تناقض
اجتناب میکند. وی در یک عبارت دلالتگر دو عنصر را
تفکیک میکند، که میتوانیم آنها را معنی )meaning )و
مدلول )denotation )بنامیم.
1
طبق این دیدگاه، »مرکز
جِرم منظومهی شمسی در ابتدای قرن بیستم«، بهلحاظ
معنی کامالً مرکب، ولی بهلحاظ مدلول، که یک نقطهی
مشخ است، کامالً بسیط است. منظومهی شمسی، قرن
بیستم، و غیره، اجزای سازندهی معنی هستند؛ ولی
مدلول اصوالً فاقد اجزا است.
2
یکی از فواید این تفکیک،
این است که نشان میدهد جمالتِ بیانگرِ اینهمانی
بیارزش نیستند. وقتی میگوییم »اسکات نویسندهی
وِیوِرلی است«، آنچه تصدیق میکنیم )assert ،)اینهمانیِ
مدلول و تفاوتِ معنی است. من در اینجا قصدم به چالش
کشیدن مدعیات این نظریه است و نمیخواهم، آنگونه که
پیش از این از این مدعیات دفاع کرده بودم، دالیلم را به
نفع این نظریه بازگو کنم.
اگر قائل باشیم که عبارتهای دلالتگر یک معنی را
بیان میکنند و به یک مدلول دلالت میکنند،
3
یکی از
نخستین مشکالتِ فراروی ما مربوط به مواردی است که
در آنها به نظر میرسد مدلول وجود ندارد. وقتی میگوییم
»شاه انگلستان تاس است«، به نظر میرسد این گفتهای
دربارهی یک معنیِ مرکّب، یعنی »شاه انگلستان« نیست،
بلکه دربارهی یک شخ ِ واقعی است که با این معنی به او
1 Frege, “Über Sinn und Bedeutung”, Zeitschrift für . .ر
Phil. Und Phil. Kritik, vol. 100
2
فرگه این دو عنصر، معنی و مدلول، را همهجا تفکیک میکند نه
فقط در عبارتهای دلالتگر مرکب )complex .)پ آنچه در
معنای یک ترکیب دلالتگر مدخلیت دارد، معانیِ اجزای آن است
و نه مدلولِ آنها. در گزارهی »مون بالن بیش از 1000 متر ارتفاع
دارد«، طبق نظر فرگه، معنیِ »مون بالن« است، و نه خودِ این
کوه، که جزوی از معنیِ گزاره است.
3
در این نظریه، میگوییم عبارت دلالتگر یک معنی را بیان
میکند )express ،)و میگوییم هم عبارت دلالتگر و هم معنیِ
آن به مدلولی دلالت میکنند )denote .)در نظریهای که من از
آن دفاع میکنم، خبری از معنی )meaning )نیست، و فقط گاهی
مدلول )denotation )وجود دارد.

دلالت میکنیم. حاال »شاه فرانسه تاس است« را در نظر
بگیرید. به دلیل تناظر صوری با جملهی قبل، این نیز باید
دربارهی مدلولِ عبارتِ »شاه فرانسه« باشد. اما این عبارت،
گرچه معنیای دارد پپ اگر که »شاه انگلستان« معنیای
داشته باشد پپ ولی بیشک، دستکم به هیچ معنای
آشکاری، مدلول ندارد. از این رو، باید فرض کرد »شاه
فرانسه تاس است« م همل )nonesense )است؛ ولی این
جمله م همل نیست، گرچه آشکارا کاذب است. یا این گزاره
را در نظر بگیرید: »اگر u مجموعهای باشد که فقط یک
عضو دارد، آن عضوِ واحد، عضوِ u خواهد بود«، یا، به بیان
ما، »اگر u مجموعهای تکعضوی باشد، آن u( u the )یک
u است.« این گزاره باید همواره صادق باشد، چون هرگاه
مقدّم آن صادق باشد، تالیاش صادق است. ولی »آن u »
عبارتی دلالتگر است، و آنچه گفته میشود یک u است
مدلولِ آن است و نه معنیاش. حاال اگر u مجموعهای
تکعضوی نباشد، به نظر میرسد »آن u »به هیچی دلالت
نمیکند؛ از این رو، به نظر میرسد هرگاه u یک
مجموعهی تکعضوی نباشد، گزارهی ما م همل میشود.
ولی روشن است که چنین گزارههایی صرفاً چون
4 مقدّمشان کاذب است مهمل نیستند. در توفان
شاه
ممکن است بگوید »اگر فردیناند غرق نشده باشد،
فردیناند تنها پسرِ من است«. در اینجا »تنها پسر من«
عبارتی دلالتگر است که ظاهراً وقتی، و فقط وقتی، مدلول
دارد که من دقیقاً یک پسر داشته باشم. ولی گفتهی فوق
در صورتی که فردیناند در واقع غرق شده باشد هم صادق
است. از این رو، یا باید در مواردی که مدلول، فی بادی
النظر غایب است، مدلولی جور کرد، یا باید این دیدگاه را
کنار بگذاریم که آنچه در گزارههای حاویِ عبارتهای
دلالتگر مورد نظر است، مدلول است. من از راه دوم دفاع
میکنم. کسانی که میخواهند از راه اول دفاع کنند، مثل
ماینونگ، باید عینهای نامقرر را بپذیرند و منکر این شوند
که اینها از اصل تناقض پیروی میکنند؛ اما، در صورت
امکان، باید از این ]موضع[ اجتناب کرد. شیوهی دیگرِ
پیمودن راه دوم )تا آنجا که به نظریهی بدیلِ ما ربط پیدا
میکند( همان است که فرگه اختیار میکند پپ که مدلولی
کامالً قراردادی را، بنا به تعریف، برای مواردی که، در غیر
این صورت فاقد مدلول اند، جور میکند. در این حالت،
4
Tempest The؛ نمایشنامهای از شکسپیر پپ م.

41
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

]به نظر فرگه،[ »شاه فرانسه« به یک مجموعهی تهی
دلالت میکند؛ »تنها پسرِ آقای فالن« )که یک خانوادهی
دهپدوازدهنفره دارد(، باید به مجموعهی همهی پسرهای
وی دلالت کند؛ و ق علی هذا. اما این روال، گرچه شاید
فیالواقع خطای منطقی به بار نیاورد، کامالً تصنّعی است،
و تحلیل درستی از موضوع به دست نمیدهد. از این رو،
اگر بپذیریم که عبارتهای دلالتگر به طور کلّی دارای دو
جنبهی معنی و مدلول باشند، در مواردی که به نظر
میرسد مدلولی نداریم، هم با این فرض که واقعاً مدلولی
وجود دارد به مشکل میخوریم و هم با این فرض که واقعاً
مدلولی وجود ندارد.
یک نظریهی منطقی را میتوان با ظرفیتش برای
مواجهه با معماها )puzzels )محک زد، و این اصوالً طرح
مفیدی است که، هنگام تفکر دربارهی منطق، ذهنمان را
هرچه بیشتر با این معماها پ ر کنیم، چون اینها همان
مقصودی را برآورده میکنند که آزمایشها در علوم تجربی
برآورده میکنند. بنابراین، من سه معما را مطرح میکنم
که نظریهای در باب دلالت باید از پ حلّ آنها برآید؛ و در
ادامه نشان خواهم داد که نظریهی من اینها را حل میکند.
)1 )اگر a و b اینهمان باشند، وقتی چیزی در مورد
یکی صادق باشد، در مورد دیگری نیز صادق است، و این
دو میتوانند در هر گزارهای جایگزینِ هم شوند بیآنکه
صدق و کذب گزاره ترییر کند. حاال جرج چهارم
میخواست بداند که آیا اسکات نویسندهی وِیوِرلی بوده
است یا نه؛ اسکات هم واقعاً نویسندهی وِیورلی هست.
باید بتوانیم اسکات را جایگزین نویسندهی وِیوِرلی
کنیم، که در این صورت داریم میگوییم جرج چهارم
میخواست بداند اسکات، اسکات بوده است یا نه. ولی
دشوار بتوان چنین کنجکاویای دربارهی اصل اینهمانی را
به واالترین اشرا زادهی اروپا نسبت داد.
)2 )طبق اصل طرد شقّ ثالث، از میان »الف، ب
است« و »الف، ب نیست« یکی حتماً صادق است.
بنابراین، از میان »شاه کنونی فرانسه تاس است« و »شاه
کنونی فرانسه تاس نیست« باید یکی حتماً صادق باشد.
ولی اگر چیزهایی که تاساند را فهرست کنیم، و بعد
چیزهایی که تاس نیستند را فهرست کنیم، شاه کنونیِ
فرانسه را در هیچیک از این دو فهرست نخواهیم یافت.
هگلیها، که عاشق سنتز اند، احتماالً نتیجه میگیرند او
کالهگی سرش میگذارد.

)3 )گزارهی »الف متفاوت از ب است« را در نظر
بگیرید. اگر این گزاره صادق باشد، میان الف و ب تفاوتی
هست، که این واقعیت را میتوان به این صورت بیان کرد:
1 برقرار است »تفاوتِ میان الف و ب

«. ولی اگر کاذب باشد
که الف متفاوت از ب است، میان الف و ب تفاوتی نیست،
که این واقعیت را میتوان به این صورت بیان کرد: »تفاوتِ
میان الف و ب برقرار نیست«. ولی یک ناپهستومند )-non
entity )چگونه میتواند موضوع یک گزاره باشد؟ »موضوع
یک گزارهام، پ هستم« کمتر از »میاندیشم، پ
هستم« بداهت ندارد، به شرطی که »هستم« را بیانگر
تقرر )subsistence )یا بودن )being )بدانیم، و نه وجود
داشتن )existence .)بنابراین، به نظر میرسد نفیِ بودنِ
هرچیز همیشه خودمتناقض )contradictory-self )است؛
ولی در ارتباط با ماینونگ دیدیم که پذیرفتنِ بودن نیز گاه
به تناقض میانجامد. پ اگر الف و ب متفاوت نباشند،
چه این فرض که عینی مثل »تفاوتِ میانِ الف و ب«
هست )is there )و چه این فرض که نیست، بهیکسان
محال است.
رابطهی میان معنی و مدلول، متضمن دشواریهای
عجیب و غریبی است که به خودی خود کافی است برای
اثبات این که نظریهای که چنین مسائلی به بار میآورد
باید غلط باشد.
وقتی میخواهیم دربارهی معنیِ عبارتی دلالتگر، و
نه دربارهی مدلولاش، حر بزنیم، روش معمول این
است که از گیومه استفاده کنیم؛ مثالً:
پپ مرکز جِرم منظومهی شمسی، یک نقطه است، نه
یک ترکیب دلالتگر؛
پپ »مرکز جِرم منظومهی شمسی«، یک ترکیب
دلالتگر است، نه یک نقطه؛
یا:
پپ سطر اولِ مرثیهی گِرِی، بیانکنندهی یک گزاره
است؛
پپ »سطر اولِ مرثیهی گِرِی«، بیانکنندهی یک
گزاره نیست.

1
در فارسیِ سلی میگوییم: »تفاوتی میان الف و ب . . .«. ولی
چون تأکید نویسنده بر وجه وجود/عدم وجودِ »تفاوتِ میان الف و
ب« است، ناچار به استفاده از این قالبِ معیوب هستیم. جملهی
.م پپ” the difference between A and B subsists” :اصلی

42
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

بنابراین، به ازای هر عبارتِ دلالتگر مانند C ،به دنبال
بررسی رابطهی میان C و »C »هستیم پپ که تفاوت این
دو مشابه آن چیزی است که در دو مثال فوق آمده است.
از این نقطه شروع میکنیم، که در صورت وقوعِ C ،
داریم از مدلول حر میزنیم؛ و در صورت وقوعِ »C ،»
داریم از معنی حر میزنیم. اما رابطهی معنی و مدلول
صرفاً رابطهای زبانی، از طریق عبارت، نیست: یک رابطهی
منطقی هم در کار است، که آن را با این گفته بیان
میکنیم که معنی به مدلول دلالت میکند
1
. اما مشکلی
که هست، یکی این است که نمیشود هم ارتباطِ معنی و
مدلول را حفظ کنیم و هم مانع از این شویم که این دو
یکی باشند؛ و دیگر این که نمیتوان به معنی دست یافت،
مگر توسط عبارتهای دلالتگر. این نکته را در اینجا
توضیح میدهیم.
عبارت C باید هم معنی داشته باشد و هم مدلول.
ولی وقتی از »معنیِ C »حر میزنیم، این عبارت، معنیِ
مدلول را )اگر وجود داشته باشد( به دست میدهد. »معنیِ
سطرِ اوّلِ مرثیهی گِرِی« همان »معنیِ "صدای ناقوس،
2 مرگِ روز را خبر میدهد"

« است، و با »معنیِ "سطرِ اوّلِ
مرثیهی گِرِی"« تفاوت دارد. بنابراین، برای دستیابی به
معنای مورد نظرمان، نباید بگوییم »معنیِ C ،»بلکه باید
بگوییم »معنیِ "C ،»"که درست همان خودِ »C »است.
مشابهاً، معنیِ »مدلولِ C ،»مدلولِ مورد نظر ما نیست،
بلکه معنایی است که، اگر اصالً به چیزی دلالت کند، به
چیزی دلالت میکند که مدلولِ مورد نظر ما بدان دلالت
میکند. برای مثال، فرض کنید »C »این عبارت باشد:
»ترکیبِ دلالتگری که در مثال دومِ فوق آمده است«. در
این صورت،
C« =سطر اولِ مرثیهی گِرِی«، و
مدلول C = صدای ناقوس، مرگِ روز را خبر میدهد؛
اما مدلول مورد نظر ما »سطر اول مرثیهی گِرِی« بود. پ
ما موفق نشدیم آنچه را میخواستیم به دست آوریم.
مشکلِ سخن گفتن از معنیِ یک ترکیبِ دلالتگر را
شاید بتوان اینطور بیان کرد: هنگامی که این ترکیب را
در یک گزاره قرار میدهیم، گزاره دربارهی مدلول است؛ و

1
the meaning denotes the denotation

2
از اول سطر ؛The curfew tolls the knell of parting day
مرثیهی معرو توماس گِرِی پپ م.

اگر گزارهای بسازیم که موضوعش »معنیِ C »باشد، آنگاه
موضوع، معنیِ مدلول )اگر وجود داشته باشد( خواهد بود،
ولی این مقصودِ ما نبوده است. نتیجتاً، وقتی معنی و
مدلول را تفکیک میکنیم، باید با معنی سر و کار داشته
باشیم: معنی، مدلول دارد و یک ترکیب است، و جز معنی
چیز دیگری هم نداریم که بتوان آن را ترکیب نامید و نیز
بتوان دربارهاش گفت هم معنی دارد هم مدلول. سخن
درست، طبق دیدگاهِ مورد بحث، این است که برخی
معنیها مدلولهایی دارند.
ولی این فقط باعث میشود مشکلی که در سخن
گفتن از معنیها داریم، واضحتر شود. فرض کنید C
ترکیبِ مورد نظر ماست؛ پ باید بگوییم C معنیِ ترکیب
است. با این حال، هرجا C بدون گیومه میآید، گفتهی ما
فقط در مورد مدلول صدق میکند نه در مورد معنی پپ
مثالً وقتی میگوییم: مرکز جِرم منظومهی شمسی یک
نقطه است. بنابراین، برای حر زدن دربارهی خود C
)یعنی برای بیان گزارهای دربارهی معنی( موضوع گزاره
باید نه خود C ،بلکه چیزی باشد که به C دلالت میکند.
بنابراین، »C( »یعنی آن چیزی که وقتی میخواهیم
دربارهی معنی حر بزنیم، به کار میبریم( باید نه خود
معنی، بلکه چیزی باشد که به معنی دلالت میکند. و C
نباید یکی از اجزای این ترکیب باشد )چنان که در »معنیِ
C »هست(؛ چون اگر C در این ترکیب باشد، مدلولِ آن
است نه معنیاش، که در ترکیب میآید، و راه برگشتی از
مدلولها به معنیها نیست، چون به هر عین میتوان با
بیشمار عبارتِ دلالتگر مختلف دلالت داد.
بنابراین، ظاهراً نتیجه میشود که »C »و C
هستومندهای متفاوتی هستند، به گونهای که »C »به C
دلالت میکند؛ ولی این نمیتواند توضیح خوبی باشد،
چون رابطهی »C »و C کامالً رازآلود باقی میماند؛ کجا
میتوان ترکیب دلالتگر »C »را، که باید به C دلالت
کند، یافت؟ بهعالوه، وقتی C در یک گزاره میآید، صرفاً
مدلولِ آن نمیآید )چنانکه در پاراگرا بعدی خواهیم
دید(؛ با این حال، در دیدگاه مورد بحث، با توجه با این که
معنی بهکلی به »C »محول میشود، C صرفاً مدلول است.
این مشکلِ الینحلّی است، و ظاهراً اثبات میکند که
تفکیک میان معنی و مدلول از بیخ و بن اشتباه بوده است.
میتوان با معمای نویسندهی وِیوِرلی، اثباتی صوری
ارائه داد برای این ادعا که در گزارههای حاوی عبارت

43
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

دلالتگر، معنی مدخلیت دارد. گزارهی »اسکات
نویسندهی وِیوِرلی بوده است«، ویژگیای دارد که
»اسکات اسکات است« ندارد، یعنی این ویژگی که جرج
چهارم میخواسته بداند آیا صادق هست یا نه. بنابراین،
این دو گزاره اینهمان نیستند؛ از این رو، اگر قائل به آن
دیدگاهی باشیم که به این تفکیک متعهد است، آنگاه
معنیِ »نویسندهی وِیوِرلی« نیز، همچون مدلول، باید
مدخلیت داشته باشد. امّا، چنان که دیدیم، اگر به این
دیدگاه قائل باشیم، ناچاریم معتقد باشیم که تنها مدلول
مدخلیت دارد. بنابراین، دیدگاه مورد بحث را باید کنار
گذاشت.
حاال میماند این که نشان دهیم که چگونه نظریهای
که در ابتدای مقاله مطرح کردیم، همهی معماهایی را که
به آنها پرداختیم، حل میکند.
طبق دیدگاهی که من از آن دفاع میکنم، یک
عبارتِ دلالتگر ذاتاً بخشی از جمله است، و برخال ِ
اغلب کلمات منفرد، معنایی از آنِ خود ندارد. وقتی
میگویم »اسکات مرد بود«، این گفتهایست با صورت
)فرمِ( »x مرد بود« که موضوعِ »اسکات« است. ولی وقتی
میگویم »نویسندهی وِیوِرلی مرد بود«، این گفتهای با
صورت »x مرد بود« نیست، »نویسندهی وِیوِرلی« هم در
اینجا موضوع آن نیست. با مختصرکردن )abbreviating )
آنچه در ابتدای این نوشتار ذکر کردیم، میتوانیم به جای
»نویسندهی وِیوِرلی مرد بود«، این را بگذاریم: »یک و
تنها یک هستومند وِیوِرلی را نوشته است، و او یک مرد
بوده است«. )این دقیقاً آن چیزی نیست که پیشتر گفتیم؛
ولی کار با این سادهتر است.( به بیانی کلّی، اگر فرض
کنید که ما میخواهیم بگوییم نویسندهی وِیوِرلی ویژگیِ
Φ را داشته است، آنچه مقصود ماست، معادل است با
»یک و تنها یک هستومند وِیوِرلی را نوشته است، و او
خاصیت Φ را داشته است«.
حاال مدلول را اینگونه میتوان توضیح داد: اگر هر
گزارهی حاویِ »نویسندهی وِیوِرلی« را به صورت فوق
توضیح دهیم، گزارهی »اسکات نویسندهی وِیوِرلی بود«
)یعنی، »اسکات با نویسندهی وِیوِرلی اینهمان بوده
است«(، میشود »یک و تنها یک هستومند وِیوِرلی را
نوشته است، و اسکات با او اینهمان است«؛ یا با تبدیل آن
به فرمِ کامالً صریح )explicit ،)میشود »برای x همواره

این که x وِیوِرلی را نوشته است، و اینکه همواره برای y
صادق است که اگر y وِیوِرلی را نوشته است، y اینهمان با
x است، و این که اسکات اینهمان با x است، کاذب
نیست«. بنابراین، اگر »C »عبارتی دلالتگر باشد،
هستومندی مانند x میتواند وجود داشته باشد )که
ناممکن است بیش از یکی باشد(، که برایش گزارهی »x با
C اینهمان است« صادق باشد، اگر که این گزاره را به
صورت فوق تفسیر کنیم. در این صورت میتوان گفت که
هستومند x مدلولِ عبارت »C »است. بنابراین، اسکات
مدلولِ »نویسندهی وِیوِرلی« است. »C »داخلِ گیومه
صرفاً یک عبارت است نه چیزی که بتوان آن را معنی
نامید. این عبارت، فینفسه معنی ندارد، چون در هر
گزارهای بیاید، آن گزاره، اگر به طور کامل بیان شود
)expressed fully ،)فاقد آن عبارت خواهد بود پپ چون
آن عبارت چند تکّه شده است.
معمای مربوط به کنجکاویِ جرج چهارم نیز حاال
راهحلّ بسیار سادهای خواهد داشت. گزارهی »اسکات
نویسندهی وِیوِرلی است«، که صورت مختصرنشدهاش را
در پاراگرا قبل آوردیم، اصالً شامل جزء »نویسندهی
وِیوِرلی« نیست، که بخواهیم »اسکات« را جایگزینش
کنیم. این منافاتی ندارد با صدق استنتاجهایی که نتیجهی
جایگزینیِ »اسکات« به جای »نویسندهی وِیوِرلی« در
زبان است، منوط به این که »نویسندهی وِیوِرلی« در
گزارهی مورد نظر، یک وقوعِ، به تعبیر من، اوّلی داشته
1عبارت باشد. تفاوت میان وقوع اوّلی و ثانویِ
های

دلالتگر را در پاراگرا بعد توضیح میدهم.
وقتی میگوییم »جرج چهارم میخواست بداند که
آیا فالن و بهمان«، یا وقتی میگوییم »فالن و بهمان
شگفتانگیز است« یا »فالن و بهمان صادق است«، و
امثالهم، »فالن و بهمان« )so-and-so )باید یک گزاره
باشد. حاال فرض کنید »فالن و بهمان« شامل یک عبارت
دلالتگر باشد. میتوانیم این عبارت دلالتگر را یا از
گزارهی وابستهی »فالن و بهمان« حذ کنیم یا از کلّ
گزارهای که »فالن و بهمان« فقط یک جزء آن است. بسته
به این که کدام کار را انجام دهیم، دو گزارهی متفاوت
نتیجه میشود. میگویند روزی صاحبِ زودرنجِ یک قایقِ
تفریحی، مهمان داشت. مهمانش با دیدن قایق او، گفت،
1 primary occurance/ secondary occurance

44
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

»فکر میکردم قایقت بزرگتر از این چیزی باشد که
هست«؛ صاحب قایق جواب داد، »نه، قایق من بزرگتر از
این چیزی که هست، نیست«. منظور مهمان این بود که،
»اندازهای که من فکر میکردم قایق تو به آن اندازه است،
بزرگتر از اندازهی قایق تو بود«؛ منظوری که به او نسبت
داده شده، این است: »فکر میکردم اندازهی قایقت از
اندازهی قایقت بزرگتر باشد.« در ماجرای جرج چهارم و
وِیوِرلی، وقتی میگوییم »جرج چهارم میخواست بداند
که آیا اسکات نویسندهی وِیوِرلی هست یا نه«، بهطور
عادّی مقصودمان این است که »جرج چهارم میخواست
بداند که آیا یک و تنها یک مرد وِیوِرلی را نوشته و آن
مرد اسکات است یا نه«؛ ولی مقصودمان میتواند این هم
باشد: »یک و تنها یک مرد وِیوِرلی را نوشته، و جرج
چهارم میخواست بداند که آیا آن مرد اسکات است یا نه«.
در حالت دوم، »نویسندهی وِیوِرلی« وقوعِ اوّلی دارد، و
در حالت اول، وقوع ثانوی. دومی را میتوان این طور بیان
کرد: »جرج چهارم میخواست راجع به مردی که فیالواقع
وِیوِرلی را نوشته، بداند که آیا او اسکات است یا نه«. این
میتواند صادق باشد، اگر که، برای مثال، جرج چهارم
اسکات را از دور دیده و پرسیده باشد: »آیا او اسکات
است؟« وقوع ثانویِ یک عبارت دلالتگر را میتوان این
گونه تعریف کرد: وقتی عبارت دلالتگر در گزارهای مثل p
میشود که خود p صرفاً جزوی از گزارهی مورد نظر
ماست، و جایگزین کردن چیزی به جای عبارت دلالتگر
ما، فقط بر p تأثیر بگذارد نه بر کلّ گزارهی مورد نظر.
ابهام )ambiguity )میان وقوعِ اوّلی و ثانوی در زبان
تقریباً اجتنابناپذیر است؛ ولی اگر مراقب آن باشیم،
دردسری درست نمیکند. البته در منطق نمادی بهسادگی
میتوان از آن اجتناب کرد.
تفکیک میان وقوع اوّلی و ثانوی، همچنین ما را قادر
میسازد که به مسئلهی تاس بودن یا نبودنِ شاه کنونی
فرانسه، و کالً وضعیت منطقیِ هر حالتی که عبارتِ
دلالتگر مدلول ندارد بپردازیم. اگر »C »عبارتی دلالتگر
باشد، مثالً »فردِ )term )با ویژگیِ F ،»آنگاه
»C ویژگیِ Φ را دارد« یعنی »یک و تنها یک فرد،
1 ویژگیِ F را دارد، و آن فرد ویژگیِ Φ را دارد.«

1
البته این تفسیرِ مختصرِ این گزاره است، نه تفسیر مبسوط و دقیق.

حاال اگر ویژگیِ F به هیچ فردی متعلّق نباشد، یا به
چندین فرد متعلّق باشد، نتیجه میشود که »C ویژگیِ Φ
را دارد« به ازای همهی مقادیر Φ کاذب است. بنابراین،
»شاه کنونیِ فرانسه تاس است« قطعاً کاذب است؛ و »شاه
کنونیِ فرانسه تاس نیست« کاذب است اگر معنیاش این
باشد که
»هستومندی هست که اکنون شاه فرانسه است و تاس
نیست«،
اما صادق است اگر معنیاش این باشد که
»این کاذب است که هستومندی هست که اکنون شاه
فرانسه است و تاس است«.
یعنی، »شاه کنونیِ فرانسه تاس نیست« کاذب است اگر
وقوعِ »شاه فرانسه« اوّلی باشد، و صادق است اگر ثانوی
باشد. بنابراین، از این پیامد که شاه فرانسه کالهگی
میگذارد خالص میشویم.
همچنین اکنون میتوانیم ببینیم که چطور میتوان
این ایده را رد کرد که وقتی الف و ب متفاوت نیستند،
عینی به نام تفاوتِ میان الف و ب وجود دارد. اگر الف و ب
متفاوت باشند، یک و تنها یک هستومند، مثل x ،هست به
گونهای که »x تفاوتِ میان الف و ب است« یک گزارهی
صادق باشد؛ اگر الف و ب متفاوت نباشند، چنین
هستومندی، یعنی x ،نیست. بنابراین، مطابق معنیای که
برای مدلول توضیح دادیم، »تفاوتِ میان الف و ب« وقتی
الف و ب متفاوتاند، مدلول دارد، و در غیر این صورت
ندارد. این تفاوت به طور کلّی در مورد همهی گزارههای
صادق و کاذب هست. اگر »b R a »نشانگر این باشد که
»a رابطهی R را با b دارد«، آنگاه وقتی b R a صادق
باشد، هستومندی به عنوان رابطهی R میان a و b هست؛
و وقتی b R a کاذب باشد، چنین هستومندی نیست.
بنابراین، از هر گزارهای، میتوانیم یک عبارت دلالتگر
بسازیم، که به یک هستومند دلالت کند اگر گزاره صادق
باشد، و به هستومندی دلالت نکند اگر گزاره کاذب باشد.
برای مثال، صادق است )دستکم چنین فرض میکنیم(
که زمین دور خورشید میگردد، و کاذب است که
خورشید دور زمین میگردد؛ بنابراین، »گردش زمین به
دور خورشید« به یک هستومند دلالت میکند، اما

45
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

»گردش خورشید به دور زمین« به هیچ هستومندی
1 دلالت نمیکند.
حاال میتوانیم به نحو رضایتبخشی به تمام قلمروِ
ناپهستومندها، مانند »مربعِ دایره«، »عدد اول زوجِ غیر از
2« ،»آپولون«، »هملت« و امثالهم، بپردازیم. همهی اینها
عبارتهای دلالتگری هستند که به هیچچیز دلالت
نمیکنند. هر گزارهای دربارهی آپولون، معنایش آن چیزی
است که با جایگزینیِ آنچه لرتنامههای کالسیک دربارهی
معنیِ آپولون میگویند، مثالً »خورشیدپخدا«، به دست
میآید. همهی گزارههایی را که آپولون در آنها واقع
میشود، باید با قواعد فوق دربارهی عبارتهای دلالتگر،
تفسیر کرد. اگر »آپولون« وقوعِ اوّلی داشته باشد، گزارهی
شاملِ آن کاذب است؛ اگر وقوع ثانوی داشته باشد، گزاره
میتواند صادق باشد. پ »مربعِ دایره، گرد است«
معنایش میشود »یک و تنها یک هستومندِ x هست که
دایره است و مربع است، و آن هستومند گرد است«، که
این گزارهای کاذب است، نه آنطور که ماینونگ
میپنداشت، صادق. »کاملترین موجود، همهی کماالت را
دارد؛ وجود یکی از کماالت است؛ پ کاملترین موجود
وجود دارد« میشود:
پپ »یک و تنها یک هستومند x هست که از هر
موجودی کاملتر است؛ آن موجود همهی کماالت را دارد؛
وجود یکی از کماالت است؛ بنابراین، آن موجود وجود
دارد.« این برهان ناموفق است، چون خودِ مقدمهی »یک و
تنها یک هستومندِ x هست که از هر موجودی کاملتر
2 است«، محتاج برهان است.
3 جناب مککول

، افراد )individuals )را دو گونه
میداند، واقعی و غیرواقعی )real-un)؛ او مجموعهی تهی
را مجموعهای شامل همهی افرادِ غیرواقعی تعریف میکند.
1
گزارههایی که چنین هستومندهایی از آنها به دست میآیند
)derived )نه با خود این هستومندها اینهماناند و نه با این
گزارههای مدّعیِ وجودِ این هستومندها.
2
میتوان استداللی ارائه کرد برای اثبات اعتبار )validity )این که
همهی اعضای مجموعهی کاملترین موجودات، وجود دارند؛ نیز
میتوان به نحو صوری )فرمال( اثبات کرد که این مجموعه
نمیتواند بیش از یک عضو داشته باشد؛ اما اگر کامل بودن را
داشتنِ همهی صفاتِ ایجابی تعریف کنیم، میتوان تقریباً همانقدر
صوری اثبات کرد که این مجموعه حتی یک عضو هم ندارد.
McColl 3 Mind, No. 55, در نیز و Mind, N.S., No. 54 در ؛
p.401

با این تعریف، عبارتهایی مانند »شاه کنونیِ فرانسه«، که
به یک فرد واقعی دلالت نمیکند، به هر حال، دلالت
میکند، لیکن به یک فرد غیرواقعی. این اساساً همان
نظریهی ماینونگ است، که دلیلمان را برای مردود
بودنش، بهخاطر تخطی از اصل تناقض، ذکر کردیم. با
نظریهی داللتِ ما، میتوان قائل بود که افرادِ غیرواقعی
وجود ندارند، و بنابراین، مجموعهی تهی، مجموعهای فاقد
عضو است، نه این که شامل همهی افراد غیرواقعی باشد.
بایسته است که اثرِ نظریهمان را بر تفسیر تعاریفی
که بر اساس عبارتهای دلالتگر انجام میشوند، بررسی
کنیم. اغلب تعاریف ریاضیاتی این گونه اند: برای مثال،
»n - m یعنی عددی که اگر به n اضافه شود، حاصلش
بشود m .»بنابراین، n - m ،هممعنا با یک عبارت دلالتگر
تعریف میشود؛ ولی توافق کردیم که عبارتهای دلالتگر
معنی ندارند. بنابراین، تعریف فیالواقع باید اینطور باشد:
»هر گزارهی شامل n - m معنیاش گزارهایست که از
جایگزینیِ "عددی که اگر به n اضافه شود، حاصلش بشود
m "به جای "n - m "به دست میآید.« گزارهی حاصله،
طبق قواعدِ دادهشده برای تفسیر گزارههایی که بیان
زبانیشان شامل عبارتی دلالتگر است، تفسیر میشود. در
مواردی که m و n به گونهای هستند که یک و تنها یک
عددِ x هست که اگر به n اضافه شود، حاصلش میشود
m ،عددِ xی هست که میتواند در هر گزارهی حاویِ - m
n جایگزینِ n - m شود بی آن که صدق و کذب گزاره
ترییری کند. ولی در دیگر موارد، همهی گزارههایی که
»n - m »در آنها وقوع اوّلی دارد، کاذب اند.
مفید بودنِ اینهمانی با نظریهی فوق توضیح داده
میشود. هیچگاه بیرون از یک کتاب منطق، کسی
نمیگوید »x ،x است«، ولی ما اینهمانیهایی با
صورتهایی همچون »اسکات نویسندهی وِیوِرلی است« یا
4 را اغلب اظهار می »آن مرد تو هستی«

کنیم. معنیِ چنین
گزارههایی را نمیتوان بدون مفهوم اینهمانی بیان کرد،
گرچه اینها بهروشنی بیان نمیکنند که اسکات با فرد
دیگری، یعنی نویسندهی وِیوِرلی، اینهمان است، یا این
که تو با فرد دیگری، یعنی آن مرد، اینهمان هستی. به
نظر میرسد کوتاهترین بیانِ »اسکات نویسندهی وِیوِرلی
4
man the art Thou؛ جملهای از کتاب مقدّس، کتاب دوم سموئیل،
باب دوازدهم، آیهی 7 پپ م.

46
مجله‌ی فلسفه
شماره‌ی 1

است« این است: »اسکات وِیوِرلی را نوشته است؛ و
همواره صادق است برای y ،که اگر y وِیوِرلی را نوشته
است، y اینهمان با اسکات است.« اینهمانی از این راه وارد
»اسکات نویسندهی وِیوِرلی است« میشود؛ و بهخاطر
اینچنین کاربردهایی است که اینهمانی، ارزشِ بیان و
تصدیق دارد.
یکی از نتایج جالب نظریهی داللتِ فوقالذکر این
است: وقتی چیزی هست که که ما با آن آشناییِ بالواسطه
نداریم، بلکه صرفاً تعریفی از آن با عبارتهای دلالتگر
داریم، آن چیز واقعاً یکی از اجزای گزارههایی نیست که
آن چیز در آنها بهواسطهی یک عبارت دلالتگر مدخلیت
مییابد، بلکه آن اجزایی که توسط کلماتِ آن عبارت
دلالتگر بیان میشوند جزو اجزای آن گزارهها اند.
بنابراین، در هر گزارهای که درکش میکنیم )apprehend )
)یعنی، نه فقط آنهایی که میتوانیم دربارهی صدق و
کذبشان داوری کنیم، بلکه همهی آنهایی که میتوانیم
دربارهشان بیندیشیم(، همهی اجزای گزاره واقعاً
هستومندهایی هستند که ما با آنها آشناییِ بالواسطه
داریم. حاال چیزهایی مثل مادّه )به همان معنایی که در
علم فیزیک به کار میرود( و اذهانِ انسانهای دیگر را
فقط با عبارتهای دلالتگر میشناسیم، یعنی با آنها
آشنایی نداریم، بلکه معرفت ما بدانها این گونه است که

فالن و بهمان ویژگیها را دارند. بنابراین، گرچه میتوانیم
توابع گزارهای مثل (x(C بسازیم، که باید بر فالن ذرهی
مادی یا بهمان ذهن صدق کند، ولی ما با گزارههایی که
تصدیقکنندهی این چیزهایی اند که میدانیم باید صادق
باشند، آشنایی نداریم، چون نمیتوانیم خودِ آن
هستومندهای واقعیِ مورد نظر را در کنیم. آنچه
میدانیم این است که »فالن چیز، ذهنی دارد که فالن و
بهمان ویژگیها را دارد« ولی نمیدانیم »A فالن و بهمان
ویژگیها را دارد«، )که در آن، A آن ذهنِ مورد نظر
است(. در چنین مواردی، ویژگیهای یک چیز را
میشناسیم بدون آشنایی با خود آن چیز، و نتیجتاً بدون
دانستنِ هیچ گزارهای که خود آن چیز یکی از اجزای آن
باشد.
دربارهی دیگر نتایجِ فراوانِ دیدگاهی که از آن دفاع
میکنم، سخن نمیگویم. فقط از خوانندهی این مقاله
درخواست میکنم، تا زمانی که خودش مبادرت به ساختن
و پرداختن نظریهای در باب دلالت نکرده، از جبهه گرفتن
علیه نظریهی من پپ که ممکن است پیچیدگیِ به ظاهر
زیاد این نظریه، وی را بر انجامش وسوسه کند پپ اجتناب
کند. من گمان میکنم که وقتی خودش تالش کند، قانع
میشود که نظریهی درست، هرچه هست، آنطوری که
پیشاپیش میپنداشته، نظریهی سادهای نخواهد بود.





http://bactra.org/Russell/denoting/

On Denoting

Bertrand Russell

1905

By a `denoting phrase' I mean a phrase such as any one of the following: a man, some man, any man, every man, all men, the present King of England, the present King of France, the center of mass of the solar system at the first instant of the twentieth century, the revolution of the earth round the sun, the revolution of the sun round the earth. Thus a phrase is denoting solely in virtue of its form. We may distinguish three cases: (1) A phrase may be denoting, and yet not denote anything; e.g., `the present King of France'. (2) A phrase may denote one definite object; e.g., `the present King of England' denotes a certain man. (3) A phrase may denote ambiguously; e.g. `a man' denotes not many men, but an ambiguous man. The interpretation of such phrases is a matter of considerably difficulty; indeed, it is very hard to frame any theory not susceptible of formal refutation. All the difficulties with which I am acquainted are met, so far as I can discover, by the theory which I am about to explain.

The subject of denoting is of very great importance, not only in logic and mathematics, but also in the theory of knowledge. For example, we know that the center of mass of the solar system at a definite instant is some definite point, and we can affirm a number of propositions about it; but we have no immediate acquaintance with this point, which is only known to us by description. The distinction between acquaintance and knowledge about is the distinction between the things we have presentations of, and the things we only reach by means of denoting phrases. It often happens that we know that a certain phrase denotes unambiguously, although we have no acquaintance with what it denotes; this occurs in the above case of the center of mass. In perception we have acquaintance with objects of perception, and in thought we have acquaintance with objects of a more abstract logical character; but we do not necessarily have acquaintance with the objects denoted by phrases composed of words with whose meanings we are acquainted. To take a very important instance: there seems no reason to believe that we are ever acquainted with other people's minds, seeing that these are not directly perceived; hence what we know about them is obtained through denoting. All thinking has to start from acquaintance; but it succeeds in thinking about many things with which we have no acquaintance.

The course of my argument will be as follows. I shall begin by stating the theory I intend to advocate; I shall then discuss the theories of Frege and Meinong, showing why neither of them satisfies me; then I shall give the grounds in favor of my theory; and finally I shall briefly indicate the philosophical consequences of my theory.

My theory, briefly, is as follows. I take the notion of the variable as fundamental; I use `C(x)' to mean a proposition in which x is a constituent, where x, the variable, is essentially and wholly undetermined. Then we can consider the two notions `C(x) is always true' and `C(x) is sometimes true'. Then everything and nothing and something (which are the most primitive of denoting phrases) are to be interpreted as follows:
C(everything) means `C(x) is always true';
C(nothing) means ` "C(x) is false" is always true';
C(something) means `It is false that "C(x) is false" is always true.'

Here the notion `C(x) is always true' is taken as ultimate and indefinable, and the others are defined by means of it. Everything, nothing, and something are not assumed to have any meaning in isolation, but a meaning is assigned to every proposition in which they occur. This is the principle of the theory of denoting I wish to advocate: that denoting phrases never have any meaning in themselves, but that every proposition in whose verbal expression they occur has a meaning. The difficulties concerning denoting are, I believe, all the result of a wrong analysis of propositions whose verbal expressions contain denoting phrases. The proper analysis, if I am not mistaken, may be further set forth as follows.

Suppose now we wish to interpret the proposition, `I met a man'. If this is true, I met some definite man; but that is not what I affirm. What I affirm is, according to the theory I advocate:

` "I met x, and x is human" is not always false'.
Generally, defining the class of men as the class of objects having the predicate human, we say that:
`C(a man)' means ` "C(x) and x is human" is not always false'.
This leaves `a man', by itself, wholly destitute of meaning, but gives a meaning to every proposition in whose verbal expression `a man' occurs.

Consider next the proposition `all men are mortal'. This proposition is really hypothetical and states that if anything is a man, it is mortal. That is, it states that if x is a man, x is mortal, whatever x may be. Hence, substituting `x is human' for `x is a man', we find:

`All men are mortal' means ` "If x is human, x is mortal" is always true.'
This is what is expressed in symbolic logic by saying that `all men are mortal' means ` "x is human" implies "x is mortal" for all values of x'. More generally, we say:
`C(all men)' means ` "If x is human, then C(x) is true" is always true'.
Similarly
`C(no men)' means ` "If x is human, then C(x) is false" is always true'.
`C(some men)' will mean the same as `C(a man)', and
`C(a man)' means `It is false that "C(x) and x is human" is always false'.
`C(every man)' will mean the same as `C(all men)'.

It remains to interpret phrases containing the. These are by far the most interesting and difficult of denoting phrases. Take as an instance `the father of Charles II was executed'. This asserts that there was an x who was the father of Charles II and was executed. Now the, when it is strictly used, involves uniqueness; we do, it is true, speak of `the son of So-and-so' even when So-and-so has several sons, but it would be more correct to say `a son of So-and-so'. Thus for our purposes we take the as involving uniqueness. Thus when we say `x was the father of Charles II' we not only assert that x had a certain relation to Charles II, but also that nothing else had this relation. The relation in question, without the assumption of uniqueness, and without any denoting phrases, is expressed by `x begat Charles II'. To get an equivalent of `x was the father of Charles II', we must add `If y is other than x, y did not beget Charles II', or, what is equivalent, `If y begat Charles II, y is identical with x'. Hence `x is the father of Charles II' becomes: `x begat Charles II; and "If y begat Charles II, y is identical with x" is always true of y'.

Thus `the father of Charles II was executed' becomes: `It is not always false of x that x begat Charles II and that x was executed and that "if y begat Charles II, y is identical with x" is always true of y'.
This may seem a somewhat incredible interpretation; but I am not at present giving reasons, I am merely stating the theory.

To interpret `C(the father of Charles II)', where C stands for any statement about him, we have only to substitute C(x) for `x was executed' in the above. Observe that, according to the above interpretation, whatever statement C may be, `C(the father of Charles II)' implies:

`It is not always false of x that "if y begat Charles II, y is identical with x" is always true of y',
which is what is expressed in common language by `Charles II had one father and no more'. Consequently if this condition fails, every proposition of the form `C(the father of Charles II)' is false. Thus e.g. every proposition of the form `C(the present King of France)' is false. This is a great advantage to the present theory. I shall show later that it is not contrary to the law of contradiction, as might be at first supposed.

The above gives a reduction of all propositions in which denoting phrases occur to forms in which no such phrases occur. Why it is imperative to effect such a reduction, the subsequent discussion will endeavor to show.

The evidence for the above theory is derived from the difficulties which seem unavoidable if we regard denoting phrases as standing for genuine constituents of the propositions in whose verbal expressions they occur. Of the possible theories which admit such constituents the simplest is that of Meinong. This theory regards any grammatically correct denoting phrase as standing for an object. Thus `the present King of France', `the round square', etc., are supposed to be genuine objects. It is admitted that such objects do not subsist, but nevertheless they are supposed to be objects. This is in itself a difficult view; but the chief objection is that such objects, admittedly, are apt to infringe the law of contradiction. It is contended, for example, that the existent present King of France exists, and also does not exist; that the round square is round, and also not round, etc. But this is intolerable; and if any theory can be found to avoid this result, it is surely to be preferred.

The above breach of the law of contradiction is avoided by Frege's theory. He distinguishes, in a denoting phrase, two elements, which we may call the meaning and the denotation. Thus `the center of mass of the solar system at the beginning of the twentieth century' is highly complex in meaning, but its denotation is a certain point, which is simple. The solar system, the twentieth century, etc., are constituents of the meaning; but the denotation has no constituents at all. One advantage of this distinction is that it shows why it is often worth while to assert identity. If we say `Scott is the author of Waverley,' we assert an identity of denotation with a difference of meaning. I shall, however, not repeat the grounds in favor of this theory, as I have urged its claims elsewhere (loc. cit.), and am now concerned to dispute those claims.

One of the first difficulties that confront us, when we adopt the view that denoting phrases express a meaning and denote a denotation, concerns the cases in which the denotation appears to be absent. If we say `the King of England is bald', that is, it would seem, not a statement about the complex meaning `the King of England', but about the actual man denoted by the meaning. But now consider `the king of France is bald'. By parity of form, this also ought to be about the denotation of the phrase `the King of France'. But this phrase, though it has a meaning provided `the King of England' has a meaning, has certainly no denotation, at least in any obvious sense. Hence one would suppose that `the King of France is bald' ought to be nonsense; but it is not nonsense, since it is plainly false. Or again consider such a proposition as the following: `If u is a class which has only one member, then that one member is a member of u', or as we may state it, `If u is a unit class, the u is a u'. This proposition ought to be always true, since the conclusion is true whenever the hypothesis is true. But `the u' is a denoting phrase, and it is the denotation, not the meaning, that is said to be a u. Now is u is not a unit class, `the u' seems to denote nothing; hence our proposition would seem to become nonsense as soon as u is not a unit class.

Now it is plain that such propositions do not become nonsense merely because their hypotheses are false. The King in The Tempest might say, `If Ferdinand is not drowned, Ferdinand is my only son'.' Now `my only son' is a denoting phrase, which, on the face of it, has a denotation when, and only when, I have exactly one son. But the above statement would nevertheless have remained true if Ferdinand had been in fact drowned. Thus we must either provide a denotation in cases in which it is at first sight absent, or we must abandon the view that denotation is what is concerned in propositions which contain denoting phrases. The latter is the course that I advocate. The former course may be taken, as Meinong, by admitting objects which do not subsist, and denying that they obey the law of contradiction; this, however, is to be avoided if possible. Another way of taking the same course (so far as our present alternative is concerned) is adopted by Frege, who provides by definition some purely conventional denotation for the cases in which otherwise there would be none. Thus `the King of France', is to denote the null-class; `the only son of Mr. So-and-so' (who has a fine family of ten), is to denote the class of all his sons; and so on. But this procedure, though it may not lead to actual logical error, is plainly artificial, and does not give an exact analysis of the matter. Thus if we allow that denoting phrases, in general, have the two sides of meaning and denotation, the cases where there seems to be no denotation cause difficulties both on the assumption that there really is a denotation and on the assumption that there really is none.

A logical theory may be tested by its capacity for dealing with puzzles, and it is a wholesome plan, in thinking about logic, to stock the mind with as many puzzles as possible, since these serve much the same purpose as is served by experiments in physical science. I shall therefore state three puzzles which a theory as to denoting ought to be able to solve; and I shall show later that my theory solves them.

(1) If a is identical with b, whatever is true of the one is true of the other, and either may be substituted for the other in any proposition without altering the truth or falsehood of that proposition. Now George IV wished to know whether Scott was the author of Waverley; and in fact Scott was the author of Waverley. Hence we may substitute Scott for the author of `Waverley', and thereby prove that George IV wished to know whether Scott was Scott. Yet an interest in the law of identity can hardly be attributed to the first gentleman of Europe.

(2) By the law of the excluded middle, either `A is B' or `A is not B' must be true. Hence either `the present King of France is bald' or `the present King of France is not bald' must be true. Yet if we enumerated the things that are bald, and then the things that are not bald, we should not find the present King of France in either list. Hegelians, who love a synthesis, will probably conclude that he wears a wig.

(3) Consider the proposition `A differs from B'. If this is true, there is a difference between A and B, which fact may be expressed in the form `the difference between A and B subsists'. But if it is false that A differs from B, then there is no difference between A and B, which fact may be expressed in the form `the difference between A and B does not subsist'. But how can a non-entity be the subject of a proposition? `I think, therefore I am' is no more evident than `I am the subject of a proposition, therefore I am'; provided `I am' is taken to assert subsistence or being, not existence. Hence, it would appear, it must always be self-contradictory to deny the being of anything; but we have seen, in connexion with Meinong, that to admit being also sometimes leads to contradictions. Thus if A and B do not differ, to suppose either that there is, or that there is not, such an object as `the difference between A and B' seems equally impossible.

The relation of the meaning to the denotation involves certain rather curious difficulties, which seem in themselves sufficient to prove that the theory which leads to such difficulties must be wrong.

When we wish to speak about the meaning of a denoting phrase, as opposed to its denotation, the natural mode of doing so is by inverted commas. Thus we say:

The center of mass of the solar system is a point, not a denoting complex;
`The center of mass of the solar system' is a denoting complex, not a point.
Or again,
The first line of Gray's Elegy states a proposition.
`The first line of Gray's Elegy' does not state a proposition.
Thus taking any denoting phrase, say C, we wish to consider the relation between C and `C', where the difference of the two is of the kind exemplified in the above two instances.

We say, to begin with, that when C occurs it is the denotation that we are speaking about; but when `C' occurs, it is the meaning. Now the relation of meaning and denotation is not merely linguistic through the phrase: there must be a logical relation involved, which we express by saying that the meaning denotes the denotation. But the difficulty which confronts us is that we cannot succeed in both preserving the connexion of meaning and denotation and preventing them from being one and the same; also that the meaning cannot be got at except by means of denoting phrases. This happens as follows.

The one phrase C was to have both meaning and denotation. But if we speak of `the meaning of C', that gives us the meaning (if any) of the denotation. `The meaning of the first line of Gray's Elegy' is the same as `The meaning of "The curfew tolls the knell of parting day",' and is not the same as `The meaning of "the first line of Gray's Elegy".' Thus in order to get the meaning we want, we must speak not of `the meaning of C', but `the meaning of "C",' which is the same as `C' by itself. Similarly `the denotation of C' does not mean the denotation we want, but means something which, if it denotes at all, denotes what is denoted by the denotation we want. For example, let `C' be `the denoting complex occurring in the second of the above instances'. Then

C = `the first line of Gray's Elegy', and
the denotation of C = The curfew tolls the knell of parting day. But what we meant to have as the denotation was `the first line of Gray's Elegy'. Thus we have failed to get what we wanted.

The difficulty in speaking of the meaning of a denoting complex may be stated thus: The moment we put the complex in a proposition, the proposition is about the denotation; and if we make a proposition in which the subject is `the meaning of C', then the subject is the meaning (if any) of the denotation, which was not intended. This leads us to say that, when we distinguish meaning and denotation, we must be dealing with the meaning: the meaning has denotation and is a complex, and there is not something other than the meaning, which can be called the complex, and be said to have both meaning and denotation. The right phrase, on the view in question, is that some meanings have denotations.

But this only makes our difficulty in speaking of meanings more evident. For suppose that C is our complex; then we are to say that C is the meaning of the complex. Nevertheless, whenever C occurs without inverted commas, what is said is not true of the meaning, but only of the denotation, as when we say: The center of mass of the solar system is a point. Thus to speak of C itself, i.e. to make a proposition about the meaning, our subject must not be C, but something which denotes C. Thus `C', which is what we use when we want to speak of the meaning, must not be the meaning, but must be something which denotes the meaning. And C must not be a constituent of this complex (as it is of `the meaning of C'); for if C occurs in the complex, it will be its denotation, not its meaning, that will occur, and there is no backward road from denotations to meaning, because every object can be denoted by an infinite number of different denoting phrases.

Thus it would seem that `C' and C are different entities, such that `C' denotes C; but this cannot be an explanation, because the relation of `C' toC remains wholly mysterious; and where are we to find the denoting complex `C' which is to denote C? Moreover, when C occurs in a proposition, it is not only the denotation that occurs (as we shall see in the next paragraph); yet, on the view in question, C is only the denotation, the meaning being wholly relegated to `C'. This is an inextricable tangle, and seems to prove that the whole distinction between meaning and denotation has been wrongly conceived.

That the meaning is relevant when a denoting phrase occurs in a proposition is formally proved by the puzzle about the author of Waverley. The proposition `Scott was the author of Waverley' has a property not possessed by `Scott was Scott', namely the property that George Iv wished to know whether it was true. Thus the two are not identical propositions; hence the meaning of `the author of Waverley' must be relevant as well as the denotation, if we adhere to the point of view to which this distinction belongs. Yet, as we have just seen, so long as we adhere to this point of view, we are compelled to hold that only the denotation is relevant. Thus the point of view in question must be abandoned.

It remains to show how all the puzzles we have been considering are solved by the theory explained at the beginning of this article.

According to the view which I advocate, a denoting phrase is essentially part of a sentence, and does not, like most single words, have any significance on its own account. If I say `Scott was a man', that is a statement of the form `x was a man', and it has `Scott' for its subject. But if I say `the author of Waverley was a man', that is not a statement of the form `x was a man', and does not have `the author of Waverley' for its subject. Abbreviating the statement made at the beginning of this article, we may put, in place of `the author of Waverley was a man', the following: `One and only one entity wrote Waverley, and that one was a man'. (this is not so strictly what is meant as what was said earlier; but it is easier to follow.) And speaking generally, suppose we wish to say that the author of Waverley had property phi, what we wish to say is equivalent to `One and only one entity wrote Waverley, and that one had the property phi'.

The explanation of denotation is now as follows. Every proposition in which `the author of Waverley' occurs being explained as above, the proposition `Scott was the author of Waverley' (i.e. `Scott was identical with the author of Waverley') becomes `One and only one entity wrote Waverley, and Scott was identical with that one'; or, reverting to the wholly explicit form: `It is not always false of x that x wrote Waverley, that it is always true of y that if y wrote Waverley y is identical with x, and that Scott is identical with x.' Thus if `C' is a denoting phrase, it may happen that there is one entity x (there cannot be more than one) for which the proposition `x is identical with C' is true, this proposition being interpreted as above. We may then say that the entity x is the denotation of the phrase `C'. Thus Scott is the denotation of `the author of Waverley'. The `C' in inverted commas will be merely the phrase, not anything that can be called the meaning. The phrase per se has no meaning, because in any proposition in which it occurs the proposition, fully expressed, does not contain the phrase, which has been broken up.

The puzzle about George IV's curiosity is now seen to have a very simple solution. The proposition `Scott was the author of Waverley', which was written out in its unabbreviated form in the preceding paragraph, does not contain any constituent `the author of Waverley' for which we could substitute `Scott'. This does not interfere with the truth of inferences resulting from making what is verbally the substitution of `Scott' for `the author of Waverley', so long as `the author of Waverley' has what I call a primary occurrence in the proposition considered. The difference of primary and secondary occurrences of denoting phrases is as follows:

When we say: `George IV wished to know whether so-and-so', or when we say `So-and-so is surprising' or `So-and-so is true', etc., the `so-and-so' must be a proposition. Suppose now that `so-and-so' contains a denoting phrase. We may either eliminate this denoting phrase from the subordinate proposition `so-and-so', or from the whole proposition in which `so-and-so' is a mere constituent. Different propositions result according to which we do. I have heard of a touchy owner of a yacht to whom a guest, on first seeing it, remarked, `I thought your yacht was larger than it is'; and the owner replied, `No, my yacht is not larger than it is'. What the guest meant was, `The size that I thought your yacht was is greater than the size your yacht is'; the meaning attributed to him is, `I thought the size of your yacht was greater than the size of your yacht'. To return to George IV and Waverley, when we say `George IV wished to know whether Scott was the author of Waverley' we normally mean `George IV wished to know whether one and only one man wrote Waverley and Scott was that man'; but we may also mean: `One and only one man wrote Waverley, and George IV wished to know whether Scott was that man'. In the latter, `the author of Waverley' has a primary occurrence; in the former, a secondary. The latter might be expressed by `George IV wished to know, concerning the man who in fact wrote Waverley, whether he was Scott'. This would be true,. for example, if George IV had seen scott at a distance, and had asked `Is that Scott?'. A secondary occurrence of a denoting phrase may be defined as one in which the phrase occurs in a proposition p which is a mere constituent of the proposition we are considering, and the substitution for the denoting phrase is to be effected in p, and not in the whole proposition concerned. The ambiguity as between primary and secondary occurrences is hard to avoid in language; but it does no harm if we are on our guard against it. In symbolic logic it is of course easily avoided.

The distinction of primary and secondary occurrences also enables us to deal with the question whether the present King of France is bald or not bald, and general with the logical status of denoting phrases that denote nothing. If `C' is a denoting phrase, say `the term having the property F', then

`C has property phi' means `one and only one term has the property F, and that one has the property phi'.
If now the property F belongs to no terms, or to several, it follows that `C has property phi' is false for all values of phi. Thus `the present King of France is not bald' is false if it means
`There is an entity which is now King of France and is not bald',
but is true if it means
`It is false that there is an entity which is now King of France and is bald'.
That is, `the King of France is not bald' is false if the occurrence of `the King of France' is primary, and true if it is secondary. Thus all propositions in which `the King of France' has a primary occurrence are false: the denials of such propositions are true, but in them `the King of France' has a secondary occurrence. Thus we escape the conclusion that the King of France has a wig.

We can now see also how to deny that there is such an object as the difference between A and B in the case when A and B do not differ. If A and B do differ, there is only and only one entity x such that `x is the difference between A and B' is a true proposition; if A and B do not differ, there is no such entity x. Thus according to the meaning of denotation lately explained, `the difference between A and B' has a denotation when A and B differ, but not otherwise. This difference applies to true and false propositions generally. If `a R b' stands for `a has the relation R to b', then when a R b is true, there is such an entity as the relation R between a and b; when a R b is false, there is no such entity. Thus out of any proposition we can make a denoting phrase, which denotes an entity if the proposition is true, but does not denote an entity if the proposition is false. E.g., it is true (at least we will suppose so) that the earth revolves round the sun, and false that the sun revolves round the earth; hence `the revolution of the earth round the sun' denotes an entity, while `the revolution of the sun round the earth' does not denote an entity.

The whole realm of non-entities, such as `the round square', `the even prime other than 2', `Apollo', `Hamlet', etc., can now be satisfactorily dealt with. All these are denoting phrases which do not denote anything. A proposition about Apollo means what we get by substituting what the classical dictionary tells us is meant by Apollo, say `the sun-god'. All propositions in which Apollo occurs are to be interpreted by the above rules for denoting phrases. If `Apollo' has a primary occurrence, the proposition containing the occurrence is false; if the occurrence is secondary, the proposition may be true. So again `the round square is round' means `there is one and only one entity x which is round and square, and that entity is round', which is a false proposition, not, as Meinong maintains, a true one. `The most perfect Being has all perfections; existence is a perfection; therefore the most perfect Being exists' becomes:

`There is one and only one entity x which is most perfect; that one has all perfections; existence is a perfection; therefore that one exists.'
As a proof, this fails for want of a proof of the premiss `there is one and only one entity x which is most perfect'.

Mr. MacColl (Mind, N.S., No. 54, and again No. 55, page 401) regards individuals as of two sorts, real and unreal; hence he defines the null-class as the class consisting of all unreal individuals. This assumes that such phrases as `the present King of France', which do not denote a real individual, do, nevertheless, denote an individual, but an unreal one. This is essentially Meinong's theory, which we have seen reason to reject because it conflicts with the law of contradiction. With our theory of denoting, we are able to hold that there are no unreal individuals; so that the null-class is the class containing no members, not the class containing as members all unreal individuals.

It is important to observe the effect of our theory on the interpretation of definitions which proceed by means of denoting phrases. Most mathematical definitions are of this sort; for example `m-n means the number which, added to n, gives m'. Thus m-n is defined as meaning the same as a certain denoting phrase; but we agreed that denoting phrases have no meaning in isolation. Thus what the definition really ought to be is: `Any proposition containing m-n is to mean the proposition which results from substituting for "m-n" "the number which, added to n, gives m".' The resulting proposition is interpreted according to the rules already given for interpreting propositions whose verbal expression contains a denoting phrase. In the case where m and n are such that there is one and only one number x which, added to n, gives m, there is a number x which can be substituted for m-n in any proposition contain m-n without altering the truth or falsehood of the proposition. But in other cases, all propositions in which `m-n' has a primary occurrence are false.

The usefulness of identity is explained by the above theory. No one outside of a logic-book ever wishes to say `x is x', and yet assertions of identity are often made in such forms as `Scott was the author of Waverley' or `thou are the man'. The meaning of such propositions cannot be stated without the notion of identity, although they are not simply statements that Scott is identical with another term, the author of Waverley, or that thou are identical with another term, the man. The shortest statement of `Scott is the author of Waverley' seems to be `Scott wrote Waverley; and it is always true of y that if y wrote Waverley, y is identical with Scott'. It is in this way that identity enters into `Scott is the author of Waverley'; and it is owing to such uses that identity is worth affirming.

One interesting result of the above theory of denoting is this: when there is an anything with which we do not have immediate acquaintance, but only definition by denoting phrases, then the propositions in which this thing is introduced by means of a denoting phrase do not really contain this thing as a constituent, but contain instead the constituents expressed by the several words of the denoting phrase. Thus in every proposition that we can apprehend (i.e. not only in those whose truth or falsehood we can judge of, but in all that we can think about), all the constituents are really entities with which we have immediate acquaintance. Now such things as matter (in the sense in which matter occurs in physics) and the minds of other people are known to us only by denoting phrases, i.e. we are not acquainted with them, but we know them as what has such and such properties. Hence, although we can form propositional functions C(x) which must hold of such and such a material particle, or of So-and-so's mind, yet we are not acquainted with the propositions which affirm these things that we know must be true, because we cannot apprehend the actual entities concerned. What we know is `So-and-so has a mind which has such and such properties' but we do not know `A has such and such properties', where A is the mind in question. In such a case, we know the properties of a thing without having acquaintance with the thing itself, and without, consequently, knowing any single proposition of which the thing itself is a constituent.

Of the many other consequences of the view I have been advocating, I will say nothing. I will only beg the reader not to make up his mind against the view --- as he might be tempted to do, on account of its apparently excessive complication --- until he has attempted to construct a theory of his own on the subject of denotation. This attempt, I believe, will convince him that, whatever the true theory may be, it cannot have such a simplicity as one might have expected beforehand.


Originally printed in Mind, new series, 14 (1905): 479--493; text from Logic and Knowledge, ed. Robert Marsh, 1956.
Typed 24-25 September 1995 | Typo fixed thanks to A. J. P. Jewell, 1 November 2007
[CRS]