سال بعدالفهرستسال قبل

كميل بن زياد بن نهيك النخعي(12 - 82 هـ = 633 - 701 م)

كميل بن زياد بن نهيك النخعي(12 - 82 هـ = 633 - 701 م)
حدیث مشهور کمیل-قائم لله بحجة
وصیة امیرالمؤمنین علیه السلام لکمیل بن زیاد
حدیث النفس جناب کمیل






الأعلام للزركلي (5/ 234)
كُمَيْل بن زِيَاد
(12 - 82 هـ = 633 - 701 م)
كميل بن زياد بن نهيك النخعي: تابعي ثقة من أصحاب علي بن أبي طالب. كان شريفا مطاعا في قومه. شهد صفين مع عليّ، وسكن الكوفة. وروى الحديث. قتله الحجاج صبرا (2) .
__________
(2) تهذيب التهذيب 8: 447 والإصابة: ت 7503 وجمهرة الأنساب 390 وفي الكامل لابن الأثير 3: 151 خبر عنه مع أهل الشام.



نهج البلاغة / ترجمه دشتى، ص: 599
ترجمه نامه 61
 (نامه به كميل بن زياد نخعى «1»، فرماندار «هيت» «2» و نكوهش او در ترك مقابله با لشكريان مهاجم شام كه در سال 38 هجرى نوشته شد) (70659- 70633)
__________________________________________________
 (1) كميل بن زياد از ياران برگزيده امام على عليه السلام و از بزرگان تابعين بود، و در خلوت امام راه داشت كه در سال 82 هجرى به دستور حجاج بن يوسف ثقفى شهيد شد و از عبرتهاى تاريخ آن است كه برادر او حارث بن زياد شخصى آلوده و سفاك بود كه دو فرزندان مسلم را در كوفه سر بريد.







منهاج السنة النبوية (8/ 132)
وأخبر ميثم التمار (3) . بأنه يصلب على باب دار عمرو بن حريث (1) عاشر عاشرة، وهو (2) أقصرهم خشبة، وأراه النخلة التي يصلب (3) . عليها، فوقع كذلك.
وأخبر رشيدا الهجري (4) بقطع يديه ورجليه، وصلبه، وقطع لسانه، فوقع (5) .
وأخبر كميل بن زياد (6) -. أن الحجاج يقتله (7) .، وأن قنبرا يذبحه الحجاج فوقع.







در اين آدرس به نقل از روضة الشهداء حارث بن عروة آمده:


http://www.valiasr-aj.com/sarallah/include/VIEW.php?bankname=LIBLIST&RADIF=0000008799


در احوال پسران مسلم بن عقيل و شهادت آن دو
در كتب تواريخ و مقاتل از احوال دو پسر جانب مسلم (محمد و ابراهيم) كمتر چيزي نوشته شده و اما شهادت آن دو در حوالي كوفه و قبر و دو قبه ايشان در حدود قسمت شرقي بلده مسيب معروف و مشهور و زيارتگاه عموم زائرين كربلاي معلي و مورد احترام و تكريم و دو گنبد منور و مزين ولي غم انگيز و دلسوز و رقت آور در آن محل است اعثم كوفي مي نويسد: جناب مسلم دو پسر خود محمد و ابراهيم را با خود به كوفه آورد در اين كتاب هم شرحي در مورد حركت جناب مسلم از مدينه به كوفه اشاره شد هنگامي كه او به كوفه وارد شد تا موقع خروج دو پسر با پدر خود بودند و در آن اثنا آن دو را بشريح قاضي سپردند.

سپهر از ناسخ التواريخ از صاحب عوالم نقل مي كند كه بعد از قتل جناب سيدالشهدا و اسيري اهل بيت آندو پسر ميان اسرا بودند پسر زياد آن دو را گرفته و حبس نمود و اين قول به نظر بعيد مي آيد زيرا كه در ميان اسرا و عيال و اطفال اسير كربلا اسمي از آن دو برده نشده و از طرفي هم آوردن جناب مسلم اين دو طفل هفت و هشت ساله را با خود در كوفه با آن متاعبي كه در راه حين آمدن كشيده مشگل به نظر مي آيد.

مؤلف كتاب روضة الشهدا در اين خصوص شرحي نوشته بدين مفاد، كه پسرهاي مسلم در خانه شريح بودند تا او به شهادت رسيد و بگوش پسر زياد رسانيدند كه از مسلم دو پسر در اين شهر پنهان و مستورند پسر زياد دستور داد كه هر كس دو پسر مسلم را در خانه خود پنهان نموده و اظهار ندارد خون او هدر و خانه او غارت او غارت و خراب خواهد شد، شريح را بيم برداشته پس از خبر دادن از شهادت پدر به آن دو طفل چگونگي تعقيب پسر زياد را به آنها گفته و با نوعي از محبت و مهرباني و سائل حركت ايشان را فراهم آورده كه با اميني به جانب مدينه روانه دارد و آن دو را با پسر خود كه اسد نام داشت به دروازه عراقين فرستاد تا با كاروان حجاز به طرف مدينه رهسپار گردند، پسر شريح طفلان را برداشته به سر راه رسانيد از قضا كاروان از آنجا گذشته بود و سياهي از دور به نظر مي رسيد

پسر شريح بخيال كاروان آن دو را براه انداخته و سفارش كرد كه بشتابيد و خود را به كاروان برسانيد و خود به شهر بازگشت نمود.

آن دو طفل راه كاروان را در آن تاريكي شب از دست داده قدري كه راه رفتند خسته شده از راه ماندند چند نفر از مردم كوفه به آنها رسيده وقتي كه از احوال آن ها اطلاع يافتند و آن دو را شناختند ايشان را گرفته نزد عبيدالله زياد بردند پسر زياد دستور به حبس آنها داد، نگهبان زندان مردي به نام مشكور و از شيعيان خاندان رسالت بود همينكه آن ها را شناخت باحوال ايشان دلش سوخته و از خدمت آن ها كوتاهي نمي نمود تا اينكه شبي ديگر آن ها را در تاريكي شب به سر راه قادسيه رسانيد و انگشتر خود را به آن ها به عنوان نشاني داده گفت در قادسيه اين را ببرادر من نشان دهيد تا اينكه در خدمت شما بر آمده و شما را به مدينه برساند، مشكور بازگشته و آن ها به راه روا نشدند و در تاريكي شب راه را گم كرده بامداد خود را كنار كوفه ديدند و چون از گرفتاري ديگر بار خود ترسيدند خود را به طرف نخلستاني كشانيدند كه در كنار آن بركه آيي بود و در پشت درختان پنهان شدند در اين اثنا كنيزي سياه براي برداشتن آب به آنجا آمده ايشان را در آنجا ديد و زبان به مهرباني گشوده و محبت بانوي خود را به خاندان رسالت به ايشان بيان نمود آن دو پسر با كنيز راه خانه را گرفتند نزد بانوي او شدند بانو با مهر و نوازش زياد سر و روي آن ها را بوسيده و آن دو را در نهانخانه جاي داد و به كنيز گفت راز اين دو را از شوهرم پوشيده دار.

از آن طرف پسر زياد از فرار دادن طفلان خبردار شده مشكور را خواست و پس از مؤاخذه و ضرب و شتم گردن زدند و رتبه شهادت دريافت.

اما آن بانو دو طفل را تا شب بنوازش و مهرباني نگاهداشته و در نهانخانه آندو به خواب رفتند در دل شب شوهر آن زن كه حارث بن عروه نام داشت خسته و كوفته از راه رسيده زن از وي پرسيد كه تو را چه شده گفت بامداد كه در جلو دار الاماره بودم منادي امير ندا داد كه دو فرزند مسلم را مشكور زندانبان فرار داده هر كس كه آن دو را به دست بياورد و پيش امير ببرد عطاي فراوان خواهد گرفت، من از شنيدن اين ندا از جاي برخاسته بر اسب خود سوار شدم و در تعقيب آن دو طفل اطراف كوفه را گشته مركب خود را از پا در آوردم خودم نيز از شدت گرسنگي و تشنگي از رفتار ماندم هم اكنون به

حال فلاكت خود را به خانه رسانيدم و از آن دو طفل اثري نيافتم.

زن حارث گفت ايمرد از خدا بترس و در فكر آزار فرزندان رسول خدا مباش، حارث متغير شده گفت تو را به اين حرف ها چه كار، پسر زياد مرا از مال و منال بي نياز مي كند، اينك براي من آب و غذا بياور كه طاقتم از گرسنگي و تشنگي طاق شده، حارث غذا خورده بخواب رفت.

در اين اثنا محمد كه پسر بزرگتر بوده سراسيمه از خواب جسته و ابراهيم را بيدار نموده گفت برخيز كه بامداد ما كشته مي شويم من در اين ساعت رسول خدا و علي مرتضي و فاطمه زهرا و حسنين عليهم السلام را ديدم كه در بهشت مي خراميدند آنگاه حضرت رسول خدا مرا از دور ديده روي به مسلم نموده و فرمود چگونه دل خود را راضي كردي كه اين دو كودك را پيش دشمنان گذاشتي و به نزد ما آمدي، مسلم عرض كرد آن ها از قفاي ما در آمده فردا به نزد ما خواهند آمد، ابراهيم گفت اي برادر من هم چنين خوابي بدون كم و بيش ديدم، سپس دست به گردن هم در آورده شروع به گريه كردند، حارث از صداي گريه آن ها از خواب جسته، گفت اي زن اين گريه و شيون در خانه ما از كيست چراغ را برافروز تا بدانم اين گريه و فغان چيست، زن را قدرت برخاستن نماند، حارث از جاي برخاسته چراغ را روشن و بنهانخانه رفت در آنجا دو پسر مسلم را ديد كه دست به گردن يكديگر در آورده و با صداي بلند گريه مي كنند، پرسيد شما كيستيد و در اينجا چه مي كنيد؟ آن دو طفل حارث را مردي شيعه و از اهل ايمان دانسته گفتند ما يتيمان مسلم بن عقيليم. حارث گفت عجبا من ديروز در طلب شما تمامي شهر و اطراف آن را گشتم و اسب خود را كشتم اكنون شما را در خانه خود مي بينم كه خفته ايد پس از آن آن بيرحم دور از خدا با سيلي و لگد به سر و صورت و تن ايشان زده آنگاه هر دو را به يكديگر بسته در آن نهانخانه انداخت و در بروي آن ها بست زن بيچاره پيش آمده با التماس و زاري دست و پاي حارث را بوسيده شفاعت كرد آن بي رحم سنگدل توجهي بعجز و الحاح زن و ناله و زاري آن دو طفل بيگناه ننموده صبحگاه شمشير خود را با غلامش برداشته با طفلان بكنار شط روان گرديد زن هر وقت جلو مي آمد او را با شمشير كشيده حمله مي كرد در كنار نهر شمشير را به غلام خود داده گفت اين دو را گردن بزن، غلام گفت مرا از خدا و رسول

او شرم آيد كه اين دو طفل بيگناه كه از خاندان رسالت است گردن زنم، حارث گفت اول ترا مي كشم بعد آن دو را غلام با حارث در آويخته عاقبت حارث بر او فائق آمده و او را بقتل رسانيد آنگاه زن و پسرش رسيدند حارث به پسرش گفت تا آن دو طفل را بكشد پسر ابا كرد زن التماس مي كرد كه اين دو طفل را زنده بنزد پسر زياد ببر گفت دوستان آنها در كوفه زيادند و ايشان را از دست من خواهند گرفت، پس از آن قصد آن دو تن نمود، زن جلو آمده و از قتل آن ها ممانعت كرد حارث بخشم در آمده ضربتي سخت به زن خود زد پسر حارث براي دفاع مادر پيش رفته و ليكن آن مرد ديوانه خونخوار پسر خود را به ضرب شمشير از پاي در آورده رو به جانب آن دو طفل معصوم نمود تا سر آن ها را جدا كند طفلان از او درخواست كردند كه ما را بگذار تا دور كعت نماز كنيم پس از آن هر چه خواهي كن گفت نگذارم و دست هر كدام را كه مي گرفت ديگري پيش آمده مي گفت اول مرا بكش كه مرگ برادر را نبينم آن بي حيا ابتدا محمد را سر بريده و تنش را به آب انداخت سپس ابراهيم دويده سر برادر برداشته به سينه چسبانيد و هاي هاي گريست حارث سر را از دست او گرفته او را نيز سر بريد و تنش را به آب انداخت سپس سرها را در توبره نهاده نزد پسر زياد برد پسر زياد پرسيد اين ها چيست گفت سر دشمنان تو است هم اكنون بوعده خود وفا كن پسر زياد گفت كدام دشمن حارث گفت سر فرزندان مسلم بن عقيل، پسر زياد گفت سرها را آورده شست و شو داده در طبقي نهادند و پيش او گذاردند عبيدالله از رفتار حارث متأثر شده گفت از خدا نترسيدي اين دو طفل بيگناه را كشتي در صورتي كه من به يزيد نوشته ام كه آن ها دستگيرند و از او دستور خواسته ام هم اكنون آن ها را از من زنده بخواهد چه جواب دهم حارث گفت ترسيدم مردم آنان را از من بگيرند و من از عطاي امير محروم مانم، پسر زياد گفت مي خواستي آن ها را بازداشت كني و بمن خبر دهي تا آن ها را بخواهم حارث جوابي نداشت سر بزير افكند عبيدالله را نديمي بنام مقاتل بود كه او را دوستدار اهل بيت مي دانست به او دستور داد حارث در اختيار تو است هم اكنون در برابر اين قساوتي كه به خرج داده او را ببر در آنجا كه اين دو طفل بيگناه را سر بريده بهر نحو كه خواهي بكش و سرهاي اين دو طفل را در همانجا كه بدن ايشان به آب انداخته سرها را هم به آب بينداز.

مقاتل بسيار شاد و مسرور شده گفت اگر پسر زياد حكومت خود را به من واگذار

مي كرد به اين اندازه خوشحال نمي شدم آنگاه به چند تن دستور داد دست حارث را به گردن بستند با سر برهنه او را از ميان بازارهاي كوفه عبور دادند و سرها را بر اهالي مي نمودند و چگونگي را مي گفتند مردم او را لعن و طعن مي كردند تا اينكه به كنار شط رسيدند در آنجا جواني را با غلامي كشته و زني را مجروح افتاده ديدند از كماهي احوال شگفتي زياد بر ايشان دست داد حارث بناي التماس را گذاشت و به آن ها وعده دو هزار دينار داد مقاتل اعتنا بحرفهاي او ننموده گفت من در ازاي قتل تو بهشت جاودان از خداي خود خواهانم. آنگاه به غلام خود دستور داد تا دست هاي حارث را بريده و هر دو پاي او را نيز بريد و چشمهاي او را در آورده و گوش هاي آنرا هم قطع نمود پس از آن شكم او را شكافته و دست و پا و ديگر جوارح او را در شكمش نهاده و سنگي بر شكم او بسته بدن منحوس او را به آب انداخت در منتخب التواريخ ص 261 و 272 چاپ دوم تهران مي نويسد قبر طفلان مسلم نزديكي مسيب و داراي بقعه و بارگاهست بعضي استبعاد نموده اند بودن قبر طفلان جناب مسلم را در اينجا چون به مقتضاي خبر امالي شيخ صدوق آن ها را در كوفه كنار شط فرات شهيد كردند و سرشان را نزد پسر زياد برده و جسدشان را ميان آب انداختند و نهر فرات از مسيب به كوفه مي رود و از آنجا تا كوفه زياده از پانزده فرسخ فاصله است و درست نمي آيد كه آب آن ها را سر بالا به اينجا آورده باشد و بعيد است كه جنازه را از آب گرفته و در اينجا دفن كرده باشند و ليكن بعضي از بزرگان علما فرمودند كه سابق نهري از كوفه جاري بود و به اراضي زير شط تا مسيب مي آمده و چون آن اراضي از شط گودتر است و جاي زراعت بوده و از اين نهر مشروب مي شده چنانكه گويند علامتي هم از آن نهر اكنون موجود است جسد آن دو طفل را در اين نهر افكنده و آب آن ها را به اينجا رسانده و از آب گرفته باشند و اين از زمان پيشين تا كنون معمول و موسوم است كه زائرين همين مكان را مزار دانسته و به آنجا به زيارت مي روند.





و حارث بن عمرة در اينجا:
http://doteflan80.blogfa.com/post-3.aspx

دامادش حارث بن عمره طائی كه جزو ياران عبيدالله بود و در كربلا حضور داشت ـ شب هنگام، خسته به منزلش برگشت و گفت: دو فرزند مسلم از زندان گريخته اند. هركس يكى از آنها را بيابد، عبيدالله هزار درهم جايزه مى دهد.





http://www.islamquest.net/fa/archive/question/fa2115

همه پسران او در سرزمین کربلا شهید شدند، مگر دو فرزند که به نام ها ی محمد و ابراهیم. این دو پس از تحمل یک سال زندان فرار کردند، اما پس از مدتی دستگیر و به دست یکی از ستم کاران به نام حارث بن زیاد به شهادت رسیدند[5]. از این رو از نسل حضرت مسلم (ع) فرزندی باقی نماند[6].
-------
[5] بلاذری، احمد بن یحیی،انساب الاشراف،ج 2، ص 71( نام مادر محمد را ذکر نکرده و اسمی از برادر محمد؛یعنی ابراهیم نبرده، در حالی که شهادت ابراهیم به همراه محمد مشهور است)؛ نجفی، محمد جواد، زندگانی حضرت امام حسین (ع)، ص 131.
[6] ابو الفرج اصفهانی، مقاتل الطالبین، 86؛ فرزندان ابیطالب، ج 1،ص 119.









http://holykarbala.net/books/daerat-almaaref/maraqid01/10.html

دائرة المعارف الحسينية ـ تاريخ المراقد ـ 1
الرواية المشهورة بين الناس تقول : إن محمداً الأصغر وإبراهيم إبني مسلم بن عقيل فرا بعد مجزرة كربلاء ، وبالتحديد عند هجوم الخيل مساء يوم عاشوراء عام 61 هـ وضلاً الطريق فتم أسرهما وأودعا السجن ثم هربهما السجان فالتجآ إلى امرأة وتكررت معهما قصة أبيهما فقبض عليهما حارث بن عروة الطائي (5) 
------
5) الحارث : هو بن عروة كوفي من مردة عبيد الله بن زياد ، خرج مع عمر بن سعد الزهري لقتال الإمام الحسين عليه السلام .
































****************
ارسال شده توسط:
حسن خ
Wednesday - 8/2/2023 - 14:2

                        هزار و يك نكته، ص: 125
نكته 186
از روايات، مرتبت درايت و قابليت روات معلوم مى‏شود. مثلا جناب كميل بن زياد نخعى را بايد از رواياتى كه از حضرت وصى عليه السلام روايت كرده است شناخت كه همه از غرر كلمات حضرت وصى و از اسرار روايت است مثل سؤال از حقيقت كه آن را سيد حيدر آملى در جامع الاسرار و شيخ بهائى در كشكول، و قاضى نور الله شهيد در مجالس، و عبد الرزاق لاهيجى در شرح گلشن راز، و خوانسارى در روضات، و محدث قمى در سفينه نقل كرده‏اند و بسيارى از اساطين حكمت و عرفان نظما و نثرا آن را شرح كرده‏اند.
و ديگر حديث سؤال از نفس كه شيخ بهائى در اول مجلد سوم كشكول (ص 246 چاپ نجم الدولة) و طريحى در ماده نفس مجمع البحرين نقل كرده‏اند: عن كميل بن زياد قال سألت مولانا امير المؤمنين عليه السلام فقلت يا امير المؤمنين اريد ان تعرفنى نفسى فقال يا كميل و أى الانفس تريد ان اعرفك؟ قلت يا مولاى و هل هى الانفس واحدة؟ قال يا كميل انما هى اربعة النامية النباتية الخ.
و ديگر دعاى معروف كميل كه دعاى حضرت خضر عليه السلام‏

 

                        هزار و يك نكته، ص: 126
است كه حضرت وصى (ع) به كميل كامل تعليم فرمود تفصيل آن در اعمال شب نيمه شعبان اقبال سيد ابن طاوس مذكور است و ما در رساله ولايت تكوينى آورده‏ايم.
و ديگر كلام امير به كميل است كه در نهج البلاغه آمده و آن را مأخذ بسيار است كه در رساله تكوينى آورده‏ايم: قال كميل بن زياد اخذ بيدى امير المؤمنين عليه السلام فاخرجنى الى الجبان فلما اصحر تنفس الصعداء ثم قال يا كميل ان هذه القلوب اوعية فخيرها اوعاها الخ و كلمات ديگر آن حضرت به كميل.

 

 






****************
ارسال شده توسط:
وافی
Wednesday - 8/2/2023 - 16:26

بالاخره قاتل طفلان مسلم  حارث بن زیاد بوده یا حارث بن عروه