بسم الله الرحمن الرحیم
فقه الضمانات؛ جلسه 10 20/7/1404
بسم الله الرحمن الرحیم
برای اینکه مسیر بحث فراموش نشود، عرض میکنم؛ در کتاب الضمان مرحوم سید فرمودند در ضمان شروطی هست؛ از جمله ایجاب و قبول. ما قبول آن را میخواندیم. مرحوم آقای حکیم در آن جا با فرمایش سید در اینکه ضمان، قبول عقدی نیازی ندارد همراهی کردند ولی در حواله جواب دادند. به این خاطر بود که بحث حواله و ضمان با هم مطرح شد. و الا بناء نداشتیم با هم مخلوط شوند. مرحوم آقای حکیم یک حرف را در ضمان فرمودند و در حواله هم ردی بر سید فرمودند، ما میخواستیم پی جویی کنیم، لذا با هم مطرح شدند. لذا ابتدا فرع حواله که دیروز مشغول بودیم را سر برسانم و جمعبندی کنیم، بعد به همان ضمان بر میگردیم و ادامه میدهیم.
سید فرمودند نزد من حواله ایقاع است. دلیلی که فرمودند این بود: «فإنه يعتبر فيه رضا الدائن ومع ذلك إيقاع، ومن ذلك يظهر أن الضمان أيضا من الإيقاع ، فإنه نوع من الوفاء»1. من بیانی عرض کردم که وفاء تبدیل کلی به فرد است. بعد هم ایصال فرد به دست دائن و طلبکار است. لذا حواله به این صورت نیست. این بیانی بود که دیروز عرض کردم.
ذیل جلسه دیروز فرمایشی فرمودهاند. من بخشی از عبارت ایشان را میخوانم. به حرفهای دیروز اشکال کردهاند که ولو صدق وفاء دین یک جور مجاز باشد، اما با تعاریفی که به واسطه ماهیت یا غایت باشد، ایشان این تفصیل را میدهند: «وفای به دین یعنی هر عملی که به قصد فراغ ذمه از دین صورت بپذیرد. آقای مصطفوی در التحقیق2 نیز به نظر چنین تعریفی بر اساس غایت، از وفا ارائه می فرمایند: أنّ الأصل الواحد في المادّة: هو إتمام العمل بالتعهّد سواء كان التعهّد بالتكوين أو بالتشريع أو بالجعل العرفىّ»؛ یعنی همه اینها وفاء است. این فرمایش ایشان نسبت به عرض دیروز من است.
من هم دنباله فرمایش ایشان مطالبی در ذهنم هست؛ ببینید سید فرمودند چون حواله نوعی از وفاء دین است، پس ایقاع است. و صرف رضای محتال آن را عقد نمیکند. به فرمایش آسیدعبدالاعلی نذر هم ایقاع است اما رضایت زوج هم در آن شرط است.
خب عرض من این بود: اساساً این دلیل که بگوییم چون حواله وفاء است و وفاء ایقاع است، پس حواله ایقاع است، این استدلال از جهات مختلفی میتواند مورد مناقشه قرار بگیرد. اینکه اداء دین با وفاء دین تفاوت دارد، حرفی نیست. الآن در تأیید فرمایش آقا عرض میکنم که درست است شما میتوانید بگویید اداء دین و وفاء دین، اینها را به کار میبرید، اما همین کلمه وفاء را در امانت به کار نمی برید؛ نمیگویید به امانت وفاء کنید. میگویید امانت را اداء کنید. میبینید ذهنتان استعمال وفاء را پس میزند؛ امانت که وفاء کردن ندارد. چون امانت یک عین است و مشت پر کن است. در خارج این امانت را به دست شما داده است و باید این امانت را به صاحبش بدهید. اما متعلَّق وفاء یک امر مشت پر کن نیست، یک چیز معنوی است. ولذا مشهورترین و مباشرترین متعلق وفاء، «اوفوا بالعقود» قرار میگیرد. «أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ»3، «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ»4. پس کلمه وفاء یک جوری است که متعلق آن یک امر مشت پر کن نیست. این تأییدی بر حرف سید است. ایشان هم که میگوید حواله نوعی از وفاء است، یعنی حواله اداء نیست اما وفاء هست. چون ریخت لغت و مفهوم وفاء میپذیرد که یک چیز معنوی و غیر مشت پر کن هم نقش ایفاء کند. الآن این به دیگری حواله میدهد؛ یعنی ذمه خودش را بریء کرد. طلبکاری که این ذمه ملک او بود، آن را به دیگری داد و ظرف آن را تغییر داد. لذا فارغ الذمه شد. وفاء لازم نیست مشت پر کن باشد و آن دین کلی بر یک فرد خارجی تطبیق پیدا کند و به دستش بدهد.
این را به این خاطر عرض میکنم؛ وقتی در مفهوم وفاء لطافتی بیشتر از اداء هست، میتواند حرف سید سر برسد که حواله نوعی از وفاء دین است. میگویند وفاء کرده است. این میتواند فرمایش ایشان را تأیید کند و جلو ببرد.
اما فعلاً آن چه که در ذهن من جمعبندی شده را محضر شما عرض کنم، شما هم تأمل کنید. این چیزی که به ذهن من میآید، این است: برای اینکه تمام استدلال سید سر برسد، مبتنیبر این است که حواله باید وفاء شود…؛ طرفین نزاع -سید ومخالفین ایشان- از جمله خصم باید حرف او را قبول داشته باشد تا استدلال سر برسد. سید میگویند حواله نوعی از وفاء است، این را جلوی خصم میاندازند، هم شمای خصم قبول داری و هم من سید که وفاء ایقاع است. لذا سید فرمودند:
ومجرد هذا لا يصيره عقداً ، وذلك لأنها نوع من وفاء الدين، وإن كانت توجب انتقال الدين من ذمته إلى ذمة المحال عليه ، فهذا النقل والانتقال نوع من الوفاء. وهو لا يكون عقداً وإن احتاج إلى الرضا من الآخر ، كما في الوفاء بغير الجنس ، فإنه يعتبر فيه رضا الدائن ومع ذلك إيقاع، ومن ذلك يظهر أن الضمان أيضا من الإيقاع ، فإنه نوع من الوفاء5
«…فهذا النقل والانتقال نوع من الوفاء»؛ و کل وفاء ایقاع. «وهو لا يكون عقداً وإن احتاج إلى الرضا من الآخر»؛ اگر چه نیازمند رضایت دیگری است اما عقد نیست. باز دقیقتر توضیح میدهند. «كما في الوفاء بغير الجنس، فإنه يعتبر فيه رضا الدائن ومع ذلك إيقاع»؛ با اینکه در وفاء به غیر جنس رضایت شرط است، اما ایقاع است. یعنی وقتی غیر جنس را به طلبکار تحویل میدهید، وفاء کردهاید ولی وفاء ایقاع است. بعد هم میفرمایند ضمان هم ایقاع است.
بنابراین محور استدلال صاحب عروه این است که همه قبول داشته باشند «الوفاء ایقاع». خب آیا کلیت این قضیه برای استدلال میزان است؟ یا جزئیت آن هم کافی است؟ یعنی اگر خصم قبول دارد که «بعض الوفاء ایقاع» اما کلش را قبول نداشته باشد، استدلال سید سر میرسد یا نه؟ نمیرسد. وقتی سید میگویند این وفاء است و وفاء ایقاع است، یعنی کل وفاء ایقاع. استدلال منوط به این است. کلیت در اینجا نیاز است تا حرف سید اثبات شود.
خب طبق مطلبی که دیروز عرض کردم الآن قبول داریم که در وفاء توسعه معنوی هست و کاربرد آن دقیقاً مثل اداء نیست، اما اینکه دیروز عرض کردم شخص مدیون کلی در ذمه را به عین خارجی تبدیل میکند و به دست طلبکار میدهد، این وفاء هست یا نه؟ سید میگویند این وفاء است. بلکه روشنترین مصداق وفاء است. یعنی دین کلی در ذمه را متعین در یک عین خارجی میکنید و به دست طلبکار میدهید و میگویید طلبت را بگیر. بهطور قطع نزد همه حتی سید این وفاء به عهد است.
ولی روی این توضیحی که من عرض کردم ایقاع نیست. و حال اینکه استدلال سید متفرع بر این است که «کل وفاء ایقاع». این مثال دیروز من کافی است تا این کبرای کلی شکسته شود. تبدیل ذمه کلی به فرد و ایصال آن به طلبکار، ایقاع نیست. این از عناصر حقوقی نیست. بلکه یک امری است که صورت میگیرد، بدون اینکه فقها اسم آن را ایقاع بگذارند. پس کلی تمام شد. کلی ای که سید به آن نیاز دارند کنار میرود.
کما اینکه وقتی سید میفرمایند «كما في الوفاء بغير الجنس ، فإنه يعتبر فيه رضا الدائن ومع ذلك إيقاع»؛ کسانی که به سید جواب میدهند این کلی را خراب کردهاند. فرمودهاند وفاء به غیر جنس که ایقاع نیست. چون دو معامله است. یعنی اگر قبول میکرند که وفاء به غیر جنس، دو عقد نیست -وفاء بود و دو عقد هم نبود- قبول میکردند که ایقاع است. همینجا هم این عرض من میآید؛ وقتی کسی نزد شخصی میرود و میگوید جنس دین تو را ندارم بیا عوض آن را بگیر، وقتی عوض را میگیرد و میرود، اینجا کلی در ذمه متعین در معادل آن دین کلی از جنس دیگر میشود، ولو بگویید معامله انجام گرفته است. اینکه سید میگویند «مع ذلک ایقاع»، منظورشان چیست؟ اداء به غیر جنس. ادائش که ایقاع نیست. یک معامله صورت میگیرد و میگوید ذمه کلی ای که مالک بودم را از گندم به خرما عوض میکنیم. خب عوض شد، اما وقتی میخواهد خرما را عوض آن بدهد، «مع ذلک ایقاع»؟! کجایش ایقاع است؟! عقدش عقد بود، اما وفائش چه؟! عقد که وفاء نیست. او قبول میکند که ذمه او جنس دیگری شود، بعداً به وسیله خرمای خارجی که غیر جنس است، دین خودش را اداء میکند. لذا باز همین حرف میآید که آن کلی در مصداق خودش متعین نشد و ذمه به خرمای کلی تبدیل شد و در این خرمای خارجی متعین شد. باز این ایقاع نیست.
شاگرد: فرمودید در ایقاع توسعه میدهید به این معنا که ایقاع هر انشائی است که ترتب اثرش نیاز به قبول نداشته باشد.
استاد: عرض من این است که این کار انشاء نیست.
شاگرد: اگر مال اتفاقی در دستش بیافتد. یعنی کلی ما فی الذمه در دستش بیافتد، اینجا انشاء نیست؟
استاد: گاهی است که میگوید من این کتاب را نمیخواهم، این کتابی که در دست تو افتاد را به من بده، دین تو را به چیز دیگری میدهم. این مانعی ندارد. به صرف اینکه یک عینی در دست او بیافتد که مصداق کلی در ذمه است، کافی نیست. بلکه تا خود مدیون تعیین نکند او نمیتواند تصرف کند. مگر اینکه بخواهد تقاص کند که باب دیگری است. و الا صرف اینکه به این کتاب مدیون است، حالا یک کتاب از او در دستش آمد، میگوید این را به خودم بده و این مال خودم است، هنوز ذمه تو را در این کتاب معین نکردهام، لذا این کتاب را به من بده و بعداً به تو دیگری را میدهم.
شاگرد2: اگر وفاء انشاء نباشد، آن را قبض و اقباض میگیرید؟
استاد: نه، عرض کردم اصل وفاء این است که ذمه کلی به این عنوان که یک امر کلی است، آن کلی را به یک عین خارجی تبدیل میکند و به دست او میدهد. کلی را نمیتواند بدهد.
شاگرد2: همان قبض و اقباض است.
استاد: حالا خود قبض و اقباض انشاء است؟
شاگرد2: واضح است که نیست. اما اگر وفاء با قبض و اقباض فرق دارد باید انشاء باشد.
استاد: نه، ملازمه ای ندارد. چون آن نیست پس انشاء است؟! این فرش هم قبض و اقباض نیست، پس انشاء است؟! میتوان به این صورت نتیجه گرفت؟! شما ریختش را نگاه کنید.
شاگرد2: جوهر قبض و اقباض با وفاء تفاوت دارد؟
استاد: قبض و اقباض با عین هم میشود. اصلاً آن جا کاری به اداء دین ندارند. برای خودش یک چیزی است؛ یعنی آن شخص را بر آن تسلیط کنید. ولو عین بود. در اداء الامانه قبض و اقباض معنا دارد. چون عین بود.
شاگرد: اصلاً محل قبض و اقباض عین است و کلی نمیشود.
استاد: اینکه میشود یا نمیشود، مثلاً در هبه ما فی الذمه یا مشاع مطالبی هست. ولی فعلاً روشنترین فرضش این است. این اقباض است. ولی قوام وفاء به این است که کلی را به جزئی تبدیل کنیم. ولی قوام قبض و اقباض این نیست.
شاگرد3: در بیع جزئی چه میفرمایید؟ در ثمن شخص و عین شخصی، وفاء به چه صورت است؟
استاد: اگر معامله عین بعین خارجی باشد که ذمه ای در کار نیست. وفاء هم معنا ندارد. آن جا عهد است. میگوییم در معامله شخص به شخص، معاهده ای بین شما صورت گرفته است. به این عهدت وفاء کن، یعنی عین را بده. اینجا وفاء به ذمه نخورده است. اما صحبت ما سر وفاء دین است.
شاگرد: قاعدتاً یک تکلیفی هست. یعنی یک عقد صورت گرفته و یک تکلیف بر شما آمده که این ملک او است و باید بدهی، لذا به اعتبار آن میگویید وفاء.
استاد: عهده که هست ولی ذمه هم هست یا نه؟ برای تفاوت بین عهده و ذمه آدرس دادم. قوامش را گفتند این است که ذمه عین باشد. همان جا گفتند اما عهده مسئولیت است. هر مسئولیتی عهده میشود. ولذا وفاء که به عهده میخورد خیلی وسیع و لطیف است.
شاگرد: به این صورت بگوییم که بعضی از وفاءها ایقاع است و حواله هم از آن بعض است که ایقاع است.
استاد: الآن میخواستم همین را بگویم.
الآن سید میتوانند به این صورت بگویند که بله، این وفائی که شما میگویید -کلی در ذمه عین شود و بعد تحویل آن بدهد- ایقاع نیست، یک کار خارجی و نوع خاصی از وفاء است. اما لازم نیست هر چیزی که وفاء بود تبدیل کلی به عین باشد. من سید میگویم حواله چون تفریغ ذمه است -به تقریر آسیدعبدالاعلی قریب جامعش تفریغ الذمه است- پس نوعی از وفاء است؛ وقتی به خودش نگاه میکنید ایقاع و امر حقوقی است. یعنی هر وفائی ایقاع نباشد. الآن حواله تفریغ ذمه است و نوعی از وفاء است، چون خود شما گفتید که وفاء میتواند امر معنوی باشد. حتماً لازم نکرده که وفاء مثل اداء مشت پر کن باشد. وقتی قبول کردید که وفاء میتواند معنای لطیفی داشته باشد، حواله میگوید ذمه من رفت و دیگر راحت شدم. این برای او باشد و فعلاً ذمه شما برود.
شاگرد: حالا اگر محتال قبول نکرد.
استاد: محتال که شرطش است قبول کند.
شاگرد: یعنی ایقاعی است که شرطش قبول است؟!
استاد: رضایت شرط است. اگر قبول لفظی را بگویید که عقد میشود. حرف سید نمیشود. ولی سید رضایت را شرط میدانند. میگویند شما که طلبکار را حواله میدهید باید راضی باشد. پس این ایقاع است و وفاء هم هست.
شاگرد: اگر حواله کرد و او هم قبول کرد ولی بعد نداد، این وفاء میشود؟!
استاد: همینجا من یک نکته برای پیشرفت بحث میگویم. ببینید درست است که متعلق وفاء لطیف است. الآن سید هم میتوانند بگویند به آن وفاءها چه کار داری؟! ما سراغ وفائی میرویم که ایقاع است. نکتهای که در وفاء هست این است: اصلاً به گمانم نمیتوانیم صرفنظر کنیم. وفاء غیر از اینکه به دهنده مربوط میشود -که میخواهد دین دائن را بدهد- در وفاء یک نحو حصول سلطه برای طلبکار در دینش خوابیده است. از کجا عرض میکنم؟ همینجا؛ اگر طلبکارش را به زید حواله بدهد، او هم زید را میشناخته، لذا میگوید راضی هستم. اگر تو نداری من نزد او میروم. وقتی سراغ او میرود میبیند قبل از من صد نفر درب خانه او هستند و داد و فریاد میکنند. خب عرف عام یا حتی زن و بچۀ قبلی چه میگویند؟ او میگوید من دینم را وفاء کردم! آیا قبول دارند که این وفاء است؟! قبول ندارند.
شاگرد: با اینکه او رضایت هم داده است.
استاد: با اینکه رضایت دادهاند اما او خبر نداشت. ببینید وفاء دین یعنی دائن و طلبکار بر ملک خودش سلطه پیدا کند.
شاگرد2: اداء هم نیست.
استاد: اگر اداء باشد که سلطه میآید.
شاگرد2: نه اداء است و نه وفاء است.
استاد: درست است. نه اداء است و نه وفاء است. اداء هم که روشنتر است، چون مشت پر کن است. وفاء ولو معنوی است اما در دل آن خوابیده که دین باید تمام و کمال تحت سلطه طلب کار برود. والا اگر شما این ملک او را بردارید و یک جایی بگذارید که تحت سلطه او نیست، مثلاً میبیند هزارتا طلبکار قبل از او هستند…؛ بعد هم دلخوش باشد و بگوید من که وفاء کردم؟! کجا وفاء کردی؟! او را به کسی حواله دادی که عرف عقلاء بههیچوجه او را مسلط بر ذمه تو نمیبینند.
شاگرد: من هزار تومان از شما قرض میگیرم و عهد میکنم که یا خودم به شما تقدیم کنم یا دیگری به شما تقدیم کند. اگر کسی دیگر را در اینجا تعیین کنم، در اینجا به عهد خودم وفاء کردهام یا نه؟ ظاهراً اینجا صدق میکند که من به عهدم وفاء کردهام. چون عهد من این بوده که یا پول را به شما بدهم و به حوزه تسلط شما بیاورم یا یک نفر دیگر بیاورد. در حواله هم به همین صورت است؛ در چیزی که بر عهده طرف آمده مطلق تفریغ ذمه است یا آن را بدهد یا اینکه انشاء کند که یک نفر دیگر پرداخت کند.
استاد: در توضیح فرمایش شما عرض میکنم؛ الآن من مدیون شما میشوم؛ مثلاً یک معاملهای صورت گرفته است. من همینجا معاهده میکنم و میگویم من که مدیون شما میشوم یا خودم میدهم یا فلانی میدهد. شما هم او را میشناسید و قبول میکند. بعد میگویید من که گفتم، خودت قبول کردی، من هم حواله میدهم و میگویم او بدهد. من به عهدم وفاء کردهام، چون خودت وفاء کردهای. ببینید اینجا وفاء به عهد کردهای، اما وفاء به دین او نکردهای. یعنی عرف عقلاء میگویند دین او را وفاء نکردهای. کسی که صد نفر درب خانهاش هستند، چه وفاء به دینی است؟! پس اینکه یک جایی صرف وفاء عهد صوری باشد، در بحث ما کار تمام نمیشود. سید میخواهند بگویند «نوع من وفاء الدین». تصریح میکنند. ولی اینکه وفاء دین نیست.
شاگرد: وقتی در ایقاع رضایت داشت، یعنی من قبول میکنم ولو لوازمی داشته باشد. یکی از لوازمش این است که من در آن جا معطل شوم.
استاد: بسیار خب، حواله ایقاع باشد، اما صحبت ما سر این است که آیا وفاء هست یا نه؟ الآن من به عهدم وفاء کردهام. یعنی گفتم یا خودم میدهم یا به او حواله میدهم. کار من فقط حواله دادن است. نگفتم یا خودم میدهم یا او میدهد. اگر به این صورت بگویم باز فرق میکند. منظور شما این نبود. منظور شما این بود که میگویم یا خودم میدهم یا حواله به او میدهم. خب من هم که حواله دادم. من به عهدم وفاء کردم. اما عرف نمیگوید به دنیت وفاء کردهای.
شاگرد2: مثلاً من از شما یک گونی برنج میگیرم و به شما میگویم یا همین را پس میدهم یا یک حلب روغن میدهم. اگر اینجا حلب روغن بدهم، وفاء به دین میگویند یا نه؟
استاد: هم وفاء به دین است و هم وفاء به عهد.
شاگرد2: حالا در حواله به این صورت بگوییم که یا خود پول قرضی را به شما میدهم یا تسلط گرفتن آن نسبت به دیگری را میدهم.
استاد: بزنگاه عرض من همینجا است. تسلط دائن، یعنی یک سلطه عقلائی باید برایش بیاید. و الا نمیگویند که به دینت وفاء کردهای.
شاگرد2: فرض کنید که در دست او همان مقدار پول دارید، میتوانید همان را قطع کنید.
استاد: اگر سلطه باشد من قبول دارم. نکته عرض من این است: با اینکه وفاء مشت پر کن نبود، اما وقتی وفاء الدین است که یک طرف مهمش خود دائن و طلبکار است. باید یک نحو سلطه برای او بیاید. لذا اگر محال علیه شخص معتبری بود که بهطور قطع میدهد، چون عقلاء آن را قطعی میدانند گویا مسلط است. اینجا هم قبول دارم که میگویند چون به او حواله دادی که معتبر و قطعی است، در اینجا وفاء دین کردهای. چرا؟ چون به کسی دادی که گویا مالک الآن بر ذمه تو سلطه دارد. سلطه او محفوظ است. چون طرف معتبر است. حتماً دین او را میدهد.
شاگرد2: وقتی رضایت شرط باشد، همینطور میشود.
استاد: در فرض رضایتی که جهل دارد، چطور؟! اصلاً نکته سر این است که رضایت شرط پیشرفت کار است اما در عرف عقلاء صرف رضایت شرط صدق وفاء به دین نیست. اگر جاهل بود و راضی شد، حتی طرفین هم جاهل بودند، نمیگویند وفاء کرده است. من که حواله دادم، او آدم معتبر حسابی بود. محتال هم او را معتبر میدانست، یعنی وقتی من او را حواله دادم هر دو خبر نداریم که بیست روز است که چه خبر شده؛ او ورشکست شده و دم و دستگاهی به پا شده. الآن که او را حواله دادم همه به این محیل میگویند که وفاء به دین کردهای؟! نمیگویند.
شاگرد2: اگر اموال او را ضبط کنند، میگویند؟
استاد: عرض من روشن است. ما میگوییم قوام صدق وفاء دین، حصول سلطةٌ مّا برای دائن و طلبکار بر ملک خودش است. بنابراین نمیتوان گفت هر حوالهای که ایقاع است، نوعی از وفاء است. چه بسا حواله هست، ایقاع هم صورت گرفته اما شرائط خارجی میگویند این وفاء نیست. حواله خشک و خالی، ایقاعی با رضایت هست، اما وفاء نیست.
شاگرد: میتوان به این صورت گفت که وفاء هر دینی، به حسب خودش است. وقتی خود شخص حواله را قبول کند، خودش در متن عهد میپذیرد که دینش تقلیل پیدا کند. یعنی طلبی که از شخص دارد را تغییر میدهد.
استاد: مانعی ندارد. شما آن عهد را توضیح میدهید. ولی تا جایی تقلیل داده که اگر بداند نمیتواند وصول کند، عقلاء میگویند وفاء کرده است.
شاگرد2: ایشان موید شما هستند. اشکالش این است که رضایت را در نظر نگرفته اند. فرض این است که رضایت به ایقاع دارد. همان تقلیلی که شما میخواهید با رضایت میآید.
استاد: ببینید همه اینها شد، اما عقلاء میگویند حالا که دین به دست او نرسید، شما به دین وفاء کردهاید؟! به عهد وفاء کردهاید.
شاگرد: میگویند به دین وفاء کردهای. چون دین هر چیزی به حسبش است. وقتی همان اول در متن قرارداد ذکر میکند… .
استاد: در قرارداد او میگوید به من بده. نمیگوید که ولو نداد. الا اینکه فرمایش شما را به این صورت تقریر کنیم…؛
شاگرد: در ضمنش هست. وقتی میگوید یا من به تو میدهم یا حواله ات میدهم… .
استاد: حواله میدهم که بدهد. ببینید مگر شرط کند و تصریح کند. اگر تصریح کند من قبول دارم. میگوید این معاهده ما است؛ یا من مدیون شما هستم و خودم این دین را میدهم یا به دیگری حواله میدهد ولو ندهد. اگر این را قبول کند من همراه شما هستم.
شاگرد3: به نظر میرسد که اشتباه ایشان این است: اگر حواله عقد باشد و قبول رخ دهد، همه اینها پیاده میشود. چون طرف قبول کرده ولو او هم ندهد چیزی بر عهده اش نیست. ولی فرمایش شما این است که اگر قبولی رخ نداد و بخواهیم وفاء به دین را بگوییم، این وفاء نیست.
شاگرد: منظورم این است که هر مدیونی ممکن است دینش را بدهد یا ندهد. وقتی شخص حواله به دیگری را میپذیرد، طبیعی است که ممکن است دیگری ورشکست کند یا مشکلی پیش بیاید و دینی که برگردن محال علیه است به پول تبدیل نشود.
استاد: خب دین وفاء شده؟! وفاء به دین نشده است. دادگاه میگوید ولو دین وفاء نشده اما محکوم هستی، چون خودت طبق معاهده جلو رفتهای.
شاگرد4: ظاهراً در همان حصه ای که در مآل وفاء میشود مد نظرشان است. نه آن قسمت خاص. جایی که در مآلش هم اداء میشود و هم وفاء میشود، هم وفاء است و هم ایقاع است.
استاد: ایشان برای یک امر حقوقی استدلال میکنند؛ میگویند «وذلک لانه نوع من وفاء الدین». تکرار هم میکنند.
جمعبندی ای که من میخواهم عرض کنم، یک کلمه است. آن چه که در ذهن من است، یک کلمه است. در تصویر ایقاع بودن حواله مشکلی نداریم. اما همان فرمایش سید که در جلد ششم در تکملة العروه فرمودند که وکالت ایقاع است اما «یقع علی نوعین» در اینجا هم میآید. روشن هم هست که طولی است. الآن میپذیریم که حواله ایقاع است. اما ایقاعی است که حواله عقدی هم در طولش هست. بشرط لا نیست؛ یعنی این گونه نیست که بگوییم حواله عقد است یا ایقاع؟ اگر گفتی ایقاع است، دیگر عقد نیست. اگر گفتی عقد است دیگر ایقاع نیست. اصلاً به این صورت نیست.
نکته دوم این است: حواله ایقاع است؛ ایقاع طولی با عقد است ولی به وسیله ایقاع میتواند وفاء صدق کند اما با این صدق وفاء نمیتوان بر ایقاع بودنش استدلال کرد. یعنی وقتی حواله ایقاع است، قابلیت جمع دارد که وفاء هم صدق کند اما نه اینکه هر کجا حواله و ایقاعی محقق شد، وفاء هم صدق کند. بنابراین نمیتوانید از وفاء بودن، ایقاع بودن حواله را نتیجه بگیرید. اتفاقا میتوانید از صدق موردی بفهمید و بگویید حواله در اینجا ایقاع بود، عرف عقلاء حوالهای که ایقاع بود را وفاء دیدند پس وفاء دین از آثار مترتب بر ایقاع حواله است. این حاصل عرض من در یک کلمه بود. حالا بیشتر تأمل بفرمایید.
شاگرد: اگر وفاء ذو مراتب باشد، حرف ایشان درست نمیشود؟
استاد: آسید عبدالاعلی همین را فرمودند. فرمودند مراتب دارد. بعداً بحث میکنیم.
ببینید سه کتاب را عرض کردم. این شماره سوم کتاب است؛ «مسئولیتپذیری هوش مصنوعی». این کتاب دو بخش نسبتاً مفصلی دارد. قسمت اولش ترجمه مقالات است، قسمت دوم ترجمه اسناد است. تفاوت اینها را گفته اند. من هم هر چه ممکن بود اشاره میکنم. اشاره میکنم تا در ذهن شریفتان بیاید. در مقدمه یک بخش خوبی دارند. پنج بند بحث لغوی دارند. میخواستند ترجمه کنند گیر افتادهاند. آن هم بخش مفیدی است. اول کار پنج بند است راجع به لغاتی که میخواستند ترجمه کنند و گیر افتادهاند.
یک چیزی که دنباله عرض دیروز است؛ نمیدانم رفتوبرگشتی که هوش مصنوعی از مطالب ما داشت را دیدید یا نه. همین جور که ابتدا آدم نگاه میکند، یک حالتی است! من که پیرمرد هستم و سابق را دیدهام، میفهمم. کسی گفت بچهام یک جملهای گفت و دیدم اصلاً تصور این را که در یک زمانی موبایل نبوده را ندارد. خب همین جور است. در سن شما هم بعضی از چیزها همینطور است. اما من که میدانم چه تغییراتی صورت گرفته، میفهمم. نکته این است که علی ای حال عجائبی صورت میگیرد. دیدم کسی گفته بود کشوری را در نظر بگیرید که هزار نابغه دارد. حالا یک کشوری را در نظر بگیرید که تمام افرادش نابغه هستند و بیست و چهار ساعت هم با هم کار میکنند. خستگی و خواب هم ندارند. مثلاً در پروژه منهتن پنجاه فیزیکدان متخصص، پنج سال کار کردند و بمب اتم از آن درآمد. حالا بگویید هزاران نابغه با کار شبانهروزی کار کنند. خب آثار مهمی دارد. پردازش زبان طبیعی یکی از آنها است.
برای اینکه مقدمه شود و هم یادآوری جلسات قبلی ما باشد، عرض میکنم. محوریترین چیزی که در مباحثه گفتیم و بخش اول عرض من بود، مسأله تمایزگذاشتن بین هوش پایه محور و هوش اشراق محور بود. یعنی واقعاً انسان چیست؟ و تفاوت آن با این هوش های پایه محور چیست؟
مطالبی که آقا فرستاده بودند من را به یاد حدیث شریفی در کافی انداخت. در اتاق چینی طرف نمی فهمید که چینی بلد نیست. خب اینجا هم آدم نمی فهمد این هوش مصنوعی نمی فهمد. میگوید یک ثالثی است که دارد محاکمه و قضاوت میکند. خیلی قشنگ حرفها را نقد میکند. اما وقتی در دل آن بروید میبینید شخصی نبود. هوش مولد بود. لذا به یاد این حدیث افتادم؛ راجع به این نکته که انسان هوش اشراق محور دارد. یعنی انسان یک چیزی دارد که با این هوش مصنوعی تفاوت جوهری دارد. آن چیز چیست؟ همانی است که میتواند محل اشراق باشد. در حدیث کافی امام علیهالسلام اتاق چینی را به اتاق معلم اخلاق تبدیل کردهاند. میبینید دو نفر حرف میزنند و هر دو درس اخلاق میدهند. خیلی خیلی عالی هم هست. اما کسی که پشت اتاق را میبیند، میبیند یکی مدرس اخلاق است و واقعاً یک عمر زحمت کشیده است. دیگری همان اتاق چینی است که مثل این هوش مولد است. اخلاق را به این صورت میگوید. اخلاق تولیدی با هوش مصنوعی را میگوید. خودش معلم اخلاق کسی نیست. امام میفرمایند:
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ لَنَا ذَاتَ يَوْمٍ تَجِدُ الرَّجُلَ لَا يُخْطِئُ بِلَامٍ وَ لَا وَاوٍ خَطِيباً مِصْقَعاً وَ لَقَلْبُهُ أَشَدُّ ظُلْمَةً مِنَ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ وَ تَجِدُ الرَّجُلَ لَا يَسْتَطِيعُ يُعَبِّرُ عَمَّا فِي قَلْبِهِ بِلِسَانِهِ وَ قَلْبُهُ يَزْهَرُ كَمَا يَزْهَرُ الْمِصْبَاحُ.6
«لَنَا ذَاتَ يَوْمٍ»؛ میگوید یک روز امام صادق علیهالسلام به ما فرمودند. «تَجِدُ الرَّجُلَ لَا يُخْطِئُ بِلَامٍ وَ لَا وَاوٍ»؛ مردی را میبینید که حرف میزند ولی یک حرف را اشتباه نمیکند. دقیق است. «خَطِيباً مِصْقَعاً»؛ سخن میگوید چه جور سخن گفتنی. اتاق چینی را به اتاق خطابه تبدیل میکند. فرقی نمیکند. «وَ لَقَلْبُهُ أَشَدُّ ظُلْمَةً مِنَ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ»؛ اولیاء خدا وقتی به دلش نگاه میکنند میبینند همه اینها حرف است. شما جای اولیاء خدا وقتی به دل هوش مصنوعی نگاه میکنید برای آن دلی نمیبینید. دل ندارد. این قدر حرف میزند ولی قلبی ندارد. پناه بر خدا! «لقلبه اشد ظلمة»؛ یعنی اگر او را در اتاق خطابه بگذارند هوش مصنوعی میتواند خطابه کند و او هم خطابه میکند. اگر هر دو در این فرمایش امام باشند، فرقی نمیکنند. هوش مولد جمعبندی میکند و خطابه تولید میکند، او هم محفوظات را جمعبندی میکند و خطابه میکند. خلاص! اما مقابلش؛ این تفاوت انسان با هوش مصنوعی است. چیزی است که انسان را انسان میکند. «وَ تَجِدُ الرَّجُلَ لَا يَسْتَطِيعُ يُعَبِّرُ عَمَّا فِي قَلْبِهِ بِلِسَانِهِ»؛ چیزی که در دلش هست را نمیتواند بگوید. اما «وَ قَلْبُهُ يَزْهَرُ كَمَا يَزْهَرُ الْمِصْبَاحُ»؛ قلبش مثل ماه و ستاره نور میدهد.
این روایت یادم آمد. دیدم هر انسانی به اینها نگاه کند نه قلبی برایش میبیند؛ نمیگوید الآن یک صاحب قلبی دستهبندی کرد و قضاوت کرد و اینها را گفت. اما میبیند حرفها خیلی روبه راه و معجب است. لذا تلاش ما این بود که فلسفه نگوییم و تنها با روش ارائه جلو رفتیم. مقدماتش میتواند روش ریاضیاتی باشد. روش ریاضیاتی میآید و ارائه میدهد. نه اینکه اثبات کند. یعنی ما چیزهایی داریم که کل بشر میتوانند ببینند انسان با هوش مصنوعی تفاوت دارد. انسان چیزی دارد که اشراق محوری در آن محقق میشود. اما هوش مصنوعی در این مرحلهای که هست اینطور چیزها را ندارد.
والحمد لله رب العالمین
کلید: ماهیت حواله، ایقاع طولی در حواله، عقدیت حواله، وفاء به عهد، وفاء به دین، ذمه و عهده، تفریغ الذمه، اعطاء سلطنت، هوش اشراق محور،
1 مستمسك العروة الوثقى نویسنده : الحكيم، السيد محسن جلد : 13 صفحه : 378
2 التحقيق فى كلمات القرآن الكريم ؛ ج13 ؛ ص178
3 البقره 40
4 یس 60
5 مستمسك العروة الوثقى نویسنده : الحكيم، السيد محسن جلد : 13 صفحه : 378
6 الكافي- ط الاسلامية نویسنده : الشيخ الكليني جلد : 2 صفحه : 422
سلام علیکم
ناظر به اشکالی که برادر سیدمان سر جلسه مطرح کرد و شما پاسخ گفتید و بنده جسارتا مداخلهای کردم و وقتی ایشان می گفت «وقتی طلبکار پذیرفته که ...» من می گفتم این «پذیرفتن» همان «قبول» است که حواله را عقد می کند و بحث را از محل نزاع بیرون می برد؛ میخواستم آن مداخله را توضیح دهم.
در تایید نظر سید که حواله را وفای به دین می دانست و در مقام پاسخ اشکال شما که در صورتی که وضعیت محیل علیه طوری باشد که دائن مسلط بر مالش نشود وفای به دین بر مدیون صدق نمیکند؛ ایشان گفت وفای به دین ذومراتب است و همین که دائن رضایت داده به حواله، پس پذیرفته است که دینش را باید از محیل علیه بگیرد و ...
نکته ای که به نظرم در فرمایش شما بود ولی به دوستان منتقل نمیشد این بود که شما در مقام این بودید که نشان دهید «اینکه حواله نوعی از وفای به دین است غلط است»؛ نه اینکه لزوما اگر طلبکار پذیرفت که دینش را از محیل علیه بگیرد (در حالتی که محیل علیه در وضعیتی است که احتمال دادن دین از جانب او بعید است) این پذیرفتن او کأن لم یکن باشد. لذا بنده تعبیر کردم که شما دارید حواله به عنوان وفای دین (که به این جهت، ایقاع شود) زیر سوال می برید وگرنه اگر «قبول» از جانب طلبکار باشد (یعنی برویم بر مبنای کسانی که حواله را عقد می دانند) بعد از قبول، دیگر محیل، طرف حساب طلبکار نیست و طلبکار وقتی حواله را «قبول» کرد دیگر طرف حسابش محیل علیه است. و چون شما اصرار می کردید که همینجا هم عملا وفای به دین حاصل نشده (که منظورتان صدق معنای وفای دین بود، نه از حیث وظیفه حقوقی ای که حاکم بخواهد حکم کند) به نظرم دوستان برداشت میکردند که شما می خواهید بفرمایید حواله دادن در صورتی که طلبکار نتواند حواله خود را وصول کند جاری نمی شود و همچنان ذمه محیل در گروی طلبکار است.
یعنی شما در جایی که حواله به صورت عقد باشد و طلبکار صریحا حواله را قبول کند به نظرم بحثی ندارید که از این پس به لحاظ حقوقی، ذمه محیل فارغ شده و دین به ذمه محیل علیه آمده است و اگر سراغ حاکم شرع برود نمی تواند محیل را مجبور به ادای دین کند. بحث شما این بود که با اینکه به خاطر قبول توسط طلبکار، دیگر به لحاظ حقوقی، محیل طرف حساب او نیست، اما همچنان به لحاظ صدق عرفی، تعبیر «وفای به دین» بر آن محیل هنوز صدق نمی کند. و چون این صدق نمیکند نمی توانیم از ایقاع بودن حواله به بهانه اینکه وفای به دین است دفاع کنیم.
آیا من درست برداشت کردم؟
***************