بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۴۰۱

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده

توحید صدوق؛ جلسه: ۴ 11/8/1401

بسم الله الرحمن الرحيم

المقر فی خیر مستقر

الف) استعمال ماده «قرّ» در نهج البلاغه

وأشهد أن لا إله إلا الله إيمانا بربوبيته ، وخلافا على من أنكره ، وأشهد أن محمد عبده ورسوله المقر في خير مستقر ، المتناسخ من أكارم الأصلاب ومطهرات الأرحام المخرج من أكرم المعادن محتدا ، وأفضل المنابت منبتا1

به فقره «المقر فی خیر مستقر» رسیدیم. «المقر فی خیر مستقر»؛ تثبیت شده در بهترین جایگاه امن ثبات. «اقرّ؛ ای اثبته». المقَر؛ به‌معنای تثبیت شده. در کجا؟ در خیر مستقر. تعبیر «خیر مستقر» در خطبه‌های امیرالمؤمنین علیه‌السلام هست. قبل از این‌که این تعبیر را برای وصف خاتم النبیین بفرمایند، برای کل انبیاء فرموده‌اند:

فَاسْتَوْدَعَهُمْ فِی أَفْضَلِ مُسْتَوْدَعٍ وَ أَقَرَّهُمْ فِی خَیْرِ مُسْتَقَرٍّ تَنَاسَخَتْهُمْ کَرَائِمُ الْأَصْلاَبِ إِلَی مُطَهَّرَاتِ الْأَرْحَامِ کُلَّمَا مَضَی مِنْهُمْ سَلَفٌ قَامَ مِنْهُمْ بِدِینِ اللَّهِ خَلَفٌ. حَتَّی أَفْضَتْ کَرَامَهُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَی إِلَی مُحَمَّدٍ صلی الله علیه وآلهفَأَخْرَجَهُ مِنْ أَفْضَلِ الْمَعَادِنِ مَنْبِتاً وَ أَعَزِّ الْأَرُومَاتِ مَغْرِساً مِنَ الشَّجَرَهِ الَّتِی صَدَعَ مِنْهَا أَنْبِیَاءَهُ2

معلوم است که دو بیان حضرت است اما مضامین کاملاً نزدیک به هم است. دنبالش هم در خطبه نود و شش هم هست: «مُسْتَقَرُّهُ خَیْرُ مُسْتَقَرٍّ وَ مَنْبِتُهُ أَشْرَفُ مَنْبِتٍ»؛ این تعبیر برای خصوص خود حضرت است. ان شالله وقتی به لغات رسیدیم خطبه‌های ٩٠ تا ٩۶ باشد که در دو-سه جا این تعبیرات آمده است و به یکی دیگر کمک می‌کند.

«المقر فی خیر مستقر»؛ بهترین جایگاه؛ «قرار» واژه‌ای است که نوعاً همه با‌ آن مانوس هستیم. قرار گرفتن آرام گرفتن و طمأنینه است. سکون و آرامش است. اما گاهی است که آدم اولین برخوردی که با یک معنای غیر مانوس یک لغت دارد، باعث می‌شود در خاطرش بماند. اولین بار من در ماده «قرار» در نهج‌البلاغه به تعبیر «مَا کَانَ عَوَّدَهُ الْأَطِبَّاءُ مِنْ تَسْکِینِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ3» برخورد کردم؛ یعنی مدام به شما می‌گویم که بیایید برویم اما می‌گویید سرما است و زمستان است. بعد می‌گویید گرما است و تابستان است. «فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ4»؛ قَر یا قُر؛ در لغت ها قُر ثبت شده به‌معنای سرما. جالب است یکی از معانی‌ای که دارد معنای برودت است. «الحار و القار»؛ قار یعنی بارد و سرد. حرّ و بَرد، حَر و قُر. حضرت در نهج‌البلاغه فرمودند «فرار من الحر و القر»؛ شما که از سرما فرار می‌کنید، «فَإِذَا کُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ مِنَ السَّیْفِ أَفَرُّ».

در جای دیگر فرمودند سن بالا می‌آید و شصت سالش می‌شود. کم‌کم شروع می‌کند به جواب کردن. در جاهایی که وقتی جوان بود و سلامتی داشت و راحت بود و احساس مریضی نداشت، حالا می‌بیند هر بخشی از بدن دارد جواب می‌کند و دارد کهنه می‌شود. بعد حضرت فرمودند مدام به اطباء مراجعه می‌کند و اطباء هم چه کار می‌کنند؟ «فَفَزِعَ إِلَی مَا کَانَ عَوَّدَهُ الْأَطِبَّاءُ مِنْ تَسْکِینِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ وَ تَحْرِیکِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ5». در اینجا به «بارد» تعبیر کردند و در آن جا به «قار». قار یعنی حالت سردی.

ب) فقه اللغه ماده «قرّ»

لغت «قرّ»، لغت خیلی خوبی است. واژه «قرّ» را می‌توانید در اشتقاق کبیر با بسیاری از لغات مرتبط کنید و استفاده‌های خوبی ببرید. لذا اگر روی این ماده «قرّ» تأمل کنید، ان شالله فوائد خوبی نصیب شما می‌شود. در التحقیق ابتدا از مقاییس آورده‌اند، بعد از مصباح آورده‌اند، بعد از مفردات راغب آورده‌اند و بعد هم از دو فرهنگ عبری آورده‌اند و بعد تحقیق را فرموده‌اند.

ایشان فرموده‌اند تحقیق این است که اصل ماده «قرّ» این است:

و التحقيق‏

أن الأصل الواحد في المادة: هو تمكن مع استمرار و تثبت. و الإقرار: يلاحظ فيه جهة قيام الفعل بالفاعل. و في التقرير جهة الوقوع و التثبيت في المفعول. و في الاستقرار جهة الطلب. و أما معنى السرور في أقر الله عينه: فمن جهة رفع الاضطراب و الانتظار و التشوش، و تثبت حالة الاطمينان و سكون النفس و الاستقرار الموجب لسكون العين و النظر الدقيق المطمئن6

«أن الأصل الواحد في المادة: هو تمكن مع استمرار و تثبت»؛ قرار بگیرد، قراری که فوری از دست نرود و مدتی طول بکشد. تمکن، قرار گرفتن در یک مکان است، آرام گرفتن است. «استمرار و تثبت»؛ این قراری که در یک جایی دارد ادامه پیدا بکند.

طبق تعهدی که ابن فارس در ابتدای کتاب دارد؛ بارها عرض کردم که تعهد خیلی محترمی است؛ تعهد ایشان این است که می‌گوید من سعی می‌کنم ماده‌های لغت عرب را به یک ماده برگردانم. چرا می‌گوییم ده معنا دارد؟! وقتی نگاه می‌کنیم می‌بینیم که می‌توان آن‌ها را به یک معنا برگردانند. بعد می‌گوید تکلف به خرج نمی‌دهم؛ این‌طور عمل نمی‌کنم که بافتنی باشد. هر جا واضح بود جلو می‌روم اما هر کجا نبود نه.

یکی از جاهایی که برای ایشان واضح نشده که یک اصل باشد، اینجا است. وقتی به ماده «قرّ» می‌رسد می‌گوید:

(قَرَّ) الْقَافُ وَالرَّاءُ أَصْلَانِ صَحِيحَانِ، يَدُلُّ أَحَدَهُمَا عَلَى بَرْدٍ، وَالْآخَرُ عَلَى تَمَكُّنٍ7

«اصلان صحیحان»؛ ماده قرار به یک معنای واحد بر نمی گردد؛ دو اصل صحیح دارد که اشتقاق هم از آن‌ها صورت گرفته است. «يَدُلُّ أَحَدَهُمَا عَلَى بَرْدٍ»؛ یکی از آن‌ها سردی است. «وَالْآخَرُ عَلَى تَمَكُّنٍ»؛ قرار گرفتن. خیلی عجیب است که این‌طور ذهنی نتوانسته این‌ها را به هم برگرداند.

من همان اولی که در نهج‌البلاغه دیدم «قرّ» به‌معنای برودت است، دیدم که ذهن خیلی خوب آن‌ها را به یک اصل بر می‌گرداند. برودت، تقبض و آرام گرفتن در یک چیزی است. حرارت مقابل آن است. در دل حار، حرکت است. در اشتقاق کبیر «حَرَک» همان «حرّ» با «ک» است. حرارت به این صورت است. در آن رفت‌وآمد و اضطراب و جولان است. اما «قرّ» این‌طور نیست. در «قرّ» سکون و آرامش است که برودت با آن مناسب است. اما ایشان گفته‌اند این‌ها دو معنا است.

همین‌جا راغب به‌خوبی به میدان آمده است. راغب در مفردات گفته:

قَرَّ في مكانه يَقِرُّ قَرَاراً، إذا ثبت ثبوتا جامدا، وأصله من القُرِّ، وهو البرد، وهو يقتضي السّكون، والحرّ يقتضي الحركة8

خب این «اصله» که او می‌گوید از حیث ظهور همه زبان‌ها، به‌خصوص زبان عربی، در بشر روشن است. یعنی در میان بشر معمولاً خاستگاه یک لغت کجا است؟ حواس است. آن‌هایی که با چشم دیده می‌شوند را ببینید، چیزهایی که لمس می‌شود را لمس کنید. «قرّ» به‌معنای آرام گرفتن مرتبه دوم از سردی است. چون سردی محسوس است عرف زودتر می‌تواند برای آن علامت بگذارد، لغت بگذارند، تا آرامش و سکون و مفاهیمی که روحی است و در مرتبه بعدی است. از سردی که به‌معنای حرکت نکردن است، می‌تواند به آرامش پل بزند. این یک رویکرد است. رویکرد دیگر این است که «قرّ» در لغت یک روح معنایی دارد، از آن ارتکاز روح معنا عرف دیده که مناسب است به سردی قرّ بگوید. این هم جای خودش باشد تا ببینیم کدام یک از این‌ها ترجیح دارد.

تا یادم نرفته از کتاب حسن جبل هم بگویم که در مصر چاپ شده است. مکرر عرض کردم نقطه عطفی در عمل لغت است. ولی اگر بخواهد فوائد بعدی بر‌ آن بار شود باید باحثین بعدی جلوی اشتباهات و تضییقاتی که در این کتاب هست را بگیرند. اگر جلوی آن را نگیرند شبیه خصائص ابن جنی می‌شود؛ کتاب به این خوبی است اما به‌خاطر برخی از ضوابط آن، در جا زد و تا الآن ماند و دیگر تصنیف دومی برای خصائص نیامده است. گمان من این است که به‌خاطر برخی از چیزهایی بود که جناب ابن جنی در خصائص اعمال کرد و نشد. این کتاب حسن جبل هم به همین صورت است. من در مباحثات دیگر هم عرض کرده‌ام.

خب کتاب ایشان چیست؟ ایشان در این کتاب حروفی از قبیل «واو»، «الف» و «یاء» را کنار گذاشته و اصلاً آن‌ها را به حساب نیاروده است. گفته این سه حرف نقشی در معنای ماده ندارند. کار خوب دیگری که ایشان در پاورقی انجام می‌دهد این است: می‌گوید رابطه صوت کلام با معنا یک رابطه طبعی است.

در اینجا هم ایشان همین را می‌گوید. ایشان می‌گوید در ماده «قرّ»، یک «قاف» و یک «راء»‌ داریم. صوت قاف به چه صورت است؟ به مخرج قاف نگاه کنید. خصوصاً کسانی که به‌خوبی آن را اداء می‌کنند و بلد هستند آن را در حالت تسکین بگویند، مقصود ایشان را کامل می‌رساند. می‌گوید: «تعبر القاف عن تعقد في الجوف9»؛ در درون یک چیزی یک چیز گرد باشد. قاف حالتی است که دلالت می‌کند در دل یک چیزی تعقدی باشد. خب کسانی که در کارهای صوتی تلطیف می‌کنند، ممکن است جلو بروند و ایراد بگیرند. علی ای حال بحث علمی است و ایشان هم این را می‌گوید. البته دور هم نیست.

شاگرد: مقصودشان از تعقد چیست؟

استاد: من احتمال دادم که یک چیز گرد باشد. «عقده» به‌معنای گره است. عقد، بستن است. «تعقد فی جوف» یعنی در اندرون چیزی یک چیزی بسته شود و رها نباشد. بعد می‌گوید: « تعبر الراء عن استرسال». صوت «راء» حالتی دارد که چیزی روان باشد و توقف نکند. شما نمی‌توانید «قاف» را بکشید. اگر بگویید «حق»، نمی‌توانید «قاف»‌ را بکشید. اما «راء» برای استرسال است.

بعد می‌گوید این دو در کنار هم به چه معنا است. اگر یادتان باشد زیباترین مثال‌هایی که از معجم ایشان نقل کرده بودم، «ثبّ» و «بثّ» بود. می‌گفت «باء» برای الصاق است و «ثاء» برای کثرت است. وقتی می‌گوید «بثّ»، یعنی اول جمع و ملصق بود بعد متفرق شد. «ثبّ» یعنی اول متفرق بود و بعد جمع شد.

این‌ها چیزهای خوبی است که می‌تواند ذوقیات در آن‌ها دخالت بکند ولی اصل رویکردش بسیار رویکرد خوبی است. اگر مطالبی که کتاب ایشان را پابند می‌کند کنار گذاشته شود، نقطه عطف مهمی در پیشرفت فقه اللغه می‌شود. کتاب «المعجم الاشتقاقی الموصل».

ایشان می‌گوید «قرّ» به‌معنای «تعقد فی جوف مع استرسال» است. می‌گوید یک چیزی را روان کنید و در عمق و باطن چیز دیگری به‌صورت مدور واقع کنید. بعد می‌گوید «قِدر» و «قاروره» همین است. می‌گوید آبی را که در آن می‌ریزند باید رها باشد اما در درون آن قرار می‌گیرد. «تعقد فی جوف بعد استرسالها».

شاگرد: اشکالش این است که برعکس شده است. یعنی باید می‌شد «رقّ».

استاد: بله، این خودش مورد نقضی برای کلی‌ای است که ایشان گفته است. آیا این‌ها جواب دارد یا ندارد؟ کلیاتی را عرض کرده بودم؛ این‌که ضوابط فقه اللغه خیلی غامض است. چه بسا وقتی شما یک قاعده‌ای را کشف کردید، می‌بینید اینجا با آن جا منافاتی نداشته باشد.

حالا من عبارت مقاییس را بخوانم، ایشان عبارت خوبی دارد.

«الْقَافُ وَالرَّاءُ أَصْلَانِ صَحِيحَانِ، يَدُلُّ أَحَدَهُمَا عَلَى بَرْدٍ، وَالْآخَرُ عَلَى تَمَكُّنٍ. فَالْأَوَّلُ الْقُرُّ، وَهُوَ الْبَرْدُ، وَيَوْمٌ قَارٌّ وَقَرٌّ»؛ لذا دور نیست که روی حساب تلفظ، فرمایش حضرت در تعبیر «فراراً من الحَر و القر»، «قَر» باشد. چون از نظر زیبایی کلام، تعبیر «من الحَر و القُر» زیبایی خودش را ندارد.

«وَقَدْ قَرَّ يَوْمُنَا يَقَرُّ»؛ روز خیلی سردی شد. «وَالْقِرَّةُ: قِرَّةُ الْحُمَّى حِينَ يَجِدُ لَهَا فَتْرَةً وَتَكْسِيرًا»؛ وقتی تب یک دفعه فروکش می‌کند. «وَقَوْلُهُمْ: أَقَرَّ اللَّهُ عَيْنَهُ»؛ خدا چشمش را سرد کند؟! این به چه معنا است؟ «زَعَمَ قَوْمٌ أَنَّهُ مِنْ هَذَا الْبَابِ»؛ عده‌ای فکر کرده‌اند که این از این باب است که خدا چشمش را سرد کند.

«وَ أَنَّ لِلسُّرُورِ دَمْعَةً بَارِدَةً، وَلِلْغَمِّ دَمْعَةً حَارَّةً»؛ اشکلی که از سرور باشد سرد است، اشکی که از غم و غصه باشد گرم است، وقتی دعا می‌کنند «اقرّ الله عینک» یعنی خداوند چشمت را خنک کند و خوشحالت کند.

شاگرد: به لحاظ طبی غصه سردی ایجاد می‌کند و ممکن است از این سردی بمیرد. درصورتی‌که نشاط در هر چیزی سبب حیات است و منشأ آن حرارت است.

استاد: منافاتی ندارد با این‌که اشک از حزن داغ باشد و اشک از سرور قریر و سرد باشد. این‌جا که از حزن صحبت می‌شود، نوعاً این روایت شریف یادم می‌آید. از بس که زیبا است یادم می‌آید و حیف هم می‌بینم که تکرار نکنم. در فرمایش امام صادق سلام الله علیه است که مرحوم مجلسی از مصباح الشریعه در بحارالانوار هم آورده‌اند. فرموده‌اند «الحزن»؛ خب حزن خوب است یا بد است؟ حزن می‌تواند بد باشد. حزن و سرور هم می‌تواند بد باشد و هم خوب باشد.

حاج آقا می‌فرمودند به نظر من همه مصباح الشریعه از امام معصوم نیست. می‌فرمودند کسی که جمع‌آوری کرده آن اولی که می‌گوید قال الصادق علیه‌السلام معلوم است از چه کارخانه‌ای آمده است. بعد که ادامه می‌دهد توضیحات و جمع‌آوری خودش است. اتفاقا این قسمت اول روایت باشد. «قال الصادق: الحزن من شعار العارفين». حالا اینجا منظور من نبود، منظور من این بود که آقا فرمودند. خیلی زیبا است. حضرت فرمودند «و المحزون ظاهره قبض و باطنه بسط». اول که می‌گویند حزن شعار عارفین است، توضیحی که می‌خواهند بدهند این است: می‌گویند ظاهر محزون گرفته و خمود است؛ حال ندارد چشمش را این طرف و آن طرف کند، چه برسد که بدنش را بکشد و ببرد. اما «باطنه بسط»؛ چون در باطن منبسط شده، بدنش در اینجا منقبض است. خیلی قشنگ است. یعنی انسان به جایی می‌رسد که می‌بیند این دنیا –بیرونش، سهل و جبلش- برای او کم است. «ظاهره قبض»؛ می‌گوید چه شد؟! من که این‌ها نیستم. من خیلی بیشتر از این‌ها هستم. چرا؟ چون یک ادراکی در باطن او آمده که من خیلی بیشتر از این‌ها هستم. «باطنه بسط»؛ آن بسط می‌آید که باعث می‌شود بدنش محزون باشد. این خیلی زیبا است.

این فرمایش امام صادق علیه‌السلام را باید به خیلی از مشاورها بگویند که شما قاطی نکنید؛ هر کسی را دیدید که سرش در خودش است، به او یک قرصی بدهید و بگویید بیا به شما قرصی بدهیم تا آرام شوید! نه، برعکس است. اتفاقا خدای متعال چیزی به او داده که این حزن برای او آمده است. این چیز خیلی بالاتر از آن آرامش دروغینی است که شما می‌خواهید با یک قرص به او بدهید.

شاگرد: و بالعکس.

استاد: بله، سرور می‌تواند سروری باشد که سر چیزهای بچه‌گانه است. کتابی برای مرحوم علامه بود و شرحی در مقدمه آن بود. کتاب معروفی بود. در مقدمه آن فرموده بودند در روزنامه‌ها آمد: در یکی از کشورهای اروپایی 35 جوان با هم دسته جمعی خودکشس کرده‌اند. عجب! دیدند در نامه ای نوشته بودند، نوشته بودند ما وعده کرده بودیم با هم به آن زمین برویم و بازی کنیم اما باران آمد و نگذاشت. ما دنیایی که این فوتبال ما را خراب کرد نمی‌خواهیم. خودشکی دسته جمعی کردند به‌خاطر این‌که یک روز باران آمده و نگذاشته آن‌ها فتوبال بازی کنند. خب این هم می‌شود. این هم حزن است. تا محزون نشده که نمی‌رود خودش را بکشد. این هم یک جور حزن است.

«وَلِذَلِكَ يُقَالُ لِمَنْ يُدْعَى عَلَيْهِ»؛ کسانی که می‌خواهند او را نفرین کنند، می‌گویند: «أَسْخَنَ اللَّهُ عَيْنَهُ»؛ این‌که می‌گویند خدا چشمش را گرم کند یعنی او را مبتلا به حزن و غم بکند.

«وَمِنَ الْبَابِ [الْقَرُّ] : صَبُّ الْمَاءِ فِي الشَّيْءِ»؛ آقای حسن جبل از این گرفته و می‌گوید با معنای صوتی آن هم مناسب است.

«وَمِنْهُ الْقُرَارَةُ: مَا يَلْتَزِقُ بِأَسْفَلِ الْقِدْرِ كَأَنَّهُ شَيْءٌ اسْتَقَرَّ فِي الْقِدْرِ»؛ چیزهایی که ته دیگ می‌چسبد و تکان نمی‌خورد و دور نمی‌زند و نمی جوشد. «أَقَرَّ اللَّهُ عَيْنَهُ: أَيْ أَعْطَاهُ حَتَّى تَقِرَّ عَيْنُهُ فَلَا تَطْمَحَ إِلَى مَنْ هُوَ فَوْقَهُ»؛ می‌گویند عده‌ای گفته‌اند «اقرّ الله عینه» یعنی اشک چشم که بارد است. عده‌ای دیگر گفته‌اند «اقرّ الله عینه»، به این معنا نیست که چشمت خنک شود، بلکه یعنی خدا چشمت را آرام بکند و به آن تمکین بکند. به چه صورت؟ «فَلَا تَطْمَحَ إِلَى مَنْ هُوَ فَوْقَهُ»؛ چشمش از این طرف به آن طرف نمی‌رود. «لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْك‏10». «أَقَرَّ اللَّهُ عَيْنَک»؛ یعنی خدا به تو چیزی بدهد که فقط به آن نگاه کنی؛ دیگر از آن، رو به این طرف و آن طرف نکنی. این هم تحلیل زیبای دوم است که جناب ابن فارس از عدۀ دیگری نقل می‌کند.

از کتاب مصباح هم آورده‌اند. بعد دو قاموس عبری دارند: «(قر) برودة. (قار) بارد». ببینید در زبان عبری «قرّ» به‌معنای سردی آمده است. در «و التحقیق» فرموده‌اند:

و أما مفهوم البرودة: فهو مأخوذ من اللغة العبرية كما نقلناه عن القاموس العبرى، مضافا الى ارتباط و تناسب بينه و بين الأصل، فان البرودة تلازم التجمع و التمكن و الاستقرار، فاليوم البارد يلازم السكون و يمنع عن الحركة و العمل في الخارج11

«مضافا الى ارتباط و تناسب بينه و بين الأصل»؛ این تناسب مهم بود. یعنی سردی با تمکن، سکون، ایستادن، آرام گرفتن و قرار گرفتن» در ارتباط کامل هستند.

رابطه لفظ و معنا؛ وضع حسی بعد روح معنا، روح معنا بعد حس، جمع بین ظاهر و باطن لفظ و معنا

اگر حسی جلو برویم، لفظ ابتدا برای محسوس سردی وضع می‌شود، چون سردی، «قرار» است لذا در معنای «قرار» هم به کار می‌رود. اگر از روح معنا بیاییم، چون روح معنا تمکن و ثبات است و خلاف حرارت همراه سردی تمکن است، به سردی «قرّ» گفته ایم. یا این‌که باطن و ظاهر و اول و آخر به هم مربوط هستند. این هم احتمال سومی است که قبلاً صحبت شده است. یعنی آن را دو تا نکنیم که یا این است یا آن است. یعنی آن چه که در فطرت بشری که خدا آفریده، در طول تاریخ در لغات باز می‌شود، خداوند برای این فطرت، نقطه اولیه‌ای قرار داده است. آن نقطه اولیه روح یک معنا و طبع یک معنا است که با آن چه که نزد بشر با حواس مشاعر محسوس او تکثیر می‌شود و پخش می‌شود در ارتباط تام با هم هستند. دو وادی نیستند که ما دو تا بکنیم.

شاگرد: تناسب حکم و موضوع در اینجا نقش دارد. «قرّ» و «بثّ» مثال خوبی است. قاف یک نحوه تجمع محکم دارد. همان‌طوری که قاف را اداء می‌کنید. این دیگر بعید است به استرسال منجر شود. به خلاف باء که برای مجرد ارسال است. این زمینه را دارد که به استرسال منتهی شود. از این چیزها در فقه اللغه خیلی دیده می‌شود.

استاد: عرض کردم این ملاحظات و این حرف‌هایی که شما می‌فرمایید خوب است. همان‌طوری که شما می‌فرمایید اگر بخواهد قاف ابتدا بیاید، اگر اصل ماده «قرّ» مربوط به آبی که در قدر می‌ریزند نباشد، خاستگاه و محل صدق اصلی قرار دیگ باشد، مانعی ندارد که قاف ابتدا بیاید تا محل و خاستگاه اصلی مسمی را بگوید. شروعش از آن جا است. اگر بخواهد آب را بگوید می‌گوید آب قرار دارد. اما می‌خواهد آن محل را بگوید که اصل آن است ولو وقتی آب به آن جا آمد قرار می‌گیرد. ولی فعلاً این‌ها ذوقیات است.

شاگرد: ذیل مناسبات تعریف می‌شود. یعنی اصل کلی آن شاید از ذوقی بودن خارج شود.

استاد: یعنی تناسب حکم و موضوع در اینجا هم کارآیی دارد.

شاگرد٢: احتمال سوم را دوباره بفرمایید.

استاد: احتمال سوم این بود که روح معنا با استعمالات محسوسی که بشر در ابتدا از کلماتی خوشش می‌آید و کلمات را می‌بیند و گوشش می‌شنود و بدنش لمس می‌کند و لغات از آن‌ها شروع می‌شود، منافاتی با هم نداشته باشند. یعنی آن چیز محسوس با طبع صوت و با آن روحی که خدای متعال در طبع آن صوت از معنا قرار داده، به هم مربوط باشند. اول و آخر یک جوری با هم در ارتباط هستند به‌نحوی‌که ما نمی‌فهمیم. شبیه این را مکرر عرض کرده‌ام. مثلاً سؤال ساده‌ای که بود، این بود: وقتی حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها وقتی به ساوه رسیدند فرمودند من می‌خواهم به قم بروم. چرا حضرت فرمودند من را به قم برسانید؟ جوابش این است که از اجدادشان، در روایاتشان، در علم خودشان می‌دانستند قم مکان مقدسی است. از روز اول جدشان در معراج دیدند شیطان می‌خواهد به اینجا بیاید، فرمودند‌ «قم». حضرت به شیطان امر کردند «قم». یعنی تو از قم برو. چون حضرت این را می‌دانستند فرمودند مزار و محل دفن من در یک مکان مقدس باشد. این یک جور است.

یک جور دیگر این است که خب چرا قم از اول مقدس است؟ چون از روز اول آینده آن معلوم است. نزد خدا که مبهم نیست. می‌داند یک ولیّ بزرگ خودش که «تدخل بشفاعتها جمیع المحشر»، اینجا حرمش است. یعنی از روز اول قم تقدس خودش را از آینده خودش کسب می‌کند. نه از خودش. خب حالا کدام یک از این‌ها است؟ یک احتمال اول است و احتمال دیگر دوم است. یک احتمال هم این است که می‌گوییم هر دوی آن‌ها مراد است. اصلاً در دستگاه خداوند اول و آخر نزد او حاضر است. ما می‌گوییم اول و آخر. وقتی نزد او همه جریانات قم روشن است، از روز اول خلقت تا قیامت قم در علم خداوند حاضر است. پس اگر خدای متعال و اولیاء او برای این شهر حکمی بکنند، لازم نیست حتماً برای روز اول باشد یا برای روز وسط باشد یا روز آخر. این یک هم بافته‌ای است که اول و آخر به هم مربوط است. چه بسا در لغت هم بتوان به این صورت گفت.

شاگرد: حکایت حضرت عیسی و آن طلاها هم به همین صورت است؟

استاد: آن قضیه خیلی مهمی است.

شاگرد: به همین صورت حل می‌شود؟

استاد: بله، این جور به ذهنم می‌رسد. آن هم قضیه مهمی است که حضرت عیسی اخبار فرمودند.

سه عالم ارواح، اشباح و ذر در تعبیر «المقرّ فی خیر المستقر»

«المقرّ فی خیر المستقر»؛ خدای متعال پیامبرش را در بهترین جایگاه قرار داده است. علامه مجلسی رضوان‌الله‌علیه، در این «خیر مستقر» سه احتمال داده است. فرمودند12: «قوله ع: المقر على صيغة المفعول»؛ یعنی تثبیت شده. «وخير مستقر المراد به إما عالم الارواح أو الاصلاب الطاهرة أو أعلي عليين بعد الوفات»؛ خیر مستقر کجا است؟ همان‌طوری که در نهج‌البلاغه گفتم، تعبیر «خیر مستقر» در آیات هم آمده است. «وَ هُوَ الَّذي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ13». مستقر و مستودع، مکرر در آیات شریفه آمده است.

عن أبي جعفر ع قال: قلت هو الذي أنشأكم من نفس واحدة فمستقر و مستودع قال ما يقول أهل بلدك الذي أنت فيه قال قلت يقولون مستقر في الرحم و مستودع في الصلب فقال كذبوا المستقر ما استقر الإيمان في قلبه فلا ينزع منه أبدا و المستودع الذي يستودع الإيمان زمانا ثم يسلبه و قد كان الزبير منهم‏14

حتی حضرت سؤال می‌کنند مردم در مورد مستقر و مستودع چه می‌گویند؟ در آیه «فَجَعَلْناهُ في‏ قَرارٍ مَكين‏15»، مردم می‌گفتند مستقر یعنی ارحام. مستودع یعنی اصلاب. اصلاب محل استقرار آن نیست، بلکه می‌آید و در «قرار مکین» منتقل می‌شود. حضرت فرمودند «كذبوا». بعد تاویل زیبایی برای مستقر و مستودع می‌فرمایند که در روایات هم هست، فرمودند: مستقر ایمانی است که تا آخر ثابت است. مستودع ایمانی است که آمده اما عاریه است. پناه می‌بریم به خدا. حضرت به زبیر مثال زدند. گفتند زبیر از ما اهل البیت دفاع می‌کرد. از پیامبر خدا دفاع می‌کرد. در بیت حضرت صدیقه سلام الله علیها بود، شکسته شدن شمشیر زیبر یکی از روایات صحیح اهل‌سنت است و هیچ کاری نمی‌توانند بکنند. حتی این مفتی‌ای که می‌گوید خیلی از آن‌ها دروغ است، وقتی در سایتش16 جواب می‌دهد می‌گوید نقل های موسی بن عقبه خیلی مهم است. بعد می‌گوید در این‌که بیعت سقیفه روی شیرین کاری و حلوا حلوا نبود، گیری نیست. چرا؟ چون می‌گوید موسی بن عقبه نقل کرده که شمشیر زبیر را شکستند. در روز سقیفه در دفاع از بیت امیرالمؤمنین و حضرت صدیقه، زیر شرکت داشته. به‌نحوی‌که نقل صحیح اهل‌سنت شده است. به‌گونه‌ای که آن‌هایی که به‌دنبال احادیث صحیح خودشان هستند، در درگیری زیبر با آن‌ها مانده‌اند. بعد می‌گوید فتنه بزرگی بود که خداوند اسلام و مسلمین را از این فتنه‌ای که قرار بود در بیعت سقیفه صورت بگیرد حفظ کرد17. این جواب را آن مفتی می‌دهد.

بله، خدا حفظ کرد، اما یک طرف حاضر بود هر چه بشود ولی یک طرف هم سر و پا مواظب حفظ دین خدا و رضایت خدا بود. بله، به این صورت خداوند از فتنه حفظ کرد. به مظلومیت کسی که ساکت می‌شود، در مقابل طرفی که برای هر چیزی حاضر است. ابن قتیبه نقل کرده: «إن فيها فاطمة؟ فقال: وإن18». یعنی ولو بلغ ما بلغ، ما باید به این برسیم.

تعبیر «مستقر» در آیه دیگری هم هست. «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها كُلٌّ في‏ كِتابٍ مُبين‏19». در مستودع خیلی واژه‌های زیبایی هست. در ودیعه یک نحو ثبات نیست. در «مستقر» ثبات هست. این‌که حضرت فرمودند: «المقر فی خیر المستقر»، بهترین مستقر برای حضرت در کجا است؟ علامه می‌فرمایند: «عالم الارواح، او الاصلاب الطاهره». فرق بین این دو چیست؟ عالم ارواح برای عالم ملکوت و قدس است. «اصلاب طاهره»، اجداد و اباء پیامبر خدا هستند در بستر همین عالم ملک و دنیا. از روزی که بشر آمده، اصلاب می‌شود. اصلاب طاهره در همین عالم ملک بوده، این‌ها موجود بودند. در طول تاریخ تناسل داشتند. اما عالم ارواح به این صورت نبود. برین و بالاتر از عالم صلب و عالم ناسوت است. «اعلی علیین بعد الوفات»، یعنی خدای متعال بعد از وفات، ایشان را در خیر مستقر قرار داده است. این احتمال سوم مقداری دور به ذهن می‌آید. چرا؟ چون ابتدای سخن حضرت است. حضرت می‌خواهند هنوز آباء حضرت را بگویند، زمینه‌سازی دنیوی و اخروی را بگویند، بعد وصف نبوتشان را بگویند، اما یک دفعه بگویند بعد از وفات در خیر مستقر قرار گرفته! این خیلی تناسب ندارد. بله، می‌تواند قبل از وفات باشد که عرض می‌کنم.

فعلاً جلوی روی ما دو احتمال هست. مقصود از مستقر، عالم ارواح است یا عالم اصلاب است؟ در عالم ارواح، سه واژه رایج به کار می‌رود. البته حرف زدن در آن مشکل است و باید بیشتر روی آن تأمل شود. سه واژه هست که در کنار هم به کار می‌رود. عالم ارواح، عالم اشباح و اظله، عالم ذر. در روایات خیلی آمده است. آیا واقعاً این سه عالم، سه تا هستند؟ ولو هر سه در این مشترک هستند که قبل از دنیا هستند؟ قبل از این‌که بشر به این دنیا بیاید، سه عالم دارد. عالم ارواح، عالم اشباح و اظله، عالم ذر. این‌ها دو تا هستند؟ یکی هستند؟ یا سه تا هستند؟ در این باب خیلی روایات زیادی هست. جای خودش می‌توان بحث کرد. حتی واژه‌هایی که به این سه عالم مربوط می‌شود را در جایی شماره گذاشته‌ام، نزدیک پنجاه واژه می‌شود. واژه‌های کلیدی‌ای است که شما را کمک می‌کند در فهم ارتباط این سه عالم. عالم ارواح، عالم اظله و عالم ذر.

مرحوم علامه تنها عالم ارواح را گفته‌اند. اگر خیر مستقر، سه عالم باشد، این خیر مستقر می‌تواند به هر سه عالم مربوط باشد. منافاتی ندارد که «خیر مستقر فی عالم الارواح»، «خیر مستقر فی عالم اشباح» و «خیر مستقر فی عالم الذر». مانعة الجمع نیست. اگر تفاوتی باشد در چیست؟ شاید بتوانیم به این صورت بگوییم؛ به‌عنوان احتمال عرض می‌کنم روی آن تأمل کنید. عالم ارواح، جهت تجرد تام نفس انسانی است. یعنی روح خودش رنگ و شکل ندارد. نه ماده است و نه خواص و آثار ماده را دارد. صفات ماده را هم ندارد. این روح می‌شود.

عالم اشباح و اظله

اشباه چیست؟ اظله کجا است؟ اظله عالمی است که ماده نیست اما خواص ماده و صفات ماده در آن جا هست. مثلاً رنگ برای ماده است. اگر به عالمی رفتید که رنگ بود اما ماده نبود؛ در کتاب‌ها می‌گوییم تجرد برزخی؛ مانعی ندارد که بگویید عالم اشباح و شبح است. چرا این را عرض می‌کنم؟ توضیح آن در روایات هست. اگر چیزی را ببینید، مثلاً بدن نورانی باشد. معلوم است سر دارد، بدن دارد، دست دارد، اما صورت آن را نمی‌بینید. فقط می‌گویید شبح نورانی است. شبح را برای جایی به کار می‌برید که سر و دست هست، اما لازم نکرده بدن مادی باشد. شبح این است. کما این‌که ظل همین است. ظل الشیء خودش نیست اما شبح آن هست و آن را نشان می‌دهد. عالم اشباح در اصطلاح کتاب به عالم ملکوت خیلی نزدیک است. تجرد برزخی دارد. یعنی خواص و آثار؛ رنگ و شکل و خصوصیات ماده را دارد اما خودش از سنخ ماده ناسوتی که مثلاً بتوان آن را با شمشیر بکشند نیست. بدن ناسوتی را می‌توان با شمشیر نصف کرد، اما بدن مثالی که شبح است چون مادی نیست، اگر با شمشیر آن را بزنید نصف نمی‌شود. شمشیر شما آن را نصف نمی‌کند چون از عالم اشباح است. شما نمی‌توانید با شمشیر جسمانی آن را در عالم اشباح نصف کنید.

عالم ذر

عالم ذر چیست؟ با توضیحاتی که روایات دارد، به‌عنوان احتمال می‌گویم، عالم ذر واسطه‌ای است تا این ابدان ظاهری ما از طریق باطن همین عالم ناسوت ظهور کند، نه تجرد برزخی. الآن چند میلیارد بشر روی کره زمین است؟ همه این‌ها یک بدن بزرگی دارند؛ یک متر و نیم، کم‌تر، بیش تر، با وزن‌های مختلف. وقتی شما قبلِ این چند میلیارد بدن را ملاحظه کنید، به باطن همین عالم ناسوت منتقل می‌شوید که خداوند متعال آن‌ها را تعبیه می‌کرده. مثلاً به صد سال پیش منتقل می‌شوید که صد سال بعد چهار میلیارد بدن روی زمین ظهور کند. این از بعض روایات به‌خوبی بر می‌آید. تعبیه کردنی است در باطن عالم ناسوت. قطع نظر از عالم اشباح و اظله. یعنی تعبیه ناسوتی است. نه اشراق از عالم ملکوت به ابدان. تعبیه کردن و تمهید مقدمات است برای به ظهور آمدن اجساد دنیویه در بستر همین عالم ناسوت.

اگر این سه عالم را به این صورت معنا کنیم، عالم ارواح، اشباح و اظله، ذر، آن وقت عبارت امام علیه‌السلام در اینجا می‌تواند هر سه تای آن‌ها را بگیرد. یعنی خدای متعال که می خواسته پیامبر خودش و نور مبارک حضرت را در این عالم ظهور بدهد، در سه مستقر بوده. هم مستقر ارواح، هم مستقر اشباح و اظله، و هم مستقر عالم ذر بوده که تمهیدی برای ظهور بدن ناسوتی حضرت در این دنیا بوده، این در بهترین مستقر بوده است. این سه احتمال را ببینید، اگر شواهدی له یا علیه آن پیدا کردید به ما هم بفرمایید.

احاطه عالم ارواح بر عالم اشباح و عالم ذر

شاگرد: عالم ذر فقط تمهید جسم ناسوتی است؟

استاد: باید لفظ روایات را ببینیم. این از فرمایش علامه در المیزان به ذهن من راجح می‌آید. تا جایی که من مطالعه کردم این طرف به ذهن من ارجح آمده است. یعنی این با آن چه که علامه فرمودند خصوصیت عالم ذر به اشباح و ملکوت مربوط می‌شود مانعة الجمع نباشد. بعض لسان ادله عالم ذر همین است. یعنی مقدمات ظهور ناسوتی اجسام است.

شاگرد: به چه صورت مانعة الجمع نیست؟ یعنی به چه صورت هم اشاره به جنبه ملکوتی است… .

استاد: نکته خوبی است. یعنی حتی وقتی آن ابدان ذر می‌آیند، از آن حیثی که بدن است، ذر است اما ذر، بدون شعور و بدون نفس نمی‌تواند کار کند. در آن جلسه عرض کردم حتی الآن که در فیزیک جایزه نوبل داده‌اند، آن‌ها به جایی رفته‌اند حتی یک ذره از شعور برخوردار است. یعنی از آن رفتاری می‌بینیم… . خب بدن ذری هم همین‌طور است. چرا مانعة الجمع ببینیم؟! یعنی همان ذر در موطن خلق ذر پشتوانه­ای داشت از تجردی از عقلانیت، تجردی از نفس، از تجرد برزخی ملکوتی و از صبغه ناسوتی که در همین بستر کره زمین و بعد از دحو الارض داشت سر و سامان می‌گرفت.

شاگرد: ولی در ارواح و اظله این بدن ناسوتی وجود ندارد و به‌صورت مستقل ادراک می‌کند. نتیجه به همین صورت می‌شود؟ چون یک مرحله قبل است و هنوز به تمهید ناسوت نرسیده است.

استاد: عالم ارواح احاطه بر همه دارد. یعنی وقتی شما به عالم ارواح می‌روید نمی‌شود آن ذره ناسوتی، در آن جا حاضر نباشد. چرا؟ چون ذره ناسوتی در بستر زمان شکل گرفته است. یک قطعه زمانی را به خودش نسبت داده است. و روح محیط بر همه ازمنه است.

شاگرد: قبل از این‌که به وجود بیاید را عرض می‌کنم.

استاد: قبل از چه؟

شاگرد: یعنی هنوز زمانی شروع نشده است.

استاد: خب زمان شروع نشده، ولی روح در عالمی است که به آن وقتی که آن زمان شروع می‌شود احاطه دارد. شما به لحظه زمان می‌روید و می‌گویید هنوز. یعنی من که در این قطعه زمانی هستم، هنوز آن نیامده است. اما همین‌جا شکل مخروطی را گفتم؛ وقتی بالا بروید به‌نحوی‌که روح بر آن مشرف شود، می‌بینید در آن جا «هنوز» است. برای آن‌که در مشهد محیط قرار می‌گیرد، بعدی محقق فی موطنه است.

شاگرد: مثل تعبیر قیامت که توضیح می‌دادید.

استاد: بله، لذا مرحوم حاج ملاهادی می‌گوید: «خلق الله الارواح قبل الاجساد بالفی عالم»، می‌گویند این «الفی عام»، دو هزار سال دنیوی نیست. هر الفی یک عالمی است در طول هم. «بالفی عام» یعنی عالم روح مؤمن به‌گونه‌ای است که باید دو لایه بالا برویم تا به آن برسیم. هر «کل الف عام» عالمی است. لایه است. یک الف می‌روید و می‌بینید از عالم اجساد به عالمی رفتید که ملکوت است. دوباره یک الف دیگر باید بروید تا به عالم ارواج برسید. نمی‌دانم در کدام یک از کتاب‌های ایشان بود. دیگران هم گفته‌اند. این خیلی معروف است که «الفی عام» را به این معنا می‌کنند. نه الف زمانی‌که مثلاً ارواحی که الآن به دنیا می‌آیند دو هزار سال قبل خلق شده‌اند، ارواحی که صد سال پیش به این دنیا آمدند، دوهزار و صد سال پیش خلق شده‌اند. ایشان این معنا کردن را دور از ذهن می‌داند. «خلق الله الارواح» یعنی امروز خداوند ارواحی را خلق می‌کند که دو هزار سال بعد این دنیا پدید می‌آیند.

مجرد تام

شاگرد: مقصود از مجرد تام چیست؟

استاد: مقصود از مجرد تام یعنی نه ماده است و نه رنگ و شکل و قیافه دارد.

شاگرد: فرقش با خدا چیست؟ چون در مورد خداوند هم از تعبیر مجرد استفاه می‌شود.

استاد: مجرد یعنی ماده نیست. هر چه نیست که شبیه هم نمی‌شود. مجرد یعنی ماده نیست. خب چیست؟ در مباینت کامل هستند. خدای متعال هم ماده نیست. اما این نیست با آن نیست، تفاوت بین مستقل و محتاج است. تفاوت بین مخلوق و خالق است. یکی از مهم‌ترین اشکالاتی که معروف است و متکلمین دارند، این است که می‌گویند «لامجرد سوی الله»، به این خاطر که اگر بگویید

مجردی غیر از خدا هست، لازمه اش تشبیه است. درحالی‌که مجرد مفهومی سلبی است. مجرد، جرّد، یعنی ماده نیست. مثلاً بگویید که این کتاب رطب نیست، تر نیست. بعد بگویید خدای متعال هم تر نیست! بگویید این مشابهت شد! الآن بین این کتاب و خدا شباهت برقرار شد. چرا؟ می‌گویید این کتاب تر نیست و خدا هم تر نیست! درحالی‌که صفت سلبی که مشابهت نمی‌آورد. برای خدای متعال چقدر صفات سلبی و ثبوتیه دارید؟ در این‌ها مشابهت نیست. در اینجا هم روی این مبناء، تجرد تام برای عالم جبروت هست. حتی مرحوم مجلسی در بحارالانوار ذیل برخی از روایات که می‌رسند می‌گویند از این روایات استشمام تجرد می‌شود. شاید من هم در جایی جمع کرده‌ام. روایات خلق عقول که در اوایل بحارالانوار است. منظور این‌که در مفهوم سلبی مشابهت نمی‌آید.

عالم ثابتات، نفس و مسأله خلق

شاگرد: با این معنا، خلق ایجاد می‌توان گرفت؟

استاد: با این معنای تجرد، ایجاد محال نیست. برهان برخلافش نیست. ولی می‌توان خلق را از سنخ خلق به‌معنای مسبوقیت گرفت که با برخی از ضوابط دیگر هم جورتر است. به تعبیری دیگر عالم معلومات الهیه، عالم نفس، عالم ثابتات، مسبوق به ذات الهی هستند و همه به او بند هستند. اما بند بودن در کن ایجادی نیست. خیلی از جاها هست که ریختش به این صورت نیست. در مباحثه مکرر از این بحث شده است. من موطن کن تعبیر کردم. اگر منظور شما این است، بله، خیلی از چیزها هست که در مسبوقیتش به خدای متعال نیازی به «کُن» ندارند. چون «کُن»، مال فرد است. مال وجود است. ریخت طبایع، ریخت حقائق کلیه نفس الامریه فرد نیست که موجود شود، متعین شود، و «کن» به او بخورد. بله، یک «کن» داشتیم که به آن فیض اقدس می‌گفتیم. اصطلاح کلاسیکش این بود. آن مانعی نداشت. اگر آن را درک کنیم آن مانعی ندارد20.

والحمد لله رب العالمین

کلید: عالم ذر، عالم ناسوت، عالم اشباح، عالم اظله، عالم ملکوت، مصباح الشریعه، مجرد تام، اشتقاق کبیر، المعجم الاشتقاقی الموصل، ثابتات، المقر فی خیر مستقر،

1 التوحید ص٧٢

2 نهج‌البلاغه، صبحی صالح، ص١٣٩، خطبه ٩۴

3 همان ٣۴١، خطبه ٢٢١

4 همان ص٧٠، خطبه 27

5 همان ٣۴١

6 التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج‏9، ص: 23۴

7 معجم مقائيس اللغة، ج۵، ص٧

8 المفردات في غريب القرآن-دار القلم، ج١،ص662

9كتاب المعجم الاشتقاقي المؤصل، ج۴، ص1754

10 الحجر 88

11 التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج‏9، ص: 235

12 بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء، ج۴، ص٢٢٧

13 الانعام 98

14 بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏66، ص: 22٢

15 المرسلات ٢١

16موقع الاسلام سوال و جواب

17 همان؛ وقد جاء في بعض الروايات القوية أيضا أنه حصلت بعض المنازعات بين عمر بن الخطاب ومن معه، وبين الزبير بن العوام الذي كان مع علي بن أبي طالب رضي الله عنه، وذلك في بيت فاطمة رضي الله عنها، إلا أن الله سبحانه وتعالى وقاهم فتنة الشيطان، ودرأ عنهم الشقاق والنزاع.

18الامامة والسياسة ج1/ص30

19 هود ۶

20 شاگرد: می‌خواهیم روی خطبه شقشقیه کار کنیم کدام شرح نهج‌البلاغه زاویه بهتری دارد؟

استاد: الحمد لله نهج‌البلاغه شروحی دارد. آن چیزی که نمی‌دانم به‌طور مستوعب رویش کار شده، این است؛ من تا جایی که ممکنم بود بخشی را انجام داده‌ام؛ پی جویی خطبه نهج‌البلاغه در کتب لغت است. همه کتب لغت برای اهل‌سنت است. اهل‌سنت خطبه شقشقیه را بیمه کرده‌اند. آن هم نه در کتب حدیثی که انگیزه‌ای نداشتند. اما در کتب لغتشان داشتند. مثل لسان العرب و تاج العروس در برخی از جاها اسم آورده‌اند. «فی خطبة الشقشقیه». اما بسیاری از کتب لغات خطبه را سر جایش معنا کرده‌اند اما به جای این‌که بگویند «شقشقیه» گفته‌اند «فی کلام علی»، «فی خطبة علی». خیلی جالب است. وقتی شما این‌ها را کنار هم بگذارید می‌بینید این خطبه از قدیم در دست همه بوده است. چون لغات جذاب داشته، یکی از گروه‌هایی که این خطبه شریف را بیمه کرده‌اند لغویین هستند. فقط باید تک‌تک لغات نهج‌البلاغه یا نزدیک ها آن را پیدا کنید. چون در برخی از خطبه‌ها که در دست آن‌ها بوده، واژه معادل لغت آمده است. حتی من در کتاب‌های قدیمی دیدم که می‌گویند «فی کلام علی»، «فی خطبة علی». حاج آقا می‌فرمودند ذهبی می‌گوید سید مرتضی متهم به وضع این خطبه است. یعنی سید مرتضی این خطبه را وضع کرده و به داداشش داده و آن را در نهج‌البلاغه گذاشته است. ابن ابی الحدید جواب می‌دهد و می‌گوید قبل از این‌که سید رضی و سید مرتضی به دنیا بیایند در فلان کتاب بوده.