بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق؛ جلسه: 3 4/8/1401
بسم الله الرحمن الرحيم
متأسفانه در ابتدای جلسه و در برخی از جاها با مشکل صوتی مواجه شدیم.
أشهد أن لا إله إلا الله إيمانا بربوبيته ، وخلافا على من أنكره ، وأشهد أن محمد عبده ورسوله المقر في خير مستقر ، المتناسخ من أكارم الأصلاب ومطهرات الأرحام المخرج من أكرم المعادن محتدا1
علامه مجلسی نقل از توحید را در جلد چهارم بحارالانوار آوردهاند و توضیحات خوبی هم برای آن ارائه دادهاند. صفحه 227:
قوله 7 : فلا إليه حد أي ليس له حد ينسب إليه. قوله : إيمانا حال أو مفعول لاجله ، وكذا قوله : خلافا2
هم «ایمانا» و هم «خلافا» هم حال است و هم مفعول لاجله است. در جلسه قبل عرض کردم مفعول لاجله هم دوجور است. مفعول لاجله و مفعول من اجله. یعنی سبب باشد یا غایت باشد. مثالهای آن را هم عرض کردم. نکتهای که جلوتر عرض کردم این بود: از این دو کلمهای که حضرت فرمودند شاید استفاده شود که در شهادتین، ایمان نقش دارد که قلب است ولی صرف کار قلبی و ایمانی کافی نیست، لذا میفرمایند «خلافا». یعنی این شهادت طوری است که غیر از مسأله ایمان به خدای متعال باید در عمل هم طوری باشد ظهور پیدا بکند و توسط این شهادتین و ابراز آن با کسانی که عدو الله هستند و منکر او هستند، مخالفت شود. پس حضرت میفرمایند علت اینکه من این شهادت را میدهم، ایمان و خلاف است. غیر از اینکه هر دوی آنها میتواند مفعول لاجله و مفعول من اجله باشد، اشاره به ظهور باطن هم دارد. در شهادتین هم به باطن نیاز است و هم ابراز آن مطلوب شارع است. خود ابراز شهادتین هم مطلوب شارع است.
شاگرد: میتواند تضمین باشد؟ یعنی در ضمن «اشهد»، «آمنتم» لازمش است. «ایمانا» و «خالفا» مفعول مطلق برای آن فعل است.
استاد: این احتمال درستی است و هیچ مشکلی هم ندارد.
«وأشهد أن محمد عبده ورسوله المقر في خير مستقر»؛ بعضی از مطالب هست که معروف است. اما با اینکه معروف است ولی این مطلب از کسی که اولین بار از او شنیدید در خاطر میماند. همه اساتید را خدا رحمت کند. مرحوم حاج آقای علاقه بند از اساتید خیلی مبرز بودند. چون من این را از ایشان شنیدهام هر بار به این میرسم یادم میآید. در سن کم بودم. فرمودند در شهادتی که میدهیم اولین وصفی که برای پیامبر میدهیم رسالت نیست. چون علی ای حال رسالت یک جور مقام است که جلب نظر میکند. اما اول میگوییم «عبده». یعنی اول مدال عبودیت را به پیامبر خدا میدهیم و میگوییم عبد است. ما سراغ کسی میرویم و به کسی ایمان میآوریم که اگر بخواهیم اول وصف را برای ایشان بیاوریم، میگوییم «اشهد انّ محمدا عبده». اول میگوییم که بنده است. خب وقتی بنده شد یعنی هیچی از خودش ندارد. آن وقت است که «رسوله» قشنگ میشود. رسولی که عبد نباشد خودش روی پیام میگذارد، خودش دست میبرد. اما رسولی که عبد باشد چیزی خلاف رضایت مرسل نمیکند. لذا اول میگوییم «عبده». در آیه شریفه «أَنَا۠ أَوَّلُ ٱلۡعَٰبِدِينَ» هم که میگوید از همین باب است. این نکته را ایشان فرمودند و با اینکه معروف است اما یادم مانده است.
در مقام تشریع رابطه این دو خیلی روشن است. وقتی عبد او است پس رسول او است. رسالت تشریعی امانت می خواهد. پیام را امیناً برساند، خب وقتی عبد است، میرساند. این در ناحیه تشریع است. در ناحیه باطن این تکوین هم همینطور است. هر مقدار که عبد تکوینی هست، لازمه عبودیت تکوینی رسالت او است. سریان او است در هیاکل تکوین. هر چه بیشتر تکویناً عبد است…؛ در عبد تکوینی هیچ خودیتی نیست. نفسیت تکوینی در او نیست. جهات ماهیت و نفسیت مندک در او است. هر چه که این نفسیت مندک است، لازمه آن مرآتیت وسیعتر میشود. لازمه مرآتیت وسیعتر چیست؟ سریان در هیاکل وجودی است. آن وقت است که میگویند «السلام علیک یا عین الله الناظره». چرا «عین الله الناظره» است؟ چون عبد مطلق است. عبودیت تکوینی، «عبده و رسوله»؛ رسالت تکوینی پیدا میکند که سریان در همه چیز دارد. این در رابطه بین عبودیت و رسالت خیلی زیبا است.
شاگرد: عبد تکوینی به چه معنا است؟
استاد: این جور که در عبارات هست، شاید چند جور باشد معروفترین آنها عبد تکوینی در اراده است. ولی خب این تکوین محض نیست. میگویند «مُتْ بِالْإِرادَةِ تَحْیی بِالحقیقه». عبارت معروفی است. عبد تکوینی کسی است که از خودش چیزی ندارد. به این صورت، او از خودش هیچ ارادهای ندارد. این یک جور تکوینی است. ولی این تکوینیای است که نزدیک همان اراده خود عبد است که تشریعی است.
یک جور دیگر عبد تکوینی داریم؛ میگویند «العبد و ما فی یده کان لمولاه». عبد کسی است که از خودش چیزی ندارد. خب اگر در یک مرحلهای از تکوین آمدیم که وقتی به این امر تکوینی نگاه میکنید هیچ نفسیت فلسفی در آن پیدا نمیکنید؛ نه اراده. بحث «مت بالاراده» بحث دیگری است. میبینید این سنخ وجودش سنخی است که در آن نفسیت نمیبینید. یعنی چیزی نمیبینید که بگوید این جهت منیت من است، آن هم جهتی است که خالق به من داده است. این برای خودم و این هم برای او است. «کل ممکن زوج ترکیبی». هر چه این جهت ماهیت و جهت نفسیت در مخلوق قوی باشد، تکوینا جهت عبودیت او کمتر است. چون بنا شد بنده چیزی نداشته باشد، هر چه دارد برای او است. خب این چیزی است که میگوید نفس من. نفس فلسفی را عرض میکنم. ماهیت، اعیان ثابته یک جور نفسیتی دارند.
علی ای حال این بحثها به دهن من طلبه نمیآید. فقط اشاره عرض کردم که اینها گفته شده و مطالب درستی هم هست. در اصطلاحات کلاسی هم هست. همینجا وقتی میخواهند از مقام نورانیت حضرت که عبودیت است تعبیر کنند میگویند «عبده و رسوله»؛ عبده مقام نورانیت حضرت است، رسوله مقام وساطت فیض میشود. چون عبد او هستند و مقام نورانیت دارند پس رسول او هم هستند و واسطه فیض ما سوی الله هم میشوند. ببینید رابطه بین این دو چقدر زیبا است. «عبده» مقام نورانیت او است.
برای رسالت تعبیرات کلاسی –درست و غلطش را کاری ندارم، منظورم بودن این است- به کار میبرند مانند وجود منبسط، مشیت ساریه، حقیقت محمدیه ص. این همین است؛ این مقام رسالت تکوینی است. مشیت ساریه رسالت تکوینی حضرت است. چرا؟ چون خداوند مقام نورانیت را به ایشان دادهاند. مقام عبودیت تکوینی محضه را دارند. لذا در کتابها هم هست که مقام عبودیت و مقام نورانیت، ماهیت ندارد. یعنی بالدقه وقتی بحثهای فلسفی را جلو بردند میگویند با اینکه ماهیت ندارد واجب الوجود هم نیست. یکی از بحثهای سنگین این است. اول وجودی که ماهیت دارد، عقل اول است. میگویند وجود منبسط ماهیت ندارد. اما درعینحالی که ماهیت ندارد واجب الوجود هم نیست. میگویند فرق است بین صدور اول و صادر اول.
من اینها را عرض میکنم برای یادآوری اینکه این مطالب مبادی حسابی دارد؛ یعنی وقتی عبودیت تکوینی شد یعنی این امر تکوینی، عبد محض است. یعنی هیچچیز جزء مولای خودش…؛ صبغهای از نفسیت و انانیت در او نیست. این کلی مطلب است که میتوانیم بگوییم و از بیشتر آن سر در نمیآوریم. لازمه اینکه از خودش هیچ چیزی ندارد این است که مرآت تمام قد باشد. «قَالَ إِنِّيٓ أَعۡلَمُ مَا لَا تَعۡلَمُونَ3». خدای متعال در آخر کار هم به آنها میگوید: «قَالَ إِنِّيٓ أَعۡلَمُ مَا لَا تَعۡلَمُونَ4». «وَعَلَّمَ ءَادَمَ ٱلۡأَسۡمَآءَ كُلَّهَا5»؛ یعنی ای ملائکه شما نمیتوانید مظهر کل اسماء باشید. «قَالُواْ سُبۡحَٰنَكَ لَا عِلۡمَ لَنَآ إِلَّا مَا عَلَّمۡتَنَا6». اما در این آدم و بهخصوص که مقدمه ظهور ذریه طیبه علیهمالسلام است، اینها محقق میشود.
شاگرد:...
استاد: منظور من این بود که عقل نمیبیند. به همان معنایی که نیست اما نیستی که لازمه آن این نیست که واجب الوجود شود. لذا گفتم بحث آن سنگین است. لذا عبودیت مقام حضرت باطن رسالت ایشان بود. یعنی این رسالت ظهور آن باطن است، اگر آن نبود این هم نبود. چون عبد مطلق هستند «عین الله الناظره» هستند. شوخی نیست. چون عبد الله هستند میگوییم «السلام علیک یا عین الله الناظره و یده الباسطه و اذنه الواعیه». «بَلۡ يَدَاهُ مَبۡسُوطَتَانِ7» در قرآن دارید و در اینجا دارید «و یده الباسطه». هر کسی اینها را درک کند میبیند اینها مقدماتی است که مطالب معارفی بعداً برای آن میآید. قبلاً هم عرض کردم اول قدم غلو این است که «لا عن معرفة» یک چیزی را همینطوری و از روی تجاوز از حدود الهی به اولیاء الهی نسبت بدهیم. این اول قدم غلو است. هر کسی «لا عن معرفة» مطلبی را از روی به سیم آخر زدن به اولیاء خدا نسبت بدهد، در اولین قدم غلو است.
شاگرد: یعنی با معرفت میتوان همه چیز را نسبت داد؟
استاد: اگر «عن معرفة» باشد، بله. مثالی که همیشه زیاد میگفتم و به نظرم مثال درستی است، این است: کسی هست که واقعاً کل وجودش این است: میگوید اگر امام معصوم از دل من خبر دارند پس خدا است. میگوید مگر میشود کسی دل من را بداند و خدا نباشد؟! اگر واقعاً از عمق دل خبر دارند یعنی خدا هستند. یعنی تفکیک بین این ملازمه برای او ممکن نیست. عرض من این است که بر این شخص حرام است که بگوید امام از دل من خبر دارند. الآن اول قدم غلو برای او این است. یعنی جایی بیاید که نمیتواند تفکیک کند و بگوید همه دارند میگویند! من میگویم امام میدانند و البته خدا هم هستند. اگر شما نمیتوانید تفکیک کنید هر کسی هر چه میخواهد بگوید، اما تو بگو امام معصوم از دل من خبر ندارند. چون باورم نمیشود کسی از دل من خبر نداشته باشد و خدا نباشد. خب چرا اهل البیت علیهمالسلام فرمودند «فاشدخ راسه بالصخره8»؟! در اینجا باید بایستی و بگویی نمیدانم. مرحوم علامه مجلسی در بحارالانوار فرمودند تقیه ای که ائمه علیهمالسلام از شیعیانشان میکردند به مراتب از تقیهای که از اهلسنت میکردند بیشتر بود. چرا؟ چون شیعیانی بودند که به اندک چیزی به غلو مبتلا میشدند. عوام تاب ندارند لذا ائمه علیهمالسلام تقیه میکردند.
لذا اگر فرض بگیریم کسی چنین گفت که این سادهترین علمی است که امام دارند، حرام است بر او که قدم را جلوتر بگذارد و بگوید من قائل میشوم که امام از دل من خبر دارند و خدا است. خود ائمه به او اجازه نمیدهند. اما همینجا وقتی کمی درنگ کرد و بین آنها جدا شد، میفهمد که ملازمه ندارد امام علیهالسلام از دل من خبر داشته باشند و خدا نباشد. وقتی این دو را تفکیک کرد حالا میگویند پس بدان که ما میدانیم. همینطور جلو بیا اما «فلن تبلغوا». همان روایتی است که حضرت فرمودند: «قولوا بنا ما شئتم فلن تبلغوا9». یعنی میبینید دم و دستگاهی است! اما با حفظ محکمات.
معرفت علو است، بی هوا رفتن غلو است. غلو بالا رفتن و پوج است؛ غالی چیزی است که گران است، اما به آن اندازه نمی ارزد. اما عالی بالا و گرانی است که سزاوارش هست. معرفت با غلو خیلی تفاوت میکند.
شاگرد: عبودیت چطور به آنها اعطاء شده؟ یا کاری از جانب آنها انجام شده که عبد شدهاند؟
استاد: همین اندازهای که گفتم حفظی بود تا یادآوری مطالبی که میدانید باشد. اینها سطح فکر خود شما را میخواهد. اگر در ذهنتان چیزی هست بفرمایید. میدانم در مقام خلق نورانیت، زمان و مکان بعد از آن مقام است. جلوتر هم عرض کرده بودم، شاید روایتی که فرمودند اسم اعظم خدای متعال ٧٣ حرف دارد که یک حرف از آنها را «استأثره لنفسه10» و هفتاد و دو حرف از آن را به ما اهل البیت داده است. این احتمال بود، چندبار عرض کردم. هفتاد و سومی که خداوند برای خودش نگه داشته همین مقام بندگی خودشان است. یعنی باطن خودشان است. باطن خودشان را به خودشان نداده است. اگر «استأثر لنفسه» را به آنها میداد خدا میشدند.
شاگرد: فرمایشی که شما داشتید دو مرحله داشت. یک مرحله آن مرحله عمومی بود که پیامبر و غیر پیامبر ندارد. یک مرحلهای هم هست که وقتی نفس عصیان میکند در سایه عبودیتی است که از خودش چیزی ندارد. ولی یک مرحله هم اکتسابی است به این معنا که میتواند نفس را به یک مرحله برساند که عبد شود.
استاد: بله، اینها معمولاً مطالب گستردهای هست که هر چه به ذهن شریفتان بیاید میبینید وجوه صحت دارد که وقتی آنها را بند کنید و بنویسد مدام جلو میرود و تکمیل میشود.
شاگرد٢: تعبیراتی مثل خالقیت، رازقیت و… در روایات هست و میگویند غلو است؛ مثلاً تعبیر «لافرق بینه و بینهم الا انهم عباده»، همه را شامل میشود.
استاد: اهل البیت علیهمالسلام دو-قرن بین مردم بودند. ادبیاتشان، صحبتشان بین شیعه و کسانی که سراغ اهل البیت رفتهاند مبهم نیست. بعضی از کسانی که این عبارات را میگویند اگر خودش خلوت کند و در شرائط کاملاً عادی باشد و مطمئن باشد که امیرالمؤمنین و حضرت بقیة الله علیهالسلام در اینجا باشند و چشمش به چشمان حضرت باشد، رویش نمیشود که بگوید. چرا؟ بهخاطر اینکه میداند سبک تعلیم و تربیت و پرورش و ادبیاتی که اهل البیت علیهمالسلام دارند به این صورت نبوده است.
شاگرد: این خودش تقیه نیست؟ چون مطلب سنگینی است. تعبیر «لا فرق بینه و بینهم» دامنه وسیعی دارد.
استاد: البته پارسال در اینباره بحث شد. عدهای بودند که این از امام معصوم صادر نشده است. علی ای حال میخواهم بگویم در تعلیم و تربیتی که اهل البیت علیهمالسلام دارند اصل بر این است که از مشی بدون معرفت و بدون یقین و علی العمیاء پرهیز بدهند. اصل بر این است که از غلو پرهیز سفت و سخت بدهند. خب وقتی آدم میداند این روش اهل البیت علیهمالسلام است، بر او حرام است که بر خلاف این رویه واضح عمل کند. خب حالا شیعه یک جایی چیزی گفتهاند یا کاری کردهاند. مگر حضرت فرمودند «فدیت نفسی11»؟! شیعه کار درستی کرده بود که حضرت فرمودند خدا من را مخیر کرده که من شهید شوم یا شیعه باقی بماند؟! حضرت هم اختیار کردند که شیعه باقی بمانند. اما معنایش این نیست که شیعه درست عمل کرده بود. شیعه خلاف تقیه عمل کرده بود. نه خدا از آنها راضی بود و نه خود حضرت. اما دائر بین این بود که آنها نمانند یا من حجت خدا شهید شوم، لذا من اختیار کردم… . میخواهم عرض کنم اگر در جایی کسی کاری بکند دلالت ندارد بر درستی آن کار.
ما باید آن سبکی را که خود اهل البیت میخ آن را کالشمس بین شیعه کوبیدهاند و تا الآن هم هر کسی میداند، مواظبت کنیم. در همه مقاطع باید از آن مواظبت کنیم.
شاگرد:… .
استاد: لذا عبد هستند. عبودیت عبد نزد خود مولی است. عبودیت عبد را به خودش میدهد؟! رمز عبودیت عبد در دست مولی است، و الا اگر به او میداد که او خودش میشد. خب خودش مولی میشد. عرض من این بود که عبودیت عبد در مشت مولی است. لذا مقام آنها یک عبودیتی دارد که رمز آن در مشت خدای متعال است. «استأثر لنفسه». البته اسم مستاثر معروف است. ولی بهعنوان احتمال این را عرض میکردم.
شاگرد: فرمودید اسمی است که وقتی آنها آن را ندارند خدا نیستند. یعنی بر فرض هم اگر بگوییم در دست خود اهل البیت علیهمالسلام هم بود چون چیزی غیر از خدا است، باز خدا نمیشدند.
استاد: تعبیری که من یادم میآید این است: حضرت فرمودند اسم اعظم، نه اسماء عظام. پس یک اسم است. اما هفتاد و سه حرف دارد. مثل کلمه جلاله است که میگویید «الله» چهار-پنج حرف دارد. این هم یک اسم است. اما اسم اعظم است. هفتاد و سه حرف دارد. از این هفتاد و سه حرف، هفتاد و دو تا از آنها را خداوند متعال به اهل البیت علیهمالسلام داده و تنها یکی از آنها را برای خودش برگزیده است.
شاگرد٢: در سال گذشته فرمودید فرق آنها با خدا علم و جهل آنها بود. یعنی اگر به اسم مستاثر هم علم داشتند خدا میشدند.
استاد: همین را عرض میکنم که خداوند این اسم را به آنها نداده است. خودشان هم فرمودهاند. ولی این جور نیست این چیزی که خدا به آنها نداده منعزل از مقام نورانیت آنها باشد، بلکه باطن همین مقام است. این باطن رمز عبودیت تکوینی این مقام است که باید به دست صاحب باشد. اگر عبودیت عبد را مولی به خود عبد بدهد که او آزاد میشود. ببینید رمز عبودیت باید در دست مولی باشد.
شاگرد: اگر آن اسم را هم اهل البیت علیهمالسلام بگیرند اما چون خدا نگرفته بین خدا و اهل البیت علیهمالسلام تفاوت هست.
استاد: فرمایش خوبی است. آن چه که من میخواهم عرض کنم این است: آن امر ظاهر دارد و باطن دارد. مثل یک سکه دو رو است. اما از نظر دقت عقلانی نمیتواند باطن بیاید و آن ظاهر باشد. چون دراینصورت دیگر باطن نیست. یعنی شما میگویید آن باطن در مرحله ظاهر بیاید، خب ظاهر که ظاهر همین باطن بود. میگوییم نه، خود آن باطن هم ظاهر بشود! دراینصورت دیگر آن باطن، باطن نیست. یعنی یک نحو مشتمل بر تناقض میشود. لذا میگویم «استأثره» صرف بخل خداوند نسبت به اهل البیت نیست. سنخ این است که نمیشود. چرا؟ چون مقامی که ظهور آنها است، این باطنش است. خب باطن یعنی باطن. این اصل عرض من است. لذا است که این عبودیت در دست مولی است.
شاگرد٢: این همان مقام غیب الغیوب است؟
استاد: غیب الغیوب در روایات هست.
شاگرد٢: یعنی جایی است که دیگر دسترسی نیست.
استاد: غایة الغایات، انقطعت الغایات عنه. این تعبیر در توحید مبارک صدوق بود. الغایات؛ هر رقم نهایتی را در نظر بگیرید، او غایتِ الغایات است. یعنی وقتی سراغ او میروید حالت غائیت، پایان طرح غایت بودن برای هر چیزی میشود. لذا انقطعت الغایات عنه.
شاگرد: اینکه فرمودید سرّ این عبودیت در مشت مولی است به چه معنا است؟
استاد: همین مثال ساده است. مطالبی که عرض میکنم به اندازه ذهن بچه خودم عرض میکنم. ببینید اگر مولی بندگی بنده را به خود او بدهد، او دیگر بنده است؟! دیگر خودش است. بندگی بنده اختصاص به مولی دارد. بندگی بنده در مشت مولی است. اگر بندگی او را به خودش بدهد حر میشود. میگوید دیگر خودت هستی.
شاگرد: مگر میشود بندگی را به خودش داد؟
استاد: تکوینا که نمیشود. من همین را میگویم.
شاگرد: لذا باید در قبال مسألهای بالاتر باشد و الا اصلاً به این صورت معنا پیدا نمیکند.
استاد: لذا بحث من تکوینی بود. من که حرفی ندارم. من مثالش را از عبد به این صورت میزنم تا تصور کنیم و بعد در تکوین برویم. بحثی راجع به علم غیب هست. حاج آقا هم در مسأله علم غیب امام علیهالسلام محکم جواب داده بودند. توضیحات خوبی هم ذیل آن شد. از ایشان سؤال شد که حضرت بقیة الله به زمان ظهور خودشان علم دارند یا ندارند؟ حاج آقا قاطع و محکم گفتند بله علم دارند. نظری که میگوید علم ندارند غلط است. محکم به این جواب دادند. درحالیکه روایاتی در مقابل هست که ظاهرشان با هم سازش ندارد. یا بعضی از آیات شریفه هست. خب حالا علم دارند یا ندارند؟ نیاز به توضیح است.
آن چه که مآل حرف شده بود یک کلمه بود: روی مثالی که در آخر کار عرض میکنم توجه کنید؛ استناد یک چیز به یک امری خیلی مهم است. اینکه بگویید این مال کیست؟ دارد یا ندارد؟ وقتی شما یک مشعلی دارید، یک کبریت یا مشعل دیگری را برمیدارید و نزدیک آن مشعل میروید و آن را روشن میکنید. خب مشعل دوم که با مشعل اول روشن شد نور دارد یا ندارد؟ نور دارد. نورش را از چه کسی گرفته؟ از مشعل اول. خب حالا درست است که از مشعل اول گرفته، اما الآن خودش نور دارد یا ندارد؟ دارد. اهل البیت علیهمالسلام علومی دارند که خدا به آنها داده است و از خدا گرفتهاند. اما وقتی از خدا گرفتهاند الآن میگویند ما میدانیم. یعنی علمی مانند این مشعل است که آن را دارند. میگویند ما میدانیم که آن را داریم. این یک مثال است.
خب سنخ دیگری از علم هست؛ آیینهای را جلوی خورشید میگیرید و توسط این آیینه نور خورشید را ته یک چاه تاریک میاندازید. با این نور ته چاه روشن میشود. سؤال این است: اگر آیینه نبود نور ته چاه بود یا نبود؟ نبود. پس این نوری که ته چاه میتابد برای آیینه است؟ اصلاً برای آن نیست. این با مشعل فرق کرد. این آیینه محض است و فقط نور خورشید را میگیرد و میتاباند. چرا قدرتش را دارد که نور را بتاباند؟ چون آیینه است. اگر آیینه نبود نمیتوانست. چون ریخت آن مرآتیت است، میگیرد و میدهد اما بالدقه میتواند بگوید این نوری که من میدهم برای من نیست. من دارم میدهم اما برای من نیست. این نکته خیلی مهمی است.
اهل البیت علیهمالسلام علومی دارند که در روایات پیدا میکنید؛ با اینکه ما شیعیان قسم میخوریم که اهل البیت اینها را میدانند اما باز میگویند ما نمیدانیم. یعنی اگر میخواهید بگویید من میدانم، نه من نمیدانم. من مشعل دوم نیستم. در اینجا و در این مقام من مرآت هستم. اگر بزرگانی بگویند حضرت بقیة الله علیهالسلام به ظهور خودشان علم دارند –که مثله مثل الساعه «لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلاَّ هُوَ12»- یعنی بهخاطر مقام مرآتیت به آن علم دارند. نه اینکه مقامی باشد علم الهی از الهی بودن درآمده باشد و علم خلقی شده باشد. یعنی این قدر تفاوت و ظرائف در کار است. ما که اینها را میشنویم روی اینها تأمل کنیم. من این مثال را زدم تا ببینید چقدر تفاوت میکند. بسیاری از اینها عبودیت تکوینی میشود. یعنی از خودشان هیچ چیزی ندارند.
شاگرد: این علم اختصاصی به ظهور ندارد… .
استاد: بهخاطر اینکه ظهور شبیه «مالک یوم الدین» است. مالکیت خداوند الآن هم هست. اما ما چرا میگوییم «مالک یوم الدین»؟! بهخاطر اینکه «یوم الدین»، روز ظهور حقائق است. وقتی آن جا میبینیم او مالک است، میبینیم در همه لحظات مالک بوده. وقتی در روز بروز همه حقائق او مالک است، یکی از حقائق خیلی ظریفش هم الانی است که بر ما میگذرد. جملهای که حضرت امام رضا علیهالسلام به دعبل فرمودند جمله خیلی بزرگی بود. زیبایی روایت هم این است. روایت را در کمال الدین ببینید. از این نکات همینطوری رد نشوید. وقتی دعبل سؤال کرد زمان ظهور حضرت چه زمانی است؟ وقتی حضرت بلند شدند و چه کارهایی انجام دادند که برای شیعه تا ابد هنگامه ای است! حضرت فرمودند دعبل تو از وقت میپرسی. بعد نفرمودند من میگویم، فرمودند جد ما میگفتند. این یعنی حضرت امام رضا علیهالسلام میگویند این چیزی که تو الآن میشنوی، چیزی نیست که امروز گفته شود، بلکه میخ آن را از روز اول جد ما کوبیده است. بعد فرمودند: «مثله مثل الساعة التي لا يجليها لوقتها إلا هو ثقلت في السماوات و الأرض لا تأتيكم إلا بغتة13». این حدیث از دو لب مبارک حضرت برای دعبل نقل میشود، آن هم در محفل عباسی. خیلی نکات مهمی دربر دارد.
دو نکته هم بود، اشاره میکنم. ندیدم در جایی به این صورت گفته شود. علت اینکه ماموم دخترش را به زور به امام جواد علیهالسلام داد، همین شعرهای دعبل بود. این نکته همینطوری به ذهنم آمد. علت اینکه متوکل امام هادی علیهالسلام را از مدینه به سامرا آورد همین شعر دعبل بود. چرا؟ بهخاطر این دوازده امام معروف بودند و بین شیعه و سنی بود. اما غیر از این است که در دربار عباسی در یک تشریفات رسمی خلافت، یک شاعر شعری بخواند؛ آن هم ولی عهد که امام رضا علیهالسلام بودند کاری بکنند به این صورت از این شعر تمجید کنند. لذا میخ این شعر در دربار عباسی کوبیده شد. «خروج إمام لا محالة خارج14». مأمون گفت اگر این طوری است و حضرت هم تأیید کردند چرا من جد امّی او نباشم! تدبیری از مامون بود که بهخاطر شعر «خروج امام»، من مامون جد امّی او بشوم! خب اینکه نشد. بعد متوکل با فاصله کوتاهی آمد –از شعر دعبل تا زمان متوکل حدوداً بیست سال میشود- و خاطره این شعر بهعنوان یک امر روشن در بیت عباسی مانده بود.
متوکل دید که او خوانده «خروج امام لامحاله خارج»، لذا گفت پس باید کنترل کنیم و امام را از مدینه بیاوریم. یکی از اسباب مهم که حضرت را از مدینه به سامرا آوردند و مامون با زور خواست دخترش را به حضرت بدهد، شعر دعبل بود.
شاگرد: در مثال مشعل، مشعل اول نمیتواند نور مشعل دوم را بگیرد، یعنی خداوند میتواند یک لحظه تمام علوم را از غیر بگیرد.
استاد: من میگویم مثال از یک جهت مقرب است و از هزار جهت مبعد است. حالا همان جا مثال من را فرض بگیرید. مشعل اول را مشعلی میگیریم که با اختیار خودش به مشعل دوم نور میدهد و هر وقت هم خواست دکمه آن را میزند. ولی وقتی مشعل دوم روشن است، نورش عین نور اولی است؟! مثل آیینه است؟! نکته عرض من این است.
شاگرد: اعطائی است… .
استاد: نه، ببینید من عرض میکنم جایی هست اهل البیت علومی دارند که این علمشان بازتاب مرآتیتشان است. لذا لازمه فلسفی دارد. در اینجا بالدقه علم آنها علم خدا است. مثل مرآت که بالدقه نور آن نور خورشید است. خیلی تفاوت میکند. اگر شما گفتید خدا به او داده و از او میگیرید. اینکه مسأله را حل نکرد. بالدقة الفلسفیه علمشان علم خودشان نیست.
شاگرد: شما نصوصی که نهی میکند را به این صورت رد میکنید.
استاد: لذا آیه را ببینید چه میگوید. «وَلَوۡ كُنتُ أَعۡلَمُ ٱلۡغَيۡبَ لَٱسۡتَكۡثَرۡتُ مِنَ ٱلۡخَيۡرِ وَمَا مَسَّنِيَ ٱلسُّوٓءُۚ15»؛ من که علم غیب ندارم. همینجا من توضیح دادم پس چطور حضرت این همه از غیب خبر میدهند. آن علم غیبی که حضرت دارند از سنخ این نیست که بگویند «لاستکثرت». برای من علم آمده و حالا بر آنها آثاری را بار میکنم. اساس عرض من این است که بالدقه اصلاً نمیتوان به او نسبت داد. ایشان [مرحوم بهجت] فرمودند میتوان به ایشان نسبت داد، اما نور باز برای او است و تنها مقام وساطت بود.
شاگرد: … .
استاد: عالم ناسوت بله، آن جا که مبدأ همه حرکات است. تکامل مبتنیبر حرکت و هیولا و ماده است. آن جا مبدأ همه حرکات است.
شاگرد: … .
استاد: میگویند چون کمالات بینهایت است پس اینکه صلوات میفرستیم… . من بین این دو جمع کردهام. یعنی چطور است که مقام نورانیت… . مثال به بینهایت و اعداد طبیعی زدم.
شاگرد:…
استاد: بعضی چیزها از نظر عقلی اشکال دارد اما نحوهای که باید آن را درک کنیم لطیف است. مثالی که میزنم اعداد است. به اسم اعداد کاری نداریم. واقعیت اعداد را کار داریم. خدا میتوانست هفت را بعد از پنج قرار بدهد؟
شاگرد: در اینجا نمیشود اما در عالم دیگر میتواند آن عالم را طوری قرار بدهد که میشود.
استاد: خب نسبت به آن عالم حق میشود. حرفی نیست. ولی با این فرضی که الآن گفتید، در این مسیر بگویم بدون اینکه من را امتحان کند من را به مقامی ببرد که منوط به امتحان است. مثالی که من میزنم این است: بگوییم ما مقامی داریم که مقام اول وزنه بردار دنیا است. بعد بگوییم قرارداد میکنیم که من اول وزنه بردار دنیا باشم! خب قرارداد است! درحالیکه برای مقام وزنه برداری باید یک فرایندی طی شود. این چیزی نیست که بگویید حالا این قدر مسابقه میدهید که چی بشود! بیایید جمع شوید و قرعه بیاندازید و یک نفر بیرون بیاید! ریخت مقام اول بودن در وزنه برداری این است که تا امتحان ندهید به آن جا نمیرسید. و الا شما به هم بزنید و یک چیز لفظی درست کنید، مانعی ندارد. یک عالمی باشد یک جور دیگری باشد که خداوند قرار بدهد. اما این جوری که الآن خدا قرار داده این مقامات ثواب در اصطلاح متکلمین باشد؛ یعنی همراه با تجلیل و اجلال باشد. خداوند میگویند احسنت به بنده من. هیچ کاری نکرده و بعد میگوید احسنت؟! اگر دقت کنید این از نظر عقلی اصلاً درست نیست. به من ثوابی بدهد که در کنارش احسنت دارد، اما درواقع میبینیم که احسنتی نیست. مثل کسی است او را به پایین هل داده بودند و به او گفتند احسنت که پریدی! او بالا آمد و گفت چه کسی من را هل داد؟! اما خداوند در بهشت میخواهد به بنده اش بگوید احسنت. پس باید یک مسیری باشد که این احسنت در محلش واقع شود.
والحمد لله رب العالمین
کلید: علم غیب، علم امام، علم به ظهور، امام زمان، عبودیت، عبد تکوینی، رسول تکوینی، رسالت تکوینی، اسم مستاثره، غلو، لافرق بینه و بینهم،
1 التوحید ص٧٢
2 بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء، ج۴، ص٢٢٧
3 البقره ٣٠
4 البقره٣٣
5 البقره٣١
6 البقره٣٢
7 مائده 64
8 وسائل الشيعة، ج28، ص: 337
9 بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج1، ص: 236
10 همان ٢٠٩
11 الكافي (ط - الإسلامية)، ج1، ص: 260؛ /عن أبي الحسن موسى ع قال: إن الله عز و جل غضب على الشيعة «1» فخيرني نفسي أو هم فوقيتهم و الله بنفسي،.
12 الاعراف ١٨٧
13 كمال الدين و تمام النعمة، ج2، ص: 372
14 همان
15 الاعراف١٨٨