تشكيل نظام اسلامى
مهمترين چيزى كه در زندگى ائمه عليهم السلام، به طور شايسته مورد توجه قرار نگرفته، عنصر مبارزه حاد سياسى است. از آغاز نيمه دوم قرن اول هجرى كه خلافت اسلامى به طور آشكار با پيرايه هاى سلطنت آميخته شد و امامت اسلامى به حكومت جابرانه پادشاهى بدل گشت، ائمه اهل بيت عليهم السلام، مبارزه سياسى خود را با شيوه اى متناسب با اوضاع و شرايط، شدت بخشيدند. اين مبارزه بزرگترين هدفش تشكيل نظام اسلامى و تأسيس حكومتى بر پايه امامت بود.
بی شك تبيين و تفسير دين با ديدگاه مخصوص اهل بيت وحی، و رفع تحريف ها و كج فهمی های از معارف اسلامی و احكام دينی، نيز هدف مهمی برای جهاد اهل بيت به حساب می آمد. اما طبق قرائن حتمی، جهاد اهل بيت به هدفها محدود نمی شد و بزرگترين هدف آن، چيزی جز تشكيل حكومت علوی و تأسيس نظام عادلانه اسلامی نبود. بيشترين دشواريهای زندگی مرارت بار و پر از ايثار ائمه و ياران آنان به خاطر داشتن اين هدف بود.
و ائمه عليهم السلام، از دوران امام سجاد عليه السلام و بعد از حادثه عاشورا به زمينه سازی دراز مدت برای اين مقصود پرداختند. در تمام دوران صد و چهل ساله ميان حادثه عاشورا و ولايتعهدی امام هشتم عليه السلام جريان وابسته به امامان اهل بيت يعنی شيعيان هميشه بزرگترين و خطرناك ترين دشمن دستگاههای خلافت به حساب می آمد. در اين مدت بارها زمينه های آماده ای پيش آمد و مبارزات تشيع كه بايد آن را نهضت علوی نام داد، به پيروزی های بزرگی نزديك گرديد.
اما، در هر بار موانعی بر سر راه پيروزی نهايی پديد می آمد و غالباً بزرگترين ضربه از ناحيه، تهاجم، بر محور و مركز اصلی اين نهضت، يعنی شخص امام در هر زمان، با به زندان افكندن يا به شهادت رساندن آن حضرت وارد می گشت.
و هنگامی كه نوبت به امام بعد می رسيد، اختناق و فشار و سختگيری به حدی بود كه برای آماده كردن زمينه به زمان طولانی ديگری نياز بود.
ائمه عليهم السلام در ميان طوفان سخت اين حوادث هوشمندانه و شجاعانه تشيع را همچون جريانی كوچك اما عميق و تند و پايدار از لابه لای گذرگاههای دشوار و خطرناك گذراندند و خلفای اموی وعباسی در هيچ زمان نتوانستند با نابود كردن امام، جريان امامت را نابود كنند و اين خنجر برنده همواره در پهلوی دستگاه خلافت، فرو رفته مانده و به صورت تهديدی هميشگی آسايش را از آنان سلب كرد.
آغاز امامت
هنگامی كه حضرت موسی بن جعفر عليه السلام پس از سالها حبس در زندان هاورنی، مسموم و شهيد شد، در قلمرو وسيع سلطنت عباسی اختناقی كامل حكمفرما بود.
در آن فضای گرفته كه به گفته يكی از ياران امام علی بن موسی عليه السلام از شمشير هارون، خون می چكيد. بزرگترين هنر امام معصوم و بزرگوار ما آن بود كه توانست درخت تشيع را از گزند طوفان حادثه سلامت بدارد. و از پراكندگی و دلسردی ياران پدر بزرگوارش مانع شود و با شيوه تقيه آميز و شگفت آوری جان خود را كه محور و روح جمعيت شيعيان بود، حفظ كرد.
و در دوران قدرت مقتدرترين خلفای عباس و در دوران استقرار و ثبات كامل آن رژيم، مبارزات عميق امامت را ادامه داد. تاريخ نتوانسته است ترسيم روشنی از دوران ده ساله زندگی امام هشتم، در زمان هارون و بعد از او در دوران پنچ ساله جنگهای داخلی ميان خراسان و بغداد به ما ارائه كند.
علويان و مأمون
اما به تدبير می توان فهميد كه امام هشتم در اين دوران همان مبارزه دراز مدت اهل بيت عليهم السلام را كه در همه اعصار بعد از عاشورا استمرار داشته با همان جهت گيری و همان اهداف ادامه می داده است.
هنگامی كه مامون در سال صد و نود و هشت از جنگ قدرت با امين فراغت يافت و خلافت بی منازع را به چنگ آورد، يكی از اولين تدابير او حل مشكل علويان و مبارزات تشيع بود.
او برای اين منظور تجربه همه خلفای سلف خود را پيش چشم داشت تجربه ای كه نمايشگر قدرت، وسعت و عمق روز افزون آن نهضت و ناتوانی دستگاه های قدرت از ريشه كن كردند و حتی متوقف و محدود كردن آن بود.
او ميديد كه سطوت و حشمت هارونی حتی با به بند كشيدن طولانی و بالاخره مسموم كردن امام هفتم در زندان هم نتوانست از شورشها و مبارزات سياسی، نظامی، تبليغاتی و فكری شيعيان مانع شود.
اوضاع مامون
او اينك در حالی كه از اقتدار پدر و پيشينيان خود نيز برخوردار نبود و بعلاوه بر اثر جنگهای داخلی ميان بنی عباس، سلطنت عباسی را در تهديد مشكلات بزرگی مشاهده می كرد، بی شك لازم بود به خطر نهضت علويان به چشم جدی تری بنگرد. شايد مامون در ارزيابی خطر شيعيان برای دستگاه خود واقع بينانه فكر می كرد.
گمان زياد بر اين است كه فاصله پانزده ساله بعد از شهادت امام هفتم تا آن روز و بويژه فرصت پنچ ساله جنگهای داخلی، جريان تشيع را از آمادگی بيشتری برای بر افراشتن پرچم حكومت علوی برخوردارتر ساخته بود.
مامون اين خطر را زيركانه حدس زد و در صدد مقابله با آن برآمد و به دنبال همين ارزيابی و تشخيص بود كه ماجرای دعوت امام هشتم از مدينه به خراسان و پيشنهاد الزامی وليعهدی به آن حضرت پيش آمد. و اين حادثه كه در همه دوران طولانی امامت كم نظير و يا در نوع خود بی نظير بود، تحقق يافت.
در اين حادثه امام هشتم علی بن موسی الرضا عليه السلام در برابر يك تجربه تاريخی عظيم قرار گرفت و در معرض يك نبرد پنهان سياسی، كه پيروزی يا ناكامی آن می توانست سرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد.
در اين نبرد، رقيب كه ابتكار عمل را به دست داشت و با همه امكانات به ميدان آمده بود، مامون بود. مامون با هوشی سرشار و تدبيری قوی و فهم و درايتی بی سابقه قدم در ميدانی نهاد كه اگر پيروز می شد و می توانست آنچنان كه برنامه ريزی كرده بود، كار را به انجام برساند يقيناً به هدفی دست می يافت كه از سال چهل هجری يعنی از شهادت علی بن ابيطالب عليه السلام هيچ يك از خلفای اموی و عباسی با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست يابند، يعنی می توانست درخت تشيع را ريشه كن كند و جريان معارضی را كه همواره همچون خاری در چشم سردمداران خلافتهای طاغوتی فرو رفته بود، بكلی نابود سازد.
تدبير الهی
اما امام هشتم با تدبيری الهی بر مامون فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسی كه خود به وجود آورده بود، به طور كامل شكست داد.
و نه فقط تشيع، ضعيف يا ريشه كن نشد، بلكه حتی سال دويست و يك هجری يعنی سال ولايتعهدی آن حضرت، يكی از پر بركت ترين سالهای تاريخ تشيع شد. و نفس تازه ای در مبارزات علويان دميده شد. و اين همه، به بركت تدبير الهی امام هشتم و شيوه حكيمانه ای بود كه آن امام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.
برای اين كه پرتويی بر سيمای اين حادثه عجيب افكنده شود به تشريح كوتاهی از تدبير مامون و تدبير امام در اين حادثه می پردازيم.
تحليل اوضاع و اهداف مامون
مامون از دعوت امام هشتم عليه السلام به خراسان چند مقصود عمده را تعقيب می كرد:
هدف نخست:
اولين و مهمترين آنها تبديل صحنه مبارزات حاد انقلابی شيعيان، به عرصه فعاليت سياسی آرام و بی خطر بود.
همان طور كه گفتم، شيعيان در پوشش تقيه، مبارزاتی خستگی ناپذير و تمام نشدنی داشتند.
دو ويژگی شيعيان
اين مبارزات كه با دو ويژگی همراه بود، تأثير توصيف ناپذيری در برهم زدن بساط خلافت داشت. آن دو ويژگی يكی مظلوميت بود و ديگری قداست.
شيعيان با اتكاء به اين دو عامل، نفوذ انديشه شيعی را كه همان تفسير و تبيين اسلام از ديدگاه ائمه اهل بيت است، به زوايای دل و ذهن مخاطبان خود می رساندند، و هر كسی را كه از اندك آمادگی برخوردار بود، به آن طرز فكر متمايل و يا مومن می ساختند.
و چنين بود كه دائره تشيع، روز به روز در دنيای اسلام گسترش می يافت. و همان مظلوميت و قداست بود كه با پشتوانه تفكر شيعی اين جا و آن جا، در همه دورانها قيامهای مسلحانه و حركات شورشگرانه را بر ضد دستگاههای خلافت سازماندهی می كرد.
درماندگی مامون
مامون می خواست يكباره آن خفا و استتار را از اين جمع مبارز بگيرد و امام را از ميدان مبارزه انقلاب، به ميدان سياست بكشاند. و به اين وسيله كارآيی نهضت تشيع را كه بر اثر همان استتار و اختفا روز به روز افزايش يافته بود، به صفر برساند.
با اين كار مامون آن دو ويژگی مؤثر و نافذ را نيز از گروه علويان می گرفت. زيرا جمعی كه رهبرشان فرد ممتاز دستگاه خلافت و وليعهد پادشاه مطلق العنان وقت، و متصرف در امور كشور است، نه مظلوم است و نه آنچنان مقدس.
اين تدبير می توانست فكر شيعی را هم در رديف بقيه عقايد و افكاری كه در جامعه طرفدارانی داشت، قرار دهد و آن را از حد يك تفكر مخالف- دستگاه كه اگر چه از نظر دستگاهها ممنوع و مبغوض است از نظر مردم بخصوص ضعفا پر جاذبه و استفهام بر انگيز است- خارج سازد.
هدف دوم:
دوم، تخطئه مدعای تشيع مبنی بر غاصبانه بودن خلافتهای اموی و عباسی، و مشروعيت دادن به اين خلافتها بود.
مامون با اين كار به همه شيعيان مزورانه ثابت می كرد كه ادعای غاصبانه و نامشروع بودن خلافتهای مسلط كه همواره جزء اصول اعتقادی شيعه به حساب می آمده است، يك حرف بی پايه و ناشی از ضعف و عقده های حقارت بوده است، چه اگر خلافتهای ديگران نامشروع و جابرانه بود، خلافت مامون هم كه جانشين آنهاست، می بايد نامشروع و غاصبانه باشد، و چون علی بن موسی الرضا عليه السلام با ورود در اين دستگاه و قبول جانشينی مامون، او را قانونی و مشروع دانسته. پس بايد بقيه خلفا هم از مشروعيت برخوردار بوده باشند و اين نقض همه ادعاهای شيعيان است.
با اين كار نه فقط مامون از علی بن موسی الرضا عليه السلام بر مشروعيت حكومت خود و گذشتگان اعتراف می گرفت، بلكه يكی از اركان اعتقادی تشيع يعنی ظالمانه بودن پايه حكومتهای قبلی را نيز در هم می كوبيد.
علاوه بر اين، ادعای ديگر شيعيان، مبنی بر زهد و پارسايی و بی اعتنايی ائمه به دنيا نيز با اين كار نقض می شود كه آن حضرت فقط در شرائطی كه به دنيا دسترسی نداشته اند نسبت به آن زهد می ورزيدند و اكنون كه درهای بهشت دنيا به روی آنان باز شد، به سوی آن شتافتند و مثل ديگران خود را از آن متنعم كردند.
هدف سوم:
سوم، اينكه مامون با اين كار، امام را كه همواره يك كانون معارضه و مبارزه بود در كنترل دستگاههای خود قرار ميداد.
به جز خود آن حضرت همه سران و گردنكشان و سلحشوران علوی را نيز در سيطره خود در می آورد و اين موفقيتی بودكه هرگز هيچ يك از اسلاف مامون چه بنی اميه و چه بنی عباسی بر آن دست نيافته بودند.
هدف چهارم:
چهارم، اين كه امام را كه يك عنصر مردمی و قبله اميدها و مرجع سؤالها و شكوه ها بود، در محاصره ماموران حكومت قرار می داد. و رفته رفته رنگ مردمی بودن را از او می زدود و ميان او و مردم و سپس ميان او و عواطف و محبتهای مردم فاصله می افكند.
هدف پنجم:
پنجم، اين بود كه با اين كار برای خود وجهه و حيثيتی معنوی كسب می كرد.
طبيعی بود كه در دنيای آن روز همه او را برای اين كه فرزندی از پيغمبر و شخصيتی مقدس و معنوی را به وليعهدی خود برگزيده و برادران و فرزندان خود را از اين امتياز محروم ساخته است، ستايش كنند.
و هميشه چنين است كه نزديكی دينداران به دنيا طلبان از آبروی دينداران می كاهد و بر آبروی دنيا طلبان می افزايد.
هدف ششم:
ششم، آن كه در پندار مامون، امام با اين كار به يك توجيه گر دستگاه خلافت بدل می گشت.
بديهی است، شخصی در حد علمی و تقوايی امام با آن حيثيت و حرمت بی نظيری كه وی به عنوان فرزند پيامبر در چشم همگان داشت، اگر نقش توجيه حوادث را در دستگاه حكومت بر عهده می گرفت، هيچ نغمه مخالفی نمی توانست خدشه ای بر حيثيت آن دستگاه وارد سازد.
اين خود در حكم حصار منيعی بود كه می توانست همه خطاها و زشتيهای دستگاه خلافت را از چشمها پوشيده بدارد.
بجز اينها، هدفهای ديگری نيز برای مامون متصور بود.
فريب دادن همه
چنان كه مشاهده می شود اين تدبير به قدری پيچيده و عميق است كه يقيناً هيچ كس جز مامون نمی توانست آن را بخوبی هدايت كند و بدين جهت بود كه دوستان و نزديكان مامون از ابعاد و جوانب آن بی خبر بودند. از برخی گزارشهای تاريخی چنين بر می آيد كه حتی فضل بن سهل وزير و فرمانده كل و مقربترين فرد دستگاه خلافت نيز از حقيقت و محتوای اين سياست بی خبر بوده است. مامون حتی برای اين كه هيچ گونه ضربه ای بر هدفهای وی از اين حركت پيچيده وارد نيايد داستانهای جعلی برای علت و انگيزه اين اقدام می ساخت و به اين و آن می گفت.
زهر كينه
حقاً بايد گفت سياست مامون از پختگی و عمق بی نظيری برخوردار بود اما آن سوی ديگر اين صحنه نبرد، امام علی بن موسی الرضا عليه السلام است.
همين است كه علی رغم زيركی شيطنت آميز مامون تدبير پخته و همه جانبه، او را به حركتی بی اثر و بازيچه ای كودكانه بدل می كند؛ مامون با قبول آن همه زحمت و با وجود سرمايه گذاری عظيمی كه در اين راه كرد از اين عمل نه تنها طرفی بر نبست، بلكه سياست او به سياستی بر ضد او بدل شد تيری كه با آن اعتبار و حيثيت و مدعاهای امام علی بن موسی الرضا عليه السلام هدف گرفته شده بود، خود او را آماج قرار داد به طوری كه بعد از گذشت مدتی كوتاه ناگزير شد همه تدابير گذشته خود را كأن لم يكن شمرده بالاخره همان شيوه ای را در برابر امام در پيش بگيرد، كه همه گذشتگانش در پيش گرفته بودند يعنی قتل و مامون كه در آرزوی چهره قداست مآب خليفه ای موجه و مقدس و خردمند اين همه تلاش كرده بود سرانجام در همان مزبله ای كه همه خلفای پيش از او در آن سقوط كرده بود يعنی فساد و فحشا و عيش و عشرت توام با ظلم و كبر فرو غلطيد؛ دريده شدن پرده ريا مامون را با زندگی پانزده ساله او پس از حادثه وليعهدی در دهها نمونه می توان مشاهده كرد كه از جمله آن به خدمت گرفتن قاضی القضاتی فاسق و فاجر و عياش همچون يحيی بن اكثم و همنشينی و مجالست با عموی خواننده و خنياگرش ابراهيم بن مهدی و آراستن بساط عيش و نوش و پرده دری در دارالخلافه او در بغداد است.
تدابير امام رضا عليه السلام
اكنون به تشريح سياستها و تدابير امام علی بن موسی الرضا عليه السلام در اين حادثه می پردازيم:
اول:
هنگامی كه امام را از مدينه به خراسان دعوت كردند آن حضرت فضای مدينه را از كراهت و نارضايتی خود پر كرد، به طوری كه همه كس در پيرامون امام يقين كردند كه مامون با نيت سوء حضرت را از وطن خود دور می كند.
امام بدبينی خود به مامون را با هر زبان ممكن به همه گوشها رساند، در وداع با حرم پيغمبر، در وداع با خانواده اش، در هنگام خروج از مدينه، در طواف كعبه كه برای وداع انجام می داد، گفتار و رفتار، با زبان دعا و زبان اشك، بر همه ثابت كرد كه اين سفر، سفر مرگ اوست همه كسانی كه بايد طبق انتظار مامون نسبت به او خوش بين و نسبت به امام به خاطر پذيرش پيشنهاد او بدبين می شدند در اولين لحظات اين سفر دلشان از كينه مامون كه امام عزيزشان را اين طور ظالمانه از آنان جدا می كرد و به قتلگاه می برد، لبريز شد.
دوم:
هنگامی كه در مرو پيشنهاد ولايتعهدی آن حضرت مطرح شد حضرت بشدت استنكاف كردند و تا وقتی مامون صريحاً آن حضرت را تهديد به قتل نكرد، آن را نپذيرفتند.
اين مطلب همه جا پيچيد كه علی بن موسی الرضا عليه السلام وليعهدی و پيش از آن خلافت را كه مامون با او به اصرار پيشنهاد كرده بود، نپذيرفته است.
دست اندركاران امور كه به ظرافت تدبير مامون واقف نبودند ناشيانه عدم قبول امام را همه جا منتشر كردند. حتی فضل بن سهل در جمعی از كارگزاران و ماموران حكومت گفت من هرگز خلافت را چنين خوار نديده ام امير المومنين آن را به علی بن موسی الرضا عليه السلام تقديم می كند و علی بن موسی دست رد به سينه او می زند.
خود امام در هر فرصتی اجباری بودن اين منصب را به گوش اين و آن می رساند و همواره می گفت من تهديد به قتل شدم تا وليعهدی را قبول كردم.
طبيعی بود كه اين سخن همچون عجيب ترين پديده سياسی، دهان به دهان و شهر به شهر پراكنده شود و همه آفاق اسلام در آن روز يا بعدها بفهمند كه در همان زمان كه كسی مثل مامون فقط به دليل آن كه از وليعهدی برادرش امين عزل شده است به جنگی چند ساله دست می زند و هزاران نفر از جمله برادرش امين را به خاطر آن به قتل می رساند و سر برادرش را از روی خشم شهر به شهر می گرداند كسی مثل علی بن موسی الرضا عليه السلام پيدا می شود كه به وليعهدی با بی اعتنايی نگاه می كند و آن را جز با كراهت و در صورت تهديد به قتل، نمی پذيرد.
مقايسه ای كه از اين رهگذر ميان امام علی بن موسی الرضا عليه السلام و مامون عباسی در ذهنها نقش می بست درست عكس آن چيزی را نتيجه می داد كه مامون به خاطر آن سرمايه گذاری كرده بود.
سوم:
با اين همه علی بن موسی الرضا عليه السلام فقط بدين شرط وليعهدی را پذيرفت كه در هيچ يك از شؤون حكومت دخالت نكند. و به جنگ و صلح و عزل و نصب و تدبير امور نپردازد. و مامون كه فكر می كرد فعلًا در شروع كار اين شرط قابل تحمل است و بعداً بتدريج می توان امام را به صحنه فعاليتهای خلافتی كشانيد، اين شرط را از آن حضرت قبول كرد.
روشن است كه با تحقق اين شرط، نقشه مامون نقش بر آب می شد و بيشتر هدفهای او برآورده نمی گشت.
امام در همان حال كه نام وليعهد داشت و قهراً از امكانات دستگاه خلافت نيز برخوردار بود، چهره ای به خود می گرفت كه گويی با دستگاه خلافت، مخالف و به آن، معترض است نه امری، نه نهيی، نه تصدی مسؤوليتی، نه قبول شغلی، نه دفاعی از حكومت و طبعاً نه هيچ گونه توجيهی برای كارهای آن دستگاه.
روشن است كه عضوی در دستگاه حكومت كه چنين با اختيار و اراده خود از همه مسؤوليتها كناره می گيرد، نمی تواند نسبت به آن دستگاه صميمی و طرفدار باشد.
حيله مامون
مامون بخوبی اين نقيصه را حس می كرد و لذا پس از آنكه كار وليعهدی انجام گرفت، بارها در صدد بر آمد امام را بر خلافت تعهد قبلی با لطائف الحيل به مشاغل خلافتی بكشناد و سياست مبارزه منفی امام را نقض كند، اما هر دفعه امام هوشيارانه نقشه او را خنثی می كرد.
يك نمونه همان است كه معمر بن خلاد از خود امام هشتم نقل می كند كه مامون به امام می گويد:
اگر ممكن است به كسانی كه از شما حرف شنوی دارند، در باب مناطقی كه اوضاع آن پريشان است، چيزی بنويس و امام استنكاف می كند و قرار قبلی كه همان عدم دخالت مطلق است، را به يادش می آورد.
نماز عيد
و نمونه بسيار مهم و جالب ديگر، ماجرای نماز عيد است، كه مامون به اين بهانه كه مردم قدر تو را بشناسند و دلهای آنان آرام گيرد، امام را به امامت نماز عيد دعوت می كند، امام استنكاف می كند و پس از اين كه مامون اصرار را به نهايت می رساند، امام به اين شرط قبول می كند كه نماز را به شيوه پيغمبر (صلی الله عليه و آله) و علی بن ابی طالب (عليه السلام) به جا آورد.
و آنگه امام از اين فرصت چنان بهره ای می گيرد كه مامون را از اصرار خود پشيمان می سازد و امام را از نيمه راه نماز بر می گرداند يعنی بناچار ضربه ای ديگر به ظاهر رياكارانه خود وارد می سازد.
چهارم:
اما بهره برداری اصلی امام از اين ماجرا بسی از اينها مهمتر است. امام با قبول وليعهدی، دست به حركتی می زند كه در تاريخ زندگی ائمه، پس از اين خلافت اهل بيت در سال چهلم هجری تا آن روز و تا آن دوران، بی نظير بوده است و آن برملا كردن داعيه امامت شيعی در سطح عظيم اسلام و دريدن پرده غليظ تقيه و رساندن پيام تشيع به گوش همه مسلمانهاست.
اعلان امامت
تريبون عظيم خلافت در اختيار امام قرار گرفت و امام در آن سخنانی را كه در طول يكصد و پنجاه سال جز در خفا و با تقيه، جز به خاصان و ياران نزديك گفته نشده بود، به صدای بلند فرياد كرد و با استفاده از امكانات معمولی آن زمان كه جز در اختيار خلفا و نزديكان درجه يك آنها قرار نمی گرفت، آن را به گوش همه رساند.
مناظرات امام در مجمع علما و در محضر مامون كه در آن قويترين استدلالهای امامت را بيان فرموده است.
نام جوامع الشريعه كه در آن همه روؤس مطالب عقيدتی و فقهی شيعی را برای فضل بن سهل نوشته است.
حديث معروف امامت كه در مرو برای عبدالعزيز بن مسلم بيان كرده است.
قصائد فراوانی كه در مدح آن حضرت به مناسبت ولايتعهدی سروده شده و برخی از آن مانند قصيده دعبل و ابونواس، هميشه در شمار قصائد برجسته عربی به شمار رفته است، نمايشگر اين موفقيت عظيم امام عليه السلام است.
آزادی محبت
آن سال در مدينه و شايد در بسيار از آفاق اسلامی هنگامی كه خبر ولايتعهدی علی بن موسی الرضا عليه السلام رسيد، در خطبه ها فضائل اهل بيت بر زبان رانده شد و اهل بيت پيغمبر كه نود سال علناً بر منبرها، دشنام داده شده بودند و سالهای متمادی ديگر كسی جرات بر زبان آوردن فضائل آنها را نداشت. اكنون همه جا به عظمت و نيكی ياد می شدند.
دوستان آنان از اين حادثه روحيه و قوت قلب گرفتند. بی خبرها و بی تفاوتها با آنان آشنا شدند و به آن گرايش يافتند. و دشمنان سوگند خورده احساس ضعف و شكست كردند.
محدثان و متذكران شيعه معارفی را كه تا آن روز جز در خلوت نمی شد به زبان آورد در جلسات درسی بزرگ و مجامع عمومی بر زبان راندند.
پنجم:
در حالی كه مامون امام را، جدا از مردم می پسنديد و اين جدايی را در نهايت وسيله ای برای قطع رابطه معنوی عاطفی، ميان امام و مردم می خواست، امام در هر فرصتی خود را در معرض ارتباط با مردم قرار می داد.
مسير حركت
با اينكه مامون آگاهانه، مسير حركت امام از مدينه تا مرو را طوری انتخاب كرده بود كه شهرهای معروف به محبت اهل بيت مانند كوفه و قم در سر راه قرار نگيرند، امام در همان مسير تعيين شده از هر فرصتی برای ايجاد رابطه جديدی ميان خود و مردم استفاده كرد.
در اهواز آيات امامت را نشان داد، در بصره خود را در معرض محبت دلهايی كه با او نامهربان بودند قرار داد، در نيشابور حديث سلسله الذهب را برای هميشه به يادگار گذاشت.
و علاوه بر آن، نشانه ها و معجزه های ديگری نيز آشكار ساخت و در جای جای اين سفر طولانی، فرصت ارشاد مردم را مغتنم شمرد و در مرو هم كه سر منزل اصلی و اقامتگاه دستگاه خلافت بود، هر گاه فرصتی دست داد، حصارهای دستگاه حكومت را برای حضور در انبوه جمعيت مردم شكافت.
نه تنها سرجنبانان تشيع از سوی امام به سكوت و سازش تشويق نشدند، بلكه قرائن حاكی از آن است كه وضع جديد امام موجب دلگرمی آنان شد.
و شورشگرانی كه بيشترين دورانهای عمر خود را در كوه های صعب العبور و آباديهای دور دست و با سختی و دشواری می گذراندند، با حمايت امام علی بن موسی الرضا عليه السلام حتی مورد احترام و تجليل كارگزاران حكومت در شهرهای مختلف نيز قرار گرفتند.
هر ناسازگار و تند زبانی چون دعبل كه هرگز به هيچ خليفه و وزير و اميری روی خوش نشان نداده و در دستگاه آنان رحل اقامت نيفكنده بوده و هيچ كس از سرجنبانان خلافت از تيزی زبان او مصون نمانده بود و به همين دليل هميشه مورد تعقيب و تفتيش دستگاههای دولتی بر سر می برد، و ساليان دراز، دار خود را بر دوش خود حمل می كرد و ميان شهرها و آباديها سرگردان و فراری می گذرانيد، توانست به حضور امام و مقتدای محبوب خود برسد و معروفترين و شيواترين قصيده خود را كه ادعا نام نهضت نبوی ضد دستگاههای خلافت اموی و عباسی است، برای آن حضرت بسرايد. و شعر او در زمانی كوتاه، به همه اقطار عالم اسلام برسد، به طوری كه در بازگشت، از محضر امام آن را از زبان رئيس راهزنان ميان راه می شنود.
پيروز حقيقی
اكنون بار ديگر نگاهی بر وضع كلی صحنه اين نبرد پنهانی كه مامون آن را به ابتكار خود آراسته و امام علی بن موسی الرضا عليه السلام را با نگيزه هايی كه اشاره شد، به آن ميدان كشانده بود می افكنيم.
يك سال پس از اعلام وليعهدی وضعيت چنين است:
مامون چه در متن فرمان ولايتعهدی و چه در گفته ها و اظهارات ديگر، او را به فضل و تقوی و نسبت رفيع و مقام علمی منيع ستوده است و او اكنون در چشم آن مردمی كه برخی از او فقط نامی شنيده و حتی به همين اندازه هم او را نشناخته و شايد گروهی بغض او را همواره در دل پرورانده بودند، به عنوان يك چهره در خور تعظيم و تجليل و يك انسان شايسته خلافت كه از خليفه به سال، علم و تقوی و خويشی با پيغمبر، بزرگتر و شايسته تر است، شناخته اند.
مامون نه تنها با حضور او نتوانسته معارضان شيعی خود را خوشبين و دست و زبان تند آنان را از خود و خلافت خود منصرف سازد، بلكه حتی علی بن موسی الرضا عليه السلام مايه، ايمان و اطمينان و تقويت روحيه آنان نيز شده است در مدينه، مكه و ديگر اقطار مهم اسلامی نه فقط نام علی بن موسی الرضا عليه السلام، به تهمت حرص به دنيا و عشق به مقام و منصب، از رونق نيفتاده بلكه حشمت ظاهری بر عزت معنوی او افزوده شده و زبان ستايشگران پس از دهها سال به فضل و رتبه معنوی پدران مظلوم و معصوم او گشوده شده است.
كوتاه سخن آن كه، مامون در اين قمار بزرگ نه تنها چيزی به دست نياورده كه بسياری چيزها را از دست داده و در انتظار است كه بقيه را نيز از دست بدهد.
طعم شكست
اين جا بود كه مامون احساس شكست و خسران كرد و در صدد برآمد كه خطای فاحش خود را جبران كند.
خود را محتاج آن ديد كه پس از اين همه سرمايه گذاری سرانجام برای مقابله با دشمنان آشتی ناپذير دستگاههای خلافت، يعنی ائمه اهل بيت عليهم السلام، به همان شيوه ای متوسل شود كه هميشه گذشتگان ظالم و فاجر او متوسل شده بودند يعنی قتل.
بديهی است؛ قبل امام هشتم پس از چنان موقعيت ممتاز به آسانی ميسر نبود.
قرائن نشان ميدهد كه مامون، پيش از اقدام قطعی خود برای به شهادت رساندن امام، به كارهای ديگری دست زده است كه شايد بتواند اين آخرين علاج را آسانتر به كار برد.
شايعه سازی
به گمان زياد اين كه ناگهان در مرو شايع شد كه علی بن موسی الرضا عليه السلام همه مردم را بردگان خود می دانند، و اين جز با دست اندر كاری عمال مامون ممكن نبود. هنگامی كه اباصلت اين خبر برای امام آورد حضرت فرمود: «بار الها ای پديد آورنده آسمانها و زمين تو شاهدی كه نه من و نه هيچ يك از پدرانم، هرگز چنين سخنی نگفته ايم و اين يكی از همان ستمهايی است كه از سوی اينان به ما می شود.
دست يازی به خاشاك
تشكيل مجالس مناظره با هر آن كسی كه كمتر اميدی به غلبه او بر امام می رفت، نيز از جمله همين تدابير است. هنگامی كه امام مناظره كنندگان اديان و مذاهب مختلف را در بحث عمومی خود منكوب كرد و آوازه دانش و حجت قاطعش در همه جا پيچيد، مامون در صدد برآمد كه هر متكلم و اهل مجادله ای را به مجلس مناظره با امام بكشاند، شايد يك نفر در اين بين بتواند امام را مجاب كند.
البته چنان كه ميدانيم، هر چه تشكيل مناظرات ادامه می يافت قدرت علمی امام آشكارتر می شد و مامون از تأثير اين وسيله نوميدتر. بنابر روايات، يك يا دوبار توطئه قتل امام را به وسيله نوكران و ايادی خود ريخت و يك بار هم حضرت در سرخس، به زندان افكند.
اما اين شيوه ها هم نتيجه ای جز جلب اعتقاد همان دست اندركاران به رتبه معنوی امام، به بار نياورد. و مامون در مانده تر و خشمگين تر شد.
در آخر چاره ای جز آن نيافت كه به دست خود و بدون هيچ واسطه ای امام را مسموم كند و همين كار را كرد.
و در ماه صفر، 203 هجری، يعنی قريب دو سال پس از آوردن آن حضرت از مدينه به خراسان و يك سال و اندی پس از صدور فرمان وليعهدی به نام آن حضرت، دست خود را به جنايت بزرگ و فراموش نشدنی قتل امام آلود.
زندگى سياسى ائمه عليهم السلام
غربت ائمه عليهم السلام، به دوران زندگى اين بزرگواران منتهى نشده، بلكه در طول قرنها، عدم توجه به ابعاد مهم و شايد اصلى زندگى اين بزرگواران، غربت تاريخى آنها را استمرار بخشيد.
يقيناً كتاب ها و نوشته ها در طول اين قرون، از ارزش بی نظيری برخوردارند؛ زيرا توانسته اند مجموعه ای از رواياتی را كه در باب زندگی اين بزرگواران است، برای آيندگان يادگار بگذارند؛ ليكن عنصر مبارزه سياسی حاد، كه خط ممتد زندگی ائمه هدی (عليهم السلام) را در طول دويست و پنجاه سال تشكيل می دهد، در لابلای روايات و احاديث و شرح حالهای ناظر به جنبه های علمی و معنوی، گم شده است!
زندگی ائمه عليهم السلام را، ما بايد به عنوان درس و اسوه فرا بگيريم؛ نه فقط به عنوان خاطره های شكوهمند و ارزنده و اين بدون توجه به روش و منش سياسی اين بزرگواران، ممكن نيست.
بنده شخصاً، علاقه ای به اين بعد و جانب از زندگی ائمه (عليهم السلام) پيدا كردم، و بد نيست اين را عرض كنم كه اول بار اين فكر برای بنده در سال 1350 و در دوران محنت بار يك امتحان ابتلاء دشوار، پيدا شد.
اگر چه قبل از آن به ائمه، به صورت مبارزان بزرگی كه در راه اعلای كلمه توحيد و استقرار حكومت الهی، فداكاری می كردند، توجه داشتم، اما نكته ای كه در آن برهه ناگهان برای من روشن شد، اين بود كه زندگی اين بزرگواران، علی رغم تفاوت ظاهری- كه بعضی حتی از بخشهای اين زندگی احساس تناقض كردند- در مجموع يك حركت مستمر و طولانی است، كه از سال دهم، يازدهم هجرت شروع می شود، و دويست و پنجاه سال ادامه پيدا می كند، و به سال دويست و شصت- كه سال شروع غيبت صغری است- در زندگی ائمه خاتمه پيدا می كند.
اين بزرگواران يك واحدند، يك شخصيتند، شك نمی شود كرد كه هدف و جهت آنها يكی است. پس به جای اينكه بياييم زندگی امام حسن مجتبی عليه السلام را جدا، و زندگی امام حسين عليه السلام را جدا، و زندگی امام سجاد عليه السلام را جدا تحليل كنيم- تا احياناً در دام اين اشتباه خطرناك بيفتيم كه سيره اين سه امام، به اختلاف ظاهری با هم، متعارض و متخالفند- بايد يك انسانی را فرض كنيم كه دويست و پنجاه سال عمر كرده، و در سال يازدهم هجرت قدم در يك راهی گذاشته، و تا سال دويست و شصت هجری، اين راه را، طی كرده است.
تمام حركات اين انسان بزرگ و معصوم، با اين ديد قابل فهم و قابل توجيه خواهد بود. هر انسانی كه از عقل و حكمت برخوردار باشد- ولو نه از عصمت- در يك حركت بلند مدت، تاكتيكها و اختيارهای موضعی خواهد داشت. گاهی ممكن است بداند كه تند حركت كنند، و گاهی كند، گاهی حتی ممكن است به عقب نشينی حكيمانه دست بزند؛ اما همان عقب نشينی هم از نظر كسانی كه علم و حكمت و هدفداری او را می دانند، يك حركت به جلو محسوب می شود.
با اين ديد، زندگی امير المؤمنين، با زندگی امام مجتبی، با زندگی حضرت ابا عبد الله، با زندگی هشت امام ديگر- تا دويست و شصت- يك حركت مستمر است. اين را بنده در آن سال متوجه شدم، و با اين ديد وارد زندگی آنها شدم، يك بار ديگر نگاه كردم و هر چه پيش رفتم، اين فكر تأييد شد.
البته بحث در اين باب، در گنجايش يك مجلس نيست، وليكن توجه به اين زندگی مستمر اين عزيزان معصوم و بزرگوار- از هل بيت رسول خدا- با يك جهت گيری سياسی همراه است، قابل اين است كه به عنوان يك فصل جداگانه، مورد عنايت قرار بگيرد؛ و بنده امروز به اين مطلب خواهم پرداخت.
در پيام سال گذشته، به مبارزه حاد سياسی در زندگی ائمه و در زندگی امام هشتم اشاره كردم. امروز ان شاء الله مايلم اين جمله را با قدری شرح و تفصيل عرض كنم.
مبارزه سياسی ائمه عليهم السلام
اولًا مبارزه سياسی- يا مبارزه حاد سياسی- كه ما به ائمه عليهم السلام نسبت می دهيم، يعنی چه؟ منظور اين است كه مبارزات ائمه معصومين عليهم السلام، فقط مبارزه علمی و اعتقادی و كلامی نبود- از قبيل مبارزات كلامیيی كه شما در طول همين مدت، در تاريخ اسلام مشاهده می كنيد؛ مثل معتزله، اشاعره و ديگران- مقصود ائمه از اين نشستنها وحلقات درس و بيان احاديث و نقل معارف و بيان احكام، فقط اين نبود كه يك مكتب كلامی يا فقهی را كه به آنها وابسته بود، صد در صد ثابت كنند و خصوم خودشان را مفهم كنند؛ چيزی بيش از اين بود.
همچنين ائمه (عليهم السلام) يك مبارزه مسلحانه هم- از قبيل آن چيزی كه انسان در زندگی جناب زيد و بازماندگانش، و هنچنين بنی الحسن و بعضی از آل جعفر و ديگران، در تاريخ زندگی ائمه می بيند- نداشتند.
البته همين جا اشاره كنم آنها را به طور مطلق هم تخطئه نمیكردند؛ بعضی را تخطئه میكردند- به دلايلی، غير از نفس مبارزه مسلحانه- بعضی را هم تأييد كامل میكردند، در بعضی هم به نحو پشت جبهه شركت میكردند- لَوَدِدْتُ أَنَّ الْخَارِجِیَّ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ خَرَجَ وَ عَلَیَّ نَفَقَهُ عِيَالِهِ (1) كمك مالی و آبرويی، كمك به جا دادن و مخفی كردن و از اين قبيل- ليكن خودشان به عنوان ائمه عليهم السلام- آن سلسله يی كه ما میشناسيم- وارد در مبارزه مسلحانه نبودند و نمیشدند.
مبارزه سياسی، نه آن اولی است و نه اين دومی؛ عبارت است از مبارزه يی با يك هدف سياسی. آن هدف سياسی چيست؟ عبارت است از تشكيل حكومت اسلامی و به تعبير ما- حكومت علوی. ائمه از لحظه وفات رسول الله تا سال 260، در صدد بودند كه حكومت الهی را در جامعه اسلامی به وجود بياورند؛ اين، اصل مدعاست.
البته نمی توانيم بگوييم كه می خواستند حكومت اسلامی را در زمان خودشان- يعنی هر امامی در زمان خودش- به وجود بياورد، آينده های ميان مدت و بلند مدت، و در مواردی هم نزديك مدت وجود داشت. مثلًا در زمان امام مجتبی عليه السلام، به نظر ما تلاش برای حكومت اسلامی، در آينده كوتاه مدت بود. امام مجتبی در جواب به آن كسانی- مسيب بن نجبه و ديگران- كه میگفتند چرا شما سكوت كرديد میفرمود: أن ادری لعله فتنه لكم و متاع الی حين. و در زمان امام سجاد عليه السلام به نظر بنده، برای آينده ميان مدت بود؛ كه حالا در اين باره، شواهد مطالبی را كه هست، عرض خواهم كرد. در زمان امام باقر (عليه الصلاه و السلام)، احتمال زياد اين است كه برای آينده كوتاه مدت بود؛ از بعد از شهادت امام هشتم عليه السلام- به گمان زياد- برای آينده بلند مدت بود؛ برای چه موقع؟ مختلف بود؛ اما هميشه بود. اين معنای مبارزه ی سياسی است.
همه كارهای ائمه عليهم السلام- غير از آن كارهای معنوی و روحی كه مربوط به اعلا نفس يك انسان و قرب او به خداست، بينه و بين ربه- يعنی درس، حديث، علم، كلام، محاجه با خصوم علمی، با خصوم سياسی، تبعيد، حمايت از يك گروه، در اين خط است؛ برای اين است كه حكومت اسلامی را تشكيل بدهند. اين، مدعاست. بله، اين مطلب مورد اختلاف نظر بوده و خواهد بود؛ بنده هم اصراری ندارم كه درك و برداشت من قبول بشود، اصرار دارم كه اين سر نخ، مورد توجه دقيق قرار بگيرد و زندگی ائمه بازنگری بشود. تلاشی كه ما در اين چند سال داشتيم، برای اين بوده كه اين مطلب را- چه نسبت به مجموع ائمه (عليهم السلام)، و چه نسبت به هر فردی از اين بزرگواران- با دلايل قابل قبول، مستند كنيم.
البته بعضی از دلايل، دلايل كلی است؛ مثل اينكه میدانيم امامت، ادامهی نبوت است، و نبی، اول امام است. إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص كَانَ الْإِمَام (2)- در كلام امام صادق (عليه الصلاه و السلام)- و رسول الله برای ايجاد نظام عدل و حق الهی قيام كرد، و آن نظام را با مبارزات پيگير خود به وجود آورد و تا بود، از آن حفاظت كرد. نمی شود كه امام- كه دنباله نبی است- از چنين نظامی غافل بماند. اين، يك استدلال كلی است؛ كه البته با بحث زياد و توجه به نكات گوناگون، اين استدلال را میشود تعقيل كرد.
بعضی از دلايل هم دلايل صادرهی از كلمات ائمه عليهم السلام، يا از ارزش و منش زندگی آنها است؛ كه با توجه به اين نكته، و با تفطن به اين جهتگيری، همه آنها معنا پيدا میكند. و حقيقت اين است، كه يك مقدار هم در توجه با اين معنا، شرايط و اوضاع میتواند كمك كند؛ كما اين كه آن زمان برای ما چنين چيزی بود- در داخل سلول تاريك زندان، انسان می توانست علت و معنا و وجه سلام بر الْمُعَذَّبِ فِی قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطَامِيرِ ذِی السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُود (3) را درست بفهمد.
به هر حال اين، آن جهتگيری و خطی است كه میخواهيم درباره آن، قدری بحث كنيم و بنده، برداشتهای ذهنی خودم را بر اين مجلس بزرگ و معظم عرضه كنم.
اگر بخواهيم عنصر مبارزه ی سياسی را- همان طور كه عرض كردم- مشخص بكنيم، نه آن چيزی است كه در مبارزات مسلحانه است. برای كسانی كه تاريخ قرن دوم هجری را خوب می دانند و حركات بنیالعباس را از سالهای قبل از سال صد هجری، تا سال صد و سی و دو- كه آغاز حكومت بنی العباس است- درست مطالعه كرده اند، بنده میتوانم مبارزه ی حاد سياسی در زندگی ائمه را، به آن چيزی كه در زندگی بنیالعباس مشاهده میشود، تشبيه كنم.
البته اگر كسی در زندگی بنیالعباس و مبارزات آنها مطالعه نكرده باشد، اين تشبيه، درست رسا و گويا نيست؛ در زندگی ائمه عليهم السلام هم همانطور چيزی هست، منتها با فرقهای جوهری در هدف بنی العباس و ائمه، و در روشها و در اشخاص آنها و ائمه؛ اما شكل و نقشهی كار تقريباً به هم نزديك است. لذا يك جاهايی هم ميبينيد كه دو جريان، با هم مخلوط می شوند؛ يعنی بنیالعباس به خاطر نزديكی روش و تبليغات و دعوتشان با آلعلی، در مناطق دور تر از حجاز و عراق، اين جور وانمود میكنند كه همان خط آلعلی هستند!
حتی لباس سياه را كه مسوده در طليعهی دعوت بنیعباس در خراسان و ری بر تن میكردند، میگفتند هَذَا السَّوَادُ حِدَادُ آلِ مُحَمَّدٍ ع وَ شُهَدَاءَ كَرْبَلَاءَ وَ زَيْدٍ وَ يَحْيَی (4) میگفتند: اين لباس ماتم آلمحمد وماتم شهيدان كربلا و ماتم زيد و يحيی است؛ و عده ای- حتی از سرانشان- خيال میكردند كه دارند برای آل علی كار میكنند!
يك چنين حركتی در زندگی ائمه بود؛ منتها همانطور كه گفتيم، با سه تفاوت عنصری در هدف، در روشها و اشخاص. اين، معنای مبارزه ی سياسی در زندگی ائمه (عليهم السلام) است. من لازم میدانم ترسيم كلی مبارزه ی ائمه را اول عرض كنم، بعد برگرديم به بعضی از نمودارهای اين مبارزه در كلمات ائمه (عليهم السلام).
ترسيم كلی مبارزه ی ائمه (عليهم السلام)
ترسيم كلی را در دوران سه امام اول، يعنی امير المؤمنين و امام مجتبی و سيد الشهدا، فعلًا مسكوت میگذارم- درباره ی آنها زياد بحث شده است، و تقريباً كسی شبهه ندارد كه در حركت آنها يك جهتگيری و عنصر سياسی و هدف سياسی وجود داشته است- از دوران امام سجاد شروع می كنيم.
به نظر بنده از دوران امام سجاد- يعنی از سال 61 هجری- تا سال 260 كه 200 سال است، ما سه مرحله داريم؛ يك مرحله از سال 61 تا سال 135، 136، يعنی شروع خلافت منصور عباسی است. اين، يك مرحله است كه در اين مرحله، حركت از يك نقطه شروع می شود، به تدريج كيفيت، عمق و گسترش پيدا می كند، اوج میگيرد، تا سال 135؛ سال 135 كه سال مرگ سفاح و خلافت منصور است، وضع عوض میشود. مشكلاتی پديد می آيد كه بسياری از پيشرفتها را متوقف و معطل میكند. در يك مبارزه ی سياسی، اين طور چيزی پيش می آيد؛ و ما هم در اين دوران خودمان مشاهده كرديم.
يك مرحله ی ديگر، از سال 135 تا 203- 202 میباشد، كه سال شهادت امام رضاست. اين هم يك مرحله ديگر است كه باز حركت و مبارزه، از يك نقطه بالاتر از نقطه سال 61 و عميقتر و گسترده تراز آن، منتها با يك مشكلات جديدی آغاز میشود، و رفته رفته اوج و گسترش پيدا میكند؛ قدم به قدم به پيروزی نزديك میشود، تا سال شهادت امام هشتم- كه سال 202، يا 203، يا 204 است احتمالًا 203 باشد- كه اين جا باز حركت متوقف میشود.
با رفتن مأمون به بغداد در سال 204 و شروع خلافت مأمونی- كه يكی از فصلهای بسيار دشوار در زندگی ائمه (عليهم السلام) است، باز فصل جديدی آغاز میشود، كه فصل محنت ائمه است! با اين كه گسترش تشيع در آن روزها بيش از هميشه بوده، به اعتقاد بنده محنت ائمه هم در آن روزها بيش از هميشه بوده است! و اين همان دورانی است كه به گمان بنده، تلاش و مبارزه برای بلند مدت است. يعنی ائمه (عليهم السلام)، ديگر برای پيش از غيبت صغری تلاش نمیكنند، بلكه برای بعدها زمينه سازی میكنند. و اين دوران، از سال 204 تا 260 ادامه پيدا میكند؛ كه سال شهادت امام عسكری است (عليه السلام) و شروع غيبت صغری است.
اين، سه دوره است؛ هر يك از اين سه دوره، خصوصياتی دارد كه بنده احتمالًا خصوصيات اين دوره ها را عرض میكنم:
ويژگيهای دوره اول مبارزه
دوره اول كه دوره امام سجاد (عليه السلام) است، كار با دشواری فراوان آغاز میشود. حادثهی كربلا يك تكان سختی در اركان شيعه- بلكه در همه جای دنيای اسلام- داد. قتل و تعقيب و شكنجه و ظلم سابقه داشت؛ اما كشتن پسر پيغمبر و اسارت خانواده پيغمبر و بردن آنان شهر به شهر و بر نيزه كردن سر عزيز زهرا- كه هنوز كسانی بودند كه بوسه پيغمبر بر آن لب و دهان را ديده بودند- چيزی بود كه دنيای اسلام را مبهوت كرد! كسی باور نمیكرد كه كار به اين جا برسد.
اگر شعری كه به حضرت زينب (عليها السلام) منسوب است، درست باشد؛ مَا تَوَهَّمْتُ يَا شَقِيقَ فُؤَادِی كَانَ هَذَا مُقَدَّراً مَكْتُوبَاً (5)
اشاره به اين نكته است، و اين برداشت همه مردم است. ناگهان احساس شد كه سياست، سياست ديگر است. سختگيری از آنچه كه حدس زده میشد، بالاتر است. چيزهای تصور نشدنی، تصور شد و انجام شد! لذا رعب شديدی تمام دنيای اسلام را گرفت؛ مگر كوفه را، و كوفه فقط به بركت توابين، و بعد به بركت مختار، والا آن رعبی كه ناشی از حادثه كربلا، در مدينه و در جاهای ديگر بود- حتی در مكه با وجود اين كه عبدالله زبير هم بعد از چندی قيام كرده بود- يك رعب بیسابقهای در دنيای اسلام بود.
اگر چه حركت توابين در سال 64 و 65 كه شهادت توابين ظاهرا سال 65 است هوای تازه يی را در فضای گرفته عراق به وجود آورد، اما شهادت همه آنها تا آخر، مجدداً جو رعب و اختناق را در كوفه و عراق هم بيشتر كرد؛ و بعد از آن كه دشمنان دستگاه اموی- يعنی مختار و مصعب بن زبير- به جان هم افتادند، و عبد الله زبير از مكه، مختار طرفدار اهل بيت را هم نتوانست تحمل كند و مختار به دست مصعب كشته شد، باز اين رعب و وحشت بيشتر، و اميدها كمتر شد! و بالاخره عبد الملك كه سر كار آمد، بعد از مدت كوتاهی تمام دنيای اسلام با كمال قدرت زير نگين بنی اميه قرار گرفت؛ و عبد الملك 21 سال قدرتمندانه حكومت كرد!
البته لازم است مخصوصاً به ماجرای حرّه اشاره كنم. در سال 64 كه حمله مسلم بن عقبه به مدينه است، آن هم بيشتر موجب شد كه باز رعب و وحشت زياد بشود و اهلبيت در غربت بيفتند جريانش به طور خلاصه اين است كه يزيد يك جوانی از سرداران شامی را كه بی تجربه بود، بر مدينه گماشت؛ او برای اين كه بلكه مدنيها را با يزيد مهربان كند، عده ای از اهل مدينه را دعوت كرد كه بروند و با يزيد در شام ملاقات كنند.
اينها رفتند و با يزيد در شام ملاقات كردند. يزيد جايزه زيادی- پنجاه هزار درهم و صد هزار درهم- به اينها داد، ولی اينها- كه از ياران صحابه، يا از اولاد صحابه بودند- وقتی دستگاه يزيد را ديدند بيشتر نسبت به او متغير و خشمگين شدند؛ به مدينه برگشتند و عبد الله بن حنظله غسيل الملائكه، ادعای امارت كرد و قيام كرد، و مدينه را جدای از حكومت مركزی اعلام كرد. آنها هم مسلم بن عقبه را فرستادند و آن چنان فاجعهايی در مدينه به بار آوردند كه در كتب تواريخ، اين حادثه فصل گريه آور و غمباری را تشكيل میدهد! اين هم، بيشتر موجب شد كه مردم احساس رعب و وحشت كنند. اين رعب حاكم بر دنيای اسلام بود.
يك عامل ديگر در كنار اين رعب به وجود آمد و آن، انحطاط فكری مردم در سرتاسر دنيای اسلام بود؛ كه ناشی از بیاعتنايی به تعليمات دين، در دوران بيست ساله گذشته بود. از بس تعليم دين و تعليم ايمان و تفسير آيات و بيان حقايق از زمان پيغمبر، در دوران بيست سال- سال 40 هجری به اين طرف- مهجور شد؛ مردم از لحاظ اعتقادات و مايه های ايمانی، به شدت پوچ و تو خالی شده بودند. وقتی انسان زندگی مردم آن دوران را زير ذره بين می گذارند، در تواريخ و روايات گوناگونی كه در تواريخ هست- اين واضح می شود. البته علما و قراء و محدثين بودند- كه حالا درباره آنها هم عرض خواهم كرد- ليكن عامهی مردم دچار يك بیايمانی و ضعف و اختلال اعتقادی شديد شده بودند؛ كار به جايی رسيده بود كه حتی بعضی از ايادی دستگاه خلافت، نبوت را زير سؤال میبردند! در كتابها دارد كه خالد بن عبد الله قصری- كه يكی از دستنشاندگان بسيار پست و دنی بنی اميه بود- كان يفضل خلافه علی النبوه، می گفت: خلافت از نبوت بالاتر است.
استدلالی هم می آورد، میگفت: ايهما افضل؟ خليفه رجل فی اهله، او رسوله الی اصحابه؟ شما يك نفر را جانشين خودتان- در خانواده- بگذاريد، اين بالاتر و نزديكتر به شما است، يا آن كسی كه برای يك پيامی به جايی میفرستيد؟ پيدا است آن كسی را كه در خانه خودتان میگذاريد و خليفه شماست، نزديكتر به شماست؛ پس خليفه خدا- كه خليفه رسول الله هم نمیگفتند، خليفه الله- بالاتر از رسول الله است!
اين را خالد بن عبد الله قصری میگفت، ديگران هم میگفتند. بنده در اشعار شعرای دوران بنیاميه و بنیعباس كه نگاه میكردم، ديدم از زمان عبد الملك، تعبير خليفه الله در اشعار، اين قدر تكرار شده است كه آدمی يادش میرود كه خليفه، خليفه پيغمبر هم هست! تا زمان بنیعباس هم ادامه داشته است. خليفه الله بين الذق و العودی- شعر بشار- بنی اميه حبوا تال نومكموا، ان الخليفه يعقوب ابن داودی ضاعت- ملككم- بلند بشويد ببينيد- خليفه الله بين الذق و العودی حتی آن وقتی هم كه میخواست خليفه را هجو بكند، باز خليفه الله میگفت! همه جا در اشعار شعرای معروف آن زمان- مثل جرير و فرزدق و كثير و ديگرانی كه بودند. صدها شاعر معروف و بزرگ هستند- وقتی در مدح خليفه حرف میزنند، خليفه الله است، خليفه رسول الله نيست. اين، يك نمونه است. اعتقادات مردم حتی اين گونه نسبت به مبانی سست شده بود! اخلاق مردم به شدت خراب شده بود.
نكته يی را بنده در مطالعه كتاب اغانی ابو الفرج توجه كرده و آن اين است كه در سالهای حدود هفتاد و هشتاد و نود و صد، تقريباً تا پنجاه، شصت سال بعد از آن، بزرگترين خواننده ها و نوازنده ها و عياشها و عشرت طلبهای دنيای اسلام، يا مال مدينه اند، يا مال مكه! هر وقت خليفه در شام، دلش برای غنا تنگ میشد و يك خواننده و نوازنده يی میخواست، میفرستاد تا از مدينه يا مكه، خواننده ها و نوازنده های معروف، مغنیها و خنياگران را برای او ببرند. بدترين و هرزهدارترين شعرا در مكه و مدينه بود! مهبط وحی پيغمبر و زادگاه اسلام، مركز فساد و فحشا شده بود!
خوب است ما اينها را درباره ی مدينه و مكه بدانيم- كه متأسفانه در آثاری كه ما داريم، از يك چنين چيزهايی اثری نيست- و اين واقعيتی است كه بوده! بنده يك نمونه از رواج فساد و فحشا را عرض بكنم. در مكه، شاعری بود به نام عمر بن ابی ربيعه- جزو شاعره ای عريان گوی بی پرده هرزه دار، و البته در اوج قدرت و هنر شعری- مرد. حالا داستانهای خود عمر بن ابی ربيعه، و اين كه اينها در مكه چه كار میكردند، يك فصل مشبعی از تاريخ غمبار آن روزگار است، كه مكه و طواف و رمی جمرات را
فو الله ما ادری و ان كنت داريا بسبع رمين الجمر ام بثمان - كه در مغنی خوانده ايم- مربوط به همين جاهاست؛ مال همينهاست. در حال رمی جمره میگويد: بدادی منها معصم حين جمرت و كف خضيب زينت ببنانی اين عمر بن ابی ربيعه وقتی كه مرد- راوی نقل می كند- در مدينه عزای عمومی شد و در كوچه های مدينه مردم میگريستند! هر جا میرفتم، مجموعه هايی از جوانها و مرد و زن ايستاده بودند و مرگ عمر بن ابی ربيعه در مكه تأسف میخوردند؛ ديدم يك كنيزكی دارد دنبال كاری ميرود- مثلًا- سطلی در دستش است، و میرود آب بياورد، همين طور اشك میريزد و بر مرگ عمر بن ابی ربيعه گريه و زاری میكند و تأسف میخورد! به يك جمعی جوان رسيد، گفتند: چرا اين قدر گريه میكنی؟ گفت: برای خاطر اينكه اين مرد، مرد و از دست ما رفت!
يكی گفت كه غصه نخور، شاعر ديگری در مكه هست- خالدبن فخرومی، كه مدتی هم از طرف همين خلفای شام، حاكم مكه بوده است. از آن شاعرهايی كه او هم مثل عمر بن ابی ربيعه، هرزه گو و پرده درا و عريانسرا بود- كه اين شعر را گفته است؛ و بنا كرد يكی از شعرهای آن شاعر- فخرومی- را خواندن. وقتی كه اين شعر را خواند، كنيز يك قدری گوش كرد- كه شعر و خصوصيات در اغانی نقل شده است- بعد اشكهايش را پاك كرد و گفت: الحمد الله الذی لم يخل حرمه خدا را شكر كه حرم خودش را خالی نگذاشت؛ بالاخره اگر يكی رفت، يكی را جايش گذاشت! اين، وضع اخلاقی مردم مدينه است!
شما داستانهای زيادی را از شب نشينيهای مكه و مدينه میبينيد! و نه فقط بين افراد پايين، بين همه جور مردم! آدم گدای گرسنه بدبختی مثل الشعب طماع معروف، كه شاعر و دلقك بوده، و مردم معمولی كوچه و بازار و همين كنيزك و امثال اينها، تا آقازاده های معروف قريش، كه من اسم نمی آورم، چه زنانشان، چه مردانشان- جزو همين كسانی بودند كه غرق در اين فحشا بودند!
در زمان امارت همين شخص فخرومی، عايشه بنت طلحه آمد، در حال طواف بود، اين به او علاقه داشت؛ وقت اذان شد، آن خانم پيغام داد كه بگو اذان نگويند كه من طوافم تمام بشود، او دستور داد اذان عصر را نگوييد! به او ايراد كردند كه تو برای خاطر يك نفر- يك زن- كه دارد طواف میكند، میگويی نماز مردم را تأخير بينداز؟! گفت: به خدا اگر تا فردا صبح هم طوافش طول میكشيد، میگفتم اذان را نگويند! اين وضع آن روزگار است.
بنابراين وضع فكری، و اين وضع فساد اخلاقی و فساد سياسی هم يك عامل ديگر است. اغلب شخصيتهای بزرگ، سر در آخور تمنيات مادی كه بوسيله رجال حكومت برآورده میشد، داشتند شخصيت بزرگی مثل محمدبن شهاب زهری كه خودش يك زمانی شاگرد امام سجاد هم بوده، وابسته به دستگاه شد؛ كه آن نامه معروف امام سجاد به محمد شهاب زهری، نامه يی برای تاريخ است كه در تحف العقول و جاهای ديگر ثبت شده است، نشان دهنده اين است كه چه وابستگيهايی برای شخصيتهای بزرگ بوده است. امثال محمد بن شهاب، زياد است.
جمله يی را مرحوم مجلسی (رضوان الله عليه) از ابن ابی الحديد نقل میكند- مجلسی (عليه الرحمه)، اول در بحار از جابر نقل میكنند؛ كه ظاهراً جابر بن عبد الله است- ايشان میگويد كه امام سجاد فرمود: مَا نَدْرِی كَيْفَ نَصْنَعُ بِالنَّاسِ إِنْ حَدَّثْنَاهُمْ بِمَا سَمِعْنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص ضَحِكُوا؛ نه فقط قبول نمیكنند، میخندند! وَ إِنْ سَكَتْنَا لَمْ يَسَعْنَا. (6)
بعد ماجرايی را ذكر میكند كه حضرت، حديثی را برای جمعی نقل كردند، كسی در بين آن جمع بود، استهزاء كرد و آن حديث را قبول نكرد. بعد درباره سعد بن مسيب و زهری میگويد: از منحرفين بودند- كه البته بنده اين را در مورد سعد بن مسيب قبول نمیكنم، دلايل ديگری دارد كه جزو حواريون امام بوده است؛ اما در مورد زهری و خيلیهای ديگر، همين جور است- بعد ابن ابی الحديد، عده زيادی از شخصيتها و رجال آن زمان را میشمرد كه همه، از اهل بيت منحرف بودند!
بعد از امام سجاد (عليه الصلاه و السلام) نقل میكند كه فرمودند: مَا بِمَكَّهَ وَ الْمَدِينَهِ عِشْرُونَ رَجُلًا يُحِبُّنَا (7)، بيست نفر در همه مكه و مدينه نيستند كه ما را دوست داشته باشند.
اين وضع دوران امام سجاد است- آن وقتی كه ايشان میخواهند به اين كار عظيم شروع كند- و اين همان دورانی است كه- بعدها- امام صادق (عليه الصلاه و السلام) فرمودند: ارتد الناس بعد قتل الحسين (ع) إلا ثلاثه (8) سه نفر- فقط- بعد از ماجرای عاشورا ماندند! اين حديث، سه نفر را اسم می آورد؛ ابو خالد الكابلی، يحيی بن ام طويل و جبير بن مطعم، كه علامه شوشتری احتمال میدهند كه جبير بن مطعم درست نيست، حكيم ابن مطعم است. در بعضی از روايات- يا شايد در بعضی از نقلها كه بنده الان درست يادم نيست، متأسفانه نشد هم مراجعه كنم- محمد بن جبير بن مطعم است.
البته در بحار رواياتی هست كه چهار نفر را ذكر می كند. در بعضی از روايات پنج نفر را ذكر می كند، كه اينها همه اش قابل جمع با همديگر هم هست.
مسؤوليتهای امام سجاد (عليه السلام)
اين وضع امام سجاد (عليه السلام) است كه در يك چنين زمينهی قفری، آن حضرت مشغول كار خودشان میشوند. حالا امام سجاد بايد چه كار بكند؟ سه مسؤوليت بر دوش امام سجاد است؛ اگر بخواهد آن هدف را تعقيب كند. اولًا بايد معارف دين را به مردم زمان خودش ياد بدهد.
ما اگر بخواهيم يك حكومت اسلامی به وجود بياوريم، امكان ندارد كه بدون اينكه مردم را با معارف دينی آشنا كرده باشيم، بتوانيم اميد داشته باشيم يك حكومت به وجود بياوريم. بنابراين، اول كار اين است كه معارف دينی به مردم تعليم داده بشود.
كار دوم اين است كه مسأله امامت- بخصوص- كه مسأله مهجوری شده، و يا از ذهنها بكلی دور شده، يا برای مردم بدمعنا شده است، دوباره در ذهنهای مردم بازسازی بشود. امامت يعنی چه؟ چه كسی بايد امام باشد؟ امام چه شرايطی دارد؟ اين هم يك كار ديگر است؛ چون بالاخره، جامعه امام داشت ديگر، عبد الملك امام بود.
مردم او را امام می دانستند. پيشوای جامعه بود.
البته بعد در بحث امام عرض خواهم كرد، آن برداشتی كه ما در طول چند قرن اخير- دو سه قرن اخير- در معنای امام داشتيم، بكلی با آن معنايی كه برای امام در صدر اسلام وجود داشته، متفاوت است؛ هم موافقين، هم مخالفين، امام را به همان معنايی می دانستند كه ما امروز در دوران جمهوری اسلامی ميدانيم- امام امت؛ امام امت، يعنی حاكم دين و دنيا- برداشت ما از امام در طول اين دو سه قرن اخير، چيز ديگری بود.
برداشتمان اين بود كه جامعه، يك نفر را دارد كه از مردم ما ماليات میگيرد، مردم را به جنگ میبرد، مردم را به صلح میخواند، امور مردم را اداره میكند، ادارات دولتی را درست میكند، دولتی تشكيل ميدهد، قبض و بسط میكند؛ آن، اسمش حاكم است. يك نفر ديگر هم در آن طرف، داريم، كه او هم دين مردم را، اعتقاد مردم و قرائت نماز مردم را درست میكند- هر چه همتش باشد- او هم اسمش عالم است. و امام در دوران خودش همان عالم است؛ كه خليفه كار خودش را میكرد، او هم دين مردم، يا اخلاق مردم را درست میكرد! برداشت ما از امام اين است؛ در حالی كه در صدر اسلام، برداشت همه از امام غير از اين است، امام، يعنی پيشوای جامعه؛ منتها پيشوای دين و دنيا. بنیاميه هم همين ادعا را داشتند؛ بنیالعباس هم همين ادعا را داشتند. همان مخمورهای غرق شدهی در لهو و لعبها هم همين ادعاها را داشتند؛ آنها هم خودشان را امام میدانستند! كه حالا اگر ان شاء الله برسيم و وقت بشود، در اين زمينه صحبت خواهم كرد.
به هر حال، پس جامعه امام داشت؛ امامش عبد الملك بود. امام سجاد عليه السلام بايد برای مردم، معنای امامت، جهت و شرايط امامت را- آن چيزهايی كه امام ناگزير از آنهاست، و آن چيزهايی كه اگر نباشد، كسی نمی تواند امام باشد- تشريح و تبيين كند.
سوم اينكه بگويد من امامم؛ يعنی آن كسی كه بايد در آنجا قرار بگيرد، منم! اين سه كار را بايد امام سجاد عليه السلام میكرد.
بيشترين تلاش را امام سجاد، روی كار اول گذاشت. چون همانطور كه گفتيم، زمينه يی بود كه نوبت به مسأله من امامم نمیرسيد. بايد دين مردم درست میشد، بايد اخلاق مردم درست میشد، بايد مردم از اين غرقاب فساد بيرون میآمدند، بايد دوباره جهتگيری معنوی- كه لب لباب دين و روح اصلی دين، همان جهتگيری معنوی است- در جامعه احيا می شد.
لذا شما نگاه میكنيد، میبينيد كه زندگی و كلمات امام سجاد زهد است- همه اش زهد- أَنَّ عَلَامَهَ الزَّاهِدِينَ فِی الدُّنْيَا الرَّاغِبِينَ فِی الْآخِرَ (9) تا آخر. شروع يك سخن مفصل و طولانی اين گونه است، اگرچه در آن سخن هم يك مفاهيم و اشاره به آن اهداف كذايی- كه ذكر كرديم- هست.
يا أَ وَ لَا حُرٌّ يَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَهَ لِأَهْلِهَا يَعْنِی الدُّنْيَا فَلَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّهُ فَلَا تَبِيعُوهَا بِغَيْرِهَا (10). كلمات امام سجاد، بيشترينش زهد است، بيشترينش معارف است؛ اما باز معارف را هم در لباس دعا. چون همان طور كه گفتيم، اختناق در آن دوران و نامساعد بودن وضع، اجازه نمیداد كه امام سجاد بخواهند با آن مردم بیپرده و صريح و روشن حرف بزنند؛ نه فقط دستگاهها نمیگذاشتند، مردم هم نمیخواستند!
اصلًا آن جامعه، يك جامعه نالايق و تباه شده و ضايع شده يی بود، كه بايد بازسازی میشد. 34 سال، 35 سال- از سال 61 تا 95- زندگی امام سجاد، اين طوری گذشته- البته هر چه گذشته، وضع بهتر شده است- لذا در دنبالهی همان حديث ارتد الناس بعد قتل الحسين (ع) از امام صادق، دارد كه إِنَّ النَّاسَ لَحِقُوا وَ كَثُرُوا (11) بعد مردم ملحق شدند؛ و ما میبينيم كه همينطور است. دوران امام باقر عليه السلام میرسد- كه عرض خواهم كرد- وضع فرق كرد. اين، به خاطر زحمات 35 ساله امام سجاد عليه السلام بود.
در كلمات امام سجاد توجه به كادرسازی هم هست. در كتاب شريف تحف العقول، چند كلام طويل از امام سجاد نقل شده است- بنده متأسفانه وقت نكردم به كتابهای ديگر و نمونه های ديگری نگاه كنم. اگر از اين كلمات از امام سجاد عليه السلام هست، پيدا كنم. گمان هم نمیكنم باشد، يا زياد باشد. كلمات كوتاه چرا، اما كلمات بلند، مثل آن دو سه حديث مفصلی كه از امام سجاد عليه السلام در تحف العقول نقل شده، ديگر فكر نمیكنم باشد- لحن و خطاب اين احاديث، نشان دهنده كاری است كه امام سجاد میكرد.
يكی از اينها معلوم است كه خطاب به عامه مردم است؛ اولش ايها الناس است. با ايها الناس شروع میشود. در اين خطاب، تذكر به معارف اسلامی است. حضرت در اين حديث مفصل میفرمايند: كه وقتی انسان را در قبر میگذارند، از رب او سؤال میكنند، از پيغمبر او از دنيای او و از امام او سؤال میكنند. اين يك لحن ملايم و رقيقی است كه به درد عامه مردمی كه در حيطه تبليغات امام سجاد عليه السلام قرار میگرفتند، میخورد؛ اما يك حديث ديگر هست كه آن، جور ديگری شروع میشود، و مضمون آن هم نشان میدهدكه مربوط به خواص است. اولش اين گونه شروع میشود:
كَفَانَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ كَيْدَ الظَّالِمِينَ وَ بَغْیَ الْحَاسِدِينَ وَ بَطْشَ الْجَبَّارِينَ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَا يَفْتِنَنَّكُمُ الطَّوَاغِيتُ (12)
اين مربوط به عامه مردم نيست. مشخص است كه مربوط به عده خاصی است. حدس میشد زد كه امام در طول اين مدت، يا در دوره های مختلف، در سالهای مختلف و با جمعهای مختلف، دو سه جور بيان و تعليمات داشته اند؛ بعضی از آنها آن طور است، بعضی اينگونه است، در بعضی هم اشاره به دستگاه حاكم و طواغيت زمان هست، در بعضی، فقط به كليات و مسايل اسلامی اكتفا شده است و لاغير.
اين، زندگی امام سجاد است كه در طول اين 35 سال، آرام آرام آن محيط تاريك و ظلمانی، آن مردم غافل و بی خبر را از چنگ شهوات- از يك طرف- و تسلط دستگاههای جبار- از يك طرف و كمند علمای سوء وابسته به دستگاهها- از يك طرف- كنار میكشد و نجات میدهد؛ و مجموعاً يك عده و يك مجموعه مؤمن علاقمند صالحی كه بتوانند برای كارهای آينده قاعده يی بشوند، به وجود می آورد. اين، زندگی امام سجاد است.
البته جزييات زندگی آن حضرت، جای بحث چند ساعته جداگانه يی دارد- كه بنده ساعتهای متمادی راجع به زندگی امام سجاد عليه السلام صحبت كرده ام- الان بيش از اين اشاره، در بحث كنونی ما نمیگنجد.
بعد، نوبت به امام باقر عليه السلام میرسد. در زندگی امام باقر، دنباله همان خط است؛ منتها وضع بهتر شده است.
آنجا هم تعليمات دين و معارف اسلامی است؛ اما اولًا مردم، ديگر آن بیاعتنايی و بی مهری را نسبت به خاندان پيغمبر ندارند. وقتی امام باقر وارد مسجد مدينه میشود، عده يی از مردم همواره حلقه میزنند، دور او را میگيرند و از او استفاده میكنند. كه میگويد امام باقر را در مسجد مدينه ديدم، حَوْلَهُ أَهْلُ خُرَاسَانَ وَ غَيْرُهُ. (13) از بلاد دور دست، از خراسان و جاهايی كه نزديك اين جاها نيستند، عده يی آمدند و دور حضرت را گرفتند. اين نشان دهنده آن است كه دارد تبليغات مثل امواجی، به سرتاسر جهان اسلام سرايت میكند، و مردم نقاط دور دست، دلشان به اهلبيت نزديك میشود.
در يك روايت ديگر دارد: احتوشه اهل خراسان، در حاشيه ی او نشسته بودند و او را در ميان خود گرفته بودند و- آن حضرت و آنها- درباره مسايل حلال و حرام صحبت میكردند. بزرگان علمای زمان، پيش امام باقر درس میخوانند و استفاده میكنند. شخصيت معروفی مثل عكرمه شاگرد ابن عباس، وقتی می آيد خدمت امام باقر كه از آن حضرت حديث بشنود- شايد هم برای اين كه امتحانش بكند- دست و بالش میلرزد و در آغوش امام می افتد!
بعد خودش تعجب میكند و میگويد: من بزرگانی مثل ابن عباس را ديدم، از آنها حديث شنيدم، ولی هرگز- يا بن رسول الله- ااين حالتی كه در مقابل تو به من دست داد، دست نداده بود. و ببينيد امام باقر در جوابش، چقدر صريح میگويند: وَيْلَكَ يَا عُبَيْدَ أَهْلِ الشَّامِ إِنَّكَ بَيْنَ يَدَیْ بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُه (14)، تو در مقابل عظمت معنويت است كه مجبوری اينگونه به خودت بلرزی، ای بنده كوچك شاميان! كسی مثل ابو حنيفه كه از فقها و بزرگان زمان است، خدمت امام باقر می آيد و از آن حضرت معارف و احكام دين را فرا میگيرد، و بسياری از علمای ديگر جزو شاگردان امام باقر هستند و سيطره علمی امام باقر، در اكناف عالم چنان می پيچيد كه باقر العلوم معروف می شود.
پس می بينيد كه وضع اجتماعی و وضع عاطفی مردم و احترامات آنها نسبت به ائمه، در زمان امام باقر فرق كرده، تفاوت كرده است. به همين نسبت ما میبينيم كه حركت سياسی امام باقر هم تندتر است. يعنی امام سجاد در مقابله با عبد الملك، روبرو، تندی و سخن درشت و سخنی كه بتوانند آن را به عنوان يك قرينه بر مخالفت بگيرند، ندارند. عبد الملك به امام سجاد درباره فلان موضع نامه مینوشت، حضرت هم جواب او را می دادند. البته جواب پسر پيغمبر، هميشه يك جواب محكم و متين و دندان شكن است؛ اما در آن تعرض به آن صورت نيست.
ولی در مورد امام باقر (عليه الصلاه و السلام) اين طور نيست. حركت امام باقر آن چنان است كه هشام بن عبد الملك احساس وحشت میكند و میبيند كه بايد آن حضرت را زير نظر قرار بدهد و میخواهد آن حضرت را به شام بفرستد. البته امام سجاد هم در دوران امامتشان- بعد از آن دفعه اول، با غل و زنجير و اينها- به شام بردند؛ ليكن وضع در آنجا جور ديگری است، و امام سجاد هميشه با ملاحظه بيشتری بر خورد می كردند. اما در مورد امام باقر، ما لحن كلام را تندتر می بينيم.
بنده چند روايت را در مذاكرات حضرت باقر (عليه الصلاه و السلام) با اصحابشان ديدم، كه نشانه دعوت به حكومت و خلافت و امامت، و حتی نويد آينده در آنها مشاهده می شود. يك روايت، اين روايتی است كه در بحار است نقل می كند كه منزل حضرت ابی جعفر، پر از جمعيت بود؛ پير مردی آمد، كه به عصايی تكيه داده بود، آمد و سلام كرد، خدمت حضرت اظهار علاقه و اظهار محبت كرد و بعد پهلوی حضرت نشست و گفت:
فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَأُحِبُّكُمْ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّكُمْ وَ وَ اللَّهِ مَا أُحِبُّكُمْ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّكُمْ لِطَمَعٍ فِی دُنْيَا وَ [اللَّهِ] إِنِّی لَأُبْغِضُ عَدُوَّكُمْ وَ أَبْرَأُ مِنْهُ وَ وَ اللَّهِ مَا أُبْغِضُهُ وَ أَبْرَأُ مِنْهُ لِوَتْرٍ كَانَ بَيْنِی وَ بَيْنَهُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأُحِلُّ حَلَالَكُمْ وَ أُحَرِّمُ حَرَامَكُمْ وَ أَنْتَظِرُ أَمْرَكُمْ فَهَلْ تَرْجُو لِی جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاكَ (15)
يعنی آيا اميد داری كه من آن روزگار شما را ببينم؟ چون منتظر امر شما هستم. يعنی منتظر فرا رسيدن دوران حكومت شما هستم. امر، هذالامر، و امركم در تعبيرات آن دوره- چه تعبيرات بين ائمه و اصحاب ائمه، چه مخالفينشان، دشمنانشان- يعنی حكومت. مثلًا هارون اشاره می كند: والله لو تنازعت معی فی هذا الامر يعنی خلافت، يعنی امامت. انتظر امركم يعنی خلافتتان، بلاشك اين تعبير به اين معناست.
آن وقت سؤال می كند كه آيا اجازه می دهيد- كه من به آن روز برسم، آن روز را ببينم؟ فقال ابو جعفر (عليه السلام): إِلَیَّ إِلَیَّ حَتَّی أَقْعَدَهُ إِلَی جَنْبِهِ، او را نزديك آوردند، پهلوی خودشان نشاندند، ثُمَّ قَالَ أَيُّهَا الشَّيْخُ إِنَّ أَبِی عَلِیَّ بْنَ الْحُسَيْنِ ع أَتَاهُ رَجُلٌ فَسَأَلَهُ عَنْ مِثْلِ الَّذِی سَأَلْتَنِی عَنْهُ (16)- كه البته اين را ما در روايات امام سجاد پيدا نمی كنيم- حضرت، از قول امام سجاد نقل می كنند. يقيناً می شود فهميد كه اگر امام سجاد در يك جمع بزرگی، اين قضيه را فرموده بودند، به گوش ديگران و ماها هم می رسيد، اما چيزی را كه امام سجاد سراً- به گمان زياد- فرمودند، اينجا امام باقر علناً می گويند.
بعد، از قول پدرشان نقل می كنند كه فرمود: إِنْ تَمُتْ تَرِدُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ عَلَی عَلِیٍّ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ يَثْلَجُ قَلْبُكَ وَ يَبْرُدُ فُؤَادُكَ وَ تَقَرُّ عَيْنُكَ وَ تُسْتَقْبَلُ بِالرَّوْحِ وَ الرَّيْحَانِ مَعَ الْكِرَامِ الْكَاتِبِينَ لَوْ قَدْ بَلَغَتْ نَفْسُكَ هَاهُنَا وَ أَهْوَی بِيَدِهِ إِلَی حَلْقِهِ وَ إِنْ تَعِشْ تَرَی مَا يُقِرُّ اللَّهُ بِهِ عَيْنَكَ وَ تَكُونُ مَعَنَا فِی السَّنَامِ الْأَعْلَی (17)
يعنی- مأيوسش نمی كنند- اگر بميری، كه با پيغمبر هستی و فلان- چون پير بوده- اگر هم بمانی، با خود ما خواهی بود. يعنی چنين تعبيراتی در كلام امام باقر هست، اما آن چيزی كه می خواستم در زندگی امام باقر عرض بكنم.
اولًا در يك روايت از امام باقر عليه السلام، برای خروج تعيين وقت شده، و اين چيز عجيبی است. عَن ابی حَمزَالثُّمَالِیِّ بسند العال- حديث در كافی است- قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع يَقُولُ يَا ثَابِتُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی قَدْ كَانَ وَقَّتَ هَذَا الْأَمْرَ فِی السَّبْعِينَ (18)، قرار بوده در سال 70، حكومت تشكيل بشود. فَلَمَّا أَنْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ تَعَالَی عَلَی أَهْلِ الْأَرْضِ فَأَخَّرَهُ إِلَی أَرْبَعِينَ وَ مِائَهٍ فَحَدَّثْنَاكُمْ فَأَذَعْتُمُ الْحَدِيثَ فَكَشَفْتُمْ قِنَاعَ السَّتْرِ وَ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ بَعْدَ ذَلِكَ وَقْتاً عِنْدَنَا وَ يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ (19). ابو حمزه اين حديث را می گويد؛ فَحَدَّثْتُ بِذَلِكَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع فَقَالَ قَدْ كَانَ كَذَلِكَ (20).
سال 140، دوران زندگی امام صادق است. اين همان چيزی است كه بنده هم قبل از آنكه اين حديث را ببينيم، از روال زندگی ائمه به نظرم می رسيد؛ كه دوران حكومتی كه امام سجاد آنگونه برايش كار می كند و امام باقر آنگونه كار می كند، به دوران امام صادق می افتد.
وفات امام صادق (عليه السلام)، سال 140 است؛ يعنی بعد از 135- كه بنده قبلًا عرض كردم در سال 135 منصور روی كار می آيد. اگر منصور روی كار نمی آمد، يا اگر حادثه بنی عباس پيش نمی آمد، تقدير عادی الهی اين بود كه بايد در سال 140 حكومت الهی و حكومت اسلامی سر كار باشد؛ و ائمه داشتند اين طور كار می كردند.
وضع دوران امام باقر عليه السلام
اين، بحث ديگری است؛ درباره اين كه اين آينده، مورد توقع و انتظار ائمه بوده، بحث ندارم، آن يكی از فصول جداگانه اين بحث است كه جداگانه بحث می كنم- الان صحبت من، سر وضع امام باقر (عليه الصلاه و السلام) است كه ايشان در آن دوران، به اين معنا تصريح می كنند؛ بيان می كنند كه سال 140 قرار بوده، ما به شما گفتيم، شما افشا كرديد؛ و خدای متعال ديگر تأخير انداخته، به ما هم نگفته، ما هم به شما نمی گوييم! اين يكی از خصوصيات دوران امام باقر است.
يك جمله ديگر در باب زندگی امام باقر عرض بكنم. البته درباره زندگی امام باقر هم ساعتهای متمادی بايد بحث كرد، تا تصويری از زندگی آن حضرت به دست بيايد- بنده در آن مورد هم ساعتهای متوالی و جدا جدا بحث كرده ام، زياد- اجمالًا زندگی آن حضرت يك زندگی است كه مبارزه در آن، واضحتر است. منتها مبارزه حاد مسلحانه نه.
زيد بن علی- برادر حضرت- به امام باقر مراجعه می كند؛ حضرت می گويند قيام نكن؛ و آن چيزی كه ديده شده است كه بعضی به جناب زيد اهانت می كنند كه ايشان حرف امام را- كه گفته بودند قيام نكن- گوش نكرد، نه، اين طور نيست. امام باقر فرمودند قيام نكن، و او گوش كرد و قيام نكرد؛ ولی با امام صادق كه مشورت كرد، امام نفرمودند قيام نكن، امام او را تشويق كردند كه قيام بكن، و خود امام صادق آرزو كردند كه ای كاش من جزو كسانی بودم كه با زيد بودند- وقتی كه شهيد شد- بنابراين جناب زيد، به هيچ وجه نبايد مورد اين بی توجهی و بی لطفی قرار بگيرد.
قيام مسلحانه را قبول نمی كردند و قبول نكردند؛ اما مبارزه سياسی حاد كه واضح است. يعنی به نظر ميرسد اين مبارزه، مبارزه يی است كه می شود فهميد؛ در حالی كه در دوران امام سجاد، برای كسی كه نگاه می كرد، احساس مبارزه نمی شد، ولی در زندگی امام باقر، اين احساس می شود.
بعد از آن هم كه دوران زندگی اين بزرگوار به پايان می رسد، ما می بينيم كه آن حضرت، حركت مبارزی خودشان را با آن ماجرای منا ادامه می دهند؛ و تَنْدُبُنِی عَشْرَ سِنِينَ بِمِنًی أَيَّامَ مِنًی (21)- ده سال بايستی در منی بر امام باقر گريه بكنند- اين، ادامه همان مبارزه است. گريه بر امام باقر، آن هم در منا، به چه منظوری است؟ ما در زندگی ائمه (عليهم السلام)، آن جايی كه گريه تحريض شده است، بر امام حسين (عليه الصلاه و السلام) است؛ كه روايات متقن مسلم قطعی دارد. بنده جای ديگری يادم نمی آيد- بر شهادتشان- چرا، در مورد حضرت رضا، در هنگام حركتشان جمع كردند كه برايشان گريه كنند؛ كه اين يك حركت كاملًا سياسی و جهت دار و معنی داری بود. جز در مورد امام باقر (عليه السلام) كه حضرت وصيت می كنند، و هشتصد درهم از مال خودشان را می گذارند كه اين كار را در منا بكنند.
فرق منا با عرفات، مشعر و مكه
منا با عرفات فرق دارد، با مشعر و با خود مكه فرق دارد؛ مردم در مكه متفرقند- شهر است، مشغول كارشانند- در عرفات يك صبح تا عصر بيشتر نيست- صبح كه می آيند خسته اند، عصر هم با عجله دارند می روند كه به جاهای ديگر برسند- مشعر يك چند ساعتی در شب است، گذرگاهی است در راه منا، اما منا سه شب متوالی است. كسانی كه بخواهند در اين سه شب، روزها خودشان را به مكه رسانند و شب بر گردند، كمند. آنجا می مانند- در آن زمان و با وسايل آن روز- در حقيقت سه شبانه روز هزارها انسان آنجا هستند، كه از اكناف عالم اسلام آمده اند؛ و انسان می بيند كه جای مناسبی است برای اينكه انسان در آنجا تبليغ كند.
هر حرفی كه بخواهد به دنيای اسلام برسد، جايش آن جاست- با وضع آن روز كه راديو و تلويزيون و روزنامه و وسايل ارتباط جمعی نبوده- آنجا وقتی يك عده بر محمد بن علی- از اولاد پيغمبر- گريه می كنند. همه قاعدتاً سؤال خواهند كرد كه چرا گريه می كنيد؟
انسان برای هر مرده يی كه گريه نمی كند؟ مگر به او ظلم شده بود؟ مگر كشته شده؟ چه كسی به او ظلم كرده؟ چرا به او ظلم كردند؟ و سؤالهای فراوانی از اين قبيل به دنبالش می آيد. اين همان حركت سياسی مبارزه بسيار دقيق و حساب شده، در دوران زندگی امام باقر است. يك نكته ديگر را هم بنده توجه كردم، و آن اين است كه استدلالهايی را كه در نيمه اول قرن اول هجری، در باب خلافت بر زبان اهل بيت می گذشت، همانها را امام باقر هم تكرار می كنند. استدلال بر امامت، نزديكی به پيغمبر؛ همان استدلالی كه امير المؤمنين در صدر اول می كردند- كه عرب، قريش را مقدم كردند، و قريش به خاطر پيغمبر، بر عجم تفاخر كردند، و قريش به خاطر پيغمبر، بر غير قريش تفاخر كردند؛ اما ما را كه نزديكان به پيغمبر هستيم، كنار می گذراند و ديگران می آيند! اگر پيغمبر مايه تفاخر عرب بر عجم و قريش بر غير قريش است، پس اينجا همه مايهی تفاخر بر ديگران، و مايه اولويت ما بر ديگران است. اين استدلال، استدلال امير المؤمنين است كه در صدر اول، بارها در كلمات امير المؤمنين تكرار شده است.
ما می بينيم كه امام باقر هم در سالهای بين 95 و 114 كه دوران امامت اين حضرت است- اين كلمات را بيان می كنند- محاجه برای خلافت- اين، چيز خيلی معناداری است، و نشان دهنده جهت گيری و انگيزه ها و روشن بودن اين مطلب است.
دوران زندگی امام صادق عليه السلام
دوران امام باقر هم تمام می شود؛ از سال 114، زندگی امام صادق شروع می شود، تا سال 148 كه مهمترين دوران در اين مرحله اول دوران زندگی امام صادق است.
امام صادق، دو مرحله در اين دوران طی می كنند؛ يكی از سال 114 تا 132- يا تا سال 135، يا تا غلبه بنی عباس است، يا تا خلافت منصور- اين، يك دوره است، كه دوران آسايش و گشايش بود. آن زمانی كه معروف شده است به خاطر اختلاف بنی اميه و بنی عباس، ائمه فرصت كردند، مربوط به اين دوران است. زمان امام باقر چنين چيزی نبود. زمان امام باقر، قدرت بنی اميه بود و هشام بن عبد الملك- و كان هشام رجلهم، كه مرد بنی اميه و بزرگترين شخصيت بنی اميه بعد از عبد الملك، هشام بود.
بنابراين در زمان امام باقر، هيچ گونه اختلافی بين كسی و كسی نبوده كه موجب اين باشد كه ائمه بتوانند از فرصت استفاده كنند؛ مربوط به زمان امام صادق است، آن هم مربوط به اين دوران، كه دوران، شروع دعوت بنی عباس و گسترش دعوت اينها و اوج دعوت شيعی علوی در سرتاسر دنيای اسلام بود كه الان مجالش نيست- اما آن وقتی كه امام صادق به حكومت رسيدند- من در صحبتی كه بعد هم پياده و چاپ شده است، شرح دادم كه- در دنيای اسلام- در آفريقا، در خراسان، در فارس، در ماوراء النهر، در جاهای مختلف دنيای اسلام- چه درگيريها و چه جنگهايی بوده است! چنين وضع عجيبی بوده، كه امام صادق برای بيان معارف اسلامی از فرصت استفاده كردند.
همان سه نكته يی كه در زندگی امام سجاد بود- معارف اسلامی، مسأله امامت، و بخصوص تكيه بر روی امامت اهل بيت- سومی در دوران زندگی امام صادق، در اين دوران اول، به وضوح مشاهده می شود.
البته اين جا مسأله امامت را بايد مطرح كرد، كه ببينيد چه می كردند. يك نمونه اين است- اين روايتی كه بنده اينجا يادداشت كردم- عمر بن ابی القدام می گويد: رَأَيْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَوْمَ عَرَفَهَ بِالْمَوْقِفِ وَ هُوَ يُنَادِی بِأَعْلَی صَوْتِهِ (22) حضرت در عرفات در روز عرفه- در وسط مردم ايستاده بودند و به اعلی صوت، با فرياد جمله يی را می گفتند. به يك طرف رو می كردند و اين جمله را می گفتند، بعد به يك طرف ديگر رو می كردند و اين جمله را می گفتند، بعد به يك طرف ديگر رو می كردند و می گفتند به چهار طرف رو می كردند و اين مطلب را با فرياد می گفتند- حالا آن چيست؟ وَ هُوَ يُنَادِی بِأَعْلَی صَوْتِهِ أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص كَانَ الْإِمَامَ (23)، می بينيد، توجه به معنای امامت است. بيدار كردن مردم نسبت به حقيقت امام، كه امامت چيست؟ و آيا اينها كه سركارند، شايسته امامتند يا نه؟
ثُمَّ كَانَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ثُمَّ الْحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَيْنُ ثُمَّ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ ع ثُمَّ (24). می گويد سؤال كردم، هَهْ فَيُنَادِی ثَلَاثَ مَرَّاتٍ لِمَنْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ يَسَارِهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ اثْنَیْ عَشَرَ صَوْتاً (25). هر طرفی سه بار فرياد می كرد و اينها را می گفت؛ حضرت دوازده مرتبه اين جمله را در عرفات تكرار كرد، بعد می گويد پرسيدم كه آن هِه، يا هه يعنی چه؟ گفتند در لغت مثلًا بنی فمين، يا بنی فلان، يعنی من. كنايه است از من. يعنی بعد از محمد ابن علی، من امام هستم. اين، يك نمونه است.
يك نمونه ديگر، قَالَ قَدِمَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الْكُوفَهِ إِلَی خُرَاسَانَ فَدَعَا النَّاسَ إِلَی وَلَايَهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع فَفِرْقَهٌ أَطَاعَتْ وَ أَجَابَتْ (26) يك نفر از مدينه بلند شده و خراسان آمده، مردم را به ولايت علی ابن ابی طالب، به ولايت جعفر ابن محمد دعوت می كند. يعنی به حكومتش- اصلًا- شما ببينيد در دوران مبارزات، آن وقتی كه ما توانستيم بگوييم جمهوری اسلامی يا حكومت اسلامی، چه موقع بود؟
در طول سالهای مبارزه، حداكثر اين بود كه ما حدود اسلامی را در باب حكومت- مثلًا- بيان كنيم؛ آنهايی كه درباره حكومت بحث می كردند، بيان كنند كه چگونه آدمهايی بايد حاكم باشند، و نظر اسلام درباره حكومت چيست. اين، حداكثر چيزی بود كه ما در سال 57 می گفتيم؛ يا حداكثر سال 56 بود كه ما در محافل خصوصی اسم حكومت اسلامی را آورديم، كه تازه حاكمش را معين نمی كرديم.
پس ببينيد، اين كه زمان امام صادق بلند می شوند، می روند در اقصی نقاط اسلام، مردم را به حكومت امام صادق دعوت می كنند، معنايش چيست؟ معنايش اقتراب الاجل است. اين، همان سال 140 است. اين، همان چيزی است كه به طور طبيعی خيز حركت ائمه ايجاب می كرده است كه در آن دورانها حكومت اسلامی به وجود بيايد. خوب، رفته است و مردم را به ولايت جعفر بن محمد (عليه السلام) دعوت می كند.
البته ما امروز معنای ولايت را خوب می فهميم. در قبل، ولايت را فقط به محبت معنا می كردند؛ مردم را كه به ولايت دعوت كرده، يعنی به محبت جعفر ابن محمد دعوت كرده است!
دعوتی به محبت ندارد؛ بعد هم اگر دعوت بكنند، ديگر اين دنباله هايش معنی ندارد. توجه كنيد: فَفِرْقَهٌ أَطَاعَتْ وَ أَجَابَتْ (27)، يك فرقه اطاعت و اجابت كردند، وَ فِرْقَهٌ جَحَدَتْ وَ أَنْكَرَتْ (28)، و يك فرقه انكار كردند- گفتند نه- خوب، محبت اهل بيت را غالباً در دنيای اسلام انكار نمی كرند، چيز ديگری است؛ وَ فِرْقَهٌ وَرِعَتْ وَ وَقَفَتْ (29)، توقف و تورع، ديگر مربوط به محبت نيست، مربوط به يك چيز ديگر است.
اين، همان حكومت است- يك فرقه هم تورع كردند- بعد، فَخَرَجَ مِنْ كُلِّ فِرْقَهٍ رَجُلٌ فَدَخَلُوا عَلَی أَبِی عَبْدِ اللَّهِ، كه خدمت حضرت می آيند و صحبتهايی می كنند. بعد، حضرت به يكی از آن متوقفين كه در مقابل حضرت قرار گرفته، می گويند: تو كه تورع و توقف كردی، چرا در كنار آن نهر فلان تورع نكردی كه فلان كار خلاف را انجام دادی؟ كه او يك دفعه متنبه می شود و می فهمد كه حضرت تعريض می كنند.
ويژگيهای دوره دوم مبارزه
اين نشان می دهد آن كسی كه خراسان رفته، از پيش خود هم نرفته، خلاف رضای امام هم نبوده، بلكه امام هم قضيه را دنبال می كردند. اين، مربوط به دوران امام صادق (عليه الصلاه و السلام) است؛ كه البته اين دوران خيلی پرشورتر است، تا وقتی كه منصور سركار می آيد. البته وقتی منصور سركار می آيد، وضع سخت می شود، و زندگی حضرت بر می گردد به حالا، لااقل دوران زندگی امام باقر، اختناق حاكم می شود، همان وقتی كه حضرت را تبعيد می كنند، بارها حضرت به حيره، به رميله، به كجا و كجا تبعيد شدند.
دفعات متعدد، منصور حضرت را خواست. يك بار گفت: قَتَلَنِیَ اللَّهُ إِنْ لَمْ أَقْتُلْكَ. يك بار خطاب برای حاكم مدينه فرستاد كه أَنْ أَحْرِقْ عَلَی جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ دَارَهُ (30)، خانه اش را آتش بزند. كه حضرت آمدند در ميان آتشها و نمايش غريبی را نشان دادند- انَا ابنُ اعرَاقِ الثَّرَی- كه خود اين، آن مخالفين را بيشتر منكوب كرد. برخورد بين منصور و حضرت صادق، برخورد بسيار سختی است. بارها حضرت را تهديد كرد!
البته آن رواياتی هم كه دارد كه حضرت پيش منصور تذلل و كوچكی كردند، هيچ كدام درست نيست. بنده دنبال روايات رفتم؛ اصلًا اصلی و اساسی ندارد، غالباً به ربيع حاجب می رسد. ربيع حاجب فاسق قطعی است؛ از نزديكان منصور است. يك عده هم ساده لوحانه گفتند كه ربيع شيعه بوده است! ربيع كجايش شيعه بود؟! دنبال زندگی ربی ابن يونس رفتين، يكی از آن افرادی است كه از خانزادی (خانه زادی) در دستگاه بنی عباس آمده و نوكری آنها را كرده و حاجب منصور بوده و بعد هم خدمات فراوانی كرده است.
وقتی كه منصور می مرد، اگر ربيع نبود، خلافت از دست خانواده منصور بيرون می رفت، عموهايش بودند، اين بود كه وصيتنامه يی به نام مهدی پسر منصور جعل كرده، و مهدی را به خلافت رساند؛ بعد هم فضل ابن ربيع، پسر همين شخص است. نخير خانواه، خانواده يی هستند جزو وفاداران و مخلصين بنی عباس، هيچ ارادتی هم به اهل بيت نداشتند! و هر چه جعل كرده، برای خاطر اينكه حضرت را در سمعهی آن روز محيط اسلامی، يك چنين آدمی وانمود كند كه بايد در مقابل خليفه تذلل كرد، تا ديگران تكليف خودشان را بدانند.
به هر حال، برخورد بين امام صادق و منصور خيلی تند است؛ تا به شهادت امام صادق منتهی می شود- در سال 148- البته دنباله قضيه و زندگی امام موسی ابن جعفر، فوق العاده زندگی شور انگيزی است؛ كه به نظر بنده، اوج اين حركات مبارزه، مربوط به زمان موسی ابن جعفر است، و ما متأسفانه از زندگی موسی ابن جعفر، گزارش درست و حسابی در درست نداريم! گاهی يك چيزهايی گوشه و كنار، از زندگی آن حضرت پيدا می شود، كه آدم را مبهوت می كند.
امام موسی ابن جعفر مدتی پيدا نبودند؛ يعنی هارون دنبالشان می گشته، حضرت را پيدا نمی كرده است. كسانی را می برده، شكنجه می كرده، كه شما بگوييد موسی ابن جعفر كجاست؟ اين يك چيز بی سابقه است.
ابن شهر آشوب در مناقب، روايتی را نقل می كند كه موسی ابن جعفر در يك مدتی دَخَلَ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ ع بَعْضَ قُرَی الشَّامِ مُتَنَكِّراً هَارِباً (31)؛ درباره موسی ابن جعفر است. ما اين چيز را درباره هيچ يك از ائمه نداريم، كه فَوَقَعَ فِی غَارٍ وَ فِيهِ رَاهِبٌ (32). بعد با آن راهب صحبت كردند، چه كردند، چه گفتند. اينها نشان دهنده جرقه هايی در زندگی موسی ابن جعفر است، كه آن وقت معنای آن زندان- حبس ابد كذايی- معلوم می شود. والا هارون، اولی كه آمد به خلافت رسيد و مدينه آمد، همانطور كه شنيده ايد، موسی ابن جعفر را كاملًا نواخت و احترام كرد!
آن داستان معروف مأمون، كه نقل می كند ما رفتيم، حضرت بر دراز گوشی سوار بودند و آمدند و وارد منطقه يی كه هارون نشسته بود، شدند و می خواستند پياده بشوند، هارون قسم داد كه بايد تا دم بساط من، سواره بيايی؛ ايشان سواره آمدند. بعد احترام كردند، چنين گفتند، چنان گفتند؛ بعد كه رفتند، به ماها گفتند كه ركابشان را بگيريد. البته جالب اين است كه در همين روايت آمده است كه مأمون می گويد: هارون- پدرم- به همه، پنج هزار دينار و ده هزار دينار جايزه می داد؛ به موسی ابن جعفر، دويست دينار جايزه داده، دويست دينار! در حالی كه وقتی صحبت كرد و حال حضرت را پرسيد، فرمودند: بله، اولاد زيادی دارم، گرفتاريهای زيادی دارم. وضع معيشت خوب نيست.
البته اين صحبتها هم بسيار جالب است- به نظر بنده- از موسی ابن جعفر برای هارون؛ يعنی برای ما اين صحبتها خيلی آشناست. و كاملًا قابل فهم است كه آدم چطور می شود يك وقت به مثل هارونی اظهار كند كه بله، ما وضعمان هم خوب نيست و زندگيمان هم نمی گذرد! هيچ معنايش گدايی و تذلل نيست. اگر آدم خودش چنين كرده باشد، می داند كه اين چگونه است؛ و ميدانم كه خيلی از شماها در دوران رژيم جبار و دوران خفقان، طبيعتاً از اين كارها زياد كرديد. و به هر حال كاملًا قابل فهم است.
بعد كه اين حرفها را ميزند، ايجاب می كند كه هارون بگويد بسيار خوب، پس- مثلًا- اين پنجاه هزار دينار مال شما؛ ولی فقط دويست دينار می دهد! می گويد بعد كه از پدرم پرسيدم كه چرا اين كار را كردی؟ گفت كه اگر اين را بدهم- مضمونش اين است- اين شمشير به دستهای خراسان را بسيج خواهد كرد، دويست هزار مرد را به جان من خواهد انداخت. اين، برداشت هارون است، و هارون درست فهميده بود. حالا بعضی خيال می كنند كه از حضرت سعايت می كردند؛ نه، حقيقت قضيه اين بود.
آن زمانی كه موسی ابن جعفر با هارون مبارزه می كرد، واقعاً اگر پولی در آن دستگاه بود، خيلی كسان بودند كه آماده و حاضر بودند در كنار موسی ابن جعفر شمشير بزنند، و نمونه هايش را ما در غير ائمه- جاهای ديگر- ديديم. حسين ابن علی- شهيد فخ- كه قبل از هارون- زمان موسی الهادی (33)- بود و ديگران و ديگران. خيلی روشن بود؛ كار آنها نشان دهنده اين است كه ائمه، چقدر می توانستند مردم را دور خودش جمع كنند، و هارون اين را درست فهميده بود.
بنابراين دوران موسی ابن جعفر، دوران اوج است، كه بعد هم به زندان منتهی می شود. بعد كه نوبت امام هشتم (عليه الصلاه و السلام) می رسد، باز دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است، و شيعه در همه جا گسترده اند و امكانات، بسيار زياد است؛ كه به مسأله ولايتعهدی منتهی می شود. البته در دوران هارون، امام هشتم در نهايت تقيه زندگی می كردند- يعنی پوشش- تلاش را داشتند، حركت و تماس را داشتند- آدم می تواند بفهمد- فرض بفرماييد دعبل خزاعی كه درباره امام هشتم- در دوران ولايتعهدی- آنگونه حرف ميزند، آناً كه از زير سنگ بيرون نيامده بود! آن جامعه يی كه دعبل خزاعی را می پرورد، يا ابراهيم ابن عباس شاعر را می پرورد- كه جزو مداحان علی ابن موسی الرضا است- يا ديگران، بايستی در آن، جامعه فرهنگ ارادت به خاندان پيغمبر سابقه داشته باشد آن طور نيست كه آناً- يك دفعه- ببينيد كه بله، در مدينه و در خراسان و در ری و در مناطق گوناگون، با ولايتعهدی علی ابن موسی الرضا، جشن گرفتند، اما قبلًا چنين چيزی سابقه ندارد!
آنچه كه در دوران ولايتعهدی علی ابن موسی الرضا آمد كه حادثه بسيار مهمی است- و بنده سال گذشته در پيام، البته به اشاره عرضه كردم و متأسفانه توفيقی پيدا نكردم كه تفصيل آنها را يادداشت كنم؛ ان شاء الله اين كار را در فرصتی، اگر به دست بيايد، خواهم كرد- نشان دهنده اين است كه وضع علاقه مردم و جوشش محبتهای مردم نسبت به اهل بيت، در دوران امام رضا، خيلی بالا بوده است.
ويژگيهای دوره سوم مبارزه
به هرحال، بعد هم كه اختلاف امين و مأمون، پنج سال طول كشيد و جنگ و جدال بين خراسان و بغداد بود، همه اينها موجب شد كه علی بن موسی الرضا بتوانند كار خوبی بكنند؛ كه اوجش به مسأله ولايتعهدی رسيد، منتها متأسفانه آنجا هم باز- همين طور كه گفتيم- با آن حادثه شهادت قطع شد، و دوران جديدی شروع شد، كه دوران محنت و غم اهل بيت- به نظر بنده- از دوران امام جواد به بعد شروع می شود؛ بدتر از همه اوقات ديگر!
خوب، اين يك ترسيم كلی است، كه البته بنده بحثم را دو قسمت كرده بودم؛ يك قسمت، ترسيم كلی بود كه تا اينجا تمام می شود، يك قسمت ديگر هم نمودار هايی از حركات مبارز در زندگی ائمه است، كه البته طبيعی است كه ديگر برای آن، وقت نيست.
ادعای امامت و دعوت به آن
يكی از مسايل، ادعای امامت و دعوت به امامت است، كه اين در زندگی ائمه هر جا كه هست، نشانه حركت مبارزی است؛ كه اين فصل مفصلی است آن وقت، روايات الائمه نور الله در كافی، و روايت امام در آن فرمايش مفصل حضرت رضا، و آن نامه حضرت رضا- ظاهراً به فضل بن صح- به نظرم آن باشد، يا به ديگری است؛ حالا درست يادم نيست- از آن بحثهای بسيار مفصل است. پس يكی مسأله امامت است. يكی برداشت خلفا از ادعاها و كارهای ائمه است. شما می بينيد كه از زمان عبد الملك تا زمان متوكل، هميشه يك نوع برداشت از زندگی ائمه بوده است. اين را بايد دنبال كرد؛ نمی شود سهل انگاری كرد. چرا اينها از زندگی ائمه اين گونه برداشت می كردند؟ خَلِيفَتَانِ فِی الْأَرْضِ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ بِالْمَدِينَهِ يُجْبَی لَهُ الْخَرَاجُ (34)- مثلا نسبت به موسی ابن جعفر- يا هَذَا عَلِیٌّ ابْنُهُ قَدْ قَعَدَ وَ ادَّعَی الْأَمْرَ لِنَفْسِهِ (35)- مثلًا درباره امام علی ابن موسی، و درباره ائمه ديگر- اين داعيه يی كه خلفا و دوستان خلفا از زندگی ائمه برداشت می كردند؛ قابل توجه است
اصرار خلفا بر انتساب ولايت به خود
يكی از آن نقاط مهم است- كه رواياتی را بنده اينجا ذكر كردم- اصرار خلفا، بخصوص خلفای بنی عباس بر اين كه امامت را به خودشان نسبت بدهند.
البته خلفای بنی اميه هم اين اصرار را داشتند؛ و حساسيت شيعه بود كه نگذارند- مثلًا- كثير شاعر، كه از شعرای بزرگ اول آن دوره اول است- يعنی رديف فرزدق و جرير و نوسيب و اينها- و از شعرای بزرگ است؛ ايشان وقتی خدمت امام باقر آمد، حضرت گفتند كه، امْتَدَحْتَ عَبْدَ الْمَلِكِ؟ (36) شنيدم مدح عبد الملك را كردی! كثير دستپاچه شد و گفت: يابن رسول الله، انّی مَا قُلْتُ لَهُ يَا إِمَامَ الْهُدَی (37)، من امام الهدی و خليفه رسول الله را به او نگفتم. بل قُلتُ له يا شمسُ و يا بحر و يا- مثلًا- اسد و يا صعبان و صعبان دويَبهُ مُنتنه و الاسد- نمی دانم- كلب كذا. (38) بنا كرد توجيه كردن، حضرت خنديدند. اشاره كردند به كميت، آن وقت كميت بلند شد آن قصيده هاشميه را خواند.
مَنْ لِقَلْبٍ مُتَيَّمٍ مُسْتَهَامٍ غَيْرَ مَا صِبْوَهٍ وَ لَا أَحْلَامِ (39)
كه می رسد به اينجا، ساسه لا كمن يری رأيه الناس سواء و رأيه الانعام (40)، يعنی ائمه نسبت به اينكه عبد الملك مدح بشود، حساس بودند؛ اما شاگردان ائمه و دوستان- مثل كثير- حساسيتشان روی امام الهدی بود. می گفتند ما كه به او امام الهدی نگفتيم. او هم می خواست امام الهدی بگويد.
در زمان بنی عباس، اين بيشتر بود. مروان ابن ابی حفصه اموی خبيث، كه از شعرای مداح و وابسته و مزدور هم بنی اميه و هم بنی عباس بود- عجيب اين بود كه زمانی بنی اميه، شاعر دربار بود؛ بعد كه بنی عباس سركار آمدند، باز شاعر دربار شد، چون شاعر بسيار بزرگی بود، با پول می خريدنش- مدح بنی عباس را كه می گفت، اكتفا به اين نمی كرد كه از كرمشان و خصالشان بگويد؛ آنها را نسبت به پيغمبر می داد!
يك از شعرهای او اين است:
أَنَّی يَكُونُ وَ لَيْسَ ذَاكَ بِكَائِنٍ لِبَنِی الْبَنَاتِ وِرَاثَهُ الْأَعْمَا (41)
می گويد چطور چنين چيزی می شود كه دختر زادگان، ارث عمو را ببرند- عباس، عموی پيغمبر ارث دارد، و چرا دختر زاده ها كه اولاد فاطمه هستند، می خواهند ارث او را ببرند- ببينيد، دعوا سر خلافت است! يك جنگ حقيقی فرهنگی است، جنگ سياسی است. در مقابلش فوراً شاعر شيعی معروف جعفر فان طائی- جواب می دهد، می گويد:
أَنَّی يَكُونُ وَ لَيْسَ ذَاكَ بِكَائِنٍ لِلْمُشْرِكِينَ دَعَائِمُ الْإِسْلَامِ لِبَنِی الْبَنَاتِ نَصِيبُهُمْ مِنْ جَدِّهِمْ وَ الْعَمُّ مَتْرُوكٌ بِغَيْرِ سِهَا (42)
می گويد: دختر زاده، دختر نصف مال پدر را می برد، عمو از مال آن انسانی كه دختر دارد، چه می برد؟ پس شما ارثی نداريد كه او را طلب می كنيد! ببينيد، بين شعرا دعوای فرهنگی و دعوای سياسی است. اين حساسيت روی داعيه های ائمه است، كه اين هم قابل توجه است.
حمايت ائمه (عليهم السلام) از مبارزين
تأييد و حمايت از حركات خونين، يكی از بحثهای زندگی ائمه است كه حاكی از همين جهتگيری مبارزه است. اظهارات امام صادق درباره معلی ابن خنيس، كه لاينال درجه الا بما ينال من داود ابن علی (43)- وقتی كشته می شد- و اظهارات در باب زيد، در باب حسين ابن علی- شهيد فخ- از اين قبيل است.
روايت عجيبی را من ديدم- در كافی يا در نور الثقلين- كه كسی از علی ابن عقبه- يا عقبه- نقل می كند، عن ابيه، قال دَخَلْتُ أَنَا وَ الْمُعَلَّی عَلَی أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (عليه السلام)، وارد شديم؛ حضرت بی مقدمه شروع كردند و گفتند: فَقَالَ أَبْشِرُوا إِنَّكُمْ عَلَی إِحْدَی الْحُسْنَيَيْنِ مِنَ اللَّهِ أَمَا إِنَّكُمْ إِنْ بَقِيتُمْ حَتَّی تَرَوْا مَا تَمُدُّونَ إِلَيْهِ رِقَابَكُمْ شَفَی اللَّهُ صُدُورَكُمْ وَ أَذْهَبَ غَيْظَ قُلُوبِكُمْ وَ أَدَالَكُمْ عَلَی عَدُوِّكُمْ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ إِنْ مَضَيْتُمْ قَبْلَ أَنْ تَرَوْا ذَلِكَ مَضَيْتُمْ عَلَی دِينِ اللَّهِ الَّذِی رَضِيَهُ لِنَبِيِّهِ عَلَيْهِ وَ آلِهِ السَّلَامُ وَ لِعَلِیٍّ ع. (45).
اين نمی گويد كه قضيه چه بوده، اما شما ببينيد قضيه چه می توانسته باشد. معلی ابن خنيس كه بعد هم كشته می شود- و كان بابه معلی بن خنيس، باب امام صادق است. خود اين باب هم باب واسعی است كه بابهای ائمه چه كسانی بودند و غالباً هم كشته شدند. يحيی ابن ام طويل به شهادت رسيد، معلی ابن خنيس همينطور.
معلی ابن خنيس با يك نفر ديگر، بر امام صادق وارد می شوند. امام صادق بی مقدمه می گويند: الحمد لله خدا غيظ قلوب شما را فرو نشاند، خشم شما را فرو نشاند، شما را بر دشمنتان پيروز كرد، بر يكی از احدی الحسينين وارد شديد؛ چنانچه اين هم نمی شد و رفته بوديد، بر دين خدا رفته بوديد.
پيداست كه يك حركت حاد كرده بودند و آمده بودند، حضرت، خدا قوتی بهشان می داده است. و همينطور روايات ديگری هم در باب تأييد از حركات خونينی هست.
زندانها و تبعيدها در زندگی ائمه (عليهم السلام)
يك بحث ديگر در زندگی ائمه، زندانها و تبعيدها و تعقيب هاست، كه به نظر بنده يك فصلی است؛ بايد دنبال بشود. اين هم مفصلًا مطالبی دارد، كه حالا حتی يك دانه اش هم فرصت نمی شود بخوانم.
يكی، زبان تند و تيز ائمه در مقابله خلفاست، كه اگر اينها آدمهای محافظ كاری بودند، بايد مثل ديگر علما و زهاد و اينها، زبان نرم به خودشان می گرفتند- حتی آن زهادی كه مورد ارادت خلفا بودند- می دانيد، زهاد زيادی بودند كه خلفا به اينها علاقمند بودند؛ اينها نصيحت می كردند مثلًا هارون را، به گريه هم می آوردند- اما مواظب بودند كه به او جبار و طاغی و شيطان نگويند؛ اما ائمه می گفتند.
برخورد خلفا با ائمه (عليهم السلام)
يك بحث، تنديهای خلفا به ائمه است. مثل همان كه در مورد منصور، چند موردش را عرض كردم و هارون هم نسبت به موسی ابن جعفر دارد؛ و از اين قبيل.
يك مسأله از آن عناوينی كه بايد تعقيب بشود، داعيه هايی است كه حاكی از استراتژی امامت است. انسان گاهی داعيه هايی در زندگی ائمه می بيند، كه اينها عادی نيست؛ داعی از استراتژی خاصی است. كه آن، همين استراتژی امامت است. مثلًا چند نمونه را در همين صحبتهايی كه می كرديم، در مورد امام باقر عرض كردم.
يكی مسأله فدك است كه هارون، يك وقتی برای اينكه قضيه بنی هاشم و ادعاهايشان را تمام بكند، به موسی ابن جعفر گفت: خُذ فدكا حتّی ارُدَّها اليك (46)، محدودش كن، مشخصش كن، تا فدك را به تو برگردانم. حضرت موسی ابن جعفر، اول امتناع می كنند، بعد می گويند: لا اخُذُها الا بحُدودِها (47)، اگر حدود اصليش را بدهی، می گيرم. بعد او می گويد كه بسيار خوب، حدودش را مشخص كن.
آن وقت خيلی جالب است، حضرت برايش حدود معين می كنند؛ حدودش اين است، امَا الحدُّ الاوَّلُ فعَدَنُ (48)، يك حد فدك، عدن است- حالا اينها- مثلًا- در مدينه يا در بغداد نشسته اند و دارند با هم صحبت می كنند- منتها اليه جزيره العرب، فَتَغَيَّرَ وَجهُ الرَّشيد (49)، رنگش متغير شد، وَ قَال إِيهاً (50)، عجب! قَالَ وَالحَدُّثَّانِی سَمَرقَندُ (51)، حد دوم فدك، سمرقند است؛ فَاربَدَّ وَجهُهُ (52)، رنگش تيره شد! وَالحَدُّ الثَّالِثُ افرِ يقيهُ (53)، فَاسوَدَّ وجهُهُ (54)، صورت هارون الرشيد سياه شد، وَ قَالَ هِيِه (55)! هه هه، عجب! چه حرفی! قَالَ وَ الرَّابِعُ سَيفُ البَحرِ، ممَّا يَلِی الجُزُرَ وإرمِينيَهُ (56)، حاشيه درياها و آن جزيره ها و- مثلًا- ارمينيه حالا- ارمنستان- آن منتها اليه دريای مديترانه و آنجاها، قَالَ الرَّشِيدُ فَلَمْ يَبْقَ لَنَا شَیْءٌ (57)، پس برای ما چه ماند؟ فَتَحُولَ إِلَی مَجْلِسِی، بلند شو، بيا سر جای من بنشين! قَالَ مُوسَی قَدْ أَعْلَمْتُكَ أَنَّنِی إِنْ حَدَدْتُهَا لَمْ تَرُدَّهَا (58)، گفتم كه اگر محدودش بكنم، تو آن را بر نمی گردانی، فَعِنْدَ ذَلِكَ عَزَمَ عَلَی قَتْلِهِ (59)، اينجا كه شد، عازم شد كه موسی بن جعفر را بكشد! اين داعيه موسی بن جعفر، و از اين قبيل داعيه ها در زندگی موسی بن جعفر، امام صادق، و امام هشتم، وجود دارد؛ كه آن هم يك بحث قابل توجه است.
برداشت اصحاب ائمه از خط ومشی آنان
يك بحث ديگری كه قابل توجه است، برداشت اصحاب ائمه از حركت ائمه است. اصحاب ائمه كه از ما به امام نزديكتر بودند؛ آنها درباره ائمه چه خيال می كردند؟ آيا شما در روايات ائمه بر نخورديد به اين كه اصحاب ائمه، انتظار خروج از ائمه داشتند؟ بی خودی انتظار خروج داشتند؟
آن كسی كه بلند می شود، می آيد و می گويد: يابن رسول الله، چرا قيام نمی كنی، در حالی كه پانصد هزار مرد در فلان جا- خراسان- منتظر اشاره تو هستند، و حضرت با او مرتب چانه می زنند، تا بالاخره به تعداد كمتری می رسد، او چرا می گويد قيام كنيد؟ آن افراد متعددی كه مرتب به امام صادق مراجعه می كردند- غير از جاسوسهای بنی عباس، آنها را نمی گويم؛ آن كسانی كه جاسوس بودند، از جواب امام معلوم می شود كه اينها جاسوسند. اما آن كسانی كه واقعاً جاسوس نبودند، از جواب امام می شود فهميد كه جاسوس نبوده اند- چرا مراجعه می كردند؟
زراره كه يكی از بزرگترين اصحاب امام صادق است، خدمت امام صادق می آيد- اين روايت خيلی جالبی است- می گويد: يابن رسول الله، يك نفر از اصحاب ما در كوفه، به يك نفر از دشمنان ما مديون است، و چون نتوانسته است قرض را بدهد، فرار كرده؛ شما بفرماييد كه اگر اين قضيه، همين يكی دو ساله انجام خواهد گرفت، ما بگوييم اين فرد فراری بماند، تا ان شاء الله حكومت حق بيايد و مسأله، خودش به خودی خود حل بشود؛ اگر نه، زمان بيشتری طول می كشد، اين بيچاره نمی تواند خيلی فراری بماند، ما جمع بشويم و پولش را جمع كنيم و بدهيم! حضرت جواب صريح نمی دهند كه نمی شود.
حالا زراره، چرا بايستی اين طور خيال كند كه همين يكی دو ساله قرار است يك كاری انجام بگيرد؟ يعنی زراره آدم ساده دلی بود؟ با مسايل ائمه آشنا نبود؟!
زراره به يكی از اصحاب امام صادق- هنگامی كه امام باقر وفات می كردند، حالا يادم نيست كدام يك از اصحاب است، ابو بصير است يا كيست- می گويد: لا تری علی أعوادها غير جعفر (60)، روی منبرهای خلافت، غير از جعفر كسی ديگر را نخواهی ديد. بعد می گويد: وقتی كه حضرت صادق رحلت كردند، من پرسيدم كه چطور شد؟ گفت: بله، من استنباط خودم بود كه گفتم؛ يعنی امام نفرموده بود- كه حرف امام دروغ در نيايد- خوب، چرا زراره چنين اشتباهی را ممكن است بكند؟ اين، اشتباه است واقعاً، يا نه، از ادعاهای ائمه و از آينده دنيای اسلام در مورد ائمه، يك چيز قابل توجه است؛ آنها همه شان منتظر بودند، و بدانيد كه اصحاب ائمه- همه يا اكثر- منتظر بودند كه خروج و قيام بشود، و حكومت حق به زودی تشكيل بشود؛ كه داستانهای مفصلی در اين باب هست. برداشت اصحاب ائمه از حركات آنان، كه همان انتظار خلافت است، اين هم يك فصل است كه قابل بررسی است.
علت بغض و خصومت خلفا با ائمه (عليهم السلام)
يك فصل ديگر، اين است كه آيا علت اين كه ائمه مورد بغض خلفا بودند، حسد خلفا بود؟ اين، سؤالی است. عده يی خيال می كنند كه چون ائمه، محسود خلفا بودند، از اين جهت بود كه اين ها را می كشتند. بنده اين را قبول ندارم؛ قبول دارم كه ائمه محسود بودند- كه آن آيه شريفه بَلْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ يا أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِ (61)، حضرت می فرمايد كه نحن المحسودون (62)- ائمه محسودونند، اما حسد، چه وقت ممكن است كه منشأ چنين آثاری بشود؟ حسد بر علمشان بود؟ حسد بر تقواشان بود؟
افراد عالم و متقی خيلی بودند؛ در همان زمان ائمه، كسانی بودند از علما- كه معروف به علم و ورع و تقوا و زهد بودند. و خلفا هم سراغ اينها می رفتند و گريه می كردند! منصور گفت كه كلكم يمشی رويد، كلكم يطلب صيد، غير عمرو ابن عبيد، عمرو ابن عبيد را ديگر استثنا كرد. البته بنده در زندگی عمرو ابن عبيد ديدم كه نخير، ايشان هم جزو همان مستثنی منه است، يطلب صيد و اينهاست!
از اين قبيل زياد بودند. آن كسی كه علمش زياد بود، تقوايش هم زياد بود، در بين مردم هم وجهه داشت- مثل ابو يوسف قاضی، مثل ابو حنيفه، حسن بصری، سفيان ثوری و از اين قبيل- رجال معروف به علم و تقوا و ورع كه محبوب هم بودند، علم هم داشتند، تقوا هم داشتند، اما مدعی خليفه نبودند؛ خليفه، هيچ كار به كار اينها نداشت، حسد نسبت به اينها وجود نداشت! حسد نسبت به آن كسی است كه ادعايی دارد؛ آن كه ادعايی ندارد، چه حسدی؟! آن ادعا چيست؟
بنابر اين حسد كافی نيست. اين هم يك بحث است كه بد نيست مورد توجه قرار بگيرد.
معارضه اصحاب ائمه با دستگاه خلافت
يكی ديگر از عناوين اين است؛ آن اصحاب ائمه كه تندی كردند در بين صحابه ائمه، كسانی مثل يحيی بن ام طويل هستند كه حركات تندی داشتند- و آشكارا بدگويی می كردند. مثلًا يحيی بن ام طويل، داخل مسجد مدينه می رفت، به مردم رو می كرد و می گفت: كَفَرْنا بِكُمْ وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَهُ وَ الْبَغْضاء (63)، يحيی ابن ام طويل به مسجد مدينه می رفت و حرف ابراهيم به كفار را به مسلمانان آن زمان می گفت! يا در كناسه كوفه می آمد، خطاب به شيعيان می كرد و حرفهايی می زد.
معلی ابن خنيس، وقتی مردم در ايام عيد برای نماز به صحراء می رفتند، با لباس ژوليده و سر و روی ژوليده به بيابان می آمد، بعد اشك می ريخت، فرياد می كشيد و می گفت: اللهم ان هذا مقام اولياءك، اين چيزی كه اينها غصب كردند، جای اولياء تو است- فرياد می كشيد، علناً می گفت- اين هم قابل تحقيق و بررسی است كه اينها چرا اين حركات تند را داشتند.
حالا ما می بينيم متأسفانه معلی ابن خنيس را آن چنان بمباران تبليغاتی كردند- اين يار ديرين امام صادق و شهيد بين يدی ولی الله را- كه حضرت به خاطر او، با داود بن علی قطع رابطه كردند و او را لعن می كردند؛ و داود بن علی به خاطر قتل معلی كشته شد، و حضرت فرمودند: معلی لاينال درجته الا بما نال من داود بن علی. اين آدم را به عنوان اين كه راوی درست و حسابی نيست، متهمش كردند؛ و بنده دست همان خباثت بنی عباس را در اينگونه كارها می بينم- كه چهره های برجسته تشيع را اين طور از دور خارج كنند- اين هم يك مسأله است كه قابل بحث است.
مسأله تقيه
و بالاخره مسأله تقيه؛ كه تقيه در اين چارچوب معنا می دهد. تقيه، يعنی همين كه امام سجاد و امام باقر و امام صادق و بقيه ائمه، اين كارهايی كه گفتيم، بكنند و نگذارند اين پوشش و حفاظ از روی كارها برداشته بشود؛ و اگر كسی هم تندی می كند، به او بگويند تندی نكن. كه در آن روايت، حضرت می فرمايد: ليس من احتمال امرنا التصديق بنا، اين طور نيست كه كسی كه حامل امر ماست و ولايت ما را قبول دارد، فقط همين تصديق ما را بكند، كافی نيست، بلكه من احتمال صدقنا- قريب به اين الفاظ- كتمان سرنا، سر ما را بايد مكتوم بداريد. نبايد به كسی بگوييد.
بعد حضرت می گويند: هَذَا أَبُو حَنِيفَهَ لَهُ أَصْحَابٌ (64) هذا فلان له اصحاب؛ كسی به كار اينها كاری ندراد. من هم فرزند پيغمبر هستم، زير پوشش قرآن و حديث و معارف می توانستم اصحابی داشته باشم، كسی به كار من كار نداشته باشد. شماها می رويد، به اينجا و آنجا می گوييد، كتمان اسرار مرا می كنيد، اين قدر برای ما مشكل درست می كنيد!
اين فرمايش امام صادق است، كه اين هم يك بحث ديگر است؛ و بحث تقيه هم بحث مفصلی است. به هر حال، اين يكی از آن موضوعات بسيار بسيار مهم زندگی ائمه است- مسأله مبارزه و جهت گيری سياسی- آنچه كه بنده عرض كردم، يك صدم آن چيزی است كه در اين زمينه ها می توان گفت؛ و اميدوارم خدای متعال توفيق بدهد برادرانی كه علاقه به اين كار دارند، دنبال اين مسأله را بگيرند.
بنده كار زيادی كردم، متأسفانه امروز فرصت نمی كنم آن كارها را جمع بندی كنم؛ مجالش را ندارم. ای كاش كه صاحب همتهايی پيدا بشوند، اين كار را دنبال كنند، ادامه بدهند؛ و زندگی سياسی ائمه (عليهم السلام)، جمع بندی شده، به دست مردم برسد، و ما بتوانيم زندگی را به عنوان درس و الگو در اختيار داشته باشيم، نه فقط به عنوان يك خاطره جاودانه. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
پینوشتها
1. بحار الانوار، ج 64، ص 172.
2. بحار الانوار، ج 47، ص 58. ان رسول الله (ص) كان الامام.
3. بحار الانوار، ج 99، ص 17.
4. بحار الانوار، ج 42، ص 61.
5. بحار الانوار، ج 45، ص 115.
6. بحار الانوار، ج 6، ص 259.
7. بحار الانوار، ج 46، ص 143.
8. بحار الانوار، ج 46، ص 144.
9. بحار الانوار، ج 75، ص 128 الزاهدين فی الدنيا الراغبين فی الاخره ....
10. بحار الانوار، ج 1، ص 144.
11. بحار الانوار، ج 46، ص 144.
12. وسائل الشيعه، ج 16، ص 11.
13. بحار الانوار، ج 10، ص 154.
14. بحار الانوار، ج 46، ص 258.
15. بحار الانوار، ج 46، ص 362. در اصل روايت والله اولی و بطمع فی دنيا نيست.
16. بحار الانوار، ج 46، ص 632.
17. بحار الانوار، ج 46، ص 632 به جای فی السلام در اصل روايت فی رات است.
18. اصول كافی، ج 1، ص 368.
19. اصول كافی، ج 1، ص 368.
20. اصول كافی، ج 1، ص 368.
21. بحار الانوار، ج 79، ص 107.
22. بحار الانوار، ج 47، ص 58.
23. بحار الانوار، ج 47، ص 58.
24. بحار الانوار، ج 47، ص 58.
25. بحار الانوار، ج 47، ص 58.
26. بحار الانوار، ج 47، ص 72.
27. بحار الانوار، ج 47، ص 72.
28. بحار الانوار، ج 47، ص 72.
29. همان
30. بحار الانوار، ج 47، ص 136 و اصول كافی، ج 1، ص 473.
31. بحار الانوار، ج 48، ص 104 و مناقب ج 4، ص 311.
32. بحار الانوار، ج 48، ص 104.
33. ظاهراً موسی بن مهدی صحيح است (با توجه متن بحار الانوار).
34. بحار الانوار، ج 48، ص 239. خليفتان فی الارض موسی بن جعفر بالمدينه يحيی له الخراج.
35. بحار الانوار، ج 49، ص 113.
36. بحار الانوار، ج 46، ص 338 قال الباقر (ع) للكميت امتدحت عبد الملك فقال ما قلت له يا امام و انما قلت يا اسد و الاسد كلب و يا شمس و الشمس جماد و يا بحر و البحر موات و يا حيه و الحيه دويبه منتنه و با جبل و انما هو حجر اصم. با توجه به اصل عبارت، شاعر كميت است، نه كثير.
37. بحار الانوار، ج 46، ص 338.
38. بحار الانوار، ج 46، ص 338.
39. وسائل الشيعه، ج 14، ص 598. بجای ذی بايد ما باشد.
40. وسائل الشيعه، ج 14، ص 589.
41. انی يكون و ليس بكائن. للمشركين و عائم الاسلام.
42. لبنی البنات نصيتهم من جدهم و العم متروك بغير سهام/ بحار الانوار، ج 49، ص 110.
43. بحار الانوار، ج 47، ص 110. اما انه ما كان نيال درجته الا بما ينال من داود بن علی
44. بحار الانوار، ج 65، ص 85.
45. بحار الانوار، ج 65، ص 85.
46. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
47. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
48. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
49. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
50. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
51. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
52. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
53. بحار الانوار، ج 48، ص 146.
54. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
55. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
56. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
57. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
58. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
59. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
60. رجال الكشی، ص 156.
61. النساء/ 54.
62. اصول كافی، ج 1، 206.
63. بحار الانوار، ج 46، ص 144. كفرنا بكم و بدا نبيننا و بينكم العداوه و البغضاء
64. بحار الانوار، ج 72، ص 74 هذا ابو حنيفه له اصحاب و هذا الحسن البصری له اصحاب ...