بسم الله الرحمن الرحیم

سخنرانی رهبری در سال ۶۵

سامانه بينش شيعي
شواهد کبروي و صغروي برای مدل وظیفه در زمان غیبت
سخنرانی رهبری در سال ۶۵
بیانات در مراسم افتتاحیه‌ کنگره جهانى حضرت رضا (علیه‌السلام) در مشهد
قسمت اول‏ پيام رهبر فرزانه انقلاب حضرت آيت الله خامنه اى (مد ظله العالى)به كنگره جهانى حضرت رضا (عليه السلام)
قسمت دوم سخنرانى مقام معظم رهبرى (مدظله العالى) (در تاريخ 28/ 4/ 65)


بیانات‌ در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه‌السّلام)








امروز شنبه، ۱۴ تیر ۱۳۹۹

نسخه قابل چاپنسخه قابل چاپ
۱۳۶۵/۰۴/۲۸
بیانات در مراسم افتتاحیه‌ کنگره جهانى حضرت رضا (علیه‌السلام) در مشهد


بسم الله الرّحمن الرّحیم(۱)

الحمدلله ربّ العالمین و صلّی الله علی سیّدنا و نبیّنا ابی‌القاسم محمّد و علی آله الاطیبین الاطهرین المنتجبین الهداةالمهدییّن المعصومین سیّما بقیّةالله فی الارضین.

... البتّه بحث در این باب، در گنجایش یک مجلس نیست ولیکن توجّه به اینکه زندگى مستمرّ این عزیزان معصوم و بزرگوار از اهل‌بیت رسول خدا، با یک جهت‌گیرى سیاسى همراه است، قابل این است که به‌عنوان یک فصلِ جداگانه مورد عنایت قرار بگیرد، و بنده امروز به این مطلب خواهم پرداخت. در پیام سال گذشته، اشاره کردم به مبارزه‌ى حادّ سیاسى در زندگى ائمّه و در زندگى امام هشتم؛ امروز ان‌شاءالله‌ این جمله را مایلم با قدرى شرح و تفصیل عرض کنم.

اولاً مبارزه‌ى سیاسى، یا مبارزه‌ى حادّ سیاسى که ما به ائمّه (علیهم‌ السّلام) نسبت میدهیم، یعنى چه؟ منظور این است که مبارزات ائمّه‌ى معصومین (علیهم‌ السّلام) فقط مبارزه‌ى علمى و اعتقادى و کلامى، از قبیل مبارزات کلامی‌اى که در طول همین مدّتْ شما در تاریخ اسلام مشاهده میکنید -مثل معتزله، مثل اشاعره و دیگران- نبود؛ مقصود ائمّه از این نشستن‌ها و حلقات درس و بیان حدیث و نقل معارف و بیان احکام، فقط این نبود که یک مکتب کلامى یا فقهى را که به آنها وابسته بود، صد‌درصد ثابت کنند و خصوم(۲) خودشان را مفحَم(۳) کنند، [بلکه] چیزى بیش از این بود؛ همچنین نه یک مبارزه‌ى مسلّحانه از قبیل آن چیزى که انسان در تاریخ زندگى ائمّه، در زندگى جناب زید و بازماندگانش و همچنین بنی‌الحسن و بعضى از آل جعفر و دیگران میبیند؛ آن مبارزه را هم ائمّه (علیهم‌ السّلام) نداشتند؛ البتّه همین‌جا اشاره کنم -بعد اگر رسیدیم و وقت بود، یک‌قدرى تفصیلی‌تر عرض خواهم کرد- که آنها را به‌طور مطلق هم تخطئه نمیکردند؛ بعضى را تخطئه میکردند به دلایلى غیر از نفس مبارزه‌ى مسلّحانه، بعضى را هم تأیید کامل میکردند، در بعضى هم شرکت میکردند به‌نحو پشت جبهه؛ لَوَدِدتُ أَنَّ الخارِجیَّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ خَرَجَ وَ عَلَیَّ نَفَقَةُ عِیالِه؛(۴) با کمک مالى، کمک آبرویى، جا دادن و مخفى کردن و از این قبیل؛ لکن خودشان به‌عنوان ائمّه (علیهم ‌السّلام) -آن سلسله‌اى که ما می‌شناسیم- وارد در مبارزه‌ى مسلّحانه نبودند و نمیشدند. مبارزه‌ى سیاسى نه آن اوّلى است و نه این دوّمى؛ عبارت است از مبارزه‌اى با یک هدف سیاسى؛ آن هدف سیاسى چیست؟ عبارت است از تشکیل حکومت اسلامى و به تعبیر ما حکومت علوى.

ائمّه از لحظه‌ى وفات رسول‌الله‌ تا سال ۲۶۰ درصدد بودند که حکومت الهى را در جامعه‌ى اسلامى به ‌وجود بیاورند؛ این، اصلِ مدّعا است. البتّه نمیتوانیم بگوییم که میخواستند حکومت اسلامى را در زمان خودشان، یعنى هر امامى در زمان خودش به ‌وجود بیاورد، [بلکه] آینده‌هاى میان‌مدّت و بلندمدّت و در مواردى هم نزدیک‌مدّت وجود داشت؛ مثلاً در زمان امام مجتبى (علیه السّلام)، به نظر ما تلاش براى ایجاد حکومت اسلامى در آینده‌ى کوتاه‌مدّت بود؛ امام مجتبى در جواب مسیّب‌بن‌نجبه و دیگران که میگفتند چرا شما سکوت کرده‌اید فرمود: وَ اِن اَدری لَعَلَّهُ فِتنَةٌ لَکُم وَ مَتاعٌ اِلىٰ‌ حِین.(۵) و در زمان امام سجّاد به نظر بنده، براى آینده‌ى میان‌مدّت [بود] ــ که حالا دراین‌باره شواهد و مطالبى هست که عرض خواهم کرد ــ و در زمان امام باقر (علیه الصّلاة و السّلام)، احتمال زیاد این است که براى آینده‌ى کوتاه‌مدّت، و از بعد از شهادت امام هشتم (علیه السّلام) به گمان زیاد براى آینده‌ى بلندمدّت. [تلاش] براى کدام آینده؟ مختلف بود، امّا همیشه بود؛ این معناى مبارزه‌ى سیاسى است. همه‌ى کارهاى ائمّه (علیهم‌ السّلام) ــ غیر از آن کارهاى معنوى و روحى که مربوط به اعلاء نفْس یک انسان و قرب او به خدا است بینه و بین ربّه ــ یعنى درس، حدیث، علم، کلام، محاجّه با خصوم علمى، با خصوم سیاسى، تبعید، حمایت از یک گروه و ردّ یک گروه، در این خط است؛ براى این است که حکومت اسلامى را تشکیل بدهند. مدّعا این است.

البتّه همان‌طور که جناب آقاى طبسى اشاره کردند، بله، این مطلب مورد اختلاف‌نظر بوده و خواهد بود؛ بنده هم اصرارى ندارم که درک و برداشت من قبول بشود؛ اصرار دارم که این سرنخ مورد توجّه دقیق قرار بگیرد و زندگى ائمّه بازنگرى بشود. تلاشى که ما این چندساله داشتیم، براى این بوده که این مطلب را چه نسبت به مجموع ائمّه (علیهم ‌السّلام) و چه نسبت به هر فرد فردى از این بزرگواران، به دلایل قابل قبولی مستند کنیم؛ البتّه بعضى از دلایل، دلایل کلّى است، مثل‌اینکه مثلاً میدانیم که امامت ادامه‌ى نبوّت است، و نبى اوّلین امام است -اِنَّ رَسُولَ اللهِ کَانَ هُوَ الاِمَام،(۶) در کلام امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام)- و رسول‌الله‌ براى ایجاد نظام عدل و حقّ الهى قیام کرد و آن نظام را با مبارزات پیگیر خود به ‌وجود آورد و تا بود، از آن حفاظت کرد، [لذا] نمیشود امام که دنباله‌ى نبى است، از یک‌چنین نظامى غافل بماند. این یک استدلال کلّى است که البتّه با بحث زیاد و توجّه به نکات گوناگون، این استدلال را میشود تعقیب کرد. بعضى از دلایل هم دلایل صادره‌ى از کلمات ائمّه (علیهم ‌السّلام) یا از روش و منشِ زندگىِ اینها است که با توجّه به این نکته و با تفطّن(۷) [نسبت] به این جهت‌گیرى، همه‌ى آنها معنا پیدا میکند. و حقیقت این است که یک مقدارى هم در توجّه به این معنا، شرایط و اوضاع میتواند کمک کند کمااینکه آن زمان براى ما چنین چیزى بود؛ در داخل سلّولِ تاریک زندان، انسان درست میتوانست علّت و معنا و وجه سلام بر «مُعَذَّبِ فِی قَعرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ المَطَامِیرِ ذِی السَّاقِ المَرضُوضِ بِحَلَقِ القُیُود»(۸) را درست بفهمد؛ و به‌هرحال این آن جهت‌گیرى و خطّى است که درباره‌ى آن میخواهیم یک‌قدرى بحث کنیم و بنده برداشتهاى ذهنى خودم را در این مجلس بزرگ و معظّم عرضه کنم.

عنصر مبارزه‌ى سیاسى را همان‌طور که عرض کردم اگر بخواهیم مشخّص بکنیم، نه آن چیزى است که در مبارزات کلامى مشاهده میشود و نه آن چیزى است که در مبارزات مسلّحانه. براى کسانى که تاریخ قرن دوّم هجرى را خوب میدانند و حرکات بنی‌العبّاس را از سالهاى قبل از ۱۰۰ هجرى تا سال ۱۳۲ که آغاز حکومت بنی‌العبّاس است درست مطالعه کرده‌اند، بنده میتوانم مبارزه‌ى حادّ سیاسى در زندگى ائمّه را تشبیه کنم به آن‌چنان چیزى که در زندگى بنی‌العبّاس مشاهده میشود؛ البتّه اگر کسى در زندگى بنی‌العبّاس و مبارزات آنها و دعوت آنها مطالعه نکرده باشد، این تشبیه، [برای او] درست رسا و گویا نیست؛ همان‌جور چیزى در زندگى ائمّه (علیهم‌ السّلام) هم هست منتها با فرقهاى جوهرى در هدف بنی‌العبّاس و ائمّه و در روشهاى آنها و ائمّه و در اشخاص آنها و ائمّه؛ امّا شکل کار و نقشه‌ى کار تقریباً به هم نزدیک است؛ لذاست که یک جاهایى هم می‌بینیم که این دو جریان با هم مخلوط میشوند، یعنى بنی‌العبّاس به‌خاطر نزدیکى روششان و تبلیغاتشان و دعوتشان با آل على، در مناطق دورتر از حجاز و عراق این‌جور وانمود میکنند که همان خطّ آل على هستند؛ حتّى «مُسوّدة»(۹) که لباس سیاه را در طلیعه‌ى دعوت بنى عبّاس در خراسان و رى بر تن میکردند، میگفتند «هَذَا السَّوَادُ حِدَادُ آلِ مُحَمَّدٍ وَ شُهَدَاءِ کَربَلَاءَ وَ زَیدٍ وَ یَحیىٰ»؛(۱۰) میگفتند این لباسِ ماتم آل محمّد و ماتمِ شهیدان کربلا و ماتم زید و یحیى است، و حتّى عدّه‌اى از سرانشان خیال میکردند که دارند براى آل على کار میکنند. یک‌چنین حرکتى در زندگى ائمّه بود، منتها همان‌طور که گفتیم با سه تفاوت عنصرى در هدف، در روشها و در اشخاص. این معناى مبارزه‌ى سیاسى است در زندگى ائمّه (علیهم ‌السّلام).

من لازم میدانم اوّل ترسیم کلّى مبارزه‌ى ائمّه را عرض کنم، بعد برگردیم به بعضى از نمودارهاى این مبارزه در کلمات ائمّه (علیهم ‌السّلام). ترسیم کلّى در دوران سه امام اوّل یعنى امیرالمؤمنین و امام مجتبى و سیّدالشّهدا را فعلاً مسکوت میگذارم، [چون] درباره‌ى آنها بحث زیاد شده و تقریباً کسى شبهه ندارد که در حرکت آنها یک جهت‌گیرى و عنصر سیاسى و هدف سیاسى وجود داشته؛ از دوران امام سجّاد شروع میکنیم. به نظر بنده، از دوران امام سجّاد یعنى از سال ۶۱ هجرى، تا سال ۲۶۰ ــ که ۲۰۰ سال است ــ ما سه مرحله داریم: یک مرحله از سال ۶۱ است تا سال ۱۳۵ یعنى شروع خلافت منصور عبّاسى، که در این مرحله حرکت از یک نقطه‌اى آغاز میشود، بتدریج کیفیّت پیدا میکند، عمق پیدا میکند، گسترش پیدا میکند و اوج میگیرد تا سال ۱۳۵. سال ۱۳۵ که سال مرگ سفّاح و خلافت منصور است، وضع عوض میشود؛ مشکلاتى پدید می‌آید که بسیارى از پیشرفتها را متوقّف و معطّل میکند. در یک مبارزه‌ى سیاسى، این‌جور چیزى پیش می‌آید و ما هم در این دوران خودمان مشاهده کردیم یک مرحله‌ى دیگر، از سال ۱۳۵ است تا سال ۲۰۲ یا ۲۰۳ که سال شهادت امام رضا است؛ این هم یک مرحله‌ى دیگر است که باز حرکت و مبارزه، از یک نقطه‌ى بالاتر از نقطه‌ى سال ۶۱ و عمیق‌تر و گسترده‌تر از آن، منتها با یک مشکلات جدیدى آغاز میشود و رفته رفته اوج پیدا میکند، گسترش پیدا میکند، قدم به قدم به پیروزى نزدیک میشود تا سال شهادت امام هشتم که یا سال ۲۰۲ یا ۲۰۳ یا ۲۰۴ است و احتمالاً ۲۰۳ باشد؛ و اینجا باز حرکت متوقّف میشود. با رفتن مأمون به بغداد در سال ۲۰۴ و شروع خلافت مأمونى که یکى از فصلهاى بسیار دشوار در زندگى ائمّه (علیهم السّلام) است، باز یک فصل جدیدى آغاز میشود که فصل محنت ائمّه است؛ بااینکه گسترش تشیّع در آن روزها بیش از همیشه بوده، به اعتقاد بنده محنت ائمّه هم آن روزها بیش از همیشه بوده؛ و این همان دورانى است که به گمان بنده، تلاش و مبارزه براى بلندمدّت است یعنى ائمّه براى تا پیش از غیبت صغرى دیگر تلاش نمیکنند بلکه زمینه‌سازى میکنند براى بعدها و این دوران، از سال ۲۰۴ ادامه پیدا میکند تا سال ۲۶۰ که سال شهادت امام عسکرى (علیه السّلام) و شروع غیبت صغرى است. این، سه دوره است؛ هریک از این سه دوره خصوصیّاتى دارد که بنده اجمالاً خصوصیّات این دوره‌ها را عرض میکنم.

دوره‌ى اوّل که دوره‌ى امام سجّاد (علیه السّلام) است، کار با دشوارى فراوان آغاز میشود. حادثه‌ى کربلا یک تکان سختى در ارکان شیعه بلکه در همه‌جاى دنیاى اسلام داد؛ قتل و تعقیب و شکنجه و ظلم سابقه داشت امّا کشتن پسر پیغمبر و اسارت خانواده‌ى پیغمبر و بردن اینها شهر به شهر و بر نیزه کردن سر عزیز زهرا که هنوز بودند کسانى که بوسه‌ى پیغمبر بر آن لب و دهان را دیده بودند، چیزى بود که دنیاى اسلام را مبهوت کرد؛ کسى باور نمیکرد که کار به اینجا برسد. اگر این شعرى که به حضرت زینب (علیها السّلام) منسوب است درست باشد که
ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فُؤادی
کانَ هٰذا مُقَدَّراً مَکتُوبا(۱۱)

اشاره به این است و این برداشت همه‌ى مردم است. ناگهان احساس شد که سیاست، سیاستِ دگرى است؛ سخت‌گیرى از آنچه تا حالا حدس زده میشد، بالاتر است؛ چیزهاى تصوّرنشدنى تصوّر شد و انجام شد؛ لذا یک رعب شدیدى تمام دنیاى اسلام را گرفت مگر کوفه را، [آن‌هم] فقط به برکت توّابین و بعد به برکت مختار، وَالّا در مدینه و در جاهاى دیگرِ دنیاى اسلام و حتّى در مکّه -با وجود اینکه عبدالله‌ زبیر هم بعد از چندى قیام کرده بود- یک رعب بی‌سابقه‌اى ناشی از حادثه‌ی کربلا بود. در کوفه و عراق هم اگر‌چه حرکت توّابین در سال ۶۴ و ۶۵ -که شهادت توّابین ظاهراً سال ۶۵ است- یک هواى تازه‌اى را در فضاى گرفته‌ى عراق به ‌وجود آورد، امّا شهادت همه‌ى آنها تا آخر، مجدّداً جوّ رعب و اختناق را بیشتر کرد؛ و بعد از آنکه دشمنان دستگاه اموى یعنى مختار و مصعب‌بن‌زبیر، به جان هم افتادند، و عبدالله‌ زبیر از مکّه، مختارِ طرف‌دار اهل‌بیت را هم نتوانست تحمّل کند و مختار به دست مصعب کشته شد، باز این رعب و وحشت بیشتر شد و امیدها کمتر شد و بالاخره عبدالملک که سرِ کار آمد، بعد از مدّت کوتاهى تمام دنیاى اسلام زیر نگین بنی‌امیّه قرار گرفت، با کمال قدرت؛ و عبدالملک ۲۱ سال قدرتمندانه حکومت کرد.

البتّه لازم است مخصوصاً به ماجراى حرّه در سال ۶۴ اشاره کنم که حمله‌ى مسلم‌بن‌عقَبه به مدینه است که آن هم باز بیشتر موجب شد که رعب و وحشت زیاد بشود و اهل‌بیت در غربت بیفتند. جریانش به‌طور خلاصه این است که یزید یک جوانى از سرداران شامى را که بی‌تجربه بود، بر مدینه گماشت؛ او براى اینکه مدنی‌ها را بلکه با یزید مهربان کند، از یک عدّه‌اى از اهل مدینه دعوت کرد که بروند با یزید در شام ملاقات کنند؛ اینها بلند شدند رفتند با یزید در شام ملاقات کردند؛ یزید جایزه‌ى زیادى -پنجاه هزار درهم و صد هزار درهم- به اینها پول داد ولى اینها که یا از صحابه بودند یا از اولاد صحابه بودند، وقتى دستگاه یزید را دیدند، بیشتر نسبت به او متغیّر و خشمگین شدند؛ به مدینه برگشتند و عبدالله بن حنظله‌ى غسیل الملائکه، ادّعاى امارت کرد و قیام کرد و مدینه را جداى از حکومت مرکزى اعلام کرد؛ آنها هم مسلم‌بن‌عقبه را فرستادند و آن‌چنان فاجعه‌اى در مدینه به‌ بار آوردند که در کتب تواریخ، فصل گریه‌آور و غم‌بارى را این حادثه تشکیل میدهد؛ این هم، بیشتر موجب شد که مردم احساس رعب و وحشت کنند. این، رعبِ حاکم بر دنیاى اسلام بود.

یک عامل دیگر در کنار این رعب به وجود آمد و آن، انحطاط فکرى مردم در سرتاسر دنیاى اسلام بود که ناشى بود از بی‌اعتنائى به تعلیمات دین در دوران بیست‌ساله‌ى گذشته. از بس تعلیم دین و تعلیم ایمان و تفسیر آیات و بیان حقایق از زبان پیغمبر، در دوران بیست سالِ بعد از سال ۴۰ هجرى به این طرف مهجور شد، مردم از لحاظ اعتقادات و مایه‌هاى ایمانى بشدّت پوچ و توخالى شده بودند. زندگىِ مردمِ آن دوران را وقتى انسان در تواریخ و روایات گوناگونى که در تواریخ هست زیر ذرّه‌بین میگذارد، این واضح میشود؛ البتّه علما و قرّاء و محدّثین بودند که حالا درباره‌ى آنها هم عرض خواهم کرد لکن عامّه‌ى مردم دچار یک بی‌ایمانى و ضعف و اختلال اعتقادى شدید شده بودند. کار به جایى رسیده بود که حتّى بعضى از ایادى دستگاه خلافت، نبوّت را زیر سؤال میبردند. در کتابها دارد که خالدبن‌عبداللهِ قسرى که یکى از دست‌نشاندگان بسیار پست و دنیّ بنی‌امیّه بود، کان یُفَضّل الخلافة على النّبوّة؛ میگفت خلافت از نبوّت بالاتر است؛ استدلالى هم می‌آورد و مثلاً میگفت: ایّهما افضل؟ خلیفة رجل فى اهله او رسوله الى اصحابه؟(۱۲) شما یک نفر را جانشین خودتان در خانواده‌تان بگذارید، این بالاتر است، این نزدیک‌تر به شما است، یا آن کسى که براى پیامى میفرستید به یک جایى؟ خب پیدا است آن کسى که در خانه‌ى خودتان میگذارید و خلیفه‌ى شما است، او نزدیک‌تر است به شما پس خلیفه‌ى خدا -که خلیفه‌ى رسول‌الله‌ هم نمیگفتند- «خلیفة‌الله» بالاتر از رسول‌الله‌ است؛ این را خالدبن‌عبداللهِ قسرى میگفت، دیگران هم میگفتند. و بنده در اشعار شعراى دوران بنی‌امیّه و بنی‌عبّاس که نگاه کردم، دیدم از زمان عبدالملک، تعبیر خلیفة‌الله‌ در اشعار این‌قدر تکرار شده که آدم یادش میرود که خلیفه، خلیفه‌ى پیغمبر هم هست؛ تا زمان بنی‌عبّاس هم ادامه داشته. در شعر بشّار [میگوید] بلند شوید ببینید که «خلیفة‌الله‌ بین الزّقّ و العود»؛
بنی‌امیّة هبّوا طال نومکم
انّ الخلیفة یعقوب ابن داود
ضاعت خلافتکم یا قوم فالتمسوا
خلیفة الله بین الزّقّ و العود(۱۳)

حتّى آن وقتى هم که میخواست خلیفه را هجو بکند، باز خلیفة‌الله‌ میگفت؛ و همه‌جا در اشعار شعراى معروف آن زمان مثل جریر و فرزدق و کُثیّر و دیگرانى که بودند -صدها شاعر معروف و بزرگ [در آن زمان] هستند- در مدح خلیفه وقتى حرف میزنند، خلیفة‌الله‌ است، خلیفة رسول‌الله‌ نیست؛ این یک نمونه است. اعتقادات مردم این‌جور حتّى نسبت به مبانى دینى سست شده بود، اخلاق مردم بشدّت خراب شده بود.

بنده در مطالعه‌ى کتاب اغانىِ ابوالفرج(۱۴) به یک نکته‌اى توجّه کردم و آن این است که در همین سالهاى حدود هشتاد و نود، و تقریباً تا پنجاه شصت سال بعد از آن، بزرگ‌ترین خواننده‌ها و نوازنده‌ها و عیّاشها و عشرت‌طلب‌هاى دنیاى اسلام، یا مال مدینه‌اند یا مال مکّه! هروقت خلیفه در شام دلش براى غناء تنگ میشد و یک خواننده و نوازنده‌اى میخواست، میفرستاد تا از مدینه یا مکّه، خواننده‌ها و نوازنده‌هاى معروف را، مغنّی‌ها و خُنیاگران(۱۵) را ببرند براى او؛ بدترین و هرزه‌دراترین(۱۶) شُعرا در مکّه و مدینه بودند؛ مهبط وحى پیغمبر و زادگاه اسلام، شده بود مرکز فحشا و فساد. خوب است ما درباره‌ى مدینه و مکّه اینها را بدانیم؛ متأسّفانه در آثارى که ماها داریم، از یک‌چنین چیزهایى اثرى نیست و این یک واقعیّتى است که بوده.

وضع فساد سیاسى هم یک عامل دیگر است. اغلب شخصیّت‌هاى بزرگ، سر در آخور تمنّیّات مادّی‌اى که به‌وسیله‌ى رجال حکومت برآورده میشد، داشتند. شخصیّت بزرگى مثل محمّدبن‌شهاب زُهرى که یک روزگارى خودش شاگرد امام سجّاد هم بوده، وابسته‌ى به دستگاه شد؛ آن نامه‌ى معروف امام سجّاد به محمّدبن‌شهاب زُهرى -که در تحف‌العقول و جاهاى دیگر ثبت شده(۱۷)- یک نامه‌اى است براى تاریخ که نشان‌دهنده‌ى این است که چه وابستگی‌هایى براى شخصیّت‌هاى بزرگ بوده. امثال محمّدبن‌شهاب زیاد [بودند]. یک جمله‌اى را مرحوم مجلسى (رضوان الله‌ علیه) از ابن‌ابی‌الحدید نقل میکند که خیلى خوب است که عرض بکنم؛ اوّل مجلسى (علیه الرّحمة) در بحار از جابر -که ظاهراً جابربن‌عبدالله‌ است- نقل میکنند که امام سجّاد فرمود: مَا نَدرِی کَیفَ نَصنَعُ بِالنّاسِ اِن حَدَّثناهُم بِمَا سَمِعنا مِن رَسُولِ اللهِ (صلّی‌الله علیه و آله) ضَحِکُوا وَ اِن سَکَتنا لَم یَسَعنا؛(۱۸) [وقتی از رسول خدا روایت کنیم، مردم] نه‌فقط قبول نمیکنند، [بلکه] میخندند! بعد ماجرایى را ذکر میکند که حضرت حدیثى را براى جمعى نقل کردند و کسى در بین آن جمع بود که استهزا کرد و قبول نکرد آن حدیث را؛ بعد درباره‌ى سعیدبن‌مسیّب و زُهرى، میگوید از منحرفین بودند -که البتّه در مورد سعیدبن‌مسیّب بنده قبول نمیکنم این را؛ دلایل دیگرى دارد که جزو حواریّون امام بوده، امّا در مورد زُهرى و خیلی‌هاى دیگر، همین‌جور است- بعد ابن‌ابی‌الحدید عدّه‌ى زیادى از شخصیّت‌ها و رجال آن زمان را میشمرد که اینها همه از اهل‌بیت منحرف بودند؛ بعد نقل میکند از امام سجّاد (علیه الصّلاة والسّلام) که فرمودند: «مَا بِمَکَّةَ وَ المَدِینَةِ عِشرُونَ رَجُلًا یُحِبُّنا»(۱۹) بیست نفر در همه‌ى مکّه و مدینه نیستند که ما را دوست داشته باشند؛ این وضع دوران امام سجّاد است در آن‌وقتى که ایشان میخواهد شروع کند به این کار عظیم. و این همان دورانى است که امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) بعدها فرمودند که «اِرتَدَّ النّاسُ بَعدَ الحُسَینِ اِلَّا ثَلاثَة»(۲۰) بعد از ماجراى عاشورا فقط سه نفر ماندند. این حدیث، سه نفر را اسم می‌آورد: ابوخالد الکابلى، یحیى بن امّ الطویل و جبیر بن مطعم، که علّامه‌ى شوشترى احتمال میدهند که جبیربن‌مطعم درست نیست و حکیم‌ابن‌جبیربن مطعم است؛ در بعضى از روایات یا شاید در بعضى از نقلها -که بنده الان درست یادم نیست و متأسّفانه نشد مراجعه کنم- محمّدبن‌جبیربن مطعم است؛ سه نفر. البتّه در بحار روایاتى هست که چهار نفر را ذکر میکند؛ در بعضى از روایات پنج نفر را ذکر میکند که همه‌ی اینها با همدیگر قابل جمع هم هست؛ این وضع امام سجّاد (علیه السّلام) است که در یک‌چنین زمینه‌اى و در یک‌چنین زمینه‌ى قفرى،(۲۱) آن حضرت مشغول کار خودشان میشوند.

حالا امام سجّاد باید چه کار کند؟ امام سجّاد اگر بخواهد آن هدف را تعقیب کند، سه مسئولیّت بر دوش او است: اوّلاً باید معارف دین را به مردم زمان خودش یاد بدهد. ما اگر بخواهیم یک حکومت اسلامى به ‌وجود بیاوریم، امکان ندارد که بدون اینکه مردم را با معارف دینى آشنا کرده باشیم، بتوانیم امید داشته باشیم که یک حکومت به ‌وجود بیاید؛ بنابراین اوّل‌کار این است که معارف دینى به مردم تعلیم داده بشود.

کار دوّم این است که بخصوص مسئله‌ى امامت که یک مسئله‌ى مهجورى شده و از ذهنها بکلّى دور شده یا بد معنا شده، براى مردم و در ذهنهاى مردم دوباره بازسازى بشود؛ امامت یعنى چه؟ چه کسی باید امام باشد؟ امام چه شرایطى دارد؟ این هم یک کار دیگر؛ چون بالاخره جامعه امام داشت ، عبدالملک امام بود و مردم او را امام میدانستند، پیشواى جامعه بود.

البتّه بعد در بحث امام عرض خواهم کرد که آن برداشتى که ما در طول این دو سه قرن اخیر از معناى امام داشتیم، بکلّى متفاوت است با آن معنایى که براى امام در صدر اسلام وجود داشته؛ هم موافقین، هم مخالفین، امام را به همان معنایى میدانستند که ما امروز در دوران جمهورى اسلامى میدانیم، یعنی امام امّت، امام ملّت، حاکم دین و دنیا. برداشت ما از امام در طول این دو سه قرن اخیر چیز دیگرى بود؛ برداشتمان این بود که جامعه یک نفر دارد که او از مردم مالیات میگیرد، مردم را به جنگ میبرد، مردم را به صلح میخواند، امور مردم را اداره میکند، ادارات دولتى را درست میکند، دولتى تشکیل میدهد، قبض و بسط میکند، و اسمش حاکم است؛ یک نفر دیگر هم در آن طرف داریم که او دین مردم را درست میکند، اعتقاد مردم را درست میکند، قرائت نماز مردم را درست میکند -هر‌چه همّتش باشد- و اسمش عالم است، و امام در دوران خودش همان عالم است؛ خلیفه کار خودش را میکرد، او هم دین مردم را درست میکرد یا اخلاق مردم را درست میکرد؛ برداشت ما از امام این است درحالی‌که در صدر اسلام برداشت همه از امام غیر از این است، یعنى پیشواى جامعه، منتها پیشواى دین و دنیا. بنی‌امیّه هم همین ادّعا را داشتند، بنی‌العبّاس هم همین ادّعا را داشتند؛ همان مخمورهاى غرق‌شده‌ى در لهوولعب‌ها هم همین ادّعا را داشتند؛ آنها هم خودشان را امام میدانستند، که حالا اگر ان‌شاءالله‌ برسیم و وقت بشود، در این زمینه صحبت خواهم کرد.

به‌هرحال، پس جامعه امام داشت؛ امامش عبدالملک بود. امام سجّاد باید براى مردم معناى امامت را، جهت امامت را، شرایط امامت را، آن چیزهایى که امام ناگزیر از آنها است و آن چیزهایى را که اگر نباشد کسى نمیتواند امام باشد، براى مردم تشریح کند و تبیین کند.

و سوّم اینکه بگوید من امامم، یعنى آن کسى که باید در آنجا قرار بگیرد منم؛ این سه کار را امام سجّاد باید میکرد. بیشترین [زمانِ] تلاش امام سجّاد، روی آن کار اوّل گذشت چون همان‌طور که گفتیم، زمینه، زمینه‌اى بود که نوبت به مسئله‌ى «من امامم» نمیرسید؛ باید دین مردم درست میشد، باید اخلاق مردم درست میشد، باید مردم از این غرقاب فساد بیرون می‌آمدند، باید جهت‌گیرى معنوى ــ که لبِّ لُبابِ دین و روح اصلىِ دین همان جهت‌گیرى معنوى است ــ دوباره در جامعه احیا میشد؛ لذا شما نگاه که میکنید، می‌بینید همه‌ی زندگى امام سجّاد و کلمات امام سجّاد، زهد است، مثلاً: اِنَّ عَلَامَةَ الزَّاهِدینَ فِی الدُّنیَا الرَّاغِبِینَ عَنها،(۲۲) تا آخر، که شروع در یک سخن مفصّل و طولانى [است]؛ اگر‌چه در این سخن هم یک اشاره‌اى به آن اهداف کذایی‌ای که ذکر کردیم هست. یا «اَ وَ لا حُرٌّ یَدَعُ هٰذِه اللُماظَةَ لِاَهلِهَا فَلَیسَ لِاَنفُسِکُم ثَمَنٌ اِلّا الجَنَّةُ فَلا تَبِیعُوها بِغَیرِها»،(۲۳) از امام سجّاد است.

کلمات امام سجّاد، بیشترینش زهد است، بیشترینش معارف است، امّا معارف را هم باز در لباس دعا [مطرح کردند]؛ چون همان‌طور که گفتیم، اختناق در آن دوران و نامساعد بودن وقت، اجازه نمیداد که امام سجّاد بخواهند با آن مردم بی‌پرده و صریح و روشن حرف بزنند؛ نه‌فقط دستگاه‌ها نمیگذاشتند، [بلکه] مردم هم نمیخواستند؛ اصلاً آن جامعه، یک جامعه‌ى نالایق و تباه‌شده و ضایع‌شده‌اى بود که باید بازسازى میشد.

بعد، نوبت به امام باقر میرسد؛ زندگى امام باقر دنباله‌ى همان خط است، منتها وضع بهتر شده؛ آنجا هم تعلیمات دین و معارف اسلامى است امّا اوّلاً مردم، آن بی‌اعتنائى و بی‌مهرى نسبت به خاندان پیغمبر را دیگر ندارند؛ وقتى امام باقر وارد مسجد مدینه میشود، عدّه‌اى از مردم همواره حلقه زده‌اند، دُور او را گرفته‌اند و از او استفاده میکنند؛ [شخصی] میگوید امام باقر را در مسجد مدینه دیدم -وَ حَولَهُ اَهلُ خُراسانَ وَ غَیرُهُم-(۲۴) [درحالی‌که] از بلاد دوردست، از خراسان و جاهایى که نزدیک اینجاها نیستند، عدّه‌اى آمدند دُور حضرت را گرفتند؛ این، نشان‌دهنده‌ى این است که تبلیغات دارد مثل امواجى به سرتاسر جهان اسلام سرایت میکند و مردم نقاط دوردست دلشان به اهل‌بیت دارد نزدیک میشود. یا در یک روایت دیگر دارد «احتَوَشَهُ اَهلُ العِراق»،(۲۵) [اهل عراق] در حاشیه‌ى او نشسته بودند و او را در میان خود گرفته بودند و آن حضرت با آنها درباره‌ى مسائل حلال و حرام صحبت میکردند.

بزرگان علماى زمان، پیش امام باقر درس میخوانند و استفاده میکنند. شخصیّت معروفى مثل عکرمه شاگرد ابن‌عبّاس وقتى می‌آید خدمت امام باقر، براى اینکه از آن حضرت حدیث بشنود -شاید هم براى اینکه امتحانش بکند- دست و بالش میلرزد و در آغوش امام می‌افتد؛ بعد خودش تعجّب میکند، میگوید یا ابن رسول‌الله! من بزرگانى مثل ابن‌عبّاس را دیدم و از آنها حدیث شنیدم [امّا] هرگز این حالتى که در مقابل تو به من دست داد، براى من دست نداده بود؛ و ببینید امام باقر در جوابش چقدر صریح میگویند «وَیلَکَ یا عُبَیدَ اَهلِ الشّامِ! اِنَّکَ بَینَ یَدَیِ بُیُوتٍ اَذِنَ اللهُ اَن تُرفَعَ وَ یُذکَرَ فِیها اسمُه»؛(۲۶) اى بنده‌ى کوچک شامیان! تو در مقابل عظمت معنویّت است که مجبورى این‌جور به خودت بلرزى. کسى مثل ابوحنیفه که از فقها و بزرگان زمان است، می‌آید خدمت امام باقر و از آن حضرت معارف و احکام دین را فرا میگیرد، و بسیارى از علماى دیگر جزو شاگردان امام باقر هستند و صیت(۲۷) علمى امام باقر در اکناف عالم میپیچید که به «باقرالعلوم» معروف میشود.

پس ببینید؛ وضع اجتماعى و وضع عاطفى مردم و احترامات آنها نسبت به ائمّه، زمان امام باقر فرق کرده، تفاوت کرده. به همین نسبت ما می‌بینیم که حرکت سیاسى امام باقر هم تندتر است؛ یعنى امام سجّاد در مقابله‌ى با عبدالملک، [به‌صورت] روبه‌رو، تندى و سخن درشت و سخنى که بتوانند آن را به‌عنوان یک قرینه‌اى بر مخالفت بگیرند، ندارد. عبدالملک به امام سجّاد نامه مینوشت درباره‌ى فلان موضوع، حضرت هم جواب او را میدادند؛ البتّه جواب پسر پیغمبر همیشه یک جواب محکم و متین و دندان‌شکن است، امّا در آن، به‌آن‌صورت تعرّض نیست؛ امّا در مورد امام باقر (علیه الصّلاة و السّلام) این‌جورى نیست؛ حرکت امام باقر آن‌چنان است که هشام‌بن‌عبدالملک احساس وحشت میکند و میبیند که باید آن حضرت را زیر نظر قرار بدهد و به شام میخواهد آن حضرت را ؛ البتّه امام سجّاد را هم در دوران امامتشان -بعد از آن دفعه‌ى اوّل- با غل و زنجیر و مانند اینها به شام برده‌اند، لکن وضع آنجا جور دیگرى است و امام سجّاد با ملاحظه‌ی بیشترى همیشه برخورد میکردند، امّا در مورد امام باقر، ما لحن کلام را تندتر می‌بینیم. بنده چند روایت در [زمینه‌ی] مذاکرات حضرت باقر (علیه الصّلاة و السّلام) با اصحابشان دیدم که نشانه‌ى دعوت به حکومت و خلافت و امامت و حتّى نوید آینده در آنها مشاهده میشودکه ان‌شاءالله‌ چند نمونه‌اش را عرض میکنم.

حالا یک روایت، این روایتى است که در بحار هست که نقل میکند منزل حضرت ابی‌جعفر، پُر از جمعیّت بود؛ پیرمردى آمد و تکیه داده بود به یک عصایى یا مانند آن؛ آمد و سلام کرد خدمت حضرت و اظهار علاقه کرد و اظهار محبّت کرد و بعد نشست پهلوى حضرت و گفت «فَوَ اللهِ اِنّی لَأُحِبُّکُم وَ اُحِبُّ مَن یُحِبُّکُم وَ وَ اللهِ مَا اُحِبُّکُم وَ اُحِبُّ مَن یُحِبُّکُم لِطَمَعٍ فی دُنیا وَ اِنّی لَاُبغِضُ عَدُوَّکُم وَ اَبرَأُ مِنهُ وَ وَ اللهِ ما اُبغِضُهُ وَ اَبرَأُ مِنهُ لِوَترٍ کانَ بَینی وَ بَینَهُ وَ اللهِ اِنّی لَاُحِلُّ حَلالَکُم وَ اُحَرِّمُ حَرامَکُم وَ اَنتَظِرُ اَمرَکُم فَهَل تَرجُو لی جَعَلَنِیَ اللهُ فِداک‌»؛ یعنى آیا امید دارى که من ببینم آن روزگار شما را؟ چون منتظر امر شما هستم یعنى منتظر فرارسیدن دوران حکومت شما. امر -هذا الامر، امرکم- یعنى حکومت؛ در تعبیرات آن دوره، چه تعبیرات بین ائمّه و اصحاب ائمّه، چه مخالفینشان و دشمنانشان -مثلاً هارون اشاره میکند «و الله‌ لو تنازعت معى فى هذا الامر...»(۲۸)- یعنى خلافت، یعنى امامت؛ «اَمرَکُم» یعنى خلافتتان؛ بلاشک این تعبیر به این معنا است. می‌آید سؤال میکند که آیا امید دارید که من به آن روز برسم و آن روز را ببینم؛ فَقالَ اَبُو جَعفَرٍ علیه السّلام اِلَیَّ اِلَیَّ حَتّىٰ اَقعَدَهُ اِلىٰ جَنبِه»؛ او را نزدیک آوردند و نشاندند پهلوى خودشان؛ ثُمَّ قَالَ اَیُّهَا الشَّیخُ اِنَّ اَبی عَلیَّ بنَ الحُسَینِ علیه السّلام اَتاه رَجُلٌ فَسَاَلَهُ عَن مِثلِ الَّذی سَاَلتَنی عَنه؛ حضرت از قول امام سجّاد نقل میکنند و خب این را ما در روایات امام سجّاد پیدا نمیکنیم؛ یقیناً میشود فهمید که اگر امام سجّاد در یک جمع بزرگى این قضیّه را فرموده بودند، به گوش دیگران و ماها هم میرسید، امّا آن چیزى را که امام سجّاد به گمان زیاد سِرّاً فرمودند، اینجا امام باقر علناً میگویند. بعد، از قول پدرشان نقل میکنند که فرمود «اِن تَمُت تَرِد عَلىٰ رَسُولِ اللهِ وَ عَلىٰ عَلیٍّ وَ الحَسَنِ وَ الحُسَینِ وَ عَلىٰ عَلیِّ بنِ الحُسَینِ وَ یَثلَجُ قَلبُکَ وَ یَبرُدُ فُؤادُکَ وَ تَقَرُّ عَینُکَ وَ تُستَقبَلُ بِالرَّوحِ وَ الرَّیحانِ مَعَ الکِرامِ الکاتِبین ... وَ اِن تَعِش تَرىٰ ما یُقِرُّ اللهُ بِهِ عَینَکَ وَ تَکونُ مَعَنا فِی السَّنامِ الاَعلىٰ»؛(۲۹) یعنى مأیوسش نمیکنند؛ میگویند اگر بمیرى -چون پیر بوده- که خب با پیغمبر هستى و مانند اینها، اگر هم بمانى، با خود ما خواهى بود؛ یعنى یک چنین تعبیراتى در کلام امام باقر [هست].

اما آن مطلبی که میخواستم از زندگى امام باقر عرض بکنم این است که اوّلاً در یک روایت از امام باقر (علیه السّلام) تعیینِ وقت شده براى خروج(۳۰) و این چیز عجیبى است؛ حدیث در کافى است؛ عَن اَبی حَمزَةَ الثُّمالیِّ بِسَنَدٍ عالٍ، قالَ سَمِعتُ اَبا جَعفَرٍ عَلَیهِ السَّلامُ یَقولُ یا ثابِتُ اِنَّ اللهَ تَبارَکَ وَ تَعالىٰ قَد کانَ وَقَّتَ هَذا الأَمرَ فِی السَّبعین‌؛ سال هفتاد قرار بوده حکومت الهى تشکیل بشود؛ فَلَمّا اَن قُتِلَ الحُسَینُ صَلَواتُ اللهِ عَلَیهِ اشتَدَّ غَضَبُ اللهِ تَعالَى عَلىٰ اَهلِ الاَرضِ فَاَخَّرَهُ اِلىٰ اَربَعینَ وَ مِائَةٍ فَحَدَّثناکُم فَاَذَعتُمُ الحَدیثَ فَکَشَفتُم قِناعَ السَّترِ وَ لَم یَجعَلِ اللهُ لَهُ بَعدَ ذٰلِکَ وَقتاً عِندَنا وَ یَمحُوا اللهُ ما یَشاءُ وَ یُثبِتُ وَ عِندَهُ اُمُّ الکِتاب؛ ابوحمزه میگوید: فَحَدَّثتُ بِذٰلِکَ اَبا عَبدِ‌اللهِ عَلَیهِ السَّلامُ فَقالَ قَد کانَ کَذٰلِک».(۳۱)‌ سال ۱۴۰ دوران زندگى امام صادق است؛ این همان چیزى است که بنده قبل از آنکه این حدیث را هم ببینم، از روال زندگى ائمّه به نظرم میرسید که [تشکیل] حکومتى که امام سجّاد آن‌جور برایش کار میکند و امام باقر آن‌جور کار میکند، به دوران امام صادق می‌افتد.

از سال ۱۱۴ امامت امام صادق شروع میشود تا سال ۱۴۸ که مهم‌ترین دوران در این مرحله‌ى اوّل، دوران امامت امام صادق است. امام صادق، دو مرحله در این دوران طى میکنند؛ یک دوره از سال ۱۱۴ تا سال ۱۳۲ یا تا سال ۱۳۵-یا تا غلبه‌ى بنی‌عبّاس، یا تا خلافت منصور- است که دوران آسایش و گشایش است؛ آن مطلبی که معروف شده که ائمّه به‌خاطر اختلاف بنی‌امیّه و بنی‌عبّاس فرصتی پیدا کردند، مال این دوران است؛ زمان امام باقر چنین چیزى نبود؛ زمان امام باقر، [دوران] قدرتِ بنی‌امیّه بود و هشام‌بن عبدالملک هم -و کان هشام رجلهم- مردِ بنی‌امیّه و بزرگ‌ترین شخصیّت بنی‌امیّه بعد از عبدالملک بود؛ بنابراین زمان امام باقر، هیچ‌گونه اختلافى بین کسى و کسى که موجب این باشد که ائمّه بتوانند از فرصت استفاده کنند، نبود؛ مال زمان امام صادق است، آن‌هم مال این دوران که دورانِ شروعِ آهسته آهسته‌ی دعوت بنی‌عبّاس و گسترش دعوت آنها و اوج دعوت شیعىِ علوى در سرتاسر دنیاى اسلام [است] که من در یک صحبتى که بعد هم پیاده شده و چاپ شده، شرح داده‌ام که آن وقتى که امام صادق به امامت رسیدند، در جاهاى مختلف دنیاى اسلام، در آفریقا، در خراسان، در فارس، در ماوراءالنّهر، چه درگیری‌ها و چه جنگهایى بوده؛ یک‌چنین وضع عجیبى بوده و امام صادق از فرصت استفاده کردند براى بیان معارف اسلامى؛ همان سه نکته‌اى که در زندگى امام سجّاد بود [یعنی] معارف اسلامى، مسئله‌ى امامت، و بخصوص تکیه بر روى امامت اهل‌بیت؛ که این سوّمی در دوران اوّل امامت امام صادق بوضوح مشاهده میشود.

البتّه اینجا مسئله‌ى امامت را باید مطرح کرد که ببینید چه میکردند؛ مثلاً یک نمونه این است که در این روایات بنده یادداشت کرده‌ام: عمرو بن ابى المقدام [میگوید] «رَاَیتُ اَبا عَبدِ اللهِ (علیه السّلام) یَومَ عَرَفَةَ بِالمَوقِفِ وَ هُوَ یُنادِی بِاَعلىٰ صَوتِه‌»، حضرت در عرفات، در روز عرفه در اجتماع مردم و وسط مردم ایستاده بودند و با فریاد یک جمله‌اى را میگفتند؛ به یک طرف رو میکردند و این جمله را میگفتند، بعد به یک طرف دیگر رو میکردند و میگفتند، بعد به آن طرف دیگر رو میکردند؛ به چهار طرف رو میکردند و این مطلب را با فریاد میگفتند؛ حالا آن چیست؟ اَیُّهَا النّاسُ! اِنَّ رَسُولَ اللهِ کانَ هُوَ الاِمام؛ می‌بینید توجّه به معناى امامت را و بیدار کردن مردم نسبت به حقیقت امامت را که امامت چیست و آیا اینهایى که سرِ کارند شایسته‌ى امامتند یا نه؛ ثُمَّ کانَ عَلِیُّ بنُ اَبی طالِبٍ ثُمَّ الحَسَنُ ثُمَّ الحُسَینُ ثُمَّ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بنُ عَلیٍّ ثُمَّ هه(۳۲) فَیُنادی ثَلاثَ مَرّاتٍ لِمَن بَینَ یَدَیهِ وَ عَن یَمینِهِ وَ عَن یَسارِهِ وَ مِن خَلفِهِ اثنیٰ عَشَرَ صَوتاً؛(۳۳) هر طرفى سه بار فریاد میکرد و اینها را میگفت و دوازده مرتبه این جمله را حضرت در عرفات تکرار کرد؛ بعد میگوید پرسیدم که آن «هِه» یا «هاهِ» یعنى چه؟ گفتند در لغتِ مثلاً بنی‌تمیم یا بنى فلان، کنایه است از «من»؛ یعنى بعد از محمّدبن‌على، من امامم. این یک نمونه [است].

یک نمونه‌ى دیگر: قالَ قَدِمَ رَجُلٌ مِن اَهلِ الکُوفَةِ اِلى خُراسانَ فَدَعا النّاسَ اِلى وَلایَةِ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ علیه السّلام فَفِرقَةٌ اَطاعَت وَ اَجابَت؛‌ یک نفرى بلند شده از مدینه آمده خراسان، و مردم را به ولایت جعفربن‌محمّد -یعنى حکومتشان- دعوت میکند. اصلاً شما ببینید در دوران مبارزات، آن‌وقتى که ما توانستیم بگوییم جمهورى اسلامى یا حکومت اسلامى کِى بود؟ در طول سالهاى مبارزه حدّاکثر این بود که مثلاً حدود اسلامى در باب حکومت را آنهایى که درباره‌ى حکومت بحث میکردند، بیان کنند؛ چه جور آدمهایى باید حاکم باشند، و نظر اسلام درباره‌ى حکومت چیست، این حدّاکثر چیزى بود که ما میگفتیم. سال ۵۷ یا حدّاکثر سال ۵۶ در محافل خصوصى بود که ما اسم حکومت اسلامى را آوردیم که تازه حاکمش را معیّن نمیکردیم؛ پس ببینید، اینکه زمان امام صادق بلند میشوند میروند در اقصىٰ‌نقاط اسلام، مردم را به حکومت امام صادق دعوت میکنند، معنایش چیست؟ معنایش اقتراب‌الاجل(۳۴) است، این همان سالِ ۱۴۰ است، این همان چیزى است که خیز حرکت ائمّه به‌طور طبیعى ایجاب میکرده که در آن دورانها حکومت اسلامى به‌ وجود بیاید.

خب، رفته و دعوت میکند مردم را به ولایت جعفربن‌محمّد (علیه السّلام)؛ البتّه معنای ولایت را امروز ما خوب میفهمیم؛ در قبل، ولایت را فقط به محبّت معنا میکردند، یعنى مردم را دعوت کرده به محبّت جعفربن‌محمّد؛ [درحالی‌که] محبّت، دعوتى ندارد، بعد هم اگر [به محبّت] دعوت بکنند، آن‌‌وقت دنباله‌های این [روایت] دیگر معنى ندارد؛ حالا توجّه کنید: فَفِرقَةٌ اَطَاعَت وَ اَجَابَت؛ یک فرقه اطاعت کردند و اجابت کردند؛ وَ فِرقَةٌ جَحَدَت وَ اَنکَرَت؛ انکار کردند و گفتند نه. خب محبّت اهل بیت را در دنیاى اسلام غالباً انکار نمیکردند، [پس موضوع] چیز دیگرى است؛ وَ فِرقَةٌ وَرِعَت وَ وَقَفَت‌؛ توقّف(۳۵) و تورّع،(۳۶) دیگر مال محبّت نیست؛ این مال یک چیز دیگر است؛ این، همان حکومت است؛ یک فرقه هم تورّع کردند؛ بعد، فَخَرَجَ مِن کُلِّ فِرقَةٍ رَجُلٌ فَدَخَلوا عَلىٰ اَبی عَبدِ اللهِ علیه السّلام؛(۳۷) [از هر فرقه یک نفر] می‌آیند خدمت حضرت و صحبتهایى میکنند؛ بعد، حضرت به یکى از آن متوقّفین که در مقابل حضرت قرار گرفته، میگویند تو که تورّع کردى و توقّف کردى، چرا تورّع نکردى در کنار فلان نهر که فلان کار خلاف را انجام دادى؟ که او آن‌وقت ناگهان متنبّه میشود و میفهمد که حضرت تعریض میکنند؛ این نشان میدهد که آن کسى که رفته خراسان، از پیش خود هم نرفته، خلاف رضاى امام هم نبوده، [بلکه] امام هم دنبال میکردند قضیّه را. این مال دوران امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) است که البتّه خیلى این دوران پُرشورتر است تا وقتی‌که منصور می‌آید سرِ کار.وقتى منصور سر کار می‌آید، البتّه وضع سخت میشود. به‌هرحال، برخورد بین امام صادق و منصور خیلى تند است تا به شهادت امام صادق در سال ۱۴۸منتهى میشود.

البتّه دنباله‌ى قضیّه و زندگى امام موسی‌بن‌جعفر، فوق‌العاده زندگى شورانگیزى است که به نظر بنده، اوج این حرکاتِ مبارزه، مال زمان موسی‌بن‌جعفر است و ما متأسّفانه از زندگى موسی‌بن‌جعفر یک گزارش درست‌وحسابی‌اى در دست نداریم؛ گاهى گوشه‌وکنار یک چیزهایى از زندگى آن حضرت پیدا میشود که آدم را مبهوت میکند.مدّتى امام موسی‌بن‌جعفر پیدا نبودند، یعنى هارون دنبالشان میگشته و حضرت را پیدا نمیکرده؛ کسانى را میبرده، شکنجه میکرده، که شما بگویید موسی‌بن‌جعفر کجا است. این یک چیز بی‌سابقه است. ابن‌شهرآشوب در مناقب، یک روایتى درباره‌ى موسی‌بن‌جعفر نقل میکند که ما درباره‌ى هیچ‌‌یک از ائمّه این را نداریم؛ موسی‌بن‌جعفر در یک مدّتى «دَخَلَ بَعضَ قُرَى الشَّامِ مُتَنَکِّراً هَارِبافَوَقَعَ فِی غَارٍ و فِیهِ رَاهِب‌»؛(۳۸) بعد با آن راهب صحبت کردند و چیزهایی گفتند؛ اینها نشان‌دهنده‌ى یک جرقّه‌هایى است در زندگى موسی‌بن‌جعفر که آن‌وقت معناى آن زندانِ حبسِ ابدِ کذایى معلوم میشود، وَالّا هارون، اوّل که به خلافت رسید و به مدینه آمد، همان‌طور که شنیدید موسی‌بن‌جعفر را کاملاً نواخت و احترام کرد.

و آن داستان معروف را مأمون نقل میکند که ما رفتیم، و حضرت سوار درازگوشى بودند و آمدند و وارد منطقه‌اى که هارون نشسته بود شدند و میخواستند پیاده بشوند که هارون قسم داد که باید تا دَمِ بساطِ من، سواره بیایى، و ایشان سواره آمدند؛ بعد احترام کردند، چنین گفتند، چنان گفتند، بعد که داشتند میرفتند، به ماها گفتند رکابشان را بگیرید. البتّه جالب این است در همین روایت مأمون میگوید که پدرم هارون، به همه، پنج هزار دینار و ده هزار دینار جایزه میداد، [امّا] به موسی‌بن‌جعفر، دویست دینار جایزه داد، در‌حالی‌که وقتى صحبت کرد و حال حضرت را پرسید، فرمودند بله، اولاد زیادى دارم، گرفتاری‌هاى زیادى دارم، وضع معیشت خوب نیست؛ که حالا به نظر بنده این صحبتهای موسی‌بن‌جعفر به هارون هم بسیار جالب است، یعنى این صحبتها براى ما خیلى آشنا است و کاملاً قابل فهم است که آدم چطور میشود که به مثل هارونى یک‌وقت اظهار کند که بله، وضع ما هم خوب نیست و زندگی‌مان هم نمیگذرد و مانند اینها؛ هیچ معنایش گدایى و تذلّل نیست؛ آدم اگر خودش [این کار را] کرده باشد، میداند که این چه‌جورى است؛ و خیلى از شماها میدانم که در دوران رژیم جبّار و دوران خفقان، تَقیَّتاً(۳۹) از این کارها زیاد کردید و به‌هرحال کاملاً قابل فهم است.

بعد که این حرفها را میزند، که این ایجاب میکند که هارون بگوید خب بسیار خوب، پس مثلاً این پنجاه هزار دینار مال شما، فقط دویست دینار میدهد؛ میگوید بعد که پرسیدم از پدرم که چرا این کار را کردى، گفت که اگر این را بدهم -مضمونش این است، عبارتش را اینجا نوشتم، بخواهم بگردم وقتتان میگذرد- اگر بدهم، این شمشیر‌به‌دست‌هاى خراسان را بسیج خواهد کرد، دویست هزار مرد را به جان من خواهد انداخت؛ این، برداشت هارون است و هارون درست فهمیده بود. حالا بعضى خیال میکنند که از حضرت سعایت(۴۰) میکردند؛ نه، حقیقت قضیّه این بود. آن زمانى که موسی‌بن‌جعفر با هارون مبارزه میکرد، واقعاً اگر پولى در آن دستگاه بود، خیلى کسان بودند که آماده بودند و حاضر بودند که در کنار موسی‌بن‌جعفر شمشیر بزنند، و نمونه‌هایش را ما جاهاى دیگر در غیر ائمّه دیدیم [مانند] حسین‌بن‌علىِ شهید فخ که قبل از هارون، زمان موسی‌الهادى بود و دیگران و دیگران؛ [لذا] خیلى روشن بود که کار آنها نشان‌دهنده‌ى این است که اگر ائمّه قیام میکردند، چقدر میتوانستند مردم را دُور خودشان جمع کنند و هارون درست فهمیده بود این را. بنابراین دوران موسی‌بن‌جعفر، دوران اوج است که بعد هم به زندان منتهى میشود.

بعد که نوبت امام هشتم (علیه الصّلاة و السّلام) میرسد، باز دوران، دوران گسترش و رواج و وضعِ خوبِ ائمّه است و شیعه در همه‌جا گسترده‌اند و امکانات بسیار زیاد است که منتهى میشود به مسئله‌ى ولایتعهدى؛ البتّه در دوران هارون، امام هشتم در نهایت تقیّه، یعنى پوشش، زندگى میکردند [هرچند که] تلاش را داشتند، حرکت را داشتند، تماس را داشتند؛ آدم میتواند بفهمد؛ مثلاً فرض بفرمایید دعبل خزاعى که درباره‌ى امام هشتم در دوران ولایتعهدى آن‌جور حرف میزند، آناً از زیر سنگ که بیرون نیامده بود؛ آن جامعه‌اى که دعبل خزاعى میپرورد، یا ابراهیم‌بن‌عبّاسِ شاعر میپرورد -که جزو مدّاحان علىّ‌بن‌موسی‌الرضا است- یا دیگران، یا دیگران، بایستى فرهنگ ارادت به خاندان پیغمبر در آن سابقه داشته باشد؛ و این آن‌جور نیست که آناً ببینیم که بله، در مدینه و در خراسان و در رى و در مناطق گوناگون، با ولایتعهدى علىّ‌بن‌موسی‌الرضا جشن گرفته‌اند، امّا قبلاً چنین چیزى سابقه ندارد. آنچه در دوران ولایتعهدى علىّ‌بن‌موسی‌الرضا پیش آمد که حادثه‌ى بسیار مهمّى است -و بنده سال گذشته در پیام البتّه به اشاره عرض کردم- نشان‌دهنده‌ى این است که وضع علاقه‌ى مردم و جوشش محبّتهاى مردم نسبت به اهل‌بیت در دوران امام رضا، خیلى بالا بوده؛ به‌هرحال، بعد هم که اختلاف امین و مأمون و جنگ و جدال بین خراسان و بغداد پنج سال طول کشید، همه‌ى اینها موجب شد که علىّ‌بن‌موسی‌الرضا بتوانند کار خوبى بکنند که اوجش رسید به مسئله‌ى ولایتعهدى، منتها متأسّفانه آنجا هم باز -همان‌طور که گفتیم- با آن حادثه‌ى شهادت قطع شد، و یک دوران جدیدى شروع شد که به نظر بنده دوران محنت و غم اهل‌بیت از دوران امام جواد به بعد شروع میشود، بدتر از همه‌ى اوقات دیگر.

خب، این یک ترسیم کلّى است. بنده البتّه بحثم را دو قسمت کرده بودم: یک قسمت ترسیم کلّى بود که تا اینجا تمام میشود، یک قسمت دیگر هم نمودارهایى از حرکات مبارزى در زندگى ائمّه که البتّه دیگر طبیعى است که براى آن، وقت نیست. البتّه بنده شاید جایز نباشد که بیش از این مزاحم برادران عزیز و دوستان ارجمند بشوم و وقت جلسه را بگیرم امّا آن چیزهایى که به ‌نظر من آمد و یادداشت کردم و فرصت کردم در ظرف پریروز و دیروز چند ساعتى کار کنم و در یادداشت‌هاى قدیمی‌ام پیدا بکنم، اینها است. البتّه عناوین مورد بحث، فقط اینها نیست و اگر کسى بخواهد کار کند، خیلى بیش از اینها عنوان هست امّا من حالا براى اینکه اگر دیگرانى بخواهند کار کنند این عناوین در اختیارشان باشد، اینها را عرض میکنم:

یکى از مسائل، ادّعاى امامت و دعوت به امامت است که این هرجا در زندگى ائمّه هست، نشانه‌ى حرکت مبارزى است که این فصل مفصّلى است؛ آن‌وقت، روایات «الائمّة نور الله‌»(۴۱) در کافى و روایت امام رضا در آن فرمایش مفصّل(۴۲) و آن نامه‌ى حضرت رضا ظاهراً به فضل‌بن‌سهل یا به دیگرى از آن بحثهاى بسیار مفصّل است. [پس] یکى مسئله‌ى امامت.

یکى برداشت خلفا از ادّعاها و کارهاى ائمّه است. شما می‌بینید که از زمان عبدالملک تا زمان متوکّل، همیشه یک‌جور برداشت از زندگى ائمّه بوده؛ خب، این را باید دنبال‌گیرى کرد و نمیشود سهل‌انگارى کرد؛ چرا اینها از زندگى ائمّه این‌جور برداشت میکردند؟ مثلاً نسبت به موسی‌بن‌جعفر [گفته شد] «خلیفتان یجبى الیهما الخراج؟»،(۴۳) یا مثلاً درباره‌ی امام علیّ‌بن‌موسیٰ: هَذَا عَلِیٌّ ابنُهُ قَد قَعَدَ وَ ادَّعىٰ الاَمرَ لِنَفسِه‌؛(۴۴) و یا درباره‌ى ائمّه‌ى دیگر؛ این داعیه‌اى که خلفا و دوستان خلفا از زندگى ائمّه برداشت میکردند، قابل توجّه است و یکى از آن نقاط مهم هست که روایاتى را بنده اینجا ذکر کرده‌ام.

اصرار خلفا بخصوص خلفاى بنی‌عبّاس، بر اینکه امامت را به خودشان نسبت بدهند -البتّه خلفاى بنی‌امیّه هم این اصرار را داشتند- و حسّاسیّت شیعه، که نگذارند. کثیّرِ شاعر که از شعراى بزرگ طراز اوّل آن دوره‌ى اوّل است، یعنى در ردیف فرزدق و جریر و نصیب و مانند اینها، شیعه است، از شعراى بزرگ هم هست؛ ایشان وقتى خدمت امام باقر آمد، حضرت گفتند که «امتَدَحتَ عَبدَ المَلِک‌؟»، شنیدم مدح عبدالملک را کردى؟ کثیّر دستپاچه شد، گفت «یا بن رسول الله‌ انّى مَا قُلتُ لَهُ یَا اِمَامَ الهُدَى»؛ من «امام الهدى» یا «خلیفة رسول‌الله‌» را به او نگفتم؛ بل قُلْتُ یَا أَسَدُ وَ الْأَسَدُ کَلْبٌ وَ یَا شَمْسُ وَ الشَّمْسُ جَمَادٌ وَ...»، و بنا کرد توجیه کردن؛ حضرت خندیدند؛ اشاره کردند به کُمیت،(۴۵) آن‌وقت کمیت بلند شد آن قصیده‌ى هاشمیّه را خواند:
مَن لِقَلبٍ مُتَیَّمٍ مُستَهَامٍ
غَیرُ مَا صَبوَةٍ وَ لَا اَحلَام(۴۶)

‌تا میرسد به اینجا که
ساسة لا کمن یرى رعیة النّا
س سواء و رعیة الانعام(۴۷)

یعنى ائمّه نسبت به اینکه عبدالملک مدح بشود حسّاس بودند، امّا شاگردان ائمّه و دوستان، مثل کثیّر، حسّاسیّت‌شان روى امام‌الهدى بود، میگفتند ما که به او «امام‌الهدى» نگفتیم.

[البتّه] او هم میخواست «امام الهدى» بگویند؛ در زمان بنی‌عبّاس، این بیشتر بود. مروان‌بن‌ابی‌حفصه‌ى اموىِ خبیث از شعراى مدّاح و وابسته و مزدورِ هم بنی‌امیّه و هم بنی‌عبّاس بود و عجیب این بود که زمان بنی‌امیّه شاعر دربار بود، بعد که بنى عبّاس آمدند سر کار، باز شد شاعر دربار، چون شاعر بسیار بزرگى بود و با پول میخریدندش؛ این مدح بنی‌عبّاس را که میگفت، اکتفا به این نمیکرد که از کرمشان و خصالشان بگوید، [بلکه] آنها را نسبت میداد به پیغمبر؛ یکى از شعرهاى او این است:
اَنّىٰ یَکون و لیس ذاکَ بِکَائنٍ
لِبَنِی البناتِ وراثةُ الاعمام(۴۸)‌

میگوید چطور چنین چیزى میشود که دخترزادگان، ارث عمو را ببرند؟ خب عموى پیغمبر، عبّاس، ارث دارد، و چرا دخترزاده‌ها که اولاد فاطمه هستند، میخواهند ارث او را ببرند؟ ببینید! دعوا سر خلافت است؛ یک جنگ حقیقى فرهنگى است، جنگ سیاسى است. در مقابلش فوراً شاعر طائىِ شیعىِ معروف -ظاهراً جعفر‌بن‌عفّان طائى- جواب میدهد میگوید:
لِمَ لا یکون وَ انّ ذاک لکائن
لبنِی البناتِ وِراثةُ الاَعمام
للبنتِ نِصفٌ کاملٌ مِن مالِه
و العمُّ مَتروکٌ بِغیر سهام‌‌(۴۹)

جواب میدهد، میگوید خب دختر نصف مال پدر را میبرد، عمو از مال آن انسانى که دختر دارد، چه میبرد؟ پس شما ارثى ندارید که او را طلب میکنید؛ ببینید! بین شعرا دعواى فرهنگى است، دعواى سیاسى است؛ این حسّاسیّت روى داعیه‌هاى ائمّه است که این هم قابل توجّه است.

تأیید و حمایت از حرکات خونین، یکى از بحثهاى زندگى ائمّه است که حاکى از همین جهت‌گیرى مبارزه است، [مانند] اظهارات امام صادق درباره‌ى مُعلّی‌بن‌خُنَیس، وقتى کشته میشد: لا یَنالُ دَرَجَتَهُ اِلّا بِما یَنالُ مِن دَاوُدَ بنِ عَلی»؛(۵۰) یا اظهارات در باب زید و در باب حسین‌بن‌علىِ شهید فخ. من روایت عجیبى را در نورالثّقلین دیدم که کسى نقل میکند از علی‌بن‌عُقبه یا عَقَبه «عَن اَبیهِ قالَ دَخَلتُ اَنَا وَ المُعَلّىٰ عَلىٰ اَبی عَبدِ اللهِ علیه السّلام»‌، [بر امام صادق (علیه السّلام)] وارد شدیم؛ حضرت بی‌مقدّمه شروع کردند و این را گفتند: اِبشِروا! اَنتُم عَلىٰ اِحدَى الحُسنَیَینِ شَفَی اللهُ صُدورَکُم وَ اَذهَبَ غَیظَ قُلوبِکُم وَ اَنالَکُم مِن عَدوِّکُم وَ هُوَ قَولُ اللهِ «وَ یَشفِ صُدورَ قَومٍ مُؤمِنین»(۵۱)‌ و اِن مَضَیتُم قَبلَ اَن یَرَوا ذٰلِکَ مَضَیتُم عَلىٰ دینِ اللهِ الَّذی رَضِیَهُ لِنَبیِّهِ وَ لِعَلى».(۵۲) نمیگوید که قضیّه چه بوده امّا شما ببینید قضیّه چه میتوانسته باشد؛ معلّی‌بن‌خنیس که بعد هم کشته میشود، معلّی‌بن‌خنیس که «و کان بابه معلّى بن خنیس»،(۵۳) باب امام صادق است -که خود این باب هم یک باب واسعى است که بابهاى ائمّه چه کسانی بودند و غالباً هم کشته شدند: یحیی‌بن‌امّ‌طویل به شهادت رسید، معلّی‌بن‌خنیس همین‌طور- معلّی‌بن‌خنیس با یک نفر دیگر، بر امام صادق وارد میشوند؛ امام صادق بی‌مقدّمه میگویند که الحمدلله خدا غیظ قلوب شما را فرو نشاند، خشم شما را فرو نشاند، شما را بر دشمنتان پیروز کرد، بر یکى از احدی‌الحسینین وارد شدید؛ اگر چنانچه این هم نمیشد و رفته بودید، باز بر دین خدا رفته بودید؛ پیدا است که یک حرکت حاد کرده بودند و آمده بودند و حضرت خداقوّتى به آنها میداده؛ و همین‌طور روایات دیگرى در باب تأیید حرکات خونین هست.

یک بحث دیگر در زندگى ائمّه، زندانها و تبعیدها و تعقیبها است که به نظر بنده یک فصلى است که باید دنبال بشود که این هم مفصّلاً مطالبى دارد که حالا حتّى یک دانه‌اش را هم فرصت نمیشود بخوانم.

یکى، زبان تندوتیز ائمّه در مقابل خلفا است که اگر اینها آدمهاى محافظه‌کارى بودند، باید مثل دیگر علما و زهّاد و مانند اینها، زبان نرم به خودشان میگرفتند؛ حتّى آن زهّادى که مورد ارادت خلفا بودند. میدانید زهّاد زیادى بودند که خلفا به اینها علاقه‌مند بودند؛ اینها نصیحت میکردند و هارون را مثلاً به گریه هم می‌آوردند، امّا مواظب بودند که به او جبّار و طاغى و شیطان نگویند، امّا ائمّه میگفتند.

یک بحث، تندی‌هاى خلفا به ائمّه است؛ مثل همان رفتاری که در مورد منصور چند موردش را عرض کردم، و [تندی‌هایی که] هارون نسبت به موسی‌بن‌جعفر دارد، و از این قبیل.

یک مسئله از آن عناوینى که باید تعقیب بشود، داعیه‌هایى است که حاکى از استراتژى امامت است. انسان گاهى یک داعیه‌هایى در زندگى ائمّه میبیند که اینها عادى نیست، حاکی از استراتژى خاصّى است که آن همین استراتژى امامت است؛ مثلاً چند نمونه‌اش را در همین صحبتهایى که میکردیم، در مورد امام باقر عرض کردم. یکى آن مسئله‌ى فدک است که هارون یک‌وقتى براى اینکه قال قضیّه‌ى بنی‌هاشم و ادّعاهایشان را بکَند، به موسی‌بن‌جعفر گفت که «حدّ فَدَکاً حَتّى اَرُدَّها اِلَیک‌»،(۵۴) محدودش کن، مشخّصش کن تا فدک را به تو برگردانم؛ حضرت اوّل امتناع میکنند، بعد میگویند: « لَا آخُذُها اِلّا بِحُدُودِها»، حدود اصلی‌اش را اگر بدهى میگیرم؛ بعد او میگوید که بسیار خب، حدودش را مشخّص کن؛ آن‌وقت خیلى جالب است، حضرت حدود برایش معیّن میکنند؛ حدودش این است: اَمّا الحَدُّ الاَوَّلُ فَعَدَن‌؛ یک حدّ فدک، عدن است؛ حالا اینها نشسته‌اند در مدینه یا در بغداد و دارند با هم صحبت میکنند؛ یکی‌اش عدن، منتهاالیه جزیرةالعرب؛ فَتَغَیَّرَ وَجهُ الرَّشِید؛[هارون] رنگش متغیّر شد؛ وَ قالَ اِیها، قالَ وَ الحَدُّ الثّانی سَمَرقَندُ؛ حدّ دوّمِ فدک، سمرقند است؛ فَاربَدّ وَجهُه؛ رنگش تیره شد؛ وَ الحَدُّ الثّالِثُ اِفرِیقِیَّة؛ حدّ سوّم، تونس است؛ فَاسوَدَّ وَجهُه؛ صورت هارون الرّشید سیاه شد؛ وَ قالَ هِیه؛ عجب! چه حرفى! قالَ وَ الرّابِعُ سیفُ البَحرِ مِمّا یَلی الجُزُرَ وَ اَرمِینِیَة؛حاشیه‌ى دریاها و آن جزیره‌ها و مثلاً ارمینیه؛ حالا ارمنستان [است] یا هر جا؛ مثلاً آن منتهاالیهِ دریاى مدیترانه و آنجاها؛ قالَ الرَّشِیدُ فَلَم یَبقَ لَنا شَی‌ء؛ پس براى ما چه ماند؟ فَتَحَوَّل اِلىٰ مَجلِسی؛ بلند شو بیا سر جاى من بنشین؛ قالَ مُوسىٰ علیه السّلام قَد اَعلَمتُکَ اَنَّنی اِن حَدَدتُها لَم تَرُدَّها؛ گفتم که اگر محدودش بکنم، تو آن را برنمیگردانى؛ فَعِندَ ذٰلِکَ عَزَمَ عَلىٰ قَتلِه؛(۵۵)‌ اینجا که شد، عازم شد که موسی‌بن‌جعفر را بکُشد؛ این داعیه‌ى موسی‌بن‌جعفر و از این قبیل داعیه‌ها در زندگى موسی‌بن‌جعفر، امام صادق و امام هشتم وجود دارد که آن هم یک بحث قابل توجّه است.

یک بحث دیگرى که قابل توجّه است، برداشت اصحاب ائمّه است، از حرکت ائمّه. اصحاب ائمّه خب از ما که به امام نزدیک‌تر بودند؛ آنها درباره‌ى ائمّه چه خیال میکردند؟ آیا شما در روایات ائمّه برنخوردید به اینکه اصحاب ائمّه، از ائمّه انتظار خروج داشتند؟ خب بیخودى انتظار خروج داشتند؟ آن کسى که بلند میشود می‌آید میگوید یابن رسول‌الله‌! چرا قیام نمیکنى در‌حالی‌که پانصد هزار مرد در خراسان، منتظر اشاره‌ى تو هستند، و حضرت دائم با او چانه میزنند تا میرسد بالاخره به تعداد کمترى، او چرا میگوید قیام کنید؟ یا آن افراد متعدّدى که به امام صادق دائم مراجعه میکردند، [البتّه] غیر از جاسوسهاى بنی‌عبّاس؛ آنها را نمیگویم؛ آن کسانى که جاسوس بودند، از جواب امام معلوم میشود اینها جاسوسند امّا آن کسانى که واقعاً جاسوس نبودند و از جواب امام میشود فهمید که جاسوس نبودند، آنها چرا مراجعه میکردند؟

این روایت خیلى جالبى است؛ زراره که یکى از بزرگ‌ترین اصحاب امام صادق است، می‌آید خدمت امام صادق و میگوید یا بن رسول‌الله‌! یک فردى است از اصحاب ما در کوفه، او به یک نفر از دشمنان ما مدیون است و چون نتوانسته قرض را بدهد فرار کرده؛ شما بفرمایید اگر این قضیّه، همین یکى دو ساله انجام خواهد گرفت، ما بگوییم این فردْ فرارى بماند تا ان‌شاءالله‌ حکومت حق بیاید و مسئله خودش به‌خودی‌خود حل بشود؛ [امّا] اگر نه، زمان بیشترى طول میکشد، این بیچاره نمیتواند خیلى فرارى بماند، ما جمع بشویم و پولش را جمع کنیم و بدهیم.(۵۶) حضرت جواب صریح نمیدهند که نمیشود؛ حالا زراره خب چرا بایستى این‌جور خیال کند که همین یکى دو ساله قرار است یک کارى انجام بگیرد؟ یعنى زراره آدم ساده‌دلى بود و با مسائل ائمّه آشنا نبود؟ زراره هنگامى که امام باقر وفات میکردند، به یکى از اصحاب امام صادق(۵۷) میگوید: لَا تَرى عَلىٰ اَعوَادِهَا غَیرَ جَعفَر؛(۵۸) روى منبرهاى خلافت، غیر از جعفر کسى دیگر را نخواهى دید؛ بعد میگوید وقتی‌که حضرت صادق رحلت کردند، من پرسیدم که چه شد، چطور شد؟ گفت «بله، این استنباط خود من بود که گفتم، یعنى امام نفرموده بود»(۵۹) تا حرف امام دروغ درنیاید. خب چرا زراره چنین اشتباهى را ممکن است بکند؟ این واقعاً اشتباه است؟ یا نه، برداشت [اصحاب] از ادّعاهاى ائمّه و از آینده‌ى دنیاى اسلام در مورد ائمّه، یک چیز قابل توجّه است؛ ما که به نزدیکى آنها نیستیم؛ همه‌ی آنها منتظر بودند. و بدانید که اصحاب ائمّه، همه یا اکثر، منتظر بودند که خروج بشود و قیام بشود و حکومت حق بزودى تشکیل بشود، که داستانهاى مفصّلى در این باب هست. برداشت اصحاب ائمّه از حرکات آنان، که همان انتظار خلافت است، این هم یک فصل است که قابل بررسى است.

یک فصل دیگر این است که آیا علّت اینکه ائمّه مورد بغض خلفا بودند، حسد خلفا بود؟ این یک سؤالى است. یک عدّه‌اى خیال میکنند که ائمّه چون محسود خلفا بودند، از این جهت بود که اینها را میکشتند؛ بنده این را قبول ندارم. قبول دارم که ائمّه محسود بودند؛ [در مورد] آن آیه‌ى شریفه‌ى «اَم یَحسُدونَ النّاسَ عَلی ما ءاتاهُمُ اللهُ مِن فَضلِه»،(۶۰) حضرت میفرماید که «نَحنُ المَحسودون»؛(۶۱) ائمّه محسودند امّا حسد کِى ممکن است منشأ یک‌چنین آثارى بشود؟ حسد بر علمشان بود؟ حسد بر تقوایشان بود؟ خب، عالم و متّقى خیلى بودند؛ در همان زمان ائمّه، کسانى از علما معروف به علم و ورع و تقوا و زهد بودند و خلفا هم میرفتند سراغ اینها و گریه میکردند. منصور گفت که
کلّکم یمشى روید
کلّکم یطلب صید
غیر عمرو بن عبید(۶۲)

عمروبن‌عبید را دیگر استثنا کرد؛ البتّه بنده در زندگى عمروبن‌عبید دیدم نخیر، ایشان هم جزو همان مستثنی‌منه است، «یطلب صید» و مانند اینها است.حالا از این قبیل زیاد بودند. آن کسانى که علمشان زیاد بود، تقوایشان هم زیاد بود، وجهه‌ىِ در مردم هم داشتند مثل ابویوسف قاضى، مثل ابوحنیفه، مثل حسن بصرى، مثل سفیان ثورى و از این قبیل رجالِ معروف به علم و تقوا و ورع که محبوب هم بودند، علم هم داشتند، تقوا هم داشتند امّا مدّعى خلیفه نبودند، خلیفه هیچ کار به کار اینها نداشت؛ حسد نسبت به اینها وجود نداشت؛ حسد مال آن کسى است که ادّعایى دارد؛ [نسبت به] آن که ادّعایى ندارد چه حسدى [هست]؟ و آن ادّعا چیست؟ بنابراین حسد کافى نیست. این هم یک بحث است که بد نیست مورد توجّه قرار بگیرد.

یکى دیگر از عناوین، آن اصحاب ائمّه که تندى کردند، [است]. بین صحابه‌ى ائمّه کسانى هستند مثل یحیی‌بن‌امّ‌طویل که اینها حرکات تندى داشتند و آشکارا بدگویى میکردند. یحیی‌بن‌امّ طویل میرفت در مسجد مدینه، رو میکرد به مردم و میگفت: اِنّا بُرَاؤُا مِنکُم وَ مِمّا تَعبُدونَ مِن دونِ اللهِ کَفَرنا بِکُم وَ بَدا بَینَنا وَ بَینَکُمُ العَداوَةُ وَ البَغضاّْء؛(۶۳) حرف ابراهیم به کفّار را یحیی‌بن‌امّ‌طویل به مسلمانهاى آن زمان میگفت؛ یا می‌آمد در کناسه‌ى کوفه، به شیعیان خطاب میکرد و حرفهایى میزد. معلّی‌بن‌خنیس وقتى ایّام عید، مردم براى نماز به صحرا میرفتند، با لباس ژولیده و سر و روى ژولیده می‌آمد در بیابان، بعد اشک میریخت، فریاد میکشید و میگفت: اللهمّ انّ هذا مقام اولیائک؛(۶۴) این جایگاهی که اینها غصب کردند، جاى اولیای تو است؛ فریاد میکشید و علناً میگفت. این هم قابل تحقیق و بررسى است که اینها چرا [این کار را میکردند]. حالا ما می‌بینیم متأسّفانه آن‌چنان بمباردمان تبلیغاتى کرده‌اند معلّی‌بن‌خنیس را، این یار دیرین امام صادق و شهید بین یدى ولىّ الله‌ را که حضرت به‌خاطر او با داودبن‌على قطع [رابطه] کردند و لعن کردند داودبن‌على را، و داودبن‌على به‌خاطر قتل معلّى کشته شد و حضرت فرمودند: معلّی لا یَنالُ دَرَجَتَهُ اِلّا بِما یَنالُ مِن داوُدَ بنِ عَلی‌»؛(۶۵) حالا آمدند این آدم را به‌عنوان اینکه راوى درست‌وحسابی‌اى نیست، متّهم کرده‌اند و بنده دست همان خباثت بنی‌عبّاس را در این‌گونه کارها میبینم که چهره‌هاى برجسته‌ى تشیّع را این‌جور از دُور خارج کنند؛ این هم یک موضوع است که قابل بحث است.

و بالاخره مسئله‌ى تقیّه که آن‌وقت تقیّه در این چهارچوب معنا میدهد؛ تقیّه یعنى همین که امام سجّاد و امام باقر و امام صادق و بقیّه‌ى ائمّه، این کارهایى را که گفتم بکنند و نگذارند این پوشش و حفاظ از روى کارها برداشته بشود و اگر کسى هم تندى میکند، به او بگویند تندى نکن. در آن روایت، حضرت میفرماید: که لَیسَ مِنِ احتِمالِ اَمرِنا التَّصدِیقُ لَه؛ این‌جور نیست که کسى که حامل امر ما است و ولایت ما را قبول دارد، فقط همین که ما را تصدیق بکند، کافى باشد؛ نه، بلکه «مِنِ احتِمَالِ اَمرِنا سِترُهُ وَ صِیانَتُه»؛(۶۶) امر ما را باید مکتوم بدارید، نباید به کسى بگویید. بعد حضرت میگویند «هٰذا اَبوحَنیفَةَ لَهُ اَصحابٌ وَ هٰذا الحَسَنُ البَصریُّ لَهُ اَصحاب»؛(۶۷) کسى به کار اینها، کارى ندارد؛ من هم خب فرزند پیغمبر هستم، زیر پوشش قرآن و حدیث و معارف میتوانستم اصحابى داشته باشم و کسى به کار من کار نداشته باشد؛ شماها میروید به اینجا و آنجا و میگویید و کتمان اسرار مرا نمیکنید و این‌قدر براى ما مشکل درست میکنید؛ این فرمایش امام صادق است، که این هم یک بحث دیگر است، و بحث تقیّه هم بحث مفصّلى است.

به‌هرحال، این مسئله‌ی مبارزه و جهت‌گیرى سیاسى، یکى از آن موضوعات بسیار بسیار مهمّ زندگى ائمّه است، و آنچه بنده عرض کردم، یک صدم آن چیزى است که در این زمینه‌ها میتوان گفت.

و امیدوارم که خداى متعال توفیق بدهد تا برادرانى که علاقه‌ى به این کار دارند، دنبال این مسئله را بگیرند. بنده [در این زمینه] کارهای زیادى کردم؛ متأسّفانه امروز فرصت نمیکنم آن کارها را جمع‌بندى کنم و مجالش را ندارم و اى کاش که صاحب‌همّت‌هایى پیدا بشوند و این کار را دنبال کنند، ادامه بدهند و زندگى سیاسى ائمّه (علیهم ‌السّلام) جمع‌بندی‌شده به دست مردم برسد، و ما بتوانیم [این] زندگى را به‌عنوان درس و الگو در اختیار داشته باشیم، نه‌فقط به‌عنوان یک خاطره‌ى جاودانه.

والسّلام علیکم و رحمة ‌الله و برکاته


۱) در ابتدای این مراسم حجّت‌الاسلام عبّاس واعظ طبسی (تولیت آستان قدس رضوی) مطالبی بیان کردند.
۲) دشمنان
۳) خاموش کردن کسی با دلیل و برهان
۴) السرائر الحاوی لتحریر الفتاوی، ج‌۳، ص ۵۶۹
۵) سوره‌ی انبیا، آیه‌ی ۱۱۱؛ «و نمیدانم، شاید آن برای شما آزمایشی و تا چند گاهی [وسیله‌ی] برخورداری باشد.»
۶) کافى، ج ۴، ص ۴۶۶(با اندکی تفاوت)
۷) با زیرکی پی بردن به امور و مسائل
۸) بحارالانوار، ج ۹۹، ص ۱۷ (زیارت امام کاظم علیه السّلام)
۹) مسوّدة یا سیاه‌جامگان، عنوان یاران ابومسلم خراسانی است که در خراسان به ریاست او علیه بنی‌امیّه قیام کردند و پس از برتری بر خراسان،‌ به عراق آمدند و با شکست مروان‌بن محمّد،‌خلافت امویان را ساقط کردند.
۱۰) مناقب آل ابی‌طالب، ج ۳، ص ۳۰۰
۱۱) بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۱۵
۱۲) الکامل فی التّاریخ (ابن اثیر)، ج۴، ص ۵۳۶
۱۳) الاغانی، ج۳، ص ۱۷۰
۱۴) ابوالفرج اصفهانی
۱۵) آوازخوان، نوازنده
۱۶) یاوه‌سرا، بدزبان
۱۷) تحف‌العقول، ص ۲۷۴
۱۸) بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۱۴۲
۱۹) بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۱۴۳
۲۰) الاختصاص، ص ۶۴
۲۱) بیابان خشک و خالى
۲۲) تحف العقول، ص ۲۷۲ (با اندکی تفاوت)
۲۳) تحف‌العقول، ص ۳۹۱
۲۴) کافی، ج۶، ص ۲۵۶
۲۵) مناقب آل ابی‌طالب (علیه السّلام)، ج ۴، ص ۱۹۸
۲۶) مناقب آل ابی‌طالب (علیه السّلام)، ج ۴، ص ۱۸۲
۲۷) شهرت، آوازه
۲۸) ینابیع المودّة، ج۳، ص۱۶۵؛ «مأمون از پدرش هارون نقل میکند که درباره‌ی امام کاظم (علیه السّلام) گفت: این شخص،‌ امام مردم و حجّت خدا بر خلق و جانشین او بر بندگانش است و من رهبر ظاهری مردم در غلبه و قهر هستم و او از من و از همه‌ی مردم به جانشینی پیامبر خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم)‌ اولیٰ است؛ ولی قسم به خدا اگر در این امر [حکومت] با من به نزاع برخیزد سرش را جدا خواهم کرد زیرا که حکومت،‌ عقیم است.»
۲۹) بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۳۶۱
۳۰) قیام کردن
۳۱) کافى، ج ۱، ص ۳۶۸
۳۲) معظّمٌ‌له: «یک عبارتی است که من البتّه درست نتوانستم بخوانم؛ دو های هَوَّز [آمده]: «هاهى» یا «هاهِ» یا «هِه»؛ یک‌چنین چیزى.»
۳۳) کافى، ج ۴، ص ۴۶۶
۳۴) نزدیک شدن موعد مقرّر
۳۵) مردّد بودن و بازایستادن از کار
۳۶) احتیاط ورزیدن
۳۷) بصائرالدّرجات، ج ۱، ص ۲۴۴
۳۸) مناقب آل ابی طالب (علیه السّلام)، ج ۴، ص ۳۱۱؛ «... وارد بعضی روستاهای شام شد درحالی‌که از حکومت وقت گریزان بود؛ به غاری رسید که در آن راهبی بود...»
۳۹) از باب تقیّه
۴۰) بدگویى
۴۱) کافی، ج۱، ص، ۱۹۴
۴۲) کافی، ج۱،‌ص ۱۹۸
۴۳) بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۱۲۵ (با اندکی تفاوت)
۴۴) مناقب آل ابی طالب (علیهم السّلام)، ج‌۴، ص۳۶۹
۴۵) کمیت بن زید اسدی
۴۶) الدّرجات الرّفیعه فی طبقات الشّیعه،‌ ص۵۶۹
۴۷) همان
۴۸) عیون اخبارالرّضا، ج ۲، ص ۱۷۶
۴۹) الاغانی، ج ۱۰، ص ۳۰۸
۵۰) بحارالانوار، ج ۴۷، ص ۱۰۹
۵۱) سوره‌ی توبه، بخشی از آیه‌ی ۱۴؛ «… و دلهاى گروه مؤمنان را خنک گرداند.»
۵۲) نورالثّقلین، ج ۲، ص ۱۹۰
۵۳) مناقب آل ابی طالب (علیه السّلام)،‌ج۴، ص۲۸۰
۵۴) بحارالانوار،‌ ج۲۹، ص ۲۰۰(با اندکی تفاوت)
۵۵) مناقب آل‌ابی طالب (علیه السّلام)، ج۴، ص۳۲۱
۵۶) رجال کشّی (اختیار معرفة الرّجال)، ص۱۵۷
۵۷) هشام بن سالم
۵۸) رجال کشّى (اختیار معرفة الرّجال)، ص ۱۵۶
۵۹) رجال کشّى (اختیار معرفة الرّجال)، ص ۱۵۷
۶۰) سوره‌ى نساء، بخشى از آیه‌ى ۵۴؛ «بلکه به مردم، براى آنچه خدا از فضل خویش به آنان عطا کرده رشک می‌ورزند ...»
۶۱) کافى، ج ۱، ص ۱۸۶
۶۲) مروج‌الذّهب، ج ۳، ص ۳۰۳
۶۳) سوره‌ى ممتحنه، بخشى از آیه‌ى ۴؛ «... ما از شما و از آنچه به جاى خدا مىپرستید بیزاریم، به شما کفر مىورزیم و میان ما و شما دشمنى و کینه همیشگى پدیدار شده تا وقتى که فقط به خدا ایمان آورید ...»
۶۴) رجال کشّی ( اختیار معرفة‌ الرّجال)، ص۳۸۲ (با اندکی تفاوت)
۶۵) بحارالانوار، ج۴۷، ص ۱۰۹ (با اندکی تفاوت)
۶۶) کافی، ج۲، ص ۲۲۲
۶۷) کافی، ج۲، ص ۲۲۳

پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی
All Content by Khamenei.ir is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License.









قسمت اول‏ پيام رهبر فرزانه انقلاب حضرت آيت الله خامنه اى (مد ظله العالى)به كنگره جهانى حضرت رضا (عليه السلام)


تشكيل نظام اسلامى‏

مهمترين چيزى كه در زندگى ائمه عليهم السلام، به طور شايسته مورد توجه قرار نگرفته، عنصر مبارزه حاد سياسى است. از آغاز نيمه دوم قرن اول هجرى كه خلافت اسلامى به طور آشكار با پيرايه هاى سلطنت آميخته شد و امامت اسلامى به حكومت جابرانه پادشاهى بدل گشت، ائمه اهل بيت عليهم السلام، مبارزه سياسى خود را با شيوه اى متناسب با اوضاع و شرايط، شدت بخشيدند. اين مبارزه بزرگترين هدفش تشكيل نظام اسلامى و تأسيس حكومتى بر پايه امامت بود.


بی شك تبيين و تفسير دين با ديدگاه مخصوص اهل بيت وحی، و رفع تحريف ها و كج فهمی های از معارف اسلامی و احكام دينی، نيز هدف مهمی برای جهاد اهل بيت به حساب می آمد. اما طبق قرائن حتمی، جهاد اهل بيت به هدفها محدود نمی شد و بزرگترين هدف آن، چيزی جز تشكيل حكومت علوی و تأسيس نظام عادلانه اسلامی نبود. بيشترين دشواريهای زندگی مرارت بار و پر از ايثار ائمه و ياران آنان به خاطر داشتن اين هدف بود.
و ائمه عليهم السلام، از دوران امام سجاد عليه السلام و بعد از حادثه عاشورا به زمينه سازی دراز مدت برای اين مقصود پرداختند. در تمام دوران صد و چهل ساله ميان حادثه عاشورا و ولايتعهدی امام هشتم عليه السلام جريان وابسته به امامان اهل بيت يعنی شيعيان هميشه بزرگترين و خطرناك ترين دشمن دستگاههای خلافت به حساب می آمد. در اين مدت بارها زمينه های آماده ای پيش آمد و مبارزات تشيع كه بايد آن را نهضت علوی نام داد، به پيروزی های بزرگی نزديك گرديد.
اما، در هر بار موانعی بر سر راه پيروزی نهايی پديد می آمد و غالباً بزرگترين ضربه از ناحيه، تهاجم، بر محور و مركز اصلی اين نهضت، يعنی شخص امام در هر زمان، با به زندان افكندن يا به شهادت رساندن آن حضرت وارد می گشت.
و هنگامی كه نوبت به امام بعد می رسيد، اختناق و فشار و سختگيری به حدی بود كه برای آماده كردن زمينه به زمان طولانی ديگری نياز بود.
ائمه عليهم السلام در ميان طوفان سخت اين حوادث هوشمندانه و شجاعانه تشيع را همچون جريانی كوچك اما عميق و تند و پايدار از لابه لای گذرگاههای دشوار و خطرناك گذراندند و خلفای اموی وعباسی در هيچ زمان نتوانستند با نابود كردن امام، جريان امامت را نابود كنند و اين خنجر برنده همواره در پهلوی دستگاه خلافت، فرو رفته مانده و به صورت تهديدی هميشگی آسايش را از آنان سلب كرد.

آغاز امامت‏

هنگامی كه حضرت موسی بن جعفر عليه السلام پس از سالها حبس در زندان هاورنی، مسموم و شهيد شد، در قلمرو وسيع سلطنت عباسی اختناقی كامل حكمفرما بود.
در آن فضای گرفته كه به گفته يكی از ياران امام علی بن موسی عليه السلام از شمشير هارون، خون می چكيد. بزرگترين هنر امام معصوم و بزرگوار ما آن بود كه توانست درخت تشيع را از گزند طوفان حادثه سلامت بدارد. و از پراكندگی و دلسردی ياران پدر بزرگوارش مانع شود و با شيوه تقيه آميز و شگفت آوری جان خود را كه محور و روح جمعيت شيعيان بود، حفظ كرد.
و در دوران قدرت مقتدرترين خلفای عباس و در دوران استقرار و ثبات كامل آن رژيم، مبارزات عميق امامت را ادامه داد. تاريخ نتوانسته است ترسيم روشنی از دوران ده ساله زندگی امام هشتم، در زمان هارون و بعد از او در دوران پنچ ساله جنگهای داخلی ميان خراسان و بغداد به ما ارائه كند.

علويان و مأمون‏

اما به تدبير می توان فهميد كه امام هشتم در اين دوران همان مبارزه دراز مدت اهل بيت عليهم السلام را كه در همه اعصار بعد از عاشورا استمرار داشته با همان جهت گيری و همان اهداف ادامه می داده است.
هنگامی كه مامون در سال صد و نود و هشت از جنگ قدرت با امين فراغت يافت و خلافت بی منازع را به چنگ آورد، يكی از اولين تدابير او حل مشكل علويان و مبارزات تشيع بود.
او برای اين منظور تجربه همه خلفای سلف خود را پيش چشم داشت تجربه ای كه نمايشگر قدرت، وسعت و عمق روز افزون آن نهضت و ناتوانی دستگاه های قدرت از ريشه كن كردند و حتی متوقف و محدود كردن آن بود.
او ميديد كه سطوت و حشمت هارونی حتی با به بند كشيدن طولانی و بالاخره مسموم كردن امام هفتم در زندان هم نتوانست از شورشها و مبارزات سياسی، نظامی، تبليغاتی و فكری شيعيان مانع شود.

اوضاع مامون‏

او اينك در حالی كه از اقتدار پدر و پيشينيان خود نيز برخوردار نبود و بعلاوه بر اثر جنگهای داخلی ميان بنی عباس، سلطنت عباسی را در تهديد مشكلات بزرگی مشاهده می كرد، بی شك لازم بود به خطر نهضت علويان به چشم جدی تری بنگرد. شايد مامون در ارزيابی خطر شيعيان برای دستگاه خود واقع بينانه فكر می كرد.
گمان زياد بر اين است كه فاصله پانزده ساله بعد از شهادت امام هفتم تا آن روز و بويژه فرصت پنچ ساله جنگهای داخلی، جريان تشيع را از آمادگی بيشتری برای بر افراشتن پرچم حكومت علوی برخوردارتر ساخته بود.
مامون اين خطر را زيركانه حدس زد و در صدد مقابله با آن برآمد و به دنبال همين ارزيابی و تشخيص بود كه ماجرای دعوت امام هشتم از مدينه به خراسان و پيشنهاد الزامی وليعهدی به آن حضرت‏ پيش آمد. و اين حادثه كه در همه دوران طولانی امامت كم نظير و يا در نوع خود بی نظير بود، تحقق يافت.
در اين حادثه امام هشتم علی بن موسی الرضا عليه السلام در برابر يك تجربه تاريخی عظيم قرار گرفت و در معرض يك نبرد پنهان سياسی، كه پيروزی يا ناكامی آن می توانست سرنوشت تشيع را رقم بزند، واقع شد.
در اين نبرد، رقيب كه ابتكار عمل را به دست داشت و با همه امكانات به ميدان آمده بود، مامون بود. مامون با هوشی سرشار و تدبيری قوی و فهم و درايتی بی سابقه قدم در ميدانی نهاد كه اگر پيروز می شد و می توانست آنچنان كه برنامه ريزی كرده بود، كار را به انجام برساند يقيناً به هدفی دست می يافت كه از سال چهل هجری يعنی از شهادت علی بن ابيطالب عليه السلام هيچ يك از خلفای اموی و عباسی با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دست يابند، يعنی می توانست درخت تشيع را ريشه كن كند و جريان معارضی را كه همواره همچون خاری در چشم سردمداران خلافتهای طاغوتی فرو رفته بود، بكلی نابود سازد.

تدبير الهی‏

اما امام هشتم با تدبيری الهی بر مامون فائق آمد و او را در ميدان نبرد سياسی كه خود به وجود آورده بود، به طور كامل شكست داد.
و نه فقط تشيع، ضعيف يا ريشه كن نشد، بلكه حتی سال دويست و يك هجری يعنی سال ولايتعهدی آن حضرت، يكی از پر بركت ترين سالهای تاريخ تشيع شد. و نفس تازه ای در مبارزات علويان دميده شد. و اين همه، به بركت تدبير الهی امام هشتم و شيوه حكيمانه ای بود كه آن امام معصوم در اين آزمايش بزرگ از خويشتن نشان داد.
برای اين كه پرتويی بر سيمای اين حادثه عجيب افكنده شود به تشريح كوتاهی از تدبير مامون و تدبير امام در اين حادثه می پردازيم.

تحليل اوضاع و اهداف مامون‏

مامون از دعوت امام هشتم عليه السلام به خراسان چند مقصود عمده را تعقيب می كرد:

هدف نخست:

اولين و مهمترين آنها تبديل صحنه مبارزات حاد انقلابی شيعيان، به عرصه فعاليت سياسی آرام و بی خطر بود.
همان طور كه گفتم، شيعيان در پوشش تقيه، مبارزاتی خستگی ناپذير و تمام نشدنی داشتند.

دو ويژگی شيعيان‏

اين مبارزات كه با دو ويژگی همراه بود، تأثير توصيف ناپذيری در برهم زدن بساط خلافت داشت. آن دو ويژگی يكی مظلوميت بود و ديگری قداست.
شيعيان با اتكاء به اين دو عامل، نفوذ انديشه شيعی را كه همان تفسير و تبيين اسلام از ديدگاه ائمه اهل بيت است، به زوايای دل و ذهن مخاطبان خود می رساندند، و هر كسی را كه از اندك آمادگی برخوردار بود، به آن طرز فكر متمايل و يا مومن می ساختند.
و چنين بود كه دائره تشيع، روز به روز در دنيای اسلام گسترش می يافت. و همان مظلوميت و قداست بود كه با پشتوانه تفكر شيعی اين جا و آن جا، در همه دورانها قيامهای مسلحانه و حركات شورشگرانه را بر ضد دستگاههای خلافت سازماندهی می كرد.

درماندگی مامون‏

مامون می خواست يكباره آن خفا و استتار را از اين جمع مبارز بگيرد و امام را از ميدان مبارزه انقلاب، به ميدان سياست بكشاند. و به اين وسيله كارآيی نهضت تشيع را كه بر اثر همان استتار و اختفا روز به روز افزايش يافته بود، به صفر برساند.
با اين كار مامون آن دو ويژگی مؤثر و نافذ را نيز از گروه علويان می گرفت. زيرا جمعی كه رهبرشان فرد ممتاز دستگاه خلافت و وليعهد پادشاه مطلق العنان وقت، و متصرف در امور كشور است، نه مظلوم است و نه آنچنان مقدس.
اين تدبير می توانست فكر شيعی را هم در رديف بقيه عقايد و افكاری كه در جامعه طرفدارانی داشت، قرار دهد و آن را از حد يك تفكر مخالف- دستگاه كه اگر چه از نظر دستگاهها ممنوع و مبغوض است از نظر مردم بخصوص ضعفا پر جاذبه و استفهام بر انگيز است- خارج سازد.

هدف دوم:

دوم، تخطئه مدعای تشيع مبنی بر غاصبانه بودن خلافتهای اموی و عباسی، و مشروعيت دادن به اين خلافتها بود.
مامون با اين كار به همه شيعيان مزورانه ثابت می كرد كه ادعای غاصبانه و نامشروع بودن خلافتهای مسلط كه همواره جزء اصول اعتقادی شيعه به حساب می آمده است، يك حرف بی پايه و ناشی از ضعف و عقده های حقارت بوده است، چه اگر خلافتهای ديگران نامشروع و جابرانه بود، خلافت مامون هم كه جانشين آنهاست، می بايد نامشروع و غاصبانه باشد، و چون علی بن موسی الرضا عليه السلام با ورود در اين دستگاه و قبول جانشينی مامون، او را قانونی و مشروع دانسته. پس بايد بقيه خلفا هم از مشروعيت برخوردار بوده باشند و اين نقض همه ادعاهای شيعيان است.
با اين كار نه فقط مامون از علی بن موسی الرضا عليه السلام بر مشروعيت حكومت خود و گذشتگان اعتراف می گرفت، بلكه يكی از اركان اعتقادی تشيع يعنی ظالمانه بودن پايه حكومتهای قبلی را نيز در هم می كوبيد.
علاوه بر اين، ادعای ديگر شيعيان، مبنی بر زهد و پارسايی و بی اعتنايی ائمه به دنيا نيز با اين كار نقض می شود كه آن حضرت فقط در شرائطی كه به دنيا دسترسی نداشته اند نسبت به آن زهد می ورزيدند و اكنون كه درهای بهشت دنيا به روی آنان باز شد، به سوی آن شتافتند و مثل ديگران خود را از آن متنعم كردند.

هدف سوم:

سوم، اينكه مامون با اين كار، امام را كه همواره يك كانون معارضه و مبارزه بود در كنترل دستگاههای خود قرار ميداد.
به جز خود آن حضرت همه سران و گردنكشان و سلحشوران علوی را نيز در سيطره خود در می آورد و اين موفقيتی بودكه هرگز هيچ يك از اسلاف مامون چه بنی اميه و چه بنی عباسی بر آن دست نيافته بودند.

هدف چهارم:

چهارم، اين كه امام را كه يك عنصر مردمی و قبله اميدها و مرجع سؤالها و شكوه ها بود، در محاصره ماموران حكومت قرار می داد. و رفته رفته رنگ مردمی بودن را از او می زدود و ميان او و مردم و سپس ميان او و عواطف و محبتهای مردم فاصله می افكند.

هدف پنجم:

پنجم، اين بود كه با اين كار برای خود وجهه و حيثيتی معنوی كسب می كرد.
طبيعی بود كه در دنيای آن روز همه او را برای اين كه فرزندی از پيغمبر و شخصيتی مقدس و معنوی را به وليعهدی خود برگزيده و برادران و فرزندان خود را از اين امتياز محروم ساخته است، ستايش كنند.
و هميشه چنين است كه نزديكی دينداران به دنيا طلبان از آبروی دينداران می كاهد و بر آبروی دنيا طلبان می افزايد.

هدف ششم:

ششم، آن كه در پندار مامون، امام با اين كار به يك توجيه گر دستگاه خلافت بدل می گشت.
بديهی است، شخصی در حد علمی و تقوايی امام با آن حيثيت و حرمت بی نظيری كه وی به عنوان فرزند پيامبر در چشم همگان داشت، اگر نقش توجيه حوادث را در دستگاه حكومت بر عهده می گرفت، هيچ نغمه مخالفی نمی توانست خدشه ای بر حيثيت آن دستگاه وارد سازد.
اين خود در حكم حصار منيعی بود كه می توانست همه خطاها و زشتيهای دستگاه خلافت را از چشمها پوشيده بدارد.
بجز اينها، هدفهای ديگری نيز برای مامون متصور بود.

فريب دادن همه‏

چنان كه مشاهده می شود اين تدبير به قدری پيچيده و عميق است كه يقيناً هيچ كس جز مامون نمی توانست آن را بخوبی هدايت كند و بدين جهت بود كه دوستان و نزديكان مامون از ابعاد و جوانب آن بی خبر بودند. از برخی گزارشهای تاريخی چنين بر می آيد كه حتی فضل بن سهل وزير و فرمانده كل و مقربترين فرد دستگاه خلافت نيز از حقيقت و محتوای اين سياست بی خبر بوده است. مامون حتی برای اين كه هيچ گونه ضربه ای بر هدفهای وی از اين حركت پيچيده وارد نيايد داستانهای جعلی برای علت و انگيزه اين اقدام می ساخت و به اين و آن می گفت.

زهر كينه‏

حقاً بايد گفت سياست مامون از پختگی و عمق بی نظيری برخوردار بود اما آن سوی ديگر اين صحنه نبرد، امام علی بن موسی الرضا عليه السلام است.
همين است كه علی رغم زيركی شيطنت آميز مامون تدبير پخته و همه جانبه، او را به حركتی بی اثر و بازيچه ای كودكانه بدل می كند؛ مامون با قبول آن همه زحمت و با وجود سرمايه گذاری عظيمی كه در اين راه كرد از اين عمل نه تنها طرفی بر نبست، بلكه سياست او به سياستی بر ضد او بدل شد تيری كه با آن اعتبار و حيثيت و مدعاهای امام علی بن موسی الرضا عليه السلام هدف گرفته شده بود، خود او را آماج قرار داد به طوری كه بعد از گذشت مدتی كوتاه ناگزير شد همه تدابير گذشته خود را كأن لم يكن شمرده بالاخره همان شيوه ای را در برابر امام در پيش بگيرد، كه همه گذشتگانش در پيش گرفته بودند يعنی قتل و مامون كه در آرزوی چهره قداست مآب خليفه ای موجه و مقدس و خردمند اين همه تلاش كرده بود سرانجام در همان مزبله ای كه همه خلفای پيش از او در آن سقوط كرده بود يعنی فساد و فحشا و عيش و عشرت توام با ظلم و كبر فرو غلطيد؛ دريده شدن پرده ريا مامون را با زندگی پانزده ساله او پس از حادثه وليعهدی در دهها نمونه می توان مشاهده كرد كه از جمله آن به خدمت گرفتن قاضی القضاتی فاسق و فاجر و عياش همچون يحيی بن اكثم و همنشينی و مجالست با عموی خواننده و خنياگرش ابراهيم بن مهدی و آراستن بساط عيش و نوش و پرده دری در دارالخلافه او در بغداد است.

تدابير امام رضا عليه السلام‏

اكنون به تشريح سياستها و تدابير امام علی بن موسی الرضا عليه السلام در اين حادثه می پردازيم:

اول:

هنگامی كه امام را از مدينه به خراسان دعوت كردند آن حضرت فضای مدينه را از كراهت و نارضايتی خود پر كرد، به طوری كه همه‏ كس در پيرامون امام يقين كردند كه مامون با نيت سوء حضرت را از وطن خود دور می كند.
امام بدبينی خود به مامون را با هر زبان ممكن به همه گوشها رساند، در وداع با حرم پيغمبر، در وداع با خانواده اش، در هنگام خروج از مدينه، در طواف كعبه كه برای وداع انجام می داد، گفتار و رفتار، با زبان دعا و زبان اشك، بر همه ثابت كرد كه اين سفر، سفر مرگ اوست همه كسانی كه بايد طبق انتظار مامون نسبت به او خوش بين و نسبت به امام به خاطر پذيرش پيشنهاد او بدبين می شدند در اولين لحظات اين سفر دلشان از كينه مامون كه امام عزيزشان را اين طور ظالمانه از آنان جدا می كرد و به قتلگاه می برد، لبريز شد.

دوم:

هنگامی كه در مرو پيشنهاد ولايتعهدی آن حضرت مطرح شد حضرت بشدت استنكاف كردند و تا وقتی مامون صريحاً آن حضرت را تهديد به قتل نكرد، آن را نپذيرفتند.
اين مطلب همه جا پيچيد كه علی بن موسی الرضا عليه السلام وليعهدی و پيش از آن خلافت را كه مامون با او به اصرار پيشنهاد كرده بود، نپذيرفته است.
دست اندركاران امور كه به ظرافت تدبير مامون واقف نبودند ناشيانه عدم قبول امام را همه جا منتشر كردند. حتی فضل بن سهل در جمعی از كارگزاران و ماموران حكومت گفت من هرگز خلافت را چنين خوار نديده ام امير المومنين آن را به علی بن موسی الرضا عليه السلام تقديم می كند و علی بن موسی دست رد به سينه او می زند.
خود امام در هر فرصتی اجباری بودن اين منصب را به گوش اين و آن می رساند و همواره می گفت من تهديد به قتل شدم تا وليعهدی را قبول كردم.
طبيعی بود كه اين سخن همچون عجيب ترين پديده سياسی، دهان به دهان و شهر به شهر پراكنده شود و همه آفاق اسلام در آن روز يا بعدها بفهمند كه در همان زمان كه كسی مثل مامون فقط به دليل آن كه از وليعهدی برادرش امين عزل شده است به جنگی چند ساله دست می زند و هزاران نفر از جمله برادرش امين را به خاطر آن به قتل می رساند و سر برادرش را از روی خشم شهر به شهر می گرداند كسی مثل علی بن موسی الرضا عليه السلام پيدا می شود كه به وليعهدی با بی اعتنايی نگاه می كند و آن را جز با كراهت و در صورت تهديد به قتل، نمی پذيرد.
مقايسه ای كه از اين رهگذر ميان امام علی بن موسی الرضا عليه السلام و مامون عباسی در ذهنها نقش می بست درست عكس آن چيزی را نتيجه می داد كه مامون به خاطر آن سرمايه گذاری كرده بود.

سوم:

با اين همه علی بن موسی الرضا عليه السلام فقط بدين شرط وليعهدی را پذيرفت كه در هيچ يك از شؤون حكومت دخالت نكند. و به جنگ و صلح و عزل و نصب و تدبير امور نپردازد. و مامون كه فكر می كرد فعلًا در شروع كار اين شرط قابل تحمل است و بعداً بتدريج می توان امام را به صحنه فعاليتهای خلافتی كشانيد، اين شرط را از آن حضرت قبول كرد.
روشن است كه با تحقق اين شرط، نقشه مامون نقش بر آب می شد و بيشتر هدفهای او برآورده نمی گشت.
امام در همان حال كه نام وليعهد داشت و قهراً از امكانات دستگاه خلافت نيز برخوردار بود، چهره ای به خود می گرفت كه گويی با دستگاه خلافت، مخالف و به آن، معترض است نه امری، نه نهيی، نه تصدی مسؤوليتی، نه قبول شغلی، نه دفاعی از حكومت و طبعاً نه هيچ گونه توجيهی برای كارهای آن دستگاه.
روشن است كه عضوی در دستگاه حكومت كه چنين با اختيار و اراده خود از همه مسؤوليتها كناره می گيرد، نمی تواند نسبت به آن دستگاه صميمی و طرفدار باشد.

حيله مامون‏

مامون بخوبی اين نقيصه را حس می كرد و لذا پس از آنكه كار وليعهدی انجام گرفت، بارها در صدد بر آمد امام را بر خلافت تعهد قبلی با لطائف الحيل به مشاغل خلافتی بكشناد و سياست مبارزه منفی امام را نقض كند، اما هر دفعه امام هوشيارانه نقشه او را خنثی می كرد.
يك نمونه همان است كه معمر بن خلاد از خود امام هشتم نقل می كند كه مامون به امام می گويد:
اگر ممكن است به كسانی كه از شما حرف شنوی دارند، در باب مناطقی كه اوضاع آن پريشان است، چيزی بنويس و امام استنكاف می كند و قرار قبلی كه همان عدم دخالت مطلق است، را به يادش می آورد.

نماز عيد

و نمونه بسيار مهم و جالب ديگر، ماجرای نماز عيد است، كه مامون به اين بهانه كه مردم قدر تو را بشناسند و دلهای آنان آرام گيرد، امام را به امامت نماز عيد دعوت می كند، امام استنكاف می كند و پس از اين كه مامون اصرار را به نهايت می رساند، امام به اين شرط قبول می كند كه نماز را به شيوه پيغمبر (صلی الله عليه و آله) و علی بن ابی طالب (عليه السلام) به جا آورد.
و آنگه امام از اين فرصت چنان بهره ای می گيرد كه مامون را از اصرار خود پشيمان می سازد و امام را از نيمه راه نماز بر می گرداند يعنی بناچار ضربه ای ديگر به ظاهر رياكارانه خود وارد می سازد.

چهارم:

اما بهره برداری اصلی امام از اين ماجرا بسی از اينها مهمتر است. امام با قبول وليعهدی، دست به حركتی می زند كه در تاريخ زندگی ائمه، پس از اين خلافت اهل بيت در سال چهلم هجری تا آن روز و تا آن دوران، بی نظير بوده است و آن برملا كردن داعيه امامت شيعی در سطح عظيم اسلام و دريدن پرده غليظ تقيه و رساندن پيام تشيع به گوش همه مسلمانهاست.

اعلان امامت‏

تريبون عظيم خلافت در اختيار امام قرار گرفت و امام در آن سخنانی را كه در طول يكصد و پنجاه سال جز در خفا و با تقيه، جز به خاصان و ياران نزديك گفته نشده بود، به صدای بلند فرياد كرد و با استفاده از امكانات معمولی آن زمان كه جز در اختيار خلفا و نزديكان درجه يك آنها قرار نمی گرفت، آن را به گوش همه رساند.
مناظرات امام در مجمع علما و در محضر مامون كه در آن قويترين استدلالهای امامت را بيان فرموده است.
نام جوامع الشريعه كه در آن همه روؤس مطالب عقيدتی و فقهی شيعی را برای فضل بن سهل نوشته است.
حديث معروف امامت كه در مرو برای عبدالعزيز بن مسلم بيان كرده است.
قصائد فراوانی كه در مدح آن حضرت به مناسبت ولايتعهدی سروده شده و برخی از آن مانند قصيده دعبل و ابونواس، هميشه در شمار قصائد برجسته عربی به شمار رفته است، نمايشگر اين موفقيت عظيم امام عليه السلام است.

آزادی محبت‏

آن سال در مدينه و شايد در بسيار از آفاق اسلامی هنگامی كه خبر ولايتعهدی علی بن موسی الرضا عليه السلام رسيد، در خطبه ها فضائل اهل بيت بر زبان رانده شد و اهل بيت پيغمبر كه نود سال علناً بر منبرها، دشنام داده شده بودند و سالهای متمادی ديگر كسی جرات بر زبان آوردن فضائل آنها را نداشت. اكنون همه جا به عظمت و نيكی ياد می شدند.
دوستان آنان از اين حادثه روحيه و قوت قلب گرفتند. بی خبرها و بی تفاوتها با آنان آشنا شدند و به آن گرايش يافتند. و دشمنان سوگند خورده احساس ضعف و شكست كردند.
محدثان و متذكران شيعه معارفی را كه تا آن روز جز در خلوت نمی شد به زبان آورد در جلسات درسی بزرگ و مجامع عمومی بر زبان راندند.

پنجم:

در حالی كه مامون امام را، جدا از مردم می پسنديد و اين جدايی را در نهايت وسيله ای برای قطع رابطه معنوی عاطفی، ميان امام و مردم می خواست، امام در هر فرصتی خود را در معرض ارتباط با مردم قرار می داد.

مسير حركت‏

با اينكه مامون آگاهانه، مسير حركت امام از مدينه تا مرو را طوری انتخاب كرده بود كه شهرهای معروف به محبت اهل بيت مانند كوفه و قم در سر راه قرار نگيرند، امام در همان مسير تعيين شده از هر فرصتی برای ايجاد رابطه جديدی ميان خود و مردم استفاده كرد.
در اهواز آيات امامت را نشان داد، در بصره خود را در معرض محبت دلهايی كه با او نامهربان بودند قرار داد، در نيشابور حديث سلسله الذهب را برای هميشه به يادگار گذاشت.
و علاوه بر آن، نشانه ها و معجزه های ديگری نيز آشكار ساخت و در جای جای اين سفر طولانی، فرصت ارشاد مردم را مغتنم شمرد و در مرو هم كه سر منزل اصلی و اقامتگاه دستگاه خلافت بود، هر گاه فرصتی دست داد، حصارهای دستگاه حكومت را برای حضور در انبوه جمعيت مردم شكافت.
نه تنها سرجنبانان تشيع از سوی امام به سكوت و سازش تشويق نشدند، بلكه قرائن حاكی از آن است كه وضع جديد امام موجب دلگرمی آنان شد.
و شورشگرانی كه بيشترين دورانهای عمر خود را در كوه های صعب العبور و آباديهای دور دست و با سختی و دشواری می گذراندند، با حمايت امام علی بن موسی الرضا عليه السلام حتی مورد احترام و تجليل كارگزاران حكومت در شهرهای مختلف نيز قرار گرفتند.
هر ناسازگار و تند زبانی چون دعبل كه هرگز به هيچ خليفه و وزير و اميری روی خوش نشان نداده و در دستگاه آنان رحل اقامت نيفكنده بوده و هيچ كس از سرجنبانان خلافت از تيزی زبان او مصون نمانده بود و به همين دليل هميشه مورد تعقيب و تفتيش دستگاههای دولتی بر سر می برد، و ساليان دراز، دار خود را بر دوش خود حمل می كرد و ميان شهرها و آباديها سرگردان و فراری می گذرانيد، توانست به حضور امام و مقتدای محبوب خود برسد و معروفترين و شيواترين قصيده خود را كه ادعا نام نهضت نبوی ضد دستگاههای خلافت اموی و عباسی است، برای آن حضرت‏ بسرايد. و شعر او در زمانی كوتاه، به همه اقطار عالم اسلام برسد، به طوری كه در بازگشت، از محضر امام آن را از زبان رئيس راهزنان ميان راه می شنود.

پيروز حقيقی‏

اكنون بار ديگر نگاهی بر وضع كلی صحنه اين نبرد پنهانی كه مامون آن را به ابتكار خود آراسته و امام علی بن موسی الرضا عليه السلام را با نگيزه هايی كه اشاره شد، به آن ميدان كشانده بود می افكنيم.
يك سال پس از اعلام وليعهدی وضعيت چنين است:
مامون چه در متن فرمان ولايتعهدی و چه در گفته ها و اظهارات ديگر، او را به فضل و تقوی و نسبت رفيع و مقام علمی منيع ستوده است و او اكنون در چشم آن مردمی كه برخی از او فقط نامی شنيده و حتی به همين اندازه هم او را نشناخته و شايد گروهی بغض او را همواره در دل پرورانده بودند، به عنوان يك چهره در خور تعظيم و تجليل و يك انسان شايسته خلافت كه از خليفه به سال، علم و تقوی و خويشی با پيغمبر، بزرگتر و شايسته تر است، شناخته اند.
مامون نه تنها با حضور او نتوانسته معارضان شيعی خود را خوشبين و دست و زبان تند آنان را از خود و خلافت خود منصرف سازد، بلكه حتی علی بن موسی الرضا عليه السلام مايه، ايمان و اطمينان و تقويت روحيه آنان نيز شده است در مدينه، مكه و ديگر اقطار مهم اسلامی نه فقط نام علی بن موسی الرضا عليه السلام، به تهمت حرص به دنيا و عشق به مقام و منصب، از رونق نيفتاده بلكه حشمت ظاهری بر عزت معنوی او افزوده شده و زبان ستايشگران پس از دهها سال به فضل و رتبه معنوی پدران مظلوم و معصوم او گشوده شده است.
كوتاه سخن آن كه، مامون در اين قمار بزرگ نه تنها چيزی به دست نياورده كه بسياری چيزها را از دست داده و در انتظار است كه بقيه را نيز از دست بدهد.

طعم شكست‏

اين جا بود كه مامون احساس شكست و خسران كرد و در صدد برآمد كه خطای فاحش خود را جبران كند.
خود را محتاج آن ديد كه پس از اين همه سرمايه گذاری سرانجام برای مقابله با دشمنان آشتی ناپذير دستگاههای خلافت، يعنی ائمه اهل بيت عليهم السلام، به همان شيوه ای متوسل شود كه هميشه گذشتگان ظالم و فاجر او متوسل شده بودند يعنی قتل.
بديهی است؛ قبل امام هشتم پس از چنان موقعيت ممتاز به آسانی ميسر نبود.
قرائن نشان ميدهد كه مامون، پيش از اقدام قطعی خود برای به شهادت رساندن امام، به كارهای ديگری دست زده است كه شايد بتواند اين آخرين علاج را آسانتر به كار برد.

شايعه سازی‏

به گمان زياد اين كه ناگهان در مرو شايع شد كه علی بن موسی الرضا عليه السلام همه مردم را بردگان خود می دانند، و اين جز با دست اندر كاری عمال مامون ممكن نبود. هنگامی كه اباصلت اين خبر برای امام آورد حضرت فرمود: «بار الها ای پديد آورنده آسمانها و زمين تو شاهدی كه نه من و نه هيچ يك از پدرانم، هرگز چنين سخنی نگفته ايم و اين يكی از همان ستمهايی است كه از سوی اينان به ما می شود.

دست يازی به خاشاك‏

تشكيل مجالس مناظره با هر آن كسی كه كمتر اميدی به غلبه او بر امام می رفت، نيز از جمله همين تدابير است. هنگامی كه امام مناظره كنندگان اديان و مذاهب مختلف را در بحث عمومی خود منكوب كرد و آوازه دانش و حجت قاطعش در همه جا پيچيد، مامون در صدد برآمد كه هر متكلم و اهل مجادله ای را به مجلس مناظره با امام بكشاند، شايد يك نفر در اين بين بتواند امام را مجاب كند.
البته چنان كه ميدانيم، هر چه تشكيل مناظرات ادامه می يافت قدرت علمی امام آشكارتر می شد و مامون از تأثير اين وسيله نوميدتر. بنابر روايات، يك يا دوبار توطئه قتل امام را به وسيله نوكران و ايادی خود ريخت و يك بار هم حضرت در سرخس، به زندان افكند.
اما اين شيوه ها هم نتيجه ای جز جلب اعتقاد همان دست اندركاران به رتبه معنوی امام، به بار نياورد. و مامون در مانده تر و خشمگين تر شد.
در آخر چاره ای جز آن نيافت كه به دست خود و بدون هيچ واسطه ای امام را مسموم كند و همين كار را كرد.
و در ماه صفر، 203 هجری، يعنی قريب دو سال پس از آوردن آن حضرت از مدينه به خراسان و يك سال و اندی پس از صدور فرمان وليعهدی به نام آن حضرت، دست خود را به جنايت بزرگ و فراموش نشدنی قتل امام آلود.








قسمت دوم سخنرانى مقام معظم رهبرى (مدظله العالى) (در تاريخ 28/ 4/ 65)


زندگى سياسى ائمه عليهم السلام‏

غربت ائمه عليهم السلام، به دوران زندگى اين بزرگواران منتهى نشده، بلكه در طول قرنها، عدم توجه به ابعاد مهم و شايد اصلى زندگى اين بزرگواران، غربت تاريخى آنها را استمرار بخشيد.


يقيناً كتاب ها و نوشته ها در طول اين قرون، از ارزش بی نظيری برخوردارند؛ زيرا توانسته اند مجموعه ای از رواياتی را كه در باب زندگی اين بزرگواران است، برای آيندگان يادگار بگذارند؛ ليكن عنصر مبارزه سياسی حاد، كه خط ممتد زندگی ائمه هدی (عليهم السلام) را در طول دويست و پنجاه سال تشكيل می دهد، در لابلای روايات و احاديث و شرح حالهای ناظر به جنبه های علمی و معنوی، گم شده است!
زندگی ائمه عليهم السلام را، ما بايد به عنوان درس و اسوه فرا بگيريم؛ نه فقط به عنوان خاطره های شكوهمند و ارزنده و اين بدون توجه به روش و منش سياسی اين بزرگواران، ممكن نيست.
بنده شخصاً، علاقه ای به اين بعد و جانب از زندگی ائمه (عليهم السلام) پيدا كردم، و بد نيست اين را عرض كنم كه اول بار اين فكر برای بنده در سال 1350 و در دوران محنت بار يك امتحان ابتلاء دشوار، پيدا شد.
اگر چه قبل از آن به ائمه، به صورت مبارزان بزرگی كه در راه اعلای كلمه توحيد و استقرار حكومت الهی، فداكاری می كردند، توجه داشتم، اما نكته ای كه در آن برهه ناگهان برای من روشن شد، اين بود كه زندگی اين بزرگواران، علی رغم تفاوت ظاهری- كه بعضی حتی از بخشهای اين زندگی احساس تناقض كردند- در مجموع يك حركت مستمر و طولانی است، كه از سال دهم، يازدهم هجرت شروع می شود، و دويست و پنجاه سال ادامه پيدا می كند، و به سال دويست و شصت- كه سال شروع غيبت صغری است- در زندگی ائمه خاتمه پيدا می كند.
اين بزرگواران يك واحدند، يك شخصيتند، شك نمی شود كرد كه هدف و جهت آنها يكی است. پس به جای اينكه بياييم زندگی امام حسن مجتبی عليه السلام را جدا، و زندگی امام حسين عليه السلام را جدا، و زندگی امام سجاد عليه السلام را جدا تحليل كنيم- تا احياناً در دام اين اشتباه خطرناك بيفتيم كه سيره اين سه امام، به اختلاف ظاهری با هم، متعارض و متخالفند- بايد يك انسانی را فرض كنيم كه دويست و پنجاه سال عمر كرده، و در سال يازدهم هجرت قدم در يك راهی گذاشته، و تا سال دويست و شصت هجری، اين راه را، طی كرده است.
تمام حركات اين انسان بزرگ و معصوم، با اين ديد قابل فهم و قابل توجيه خواهد بود. هر انسانی كه از عقل و حكمت برخوردار باشد- ولو نه از عصمت- در يك حركت بلند مدت، تاكتيكها و اختيارهای موضعی خواهد داشت. گاهی ممكن است بداند كه تند حركت كنند، و گاهی كند، گاهی حتی ممكن است به عقب نشينی حكيمانه دست بزند؛ اما همان عقب نشينی هم از نظر كسانی كه علم و حكمت و هدفداری او را می دانند، يك حركت به جلو محسوب می شود.
با اين ديد، زندگی امير المؤمنين، با زندگی امام مجتبی، با زندگی حضرت ابا عبد الله، با زندگی هشت امام ديگر- تا دويست و شصت- يك حركت مستمر است. اين را بنده در آن سال متوجه شدم، و با اين ديد وارد زندگی آنها شدم، يك بار ديگر نگاه كردم و هر چه پيش رفتم، اين فكر تأييد شد.
البته بحث در اين باب، در گنجايش يك مجلس نيست، وليكن توجه به اين زندگی مستمر اين عزيزان معصوم و بزرگوار- از هل بيت رسول خدا- با يك جهت گيری سياسی همراه است، قابل اين است كه به عنوان يك فصل جداگانه، مورد عنايت قرار بگيرد؛ و بنده امروز به اين مطلب خواهم پرداخت.
در پيام سال گذشته، به مبارزه حاد سياسی در زندگی ائمه و در زندگی امام هشتم اشاره كردم. امروز ان شاء الله مايلم اين جمله را با قدری شرح و تفصيل عرض كنم.

مبارزه سياسی ائمه عليهم السلام‏

اولًا مبارزه سياسی- يا مبارزه حاد سياسی- كه ما به ائمه عليهم السلام نسبت می دهيم، يعنی چه؟ منظور اين است كه مبارزات ائمه معصومين عليهم السلام، فقط مبارزه علمی و اعتقادی و كلامی نبود- از قبيل مبارزات كلامی‏يی كه شما در طول همين مدت، در تاريخ اسلام مشاهده می كنيد؛ مثل معتزله، اشاعره و ديگران- مقصود ائمه از اين نشستنها وحلقات درس و بيان احاديث و نقل معارف و بيان احكام، فقط اين نبود كه يك مكتب كلامی يا فقهی را كه به آنها وابسته بود، صد در صد ثابت كنند و خصوم خودشان را مفهم كنند؛ چيزی بيش از اين بود.
همچنين ائمه (عليهم السلام) يك مبارزه مسلحانه هم- از قبيل آن چيزی كه انسان در زندگی جناب زيد و بازماندگانش، و هنچنين‏ بنی الحسن و بعضی از آل جعفر و ديگران، در تاريخ زندگی ائمه می بيند- نداشتند.
البته همين جا اشاره كنم آنها را به طور مطلق هم تخطئه نمی‏كردند؛ بعضی را تخطئه می‏كردند- به دلايلی، غير از نفس مبارزه مسلحانه- بعضی را هم تأييد كامل می‏كردند، در بعضی هم به نحو پشت جبهه شركت می‏كردند- لَوَدِدْتُ أَنَّ الْخَارِجِیَّ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ خَرَجَ وَ عَلَیَّ نَفَقَهُ عِيَالِهِ (1) كمك مالی و آبرويی، كمك به جا دادن و مخفی كردن و از اين قبيل- ليكن خودشان به عنوان ائمه عليهم السلام- آن سلسله‏ يی كه ما می‏شناسيم- وارد در مبارزه مسلحانه نبودند و نمی‏شدند.
مبارزه سياسی، نه آن اولی است و نه اين دومی؛ عبارت است از مبارزه ‏يی با يك هدف سياسی. آن هدف سياسی چيست؟ عبارت است از تشكيل حكومت اسلامی و به تعبير ما- حكومت علوی. ائمه از لحظه وفات رسول الله تا سال 260، در صدد بودند كه حكومت الهی را در جامعه اسلامی به وجود بياورند؛ اين، اصل مدعاست.
البته نمی توانيم بگوييم كه می خواستند حكومت اسلامی را در زمان خودشان- يعنی هر امامی در زمان خودش- به وجود بياورد، آينده‏ های ميان مدت و بلند مدت، و در مواردی هم نزديك مدت وجود داشت. مثلًا در زمان امام مجتبی عليه السلام، به نظر ما تلاش برای حكومت اسلامی، در آينده كوتاه مدت بود. امام مجتبی در جواب به آن كسانی- مسيب بن نجبه و ديگران- كه می‏گفتند چرا شما سكوت كرديد می‏فرمود: أن ادری لعله فتنه لكم و متاع الی حين. و در زمان امام سجاد عليه السلام به نظر بنده، برای آينده ميان مدت بود؛ كه حالا در اين باره، شواهد مطالبی را كه هست، عرض خواهم كرد. در زمان امام باقر (عليه الصلاه و السلام)، احتمال زياد اين است كه برای آينده كوتاه مدت بود؛ از بعد از شهادت امام هشتم‏ عليه السلام- به گمان زياد- برای آينده بلند مدت بود؛ برای چه موقع؟ مختلف بود؛ اما هميشه بود. اين معنای مبارزه‏ ی سياسی است.
همه كارهای ائمه عليهم السلام- غير از آن كارهای معنوی و روحی كه مربوط به اعلا نفس يك انسان و قرب او به خداست، بينه و بين ربه- يعنی درس، حديث، علم، كلام، محاجه با خصوم علمی، با خصوم سياسی، تبعيد، حمايت از يك گروه، در اين خط است؛ برای اين است كه حكومت اسلامی را تشكيل بدهند. اين، مدعاست. بله، اين مطلب مورد اختلاف نظر بوده و خواهد بود؛ بنده هم اصراری ندارم كه درك و برداشت من قبول بشود، اصرار دارم كه اين سر نخ، مورد توجه دقيق قرار بگيرد و زندگی ائمه بازنگری بشود. تلاشی كه ما در اين چند سال داشتيم، برای اين بوده كه اين مطلب را- چه نسبت به مجموع ائمه (عليهم السلام)، و چه نسبت به هر فردی از اين بزرگواران- با دلايل قابل قبول، مستند كنيم.
البته بعضی از دلايل، دلايل كلی است؛ مثل اينكه می‏دانيم امامت، ادامه‏ی نبوت است، و نبی، اول امام است. إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص كَانَ الْإِمَام (2)- در كلام امام صادق (عليه الصلاه و السلام)- و رسول الله برای ايجاد نظام عدل و حق الهی قيام كرد، و آن نظام را با مبارزات پيگير خود به وجود آورد و تا بود، از آن حفاظت كرد. نمی شود كه امام- كه دنباله نبی است- از چنين نظامی غافل بماند. اين، يك استدلال كلی است؛ كه البته با بحث زياد و توجه به نكات گوناگون، اين استدلال را می‏شود تعقيل كرد.
بعضی از دلايل هم دلايل صادره‏ی از كلمات ائمه عليهم السلام، يا از ارزش و منش زندگی آنها است؛ كه با توجه به اين نكته، و با تفطن به اين جهتگيری، همه آنها معنا پيدا می‏كند. و حقيقت اين است، كه يك مقدار هم در توجه با اين معنا، شرايط و اوضاع می‏تواند كمك كند؛ كما اين كه آن زمان برای ما چنين چيزی بود- در داخل‏ سلول تاريك زندان، انسان می توانست علت و معنا و وجه سلام بر الْمُعَذَّبِ فِی قَعْرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ الْمَطَامِيرِ ذِی السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُود (3) را درست بفهمد.
به هر حال اين، آن جهتگيری و خطی است كه می‏خواهيم درباره آن، قدری بحث كنيم و بنده، برداشتهای ذهنی خودم را بر اين مجلس بزرگ و معظم عرضه كنم.
اگر بخواهيم عنصر مبارزه‏ ی سياسی را- همان طور كه عرض كردم- مشخص بكنيم، نه آن چيزی است كه در مبارزات مسلحانه است. برای كسانی كه تاريخ قرن دوم هجری را خوب می دانند و حركات بنی‏العباس را از سالهای قبل از سال صد هجری، تا سال صد و سی و دو- كه آغاز حكومت بنی العباس است- درست مطالعه كرده‏ اند، بنده می‏توانم مبارزه‏ ی حاد سياسی در زندگی ائمه را، به آن چيزی كه در زندگی بنی‏العباس مشاهده می‏شود، تشبيه كنم.
البته اگر كسی در زندگی بنی‏العباس و مبارزات آنها مطالعه نكرده باشد، اين تشبيه، درست رسا و گويا نيست؛ در زندگی ائمه عليهم السلام هم همانطور چيزی هست، منتها با فرقهای جوهری در هدف بنی‏ العباس و ائمه، و در روشها و در اشخاص آنها و ائمه؛ اما شكل و نقشه‏ی كار تقريباً به هم نزديك است. لذا يك جاهايی هم ميبينيد كه دو جريان، با هم مخلوط می شوند؛ يعنی بنی‏العباس به خاطر نزديكی روش و تبليغات و دعوتشان با آل‏علی، در مناطق دور تر از حجاز و عراق، اين جور وانمود می‏كنند كه همان خط آل‏علی هستند!
حتی لباس سياه را كه مسوده در طليعه‏ی دعوت بنی‏عباس در خراسان و ری بر تن می‏كردند، می‏گفتند هَذَا السَّوَادُ حِدَادُ آلِ مُحَمَّدٍ ع وَ شُهَدَاءَ كَرْبَلَاءَ وَ زَيْدٍ وَ يَحْيَی (4) می‏گفتند: اين لباس ماتم آل‏محمد وماتم شهيدان كربلا و ماتم زيد و يحيی است؛ و عده‏ ای- حتی از سرانشان- خيال می‏كردند كه دارند برای آل‏ علی كار می‏كنند!
يك چنين حركتی در زندگی ائمه بود؛ منتها همانطور كه گفتيم، با سه تفاوت عنصری در هدف، در روشها و اشخاص. اين، معنای مبارزه‏ ی سياسی در زندگی ائمه (عليهم السلام) است. من لازم می‏دانم ترسيم كلی مبارزه‏ ی ائمه را اول عرض كنم، بعد برگرديم به بعضی از نمودارهای اين مبارزه در كلمات ائمه (عليهم السلام).

ترسيم كلی مبارزه‏ ی ائمه (عليهم السلام)

ترسيم كلی را در دوران سه امام اول، يعنی امير المؤمنين و امام مجتبی و سيد الشهدا، فعلًا مسكوت می‏گذارم- درباره‏ ی آنها زياد بحث شده است، و تقريباً كسی شبهه ندارد كه در حركت آنها يك جهتگيری و عنصر سياسی و هدف سياسی وجود داشته است- از دوران امام سجاد شروع می كنيم.
به نظر بنده از دوران امام سجاد- يعنی از سال 61 هجری- تا سال 260 كه 200 سال است، ما سه مرحله داريم؛ يك مرحله از سال 61 تا سال 135، 136، يعنی شروع خلافت منصور عباسی است. اين، يك مرحله است كه در اين مرحله، حركت از يك نقطه شروع می شود، به تدريج كيفيت، عمق و گسترش پيدا می كند، اوج می‏گيرد، تا سال 135؛ سال 135 كه سال مرگ سفاح و خلافت منصور است، وضع عوض می‏شود. مشكلاتی پديد می ‏آيد كه بسياری از پيشرفتها را متوقف و معطل می‏كند. در يك مبارزه‏ ی سياسی، اين طور چيزی پيش می ‏آيد؛ و ما هم در اين دوران خودمان مشاهده كرديم.
يك مرحله‏ ی ديگر، از سال 135 تا 203- 202 می‏باشد، كه سال شهادت امام رضاست. اين هم يك مرحله ديگر است كه باز حركت و مبارزه، از يك نقطه بالاتر از نقطه سال 61 و عميقتر و گسترده تراز آن، منتها با يك مشكلات جديدی آغاز می‏شود، و رفته رفته اوج و گسترش پيدا می‏كند؛ قدم به قدم به پيروزی نزديك می‏شود، تا سال شهادت امام هشتم- كه سال 202، يا 203، يا 204 است احتمالًا 203 باشد- كه اين جا باز حركت متوقف می‏شود.
با رفتن مأمون به بغداد در سال 204 و شروع خلافت مأمونی- كه يكی از فصلهای بسيار دشوار در زندگی ائمه (عليهم السلام) است، باز فصل جديدی آغاز می‏شود، كه فصل محنت ائمه است! با اين كه گسترش تشيع در آن روزها بيش از هميشه بوده، به اعتقاد بنده محنت ائمه هم در آن روزها بيش از هميشه بوده است! و اين همان دورانی است كه به گمان بنده، تلاش و مبارزه برای بلند مدت است. يعنی ائمه (عليهم السلام)، ديگر برای پيش از غيبت صغری تلاش نمی‏كنند، بلكه برای بعدها زمينه سازی می‏كنند. و اين دوران، از سال 204 تا 260 ادامه پيدا می‏كند؛ كه سال شهادت امام عسكری است (عليه السلام) و شروع غيبت صغری است.
اين، سه دوره است؛ هر يك از اين سه دوره، خصوصياتی دارد كه بنده احتمالًا خصوصيات اين دوره ها را عرض می‏كنم:

ويژگيهای دوره اول مبارزه‏

دوره اول كه دوره امام سجاد (عليه السلام) است، كار با دشواری فراوان آغاز می‏شود. حادثه‏ی كربلا يك تكان سختی در اركان شيعه- بلكه در همه جای دنيای اسلام- داد. قتل و تعقيب و شكنجه و ظلم سابقه داشت؛ اما كشتن پسر پيغمبر و اسارت خانواده پيغمبر و بردن آنان شهر به شهر و بر نيزه كردن سر عزيز زهرا- كه هنوز كسانی بودند كه بوسه پيغمبر بر آن لب و دهان را ديده بودند- چيزی بود كه دنيای اسلام را مبهوت كرد! كسی باور نمی‏كرد كه كار به اين جا برسد.
اگر شعری كه به حضرت زينب (عليها السلام) منسوب است، درست باشد؛ مَا تَوَهَّمْتُ يَا شَقِيقَ فُؤَادِی كَانَ هَذَا مُقَدَّراً مَكْتُوبَاً (5)
اشاره به اين نكته است، و اين برداشت همه مردم است. ناگهان احساس شد كه سياست، سياست ديگر است. سختگيری از آنچه كه حدس زده می‏شد، بالاتر است. چيزهای تصور نشدنی، تصور شد و انجام شد! لذا رعب شديدی تمام دنيای اسلام را گرفت؛ مگر كوفه را، و كوفه فقط به بركت توابين، و بعد به بركت مختار، والا آن رعبی كه ناشی از حادثه كربلا، در مدينه و در جاهای ديگر بود- حتی در مكه با وجود اين كه عبدالله زبير هم بعد از چندی قيام كرده بود- يك رعب بی‏سابقه‏ای در دنيای اسلام بود.
اگر چه حركت توابين در سال 64 و 65 كه شهادت توابين ظاهرا سال 65 است هوای تازه‏ يی را در فضای گرفته عراق به وجود آورد، اما شهادت همه آنها تا آخر، مجدداً جو رعب و اختناق را در كوفه و عراق هم بيشتر كرد؛ و بعد از آن كه دشمنان دستگاه اموی- يعنی مختار و مصعب بن زبير- به جان هم افتادند، و عبد الله زبير از مكه، مختار طرفدار اهل بيت را هم نتوانست تحمل كند و مختار به دست مصعب كشته شد، باز اين رعب و وحشت بيشتر، و اميدها كمتر شد! و بالاخره عبد الملك كه سر كار آمد، بعد از مدت كوتاهی تمام دنيای اسلام با كمال قدرت زير نگين بنی اميه قرار گرفت؛ و عبد الملك 21 سال قدرتمندانه حكومت كرد!
البته لازم است مخصوصاً به ماجرای حرّه اشاره كنم. در سال 64 كه حمله مسلم بن عقبه به مدينه است، آن هم بيشتر موجب شد كه باز رعب و وحشت زياد بشود و اهل‏بيت در غربت بيفتند جريانش به طور خلاصه اين است كه يزيد يك جوانی از سرداران شامی را كه بی ‏تجربه بود، بر مدينه گماشت؛ او برای اين كه بلكه‏ مدنيها را با يزيد مهربان كند، عده‏ ای از اهل مدينه را دعوت كرد كه بروند و با يزيد در شام ملاقات كنند.
اينها رفتند و با يزيد در شام ملاقات كردند. يزيد جايزه زيادی- پنجاه هزار درهم و صد هزار درهم- به اينها داد، ولی اينها- كه از ياران صحابه، يا از اولاد صحابه بودند- وقتی دستگاه يزيد را ديدند بيشتر نسبت به او متغير و خشمگين شدند؛ به مدينه برگشتند و عبد الله بن حنظله غسيل الملائكه، ادعای امارت كرد و قيام كرد، و مدينه را جدای از حكومت مركزی اعلام كرد. آنها هم مسلم بن عقبه را فرستادند و آن چنان فاجعه‏ايی در مدينه به بار آوردند كه در كتب تواريخ، اين حادثه فصل گريه آور و غمباری را تشكيل می‏دهد! اين هم، بيشتر موجب شد كه مردم احساس رعب و وحشت كنند. اين رعب حاكم بر دنيای اسلام بود.
يك عامل ديگر در كنار اين رعب به وجود آمد و آن، انحطاط فكری مردم در سرتاسر دنيای اسلام بود؛ كه ناشی از بی‏اعتنايی به تعليمات دين، در دوران بيست ساله گذشته بود. از بس تعليم دين و تعليم ايمان و تفسير آيات و بيان حقايق از زمان پيغمبر، در دوران بيست سال- سال 40 هجری به اين طرف- مهجور شد؛ مردم از لحاظ اعتقادات و مايه‏ های ايمانی، به شدت پوچ و تو خالی شده بودند. وقتی انسان زندگی مردم آن دوران را زير ذره بين می گذارند، در تواريخ و روايات گوناگونی كه در تواريخ هست- اين واضح می شود. البته علما و قراء و محدثين بودند- كه حالا درباره آنها هم عرض خواهم كرد- ليكن عامه‏ی مردم دچار يك بی‏ايمانی و ضعف و اختلال اعتقادی شديد شده بودند؛ كار به جايی رسيده بود كه حتی بعضی از ايادی دستگاه خلافت، نبوت را زير سؤال می‏بردند! در كتابها دارد كه خالد بن عبد الله قصری- كه يكی از دست‏نشاندگان بسيار پست و دنی بنی اميه بود- كان يفضل خلافه علی النبوه، می گفت: خلافت از نبوت بالاتر است.
استدلالی هم می‏ آورد، می‏گفت: ايهما افضل؟ خليفه رجل فی اهله، او رسوله الی اصحابه؟ شما يك نفر را جانشين خودتان- در خانواده- بگذاريد، اين بالاتر و نزديكتر به شما است، يا آن كسی كه برای يك پيامی به جايی می‏فرستيد؟ پيدا است آن كسی را كه در خانه خودتان می‏گذاريد و خليفه شماست، نزديكتر به شماست؛ پس خليفه خدا- كه خليفه رسول الله هم نمی‏گفتند، خليفه الله- بالاتر از رسول الله است!
اين را خالد بن عبد الله قصری می‏گفت، ديگران هم می‏گفتند. بنده در اشعار شعرای دوران بنی‏اميه و بنی‏عباس كه نگاه می‏كردم، ديدم از زمان عبد الملك، تعبير خليفه الله در اشعار، اين قدر تكرار شده است كه آدمی يادش می‏رود كه خليفه، خليفه پيغمبر هم هست! تا زمان بنی‏عباس هم ادامه داشته است. خليفه الله بين الذق و العودی- شعر بشار- بنی اميه حبوا تال نومكموا، ان الخليفه يعقوب ابن داودی ضاعت- ملككم- بلند بشويد ببينيد- خليفه الله بين الذق و العودی حتی آن وقتی هم كه می‏خواست خليفه را هجو بكند، باز خليفه الله می‏گفت! همه جا در اشعار شعرای معروف آن زمان- مثل جرير و فرزدق و كثير و ديگرانی كه بودند. صدها شاعر معروف و بزرگ هستند- وقتی در مدح خليفه حرف می‏زنند، خليفه الله است، خليفه رسول الله نيست. اين، يك نمونه است. اعتقادات مردم حتی اين گونه نسبت به مبانی سست شده بود! اخلاق مردم به شدت خراب شده بود.
نكته‏ يی را بنده در مطالعه كتاب اغانی ابو الفرج توجه كرده و آن اين است كه در سالهای حدود هفتاد و هشتاد و نود و صد، تقريباً تا پنجاه، شصت سال بعد از آن، بزرگترين خواننده ‏ها و نوازنده ‏ها و عياشها و عشرت طلبهای دنيای اسلام، يا مال مدينه اند، يا مال مكه! هر وقت خليفه در شام، دلش برای غنا تنگ می‏شد و يك خواننده و نوازنده‏ يی می‏خواست، می‏فرستاد تا از مدينه يا مكه، خواننده ‏ها و نوازنده‏ های معروف، مغنی‏ها و خنياگران را برای او ببرند. بدترين و هرزه‏دارترين شعرا در مكه و مدينه بود! مهبط وحی پيغمبر و زادگاه اسلام، مركز فساد و فحشا شده بود!
خوب است ما اينها را درباره‏ ی مدينه و مكه بدانيم- كه متأسفانه در آثاری كه ما داريم، از يك چنين چيزهايی اثری نيست- و اين واقعيتی است كه بوده! بنده يك نمونه از رواج فساد و فحشا را عرض بكنم. در مكه، شاعری بود به نام عمر بن ابی ربيعه- جزو شاعره ای عريان‏ گوی بی‏ پرده هرزه ‏دار، و البته در اوج قدرت و هنر شعری- مرد. حالا داستانهای خود عمر بن ابی ربيعه، و اين كه اينها در مكه چه كار می‏كردند، يك فصل مشبعی از تاريخ غمبار آن روزگار است، كه مكه و طواف و رمی جمرات را
فو الله ما ادری و ان كنت داريا بسبع رمين الجمر ام بثمان‏ - كه در مغنی خوانده ‏ايم- مربوط به همين جاهاست؛ مال همين‏هاست. در حال رمی جمره می‏گويد: بدادی منها معصم حين جمرت و كف خضيب زينت ببنانی‏ اين عمر بن ابی ربيعه وقتی كه مرد- راوی نقل می كند- در مدينه عزای عمومی شد و در كوچه‏ های مدينه مردم می‏گريستند! هر جا می‏رفتم، مجموعه ‏هايی از جوانها و مرد و زن ايستاده بودند و مرگ عمر بن ابی ربيعه در مكه تأسف می‏خوردند؛ ديدم يك كنيزكی دارد دنبال كاری ميرود- مثلًا- سطلی در دستش است، و می‏رود آب بياورد، همين طور اشك می‏ريزد و بر مرگ عمر بن ابی ربيعه گريه و زاری می‏كند و تأسف می‏خورد! به يك جمعی جوان رسيد، گفتند: چرا اين قدر گريه می‏كنی؟ گفت: برای خاطر اينكه اين مرد، مرد و از دست ما رفت!
يكی گفت كه غصه نخور، شاعر ديگری در مكه هست- خالدبن فخرومی، كه مدتی هم از طرف همين خلفای شام، حاكم مكه بوده‏ است. از آن شاعرهايی كه او هم مثل عمر بن ابی ربيعه، هرزه ‏گو و پرده ‏درا و عريان‏سرا بود- كه اين شعر را گفته است؛ و بنا كرد يكی از شعرهای آن شاعر- فخرومی- را خواندن. وقتی كه اين شعر را خواند، كنيز يك قدری گوش كرد- كه شعر و خصوصيات در اغانی نقل شده است- بعد اشكهايش را پاك كرد و گفت: الحمد الله الذی لم يخل حرمه خدا را شكر كه حرم خودش را خالی نگذاشت؛ بالاخره اگر يكی رفت، يكی را جايش گذاشت! اين، وضع اخلاقی مردم مدينه است!
شما داستانهای زيادی را از شب نشينيهای مكه و مدينه می‏بينيد! و نه فقط بين افراد پايين، بين همه جور مردم! آدم گدای گرسنه بدبختی مثل الشعب طماع معروف، كه شاعر و دلقك بوده، و مردم معمولی كوچه و بازار و همين كنيزك و امثال اينها، تا آقازاده‏ های معروف قريش، كه من اسم نمی آورم، چه زنانشان، چه مردانشان- جزو همين كسانی بودند كه غرق در اين فحشا بودند!
در زمان امارت همين شخص فخرومی، عايشه بنت طلحه آمد، در حال طواف بود، اين به او علاقه داشت؛ وقت اذان شد، آن خانم پيغام داد كه بگو اذان نگويند كه من طوافم تمام بشود، او دستور داد اذان عصر را نگوييد! به او ايراد كردند كه تو برای خاطر يك نفر- يك زن- كه دارد طواف می‏كند، می‏گويی نماز مردم را تأخير بينداز؟! گفت: به خدا اگر تا فردا صبح هم طوافش طول می‏كشيد، می‏گفتم اذان را نگويند! اين وضع آن روزگار است.
بنابراين وضع فكری، و اين وضع فساد اخلاقی و فساد سياسی هم يك عامل ديگر است. اغلب شخصيتهای بزرگ، سر در آخور تمنيات مادی كه بوسيله رجال حكومت برآورده می‏شد، داشتند شخصيت بزرگی مثل محمدبن شهاب زهری كه خودش يك زمانی شاگرد امام سجاد هم بوده، وابسته به دستگاه شد؛ كه آن نامه‏ معروف امام سجاد به محمد شهاب زهری، نامه‏ يی برای تاريخ است كه در تحف العقول و جاهای ديگر ثبت شده است، نشان دهنده اين است كه چه وابستگيهايی برای شخصيتهای بزرگ بوده است. امثال محمد بن شهاب، زياد است.
جمله ‏يی را مرحوم مجلسی (رضوان الله عليه) از ابن ابی الحديد نقل می‏كند- مجلسی (عليه الرحمه)، اول در بحار از جابر نقل می‏كنند؛ كه ظاهراً جابر بن عبد الله است- ايشان می‏گويد كه امام سجاد فرمود: مَا نَدْرِی كَيْفَ نَصْنَعُ بِالنَّاسِ إِنْ حَدَّثْنَاهُمْ بِمَا سَمِعْنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص ضَحِكُوا؛ نه فقط قبول نمی‏كنند، می‏خندند! وَ إِنْ سَكَتْنَا لَمْ يَسَعْنَا. (6)
بعد ماجرايی را ذكر می‏كند كه حضرت، حديثی را برای جمعی نقل كردند، كسی در بين آن جمع بود، استهزاء كرد و آن حديث را قبول نكرد. بعد درباره سعد بن مسيب و زهری می‏گويد: از منحرفين بودند- كه البته بنده اين را در مورد سعد بن مسيب قبول نمی‏كنم، دلايل ديگری دارد كه جزو حواريون امام بوده است؛ اما در مورد زهری و خيلی‏های ديگر، همين جور است- بعد ابن ابی الحديد، عده زيادی از شخصيتها و رجال آن زمان را می‏شمرد كه همه، از اهل بيت منحرف بودند!
بعد از امام سجاد (عليه الصلاه و السلام) نقل می‏كند كه فرمودند: مَا بِمَكَّهَ وَ الْمَدِينَهِ عِشْرُونَ رَجُلًا يُحِبُّنَا (7)، بيست نفر در همه مكه و مدينه نيستند كه ما را دوست داشته باشند.
اين وضع دوران امام سجاد است- آن وقتی كه ايشان می‏خواهند به اين كار عظيم شروع كند- و اين همان دورانی است كه- بعدها- امام صادق (عليه الصلاه و السلام) فرمودند: ارتد الناس بعد قتل الحسين (ع) إلا ثلاثه (8) سه نفر- فقط- بعد از ماجرای عاشورا ماندند! اين حديث، سه نفر را اسم می آورد؛ ابو خالد الكابلی، يحيی‏ بن ام طويل و جبير بن مطعم، كه علامه شوشتری احتمال می‏دهند كه جبير بن مطعم درست نيست، حكيم ابن مطعم است. در بعضی از روايات- يا شايد در بعضی از نقلها كه بنده الان درست يادم نيست، متأسفانه نشد هم مراجعه كنم- محمد بن جبير بن مطعم است.
البته در بحار رواياتی هست كه چهار نفر را ذكر می كند. در بعضی از روايات پنج نفر را ذكر می كند، كه اينها همه اش قابل جمع با همديگر هم هست.

مسؤوليت‏های امام سجاد (عليه السلام)

اين وضع امام سجاد (عليه السلام) است كه در يك چنين زمينه‏ی قفری، آن حضرت مشغول كار خودشان می‏شوند. حالا امام سجاد بايد چه كار بكند؟ سه مسؤوليت بر دوش امام سجاد است؛ اگر بخواهد آن هدف را تعقيب كند. اولًا بايد معارف دين را به مردم زمان خودش ياد بدهد.
ما اگر بخواهيم يك حكومت اسلامی به وجود بياوريم، امكان ندارد كه بدون اينكه مردم را با معارف دينی آشنا كرده باشيم، بتوانيم اميد داشته باشيم يك حكومت به وجود بياوريم. بنابراين، اول كار اين است كه معارف دينی به مردم تعليم داده بشود.
كار دوم اين است كه مسأله امامت- بخصوص- كه مسأله مهجوری شده، و يا از ذهنها بكلی دور شده، يا برای مردم بدمعنا شده است، دوباره در ذهنهای مردم بازسازی بشود. امامت يعنی چه؟ چه كسی بايد امام باشد؟ امام چه شرايطی دارد؟ اين هم يك كار ديگر است؛ چون بالاخره، جامعه امام داشت ديگر، عبد الملك امام بود.
مردم او را امام می دانستند. پيشوای جامعه بود.
البته بعد در بحث امام عرض خواهم كرد، آن برداشتی كه ما در طول چند قرن اخير- دو سه قرن اخير- در معنای امام داشتيم، بكلی با آن معنايی كه برای امام در صدر اسلام وجود داشته، متفاوت است؛ هم موافقين، هم مخالفين، امام را به همان معنايی می دانستند كه ما امروز در دوران جمهوری اسلامی ميدانيم- امام امت؛ امام امت، يعنی حاكم دين و دنيا- برداشت ما از امام در طول اين دو سه قرن اخير، چيز ديگری بود.
برداشتمان اين بود كه جامعه، يك نفر را دارد كه از مردم ما ماليات می‏گيرد، مردم را به جنگ می‏برد، مردم را به صلح می‏خواند، امور مردم را اداره می‏كند، ادارات دولتی را درست می‏كند، دولتی تشكيل ميدهد، قبض و بسط می‏كند؛ آن، اسمش حاكم است. يك نفر ديگر هم در آن طرف، داريم، كه او هم دين مردم را، اعتقاد مردم و قرائت نماز مردم را درست می‏كند- هر چه همتش باشد- او هم اسمش عالم است. و امام در دوران خودش همان عالم است؛ كه خليفه كار خودش را می‏كرد، او هم دين مردم، يا اخلاق مردم را درست می‏كرد! برداشت ما از امام اين است؛ در حالی كه در صدر اسلام، برداشت همه از امام غير از اين است، امام، يعنی پيشوای جامعه؛ منتها پيشوای دين و دنيا. بنی‏اميه هم همين ادعا را داشتند؛ بنی‏العباس هم همين ادعا را داشتند. همان مخمورهای غرق شده‏ی در لهو و لعب‏ها هم همين ادعاها را داشتند؛ آنها هم خودشان را امام می‏دانستند! كه حالا اگر ان شاء الله برسيم و وقت بشود، در اين زمينه صحبت خواهم كرد.
به هر حال، پس جامعه امام داشت؛ امامش عبد الملك بود. امام سجاد عليه السلام بايد برای مردم، معنای امامت، جهت و شرايط امامت را- آن چيزهايی كه امام ناگزير از آنهاست، و آن چيزهايی كه اگر نباشد، كسی نمی تواند امام باشد- تشريح و تبيين كند.
سوم اينكه بگويد من امامم؛ يعنی آن كسی كه بايد در آنجا قرار بگيرد، منم! اين سه كار را بايد امام سجاد عليه السلام می‏كرد.
بيشترين تلاش را امام سجاد، روی كار اول گذاشت. چون همانطور كه گفتيم، زمينه‏ يی بود كه نوبت به مسأله من امامم‏ نمی‏رسيد. بايد دين مردم درست می‏شد، بايد اخلاق مردم درست می‏شد، بايد مردم از اين غرقاب فساد بيرون می‏آمدند، بايد دوباره جهتگيری معنوی- كه لب لباب دين و روح اصلی دين، همان جهتگيری معنوی است- در جامعه احيا می شد.
لذا شما نگاه می‏كنيد، می‏بينيد كه زندگی و كلمات امام سجاد زهد است- همه اش زهد- أَنَّ عَلَامَهَ الزَّاهِدِينَ فِی الدُّنْيَا الرَّاغِبِينَ فِی الْآخِرَ (9) تا آخر. شروع يك سخن مفصل و طولانی اين گونه است، اگرچه در آن سخن هم يك مفاهيم و اشاره به آن اهداف كذايی- كه ذكر كرديم- هست.
يا أَ وَ لَا حُرٌّ يَدَعُ هَذِهِ اللُّمَاظَهَ لِأَهْلِهَا يَعْنِی الدُّنْيَا فَلَيْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّهُ فَلَا تَبِيعُوهَا بِغَيْرِهَا (10). كلمات امام سجاد، بيشترينش زهد است، بيشترينش معارف است؛ اما باز معارف را هم در لباس دعا. چون همان طور كه گفتيم، اختناق در آن دوران و نامساعد بودن وضع، اجازه نمی‏داد كه امام سجاد بخواهند با آن مردم بی‏پرده و صريح و روشن حرف بزنند؛ نه فقط دستگاهها نمی‏گذاشتند، مردم هم نمی‏خواستند!
اصلًا آن جامعه، يك جامعه نالايق و تباه شده و ضايع شده‏ يی بود، كه بايد بازسازی می‏شد. 34 سال، 35 سال- از سال 61 تا 95- زندگی امام سجاد، اين طوری گذشته- البته هر چه گذشته، وضع بهتر شده است- لذا در دنباله‏ی همان حديث ارتد الناس بعد قتل الحسين (ع) از امام صادق، دارد كه إِنَّ النَّاسَ لَحِقُوا وَ كَثُرُوا (11) بعد مردم ملحق شدند؛ و ما می‏بينيم كه همينطور است. دوران امام باقر عليه السلام می‏رسد- كه عرض خواهم كرد- وضع فرق كرد. اين، به خاطر زحمات 35 ساله امام سجاد عليه ‏السلام بود.
در كلمات امام سجاد توجه به كادرسازی هم هست. در كتاب شريف تحف العقول، چند كلام طويل از امام سجاد نقل شده است- بنده متأسفانه وقت نكردم به كتابهای ديگر و نمونه‏ های ديگری نگاه كنم. اگر از اين كلمات از امام سجاد عليه السلام هست، پيدا كنم. گمان هم نمی‏كنم باشد، يا زياد باشد. كلمات كوتاه چرا، اما كلمات بلند، مثل آن دو سه حديث مفصلی كه از امام سجاد عليه السلام در تحف العقول نقل شده، ديگر فكر نمی‏كنم باشد- لحن و خطاب اين احاديث، نشان دهنده كاری است كه امام سجاد می‏كرد.
يكی از اينها معلوم است كه خطاب به عامه مردم است؛ اولش ايها الناس است. با ايها الناس شروع می‏شود. در اين خطاب، تذكر به معارف اسلامی است. حضرت در اين حديث مفصل می‏فرمايند: كه وقتی انسان را در قبر می‏گذارند، از رب او سؤال می‏كنند، از پيغمبر او از دنيای او و از امام او سؤال می‏كنند. اين يك لحن ملايم و رقيقی است كه به درد عامه مردمی كه در حيطه تبليغات امام سجاد عليه السلام قرار می‏گرفتند، می‏خورد؛ اما يك حديث ديگر هست كه آن، جور ديگری شروع می‏شود، و مضمون آن هم نشان می‏دهدكه مربوط به خواص است. اولش اين گونه شروع می‏شود:
كَفَانَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ كَيْدَ الظَّالِمِينَ وَ بَغْیَ الْحَاسِدِينَ وَ بَطْشَ الْجَبَّارِينَ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَا يَفْتِنَنَّكُمُ الطَّوَاغِيتُ (12)
اين مربوط به عامه مردم نيست. مشخص است كه مربوط به عده خاصی است. حدس می‏شد زد كه امام در طول اين مدت، يا در دوره‏ های مختلف، در سالهای مختلف و با جمع‏های مختلف، دو سه جور بيان و تعليمات داشته‏ اند؛ بعضی از آنها آن طور است، بعضی اينگونه است، در بعضی هم اشاره به دستگاه حاكم و طواغيت زمان هست، در بعضی، فقط به كليات و مسايل اسلامی اكتفا شده است و لاغير.
اين، زندگی امام سجاد است كه در طول اين 35 سال، آرام آرام آن محيط تاريك و ظلمانی، آن مردم غافل و بی خبر را از چنگ‏ شهوات- از يك طرف- و تسلط دستگاههای جبار- از يك طرف و كمند علمای سوء وابسته به دستگاهها- از يك طرف- كنار می‏كشد و نجات می‏دهد؛ و مجموعاً يك عده و يك مجموعه مؤمن علاقمند صالحی كه بتوانند برای كارهای آينده قاعده‏ يی بشوند، به وجود می‏ آورد. اين، زندگی امام سجاد است.
البته جزييات زندگی آن حضرت، جای بحث چند ساعته جداگانه‏ يی دارد- كه بنده ساعتهای متمادی راجع به زندگی امام سجاد عليه السلام صحبت كرده ام- الان بيش از اين اشاره، در بحث كنونی ما نمی‏گنجد.
بعد، نوبت به امام باقر عليه السلام می‏رسد. در زندگی امام باقر، دنباله همان خط است؛ منتها وضع بهتر شده است.
آنجا هم تعليمات دين و معارف اسلامی است؛ اما اولًا مردم، ديگر آن بی‏اعتنايی و بی‏ مهری را نسبت به خاندان پيغمبر ندارند. وقتی امام باقر وارد مسجد مدينه می‏شود، عده‏ يی از مردم همواره حلقه می‏زنند، دور او را می‏گيرند و از او استفاده می‏كنند. كه می‏گويد امام باقر را در مسجد مدينه ديدم، حَوْلَهُ أَهْلُ خُرَاسَانَ وَ غَيْرُهُ. (13) از بلاد دور دست، از خراسان و جاهايی كه نزديك اين جاها نيستند، عده‏ يی آمدند و دور حضرت را گرفتند. اين نشان دهنده آن است كه دارد تبليغات مثل امواجی، به سرتاسر جهان اسلام سرايت می‏كند، و مردم نقاط دور دست، دلشان به اهل‏بيت نزديك می‏شود.
در يك روايت ديگر دارد: احتوشه اهل خراسان، در حاشيه‏ ی او نشسته بودند و او را در ميان خود گرفته بودند و- آن حضرت و آنها- درباره مسايل حلال و حرام صحبت می‏كردند. بزرگان علمای زمان، پيش امام باقر درس می‏خوانند و استفاده می‏كنند. شخصيت معروفی مثل عكرمه شاگرد ابن عباس، وقتی می ‏آيد خدمت امام باقر كه از آن حضرت حديث بشنود- شايد هم برای اين كه امتحانش بكند- دست و بالش می‏لرزد و در آغوش امام می‏ افتد!
بعد خودش تعجب می‏كند و می‏گويد: من بزرگانی مثل ابن عباس را ديدم، از آنها حديث شنيدم، ولی هرگز- يا بن رسول الله- ااين حالتی كه در مقابل تو به من دست داد، دست نداده بود. و ببينيد امام باقر در جوابش، چقدر صريح می‏گويند: وَيْلَكَ يَا عُبَيْدَ أَهْلِ الشَّامِ إِنَّكَ بَيْنَ يَدَیْ بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُه (14)، تو در مقابل عظمت معنويت است كه مجبوری اينگونه به خودت بلرزی، ای بنده كوچك شاميان! كسی مثل ابو حنيفه كه از فقها و بزرگان زمان است، خدمت امام باقر می ‏آيد و از آن حضرت معارف و احكام دين را فرا می‏گيرد، و بسياری از علمای ديگر جزو شاگردان امام باقر هستند و سيطره علمی امام باقر، در اكناف عالم چنان می پيچيد كه باقر العلوم معروف می شود.
پس می بينيد كه وضع اجتماعی و وضع عاطفی مردم و احترامات آنها نسبت به ائمه، در زمان امام باقر فرق كرده، تفاوت كرده است. به همين نسبت ما می‏بينيم كه حركت سياسی امام باقر هم تندتر است. يعنی امام سجاد در مقابله با عبد الملك، روبرو، تندی و سخن درشت و سخنی كه بتوانند آن را به عنوان يك قرينه بر مخالفت بگيرند، ندارند. عبد الملك به امام سجاد درباره فلان موضع نامه می‏نوشت، حضرت هم جواب او را می دادند. البته جواب پسر پيغمبر، هميشه يك جواب محكم و متين و دندان شكن است؛ اما در آن تعرض به آن صورت نيست.
ولی در مورد امام باقر (عليه الصلاه و السلام) اين طور نيست. حركت امام باقر آن چنان است كه هشام بن عبد الملك احساس وحشت می‏كند و می‏بيند كه بايد آن حضرت را زير نظر قرار بدهد و می‏خواهد آن حضرت را به شام بفرستد. البته امام سجاد هم در دوران‏ امامتشان- بعد از آن دفعه اول، با غل و زنجير و اينها- به شام بردند؛ ليكن وضع در آنجا جور ديگری است، و امام سجاد هميشه با ملاحظه بيشتری بر خورد می كردند. اما در مورد امام باقر، ما لحن كلام را تندتر می بينيم.
بنده چند روايت را در مذاكرات حضرت باقر (عليه الصلاه و السلام) با اصحابشان ديدم، كه نشانه دعوت به حكومت و خلافت و امامت، و حتی نويد آينده در آنها مشاهده می شود. يك روايت، اين روايتی است كه در بحار است نقل می كند كه منزل حضرت ابی جعفر، پر از جمعيت بود؛ پير مردی آمد، كه به عصايی تكيه داده بود، آمد و سلام كرد، خدمت حضرت اظهار علاقه و اظهار محبت كرد و بعد پهلوی حضرت نشست و گفت:
فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَأُحِبُّكُمْ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّكُمْ وَ وَ اللَّهِ مَا أُحِبُّكُمْ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّكُمْ لِطَمَعٍ فِی دُنْيَا وَ [اللَّهِ‏] إِنِّی لَأُبْغِضُ عَدُوَّكُمْ وَ أَبْرَأُ مِنْهُ وَ وَ اللَّهِ مَا أُبْغِضُهُ وَ أَبْرَأُ مِنْهُ لِوَتْرٍ كَانَ بَيْنِی وَ بَيْنَهُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأُحِلُّ حَلَالَكُمْ وَ أُحَرِّمُ حَرَامَكُمْ وَ أَنْتَظِرُ أَمْرَكُمْ فَهَلْ تَرْجُو لِی جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاكَ (15)
يعنی آيا اميد داری كه من آن روزگار شما را ببينم؟ چون منتظر امر شما هستم. يعنی منتظر فرا رسيدن دوران حكومت شما هستم. امر، هذالامر، و امركم در تعبيرات آن دوره- چه تعبيرات بين ائمه و اصحاب ائمه، چه مخالفينشان، دشمنانشان- يعنی حكومت. مثلًا هارون اشاره می كند: والله لو تنازعت معی فی هذا الامر يعنی خلافت، يعنی امامت. انتظر امركم يعنی خلافتتان، بلاشك اين تعبير به اين معناست.
آن وقت سؤال می كند كه آيا اجازه می دهيد- كه من به آن روز برسم، آن روز را ببينم؟ فقال ابو جعفر (عليه السلام): إِلَیَّ إِلَیَّ حَتَّی أَقْعَدَهُ إِلَی جَنْبِهِ، او را نزديك آوردند، پهلوی خودشان نشاندند، ثُمَّ قَالَ أَيُّهَا الشَّيْخُ إِنَّ أَبِی عَلِیَّ بْنَ الْحُسَيْنِ ع أَتَاهُ رَجُلٌ فَسَأَلَهُ عَنْ مِثْلِ الَّذِی سَأَلْتَنِی عَنْهُ (16)- كه البته اين را ما در روايات امام سجاد پيدا نمی كنيم- حضرت، از قول امام سجاد نقل می كنند. يقيناً می شود فهميد كه اگر امام سجاد در يك جمع بزرگی، اين قضيه را فرموده بودند، به گوش ديگران و ماها هم می رسيد، اما چيزی را كه امام سجاد سراً- به گمان زياد- فرمودند، اينجا امام باقر علناً می گويند.
بعد، از قول پدرشان نقل می كنند كه فرمود: إِنْ تَمُتْ تَرِدُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ عَلَی عَلِیٍّ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ يَثْلَجُ قَلْبُكَ وَ يَبْرُدُ فُؤَادُكَ وَ تَقَرُّ عَيْنُكَ وَ تُسْتَقْبَلُ بِالرَّوْحِ وَ الرَّيْحَانِ مَعَ الْكِرَامِ الْكَاتِبِينَ لَوْ قَدْ بَلَغَتْ نَفْسُكَ هَاهُنَا وَ أَهْوَی بِيَدِهِ إِلَی حَلْقِهِ وَ إِنْ تَعِشْ تَرَی مَا يُقِرُّ اللَّهُ بِهِ عَيْنَكَ وَ تَكُونُ مَعَنَا فِی السَّنَامِ الْأَعْلَی (17)
يعنی- مأيوسش نمی كنند- اگر بميری، كه با پيغمبر هستی و فلان- چون پير بوده- اگر هم بمانی، با خود ما خواهی بود. يعنی چنين تعبيراتی در كلام امام باقر هست، اما آن چيزی كه می خواستم در زندگی امام باقر عرض بكنم.
اولًا در يك روايت از امام باقر عليه السلام، برای خروج تعيين وقت شده، و اين چيز عجيبی است. عَن ابی حَمزَالثُّمَالِیِّ بسند العال- حديث در كافی است- قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع يَقُولُ يَا ثَابِتُ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی قَدْ كَانَ وَقَّتَ هَذَا الْأَمْرَ فِی السَّبْعِينَ (18)، قرار بوده در سال 70، حكومت تشكيل بشود. فَلَمَّا أَنْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ تَعَالَی عَلَی أَهْلِ الْأَرْضِ فَأَخَّرَهُ إِلَی أَرْبَعِينَ وَ مِائَهٍ فَحَدَّثْنَاكُمْ فَأَذَعْتُمُ الْحَدِيثَ فَكَشَفْتُمْ قِنَاعَ السَّتْرِ وَ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ بَعْدَ ذَلِكَ وَقْتاً عِنْدَنَا وَ يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ (19). ابو حمزه اين حديث را می گويد؛ فَحَدَّثْتُ بِذَلِكَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع فَقَالَ قَدْ كَانَ كَذَلِكَ (20).
سال 140، دوران زندگی امام صادق است. اين همان چيزی است كه بنده هم قبل از آنكه اين حديث را ببينيم، از روال زندگی ائمه به‏ نظرم می رسيد؛ كه دوران حكومتی كه امام سجاد آنگونه برايش كار می كند و امام باقر آنگونه كار می كند، به دوران امام صادق می افتد.
وفات امام صادق (عليه السلام)، سال 140 است؛ يعنی بعد از 135- كه بنده قبلًا عرض كردم در سال 135 منصور روی كار می آيد. اگر منصور روی كار نمی آمد، يا اگر حادثه بنی عباس پيش نمی آمد، تقدير عادی الهی اين بود كه بايد در سال 140 حكومت الهی و حكومت اسلامی سر كار باشد؛ و ائمه داشتند اين طور كار می كردند.

وضع دوران امام باقر عليه السلام‏

اين، بحث ديگری است؛ درباره اين كه اين آينده، مورد توقع و انتظار ائمه بوده، بحث ندارم، آن يكی از فصول جداگانه اين بحث است كه جداگانه بحث می كنم- الان صحبت من، سر وضع امام باقر (عليه الصلاه و السلام) است كه ايشان در آن دوران، به اين معنا تصريح می كنند؛ بيان می كنند كه سال 140 قرار بوده، ما به شما گفتيم، شما افشا كرديد؛ و خدای متعال ديگر تأخير انداخته، به ما هم نگفته، ما هم به شما نمی گوييم! اين يكی از خصوصيات دوران امام باقر است.
يك جمله ديگر در باب زندگی امام باقر عرض بكنم. البته درباره زندگی امام باقر هم ساعتهای متمادی بايد بحث كرد، تا تصويری از زندگی آن حضرت به دست بيايد- بنده در آن مورد هم ساعتهای متوالی و جدا جدا بحث كرده ام، زياد- اجمالًا زندگی آن حضرت يك زندگی است كه مبارزه در آن، واضحتر است. منتها مبارزه حاد مسلحانه نه.
زيد بن علی- برادر حضرت- به امام باقر مراجعه می كند؛ حضرت می گويند قيام نكن؛ و آن چيزی كه ديده شده است كه بعضی به جناب زيد اهانت می كنند كه ايشان حرف امام را- كه گفته بودند قيام نكن- گوش نكرد، نه، اين طور نيست. امام باقر فرمودند قيام‏ نكن، و او گوش كرد و قيام نكرد؛ ولی با امام صادق كه مشورت كرد، امام نفرمودند قيام نكن، امام او را تشويق كردند كه قيام بكن، و خود امام صادق آرزو كردند كه ای كاش من جزو كسانی بودم كه با زيد بودند- وقتی كه شهيد شد- بنابراين جناب زيد، به هيچ وجه نبايد مورد اين بی توجهی و بی لطفی قرار بگيرد.
قيام مسلحانه را قبول نمی كردند و قبول نكردند؛ اما مبارزه سياسی حاد كه واضح است. يعنی به نظر ميرسد اين مبارزه، مبارزه يی است كه می شود فهميد؛ در حالی كه در دوران امام سجاد، برای كسی كه نگاه می كرد، احساس مبارزه نمی شد، ولی در زندگی امام باقر، اين احساس می شود.
بعد از آن هم كه دوران زندگی اين بزرگوار به پايان می رسد، ما می بينيم كه آن حضرت، حركت مبارزی خودشان را با آن ماجرای منا ادامه می دهند؛ و تَنْدُبُنِی عَشْرَ سِنِينَ بِمِنًی أَيَّامَ مِنًی (21)- ده سال بايستی در منی بر امام باقر گريه بكنند- اين، ادامه همان مبارزه است. گريه بر امام باقر، آن هم در منا، به چه منظوری است؟ ما در زندگی ائمه (عليهم السلام)، آن جايی كه گريه تحريض شده است، بر امام حسين (عليه الصلاه و السلام) است؛ كه روايات متقن مسلم قطعی دارد. بنده جای ديگری يادم نمی آيد- بر شهادتشان- چرا، در مورد حضرت رضا، در هنگام حركتشان جمع كردند كه برايشان گريه كنند؛ كه اين يك حركت كاملًا سياسی و جهت دار و معنی داری بود. جز در مورد امام باقر (عليه السلام) كه حضرت وصيت می كنند، و هشتصد درهم از مال خودشان را می گذارند كه اين كار را در منا بكنند.

فرق منا با عرفات، مشعر و مكه‏

منا با عرفات فرق دارد، با مشعر و با خود مكه فرق دارد؛ مردم در مكه متفرقند- شهر است، مشغول كارشانند- در عرفات يك صبح تا عصر بيشتر نيست- صبح كه می آيند خسته اند، عصر هم با عجله دارند می روند كه به جاهای ديگر برسند- مشعر يك چند ساعتی در شب است، گذرگاهی است در راه منا، اما منا سه شب متوالی است. كسانی كه بخواهند در اين سه شب، روزها خودشان را به مكه رسانند و شب بر گردند، كمند. آنجا می مانند- در آن زمان و با وسايل آن روز- در حقيقت سه شبانه روز هزارها انسان آنجا هستند، كه از اكناف عالم اسلام آمده اند؛ و انسان می بيند كه جای مناسبی است برای اينكه انسان در آنجا تبليغ كند.
هر حرفی كه بخواهد به دنيای اسلام برسد، جايش آن جاست- با وضع آن روز كه راديو و تلويزيون و روزنامه و وسايل ارتباط جمعی نبوده- آنجا وقتی يك عده بر محمد بن علی- از اولاد پيغمبر- گريه می كنند. همه قاعدتاً سؤال خواهند كرد كه چرا گريه می كنيد؟
انسان برای هر مرده يی كه گريه نمی كند؟ مگر به او ظلم شده بود؟ مگر كشته شده؟ چه كسی به او ظلم كرده؟ چرا به او ظلم كردند؟ و سؤالهای فراوانی از اين قبيل به دنبالش می آيد. اين همان حركت سياسی مبارزه بسيار دقيق و حساب شده، در دوران زندگی امام باقر است. يك نكته ديگر را هم بنده توجه كردم، و آن اين است كه استدلالهايی را كه در نيمه اول قرن اول هجری، در باب خلافت بر زبان اهل بيت می گذشت، همانها را امام باقر هم تكرار می كنند. استدلال بر امامت، نزديكی به پيغمبر؛ همان استدلالی كه امير المؤمنين در صدر اول می كردند- كه عرب، قريش را مقدم كردند، و قريش به خاطر پيغمبر، بر عجم تفاخر كردند، و قريش به خاطر پيغمبر، بر غير قريش تفاخر كردند؛ اما ما را كه نزديكان به پيغمبر هستيم، كنار می گذراند و ديگران می آيند! اگر پيغمبر مايه تفاخر عرب بر عجم و قريش بر غير قريش است، پس اينجا همه مايه‏ی تفاخر بر ديگران، و مايه اولويت ما بر ديگران است. اين استدلال، استدلال امير المؤمنين است كه در صدر اول، بارها در كلمات امير المؤمنين تكرار شده است.
ما می بينيم كه امام باقر هم در سالهای بين 95 و 114 كه دوران امامت اين حضرت است- اين كلمات را بيان می كنند- محاجه برای خلافت- اين، چيز خيلی معناداری است، و نشان دهنده جهت گيری و انگيزه ها و روشن بودن اين مطلب است.

دوران زندگی امام صادق عليه السلام‏

دوران امام باقر هم تمام می شود؛ از سال 114، زندگی امام صادق شروع می شود، تا سال 148 كه مهمترين دوران در اين مرحله اول دوران زندگی امام صادق است.
امام صادق، دو مرحله در اين دوران طی می كنند؛ يكی از سال 114 تا 132- يا تا سال 135، يا تا غلبه بنی عباس است، يا تا خلافت منصور- اين، يك دوره است، كه دوران آسايش و گشايش بود. آن زمانی كه معروف شده است به خاطر اختلاف بنی اميه و بنی عباس، ائمه فرصت كردند، مربوط به اين دوران است. زمان امام باقر چنين چيزی نبود. زمان امام باقر، قدرت بنی اميه بود و هشام بن عبد الملك- و كان هشام رجلهم، كه مرد بنی اميه و بزرگترين شخصيت بنی اميه بعد از عبد الملك، هشام بود.
بنابراين در زمان امام باقر، هيچ گونه اختلافی بين كسی و كسی نبوده كه موجب اين باشد كه ائمه بتوانند از فرصت استفاده كنند؛ مربوط به زمان امام صادق است، آن هم مربوط به اين دوران، كه دوران، شروع دعوت بنی عباس و گسترش دعوت اينها و اوج دعوت شيعی علوی در سرتاسر دنيای اسلام بود كه الان مجالش نيست- اما آن وقتی كه امام صادق به حكومت رسيدند- من در صحبتی كه بعد هم پياده و چاپ شده است، شرح دادم كه- در دنيای اسلام- در آفريقا، در خراسان، در فارس، در ماوراء النهر، در جاهای مختلف دنيای اسلام- چه درگيريها و چه جنگهايی بوده است! چنين وضع‏ عجيبی بوده، كه امام صادق برای بيان معارف اسلامی از فرصت استفاده كردند.
همان سه نكته يی كه در زندگی امام سجاد بود- معارف اسلامی، مسأله امامت، و بخصوص تكيه بر روی امامت اهل بيت- سومی در دوران زندگی امام صادق، در اين دوران اول، به وضوح مشاهده می شود.
البته اين جا مسأله امامت را بايد مطرح كرد، كه ببينيد چه می كردند. يك نمونه اين است- اين روايتی كه بنده اينجا يادداشت كردم- عمر بن ابی القدام می گويد: رَأَيْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَوْمَ عَرَفَهَ بِالْمَوْقِفِ وَ هُوَ يُنَادِی بِأَعْلَی صَوْتِهِ (22) حضرت در عرفات در روز عرفه- در وسط مردم ايستاده بودند و به اعلی صوت، با فرياد جمله يی را می گفتند. به يك طرف رو می كردند و اين جمله را می گفتند، بعد به يك طرف ديگر رو می كردند و اين جمله را می گفتند، بعد به يك طرف ديگر رو می كردند و می گفتند به چهار طرف رو می كردند و اين مطلب را با فرياد می گفتند- حالا آن چيست؟ وَ هُوَ يُنَادِی بِأَعْلَی صَوْتِهِ أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص كَانَ الْإِمَامَ (23)، می بينيد، توجه به معنای امامت است. بيدار كردن مردم نسبت به حقيقت امام، كه امامت چيست؟ و آيا اينها كه سركارند، شايسته امامتند يا نه؟
ثُمَّ كَانَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ثُمَّ الْحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَيْنُ ثُمَّ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ ع ثُمَّ (24). می گويد سؤال كردم، هَهْ فَيُنَادِی ثَلَاثَ مَرَّاتٍ لِمَنْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ يَسَارِهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ اثْنَیْ عَشَرَ صَوْتاً (25). هر طرفی سه بار فرياد می كرد و اينها را می گفت؛ حضرت دوازده مرتبه اين جمله را در عرفات تكرار كرد، بعد می گويد پرسيدم كه آن هِه، يا هه يعنی چه؟ گفتند در لغت مثلًا بنی فمين، يا بنی فلان، يعنی من. كنايه است از من. يعنی بعد از محمد ابن علی، من امام هستم. اين، يك نمونه است.
يك نمونه ديگر، قَالَ قَدِمَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ الْكُوفَهِ إِلَی خُرَاسَانَ فَدَعَا النَّاسَ إِلَی وَلَايَهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع فَفِرْقَهٌ أَطَاعَتْ وَ أَجَابَتْ (26) يك نفر از مدينه بلند شده و خراسان آمده، مردم را به ولايت علی ابن ابی طالب، به ولايت جعفر ابن محمد دعوت می كند. يعنی به حكومتش- اصلًا- شما ببينيد در دوران مبارزات، آن وقتی كه ما توانستيم بگوييم جمهوری اسلامی يا حكومت اسلامی، چه موقع بود؟
در طول سالهای مبارزه، حداكثر اين بود كه ما حدود اسلامی را در باب حكومت- مثلًا- بيان كنيم؛ آنهايی كه درباره حكومت بحث می كردند، بيان كنند كه چگونه آدمهايی بايد حاكم باشند، و نظر اسلام درباره حكومت چيست. اين، حداكثر چيزی بود كه ما در سال 57 می گفتيم؛ يا حداكثر سال 56 بود كه ما در محافل خصوصی اسم حكومت اسلامی را آورديم، كه تازه حاكمش را معين نمی كرديم.
پس ببينيد، اين كه زمان امام صادق بلند می شوند، می روند در اقصی نقاط اسلام، مردم را به حكومت امام صادق دعوت می كنند، معنايش چيست؟ معنايش اقتراب الاجل است. اين، همان سال 140 است. اين، همان چيزی است كه به طور طبيعی خيز حركت ائمه ايجاب می كرده است كه در آن دورانها حكومت اسلامی به وجود بيايد. خوب، رفته است و مردم را به ولايت جعفر بن محمد (عليه السلام) دعوت می كند.
البته ما امروز معنای ولايت را خوب می فهميم. در قبل، ولايت را فقط به محبت معنا می كردند؛ مردم را كه به ولايت دعوت كرده، يعنی به محبت جعفر ابن محمد دعوت كرده است!
دعوتی به محبت ندارد؛ بعد هم اگر دعوت بكنند، ديگر اين دنباله هايش معنی ندارد. توجه كنيد: فَفِرْقَهٌ أَطَاعَتْ وَ أَجَابَتْ (27)، يك فرقه اطاعت و اجابت كردند، وَ فِرْقَهٌ جَحَدَتْ وَ أَنْكَرَتْ (28)، و يك فرقه انكار كردند- گفتند نه- خوب، محبت اهل بيت را غالباً در دنيای اسلام انكار نمی كرند، چيز ديگری است؛ وَ فِرْقَهٌ وَرِعَتْ وَ وَقَفَتْ (29)، توقف و تورع، ديگر مربوط به محبت نيست، مربوط به يك چيز ديگر است.
اين، همان حكومت است- يك فرقه هم تورع كردند- بعد، فَخَرَجَ مِنْ كُلِّ فِرْقَهٍ رَجُلٌ فَدَخَلُوا عَلَی أَبِی عَبْدِ اللَّهِ، كه خدمت حضرت می آيند و صحبتهايی می كنند. بعد، حضرت به يكی از آن متوقفين كه در مقابل حضرت قرار گرفته، می گويند: تو كه تورع و توقف كردی، چرا در كنار آن نهر فلان تورع نكردی كه فلان كار خلاف را انجام دادی؟ كه او يك دفعه متنبه می شود و می فهمد كه حضرت تعريض می كنند.

ويژگيهای دوره دوم مبارزه‏

اين نشان می دهد آن كسی كه خراسان رفته، از پيش خود هم نرفته، خلاف رضای امام هم نبوده، بلكه امام هم قضيه را دنبال می كردند. اين، مربوط به دوران امام صادق (عليه الصلاه و السلام) است؛ كه البته اين دوران خيلی پرشورتر است، تا وقتی كه منصور سركار می آيد. البته وقتی منصور سركار می آيد، وضع سخت می شود، و زندگی حضرت بر می گردد به حالا، لااقل دوران زندگی امام باقر، اختناق حاكم می شود، همان وقتی كه حضرت را تبعيد می كنند، بارها حضرت به حيره، به رميله، به كجا و كجا تبعيد شدند.
دفعات متعدد، منصور حضرت را خواست. يك بار گفت: قَتَلَنِیَ اللَّهُ إِنْ لَمْ أَقْتُلْكَ. يك بار خطاب برای حاكم مدينه فرستاد كه أَنْ أَحْرِقْ عَلَی جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ دَارَهُ (30)، خانه اش را آتش بزند. كه حضرت آمدند در ميان آتشها و نمايش غريبی را نشان دادند- انَا ابنُ اعرَاقِ الثَّرَی- كه خود اين، آن مخالفين را بيشتر منكوب كرد. برخورد بين منصور و حضرت صادق، برخورد بسيار سختی است. بارها حضرت را تهديد كرد!
البته آن رواياتی هم كه دارد كه حضرت پيش منصور تذلل و كوچكی كردند، هيچ كدام درست نيست. بنده دنبال روايات رفتم؛ اصلًا اصلی و اساسی ندارد، غالباً به ربيع حاجب می رسد. ربيع حاجب فاسق قطعی است؛ از نزديكان منصور است. يك عده هم ساده لوحانه گفتند كه ربيع شيعه بوده است! ربيع كجايش شيعه بود؟! دنبال زندگی ربی ابن يونس رفتين، يكی از آن افرادی است كه از خانزادی (خانه زادی) در دستگاه بنی عباس آمده و نوكری آنها را كرده و حاجب منصور بوده و بعد هم خدمات فراوانی كرده است.
وقتی كه منصور می مرد، اگر ربيع نبود، خلافت از دست خانواده منصور بيرون می رفت، عموهايش بودند، اين بود كه وصيتنامه يی به نام مهدی پسر منصور جعل كرده، و مهدی را به خلافت رساند؛ بعد هم فضل ابن ربيع، پسر همين شخص است. نخير خانواه، خانواده يی هستند جزو وفاداران و مخلصين بنی عباس، هيچ ارادتی هم به اهل بيت نداشتند! و هر چه جعل كرده، برای خاطر اينكه حضرت را در سمعه‏ی آن روز محيط اسلامی، يك چنين آدمی وانمود كند كه بايد در مقابل خليفه تذلل كرد، تا ديگران تكليف خودشان را بدانند.
به هر حال، برخورد بين امام صادق و منصور خيلی تند است؛ تا به شهادت امام صادق منتهی می شود- در سال 148- البته دنباله قضيه و زندگی امام موسی ابن جعفر، فوق العاده زندگی شور انگيزی است؛ كه به نظر بنده، اوج اين حركات مبارزه، مربوط به زمان موسی ابن جعفر است، و ما متأسفانه از زندگی موسی ابن جعفر، گزارش‏ درست و حسابی در درست نداريم! گاهی يك چيزهايی گوشه و كنار، از زندگی آن حضرت پيدا می شود، كه آدم را مبهوت می كند.
امام موسی ابن جعفر مدتی پيدا نبودند؛ يعنی هارون دنبالشان می گشته، حضرت را پيدا نمی كرده است. كسانی را می برده، شكنجه می كرده، كه شما بگوييد موسی ابن جعفر كجاست؟ اين يك چيز بی سابقه است.
ابن شهر آشوب در مناقب، روايتی را نقل می كند كه موسی ابن جعفر در يك مدتی دَخَلَ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ ع بَعْضَ قُرَی الشَّامِ مُتَنَكِّراً هَارِباً (31)؛ درباره موسی ابن جعفر است. ما اين چيز را درباره هيچ يك از ائمه نداريم، كه فَوَقَعَ فِی غَارٍ وَ فِيهِ رَاهِبٌ (32). بعد با آن راهب صحبت كردند، چه كردند، چه گفتند. اينها نشان دهنده جرقه هايی در زندگی موسی ابن جعفر است، كه آن وقت معنای آن زندان- حبس ابد كذايی- معلوم می شود. والا هارون، اولی كه آمد به خلافت رسيد و مدينه آمد، همانطور كه شنيده ايد، موسی ابن جعفر را كاملًا نواخت و احترام كرد!
آن داستان معروف مأمون، كه نقل می كند ما رفتيم، حضرت بر دراز گوشی سوار بودند و آمدند و وارد منطقه يی كه هارون نشسته بود، شدند و می خواستند پياده بشوند، هارون قسم داد كه بايد تا دم بساط من، سواره بيايی؛ ايشان سواره آمدند. بعد احترام كردند، چنين گفتند، چنان گفتند؛ بعد كه رفتند، به ماها گفتند كه ركابشان را بگيريد. البته جالب اين است كه در همين روايت آمده است كه مأمون می گويد: هارون- پدرم- به همه، پنج هزار دينار و ده هزار دينار جايزه می داد؛ به موسی ابن جعفر، دويست دينار جايزه داده، دويست دينار! در حالی كه وقتی صحبت كرد و حال حضرت را پرسيد، فرمودند: بله، اولاد زيادی دارم، گرفتاريهای زيادی دارم. وضع معيشت خوب نيست.
البته اين صحبتها هم بسيار جالب است- به نظر بنده- از موسی ابن جعفر برای هارون؛ يعنی برای ما اين صحبتها خيلی آشناست. و كاملًا قابل فهم است كه آدم چطور می شود يك وقت به مثل هارونی اظهار كند كه بله، ما وضعمان هم خوب نيست و زندگيمان هم نمی گذرد! هيچ معنايش گدايی و تذلل نيست. اگر آدم خودش چنين كرده باشد، می داند كه اين چگونه است؛ و ميدانم كه خيلی از شماها در دوران رژيم جبار و دوران خفقان، طبيعتاً از اين كارها زياد كرديد. و به هر حال كاملًا قابل فهم است.
بعد كه اين حرفها را ميزند، ايجاب می كند كه هارون بگويد بسيار خوب، پس- مثلًا- اين پنجاه هزار دينار مال شما؛ ولی فقط دويست دينار می دهد! می گويد بعد كه از پدرم پرسيدم كه چرا اين كار را كردی؟ گفت كه اگر اين را بدهم- مضمونش اين است- اين شمشير به دستهای خراسان را بسيج خواهد كرد، دويست هزار مرد را به جان من خواهد انداخت. اين، برداشت هارون است، و هارون درست فهميده بود. حالا بعضی خيال می كنند كه از حضرت سعايت می كردند؛ نه، حقيقت قضيه اين بود.
آن زمانی كه موسی ابن جعفر با هارون مبارزه می كرد، واقعاً اگر پولی در آن دستگاه بود، خيلی كسان بودند كه آماده و حاضر بودند در كنار موسی ابن جعفر شمشير بزنند، و نمونه هايش را ما در غير ائمه- جاهای ديگر- ديديم. حسين ابن علی- شهيد فخ- كه قبل از هارون- زمان موسی الهادی (33)- بود و ديگران و ديگران. خيلی روشن بود؛ كار آنها نشان دهنده اين است كه ائمه، چقدر می توانستند مردم را دور خودش جمع كنند، و هارون اين را درست فهميده بود.
بنابراين دوران موسی ابن جعفر، دوران اوج است، كه بعد هم به زندان منتهی می شود. بعد كه نوبت امام هشتم (عليه الصلاه و السلام) می رسد، باز دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است، و شيعه در همه جا گسترده اند و امكانات، بسيار زياد است؛ كه به مسأله ولايتعهدی منتهی می شود. البته در دوران هارون، امام هشتم در نهايت تقيه زندگی می كردند- يعنی پوشش- تلاش را داشتند، حركت و تماس را داشتند- آدم می تواند بفهمد- فرض بفرماييد دعبل خزاعی كه درباره امام هشتم- در دوران ولايتعهدی- آنگونه حرف ميزند، آناً كه از زير سنگ بيرون نيامده بود! آن جامعه يی كه دعبل خزاعی را می پرورد، يا ابراهيم ابن عباس شاعر را می پرورد- كه جزو مداحان علی ابن موسی الرضا است- يا ديگران، بايستی در آن، جامعه فرهنگ ارادت به خاندان پيغمبر سابقه داشته باشد آن طور نيست كه آناً- يك دفعه- ببينيد كه بله، در مدينه و در خراسان و در ری و در مناطق گوناگون، با ولايتعهدی علی ابن موسی الرضا، جشن گرفتند، اما قبلًا چنين چيزی سابقه ندارد!
آنچه كه در دوران ولايتعهدی علی ابن موسی الرضا آمد كه حادثه بسيار مهمی است- و بنده سال گذشته در پيام، البته به اشاره عرضه كردم و متأسفانه توفيقی پيدا نكردم كه تفصيل آنها را يادداشت كنم؛ ان شاء الله اين كار را در فرصتی، اگر به دست بيايد، خواهم كرد- نشان دهنده اين است كه وضع علاقه مردم و جوشش محبتهای مردم نسبت به اهل بيت، در دوران امام رضا، خيلی بالا بوده است.

ويژگيهای دوره سوم مبارزه‏

به هرحال، بعد هم كه اختلاف امين و مأمون، پنج سال طول كشيد و جنگ و جدال بين خراسان و بغداد بود، همه اينها موجب شد كه علی بن موسی الرضا بتوانند كار خوبی بكنند؛ كه اوجش به مسأله ولايتعهدی رسيد، منتها متأسفانه آنجا هم باز- همين طور كه گفتيم- با آن حادثه شهادت قطع شد، و دوران جديدی شروع شد، كه دوران محنت و غم اهل بيت- به نظر بنده- از دوران امام جواد به بعد شروع می شود؛ بدتر از همه اوقات ديگر!
خوب، اين يك ترسيم كلی است، كه البته بنده بحثم را دو قسمت كرده بودم؛ يك قسمت، ترسيم كلی بود كه تا اينجا تمام می شود، يك قسمت ديگر هم نمودار هايی از حركات مبارز در زندگی ائمه است، كه البته طبيعی است كه ديگر برای آن، وقت نيست.

ادعای امامت و دعوت به آن‏

يكی از مسايل، ادعای امامت و دعوت به امامت است، كه اين در زندگی ائمه هر جا كه هست، نشانه حركت مبارزی است؛ كه اين فصل مفصلی است آن وقت، روايات الائمه نور الله در كافی، و روايت امام در آن فرمايش مفصل حضرت رضا، و آن نامه حضرت رضا- ظاهراً به فضل بن صح- به نظرم آن باشد، يا به ديگری است؛ حالا درست يادم نيست- از آن بحثهای بسيار مفصل است. پس يكی مسأله امامت است. يكی برداشت خلفا از ادعاها و كارهای ائمه است. شما می بينيد كه از زمان عبد الملك تا زمان متوكل، هميشه يك نوع برداشت از زندگی ائمه بوده است. اين را بايد دنبال كرد؛ نمی شود سهل انگاری كرد. چرا اينها از زندگی ائمه اين گونه برداشت می كردند؟ خَلِيفَتَانِ فِی الْأَرْضِ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ بِالْمَدِينَهِ يُجْبَی لَهُ الْخَرَاجُ (34)- مثلا نسبت به موسی ابن جعفر- يا هَذَا عَلِیٌّ ابْنُهُ قَدْ قَعَدَ وَ ادَّعَی الْأَمْرَ لِنَفْسِهِ (35)- مثلًا درباره امام علی ابن موسی، و درباره ائمه ديگر- اين داعيه يی كه خلفا و دوستان خلفا از زندگی ائمه برداشت می كردند؛ قابل توجه است

اصرار خلفا بر انتساب ولايت به خود

يكی از آن نقاط مهم است- كه رواياتی را بنده اينجا ذكر كردم- اصرار خلفا، بخصوص خلفای بنی عباس بر اين كه امامت را به خودشان نسبت بدهند.
البته خلفای بنی اميه هم اين اصرار را داشتند؛ و حساسيت شيعه بود كه نگذارند- مثلًا- كثير شاعر، كه از شعرای بزرگ اول آن دوره اول است- يعنی رديف فرزدق و جرير و نوسيب و اينها- و از شعرای بزرگ است؛ ايشان وقتی خدمت امام باقر آمد، حضرت گفتند كه، امْتَدَحْتَ عَبْدَ الْمَلِكِ؟ (36) شنيدم مدح عبد الملك را كردی! كثير دستپاچه شد و گفت: يابن رسول الله، انّی مَا قُلْتُ لَهُ يَا إِمَامَ الْهُدَی (37)، من امام الهدی و خليفه رسول الله را به او نگفتم. بل قُلتُ له يا شمسُ و يا بحر و يا- مثلًا- اسد و يا صعبان و صعبان دويَبهُ مُنتنه و الاسد- نمی دانم- كلب كذا. (38) بنا كرد توجيه كردن، حضرت خنديدند. اشاره كردند به كميت، آن وقت كميت بلند شد آن قصيده هاشميه را خواند.
مَنْ لِقَلْبٍ مُتَيَّمٍ مُسْتَهَامٍ غَيْرَ مَا صِبْوَهٍ وَ لَا أَحْلَامِ (39)
كه می رسد به اينجا، ساسه لا كمن يری رأيه الناس سواء و رأيه الانعام (40)، يعنی ائمه نسبت به اينكه عبد الملك مدح بشود، حساس بودند؛ اما شاگردان ائمه و دوستان- مثل كثير- حساسيتشان روی امام الهدی بود. می گفتند ما كه به او امام الهدی نگفتيم. او هم می خواست امام الهدی بگويد.
در زمان بنی عباس، اين بيشتر بود. مروان ابن ابی حفصه اموی خبيث، كه از شعرای مداح و وابسته و مزدور هم بنی اميه و هم بنی عباس بود- عجيب اين بود كه زمانی بنی اميه، شاعر دربار بود؛ بعد كه بنی عباس سركار آمدند، باز شاعر دربار شد، چون شاعر بسيار بزرگی بود، با پول می خريدنش- مدح بنی عباس را كه می گفت، اكتفا به اين نمی كرد كه از كرمشان و خصالشان بگويد؛ آنها را نسبت به پيغمبر می داد!
يك از شعرهای او اين است:
أَنَّی يَكُونُ وَ لَيْسَ ذَاكَ بِكَائِنٍ لِبَنِی الْبَنَاتِ وِرَاثَهُ الْأَعْمَا (41)
می گويد چطور چنين چيزی می شود كه دختر زادگان، ارث عمو را ببرند- عباس، عموی پيغمبر ارث دارد، و چرا دختر زاده ها كه اولاد فاطمه هستند، می خواهند ارث او را ببرند- ببينيد، دعوا سر خلافت است! يك جنگ حقيقی فرهنگی است، جنگ سياسی است. در مقابلش فوراً شاعر شيعی معروف جعفر فان طائی- جواب می دهد، می گويد:
أَنَّی يَكُونُ وَ لَيْسَ ذَاكَ بِكَائِنٍ لِلْمُشْرِكِينَ دَعَائِمُ الْإِسْلَامِ‏ لِبَنِی الْبَنَاتِ نَصِيبُهُمْ مِنْ جَدِّهِمْ وَ الْعَمُّ مَتْرُوكٌ بِغَيْرِ سِهَا (42)
می گويد: دختر زاده، دختر نصف مال پدر را می برد، عمو از مال آن انسانی كه دختر دارد، چه می برد؟ پس شما ارثی نداريد كه او را طلب می كنيد! ببينيد، بين شعرا دعوای فرهنگی و دعوای سياسی است. اين حساسيت روی داعيه های ائمه است، كه اين هم قابل توجه است.

حمايت ائمه (عليهم السلام) از مبارزين‏

تأييد و حمايت از حركات خونين، يكی از بحثهای زندگی ائمه است كه حاكی از همين جهتگيری مبارزه است. اظهارات امام صادق درباره معلی ابن خنيس، كه لاينال درجه الا بما ينال من داود ابن علی (43)- وقتی كشته می شد- و اظهارات در باب زيد، در باب حسين ابن علی- شهيد فخ- از اين قبيل است.
روايت عجيبی را من ديدم- در كافی يا در نور الثقلين- كه كسی از علی ابن عقبه- يا عقبه- نقل می كند، عن ابيه، قال دَخَلْتُ أَنَا وَ الْمُعَلَّی عَلَی أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (عليه السلام)، وارد شديم؛ حضرت‏ بی مقدمه شروع كردند و گفتند: فَقَالَ أَبْشِرُوا إِنَّكُمْ عَلَی إِحْدَی الْحُسْنَيَيْنِ مِنَ اللَّهِ أَمَا إِنَّكُمْ إِنْ بَقِيتُمْ حَتَّی تَرَوْا مَا تَمُدُّونَ إِلَيْهِ رِقَابَكُمْ شَفَی اللَّهُ صُدُورَكُمْ وَ أَذْهَبَ غَيْظَ قُلُوبِكُمْ وَ أَدَالَكُمْ عَلَی عَدُوِّكُمْ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ وَ يُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَ إِنْ مَضَيْتُمْ قَبْلَ أَنْ تَرَوْا ذَلِكَ مَضَيْتُمْ عَلَی دِينِ اللَّهِ الَّذِی رَضِيَهُ لِنَبِيِّهِ عَلَيْهِ وَ آلِهِ السَّلَامُ وَ لِعَلِیٍّ ع. (45).
اين نمی گويد كه قضيه چه بوده، اما شما ببينيد قضيه چه می توانسته باشد. معلی ابن خنيس كه بعد هم كشته می شود- و كان بابه معلی بن خنيس، باب امام صادق است. خود اين باب هم باب واسعی است كه بابهای ائمه چه كسانی بودند و غالباً هم كشته شدند. يحيی ابن ام طويل به شهادت رسيد، معلی ابن خنيس همينطور.
معلی ابن خنيس با يك نفر ديگر، بر امام صادق وارد می شوند. امام صادق بی مقدمه می گويند: الحمد لله خدا غيظ قلوب شما را فرو نشاند، خشم شما را فرو نشاند، شما را بر دشمنتان پيروز كرد، بر يكی از احدی الحسينين وارد شديد؛ چنانچه اين هم نمی شد و رفته بوديد، بر دين خدا رفته بوديد.
پيداست كه يك حركت حاد كرده بودند و آمده بودند، حضرت، خدا قوتی بهشان می داده است. و همينطور روايات ديگری هم در باب تأييد از حركات خونينی هست.

زندانها و تبعيدها در زندگی ائمه (عليهم السلام)

يك بحث ديگر در زندگی ائمه، زندانها و تبعيدها و تعقيب هاست، كه به نظر بنده يك فصلی است؛ بايد دنبال بشود. اين هم مفصلًا مطالبی دارد، كه حالا حتی يك دانه اش هم فرصت نمی شود بخوانم.
يكی، زبان تند و تيز ائمه در مقابله خلفاست، كه اگر اينها آدمهای محافظ كاری بودند، بايد مثل ديگر علما و زهاد و اينها، زبان نرم به خودشان می گرفتند- حتی آن زهادی كه مورد ارادت خلفا بودند- می دانيد، زهاد زيادی بودند كه خلفا به اينها علاقمند بودند؛ اينها نصيحت می كردند مثلًا هارون را، به گريه هم می آوردند- اما مواظب بودند كه به او جبار و طاغی و شيطان نگويند؛ اما ائمه می گفتند.

برخورد خلفا با ائمه (عليهم السلام)

يك بحث، تنديهای خلفا به ائمه است. مثل همان كه در مورد منصور، چند موردش را عرض كردم و هارون هم نسبت به موسی ابن جعفر دارد؛ و از اين قبيل.
يك مسأله از آن عناوينی كه بايد تعقيب بشود، داعيه هايی است كه حاكی از استراتژی امامت است. انسان گاهی داعيه هايی در زندگی ائمه می بيند، كه اينها عادی نيست؛ داعی از استراتژی خاصی است. كه آن، همين استراتژی امامت است. مثلًا چند نمونه را در همين صحبتهايی كه می كرديم، در مورد امام باقر عرض كردم.
يكی مسأله فدك است كه هارون، يك وقتی برای اينكه قضيه بنی هاشم و ادعاهايشان را تمام بكند، به موسی ابن جعفر گفت: خُذ فدكا حتّی ارُدَّها اليك (46)، محدودش كن، مشخصش كن، تا فدك را به تو برگردانم. حضرت موسی ابن جعفر، اول امتناع می كنند، بعد می گويند: لا اخُذُها الا بحُدودِها (47)، اگر حدود اصليش را بدهی، می گيرم. بعد او می گويد كه بسيار خوب، حدودش را مشخص كن.
آن وقت خيلی جالب است، حضرت برايش حدود معين می كنند؛ حدودش اين است، امَا الحدُّ الاوَّلُ فعَدَنُ (48)، يك حد فدك، عدن است- حالا اينها- مثلًا- در مدينه يا در بغداد نشسته اند و دارند با هم صحبت می كنند- منتها اليه جزيره العرب، فَتَغَيَّرَ وَجهُ الرَّشيد (49)، رنگش متغير شد، وَ قَال إِيهاً (50)، عجب! قَالَ وَالحَدُّثَّانِی سَمَرقَندُ (51)، حد دوم فدك، سمرقند است؛ فَاربَدَّ وَجهُهُ (52)، رنگش تيره شد! وَالحَدُّ الثَّالِثُ افرِ يقيهُ (53)، فَاسوَدَّ وجهُهُ (54)، صورت هارون الرشيد سياه شد، وَ قَالَ هِيِه (55)! هه هه، عجب! چه حرفی! قَالَ وَ الرَّابِعُ سَيفُ البَحرِ، ممَّا يَلِی الجُزُرَ وإرمِينيَهُ (56)، حاشيه درياها و آن جزيره ها و- مثلًا- ارمينيه حالا- ارمنستان- آن منتها اليه دريای مديترانه و آنجاها، قَالَ الرَّشِيدُ فَلَمْ يَبْقَ لَنَا شَیْ‏ءٌ (57)، پس برای ما چه ماند؟ فَتَحُولَ إِلَی مَجْلِسِی، بلند شو، بيا سر جای من بنشين! قَالَ مُوسَی قَدْ أَعْلَمْتُكَ أَنَّنِی إِنْ حَدَدْتُهَا لَمْ تَرُدَّهَا (58)، گفتم كه اگر محدودش بكنم، تو آن را بر نمی گردانی، فَعِنْدَ ذَلِكَ عَزَمَ عَلَی قَتْلِهِ (59)، اينجا كه شد، عازم شد كه موسی بن جعفر را بكشد! اين داعيه موسی بن جعفر، و از اين قبيل داعيه ها در زندگی موسی بن جعفر، امام صادق، و امام هشتم، وجود دارد؛ كه آن هم يك بحث قابل توجه است.

برداشت اصحاب ائمه از خط ومشی آنان‏

يك بحث ديگری كه قابل توجه است، برداشت اصحاب ائمه از حركت ائمه است. اصحاب ائمه كه از ما به امام نزديكتر بودند؛ آنها درباره ائمه چه خيال می كردند؟ آيا شما در روايات ائمه بر نخورديد به اين كه اصحاب ائمه، انتظار خروج از ائمه داشتند؟ بی خودی انتظار خروج داشتند؟
آن كسی كه بلند می شود، می آيد و می گويد: يابن رسول الله، چرا قيام نمی كنی، در حالی كه پانصد هزار مرد در فلان جا- خراسان- منتظر اشاره تو هستند، و حضرت با او مرتب چانه می زنند، تا بالاخره به تعداد كمتری می رسد، او چرا می گويد قيام كنيد؟ آن افراد متعددی كه مرتب به امام صادق مراجعه می كردند- غير از جاسوسهای بنی عباس، آنها را نمی گويم؛ آن كسانی كه جاسوس بودند، از جواب امام معلوم می شود كه اينها جاسوسند. اما آن كسانی كه واقعاً جاسوس نبودند، از جواب امام می شود فهميد كه جاسوس نبوده اند- چرا مراجعه می كردند؟
زراره كه يكی از بزرگترين اصحاب امام صادق است، خدمت امام صادق می آيد- اين روايت خيلی جالبی است- می گويد: يابن‏ رسول الله، يك نفر از اصحاب ما در كوفه، به يك نفر از دشمنان ما مديون است، و چون نتوانسته است قرض را بدهد، فرار كرده؛ شما بفرماييد كه اگر اين قضيه، همين يكی دو ساله انجام خواهد گرفت، ما بگوييم اين فرد فراری بماند، تا ان شاء الله حكومت حق بيايد و مسأله، خودش به خودی خود حل بشود؛ اگر نه، زمان بيشتری طول می كشد، اين بيچاره نمی تواند خيلی فراری بماند، ما جمع بشويم و پولش را جمع كنيم و بدهيم! حضرت جواب صريح نمی دهند كه نمی شود.
حالا زراره، چرا بايستی اين طور خيال كند كه همين يكی دو ساله قرار است يك كاری انجام بگيرد؟ يعنی زراره آدم ساده دلی بود؟ با مسايل ائمه آشنا نبود؟!
زراره به يكی از اصحاب امام صادق- هنگامی كه امام باقر وفات می كردند، حالا يادم نيست كدام يك از اصحاب است، ابو بصير است يا كيست- می گويد: لا تری علی أعوادها غير جعفر (60)، روی منبرهای خلافت، غير از جعفر كسی ديگر را نخواهی ديد. بعد می گويد: وقتی كه حضرت صادق رحلت كردند، من پرسيدم كه چطور شد؟ گفت: بله، من استنباط خودم بود كه گفتم؛ يعنی امام نفرموده بود- كه حرف امام دروغ در نيايد- خوب، چرا زراره چنين اشتباهی را ممكن است بكند؟ اين، اشتباه است واقعاً، يا نه، از ادعاهای ائمه و از آينده دنيای اسلام در مورد ائمه، يك چيز قابل توجه است؛ آنها همه شان منتظر بودند، و بدانيد كه اصحاب ائمه- همه يا اكثر- منتظر بودند كه خروج و قيام بشود، و حكومت حق به زودی تشكيل بشود؛ كه داستانهای مفصلی در اين باب هست. برداشت اصحاب ائمه از حركات آنان، كه همان انتظار خلافت است، اين هم يك فصل است كه قابل بررسی است.

علت بغض و خصومت خلفا با ائمه (عليهم السلام)

يك فصل ديگر، اين است كه آيا علت اين كه ائمه مورد بغض خلفا بودند، حسد خلفا بود؟ اين، سؤالی است. عده يی خيال می كنند كه چون ائمه، محسود خلفا بودند، از اين جهت بود كه اين ها را می كشتند. بنده اين را قبول ندارم؛ قبول دارم كه ائمه محسود بودند- كه آن آيه شريفه بَلْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ يا أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِ (61)، حضرت می فرمايد كه نحن المحسودون (62)- ائمه محسودونند، اما حسد، چه وقت ممكن است كه منشأ چنين آثاری بشود؟ حسد بر علمشان بود؟ حسد بر تقواشان بود؟
افراد عالم و متقی خيلی بودند؛ در همان زمان ائمه، كسانی بودند از علما- كه معروف به علم و ورع و تقوا و زهد بودند. و خلفا هم سراغ اينها می رفتند و گريه می كردند! منصور گفت كه كلكم يمشی رويد، كلكم يطلب صيد، غير عمرو ابن عبيد، عمرو ابن عبيد را ديگر استثنا كرد. البته بنده در زندگی عمرو ابن عبيد ديدم كه نخير، ايشان هم جزو همان مستثنی منه است، يطلب صيد و اينهاست!
از اين قبيل زياد بودند. آن كسی كه علمش زياد بود، تقوايش هم زياد بود، در بين مردم هم وجهه داشت- مثل ابو يوسف قاضی، مثل ابو حنيفه، حسن بصری، سفيان ثوری و از اين قبيل- رجال معروف به علم و تقوا و ورع كه محبوب هم بودند، علم هم داشتند، تقوا هم داشتند، اما مدعی خليفه نبودند؛ خليفه، هيچ كار به كار اينها نداشت، حسد نسبت به اينها وجود نداشت! حسد نسبت به آن كسی است كه ادعايی دارد؛ آن كه ادعايی ندارد، چه حسدی؟! آن ادعا چيست؟
بنابر اين حسد كافی نيست. اين هم يك بحث است كه بد نيست مورد توجه قرار بگيرد.

معارضه اصحاب ائمه با دستگاه خلافت‏

يكی ديگر از عناوين اين است؛ آن اصحاب ائمه كه تندی كردند در بين صحابه ائمه، كسانی مثل يحيی بن ام طويل هستند كه حركات تندی داشتند- و آشكارا بدگويی می كردند. مثلًا يحيی بن ام طويل، داخل مسجد مدينه می رفت، به مردم رو می كرد و می گفت: كَفَرْنا بِكُمْ وَ بَدا بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَهُ وَ الْبَغْضاء (63)، يحيی ابن ام طويل به مسجد مدينه می رفت و حرف ابراهيم به كفار را به مسلمانان آن زمان می گفت! يا در كناسه كوفه می آمد، خطاب به شيعيان می كرد و حرفهايی می زد.
معلی ابن خنيس، وقتی مردم در ايام عيد برای نماز به صحراء می رفتند، با لباس ژوليده و سر و روی ژوليده به بيابان می آمد، بعد اشك می ريخت، فرياد می كشيد و می گفت: اللهم ان هذا مقام اولياءك، اين چيزی كه اينها غصب كردند، جای اولياء تو است- فرياد می كشيد، علناً می گفت- اين هم قابل تحقيق و بررسی است كه اينها چرا اين حركات تند را داشتند.
حالا ما می بينيم متأسفانه معلی ابن خنيس را آن چنان بمباران تبليغاتی كردند- اين يار ديرين امام صادق و شهيد بين يدی ولی الله را- كه حضرت به خاطر او، با داود بن علی قطع رابطه كردند و او را لعن می كردند؛ و داود بن علی به خاطر قتل معلی كشته شد، و حضرت فرمودند: معلی لاينال درجته الا بما نال من داود بن علی. اين آدم را به عنوان اين كه راوی درست و حسابی نيست، متهمش كردند؛ و بنده دست همان خباثت بنی عباس را در اينگونه كارها می بينم- كه چهره های برجسته تشيع را اين طور از دور خارج كنند- اين هم يك مسأله است كه قابل بحث است.

مسأله تقيه‏

و بالاخره مسأله تقيه؛ كه تقيه در اين چارچوب معنا می دهد. تقيه، يعنی همين كه امام سجاد و امام باقر و امام صادق و بقيه ائمه، اين كارهايی كه گفتيم، بكنند و نگذارند اين پوشش و حفاظ از روی كارها برداشته بشود؛ و اگر كسی هم تندی می كند، به او بگويند تندی نكن. كه در آن روايت، حضرت می فرمايد: ليس من احتمال امرنا التصديق بنا، اين طور نيست كه كسی كه حامل امر ماست و ولايت ما را قبول دارد، فقط همين تصديق ما را بكند، كافی نيست، بلكه من احتمال صدقنا- قريب به اين الفاظ- كتمان سرنا، سر ما را بايد مكتوم بداريد. نبايد به كسی بگوييد.
بعد حضرت می گويند: هَذَا أَبُو حَنِيفَهَ لَهُ أَصْحَابٌ (64) هذا فلان له اصحاب؛ كسی به كار اينها كاری ندراد. من هم فرزند پيغمبر هستم، زير پوشش قرآن و حديث و معارف می توانستم اصحابی داشته باشم، كسی به كار من كار نداشته باشد. شماها می رويد، به اينجا و آنجا می گوييد، كتمان اسرار مرا می كنيد، اين قدر برای ما مشكل درست می كنيد!
اين فرمايش امام صادق است، كه اين هم يك بحث ديگر است؛ و بحث تقيه هم بحث مفصلی است. به هر حال، اين يكی از آن موضوعات بسيار بسيار مهم زندگی ائمه است- مسأله مبارزه و جهت گيری سياسی- آنچه كه بنده عرض كردم، يك صدم آن چيزی است كه در اين زمينه ها می توان گفت؛ و اميدوارم خدای متعال توفيق بدهد برادرانی كه علاقه به اين كار دارند، دنبال اين مسأله را بگيرند.
بنده كار زيادی كردم، متأسفانه امروز فرصت نمی كنم آن كارها را جمع بندی كنم؛ مجالش را ندارم. ای كاش كه صاحب همتهايی پيدا بشوند، اين كار را دنبال كنند، ادامه بدهند؛ و زندگی سياسی ائمه‏ (عليهم السلام)، جمع بندی شده، به دست مردم برسد، و ما بتوانيم زندگی را به عنوان درس و الگو در اختيار داشته باشيم، نه فقط به عنوان يك خاطره جاودانه. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته‏

پی‏نوشت‏ها


 

1. بحار الانوار، ج 64، ص 172.
2. بحار الانوار، ج 47، ص 58. ان رسول الله (ص) كان الامام.
3. بحار الانوار، ج 99، ص 17.
4. بحار الانوار، ج 42، ص 61.
5. بحار الانوار، ج 45، ص 115.
6. بحار الانوار، ج 6، ص 259.
7. بحار الانوار، ج 46، ص 143.
8. بحار الانوار، ج 46، ص 144.
9. بحار الانوار، ج 75، ص 128 الزاهدين فی الدنيا الراغبين فی الاخره ....
10. بحار الانوار، ج 1، ص 144.
11. بحار الانوار، ج 46، ص 144.
12. وسائل الشيعه، ج 16، ص 11.
13. بحار الانوار، ج 10، ص 154.
14. بحار الانوار، ج 46، ص 258.
15. بحار الانوار، ج 46، ص 362. در اصل روايت والله اولی و بطمع فی دنيا نيست.
16. بحار الانوار، ج 46، ص 632.
17. بحار الانوار، ج 46، ص 632 به جای فی السلام در اصل روايت فی رات است.
18. اصول كافی، ج 1، ص 368.
19. اصول كافی، ج 1، ص 368.
20. اصول كافی، ج 1، ص 368.
21. بحار الانوار، ج 79، ص 107.
22. بحار الانوار، ج 47، ص 58.
23. بحار الانوار، ج 47، ص 58.
24. بحار الانوار، ج 47، ص 58.
25. بحار الانوار، ج 47، ص 58.
26. بحار الانوار، ج 47، ص 72.
27. بحار الانوار، ج 47، ص 72.
28. بحار الانوار، ج 47، ص 72.
29. همان‏
30. بحار الانوار، ج 47، ص 136 و اصول كافی، ج 1، ص 473.
31. بحار الانوار، ج 48، ص 104 و مناقب ج 4، ص 311.
32. بحار الانوار، ج 48، ص 104.
33. ظاهراً موسی بن مهدی صحيح است (با توجه متن بحار الانوار).
34. بحار الانوار، ج 48، ص 239. خليفتان فی الارض موسی بن جعفر بالمدينه يحيی له الخراج.
35. بحار الانوار، ج 49، ص 113.
36. بحار الانوار، ج 46، ص 338 قال الباقر (ع) للكميت امتدحت عبد الملك فقال ما قلت له يا امام و انما قلت يا اسد و الاسد كلب و يا شمس و الشمس جماد و يا بحر و البحر موات و يا حيه و الحيه دويبه منتنه و با جبل و انما هو حجر اصم. با توجه به اصل عبارت، شاعر كميت است، نه كثير.
37. بحار الانوار، ج 46، ص 338.
38. بحار الانوار، ج 46، ص 338.
39. وسائل الشيعه، ج 14، ص 598. بجای ذی بايد ما باشد.
40. وسائل الشيعه، ج 14، ص 589.
41. انی يكون و ليس بكائن. للمشركين و عائم الاسلام.
42. لبنی البنات نصيتهم من جدهم و العم متروك بغير سهام/ بحار الانوار، ج 49، ص 110.
43. بحار الانوار، ج 47، ص 110. اما انه ما كان نيال درجته الا بما ينال من داود بن علی‏
44. بحار الانوار، ج 65، ص 85.
45. بحار الانوار، ج 65، ص 85.
46. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
47. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
48. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
49. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
50. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
51. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
52. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
53. بحار الانوار، ج 48، ص 146.
54. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
55. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
56. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
57. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
58. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
59. بحار الانوار، ج 48، ص 144.
60. رجال الكشی، ص 156.
61. النساء/ 54.
62. اصول كافی، ج 1، 206.
63. بحار الانوار، ج 46، ص 144. كفرنا بكم و بدا نبيننا و بينكم العداوه و البغضاء
64. بحار الانوار، ج 72، ص 74 هذا ابو حنيفه له اصحاب و هذا الحسن البصری له اصحاب ...





بیانات‌ در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه‌السّلام)

بیانات‌ در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه‌السّلام)‌‌

یک مطلب راجع به غدیر عرض کنیم. مسأله‌ی غدیر، صرفاً یک مسأله‌ای که ما جمع شیعه به آن اعتقاد داریم و یک عده از مسلمان‌ها هم به آن اعتقاد ندارند، این نیست. در نگاه تاریخی به اسلام و در تحلیل تاریخىِ حوادث صدر اسلام، موضوع غدیر - یعنی نصب جانشین - یک ضرورتی بود که اگر آن‌چنان که تدبیر شده بود - تدبیر رحمانی و الهی، و تدبیر نبوی - عمل میشد، بدون تردید مسیر تاریخ بشر عوض میشد و امروز ما در جایگاه بسیار جلوتری از تاریخ طولانی بشریت قرار داشتیم. این که یک مکتب و نظام فراگیرِ نیازهای زندگی بشر، به وسیله‌ی پیامبر خاتم در جامعه فرصت پیاده شدن پیدا کند، که این خود یک معجزه‌ی بزرگ بود، که پیغمبر توانست این نظام فکری و عملی را واقعیت ببخشد و بر روی زمین واقعیت، آن را بنا کند؛ آن هم در دشوارترین جاها. خودِ این‌که در دشوارترین جاها توانسته این بنا پیاده شود و قرار بگیرد، نشان‌دهنده‌ی این بود که در همه‌ی نقاط زندگی بشر و جغرافیای انسانىِ آن روز دنیا و بعد از آن، این بنا قابل تحقق است. این شکل علمی را در مقام عمل، در دشوارترین صورت، پیغمبر توانست تحقق ببخشد. اگر این حادثه اتفاق میافتاد که حفظ و گسترش کمّی و گسترش کیفی در این موجود خلق شده‌ی الهی - یعنی جامعه‌ی اسلامی نبوی - میتوانست به قدر ده، دوازده نسل، پیدرپی حراست و حفاظت بشود، آن وقت مسلّم بود که این حرکت در طول تاریخ بشر، شکست‌ناپذیر میماند. معنایش این نبود که بشر، دوران انتظاری نخواهد داشت و خود در طول این دوازده نسل، به نهایت مطلوب خود خواهد رسید. اگر آن‌طوری که پیغمبر معین کرده بود، امیرالمؤمنین، بعد امام حسن، بعد امام حسین، بعد ائمه‌ی دیگر، یکی پس از دیگری میآمدند، باز به گمان بیشتر، بشر نیاز به یک دوران انتظار داشت تا بتواند آن جامعه‌ی آرمانی را تحقق ببخشد. اما در آن صورت اگر این تعاقب معصومین، این دست‌های امین و کارآمد، میتوانستند این حادثه‌ی ایجاد شده‌ی در واقعیت را حفظ کنند، آن وقت مسیر بشر، مسیر دیگری میشد.

امروز بشر عیناً همان نیازهایی را دارد که پنج‌هزار سال پیش، این نیازها را داشت؛ نیازهای اصولی بشر، هیچ تفاوتی نکرده است. آن روز هم بشر از نفوذ قدرت‌های ستمگر رنج می‌برد؛ امروز هم شما - شماها چشمتان باز است - اگر دنیا را از نفوذ قدرت‌های ستمگر و ویرانگر نگاه کنید، خواهید دید که بشر دارد رنج می‌برد. آن روز هم نیاز بزرگ بشر عدالت بود و برترین رنج او بیعدالتی؛ امروز هم شما نگاه کنید، در دنیا بزرگترین مشکل بشر، بیعدالتی است. خطاست اگر خیال کنیم که این آزادی فردی - که لیبرال دمکراسی غرب به بشر هدیه داده - این نیاز بشر بوده که قبلاً نبوده؛ چرا؛ به این شکل‌هایی که امروز آزادیهای فردی هست، در بسیاری از دوره‌های تاریخ و در بسیاری از مناطق تاریخ وجود داشته است. همین محدودیت‌هایی که امروز به شکل پنهان اراده‌ی انسان‌ها را به زنجیر میکشند، اینها یک روز به صورت آشکار بوده است. این تور احاطه‌کننده‌ی بر اراده، حرکت و حیات انسان، امروز ریزتر بافته شده، از خیوط و نخ‌های باریکتری استفاده شده و با مهارت بیشتری به آب انداخته میشود. آن روز این مهارت‌ها نبود؛ اما آشکارتر و قلدرمآبانه‌تر بود. پس نیازهای بشر تفاوتی نکرده است. اگر آن دست به دست شدن امانت نبوی و گسترش کمّی و کیفىِ متناسب و درست، انجام میگرفت، امروز بشر این نیازها را گذرانده بود (نیازهای فراوان دیگری ممکن بود برای بشر پیش بیاید که امروز ما آن نیازها را حتی نمیشناسیم) آن نیازها ممکن بود باشد؛ اما دیگر این‌قدر ابتدایی نبود. امروز ما و جامعه‌ی بشری، همچنان در دوران نیازهای ابتدایی بشری قرار داریم. در دنیا گرسنگی هست، تبعیض هست - کم هم نیست؛ بلکه گسترده است، به یک جا هم تعلق ندارد؛ بلکه همه جا هست - زورگویی هست، ولایت نابحق انسان‌ها بر انسان‌ها هست؛ همان چیزهایی که چهار هزار سال پیش، دو هزار سال پیش به شکل‌های دیگری وجود داشته است. امروز هم بشر گرفتار همین چیزهاست و فقط رنگ‌ها عوض شده است. «غدیر» شروع آن روندی بود که میتوانست بشر را از این مرحله خارج کند و به یک مرحله‌ی دیگری وارد کند. آن وقت نیازهای لطیف‌تر و برتری، و خواهش‌ها و عشق‌های به مراتب بالاتری، چالش اصلی بشر را تشکیل میداد. راه پیشرفت بشر که بسته نیست! ممکن است هزارها سال یا میلیون‌ها سال دیگر بشریت عمر کند؛ هر چه عمر کند، پیوسته پیشرفت خواهد داشت. منتها امروز پایه‌های اصلی خراب است؛ این پایه‌ها را پیغمبر اسلام بنیانگزاری کرد و برای حفاظت از آن، مسأله‌ی وصایت و نیابت را قرار داد؛ اما تخلّف شد. اگر تخلّف نمیشد، چیز دیگری پیش میآمد. «غدیر» این است. در طول دوران دویست‌وپنجاه ساله‌ی زندگی ائمه (علیهم‌السّلام) - که عمر دوران ظهور ائمه از بعد از رحلت پیغمبر تا زمان وفات حضرت عسکری، دویست‌وپنجاه سال است - هر وقت ائمه توانسته‌اند و خودشان را آماده کرده‌اند تا این‌که به همان مسیری که پیغمبر پیش‌بینی کرده بود، برگردند؛ اما خوب، نشده است دیگر. حالا ماها در این برهه‌ی از زمان، به میدان آمده‌ایم و همّتی هست به فضل و توفیق الهی و ان‌شاءاللَّه که به بهترین وجهی ادامه پیدا کند.