بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق؛ جلسه 89 2/7/1404
بسم الله الرحمن الرحیم
حدثنا أبي ، وعبد الواحد بن محمد بن عبدوس العطار رحمهما الله ، قالا: حدثنا علي بن محمد بن قتيبة ، عن الفضل بن شاذان ، عن محمد بن أبي عمير ، قال : دخلت على سيدي موسى بن جعفر عليهماالسلام ، فقلت له : يا ابن رسول الله علمني التوحيد فقال : يا أبا أحمد لا تتجاوز في التوحيد ما ذكره الله تعالى ذكره في كتابه فتهلك ، واعلم أن الله تعالى واحد ، أحد ، صمد ، لم يلد فيورث ، ولم يولد فيشارك ، ولم يتخذ صاحبة ولا ولدا ولا شريكا ، وإنه الحي الذي لا يموت ، والقادر الذي لا يعجز ، والقاهر الذي لا يغلب ، والحليم الذي لا يعجل ، والدائم الذي لا يبيد ، والباقي الذي لا يفنى ، والثابت الذي لا يزول ، والغني الذي لا يفتقر ، والعزيز الذي لا يذل ، والعالم الذي لا يجهل ، والعدل الذي لا يجور ، والجواد الذي لا يبخل…1
حدیث سی و دوم، از باب دوم بودیم. یک حدیث تحفه و خیلی ناب از اختصاصیات نیشابور است. ظاهراً این حدیث در غیر محیط نیشابور نبوده است. دو جلسه راجع به این حدیث صحبت کردیم. یک جلسه راجع به سند آن صحبت شد، یک جلسه هم راجع به تأکید بر روش کار صحبت شد. حضرت در مورد روش کار فرمودند هلاک میشوی؛ اگر این روش را اعمال نکنی هلاک میشوی. در آن جلسه مطالبی عرض شد.
در این جلسه خود حدیث را سریع مرور میکنیم تا برگردیم. از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس صحبت شد. پدر شیخ صدوق -علی بن بابویه- برای ایشان حدیث کردهاند. از یکی از خواص شاگردان فضل بن شاذان که قاطن در نیشابور بوده است. ظاهراً در سفرش به قم این حدیث را برای پدر شیخ صدوق نقل کرده است. الآن یادم نیست که در شرح حال پدر صدوق گفته اند که ایشان نیشابور رفتهاند و در آن جا برنامه حدیثی داشتهاند یا نه؟ علی ای حال فضل بن شاذان از جناب محمد بن ابی عمیر نقل میکند.
از خصوصیات این حدیث این است: محمد بن ابی عمیر که خیلی معروف هستند، امام علیهالسلام در اینجا او را به کنیه خطاب میکنند؛ «یا ابا احمد». اینها اطلاعات جنبی این حدیث است که فوائدی در حدیث شریف، زائد بر محتوای بلند خود حدیث است.
ابتدای کلام از ابن ابی عمیر بود. عرض کردم که خود این سؤال و ابتداء، نکاتی را در بردارد. عرض کردم «یابن رسول الله علّمنی التوحید». توحید که سادهترین چیز دین است. او میگوید به من یاد بده. این نکاتی داشت که در جلسه قبل عرض کردم. او میدانست توحید و تعلیم آن در مرام اهل البیت علیهمالسلام خیلی جایگاه بلندی دارد. لذا گفت «علّمنی التوحید».
حضرت هم فرمودند: «يا أبا أحمد لا تتجاوز في التوحيد ما ذكره الله تعالى ذكره في كتابه فتهلك، واعلم»؛ این «و اعلم» حضرت با روشی که خودشان فرمودند تطابق تام دارد. این جور نیست که حضرت خودشان بگویند از کتاب خدا باید باشد، اما بعد از غیر کتاب خدا بگویند. ولذا وقتی حضرت نصف صفحه توضیح فرمودند، همه آنها یا نص آیات است، یا نص به اضافه تفسیر است، یا یا مستفاد قطعی از قرآن است. حضرت به این صورت شروع فرمودند:
«و اعلم أن الله تعالى واحد، أحد ، صمد ، لم يلد فيورث ، ولم يولد فيشارك ، ولم يتخذ صاحبة ولا ولدا ولا شريكا»؛ «و لم یکن له کفوا احد»؛ در اینجا حضرت کلمه «کفو» را نیاورده اند اما مفاد آیه را آوردهاند. همانطور که مفاد آیات دیگر هم هست. «صاحبة»، «ولد»، «شریک»، از مصادیق «کفو» است.
تا آخر که نگاه کنید، مواردی هست که صریحاً در آیات شریفه آمده است. دنبالش میفرمایند: «وإنه الحي الذي لا يموت»؛ میبینید که در آیات شریفه هست.
«والقادر الذي لا يعجز والقاهر الذي لا يغلب»؛ اینها از اسمائی است که امام علیهالسلام همراه با تفسیر آوردهاند. تفسیر هم تفسیر به مقابل است. قاهر را جور واجور میتوانید به معانی مختلفی بفهمید، اما اینجا «لا یغلب». اینکه مقهور، واقع نمیشود بهمعنای مغلوب است.
«والحليم الذي لا يعجل»؛ عجله نمیکند. «والدائم الذي لا يبيد»؛ زوال در او نیست. در یک مورد از آیات شریفه، «بیدة» آمده است. سراغ باغشان رفتند و گفتند: «وَدَخَلَ جَنَّتَهُ وَهُوَ ظَالِمٌ لِنَفْسِهِ قَالَ مَا أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هَٰذِهِ أَبَدًا»2؛ این هیچ وقت از بین نمیرود. «باد» و «بار» هر دو بهمعنای هلاک است؛ «وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ»3.
«والباقي الذي لا يفنى»؛ مثلاً ببینید ما اصلاً اسم شریف «باقی» را که از اسماء حسنی است، در قرآن کریم نداریم. اما از قطعیات معارف قرآن استفاده میشود. قطعیاتش همان هایی است که در چهار مورد از آیات شریفه آمده است. «وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ»4. خداوند متعال اسماء حسنی دارد. قرآن که نفرموده هر چه که صریحاً در من نیامده، اسماء حسنی نیست. «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَٰنَ ۖ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ»5. روایت نود و نه تا که معروف است. دعای معروف جوشن کبیر هزار تا از اسماء حسنی را در بردارد. اسماء حسنی مونث احسن است.
شاید این جور بتوان گفت که اسم پست و دانی برای خدای متعال هست. اسم حسن هست. اسم احسن هست. اسم پست برای خدا، هر اسمی است که در آن نقص جوش خورده است. وجود، حلول؛ حلول در مکان. حلول در زمان. در اینها نقص و حد جوش خورده است. هر اسمی که حلول و محدودیت مکانی و زمانی در آن باشد، برای خدای متعال نیست. هر چیزی که محسوسات در آن جوش خورده، برای خداوند نیست. مثلاً رنگها؛ رنگ سبز، به این معنا که سبز است یا رنگ قرمز به این معنا که قرمز است. مثلاً درد و مریضی. شکسته شدن. حضرت فرمودند: «كُلُّ شَيْءٍ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ - وَ قَالَ - إِنَّا لَنَرَى أَنَّ تَنَقُّضَ اَلْجِدَارِ هُوَ تَسْبِيحُهُ»6؛ دیواری که محکم ساختهایم از بین میرود. میشکند و فرو میریزد. با فرو ریختن خودش دارد تسبیح خدای متعال میکند. میگوید ببینید من شکسته شدم، من از بین رفتم، من از هم پاشیدم. پس شکسته شدن، پاشیدن، اوصاف نقص است. با نقص جوش خورده است. اینها اسماء ردیئه و قبیحه است که برای خدای متعال نمیآید. اینها یک طیف از اسماء است.
اما یک طیف از اسماء هم هست که با نقص جوش نخورده، اما تا گوینده چه کسی باشد. گاهی گوینده عرف عام است و نمیتواند تلطیف کند و معنای استعاری لطیف را از لغت بفهمد. برای او کاربرد اینها ممنوع است. میگویند «اهل البصائر». کما اینکه در آیات شریفه وقتی «ید الله»، «سمیع» و «بصیر» میگویند، کسی که ذهنش خیلی پایین باشد، «سمیع» و «بصیر» را همین سمیع و بصیر معمولی میفهمد. اینجا است که کسانی که مفسر قرآن هستند میگویند مبادا سراغ اینها بروید؛ مشبهه و مجسمه ممنوع است. این هم یک جور اسماء است.
اسمائی هم هست که اصلاً نیازی نیست مخاطب آنها را تلطیف کند و استعاره به کار ببرد. خودش عالی است. نزد کل اذهان بشر وقتی این اسم را میآورید، بلند است. ذهن مخاطب را مبتلا نمیکند. این هم از مواردی است که میتوان گفت اسماء حسنی است. یعنی برترین نام ها است که با علو و کمالجوش خورده است. البته مفاهیمی که در رده حسن بود، وقتی معصومین و مفسرین و ترجمان القرآن، آن را توضیح دادند و مقصود اصلی آن را بیان فرمودند، حالا دیگر اینها حسنی میشوند. چون هیچ اهل ملت و دینی، وقتی میگویند خدا میشنود، ذهنش سراغ معنای معمولی آن نمیرود. کسی که متدین و مؤمن به اله باشد، ذهنش سراغ این نمیرود که خدای متعال گوش دارد. گوش راست و چپ دارد. الآن که وقتی میخش کوبیده شد و «سمیع» و «بصیر» شد، دیگر از اسماء حسنی است. چون معلوم است. اما یک اسمائی داریم که فی حد ذاته عالی است.
از این دسته از اسماء حسنی، «واحد» است. «احد» و «صمد» است. «لم یلد و لم یولد، و لم یکن له کفوا احد». «الاسم صفة لموصوف»7. تمام اینها اسماء حسنی است.
حالا یکی از چیزهایی که میخواهم عرض کنم و خودش از اسماء حسنی است، کلمهای است که حضرت فرمودند. «و الباقی الذی لایفنی». میگوییم شما که فرمودید در قرآن هست، خب «باقی» که در قرآن نیست؟ ما هیچ کجا در قرآن نداریم که «هو الله الباقی». خب چطور شما فرمودید از قرآن تجاوز نکنید ولی خودتان «باقی» را فرمودید؟! میگویند قرآن فرموده «و لله الاسماء الحسنی». با این توضیحی که عرض کردم برترین نام ها آنی است که اصلاً فلش نقص و محدودیت در آن نیست. «الباقی» یعنی آن خدایی که همیشه هست. در این نقص هست؟! اصلاً آن چیزی که جوهره این مفهوم آن را نشان میدهد، عدم زوال است. بقاء است. وقتی به این صورت شد، اسماء حسنی میشود.
شاگرد: تعبیر «وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ»8 در قرآن هست.
استاد: بله، این در ذهنم بود. این را بهخاطر تعبیر «وجه» نگفتم.
شاگرد: بالأخره در کتاب هست.
استاد: «یبقی وجه ربک» میگوید. نکته هم این است که میفرماید «ذو الجلال و الاکرام»، چرا نفرمود «ذی الجلال»؟! چون خود «وجه»، «ذو الجلال» است. وقتی این را میخواندم توجه داشتم.
«والثابت الذي لا يزول»؛ در قرآن «ثابت» داریم یا نداریم؟! خیلی در اینباره داریم که خدای متعال تثبیت میکند، اما اینکه خودش باشد، نه. «هو الله الثابت» نداریم. «يَمْحُو اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ»9؛ خدای متعال مثبت هست اما برای او «ثابت» را داریم یا نه؟! مثل «یبقی وجه ربک» که شما میگویید «یبقی» را داریم، در «ثابت» میفرمایید؟!
شاگرد: شاید بتوان این نکته را برداشت کرد که نزد راوی یک روشی مقبول بوده که مثل خود «ثبت» به خدای متعال منتسب میشود. یعنی شما میتوانید اسامی را به این صورت استخراج کنید.
استاد: مثلاً کلمه «جواد» چطور؟ ماده جود را داریم؛ «الصَّافِنَاتُ الْجِيَادُ»10 را داریم ولی غیر از این دیگر نداریم. برای خدای متعال جود به کار نرفته است. و حال اینکه حضرت فرمودند: «والجواد الذي لا يبخل». «جواد» اسمی است که اصلاً در ریختش نقص نیست. ذهن سراغ نقص نمیرود. اسماء حسنی است. لذا اتفاقا من عنایت داشتم و گشتم «یبقی وجه ربک» روشن هم بود، اما میخواستم عرض کنم گویا حضرت در ریخت فرمایششان میخواهد بگویند ما که میگوییم به قرآن مراجعه کنید، ملا نقطهای نیستیم. ما اهلبیت نمیگوییم وقتی به قرآن مراجعه میکنید ملا نقطهای باشید. ملا نقطهای یعنی هر چه به آن تصریح شده، بله و هر چه به آن تصریح نشده، نه. بلکه باید فهم کنیم. شما قرآن را فهم کنید، اسماء حسنی و معارف راقیه را وقتی از قرآن فهمیدید، آن وقت دیگر از آن تجاوز نکنید. منظور من این است.
شاگرد: سید مرتضی در بعضی از آثارشان میگویند «فاضل» را به خداوند اسناد ندهید. درحالیکه ما اصلاً نقصی از «فاضل» نمی فهمیم.
استاد: این بحث خوبی است. ما اسماء حسنی داریم اما قطعاً همه آنها در قرآن نیامده است. در ماثورات آمده است. مثل این روایت توحید صدوق که نود و نه اسم از اسماء حسنی را آورده است. یا مثل جوشن کبیر. اما سؤال این است: اسماء حسنی کلاً توقیفی است یا نه؟ آن چه که سید میفرمایند روی این مبنا است. اصل اسم خدای متعال و اسمائی که به او میخواهید نسبت بدهید، چه حسنی که با تحکیم و رجوع آن به محکمات جزء اسماء حسنی میشود، یا اسمائی که خودش با احسن بودن جوش خورده، توقیفی هست یا نه؟ یعنی ولو به اسمی رسیدهاید که هیچ مشکلی در آن نمیبینید، اما در ماثور هم نیامده، آیا مجاز هستید که به خداوند نسبت بدهید یا نه؟
شاگرد: بیان شما به ذهن میزند که توقیفی نیست.
استاد: عرض من ملازمه ای با این نداشت. چون هزار اسم که کم نیست. وقتی بگوییم هزار اسم ماثور است، حالا شما یک اسم بیاورید که در آن هزارتا نباشد.
شاگرد2: واجب الوجود.
استاد: یاد قاضی سعید میافتم. خود ایشان خیلی بزرگ است ولی خب… .
شاگرد2: در هیچ کلمهای نیست که مناقشه نقص نداشته باشد. مثلاً کلمه جواد، یک حیث نقص دارد. شما فرمودید الفاظی که هیچ حیث نقصی ندارد. لذا کلمه واجب الوجود کم از باقی ندارد.
استاد: در معانی الاخبار و توحید صدوق بود، حضرت فرمودند: «الاسم صفة لموصوف». حتی الله را شامل میشود. بحثهای مفصلی داشت که الله، علم است یا وصف و اسم است؟ بنابرعلمیت هم علم مشیر محض است؟ یا مشیری است که یک بار مفهومی در آن هست؟ «الله الذی یتأله الیه کل مخلوق عند الحاجه». باز دارد توصیف میکند. خب اگر به این صورت است، دوباره بحثهای نفی الصفات پیش میآید. یا حدوث اسمائی مرحوم حاجی سبزواری پیش میآید. کلاً وقتی صفت در کار آمد دوباره آن بحثها سر میرسد. ولی منافاتی با عرض من ندارد. چون ما در یک سطحی صحبت میکنیم که اذهان عادی عرف عام مواجهیم. یک چیزهایی را میشنوند که با نقص جوش خورده است. جسم با نقص جوش خورده است و لذا بههیچوجه اجازه ندارید که بگویید خدا جسم دارد. اما میبینید وقتی روایات دقیق میشود، برای همین جسم یک معنای غیر تشبیهی آوردهاند. «جسمٌ لا کالاجسام». و لذا مدام میآمدند و میگفتند یابن رسول الله، «سمعت هشام بن الحكم يروي عنكم أن الله جسم»11، حضرت محکم با آن مقابله کردند و فرمودند بی خود گفته است. ولی خب حالا آن بوده یا نبوده! چون یک روایت در همین توحید صدوق هست که وقتی جسم را مطرح میکند، حضرت تقسیمبندی سه گانه را مطرح میکنند.
علی ای حال در چنین فضایی ما شک نداریم که جسم محدود است و نمیتوانیم به خدا نسبت بدهیم. اما کسی بیاید جسم را در یک معنای قوی ای در مورد خدا به کار ببرد، نقص نیست. بلکه آن جهت حسنی آن است. مثلاً یک معنای ساده؛ جسم جوهری است که عوارض دارد. یعنی میخ خیمه اعراض میشود. گچ، جسمش چیست؟ آنی است که سفید است. آنی است که کذا است. پس محور بودن، مستقل بودن آن در مقابل عرض مد نظر است. عرض محتاج جسم است ولی جسم پایه و متکی علیه اعراض است. وقتی استقلال جسم را در اینجا میتواند تصور کند، میگوید او جسم است، مستقل است، نیازی به چیزی مثل اعراض ندارد. ولی الآن در ذهن عرف عام ممنوع است که این جسم را به کار ببریم. یعنی نه تنها ماثور نیست، بلکه از کاربرد آن برای خدای متعال نهی آمده است. البته روایت هشام بحث خودش را دارد.
لذا در چنین فضایی عرض کردم. نه اینکه «کل اسم صفة». در چنین فضایی که سه رده برای صفات داریم. صفاتی که در ذهن عرف عام با نقص جوش خورده است. صفاتی که با تاویل مقبول عند الکل میتوانیم به تفسیر آن یک استعاره خوب ضمیمه کنیم که کل متدینین بفهمند. آنها اسماء حسن میشود که با همراه تفسیرش اسماء حسنی میشود. یکی هم اسماء حسنی است که خودش در ذهن عرف عام علو دارد. نقص در آنها نیست. مثل جواد، باقی، ثابت. اینها اسماء حسنی هستند. چون در ذهن عرف عام شما میتوانید یک جور نقصی را به آن تحمیل کنید. اما ذهن عرف عام به آن تنقیص شما اعتناء نمیکند. چون ریخت مفهوم طوری است که در ذهن عرف عام علو دارد. در ذهن عرف عام نقص همراه آن نیست. ولو اصل صفت، یک نقص تجوهری خاص خودش را داشته باشد. منظور من این است.
شاگرد: با این بیان توقیفی نشد.
استاد: حالا توقیفی را ببینید. در بحارالانوار یک روایت هست. در آن روایت میگوید یابن رسول الله وقتی خواستیم دعا کنیم، چطور دعا کنیم؟ حضرت شاید با این دو تعبیر فرمودند «اهل البصائر» یا «اهل البصیره من شیعتنا». فرمودند دعا همینطور از خودت نگو مخلوق عجاز جاهل و غیر عارف به صفات الهی حق نداری، همینطور خدا را توصیف کنی و حرف بزنی. در ادامه فرمودند بله، اگر اهل البصیره شد، فلا شیء موقت. یعنی این روایت اشاره دارد به اینکه اگر سلمان شدی، آن جا این جور نیست که چون سلمان هستی بگویند قرار است اشتباه کنی و یک وصفی کنی که نقص دارد. بلکه فرمودند سلمان در مرتبه دهم از ایمان است. «الایمان عشر درجات… و سلمان فی العاشره»12. ایمان ده درجه است و سلمان در دهمی است. آن وقت شما در دهمی بگویید خدا را یک وصفی میکند که لایلیق بجنابه؟!
منظور اینکه آن روایت چه بسا اشعار دارد که توقیفیت اسماء بهخاطر نقص و عجز عرف عام است. و الا اگر این نقص در آنها نبود و آنها جزء اهل البصائر بودند، برای او دیگر نقص نبود و برای او توقیف نیست.
شاگرد: این با توقیفیت اسمائی که از ادعیه خاصه رسیده منافاتی ندارد.
استاد: توقیفیت یک دعای خاص مانعی ندارد. حضرت فرمودند بگو «یا مقلب القلوب»، او گفت «یا مقلب القلوب و الابصار». حضرت فرمودند همینی را که من میگویم بگو. آن توقیفیت بستر و بافت و کلام و سیاق است. در یک سیاق، معنای توقیفیت این است که اگر در آن جا چیزی را اضافه کنیم جایش آن جا نیست. کار را خراب میکند. لذا توقیفیت سیاق کلام غیر از توقیفیت اسماء است که بحث ما است.
شاگرد2: توقیفیت اسماء در فضای ادعیه هم مطرح میشود.
استاد: اتفاقا آن روایت برای دعا است. خود سید بن طاووس انشاء دعا میکردند. خودشان هم میگویند.
شاگرد2: اگر کسی از اهل بصیره نباشد و خودش بخواهد در دعایی مثل ابوحمزه زیادتی داشته باشد، توقیفیت هم در اینجا میآید؟
استاد: در حدی که با خدای متعال مناجات کند و توصیف کند و توصیفاتی کند که واقعاً در ذهن عرف عام تمام آنها برتر از این باشد که یک نقصی را برای خدا بیاورد، مانعی ندارد. یعنی تمام مفاهیمی باشد که تسبیح الهی و تنزیه او از نقائص باشد. مثلاً ای خدایی که مریضی در ساحت تو راه ندارد! بگوییم کجا در حدیث اینطور آمده؟! ذهن در اینجا اباء دارد و توصیفی میکند که احدی مشکلی در آن نمیبیند. ای خدایی که در ساحتت موت راه ندارد! البته «لایموت» آمده ولی نمیدانم «لایمرض» آمده یا نه. یعنی یک چیزی است که ریخت توصیف آن، بهسوی کمال است.
شاگرد: گاهی دعای کمیل میخواند، فقره «یا نور یا قدوس» را سه بار میخواند، یا وسط آن جملات فارسی میگوید، مستفاد از فرمایش شما این است که هر کدام از اینها مشتمل بر نقص نباشد و به قصد ورود در دعا هم نباشد.
استاد: بله، دیدید بعضی خیلی مقید هستند که حتی یک کلمه تکرار نشود. میگویند این تکرار وارد نشده، چرا شما تکرار میکنید؟! خب آنها روی ذهنیتشان این جور میگویند. البته موضع گیری بدی هم نیست. چون رویکردی برای محافظت بر معصوم است. اصل وجود این بین عرف خوب است. اما اینکه بگوییم این محافظت بر وجه وجوبی است، بهطوریکه اگر کسی تکرار کرد شبهه حرمت در آن است، همانطور که برخورد آنها خیلی اینطور است و بلکه حرمت قطعی را نسبت میدهند، این معلوم نیست که حتی شبهه حرمت در آن باشد.
شاگرد: با توجه به «إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَىٰ» حضرت داشتند به مر واقع دعا میکردند. یعنی در دعای خود کاملترین لفظ را میگفتند. از آن طرف هم ما مأمور هستیم که همان دعا را بگوییم.
استاد: من مدعی نیستم این چیزی که عرض میکنم درست است. به این عنوان که یک بحثی که راجح و فوائد خوبی دارد مطرح میکنم. این متفاوت است با اینکه در فقه بگوییم حرام است. این حرمت دلیل قوی در کلاس فقه میخواهد. من در این فضا عرض میکنم. بعداً هم کلمات علماء راجع به توقیفیت را میتوانید پیدا کنید. سید بن طاووس خودشان انشاء دعا میکنند و میگویند. سید کار شبهه ناک میکند؟! ما چه کسی هستیم که دعا انشاء کنیم؟! مگر معصوم هستید؟! ولی او نه این را شبهه ناک میبیند و حتی نه ابراز آن را شبهه ناک میبیند. دقت کنید؛ خیلی تفاوت است که سید در دل شب در خانه خودش مناجاتی را انشاء کند، بعد هم خلاص! با اینکه انشاء کنند و در کتاب بیاورند و بعد هم بگویند. این نشر یک کاری است. در ذهن من که اصلاً دور است که سید با آن قدسش کار شبهه ناک بکند. روایت این بود:
طب : عبدالله بن بسطام ، عن محمد بن خلف ، عن الوشاء ، عن عبدالله بن سنان ، عن أخيه محمد قال : قال جعفر بن محمد عليهما السلام : مامن أحد يخوف بالبلاء فتقدم فيه بالدعاء إلا صرف الله عنه ذلك البلاء ، وأماعلمت أن أمير المؤمنين سلام الله عليه قال : إن رسول الله قال : يا علي قلت : لبيك يا رسول الله قال : إن الدعاء يرد البلاء وقد ابرم إبراما.
قال الوشاء : قلت لعبد الله بن سنان : هل في ذلك دعاء موقت؟ قال : أما إني فقد سألت عن ذلك الصادق عليه السلام عليه السلام فقال : نعم : أما دعاء الشيعة المستضعفين ففي كل علة من العلل دعاء موقت ، وأما دعاء المستبصرين فليس في شئ من ذلك دعاء موقت ، لان المستبصرين البالغين دعاؤهم لا يحجب13
«وأما دعاء المستبصرين فليس في شئ من ذلك دعاء موقت ، لان المستبصرين البالغين دعاؤهم لا يحجب»؛ دعای محجوب، دعایی است که مشتمل بر مطالب فاسد و باطل و جهل غلط است. اما دعای مستبصرین محجوب نیست. او میگوید: «سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ، إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ»14. وقتی «عباد الله المخلصین» توصیف میکنند، «سبحان الله» از وصف آنها نیست. چون این وصف توصیفی است که «لا یحجب». وصف بلند و بالایی است.
شاگرد: با این بیان توقیفی نشد.
استاد: من عرض کردم اسمائی در رده بالا هست که در ذهن عرف عام هیچ مشکلی ندارد. اینها را یک مورد پیدا کنید که در ماثورات نباشد. هزار اسم ماثور هست.
شاگرد2: اسم باقی نسبت به واجب الوجود نقصش بیشتر است. باقی دال بر زمان است. ولی وقتی عرف عام واجب الوجود را میشنود ذهنش سراغ نقص نمیرود.
استاد: مثلاً وقتی در فارسی میگویید خدا، میگویید اینکه توقیفی نیست، ترجمه است. واجب الوجود یک اصطلاح کلاسیک است که معادل ازلی است. وقتی در روایت میگوید «الازلی» ماثور است.
شاگرد2: خود لفظش که نیامده است.
استاد: پس ترجمه زبانهای دیگر هم در ماثورات نیامده است. شما حق ندارید بگویید. مثلاً اگر یک انگلیسی زبان «الله» را به ترجمه بگوید، خلاف شرع رفتار کرده؟! شما که میگویید «به نام خدای بخشنده مهربان»، خلاف شرع رفتار کردهاید؟! چون به خدا اسمی را نسبت میدهید که در شرع وارد نشده است.
شاگرد2: ترجمه که آن را افاده نمیکند.
استاد: پس لفظ معادلی که دقیقاً مرادف یک دیگر هستند، همین است. ترجمه همین است؛ مرادفی از زبانی به زبان دیگر است.
شاگرد: دعوای توقیفیت سر لفظ است، نه سر معنا. همه اینها شواهدی است که توقیفی نیست. مثلاً لفظ خدا، شاهدی است که توقیفی نیست.
شاگرد2: یعنی کسانی که توقیفی هستند میگویند بخشنده نگو؟!
شاگرد: بله.
استاد: خودش میتواند مقاله مفصلی شود.
شاگرد3: ترجمه ناپذیر بودن واژگان از یک زبان به زبان دیگر هم مطرح هست.
استاد: اگر اینطور بود که شارع برایش طبل میزد. چون میگوید این یک دین برای همه ملل و السن است، اما بعد میگوید فقط همین را بگو. اگر به این صورت بود که از روز اول میخ آن را می کوبید که حق ندارید ترجمه بگویید. و حال اینکه درست برعکس است؛ معصومین از زبانهای دیگر کمک میگرفتند و با زبانهای خودشان صحبت میکردند.
مبنای عرض من یک کلمه است؛ توقیفیت ثابت است. نباید در آن تردید کرد. اما توقیفیت برای صیانت است. مبنای توقیفیت برای احتجاز است؛ یعنی حاجز درست کنند. مواردی مثل حماء است. حماء، قرقگاه است. مبنای توقیفیت بر ایجاد الحماء است. ساختمانهای که میخواهند بنائی کنند، برای اینکه از بالا سنگی در سر کسی نخورد، میله میگذارند و کسی نمیتواند برود. بسته شده است. به این حماء و قرقگاه میگوییم. رودخانهای که خیلی گود است و کسی میافتد، پنج متر قبلش یک چوب میگذارند. این حماء میشود. حماء قرقگاهی است که اگر کسی برود میافتد. توقیفیت اسماء، حماء است. یعنی قرقگاهی از ناحیه شارع است تا در اشتباه نیافتند. نه اینکه عنوان اولی است؛ یعنی خودش اقتضائا بهعنوان اولی نفس الامری ممنوع باشد. ببینید چقدر تفاوت دارد. آن چه که اقتضاء اولی است، توصیف خدای متعال به توصیفی بهغیراز تشبیه. بهگونهای باید باشد که این صفات یلیق بجنابه. این کلی کار است. خب آمده یا نیامده؟ مبنا این است که شما توقف کنید تا نیامد شما اقدام نکنید. چرا؟ بهخاطر حماء. «من ارتکب الشبهات اقتحم فی الهلکات، و هلک من حیث لایعلم». اینها حماء است؛ خودتان را نگه دارید. این مبنای عرض من است. اگر این مبنا را تصور کردید، میبینید من که با توقیفیت مخالفت نکردم. توقیفیت ثابت است. کسی تا سید بن طاووس نشده مجاز نیست که از اینها جلوتر برود. اما صحبت سر این است که حکم فقهی در عنوان اولی توقیفیت کدام یک از اینها است. اگر این باشد که سید هم شاملش میشود. در عنوان اولی سید و غیر سید، مستبصر و غیر مستبصر که فرق نمیکند. میگویند متوفی را باید غسل بدهند، خب چرا؟ بهخاطر اینکه در وقت احتضار خبرهایی شده لذا او را غسل بدهید. خب معصومین علیهمالسلام را باید غسل بدهند؟! ببینید چون غسل متوفی بهعنوان اولی فقهی است، نه بهخاطر علیت آن، بلکه حکمتش آن بوده، چون آن حکمت بوده اما عنوان اولی فقهی این است که متوفی را باید غسل داد، برای پیامبر و معصومین هم واجب میشود. امیرالمؤمنین علیهالسلام وقتی میخواستند بدن مبارک پیامبر را غسل بدهند، فرمودند «لاجراء السنه». بهعنوان فقهی چارهای نیست. و الا بدن ایشان طیب و طاهر است، حیّا و میتا. غسل نیاز ندارد. متوفیای که معصوم باشد که غسل نیاز ندارد. ولی چون در فقه عنوان اولی است، واجب است که امام معصوم را غسل بدهند. اگر توقیف در فقه عنوان اولی باشد، دیگر بین سید بن طاووس و دیگران فرقی ندارد. حرام است. اما اگر عنوان حماء و قرقگاه باشد، تفاوت میکند. دیگر عنوان اولی نیست و عنوانی است که حالت حفاظ دارد.
مثل همین را در مورد نجاست خمر گفته اند. خمر نجس است. نجاست آن نجاست حمائی است؟ یا نجاست عنوان اولی است؟ فرمایشاتی که مقدس اردبیلی دارند. در بحث الکل هم همین مبناء خیلی کارساز است. اگر حمائی باشد، الکل نود و نه درصد، قطعاً حماء آن رفته است. یکی از مبانی در طهارت الکل همین است. بحث نجاست و طهارت الکل خیلی وسیع و جالب است. اگر که احتیاط یا فتوا بر نجاست الکل است، مبانی استصحاب و مسکر مایع بالاصاله و استصحاب تعلیقی و غیر تعلیقی میآید. به گمانم در فتاوای یکی از مفتین در زمان ما که مرحوم شدهاند، دیدهام. از کلام ایشان بر میآمد که چون الکل مظنه شرب ندارد -چون سم است و میکشد- نجس نیست. اگر آب در آن کرده بوند مسکر میشود، لذا نجش میشود. اما خودش آن وقتی که الکل است و استفاده میکنید، نجس نیست. بهخصوص الکل صنعتی که الکل متانول سمی را اضافه کردهاند؛ الکل صنعتی سم موجود است؛ یعنی فقط اتانول نیست که اگر در آن آب کردند بتوانند بخورند. اگر آب هم بکند سم است و میمیرد. خب اصلاً زمینه شرب ندارد. وقتی زمینه شرب ندارد، حماء از شرب کاملاً منتفی است. ولی خب این مبنا را همه قبول ندارند که نجاست خبر بر مبنای حماء باشد. حضرت فرمودند «لاَ بَأْسَ إِنَّ اَلثَّوْبَ لاَ يَسْكَرُ»15. پیرهن که دیگر مست نمیکند.
شاگرد3: این حماء دقیقاً برای چیست؟ چون در طیف های فلسفی و کلامی و … در همین اسماء توقیفی اختلاف هست. شما میگویید اسمائی مثل سمیع و بصیر، که معانی عالی دارند، درحالیکه سید مرتضی و متکلمین اولیه میگویند اگر این الفاظ نیامده بود، ما استفاده نمی کردیم. چون میتواند باعث گمراهی شود. ولی نزد شما به این صورت است که اگر این نباشد موجب گمراهی میشود.
استاد: در ابتدای کلام سمیع و بصیر را در متوسط ها گذاشتم. لذا عرض کردم به ضمیمه این محکم دینی که خدا جسم ندارد و گوش ندارد…؛ نوع آتئیست ها که الآن صحبت میکنند، خدای شخص وار را رد میکنند. مثلاً همانی که میگویند در تورات آمده خدا با خرش پایین آمده و کشتی گرفته است! خب خدایی که با خر پایین میآید و کشتی میگیرد، خدای شخص وار است. خب حالا اگر آنها تحریف شده باشد یا نزد خود ملّیین تاویل و توجیه داشته باشد، منافاتی با این ندارد که خود اهل دین میداند آن چه که پدر و مادر و استاد و معلمین معارف دینی به او گفته اند، یک درصد این احتمال در آن نیست که خدا گوش داشته باشد و چشم داشته باشد. او خودش میفهمد که خدایی که من گفتم این خدا نیست. حالا قرآن میگوید خدای بینا. اصلاً ذهنش سراغ این نمیرود که چشمش سبز یا آبی یا سیاه است. چرا؟ چون در این فرهنگ میخش کوبیده شده که الآن کاربرد سمیع و بصیر برای خدای متعال در این وادی نیست.
شاگرد: این نظریه گریز است. یک دسته اسماء را در این نظریه طوری توجیه میکنید که میگویید خوب است؛ اما متکلمین اولیه میگویند نظریه ما همچین اسمی را بر نمی تابد. ما متعبد به الفاظی هستیم که شارع آورده است. ما میگوییم اگر این توقیفیت برای همه با سطح فکری مختلف باشد، باید مشخص باشد که دقیقاً کجا است. یعنی آیا دین ما میخواهد فرهنگی را رواج بدهد؟ یا میخواهد زبان یک جامعهای را حفظ کند؟
استاد: جواب آن متکلمین این است: یعنی اصل اعتقادات ما میگوید که سمیع و بصیر نیاید، بعد میگویید خب حالا چه کار کنیم، آمده است؟ یعن بر خلاف یک اصل اولی، اقتضاء حکیمانه عقلانی شرع رفتار کرده است. ما این را قبول نداریم. جوابش چیست؟ الآن زبان شناس ها بعد از اینکه این همه راجع به آن بحث کردهاند، جبر بحث هایشان آنها را به همین مطلب کشانده است؛ اگر شما میگویید سمیع و بصیر؛ واژه محور هستید، حرف متکلمین سر میرسد. اما معارف دینی بافت محور است، بستر محور است. در یک نظام معرفتی اینها میآید. نه بهعنوان واژههای منفرد. وقتی شارع یک بستر فراهم کرده، در این بستر وقتی سمیع و بصیر را به کار میبرد، اگر کسی گوش لاله دار میفهمد، نقص از او است. نه جسارت بیشازحد از گوینده حکیم. یک وقتی میگوییم گوینده حکیم جسارت به خرج داده و به او سمیع و بصیر گفته است، اما یک وقتی میگوییم ابدا چنین نیست، بلکه گوینده حکیم یک بافتی را ارائه کرده که این سمیع و بصیر در آن بافت اصلاً نیازی به جسارت ندارد. بلکه در آن بافت در محلش واقع شده است. چون بافت عرضه کرده است. اگر متکلم واژه محور نگاه میکند، اشتباه کرده است. نگاه واژه محور تاریخ مفصلی دارد. در این صد سال اخیر خیلی برای آن بحث شده است. بنابراین در چنین فضایی وقتی او این را عرضه کرده، کاربردهایش حکیمانه بوده است. وقتی حکیمانه بوده، برای سائر مردم که نقص دارند، یک روشی را گفته است.
والحمد لله رب العالمین
کلید: توقیفیت اسماءالله، اسماءالله، اسم ناقص، اسم حسن، اسم احسن، الاسماء الحسنی، اسماء حسنی، نجاست خمر، نجاست الکل، انشاء ادعیه، سید بن طاووس، دعای غیر ماثور،
1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 76
2 کهف35
3 ابراهیم 28
4 الاعراف 180
5 الاسراء110
6 تفسیر البرهان ج۳ ص۵۳۷
7 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 192
8 الرحمن27
9 الرعد39
10 ص31
11 الكافي (ط - الإسلامية) ؛ ج1 ؛ ص104
12 بحار الأنوار ج۲۲ ص۳۴۱
13 بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء نویسنده : العلامة المجلسي جلد : 93 صفحه : 365
14 الصافات 159 و160
15 تهذيب الأحكام ج۱ ص۲۸۰