بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق؛ جلسه 80 24/11/1403
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: اگر روایت را «فکان خَبَرا» بخوانیم اشاره به این دارد که امری که خداوند میفرماید مثل انشائات عادیه نیست. بلکه یک ابرازی از اراده ازلی است که تعلق گرفته است.
استاد: توضیحی که میدهید میتواند در خود عبارت فی حد نفسه معنای درستی باشد اما قرائن منفصله در سائر روایات و آیات است، بهخصوص جا گرفتن آن در اذهان همه متدینین اینگونه نیست؛ «قَالَ لَهُۥ كُن فَيَكُونُ»1، «قال له کن فکان»؛ چون در بستر امر الهی «کن فیکون» و «کن فکان» است. طبق توضیحی که شما دادید کان ناقصه شد. این از مانوس اذهان که «یکون» و «کان» دوم، «کان» تامه است، دور است. «کن» یعنی امر ایجاد.
شاگرد: عرض من لزوماً ناقصه نبود. حالت تمییز یا حال بودنش را به قول خداوند زدهاند. یعنی قول خداوند بهعنوان خبر است. از باب انشاء مستقیم به واسطه قول نیست. نیازی نیست که لزوماً خبر کان باشد.
استاد: اگر منظور این جور است، خود قول خداوند متعال به شفه نبود. لسان نبود. امر به ایجاد بود، خب چطور آن قول خبر است؟! یعنی خداوند خبر داده یا ایجاد کرده است؟! از حیث محتوا تمام نیست. اگر ناقصه بگیریم و خبر را به قول بزنیم، «قال خبرا»؟ یا «قال ایجادا»؟ «کن»ای که خداوند فرموده خبر بوده؟ اخبار فرموده؟ یا ایجاد کرده؟ آن وقت از حیث محتوا اشتباه میشود.
حدیث سی ام در صفحه هفتاد و پنج بودیم. حضرت فرمودند «امر بلاشفه و لا لسان ولكن كما شاء أن يقول له كن فكان خبرا كما أراد في اللوح»2. مرحوم آسیدهاشم رضوان الله علیهالسلام «خُبرا» معنا کردهاند. فرمودهاند: «قال ولکن کما شاء ان یقول، شاء خُبرا». در «ان یقول له کن فکان»، «خُبرا» برای «شاء» است. یعنی مشیتی مبتنیبر علم است. «شاء خُبرا». فرمودهاند: «خبرا بضم الخاء المعجمة وسكون الباء بمعنى العلم وهو بمعنى الفاعل حال من فاعل شاء». «شاء خُبرا»؛ مشیت او به شیء تعلق گرفته خُبرا. یعنی عالما باحداث و محدث و خصوصیات حدوث. «جبرا» را هم عرض کردم که مرحوم قاضی سعید فرمودهاند. نسخههایی هم که آسید هاشم در تعلیقه فرمودهاند ملاحظه کردهاید. از بحارالانوار و از نسخههای دیگری از توحید صدوق نقل کردهاند؛ «خَیرا» و … .
به نظرم «کما اراد فی اللوح» را هم در جلسه قبل عرض کردم؛ مناسب است که متعلق «فی اللوح»، «اراد» باشد. «اراد فی اللوح» نه اینکه «کان خُبرا کما اراد، کان فی اللوح». چرا؟ چون الواح الهیه مراتبی از علم الهی است. نه از ایجادات خداوند. اگر این جور معنا کنیم میشود «کما اراد فی اللوح». یعنی یک اراده و مشیت ازلیه ای در مرتبه الطف از ایجاد بوده که تحقق شیء در لوح است. لوح محو و اثبات یا لوح محفوظ. ذیل آیه شریفه روایت را مکرر عرض کردم. دو آیه داریم؛«أَوَلَا يَذۡكُرُ ٱلۡإِنسَٰنُ أَنَّا خَلَقۡنَٰهُ مِن قَبۡلُ وَلَمۡ يَكُ شَيۡـٔآ»3، اما در سوره مبارکه انسان، سوره خمسه طیبه علیهمالسلام دارد: «هَلۡ أَتَىٰ عَلَى ٱلۡإِنسَٰنِ حِين مِّنَ ٱلدَّهۡرِ لَمۡ يَكُن شَيۡـٔا مَّذۡكُورًا»4. در ذیلش روایت هست که حضرت بین این دو تفاوت گذشته اند. فرمودهاند وقتی آیه میفرمایند «شیئا مذکورا» یعنی «کان شیئا، ولکن لم یکن مذکورا». توضیح این در تفسیر برهان5 هست. روایت جالبی است. چند بار دیگری صحبتش شد.
خب بنابراین اگر این «مذکور» و «موجود» مراتبی از عوالم علم الهی باشد، اینکه خداوند متعال آن علم را به «کن» ایجاد کرده یا نه، بحثش جدا است. خلاصه فعلاً بفهمیم که ایجاد عینی وجودی نیست. الواح از سنخ علم است. اگر این جور باشد، «کما اراد فی اللوح» هم میتواند متعلق به «اراد» باشد و ازاینجهت مشکلی نخواهد بود.
شاگرد: فرمودید مراتبی از علم که آن مرتبه را خداوند ایجاد کرده باشد؟
استاد: گفتم اینکه به «کن» ایجاد کرده یا نه، بحث دیگری دارد. مراتبی از علم که ایجادها طبق آن صورت میگیرد. خود آن مراتب علم به «کن» ایجاد شدهاند یا نه؟
شاگرد: اینکه فرمودید آن مرتبه از علم ایجاد شدهاند، همان علم هم ایجادی است یا نه؟ یعنی مرتبهای از علم هست که ایجادی نیست ولی در مرتبه دیگر ایجادی است؟
شاگرد2: در ذهن شریف شما شبیه اعیان ثابته است؟
استاد: خود اعیان ثابته را در کلاس، مراتبی از علم میدانند. یکی از مهمترین مراتب علم الهی این اعیان است. بالاترش هم اسماء الهی است. بالاترش صفات است. نکته سر این است که علی ای حال کلمه «کن» ایجادی را به اینها نسبت بدهیم یا نه؟ آن چه که در حدس ذهن قاصر من هست این است که در ادله اثباتیه هر دو را داریم و محال هم نیست. یعنی ما یک چیزهایی داریم که رنگش رنگ ایجاد متعارف نیست، ولی محال نیست که «کن» ایجادی به آن تعلق بگیرد. و مراتبی از علم داریم که اصلاً ریختش ریخت وراء ایجاد به «کن» است. آنها مهم است؛ در لوح محو و اثبات و مراتبی که دارد.
مثلاً فرض بگیرید یک نفس قدسی یک ولی خدا که خدای متعال او را صاحب نفس قدسی قرار داده و علومی را در لوح نفس قدسی او منطبع شده و خدای متعال به او داده، به این میتوانیم بگوییم لوح و علمی است که به کن ایجادی مخلوق است. اما همینطور میتوانیم بگوییم الواحی هست که اینطور نیست. جزء ثابتات علمیه هستند که به «کن» علمی نیازی ندارند. بلکه مراتبی از علم هستند که تعلق «کن» ایجادی به آنها استحاله عقلی دارد. مثلاً استحاله تناقض یک مطلب حق است. مسبوق به هویت غیبیه الهیه است. مکرر بحث شده است. یعنی این جور غلط است که بگوییم…؛ چند سال پیش اینجا بحث بود؛ ایشان به آقا گفتند خیالت راحت باشد، اگر خدا نبود باز هم تناقض محال بود. این حرف حرف غلطی است؛ از حیث مبادی معارفی مهم غلط است. اصلاً این درک ما در اینکه بگوییم اگر خدا نبود خیالت راحت باشد تناقض محال بود، دارد می رساند درک درستی از مبداء مطلق نداریم. در مورد آن مبداء مطلقی که انبیاء و اوصیاء و ملل گفته اند این فرض درست نیست که اگر او نبود باز تناقض محال بود. یعنی استحاله تناقض را بهعنوان یک حق نفس الامری داریم از مبداء الحقائق مستقل و منعزل میبینیم. درحالیکه آن مبداء الحقائق چیز دیگری است. برای خودش دستگاهی دارد. نباید این را کم اهمیت جلوه بدهیم. در ذهن شریفتان باشد. بنابراین الواح و مراتبی از علم داریم که آنها همه مسبوق به ذات الهی هستند اما طوری نیست که مسبوقیتشان به این معنا باشد که خداوند متعال آنها را با «کن» ایجادی ایجاد کرده باشد. ریختشان این نیست. حوزهای از نفس الامر دارند که ربطی به «کن» ایجادی ندارند. شما بگویید خداوند متعال شیرینی را زوج آفریده یا فرد؟ یا زوج است یا فرد است؟ خداوند شیرینی را آفریده ولی شیرینی از سنخ مقولات کیف است؛ زوج و فرد از سنخ مقولات کم است. شما سوالت غلط است. حالا بعضی از چیزها هست که مربوط به حوزهای از نفس الامر است که این سؤال در آن جا جایی ندارد.
مطلب دیگری هم فرمودهاند. گفتند مطرح شده است. جا دارد در اینجا بحث شود. در بحثهایی که کلاً برای خداوند متعال مطرح میشود محکماتی هست که اگر هر جلسه هم تکرار کنیم تا ادبیاتی که در روایات اهل البیت علیهمالسلام هست در ذهنمان ملکه بشود، جا دارد. خیالتان راحت باشد که هیچ کجای دیگر نمیتوانید پیدا کنید. بعداً تفحص کنید.
این مطلب؛ آن مبدائیتی که برای خداوند متعال به ما توضیح دادهاند و گفته اند فکرش را کنید، مبدائیت هر چیزی است. نه فقط مبدائیت برای موجودات. همین استحاله تناقض را عرض کردم؛ مبدائیت برای همه چیز است؛ «إِلَيۡهِ يُرۡجَعُ ٱلۡأَمۡرُ كُلُّهُۥ»6؛ هر چیزی که شما بتوانید به آن امر بگویید، «یرجع الیه». این چیز کمی نیست.
یکی از بحثهای مهمی که مطرح میشود و نوعاً تلقی تشبیه ناجوری در اذهان نوع میشود این است: میگویند خداوند متعال غیر متناهی است. نامحدود است. بعد هم سر این نزاع است. عدهای میگویند اشتباه کردهاید و عدهای میگویند درست گفتهاید. بعد هم میگویند خب اگر نامتناهی است، نامتناهی که برای غیر خودش جایی نمیگذارد. پس ما اصلاً مخلوقی نداریم؛ همه با هم میشود… . بعضی از آقایان اشاره فرمودند که مطرح شده است. من این کلمه را بهصورت مختصر عرض میکنم. در جلساتی هم نسبتاً به تفصیل گفته شده است.
محکم در ذهن شریفتان باشد؛ یعنی امری است که از محکمات است، «فَخُذۡهَا بِقُوَّة»7. این است که وقتی شما غیر محدود میگویید اصلاً تصور غیر محدود، لاحد، بینهایت، از نقطه شیئی شروع میشود که یک حدی دارد. غیر از این محال است؛ شما محدودی را در نظر میگیرید حدش را بر میدارید. از اینجا مطلب بسیار مهم این است که کلاً مفهوم بی حد به یک حیث بند است. اگر شما دقت کنید چارهای ندارید، میگویید بی حد، خب محدودش چه بود که داری این حد را بر میداری؟ این شروع کردن از پایین به بالا است. این غلط است. تا آخر کار اگر به همه مراتب لاحدی بروید، آخر کار دست شما بسته میشود، فوقش میگویید خداوند متعال بینهایت است. این را بارها عرض کردهام، تکرارش خوب است. جلد پنجم اصول فلسفه علامه طباطبایی رضواناللهعلیه در اثبات واجب الوجود است. بعد از اینکه مطالب عال العال و مفصلی دارند، میفرمایند:
اشاره
آخرين بحث فلسفى در صفات خداى هستى به نظريهاى منتهى شده كه از سطح سخنان گذشته بسى بالاتر است و آن اين است كه: «چون هستى خدا از هر قيد و شرطى مطلق است و هيچ گونه حدى در آن جا نيست پس خود اين تحديد (هيچگونه حدى در آن جا نيست) نيز از آن جا منفى است و از اين روى وجود ايزدى از هر تحديد مفهومى نيز بالاتر و هيچ مفهومى (حتى اين مفهوم) نمىتواند به وى احاطه نموده و تمام حاكى بوده باشد». بيشتر از اين اندازه را بايد از جاهاى ديگر سراغ گرفت.8
«… از سطح سخنان گذشته بسى بالاتر است»؛ یعنی همه حرفها را زدهایم اما نظر نهائی بسی بالاتر از آن هایی است که گفتهایم. «چون هستى خدا از هر قيد و شرطى مطلق است و هيچ گونه حدى در آن جا نيست پس خود اين تحديد (هيچگونه حدى در آن جا نيست) نيز از آن جا منفى است»؛ یعنی نگویید لاحد است و غیر متناهی و بینهایت است. این هم خودش یک نحو توصیف است. «…بيشتر از اين اندازه را بايد از جاهاى ديگر سراغ گرفت».
این مطلب را برای این عرض کردم؛ آن چه که اساس حرف است، این است: اگر میخواهید ذهنتان مطابق با واقع فهم کند، باید از بالا شروع کنید. باید از مبداء شروع کنید. نه از محدود پایین که حدها را بردارید.
جلوترها به خط مثال زدم. یک خط، یک طولی است که میگوییم این لبه راستش و این لبه چپش. اگر طرف لبه راست و لبه چپش را تا بینهایت ببرید، چندتا دیگر مثل این خط هست؟
شاگرد: بینهایت.
استاد: این خط را میگویم.
شاگرد: کمی بالاتر خط موازی دیگری هم دارد.
استاد: نه، آنکه به نقطه دیگری از سطح رفته است. خود این خط که الآن بینهایت شد، چندتا دیگر مثل خودش در همین نقاط هست؟
شاگرد: هیچی.
استاد: هیچی، همه را گرفته است. چون بینهایت شد، در همین موطن چیزی برای غیر خودش جا نگذاشته است. اما ببینید همین خطی که بینهایت شد و چیزی جا نگذاشت، در سطح یک سانت بالاتر میرویم و میگوییم یک سانت بالاتر یک نقطه فرض بگیر و یک خط به موازات آن رسم میشود و آن هم تا بینهایت میرود. خب دو تا بینهایت شد.
چرا دو بینهایت میتوانند با هم جمع بشوند؟ چون آن حیث بی نهایتی خط اول با حیث بی نهایتی خط دوم در دو موطن هستند. موطن دومی با اولی فرق دارد. خب اگر بخواهیم بگوییم، میگوییم پس خط در بُعد دومش که سطح است، محدود بوده است. خط با یک بُعد بود، بُعد دوم نداشت. چون بُعد دوم ندارد و از حیث بُعد دوم محدود است، شما بُعد سوم را به کار میآورید و محدودیت آن خط را نشان میدهید.
حالا به سطح بروید، یک سطح را تا بینهایت ببرید. در این محدوده چند سطح هست؟ یکی است. اما همین سطح را اگر به فضا ببرید و سه بُعد را در نظر بگیرید، میتوانید سطوح بینهایت داشته باشید؛ طول و عرض و عمق. چیزی که معمولاً محل اشتباه است، وقتی است که به سه بُعد میرسند است. خب حالا طول و عرض و عمق داریم؛ یعنی یک چیزی داریم که فضا دارد. مثل یک توپ، مثل یک مکعب، طول و عرض و عمق دارد. الآن این کره را تا بینهایت ببرید، اصلاً محیط این کره در بینهایت هست، هیچ حدی نیست. این کرهای که تا بینهایت رفته، چندتا دیگر میتواند باشد؟ هیچی. اینجا دیگر دستمان بسته شد. چرا؟ چون هر سه حیث طول و عرض و عمق را آوردیم و بینهایت کردیم. خب این کره یکی بیشتر نیست. خب حالا بینهایت بودن خداوند متعال مثل این است؟! یعنی اگر بگویید در همه جا هست، یعنی نعوذ بالله یک کرهای را فرض میگیرید که تا بینهایت برود؟! اگر این خدا باشد که سر تا پایش نقص است. میگویید اینجا که نمیتوانیم چیز دیگری را فرض بگیریم! چرا نمیشود؟! یک کرهای بینهایت را در امروز فرض میگیریم، یک کرهای دیگری را با همان بینهایت بودن دیروز فرض میگیریم. یعنی ما باز یک بُعد و حیث جدیدی را به کار میآوریم. دو تا کره داریم. حیث جدید حیث زمان است. شما که فرض طول و عرض و عمق را با زمان بینهایت فرض نگرفتید. فقط طول و عرض و عمق را فرض گرفتید. خب اگر این بینهایت شد، بله در این سه بُعد این کره دیگر دوم ندارد. اما وقتی زمان را هم به کار آوردید، میبینید دومی دارد؛ طول و عرض و عمق در زمان صفر، طول و عرض و عمق در زمان یک. در محور زمان جلو بروید.
چرا در زمان میتوانید تعداد بینهایت کره را در نظر بگیرید؟ چون آن کره سه بُعدی از حیث بُعد زمان، محدود بود. شما حالا میخواهید زرنگی کنید. الآن این کره را فرض بگیرید که از حیث طول و عرض و عمق و زمان بینهایت باشد. خب چندتا مثل این کره میشود؟
شاگرد: باز بینهایت میشود.
شاگرد2: در ماده بینهایت بود ولی در جای دیگر نه.
استاد: احسنت، این چهار محوری که بینهایت کردیم، تازه زمان و مکان بود. اما ما کمالات وجودی ای داریم که میتوانیم این کرات را در مراتب وجودشان با آنها در نظر بگیریم. یعنی اگر ما دو مرتبه وجودی تصور کردیم، میگوییم یک کره بینهایت اما مثلاً با فلان هندسه خاص و با قدرت، یا با فلان هندسه خاص و علم. اینها باید از مراتب وجود ملکوتی برای او بیاید.
بنابراین آن چه که میخواهم نتیجه بگیرم این است: هر چیزی را سراغش بروید، وقتی بی نهایتش کردید، از همان حیثی که دارید جلو میروید و بینهایت میشود، در همان حیث دیگر تعدد بر نمیدارد. و الّا از حیث های دیگر تعدد بردار است. آن حیث های دیگر چقدر است؟ بینهایت حیث است. ولذا در کتابهای فلاسفه و حکماء بزرگ ببینید که چقدر دقیق میگویند. هرگز حاضر نیستند به خداوند متعال لایتناهی بگویند. منظومه را ببینید. میگویند خداوند متعال فوق مالایتناهی بما لایتناهی است. فوقش فوقش این است که شما در مراتب وجود هم جلو بروید. یعنی یک چیزی را در نظر بگیرید که طول و عرض و عمق و زمان و علم و قدرت و همه چیزهای وجودی را بینهایت داشته باشد، تازه صادر اول میشود. صادر اولی است که فقط فیض مقدس است و هنوز به فیض اقدس نرسیده ایم. یعنی شما وقتی بینهایت وجودی را فرض میگیرید، تازه صادر اول در اصطلاح کلاسیک میشود. خدای متعال که نشد. البته هنوز به این لوحی که بحث میکنیم نرسیده ایم. لوحی که به کن وجودی است. با اینکه فرض گرفتیم بینهایت وجودی را.
بنابراین وصف بینهایت برای خداوند متعال چون از پایین شروع شده، هرگز نمیتواند این وصف غیر متناهی و نامحدود، سراغ مبداء غیبیه ذات الهی برود. خود این وصف لایتناهی وجودی خیلی خیلی پایینتر از حصول به مقام ذات او محو میشود. خب حالا اگر طبایع را به کار بیاوریم….
شاگرد: اگر بگوییم از تمام حیثیاتی که هست بینهایت است.
استاد: من همه را فرض گرفتم. حیثیات وجودی را میگویید؟
شاگرد: صفت ما لایتناهی را راجع به صفات و حیثیاتش بگوییم.
استاد: بسیار خب، پس فعلاً به فرمایش شما از وجود داریم بالاتر میرویم. ببینید ما فعلاً تا حالا حیثیات را وجودی در نظر گرفتیم و حد را برداشتیم. به یک حیثیات عقلی میرسیم که دیگر با «کن» ایجاد نمیشد. حیثیاتی است که عقل آنها را درک میکند. نفس الامری است بودن اینکه نیاز به «کن» داشته باشد. وقتی میگوییم آن حیثیات بینهایت است و همه را هم آوردهایم، تازه میشود عرش الحقائق. قبلاً به تفصیل صحبتش را کردیم.
به همین مثالی که زدیم برگردیم. به مثال خط برگردیم. همان خطی را که تا بینهایت بردیم، اگر بگویید طول بینهایت؛ خط بهمعنای طول، نه طول و عرض؛ اگر بگویید طول بینهایت، فرقش با یک خطی که بینهایت است، چیست؟
شاگرد: همه خطها را میگیرد.
استاد: یعنی شما طبیعی طول و خط را در نظر گرفتهاید، نه فرد آن را. ذهن شما به جای اینکه سراغ خط خاص برود، سراغ کلی طبیعی طول رفت، آن هم طول بینهایت در مقام درک طبیعت. حالا شما بگویید از خود این طول بینهایت، در مقام طبیعی بودنش، چندتا داریم؟ فردش نه، فردش که بینهایت است. خود طول بینهایت چندتا داریم؟
شاگرد: صرف طبیعت است.
استاد: احسنت، صرف الشیء لایتنثی و لایتکرر. یکی بیشتر نداریم. اسم این را عرش الحقائق میگذاریم. یعنی وقتی ذهن اوج میگیرد به طبایع صفات میرسد. لذا حضرت فرمودند به ما فوق عرش فکر نکنید؛ «تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ اَلْعَرْشِ وَ لاَ تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ اَلْعَرْشِ»9. ذات خداوند متعال ذوالعرش است؛ «فَسُبۡحَٰنَ ٱللَّهِ رَبِّ ٱلۡعَرۡشِ عَمَّا يَصِفُونَ»10. ببینید در همین توحید صدوق11 حضرت فرمودند: یعنی هر رقم توصیفی که مردم بخواهند بکنند. او بالاتر از توصیف ابزار عقل آنها است. خیلی بیان لطیف و جالبی در آن روایت آمده است.
بنابراین طول بینهایت، خودش یک طبیعت افراد است. مجموع سطح بینهایت، نه یک سطح فرد، همه سطح ها افراد او هستند. خودش چندتا است؟ خودش چندتا ندارد. صرف است. طبیعی است. طبیعی لایتثنی ولایتکرر. عرش تمام سطوح است. همه افراد سطوح به او برمیگردند، او خودش در یک سقفی از عین ثابت، هویت علمی، هر چه اسم آن را بگذاریم تا مفاهمه بشود، آن جا که رسیدید تمام است. دیگر بالاتر از این نمیتوانید بروید.
خب حالا سؤال این است: این طول غیر متناهی و نامحدودی که الآن تصور کردیم، محدود است یا نامحدود است؟
شاگرد: محدود است.
استاد: اگر بگویید محدود است، خب تناقض میشود! داریم میگوییم لامتناهی است.
شاگرد: از حیث طولیت میگویید.
استاد: احسنت. ببینید یک حدی در ذاتش خوابیده است. شما میگویید طول. درست است که طبیعی طول غیر متناهی، متناهی است اما طولِ طول که دیگر سطح نیست. طبیعی طول با طبیعی سطح که طول و عرض با هم است، تفاوت میکند. پس طبیعی طول محدود است. یک محدودیتی برای خود ذاتش هست. برای هویتش است. برای هویت ماهویش است. نه هویت افراد وجودیش. این است که وقتی این طبایع به عرش خودشان میرسند در مقام طبیعیای که خود طبیعت باید داشته باشد غیر متناهی است اما از حیث کیان نفس الطبیعةش نسبت به سائر طبایع محدود است.
شاگرد: همه آنها به این صورت است یا فقط در مفاهیمی است که در آنها محدودیت اخذ شده است؟ مثلاً وجود به چه صورت است؟
استاد: اتفاقا آقای طباطبایی در اینجا آوردهاند.
شاگرد2: تعبیر فوق لایتناهی هم باز دقیق نمیشود.
استاد: ما که اینها را بحث میکردیم، خیلی از آقایان میگفتند به تعطیل منجر میشود. در جلساتی توضیح دادهام که اصلاً به تعطیل منجر نمیشود. تعطیل نیست. اینها را باید درست بفهمیم تا به تعطیل منجر نشود. ببینید آن چه که الآن برای ما مهم است، این است: از لسان روایات که هیچ کجای دیگر پیدا نمیکنید، چه میفهمیم؟ الآن شما میگویید خدای متعال خلاصه محدود است یا نامحدود؟ حد و لاحد! چه کار میخواهید بکنید؟ از اینجا که دیگر نمیتوانیم فرار کنیم. دائر بین نفی و اثبات است. شما میگویید فوق این است. حالا روایت به چه صورت میگویند؟ روایات ذهن ما را به سطح بسیار متین میبرد. همین بود که گفتم باید ملکه بشود.
در همین توحید روایت هست؛ هر کجا رسیدید این عبارت در ذهنتان کلیدی باشد برای سائر جاها. حضرت فرمودند:
بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له وبتجهيره الجواهر عرف أن لا جوهر له، وبمضادته بين الأشياء عرف أن لا ضد له، وبمقارنته بين الأمور عرف أن لا قرين له12
یعنی چه؟ یعنی شما هر کجا میرسید و میخواهید این مفاهیم را برای او مطرح کنید، اساس و کیان آن مفهوم و آن توصیف و آن مقابل بودنی که دارند را او انداخته است. این مقابله مسبوق به او است. او سابق بر این مقابله است. شما میگویید بگو ببینم محدود است یا لامحدود؟ روایت میگوید، بگو «هو الذی فرّق بین الحد و اللا حد»! چقدر این بیان عالی است. حالا شما بروید در جای دیگر پیدا کنید. یعنی ذهن شما را در درک مبداء مطلق بالا میبرد. خود تفارق بین حد و لاحدی که عقل شما درک میکند، از او است. حد و لاحد دو تا هست یا نیست؟ دو چیز، دو امتیاز هست یا نیست؟ مبداء این افتراق او است. پس خود این تفرقه در آن جا نمیآید. یعنی غلط است نسبت به او مطرح کنیم که محدود است یا نامحدود است. «بتجهیره الجواهر»؛ او جوهر را جوهر کرده است. او حیث را حیث کرده است. او مکان را مکان کرده است. میگویید مگر مکان را باید مکان کنند؟! ذاتی الشیء لم یکن معلّلا! این برای آن جا بود. در این بیانات میگویند او مکان میکند. «ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها» برای اینجا نیست. در این مقام «جعل الله المشمشة». چون «بتجهیره الجواهر»، «ایّن الاین»، «حیّث الحیث»، «کیّف الکلف فلا کیف له». این خیلی موطن بلندی است. در خود «المضادة»، «اللا نهایة»، «النهایة»، به یک جایی به نام عرش الحقائق میرسیم که دیگر نمیتوانند بالاتر از اینها بروند. آن جا پایان راهشان است. او ذوالعرش است؛ «إِذا لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلا»13. خب حالا بگوییم اگر خداوند متعال غیر متناهی است، دیگر جایی برای مخلوقات نمیماند! همه این مخلوقات رویهمرفته خدا هستند! ببینید چقدر این حرف سست میشود. همه مخلوقات رویهمرفته تازه یک شأنی از صادر اول میشوند. چرا؟ این مخلوقاتی که شما در نظر میگیرید و بی نهایتش هم کردید، آنها را از یک حیثیات معینی بینهایت کردید. هنوز حیثیات الطفی هست که هنوز به عقلتان نرسیده است. وقتی به عوالم بالاتر میروید و کشف غطاء برایتان میشود، میبینید آنها هم هنوز صحنه لایتناهی دارند. وقتی مالایتناهی بمالایتناهی شد…؛ عبارت منظومه این بود: «فوق ما لا يتناهى بما لا يتناهى عدة و مدة و شدة»14؛ هر کدامش هم معنای خودش را داشت. او تازه فوق این است. یعنی شما در ما لایتناهی بما لایتناهی عدة مدة شدتا، تازه در مرحله مخلوقات و مسبوقات او هستید. به ذات او نرسیده اید. مسأله تعطیل را هم جلوتر بحث کردیم.
بنابراین اگر گفته شد که خداوند متعال غیر متناهی است، ما مشکلی نداریم اما بدانیم غیر متناهی بلاتشبیه است؛ «لاتعطیل و لاتشبیه». شما اول باید غیر متناهی را از فیلتر تشبیه رد کنید، این هایی که ما غیرمتناهی کردیم و شیئای را در نظر گرفتیم و حدش را برداشتیم، این غیر متناهی تشبیهی است. شما اگر از اینجا عبور کردید، آن وقت مانعی ندارید که بگویید کمالات الهی، ذات الهی لایتناهی است. لایتناهی که از بالا شروع کنید و به پایین بیایید. نه اینکه از اشیاء شروع کنید و مدام حدها را بردارید. شما از محدود شروع نکنید حد را بردارید، بلکه از مبداء مطلق شروع کنید که اصلاً در آن جا حدی معنا ندارد. بلکه آن جا که میروید هنوز حد و لاحد، تعین مفهومی هم ندارد. لذا در روایت میگویند «هو الذی فرّق بین النهایه و اللانهایة». ان شاءالله به منزل که رفتید در نرمافزار بزنید، غایت را نگاه کنید و ببینید معصومین علیهمالسلام چه تعبیراتی برایش دارند. «غایة کل غایة»، «اِنْقَطَعَتِ اَلْغَايَاتُ عَنْهُ فَهُوَ مُنْتَهَى كُلِّ غَايَةٍ»15. یعنی خود نهایت، غایتی برای شیء است، الغایه و الغایات انقطعت عنه. یعنی او «غیّ الغایات»؛ طبیعی غایت را او غایت کرده،چطور میخواهید برای او غایت درست کنید و بگویید غایت ذات او لایتناهی است. «انقطعت الغایات عنه». اینها تعبیراتی است که باید آن را مقاله کنید. خصوص این بیانات اهل البیت علیهمالسلام که ذهن متعلم خودشان را به یک موطنی میبرند که یک محکمی به دستش میآید و قشنگ میفهمد وقتی میگویند مبداء متعال، یعنی خدایی که قرار نیست هر وصفی را برایش بیاورید.
لذا در جلسات قبل هم عرض کردم؛ این برای خود من خیلی دلنشین است. ببخشید که تکرار میکنم؛ ولی کلام نور طوری است که وقتی تکرارش میکنید، «هو المسک ما کررته یتضوع». در ابتدای نهجالبلاغه هست؛ حضرت فرمودند:
أَوّلُ الدّینِ مَعرِفَتُهُ وَ کَمَالُ مَعرِفَتِهِ التّصدِیقُ بِهِ وَ کَمَالُ التّصدِیقِ بِهِ تَوحِیدُهُ وَ کَمَالُ تَوحِیدِهِ الإِخلَاصُ لَهُ وَ کَمَالُ الإِخلَاصِ لَهُ نفَی ُ الصّفَاتِ عَنهُ16
«أَوّلُ الدّینِ مَعرِفَتُهُ وَ کَمَالُ مَعرِفَتِهِ»؛ ببینید اول دین معرفت است ولی حضرت فوری نمیگویند تمام شد؛ معرف مثل نقطه سیاه و سفید یا آمد یا نیامد! نه، معرفت آمد ولی کمال دارد. «کمال معرفته التّصدِیقُ بِهِ»؛ باز تصدیق مراتب دارد. «وَ کَمَالُ التّصدِیقِ بِهِ تَوحِیدُهُ»؛ باز توحید مراتب دارد، «وَ کَمَالُ تَوحِیدِهِ الإِخلَاصُ لَهُ»؛ باز اخلاص مراتب دارد، «وَ کَمَالُ الإِخلَاصِ لَهُ نفَی ُ الصّفَاتِ عَنهُ»؛ ببینید اگر نفی صفات زائده بود که دیگر کمال نمی خواست. خود حضرت با این چند کمالی که فرمودند دارند میگویند گوشت را باز کن، چشمت را خیره کن، آخر این کمال ها میخواهم یک چیزی بگویم که خیلی بالا است. حالا میفرمایند «نفی الصفات عنه». پس باید بفهمیم که این خیلی اهمیت دارد.
شاگرد: عبارت اخری از نفی جنس ماهیت از شأن حضرت حق است؟
استاد: اگر این باشد که خیلی زود میتوان به آن رسید. نیازی به این سه-چهار کمال نبود. «وَ کَمَالُ التّصدِیقِ بِهِ تَوحِیدُهُ»؛ وقتی شما به توحید میرسید این مطالب حل میشود. معلوم میشود که یک چیز خیلی پر بار و عظیم است. جمله حضرت سید الشهدا علیهالسلام در تحف العقول هم همین بود. خیلی مهم بود. اگر حضرت نفی نکرده بودند که مثل ذهن من هرگز سراغ این نمی رفت که منظور حضرت نفی باشد. محضر شما اعتراف میکنم. حضرت فرمودند: «يصيب الفكر منه الايمان به موجودا ووجود الايمان»17؛ همینجا کافی بود و یک جوری معنا میکردیم! اما حضرت با نفی ادامه دادند و فرمودند: «لا وجود صفة»؛ با این مقابله انداختن میخواهند چه چیزی بفرمایند؟ یعنی چه که «يصيب الفكر منه الايمان به موجودا ووجود الايمان لاوجود صفة»؟ این وجود صفت چیست که حضرت آن را نفی میکنند؟ اگر حضرت این «لا» را نفرموده بودند ما یک جوری عبارت را معنا می کردیم. بینی و بین الله ذهن خودم را عرض میکنم ولی حضرت این «لا» را فرمودند و کلید شد. چقدر فکر شده؛ مثل من طلبه محضر شما سالها ذهن مشغول شده در همین ادامه ای که حضرت اضافه کردهاند؛ «لاوجود صفة». این مطلب و ذهن را در یک سطح بسیار عالی میبرد؛ «نفی الصفات عنه» حتی «لاوجود صفة». این روایت را کنار فرمایش امیرالمؤمنین پدر بزرگوارشان بگذارید که فرمودند «کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه»، زیرش بنویسید حضرت هم فرمودند «وجود الایمان لاوجود صفة». یعنی حتی وقتی میخواهید در مورد وجود هم بگویید، در وادی صفت نرو. یعنی چه؟! اصلاً گویا این میخواهد همه ساختار ذهن ما را به هم بریزد. نه، ساختار را به هم نمی ریزد. اصلاً تعطیل هم پیش نمیآید. ولی ما را از تشبیه نجات میدهد. تشبیه بالا بالا؛ همانی که شیخ بهائی فرمودند. «لعلّ النمل الصغار تتوهم أنّ للّه تعالى زبانتين كمالها»18؛ مورچه میگوید مگر بدون دو شاخک میتوان خدایی کرد؟! خدا هم شاخک دارد! شیخ بهائی فرمودند کمر علماء و عرفا را شکسته است. البته به دهن من طلبه نمیآید که بگویم ولی تکرار میکنم تا قدر این روایت معلوم بشود. گاهی یک کلاس حکمت و فلسفه در اوج لطائف و دقائق است ولی این روایت میآید و میگوید آیا میخواهید من در بحث شما و تدقیقات شما شاخک ها را نشان بدهم؟! یعنی شما باز مجبور بودید در دقیقترین مباحثتان یک جور تشبیهات بیاورید. یکی که چندبار هم گفته ام، قاعده الواحد است. با آن استدلالش که میگویند ذات بحت بسیط لایتناهی لیست له الا حیثةٌ واحدة. تک حیث است، چون بسیط است. چون به این صورت است، پس از یک حیث هم «لایصدر من الواحد الا الواحد». این را برای فکر عرض میکنم، نه برای اینکه بخواهم سر برسانم. میخواهم بگویم الآن برهان ما مبتنیبر بساطت و حیثت واحده است. اما اگر بگوییم در لسان اهل البیت یک موطنی هم هست که «حیّث الحیث»، اصلاً مقام ذات او سبقت رتبی دارد بر تحیث. اصل التحیّث. طبیعی التحیّث. طبیعی التحیّث یک عرشی دارد. او از آن سبقت دارد «حیّث الحیث فلاحیث له». حالا شما ممکن است با آن جمعش کنید من حرفی ندارم. ممکن هم هست بگویید نه، اگر تحیث و حیّث الحیث چیزی را میگوید که آن مقام ذات الهی و هویت غیبی الهی را برتر از طبیعی مطرح شدنی میبرد که عقل آن را بهعنوان تحیث نگاه میکند و میگوید بسیط است و مرکب نیست؛ بسیط من جمیع الجهات لیس له الا حیثة واحدة. میگوییم خب در روایت هست: «هو الذی فرّق بین البساطة و الترکیب». اصلاً اصل تفرقه بین بساطت و ترکیب را او گذاشته است. برهان فرا رابطه را که عرض کردم همین بود.
چون فرموده بودند یک بحثی است که چند کلمه راجع به آن صحبت بشود، طولش دادم. مطمئن باشید این مسأله که بگویید خدای متعال بحت است و لایتناهی است، بههیچوجه من الوجوه لازمه اش این نیست که جایی برای مخلوق نماند. این یک شبهه ضعیفی میشود که بگوییم چون اطلاق ذاتی خداوند متعال فراگیر است، پس جایی برای مخلوق باقی نمیماند. اصلاً این جور نیست. در آن حدیث توحید صدوق حضرت فرمودند: «لا يدرك مخلوق شيئا إلا بالله ، ولا تدرك معرفة الله إلا بالله ، والله خلوا من خلقه ، وخلقه خلو منه»19. این جور است، ربطی ندارد به آن مطلب تا این نتیجهگیری از آن حاصل بشود. پس این تکرارهای اهل البیت علیهمالسلام در ذهن شریفتان باشد تا هر رقم چیزی برای شما مطرح میشود، او مبدائش است. نه اینکه خودش متصف است. «بمضادته بين الأشياء عرف أن لا ضد له وبمقارنته بين الأمور عرف أن لا قرين له»20. یعنی اصلاً اساس روابط، مضاده ها و مقابلهها را او برقرار کرده است. پس اصل المضاده برای او معنا ندارد. «ایّن الاین»؛ اصلاً این برای او معنا ندارد. چون سابق بر الاین و الحیث است.
شاگرد: نسبت بین مبداء مطلق و این عرش الحائق را بیان فرمودید، ولی در اینجا میتوان حرفهای مختلفی زد. برخی میگویند شئون الهی هستند، برخی میگویند موجود به وجود خداوند هستند، نه ایجاد خدا. در اینجا یک لسانی داریم یا نه؟
استاد: شئونات ذاتیه، شئون فرقیه، شئون جمعیه، به چه صورت است. کسانی که بحث میکنند به صقع ربوبی میبرند چون چارهای ندارند. اما ما با اوسعیت نفس الامر که بحث کردیم به این محتاج نشدیم. یعنی مقام ذات مرتبهای است که تمام اینهایی که شما فرمودید طبق مطالبی که میگویند مرتبه واحدیت میشود، اما لزومی ندارد ما مرتبه واحدیت را در صقع ذات ببریم. بیانات کلاسیک کم بوده تا ناچار بشوند اینها را به صقع ربوبی ببرند.
شاگرد: عرضم این است که قهر مبداء مطلق نسبت به اینها چه نوع قهری است؟
استاد: قهر احاطی است.
شاگرد: مثلاً میگویند تأثیر تقویمی است، تأثیر ایجادی نیست.
استاد: قهر احاطی است، آن هم درجاییکه مطرح باشند. اگر یادتان باشد عرض کردم؛ «سَقَطَتِ الْأَشْیاءُ دُونَ بُلُوغِ أَمَدِهِ»21، بعدش هم فرمودهاند: «ضَلَّتْ فِیک الصِّفَاتُ، وَ تَفَسَّخَتْ دُونَک النُّعُوتُ». ببینید از بالا که شروع میکنید، جایی است که شئونات و اشیاء اصلاً جای طرح ندارند. یک معنای لطیف «لم یکن له کفوا احد» همین است. آن جا که میآییم «کفو»ای نیست. معنا ندارد. اصلاً مطرح نیست تا شما بخواهید بگویید یکی است و دو تا نیست. معنای عالی وحدت غیر عددی همین است. آن جا که میرسید جای طرح چیزی نیست تا بگویید شریک ندارد. آن وقت اگر به این صورت جلو آمدید،حتماً باید رابطه احاطی و قهر او و قاهریت او مطرح باشند تا مقهوری داشته باشیم و بگوییم او بر آن قاهر است. در خود همین مرتبه رابطه احاطیت و قاهریت از مرتبه مقام هویت غیبیه ذاتیه پایین آمدهایم. چرا؟ چون آن جا که میرویم اصلاً جای طرح مقهور نیست. منظورم زمانی و مکانی نیست. رتبی را عرض میکنم.
شاگرد: پس اصلاً لسانی نداریم که بگوییم اینها به آن بند هستند. عرض هم به جوهر بند است.
استاد: لذا همیشه من میگویم اینها مسبوق به ذات هستند، نمیگویم او سابق است. خیلی تفاوت است بین اینکه اینها مسبوق به او هستند با اینکه بگوییم او سابق است. اگر بگوییم او سابق است کار خراب میشود. نگوییم او سابق است. چون اگر اینطور بگوییم دوباره مطلب از اوج خودش ساقط میشود. بستر نفس الامر و همه عالمی که میبینیم مسبوق به او هستند. یعنی هویت غیبیه الهیه برای کل مبدائیت دارد؛ «إِلَيۡهِ يُرۡجَعُ ٱلۡأَمۡرُ كُلُّهُۥ»22؛ او مبدائیت دارد ولی این مبدائیت به این معنا نیست که او را به سابقیت متصف کنیم. اتصاف او به سابقیت باز آن مطلب را از علوی که دارد پایین میآورد. ولذا تعطیل نیست، چون همه اینها مسبوق هستند.
شاگرد2: مبدائیت مطلق آیا همان نظریه نفی الصفاتی است که در کلام مطرح میشود؟ یا بسط و تعمیق آن است؟ یا اصلاً یک چیز جدایی است؟
استاد: به گمانم یک چیز جدایی است. چون حتماً مبتنیبر بحث اوسعیت نفس الامر از وجود. آن اوسعیت خیلی کار میبرد. همه مبانی آن را قبول ندارند و سرش اختلاف است. اول باید آن صاف بشود. اگر صاف شد این مبدائیت هم بهخوبی روشن میشود. چون حوزههایی از نفس الامر داریم که از وجود و عدم و از اعیان ثابته اوسع است. هفت-هشت موضع هایی پیدا کرده بودیم که میدیدیم اصلاً نمیتوانیم اینها را به هم برگردانیم. ولی همه اینها حوزههای نفس الامر هستند.
شاگرد: خروجی این مبدائیت مطلق همان تعابیر سلبی است؟
استاد: نه، میتوانیم بدون تعطیل و به نحو اشاری از آن صحبت کنیم.
والحمد لله رب العالمین
کلید: رابطه خالق و مخلوق، وحدت وجود، عینیت ذات و صفات، صفات ذاتی، صفات فعلی، علم الهی، تعطیل معرفت، وجود اشاری، فوق لایتناهی بما لایتناهی، اتصاف ذات به عدم تناهی، برهان لایتناهی، بی نهایتی خداوند، احاطه خداوند، قهر احاطی، مقهوریت، قاهریت،
1 آل عمران 54
2 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 76
3 مریم67
4 الانسان 1
5 البرهان في تفسير القرآن نویسنده : البحراني، السيد هاشم جلد : 3 صفحه : 726؛ «مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ:عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مِهْرَانَ،عَنْ عَبْدِ الْعَظِيمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْحَسَنِيِّ،عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ،عَنْ خَلَفِ بْنِ حَمَّادٍ،عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ،عَنْ مَالِكٍ الْجُهَنِيِّ،قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(عَلَيْهِ السَّلاَمُ)عَنْ قَوْلِهِ تَعَالَى:أَ وَ لاٰ يَذْكُرُ الْإِنْسٰانُ أَنّٰا خَلَقْنٰاهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً .فَقَالَ:«لاَ مُقَدَّراً،وَ لاَ مُكَوَّناً».قَالَ:وَ سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِهِ: هَلْ أَتىٰ عَلَى الْإِنْسٰانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً قَالَ:«كَانَ مُقَدَّراً غَيْرَ مَذْكُورٍ».
6 هود123
7 الاعراف 145
8 اصول فلسفه رئاليسم، ص: 306 و اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج5، ص: 144
9 تفسير نور الثقلين , جلد۵ , صفحه۱۷۰ ؛ «فِي تَفْسِيرِ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ : وَ أَمَّا قَوْلُهُ: «وَ أَنَّ إِلَى رَبِّكَ اَلْمُنْتَهَى» قَالَ: إِذَا اِنْتَهَى اَلْكَلاَمُ إِلَى اَللَّهِ فَأَمْسِكُوا وَ تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ اَلْعَرْشِ وَ لاَ تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ اَلْعَرْشِ فَتَاهَتْ عُقُولُهُمْ حَتَّى كَانَ اَلرَّجُلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ فَيُجِيبُ مِنْ خَلْفِهِ، وَ يُنَادَى مِنْ خَلْفِهِ فَيُجِيبُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ».
10 الانبیاء22
11 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 323
12 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 37
13 الاسراء42
14 شرح المنظومة ت حسن زاده آملي نویسنده : السبزواري، الملا هادي جلد : 2 صفحه : 84
15 التوحيد , جلد۱ , صفحه۱۷۴
16 نهج البلاغه نویسنده : صبحي صالح جلد : 1 صفحه : 39
17 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 245
18 الكشكول نویسنده : الشيخ البهائي جلد : 2 صفحه : 93
19 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 143
20 همان ص37
21 دعای سی و دوم صحیفه سجادیه
22 هود123