بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۴۰۳

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده
فطرهم علی التوحید-نبوت عامة

توحید صدوق؛ جلسه 78 10/11/1403

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی بودن روایت کافی و روایت توحید صدوق

روایت سی ام، صفحه هفتاد و پنجم بودیم. به سطر اول صفحه هفتاد و شش رسیدیم که حضرت فرمودند: «أمر بلاشفةولا لسان، ولكن كما شاء أن يقول له كن فكان خبرا كما أراد في اللوح»1. این جمله‌ای بود که در جلسه قبل بحث شد. در نسخه بحارالانوار «له» ندارد. عبارت به این صورت است: «امر بلاشفه و لالسان، ولکن کما شاء ان یقول کن فکان…». به گمانم یک اولویتی در نسخه بحارالانوار باشد. معنا کردن «له» در اینجا یک مئونه ای می‌برد. در نسخه بحارالانوار که «له» ندارد دیگر نیاز به مئونه نیست. ولی خب در نسخه توحید «له» هست.

«ولکن کما شاء ان یقول کن فکان خبرا کما اراد فی اللوح»؛ «خُبرا کما اراد کان فی اللوح»؟ یا «کن فکان خبرا کما اراد فی اللوح»؟ یعنی «فی اللوح» برای «کان» است یا برای «اراد» است؟ دو معنا می‌شود. مرحوم قاضی سعید در شرح توحید دومی را ظاهر گرفته است. ان شاءالله بسط بیشتر و احتمالاتی که ممکن است را عرض می‌کنم. قبل از آن راجع به اصل حدیث عرض کنم.

شناسنامه حدیث مهم است. جلسه قبل عرض کردم شاید حدود سی سال بیشتر است که مقاله شناسنامه حدیث را دیدم. وقتی همان وقت دیدم برایم خیلی دلنشین و جذاب بود. کار خوبی است. الآن نمی‌دانم ادامه پیدا کرده یا نه. هر حدیثی یک شناسنامه داشته باشد. تمام اطلاعاتی که راجع به آن است در پرونده آن موجود باشد؛ صدورش و همه چیزهایش موجود باشد.

الآن این حدیث سی ام تبلور یک خجالتی برای مثل من است. چون این حدیث در کتاب شریف توحید صدوق آمده، مرحوم مجلسی هم این حدیث را تنها یک بار در بحارالانوار آورده‌اند اما بدون بیان. مرحوم مجلسی معمولاً توضیح می‌دهند. اما هیچ بیانی برایش نیست. حالا اگر جای دیگری هست به من بفرمایید. در شرح قاضی سعید قمی آمده چون شرح توحید صدوق است. علی ای حال ارتباط دادن آن به آن راوی –یعقوب بن جعفر بن ابراهیم جعفری که از ذریه جناب جعفر طیار بود- مجهول برگذار شده بود. البته راجع به ایشان مطالب خوبی گذاشتند؛ ذیل همین حدیث.

خب همین یعقوب، در کافی شریف همین را نقل کرده بود؛ از نجران یک راهب نصرانی آمده و … . این خیلی به ذهن نزدیک می‌کند. گاهی اصلاً متآخم علم می‌شود؛ از این‌که يعقوب بن جعفر می‌گوید: «سمعت أبا إبراهيم موسى بن جعفر ع و هو يكلم راهبا من النصارى»، تقریباً علم می‌آورد که همان حدیث کافی شریف است که خود یعقوب بن جعفر قضیه اش را به تفصیل نقل می‌کند. ولذا در تدوین شناسنامه حدیث این دو باید در کنار هم بیاید. اگر شما می‌دانید برنامه شناسنامه حدیث جلو رفته، ببینیم این حدیث توحید صدوق به چه صورت است؛ با حدیث کافی به هم مربوط شده یا نه.

شاگرد: این چیزی که شما می‌فرمایید شبیه همان احادیث مشابه است یا نه؟

استاد: نه، احادیث مشابه تا جایی که من دیدم مشابه در متن است؛ پنجاه درصد، هشتاد درصد، صد در صد. در نرم‌افزار هم هست، در سایت هم هست. الآن اگر این حدیث را ببینید فقط مشابهش از حیث محتوا پیدا می‌شود. این غیر از شناسنامه است. در شناسنامه حدیث می‌خواهیم اطلاعاتی که مربوط به شخص صدور این کلام است را جمع آوریم کنیم. نه مشابه های لفظی و محتوایی و موضوعی. این دو بحث است. من تاکیدم روی این است که شناسنامه این حدیث مشخص بشود. یعنی وقتی صادر شده چه خصوصیاتی داشته است. فعلاً ما از جناب راوی و بعضی از سندهایی که عرض کردم، خوب است مروری روی حدیث کافی شریف داشته باشیم. این حدیث مفصل است. هر کدام نگاه کردید یادآوری است. هر کدام نگاه نکردید دو-سه کلمه عرض من سبب بشود که این حدیث را به تفصیل ببینید. حدیثی است که به تعبیر حالا در آن سوژه‌های مهم تحقیق در آن هست. فوائد زیادی در حدیث شریف هست.

اشاره‌ای به محتوای حدیث کافی

شروعش این است که همین جناب یعقوب بن جعفر می‌گوید: «كُنْتُ عِنْدَ أَبِي إِبْرَاهِيمَ ع وَ أَتَاهُ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ نَجْرَانَ الْيَمَنِ»؛ نصارای یمن معروف هستند. «مِنَ الرُّهْبَانِ وَ مَعَهُ رَاهِبَةٌ»؛ دو تا با هم بودند. در جلسه قبل عرض کردم که اول آن راهبه سوالاتش را پرسید و جواب‌هایش را گرفت و مسلمان شد؛ «ثُمَّ أَسْلَمَتْ». بعد راهب شروع به سؤال کردن مفصلی کرد. راهب گفت: من در دین خودم خیلی قوی بودم، بعد شنیدم در سرزمین هند کسی هست که صاحب مقامات است، خواستم نزد او بروم. شنیدم که نزد او، «عَلِمَ الِاسْمَ الَّذِي ظَفِرَ بِهِ آصَفُ صَاحِبُ سُلَيْمَانَ» است. اسم اعظمی که نزد آصف بن برخیا بود و تخت بلقیس را از یمن به سرزمین کنعان آورد، ایشان آن را بلد است.

حضرت کلام او را قطع کردند. خیلی لطائف در این حدیث هست. آن جایی که حضرت قطع می‌کنند و بعد می‌گویند ادامه بده، همین که گفت شنیدم آن اسم را دارد، حضرت کلامش را قطع کرد.

«فَقَالَ لَهُ أَبُو إِبْرَاهِيمَ ع فَكَمْ لِلَّهِ مِنِ اسْمٍ لَا يُرَدُّ»؛ تو که به‌دنبال اسم بودی، این آقایی که در هند است و این اسم را بلد است و به‌دنبال او بلند شدی، می‌دانی چند اسم هست که «لایردّ»؟ که اسم اعظم است و اسماء عظام می‌شود. گفت بله می‌دانم. هفت تا است. این‌که خود اسم اعظم هفت تا است، یکی از نکاتی است که گویا در جاهای دیگر معروف نیست و شناخته شده نیست. در این حدیث است. چون امام علیه‌السلام هم می‌دانستند که او این را می‌داند حرفش را قطع کردند و سؤال کردند می‌دانی چندتا است؟ گفت بله می‌دانم، هفت تا است. فرمودند بگو ببینم چیست؟ گفت من نمی‌دانم چیست ولی فقط عددش را می‌دانم. خود هفت و «اجری جمیع الاشیاء علی سبع» که در آن بحث‌ها بود خیلی اینجا خودش را نشان می‌دهد. باید ذیل «اجری جمیع الاشیاء»، این سطر از کافی شریف را هم اضافه کنیم. این‌ها از باب تشابک شواهد بعداً خیلی عالی می‌شود.

خب حضرت فرمودند می‌دانی چندتا است؟ گفت بله، هفت تا است. «فَقَالَ الرَّاهِبُ الْأَسْمَاءُ كَثِيرَةٌ فَأَمَّا الْمَحْتُومُ مِنْهَا الَّذِي لَا يُرَدُّ سَائِلُهُ فَسَبْعَةٌ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ علیه‌السلام»؛ آن جا ابوابراهیم بود و اینجا ابوالحسن. از افادات اعزه بود که فرمودند این‌که القاب و کنیه های مختلف برای امام آمده بود، به این خاطر است که در آن زمان تقیه شدید بود و به هر مناسبتی یکی از آن‌ها را به کار می‌بردند تا خیلی معروف نشود. در اینجا ابوالحسن گفتند.

«فقال ابوالحسن فَأَخْبِرْنِي عَمَّا تَحْفَظُ مِنْهَا قَالَ الرَّاهِبُ لَا وَ اللَّهِ»؛ قسم می‌خورد که من این‌ها را بلد نیستم. اگر بلد بودن که این همه راه به مدینه نمی آمدم. از هند به من آدرس داده تا به محضر شما بیایم و آن‌ها را یاد بگیرم. می‌گوید من بلد نیستم، حضرت نمی‌گویند که آن هفت تا چیست. تاوقتی کلامش تمام می‌شود که من بلد نیستم حضرت می‌فرمایند: «فَقَالَ لَهُ أَبُو إِبْرَاهِيمَ ع عُدْ إِلَى حَدِيثِ الْهِنْدِيِّ»؛ حالا فعلاً باشد و برگرد ببینیم آن آقایی که در هند بود چه شد. همین اندازه قطع کردند و فرمودند تو که به‌دنبال اسم اعظم می‌رفتی می‌دانی چندتا است؟ فرمود بله، هفت تا است. خود این خیلی مطلب است. امام علیه‌السلام هم حرف او را رد نکردند. بعد فرمودند به حدیث هندی برگرد. بعد می‌گوید شنیدم چنین شخصی هست و به هند رفتم. با جریانات جالبی که می‌گوید چطور بر او وارد شدم؛ گریه می‌کرد و البیت المقدس را برایش معنا می‌کنند؛ راهب می‌گوید من فقط بیت المقدس در شام را بلد هستم. می‌گوید نه، این‌که مکانی در شام است. آن بیت المقدس آل محمد صلوات الله علیهم هستند. این را برایش گفت. بعد یک تعریفاتی برای راهب می‌کند. تعریف می‌کند وقتی می‌خواست نطفه تو منعقد بشود چیزهای غیر عادی برایت اتفاق افتاده که این جور هستی و این توفیقات را داری. حتی می‌گوید پدرت «وَ لَا أَزْعُمُ إِلَّا أَنَّهُ قَدْ كَانَ دَرَسَ السِّفْرَ الرَّابِعَ»؛ سفر رابع را خوانده بود. آیا منظور سفر رابع تورات است؟ راهب ها و مسیحی ها عهد جدید را دارند. همان عهد عتیق را هم رسمشان هست بخوانند یا نه، نمی‌دانم. آیا منظور از سفر رابع، آن اناجیل اربعه است؟ این‌ها چیزهایی است که باید بیشتر در حدیث تحقیق بشود. می‌گوید آن هندی این‌ها را برای من گفت. بعد آدرس داد که برو. اگر کسی را می‌خواهی که اصل همه علوم نزد او است به مدینه برو. خیلی تعبیر قشنگی دارد. می‌گوید من نزد تو آمدم، او هم گفت: «فَقَالَ لِي وَ اللَّهِ مَا أَنَا إِلَّا حَسَنَةٌ مِنْ حَسَنَاتِ رَجُلٍ خَلَّفْتَهُ وَرَاءَ ظَهْرِكَ».

در ادامه حضرت فرمودند: «قَالَ لَهُ أَبُو إِبْرَاهِيمَ ع قَدْ نَصَحَكَ صَاحِبُكَ الَّذِي لَقِيتَ»؛ خوب تو را راهنمائی کرده؛ به بهترین وجه خیرخواهی تو را به بهترین وجه انجام داده که تو را به بیت عصمت و طهارت راهنمائی کرده است. بعد راهب گفت اسم او چیست؟ من او را دیدم ولی نمی‌دانم اسم او چیست؟ حضرت فرمودند: «هُوَ مُتَمِّمُ بْنُ فَيْرُوزَ وَ هُوَ مِنْ أَبْنَاءِ الْفُرْسِ»؛ از چیزهای جالب این روایت این است که در هند به دنبالش می گشته اما از ابناء فرس بوده است. هندی نبود، فارسی است که در هند بوده است. ولو می‌گوید اهل هند خیلی برای او کرامات و احترام قائل بودند و برایش خیلی معتقد بودند، ولی حضرت می‌فرمایند خودش فارسی است.

«وَ هُوَ مِمَّنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ عَبَدَهُ بِالْإِخْلَاصِ وَ الْإِيقَانِ وَ فَرَّ مِنْ قَوْمِهِ لَمَّا خَافَهُمْ فَوَهَبَ لَهُ رَبُّهُ حُكْماً وَ هَدَاهُ لِسَبِيلِ الرَّشَادِ وَ جَعَلَهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ وَ عَرَّفَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ عِبَادِهِ الْمُخْلَصِينَ»؛ خدای متعال به او این‌ها را یاد داده است.

«وَ مَا مِنْ سَنَةٍ إِلَّا وَ هُوَ يَزُورُ فِيهَا مَكَّةَ حَاجّاً»؛ آن آقا هر سال به مکه می‌آید. «وَ يَعْتَمِرُ فِي رَأْسِ كُلِّ شَهْرٍ مَرَّةً»؛ هر ماهی هم یک عمره انجام می‌دهد. فتوا هست که آیا در یک ماه می‌توان دو عمره انجام داد یا نه. ایشان هر ماهی یک عمره انجام می‌دادند. «وَ يَجِي‌ءُ مِنْ مَوْضِعِهِ مِنَ الْهِنْدِ إِلَى مَكَّةَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ عَوْناً وَ كَذَلِكَ يَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ».

«ثُمَّ سَأَلَهُ الرَّاهِبُ عَنْ مَسَائِلَ كَثِيرَةٍ»؛ همانی که مرحوم صدوق در روایت سی ام نقل کردند. چیزی که در پایان روایت جالب است، این است: «ثُمَّ إِنَّ الرَّاهِبَ قَالَ أَخْبِرْنِي عَنْ ثَمَانِيَةِ أَحْرُفٍ»؛ هشت حرف هست، چه طور است؟ «نَزَلَتْ»؛ از عرش نازل شده اما «فَتَبَيَّنَ فِي الْأَرْضِ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ»؛ در زمین بین مردم فقط چهارتا متبیّن شده و پخش شده است. «وَ بَقِيَ فِي الْهَوَاءِ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ»؛ بین عرش و زمین چهارتا از آن‌ها مانده است و اصلاً نازل نشده است. آن چهارتایی که -در زمان امام کاظم علیه‌السلام هنوز نازل نشده- به چه کسی نازل می‌شود؟ «عَلَى مَنْ نَزَلَتْ تِلْكَ الْأَرْبَعَةُ الَّتِي فِي الْهَوَاءِ وَ مَنْ يُفَسِّرُهَا»؛ هنوز بین هواء مانده است. به چه کسی می‌خواهد نازل بشود و چه کسی می‌خواهد آن‌ها را تفسیر کند؟

حضرت فرمودند: «ذَاكَ قَائِمُنَا يُنَزِّلُهُ اللَّهُ عَلَيْهِ فَيُفَسِّرُهُ»؛ زمان ظهور حضرت است که آن چهار اسمی که هنوز نیامده، نازل می‌شود و مفسرش حضرت هستند.

«ثُمَّ قَالَ الرَّاهِبُ فَأَخْبِرْنِي عَنِ الِاثْنَيْنِ مِنْ تِلْكَ الْأَرْبَعَةِ الْأَحْرُفِ الَّتِي فِي الْأَرْضِ»؛ آن چهار اسمی که در زمین آمده، از دو تا از آن‌ها به من خبر بده. چرا دو تا؟ شاید این جور بوده که او فقط این دو را نمی دانسته. قرائن هم هست. حضرت فرمودند چرا دو تا؟ هر چهارتا را برای تو می‌گویم. آن چهار تا چیست؟ توحید، نبوت؛ او عامی بود نبوت حضرت عیسی علیه‌السلام را قبول داشت. بعدش ولایت و متولین است. سومی آن‌ها خود اهل البیت علیهم‌السلام هستند، و چهارمی آن هم شیعیانشان هستند که تولی آن‌ها را دارند. من خلاصه را گفتم، عبارت مفصل است.

«مَا هِيَ قَالَ أُخْبِرُكَ بِالْأَرْبَعَةِ كُلِّهَا أَمَّا أَوَّلُهُنَّ فَلَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ بَاقِياً وَ الثَّانِيَةُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ ص مُخْلَصاً وَ الثَّالِثَةُ نَحْنُ أَهْلُ الْبَيْتِ وَ الرَّابِعَةُ شِيعَتُنَا مِنَّا وَ نَحْنُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ رَسُولُ اللَّهِ مِنَ اللَّهِ بِسَبَبٍ فَقَالَ لَهُ الرَّاهِبُ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ …»؛ راهب مسلمان شد؛ تا آخر حدیث.

کرامت حاج شیخ غلام رضا یزدی

بنابراین می‌بینید یک جلسه عالی با این خصوصیاتی است که در این حدیث هست. چقدر سرنخ ها، کلیدها، کلیدواژه ها در آن هست برای تحقیقات دیگر. مثلاً این شخصی که در هند بوده، می‌گوید در هند به کرامات معروف بوده است. این خودش یک کلیدواژه است برای تحقیق راجع به او. حضرت پدرش را هم می‌گویند؛ ابن فیروز. حالا «متمم بن فیروز» است. در روایات ابن فیروز مثل «محمد بن فیروز» و … زیاد داریم. در راوی ها که این را نداریم. او در هند بوده. ولی در روایت هست که اهل هند خیلی او را قبول دارند. در روایت بود که «زعمت الهند أنه يزرع له من غير زرع يلقيه»؛ یعنی در اهل هند معروف است، ایشان بودن این‌که بذر بپاشد زمینش سبز می‌شود و حاصل می‌دهد. «و يحرث له من غير حرث يعمله»؛ بعد از این‌که سبز شد، خودش نمی‌رود آن‌ها را آبیاری کند و بعد زمین را شخم بزند، بلکه همه این‌ها برایش انجام می‌شود. یعنی خود هندی ها می‌دانستند که این‌طور کاری صورت گرفته است.

یادم آمد از پیرمردی که در یزد بود. خدا رحمتش کند. از مرحوم حاج شیخ غلامرضا فقیه نظیر همچون چیزی را در کشت و زرع بیابان‌های اطراف یزد نقل کرد. الآن یادم آمد. مرحوم حاج شیخ هم داشتند. ایشان می‌گفت زمین زیادی برای حاج شیخ بود. یک دفعه دیدم خبرزه و … همه چیده شده، همه یک جا جمع شده و روی هم شده است. کارهایی که باید عمله انجام بدهند، بدون این‌که کسی به زمین حاج شیخ برود، همه آن‌ها انجام شده بود. اگر آن جلسه‌ای که این پیرمرد صحبت می‌کرد ضبط شده باشد خیلی خوب است. من سال‌ها پیش شنیدم. منظور این‌که در روایت هست «و يحرث له من غير حرث يعمله».

قرینه داخلیه آیه ولایت بر امیرالمؤمنین ع

شاگرد: از چهار حرفی که حضرت فرمودند، دو مورد از آن‌ها یک گزاره است؛ «فلا إله إلا الله وحده لا شريك له باقيا و الثانية محمد رسول الله ص مخلصا»، اما دو تای بعدی گویا به شیء خارجی اشاره دارد؛ می‌گویند «نحن اهل البیت و شیعتنا». این رابطه به چه صورت تفسیر می‌شود؟ رابطه بین حرف بودن با کلمة الله بودن چیست؟ یعنی منظور این است که این چهار عنوان کلمة الله هستند؟ ما مصداق کلمة الله هستیم؟ شیعیان ما مصداق کلمة الله هستند؟

استاد: فرمایش شما خیلی سؤال مناسبی است. من نسبتاً ظن قوی دارم که وقتی راجع به حرف صحبت می شده –در این مباحثه یا در مباحثه قرائات- راجع به این‌که حرف چند اطلاق دارد بحث شده است. اگر شما روایات را ببینید حرف بر یک مفاد هم اطلاق شده است؛ همان‌طوری که کلمه شده است؛ «کلمة لا اله الّا الله حصنی»، ببینید یک جمله است اما یک کلمه اطلاق شده است. همین جور حرف بر یک عنصر معرفتی اطلاق شده است؛ «التوحید حرفٌ». لذا آن جا باید سراغش بروید. اگر ما به یک مفاد حرف گفتیم، مانعی ندارد که به بعداً حضرت بگویند چهار حرفی که در زمین ظاهر شده، خدای متعال که یعنی توحید او، پیامبر خدا که یعنی اصل رسالت که عنصر معرفتی است، ما اهل البیت که یعنی ولایت، و شیعیان ما که یعنی متولین. در آن آیه شریفه دارد؛ خیلی جالب است. اگر دو آیه را در کنار هم معنا کنید؛ امروز اهل‌سنت همه می‌گویند که مربوط به همه مؤمنین است، ولایت ایمانی است. و حال آن‌که خودشان مفصل روایات دارند که آیه شریفه –آیة الولایة- در سوره مبارکه مائده، «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ»2…؛ آن‌ها می‌گویند همه مؤمنین ولیّ یک دیگر هستند. یک ولایت عمومی است. و حال آن‌که خودشان چقدر روایت دارند که حضرت به انگشترشان تصدق کردند؛ «وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ». شما ببینید در کتب اهل‌سنت کافی است تا ببینیم این آیه ولایت برای چیست. حتی به گمانم در تفسیر شوکانی –نیل الاوطار- هست؛ خب چون تقریباً شوکانی میل حسابی به محمد بن عبد الوهاب دارد و عرق سلفی گری در کلماتش هست، تفسیرش را خیلی ترویج می‌کنند و مدافعش هستند. با این‌که زیدی بوده اما او را سلفی می‌دانند. خیلی وقت قبل دیدم که می‌گویند تفسیر او خوب است، الّا دو جای آن. یکی از جاهایش همینی است که ذیل این آیه می‌گوید این برای تصدق بوده است. این جور در حافظه ام است. در حالی خودشان پانزده طریق روایت نقل می‌کنند در این مورد که خود حضرت این صدقه را دادند.

حالا دنباله آیه را نگاه کنید؛ خود آیه دارد می‌گوید حرف آن‌ها غلط است. «ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ»، یعنی همه مؤمنین! همه کسانی که این کارها را می‌کنند. چرا خود آیه جواب می‌دهد؟ دنباله اش «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ»3 است. اگر خودشان بودند که به دنباله آیه نیازی نبود. اول گفت «ولیکم» این‌ها هستند، بعد گفت حالا این‌ها به تولی نیاز دارند. خدا و پیامبرش و «ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ» متولی می‌خواهند. لذا فرمود «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ». «وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ» را نمی‌اندازد. فقط نمی فرماید «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ»، دقیقاً «وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ» که قبلاً گفته بود در این آیه تکرار می‌شود. «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ»؛ خب متولی با ولی یکی هستند؟! دو تا هستند. «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ»؛ در کنار «الله»، «ولیّکم» است. حالا «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ» می‌گوید. متولی با «الله» یکی نیستند. «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ»؛ متولی با رسول که ولی است، یکی است یا نه؟ دو تا هستند. پس اینجا هم «والذین آمنوا» در «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ»، غیر از متولی است. متولی، حزب الله می‌شوند کسانی می‌شوند که وظیفه شان این است که سراغ «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ» بروند. خیلی روشن است. با همین بیان ساده «متولی» با «ولی»ای که در آیه قبل بوده دوتا هستند. پس نمی‌تواند همه مؤمنین بین خودشان «بعضهم اولیاء بعض» باشند. لسان آیه کاملاً روشن است.

خب داشتم این را عرض می‌کردم که حضرت چهار کلمه فرمودند؛ پس توحید، رسالت، ولایت و تولی شد؛ «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ و رسوله». لذا شیعیان ما درست است که یک عین خارجی هستند اما وقتی در حدیث این عین خارجی به‌عنوان «حرفٌ من حروف المعرفه» می‌آید، تولی می‌شود. اهل البیت هم ولایتشان می‌شود. خود حضرت هم می‌شود رسالتشان، خدای متعال هم الوهیت و توحید می‌شود. حالا چرا حرف گفته شده؟ بحث مفصل تری نیاز دارد که از بحث خودمان فاصله می‌گیریم.

شاگرد: ممکن است خود عین خارجی شیعه نماد تحقق تکوینی یک حرف باشد؟

استاد: مانعی ندارد.

شاگرد: آن وقت این سؤال پیش می‌آید که من باید به این التفات داشته باشم یا نه؟ چون خیلی از ما شیعیان درکی نداریم که یکی از حروف این احرف اربعه هستیم.

استاد: وقتی مباحثه سوره مبارکه ق شروع شد، ذیل حرف ق چندین جلسه از این‌ها صحبت شد. عرض ما این شد که خود حروف انواع و اقسامی دارند. یکی از انواع مهم حروف، حروف عینی است که بسائط اصلی اولیه هستند. هر کدام از این‌ها به‌عنوان نظر توحدی بسیط حساب می‌شود. شما می‌گفتید وجود بسیط است، بعد می‌گفتید زید موجود است. در کلاس‌ها بود که می‌گفتید وجود زید بسیط است. این تحلیل خیلی ظریفی نیاز داشت که وجود زد را می‌گفتید بسیط است. اینجا هم همین‌طور است؛ هر گاه شما به‌عنوان یک عنصر و اصل و اسطقس به یک چیز نگاه می‌کنید و معرف وجود شناسی آن و جهت معرفت‌شناختی آن را در نظر می‌گیرید، می‌توانید به آن حرف بگویید. حرف هم حرف عینی می‌شود، و هم حرف عقلی و معرفتی و ذهنی و لفظی و کتبی می‌شود. همه این‌ها می‌تواند در آن مطلب باشد. این خیلی مطلب مهمی است؛ حضرت فرمودند: «ما من حرف الّا و هو اسم اسماء الله». یعنی ما که می‌گوییم الف و باء و جیم، هر حرفش خودش یک اسم است. در همین کتاب توحید هست.

این اندازه‌ای که در ذهنم بود؛ مروری از حدیث کافی بود که تقریباً علم حاصل می‌شود که یکی است.

شاگرد: چرا علم حاصل می‌شود؟ محتوا که یکی نبود.

فرایند اعجازگونه حدیث غدیر؛ پاسخی به انکار تواتر حدیث توسط قوشچی

استاد: ببینید یعقوب بن جعفر راوی است. عبارتی که در اینجا هست «و هم یکلم» است. یعنی مناظره بود و مکالمه بود. «فقال له فی بعض ما ناظره»؛ یعنی مناظره بود. چه قرینه روشن‌تر از این‌که آن مناظره‌ای که با طول و تفسیر در کافی آمده همین باشد. این‌ها خیلی به ذهن قوی می‌آید.

شاگرد2: حدیث چهارم هم مشابه همین است.

استاد: بله. چیزهایی یادم می‌آید عرض می‌کنم. از چیزهای خیلی مهم است؛ یک جور بعضی از حرف‌ها برای کسانی که در فضای تحقیق هستند جز این نیست که دلشان درد می‌آید. یکی از مسائلی که باعث می‌شود دل کسی که در فضا است درد بیاید، همین است؛ من خاطره طلبگی دارم از زمانی‌که کشف المراد و شرح تجرید می خوانیدم، همین جواب قوشچی به خواجه بود. خب قوشچی یک سنی است که شرح تجرید نوشته است. اولین شرح تجرید برای علامه حلی بوده که شاگرد خود خواجه بوده است. دومی برای بغدادی بود که سنی بود. سومی هم برای قوشچی بود که باز سنی است. چهارمی آن شوارق است که برای عبدالرزاق شیعی است که داماد آخوند بوده است. شرح ها کشف المراد به این صورت است.

خواجه می‌فرمایند چرا امیرالمؤمنین علیه‌السلام امام و منسوب از قبل خداوند هستند، می‌فرمایند «و لحدیث الغدیر المتواتر». قوشچی می‌گوید: «اجیب»؛ از این جواب داده‌اند که چه کسی گفته حدیث غدیر متواتر است؟! ما تواتر آن را قبول نداریم. به همین سادگی! من این را یک مقاله کرده‌ام که در فدکیه هست؛ «حدیث غدیر، از خبر واحد تا خبر متواتر؛ فرایندی اعجازگونه». یعنی غدیر طوری است که وقتی خواستند آن را مخفی کنند که مثل قوشچی گفته چه کسی گفته متواتر است؟! بعد می‌بینید ذهبی و دیگران خودشان اعتراف کرده‌اند. سال‌ها می‌خواستند آن را مخفی کنند.

خب آن چه که گفتم دردآور است، این است: می‌گوید چگونه حدیث غدیر متواتر است و حال آن‌که «لم ینقله الشیخان»! دو بزرگ‌ترین محدث عالم اسلام که بخاری و مسلم هستند، این حدیثی که شما می‌گویید متواتر است را در کتابشان نیاورده اند! مگر نمی خواستند صحاح از حضرت را بیاورند؟! چه صحیحی بالاتر از متواتر هست؟! اما این را نیاورده اند. اولی که به این جمله قوشچی رسیدم تا حالا همین جور در اینجا مانده است! کیف و لم ینقله الشیخان؟!

شاگرد: در صحیح مسلم که نقل شده.

استاد: نقل نکرده؛ کجا گفته «من کنت مولاه»؟!

شاگرد: قصه غدیر را ذکر کرده است.

استاد: من اصلاً همه این‌ها را برای همین گفتم. ایشان فرمودند حدیث از کجا با آن یکی است؟ گفتم این دارد می‌گوید «ناظره». وقتی به یک «ناظره» اشاراه می‌کند معلوم است که این دو کلمه نیست. پس آن حدیث کافی کاملاً با این حدیث جفت و جور می‌شود؛ پیچ و مهره هم می‌شوند.

حالا فرمایش شما؛ قوشچی در آن جا می‌گوید «کیف و لم ینقله الشیخان»، می‌گوییم خدا که اتمام حجت می‌کند. همین دو کتابی که این دو شیخ بزرگ‌ترین نقش را در اخفاء حدیث داشتند، می‌گویند ما صحیح می‌آوریم ولی حدیث متواتر را نمی‌آورند، لذا بزرگ‌ترین نقش را در اخفاء این حدیث دارند. بعضی می‌گویند حدیث غدیر دلالتی بر امامت خاصه امیرالمؤمنین ندارد، عده‌ای جواب لطیفی داده‌اند. گفته اند بالاترین دلیل بر این‌که حدیث غدیر دلالت تامه بر امامت و خلافت حضرت دارد، این است که شیخین آن را نیاورده اند! چون از بس دلالتش تام بوده مجبور شده‌اند آن را نیاورند.

خب مسلم نظیر همین بحث ما را دارد. وقتی می‌خواهد حدیث ثقلین را بیاورد، می‌گوید «قام رسول الله صلى الله عليه وسلم يوما فينا خطيبا. بماء يدعى خما. بين مكة والمدينة»4. دو تا کلمه از آن منظور ما است. یکی «یدعی خما» است؛ پس معلوم می‌شود خم و قضیه‌ای بود. زیباتر از «خما» که تصریح است، «خطیبا» است. آن چه که در صحیح مسلم آمده، سه-چهار کلمه است. این سه-چهار کلمه، «خطب» است؟! لذا تمام شد! صحیح مسلم چیزی را گذاشت که برای دیگران سرنخ است. می‌گوییم ای مسلمانان شما می‌گویید در حجة الوداع که شلوغ ترین حج بود و شلوغ ترین جمعیت مسلمین بود، خطبه خواند. خب این خطبه کجا است؟! خب صحیح مسلم را که می‌گویید صحیح است، «خطیبا» دارد. همین «خطیبا» کافی است تا ببینیم بقیه مفاد حدیث ثقلین در کجاها آمده است. آن وقت مسند احمد می‌آید که ذهبی می‌گوید معلوم است که متواتر است. خود البانی نسبت به حرف ابن تیمیه که می‌گوید حدیث غدیر متواتر نیست، می‌گوید اگر بگوییم حدیث غدیر متواتر نیست پس ما در اسلام دیگر متواتری نداریم. این جور تعبیر تندی دارند. از جاهایی که البانی با شیخ الاسلامش ابن تیمیه درافتاده، ذیل همین حدیث غدیر است. کتابش را نگاه کنید؛ در کتاب «سلسة الاحادیث الصحیحه» وقتی «من کنت مولاه» را می‌آورد، به ابن تیمیه تند می‌شود. می‌گوید دیگر قرار نشد چون با هوای تو موافق نیست تواترش را انکار کنی.

حالا این هم همین جور است؛ وقتی آن جا می‌گوید «فينا خطيبا. بماء يدعى خما»، «خطیبا» گسترده است و به دنبالش بلند می‌شویم. در اینجا در این حدیث صدوق فرمودند «یکلم فی بعض ما ناظره»، معلوم می‌شود که این مناظره بوده و در دست محدثین بوده، و مرحوم صدوق در این سند دارند بخشی از آن را می‌گویند. لذا آن حدیث کافی کاملاً می‌تواند با این حدیث همراه بشود.

شاگرد: حدیث کافی مناظره است یا سؤال است؟

استاد: مناظره این است که اشکال بگیرد؟ یا مناظره تبادل نظر است؟ محاجه، غیر از مناظره است. محاجه اخص از مناظره است. محاجه احتجاج است. یعنی او حجت می‌آورد و دیگری هم می‌آورد. حاجّه، یعنی نظرشان مخالف هم بود.

شاگرد2: «یکلّم» ظاهراً در احادیث در مناظره مصطلح به کار رفته است.

استاد: علم الکلام؟ آن هم برای استدلال است.

شاگرد: نه، در خود احادیث.

استاد: برای محاجه؟

شاگرد: یک چیزی در ذهنم هست.

استاد: مانعی ندارد. اصطلاح کلام در آن زمان خیلی رایج بوده است. همین علم کلامی که مناظره می‌کردند.

شاگرد: همان حدیثی که می‌گوید هشام یکلم؛ دیگری پرواز می‌کند ولی به زمین می‌خورد.

استاد: «کلّمه» و امثال آن می‌آید؛ در وجه تسمیه علم کلام، علماء گفته اند که آیا بحث حدوث و قدم کلام الله سبب امتیاز و پیدایش آن شده یا نه، خود «تکلم» به‌معنای استدلال است. در اینجا هم «یکلم» یعنی با استدلال و محاجه با او برخورد کند. ببینید درست است که با «مسائل کثیره» به محضر حضرت آمده بود اما وقتی سؤال می‌کرد، می‌خواست قانع بشود. لذا رفت‌وبرگشت می‌شد. لذا در فضایی که حضرت در اعتقادات راهب مناقشه می‌کردند، او راهبی نصرانی بود که از بچگی با این اعتقادات بزرگ شده بود. وقتی هم یک سؤالی می‌کرد، روی مبنای خودش بود. لذا چرا گفت دو تا را بگویید؟ چون اصلاً خبری از آن چهارتا نداشت. گویا در مانوسات خودش توحید و نبوت بود. ولایت و تولی که حضرت به آن اضافه کردند، او اسمش را نبرده بود. لذا حضرت فرمودند من چهارتا را به تو می‌گویم. در آخر کار هم می‌خواست مسلمان بشود. نیامده بود متعبد باشد. بعد از این‌که با همه جواب ها قانع شد، اسلام آورد.

شاگرد: در کافی یک جمله از حدیثی که در کتاب توحید هست نیامده است.

استاد: ولی «مسائل کثیره» داشت. دوبار آمده بود.

شاگرد: همین هایی هم که پرسیده کم نبوده است.

استاد: نه، می‌گوید بعد از آن بود. دوبار می‌گوید. صفحه چهارصد و هشتاد و یک، وقتی می‌گوید آن راهبه مسلمان شد، «ثم اقبل الراهب یساله فکان یجیبه فی کل ما یساله، فقال الراهب قد کنت قویا علی دینی، فقال…»؛ این فاء تفصیل است یا فاء زمانی و ترتب است؟ یعنی بعد از این‌که او سؤالات را پرسید، «فقال» می‌آید؟ یا نه، «کان یساله فقال»؛ یعنی این شروع او بود؟ خب اینجا بگوییم «فاء» شروع است، استیناف برای تفصیل اجمالی قبلی بوده.

شاگرد: دوباره یک جای دیگر هم دارد.

استاد: بله، بیشتر دومی منظور من است. بعد از این‌که حضرت اسم ابن فیروز را بردند و بحث هند تمام شد، در صفحه چهارصد و هشتاد و سه دارد: «ثم ساله الراهب عن مسائل کثیره کل ذلک یجیبه؛ و سال الراهب عن اشیاء». حضرت گفتند تو پرسیدی، من هم می‌خواهم از تو بپرسم. یعنی قشنگ معلوم است که حالت ابراز مناظره حسابی بود؛ تو بپرس من هم بپرسم. این جور نبود که فقط سائل محض و متعلم محض باشد. فضا فضای این‌چنینی بود. لذا اولش ادعای کمی نکرد؛ گفت «قد کنت قویا علی دینی و خلفت احدا من النصاری فی الارض یبلغ مبلغی فی العلم». یعنی خودش را اعلم نصارای می‌دانست. این جور کسی وقتی مناظره می‌کند… . این‌ها یک چیز طبیعی است.

شاگرد2: در روایت قبل –روایت چهارم کافی- حضرت این عبارت را دارد؛ بعد از این داستان راهب از حضرت می‌پرسند، «أ تاذن لی فی الکلام»؛ بعد از نقل داستان تازه اجازه برای کلام می‌گیرند و بعد شروع به پرسیدن می‌کنند. یعنی شاید شاهد مثالی باشد که کلامی که در روایت به کار برده باشد، عین آن در این روایت آمده است.

استاد: آن چه که مربوط می‌شود که روایت چهارم هم ناظر به اینجا باشد…؛چون احتمال این‌که روایت چهارم و پنجم هم یکی باشد در ذهنم اول مطرح شد. چون راوی هر دو هم یعقوب بن جعفر است.

شاگرد: البته داستانی که این راهب نقل می‌کند با داستانی که راهب در حدیث پنجم نقل می‌کند متفاوت است.

استاد: بله، یعنی وقتی شما مفاد روایت را می‌بینید، معلوم می‌شود که دو روایت هستند. ولذا بیشتر به دومی متمایل بودم. شما می‌گویید ممکن است اولی باشد؟

شاگرد: این‌که یکی باشد یا دو تا باشد، تأثیری در کار دارد؟

استاد: به گمانم یک فاصله‌ای شده است؛ جلسه قبل تعطیل بود؟ اولی که این روایات را دیدم، مفاد روایات چهارم را نگاه کردم. آن قرائنی روشن در ذهنم نسبت به تعدد بود. الآن در ذهنم حاضر نشد که آن وقت چه بوده است.

شاگرد2: منظور از قرینه «لا أَعْرِفُ يَثْرِبَ قَالَ فَانْطَلِقْ حَتَّى تَأْتِيَ مَدِينَةَ النَّبِيِّ» است؟ چون شبیه همین را هندی به او گفته بود که به مدینه برو که یثرب گفته می‌شود. شاید این قسمت شاهد باشد که دو قضیه باشد. در آن روایت هم فیروز گفت به مدینة یثرب برو. شبیه همین عبارت در آن روایت بود.

استاد: بله، در آن جا حضرت اسم مادرش و اسم خودش را می‌پرسند. اسم‌ها فرق دارد؛ این یک قرینه است. «ما کان اسم امی بالسریانیه و بالعربیه». اسم مادرش را به سریانی و به عربی از حضرت پرسید.« كَانَ اسْمُ أُمِّكَ بِالسُّرْيَانِيَّةِ عَنْقَالِيَةَ وَ عُنْقُورَةَ كَانَ اسْمُ جَدَّتِكَ لِأَبِيكَ وَ أَمَّا اسْمُ أُمِّكَ بِالْعَرَبِيَّةِ فَهُوَ مَيَّةُ وَ أَمَّا اسْمُ أَبِيكَ فَعَبْدُ الْمَسِيحِ وَ هُوَ عَبْدُ اللَّهِ بِالْعَرَبِيَّةِ». حالا باز هم نگاه می‌کنم تا مطالبی که در ذهنم بود دوباره حاضر بشود.

به‌عنوان شوخی عرض می‌کنم؛ این‌که من به تأکید صد در صد رسیدم و آقایان اعتراض می‌کنند، اگر هیچ فایده‌ای نداشته باشد، محکم گفتن من این فایده را دارد تا خوب مطالعه کنید و آن را رد کنید. رد کردن یک چیزی، از فوائدش این است که اصل مورد بحث را در ذهن شریف شما قوی می‌کند.

برای جلسه بعد ببینیم واژه لوح چیست. در عبارت کتاب توحید ببینیم که لوح متعلق به چه چیست.

یک اسم اعظم یا چند اسم اعظم؟

شاگرد: در بعضی از روایات آمده که اسم اعظم یک اسم است ولی هفتاد و دو حرف است.

استاد: تصریح به یکی ندارد. «کان حروف اسم الله الاعظم» ظاهرش یکی است. حروف یعنی حروف، ولی تصریح ندارد که خودش یکی است و این قدر حرف دارد. اگر شما دیدید به من بگویید.

شاگرد: با توجه به این مطلب یعنی یکی از آن‌ها هفتاد و سه حرف دارد و شش تای دیگر هست؟

استاد: ببینید شاهدی که من می‌گویم دنباله این حدیث در نقل بصائر است. حضرت فرمودند «ان اسم الله الاعظم على اثنين وسبعين حرفا وانما كان عند اصف كاتب سليمان وكان يوحى إليه حرف واحد الف أو واو»5. از این معلوم می‌شود که در متعارف این است که می‌گویند آصف اسم اعظم بلد بود. اگر کل آن اسم باشد که او بلد نبود. پس معلوم می‌شود «کل حرف» خودش اسمٌ. اسم الله الاعظم می‌تواند نوعی باشد، می‌تواند کلی سعی باشد. چند احتمال هست. این‌که هر حرفی از آن، اعظم است و کار از آن می‌آید. با این توضیح لذا نمی‌تواند تصریح شما باشد که اسم اعظم یکی است. این برداشت شما از عبارت حدیث است.

شاگرد: در این روایت که هفت تا را می‌گوید با این هفتاد و سه تا چطور جمع می‌شود؟

استاد: هفتاد و سه تا حروف آن اسم اعظم هستند. این می‌گوید خود اسم اعظمی که یکی از آن می‌تواند هفتاد و سه حرف باشد، خودش هفت تا است. تفاوت می‌کند. تعددی که شما در هفتاد و سه تا به دنبالش بودید، آن تعدد را این حدیث در خود اسم می‌برد. یعنی هفت تا اسم است. ممکن است آن حدیث متکفل این باشد که یکی از آن‌ها هفتاد و سه حرف است. این‌ها محتملاتی است که مطرح است.

شاگرد: اما تأیید نکردند؟ چون خود او گفت که هفت تا است.

استاد: ولی امام علیه‌السلام ساکت شدند. او هم می‌گوید نزد آن شخص رفتم، علی ای حال تا این اندازه هست که این هفت تا به‌عنوان مسکوت عنه محضر امام و یک نحو تقریر عرفی دارد. و الّا حضرت می‌فرمودند که این جور نیست. مقام مقامی بود که به او تذکر بدهند.

شاگرد: حضرت به او گفتند بگو ببینم چه چیزهایی هست.

استاد: می‌خواستند معلوم بشود که او خبر ندارد.و اصل سؤال این بود که این اسماء را می‌دانی؟ گفت بله، هفت تا است. گفتند بگو. این بگو، یعنی آشکار بشود که نمی‌داند و اقرار بکند من برای این‌که این‌ها را بدانم نزد شما آمدم. نه این‌که بخواهند رد کنند. ولو فرمایش شما هم خوب است. تصریح تقریر نیست. علی ای حال عدد هفت از یادداشت کردنی های خوب است.

والحمد لله رب العالمین

کلید: اسم اعظم، غلام رضا یزدی، آیه ولایت، تواتر حدیث غدیر، حدیث غدیر، اعجاز حدیث غدیر، احتجاج بر عامه،

1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 76

2 المائده 55

3 همان 56

4 كتاب صحيح مسلم ت عبد الباقي ، ج۴، ص۱۸۷۳

5 بصائر الدرجات- ط مؤسسة الاعلمي نویسنده : الصفار القمي، محمد بن الحسن جلد : 1 صفحه : 230