بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۴۰۰

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده

توحید صدوق جلسه 10 27/11/1400

بسم الله الرحمن الرحیم

تعالى عن ضرب الأمثال والصفات المخلوقة علوا كبيراً

دو احتمال در معنای حدیث «وصف نفسه بغير محدودية»

صفحه هفتاد و دوم بودیم؛ حضرت فرمودند: «تعالى عن ضرب الأمثال والصفات المخلوقة علوا كبيراً»1. در مورد «صفات مخلوقه» بحث شد که این وصف توضیحی است یا احترازی است. مطالب گوناگون مطرح شد. به مناسبت آن مطالب در جلسه قبل حدیثی را خواندم و بحث‌هایی هم مطرح شد که وقت گذشت. امروز دنباله آن را عرض می‌کنم. حدیث شانزدهم، در صفحه پنجاه و هشتم توحید صدوق. حدیث را خواندم. دنبالش هم راجع به وصف معروفی که در کتاب‌ها هم هست؛ این‌که خداوند متعال فوق مالایتناهی بمالایتناهی است.

عبارت حدیث این بود:

عن أبي عبد الله عليه‌السلام ، قال : الله غاية من غياه ، والمغيى ، غير الغاية ، توحد بالربوبية ، ووصف نفسه بغير محدودية ، فالذاكر الله غير الله ، والله غير أسمائه وكل شيء وقع عليه اسم شيء سواه فهو مخلوق ألا ترى قوله : ( العزة لله ، العظمة لله )، وقال : (ولله الأسماء الحسنى فادعوه بها ) وقال : (قل ادعوا الله أو ادعوا الرحمن أياما تدعوا فله الأسماء الحسنى) فالأسماء مضافة إليه ، وهو التوحيد الخالص2

«عن أبي عبد الله عليه‌السلام، قال : الله غاية من غياه، والمغيى غير الغاية»؛ یا المغییَ که قبلاً بحث شد. این جمله منظور من است: «توحد بالربوبية، ووصف نفسه بغير محدودية»؛ خدای متعال خودش را وصف کرده به «بغیر محدودیة». این «بغیر محدودیة» به چه معنا است؟ یعنی خدا وصف کرده که من محدود نیستم؟! یا نه، وصف کرده و نحوه توصیف او به این نحو بوده که مشتمل بر حد نبوده؟ این عبارت تاب هر دو را دارد. مثال ساده آن را عرض کنم؛ شما می‌گویید «زید عمرو را به امید زیاد مدح کرد»، «زید به امید زیاد عمرو را مدح کرد». این‌ها عبارت‌هایی است که در فارسی به کار می‌رود. وقتی می‌گویید «زید به امید زیاد عمرو را مدح کرد» به چه معنا است؟ یعنی زید گفت امید عمرو خیلی زیاد است؟ یا مدحش کرد به این‌که عالم است و کذا است اما به امید زیاد. یعنی امید زیادی داشت که وقتی مدح می‌کند او یک صله ای به او بدهد. کدام یک از این‌ها است؟ اگر مفعول با واسطه باشد، «مدح کرد زید را» مفعول اول است و «به امید زیاد» مفعول با واسطه باشد. یعنی خود توصیف است. یعنی دارد می‌گوید عمرو امیدش زیاد است. این مفعول با واسطه می‌شود.

اما اگر بگوییم «به امید زیاد» نحوه توصیف او است، معنایش قید می‌شود. تفاوت مفعول با واسطه با قید می‌شود. در همین عبارت حضرت علیه‌السلام همین دو احتمال هست. «وصف نفسه بغیر محدودیة»، اگر مفعول با واسطه باشد به این معنا می‌شود: «وصف الله سبحانه بانّی لامتناه و غیر محدود بحدٍّ». این مفعول با واسطه می‌شود. این باء، برای مفعول با واسطه می‌شود. اما اگر این باء، قید باشد؛ وصف نفسه بالعلم و القدرة و الحیاة اما بغیر محدودیة. ما که می‌گوییم خدا عالم است، بلد نیستیم. در آخرش برای خداوند حد درست می‌کنیم. اما خداوند خودش را به علم و حیات و قدرت وصف کرده، بغیر محدودیت. بدون این‌که نتیجه این توصیف او محدودیتی داشته باشد. تفاوت این دو روشن است؛ «بغیر محدودیة» قید باشد یا مفعول با واسطه باشد.

امکان جمع بین دو معنا با تکیه بر جواز استعمال لفظ در اکثر از یک معنا

یک احتمال دیگر هم هست؛ کسانی که در مباحثه ما زیاد تشریف آورده‌اید، می‌دانید که زیاد آن را می‌گویم. از مهم‌ترین علومی که جلوتر هم گفته ام؛ مسأله علم نشانه شناسی است. مهم‌ترین محور این علم نوپای بسیار نافع، زبان شناسی است. یعنی اصلاً وقتی علماء رفتند و زبان شناسی تقویت شد و به‌خاطر تلاش علماء بحث‌های گسترده‌ای در زبان شناسی پیش آمد، تازه از آن علم، به نشانه شناسی (Semiotics) منتقل شدند. یعنی از حیث حدوثش از زبان شناسی متأخر است. همین‌طور هم هست. یعنی محوریترین موضوع در نشانه شناسی، زبان شناسی است. مهم‌ترین نشانه است. قبلاً هم انواع نشانه را عرض کرده بودم.

خب یکی از چیزهای مهمی که در بحث‌های نشانه شناسی هست، نشانه‌های چند منظوره است. یک نشانه است، اما کسی که می‌خواهد آن را برای ذو نشانه قرار بدهد، چند منظور دارد. نشانه‌های چند منظوره خیلی بحث‌های غامضی دارد، و نافع هم هست. نمی‌دانم در بحث‌های علم جدید که دارند خیلی روی آن کار می‌کنند، از این‌ها مفصل بحث کرده‌اند یا نه.

می‌خواستم این را عرض کنم؛ الآن در این فرمایش حضرت، از باب استعمال لفظ در اکثر از یک معنا…؛ شما همیشه می‌گویید یک واژه در دو معنا استعمال شود، مثلاً عین هفتاد معنا دارد. من یک عین می‌آورم، هم قصد می‌کنم طلا را، هم قصد می‌کنم چشم را، هم چشمه را. شعری که صاحب وقایة آورده بودند چه بود؟

المرتمي في دجى ، والمبتلى بعمى **** والمشتكي ظمأ ، والمبتغي دينا

يأتون سدّته من كل ناحية****ويستفيدون من نعمائه عينا3

هر کدام یک معنا داشت. این را آشیخ محمدرضا در وقایه آورده بودند. اگر استعمال لفظ در اکثر از یک معنا جایز است، لفظ یعنی یک واژه؟! نه، واژه یک مصداقش است. شما می‌توانید یک فقره و یک جمله را کاری کنید که برای دو منظور از آن استفاده کنند.

در اینجا چه مانعی دارد که نفس قدسی حضرت که به همه وجوه معنا مطلع هستند، از این «بغیر محدودیة» هر دو را قصد کند؟! «وصف نفسه بغیر محدودیة» هم مفعول با واسطه باشد و هم قید باشد. هر دوی آن‌ها هم درست است و قابل توضیح هم هست. از باب استعمال لفظ در اکثر از یک معنا.

فقط اگر استعمال لفظ در اکثر از یک معنا کردیم، از نظر اصولی معنایش چه می‌شود؟ به این معنا می‌شود که این دو معنا، جامع نیستند و به هم قید نیستند. استقلال اراده دارند. آن جدا و آن هم جدا. اگر خواستید آن دو را به هم پیوند بدهید باید جور دیگری از استعمال را مطرح کنید. استعمال در اکثر از یک معنا تحت پوشش قصد واحد. آن هم فتح باب جدیدی در استعمال لفظ در اکثر از یک معنا است. یعنی استقلال تام نیست؛ استقلال در اراده هست اما در اراده مخروطی ای که متکلم از عبارت داشت، جمع شده‌اند.

جایگاه لحن متکلم در فهم معنا

شاگرد: اگر حضرت کتابت کرده بودند، حق با شما بود. یعنی می‌توانستند هر دو را اراده کنند. اما در تکلم، لحن داریم. این لحن در اراده دخیل می‌شود. اگر شما بخواهید این فقره را به نحو قید بخوانید یا به نحو مفعول با واسطه بخوانید، به دو جور لحن خوانده می‌شود. لذا حضرت یک جور خوانده‌اند. مگر این‌که بفرمایید ابتدا یک جور خوانده‌اند و دوباره طور دیگری خوانده‌اند.

استاد: نکته خوبی فرمودید؛ اما لحن در عبارات، از چیزهایی است که متکلم به کار می‌گیرد. آن جایی که می‌خواهد دو قصد کند، لحن خنثی به کار می‌برد. بله، اگر حضرت لحن متعین در یکی به کار برده‌اند، فرمایش شما درست است. اما متکلمی که هر دو معنا را می‌خواهد، با لحن خنثی می‌گوید. لحن خنثی به این صورت نیست که شما بگویید دو لحن زبانی ثالثی ندارند. بلکه ثالث دارد. من الآن می‌خوانم شما ببینید کدام یک از آن‌ها است. «وصف نفسه بغیر محدودیة»، کدام یک از آن‌ها است؟! بله اگر حضرت لحنی اعمال کردند، حق با شما است. اما اگر لحظه‌ای که حضرت می‌فرمودند لحن خنثی گرفته بودند که تاب هر دو را داشته باشد، دیگر نمی‌گویند.

شاگرد: حتی اگر یک لحن هم باشد، مگر منافاتی دارد که دیگری را هم اراده کرده باشند؟

استاد: نه، منافاتی ندارد. طولی است.

شاگرد2: اگر صوت مبارکشان ضبط شود، ولی می‌دانند که در آینده به کتابت در می‌آید و دیگران اراده می‌کنند.

استاد: بله، این‌ها نکات درستی است.

شاگرد: در قرائات یادم هست که شما مشکلی با تعدد لحن نداشتید. امکان این مسأله را مطرح کردید که صوت لحن برای ایشان یک جور بیاید و برای دیگری یک جور دیگر بیاید.

استاد: در تعدد قرائت که تعدد لفظ بود. اما محور بحث استعمال لفظ در اکثر از یک معنا، تعدد لفظ است. این معلوم باشد. خب در همان جا هم در وحدت لفظ، فرمایش شما درست است. یعنی چند مخاطب هستند که متکلم بر زمینه ذهنی آن‌ها مطلع است. لحن را طوری قرار می‌دهد که او به زمینه ذهنی خود این‌طور می‌فهمد و همین لحن را دیگری یک چیز دیگری می‌فهمد. البته به‌نحوی‌که مانعة الجمع نباشد.

شاگرد: در ذهنم به این صورت بود که حتی می‌توانند چند لحن را در یک آن القاء کنند.

استاد: نه، آن مربوط به بحث ثبوتی تعدد قرائات بود. آن را برای ملک وحی تصویر کردیم و برای القاء بیرونیش هم سؤالاتی بود. شاید در جلسات متعددی بحث شد. از حدیث‌هایی که در آن زمان خیلی جالب بود و بحث کردیم، حضرت فرمودند: «ما أنزل الله تبارك وتعالى كتابا ولا وحيا إلا بالعربية»4. چند جلسه از این حدیث بحث کردیم. نمی‌دانم در سال نود و دو بود یا نود و سه بود. اصلاً ریخت وحی طوری است که وقتی می‌خواهد ظهور کند به لسان عربی ظهور می‌کند. بعداً پیامبران به لسان قومشان می‌گویند. یعنی اصل جوهره وحی به زبان عربی است. اگر نظرتان باشد، بحث شد که زبان به چه صورت است؟ تابش چیست؟ ملک چگونه می‌تواند ثبوتش را بیاورد؟ این بحث‌ها مطرح شد.

شاگرد2: فرمودید حضرت می‌توانند بیانشان را طوری کنند که هر کسی استفاده‌های مختلفی کند، آیا می‌توان این را به سیاق های مختلف تعمیم دارد؟ مثلاً سیاق فرهنگی و سیاق اجتماعی که در روان‌شناسی مطرح می‌کنند. با توجه به شناختی که حضرت دارند، وقتی این روایت در اجتماعات مختلف نقل شود، هر کسی به سیاق اجتماعی و فرهنگی مختلفی که دارد معنایی را برداشت می‌کند؟

استاد: این فرمایش شما باز یک صغرای خوبی را مطرح کرد. کبرای همه بحث‌ها این است؛ عرض کردم در نشانه شناسی می‌گوییم نشانه چند منظوره. یعنی طرف قدرت این را داشته باشد که از یک چیزی به‌منظور دیگری پل بزند؛ به این نشانه می‌گوییم. چون نشانه فقط لفظ نیست. بحث نشانه خیلی گسترده است. حتی در متن شناسی که امروزه هرمونوتیک می‌گویند، شما می‌توانید متن را طوری معنا کنید که وقتی با یک بچه مواجه می‌شوید علم هرمونوتیک مطرح شود؛ بدون این‌که حرف بزنید. چرا؟ چون متن را طوری معنا می‌کنید که الآن خود این بچه یک متن است، و شما می‌خواهید آن را بخوانید. این مانعی دارد؟! مانعی ندارد. متن مانوس ما الآن در زبان و نشانه‌های زبانی است.

علی ای حال فرمایش شما هم همین‌طور است. یعنی شما این قدرت را داشته باشید که اولاً نشانه‌ها را تشخیص بدهید، ببینید تناسبش برای اغراض و ذو نشانه‌های مختلف به چه صورت است، و این‌که از یک نشانه چندین منظور را ملحوظ کنید و به کار ببرید. هر چه گسترده‌تر می‌شود دقیق‌تر می‌شود. لذا قبلاً در مباحثه تفسیر گفتم؛ وقتی این علم پیشرفت کرد تازه در مجامع علمی می‌فهمند که قرآن به چه معنا است. وقتی در روایات ما دارد برای قرآن هفت بطن است، تازه می‌فهمند خداوند متعال با علم لایتناهی خود در کتاب خودش چه کار کرده است. کم‌کم معلوم می‌شود. قبلش که در بدیهیاتش گیر هستند.

ترفند ذهن در اشاره به مفاهیم غیر مقابلی مانند وجود و تصحیح توصیف خداوند به غیرمتناهی

نفی اشتراک لفظی و معنوی وجود در مورد خداوند

شاگرد2: در روایت تعبیر «بغیر محدودیة» داشتیم. کسانی که قائل به وحدت وجود نیستند به مشکل بر می‌خورند. چون در دیدگاه آن‌ها خداوند محدود می‌شود و می‌گویند خداوند بیرون از این جسم است.

استاد: این همین بحثی است که الآن می‌خواهم بگویم. در دو-سه جلسه همین فرمایش شما را جسته و گریخته مطرح کردیم. به یکی از آن‌ها به‌عنوان یک حرف آدرس دادم. اصول و فلسفه و روش رئالیسم مرحوم علامه طباطبایی، جلد پنجم، صفحه صد و چهل و چهار. می‌فرمایند:

اشاره: آخرين بحث فلسفى در صفات خداى هستى به نظريه‌اى منتهى شده كه از سطح سخنان گذشته بسى بالاتر است و آن اينست كه چون هستى خدا از هر قيد و شرطى مطلق است و هيچگونه حدى در آنجا نيست پس خود اين تحديد (هيچ گونه حدى در آنجا نيست) نيز از آنجا منفى است و از اين روى وجود ايزدى از هر تحديد مفهومى نيز بالاتر و هيچ مفهومى حتى اين مفهوم نمى‌تواند بوى احاطه نموده و تمام حاكى بوده باشد. بيشتر از اين اندازه را- بايد از جاهاى ديگر سراغ گرفت.5

البته من در اینجا روی مبانی ای که قبلاً صحبت شده، با مداد یادداشت دارم. ببینید ما یک حرفی زدیم و آن تقسیم ثنائی را ثلاثی کردیم. تقسیم ثنائی معروف در این‌که کاربرد لفظ وجود در واجب و ممکن، به اشتراک لفظی است یا اشتراک معنوی است. در کتاب‌ها مفصل دیده‌اید که هر دو طرف مدافعینی دارد. مکرر صحبت شده؛ اگر طالب شدید و خواستید، توضیح آن را در این فایل‌ها ببینید. من عرض کردم در اینجا اصلاً تقسیم ثنائی در این بحث جایی ندارد. کاربرد وجود در ممکن و واجب، مشترک لفظی است یا مشترک معنوی است؟ هیچ‌کدام. ثالثش چیست؟ کاربرد لفظ وجود در واجب، به نحو توصیف او به وجود نیست. متاخذ از روایت سید الشهداء علیه‌السلام است که زیاد می‌خواندم؛ «وجود الایمان لاوجود الصفة»6. ولذا کاربردش نه مشترک لفظی است که دو بحث و دو معنا باشد، و نه مشترک معنوی است که توصیف باشد و هر دو در یک معنا شریک باشند. به نحو اشاری است که قبلاً مفصل صحبتش شد. لذا در اینجا یادداشت دارم؛ این‌که می‌فرمایند «خداوند متعال نامحدود است، حدی برای او است»، علی التوصیف است. لذا خودشان هم می‌گویند: «پس خود این تحدید هم از آن جا منتفی است. از این روی وجود از هر تحدید مفهومی…»؛ اگر با مفهوم توصیف می‌کنید، تحدید هم می‌آورد. این مطالب خوب است. اما اگر شما به این دقیقه رسیدید که شما می‌توانید با مفهومی که مشتمل بر توصیف است و قوامش به توصیف است، ذهن ترفندی می‌زند که از آن استفاده اشاری غیر توصیفی کند، تا مقصود را به هم منتقل کند. من برایش هفت-هشت مثال زدم. اگر به این صورت باشد قابل حل است.

شاگرد: یعنی خداوند متعال نه محدود است و نه نامحدود؟ نتیجه این عبارتی که فرمودید این می‌شود که خداوند متعال نه محدود و نه نامحدود است. یعنی باید یک مطلقی درست کنیم که فوق این دو است. درحالی‌که در روایات محدودیت نفی می‌شود و غیر محدودیت اثبات می‌شود.

استاد: خُب اثباتش به چه صورت می‌شود؟! کلام ایشان در همین است؛ یعنی اثبات می‌شود به نحو توصیف؟! یعنی خود وصف عدم تناهی که بحثم سر همین است. جلسه قبل عرض کردم؛ در زمان ما دو جور مخالفت با عدم تناهی برای واجب الوجود مخالف داریم. یکی این فرمایش ایشان بود. فرمودند آخرین بحث علمی این است که نگو غیر متناهی است. چون خودش حد است. خُب این یک فضایی است؛ مطلق است حتی از قید اطلاق. عده‌ای دیگر مفصل ناراحت می‌شوند که شما بگویید خداوند غیر متناهی است. اما منظورشان از عدم تناهی به این صورت نیست. اصلاً بحثشان در این فضا نیست. آن‌ها می‌گویند وقتی شما می‌گویید خداوند غیر متناهی است، چون عدم تناهی در محدوده گسترش برداشت حد است، یعنی خدا را دارید در حلول در مکان می‌آورید. هفته قبل مثالی را عرض کردم؛ یک کره‌ای که بی‌نهایت است. خداوند که به این صورت بی‌نهایت نیست. خداوند را در مکان بسط بدهید! نعوذ بالله. این هم یک فضایی است.

مسبوقیت طبیعت از فرد نامتناهی

چیزی که من می‌خواهم عرض کنم، این است؛ تا یادم نرفته عرض کنم که در فدکیه صفحه‌ای هست به نام بی‌نهایت. جلوتر دو یادداشت داشتم که در آن جا گذاشتم. اگر حوصله کردید ملاحظه کنید. یکی از آن‌ها برای خیلی قبل است. برگه‌ای بود که نوشته بودم؛ شاید برای سی سال پیش باشد. یکی از آن‌ها هم متأخر بود که مطالب بعدی آمده است. مطالب بی‌نهایت، و این‌که خداوند متعال را به بی‌نهایت وصف کنید، به مبادی خیلی خوبی نیاز دارد. اگر شما روی این مبادی فکر کنید، در این ذی المبداء هم ذهنتان راحت‌تر جلو می‌روید. اما اگر مبادی آن در ذهنتان مبهم باشد، وقتی در این بحث هم می‌آیید، فضا مقداری مغبر است. علی العمیاء پیش رفتن است. من دو تا از این مبادی را گفتم، شما آن‌ها را به صدتا برسانید. اگر ذهن شریف شما در این فضا کار کند، خیلی فایده دارد.

برگه‌ای هم راجع به بی‌نهایت بود که هفته قبل بخشی از آن را خواندیم. بخشی از آن ماند. الآن در این چند لحظه‌ای که هست، یک خاطره برای شما بگویم تا مبادی این بحث در ذهن شریفتان بیاید و جلو برویم. من یک خاطره دارم؛ درس نهج‌البلاغه ای بود که پخش می‌شد. آن جا شنیدم. کسی که می‌خواست بی‌نهایت و وحدت واجب الوجود را توضیح بدهد، مثال زد. گفت شما یک خط ده سانتی را در نظر بگیرید. بعد آن را از طرفینش تا بی‌نهایت ببرید. همه در کتاب‌ها مانوس هستیم. یک خطی می‌شود که دیگر حد ندارد. این خط در این مسیر برایش چند فرض دارد؟ هیچی. خودش یکی است. چون بی‌نهایت شده. تعبیر ایشان این شده که این خطی که بی‌نهایت شده، دیگر صرف الخط است. وقتی صرف شد، دو تا ندارد. خُب به نظر شما این عبارت تمام است؟ یا نه؟

شاگرد: نه. یک خط زیرش می‌کشیم.

استاد: بله، وقتی یک خط بی‌نهایت شد که صرف الخط نیست. تازه یک فرد خط است که متصف به بی‌نهایت است. شما پنج سانت پایین‌تر می‌روید، دوباره یک خط بی‌نهایت می‌کشید. این صرف نیست. پس صرف الخط چیست؟ هفته قبل عبارتی را خواندیم که آقا فرموده بودند. مقدماتش را گفتم. ایشان گفته بودند «طول سطح الف برابر با بی‌نهایت است، و عرض آن برابر با دو است». یک مستطیل هست که طولش بی‌نهایت است، عرضش دو است. خلاصه خودش بی‌نهایت هست. حالا اگر روی محور اعداد فرض بگیرید، عرض دو دارد. اگر فقط دست راست محور را فرض بگیرید، یک مستطیلی تشکیل می‌داد که بی‌نهایت است اما خلاصه نیم خط است. این‌که فرمودند طول آن برابر با بی‌نهایت است، می‌تواند طولی باشد که با بی‌نهایت برابر باشد اما به نحو نیم خط. از نقطه صفر محور به طرف دست راست محور. عرضش هم دو باشد. یک مستطیلی می‌شود به طول نیم خط بی‌نهایت. نه پاره خط. کما این‌که می‌توان مثل ریل قطار در نظر بگیرند. یعنی طرفین دو خط را بی‌نهایت می‌گیرید، با ارتفاع دو. این هم یک مستطیل بی‌نهایت است. خُب ایشان می‌گویند یک مستطیل دیگر فرض بگیرید… .

شاگرد: دو خطی که از طرفین تا بی‌نهایت می‌روند مستطیل است؟

استاد: بله، اگر شکل می‌فرمایید، شکل همین‌طور است. در شرح تجرید، در اصول تحریر اقلیدس بود؛ شکل چه بود؟ ما احاط علیه خطٌ او خطوط. اگر به این صورت می‌گویید، حرف شما درست است؛ ما احاط علیه خطان می‌شود. دیگر عرض ندارد. اما اگر منظور شما از شکل یعنی سطحی محاط، مانعی ندارد. سطحی است که بین دو خط بی‌نهایت محاط است. طرفین در بی‌نهایت هستند. آن عرضی هم که می‌گوییم، عرض معینی ندارد، فقط ارتفاع دارد. علی ای حال چیز معقولی است، ولو در تسمیه آن مشکل داشته باشیم. می‌گوییم به آن مستطیل نگو. ولو فی حد نفسه مانعی ندارد.

شاگرد: ریل بهتر است.

استاد: بله.

فرمودند این دو را روی هم می‌گذاریم، معلوم می‌شود که یکی از این بی‌نهایت ها بزرگ‌تر از دیگری است. ولی درعین‌حال هر دو بی‌نهایت هستند. جلسه قبل فی الجمله تاریخ انواع بی‌نهایت ها را گفتم. «بنابراین بزرگترین سطحی که می‌توان فرض کرد، سطحی است که هر یک از طول و عرض آن برابر با بی‌نهایت باشد». بی‌نهایت به توان دو. بی‌نهایت ضرب در بی‌نهایت. «این سطح تمامی سطوح دیگر را دربر می‌گیرد». یعنی سطوحی که در آن فرض بگیرید. و الا این سطح باز خودش یک فرد است. تمام سطوح را در بر نمی‌گیرد. ولی مقصود معلوم است. یعنی در دل این سطح هر چیزی باشد، جزء این است. اما چون یک فردی از سطح است نمی‌توانید بگویید صرف السطح است و تمام سطوح ذیل او است.

حالا سؤال من در اینجا این است؛ سؤالی است که دقت خاص خودش را دارد. به آن توجه کنید و روی آن تأمل کنید. الآن یک خطی بی‌نهایت بود، این فرد خط است یا طبیعت خط بود؟ یک فرد خط بود. یک خطی دیگر پنج متر پایین‌تر بود، آن هم بی‌نهایت بود. آن هم فرد دوم از خط بود. شما در سطوح مختلف چند خط می توانید رسم کنید؟ بی‌نهایت. این‌ها همه افراد خط هستند. خُب اگر حالا گفتید «الخط». ذهن شما سراغ طبیعی‌ای برود که همه این‌ها فرد او هستند. این الخط، متناهی است یا غیر متناهی؟

شاگرد: هیچ‌کدام.

استاد: چندتا الخط داریم؟

شاگرد: یکی.

استاد: این می‌شود صرف الشیء لایتثنی. خُب سؤالی که در اینجا دارم این است: وقتی شما می‌گویید الخط متناهی است یا غیر متناهی، همانی را می‌فهمید که در این خط فرد می‌گفتید متناهی است یا غیر متناهی؟ همان‌طور می‌فهمید؟ نه. واضح است. یعنی وقتی ذهن شما سراغ طبیعت می‌روید با یک اطلاق روبرو می‌شوید، صرف الشیء هم می‌گویید، اما از آن صرف، فرد و وجود و بستر کن را اراده نمی‌کنید. ذهن شما با فضای دیگری مواجه است. خُب الخطی که تا اینجا رسیدیم، به سطح می‌رویم. اگر شما سطح را مطرح کردید؛ منظورم سطح فرد است؛ یک سطحی دارید که طول و عرض بی‌نهایت دارد. یک فرد است. این سطح با یک فرد خط چه رابطه‌ای دارد؟ خط بی‌نهایت است، سطح هم بی‌نهایت است. این دو بی‌نهایت چه فرقی با هم دارند؟ دو مستطیلی که آقا فرمودند چه فرقی با هم دارند؟ یکی بی‌نهایت در دو بود، یکی بی‌نهایت در ده بود. دو سطح بود که یکی بیشتر و دیگری کم‌تر بود. خُب خط هم بی‌نهایت است. سطح هم بی‌نهایت است. یک سطح بی‌نهایت با یک خط بی‌نهایت، در این جهت بی‌نهایت چه فرقی دارند؟

شاگرد: سطح بی‌نهایت، یک سطح بی‌نهایت است اما در آن سطح بی‌نهایت، بی‌نهایت خط بی‌نهایت وجود دارد.

استاد: یک خط بی‌نهایت، بی‌نهایت بودنش با یک سطح بی‌نهایت، بی‌نهایت بودنش به چه صورت است؟

شاگرد: خط بند به سطح است.

استاد: خُب الآن سطح بی‌نهایت است، خط هم بی‌نهایت است. تفاوت این دو بی‌نهایت در چیست؟ مثل تفاوتی است که در دو مستطیل بی‌نهایت بود که روی هم گذاشته بودید؟!

شاگرد: یکی بی نهایتش در طول است و دیگری در عرض است.

استاد: احسنت. ببینید یکی از آن‌ها اصلاً بیش از یک حیث ندارد که غیر متناهی شده. خط از حیث طول غیر متناهی است. از حیث عرض چه؟ اصلاً کاری با آن نداریم. از حیث عرض، سر و پایش محدودیت است؟ یا عدم قوه بیشتر شدن است؟ عدم قوه است. یک وقتی است که می‌گوییم خط از حیث عرض، بی‌نهایت نیست. یک وقتی است که می‌گوییم اصلاً عرض ندارد. پس فرق سطح بی‌نهایت با خط بی‌نهایت چه شد؟ سطح بی‌نهایت دو حیث دارد که در آن دو حیث بی‌نهایت است. خط بی‌نهایت یک حیث بیشتر ندارد. اصلاً اصل حیث عرض را ندارد تا در آن بی‌نهایت شود.

خُب این مطلبی که گفتم برای این بود؛ ببینید شما این تعبیر را می‌پسندید یا نه. سطحی که بی‌نهایت است با خطی که بی‌نهایت است؛ خط بی‌نهایت نسبت به سطح بی‌نهایت، سطح، فرا حد بی‌نهایت خط است. یعنی چه؟ یعنی خط بی‌نهایت که داشتید، در آن جا معنا نداشت که بگویید سطح هم بی‌نهایت شد. چرا؟ چون اصلاً عرض ندارید. وقتی در آن بستر عرض ندارید، چطور بگویید سطح بی نهایتی بیشتر از خط است؟! خُب بیشتر وقتی است که بسنجید، درحالی‌که در آن جا اصلاً عرض ندارید. پس می‌گوییم اگر سطح بی‌نهایت است، بیشتر از خط بی‌نهایت نیست. بلکه نسبت به بی‌نهایت خط، فرا بی‌نهایت است. بی‌نهایت خط در یک سطحی است که بی‌نهایت سطح، نسبت به آن فرا بی‌نهایت است. چون یک حیثی برای او مطرح است که در آن نیست و موضوعیت ندارد. خُب این را جلو برویم.

هفته قبل کره را گفتم. فرض گرفتیم که محیط آن تا بی‌نهایت برود. از شیعه در اسلام نقل کردم. گفتیم آن کره یکی بیشتر نیست. بعد عرض کردم بله می‌تواند بیشتر بشود؛ در بُعد چهارم. آن کره‌ای که اول گفتید بی‌نهایت است و دو تا فرض ندارد، وقتی عرض کردم دیروز یک کره باشد و فردا یکی دیگر باشد، چرا دیدید که برایش دوم متصور بود؟ چون آن حیث اول که گفتیم کره بی‌نهایت است، اصلاً حیث بُعد چهارم را نداشتیم. سه بُعد بود و خلاص. و لذا شما هم قانع شدید و گفتید دو تا ندارد. درست هم بود. اما به محض این‌که یک بُعد چهارم در نظر گرفتید با یک فرا تناهی روبرو شدید. یعنی با یک حیث جدیدی روبرو شدید که تازه دارد حد و لانهایت جدیدی را مطرح می‌کند. با آن مواجه می‌شوید و می‌گویید دو تا دارد. معنای این‌چنین فضا این است که شما هر حیث جدیدی را بتوانید درک کنید؛ هر حیث وجودی و کمالی‌ای که بتوانید به آن برسید؛ البته خیلی از آن‌ها را ما نمی‌دانیم. هر حیثی که به‌ آن برسید یعنی یک فضای جدیدی در آن جا باز می‌شود تا محدود و غیر محدود داشته باشد.

در این فضا اگر به ما لایتناهی بما لایتناهی رسیدید، یعنی یک چیزی که از حیث های بی‌نهایت و در همه آن حیث های بی‌نهایت، بی‌نهایت است. در حیث طول بی‌نهایت است، در حیث عرض بی‌نهایت است، در زمان بی‌نهایت است، در علم بی‌نهایت است، در قدرت بی‌نهایت است، در حیات بی‌نهایت است، هر حیثی که جدیدی می‌آید و شما از آن خبر نداشتید، بی‌نهایت باشد. این دیگر جایی برای چیزی می‌گذارد؟!

شاگرد: الآن این حیثیات تعیین‌شده است.

استاد: این سؤالی است که ابتدا مطرح شد. یعنی همینی که این حیثیات را برایش در نظر گرفته‌اید، الآن یک فرد بی‌نهایت است؟ یا یک طبیعی است؟ این سؤال خوبی است. فرد است. خُب همین حیثیاتی که در او آوردید و بی نهایتش کردید، حیثیات طبیعت هستند یا فرد هستند؟ حیثیت علم، حیثیت طول.

شاگرد: طبیعت هستند.

تفاوت وعاء طبایع با وعاء افراد و فراتناهی و فرانامتناهی بودن آنها

استاد: پس خود همین لایتناهایی که فرض گرفتید یک فرد است. اگر شما بتوانید افرادی را در وعاءهایی فرض بگیرید که طبیعت بتواند آن‌ها را سامان بدهد؛ در دو وعاء، در دو فضا. این ممکن هست یا نیست؟ فعلاً می‌گوییم ما که هنوز تصورش نکرده‌ایم. ولی منظوری که الآن داریم این است: همین بی نهایتی که در نظر گرفته‌اید، وعاء طبایع در طول و فوق این است یا همراه این است؟ در طول این است. فوق این است. یعنی همین لایتناهی بما لایتناهی یک چیزی دارد که بالاتر از آن است. رتبه‌اش در طول آن است. این‌که ایشان فرمودند این را به او بدهد، قبل از این‌که بخواهد بدهد، خود طبایعی دارید که رتبه آن طبایع قبل از افراد است.

وقت رفت؛ دنباله بحث را برای جلسه بعد می‌گذارم. دنباله عرض ما این است: الآن عرش الحقائق را عرض می‌کردم؛ «إِذا لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلآ»7. با این مثالی که عرض کردم به یک فرد لایتناهی بما لایتناهی رسیدیم، اما فرد است. همین‌جا داریم درک می‌کنیم که پشتوانه این فرد در طول او است؛ طبایع این حیثیات غیر متناهی است. پس ما همین‌جا یک فرا تناهی داریم. یعنی این متناهی یک فرایی دارد؛ فراتناهی است. یعنی اصلاً ریخت فضایش برای اینجا نیست. بالاتر از آن است. در اینجا صحبت سر این است که اگر بخواهیم مبداء این فرا تناهی و آن غیر متناهی را توصیف کنیم؛ همان‌طور که شما فرمودید به این‌ها داده؛ آن را به کدام یک از این‌ها توصیف کنیم؟ به این‌که از حیث وجود و تفرد لایتناهی است؟ یا از حیث صرف الطبایع لایتناهی است؟ هر کدام از این‌ها را بگوییم اشتباه کرده‌ایم. خُب باید چه کار کنیم؟

شاگرد: داستانی که می‌خواستید بگویید را گفتید؟

استاد: همان درس نهج‌البلاغه بود. ایشان گفتند که صرف الخط است. همان وقت در ذهنم بود که این صرف نیست. این یک فرد است.

شاگرد: تعبیر «بغیر حد محدود» که در روایات هست، بهتر از بی‌نهایت نیست؟ هر چیزی که برای خداوند حد می‌آورد، حالا فرد باشد یا طبیعت باشد، هر چه باشد حد است. هیچ‌کدام از این حدها در خداوند نیست.

استاد: این‌که عرض کردم روی مبادی این بحث‌ها فکر کنید، وقتی به عبارات معصومین می‌رسید با در نظر گرفتن این مبادی، آن عبارات چیز دیگری می‌شود. وقتی در مبادی این بحث‌ها فکر کرده‌اید وقتی به این عبارات می‌رسید می‌بینید چیز جدیدی شد.

شاگرد٢: خط بی‌نهایت وابسته به سطح بی‌نهایت است. چون خط نفاد سطح است.

استاد: بله، اگر سطح را به طول بی‌نهایت در عرض بی‌نهایت معنا کنیم، در همان طولی که آن دارد، طول را آورده‌ایم. چون خط، حیث طول دارد و عرض ندارد. سطح آن را هم دارد. خُب پس وقتی دارد مجبور است که در این طبیعت و در اصل الطبیعه به او بند است.

شاگرد: پس حیث طولش هم وابسته به سطح است. چون خط نفاد سطح است. تا سطحی نباشد خطی نداریم. می‌خواهم بگویم اگر شما خط بی‌نهایت را تصور می‌کنید حتماً باید در دلش سطح بی‌نهایت را تصور کنید.

استاد: این خیلی مسلم نیست. مثل این‌که تا جسم تعلیمی نداشته باشیم سطح نداریم.

شاگرد: حجم نباشد سطح نیست.

استاد: بله.

شاگرد: می‌خواهم بگویم طبیعت خط وابسته به طبیعت سطح می‌شود.

استاد: آیا ما نقطه بدون خط داریم یا نداریم؟ این سؤال را از اینجا شروع کنیم.

شاگرد: نقطه نفاد خط است.

استاد: پس نداریم. حالا روی همین تأمل کنید که آیا می‌توانیم نقطه‌ای بدون خط و سطح فرض بگیریم یا نه.

شاگرد٢: در درس نهج‌البلاغه فرمودند که خط بی‌نهایت فرض بگیریم، چون دو تا ندارد صرف الخط می‌شود. این حرف از این حیث درست است که فقط آن خط نامحدود را فرض بگیریم. نه این‌که بگوییم چند سانت پایین‌تر بیاید.

استاد: عرض کردم؛ ولی فرد است، صرف نیست.

علت عدم صحت اتصاف خداوند به بی نهایت

شاگرد: نسبت به خودش که صرف است.

استاد: درست است. یعنی نسبت به طول متشخص در نفس این خط، صرف است. این قبول است. اما از اینجا نمی‌توانید به آن قاعده معروف پل بزنید که صرف الشیء لایتنثی. آن صرف الشیء که لایتثنی است برای طبایع است. لذا از اینجا نمی‌توانیم به آن جا پل بزنیم. چرا؟ چون این صرافت، صرف الشیء نیست. صرف طول است، در این حیثیت و وضع خاص.

شاگرد: طبق همین مبناء اگر بخواهیم روی مثالش پیش رویم، نمی‌توانیم بگوییم این‌که نامحدود است، هر خطی که در اینجا باشد، این خط همان خود خط است.

استاد: مقصودشان همین بود. من این را قبول دارم. یعنی ممکن نیست در همان نقاطی که این خط دارد… . هندسه تحلیلی که بعد از دکارت روی مختصات پیاده می‌کنند، خط مستقیم را به چه چیزی معنا می‌کنند؟ فوری برایش یک معادله می‌دهند و تمام نقاط را با یک خط مستقیم، معادله اش را به دست می‌آورید. این نقاط دارند یک موقعیت هندسی را در فضا تعیین می‌کنند. حرف ایشان درست است. یعنی می‌گوید هر چه با این فرمول فرض بگیرید، خودش است. دوم ممکن نیست.

شاگرد: اگر همین مبناء را قبول کنیم و بعد بگوییم خداوند در کل عالم غیر محدود است… .

استاد: وقتی ما می‌گوییم نامحدود است، از یک موضع محدود شروع می‌کنیم و مدام حد را بر می‌داریم. خدای متعال این‌طور نیست که از یک جا شروع کنیم و برداریم، او بشود. او سابق بر همه این‌ها است. خالق محدودها و حیثیات است. پس وقتی ذاتش سبقت دارد، چطور می‌خواهید با برداشتن از محدود به ذات او برسید؟! دقیقاً مثل همین مثال است؛ یک پاره خط ده سانتی را در نظر بگیرید. بعد مدام حدش را بردارید. بگویید تا بی‌نهایت می‌رویم. بعد به چه چیزی می‌رسید؟ به الخط می‌رسیم! نمی‌رسیم. چرا؟ چون وقتی این حدها را بر می‌داریم یک خط، نا محدود شده. ما به الخط نمی‌رسیم. چون الخط رتبه‌اش بالاتر از این فرد است. در خالق متعال رتبه ذات او مقدم بر این حیثیات است. وقتی رتبه‌اش مقدم است، نمی‌توانید با برداشتن حدود افراد به او برسید؛ بگویید شد او. اصلاً این راه غلط است.

شاگرد: خدا فرد نیست، طبیعت است؟

استاد: نه، خداوند جدا کننده فرد از طبیعت است. خداوند طبیعت کننده طبیعت است. فرد کننده فرد است. جدا کننده فرد از طبیعت است.

شاگرد: آن فردی که بی‌نهایتِ موجود بالفعل دارد، لایتناهی بما لایتناهی است. اسم آن فرد را چه می‌گذارید؟

استاد: اتفاقا کلمه فوق را برای همین آوردم. اسم آن فوق را چه می‌گذاریم.

شاگرد: شما می‌گویید آن فرد که خدا نیست.

استاد: در اصطلاح به آن فرد، فیض مقدس می‌گوییم. وجود منبسط. وجود است، یعنی وجود مساوق با تشخص و تفرد است. تا می‌گویید وجود یعنی طبیعت نیست. بعد می‌گویید وجود منبسط و صادر اول؛ یعنی تمام فضاهای حیثیات وجودی را سامان داده است. هیچ کجا نمی‌توانید کمالات وجودی را پیدا کنید که او نداشته باشد.

شاگرد: طبیعتش چه می‌شود؟

استاد: می‌گویند او طبیعت ندارد. آخوند ملاصدرا می‌گوید صادر اول ماهیت ندارد، عقل اول دارد. چرا؟ می‌گوید چون نمی‌تواند. صدور اول و صادر اول طوری است که نمی‌تواند ماهیت داشته باشد. لذا طبیعت هم ندارد. لذا باطن فیض مقدس، فیض اقدس است. نه اعیان ثابته. اعیان ثابته ماهیات ظهور کرده به وجود منبسط را سامان می‌دهند. آن چه که باطن خود وجود منبسط است، فیض اقدس است. نفس فیض اقدس. آن وقت اعیان، ظهورات فیض اقدس هستند.

شاگرد: مرحوم بهجت وحدت وجود ملاصدرا را قبول ندارند، وحدت حکمی را قبول دارند… .

استاد: وحدت وجود به معنایی که کثرت را بالکل وهم بدانند. کل ما فی الکون وهم او خیال. حاج آقا می‌گفتند به این صورت نیست. مدام مثال آتش گیر می‌زدند. عبارات متعددی دارند. می‌گفتند آن وحدتی که شما می‌گویید طوری است که منافاتی با کثرت ندارد. شما از آن وحدت نفی کثرت می‌کنید، می‌گفتند اینجا مخطی هستید. نکته حرف حاج آقا ظریف است.

شاگرد: یعنی کثرت با وحدت تنافی دارد.

استاد: ایشان می‌گفتند مگر قائل به تناقض باشید. می‌گفتند اگر نمی‌خواهید به تناقض قائل شوید، آن وحدتی که می‌گویید باید طوری باشد که مجامع باشد و از حیث نفس الامریتش باید با کثرت حقیقی بتواند جمع شود.

جهان های موازی در بستر یک خط

شاگرد٢: خط دوم بی‌نهایت را می‌خواهید در سطح فرض کنید؟

استاد: پایین‌تر که گفتم منظورم سطح عمودی است.

شاگرد٢: یعنی در یک سطح می‌تواند بی‌نهایت خط باشد، حالا دو تا خط یا سه خط. نگاه را روی خود خط می‌بریم. خط بی‌نهایت که نمی‌تواند بیشتر از یکی باشد.

استاد: درست است که خود یک خط نمی‌تواند بیشتر از یکی باشد. اما خط مگر نه این است که در یک موقعیتی از فضا جلو می‌رود؟!

شاگرد٢: بله اگر در فضا نگاه کنیم چندتا می‌شود. ولی اگر به خود خط نگاه کنیم.

استاد: خود خط یعنی چه؟ یعنی یک فرد از خط؟

شاگرد٢: یعنی در ذهن ما اصلاً عرض نباشد. مثلاً یک موجود طولی باشد که اصلاً نمی فهمد که عرض چیست. آیا می‌تواند دو تا شود؟

استاد: این همان سؤالی است که اخیراً گفتم. وقتی می‌گویید فقط طول، منظور شما طبیعت طول است؟

شاگرد: نه، همان خط بی‌نهایت.

استاد: پس خلاصه یک جور دارید می‌کشید. وقتی می‌کشید فرد است یا طبیعت است؟ اول این را جدا کنید. اگر فرد است از کجا می‌گویید فرد دیگر محال است؟

شاگرد: در آن نگاه اصلاً نمی‌توانیم فرد دیگری را تصور کنیم.

استاد: ما نمی‌توانیم و عجز داریم یا نیست؟ استحاله برهان هندسی دارد؟

شاگرد: در آن نگاه نیست. پس طبیعت را نگاه کرده‌اید. یعنی صرف الشیء لایتثنی را دیده‌اید. اگر شما طبیعت را نگاه می‌کنید لایتثنی. اما اگر از طبیعت پایین می‌آیید و می‌کشید، وقتی می‌کشید از کجا می‌گویید غیر این کشیدن من نیست؟ می‌گویید من کاری با غیر او ندارم، خُب شما ندارید. شما کاری با غیر او ندارید، این برهان نمی‌شود بر این‌که نیست. به این جواب بدهید. می‌گویید من با او کاری ندارم. خُب نداشته باشید.

شاگرد: یک بار شما در سطح نگاه می‌کنید، می‌گویید یک خط اینجا است و یک خط اینجا.

استاد: شما می‌گویید سطحی نیست. در این نگاه سطح نیست یا من نگاه نمی‌کنم؟

شاگرد: من نگاه نمی‌کنم.

استاد: تمام شد. پس اگر نگاه کنم هست. برهان نداریم بر این‌که نیست. من نگاه نمی‌کنم. این قبول است. شما می‌گویید در این بستر دیگر خطی نیست. روی هندسه های امروزی چرا نیست؟ یعنی در فضاهای مختلف و در خطوط مختلف، نسبت به بسترهای مختلف می‌توانیم در یک جا خطوط غیر متداخل داشته باشیم. به این می‌گویند جهان های موازی. یعنی دقیقاً در بستر یک خط می‌تواند جهان دیگری باشد، با فضای سه بعدی و چهار بعدی دیگر که در آن فضا همین‌جا خط دارد. جهان های موازی به این معنا است. ما واردش نشدیم. اگر مناسبت شد شاید واردش شدیم. جهان های موازی به این معنا است. یعنی حتی در همین خط هم شما می‌گویید به آن جهان نگاه نمی‌کنید. ولذا گفتم طبایع که بود، بی‌نهایت بمالایتناهی را فرض گرفتیم، تازه فرض است. وقتی شما طبایع را در نظر می‌گیرید از طبایع می‌تواند افراد بیرون بیاید، شما نگاه نمی‌کنید که نقص او نیست. جوهره است.

خدا رحمت کند! مرحوم حاج شیخ غلام رضا از علماء بزرگ یزد بودند. حکیم بزرگی بودند. شاگردشان می‌گفتند ایشان در جلسه‌ای گفتند اعلم در فقه آسید ابوالحسن هستند، اعلم در حکمت من هستم. حاج شیخ جزاف گو نبودند. صاحب کرامات بودند. خدا رحمت کند! شاگردانشان این عبارات را از ایشان نقل کردند. وقتی همه می‌شنوند می‌خندند. عباراتی است که معلوم است از شخص بزرگی است. می‌گفتند دعا کنید آدمی زاده خر نشود. خُب چون کلمه خر دارد همه لبخند می‌زدند. می‌گفتند دعا کنید آدمی زاده خر نشود. از اینجا به بعد حاج شیخ خودشان را نشان می‌دهد. می‌گفتند می‌دانید چرا؟ چون اگر آدمی زاده خر شود با خرهای معمولی فرق می‌کند. چه فرقی دارد؟ می‌گفتند اگر آدمی زاده خر شود، جوهر خر می‌شود! می‌گفتند جوهر خر چیست؟ می‌گفتند جوهر خر این است که اگر یک ذره از آن را به دل کوه بزنید، گله گله از آن خر بیرون می‌آید! خدا رحمتشان کند! می‌خواستند چه بگویند؟ طبیعت را می‌گفتند. می‌گویند انسان یک طوری است که وقتی می‌رود، می‌رود آن طبیعت را در خودش به دست می‌آورد. طبیعت فرد نیست. جوهر که می‌شود –بتجهیره الجواهر- این جوهر فردزا است. شما نمی‌توانید جوهر را در یک فرد خلاصه کنید. طبیعت طوری است که افرادی می‌دهد در فضاهای مختلف. ولذا یک طبیعت خط که الآن رسیده بودیم، از خودش در دو عالم فرد می‌دهد اما در دو عالم موازی که تمانع هم ندارند. آن عالم هندسه خودش را دارد و این هم برای خودش، منافاتی با هم ندارند. حالا باز هم فرمایش شما را جلسه بعد بررسی می‌کنیم.

والحمد لله رب العالمین

کلید: جهان موازی، صرف الشیء، صرف الفرد، بی‌نهایت، نامتناهی، لایتناهی، مسبوقیت خداوند از بی‌نهایت، فرد و طبیعت، ترفند ذهن، ثابتات ذهن، ثابتات منطق، استعمال لفظ در اکثر از یک معنا، علم نشانه شناسی

1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 72

2 همان ص58

3 وقاية الأذهان نویسنده : النجفي الإصفهاني، محمّد رضا جلد : 1 صفحه : 87

4 بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء نویسنده : العلامة المجلسي جلد : 16 صفحه : 134

5 اصول فلسفه و روش رئاليسم نویسنده : العلامة الطباطبائي جلد : 5 صفحه : 144

6 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 245

7 الاسراء‌۴٢