بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۴۰۰

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده

توحید صدوق؛ جلسه ۴ 17/9/1400

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصه

به صفحه هفتاد و یک رسیدیم. در این خطبه شریفه حضرت فرمودند:

فلا إليه حد منسوب، و لا له مثل مضروب ، ولا شيء عنه محجوب ، تعالى عن ضرب الأمثال والصفات المخلوقة علوا كبيراً1

جلوتر عرض کردم که بسیاری از روایات هست که بین کتاب توحید صدوق و کتاب التوحید کافی شریف یکی است. تفاوت نسخه‌ها را مرحوم مجلسی می‌آورند و دیگران هم آورده‌اند. آن روایات خیلی خوب است. یک وقتی من این مطابقه را انجام دادم. روایاتی که در توحید کافی و توحید صدوق هست. روایاتی هم هست که اختصاصی کافی است و روایاتی هم هست که اختصاصی توحید صدوق است. این خطبه شریف از روایاتی است که تنها در کتاب توحید صدوق و عیون اخبار الرضا هست. در کافی نیامده و در سائر منابع روائی هم نیامده. فقط بخشی از این خطبه شریفه –تا همین‌جا که من خواندم- در یک دعایی آمده است. در دعای روز جمعه مفصل آمده است. لذا مرحوم مجلسی این بخش از دعا را در دو جای بحارالانوار آورده‌اند. یکی در کتاب التوحید بحارالانوار به تبع از عیون اخبار الرضا و توحید صدوق آورده‌اند و یکی هم در جلد نود بحارالانوار است که در آن جا توضیح داده‌اند. قبلاً این را گفته بودم.

اینجا آن عبارت پایانی دعا در روز جمعه است. ولی خود خطبه در توحید و عیون ادامه دارد تا چند سطر دیگر که ملاحظه می‌کنید.

شاگرد: مرحوم کلینی دیده و چون اشتباه می دانسته نیاورده؟

استاد: نه، ملازمه‌ای ندارد. ممکن است سند به ایشان نرسیده باشد. ولو این بعید است، بزرگانی بوده‌اند که یک عمر مشغول بودند؛ نوشتن بیست سال کافی شوخی است؟! آن وقت ببینید چقدر خوانده‌اند و چقدر شنیده‌اند. لذا این بعید است. ولی این‌طور نبوده که هر چه را دیده‌اند بناء باشد بیاورند. ممکن هم هست سندی شفاهی بوده که ایشان داشته‌اند و مرحوم کلینی آن سند را نداشتند. سند درابتدای روایت به این صورت است:

حدثنا أبو العباس محمد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقاني رضي‌الله‌عنه ، قال : حدثنا أبو سعيد الحسن بن علي العدوي ، قال : حدثنا الهيثم بن عبد الله الرماني ، قال : حدثنا علي بن موسى الرضا ، عن أبيه موسى بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمد ، عن أبيه محمد بن علي ، عن أبيه علي بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن علي عليهم‌السلام ، قال : خطب أمير المؤمنين عليه‌السلام2

به‌خاطر «حدثنا علی بن موسی الرضا» در عیون اخبار هم آورده‌اند.

«فلا الیه حد منسوب» تفریع بر فقره گذشته

حضرت مطالبی را فرموده‌اند، ما هم چند جلسه مباحثه کردیم. رسیدیم به «فاء». اگر یادتان باشد در جلسه قبل گفتم که این فاء چه نقشی دارد. تفریع آن را چطور باید معنا کنیم؟ احتمال دارد که این فاء برای بسیاری از مطالب خطبه باشد. یعنی این چیزهایی که در این عبارات قبل گفتم، «فلا». در آخر کار در یک جمله می‌خواهم از همه آن‌ها نتیجه‌گیری کنم. این‌که مانعی ندارد. اما فعلاً از نظر الاقرب یمنع الابعد عرض می‌کنم «فلا» تفریع بر همین چهار جمله‌ای است که خواندیم. حضرت فرمودند:

«كفى بإتقان الصنع لها آية، وبمركب الطبع عليها دلالة وبحدوث الفطر عليها قدمة وبإحكام الصنعة لها عبرة فلا…». لذا آن چه که الآن عرض می‌کنم که نزدیک ترین است، فاء، فاء تفریع بر کفی است. «کفی فلا…». «کفی باتقان الصنع فلا…». این راحت‌ترین وجه است که فاء تفریع بر آن‌ها باشد. حضرت می‌خواهند چه بفرمایند؟ می‌گویند نوع بشر در معرفتشان به شیء، معرفتشان به حدود و تعریفات و به صفات است، می‌گویند در معرفت ربوبی خداوند متعال، معرفتش به صفات و به حدود و تعریفات نیست. در اینجا «کفی باتقان الصنع». از این طرف وقتی شما می‌خواهید معرفت پیدا کنید کفایت می‌کند که از اتقان صنع و آثار، کشف کنید. «کفی باتقان الصنع فلا…»؛ پس آن راه معروف و مانوس مردم که با حدود و تعاریف و صفات، چیزی را می‌شناسند، در مورد خداوند متعال صادق نیست. چون خداوند متعال نه تعریف دارد و نه حد دارد و نه صفت دارد. چون ندارد از این راه مانوس شناسایی نمی‌توانید سراغ او بروید. «کفی فلا الیه حد منسوب و لا له مثل مضروب و لا شیء عنه محجوب».

وجه تقدیم «الیه» در فقره «فلا الیه حد منسوب»؛ حصر و مدیریت ذهن مخاطب در جلب توجه

«الیه» مقدم شده است؛ ظاهراً شکی نداریم که «الیه» متعلق به «منسوب» است. یعنی «فلا حدٌ منسوب الیه»، یا «فلا حد منسوب الیه تعالی». حد به او منسوب نیست. یعنی هر چیزی که سبب حد شود را نمی‌توان به او نسبت داد. حالا چرا «الیه» جلو آمده است؟ من داشتم فکر می‌کردم، دیدم خداوند متعال در زبان چه کار کرده که همین‌طور به‌راحتی از کنارش رد می‌شویم. بدون اغراق می‌توانم بگویم که فقط خالق انسان است که می‌تواند خودش بفهمد که در این قوه نطق و بیان چه کار کرده است. فقط خودش می‌فهمد. بچه به دنیا می‌آید و بعد از چند روز حرف می‌زند و می‌گوییم الآن ما داریم حرف می‌زنیم! اما کسی که ما را آفریده چه کار کرده تا ما این زبان و تشکیلات زبان و افادات و محاورات را سر و سامان دهیم، فقط خودش می‌داند. و لذا در سوره الرحمن که می‌فرماید «ٱلرَّحۡمَٰنُ، عَلَّمَ ٱلۡقُرۡءَانَ، خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ، عَلَّمَهُ ٱلۡبَيَانَ»3 شوخی نیست. یعنی خلق انسان با این وسعت رحمت الهیه… . حاج آقا حسن زاده در اینجا مکرر می‌گفتند. می‌گفتند انسان بین این دو تعبیر قرار گرفته است؛ «ٱلرَّحۡمَٰنُ، عَلَّمَ ٱلۡقُرۡءَانَ، خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ، عَلَّمَهُ ٱلۡبَيَانَ». محفوف به دو تعلیم است. این را مکرر می‌گفتند. «علّمه البیان»؛ خب حالا روایات را می‌بینید؛ دستگاه قرآن اقیانوس در اقیانوس است. حضرت فرمودند ما اهل البیت فقط بیان داریم و درست هم هست. چه کسی می‌تواند اهل بیان باشد؟! بیان، یک واژه‌ای در لغت اهل البیت علیهم‌السلام است. در بحارالانوار دوروایت پشت سر هم هستند؛ حدیث نورانیت. به نظرم در دومی که حدیث جابر بود، بود. حضرت فرمودند مؤمن، مؤمن نیست تا به پنج چیز معرفت پیدا کند.

يا جابر أو تدري ما المعرفة؟ المعرفة إثبات التوحيد أولا ثم معرفة المعاني ثانيا ثم معرفة الابواب ثالثا ثم معرفة الانام رابعا ثم معرفة الاركان خامسا ثم معرفة النقباء سادسا ثم معرفة النجباء سابعا4

«ثم معرفة البیان»؛ این برای خودش یک دستگاهی دارد. «علّمه البیان». فلذا حضرت فرمودند تنها مصداق «علّمه البیان» ما هستیم. در جای خودش درست است. در اوج معنای آیه است. اما خب اصلاً اهل البیت علیهم‌السلام قرآن را طوری معنا نکرده‌اند که مضیق باشد. روایات مفصل است؛ «علّمه البیان» همین بیان ساده یک کودک را هم می‌گیرد. مقصود خودش را برای مادر و پدرش بیان می‌کند. از اینجا شروع می‌کند تا بعدش. منافاتی ندارد.

فهم معارف، معیار تمایز بین غلو و علو

شاگرد: «معرفة المعنی» همانی نیست که غلات داشتند؟ بعد هم می‌فرماید «معرفة الابواب».

استاد: خود این حدیث مخالف و موافق دارد. من فقط دارم از باب تذکر می‌گویم که ذهن شریفتان برود. من خاطراتی دارم؛ به‌خاطر آن خاطرات است که تا به ذهنم می‌آید می‌گویم. مثلاً یک روزی سید بزرگواری آمد و کنار حاج آقا نشست؛ از خاطراتی که در مدرسه نجف با حاج آقا داشتند یاد کرد. هم سن بودند. می‌گفت حاج آقا یادتان هست که در مدرسه سید نشسته بودیم، چه خوش بود! حدیث یونس بن ظبیان را می‌خواندیم؟! در روایت دارد «فعاين ربه في قلبه». البته سبک حاج آقای بهجت به این صورت بود؛ خیلی مجال ندادند. ایشان یک کلمه گفتند، گفتند ای آقا قلوب ما متوجه به این دنیا است! یعنی خیلی از مضمون این حدیث دور هستیم. ولی این خاطره‌ای بود. من دنبالش بلند شدم تا ببینم حدیث یونس بن ظبیان چیست. آمدم در کتاب قدیمی کفایة الاثر خزاز دیدم. تنها مصدری است که این روایت را آورده است. سه سطر روایت است که حضرت این را شروع می‌کنند:

إن أولي الألباب الذين عملوا بالفكرة حتى ورثوا منه حب الله فإن حب الله إذا ورثه القلب استضاء به و أسرع إليه اللطف فإذا نزل منزلا صار من أهل الفوائد فإذا صار من أهل الفوائد تكلم بالحكمة فإذا تكلم بالحكمة صار صاحب فطنة فإذا نزل منزلة الفطنة عمل في القدرة فإذا عمل به ما في القدرة عرف الأطباق السبعة فإذا بلغ هذه المنزلة جعل شهوته و محبته في خالقه فإذا فعل ذلك نزل منزلة الكبرى فعاين ربه في قلبه و ورث الحكمة بغير ما ورثه الحكماء…5

شاید چندین کلید بزرگ معرفتی در این جملات است. فقط کسی می‌خواهد که بگیرد و روی آن فکر کند. این حدیث را هم که می‌گویم، گفتم مخالف و موافق دارد. من این‌ها را می‌گویم تا تذکری باشد؛ کسانی که به دنبالش هستند بروند و پیدا کنند و فکر کنند. ضوابطش را ببینند؛ اول صحت و قبول و ردش را ببینید، بعد اگر قبول کردید فهم آن را ببینید. اما این‌که بگویید معانی؛ «اللّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعانِي جَمِيعِ مايَدْعُوكَ بِهِ»6؛ اگر یک غلاتی چیزی را نفهمیدند و حمل بر غلط کردند، اصلاً دیگری اهل البیت با غلات همین بوده. اصلاً چرا اهل البیت با غلات در افتادند؟ یک کلمه است. من قبلاً لغتش را هم گفته‌ام. یک علو داریم و یک غلو داریم. در اشتقاق کبیر مشترک هستند. غلو یعنی بی خودی و نفهمیده به سیم آخر می‌زند. از ما علو می‌خواهند یعنی فهم می‌خواهند، نه غلو. می‌گویید ثمنش غالی است. ثمن عالی خوب است و می‌ارزد. اما اگر غالی است، بی خودی بالا رفته است. غلو یعنی روی نفهمی و بدون معرفت حرف‌های بالا بالا زدن. خب اهل البیت با این در می‌افتند. کسی که می‌فهمد نمی‌آید حرف را به دست عوام بیاندازد و فتنه به پا کند. چرا می‌گفتند اگر غالی دیدی «فاشدخ رأسه بالصخرة»7. این طورتعبیری را برای ناصبی نداریم. حتی فرمودند «إِلَيْنَا يَرْجِعُ اَلْغَالِي فَلاَ نَقْبَلُهُ، وَ بِنَا يَلْحَقُ اَلْمُقَصِّرُ فَنَقْبَلُهُ»8. این‌ها تعبیرات خیلی مهمی است. چرا؟ به‌خاطر این‌که غالی کاری کرده و الآن هم هر چه می‌گوییم دارد توجیه می‌کند. اصلاً دل نمی‌دهد و مرام دستش نیست. نفهمیده بالا بالا می‌رود و هر چه هم به او می‌گویی نفهمیدی، صبر کن تا معارف را بفهمی، قبول نمی‌کند. می‌گویی نماز بخوان، اصلاً حاضر نیست نماز بخواند. حضرت دنبالش هم فرمودند. اصلاً حاضر نیست نماز بخواند. خب کسی که به اینجا رسیده که حاضر نیست نماز بخواند، مطالبی که خودش اشتباه فهمیده و در آن‌ها مستقر شده، «فلانقبله». پس اگر معانی به دست غلات بیافتد و بد معنا کنند، معنایش این نیست که باید این کلمه را از کتب روائی حذف کنیم، معنایش این نیست که هر چه آن‌ها فهمیده‌اند ما باید بفهمیم. بلکه باید نقص آن‌ها را بفهمیم و به آن چه که مراد و اصل منظور است برسیم.

زبان، اساس خلقت و تکامل بشر

این را می‌گفتم که زبان واقعاً مهم است. آیه شریفه در اولی که قرآن می‌خواهند نازل شود. دستگاه قرآن را خالقش می‌داند. «بسم الله الرحمن الرحیم، ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ»9. «اقرء» واژه‌ای است که ذو جنبتین است. اگر بگوید تکلَّم، این حرف را بگو، یعنی همینی را که می‌گویم بگو. این شعری را که من خواندم تو هم بگو. اما وقتی می‌گوید «اقرء»، بخوان، وقتی کسی حرف کسی را تکرار می‌کند، می‌گویند حرف او را خواند؟! نمی‌گویند. کجا می‌گویند خواند؟ زمانی‌که مکتوب باشد و لوح باشد. «اقرء»؛ قرائت؛ یعنی واژه «اقرء» بین زبان در بستر کتابت جمع کرده است. خیلی عالی است. اساساً قرآن کریم به این صورت است. اصلاً قرآن را فقط لفظ نمی‌دانیم. جلسات متعددی در این‌باره مباحثه کردیم. اصل قرآن نه لفظ است و نه کتابت است و نه هیچ‌کدام. این‌ها بحث‌های خیلی خوبی است. اما اینجا که شروع کار است و می‌گوید «اقرء» یعنی قرآن ذو جنبتین است. هم باید بگویی و هم در آن خواندن است. شاهدش چیست؟ دنبالش است: «ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ، ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ»10؛ قلم، مربوط به گفتن است یا نوشتن است؟ مربوط به نوشتن است. پیامبری که «هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّـنَ رَسُولا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِ»11 است و روی بحث‌هایی که دارد، شروعش با «علّم بالقلم» است. یعنی اساس خلقت بشر و تکاملش به زبان است. و زبانی که در بستر کتابت است. آیات زیاد است؛ «نٓۚ وَٱلۡقَلَمِ وَمَا يَسۡطُرُونَ»12؛ «ن» مرکب است، قلم هم وسیله نوشتن است، «و ما یسطرون». این‌ها شواهدی است که یکی از مهم‌ترین آیات خلقت، مسأله نطق در انسان است. از قدیم هم می‌گفتند «الانسان حیوان ناطق». نطق را به‌عنوان فصل می‌گفتند.

حصر، وجه تقدیم «الیه» در «فلا الیه حد منسوب»

خب اگر به این صورت است، من خواستم ببینم چرا حضرت «فلا الیه» را جلو آورده‌اند. همین‌طور به ذهنم چیزهایی آمد. خدمت شما طلبگی می‌گویم. چرا «فلا الیه» جلو افتاده است؟ عرض می‌کنم خداوند این زبان و کلام را در دست متکلم قرار می‌دهد. هر متکلم، هر اندازه‌ای که قدرت دارد، می‌تواند از این کلام استفاده کند. و لذا وقتی به دست امیرالمؤمنین علیه‌السلام می‌افتد وجود مبارک حضرت در کلماتشان نزول می‌کند و جلوه می‌کند. واقعاً به این صورت است. در نهج‌البلاغه هست: «وَ إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْکَلاَمِ وَ فِینَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ وَ عَلَیْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ.»13. کلام به این صورت است. خب حالا «الیه» جلو افتاده است، چند وجه دارد؟ اگر بخواهم دو تا از آن‌ها را که طلبگی به ذهنم آمده بگویم؛ یکی این‌که باید عبارت به این صورت باشد: «فلا حد منسوب الیه». یعنی در رتبه کلام «الیه» متعلق به «منسوب» است و باید بعدش بیاید اما جلو آمده و تقدیم ما حقه التاخیر یفید الحصر. خب حصر دارد یک مطلبی را بیان می‌کند. دارد از یک ثبوتی اخبار می‌کند. حصر محتوای کلام است. وقتی حصر محتوای کلام است، دارد اخبار می‌کند از انحصار صفت در موصوف و موصوف در صفت. خلاصه دارد از یک حصری خبر می‌دهد. در اینجا اگر حصری باشد، چیست؟ «فلا الیه حد منسوب». اگر بخواهیم با حصر معنا کنیم یکی از وجوه حصر این است: یعنی تنها و تنها خدا است که صفت و حد برایش نیست. اگر از خدا بیرون بیایید هرچه غیر الله و ما سوی الله است، حد دارد و تعریف دارد و صفات دارد. این‌ها در کارش هست. «فلا الیه حد منسوب»؛ فقط و فقط به‌سوی او است که حد نسبت داده نمی‌شود. این یک وجه حصر است. «الیه» مقدم شده برای این‌که بگوید فقط خداست که حد نمی‌پذیرد و غیر او تمام محفوف به صفات هستند.

مدیریت ذهن مخالف، وجه تقدیم «الیه » در «فلا الیه حد منسوب»

نکته ی دیگری که می‌خواستم بگویم این است: غیر از این‌که کلام از مدلول خودش اخبار می‌کند، متکلم با جا به جا کردن عناصر کلام می‌تواند ذهن مخاطب را مدیریت کند. یعنی یکی کلام است، مفادش هم یکی است و فرقی هم نمی‌کند. اما وقتی متکلم عناصر کلام را عقب و جلو می‌کند، دارد روی ذهن مخاطب تأثیر گذاری خاصی می‌کند. و لذا مفادش فرق می‌کند. یکی از چیزهایی که در اینجا هست؛ حتی اگر بگوییم مسأله حصر نباشد، یکی از کارهایی که تقدیم با ذهن مخاطب می‌کند، معماری کردن ذهن مخاطب است. متکلم به وسیله آن، ذهن مخاطب را مدیریت می‌کند، بدون این‌که جنبه ثبوتی داشته باشد. اصلاً کاری با اخبار ندارد. الآن با ذهن مخاطب خودش مشغول است. آن چه را که جلو می‌اندازد می‌خواهد اوقع فی النفوس کند. یک چیزی را اول می‌اندازد تا توجه را به آن جلب کند. خود کلمه «الیه» وقتی اول می‌آید ما نمی‌دانیم منظور از «الیه» چیست. «فلا الیه»؛ پس نیست به‌سوی او. خب چه چیزی به‌سوی او نیست؟ بازگشت؟! اصلاً نمی‌داند. تا «الیه» جلو می‌افتد می‌گوید حضرت برای خدای متعال یک مطلب مهمی را می‌خواهند بگویند. با تقدیم «الیه»، اوقع فی النفس می‌کند و مخاطب را جلب می‌کند که دنباله کلام به‌خوبی در ذهنش جا بگیرد. در اینجا می‌گوییم کلام در دست متکلم به‌عنوان یک ابزاری است برای مدیریت ذهن مخاطب به وسیله عقب و جلو کردن عناصر کلام. پس تقدیم ما حقه التاخیر، یکی از فوائدش حصر است. همه جا لازم نکرده. خود متکلم می‌فهمد. گاهی عقب و جلو کردن برای این است که بخواهد آن مقصود را بیان کند.

به نظرم چند بار خدمت شما گفته باشم. به این صورت شنیده شده؛ سعدی بعد از فردوسی بود. می‌خواست شبیه فردوسی شعر حماسی بگوید. گفت «خـداوند کشتـی آنجا کـه خواهــدبــرد *** اگــر ناخــدا جامه بــر تن درد». این شعر را گفت و خشنود بود که در تعبیر «از تن دریدن» حماسه است. این شعر را گفت و فردوسی به خواب او آمد، گفت اگر می‌خواهی حماسی بگویی باید به این صورت بگویی: «برد کشتی آن جا که خواهد خدای **** ولو جامه از تن درد ناخدای». بیدار شد و دید راست می‌گوید. اصلاً این لفظش بیشتر مناسب با شعر حماسی است. ببینید زبان چقدر ظریف است! اگر شما یک کلمه را جا به جا کنید آن آثاری که دارد از بین می‌رود.

حالا برگردیم به چیزهایی که همیشه می‌گویم. این‌که ارتکاز شما این است که وقتی «برد» جلو می‌آید حماسی بودن آن بیشتر است، به ذهنتان جزاف می‌آید یا مبادی دارد؟! مبادی دارد. این مبادی مدون نیست. اگر هم هست من خبر ندارم. ولی نباید این‌ها را به صرف ارتکاز رها کنیم و برویم. باید در فکر مبادی این ارتکازات باشیم. مبادی این ارتکازات را تدوین کنیم. تدوینش برای این خوب است که اهمیت زبان و خصوصیاتش معلوم می‌شود.

شاگرد: معلوم نیست تقدیم ما حقه التاخیر دارد این معنا را می‌رساند یا آن تأکیدی که در اداء دارید.

استاد: بله، الآن در زبان چیز شناخته شده‌ای هست. در کلمات و حتی روی حروف کلمه، استرس و تأکیدی که می‌کنید، خودش مؤثر است. ولی الآن که من خواندم با نحوه خواندن این معنا آمد، ممکن است. ولی درعین‌حال فرمایش شما این است: بتوانیم توزیع کنیم؛ به این صورت که آن را بنویسیم و به کسی بدهیم که معمولی می‌خواند. من که مبادی را گفتم، مهم ترش این است: هر شعری را روی اوزان ببرید. موسس علم عروض خلیل بن احمد است. برای خودش دم و دستگاهی دارد. تعجب است که این علوم هست و این همه هم قدیمی است اما در حوزه‌ها نیست. کتابش نیست. اگر اول طلبگی خوانده شود ذهن طلبه انس می‌گیرد. حیف است که نیست. خلاصه اگر آن علم را کار کنیم، می‌بینیم بعض اوزان کلمات به خواندن مربوط است و بعضی از آن‌ها وراء صرف خواندن است. یعنی خود کلمات، آن گام ها و آن چیزهایی که در نحوه خواندن نیاز است را تعیین می‌کند. بعضی از جاها به دست خواننده است که او به کلام اعطاء می‌کند، بعضی از جاها به این صورت نیست؛ یعنی خود کلمه اجازه نمی‌دهد که شما بخواهید به آن صورت بخوانید. اما این‌که آیا اینجا جزء آن‌ها هست یا نیست، من نمی‌دانم.

شاگرد2: کدام یک از دو احتمال حصر و تأکید مناسب با تعبیر «کفی باتقان الصنع» است؟

استاد: من مانعة الجمع نمی‌بینم. اتفاقا مطالب لغت را که گفتم، آخر کار می‌خواستم این را بگویم. کسی که قدرت القاء کلام دارد، گاهی هر دو و ده تا چیز را اراده می‌کند. چیزهایی که ما باورمان نمی‌شود را قصد می‌کند. این وجوه مانعة الجمع نیست که یا اخبار است یا جلب توجه است.

تجلیل از دکتر پاک نژاد

خدا رحمت کند! شاید پنجم دبستان بودم. مرحوم آقای دکتر سید رضا پاک نژاد که مؤلف کتاب‌های زیادی هستند، به مدرسه ما می‌آمدند. همه دانش‌آموزان را در یک سالنی جمع می‌کردند و ایشان یک ساعت برای آن‌ها صحبت می‌کرد. هفته ای یک بار می‌آمدند. من از ایشان کلمات خوبی یادم هست. می‌فرمودند بنده مرتب قلم به دستم هست و دارم کتاب می‌نویسم. یعنی می‌خواست بگوید سال‌ها تجربه نوشتن کتاب دارم. به نظرم کتاب اولین دانشگاه ایشان متجاوز از سی جلد باشد. مظلومی گمشده در سقیفه شاید پنج-شش جلد است. مرتب می‌نوشت. ایشان بعد از مطب، ساعت دوازده و نیم به منزلش بر می‌گشت و با آن خستگی تازه شروع به نوشتن می‌کرد. منزلشان هم نزدیک حظیره بود. مرحوم آقای صدوقی که نماز می‌خواندند اول اذان ایشان به نماز می‌آمدند. برای خودش یک کاری بود! این هم یادم نرود می‌گویم؛ می‌گفت یک روایت از یک روحانی شنیده بودم. در این‌که یهود در سقیفه یک دخالت‌هایی داشتند. بعد گفت من دیدم از یک روحانی شنیده‌ام اما نمی‌دانم کجا است، می‌خواهم در کتابم بیاورم ولی نمی‌دانم سندش کجا است. هر چه گشتم و از دیگران پرسیدم پیدا نشد. حالا کسی که این‌طور مشغول است، ببینید خدا چه کار می‌کند! گفت همین فاصله‌ای که خوابیدم، در خواب دیدم در کتاب‌خانه هستم، اسم کتاب کامل یادم هست. آوردم و صفحه اش را هم در خواب می‌دیدم که روایت در همان صفحه است. اسم کتاب و صفحه اش را دیدم. از خواب بیدار شدم و شاید تعبیر کرد به جدم اصلاً حوصله این‌که در خانه بمانم را نداشتم. سریع بیرون آمدم و به کتابخانه رفتم. کتابخانه را قبل از هفت باز نکرده بودند. همین‌طور در خیابان قدم زدم تا اول وقت، حاج آقای انتظاری بیاید و کتابخانه را باز کند. گفت تا کتابخانه را باز کرد، گفتم فلان کتاب را بیاورید. صفحه اش را باز کردم و دیدم روایت موجود است. یعنی این جور رؤیای صادقه. می‌گفت اول ساعت هفت رفتم نوشتم. منظور کسانی بودند که این‌طور مشغول کار بودند.

اعجاز قرآن در کلام دکتر پاک نژاد؛ جمع بین اوج لفظ و معنا

ایشان این را می‌گفت؛ از جملات قیمتی است. گفت من اهل نوشتن هستم. یک عمر تجربه دارم. نویسنده تا می‌خواهد مطلب را خوب کند، عبارت خراب می‌شود. یعنی وقتی بخواهد مطلب خوب و دقیق علمی بگوید، عبارت خراب می‌شود. تا می‌خواهد به عبارت برسد مطلب ضعیف می‌شود. بعد گفت خدای متعال در قرآن هر دو را جمع کرده است. عبارت در حد اعلای اعجاز، و مطلب در بالاترین حد خودش. ایشان این را می‌خواست برای اعجاز قرآن بگوید. گفت بشر به این صورت است. تا می‌خواهد لفظ را درست کند معنا خراب می‌شود. تا می‌خواهد معنا را درست کند لفظ خراب می‌شود. این اعجاز قرآن است که هر دو جهت را دارد.

حالا مثل امیرالمؤمنین علیه‌السلام وقتی می‌گویند «فلا الیه حد منسوب»، این‌طور نیست که وقتی یکی آمد دیگری برود. هم لفظ، پربار و زیبا و جذاب و اوقع فی النفس است، و هم حصر و همه این‌ها را اراده می‌کند. منافاتی ندارد که بگوییم تنها یکی از این‌ها را اراده کرده است.

بررسی قرائن داخلی روایات برای فهم نقل به معنا یا نقل لفظ روایت

شاگرد: روایت را نقل به لفظ برداشت می‌کنید؟ به ذهنم این‌طور می‌رسد که روایاتی که مضمون توحیدی دارند احتمالاً نقل به لفظ باشند.

استاد: این‌که روایت نقل به معنی می‌شود یا نقل به لفظ می‌شود، خودش فی حد نفسه بحثی است که جوانب مختلف خاص خودش را دارد. یعنی باید همین‌طور کلی گویی در آن نباشد. اما در خطب، در چیزهایی که معلوم می‌شود کسی القاء خطبه می‌کرده، کدام عبارت را گفتیم؟ مثلاً وقتی سجع عبارت را می‌بینید، کسی که خطبه می‌خواند، آن فطرت طبیعی القاء خطبه، سجع را دفع می‌کند یا می‌طلبد؟ کدام یک از آن‌ها است؟ می‌طلبد. پس اگر شما در اینجا «الیه حد منسوب و لا له مثل مضروب» را می‌بینید، این احتمال دور می‌آید که نقل به معنا شده است. نقل به معنا که می‌شود می‌بینید آن گوینده دیگر نمی‌خواهد خطبه بخواند. چون می‌خواهد مقصود خطیب را بگوید. شما الآن خودتان به منزل بروید و بگویید خطیب جمعه این را گفت. شما قرار نیست عین عبارت او را بگویید. مطلبی هم که می‌گویید قابل القاء برای خطبه نیست. اما وقتی خطیب دارد القاء خطبه می‌کند مراعات می‌کند.

اینجا می‌خواهم عرض کنم، در خود کلام قرائن درونی هست که می‌فهمیم این‌ها نقل به معنا نیست. ولو فرمایش شما در جای خودش بحث حسابی دارد. البته گمانم من این است که اصل عقلائی هم بر عدم نقل به معنا است. درآن جایی که یک نحو حکایت رسمی است. اصل عقلائی در حکایت رسمی بر عدم نقل به معنا است. ولی یک وقتی است که در حکایت غیر رسمی دارید مقصود او را می‌گویید و اصلاً توجهی ندارید. اما وقتی که حکایت رسمی است، اصل عقلائی بر این است که اگر گوینده لفظ را تغییر داده باشد، مچش را می‌گیرند. چون بر خلاف اصل عقلائی رفتار کرده است.

شاگرد: این رسمی بودن نسبت به معصومین به چه صورت می‌شود؟

استاد: آن جایی که کسی دارد مکتوب می‌کند یا دارد می‌گوید حضرت به این صورت گفتند.

شاگرد: کسی که از امام نقل می‌کند در همه حالات معصوم به این صورت است؟

استاد: نه، فرق می‌کند. مثلاً وقتی القاء خطبه است، خطبه خطیب را به هم می‌ریزد. یک چیزی بگوید که بگویند این خطیب چه طور صحبت می‌کرده! این خلاف مشی عقلائی است. شما که الآن به‌عنوان خطبه خطیب نقل می‌کنید، نه به‌عنوان این‌که خطیب به این صورت گفت؛ وقتی می‌خواهید خطبه او را بگویید -نه این‌که بخواهید مقصود او را بگویید- خلاف امانت در نقل خطبه خطیب است. یعنی عبارت او را به هم بریزید که اصلاً از ریخت خطبه در بیاید. این عرض من است.

«و لا له مثل مضروب»؛ نفی حد و مثل از خداوند

تفاوت مَثل و مِثل؛ شباهت موکد و ملموس در «مِثل»

از کلمه «حد» قبلاً بحث شد. این کلمه بحث‌های گسترده‌ای دارد. هم در معارف توحیدی و هم این‌که مرادفتش با صفات به چه صورت است. در روایات معصومین علیهم‌السلام بسیاری از موارد هست که حد با صفت به کار رفته است. الآن هم حضرت وقتی می‌فرمایند «فلا الیه حد منسوب» می‌فرمایند «تعالى عن ضرب الأمثال والصفات». قبلاً هم به این صورت داشتیم: «کَمَالُ الإِخلَاصِ لَهُ نفَی ُ الصّفَاتِ عَنهُ»14، چون هر صفتی حد است. آن هم مطالب گسترده‌ای بود. قبلاً از کلمه «حد» صحبت شد.

«و لا له مثل مضروب»؛ مَثل را برای چه می‌زنند؟ قوام مَثل به یک جور مشابهت است. تمثیل و مثل زدن به این صورت است. یک مِثل داریم و یک مَثَل. واژه‌های مِثل خیلی گسترده است. کتاب‌های المثل و الامثال زیاد است. الامثال فی القرآن و …. الحمد لله کتاب‌ها در این زمینه بسیار ممتع است. فرق «امثال» با «مِثل» این است: مشابهت در «مِثل» شدیدتر است. «مِثل» در جهات تکوینی با او شبیه است. اما «مَثل» نه، «مَثل» یک وجه شبهی است که کاملاً می‌تواند معنوی باشد. یعنی اصلاً مماثلتی که نزد عرف با ذهن خشن و سخت، انتظار دارد نباشد. می‌بینی «مَثل» از ناحیه های مختلفی می‌آید. مثل گندم و سنبله. حمار و حمل اسفار. چیزهایی که مشابهت صوری ندارند، اما صرفاً می‌خواهید بگویید که از یک چیزی نفع نمی‌برد. «كَمَثَلِ ٱلۡحِمَارِ يَحۡمِلُ أَسۡفَارَۢا»15، به این مَثل می‌گوییم. اینجا نمی‌توانیم مِثل بگوییم. ولو گاهی با مسامحه می‌گوییم مِثل آن است، یعنی در این جهت. وقتی اسم جهت را می‌بریم مِثل خوب است. چون در مِثل، شباهت را محسوس می‌کنیم و تقویت می‌کنیم. اما وقتی بخواهد اسم نبرد مَثل می‌گوییم. حالا چرا مِثل به این صورت است و مَثل به آن صورت است، حرکاتش مربوط به بحث لغت است.

«و لا له مثل مضروب»؛ یعنی مَثل زده می‌شود برای مشابهت. چرا «لا له مثل مضروب»؟ چون در او مشابهت نیست و در او حیثیات دخالت ندارد. شما نمی‌توانید چیزی از مخلوقات او را مَثل خدای متعال قرار دهید. «فَلَا تَضۡرِبُواْ لِلَّهِ ٱلۡأَمۡثَالَ»16، «وَلِلَّهِ ٱلۡمَثَلُ ٱلۡأَعۡلَىٰ»17، آن مَثل بحث خاص خودش را دارد. یعنی آن مَثل را دارد اما المثل الاعلی است.

شاگرد: ضرب‌المثل بودن امرأة فرعون در آیه «وَضَرَبَ ٱللَّهُ مَثَلا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱمۡرَأَتَ فِرۡعَوۡنَ»18 در فاصله داشتن مَثل با مِثل به چه صورت است؟

استاد: من عرض کردم که مشابهت در مِثل خیلی قوی و ملموس است. اما مشابهت در مَثل یک نحو لطیف است. معنوی است. خداوند مَثل ها را می‌زند ولی «اکثر الناس لایعلمون»19؛ یعنی درک خود مَثل یک نحو لطافت و دقت می‌خواهد.

شاگرد2:یعنی ولو شما مرد هستید ولی امرأة فرعون برای شما هم مَثل است.

استاد: بله. چرا؟ چون الآن کار به زن بودن او نداریم. به این کار داریم که کسی در یک شرائطی قرار گرفته که مقهور است اما وظیفه خودش را انجام می‌دهد. مقهور محیط است؛ «وَضَرَبَ ٱللَّهُ مَثَلا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ». یعنی اگر شما هم بخواهید در شرائطی که کاملاً مقهور محیط باشید می‌توانید دینتان را حفظ کنید و ایمانتان را حفظ کنید. ولذا نمی‌گویند خداوند برای مؤمنین و مردهای قوی در اینجا به یک زن مثال می‌زند! اتفاقا مقصودی که در این مماثلت هست خیلی بالا است.

«ولا شيء عنه محجوب»؛ معرفت شهودی تمام اشیاء به خداوند

«ولا شيء عنه محجوب»؛ وقتی من به این عبارت رسیدم، تعجب کردم که حضرت چه دم و دستگاهی را در این عبارت گذاشته‌اند. سوالش را مطرح می‌کنم، طول و تفصیلش برای جلسه بعدی بماند. «و لا شيء عنه محجوب» یعنی نزد خدا چیزی مخفی نیست؟ هیچ چیزی از خدا محجوب نیست؛ یعنی خدا همه چیز را می‌داند. اصلاً با عبارت و مطلب و سیاق جور نیست. اصلاً صحبت سر این نبود که خدا همه چیز را می‌داند. صحبت سر این بود که ما به خدا پی ببریم. «کفی باتقان الصنع، فلا الیه حد منسوب»؛ مبادا سراغ حد بروی. مبادا سراغ مَثل بروی. خب حالا خدا همه چیز را می‌داند! بعد هم دنباله اش دارد «تعالى عن ضرب الأمثال»، خب در اینجا که صحبت سر دانایی خدا نیست. و لذا از نظر سیاق عبارت به ذهنم به این صورت می‌آید؛ ولو آن وجه را هم رد نمی‌کنم. نمی‌گویم مقصود حضرت نیست. فعلاً بحثم سر اظهریت است. می‌گویم یعنی هیچ چیزی از نظر تعرف و علمش به خالق خودش در حجاب نیست. چرا حضرت این را فرمودند؟ چون راه‌ها را بستند و گفتند «فلا الیه حد منسوب، تعالی…»، صفات و حدود همه کنار رفت. می‌گوییم خب پس تعطیل مطلق است؛ ما دیگر چه کار کنیم! می‌گویند نه، هر شیئی به‌سوی خالق خودش راه دارد و در حجاب از خالق خودش نیست. اینجا مناسبت در این است که این شیء محجوب از معرفت خدا نیست. معرفت برای آن است، نه این‌که بین این‌که می‌گوییم خدا حد ندارد بگوییم هیچ چیزی از خدا مخفی نیست. ما که الآن نمی خواستیم اوصاف خدا را بگوییم. می‌خواستیم راه معرفت ما به خداوند را بگوییم. راه معرفت ما به خدا به جایی می‌رسد که می‌گوییم «فلا شیء عنه محجوب».

اعجاز نماز در نفی توصیف خداوند و تثبیت معرفة الله

جلوتر چند بار این را عرض کردم؛ ولی چون به نظرم اعجاز معرفتی دین است، تکرار می‌کنم. الآن این را می‌توانید در کل دانشگاه‌های دنیا این را به‌عنوان یک اعجاز مطرح کنید. کسانی که ذهن دانشگاهی و آکادمیک دارند می‌فهمند شما چه می‌گویید. اعجاز شوخی نیست. یعنی کسی که کار کرده می‌فهمد اعجاز چیست. در توحید صدوق حضرت در مورد «الله‌اکبر» چه فرمودند؟ خود حضرت سؤال کردند که «الله‌اکبر» به چه معنا است؟ او جواب داد «الله‌اکبر من کل شیء»، حضرت فرمودند «حددته». گفتند تو که می‌گویی خدا از همه این‌ها بزرگتر است او را محدود کرده‌ای. عجب! حضرت ابتدا تحریک کنند و بعد او پاسخ بدهد «من کل شیء»، بعد بگویند او را محدود کرده‌ای! یک اقیانوس در اینجا حرف هست. یعنی چه اگر کسی بگوید «اکبر من کل شیء» یعنی «حددته»؟ گفت یابن رسول الله پس چه بگویم؟ فرمودند بگو «الله‌اکبر من ان یوصف». حالا بحث از این روایت جای خودش.

اساس دین، دعوت مخلوق به خالق است. عمود دین چیست؟ آن‌ها گفتند ما به شما ایمان می‌آوریم فقط سجده نمی‌کنیم و نماز نمی خوانیم، حضرت فرمودند من با دینی که در آن نماز نباشد کاری ندارم. نماز عمود دین است. می‌خواهید شروع کنید و به پیشگاه خالق بروید. چه می‌گویید؟ «الله‌اکبر». خب اولیاء دین می‌گویند که این «اکبر» به چه معنا است؟ یعنی «اکبر من ان یوصف». خب کجا داریم می‌رویم؟! تعطیل مطلق است. بزرگ‌تر از همه چیز که نه، بلکه «اکبر ان یوصف». حالا همین‌جا شما ببینید «اکبر» چند گزینه داشت. انتخاب واژه‌ها در این بزنگاه بحث بسیار مهم است. یعنی کسی که این نماز را یاد داده بود می‌توانست بگوید «الله لایتناهی»، «الله موجود»، «الله حق»، «الله علیم». می‌توانست بگوید یا نه؟ چون می‌بینید چند گزینه داشت. مثلاً بگویند بایست و بگو «الله رحمن». این می‌شد یا نمی‌شد؟ خیلی مناسبت‌ها بود. اما اولین تعلیمی که می‌دهند، این است: ای مخلوق وقتی می‌خواهی سراغ خالقت بروی چه می‌گویی؟ «الله‌اکبر من ان یوصف»؛ یعنی وقتی به در خانه خالق رفتی موتور توصیف تعطیل است.

شاگرد: «اکبر» هم وصف است.

استاد: نه، من این را مکرر گفته ام. یعنی «اکبر من ان یوصف ولو بانه لایوصف». تعطیل توصیف است، نه «اکبر من ان یوصف». اکبر من التوصیف؛ یعنی حتی به وصف اکبریت. تعطیل توصیف است. سلب بسیط است. معدولة المحمول نیست. «اکبر من ان یوصف» یعنی توصیف تعطیل است. خب حالا اگر من توصیف را تعطیل کردم بگو پس هیچی! بگو اول نماز یعنی رها کن. می‌گوییم نه، صبر کن. مقصود من اینجا است. می‌گوییم دنبالش را بخوان. «بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین، ایاک نعبد و ایاک نستعین». این کاف در «ایاک» کیست؟ شما که گفتید «اکبر من ان یوصف»، توصیف را هم که تعطیل کردید. پس کاف از کجا آمد؟ می‌گوییم اتفاقا توصیف را تعطیل کردیم تا کاف زنده شود. این را عرض می‌کنم که اعجاز است. هم این‌که به جای «الله‌اکبر» بگویند «الله حق» و هم «ایاک». حالا اگر به وحدت وجودی بدهند می‌گویند «الله حقیقة الوجود». می‌گوید اگر می‌خواهی سراغ خالق بروی بگو «الله حقیقة الوجود بسم الله الرحمن الرحیم». می‌خواهم اعجاز را بگویم. یعنی ابتدا می‌گویند توصیف تعطیل است؛ «اکبر». بعد با چند واسطه می‌گویند نه، «ایاک نعبد». شما سراغ خالقی می‌روید که اصلاً ریختش ریخت توصیف نیست. ریختش ریخت حضور شما است. اگر به این صورت است «لا شیء عنه محجوب». لذا در آن دعایی که سرش بحث است، می‌فرماید: «تَعَرَّفْتَ لِکُلِّ شَیْءٍ فَمَا جَهِلَکَ شَیْءٌ»20 یا «مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ»21 یا «وَإِن مِّن شَيۡءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمۡدِهِ وَلَٰكِن لَّا تَفۡقَهُونَ تَسۡبِيحَهُم»22؛ تسبیح بدون معرفت می‌شود؟!

بنابراین عرض من این است که حضرت فرمودند معرفت وصفی نیست؛ حدی نیست، اما «و لا شیء عنه محجوب»؛ هیچ چیزی از خالق خودش در حجاب نیست. همه معرفت دارند. هر شیءای به خالق خودش معرف دارد اما معنای این عدم الحجاب این نیست که بتوانند او را توصیف کنند. او قابل توصیف نیست، درعین‌حالی که هیچ چیزی از حیث معرفتی از او محجوب نیست. این چیزی است که من از این فقره فهمیدم. شما تأمل کنید. سوالش را مطرح کردم. ببینید که این درست است یا نه، واقعاً «لا شیء عنه محجوب» می‌خواهد علم خدای متعال را بگوید. یعنی خدا همه چیز را می‌داند.

شاگرد: نوع معرفتش معلوم است؟

استاد: حضرت فرمودند معرفت به علم حصولی نیست. «لا حد الیه منسوب»، «لا له مثل مضروب»، از این سنخ ها نیست. پس از چه سنخی است؟ حجاب ندارند. قبلاً از کلمه حجاب بحث کردیم. صفحه سی و پنجم؛ «خلق الله حجاب بينه و بینهم». قبلاً مباحثه شده است. علی ای حال این مسأله حجاب و واژه‌ای که حضرت در اینجا به کار برده‌اند مهم است. یعنی مسأله علم و حد و معرفت نیست، فعلاً مسأله حجاب است. حجاب یک نحو شهود است؛ «ان معرفة عین الشاهد»23. لذا واژه‌ای که حضرت به کار برده‌اند در تعیین نوع معرفت خیلی مهم است.

شاگرد: «عنه» که قبل از «شیء» آمده به همان نحو تقدم «الیه» است؟

استاد: نه، باید روی آن فکر کنیم.

شاگرد2: علامه تصریح می‌کند که وجودی که در مقسم می‌آید وجود مقابل ماهیت نیست.

استاد: ببینید در نهایه می‌گویند اعیان باطل است، چون با اصالت وجود جور در نمی‌آید، این شخص می‌تواند این حرف را بزند؟! اگر شما واقعیت را می‌گویید، اعیان ثابته بهره‌ای از واقعیت دارد. پس چطور می‌گویید «ترده»؟!

شاگرد: به این خاطر است که وجودش مخلوق است و آن وجود خارجی ندارد.

استاد: اصلاً قبول نمی‌کنند. لذا در جلد ششم اسفار می‌گویند آن را به واحدیت می‌بریم به‌خاطر حسن ظن به این‌ها است. می‌گویند چون حسن ظن داریم آن را به واحدیت حمل می‌کنیم. و الا ظاهر کلماتشان با واحدیت جور نیست. بعد می‌گویند از حرف متکلمین افضع است.

والحمد لله رب العالمین

کلید: وحدت وجود، معرفة الله، علم حضوری، شهود خداوند، علم حصولی، معرفت، توحید، حکمت نماز، غلو، مبادی استظهار، عناصر کلام، مثل اعلی،

1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 71

2 همان 69

3 الرحمن1-4

4 بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء نویسنده : العلامة المجلسي جلد : 26 صفحه : 13

5 كفاية الأثر في النص على الأئمة الإثني عشر نویسنده : علي بن محمد الخزاز جلد : 1 صفحه : 257

6 مفاتيح الجنان نویسنده : القمي، الشيخ عباس جلد : 1 صفحه : 197

7 بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء نویسنده : العلامة المجلسي جلد : 25 صفحه : 317

8 الأمالي (للطوسی) , جلد۱ , صفحه۶۵۰

9 العلق1

10 همان 3و4

11 الجمعه 2

12 القلم 1

13 نهج البلاغه نویسنده : صبحي صالح جلد : 1 صفحه : 354

14 نهج البلاغه نویسنده : صبحي صالح جلد : 1 صفحه : 39

15 الجمعه 5

16 النحل74

17 همان 60

18 التحریم 11

19 الاسراء 89؛ «وَلَقَدۡ صَرَّفۡنَا لِلنَّاسِ فِي هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانِ مِن كُلِّ مَثَل فَأَبَىٰٓ أَكۡثَرُ ٱلنَّاسِ إِلَّا كُفُورا»

20 بحار الأنوار , جلد۹۵ , صفحه۲۱۶

21 التوحيد , جلد۱ , صفحه۵۷

22 الاسراء 44

23 تحف العقول عن آل الرسول علیهم السلام , جلد۱ , صفحه۳۲۵ ؛ «قِيلَ لَهُ فَكَيْفَ سَبِيلُ اَلتَّوْحِيدِ قَالَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ بَابُ اَلْبَحْثِ مُمْكِنٌ وَ طَلَبُ اَلْمَخْرَجِ مَوْجُودٌ إِنَّ مَعْرِفَةَ عَيْنِ اَلشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِهِ وَ مَعْرِفَةَ صِفَةِ اَلْغَائِبِ قَبْلَ عَيْنِهِ قِيلَ وَ كَيْفَ نَعْرِفُ عَيْنَ اَلشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِهِ قَالَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ تَعْرِفُهُ وَ تَعْلَمُ عِلْمَهُ وَ تَعْرِفُ نَفْسَكَ بِهِ وَ لاَ تَعْرِفُ نَفْسَكَ بِنَفْسِكَ مِنْ نَفْسِكَ وَ تَعْلَمُ أَنَّ مَا فِيهِ لَهُ».