بسم الله الرحمن الرحیم
سلسله درسگفتارهای شرح توحید صدوق؛
جلسهی شانزدهم: 1/11/1398 ش.
بحث در جملات رباعیهای بود که امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمودند:
«كفى بإتقان الصنع لها آية، وبمركب الطبع عليها دلالة وبحدوث الفطر عليها قدمة وبإحكام الصنعة لها عبرة»1.
عرض کردم اتقان صنع، به مسألهی نظم مربوط میشد. مسألهی نظم منظم. بیشتر ظهور آن، در نظم منظم است. یک نظم قار بود که هفتهی قبل راجع به آن صحبت کردیم. یک نظم منظم بود که پشتوانهی اراده و تصمیم داشت. به تعبیر امام صادق علیهالسلام، در توحید مفضل، پشتوانهی «عمد» داشت. این کلمه، در توحید مفضل زیاد به کار رفته است.
قبلاً هم عرض کردم که در اتقان صنع، باید دو رسالهی خیلی خوب، در یادتان باشد: رسالهی اهلیلجه و رسالهی توحید مفضل. تازگی هم که نگاه میکردم، در هر دو کتاب، امام علیهالسلام مطالبی دارند! هر چقدر هم که علم پیشرفت میکند، جاهای حساس و ظرافتکاریهای تعالیم اهلالبیت علیهمالسلام، بیشتر خودشان را نشان میدهد. خوب خودش را نشان میدهد. در هر دو کتاب. هم در توحید مفضل و هم رسالهی اهلیلجه. سؤال میشود که اینها کار طبیعت است. هم مفضل میگوید و هم در رسالهی اهلیلجه میگوید.
میگوید این عجایبی که میبینید، کار طبیعت است، جواب حضرت چقدر زیبا است! حضرت میفرمایند: ما که نزاع لفظی نداریم. ما میخواهیم ذهن و عقل تو را به جایی ببریم که در یک بستر عقلانیت، شعور و حکمت میبینی یا نمیبینی؟! میخواهی نزاع لفظی کنی؟! ما میخواهیم چشم تو، نظم را ببیند؛ علم و عقل را ببیند. اگر چشم تو دید، تو میگویی طبیعت، ما میگوییم خدا. بعد حضرت فرمودند: آن طبیعتی که تو میگویی، نظامی است که خدای متعال جاری کرده است.
اینها خیلی جالب است. کسی که معارف را بهخوبی درک نکرده است، از آن سرچشمه حرف نمیزند، میبینید در الفاظ درگیر میشود. یعنی روی الفاظ تعصب دارد. اما همینکه اینجا، به محضر حضرت میرسد، حضرت میفرمایند: نزاع لفظی نداریم. تو بگو طبیعت. جلو برویم و ببین که الآن تو با یک صحنهای مواجه هستی که در این صحنه، اعجاب هست یا نیست؟! مدام، در هم بودن، پوچی و امثال اینها میبینی؟! یا میتوانی در آن، نظم و حکمت و حساب را ببینی؟! حضرت این عینک را عوض میکنند.
خیلی جالب است. توحید مفضل چهار مجلس است؛ در اهلیلجه هم همینطور است. امام اول کاری که میکنند، این است که کادر نظر او را منظم میکنند. منظمکردن کادر، خیلی مهم است. آن را دست کم نگیریم. اول پایهی فکر و خطوط اصلی عینک او را نظم بدهند و بعد بینظمیها را با این خطوط توجیه کنند. به خلاف اینکه شما، اول عینک را روی بینظمیها بیاندازید؛ پوچی را بر کادر عینکتان حاکم کنید، بعد هم که اصلاً چشم شما آن خطوط اصلی نظم را نمیبیند.
مثالی که زیاد عرض کردهام [این است:] هر عاقلی وقتی به تابلوی نقاشی نگاه میکند، میگوید نقاش آن را کشیده است. اصلاً تردیدی ندارد. خُب، حالا کسی تابلوی زیبای نقاشی را نگاه میکند و میبیند عکس دختر بچهی یتیمِ پریشان حالی را نشان میدهد. میبیند در این تابلوی بسیار زیبا، زلف این بچهی یتیم، آشفتهتر از این نمیشود. اگر بخواهید ده ساعت آن را شانه کنید، قدرت ندارید که این آشفتگیِ موهایی که نقاش کشیده است را برطرف کنید. یعنی تبلور آشفتگی و بینظمی و پریشانی است.
خُب، اینها دو عینک است. کسی فقط روی این موهایِ پریشان، زل میزند و میگوید: چون این موها پریشان است، پس همینطوری باد آمده و مرکبهایی پخش شده و این موها پریشان شده است! ببین این موها چقدر پریشان است! بقیهی آن هم با باد و طوفان درست شده است. این یک عینک است.
اما عینکِ متوسطِ انسان معمولی، این نیست. میگوید کادر را نگاه کن؛ عینک را بنداز و کل نقشهی این تابلو را ببین؛ میفهمی که یک کسی آن را کشیده است. اصلاً شک نمیکنی. میگوید: پس چرا زلف آن پریشان است؟ میگوییم: وقتی فهمیدی کسی آن را کشیده است، یک حکمت و یک غرضی زیر این پریشانی است. تو پریشانی نبین. ببینید چقدر تفاوت میکند! این کادر است.
امام علیهالسلام در سه جلسهی توحید مفضل، کادرِ ذهن مخاطب را منظم میکند. میگویند: وقتی به عالم نگاه میکنید و خورشید میبینید، توجه کن چطور هر روز سر وقت طلوع میکند. ببین وقتی به یک رصدخانه میروید، به تو میگویند: صد سال دیگر سر فلان ثانیه خورشید میگیرد، ماه میگیرد. این را نمیبینی؟! سیل که میآید آن وقت میبینی؟! آن نظمِ پایه و کادر اصلی؛ نظم حاکم – نظم الهی و نظم منظم - را ببین. وقتی چشمت اینها را دید، آن وقت با یک پریشانی مانند سیل مواجه میشوید. خُب، بعداً میتوانید آنها را با این نظم حل کنید. در اینجا عینک عوض شد.
قبلاً عرض شده بود؛ یکی از قواعد نظم برای ناظر نظم این است: هر چه نظم پیچیدهتر میشود، صلاحیت این را دارد که برای ناظر نظم، بهصورت بینظمی، جلوه کند. فوری هر کسی نظم ساده را نگاه میکند، نظم را در آن میبیند. اما وقتی نظم پیچیده میشود، ناظر آن را نمیبیند. من همیشه به جدول ضرب مثال میزدم. بچهای که تازه به مدرسه رفته است و هنوز استاد، جدولِ ضرب را درس نداده است، وقتی به جدول ضرب نگاه کند، با توجه به اعدادی که بلد است، میگوید: فقط یک ردیف و یک ستونِ این جدول منظم است. یک، دو، سه، تا ده. دو طرف جدول را میگوید که منظم است. خُب، بقیهی آن چیست؟ بقیهی آن، به هم ریخته است. یکی بیست و پنج است، یکی سی و شش است. اصلاً یکی عددها را همینطور در این خانهها ریخته است.
چرا بینظمی میبیند؟؛ چون نظم جدول پیچیدهتر از نظم ترتیب اعداد است. نظم اعداد یک تا ده، ساده است، نظمهای ساده را سریع میبیند. اما وقتی فرمول یک جدول ضرب پیچیده شد، کسی که از آن فرمول خبر ندارد، جدول را نامنظم میبیند. اما به محض اینکه گفتید این دو نظمی را که میبینی در هم ضرب کن؛ با عمل ضرب آنها را در نظر بگیر به ستون مقابلش بیا؛ شش در شش، سی و شش میشود. پنج در پنج، بیست و پنج. بیا و نگاه کن. میگوید عجب! چه نظمی است! یعنی یک نظم پیچیدهای که به خاطر پیچیدگی، آن را بینظمی میدید، حالا که مبدأ نظم برای او روشن شد، فرمول نظم برای او روشن شد، میگوید چقدر منظم است!
برخیها که تازه با کامپیوتر یا موبایل مواجه میشوند، چون بلد نیستند، بیخودی روی آن ناخن میزنند و میگویند این چیست؟! همینطور به هم میریزد و معلوم نیست چه کار میکند! خُب، تو بلد نیستی! به جای اینکه به خودت بگویی بلد نیستی، به او فحش میدهی. میگویی این اصلاً درستکار نمیکند!
خُب، دستگاه همین است. امام صادق علیهالسلام چه کار میکنند؟ در سه مجلس میگویند: اول عینک خودت را درست کن. نظم پایه را ببین. اول انسانشناسی، حیوان شناسی، جهان شناسی را میگویند. این جلسات خیلی جالب است. اینها را میگویند و بعد جلسهی چهارم، رفع اشکال میکنند. حالا اگر یکجایی بینظمی میبینی، این وجهش است.
از قبل یادداشتی داریم؛ چقدر هم زیبا است! گاهی کسی که یک چیزی را منظم کرده است، میخواسته برای خودش گرائی بدهد. یعنی گاهی یک نقاش، نقاشی میکشد و یک جای آن را عمداً طوری میکشد که شما را بهسوی خودش بکشاند. آیهی شریفه را ببینید: «سَبِّحِ ٱسۡمَ رَبِّكَ ٱلۡأَعۡلَى، ٱلَّذِي خَلَقَ فَسَوَّىٰ»2، این بدن ما و شما در شکم مادر، [در طی] نُه ماه، چه مراحلی را طی کرده است، تا یک نوزاد میآید. او را در قنداق میگذارند و گریه میکند. نُه ماه شوخی است؟! «خلّق فسوّی»؛ چه تصویری! چه دم و دستگاهی! این جمجمه را درست میکند. چه خبر است در این جمجمه. خالق خودش میداند که چه خبر است: «خلق فسوّی». اما هنوز یک چیزی مانده است. بعد میگوید: «وَٱلَّذِي قَدَّرَ فَهَدَىٰ»3؛ وقتی به اینجا میآید، میگوید با تو کار دارم. «خلق فسوّی» یک چیزیاش بود. «قدّر فهدی»؛ تقدیر برای چه کسی است؟ تقدیرهای عمومی جای خودش است. گاهی دقیقاً تقدیرهایی در نظام «کُن» هست که برای اشخاص است. گویا این تقدیر را برای یک نفر هدفگیری کرده است. در روایت دارد، مومنی که با خدا رابطه برقرار میکند، گاهی احساسش این میشود که گویا خدا بندهای ندارد مگر من. خیلی است! یعنی همه را برای من درست کرده است! یعنی احساس نکند که من هیچم. «أَيَحۡسَبُ ٱلۡإِنسَٰنُ أَن يُتۡرَكَ سُدًى»4؛ خلقش و بعدش؟! «قدّر فهدی»؛ هر انسانی این آیه در فکرش باشد، از آن استفاده میکند. میبیند عجب! خدای متعال چطور صحنهسازی کرد، این پیش آمد و آن پیش آمد و من به یک چیزی رسیدم که دیگران اصلاً خبر ندارند که بر من چه شد.
قضیهای داریم؛ در منا که وارد شده بودم. یک استخارهای، خوب و ترکش بد آمده بود. ظاهرهش هم واقعاً اینطور بود؛ آقایانی که با ما بودند، میخندیدند. راست هم میگفتند. من سر سوزنی آنها را تخطئه نمیکردم. همه از علما بودند؛ میخندیدند و به من میگفتند این چه استخارهای بود که تو گرفتی! حالا قضیه آن مفصل است. راست هم میگفتند. چرا؟؛ چون کسی که بیرون است، میبیند این استخاره از اول تا آخر خراب درآمد.
خلاصهی آن را عرض میکنم. اولین سفری که حج مشرف شدم، ساعت هشت صبح از مشعر که آمدیم، وارد خیمههای منا شدیم. آقایان تجربه داشتند؛ هر کدام ده بار رفته بودند و میدانستند. خُب، بنده اولین دفعه بود که وارد شده بودم. اعمال منا و رمی جمرات و ذبح و حلق، بعدش باید انجام شود؛ حالت استعجالی بود. آنها فرمودند فعلاً شلوغ است، صبحانهای میخوریم و میخوابیم، یازده صبح راه میافتیم. سه کیلومتر هم باید بروند و سه کیلومتر برگردند. شش کیلومتر راه است، لذا ساعت یازده، یازده و نیم میرویم که خلوت باشد.
من همان جا دیدم تاب ندارم که تا ساعت یازده آنجا بنشینم! گفتم خُب، ما برویم انجام بدهیم تا حداقل جلو باشیم. دیر میشود و بعد معلوم نیست ذبح چه میشود. استخاره گرفتم. آدمی که تازه وارد است؛ من منا را هیچوقت ندیده بودم. استخاره گرفتم که بروم یا نه؟ استخاره خوب و ترکش بد آمد. به آقایان عرض کردم: من دارم میروم. استخاره خوب آمد و میخواهم بروم. گفتند ما نمیگذاریم که بروی. تو را به ما سپردهاند. میروی و گم میشوی! بعداً که از ما پرسیدند، چه جوابی بدهیم؟! بنده هم ساکت شدم. پیرمرد بودند و بزرگوار بودند و امرشان هم مطاع بود. ولی مطاعی که در همین حد بی ادبی نکنم. ولی واقعاً حالم به این صورت بود. آقایان صبحانه خوردند و خوابیدند. من دیدم اصلاً تاب اینکه اینجا بنشینم را ندارم، آن هم در منا که اعمال داریم و روز عید است، بنابراین بیرون خیمه آمدم و دیگر محضر آنها نبودم. دوباره استخاره گرفتم. باز خوب آمد و ترکش بد!
تنها راه افتادم که بروم. حالا نمیدانستم که اصلاً جمرات کدام طرف هست. کسی که دفعهی اول رفته است، نمیداند از کدام طرف است. مدام شروع به سؤال کردن کردم؛ از کدام طرف میروند؟ گفتند: از این طرف. سؤال و سؤال؛ جاده را پیدا کردم و رفتم. از چیزهایی که پیش آمد، مانند همین حادثهی چند سال پیش در منا بود؛ آنهایی که شهید شدند، من میفهمم آنها چه شهیدهایی هستند. خدا همهی آنها را رحمت کند. در سرزمین منا، آن هم با آن وضع. همین چیزی که چند سال پیش در منا اتفاق افتاد، برای ما پیش آمد. یعنی صحنهای شد! اتوبوسهایی گذاشته بودند؛ سیل جمعیت بود. جاده هم دو طرفه بود. بعداً یک طرفه کردند و راحت شد. سیل جمعیت از طرف رمی برمیگشتند و سیل جمعیت از این طرف میرفتند.
خیابان هم به جایی رسیده بود که باریک شده بود. چندتا اتوبوس آمده بودند تا مسافران را وسط جاده پیاده کنند. یعنی به جایی میرسیدی که این جمعیت باید از فاصله نیممتری، یکمتری رد شوند. کسانی که جمعیت را دیدهاند، میدانند من چه میگویم. هیچی، جمعیت قفل شد. از دو طرف به این وسطیها فشار میآوردند. آنها میآمدند و هر چه هم هر کسی داد میزد نیایید، در اینجا جمعیت در حال مردن هستند، خبری نبود. آنها میآمدند. همینطور در این وسط، نزدیک این اتوبوسها به این صورت بود. طول هم کشید. شاید نیم ساعت، چهل دقیقه. جمعیت فشردهی کامل شد. درحالیکه هیچ راهی نبود.
منظور اینکه دیگر در نفسهای آخر فرج رسید و راه باز شد و من رفتم. آن وقتی بود که هنوز دیوار [جمرات]، وسیع نشده بود. یک ستون باریک بود. از این طرف که من خسته بودم؛ قوی المزاج هم که بودم! همهی اینها هم که معلوم! آمدم به رمی بروم. حالا مگر در جمعیت میشد؟! دور که بودی، نمیتوانستی رمی کنی. نزدیک هم که میرفتی، به قدری زیر پا کفش و لباس احرام و حوله بود؛ وقتی شما روی یک شیء نرم قرار میگیرید دیگر نمیتوانید تعادل خودتان را حفظ کنید. اینطور که در خاطرم هست با یک زحمتی شش بار بیرون جمعیت آمدم و دوباره رفتم تا نزدیک بروم و بتوانم رمی کنم. نشد! واقعاً نشد. شش بار رفتم؛ برگشتم و دیدم دیگر نفسی ندارم. حدود ساعت ده و نیم-یازده بود. دیدم اصلاً تاب ندارم و جمعیت هم این جور بود. لذا دوباره برگشتم. سه کیلومتر رفته بودم، دوباره سه کیلومتر هم با حال زار به خیمهها برگشتم. رمی نکرده و … . وقتی برگشتم دیدم آقایان رفتهاند. آقایان خوابشان را کرده بودند و صحیح و سالم رفته بودند! من هم خیلی خسته. وقت نماز شده بود. نماز خواندم و در کاروان ناهار دادند. بعد از نماز سریع دوباره برگشتم. دوباره شش کیلومتر جدید! وقتی آمدم دیدم خلوت شده بود. دو بعد از ظهر به آن جا رسیدم. خلوت بود. بهراحتی رفتم. میدیدم که داشتند با لُودر جمع میکردند. بهراحتی رمی را انجام دادم. حدود سه و نیم-چهار بود. تا رسیدم آنها مطلع شده بودند؛ کسانی که آنجا بودند گفته بودند او رمی نکرده و برگشته است! وقتی فهمیده بودند من رفتهام، ناراحت شده بودند. از دست بنده هم عصبانی شده بودند! راست هم میگفتند. آنها عقلا بودند. ناراحت شده بودند، ولی وقتی برگشتند به آنها گفته بودند رمی نکرده است، برگشت و خلاصه زنده بود و دوباره برگشت.
من که برگشتم، اولین کلمهی آنها این بود: همه با خنده میگفتند این چه استخارهای بود که تو گرفتی؟! دو بار استخاره بگیری و بروی و رمی نکرده برگردی؟! واقعاً راست میگفتند. اما خدمت شما عرض کنم؛ الآن هم عرض میکنم، دیدم استخاره کالشمس درست بود. چرا؟؛ چون ما به عنوان یک طلبه رفته بودیم، مسألهگو بودیم. مسألهگویی که سر و کار ما با فتوا و مناسک و احوط و واجب و امثال این مسائل بود. گویا آن وقت، حتماً برای من طلبهی مسألهگو نیاز بود بروم و ببینم. درجاییکه چون برای من واضح نیست با یک کلمه میگویم احتیاط کن، او در چه بلایی گرفتار میشود! یعنی کسی که مسأله جواب میدهد، باید از نزدیک چیزهایی را ببیند، آنها را که دید، با دیدن همهی اینها، مسأله جواب بدهد. نه اینکه ندیده باشد که چطور در جمعیت گیر میافتند و بگوید احتیاطا این امر را اعاده کن. ببینید چقدر آسان است!
این را هم ضمیمه کنم؛ در آن جلسهای که نشسته بودیم، یک آقایی با روحانی کاروان آمد و گفت: برای حج مادر این آقا مسألهای پیش آمده است. وقتی گفت: من سریع گفتم این جهل موضوعی بوده است؛ فتوا را می دانسته است، رمی را می دانسته است، اما چون جهل موضوعی است، در حکم سهو است و مانعی ندارد. آن آقا هم که تشریف داشتند و پیرمرد بودند، گفتند بله، همینطور است. به محض اینکه ما این حج را با همین استدلال تصحیح کردیم، آن آقایی که همراه روحانی آمده بود یک طوری شد و گفت اگر الآن شما این حج را ابطال کرده بودید، من جلوی شما میافتادم و میمُردم. گفت حالم اینطور بود. اینجا که تصحیح شد، یک نفسی کشید و گفت خدا را شکر که تصحیح شد. بعد گفت من و مادرم ده سال در نوبت حج بودم، مادرم را برای حج آوردم، الآن در عمرهی تمتع وقتی او را با ویلچر آن بالا طواف دادم، همان بالا هم سعی کردیم. عمره تمام شد و حج رفتیم؛ حالا بعد از اعمال منا این دفعه که خواستم بالا بروم، گفت سعی آن بالا باطل است. به فتوای مرجع خودت طواف بالا فعلاً مانعی ندارد اما سعی را باید پایین انجام بدهی. راه افتاده بودند و گفته بودند جهل به مسأله داشتی، لازمهی جهل به حکم این است که کلاً عمرهی تمتع تو باطل است. عمره تمتع که با جهل به حکم باطل شد، حج باطل میشود. پس حج مادر، باطل است. ظاهراً چند جا هم بحث شده بود و همینطور پیش رفته بود. حالا ما روی حساب بحث طلبگی، این جهل به حکم را جهل به موضوع کردیم. لذا تفاوت میکند. گفتم مسأله را می دانسته که باید سعی انجام بدهد اما نمی دانسته اینجا مسعی نیست. یعنی موضوع را اشتباه کرده است. میگفته اینجا مسعی است و حال آنکه موضوع مسعی آنجا بوده است. او در موضوع اشتباه کرده بود. خطای در مصداق و موضوع داشته است، نه اینکه مسأله بلد نبوده است. لذا سعی او باطل است، اما عمرهی او صحیح است. فقط باید سعی را اعاده کند. روی فتوای مرجع خودش همین بود. خلاصه گفتم صحیح است و آن آقا گفت یک نفر پیدا شد که بگوید صحیح است!
منظور اینکه «قَدَّرَ فَهَدَىٰ»؛ گاهی خدای متعال برای کسی چیزی پیش میآورد که خود او میفهمد چه شد، ولی اصلاً به دیگران نمیتواند بگوید چه شد. آن آقایان میخندیدند و میگفتند این چه استخارهای بود که تو گرفتی؟! راست هم میگفتند. من گیر افتادن خودم را برای آنها توضیح ندادم! اگر میگفتم که بیشتر میخندیدند!
شاگرد: گفته بودید سه استخاره بود!
استاد: بله! آنجا استخاره کرده بودم که بمانم و صبر کنم، تا ششمی را پانزده بار کنم، بد آمد! یعنی دیگر ناچار برگشتم. مجبور شدم دو بار بروم و بیایم.
منظور اینکه گاهی خود ناظم، کاری میکند که از آن رهیافتی به خودش باشد. بگوید یک امر منظم که دست تو دادم، در آن یک چیزی گذاشتهام که میخواهم سراغ من بیایی. یعنی اگر بینظمیای هست، میخواهم «چرا» به ذهن تو بیاید و این «چرا» تو را بهسوی من بکشاند. این خیلی ظریف است.
شبیه آن را حاج آقا میفرمودند. میفرمودند حاکمی، نامهای را به دست آقایی داد. گفت برایت جایزه نوشتهام، برو به فلان شهر و جایزه را بگیر. یک هدیه و جایزهی خیلی مهمی در این نامه هست، برو به آن جا بگیر. او هم خوشحال بلند شد و نامهی مهر و موم شده را برداشت تا برود و جایزه را بگیرد. بین راه به کاروانی رسید. حاج آقا که این را میفرمودند، میگفتند: کسانی که اهل اینطور مطالب هستند از این کارها میکنند. من یادم آمد چطور میشود کسی کاری خلاف متعارف کند تا به یک چیز خفی راهنمایی کند. میگفتند: به یک کاروانسرایی رسید. دید یک آقایی آنجا هست که سنش بالا است. خیلی موقر است. صورتش، تدین نشان میدهد. عقلانیت نشان میدهد. حکمت نشان میدهد. قیافهاش یک جوری است. اما آنجا که نشسته بود، میدید حرفهایی میزند که خیلی به قیافهاش نمیآید. مثلاً حرفهای مبتذل، کارهایی میکند مثل بچهها. او را هم نمی شناخت، اما با دیدی که زد گفت این چیزها به قیافهی او نمیآید. چند بار که تکرار شد، آن آقایی که نامه در دستش بود، به حرف آمد. به او گفت: با این وجاهتی که دارید، این حرف از شما بعید است. این عمل از شما بعید است. اعتراض کرد که خُب چرا [چنین میکنید]؟!
حاج آقا میفرمودند، آن آقا گفت: من از این حرفها میزنم، اما نامهی قتل خودم را به جایی نمیبرم! بعد که این آقا رفت، به خود آمد و گفت این آقا چه جوابی به من داد؟! گفت من از این کارها میکنم، اما نامهی قتل خودم را به جایی نمیبرم. میخواست او را تحریک کند و به حرف بیاورد. گفت: من نامه میبرم به شهر دیگر! در این نامه چیست؟ از حرف این آقا به شک افتاد، گفت پس من باید آن را باز کنم. باز کرد و دید در آن نوشته به محض اینکه به آنجا رسید، گردن او را بزنید! آن شخص اهل کرامت بود و میفهمید که این دارد نامهی قتل خودش را میبرد. حالا چطور ابتدا به ساکن بگوید نامه را نبر؟ راه دارد؛ انواع و اقسامی. یک جور او را تحریک کرد که به حرف بیاید و بگوید این کارها که به شما نمیآید.
در این، خیلی حکمت است. گاهی یک چیزهایی است که به نظر ما جور در نمیآید. اما تحریک است. خدا آن آقا را رحمت کند. داد میزد که ای شیعهها چرا میگویید حضرت سید الشهدا علیهالسلام به حر گفتند: «ثکلتک امک»، بعد حرّ گفت: شما اسم مادر من را بردید، اما من چه کنم که زبان من بسته است! معروف است. ایشان داد میزد که اینها را نگویید. چرا سرتان نمیشود و عقل ندارید ؟! خدا رحمتشان کند. خُب، دیدِ خودشان بود. بعد گفتند شما میدانید دارید چه میگویید؟! عملاً میگویید حضرت سیدالشهدا ادب نکردند و حرّ ادب کرد! این کار است که شما انجام میدهید؟! هر که باشد میگوید حضرت سیدالشهدا علیه السلام گفتند: «ثکلتک امّک» و ادب نکردند، اما او ادب کرد و گفت من اسم مادر شما را نمیبرم.
من آمدم خانه و چند کلمه نوشتم. خُب، واقعش به این صورت است؟! یعنی کسی که اینها را میشنود در ذهنش میآید اینکه حضرت فرمودند: «ثکلتک امّک»، ادب نبود و او ادب کرد؟! کجا به این صورت است؟! اولاً «ثکلتک امّک» و … اگر به حق باشد که بیادبی نیست. اصلاً بیادبی یعنی ناحقی. اگر یک چیزی باشد که به جا باشد، حق است.
از رفقای ما بود. دچار شبهات اعتقادی میشد. خیلی شدید. الآن هم که اینجا تشریف بیاورند، میبینید ده سال از من بزرگتر است، درحالیکه دو سال از من کوچکتر است. از بس سختی میکشید. خیلی سختی میکشید. ایشان به من گفت؛ خیلی جالب بود. میگفت: شبی از شدت ناراحتی به درب خانهی آیتالله بهجت رفتم. در زدم، حاج آقا آمدند و در را باز کردند و به داخل رفتم. نشستم و دیگر درد و دل کردم. حاج آقا من حالم اینطور است و … . میگفت حاج آقا گوش دادند و بعد گفتند حیف که من آخوند اردکانی نیستم! به من اینطور جواب دادند. در درس هم میگفتند.
حاج آقا میفرمودند: آخوند اردکانی به مخاطب خودش فحش میداد. اما فحشش درس اخلاق بود. اصلاً طرف را عوض میکرد. میدید فحش خورد اما بعد از فحش خوردن، دیگر آن آدم قبلی نیست. خودش میفهمید. یک نورانیتی در خودش میدید. این رفیق ما میگفت: وقتی در آن شب اینها را گفتم، حاج آقا گفتند: حیف که من آخوند اردکانی نیستم. یعنی دوای تو الآن یکی از آن فحشهای آخوند اردکانی است.
آن آقا از مرحوم آقای کشمیری نقل میکرد؛ آسید عبدالکریم؛ میگفت آقای کشمیری بلاواسطه برای من نقل کرد که من به وادی السلام رفتم. قبور علماء را میگشتیم. یکی گفت آنجا قبر آخوند کاشی است. آخوند ملا محمد کاشی معروف هستند. آقای کشمیری گفتند من از آخوند قضایایی را شنیده بودم، آخوند هم همینطور بودند. یک دفعه یک چیزهایی میگفته که اصلاً گفتنی نیست. آقای کشمیری گفتند من که اینها را از او شنیده بودم، گفتم با او کاری ندارم. خیلی عجیب است! خُب، آقای کشمیری اهل معنا بودند. چند لحظه بعد گفتند از همان سمت قبر او نگاه کردم و دیدم یک ستون نور به آسمان رفته است. گفتم بیایید برویم. من باید سر قبر این آقا بروم! منظور اینکه لفاظی اینطور بوده است، ولی واقعاً نمیشود گفت… .
این اولاً؛ حضرت سیدالشهدا علیه السلام وقتی روی حق و حساب بگویند که نمیتوان اینگونه گفت. دوم مقصود من بود؛ حضرت سیدالشهدا علیه السلام به سرّ القدر آگاه هستند. اصلاً میدانند همین جملهی «ثکلتک امّک»، قرار است حرّ را حرّ کند. او را تحریک میکنند؛ اسم مادرش که میآید به جوش بیاید. وقتی جوش میآید، جوهرهی افراد معلوم میشود. ببینید امام علیهالسلام او را تحریک میکنند تا جوهرهی او بیاید و خودش را نشان بدهد. من با اینکه تحریک شدم، اما دست از پا خطا نمیکنم. خُب، همین ادب همانا و حرّ شدن هم همانا.
شاگرد: یک اتفاقی افتاد که بهمعنای واقعی کلمه متوجه نسب حضرت شد.
استاد: آنها که میدانستند.
شاگرد: بله، این درک، درک دوم از آن اول است.
استاد: یعنی سر جایش در غضب توجه داشته باشد و مراعات بکند. منظور اینکه اولیای خدا یک کاری میکنند…؛ کار پاکان را قیاس از خود مگیر؛ نمیتوانیم اینگونه بگوییم. در ارشاد مفید و کتب معتبر آمده که حضرت سیدالشهدا علیه السلام به حرّ اینگونه فرمودند، ما بالای منبر برویم و بگوییم چرا میگویید حضرت سیدالشهدا علیه السلام به حرّ اینگونه فرمودند؟! اینطور نیست که ما بخواهیم با این جور اعتبارات، قضایا را رد کنیم.
خلاصهی مطالب را در چند لحظه بگویم؛ عرض من این است: وقتی پایهی نظم بر تنظیم شد؛ نظم منظم، نه نظم قارّ که آن را جدا کردیم. وقتی در اینجا به امر منظم با مبادی آن نگاه میکنیم، نظم پیچیده، نظم غیر پیچیده، علم ما، عدم علم ما، نگاه ما. اساس عرض من این است: در نظم منظم ما یک پایهی نظم میبینیم و یک چیزی که در آن نظم میبینیم. این تحلیل بسیار مهمی است.
مثالی که عرض کرده بودم و هنوز تحلیلها روی آن ادامه پیدا میکند، باستانشناسی است. عرض کردم کسانی که در باستانشناسی کار میکنند، وقتی از زیر خاک، یک خانهای در میآید، آن قسمتهایی که طوفان و فشار زمین درست کرده را میفهمد. آن جایی هم که دیوار یک اتاق است، منفذهی یک بخاری است را هم میفهمد. قشنگ آنها را جدا میکند. چرا؟؛ چرا وقتی زیر خاک یک خانهای در میآید، میفهمد که کسی آن را ساخته است؟ عرض کردم بهخاطر دو چیز: اول انگیزه بود. باستانشناس وقتی یک نظمی را نگاه میکند، در دل او علم، انگیزه، اراده و تصمیم میبیند. یک فکری داشته است، یک غرضی داشته است که اینجا را به این صورت ساخته است. این غرض را ناظر میبیند. این خیلی مهم است. غرض هم جسمانی نیست.
الآن شما که به یک ساختمان نگاه میکنید، منظم است، اما هرگز نمیتوانید در دل این آجرها مهندسی مهندسها را ببینید. ذرهبین بردارید، تکتک آجرها را با ذرهبین جلو و نزدیک بیاورید، هر چه در این آجرهای این ساختمان بگردید، در هیچ کجای آن مهندسی مهندس را نخواهید دید. اما مهندسی مهندس، در دل ساختمان موجود است. خُب، چه چشمی میخواهد که مهندسی را ببینید؟ آن چشم، چشم ذرهبیندار نیست. چشم مردمکی نیست. اینجا باید از طریق مردمک چشم، عقل شما مهندسی را ببیند. واقعاً مهندسی مهندس را که در دل ساختمان موجود است، عقل شما درک میکند. ریخت آن مهندسی، ریخت ماده نیست. معدّش ماده است. بله، این آجرهایی که در اینجا هست، معدّ است تا شما آن مهندسی او و ایدهی او را ببینید.
بنابراین یکی از ادلهی مهم برهان نظم این است: چرا ما میگوییم نظمِ ناظم دارد؟ چون در دل امرِ منظم، انگیزه میبینیم. ایده میبینیم و لذا اینکه سؤال بود چرا در مورد خداوند اختلاف میشود؟ مبادی آن را در جلسهی قبل عرض کردم، توضیح بیشتر آن مانده است. اراده دیدن، انگیزه دیدن، علم دیدن، چیزهایی است که ما در امرِ منظم میبینیم. شبیه این سیدیها است که رایت میکنند. اگر شما با ذرهبین بخواهید ببینید در دلش چیست، میتوانید؟! ببینید که در دل این سیدی آیا صوت است؟ فیلم است؟ متن است؟ هر چه ذرهبین قوی بگیرید و صفر و یکهایی که با لیزر رایت کردهاند را ببینید، میفهمید که این مربوط به صوت است یا چیز دیگر؟! خیر. آنجا، صرف بطن جسم مادی است. میگویید اگر آنجا نیست، پس چطور وقتی آن را در کامپیوتر میگذارید، میخواند؟! آن نظمی که برای مطالبی است که واسطهی خواندش نرمافزار است، آن نظم که بهصورت مادی در این، موجود نیست. آن نظم یک نظمی است که شما باید با واسطه در دل آن بخوانید. آن معدّ است.
شاگرد: فرمول آن را نداریم و الا اگر فرمول آن را داشته باشیم، صفر و یکها را در کنار هم میچینیم و میبینیم.
استاد: فرمول تکوینی که نیست. خیلی از اینها قرارداد است. اگر همانها را بدانیم، نرمافزار میشویم. میدانیم چطور آنها را نظم داده است.
لذا در همین ساختمان، هیچ ابائی نکنید؛ یک بچهای که تا به حال این ساختمان را در اینجا دیده است، به ذهنش نمیآید که بنّاء این را ساخته است. تا به دنیا آمده، در این اتاق بوده و در این خانه بوده است. او اصلاً نمیآید تحلیل کند و بگوید یک روزی یک بنّایی این خانه را ساخته است. اما یک آدم دنیا دیده، اطلاعات پسیندار، تجربهدار میگوید این خانه را کسی ساخته است.
امام صادق علیهالسلام یک نکتهای دارند. اصل حرف مانده است. بعداً یادآوری کنید. تحلیل اینکه چرا بشر در باستانشناسی در خانهای که از این زیر در میآید، اختلاف نمیکنند، اما در اینکه خداوند انسان را آفریده، اختلاف میکنند؟ میگوید: خیر، خودم همینطوری درست شدهام؟! چرا؟ تحلیلش دقیق است. برهان نظم را روشنتر در صبغهی کلاسیک خودش میگذارد. آنچه که امام صادق علیهالسلام فرمودند را بهعنوان مقدمه میگویم.
در توحید مفضل یا در جای دیگری، حضرت فرمودند: «فاذا کان لا لحاجة منه الیه صار بلا کیف»5، خیلی نکتهی جالبی است. حضرت میفرمایند: درست است وقتی کار بنّا را میبینید، انگیزه را میبینید. اما سنخ انگیزه بنّا با انگیزهی خالق فرق دارد. اگر تفاوت ریخت انگیزهی خالق با ریخت انگیزهی مخلوق را فهمیدید، آن وقت میان آثار انگیزههایی که در اصل انگیزهبودن یکی هستند اما ریختشان دو تا است، فرق میگذارید.
حضرت فرمودند: خدای متعال خلق کرده است اما «لا لحاجة». انگیزه داشته است، اما انگیزهای که به خودش برگردد و بخواهد به خودش نفعی برسد و حاجت او را برآورده بکند، نبوده است. وقتی انگیزهی الهی «لالحاجة» است، توقع نداشته باشید ریخت کار او همان ریخت کار بنّا باشد. ما در تحلیلها وقتی کار بنّاها را میبینیم، میگوییم بنّا، انگیزه داشته و ساخته است. اما چون ریخت کار الهی، ریخت مبدأیی است که انگیزهی مادی ندارد، انگیزهی احتیاج ندارد، اینجا است که کار سنگین میشود. یعنی ما نباید قیاس مع الفارق بکنیم؛ بگوییم عین همانی است که وقتی من خانه را میبینم، بنّا را میفهمم، این عالم هم با این حکمتی که پشتوانهی آن خَلق لاحاجةٍ است، همان بنّا را میفهمم! اگر به این صورت جلو بروم، دارم اشتباه میکنم.
خُب، حالا با این دقت که غرض تشبیهی را کنار بگذاریم، خدای متعال از خلقت، غرض دارد اما نه غرضی مثل ما، بلکه غرضی که آن را از فیلتر تشبیه عبور بدهیم؛ غرض تشبیهی نباشد و غرضی لالحاجةٍ باشد، حالا تحلیل میکنیم که چطور است که ما در دل یک امر منظم، ناظم میبینیم؟ ناظمی که میتواند دو جور غرض داشته باشد. غرضهای مادی مخلوق و غرضهای الهی لالحاجةٍ.
تا حالا سه تا عرض کردیم: اراده، غرض و علم. این سه تا باشد، توضیحات بیشترش را بعداً عرض میکنم.
والحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
پایان.
کلیدواژگان:
توحید صدوق، توحید مفضل، رسالهی اهلیلجه، برهان نظم، نظم قارّ، نظم الهی، نظم مقابلی، غرض الهی، هدف خلقت، اراده، غرض، علم، باستانشناسی، انگیزهی خالق، انگیزهی مخلوق، آیت اللّه بهجت، شیخ اردکانی، سید عبدالکریم کشمیری، آخوند کاشی، منا، رمی جمرات.
1 شیخ صدوق، التوحید، ص ٧١.
2. سورهی اعلی، آیات ١ و ٢.
3. همان، آیهی ٣.
4. سورهی قیامت، آیهی 36.
5. شیخ صدوق، التوحید، ص ١۶٩: «هو الخالق للأشياء لا لحاجة ، فإذا كان لا لحاجة استحال الحد والكيف فيه».