بسم الله الرحمن الرحیم
سلسله درسگفتارهای شرح توحید صدوق؛
جلسهی یازدهم: 26/9/1398 ش.
«كفى بإتقان الصنع لها آیة، وبمركب الطبع عليها دلالة وبحدوث الفطر عليها قدمة وبإحكام الصنعة لها عبرة»1.
در اینجا، چهار جمله مترتب بر هم میگویند. جلسهی قبل به عبارتی از فروق اللغهی ابوهلال عسکری مشغول بودیم. در آن جا عرض کردم که راغب، در معنا کردن «صنع»، تنها گفته بود: «الصنع: إجادة الفعل»؛ کار را جیّد و خوب انجام بدهد. عرض کردم: یک قیدش را نیاورده است. صرف اجادة الفعل، کافی نیست تا معنای صنع را برساند؛ لذا به کار غریزی زنبور عسل مثال زدم که در کندو کار بسیار قشنگی را انجام میدهد، اما نمیگویند: صانع است. لذا در اینجا حرف ابوهلال عسکری دقیق و خوب بود. او خوب گفته بود. «عمل» کار است. اما «أنّ الصنع ترتيب العمل و احکامه»؛ عمل را بهطور خاصی مرتب میکند و بهطور مستحکم جلو میبرد. «على ما تقدم علم به»؛ قبلش میداند که میخواهد چه کار کند. به تعبیر ما علّت غائی است. میگویند: علّت غائی در تصور مقدم است و در تحقق متأخر است. لذا میگویند: علّت غائی، علت علیتِ فاعل است. فاعل که میخواهد کار انجام بدهد، چرا فاعل، فعل را انجام میدهد؟؛ بهخاطر غایت. پس علّتِ غائی، علت علیتِ فاعل است و لذا وقتی در بحثهای حکمی دقیق میشوند، میگویند: در خداوند متعال، لمّ فاعلی و لمّ غائی یکی میشود؛ چون محال است خداوند متعال غایتی زائد بر ذات داشته باشد؛ لذا لمّ غائی با لمّ فاعلی یکی میشوند.
«أن الصنع ترتيب العمل و إحكامه على ما تقدم علم به»؛ یک علمی دارد و با آن علّت غائی میخواهد به آن برسد. «و بما يوصل الى المراد منه»؛ میداند که چطور فعل را انجام بدهد تا به آن مرادش برسد. فاعل بالقصد است. هفتهی قبل عرض کردم.
«و لذلك قيل للنّجار صانع و لا يقال للتّاجر صانع»؛ ابوهلال مثال خیلی خوبی میزند. میگوید به نجار، صانع و صنعتگر میگوییم؛ اما به تاجر صانع نمیگوییم. چرا؟؛ توضیح میدهد که نجار حرفه بلد است و کاری را از اول شروع میکند، مثلاً میخواهد کرسی بسازد. کرسی در ذهن او متصور است و علم به آن دارد و راه ساختن آن را هم بلد است: «لأنّ النجار قد سبق علمه بما يريد عمله من سرير أو باب و بالأسباب التي توصل الى المراد من ذلك»؛ میداند چطور برود تا به اینها برسد. «و التاجر لا يعلم إذا اتجر أنّه يصل الى ما يريده من الربح أو لا»؛ او میخواهد به سود برسد. نمیداند میرسد یا نمیرسد. با خدا است. نجار هم با خدا است اما تفاوتش این است که او [تاجر] به کاری اقدام میکند که نمیداند نتیجه میدهد یا نه. همینطوری آن کار را انجام میدهد تا به نتیجهای برسد. آیا برسد، آیا نرسد. اما نجار نمیگوید: وقتی من چوبها را آوردم، بریدم و میخها را آماده کردم در آخر کار هم نمیدانم کرسی در میآید یا نه. خیر؛ از اول میداند. چهار پایه میآورد، تختهها را آماده میکند. به اندازه همه را میبرد و کنار هم میگذارد و میخ هم میزند تا کرسی به پا شود. بر خلاف تاجر که نمیداند ربح میآید یا نه.
شاگرد: برخی از تجار هم هستند که میدانند. اینطور نیست که همینطور روی هوا کار کنند.
استاد: الآن یک اصطلاحی خودشان دارند که میگویند حرفهای. حرفه، همین صنعت است. صاحب حرفه، یعنی صاحب صنعت. بله؛ اگر طوری شد که در یک جریانی به جای اینکه همراه آب برود و پروسهوار جلو برود، پروسهساز است و پروژه میسازد. آنکه پروژهها را مدیریت میکند، خیلی تفاوت دارد با کسی که در نظام یک پروسه، همینطور جلو میرود و میگوید میرویم تا ببینیم چه میشود.
شاگرد 2: به برایند تجارت، سازه نمیگویند. به برایند، کار نمیتوان گفت صنع است. ولو اینکه آن فرایند بهصورت حرفهای صورت گرفته باشد.
استاد: الآن موبایل شما سازه دارد یا ندارد؟ میگویید: دارد؛ اما با ارتکاز عرف از سازه جور نیست. سازه ندارد. چون سازه که میگویید، یعنی باید سراغ یک نظام ساختمانی بروید. دارید تلطیف میکنید. یعنی یک درجهای از مجازیت مانوس خودتان است که میگویید موبایل من هم سازه است. همینطور اگر در نظام اقتصادی کشور بروید، همینطور میشود. وقتی یک کشوری نظام اقتصادی دارد، سازه دارد یا ندارد؟ وقتی میگویید: سیستم اقتصادی یک کشور کومونیستی یا سرمایهداری است، سازه دارد یا ندارد؟
شاگرد: اینجا نمیگوییم: سازه دارد.
استاد: چرا نمیگویید؟؛ سیستم یعنی نظام. نظام دارد یا ندارد؟ اگر به روح معنا قائل باشید که بهراحتی دارد. اگر به روح معنا هم قائل نباشید، مجاز باز است. شما بهراحتی میتوانید در اینجا مجاز به کار ببرید و بگویید: این اقتصاد، یک نظام دارد. سازه دارد.
شاگرد: الآن بهراحتی میگویند که بازی تبدیل به صنعت شده است.
استاد: بله؛ مقصودشان از صنعت یعنی حرفه. در روایات وقتی ائمه علیهمالسلام میخواهند کیمیا را بگویند، به آن میگویند: «الصنعة». یعنی یک حرفه است. علم آن یک چیز است، به کارگیری آن چیز دیگری است. در روایات ظاهراً کیمیا نیامده است ولی مفصل علم الصنعة آمده است. امیرالمؤمنین علیه السلام در علم الصنعة سرآمد همه هستند. در مناقب ابنشهرآشوب هست. یعنی پدر جدّ علم کیمیا هستند.
شاگرد: منظور از کیمیا، همان علوم غریبه است؟
استاد: شیمی است که جابر بن حیان روی آن کار میکردند، با آن وسعتی که دارد.
شاگرد 2: به نقاشی میگویند: «صنع نقشا»؟ ولو نقاشی خیلی زیبا باشد.
استاد: اگر صنعت را برای نقاشی به کار نبرند، درحالیکه لغت خاص دارد، آیا به این معنا است که صنعت از نقاشی صحت سلب دارد؟ یا چون در نقاشی یک لفظ خاص متداول داریم، نیازی نداریم که آن را به کار ببریم؟ اگر صحت سلب دارد، باید به آن فکر کنیم. چطور است که صنعت، از نقاش، صحت سلب دارد و حال آنکه با این توضیحی که ابوهلال داد، فرقی نمیکند. اما اگر بگوییم صحت سلب ندارد. چون برای آن لفظ خاص داریم، نیاز نداریم که از آنجا، برای اینجا بیاوریم.
شاگرد: ظاهراً اختلاف حیثیت هم داشته باشد. بعد از اینکه نقاشی کرد، میتوان گفت: «هذا رسم جید» یا «صنع جمیل». یعنی اگر به دو حیثیت نظر بشود، این امکان دارد.
استاد: همین معنا، یعنی صحت سلب ندارد. اگر نداشته باشد ... . علی أیّ حال، تاجر نمیداند میخواهد چه کار کند. یکی از کتابهایی که آن آتئیست این زمان نوشته است و خودشان برای خودشان دست میزنند و میگویند سی سال است این کتاب نوشته شده است؛ یک سمیناری میگیرند و کتابی که اول تا آخر آن «کبیت العنکبوت» است را، میگویند سی ساله شد! مثلاً چاپ آن هم ده - بیست بار تمام شد. اینها خیلی جالب است. من بهطور قطع خدمت شما عرض میکنم. فقط نباید در این مباحث عجله کرد. هیچ ضد متافیزیک، الهیات، مجردات، عوالم بالا، نیست که کتابی بنویسد مگر اینکه کتاب او کمک میکند در جهت فهم بهتر همین مطالب. استثناء بردار هم نیست. بله؛ کتابی بنویسد که رنگ علمی نداشته باشد و تنها بخواهد فحش بدهد، فضای دیگری است و الّا اگر رنگ آن، رنگ علم و تحقیق باشد و بخواهد حرف بزند، دارد به این فضا کمک میکند.
جلسهی قبل از بینظمی صحبت بود. عرض کردم ما دو نظم در طول هم داریم. یک نظم برین و الهی است که مقابل ندارد. یک نظم مقابلی است که نظم و بینظمی میشود. معمولاً برهان نظم بر مبنای حساب احتمالات، ناظر به نظم با مقابل است. نظمی که مقابل ندارد ... . شما اگر اینها را در ذهن شریف خودتان جدا کنید و مثالهای آن را هم ردیف کنید، بعداً در هر کلاسی بروید – چه در جمع دانشآموزان یا دانشگاهیان یا ... - تا از این شبهاتی که پراکنده شده است، خدمت شما مطرح کنند، شما سریع میفهمید که الآن جای کدام مثال است. چرا؟؛ چون مثالهای نظم برین را متعدد دارید. مثالهای نظم قصدی و نظم بامقابل را دارید، لذا سریع میدانید که الآن کدام یک از آنها را بگویید تا کار جلو برود. این مهم است که در ذهن شریفتان جدا شود.
یکی از بهترین چیزها برای فهم نظم بدون مقابل، نظریهها و شبهههای علمی در بینظمی است. دانشمندان مفصل راجع به بینظمی حرف زدهاند. یکی از نظریههای مهم در فیزیک، نظریهی هرجومرج است؛ نظریهی آشوب. یا در ترمودینامیک که از شعبههای مهم دینامیک است، آنتروپی است؛ درجه بینظمی است. هر کسی اینها را مطالعه کند، میبیند برای بینظمی ما ضابطه داریم. اصلاً خودش یک علم است. بعد میبیند ما که میگوییم بینظمی! بله، بی نظمیای که مقابل دارد را، شما با یک نظام برتری ساماندهی میکنید. یعنی بینظمی خودش، در بستر وسیعتری، سر و پا نظم است. ما هم که میگوییم نظم الهی، منظور یک چیز بچهبازی نیست. ما به مبداء مطلق قائل هستیم. هر چه که هست میگوییم: «إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّه»2؛ همه به او بر میگردد. شما این بستر نظم برین را ببین. همهی بینظمیها را روی آن نظم ساماندهی میکنی. آنتروپی هر سیستمی را دقیقاً بیان میکنید. مثلاً یک نظمی بر کیریستالها حاکم است. یک نظمی حاکم بر موم است. یک نظمی حاکم بر گاز است. همینطور بینظمی حاکم است و درجات بینظمی و سیستمی که بهسوی بینظمی میرود. میگویند از هر درجه نظمی دارد بهسوی بینظمی میرود. خُب، رفتن بهسوی بینظمی و خود این، همه یک نظام است. هیچ چیزی از آن نیست که بشود از آن کم کنیم یا برداریم. یعنی بتوانید از آن قیچی کنید و بردارید.
اگر اینها را از هم جدا کنید، مثالهای آن را پیدا میکنید. مثلاً همین دو نظریهای را که عرض کردم. مثالی که در اینجا میبینید و قواعدی که در نظریهی بینظمی هست، در نظریهی درجه بینظمی هست، وقتی اینها را نگاه میکنید مثالهای خوبی پیدا میکنید که حتی [میتوانید] به ذهن بچهی دبستانی هم نظمی را نشان بدهید که مقابل ندارد.
جالبتر این است: هر ضد خدایی که کتاب مینویسد و میخواهد سردرگمی این بینظمی را توجیه کند، خودش دقیقاً دارد روی یک نظم و نظام و یک برنامهای این را سر میرساند. اگر بینظمی مطلق بود – نه آن نظم غیر مقابلدار - که او حرف نمیزند.
همین آتئیست، بعد از کتاب «ژن خودخواه»، کتاب دیگری نوشت به نام «ساعت ساز کور». یعنی میخواهد به ازای کسی که ساعت سازی را مثال زده بود، ترسیم کند. ساعتساز، ساعت میسازد، اما کور است. وقتی به این کتاب نگاه میکنید، همهی آن روی نظم است. یعنی اگر بخواهد ساعتسازی درست کنید که با نابینایی ساعت بسازد، از حرفهای او نمیتوانید بینظمی را در بیاورید.
مثال دیگری که مکرر عرض میکردم، این بود: یک کمونیست را فرض بگیرید، یک کتاب سه هزار صفحهای نوشته است راجع به اینکه روح وجود ندارد. از این کتابها خیلی نوشتهاند. خُب، حالا شما میگویید به فهم روح کمک کرده است یا نه؟ عرض من این است که عقلای بشر خودشان میفهمند و میگویند شما میگویید روح وجود ندارد، یعنی تو چه هستی؟ مجموعهای از پوست و گوشت و استخوان و سلول و مولکول و ویتامین؟ اینها کتاب مینویسند؟! هر چه هم کنار هم قرار بگیرند، کتاب مینویسند؟! روح است که کتاب نوشته است. درک و شعور و فهم برای روح است. فقط میخواهد تلطیف کند؛ چون روح است که از آن میآید که کتاب بنویسد. روح تو کتاب نوشته است که من نیستم! از او میآید که این کار را بکند. شبیه همانی است که ملّا گفته بود: من نیستم! ملّا خانه بود و کسی در زد. خود ملّا صدا بلند کرد که من نیستم. بچه رفت در را باز کرد و به او گفت: ملّا گفت که بیا. گفت: ملّا خانه هست؟ گفت: بله هست. گفت: ملّا ببین، بچه هم میگوید که هستی. گفت: حرف من ریش سفید را باور نمیکنی؟! به حرف این بچه اعتناء میکنی؟!
حالا این آقای کمونسیت هم هزار صفحه کتاب نوشته است که من روح ندارم، شما میگویید من روح دارم؟! درحالیکه روح است که کتاب مینویسد. فکر کن ببین استخوان و جمجمه کتاب نمینویسند؟! معارف، اثبات، منطق، استدلال کردن، صغری کبری کردن، فضای دیگری است. بحمداللّه الآن در زمان ما، این حرف منطقدانها خیلی رایج شده است. وقتی رسالهی منطقدانها را بخوانید، بهوضوح این را ثابت میکنند که منطق، مفاهیم و گزارهها بیرون هستند و وجود استقلالی در بیرون از ماده و انرژی دارند. خودشان این را میگویند. خُب، حالا استدلال و درک و … نمیتواند مادی باشد.
شاگرد: ممکن است گفته شود که این فکرکردن، به روح ربطی ندارد، در اثر برخی فعل و انفعالات ...
استاد: این فرمایش شما را عرض کردم که الآن شروع شده است. قبلش هم بود اما زبان علمی نداشتند و با زبان فلسفی میگفتند. کمونیستهایی که قبلاً بودند، توجیهشان همین بود؛ میگفتند: این ذرات در اثر ترکیبات پیچیده به جایی میرسد که فکرکردن خاصیت آن میشود. چطور خاصیت نمک شوری آن است، در این کتابها هم مفصل بود. میگفتند: سیستم پیچیده مرکب مغز انسان طوری است که از آن خاصیتی تراوش میکند که اسم آن فکر و فهم و استدلال است.
اینها را با مطالبی که عرض میکنم، کالشمس میتوان رد کرد. یعنی برای هر کسی واضح است. حالا بیانات آنها کلی بود و میگفتند به جایی میرسد که فکر میکند. اما الآن در زمان ما با پیشرفت بینرشتهای، علوم مختلف دست به دست هم دادهاند ...؛ چند علم هست که دارند با هم کار میکنند، میگویند علوم شناختی (Cognitive science). الآن خیلی بهدنبال این علم هستند. اینها رویکردی دارند که در آینده به نفع این چیزی است که عرض میکنم. اما فعلاً، کسانی که بهدنبال این علم هستند، دنبال همین فرمایش شما هستند که ما میرویم انسان را بهعنوان یک بدن مادی، چیزهای که عملکرد مکانیکی، شیمیایی، امواجی دارد [بررسی میکنیم] - یک وقتی مغز صرفاً کار مکانیکی و شیمیایی میکرد، حالا میگویند مغز ما کار امواج الکترو مغناطیسی هم انجام میدهد - هر چه از علوم داریم دست به دست هم میدهیم و روی هم میگذاریم و در میآوریم. تا حالا هر چه شما میگفتید کار روح است، ما در این سیستم بدنی به شما نشان میدهیم. رویکرد این است.
لذا من عرض میکردم رویکردی است که شروعش برای این است که آن را پیدا کنند. مثالی که عرض میکردم همین رادیو بود. رادیو را جلوی کسی میگذارند و صدا در میآید. یک رویکرد این است که پیچ گوشتی و آچار میآورم، هر طوری هست گوینده را در دل این رادیو پیدا میکنم. رویکرد خوبی هست یا نیست؟؛ رویکرد بچهگانه است. رویکرد جاهلانه است. اما برای جاهل مغز، رویکرد خوبی است. چرا؟؛ چون بعد از اینکه پیچ گوشتی آورد و این رادیو را باز کرد، تمام کوچه و پس کوچه رادیو را رفته است، حالا دیگر مطمئن است که دیگر هیچ جزء ریزی نیست که من از این رادیو ندانم. فایدهاش این است که آن چیزی که میگفت: درست نیست. الآن میگوید حالا که دیگر مطمئن شدم باید از نو ببینم که این صدا از کجا میآید. این دفعه با دید باز میبیند که این یک گیرنده بود، دم و دستگاهی هست، امواج رادیویی دارد، فرستنده دارد، مرکزی دارد. چرا او مطمئن شد و به این دل داد که اینها هست؟ بهخاطر اینکه مطمئن شد صدای گوینده و خود گوینده در رادیو نبود.
الآن هم عرض من همین است. یک کارهای روح دار است که فعلاً مشوب است. مثلاً فرض بگیرید روح چندین میلیارد کار انجام میدهد. همهی اینها را بهصورت علم شهودی داریم، الآن میگوییم حالا بگوییم کجا است؛ من این بدن را باز میکنم و همهی این چند میلیارد را کف دست شما میگذارم. میگویم این سیستم مرکزی شبکهی عصبی ما است. وقتی همهی کوچه و پس کوچهاش را رفتیم، بعد میبینیم از این یک میلیارد کار روح، یکی از آنها کافی است تا مطمئن شویم که برای اینها نیست. بشر میایستد و میگوید ما همه را رفتیم. میلیاردها کار ذهن را در این بحث پیدا کردیم، یکی از آنها مانده است، آن یکی را چه کار کنیم؟! البته بیش از اینها میماند. ولی همان یکی کافی است تا مطمئن شود که ما چیزی بیرون این بدن داریم. ارتباط او با اینجا به چه صورت است؟ بدن ما یک آنتنی میخواهد که با آن رابطه برقرار کند. همانطوری که رادیو یک آنتی دارد که با آن رابطه برقرار میشود، در مغزمان نیز بهدنبال آنتن میگردیم. حالا باید ببینیم در کجای مغز ما یک آنتی نصب است. لذا رویکردی است که مئآل آن، خیلی خوب است.
شاگرد: فعلاً چه کار کنیم؟
استاد: فعلاً راهی که دارد این است: خیلی ساده است؛ ما در مطالب و پیشرفت ریاضی؛ به تبع دویست و سیصد سالهی آنالیز ریاضی، بینهایت بالفعل، برای بشر، به یقین فوق شمس رسیده است. در فضای علمی به این صورت است. یعنی ارسطو که همهی بینهایتها را به بینهایت بالقوه تحلیل میکرد، با پیشرفت ریاضی در زمان ما، دیگر محال است که حرفش سر برسد. واضح و آشکار است. الحمدللّه بشر الآن این راه را رفته است و اطلاعاتش هم در دسترس است. محال است که این سر برسد که بینهایت را بتوانیم با بینهایت بالقوه توجیه کنیم. اصلاً دیگر تمام شده است. تمام پلهای پشت سر بشر در تحلیل بینهایتها، با بینهایتهای بالقوهی ارسطویی، خراب شده است. دیگر راه برگشت ندارد. اینچنین فضایی، از ما کار میطلبد. ما الآن باید از دبستان شروع کنیم و این بینهایت بالفعل را جلوی دید بشر بیاوریم. بینهایت بالفعل تعینی دارد که برای بشر قابل دستیابی است. این تعین بالفعل که مشهود او است، بههیچوجه این بینهایتها نمیتواند در دماغ او و در دستگاه ادراکی او که متناهی است، جا بگیرد. فعلاً در زمان ما، این بهترین راه است. اگر ما این راه را برویم، تمام است. من خودم تجربهی خارجی دارم که تمام میشود. یعنی باید مبادی واضح باشد و کسی باشد که اینها را بداند و متخصص کار باشد. حرف را نگاه کند.
الآن برای بشر واضح است که بینهایت بالفعل متعین در ثابتات ریاضی داریم که نحو وجودش مادی نیست. ورای ماده است. وقتی به اینجا رسید، آن وقت خدا در ما چیزی گذاشته که بهوضوح میرود و اینها را شهود میکند. اینها را سر و ساماندهی میکند. آن تعینها و دنبال اینها رفتن، ما به الارتباط این است که بدن ما تنها این نیست که در محدودهی جمجمه و بدن مادی است. حتی بالاتر میبرم؛ اگر در یک جایی فرض گرفتیم که مغز ما بهعنوان یک جمجمه، در ارتباط بالفعل با تمام عالم مادی باشد؛ اینکه محال نیست؛ الآن در صدد هستند که مثل فلشهایی که به کامپیوتر میزنیم، حافظههایی را به مغز بشر ضمیمه کنند. مفصل دارند کار میکنند. یعنی حافظهی بشر حد محدودی دارد، در صدد هستند کاری کنند تا حافظهی ضمیمه برای مغز درست کنند. در آینده چیزهایی را به مغز بشر متصل میکنند تا به حافظهی او افزوده شود. نمیدانم شنیدهاید یا خیر.
خُب، الآن چرا زحمت صنعتی بکشیم؟ فرض میگیریم این جمجمهی ما بالفعل با تمام عالم وجود مادی، در ارتباط است، در عینحال این بینهایت ریاضیای که الآن عرض کردم را، این مغز ما نمیتواند سامان دهد. یعنی عالم ماده، از عالم ریاضی کم دارد. نه کمی که بهصورت یک لیوان و دو لیوان باشد، کم اقیانوس اقیانوس و لایتناهی. الآن این برای بشر واضح است. حتی خود براور (Jan Brouwer) در فلسفهی ریاضی، شهودگرا بود. در سال 1920 به بعد در فلسفهی ریاضی گرایشی هست که میگویند شهودگرایی. میگوید: این بینهایتها برای ما بیخودی است؛ خیالبافی نکنید. تا زمانیکه ما بینهایت را قدم به قدم نسازیم اصلاً قبول نمیکنیم.
ریاضیدان دیگر که صورتگرایی را ارائه کرد، هیلبرت (David Hilbert) بود. او گفت: آقای کانتور (Georg Cantor) که در بینهایتها اعداد ترانسفینی (transfinite) را درآورده بود، احدی قادر نیست درب باغ سبزی که کانتور گشود و به ما نشان داد را ببندد. یعنی میخواست بگوید این آقا ذهن بشر را با لایتناهی آشنا کرد. هزاری بگویید که اینها موهوم است، باید بسازیم و …، تمام شد. او درب این باغ سبز را به روی ما گشود. گشودنی است که ما الآن از آن استفاده نمیکنیم. اتفاقا آتئیستها از باب جهل، خیلی از آن استفاده کردهاند. از پارادوکس مجموعهها علیه خداوند استفاده کردهاند. کتاب نوشتهاند و همهی آنها هم چرت و پرت است! یعنی از اول تا آخرش، واضح است که مردود است. خود کسانی که اینها را گفتهاند هرگز از آن برای این استفاده نکردهاند. اما کسانی که میخواهند استفادهی تبلیغاتی بکنند، کتاب مینویسند و میگویند: معنای پارادوکس مجموعهها این است که خدایی نیست. یک حرف چرت! از این طرف، آنها برای اغراض چرت خودشان از این استفاده میکنند، اما متأسفانه از این طرف استفاده نمیشود.
پس فعلاً تا این علوم شناختی به بلوغ خودش برسد، بهترین چیز این است که حتی اگر دماغ بشر به اندازهی کل عالم ماده شود، باز نمیتواند بینهایت بالفعل را سامان دهد.
شاگرد: آنها عالم ماده را بینهایت نمیدانند؟
استاد: دو مبنا است. الآن کل عالم ماده را بینهایت نمیدانند. میگویند: کل عالم ماده متناهی بیکران است. در اصطلاحات علمی، نه ریاضی. فعلاً کاری با ریاضی نداریم. میگویند: عالم ماده متناهی است اما بیکران است. چرا؟؛ چون هندسهی آن، هندسهی اقلیدسی نیست. هندسهی آن، هندسهی کروی و شبه کروی است. بیضوی است. وقتی هندسه بیضوی بود، عالم متناهی است، اما کران ندارد. نمیتوان گفت: از اینجا دیگر تمام شد. این چیزی است که از نظر علمی امروز میگویند. متناهی بیکران. این یک مبنا است.
شاگرد: آن مبنا هم باشد باز هم حرف شما سر میرسد؟
استاد: باز هم سر میرسد. نمیدانم دنبال کتاب «جهان ریاضی ما»، رفتید یا نه. چند نفر با هم بشوند و با مشورت گرفتن از اساتید این فن، این کتاب را ترجمه کنند. الآن که دیگر خیلی حوصلهاش نیست. حدود هفت - هشت سال پیش بود، بینی و بین اللّه تعجب میکردم؛ ببینید چطور علیه ما کار میکنند! اولین زبانی که شاید کتاب پندار داوکینز را ترجمه کردند، فارسی بود. یعنی همان روزهای اولیهای که این کتاب ملحد از چاپ بیرون آمد، به اولین زبانی که ترجمه شد، فارسی بود. در سایتها گذاشتند. «پندار خدا». خُب، برای انگیزههای بیدینی که دارند، کار میکنند. «بنوره عاداه الجاهلون»3؛ از امام کاظم علیهالسلام است؛ در روضهی کافی است. «بنوره عاداه الجاهلون»؛ خودشان خبر ندارند که به نور اللّه دارند به جنگ خدا میروند. عبارت امام خیلی عجیب است. یعنی مؤمن موحد اینقدر آرام است که آنهایی هم که به جنگ خدا میروند، امام میفرمایند: «بنوره عاداه». نمیگویند: «بظلمته»، میگویند: «بنوره». خیلی تعبیر عجیبی است. یعنی حتی کسانی که به جنگ خدا میروند و با خدا دشمنی میکنند و جاهل هستند، «بنوره» است. شبیه آن را گفتم؛ کتاب مینویسد در نبود روح. قبلاً هم برهان از او بهسوی او را عرض کرده بودم.
شاگرد: «و بعظمته و نوره عاداه الجاهلون».
استاد: واقعاً به مطالب انبیا و اوصیاء علیهمالسلام دل نمیدهند. کسانی که منکرند، اگر دل بدهند میبینند اصلاً قابل انکار نیست. ما یک چیزی نمیگوییم که پشت کوه قاف مبهم باشد، ولی علومی داریم که شما ندارید. اما اصل محکماتی که به شما القاء میکنیم، قابل شک نیست. «بَلۡ يُرِيدُ ٱلۡإِنسَٰنُ لِيَفۡجُرَ أَمَامَهُۥ، يَسۡـَٔلُ أَيَّانَ يَوۡمُ ٱلۡقِيَٰمَةِ»4، خیلی آیهی عجیبی است، میخواهد محدود نشود، لذا خیلی از حرفها را میزند. وقتی همهی چیزها گذشت و سرمایه را از کف داد، خوشگذرانیهایش را کرد، چشم باز میکند و میبیند گویا یک واقعیاتی هست. من آن روز تا حالا میگفتم به این دلیل بود که انگیزه داشتم.
شاگرد: بینهایت بالفعل را اجمالاً میفهمیم یا تفصیلاً میفهمیم؟
استاد: آنچه که برای بشر الآن واضح شده این است: میگوید ما میتوانیم تعین نفسالامری بیرون از خودمان را برای این بینهایتها به شما نشان بدهیم. بینهایتهای جور واجور. با کامپیوتر عددگذاری هم کرده است. او میگوید اعداد طبیعی، الف صفر است. الف عبری را میآورد. در این کتابهای منطق ریاضی میگویند بینهایت امگا. امگا، آخرین حرف است. یعنی پایینترین بینهایت. اولین بینهایتی که از نظر قوت بینهایتی از همه کمتر است، همان الف صفر است. اینها اعداد بینهایتها است. یعنی همانطوری که عدد یک و دو داریم، بینهایتها هم درجهبندی دارد. پایینترین بینهایت، الف صفر است که همان بینهایت امگا است. این همان اعداد طبیعی است. اعداد گویا و کسری در بینهایت، قوت خیلی بالا و گستردهای دارد. به ریاضی اثبات کردهاند که توان اعداد گویا از نظر بینهایت بودن، برابر است با توان مجموع اعداد طبیعی و اعداد شمارشی. یعنی آن هم الف صفر است. اعداد گویا که خیلی بیشتر از اعداد طبیعی است ... . شما ببینید بین یک و دو، بینهایت عدد گویا است. با این همه اضافی، درعینحال در ریاضی اثبات شده است که قوهی آنها یکی است. از نظر قوت ریاضی، الف صفر است.
شاگرد: فقط میل به صفر میکند و به صفر نمیرسد. برای این است که بینهایت میشود. فاصلهی بین یک و دو.
استاد: اینجا جای میل نیست. اینجا جای واقعیت است. میل به صفر، برای حد است؛ برای مشتق و انتگرال. اتفاقا خود آنالیز بود؛ واقعیتهای بینهایتها به ریاضیدانها مجال داد که میل به صفر را بگویند. اگر نمیتوانستند دستهبندی کنند… .
شاگرد: اینکه فرمودید بین یک و دو، بینهایت عدد است، به این خاطر است که میل به صفر میکند و درعینحال هیچ وقت به صفر نمیرسد.
استاد: بله، درست است. یعنی در تحلیل طوری میشود که هیچ وقت به صفر نمیرسد. اگر منظور شما این است درست است. یعنی چون محال است به صفر برسیم و در بینهایت فقط میل به صفر میکند و هرگز به دو نمیرسیم. مهمتر اینکه مجموعهی اعداد گویا فشرده است. یعنی نه تنها بین یک و دو بینهایت عدد است، بلکه بین هیچ دو عدد گویا نیست مگر اینکه دوباره بینهایت عدد گویا است. به این فشرده میگویند. مثلاً یک میلیونیوم با یک و یک میلیونیوم که این قدر به هم نزدیک هستند، دوباره بین این دوتا بینهایت عدد گویا است. دوباره بین این دو بینهایت، بینهایت عدد گویا است. امروزه اینها صاف شده است. میگویند عدد گویا، بینهایت فشرده است. ولی باز میگویند اعداد حقیقی بالاتر است و [اعداد گویا] به اندازهی کافی فشرده نیست. اعداد حقیقی به اندازهی کافی فشرده است. این اصطلاحات را میگویم تا اینها را یادداشت کنید. بعداً در محافل عملی مثالهایی را پیدا میکنید که این مطالب را بهوضوح پیش میبرد. بیجا عرض نمیکنم. روی مسائلی که تجربه خودش را پس داده است، عرض میکنم. اینها را یادداشت کنید تا بعد ببینید چه آثار خوبی دارد.
الف یک کدام است؟ اعداد حقیقی است. اعداد حقیقی، تمام اعداد گنگ را میگیرد که دیگر گویا نیست. جذر دو، عدد پی، عدد e، اعداد گنگ هستند که در محور اعداد، اعداد حقیقی میشوند. درجهی بینهایتیِ آنها، از شمارش اعداد طبیعی بالاتر است. یعنی خطی که اعداد حقیقی است، اعداد طبیعی و شمارشی نمیتواند آنها را بشمارد. در اصطلاح ریاضی میگویند: اعداد حقیقی ناشمارا است. یعنی محال است که بتوانید به ازای یک و دو، آن را در بینهایت شمارا کنید. بینهایتها را به روش خاصی میشمارند. میگوییم بینهایت را چطور میشمارند؟ یک روشی دارند، میگویند شمارش یک به یک. با روش شمارش یک به یک، بینهایت ها را میشمارند. اعداد حقیقی را نمیتوانند با آن بشمارند.
خُب، در چنین فضایی میخواستیم این را بگوییم: حتی اگر عالم فیزیکی بینهایت هم باشد، نمیتواند این بینهایتهای به این صورت را سامان دهد. ولی اینها ثابتاند. ثابت متعین، نه ثابت ارسطویی. ثابت ارسطویی خیلی تفاوت دارد. ثابت متعین به چیزی که امروزه واضح است.
شاگرد: اگر دستهی بینهایت فقط الف صفرها بودند، میشد.
استاد: یعنی اولین چیزی که فیثاغورس برای آنها بحران ایجاد کرد این بود که آنها با اعداد سر و کار داشتند و میگفتند همه عالم را با اعداد سر و کار میدهیم. عدد پایه عالم است. حرف فیثاغورس بود. اما یک دفعه عدد گنگ پیدا شد. دیدند عدد گنگ در جهان ریاضی یک واقعیتی است، اما خُب، با اینکه عدد کار آنها بود، ولی دیدند بهعنوان یک عدد نمیتوانند عالم را سر و سامان بدهند. بعد چقدر فکر و کار کردند و ائودوکسوس – در تحریر اقلیدس بحث کردیم - آمد و تناسب را یک طور دیگری معنا کرد و ادامه پیدا کرد.
بحث نیمه کاره ماند. برهانهای طولی نظم، یک نظم برین است. اصلاً مقابلش بینظمی نیست. یک نظم مقابلی هم بود. اینها را جدا کنید. مثالهای آن را هم جدا کنید. الآن من هفت - هشت مثال نوشته بودم تا بگویم. وقت رفت. ان شاء اللّه هفتهی بعد عرض میکنم. مثالهای جالبی است که برای کسانی که روی آتئیستها کار میکنند، بحث را جلو میبرد. ان شاء اللّه.
و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
کلیدواژگان:
برهان نظم، برهان نظم الهی، برهان نظم طولی، برهان نظم مقابلی، برهان نظم غیرِمقابلی، بینهایت، بینهایت بالفعل، علوم شناختی، «بنوره عاداه الجاهلون»، فقه اللغة، فاعل بالقصد، علت غائی، آتئیستها، کتاب «جهان ریاضی ما»، بینهایتهای بالقوهی ارسطویی، اعداد حقیقی، اعداد گویا، جرج کانتور،َ دیوید هیلبرت، ارسطو، فیثاغورث، ائودوکسوس.
1 شیخ صدوق، التوحید، ص ٧١.
2. سورهی هود، آیهی 123.
3. الكافي (ط - الإسلامية)، ج 8، ص 124.
4. سورهی القیامه، آیات ۵ و ۶.