بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق؛ جلسه: 31 15/12/1397
بسم الله الرحمن الرحيم
صفحه هفتاد و یک بودم. حضرت فرمودند:
مقتدر بالآلاء وممتنع بالكبرياء ومتملك على الأشياء فلا دهر يخلقه ولا وصف يحيط به1
در جلسه قبل داشتیم عبارات قاضی سعید قمی را در شرح این جمله میخواندیم. شما فرمودید نیابت صفاتی که معتزله میگویند، در اینجا هست یا نیست؟ گفتم اگر اینطور باشد، هست. راجع به نیابت در دو کتابی که آقا زحمت کشیده بودند، مطالبی آمده بود. در یکی از این کتابها مؤلف کتاب گفته بود هر چه در کلمات قدماء معتزله تفحص کردم، مسأله نیابت ذات از صفات را پیدا نکردم. اولین عبارتی که کلمه نیابت را به آنها نسبت داده، صاحب اسفار است. آخوند بهآنها نسبت داده و بعد هم مدام تکرار شده است. لذا خودشان خیلی مطمئن نیستند.
علاوه، آن طوری که مقصود آنها را دیدم، غیر از آنی است که ما صحبت کردیم. من گفتم اگر مقصودشان این است، درست است. ولی اصلاً خود کلمه نیابت هم مطلب را میرساند؛ آن چه که ما گفتیم ینبوع بود. یعنی اساساً تماماً کمالیت صفات کمالیه، متخذ است. نه اینکه بخواهد ذات به آنها کامل شود. این اصلاً معنا ندارد. بلکه کمال شدن آنها به این دلیل است که مسبوق به ذات الهی هستند و از مظاهر الهی هستند. بحث ما به این صورت شد. اما معتزله مشکل علمی داشتند؛ گفتند این ذات به صفات محتاج میشود. برای اینکه محتاج نشود، میگوییم خود ذات نائب صفات است، بدون اینکه به آنها محتاج شود حکم آنها و لوازم آنها را میآورد.
شاگرد: شاید مشکل آنها تعدد بوده. تعددی که شما مورد نظرتان هست، آنها هم مشکل داشتند.
استاد: یا نیاز بوده، یا عینیت و تعدد بوده؛ تعددی که قدماء قائل بودهاند، نفی آنها بوده. علی ای حال خود کلمه نیابت درست، ضد مقصودی است که ما تقریر میکردیم. چون ما میخواهیم بگوییم ذات که نائب آنها نیست؛ نائب یعنی آنها اصل هستند یا منوب عنه اصل است؟ منوب عنه، اصل است. خُب حالا وقتی ذات، نائب صفات است، یعنی خلاصه ما علم و قدرت را میخواهیم؛ چون مشکل داریم ذات، نائب میشود. این فضا درست صد و هشتاد درجه با آن چیزی که من عرض میکردم فرق میکند. ما میگوییم صحبت سر هویت غیبیت الهیه و مبدائیت مطلق این است که هر کمالی از علم و قدرت را بگویید، اصلاً کمالیتش را از او گرفته است. معنا ندارد که او، نائب آنها باشد.
شاگرد: شاید مراد آنها همین بوده و میخواستند یک طوری بیان کنند.
استاد: اگر مرادشان این بوده که اصلاً حرفی نداریم.
شاگرد: حکیم لاهیجی هم دارد؛ تصریح نمیکند، میگوید کاری که از دیگران به ضمیمه صفت در میآید، از او بدون ضمیمه در میآید.
استاد: باز این نشد. این غیر از آن است. ما نمیگوییم کاری که از دیگران با صفت میآید، از ذات او بدون صفت میآید. ما میگوییم کاری که از دیگران با صفت میآید، اصل آن صفتش، اصل کمالیت صفتش به او بر میگردد. نه اینکه این کار از او بدون صفت میآید. خیلی تفاوت میکند. «به توصف الصفات»؛ این مضمون، غیر از این است که در جای دیگر که موصوف با وصف کار انجام میدهد، او بدون اتصاف انجام بدهد. اصلاً دو فضا است و دو بحث است. این برای نکتهای است که شما فرمودید.
حرف دیگری هم راجع به شرح قاضی سعید عرض میکنم. یکی مربوط به استاد ایشان بود. فرمودند سه استاد داشتند؛ فیض و فیاض و ملارجب علی تبریزی. اینها در کلمات بود. مانعی هم ندارد از هر کدام از این اساتید در یک بخشی متأثر باشند. ولی شاید از مجموع عباراتی که از رساله اثبات واجب ملارجب علی دیده شد، ریخت عبارات قاضی سعید خیلی فرق میکند. درست است که استادشان قائل به اشتراک لفظی هستند، قائل به عینیت صفات با ذات نیست. این مبانی درست است، ملارجب علی به این دو مبناء قائل است. اما نحو بیان با عباراتی که میآورند، گمانم این است که قاضی سعید یک جوشش هایی از خودش داشته است. چون عبارت شیخ رجب علی تبریزی از نظر قوت کار و اینکه خیلی محکم بین ذوق و کلاس تلفیقی کرده باشد، خیلی دیده نشد. ولو خیلی از اشکالات تعلیقه کتاب را ایشان جواب بدهد، ولی آن نحو استفادهها نیست. مباحثه جدا میخواهد. لذا قبول است که قاضی سعید شاگرد هر سه نفر بوده، ولی تأثر او از حرفهای شیخ رجب علی هم محتمل است، چون مبنایش هم از نظر کلاسی همان مبناء است اما آن تقریری که ایشان دارد، همان تقریری باشد که استاد دارد، باید بیشتر تأمل کنیم. این هم برای استاد بود.
این هم نکته خوبی است؛ شرح محقق کتاب آقای حبیبی بر شرح قاضی سعید، در سه جلد چاپ شده است. نجف قلی حبیبی؛ علی ای حال زحمت کشیدهاند.
شاگرد: روحانی نیستند؛ دانشگاهی است ولی خیلی از کتابها را تصحیح کردهاند.
شاگرد٢: تازهگی قانون ابنسینا را هم تصحیح کرده است.
استاد: نکتهای که میخواستم تذکر بدهم، این است: در شرح توحید صدوق قاضی سعید، فقط مقدمه محقق در جلد اول را نبینید. ایشان برای جلد دوم و برای جلد سوم، دوباره مقدمه محقق را آورده، آن هم با چه مطالب خوبی. یعنی در هر سه جلد، سه مقدمه محقق را با هم جمع کنید. مناسب این است که بعداً هر سه مقدمه را اول کتاب بیاورند تا هر کسی نگاه میکند به خیالش تمام مطالب محقق در همین جلد اول است. مطلبی که میخواهم عرض کنم این است: در مقدمه جلد دوم، محقق میگوید وقتی میخواستیم جلد دوم را چاپ کنیم، راجع به زندگی نامه قاضی سعید مطالب جدیدی پیدا کردیم. لذا در مقدمه جلد دوم میآوریم که در مقدمه جلد اول نیست.
یکی از آنها که برای بحث ما جالب است، این است: ایشان میگویند قاضی سعید قمی که به این اشتهار هست، از نظر معیشت و اموال وضع خوبی داشتند. طوری بود که در یک جریانی که پیش آمد، یخ میخواستند؛ آخر تابستان بود؛ شاید مجلسی داشتند؛ گفتند این را برای ما نگه دارید. آنها یک جوابی دادند؛ گفتند کسی که به این صورت درخواست یخ دارد، باید خودش یخچال بسازد. نمیشود که شما به یخچال عمومی سفارشی بدهید که کار دیگران مختل شود! ایشان هم گفتند حرف درستی است. چون متمکن هم بودند. لذا در خود قم آمدند و یخچال قاضی را ساختند. آن یخچال بیرون قم بود. این را دیدم، خیلی جالب بود. همه یخچال قاضی را شنیدهایم اما نمیدانستیم که این قاضی، قاضی سعید قمی هستند. آن زمان تقریباً حومه قم بود؛ یک ساختمانی را گرفتند و چون متمکن بودند یک یخچال ساختند. یخچال چه بود؟ یعنی برف را در زمستان میآوردند و در آن ذخیره میکردند. تا پایان تابستان برف و یخ آماده داشتند. کارخانه یخ که آن زمان نبود. یخچال های قدیمی به این صورت بود.
شاگرد: یا اینکه آب میریختند. در کاشان هنوز یخچال ها هست. خیلی گود است و بالای آن را هم ساختهاند. آنها را آب میکردند و در زمستان یخ میبست. پله داشته و به مرور زمان میرفتند یخ ها را میشکستند و میآوردند. همان گنبدی که بالا دارد، در پایین هست، زمستان پر از آبش میکردند و یخ می بسته. فصل تابستان یخ را میشکستند.
استاد: فقط سؤالی که هست این است که معمولاً درجه حرارت دل زمین بالا است.
شاگرد: بهخاطر گنبدش بوده. نمیدانم چه کار میکردند. مثلاً باز میکردند و مثل بادگیر مانند میشد.
استاد: بله، باید بادگیر مانندی شود که یخ بزند. در دل زمین اصلاً یخ نمیزند. شاهد روشن ترش؛ خیلی از چشمه هایی که در تابستان سرد است، در زمستان وقتی آب بیرون میآید سردی کذا را ندارد.
علی ای حال این از چیزهایی بود که جالب بود. سالها یخچال قاضی شنیده بودیم؛ این یخچال ساخته خود مرحوم قاضی سعید بوده. دو برادر هم بودند.
شاگرد: پدر من که دیده بود، اینطور تعریف میکرد.
استاد: در یزد هم یخچال های کوهی هست. با الاغ میرفتند برف میآوردند. تا اواخر تابستان به دل کوه یخچال میگفتند. به گمان من آن را میآوردند و ذخیره میکردند. اما اینکه خود آب را میریختند، اصلاً نه شنیده بودم و نه در ذهنم بود. حالا چه کار میکردند که آن پایین یخ میزند، باید سؤال شود.
مرحوم قاضی سعید دو برادر بودند، هر دو اهل فضل و علم بودند. شاید خود سعید برادر کوچک تر بوده باشد و نزد استاد هم شاگردی کرده باشد. شیخ محمد و شیخ سعید.
شاگرد: قاضی بوده که قاضی سعید میگویند؟
استاد: شاید بله، در دربار صفویه خیلی به فضل شناخته شده بود. خیلی مجلل بودهاند. میدانستند که عالم بزرگی است.
شاگرد: قبلاً یک مقامی بوده به نام قاضی عسگر. قاضی لشگر بوده.
استاد: شاید هم نوشته باشند؛ هر دو اخوی مجلل بودهاند. پدرشان هم در قم بزرگ بودهاند. خود اساتید ایشان هم؛ در مقدمه جلد دوم شرح قاضی سعید، محقق کتاب یک مکاتبهای را از قاضی سعید به استادش فیض میآورد. خیلی دیدنی است. در ایامی بوده که گفتم قاضی سعید از جوشش خودش می نوشته. به فیض نامه نوشته که من سرو پا سرگردانی هستم. این اقوال، این مبانی مختلف، فلسفه، حکمت و کلام؛ اظهار میکند که تمام وجود من را تحیر گرفته و باید به جایی راه ببرم. فیض هم جواب های خوبی به او میدهد. میگوید کاری به اینها نداشته باش، به روایات توسل کن. به آن فطرت خودت متوسل شو. معارف را با توسل از خدای متعال بگیر. کاری به این کتب نداشته باش. خیلی جالب است؛ همه آنها را نیاورده است. اگر ببینیم اصل مکاتبه و تمام آن کجا آمده خیلی خوب است. این هم از باب نکاتی که از جلسات قبل مانده بود.
عرض کردم ایشان دو مقدمه گفته اند تا «فاء» تفریع را توضیح بدهند. فاء تفریع در «فلا دهر یخلقه». فرمودند «اعلم، ثم اعلم، ف…». اعلم اول چه بود؟
اعلم انّ المقصود من هذه الجمل ذكر أنّ اللّه سبحانه متعال عن أن يحويهالأوعية الثلاثة من الزّمان و الدّهر و السّرمد، إذ هي مراتب مخلوقاته و نسب مجعولاته و مقدوراته، كما أنّه منزّه عن أن يحيط به وصف من الأوصاف العينية و الزائدة، و بالجملة، من التلبّس بالأحوال الوجودية. و علّل الأوّل بالاقتدار و التملّك على الأشياء، و الثّاني بالكبرياء.2
«اعلم انّ المقصود من هذه الجمل ذكر أنّ اللّه سبحانه متعال عن أن يحويهالأوعية الثلاثة من الزّمان و الدّهر و السّرمد»؛ این یک مطلب مهمی است. یک سه ظرف و سه وعاء داریم که خدای متعال از همه اینها برتر است. این قسمت از مقدمه اول دو-سه هفته طول کشید. «إذ هي مراتب مخلوقاته و نسب مجعولاته و مقدوراته».
«كما أنّه منزّه عن أن يحيط به وصف من الأوصاف العينية و الزائدة»؛ عینیت، یعنی عینیت صفات با ذات. همچنین صفات زائده بر ذات. صفات زائد بر ذاتی که اشاعره میگویند، یا صفات عین ذاتی که در بعض تقاریر، معتزله یا صاحب اسفار میگوید. ایشان مفصل با این درگیر میشوند. شارح کتاب هم گفته؛ در مقدمه جلد دوم یا سوم، محقق کتاب میگوید ایشان در دو-سه جا به صاحب اسفار کنایه زده است. کنایههای تندی زده است. یک جا یک آیهای آورده که نمی خوانم! ایشان اینطور محکم برخورد کردهاند. اما در جای دیگری تجلیل بالا بالا کرده و به اسم او تصریح کرده. در مقدمه شرح توحید ببینید. یعنی ایشان میخواهند بگویند قاضی سعید از حیث علوّ علمی با استاد استادش مشکلی نداشته، ولی در بحث عینیت صفات با ذات همراه او نبوده است.
قبل از اینکه این را ادامه بدهم، این را هم عرض کنم؛ در مسأله عینیت صفات با ذات، بهطور کلی صفات خدای متعال، مسأله اشتراک معنوی و لفظی، اینکه کسی مشکل داشته باشد و از سر مشکل داشتن بخواهد بیانی بدهد که مشکل حل شود، با اینکه نه، صرفاً از ناحیه تحقیق مطلب جلو برود، باید خیلی فرق بگذاریم. شما هم وقتی به عبارت نگاه میکنید به این توجه داشته باشید. یعنی طرف الآن مشکل دارد و برای اینکه به اشکال برخورد نکند میگوید پس اشتراک لفظی است، یا پس اشتراک معنوی است. یا پس صفات عین ذات است. چون مشکل داریم برای فرار از اشکال اینطور بگوییم. این خوب است ولی یک بحث کلاسیک است. اشکال پیش آمده و یک تقریر ارائه میدهیم تا آن اشکال، شمشیری به کمر بحث نشود. به وسیله بیانی از ورود اشکال جا خالی میدهیم. این مانعی ندارد. اما آن چه که مهم است، و اگر قاضی سعید این شان را داشته، خیلی خوب است، این است که میخواهد مطلب نفس الامری را تحقیق کند. نه برای فرار از ورود اشکال، این حرف را بزنیم. نه، واقعاً میخواهیم ببینیم واقع مطلب به چه صورت است. کسانی که اینطور حرف زدهاند حرف هایشان مغتنم است. اینها را باید از هم جدا کنیم. این را داشته باشیم تا جلو برویم.
علی ای حال ایشان با عینیت صفات با ذات، بهشدت درگیر میشود. استادش هم شیخ رجب علی هم همینطور است. ایشان هم قبول ندارند. در صفات هم به اشتراک لفظی قائل هستند. شیخ رجب علی در آن رساله، صریحاً وجود را مشترک لفظی میگیرند. در عبارات قاضی سعید من برخورد نکردهام که ایشان وجود را هم مشترک لفظی میگیرد یا نه. ولی کلاً صفات را مشترک لفظی میگیرید. در این گیری ندارد. من گشتم و مواردش را پیدا کردم. قاضی سعید میگوید صفات خدای متعال مشترک لفظی است. اگر میگوییم خدا عالم است، با وقتی که میگوییم زید عالم است، در اینجا عالم به اشتراک معنوی به کار نرفته است. این طور حرف زدن از مثل قاضی سعید خیلی عجیب است!
شاگرد: میگوید مشترک لفظی است یا مشترک معنوی نیست؟
استاد: میگوید الاشتراک باللفظ.
شاگرد2: بین واجب و غیر واجب؛ مثل دوانی که در آن جا تفاوت میگذارد.
استاد: بله، هفته قبل هم عرض کردم؛ طبق مطالبی که صحبت شد اگر آن حرف سر برسد، معلوم میشود که ثنائی میدیدند؛ یعنی یا مشترک لفظی است یا مشترک معنوی است. مشترک معنوی سر نمیرسیده میگویند پس لفظی است. دوباره وقتی فکر مشترک لفظی میکنیم میبینیم اصلاً جور در نمیآید. آن طرفیها هم همینطور هستند. خود کلمات حکمت متعالیه را ببینید. از یک طرف میگوییم مشترک معنوی است. از یک طرف، در وجودات خاصه اشیاء، همان حرف را میآوریم و نمیآوریم. یعنی در آن جا هم به جایی میرسد که از مشترک معنوی خارج میشوند. اگر خواستید عباراتش را جمع میکنیم و میآوریم.
بنابراین نتیجه این میشود که واقع مطلب یک ثالثی است. واقع مطلب این است که یک عملکردی از ذهن هست که هنوز ناشناخته است. ذهن ما از نظر معرفتی کاری انجام میدهد که آن کار ذهن شناخته شده نیست. مدون نیست. اسمش را نبرده ایم. آن چه که اسم بردهایم، دو تا است؛ مشترک لفظی و مشترک معنوی. میگوییم یا این است یا آن است. بهخاطر اشکال او به این طرف میل میکنیم و دوباره اشکالات آن را میبینیم و به آن طرف میل میکنیم. و حال آنکه واقعش این است که ثالث است. اگر این ثالث باشد و این حرفهایی که عرض کردیم درست باشد، ثالث این است: اساساً وقتی ذهن ما میخواهد با مدرکات و حضوری خودش که مقابل ندارد، از مفاهیم متقابل استفاده کند، نه به نحو مشترک لفظی است و نه مشترک معنوی است. بلکه به نحو اشاری است. یعنی با یک لفظی که محتوای توصیفی دارد، به جای اینکه با آن لفظ و مفهوم توصیف کند، اشاره میکند. چرا؟ بهخاطر تناسب این وصف با مشارٌ الیه، نه بهخاطر وجود این توصیف در مشار الیه. اگر این سر برسد، خب این یک ترفند ذهن است که خدای متعال به ذهن مخلوقش داده؛ وقتی مدون شد و مثالهایش را زدیم و برایمان واضح شد، آینده گان قسم میخورند که ذهن ما در صفات خداوند یا در وجود او دارد این کار را میکند. یعنی نه از مشترک معنوی استفاده میکند و نه از مشترک لفظی.
حالا اشکالات هر کدام را ببینید؛ مشترک لفظی به چه معنا است؟ یعنی لفظ و دو معنا. خب وقتی شما میگویید خدا میداند، مبادا بگویید این مشترک معنوی است! علم خدا کجا و علم ما کجا؟! خیلی فرق دارد. پس لفظ علم در آن مشترک است. عجب! یعنی وقتی ما میگوییم خدا میداند اصلاً نمیدانیم موضوع له این لفظ چیست؟! چه بگوییم خدا قدیر است و چه بگوییم خدا علیم است، نمی فهمیم که چیست! بین ما که میگوییم خدا میتواند با اینکه میگوییم خدا میداند، فرقی ندارد! کجا کسی میتواند بگوید مشترک لفظی است؟!
شاگرد: در ما علم، احضار صور است و در او اصلاً احضار صور نیست. خود همان حقیقتی است که دارد. این قدرش که اشکالی ندارد کسی بخواهد دو معنا کند.
شاگرد2: علم در ما و در او، پس مشترک معنوی شد.
شاگرد: گاهی داریم تقسیم میکنیم، خب مقسم در هر دو وجود دارد. او هم میگوید فقط لفظ مشترک است.
استاد: وقتی شما میگویید انسان، بعد میگویید نگو انسان، چون مشترک لفظی است؟! یک انسان سیاه پوست است و یک انسان سفید پوست است. این مشترک لفظی شد؟! سیاه پوست و سفید پوست یک جور هستند؟! عکس هایشان را نگاه کن، ببین یک جور هستند؟! معلوم است که دو جور هستند. چون انسان گاهی سفید پوست و گاهی سیاه پوست است، پس مشترک لفظی شد؟!
شاگرد: لفظ شیر، یا به آن معنا است یا به این معنا است. بااینحال شما به هر دو اطلاق شیر میکنید.
استاد: اگر ما شیر در بیشه داریم و شیر آب هم داریم، مشترک لفظی است. اگر معنای شیر در بیشه را فهمیدیم ولی هیچ درکی از شیر آب نداریم، وقتی شیر به کار میبریم، از آن چیزی میفهمیم؟! هیچی نمی فهمیم. اگر مشترک لفظی باشد این است. اصلاً از مثل قاضی سعید تعجب است! عرض میکنم ایشان اشکال مشترک معنوی را میبیند میگوید خب آنکه نشد، پس این است. آخر چطور میتوانیم بگوییم علم ما و خدا یک جور است؟! اینکه تشبیه میشود! اگر بگوییم مشترک معنوی است، به دام «ان النمل الصغار…». مورچه میگوید مگر خدا بدون دو شاخک میشود؟! خدا بدون علم میتواند باشد؟! خدای بی علم که فایده ندارد! خب اینکه تشبیه شد. یعنی همین علمی که من دارم، اگر خدا همان را نداشته باشد، ناقص است. این تشبیه است. برای اینکه از تشبیه فرار کنند، میگویند مشترک لفظی است. مشترک لفظی یعنی فقط لفظ را میگویم و معنا را نمی فهمم؟! وقتی میگویم خدا عالم است، یعنی نفمیدم؟!
شاگرد2: لازمه مشترک لفظی این هست که لفظی را بگویم و معنایی نفهمم؟
استاد: مشترک لفظی یعنی اشتراک تنها در لفظ است.
شاگرد2: اگر مشترک لفظی گفتیم، وقتی در مورد خدای متعال استعمال کردیم، ملازمه ای هست که معنایی را نفهمیم؟!
شاگرد: الف را میدانیم ولی ب را نمیدانیم چیست، فقط لفظشان شبیه است.
شاگرد2: خب آن مفهوم را تعریف میکنم و این مفهوم را هم تعریف میکنم. علم در آن جا به این معنا است و علم در اینجا به این معنا است.
شاگرد: علم در آن جا مشترک معنوی میشود.
شاگرد2: همان حقیقتی که لفظا به آن علم میگوییم. لفظ علم را بر این گذاشتیم و لفظ علم را بر آن مفهوم هم گذاشتیم. ولی این دو مفهوم کاملاً از هم جدا هستند و هیچ وجه مشترکی نه در جنس و فصل و نه در هیچ عرضی ندارند.
شاگرد3: مثلاً کسی بگوید علم در آن جا بهمعنای ینبوع است و در اینجا آن وصف است.
استاد: ببینید شما اشتراک را به جنس و فصل فرض گرفتهاید. مگر اشتراک مفاهیم همه جا به جنس و فصل است؟!
شاگرد2: به هر چیزی که شما میگویید، این دو کاملاً دو ذات مباین هستند.
استاد: وقتی عرف عام میگوید خدا هست، زید هم هست، اصلاً دو معنای مختلفی میفهمند؟! هر دو که از این لفظ یک چیز میفهمند.
شاگرد2: بحث همین است که از این دو، یک چیز میفهمد.
استاد: یعنی وقتی ما میگوییم خدا هست و عالم هست، با هم فرقی ندارد؟ وقتی میگوییم خدا هست؛ چون وجود خدا را که بههیچوجهی نمیتوانیم درک کنیم، پس نباید چیزی بفهمیم. مشکلی که مشترک لفظی دارد همین است. این را جواب بدهید. شما قبول دارید که صفات خدا را نمیتوانیم درک کنیم یا نه؟ و بهخاطر عدم تشبیه میگوییم مشترک لفظی است؟ وقتی فرض میگیرید ما نمیتوانیم آن علم خدا را درک کنیم، پس هیچ درکی از «خدا عالم» است نباید داشته باشیم.
شاگرد2: فرض کنید آن علم را درک کنیم؛ یعنی من برای مفهوم علم خداوند یک تعریفی میکنم که غیر از آن علم موجودات و مخلوقات است. چرا نباید دو لفظی باشند که دو معنای مباین از هم داشته باشند؟
استاد: خب تعریف کنید تا ببینیم با آن علم، اشتراک دارد یا نه.
شاگرد2: در مخلوقات گفته اند حضور صورت است، در آن جا بهمعنای… .
استاد: حضورش مشترک شد. فرقش با قدرت چه شد؟
شاگرد: با قدرت فرق میکند.
استاد: پس دیدید که مشترک است. ما در بحث علمی نباید از واضحاتمان فاصله بگیریم. الآن وقتی میگوییم مشترک لفظی، ما از آن چیزی که برای خداوند به کار میبریم، درکی داریم یا نه؟ ما کجا میتوانیم صفت خداوند را بفهمیم؟! پس هیچ درکی نداریم. خب اگر درکی نداریم، پس موضوع له مشترک لفظی را نمیدانیم. اگر تعریف ارائه میدهید پس ما یک درکی داریم. هر تعریفی ارائه بدهید میبینید با علم مخلوق یک اشتراکی دارد که حتی با قدرت خدای متعال فرق میکند. یعنی علم خدا با قدرت خدا، مباین مفهومی است که همین علم خدا که با قدرت او مباین مفهومی است، با علم مخلوقین یک اشتراک مفهومی دارد. یعنی این اشتراک معنوی یک امر روشنی است. یعنی وقتی عرف میگوید خدا میداند یعنی همان میداند. فقط باید حلش کنیم. آن وقت مشترک معنوی هم اشکال دارد. این طرفش هم اشکال دارد. وقتی شما میگویید مشترک معنوی یعنی یک معنا است، معنایش این است که همانطوری که ما هستیم او هم هست. ما صفت علم داریم، او هم دارد. پس تشبیه شد. معضل این است. برای اینکه از تشبیه فرار کنیم میگوییم اشتراک لفظی دارد. برای اینکه تعطیل نشود؛ چون لازمه اشتراک لفظی تعطیل است؛ برای اینکه تعطیل نشود باید سراغ اشتراک معنوی بیاییم.
شاگرد: اشکال اشتراک معنوی را متوجه نشدیم.
استاد: اشکالش تشبیه است.
شاگرد: خلق مصداق و مفهوم میشود. آنها میگویند مصداق و خصوصیاتش….
استاد: استدلالی که آخوند مبنای اصالت وجود و بعد وحدت وجود قرار داده، این است: میگوید من نمی فهمم بنابر اینکه گفتیم وجود مشترک معنوی است، محال نیست که یک مفهوم واحد را از حقائق متباینه به تمام ذات را انتزاع کنیم؟ این استدلال آخوند است. وحدت تشکیکی وجود را آخوند از همینجا استفاده میکند. مهمترین برهانش هم همین است؛ در مشاعر و … . میگوید وجود مشترک معنوی است و از آن طرف محال است که مفهوم واحد مشترک از حقائق متباینه انتزاع شود. خب حالا اگر دو مصداق باشند، از نظر تجوهر، متباین به تمام معنا هستند، چطور میخواهید یک مفهوم را از هر دو انتزاع کنید؟!
شاگرد: بنابراین یک حدی از تشبیه داریم. «لَيۡسَ كَمِثۡلِهِ شَيۡء وَهُوَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡبَصِيرُ»3؛ همان جایی که «لیس کمثله شیء» را میگوید بعد میگوید «و هو السمیع البصیر». تشبیه که مطلقاً نفی نمیشود.
استاد: تشبیه بهصورت مطلق منفی است. «لاتعطیل و لاتشبیه».
شاگرد: اگر تشبیه را مطلقاً نفی کنیم پس از «السمیع البصیر» چیزی نمی فهمیم.
استاد: میفهمیم. مطالبی را که عرض کردم برای این بود که ثالث را بیان کنم. ثالثش این است که نه مشترک معنوی است؛ هفته قبل تأکید کردم که بههیچوجه کلمه انتزاع را قبول نمیکنیم. در هر فضایی شما بگویید از حاق ذات واجب، کلمه وجود انتزاع میشود؛ علم از متن ذات انتزاع میشود؛ اینها را بههیچوجه قبول نمیکنیم. چون ما انتزاع جزاف نداریم. انتزاع تحیث میخواهد. اگر میگویید علم از متن ذات انتزات میشود، آن تحیث به حیثی که علم از آن انتزاع میشود متفاوت از تحیثی است که قدرت از آن انتزاع میشود. و الّا اگر اینها را انکار کنیم خلاف واضحات میشود. وجود بسیط من جمیع الجهات، لیست له الّا حیثیة واحدة، اما هم علم از او انتزاع میشود هم قدرت از او انتزاع میشود! خب این یعنی چه؟! فقط یک لفظی را میگوییم که گفته باشیم! لذا آقای طباطبایی ولو در کتابهای کلاسیکشان نگویند درجاییکه مطالب ارتکازی میگویند به تفصیل اینها را قبول کردهاند. همینطور هم هست و واضح هم هست.
خب آن چه که الآن مبناء است، این است: اشتراک معنوی بهمعنای اینکه یک معنایی که در دل لفظ است، به نحو اتصاف به موصوف برود. ما این را نداریم. اشتراک معنوی بین اوصاف واجب با ممکن نیست. پس یک وصف مشترک که این لفظ دال بر آن باشد که هم در واجب و هم در ممکن باشد، نداریم. اشتراک معنوی خراب میشود.
شاگرد2: چه واسطه ای هست که هم به این اشاره میکند و علم میگوید و هم به آن اشاره میکند و علم میگوید؟ اگر وجه مشترک نباشد اشارهای هم صورت نمیگیرد.
شاگرد: به تناسب.
استاد: نه. پس اشکال در مشترک معنوی توصیف بود. از آن طرف در مشترک لفظی هم خیلی واضح است که مشترک لفظی نیست. اصلاً این طرفش اوضح است که مشترک لفظی نیست. مشترک معنوی است که کار دارد. خب روی فرمایش شما؛ گویا شما تسلیم برهان آخوند شدید که در وجود گفت، در صفات هم همینطور. یعنی محال است که مفهوم مشترک معنوی علم، بدون جهت وحدتٌ مّا انتزاع شود. الآن در مانحن فیه آیا علم مخلوق با علم خالق، یک نحو سنخیت، وحدت سنخیت، وحدت تشکیکی دارد یا نه؟ این برهان به آن نیاز دارد یا نه؟ اساس حرف ما این است: ذهن یک کار منطقی ناشناخته و نا نوشته انجام میدهد. وقتی مثالش را زدیم و دهها مثال ردیف شد، کمکم برگشتیم و دیدیم عجب، ذهن ما این کار را میکند اما مدون نشده بود؛ اگر این ترفند ذهن را کشف کردیم همه اینها حل میشود. تند تند میبینیم که خوب شد. نیازی به آن نداریم. آن برهان آخوند هم طور دیگری در میآید.
خب این سؤال چیست؟ من مثالهایی را عرض کرده بودم. ذهن ما تا دو مقابل هم را نبیند اصلاً برایش مفهوم ظهور نمیکند. شاید این مقدمه را قبلاً گفته باشم. اساساً ظهور مفاهیم برای عقل به مقابله است. حتی در مثل نور؛ اگر شما از اول تولد، یک نور یک نواختی همه جا بود؛ هیچ کجا نبود که این نور سایه شود، اگر این نور بود درکی از خود نور نداشتید. چرا؟ چون نور و ظلمت؛ همه جا با ظهور نور دم ساز بودیم. چون مقابل ندیده بودیم، همه جا به علم حضوری با نور بودیم اما ظهور مفهوم علم حصولی برای ما نداشت. اگر در اینجا اشکالی دارید بگویید. اگر از اول تولد هر کجا رفته بودیم، با یک نور ثابت همه جا فراگیر بودیم و در هیچ کجا فقد آن را ندیده بودیم، ولو همه جا آن را میدیدیم، مثل ماهی در آب، اما ظهور نور برای ما مفهومی نداشت. میگفتیم نور چیست؟! چون خلافش را ندیده بودیم. پس موطن و خاستگاه ظهور مفاهیم مقابلات است.
شاگرد: چون هنوز مستدل نشده، نمیتوانیم یک نتیجه کلی برهانی از آن بگیریم. قبلاً استدلال آن را فرمودهاید؟ در بحث نور چون ارتکازی است آن را قبول میکنیم اما اینکه این ادعای کلی را در همه مفاهیم قبول کنیم، نه. یعنی چطور این را مستدل کنیم که امکان ندارد یک مفهومی بدون مقابله در ذهن ما ظهور پیدا کند؟
استاد: اگر میبینید در مفاهیم دیگر ابهام دارد، به این خاطر است که چند مقابل در آن جا هست. ضابطه این بود: چرا برخی از مفاهیم در تصور بدیهی هستند و برخی نظری هستند؟ ضابطه خیلی خوب بود. هر گاه مفهومی باشد که تنها یک مقابل داشته باشد، این مفهوم بدیهی است. چون در اینجا تقابل را درک میکنید و هر دو را میفهمید. لذا مفهوم بدیهی است. وجود و عدم؛ واحد و کثیر. هر مفهومی که یک مقابل دارد بدیهی است. این یک ادعا است، فکرش را کنید و ببینید درست در میآید یا نه. پس مفاهیمی که یک حالت ابهام دارد، برای این است که در دل آن مفهوم چند مفهوم هست. لذا چند مقابل دارد. وقتی انسان را تعریف میکنید میگویید «جوهر جسم نام»، همه اینها در آن هست. مقابل جوهر، عرض است. مقابل جسم، لاجسم است. مقابل نمو، لانمو است. تا به ناطق میرسید که مقابلش لاناطق است. پس انسان چرا مبهم است؟ چون در دلش مقابل ها دارد. و لذا شما نمیتوانید در وجود بگویید، من وجود را بوجهٍ تصور کردم. چون مفهوم روشن است؛ وجود و عدم. بدیهی است. اما میتوانید بگویید انسان را بوجهٍ تصور کردم. یعنی دو-سه مقابل را فهمیدم و برخی از آنها را نفهمیدم.
شاگرد: در بحث وجود و عدم، وقتی وجود را فهمیدیم اصلاً عدم، فرض ندارد. عدمی نیست که به وسیله آن وجود را بشناسیم.
استاد: قبلاً از همین فرمایش شما در این مباحثه یا در مباحثه اصول مفصل بحث شده است. من خلاصه آن را عرض میکنم. همین تقریری که اساتید هم دارند. یک بچه را در نظر بگیرید، وقتی گرسنه میشود علم حضوری به احساس گرسنگی خودش ندارد؟! دارد. بعد که شیر خورد و سیر شد، بهخاطر حافظهای که خدا به او داده، یادش هست که قبلاً گرسنه بودم و الآن نیست. دارد نبود آن حالت را مییابد. چرا ما عدم را نمییابیم؟! عدم خاص را مییابیم. الآن که سیر است، با حافظه خودش میگوید الآن سیری را مییابم. گرسنگی را نمییابم.
سادهتر را عرض کنم؛ بچه دیروز روی طاقچه یک تابلو را دید. در حافظهاش هست که دیروز روی طاقچه بود، فردا همین بچه میبیند که تابلو نیست. میگوید حالا مییابم که تابلوی دیروز حالا نیست. چرا عدم را نمییابیم؟!
شاگرد: در وحدت و کثرت، از وحدت و کثرت های جزئی میتوانیم واحدی را تصور کنیم که بینهایت باشد و مقابل هم ندارد. یعنی لزومی ندارد که هر چیزی به مقابل درک شود. از عدم اضافی، عدم مطلق را درک میکنیم.
استاد: من بعداً میخواهم همین حرف شما را بگویم. ما یک مدرکاتی داریم که غیر مقابلی است. آنها را داریم. نه اینکه بخواهیم برسیم. من میخواهم بگویم رسیدنی نیست. از آن چیزهایی است که همه با هم داریم. با مفاهیم آن چیزی را که همه داریم و مقابل ندارد را به هم پاس میدهیم ولی توصیف نمیکنیم. زیبایی کار این است. ما چیزهای غیر مقابلی را داریم، این قدر هم برای ما واضح است. اما چون مقابل ندارد، در مفاهیم متقابله نمی گنجد. با کمک گرفتن ازمفاهیم متقابل، آن را برای هم احضار میکنیم.
خب حالا چرا از یکی از این متقابلات استفاده میکنیم؟
شاگرد: استدلال بر اینکه درک تنها مربوط به مفاهیم متقابل است، چیست؟
استاد: استدلال دارد. من که درک گفتم، منظورم درک حصولی است؛ ظهور مفاهیم.
شاگرد2: این استدلال که ذهن ما فقط و فقط با تقابل میفهمد، چیست؟ بنده فکر کردم که بدیهی است.
استاد: اول فرمایش ایشان را اشاره کنم. اینکه برای آن برهان بیاوریم، خودش مقدمه بود. برهان بر مقدمه… . اگر بهعنوان یک مطلب شهودی ذهن شما معیت کند، کافی است. برهان ها دو جور است؛ یقین مضاعف و … . ما میگوییم متقابلی که ظهور کرده به تقابل ظهور کرده. شما میگویید محال است که غیر از این راه نباشد، این مئونه اضافی میخواهد. استحاله اینکه غیر از این نمیشود با اینکه بهطور شهودی برهان میآوریم که رمز این چیزی که میبینیم این است، دو باب است. حرف ایشان یک مئونه اضافی میخواهد. من میگویم این چیزی که الآن ظهور کرده، به مقابله ظهور کرده. ایشان میگویند بگو محال است که بهغیراز این راه نمیشود ظهور کند.
شاگرد2: همینی که به مقابله ظهور کرده، دلیلش چیست؟
استاد: بهخاطر اینکه وقتی ذهن با چیزی دم ساز است که هیچ کجا آن را مفقود نمیبیند، قوه دراکه او نمیتواند آن را به علم حصولی تبدیل کند. به عبارت دیگر علم حصولی با تضیق جوش خورده است. اصلاً ظهور یعنی تعین. ما ظهور بلاتعین نداریم. مفهوم یعنی حد. تضیق، حد، تعین، ظهور.
شاگرد: سیستم علم، حضور صورت در ذهن است.
استاد: ببینید حضور و ظهور تا زمانیکه یک تضیق نباشد ممکن نیست. خودش برهانی است. تقریرش را هم بنویسید. من بهعنوان مطلبی که واضح بوده عرض کردم.
فقط بخش بعدی میماند. ببینید ذهن ما به جای اینکه توصیف کند؛ چیزی را که مقابل ندارد و توصیف بردار نیست؛ نه به تناسب نفس الامری که بگویید اشتراک شد؛ به تناسب اولویت به آن اشاره میکند. مثال سادهاش، عدد است. مثلاً وقتی میگویید در سفره نان نیست؛ بعد میگویید عدم نان در سفره هست؛ نان در سفره نیست پس عدم نان در سفره هست. ببینید این «هست» یعنی الآن عدم هست؟! نبود را به بودن توصیف کردید، حاضرید به این صورت توصیف کنید؟! درعینحال میگویید مقصود من این نیست که بگویم عدم هست. یعنی واقعیت دارد. واقعیت را همه میدانیم، به علم ما هم افزوده نمیشود. چرا از لفظ عدم برای اشاره استفاده نکردم تا بگویم نبود نان نیست؟ واقعیت نبود به وجود توصیف نمیشود، ولی اگر بخواهم آن واقعیت مشهود را بگویم، کدام یک از این دو مفهوم متقابل عدم و وجود، اولویت دارد که بتوانم اشاره کنم؟ وجود. پس آن واقعیت نبود نان را من به وجود توصیف نکردم، با لفظ وجود به آن واقعیتی که همه میدانیم اشاره کردم. نبود نان هست؛ هست یعنی واقعیت دارد. این اساس عرض من است. پس لذا مفاهیم اشاری که ترفند عجیبی است که خدای متعال به ذهن ما داده، بدون اشتراک معنوی و بدون اشتراک لفظی، آن مدرکی که همه داریم را به هم پاس میدهیم. این حاصل عرض من است.
والحمد لله رب العالمین
کلید: اشتراک معنوی،اشتراک لفظی، وحدت وجود، نفس الامر، مفاهیم تقابلی، نحوه ادراک، ادراک، مفهوم عدم، علم حصولی، بداهت، بدیهی، وجود اشاری، قاضی سعید قمی، اصالت وجود، یخچال قاضی، نیابت ذات از صفات، عینیت صفات با ذات،
1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 71
2 شرح توحید صدوق نویسنده : القمي، القاضي سعيد جلد : 1 صفحه : 378
3 الشوری11