بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۳۹۷

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده

تقریر سابق آقای مجید در ذیل صفحه است


تقریر جدید:

توحید صدوق؛ جلسه 27 17/11/1397

بسم الله الرحمن الرحیم1

مُمْتَنِعٌ بِالْكِبْرِيَاءِ وَ مُتَمَلِّكٌ عَلَى الْأَشْيَاءِ فَلادهر یخلقه

کبریاء؛ عزت و بزرگی غیر قابل جدایی

«مُمْتَنِعٌ بِالْكِبْرِيَاءِ»؛ مسبوق بودن خداوند به زمان و مکان و مفاهیم

به این جمله رسیدیم:

مُقْتَدِرٌ بِالْآلَاءِ وَ مُمْتَنِعٌ بِالْكِبْرِيَاءِ وَ مُتَمَلِّكٌ عَلَى الْأَشْيَاءِ فَلَا دَهْرٌ يُخْلِقُهُ وَ لَا وَصْفٌ يُحِيطُ بِه‏2

شاگرد: منظور از کبریاء چیست؟ مثلاً در روایت دارد «الکبریاء ردائی». تعبیر فارسی آن چه می‌شود؟

استاد: تعبیر «الکبریاء ردائی»3 به این معنا نیست که کبریاء رداء است. یعنی کبریاء آن چیزی است که فقط لباس من است. یعنی این لباس فقط لباس من است. کسی دیگر نمی‌تواند آن را بپوشد. کبریاء به‌معنای رداء نیست. اما آن کبریاء چیست؟ کبریاء مقابل ذلت است. مقابل صغر و حقار است؛ حقیر، ضعیف، رام؛ هیچی از خودش ندارد. «کِبَر» از خودش چیزی دارد. بزرگ است، عظیم است. کبریاء، یعنی به‌معنای واقعی عزیز بودن. کسی که به‌معنای واقعی عزیز است، بزرگ است. «کِبَر» و عزت با هم هستند. «حجرٌ عزیز»؛ سنگی است که خیلی محکم است. عزت به‌معنای استحکام است. وقتی حجر عزیز است، چیزی نمی‌تواند حجم آن را از او بگیرد. کلوخ چون عزیز نیست وقتی آن را فشار می‌دهید از هم می‌پاشد. چون عزیز نبود کِبَرش هم از بین رفت. کِبَری نداشت و از هم پاشید. «کبَر» به‌معنای بزرگی است. چون عزیز است، کبیر است. یعنی کسی نمی‌تواند آن چیزی را که دارد از او بگیرد. نفوذ ناپذیر است. قابل شکستن نیست. پس «الکبریاء» یعنی آن عزت و استقلالی که نمی‌توان از او گرفت. این عزت مساوی با کبریاء است. به‌معنای بزرگی غیر قابل گرفتن است. کبریاء به این معنا، بالاتر از زمان و مکان است. بالاتر از همه اشیاء است که حضرت هم فرمودند. «ممتنع بالکبریاء»؛ یعنی وقتی خداوند متعال عزتی دارد که کسی به او نداده، به هیچ چیزی، به هیچ مفهومی، به هیچ حقیقت قابل تصوری وابسته نیست.

مسبوقیت خداوند بر اصل حیثیت

مکرر عرض کرده‌ام؛ هر چه هم تکرار می‌کنیم و با این‌که بارها در مباحثه عرض کرده‌ایم، وقتی می‌خواهیم فکر کنیم آدم یادش می‌رود. با این‌که این همه تأکیدات روایت سر جایش هست ولی آدم یادش می‌رود. خدای متعال محتاج نیست؛ حتی به یک مفاهیم نفس الامری که کیان وجودی یک چیز را سامان می‌دهد. ائمه فرمودند اگر محتاجش کردید، خداوند قبل و بعد و زمان ندارد. حضرت فرمودند «هو قبّل القبل فلا قبله له». یعنی حتی اگر بگویید قبل خدا و بعد خدا، دارید او را به یک مفهوم محتاج می‌کنید. مفهومی که برای خودش یک حیثیت نفس الامری دارد و می‌آید تا کار انجام بدهد. می‌گویند خداوند را محتاج این‌ها نکنید، چون «قبّل القبل»؛ اصلاً او است که طبیعت قبلیت را آورده است. خودش سابق بر این است. «ایّن الاین»؛ اصلاً او است که طبیعی مکان را آورده است. اگر شما می‌گویید جای خداوند کجا است، یعنی یک جوری به ذات او نسبت به «الاین» تاخر رتبی داده‌اید. «حیّث الحیث فلاحیث له»؛ تحیث یک چیزی است. در کلاس نمی‌توانیم جواب این را بدهیم. این‌ها فقط در السنه اهل البیت علیهم‌السلام است؛ آن هم به‌نحوی‌که آدم بفهمد. «حیّث الحیث»؛ اصلاً تحیث واقعیتی است که دارد کار انجام می‌دهد. عقل شما که تحیث را فرض نمی‌گیرد، درکش می‌کند. حیثیت نفس الامری است. الحیث، التحیث. یک چیزی است که اگر برای خداوند مطرح کردید او را به این محتاج کرده‌اید. ذات او بند به این می‌شود؛ ذات او بالاتر از این است. این کبریاء می‌شود. کبریاء یعنی یک جور عزت و بزرگی ای که نمی‌تواند حتی بند به یک مفهومی شود؛ نمی‌تواند بند به یک حیثیت نفس الامری شود.

نفی قاعده الواحد به نفی مسبوقیت خداوند از حیثیات

لذا قبلاً هم عرض کردم سؤالی که در ذهنم نسبت به قاعده الواحد بود، همین بود. برهان قاعده الواحد را که نگاه می‌کنید می‌گویند ذاتی است که «لیس له الا حیثیةٌ واحدةٌ». این‌که نشد! خود حیثیت، مفهومی نفس الامری است که دارد کار انجام می‌دهد. «حیّث الحیث» یعنی ذاتی که الآن می‌خواهید برایش صحبت کنید، تقدم رتبی دارد بر اصل الحیث و التحیث. باز شما می‌گویید «لیس له الا حیثیة واحدة»؟! این‌طور نیست. یعنی برهان شما با این الفاظی که دارید، به آن جا نمی‌رود.

شاگرد: بالأخره دستگاه فاهمه می‌خواهد او را بشناسد، بالأخره یا شما حیث واحد دارید یا تعدد حیث. وقتی من می‌خواهم شناسایی کنم حتماً باید با حیث شناسایی کنم. واقعیت حیث کجا است؟ برهان الواحد می‌گوید اگر قرار باشد این دو حیث در او معنا پیدا کند تعدد پیدا می‌کند.

استاد: ببینید طبیعی تحیث متأخر از ذات خداوند است. به همین دلیل عرض کردم مهم است. قبول دارید که تحیث با علم فرق دارد؟ فرق دارد یا ندارد؟ با علم و قدرت و هرچه که می‌خواهید بگویید فرق دارد یا ندارد؟ فرق دارد. پس تحیث، یک امر نفس الامری است که نفس الامریت آن با نفس الامریت تکون فرق می‌کند، ولو بر آن سیطره داشته باشد. روایات متعددی هست. ائمه می‌فرمایند اساساً ذات او بر همه این اموری که تکون مفهومی دارند سبقت دارد. سابق بر همه این‌ها است. «بتجهیره الجواهر عرف ان لا جوهر له»4. چرا خداوند جوهر ندارد؟ مگر می‌شود؟! خب هر چیزی یا عرض است یا جوهر است! حالا چون در کلاس با این‌ها مانوس هستیم، تسلیم شویم که خداوند جوهر ندارد؟! کسی که بحث‌های کلاسی را ندیده باشد، می‌گوید خدا جوهر ندارد؟! خب یا عرض است یا جوهر است، ثالثی ندارد. اگر خداوند عرض نیست پس جوهر است! در نهایه با یک زحمتی باید بگویید جوهر کذا است و کذا است، پس خداوند نه جوهر است و نه عرض است. در بحث‌ها دیده‌اید. ولی حضرت به این صورت می‌دهند «و بتجهیره الجواهر عرف ان لاجوهر له». در کلاس شما این را نمی‌بینید. شما در کلاس می‌گویید «ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها». حضرت می‌فرمایند نه، «جعل الله المشمشة مشمشة». بتجهیره الجواهر فهمیده می‌شود که ذات او بر اصل جوهر سبقت دارد.

شاگرد: کسی که اصالت ماهیتی است باید راجع به این حرف‌ها فکر کند.

استاد: این بیانات اساساً یک نحو حکومت دارد بر همه آن‌ها. یعنی وقتی شما این فضا را درک کردید و انس گرفتید همه آن‌ها کنار می‌رود. ولی الآن هم عرض کردم با این‌که این همه سؤالات مطرح شده، باز می‌بینیم سر جایش به کارش نمی بریم. مثل امام معصومی می‌خواهد که معارف، مثل خورشید ملکه الهیه است، سریع جواب می‌دهند. این جواب ها شوخی نیست که آدم آن واقعیت مطلب را ببیند. البته در کلاس هم امثال این‌ها را گفته اند ولی خب زمانی می‌گویند که بحث به حیث و بیث قرار می‌گیرد، ولی در اصل مطالب کلاسیک نیست. به خلاف این‌که اصل مطالب کلاسی طبق این روایات بازنویسی شود.

شاگرد: پس در حرف حکما این حرف‌ها پیدا می‌شود؟

استاد: زیاد هم پیدا می‌شود. ولی طبق مبنای کلاسی که کلاس بر آن مبتنی باشد نیست.

شاگرد: صدرا در اسفار تعبیر «مجوهر الجواهر و مشيئ الأشياء»5 را دارد، اشاره به همین مطلب است؟

استاد: بله، اصلاً غیر از این نمی‌شود. مطالبی که حضرات فرمودند همه جا می‌آید. و الا کسی که در این مسائل غور کند می‌بیند این بیانات کلاسیک کم می‌آورد.

«إِذا لّابتَغَواْ إِلَى ذِي العَرشِ سَبِيلا»؛ انکار خداوند به خداوند

شاگرد: می‌توان گفت این را از روایات گرفته است، بعید است که به ذهن خودش رسیده باشد.

استاد: بله. واقعاً نهج‌البلاغه و خطبات امیرالمؤمنین این‌طور هست. در خود قرآن کریم هم هست؛ «إِذا لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلا»6. این شوخی است؟! «قُل لَّوۡ كَانَ مَعَهُۥ ءَالِهَة كَمَا يَقُولُونَ إِذا لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلا»؛ یعنی آن خدایی که قرآن می‌فرماید، هر خدایی را فرض بگیرید، به هر طوری، محتاج او است. خب یعنی چه؟ چرا؟ چون «ذی العرش» دارد. عرش چیست که چون او ذو العرش است پس باید هر خدایی به او محتاج باشد؟ «لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلا»؛ هر چیزی! لذا عرض می‌کردم اگر بخواهید خداوند متعال را انکار کنید باید به خودش او را انکار کنید. اگر این را فهمیدید دیگر آرام می‌نشینید و یک نفس راحت می‌کشید. فقط باید این را بفهمید. انکار خدای متعال، شروع در انکار او، مبتنی‌بر شروع از خود و اثبات خود او است. محال است بدون شروع از خود او، نبود او را اثبات کنیم. اگر این معلوم شود می‌بینید بر اصل اثبات و همه این‌ها سبقت دارد. روایاتش مفصل است؛ یکی- دو روایت نیست. «بِهِ تُوصَفُ الصِّفاتُ لَا بِها یُوصَفُ، وَ بِهِ تُعْرَفُ الْمَعارِفُ لَا بِها یُعْرَفُ، فَذَلِکَ الله‏»7. این عبارات به قدر و قیمت در می‌آید؟! شما این جمله را معنا کنید. هر وصفی که می‌خواهید هر کجا بیاید، بالاترین کمالاتی که می‌گویید، «به توصف، لا بها یوصف».

«کمال الاخلاص نفی الصفات عنه»؛ الذات ینبوع الکمالات

در جواب آسید احمد، آقا فرمودند اگر مرحله عینیت را به ذات نبرید، لازمه اش خلو ذات الهیه از کمالات است!

شاگرد: «کمال الاخلاص نفی الصفات عنه».

استاد: ایشان نفی صفات را به این صورت معنا نمی‌کنند. آسید احمد هم جواب دادند و گفتند «الذات ینبوع الکمالات»؛ ذات که به کمالات متصف نیست، هر چه کمال هست و اصل کمالیتش به این خاطر است که از او گرفته است. چقدر زیبا می‌شود! یک وقتی شما می‌گویید علم کمال است، خدایی که علم ندارد کامل نیست. یک وقتی می‌گویید علم کمال است، چون کمال بودنش را از خداوند گرفته است. حالا شما می‌خواهید خود علم برود خدا را کامل کند؟! همین تعبیر را در توحید صدوق بیاورید. حضرت فرمودند «العزة لله»؛ طبیعی عزت برای او است. این «العزة» مسبوق به او است. چه تعبیراتی است! حضرت فرمودند نگویید «انّ الله عزیز»، دراین‌صورت کم گذاشته‌اید. بلکه خود «العزة» عزت بودنش را از خداوند گرفته است. «هو الذی عزّ العزة»8، به این معنا «فلا عزة له». به این معنایی که ما می‌خواهیم توصیف کنیم عزتی ندارد. حالا با این لسان می‌خواهیم بگوییم «له حیثیة واحدة». داریم کار نفس الامری می‌کنیم. اینجا است که می‌گویم این برهان تابش را ندارد جلو برود. چون یک تحیث نفس الامری را اثبات می‌کنیم. اینجا است که نمی‌فهمیم. نفهمیدم که مطابق با اصل است و ما هم مطابق با اصل ابرازش می‌کنیم.

شاگرد: فرمایش شما این است که تحیث بعد از لاتعین شروع می‌شود؟

استاد: منظور من این است که برهان الواحد دارد با یک چیز درکی شروع می‌شود. می‌گویند فرض می‌گیریم «لیست له الا حیثیة واحدة». پس الآن شما دارید برهان را از یک چیزی شروع می‌کنید. آن هم امر متحیث به حیثیت واحده است. در روایت امام صادق علیه‌السلام بود که حضرت فرمودند «حیّث الحیث، فلاحیث له». شما این دو را کنار هم بگذارید. معمولاً در فضای کلاس آن را تاویل می‌کنیم. حضرت که گفتند «حیّث الحیث»، تحیث یعنی مکان! چون در لغت عرب حیث به‌معنای مکان است. «حَيۡثُ وَجَدتُّمُوهُم»9 یعنی چه؟ یعنی هر کجا. خُب خداوند متعال هم «حیّث الحیث»، مرادف «ایّن الاین» است! «ایّن الاین» و «حیّث الحیث». چه کار دارید به برهان فلسفی ما؟! این همان است. مبادا بیشتر خیال کنید! خُب «قبّل القبل» چه؟! مگر یکی-دو تا است؟! علاوه که خود «ایّن الاین» هم با ضوابط کلاس جور در نمی‌آید؛ «ذاتی الشیء لم یکن معلّلا»؛ یعنی ماهیت در ذاتیاتش که محتاج نیست، بلکه در وجودش هست که «امکن فاحتاج». رمز احتیاج امکان است. ماهیت در اتصافش به اوصاف خودش، ضرورت ذاتیه دارد. دیگر در ضرورت که نیاز به‌ «امکنت فاحتاجت» ندارد! این‌ها مطالب کلاسیک است. ما طلبگی مشغول بودیم و مباحثه می‌کردیم، بعدها که من این‌ها را می‌دیدم، می‌دیدم یا باید همین‌طور توجیه و تاویل کنیم یا این‌که این همه روایات می‌خواهند یک چیز دیگر بگویند. ما نباید عاشق چیزهایی باشیم که مدون شده است. باید ببینیم عبارت می‌خواهد چه بگوید. خودمان را از تعصب به مطلب کلاسی به یک بحثی در بیاوریم و ببینیم این عبارت می‌خواهد چه چیزی را برساند. بعد شروع به فکر کردن کنیم. حالا بعداً لوازمش را ببینیم.

شاگرد: «لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلا» چه خصوصیتی دارد که اگر خدای ساختگی هم باشد، به او راهی ندارد؟

استاد: یعنی «ذو العرش» نمی‌تواند دو تا باشد. «ذو العرش» آن سابق و هویت غیبیه ای است که فرا رابطه است. این کلمه «ذو» مهم است. «العرش» چیست؟ چند بار دیگر بحث شده بود. هیچ حقیقتی نیست که شما بتوانید آن را در عرش پیدا کنید. تمام حقائق آن جا هست. حتی ساده‌ترین حقائق هم آن جا هست؛ حتی قضیه استحاله تناقض و ضرورت عدم. در العرش، سراغش گرفته می‌شود.

شاگرد٢: چرا عرش را به این صورت معنا می‌کنید؟ چه قرینه‌ای بر این معنا کردن هست؟

استاد: عرش یعنی سقف. «خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا»10.

دون العرش بودن خدای حکمت و فلسفه

شاگرد: یک وقتی می‌فرمودید عرش، نهایت هر شیء ای است.

استاد: در روایت هم دارد. تفسیر به علم هم شده است. در همین مباحثه چندین جلسه راجع به عرش بحث کردیم. روایتش را در همین کتاب شریف آوردیم و خواندیم. «باب العرش و صفاته» خیلی مفصل است. روایت سنگین است و مفصل است. ولی کلی بحث، «العرش» یعنی «النهایه». اصلاً دیگر بالاتر جا ندارد. تمام حقائق به آن جا بر می‌گردند. راهی غیر از این ندارند. هر خدایی که ملحدین فرض بگیرند،‌ «لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ». یعنی نمی‌توانند از عرش بالاتر باشند. اگر فکرش را کنید می‌بینید خدایی که آن‌ها فرض می‌گیرند دون العرش است. هر جور فرض بگیرند. لذا برخی از خدایانی که در حکمت و فلسفه فرض می‌گیریم، دون العرش است. آن هم «لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ». مانعی ندارد. مرحوم شیخ بهائی در کشکول فرموده‌اند؛ شیخ خیلی بزرگ بوده‌اند. فرموده‌اند این روایت کمر اولیاء را شکسته است. آن روایت چیست؟ روایت می‌گوید این مورچه‌های کوچک می‌گویند خدا بدون دو شاخک نمی‌تواند خدایی کند. نسبت به ما هم همین‌طور است؛ خیلی از مفاهیمی که در ذهن ما هست و می‌گوییم غیر از این نمی‌شود، با همان ها شروع می‌کنیم و برهان درست می‌کنیم. خوب هم هست. تا مادامی که در مسیر کمال الی الله هستیم خوب است. اما بعد از این‌که جلو رفت می‌بینیم دقیق نبود؛ می‌خواستیم با شاخک خدا را تصویر کنیم. اصل این‌که خدا را قبول دارد خوب است. اما این‌که فعلاً درگیر شاخک است، بعداً که جلوتر رفت می‌فهمد.

علی ای حال آن چیزی که عرض من است، این است که کلمات بسیاری از روایات مظلوم است. یعنی سر جای خودش قرار گرفته، اگر یک وقتی مطرح شد، با آن‌هایی که مانوس هستیم آن‌ها را توجیه می‌کنیم. به خلاف این‌که خود آن‌ها محور شود و روی آن‌ها فکر کنیم. اگر یک جای دیگر در آن‌ها مسامحه شده، آن‌ها را تصحیح کنیم. متأسفانه این‌طور نیست.

شاگرد: تحلیل‌های دقیق براهین صدیقین، جزء عرش است یا ذی العرش؟ یعنی مسبوق به ذات خداوند هست یا نه؟

استاد: ظاهراً برهان صدقینی که آن واقعیت را میزان می‌گیرند، بُردش به نفس الامر است. واقعیت مشهود و حضور در نفس الامر. و لذا اشاره‌ای به هویت غیبیه دارد ولی خودش مربوط به بالاتر از نفس الامر نیست. به نظرم قبلاً بحثش شد.

شاگرد: یعنی اشکال به آن‌ها هم وارد است؟

استاد: بله، از روایات بر می‌آید که کل بستر نفس الامر مسبوق به هویت غیبیه الهیه است. لذا آن واقعیتی هم که در این‌ها ذکر می‌شود، اول ظهوری است که خداوند متعال به واقعیت می‌دهد. بستر نفس الامر را از وجود و عدم و استلزامات و حقائق، هر چه که هست، همه را سامان داده، این برهان به بستر نفس الامر می‌رسد. وقتی به آن جا می‌رسد، فهم نحوه بند بودن همه این‌ها و فرا رابطه بودنش مرحله بعدیش است.

بنابراین کبریاء این است؛ منظورم این بود که ما کبریاء را به ادبیات و لسان و لحنی که اهل البیت علیهم‌السلام در روایاتشان دارند وصل کنیم؛ یعنی حتی اگر خداوند را محتاج بگیرید؛ نه محتاج به یک وجود یا به یک ذات، حتی اگر او را به یک امر نفس الامری عقلانی محتاج بگیرید، باز یک جور محتاج است و به کبریایی او صدمه زده‌اید. اگر در مرحله ذات او تحیث را ببرید، قبلیت را ببرید، بگوییم ما تا به حال می‌گفتیم خدای متعال قبل از مخلوقات است، الآن دیگر قبل هم نگوییم؟! یادم هست که قبلاً بحث می‌کردیم، آن آقا گفتند این‌که تعطیل مطلق شد. چند روز بحث کردیم که این‌ها تعطیل نیست. مبادا تصور کنیم که لازمه این‌ها تعطیل است. نه، قبلاً بحث شد. این فضا یک فضای دیگری است.

اتحاد صفات با ذات و عدم اتحاد ذات با صفات

شاگرد: تطبیق مفاهیم بر مصداق، نشان دهنده این است که او نیازمند این مفهوم است؟

استاد: اساس مصداق یعنی مفهوم بر آن تطبیق پیدا کند. از آن حیث مصداق، تطبیق پیدا می‌کند. الآن شما می‌گویید عالم، بعد می‌گویید کاتب. زید که یک هویت وجودی است، برایش دو وصف می‌آورید. می‌گویید حیّ، می‌گویید عالم، می‌گویید کاتب. وقتی این محمول را برای او می‌آورید، از حیثیت واحده بر این ذات صدق می‌کند؟!

شاگرد: از حیثیات مختلف.

استاد: او چند وجود است؟

شاگرد: یک وجود است.

استاد: این حیثیات کجای آن هستند؟ وجود بسیط است یا مرکب است؟

شاگرد: این صدق مفهوم بر مصداق… .

استاد: آن را مضیق می‌کند.

شاگرد: نشان از وجود چیزی در مصداق دارد که سبب شده به این صورت بشود.

استاد: احسنت. یعنی هر محمولی که در نفس الامر بر مصداقی بار می‌شود، حاکی از یک حیث خاصی در آن موضوع است که آن حیث موضوع با حیث دیگرش فرق دارد. و لذا است که آقای طباطبایی مطلبی دارند. این حرفشان در بدایه نیست. در مهر تابان است. قبلاً چند بار عرض کرده‌ام. فرموده‌اند صفات خداوند متعال عین ذاتش است اما ذات عین صفات نیست. مکرر عرض کرده‌ام که باید این جمله را با طلا بنویسند. خیلی است! آن هم از مثل ایشان که همه عمرشان این مسائل بوده؛ آن هم در اواخر عمرشان و در مناظره‌ای که با شاگردشان دارند! خیلی حرف است! حرف درستی است. به جا است. مباحث کلاسیک را در یک سطح بالایی برده است. صفات عین ذات هستند اما ذات عین صفات نیست.

می‌گویید ما که نمی‌توانیم این حرف را تصور کنیم، بلکه می‌گوییم می‌توانیم تصور کنیم. اصل مطلب همین است. محال است که ذات متصف به صفات شود. و لذا حضرت فرمودند «کمال الاخلاص نفی الصفات عنه». قبل از آن چقدر فرمودند «کمال … کمال کمال…»، آخرین کمال این بود که «وَ کَمَالُ تَوحِیدِهِ الإِخلَاصُ لَهُ وَ کَمَالُ الإِخلَاصِ لَهُ نفَی ُ الصّفَاتِ عَنهُ»11. خُب اگر شما نفی الصفات را زائد بگیرید، در فرمایش حضرت که این قدر آب و تاب نمی خواست؛ «أَوّلُ الدّینِ مَعرِفَتُهُ وَ کَمَالُ مَعرِفَتِهِ التّصدِیقُ بِهِ وَ کَمَالُ التّصدِیقِ بِهِ تَوحِیدُهُ وَ کَمَالُ تَوحِیدِهِ…»؛ معلوم می‌شود این نفی الصفات خیلی چیز بالایی است که حضرت بعدش هم چیزی نمی فرمایند. این آخرین حد است.

شاگرد: در توحید صدوق به این صورت بود: «أول عبادة الله معرفته، وأصل معرفة الله توحيده، ونظام توحيد الله نفي الصفات عنه»12.

استاد: بله.

ببخشید اگر این‌ها را طول دادم. مقصود من این است که انس به روایات را از دست ندهید. وقتی هم انس می‌گیریم، ذهنیت خودمان را از آن چیزی که در کلاس خواندیم، بر عبارات تحمیل نکنیم. بیشتر همان ظهور عرفی آن‌ را بگیریم. بخواهیم ببینیم گوینده این کلمات چه می‌گوید. حتی اگر بعداً استدلال بیاوریم و رد کنیم. اول بفهمیم گوینده می‌خواهد چه بگوید. وقتی فهمیدیم گوینده می‌خواهد چه بگوید، ممکن است به‌خاطر انسی که داریم چند بار اشکال هم بگیریم، اما بعد که ذهن پخته تر شد می‌بینیم که آن درست است. به‌خصوص در آن هیمان هایی که برای ما پیش می‌آید.

معدّ بودن مباحث فلسفی برای فهم معارف روایات

شاگرد: بهتر نیست درست و بحث را تعطیل کنیم و نماز بخوانیم؟

استاد: نماز، انس به روایات است؟!

شاگرد: منظور این‌که مباحث کلاسیک اثر خودش را می‌گذارد.

استاد: نه، مباحث کلاسیک معدّ این است که این نکته ظریف را بفهمیم. کسی که کلاس کلام و حکمت نرفته، ظرافت «به توصف الصفات» را نمی‌فهمد. همین‌طور می‌خواند و می‌رود. لذا من نمی‌گویم کلاس را نخوانیم. اتفاقا خوبی کلاس به این است. می‌گویند همیشه باید علم به تفصیل بیاید، بعد از تفصیل به اجمال بر می‌گردد. علم به تفصیل می‌آید به چه معنا است؟ یعنی در کلاس باید تدوین شود و آن‌هایی را که ننوشته اند بنویسند. و الا از روز اول یک تفصیل بوده و خلاص. هر چه در علم جلو می‌روند می‌بینند هر چه نوشته بودیم، هنوز کم بود.

وراء بودن واقعیت از مطالب ابن‌سینا در مکاشفه و سؤال از ابن سینا

حاج آقای حسن زاده در درسشان می‌گفتند؛ می‌گفتند یک آقایی بود که اهل شکار بود. مقصودشان از شکار، مکاشفات بود. می‌گفتند من یک آقایی را می‌شناختم که اهل شکار بود. بعد گفتند یک روز نزد من آمد و گفت یک شکار کرده‌ام. ایشان خودشان فرمودند از جوابی که ابن‌سینا داده فهمیدم که این شکار درستی بوده. یعنی توهم نبوده. گفت دیدم یک جایی ذیل یک کوهی هستم. کوهی بزرگ است. سرم را بالا بردم تا قله کوه را ببینم، سرم که بالا رفت دیدم ابن‌سینا بالای آن قله ایستاده است. خوشحال شدم، رفتم یا از دور مخاطبه می‌کردیم. این سؤال را از ابن‌سینا پرسیدم. ایشان فرمودند از جواب ابن‌سینا فهمیدم که مکاشفه درستی بود. گفتم آقای ابن‌سینا یک عمر درس خواندی، نوشتی، کتاب و شرح و … . این هایی که خواندی و نوشتی راست بود یا دروغ بود؟ حق بود یا باطل بود؟ خُب سؤال مهمی است. ما هم بخوانیم یا نه؟ در آخر کار فوقش ابن‌سینا می‌شویم، بعد که مردیم در آن جا می‌بینیم همه غلط بود. طلبه بود، می‌خواست ببیند بخوانیم یا نخوانیم؟! همین کلاسی که الآن شما فرمودید. ایشان فرمودند آن آقا گفت، ابن‌سینا نگفت آن چه خواندیم خلاف واقعیت بود. گفت آن چه خواندیم و نوشتیم، واقعیت وراء آن بود. یعنی این هایی که خواندیم خوب بود، در مسیر بود. ولی «المعرفة بذر المشاهدة». اینجا که کار می‌کند، در اثر کلاس و درس، یک چشمی پیدا می‌کند که بعداً می‌تواند آن چه که حضرت سید الشهدا در «به توصف الصفات» گذاشته‌اند، ببیند. اگر کلاس نبود که هیچی! وجوه مختلف ممتاز نمی‌شد. لذا باید درس خواند. همه این‌ها خوب است. اگر نخوانیم تفاوت بین این‌ها روشن نمی‌شود. حاج آقا سفارش می‌کردند که جوان ها و متفکرین، امتیازی که توحید اسلامی دارد را از توحید سائر ملل را بیان کنند. امتیاز توحید اسلام چیست؟ توحید یعنی خداشناسی. توحید توحید است. مبداء واحد است. اما توحید اسلامی یک امتیازی دارد. باید آن توحید را گفت. آقا طباطبایی وقتی رساله توحید را نوشتند، مقصودشان همین بوده. می‌گویند مقصود من از این بیان این است که توحیدی که مقصود خاص شریعت اسلامیه است را برای شما بگویم. و لذا همان جا در فصل دوم مطلب خیلی خوبی دارند. می‌گویند هر موضوعی سابق بر محمول است. همینی که بعداً در آن جا می‌گویند صفات عین ذات است ولی ذات عین صفات نیست، در فصل دوم این رساله گفته‌اند. با این فصل و یک و دو و سه، در فصل چهارم می‌خواهند امتیاز توحید شریعت اسلامی و توحید خاصی که ختمی مرتبت صلی‌الله‌علیه‌وآله آورده‌اند را بیان کنند. این‌ها یک چیزهای کمی نیست.

موطن صفات در دون العرش

شاگرد: بالأخره شما در یک مقامی صفات را به تعددش قبول دارید. در مقام قبلش باید برای هر کدام از این صفات پایگاهی بسازید.

استاد: پایگاهی اما نه به‌نحوی‌که برهان ما می‌گوید. قبلاً از این روایت بحث کرده‌ایم. راجع به صفات خدای متعال حضرت فرمودند: «و أسماؤها جارية على المخلوقين مثل السميع والبصير و الرؤوف والرحيم وأشباه ذلك، والنعوت نعوت الذات لا تليق إلا بالله تبارك وتعالى»13. خیلی عجیب است. حتی وحدت را می‌گویند؛ حضرت می‌فرمایند شما نمی‌توانید در سر و پای عالم خلقت امر واحد پیدا کنید. «الانسان واحد فی اللفظ». این خیلی مهم است؛ حضرت می‌فرمایند «فی اللفظ». قبلاً مفصل بحث شد. بنابراین این‌طور هست. یعنی بلاریب ما می‌فهمیم که در وراء عرش، حقائق صفات موطن دارند، اما نه موطنی که شما بخواهید با برهان شکارش کنید. ساده ترینش در روایت هست؛ «عرفت الله بجمعه بین الاضداد»14. عبارت خیلی پر باری است. شما می‌گویید وقتی صفات خداوند را می‌گوییم خُب باید بفهمیم، اما «عرفت الله بجمعه بین الاضداد» به چه صورت می‌شود؟ «هو الاول و الآخر». ضد است. «و الظاهر و الباطن». وقتی این‌طور چیزی گسترش پیدا می‌کند می‌بینید صفات در دون العرش، متضاد هستند. شما نمی‌توانید یک صفتی را با ضد خودش جمع کنید، اما همین صفاتی که در مادون العرش متضاد هستند، وقتی آن طرف می‌رود اصلاً فضا طور دیگری می‌شود. ما باید اعتراف کنیم که نمی‌دانیم. اگر نمی‌خواهیم اعتراف کنیم، جلو می‌رویم و مانعی هم ندارد. اما شروع و ختم ما مربوط به وراء عرش نیست. برهان ما بردی دارد. آن آقا در کلاس می‌فرمودند بالاترین خروجی براهین ما واجب الوجود است، «و هو مفهوم کلی»! یعنی ما اثبات کرده‌ایم که یک مفهوم کلی یک فردی دارد. بالاترین از این شد؟! همه براهین به این صورت است.

فَإِنَّ قَوْماً تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ اَلْعَرْشِ فَتَاهَتْ عُقُولُهُمْ

در روایت دارد:

عَنِ اِبْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ جَمِيلٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ) قَالَ : إِذَا اِنْتَهَى اَلْكَلاَمُ إِلَى اَللَّهِ فَأَمْسِكُوا، وَ تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ اَلْعَرْشِ وَ لاَ تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ اَلْعَرْشِ ، فَإِنَّ قَوْماً تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ اَلْعَرْشِ فَتَاهَتْ عُقُولُهُمْ حَتَّى إِنَّ اَلرَّجُلَ كَانَ يُنَادَى مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ، فَيُجِيبُ مِنْ خَلْفِهِ وَ يُنَادَى مِنْ خَلْفِهِ فَيُجِيبُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ.15

در توحید صدوق16 هست. ما به اندازه عقلمان از عرش و بستر نفس الامر درک داریم. اگر عقل بخواهد ذره ای بالاتر برود، می‌سوزد. در آن شعر دارد «اگر یک سر مو فراتر پرم ××× فروغ تجلی بسوزد پرم»17. یعنی نمی‌شود؛ لذا برهانی که بخواهد بپرد و برود، تنها برای ذیل خودش خوب است. آن جا احکام تفاوت می‌کند. ریخت کار متفاوت می‌شود. مناجات خمسه عشره خیلی جالب است؛ در مناجات عارفین این جمله آمده؛ «وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَرِيقا إِلى مَعْرِفَتِكَ إِلاّ بِالعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِكَ»18؛ نه این‌که بخواهیم بگوییم ما عاجز هستیم. یعنی نمی‌شود؛ نه این‌که می‌شود ولی من نمی‌توانم. یک وقتی است که می‌گوییم من نمی‌توانم وزنه سیصد کیلویی را بردارم. ولی ممکن هست بردارند. در اینجا مقصود این نیست. «بالعجز»؛ یعنی نمی‌شود خدای متعال را شناخت. لذا آن شعری که خواجه عبدالله دارد از شعرهای خیلی لطیف است. می‌گوید خدایا من صاف می‌گویم که یک موحد بیشتر نیست. اصلاً در کل تنها یک نفر موحد است، آن هم خودت هستی.

ما وحد الواحد من واحد * إذ كل من وحده جاحد

توحيد من ينطق عن نعته * عارية ابطلها الواحد

توحيده اياه توحيده * ونعت من ينعته لاحد19

مرحوم آشیخ حسنعلی به‌عنوان حدیث نقل می‌کنند: «من سأل عن التوحید فهو جاهل، و من أجاب عنه فهو مشرک، و من عرف التوحید فهو ملحد، و من لم یعرفه فهو کافر»20. می‌خواهم بگویم همین که سؤال می‌کند، این را بفهمد؛ نگفته اند که سؤال حرام است؛ یعنی ریخت سؤال این‌چنین است.

والحمد لله رب العالمین

کلید: عرش، کرسی، صفات خداوند، کمال الاخلاص، نفی الصفات، الهیات سلبی، معرفة الله، امکان معرفت خداوند، رابطه حق و خلق، رابطه خالق و مخلوق، آتئیست، فلسفه، معارف اهل البیت، روایات اهل البیت، نفس الامر، مسبوقیت خداوند، کبریاء،

1 یک آقایی هست که از مفتین است. نمی‌دانم در عربستان ساکن است یا در سوریه یا اردن. از مفتین اهل‌سنت است. یک سایتی دارد. وقتی این جواب استفتاء را در سایت او دیدم خیلی خوشحال شدم. یعنی گفتم بحث‌های تاریخی چطور جلو می‌رود. سال‌ها می‌گفتند که این‌ها دروغ است. هیچ مسأله‌ای نبود. علی که درگیری نداشت، داشت قرآن جمع می‌کرد! الآن در زمان ما این آقا جواب داده است. تحقیق می‌کند و می‌گوید ابن تیمیه گفته که موسی بن عقبه بالاترین و قوی‌ترین نقل را دارد؛ آن جا می‌گوید موسی بن عقبه به سند صحیح قضیه زبیر را روایت کرده است. بعد می‌گوید این قابل انکار نیست که در وقت رفتن به خانه امیرالمؤمنین یک درگیری ای بود. می‌گوید «وقی الله الامة»؛ خداوند امت را حفظ کرد تا آن جا درگیری نشد. این خیلی مهم است. الآن در این زمان می‌گوید موسی بن عقبه و قوی‌ترین نقل و سند درست این را دارد. ولی می‌گوید بقیه اش همه دروغ است. هیچ چیزی نبود؛ به‌راحتی شد. ولی این‌که در ابتدا فی الجمله درگیری بود، این را می‌پذیرد. چون حدیث می‌گوید موسی بن عقبه گفته زبیر شمشیر داشت و او را گرفتند. شمشیر را از دستش کشیدند و آن را شکستند. می‌گویند اگر این شمشیر شکسته نشده بود معلوم نبود چه می‌شد. با روحیه‌ای که از زبیر می‌دانستند به درگیری شدیدی منجر می‌شد. می‌گوید خداوند امت را حفظ کرد که شمشیر را از دست او کشیدند. خب پس شمشیر هم بود. این هم یک قدم است. این را یادداشت کنید. در زمان ما این مفتی این را می‌پذیرد. این اندازه اش خیلی خوب است. پس سلام و صلوات خیلی نبوده!

2 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 71

3 مجمع البيان في تفسير القرآن - ط مؤسسة الأعلمي للمطبوعات نویسنده : الشيخ الطبرسي جلد : 9 صفحه : 135

4 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 37

5 الحكمة المتعالية في الأسفار العقلية الأربعة نویسنده : الملا صدرا جلد : 7 صفحه : 106

6 الاسراء 42

7 تحف العقول، نویسنده ابن شعبه حرانی، ص28

8 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 67؛ «وكان عزيزا ولا عز لأنه كان قبل عزه».

9 النساء٨٩

10 الحج 45

11 نهج البلاغه نویسنده : صبحي صالح جلد : 1 صفحه : 39

12 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 34

13 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 140

14 شرح الأسماء الحسنى نویسنده : السبزواري، الملا هادي جلد : 1 صفحه : 26؛ «قال بعض العارفين عرفت الله بجمعه بين الاضداد».

15 تفسير القمی , جلد۱ , صفحه۲۵

16 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 455

17 بوستان سعدی، بخش دوم، در نعت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله

18 مفاتيح الجنان نویسنده : القمي، الشيخ عباس جلد : 1 صفحه : 188

19 شرح الأسماء الحسنى المؤلف : السبزواري، الملا هادي الجزء : 1 صفحة : 132

20 من خلال التتبّع یظهر أنّ هذا الحدیث لیس من الأحادیث النبویّة، أو أحادیث أهل البیت، بل هو کلام لأحد العرفاء، و هو الشیخ المعروف بالشبلی، و قد ذکر فی کتاب جامع الشتات للخواجوئی، ص 128. ما نصّه: «نقل عن الشبلی أنّه لمّا سئل عن التوحید قال: من سأل عن التوحید فهو جاهل، و من أجاب عنه فهو مشرک، و من عرف التوحید فهو ملحد، و من لم یعرفه فهو کافر». طباطبائى، سید محمد حسین، مجموعة رسائل العلامة الطباطبائى، پاورقی، ص 35، قم، باقیات، چاپ اول.





*****************
تقریر مجید:

بسم الله الرحمن الرحیم

Tohid_27_97_11_17

یک آقایی هست – که اسمش یادم نیست – از مفتین است، نمی دانم در عربستان ساکن است، سوریه، اردن. سایت دارد از مفتین اهل سنت است. من جواب استفتاء را که در سایت او دیدم – موجود است، آدرسش را هم دارم، استفتائاتش الآن هم موجود است – خیلی خوشحال شدم. یعنی گفتم ببینید بحث های تاریخی چطور جلو می رود. سال ها می گفتند که اصلا اینها دروغ است. اصلا هیچ مسأله ای نبود؛ علی که هیچ درگیری نداشت. داشت قرآن جمع می کرد. این آقا بعد [این حرفها] حالا جواب داده در زمان ما، تحقیق می کند می گویند: ابن تیمیه گفته که موسی بن عُقبه بالاترین نقل را دارد، قوی ترین نقل را دارد در سیَر؛ بعد آنجا می گوید که موسی بن عقبه به سند صحیح روایت کرده قضیه ی زبیر و در خانه در آمدش را هم..... بعد می گوید که بله! – این خیلی جالب است – این قابل انکار نیست که در وقت رفتن خانه ی امیرالمؤمنین ع یک درگیری بود. می گوید: وقی الله – نمی دانم – یا حفظ الله الامة؛ خدا امت و اینها را حفظ کرد که آنجا درگیری نشد.... خیلی مهم است. الآن این زمان، دیگه خودش می گوید که موسی بن عقبه و قوی ترین نقل و سند درست و ..... ولی همین اندازه. می گوید بقیه، همه اش دروغ است. هیچ چیز نبود. همه به راحتی الحمد لله آمد و شد. فقط ولی اینکه اصلش اولش فی الجمله درگیری و اینها بود، این را می پذیرد. چرا؟ چون آن حدیث می گوید که موسی بن عقبه گفته است که زبیر درآمد، شمشیر داشت؛ او را گرفتند و شمشیر را از دستش کشیدند و شکستند. می گوید اگر این شمشیر شکسته نشده بود، معلوم نبود چه می شد. زیبر هم آن روحیه ای که از او می دانستند به درگیری شدیدی منجر می شد. او [این مفتی] می گوید: دیگر خدا امت را حفظ کرد که شمشیر را از دست زبیر ...... [نقد استاد:] پس شمشیر و اینها هم بود؛ این هم یک قدم. اینها را انسان یادداشت کند؛ زمان ما این مفتی دارد می پذیرد که این اندازه اش بود. خیلی خب. پس سلام و صلوات هم خیلی نبود. تا بعدش..... 2:40

بسم الله الرحمن الرحیم

رسیدیم به این جمله که مقتدر بالآلاء و ممتنع بالکبریاء و متملک علی الاشیاء فلا دهر یخلقه و لا وصف یحیط به

شاگرد: کبریاء را هیچ توضیحی آن هفته نفرمودید. که مثلا الکبریاء ردائی دارد. فارسی‌اش چه می شود که مختص خداست کبریائی؟

استاد: آن [ روایت] الکبریاء ردائی نه این که کبریاء رداء است؛ [بلکه] یعنی کبریاء چیزی است که فقط لباس من است. ردائی، یعنی این لباس لباس من است فقط. کس دیگر نمی تواند بپوشد. به معنای رداء نیست. اما آن کبریاء چیست. کبریاء مقابل ذلت است. مقابل صغر است، حقار است. چیز حقیر، ضعیف. رام است. هیچ چیز از خودش ندارد. کِبَر از خودش چیزی دارد. بزرگ است، عظیم است. کبریاء یعنی به معنای واقعی عزیز بودن. کسی که به معنای واقعی عزیز است، بزرگ است. کِبَر با عزت با هم هستند. حجرٌ عزیز، سنگی که خیلی محکم است می گویند این حجر عزیز است. عزت به معنای استحکام و سفتی. کبر هم وقتی که حجر عزیز است، چیزی نمی تواند آن حجمش را ازش بگیرد. کلوخ چون عزیز نیست، شما آن را در دستتان می گیرید و یک فشار می دهید، از هم می پاشد. حجرٌ عزیز نبود، کبرش هم از بین رفت. از هم پاشید. کبر، بزرگی است. چون عزیز است، کبیر است. یعنی هیچ کس نمی تواند آنچه را که دارد، از او بگیرد. نفوذ ناپذیر است. قابل شکستن نیست. پس الکبریاء، یعنی آن عزتی که آن استقلالی که نمی شود ازش گرفت. این عزت مساوی است با کبریاء...... و کبریاء به این معنا، بالاتر از زمان و مکان است. بالاتر از همه ی اشیاء است که الان هم حضرت [می فرمایند]. ممتنع بالکبریاء؛ یعنی وقتی خدای متعال آن عزتی را دارد که کسی به او نداده است، به هیچ چیزی، به هیچ مفهومی، به هیچ حقیقت قابل تصوری وابسته نیست. مکرر عرض کردم، هر چی هم تکرار بکنید، خود من هم با اینکه بارها در مباحثه عرض کردیم، وقتی می خواهیم از آن حرف های ...... انسان فکر بکند.... یادش می رود که این همه تأکیدات روایت سرجایش، انسان یادش می رود؛ خدا متعال محتاج نیست حتی به چی؟ حتی به مفاهیم نفس الامری که سامان می دهد کیان وجودی چیزی را. ائمه فرمودند اگر محتاجش کردید..... می گوید: خدا قبل و بعد و زمان..... حضرت فرمودند: هو قبّل القبل فلا قبل له. یعنی حتی اگر بگویید قبل خدا و بعد...، دارید او را محتاج می کنید به یک مفهوم. مفهومی که برای خودش یک حیثیتی نفس الامری دارد، می آید و کار انجام می دهد. می گویند: خدا را محتاج اینها نکنید. چرا؟ چون قبّل القبل؛ اصلا طبیعت قبلیت، خدا این را آورده است. خودش سابق بر اینهاست. أیّن الأین، اصلا طبیعی مکان، او این طبیعی را آورده است. شما اگر بگویید خدا، جایش کجاست، یعنی یک جوری تأخر رتبی ذات او داده اید به الأین. حیّث الحیث فلا حیث له؛ تحیث یک چیزی است. در کلاس های فلسفی نمی توانیم جواب های این ها را بدهیم. این ها را فقط در السنه ی اهل بیت علیهم السلام جواب اینها هست به نحوی که انسان هم بفهمد. حیّث الحیث؛ اصلا تحیث واقعیتی است که دارد کار انجام می دهد. تحیّث که عقل شما فرضش نمی گیرد [بلکه] درکش می کند. حیثیت نفس الامری است. الحیث، تحیث؛ یک چیزی است که اگر برای خدای متعال مطرح کردید، او را به این محتاج کرده اید. ذات او بند می شود به این. ذات او بالاتر از این است. این می شود کبریاء. کبریاء یعنی یک جور عزت، بزرگی که اصلا نمی تواند کبریاء او بند شود به چی؟ حتی به یک مفهومی. به یک حیثیت نفس الامری. لذا قبلا هم عرض کردم یک سؤالی که در قاعده ی «الواحد» معروف در ذهن من بود، همین بود. بعد بر برهانش؛ برهان الواحد را که نگاه می کنم می بینم که می گویند ذاتی که لیس له الا حیثة واحدة. [اشکال استاد به این برهان] نشد. حیثة واحدة؟ خود حیثیت، یک حیث مفهومی است نفس الامری که دارد کار انجام می دهد. حیّث الحیث. یعنی آن ذاتی که می خواهید برایش صحبت کنید، تقدم رتبی دارد بر اصل الحیث، التحیث. بعد شما می گویید: لیس له الا حیثیة واحدة. اینطور نیست. یعنی برهان شما، با این الفاظی که شما الآن دارید، نمی رود آنجا.

شاگرد: نه. این حیث را اینها که [می گویند] دستگاه فاهمه است که می خواهد او را بشناسد. ولی خب بالاخره شما یا تعدد حیث [باید] باشد یا حیث واحد. من متوجه اشکال شما نمی شوم.

استاد: صحبت سر همین است. شاگرد2: اصلا حیث معنا ندارد.

شاگرد: حیث معنی ندارد، از کجا؟ در اینکه وقتی من می خواهم شناسایی بکنم، حتما باید با حیث شناسایی بکنم. واقعیت حیث کجا هست؟ واقعیت حیثی درش نیست؟ در برهان الواحد هم می گوید اگر قرار باشد این دو تا حیث درش معنی پیدا بکند، خب یک تعددی پیدا می کند.

استاد: ذات خدای متعال، اصلا آن طبیعی تحیث، مسبوق است؛ متأخر از ذات است. این را برویم جلو. من همین را عرض کردم که مهم است. تحیث یک چیزی است، قبول دارید فرق دارد با علم؟ شاگرد: بله. استاد: با علم، با قدرت با هر چیزی که می خواهید بگویید. فرق دارد. پس تحیث یک چیزی است نفس الامری، که نفس الامریت تحیث فرق می کند با نفس الامریت تکیّف، ولو سیطره بر او داشته باشد. روایات متعدد، ائمه ع می فرمایند اساسا ذات او سبقت دارد بر همه ی این چیزهایی که تکوّن مفهومی دارند. سابق بر همه ی اینهاست. بتجهیره الجواهر عُرِف أن لا جوهر له. چه تعبیری! چرا خدا جوهر ندارد؟ مگر می شود یک چیزی؟ [بالاخره] یا جوهر است یا عرض. حالا چون در کلاس ما مأنوس هستیم، تسلیم شدیم که خدا جوهر ندارد. کسی که بحث های کلاسی را ندیده باشد [ می گوید] خدا جوهر ندارد؟ یا عرض است یا جوهر. ثالث که ندارد. اگر خدا عرض نیست، پس جوهر است. با یک زحمتی شما در نهایه و ..... باید بگویید: نه. جوهر کذاست کذاست پس خدا نه جوهر است نه عرض. دیدید در بحث ها. ولی روی حساب ظاهر امر...... اما حضرت چطور جواب می دهند؟ بتجهیر الجواهر؛ تجهیر. در کلاس شما این را نمی بینید. شما در کلاس می گویید: ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها. پس مشمشه که خودش...... حضرت می گویند: نه. جعل الله المشمشة مشمشة. بتجهیر الجواهر عرف این که سبقت دارد بر اصل جوهر. 11:13

شاگرد: با فکر اصالت ماهیتی باید این حرف ها را چیز بکنید که دستش نمی رسد به ماهیتش ؟؟؟؟

استاد: اساسا این بیانات، اینها یک نحو حکومت دارد بر همه آنها. یعنی وقتی این فضا را شما درک کردید و انس گرفتید، می بینید که همه ی آنها دیگر می رود کنار. ولی خب، الآن هم عرض کردم سر جایش، خود ما هم که این همه با این سؤالات و اینها مطرح شده، می بینیم که سر جایش به کارش نمی گیریم. مثل امام معصومی می خواهد که مثل خورشید، معارف ملکه ی الهیه است برایشان [فلذا] سریع جواب می دهند. این جواب ها شوخی نیست سر جایش که انسان واقعیت مطلب را که...... و لذاست که ........ البته در کلاس ها هم امثال اینها را گفته اند. ولی خب، یک جایی که می رسند وقتی که آن حیث و بیث بحث قرار می گیرد، [می ماند]. اصل مطالب کلاسیک نیست. به خلاف اینکه اصل مطالب کلاسیک باز نویسی بشود بر طبق این مطالبی که روایات در آن هست.

شاگرد: پس در حرف حکماء پیدا می شود این طور حرفها. کم ولی پیدا می شود.

استاد: کم نه [بلکه] زیاد هم پیدا می شود. مبنای کلاسیک که کلاس بر او مبتنی باشد، نیست.

شاگرد: وقتی ملاصدار در ؟؟؟؟؟ می گوید: مُشَیِّئ الاشیاء، محقق الحقائق، به همین اشاره دارد؟ 12:35

استاد: ...... آن چیزی که اهل بیت ع فرمودند، همه جا این بیان .... دارند. و الا هر کسی که غور در این مسائل بکند، می بیند که این بیانات کلاسی کمبود دارد، کم می آورد.

شاگرد: می شود گفت که از روایات گرفته باشد. بعید است به ذهنش رسیده باشد. با این فضا انس داشته که .....

استاد: واقعا نهج البلاغه، خطبات امیرالمؤمنین ع و قرآن کریم..... در خود قرآن هم هست: إِذاً لاَبْتَغَوْا إِلى‏ ذِي الْعَرْشِ سَبيلا این شوخی است؟ قُلْ لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ إِذاً لاَبْتَغَوْا یعنی اصلا آن خدایی را که قرآن می فرماید، هر خدایی که فرض بگیرید به هر جوری، محتاج به او است. یعنی چی؟ چرا؟ چون ذی العرش. ببینید وصف را که قرآن می آورد. عرش چیست که چون او که ذو العرش است پس هر خدایی باید لاَبْتَغَوْا إِلى‏ ذِي الْعَرْش سبیلا؛ هر چیزی. و لذا عرض می کردم که خدای متعال آن چیزی را که ...... شما [اگر] بخواهید [خدا] را انکار کنید، باید با خودش انکار کنید. اگر این را فهمیدید، دیگر آرام می نشینید، و قشنگ یک نفس راحت می کشید. این را بفهمد. انکار خدای متعال، شروع در انکار او، مبتنی بر شروع از خود او و اثبات خود او است. محال است بدون شروع از خود او، اثبات کنید نبود او را. اگر این معلوم شود، دیگر می بینید که یک سبقتی دارد بر اصل اثبات و همه ی اینها. اینها مفصل است، یکی دو تا نیست روایاتش. به توصف الصفات. این عبارات به قدر و قیمت در می آید!؟ شما در کلاس ها [چنین عباراتی می بینید؟] به توصف الصفات لا بها یوصف. حالا شما اینها را معنا کنید. هر وصفی هر کجا می خواهید بیاید، بالاترین کمالاتی است که شما می گویید. به توصف لا بها یوصف..... آقا [یکی از شاگردان] فرمودند در جواب آسد احمد، گفتند شما اگر بگویید مرحله ی عینیت را به ذات الهی نبرید، لازمه اش خلو ذات الهیه است از کمالات. [خنده استاد از این چنین حرفی] شاگرد: کمال الاخلاص است دیگه. استاد: نفی صفات را ایشان اینطوری معنا نمی کند. آقای آسد احمد هم جواب دادند گفتند که الذات ینبوء الکمالات. ذات که به کمالات متصف نیست. هر چی دیگر صفات هم که کمال است.... اصلا چرا کمال است؟ چون از او گرفته است کمالیتش را. چقدر زیبا می شود. شما یک وقت است که می گویید علم کمال است؛ خدایی که علم ندارد که کامل نیست. [ولی] یک وقت هم هست که می گویید علم کمال است. چون کمال بودنش را از خدا گرفته است. حالا شما می خواهید خود علم برود و خدا را کامل کند!؟ خب حالا همین تعبیر را بیایید در توحید صدوق؛ حضرت چه فرمودند؟ فرمودند: العزة لله؛ العزة. طبیعی عزت مال او است. العزة مسبوق به او است. چه تعبیراتی! حضرت فرمودند که نگویید إنّ الله عزیزٌ؛ اینکه کم گذاشته اید. اصلا العزة. این العزة چیزی است. این خود العزة، عزّت بودنش را از خدا گرفته است. هو الذی عزّز العزة فلا عزّة له به این معنا؛ به این معنایی که می خواهیم توصیف کنیم، عزت ندارد. حالا با این لسان، می خواهیم بگوییم له حیثیة واحدة؛ کار نفس الامری داریم می کنیم. سؤالم این است: اینجاست که این برهان تابش را ندارد که برود جلو. چون داریم ما یک تحیّث نفس الامری را اثبات می کنیم. اینجاست که ما دیگر نمی فهمیم؛ نفهمیدن که مطابق اصل است، ما هم مطابق با اصل ؟؟؟؟؟ می کنیم. [خنده استاد] 16:55

اگر کسی بیانی دارد، من حاضرم تأمل می کنم روی فرمایشات....

شاگرد: ..... یک جایی این هیچ تعینی ندارد. تحیث بعد آن لا تعین شروع می شود.

استاد: منظور من این بود که برهان الواحد دارد با یک چیز درکی شروع می شود، که می گویند فرض می گیریم که لیست له الا حیثیة واحدة؛ منظور من این است که شما پس الآن دارید از یک چیزی برهان را شروع می کنید دیگه. شاگرد2: امر متحیث به حیثیة واحدة است. استاد: امر متحیث به حیثیة واحدة. روایت امام صادق علیه السلام است که فرمودند: حیّث الحیث فلا حیث له. شما این دو تا را بگذارید کنار هم. خب معمولا در فضای کلاس ما آن را تأویل می کنیم. حضرت که گفتند حیّث الحیث، یعنی مثلا تحیّث یعنی مکان. در لغت عرب، حیث به معنای مکان است دیگه. حیث وجدتموه؛ حیث وجدتموه یعنی چه؟ یعنی هر کجا. خب خدای متعال هم حیّث الحیث، مرادف أیّن الأین است. أیّن الأین، حیّث الحیث. دیگه چه کار داریم با برهان فلسفی. این همان است. مبادا بیشتر خیال بکنی. خب قبّل القبل‌اش چی؟ [مگر] یکی دو تاست. خود أیّن الأین‌اش هم با ضوابط کلاس جور در نمی آید. ذاتی شیء لم یکن معللا. مگر ما این را نمی گوییم. یعنی ماهیت در ذاتیاتش که محتاج نیست. در وجودش است که امکنت فحتاجت. رمز احتیاج، امکان است. ماهیت در اتصافش به اوصاف خودش، ضرورت ذاتیه دارد. دیگر در ضرورت که نیاز ندارد. امکنت فحتاجت. اینها مطالب کلاسیک است که ما مشغول بودیم در طلبگی، مباحثه می کردیم؛ بعدها که اینها را من می دیدم، می دیدم که لسان ها را [یا دائما] باید توجیه و تأویل کنیم، یا اینکه نه [بلکه] این همه روایات می خواهند یک چیز دیگری بگویند. ما نباید عاشق آن چیزهایی باشیم که مدوّن شده است. باید ببینیم عبارت چه چیزی می خواهد بگوید. خودمان را از تعصب به یک مطلب کلاسیک یا یک بحثی در بیاوریم و ببینیم این عبارت چه می رساند. بعد شروع کنیم فکرش را کردن که بعد لوازمش را ......

شاگرد: ؟؟؟؟؟ ذو العرش چه خصوصیتی دارد؟ که اگر خدای ساختگی هم باشد، ؟؟؟؟ به او است؟ 19:27

استاد: یعنی ذوالعرش نمی شود که دو تا باشد. ذوالعرش آن سابق هویت غیبیه ای است که در فرا رابطه..... این کلمه ی «ذو» مهم است. العرش چیست؟ که بحث هایش چند بار دیگر هم شده بود. هیچ چیزی نیست. هیچ حقیقتی نیست که شما بتوانید آن را در عرش پیدا نکنید. تمام حقائق آنجا هست. حتی ساده ترین حقائقی که قضایای حالا بگویید ذهنیه هم.... [قبلا هم] گفتم [از] «استحاله ی تناقض» بگیرید، «ضرورت عدم» تا ..... در العرش سراغش گرفته می شود. لذا در آن فضا....

شاگرد: چرا عرش را اینطوری می فرمایید؟ چه قرینه ای هست؟

استاد: عرش یعنی سقف. خاویة علی عروشها.

شاگرد2: یک وقتی می فرمودید که نهایت هر شیئی است در معانی الاخبار

استاد: در روایت هم دارد: العرش به علم هم [تعبیر] شده است. در همین مباحثه چندین جلسه مفصل روایاتش را آوردیم و خواندیم. کتاب شریف..... باب العرش و صفاته خیلی مفصل که ...... روایت سنگین است. ولی می خواهم کلی بحث را [عرض کنم] العرش، یعنی آنجایی که النهایت. اصلا بالاتر جا ندارد. تمام حقائق آنجا بر می گردد. راهی غیر از این ندارد. هر خدایی که ملحدین فرض بگیرند، لاَبْتَغَوْا إِلى‏ ذِي الْعَرْش یعنی نمی توانند از عرش بالاتر باشند. فکرش را که بکنید می بینید، خدایی که آنها فرض می گیرند، دون عرش است. هر جور فرض بگیرند. لذا هم بعضی خدایی که ما در حکمت و فلسفه فرض می گیریم دون عرش است. این هم لاَبْتَغَوْا... مانعی ندارد. مرحوم شیخ بهایی در کشکول فرمودند. شیخ خیلی بزرگ بودند. فرمودند این روایت کمر – نمی دانم دقیقا تعبیرشان چیست؛ کمر اولیاء را ..... نمی دانم – می شکند. آن روایت چیست؟ مورچه های کوچک می گویند که نمی شود که خدا خدایی کند بدون دو تا شاخک یا دو تا بال. ما هم همین [طور] هستیم. خیلی از مفاهیمی که در ذهنمان می گوییم که غیر از این نمی شود، همین ها را شروع می کنیم و از آنها هم برهان درست می کنیم. خوب هم هست تا مادامی که در مسیر کمال الی الله هستیم، خوب است. اما بعدی که جلو رفت می بینیم دقیق نبود. داشتیم با شاخک و اینها کم کم [مسأله را حل کنیم]. اصل اینکه خدا را قبول دارد، خوب است. اما اینکه فعلا درگیر شاخک است، بعدا که جلوتر رفت می فهمد. علی أی حال آن چیزی که عرض من است: بیننا و بین الله بسیاری از کلمات روایات مظلوم است. یعنی سر جای خودش قرار گرفته، اگر یک وقتی مطرح شد، ما با آن چیزهایی که مأنوس هستیم، توجیه‌اش می کنیم. به خلاف اینکه آنها [روایات] بشود محور و ما روی آنها فکر بکنیم و اگر یک جای دیگری یک مسامحه ای در آنها [مباحث فلسفی و ....] شده است، ما آنها را تصحیح بکنیم.

شاگرد: براهین صدیقین، تحلیلهای ادقّش، جزء عرش است یا اشاره به ذی العرش دارد؟ یعنی دوباره [اینها هم] مسبوق است یا نه؟

استاد: بله. این هم بحث شد. ظاهرا برهان صدیقینی که آن واقعیت را میزان می گیرند، بردش به نفس الامر است. واقعیت مشهود و حضور در نفس الامر. و لذا اشاره ی به هویت غیبیه دارد اما خودش باز مربوط به بالاتر از نفس الامر نیست. به نظرم قبلا هم بحثش شد.

شاگرد: پس اشکال به آنها هم وارد است.

استاد: یعنی از روایت بر می آید: کل بستر نفس الامر مسبوق به هویت غیبیه الهیه است. کل بستر. و لذا آن واقعیتی هم که در اینها ذکر می شود، همان اول ظهوری است که خدای متعال به واقعیت می دهد که بستر نفس الامر را از وجود و عدم و استلزامات و حقائق و هر چه هست، همه را که سامان داده، آن بستر نفس الامر، این برهان می رسد به آنجا. وقتی به آنجا می رسد، فهم اینکه چطور همه ی اینها [و] بند بودنش و فرا رابطه‌اش و ..... مرحله ی بعدش است. 24:17 ......

پس کبریاء این است. این منظورم بود که ما کبریاء را وصل کنیم به ادبیات و لسان و لحنی که اهل البیت علیهم السلام در روایاتشان دارند؛ که بابا! حتی اگر خدا را محتاج بگیرید به چی؟ نه به یک وجود و به یک ذات [بلکه] حتی اگر محتاج بگیرید او را به یک امر نفس الامری عقلانی، باز [با این حساب] یک جور محتاج است. به کبریایی او صدمه زده اید. اگر در مرحله ی ذات او تحیّث را ببرید، قبلیّت را ببرید؛ می گوییم: بابا ما تا حالا می گفتیم خدای متعال قبل از همه ی مخلوقات است. قبل را هم نگوییم؟! یادم هست اینها را که بحث می کردیم، آن آقا می گفت: این که شد تعطیل مطلق. چند روز بحث کردیم که این چیزها تعطیل نیست. مبادا تصور کنید که اینها لازمه اش تعطیل است. این ها کامل بحث شد. این فضا، یک فضای دیگری است....

شاگرد: تطبیق مفاهیم بر مصداق نشان این است که او نیازمند به این مفهوم است؟ وقتی که من تطبیق می کنم مفهومی را بر مصداق

استاد: اساسا مصداق یعنی مفهوم بر آن تطبیق پیدا می کند. از آن حیث مصداق باید تطبیق پیدا کند. الآن شما می گویید عالم. بعد می گویید کاتب. زید که می گویید یک هویت وجودیه است. دو تا وصف برایش می آورید. می گویید حیّ؛ می گویید عالم؛ می گویید کاتب. ده تا [وصف می آورید] آیا وقتی این محمول را برای او می آورید، مِن حیثیةٍ واحدةٍ بر این ذات صدق می کنند؟ شاگرد: مِن حیثیاتی. استاد: او چند تا وجود است؟ شاگرد: یک وجود بیشتر نیست. استاد: این حیثیات کجای او هستند؟ وجود بسیط است یا مرکب؟ شاگرد: بسیط است. نه! [منظورم این است] می خواهم بگویم این صدق مفهوم بر مصداق، ؟؟؟؟ 26:09 استاد: مضیّق می کند او را. شاگرد: این نشان از چیزی دارد در خود مصداق که سبب شده که این چنین بشود. استاد: احسنت. یعنی هر محمولی که در نفس الامر بر مصداقی بار می شود، حاکی از یک حیث خاصی در آن موضوع است، که آن حیث آن موضوع فرق دارد با حیث دیگرش. و لذاست که آقای طباطبایی این حرفشان در [کتاب] بدایه نیست، [بلکه] در [کتاب] مهر تابان گفتند و خیلی هم – قبلا چند بار هم عرض کردم – فرمودند: صفات خدای متعال عین ذاتش است؛ اما ذات عین صفات نیست. مکرر عرض کردم که این جمله را باید با طلا بنویسند. خیلی است. این از مثل ایشان که عمرشان در این مسائل بوده اند. این هم در این اواخر عمرشان، مناظره ای که با شاگردشان دارند، خیلی حرف است این. و حرف درست و به جا. مباحث کلاسیک را برده در یک سطحی که صفات عین ذاتند اما ذات عین آنها نیست. ما که می گوییم آخه چطور شد؟ چطور شما تصور می کنید؟! اصل مطلب همین است. محال است که ذات متصف شود به صفات. و لذا هم حضرت فرمودند: کمال الاخلاص..... چقدر قبلش گفتند کمال کمال.... آخرین کمال: و کمال توحیده الاخلاص له؛ دوباره کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه. خب اگر شما بیایید و نفی الصفات زائد را بگیرید، که اینقدر آب و تاب در فرمایش حضرت نمی خواست. اول الدین تصدیقه، توحیده؛ کمال توحیده، کمال التصدیق به، کمال الاخلاص به. معلوم می شود که این نفی الصفات یک چیز خیلی بالایی است که حضرت آخرین [کلامیشان این است] و بعدش هم چیزی نمی فرمایند. این آخرین حدّ است.

شاگرد: ؟؟؟؟ نظام التوحید نفی الصفات.... 27:58

استاد: بله. نظالم توحیده نفی..... بله در همین توحید صدوق بود..... مقصود من این است: انس به روایات را از دست ندهیم. ملاحظه کردید. وقتی هم انس می گیرید، دائم ذهنیت خودمان را بر روایات تحمیل نکنیم. ما بیشتر همان ظهور عرفی‌اش را بگیریم، بخواهیم ببینیم که گوینده ی این کلمات چه چیزی می خواهد بگوید؛ ولو ما بعدا استدلال بیاوریم و رد کنیم؛ [با این حال اول] بفهمیم که گوینده چه می خواهد بگوید. وقتی که فهمیدیم که گوینده چه می خواهد بگوید، ممکن است که به خاطر انس ما چند بار هم اشکال بگیریم؛ [ولی] بعد که ذهن پخته تر شد، می بینیم که نه! [آنچه ما گفته بودیم غلط بود و] آنچه او گفته درست است. به خصوص آن هیمانها و چیزهایی که بعد برایمان پیش می آید.

شاگرد: پس درس و بحث را اگر صلاح می دانید، تعطیل بکنیم و نماز بخوانیم.

استاد: نماز انس به کلمات روایات است.

شاگرد: منظور اینکه می فرمایید کلاسیک و اینها، ناخود آگاه می آید و اثر خودش را می گذارد.

استاد: کلاسیک مُعدّ آن است که آن نکته ی ظریف را بفهمیم. کسی که کلاس کلام و حکمت نرفته است، نمی فهمد ظرافت «به توصف الصفات» را. فقط لفظ می خواند و می رود. کلاس برای همین است. و لذا من نمی گویم که کلاس نخوانیم. خوبی کلاس به این است. می گویند علم همیشه به تفصیل بیاید؛ بعد از تفصیل به اجمال برمی گردد. جمله ی خیلی خوبی است. علم به تفصیل می آید، یعنی چی؟ یعنی باید در کلاس تدوین بشود، تفصیل یعنی آنهایی [از علم] را که ننوشته اند، بنویسند. و الّا از روز اول یک تفصیل بود و خلاص. هر چه در علم جلو می روند می ببیند هر چه نوشته بودیم، هنوز کم بود.

اینها را یادم می آید که بگویم: حاج آقای حسن زاده در درسشان می گفتند؛ می گفتند یک آقایی بود اهل شکار بود. مقصودشان از شکار یعنی مکاشفات. بعد گفتند که یک روز آمد پیش من و گفت یک شکار کردم. شکار چی بود؟ بعدا ایشان (علامه حسن زاده) گفتند از جوابی که ابن سینا داده، فهمیدم این شکار درستی بوده است و یک توهم و خیالی نبوده است. گفت که دیدم یک جایی هستم ذیل یک کوهی بزرگ. سرم را آوردم بالا که قله ی کوه را ببینم، دیدم ابن سینا بالای آن قله ایستاده است. خوشحال شدم و رفتم [جلو به طرف ابن سینا] ظاهرا یا از دور مخاطبه می کردیم. این سؤال را از ابن سینا پرسیدم – که ایشان (علامه) می گفتند از جواب ابن سینا معلوم بود که این جواب [به ابن سینا] می آید – گفتم آقای ابن سینا! یک عمر درس خواندی، نوشتی، کتاب، شفا و ...... اینهایی که خواندی و نوشتی، راست بود یا دروغ؟ حق بود یا باطل.... سؤال مهمی است. ما بخوانیم یا نه؟ آخر کارش نهایتا می شویم ابن سینا؛ بعد که آنجا [برزخ] می رویم، می فهمیم که همه غلط بود. طلبه بود این [شخص] می خواست ببیند که بخوانیم یا نه. همین کلاسی که شما الآن فرمودید. این آقا گفت؛ گفت ابن سینا نگفت آنچه که خواندیم واقعیت خلاف آن بود. نه. گفت آنچه خواندیم و نوشتیم، واقعیت وراء آن بود. وراء بود. یعنی آنچه خواندیم، خوب بود؛ در مسیر بود..... ولی وقتی المعرفة بذر المشاهدة؛ اینجا که کار می کند، در اثر کلاس و درس، یک چشمی پیدا می کند بعد می تواند آن چیزی که حضرت سید الشهداء ع در «به توصف الصفات» گذاشتند، ببیند. [اگر] آن کلاس نبود، که هیچ چی؛ اصلا ممتاز نمی شد. لذا باید درس خواند؛ همه ی اینها خوب است. و اگر نخوانیم تفاوتی بین اینها روشن نمی شود. حاج آقا [آیت الله بهجت ره] سفارش می کردند: جوانها، متفکرین امتیازی که توحید اسلامی دارد از توحید سایر ملل را بیان کنند. امتیاز چیست؟ توحید که یعنی همه خدا شناسیم. توحید توحید است. مبدأ واحد است. اما یک امتیازی دارد توحید اسلامی که آن توحید را باید...... آقای طباطبایی رساله ی توحیدیه که نوشتند، مقصودشان اصلا همین بوده است. ببینید. می گویند مقصود من از این بیان این است که توحیدی که خاص شریعت اسلامی است، آن را برای شما بگویم. و لذا همانجا یک مطلبی که شروع می کنند، فصل دومش، مطلب خیلی خوبی دارند. همانجا می گویند که هر موضوعی سابق بر محمول است. همین را که بعدا آنجا می گویند که صفات، عین ذات است ولی ذات عین صفات نیست، در فصل دوم همین گفتند. نگاه کنید حالا حرفها پیش آمد. با این فصل یک و دو و سه، در فصل چهارم می خواهند آن چیزی را که امتیاز شریعت اسلامی است و آن توحید خاص ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم آورده اند، می خواهند امتیاز آن را بیان کنند. اینها یک چیز کمی نیست.

شاگرد: بالأخره شما در یک مقامی صفات را قبول دارید که به تعددش؛ شما باید در مقام قبلش، پایگاهی برای هر کدام از این صفات بسازید دیگه

استاد: پایگاهی نه این نحوی که برهان ما می گوید. شاگرد: پس چرا تعدد را می خواهید بسازید؟

استاد: ما این روایت را باز هم بحثش کرده ایم.... روایت در همین توحید صدوق است. راجع به صفات خدای متعال، حضرت فرمودند: النعوت نعوت الذات لا تلیق الّا به و أسمائها جاریة علی المخلوقین [اصل روایت: لَهُ عَزَّ وَ جَلَّ نُعُوتٌ وَ صِفَاتٌ فَالصِّفَاتُ لَهُ وَ أَسْمَاؤُهَا جَارِيَةٌ عَلَى الْمَخْلُوقِين‏] خیلی عجیب است. یعنی حتی وحدت را – حضرت به آن فتح بن یزید فرمودند ..... – نمی توانید در سر و پای عالم خلقت، امر واحد پیدا کنید. الانسان واحد فی اللفظ. خیلی مهم است. حضرت می فرمایند: فی اللفظ. مفصل هم بحث شد اینطوری که یادم می آید. بنابراین هست. حقائق صفات در عرش و دون عرش،ما بلا ریب این را می فهمیم که در وراء عرش، حقائق موطن دارند؛ اما نه موطنی که شما الآن بخواهید با برهان شکارش کنید. چرا؟ آن حالا یک جور دیگری است. چون وقتی از عرش می روید آن صفات واقع وراء عرش – یکی از ساده ترینش در روایات هست – عرفت الله بجمعه بین الاضداد. این هم یک عبارتی است خیلی پر بار است. شما الآن صفات خدای متعال که می گویید که اصلا خنده دار است، ما باید بفهمیم که عرفت الله بجمعه بین الاضداد چطوری می شود. هو الاول و الآخر؛ ضد است دیگه. و الظاهر و الباطن. اینطور چیزی وقتی گسترش پیدا می کند، می بینید آن طوری که صفات در وراء عرش دارد، در دون عرش صفات متضادند. نمی توانید شما یک صفتی را با ضد خودش جمع کنید. اما همین صفاتی که وقتی جلوه مادون عرش دارند متضادند، وقتی می رود آن طرف، اصلا یک فضای دیگر است؛ ما باید اعتراف کنیم که نمی دانیم. نمی خواهیم اعتراف کنیم، خب می رویم جلو؛ مانعی هم ندارد. اما بعد، شروع ما و ختم ما مربوط به وراء عرش نیست. برهان ما و همه ی اینها، بردی دارد دیگه.

35:48

آن آقا در کلاس می فرمود: بالاترین خروجی براهین ما واجب الوجود است و هو مفهومٌ کلی. یعنی ما اثبات کردیم که یک مفهوم کلی یک فردی دارد. بالاتر از این شد؟ همه ی براهین...... شاگرد: حضرت هم تَکَلَّموا دون العرش استاد: بله تکلموا دون العرش و لاتکلموا فوق العرش فإن قوما تکلموا فیما فوق العرش فتاهت عقولهم [اصل روایت: تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ الْعَرْشِ وَ لَا تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ الْعَرْشِ فَإِنَّ قَوْماً تَكَلَّمُوا فِي اللَّهِ فَتَاهُوا حَتَّى كَانَ الرَّجُل‏... و همچنین این روایت: تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ الْعَرْشِ وَ لَا تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ الْعَرْشِ، فَإِنَّ قَوْماً تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ الْعَرْشِ فَتَاهَتْ عُقُولُهُم‏] این در توحید صدوق است. یعنی اگر بخواهید بروید ببینید وراء عرش الآن اندازه ی عقل در بستر نفس الامر درک دارد بخواهد عقل ذره ای..... چه می گوید آن شعر؟ پرّان شوم. ذره ای اگر بپرم، بسوزد پرم. یعنی نمی شود. لذا برهانی که بخواهد بپرد و برود، این برای ذیل خودش خوب است. آنجا احکام تفاوت می کند؛ ریخت کار متفاوت می شود. الهی لم تجعل طریقا الی معرفتک الا بالعجز عن معرفتک. خیلی جالب است، این دعای مناجات خمس عشر است. این در کدام دعاست؟ مناجات عارفین. نه اینکه بخواهیم بگوییم ما عاجزیم؛ نه. عجز [به این معنا که] نمی شود. [نه] اینکه می شود و من نمی توانم. یک وقت است که می گوییم این وزنه ی 300 کیلو را من نمی توانم بردارم، ولی می شود که بردارند. ب«العجز» یعنی نمی شود خدای متعال...... و لذا آن شعری که خواجه عبد الله دارد، از آن شعرهای خیلی لطیف است. می گوید خدایا یکی موحد بیشتر نیست. من صاف می گویم. اصلا در کل یکی موحد است و آن هم خودت هستی. ما وحّد الواحد من واحدی/ اذ کل من وحّده جاحد؛ و لذا بعد دنبالش می گوید: توحيد من ينطق عن نعته عارية أبطلها الواحد

توحيده إيّاه توحيده و نعت من ينعته لاحد

شاگرد: اینجا هم بحثش شد. فرمودید: احبّ التوحید

[اینجا شوخی بین استاد و شاگرد شد که واضح نبود]

استاد: آن را مرحوم آشیخ حسنعلی دارند. نقل کردند که من سأل عن التوحید فهو مشرک و من اجابه فهو کافر.... حدیثی است که مرحوم آشیخ حسنعلی آوردند. سه چهار تا چیز است که همه اش را حضرت..... شاگرد: این حدیث است یا [کلام بزرگان]؟ استاد: ایشان این را به عنوان حدیث آورده اند.. [شوخی بین استاد و شاگرد]

این حدیث از آنهایی است که می خواهم بگویم که سؤالش که سؤال می کند، این را بفهمد؛ نگفتند که سؤال حرام است. [بلکه] ریخت سؤال اینچنین است.

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

تایپ: مجید