بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۳۹۷

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده

بسم الله الرحمن الرحیم

Tohid_27_97_11_17

یک آقایی هست – که اسمش یادم نیست – از مفتین است، نمی دانم در عربستان ساکن است، سوریه، اردن. سایت دارد از مفتین اهل سنت است. من جواب استفتاء را که در سایت او دیدم – موجود است، آدرسش را هم دارم، استفتائاتش الآن هم موجود است – خیلی خوشحال شدم. یعنی گفتم ببینید بحث های تاریخی چطور جلو می رود. سال ها می گفتند که اصلا اینها دروغ است. اصلا هیچ مسأله ای نبود؛ علی که هیچ درگیری نداشت. داشت قرآن جمع می کرد. این آقا بعد [این حرفها] حالا جواب داده در زمان ما، تحقیق می کند می گویند: ابن تیمیه گفته که موسی بن عُقبه بالاترین نقل را دارد، قوی ترین نقل را دارد در سیَر؛ بعد آنجا می گوید که موسی بن عقبه به سند صحیح روایت کرده قضیه ی زبیر و در خانه در آمدش را هم..... بعد می گوید که بله! – این خیلی جالب است – این قابل انکار نیست که در وقت رفتن خانه ی امیرالمؤمنین ع یک درگیری بود. می گوید: وقی الله – نمی دانم – یا حفظ الله الامة؛ خدا امت و اینها را حفظ کرد که آنجا درگیری نشد.... خیلی مهم است. الآن این زمان، دیگه خودش می گوید که موسی بن عقبه و قوی ترین نقل و سند درست و ..... ولی همین اندازه. می گوید بقیه، همه اش دروغ است. هیچ چیز نبود. همه به راحتی الحمد لله آمد و شد. فقط ولی اینکه اصلش اولش فی الجمله درگیری و اینها بود، این را می پذیرد. چرا؟ چون آن حدیث می گوید که موسی بن عقبه گفته است که زبیر درآمد، شمشیر داشت؛ او را گرفتند و شمشیر را از دستش کشیدند و شکستند. می گوید اگر این شمشیر شکسته نشده بود، معلوم نبود چه می شد. زیبر هم آن روحیه ای که از او می دانستند به درگیری شدیدی منجر می شد. او [این مفتی] می گوید: دیگر خدا امت را حفظ کرد که شمشیر را از دست زبیر ...... [نقد استاد:] پس شمشیر و اینها هم بود؛ این هم یک قدم. اینها را انسان یادداشت کند؛ زمان ما این مفتی دارد می پذیرد که این اندازه اش بود. خیلی خب. پس سلام و صلوات هم خیلی نبود. تا بعدش..... 2:40

بسم الله الرحمن الرحیم

رسیدیم به این جمله که مقتدر بالآلاء و ممتنع بالکبریاء و متملک علی الاشیاء فلا دهر یخلقه و لا وصف یحیط به

شاگرد: کبریاء را هیچ توضیحی آن هفته نفرمودید. که مثلا الکبریاء ردائی دارد. فارسی‌اش چه می شود که مختص خداست کبریائی؟

استاد: آن [ روایت] الکبریاء ردائی نه این که کبریاء رداء است؛ [بلکه] یعنی کبریاء چیزی است که فقط لباس من است. ردائی، یعنی این لباس لباس من است فقط. کس دیگر نمی تواند بپوشد. به معنای رداء نیست. اما آن کبریاء چیست. کبریاء مقابل ذلت است. مقابل صغر است، حقار است. چیز حقیر، ضعیف. رام است. هیچ چیز از خودش ندارد. کِبَر از خودش چیزی دارد. بزرگ است، عظیم است. کبریاء یعنی به معنای واقعی عزیز بودن. کسی که به معنای واقعی عزیز است، بزرگ است. کِبَر با عزت با هم هستند. حجرٌ عزیز، سنگی که خیلی محکم است می گویند این حجر عزیز است. عزت به معنای استحکام و سفتی. کبر هم وقتی که حجر عزیز است، چیزی نمی تواند آن حجمش را ازش بگیرد. کلوخ چون عزیز نیست، شما آن را در دستتان می گیرید و یک فشار می دهید، از هم می پاشد. حجرٌ عزیز نبود، کبرش هم از بین رفت. از هم پاشید. کبر، بزرگی است. چون عزیز است، کبیر است. یعنی هیچ کس نمی تواند آنچه را که دارد، از او بگیرد. نفوذ ناپذیر است. قابل شکستن نیست. پس الکبریاء، یعنی آن عزتی که آن استقلالی که نمی شود ازش گرفت. این عزت مساوی است با کبریاء...... و کبریاء به این معنا، بالاتر از زمان و مکان است. بالاتر از همه ی اشیاء است که الان هم حضرت [می فرمایند]. ممتنع بالکبریاء؛ یعنی وقتی خدای متعال آن عزتی را دارد که کسی به او نداده است، به هیچ چیزی، به هیچ مفهومی، به هیچ حقیقت قابل تصوری وابسته نیست. مکرر عرض کردم، هر چی هم تکرار بکنید، خود من هم با اینکه بارها در مباحثه عرض کردیم، وقتی می خواهیم از آن حرف های ...... انسان فکر بکند.... یادش می رود که این همه تأکیدات روایت سرجایش، انسان یادش می رود؛ خدا متعال محتاج نیست حتی به چی؟ حتی به مفاهیم نفس الامری که سامان می دهد کیان وجودی چیزی را. ائمه فرمودند اگر محتاجش کردید..... می گوید: خدا قبل و بعد و زمان..... حضرت فرمودند: هو قبّل القبل فلا قبل له. یعنی حتی اگر بگویید قبل خدا و بعد...، دارید او را محتاج می کنید به یک مفهوم. مفهومی که برای خودش یک حیثیتی نفس الامری دارد، می آید و کار انجام می دهد. می گویند: خدا را محتاج اینها نکنید. چرا؟ چون قبّل القبل؛ اصلا طبیعت قبلیت، خدا این را آورده است. خودش سابق بر اینهاست. أیّن الأین، اصلا طبیعی مکان، او این طبیعی را آورده است. شما اگر بگویید خدا، جایش کجاست، یعنی یک جوری تأخر رتبی ذات او داده اید به الأین. حیّث الحیث فلا حیث له؛ تحیث یک چیزی است. در کلاس های فلسفی نمی توانیم جواب های این ها را بدهیم. این ها را فقط در السنه ی اهل بیت علیهم السلام جواب اینها هست به نحوی که انسان هم بفهمد. حیّث الحیث؛ اصلا تحیث واقعیتی است که دارد کار انجام می دهد. تحیّث که عقل شما فرضش نمی گیرد [بلکه] درکش می کند. حیثیت نفس الامری است. الحیث، تحیث؛ یک چیزی است که اگر برای خدای متعال مطرح کردید، او را به این محتاج کرده اید. ذات او بند می شود به این. ذات او بالاتر از این است. این می شود کبریاء. کبریاء یعنی یک جور عزت، بزرگی که اصلا نمی تواند کبریاء او بند شود به چی؟ حتی به یک مفهومی. به یک حیثیت نفس الامری. لذا قبلا هم عرض کردم یک سؤالی که در قاعده ی «الواحد» معروف در ذهن من بود، همین بود. بعد بر برهانش؛ برهان الواحد را که نگاه می کنم می بینم که می گویند ذاتی که لیس له الا حیثة واحدة. [اشکال استاد به این برهان] نشد. حیثة واحدة؟ خود حیثیت، یک حیث مفهومی است نفس الامری که دارد کار انجام می دهد. حیّث الحیث. یعنی آن ذاتی که می خواهید برایش صحبت کنید، تقدم رتبی دارد بر اصل الحیث، التحیث. بعد شما می گویید: لیس له الا حیثیة واحدة. اینطور نیست. یعنی برهان شما، با این الفاظی که شما الآن دارید، نمی رود آنجا.

شاگرد: نه. این حیث را اینها که [می گویند] دستگاه فاهمه است که می خواهد او را بشناسد. ولی خب بالاخره شما یا تعدد حیث [باید] باشد یا حیث واحد. من متوجه اشکال شما نمی شوم.

استاد: صحبت سر همین است. شاگرد2: اصلا حیث معنا ندارد.

شاگرد: حیث معنی ندارد، از کجا؟ در اینکه وقتی من می خواهم شناسایی بکنم، حتما باید با حیث شناسایی بکنم. واقعیت حیث کجا هست؟ واقعیت حیثی درش نیست؟ در برهان الواحد هم می گوید اگر قرار باشد این دو تا حیث درش معنی پیدا بکند، خب یک تعددی پیدا می کند.

استاد: ذات خدای متعال، اصلا آن طبیعی تحیث، مسبوق است؛ متأخر از ذات است. این را برویم جلو. من همین را عرض کردم که مهم است. تحیث یک چیزی است، قبول دارید فرق دارد با علم؟ شاگرد: بله. استاد: با علم، با قدرت با هر چیزی که می خواهید بگویید. فرق دارد. پس تحیث یک چیزی است نفس الامری، که نفس الامریت تحیث فرق می کند با نفس الامریت تکیّف، ولو سیطره بر او داشته باشد. روایات متعدد، ائمه ع می فرمایند اساسا ذات او سبقت دارد بر همه ی این چیزهایی که تکوّن مفهومی دارند. سابق بر همه ی اینهاست. بتجهیره الجواهر عُرِف أن لا جوهر له. چه تعبیری! چرا خدا جوهر ندارد؟ مگر می شود یک چیزی؟ [بالاخره] یا جوهر است یا عرض. حالا چون در کلاس ما مأنوس هستیم، تسلیم شدیم که خدا جوهر ندارد. کسی که بحث های کلاسی را ندیده باشد [ می گوید] خدا جوهر ندارد؟ یا عرض است یا جوهر. ثالث که ندارد. اگر خدا عرض نیست، پس جوهر است. با یک زحمتی شما در نهایه و ..... باید بگویید: نه. جوهر کذاست کذاست پس خدا نه جوهر است نه عرض. دیدید در بحث ها. ولی روی حساب ظاهر امر...... اما حضرت چطور جواب می دهند؟ بتجهیر الجواهر؛ تجهیر. در کلاس شما این را نمی بینید. شما در کلاس می گویید: ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها. پس مشمشه که خودش...... حضرت می گویند: نه. جعل الله المشمشة مشمشة. بتجهیر الجواهر عرف این که سبقت دارد بر اصل جوهر. 11:13

شاگرد: با فکر اصالت ماهیتی باید این حرف ها را چیز بکنید که دستش نمی رسد به ماهیتش ؟؟؟؟

استاد: اساسا این بیانات، اینها یک نحو حکومت دارد بر همه آنها. یعنی وقتی این فضا را شما درک کردید و انس گرفتید، می بینید که همه ی آنها دیگر می رود کنار. ولی خب، الآن هم عرض کردم سر جایش، خود ما هم که این همه با این سؤالات و اینها مطرح شده، می بینیم که سر جایش به کارش نمی گیریم. مثل امام معصومی می خواهد که مثل خورشید، معارف ملکه ی الهیه است برایشان [فلذا] سریع جواب می دهند. این جواب ها شوخی نیست سر جایش که انسان واقعیت مطلب را که...... و لذاست که ........ البته در کلاس ها هم امثال اینها را گفته اند. ولی خب، یک جایی که می رسند وقتی که آن حیث و بیث بحث قرار می گیرد، [می ماند]. اصل مطالب کلاسیک نیست. به خلاف اینکه اصل مطالب کلاسیک باز نویسی بشود بر طبق این مطالبی که روایات در آن هست.

شاگرد: پس در حرف حکماء پیدا می شود این طور حرفها. کم ولی پیدا می شود.

استاد: کم نه [بلکه] زیاد هم پیدا می شود. مبنای کلاسیک که کلاس بر او مبتنی باشد، نیست.

شاگرد: وقتی ملاصدار در ؟؟؟؟؟ می گوید: مُشَیِّئ الاشیاء، محقق الحقائق، به همین اشاره دارد؟ 12:35

استاد: ...... آن چیزی که اهل بیت ع فرمودند، همه جا این بیان .... دارند. و الا هر کسی که غور در این مسائل بکند، می بیند که این بیانات کلاسی کمبود دارد، کم می آورد.

شاگرد: می شود گفت که از روایات گرفته باشد. بعید است به ذهنش رسیده باشد. با این فضا انس داشته که .....

استاد: واقعا نهج البلاغه، خطبات امیرالمؤمنین ع و قرآن کریم..... در خود قرآن هم هست: إِذاً لاَبْتَغَوْا إِلى‏ ذِي الْعَرْشِ سَبيلا این شوخی است؟ قُلْ لَوْ كانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَما يَقُولُونَ إِذاً لاَبْتَغَوْا یعنی اصلا آن خدایی را که قرآن می فرماید، هر خدایی که فرض بگیرید به هر جوری، محتاج به او است. یعنی چی؟ چرا؟ چون ذی العرش. ببینید وصف را که قرآن می آورد. عرش چیست که چون او که ذو العرش است پس هر خدایی باید لاَبْتَغَوْا إِلى‏ ذِي الْعَرْش سبیلا؛ هر چیزی. و لذا عرض می کردم که خدای متعال آن چیزی را که ...... شما [اگر] بخواهید [خدا] را انکار کنید، باید با خودش انکار کنید. اگر این را فهمیدید، دیگر آرام می نشینید، و قشنگ یک نفس راحت می کشید. این را بفهمد. انکار خدای متعال، شروع در انکار او، مبتنی بر شروع از خود او و اثبات خود او است. محال است بدون شروع از خود او، اثبات کنید نبود او را. اگر این معلوم شود، دیگر می بینید که یک سبقتی دارد بر اصل اثبات و همه ی اینها. اینها مفصل است، یکی دو تا نیست روایاتش. به توصف الصفات. این عبارات به قدر و قیمت در می آید!؟ شما در کلاس ها [چنین عباراتی می بینید؟] به توصف الصفات لا بها یوصف. حالا شما اینها را معنا کنید. هر وصفی هر کجا می خواهید بیاید، بالاترین کمالاتی است که شما می گویید. به توصف لا بها یوصف..... آقا [یکی از شاگردان] فرمودند در جواب آسد احمد، گفتند شما اگر بگویید مرحله ی عینیت را به ذات الهی نبرید، لازمه اش خلو ذات الهیه است از کمالات. [خنده استاد از این چنین حرفی] شاگرد: کمال الاخلاص است دیگه. استاد: نفی صفات را ایشان اینطوری معنا نمی کند. آقای آسد احمد هم جواب دادند گفتند که الذات ینبوء الکمالات. ذات که به کمالات متصف نیست. هر چی دیگر صفات هم که کمال است.... اصلا چرا کمال است؟ چون از او گرفته است کمالیتش را. چقدر زیبا می شود. شما یک وقت است که می گویید علم کمال است؛ خدایی که علم ندارد که کامل نیست. [ولی] یک وقت هم هست که می گویید علم کمال است. چون کمال بودنش را از خدا گرفته است. حالا شما می خواهید خود علم برود و خدا را کامل کند!؟ خب حالا همین تعبیر را بیایید در توحید صدوق؛ حضرت چه فرمودند؟ فرمودند: العزة لله؛ العزة. طبیعی عزت مال او است. العزة مسبوق به او است. چه تعبیراتی! حضرت فرمودند که نگویید إنّ الله عزیزٌ؛ اینکه کم گذاشته اید. اصلا العزة. این العزة چیزی است. این خود العزة، عزّت بودنش را از خدا گرفته است. هو الذی عزّز العزة فلا عزّة له به این معنا؛ به این معنایی که می خواهیم توصیف کنیم، عزت ندارد. حالا با این لسان، می خواهیم بگوییم له حیثیة واحدة؛ کار نفس الامری داریم می کنیم. سؤالم این است: اینجاست که این برهان تابش را ندارد که برود جلو. چون داریم ما یک تحیّث نفس الامری را اثبات می کنیم. اینجاست که ما دیگر نمی فهمیم؛ نفهمیدن که مطابق اصل است، ما هم مطابق با اصل ؟؟؟؟؟ می کنیم. [خنده استاد] 16:55

اگر کسی بیانی دارد، من حاضرم تأمل می کنم روی فرمایشات....

شاگرد: ..... یک جایی این هیچ تعینی ندارد. تحیث بعد آن لا تعین شروع می شود.

استاد: منظور من این بود که برهان الواحد دارد با یک چیز درکی شروع می شود، که می گویند فرض می گیریم که لیست له الا حیثیة واحدة؛ منظور من این است که شما پس الآن دارید از یک چیزی برهان را شروع می کنید دیگه. شاگرد2: امر متحیث به حیثیة واحدة است. استاد: امر متحیث به حیثیة واحدة. روایت امام صادق علیه السلام است که فرمودند: حیّث الحیث فلا حیث له. شما این دو تا را بگذارید کنار هم. خب معمولا در فضای کلاس ما آن را تأویل می کنیم. حضرت که گفتند حیّث الحیث، یعنی مثلا تحیّث یعنی مکان. در لغت عرب، حیث به معنای مکان است دیگه. حیث وجدتموه؛ حیث وجدتموه یعنی چه؟ یعنی هر کجا. خب خدای متعال هم حیّث الحیث، مرادف أیّن الأین است. أیّن الأین، حیّث الحیث. دیگه چه کار داریم با برهان فلسفی. این همان است. مبادا بیشتر خیال بکنی. خب قبّل القبل‌اش چی؟ [مگر] یکی دو تاست. خود أیّن الأین‌اش هم با ضوابط کلاس جور در نمی آید. ذاتی شیء لم یکن معللا. مگر ما این را نمی گوییم. یعنی ماهیت در ذاتیاتش که محتاج نیست. در وجودش است که امکنت فحتاجت. رمز احتیاج، امکان است. ماهیت در اتصافش به اوصاف خودش، ضرورت ذاتیه دارد. دیگر در ضرورت که نیاز ندارد. امکنت فحتاجت. اینها مطالب کلاسیک است که ما مشغول بودیم در طلبگی، مباحثه می کردیم؛ بعدها که اینها را من می دیدم، می دیدم که لسان ها را [یا دائما] باید توجیه و تأویل کنیم، یا اینکه نه [بلکه] این همه روایات می خواهند یک چیز دیگری بگویند. ما نباید عاشق آن چیزهایی باشیم که مدوّن شده است. باید ببینیم عبارت چه چیزی می خواهد بگوید. خودمان را از تعصب به یک مطلب کلاسیک یا یک بحثی در بیاوریم و ببینیم این عبارت چه می رساند. بعد شروع کنیم فکرش را کردن که بعد لوازمش را ......

شاگرد: ؟؟؟؟؟ ذو العرش چه خصوصیتی دارد؟ که اگر خدای ساختگی هم باشد، ؟؟؟؟ به او است؟ 19:27

استاد: یعنی ذوالعرش نمی شود که دو تا باشد. ذوالعرش آن سابق هویت غیبیه ای است که در فرا رابطه..... این کلمه ی «ذو» مهم است. العرش چیست؟ که بحث هایش چند بار دیگر هم شده بود. هیچ چیزی نیست. هیچ حقیقتی نیست که شما بتوانید آن را در عرش پیدا نکنید. تمام حقائق آنجا هست. حتی ساده ترین حقائقی که قضایای حالا بگویید ذهنیه هم.... [قبلا هم] گفتم [از] «استحاله ی تناقض» بگیرید، «ضرورت عدم» تا ..... در العرش سراغش گرفته می شود. لذا در آن فضا....

شاگرد: چرا عرش را اینطوری می فرمایید؟ چه قرینه ای هست؟

استاد: عرش یعنی سقف. خاویة علی عروشها.

شاگرد2: یک وقتی می فرمودید که نهایت هر شیئی است در معانی الاخبار

استاد: در روایت هم دارد: العرش به علم هم [تعبیر] شده است. در همین مباحثه چندین جلسه مفصل روایاتش را آوردیم و خواندیم. کتاب شریف..... باب العرش و صفاته خیلی مفصل که ...... روایت سنگین است. ولی می خواهم کلی بحث را [عرض کنم] العرش، یعنی آنجایی که النهایت. اصلا بالاتر جا ندارد. تمام حقائق آنجا بر می گردد. راهی غیر از این ندارد. هر خدایی که ملحدین فرض بگیرند، لاَبْتَغَوْا إِلى‏ ذِي الْعَرْش یعنی نمی توانند از عرش بالاتر باشند. فکرش را که بکنید می بینید، خدایی که آنها فرض می گیرند، دون عرش است. هر جور فرض بگیرند. لذا هم بعضی خدایی که ما در حکمت و فلسفه فرض می گیریم دون عرش است. این هم لاَبْتَغَوْا... مانعی ندارد. مرحوم شیخ بهایی در کشکول فرمودند. شیخ خیلی بزرگ بودند. فرمودند این روایت کمر – نمی دانم دقیقا تعبیرشان چیست؛ کمر اولیاء را ..... نمی دانم – می شکند. آن روایت چیست؟ مورچه های کوچک می گویند که نمی شود که خدا خدایی کند بدون دو تا شاخک یا دو تا بال. ما هم همین [طور] هستیم. خیلی از مفاهیمی که در ذهنمان می گوییم که غیر از این نمی شود، همین ها را شروع می کنیم و از آنها هم برهان درست می کنیم. خوب هم هست تا مادامی که در مسیر کمال الی الله هستیم، خوب است. اما بعدی که جلو رفت می بینیم دقیق نبود. داشتیم با شاخک و اینها کم کم [مسأله را حل کنیم]. اصل اینکه خدا را قبول دارد، خوب است. اما اینکه فعلا درگیر شاخک است، بعدا که جلوتر رفت می فهمد. علی أی حال آن چیزی که عرض من است: بیننا و بین الله بسیاری از کلمات روایات مظلوم است. یعنی سر جای خودش قرار گرفته، اگر یک وقتی مطرح شد، ما با آن چیزهایی که مأنوس هستیم، توجیه‌اش می کنیم. به خلاف اینکه آنها [روایات] بشود محور و ما روی آنها فکر بکنیم و اگر یک جای دیگری یک مسامحه ای در آنها [مباحث فلسفی و ....] شده است، ما آنها را تصحیح بکنیم.

شاگرد: براهین صدیقین، تحلیلهای ادقّش، جزء عرش است یا اشاره به ذی العرش دارد؟ یعنی دوباره [اینها هم] مسبوق است یا نه؟

استاد: بله. این هم بحث شد. ظاهرا برهان صدیقینی که آن واقعیت را میزان می گیرند، بردش به نفس الامر است. واقعیت مشهود و حضور در نفس الامر. و لذا اشاره ی به هویت غیبیه دارد اما خودش باز مربوط به بالاتر از نفس الامر نیست. به نظرم قبلا هم بحثش شد.

شاگرد: پس اشکال به آنها هم وارد است.

استاد: یعنی از روایت بر می آید: کل بستر نفس الامر مسبوق به هویت غیبیه الهیه است. کل بستر. و لذا آن واقعیتی هم که در اینها ذکر می شود، همان اول ظهوری است که خدای متعال به واقعیت می دهد که بستر نفس الامر را از وجود و عدم و استلزامات و حقائق و هر چه هست، همه را که سامان داده، آن بستر نفس الامر، این برهان می رسد به آنجا. وقتی به آنجا می رسد، فهم اینکه چطور همه ی اینها [و] بند بودنش و فرا رابطه‌اش و ..... مرحله ی بعدش است. 24:17 ......

پس کبریاء این است. این منظورم بود که ما کبریاء را وصل کنیم به ادبیات و لسان و لحنی که اهل البیت علیهم السلام در روایاتشان دارند؛ که بابا! حتی اگر خدا را محتاج بگیرید به چی؟ نه به یک وجود و به یک ذات [بلکه] حتی اگر محتاج بگیرید او را به یک امر نفس الامری عقلانی، باز [با این حساب] یک جور محتاج است. به کبریایی او صدمه زده اید. اگر در مرحله ی ذات او تحیّث را ببرید، قبلیّت را ببرید؛ می گوییم: بابا ما تا حالا می گفتیم خدای متعال قبل از همه ی مخلوقات است. قبل را هم نگوییم؟! یادم هست اینها را که بحث می کردیم، آن آقا می گفت: این که شد تعطیل مطلق. چند روز بحث کردیم که این چیزها تعطیل نیست. مبادا تصور کنید که اینها لازمه اش تعطیل است. این ها کامل بحث شد. این فضا، یک فضای دیگری است....

شاگرد: تطبیق مفاهیم بر مصداق نشان این است که او نیازمند به این مفهوم است؟ وقتی که من تطبیق می کنم مفهومی را بر مصداق

استاد: اساسا مصداق یعنی مفهوم بر آن تطبیق پیدا می کند. از آن حیث مصداق باید تطبیق پیدا کند. الآن شما می گویید عالم. بعد می گویید کاتب. زید که می گویید یک هویت وجودیه است. دو تا وصف برایش می آورید. می گویید حیّ؛ می گویید عالم؛ می گویید کاتب. ده تا [وصف می آورید] آیا وقتی این محمول را برای او می آورید، مِن حیثیةٍ واحدةٍ بر این ذات صدق می کنند؟ شاگرد: مِن حیثیاتی. استاد: او چند تا وجود است؟ شاگرد: یک وجود بیشتر نیست. استاد: این حیثیات کجای او هستند؟ وجود بسیط است یا مرکب؟ شاگرد: بسیط است. نه! [منظورم این است] می خواهم بگویم این صدق مفهوم بر مصداق، ؟؟؟؟ 26:09 استاد: مضیّق می کند او را. شاگرد: این نشان از چیزی دارد در خود مصداق که سبب شده که این چنین بشود. استاد: احسنت. یعنی هر محمولی که در نفس الامر بر مصداقی بار می شود، حاکی از یک حیث خاصی در آن موضوع است، که آن حیث آن موضوع فرق دارد با حیث دیگرش. و لذاست که آقای طباطبایی این حرفشان در [کتاب] بدایه نیست، [بلکه] در [کتاب] مهر تابان گفتند و خیلی هم – قبلا چند بار هم عرض کردم – فرمودند: صفات خدای متعال عین ذاتش است؛ اما ذات عین صفات نیست. مکرر عرض کردم که این جمله را باید با طلا بنویسند. خیلی است. این از مثل ایشان که عمرشان در این مسائل بوده اند. این هم در این اواخر عمرشان، مناظره ای که با شاگردشان دارند، خیلی حرف است این. و حرف درست و به جا. مباحث کلاسیک را برده در یک سطحی که صفات عین ذاتند اما ذات عین آنها نیست. ما که می گوییم آخه چطور شد؟ چطور شما تصور می کنید؟! اصل مطلب همین است. محال است که ذات متصف شود به صفات. و لذا هم حضرت فرمودند: کمال الاخلاص..... چقدر قبلش گفتند کمال کمال.... آخرین کمال: و کمال توحیده الاخلاص له؛ دوباره کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه. خب اگر شما بیایید و نفی الصفات زائد را بگیرید، که اینقدر آب و تاب در فرمایش حضرت نمی خواست. اول الدین تصدیقه، توحیده؛ کمال توحیده، کمال التصدیق به، کمال الاخلاص به. معلوم می شود که این نفی الصفات یک چیز خیلی بالایی است که حضرت آخرین [کلامیشان این است] و بعدش هم چیزی نمی فرمایند. این آخرین حدّ است.

شاگرد: ؟؟؟؟ نظام التوحید نفی الصفات.... 27:58

استاد: بله. نظالم توحیده نفی..... بله در همین توحید صدوق بود..... مقصود من این است: انس به روایات را از دست ندهیم. ملاحظه کردید. وقتی هم انس می گیرید، دائم ذهنیت خودمان را بر روایات تحمیل نکنیم. ما بیشتر همان ظهور عرفی‌اش را بگیریم، بخواهیم ببینیم که گوینده ی این کلمات چه چیزی می خواهد بگوید؛ ولو ما بعدا استدلال بیاوریم و رد کنیم؛ [با این حال اول] بفهمیم که گوینده چه می خواهد بگوید. وقتی که فهمیدیم که گوینده چه می خواهد بگوید، ممکن است که به خاطر انس ما چند بار هم اشکال بگیریم؛ [ولی] بعد که ذهن پخته تر شد، می بینیم که نه! [آنچه ما گفته بودیم غلط بود و] آنچه او گفته درست است. به خصوص آن هیمانها و چیزهایی که بعد برایمان پیش می آید.

شاگرد: پس درس و بحث را اگر صلاح می دانید، تعطیل بکنیم و نماز بخوانیم.

استاد: نماز انس به کلمات روایات است.

شاگرد: منظور اینکه می فرمایید کلاسیک و اینها، ناخود آگاه می آید و اثر خودش را می گذارد.

استاد: کلاسیک مُعدّ آن است که آن نکته ی ظریف را بفهمیم. کسی که کلاس کلام و حکمت نرفته است، نمی فهمد ظرافت «به توصف الصفات» را. فقط لفظ می خواند و می رود. کلاس برای همین است. و لذا من نمی گویم که کلاس نخوانیم. خوبی کلاس به این است. می گویند علم همیشه به تفصیل بیاید؛ بعد از تفصیل به اجمال برمی گردد. جمله ی خیلی خوبی است. علم به تفصیل می آید، یعنی چی؟ یعنی باید در کلاس تدوین بشود، تفصیل یعنی آنهایی [از علم] را که ننوشته اند، بنویسند. و الّا از روز اول یک تفصیل بود و خلاص. هر چه در علم جلو می روند می ببیند هر چه نوشته بودیم، هنوز کم بود.

اینها را یادم می آید که بگویم: حاج آقای حسن زاده در درسشان می گفتند؛ می گفتند یک آقایی بود اهل شکار بود. مقصودشان از شکار یعنی مکاشفات. بعد گفتند که یک روز آمد پیش من و گفت یک شکار کردم. شکار چی بود؟ بعدا ایشان (علامه حسن زاده) گفتند از جوابی که ابن سینا داده، فهمیدم این شکار درستی بوده است و یک توهم و خیالی نبوده است. گفت که دیدم یک جایی هستم ذیل یک کوهی بزرگ. سرم را آوردم بالا که قله ی کوه را ببینم، دیدم ابن سینا بالای آن قله ایستاده است. خوشحال شدم و رفتم [جلو به طرف ابن سینا] ظاهرا یا از دور مخاطبه می کردیم. این سؤال را از ابن سینا پرسیدم – که ایشان (علامه) می گفتند از جواب ابن سینا معلوم بود که این جواب [به ابن سینا] می آید – گفتم آقای ابن سینا! یک عمر درس خواندی، نوشتی، کتاب، شفا و ...... اینهایی که خواندی و نوشتی، راست بود یا دروغ؟ حق بود یا باطل.... سؤال مهمی است. ما بخوانیم یا نه؟ آخر کارش نهایتا می شویم ابن سینا؛ بعد که آنجا [برزخ] می رویم، می فهمیم که همه غلط بود. طلبه بود این [شخص] می خواست ببیند که بخوانیم یا نه. همین کلاسی که شما الآن فرمودید. این آقا گفت؛ گفت ابن سینا نگفت آنچه که خواندیم واقعیت خلاف آن بود. نه. گفت آنچه خواندیم و نوشتیم، واقعیت وراء آن بود. وراء بود. یعنی آنچه خواندیم، خوب بود؛ در مسیر بود..... ولی وقتی المعرفة بذر المشاهدة؛ اینجا که کار می کند، در اثر کلاس و درس، یک چشمی پیدا می کند بعد می تواند آن چیزی که حضرت سید الشهداء ع در «به توصف الصفات» گذاشتند، ببیند. [اگر] آن کلاس نبود، که هیچ چی؛ اصلا ممتاز نمی شد. لذا باید درس خواند؛ همه ی اینها خوب است. و اگر نخوانیم تفاوتی بین اینها روشن نمی شود. حاج آقا [آیت الله بهجت ره] سفارش می کردند: جوانها، متفکرین امتیازی که توحید اسلامی دارد از توحید سایر ملل را بیان کنند. امتیاز چیست؟ توحید که یعنی همه خدا شناسیم. توحید توحید است. مبدأ واحد است. اما یک امتیازی دارد توحید اسلامی که آن توحید را باید...... آقای طباطبایی رساله ی توحیدیه که نوشتند، مقصودشان اصلا همین بوده است. ببینید. می گویند مقصود من از این بیان این است که توحیدی که خاص شریعت اسلامی است، آن را برای شما بگویم. و لذا همانجا یک مطلبی که شروع می کنند، فصل دومش، مطلب خیلی خوبی دارند. همانجا می گویند که هر موضوعی سابق بر محمول است. همین را که بعدا آنجا می گویند که صفات، عین ذات است ولی ذات عین صفات نیست، در فصل دوم همین گفتند. نگاه کنید حالا حرفها پیش آمد. با این فصل یک و دو و سه، در فصل چهارم می خواهند آن چیزی را که امتیاز شریعت اسلامی است و آن توحید خاص ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله و سلم آورده اند، می خواهند امتیاز آن را بیان کنند. اینها یک چیز کمی نیست.

شاگرد: بالأخره شما در یک مقامی صفات را قبول دارید که به تعددش؛ شما باید در مقام قبلش، پایگاهی برای هر کدام از این صفات بسازید دیگه

استاد: پایگاهی نه این نحوی که برهان ما می گوید. شاگرد: پس چرا تعدد را می خواهید بسازید؟

استاد: ما این روایت را باز هم بحثش کرده ایم.... روایت در همین توحید صدوق است. راجع به صفات خدای متعال، حضرت فرمودند: النعوت نعوت الذات لا تلیق الّا به و أسمائها جاریة علی المخلوقین [اصل روایت: لَهُ عَزَّ وَ جَلَّ نُعُوتٌ وَ صِفَاتٌ فَالصِّفَاتُ لَهُ وَ أَسْمَاؤُهَا جَارِيَةٌ عَلَى الْمَخْلُوقِين‏] خیلی عجیب است. یعنی حتی وحدت را – حضرت به آن فتح بن یزید فرمودند ..... – نمی توانید در سر و پای عالم خلقت، امر واحد پیدا کنید. الانسان واحد فی اللفظ. خیلی مهم است. حضرت می فرمایند: فی اللفظ. مفصل هم بحث شد اینطوری که یادم می آید. بنابراین هست. حقائق صفات در عرش و دون عرش،ما بلا ریب این را می فهمیم که در وراء عرش، حقائق موطن دارند؛ اما نه موطنی که شما الآن بخواهید با برهان شکارش کنید. چرا؟ آن حالا یک جور دیگری است. چون وقتی از عرش می روید آن صفات واقع وراء عرش – یکی از ساده ترینش در روایات هست – عرفت الله بجمعه بین الاضداد. این هم یک عبارتی است خیلی پر بار است. شما الآن صفات خدای متعال که می گویید که اصلا خنده دار است، ما باید بفهمیم که عرفت الله بجمعه بین الاضداد چطوری می شود. هو الاول و الآخر؛ ضد است دیگه. و الظاهر و الباطن. اینطور چیزی وقتی گسترش پیدا می کند، می بینید آن طوری که صفات در وراء عرش دارد، در دون عرش صفات متضادند. نمی توانید شما یک صفتی را با ضد خودش جمع کنید. اما همین صفاتی که وقتی جلوه مادون عرش دارند متضادند، وقتی می رود آن طرف، اصلا یک فضای دیگر است؛ ما باید اعتراف کنیم که نمی دانیم. نمی خواهیم اعتراف کنیم، خب می رویم جلو؛ مانعی هم ندارد. اما بعد، شروع ما و ختم ما مربوط به وراء عرش نیست. برهان ما و همه ی اینها، بردی دارد دیگه.

35:48

آن آقا در کلاس می فرمود: بالاترین خروجی براهین ما واجب الوجود است و هو مفهومٌ کلی. یعنی ما اثبات کردیم که یک مفهوم کلی یک فردی دارد. بالاتر از این شد؟ همه ی براهین...... شاگرد: حضرت هم تَکَلَّموا دون العرش استاد: بله تکلموا دون العرش و لاتکلموا فوق العرش فإن قوما تکلموا فیما فوق العرش فتاهت عقولهم [اصل روایت: تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ الْعَرْشِ وَ لَا تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ الْعَرْشِ فَإِنَّ قَوْماً تَكَلَّمُوا فِي اللَّهِ فَتَاهُوا حَتَّى كَانَ الرَّجُل‏... و همچنین این روایت: تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ الْعَرْشِ وَ لَا تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ الْعَرْشِ، فَإِنَّ قَوْماً تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ الْعَرْشِ فَتَاهَتْ عُقُولُهُم‏] این در توحید صدوق است. یعنی اگر بخواهید بروید ببینید وراء عرش الآن اندازه ی عقل در بستر نفس الامر درک دارد بخواهد عقل ذره ای..... چه می گوید آن شعر؟ پرّان شوم. ذره ای اگر بپرم، بسوزد پرم. یعنی نمی شود. لذا برهانی که بخواهد بپرد و برود، این برای ذیل خودش خوب است. آنجا احکام تفاوت می کند؛ ریخت کار متفاوت می شود. الهی لم تجعل طریقا الی معرفتک الا بالعجز عن معرفتک. خیلی جالب است، این دعای مناجات خمس عشر است. این در کدام دعاست؟ مناجات عارفین. نه اینکه بخواهیم بگوییم ما عاجزیم؛ نه. عجز [به این معنا که] نمی شود. [نه] اینکه می شود و من نمی توانم. یک وقت است که می گوییم این وزنه ی 300 کیلو را من نمی توانم بردارم، ولی می شود که بردارند. ب«العجز» یعنی نمی شود خدای متعال...... و لذا آن شعری که خواجه عبد الله دارد، از آن شعرهای خیلی لطیف است. می گوید خدایا یکی موحد بیشتر نیست. من صاف می گویم. اصلا در کل یکی موحد است و آن هم خودت هستی. ما وحّد الواحد من واحدی/ اذ کل من وحّده جاحد؛ و لذا بعد دنبالش می گوید: توحيد من ينطق عن نعته عارية أبطلها الواحد

توحيده إيّاه توحيده و نعت من ينعته لاحد

شاگرد: اینجا هم بحثش شد. فرمودید: احبّ التوحید

[اینجا شوخی بین استاد و شاگرد شد که واضح نبود]

استاد: آن را مرحوم آشیخ حسنعلی دارند. نقل کردند که من سأل عن التوحید فهو مشرک و من اجابه فهو کافر.... حدیثی است که مرحوم آشیخ حسنعلی آوردند. سه چهار تا چیز است که همه اش را حضرت..... شاگرد: این حدیث است یا [کلام بزرگان]؟ استاد: ایشان این را به عنوان حدیث آورده اند.. [شوخی بین استاد و شاگرد]

این حدیث از آنهایی است که می خواهم بگویم که سؤالش که سؤال می کند، این را بفهمد؛ نگفتند که سؤال حرام است. [بلکه] ریخت سؤال اینچنین است.

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

تایپ: مجید