بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق؛ جلسه 26 10/11/1397
بسم الله الرحمن الرحیم
صفحه هفتاد و یک بودیم. پنج جملهای بود که ظاهرش به هم مرتبط بود و یک فقره ای را تشکیل میدهد. حضرت فرمودند:
مُقْتَدِرٌ بِالْآلَاءِ وَ مُمْتَنِعٌ بِالْكِبْرِيَاءِ وَ مُتَمَلِّكٌ عَلَى الْأَشْيَاءِ فَلَا دَهْرٌ يُخْلِقُهُ وَ لَا وَصْفٌ يُحِيطُ بِه ولا وصف يحيط به 1
خیال میکنیم کلمه «قد خضع» مقطع دیگری از عبارت است. جلسه گذشته راجع به «آلاء» بحث شد. نتیجه آن این است که شاید در اصل معنای «آلاء»، پی در پی بودن و پیامد بودن هست.
در روایات سه-چهار تعبیر برای «آلاء» داریم. یکی «المعبود بالآلاء»2، یکی «المتفرد بالآلاء»3، تعبیر دیگر «المستحمد بالآلاء»4 است که در خطبه حضرت امام حسن علیهالسلام است. معانی همه اینها روشن است. «مستحمد بالآلاء»؛ به نعمتهای پی در پی از مخلوق و عباد خودش طلب حمد میکند. شاید دورترین تعبیری که نیازمند فکر است، همین تعبیر اینجا است؛ «مقتدر بالآلاء». لذا مرحوم مجلسی باء را بهمعنای «علی» گرفتند و فرمودند «مقتدر علی الآلاء»؛ خدای متعال بر پی در پی آمدن نعمتها قدرت دارد. حرف باء در تعابیر دیگر روشن است؛ هیچ کسی در آن جا نمیگوید بهمعنای «علی» است. در «معبود علی الآلاء» نیازی به «علی» نیست؛ باء خیلی خوب است. «المتفرد بالآلاء» و «المستحمد بالآلاء» هم خوب است. ولی این باء در «مقتدر بالآلاء» زمینهای را فراهم میکند که بگویند بهمعنای «علی» است. معلوم میشود که کلمه «مقتدر» با «علی» تناسب بیشتری دارد تا با باء.
در جلسه گذشته صحبت شد که ممکن است، باء را بهمعنای باء استعانت بگیریم. «اقتدار» هم بهمعنای صفت فعل باشد. مرحوم مجلسی فرمودند: «مقتدرٌ ای اظهر قدرته»؛ مقتدر یعنی مظهرٌ اقتداره بالآلاء. باء در آن جا باء استعانت یا سببیت است؛ بما انعم علی عباده. ولی هنوز بیشتر کار داریم؛ بهخاطر تعبیر «فلا دهر یخلقه» ذهن مشغول میشود که تفریع را باید به چه صورت معنا کنیم. هر کدام فکر کردهاید بفرمایید. آیا فاء در «فلا دهر»، فاء تفریع است بر کل خطبهای که حضرت فرمودند؟ گاهی میشود کسی در یک خطابه پنج دقیقه حرف بزند و حالا بگوید «فَ». یعنی با مجموعه اینهایی که گفتیم از اینها چنین استفادهای میشود. این ممکن است اما چه بسا طبق قاعده «الاقرب یمنع الابعد» فاء تفریع بر همین جمله اخیر متفرع باشد. حضرت فرمودند «مقدرٌ بالآلاء، ممتنع بالکبریاء، متملک علی الاشیاء فلا…»؛ این فاء متفرع بر نفس همین تعابیر و سه جمله اخیر است. لذا باید روی این تفریع فکر کنیم.
«ممتنع بالکبریاء»؛ امتناع از ماده «منعت» است. «منیع» رفیع است. «امتنع» یعنی «کان فی صدد رفع ذلک الامر»؛ شکار نمیشود به چنگ نمیآید. قله ای که خیلی بلند است را منیع میگویند. خیلی بالا است و نمیتوان به آن دسترسی پیدا کرد. باب افتعال هم در اینجا بهمعنای مطاوعه نیست. «تفعل و افتعال» در موارد زیادی بهمعنای مطاوعه است. اما خیلی موارد روشنی هست که «تفعل و افتعال» بهمعنای مطاوعه نیست. یکی همین «امتنع» است. اگر بگوییم «منعه فامتنع» مطاوعه میشود. اما همینطور میگوییم «امتنع»؛ مثل «اکتسب» است. در «اکتسب» هیچگاه نمیگوییم بهمعنای «کسّبه فاکتسب» است. اصلاً «اکتسب» بهمعنای مطاوعه نیست. «افتعل» در این جور موارد به این معنا است که خودش در صدد کسب ماده بر میآید. فرقش با «کسب» همین است. «لَهَا مَا كَسَبَتۡ وَعَلَيۡهَا مَا ٱكۡتَسَبَتۡ»5. میگفتند «کسبت» رحمت واسعه الهی است. «لها ما کسبت»؛ ولو اکتساب هم نبود ولی به خیر برخورد کرد، خدا برایش ثواب را مینویسد. اما اگر نیت نداشت و اتفاقی شد علیهش نیست. «علیها ما اکتسبت»؛ یعنی برنامهریزی کرده و با مدیریت فعل و زمان و مکان رفته کار بد را انجام داده است. اینجا «علیها» میگویند. نه «علیها ما کسبت». خیلی چیزها هست که برنامهریزی نکرده بود ولی بعداً شد، خدای متعال بازخواستش نمیکند. یادم نیست که این معنی از باب «افتعال» را در لغت خواندم یا در کتب ادبی خواندم. علی ای حال «اکتساب» این است و «امتناع» هم همین است. «امتنع» یعنی در صدد منعت برآمد. در صدد رفعت و بلندی برآمد. نه اینکه بهمعنای مطاوعه «منعه» باشد.
«تفعّل» هم همینطور است؛ مثلاً «تکلّف»، «تحلّم»، «تستّر». اینها «تفعّل» است اما مطاوعه نیست. نه اینکه بهمعنای «کلّفته فتکلّف» باشد. «شرّفته فتشرّف» مطاوعه است، اما خودش اگر «تشرّف» داشته، یعنی از ناحیه خودش اقدام بود تا خودش را به ماده بزند. رفت تا خودش را به ماده که شرافت است، وصل کند. در اینجا هم «ممتنع بالکبریاء» است، یعنی خدای متعال با صفت کبریایی ای که دارد ممتنع است. به تعبیر مسامحی یعنی «یطلب لذاته منعه». «منعة» یعنی رفعت، بلندی از اینکه بتواند شکار اذهان و اوصاف شود. مرحوم مجلسی فرمودند «ممتنع» یعنی «ممتنع عن ان یصل الیه احدٌ بسوء»؛ کسی بتواند به او صدمه بزند و بدی ای را به خدای متعال منتقل کند؛ او خیلی بالاتر از این است. مناعت دارد؛ بلندی و رفعت دارد از اینکه کسی بتواند به او صدمه بزند. پس به کبریاء و عظمت، او از حصول سوء و شرّ ممتنع است. بعداً دوباره با فاء تفریع بر میگردیم.
«متملک علی الاشیاء»؛ «مستملکٌ» هم دارد. مانعی ندارد ولی غالب نسخهها «متملک» است. «تملّک» چیست؟ در جلد چهارم بحارالانوار میفرمایند: «و التملك: الملك قهرا»؛ وقتی با زور، با قهر و قاهریت بر کسی مالک شوند، تملّک میگویند. این شاهد «تفعّل»ای است که الآن عرض کردم. «تملّک» نه یعنی «ملّکته فتملّک». احدی توهم نمیکند که در اینجا «تملّک» بهمعنای مطاوعه باشد. «تفعّل»ای است که خودش در صدد برآمده تا مبداء را که ملکیت و مالکیت است، به دست بیاورد. خودش را به مالکیت در آورده است. مملکوک میخواست یا نمی خواست، کاری ندارد. قهراً یعنی بخواهد یا نخواهد «تملّک نفسه». ایشان فرمودهاند: «والتملك: الملك قهرا، و ضمن معنى التسلط والاستيلاء»؛ یعنی تضمین. «و في بعض نسخ التوحيد: مستملك». «استملکه»؛ یعنی از باب قاهریت خودش طلب میکند که او مملوک باشد. کما اینکه وقتی ذوات به لسان ذات دعا میکنند، «يَسۡـَٔلُهُۥ مَن فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ»6 قاهر متعال با شأنیت ذاتی خودش مستملک است. یعنی «یطلب من جمیع الاشیاء ان تکون ملکا له». «مستملک» هم خوب است ولی غالب نسخهها «متملک» است. در جلد نودم بحارالانوار به این صورت فرمودهاند: «التملك صيرورته مالكا»؛ «تملّک» یعنی صار مالکاً. «و عدي بعلي لتضمين معنى القهر والاستيلاء»؛ «علی» استیلاء را هم میرساند. «تملّک علیه» یعنی استولی.
«فَلادهر یخلقه»؛ پس روزگار و زمانه او را کهنه نمیکند. «ولا وصف يحيط به»؛ هیچ توصیفی هم نمیتواند به ذات او و اوصاف او احاطه پیدا کند. این «فاء» تفریع را به چه صورت معنا کنیم؟ مقتدر است به آلاء، ممتنع است به کبریاء، متملک است بر اشیاء، پس روزگار او را کهنه نمیکند. این نتیجه، از کدام یک حاصل میشود؟ عرض کردم اگر این «فاء» متفرع بر بدنه خطبه باشد، مانعی ندارد. قبلاً خیلی مطالب گفته شد. حالا فعلاً با آنها کاری نداریم. فعلاً میخواهیم همین پنج جمله را با هم مرتبط در نظر بگیریم. «فاء» تفریع را بر همین جملات متفرع بگیریم.
شاگرد: به «ممتنع» میخورد.
استاد: اول خود جمله را تحلیل کنیم تا ملازمه بین دو جمله را ببینیم. جمله «فلا دهر یخلقه» به چه معنا است؟ نسخه که «یخلقه» است، معلوم است. اما آیا ممکن است که «یخلفه» هم بخوانیم؟ از نظر مدلول تصوری جمله مشکلی ندارد. «فلا دهر یَخلفه»؛ یعنی اینطور نیست که خدای متعال از بین برود و روزگارانی بیاید که «یخلف الله»؛ یعنی آنها باشند و اما خدا نباشد. «فَخَلَفَ مِنۢ بَعۡدِهِمۡ خَلۡفٌ أَضَاعُواْ ٱلصَّلَوٰةَ»7؛ «خلف من بعدهم» یعنی پشت سر آنها آمدند. قبلی ها رفتند و «خَلَف». در اینجا هم «فلادهر یخلفه»؛ نمیتوانید یک زمانی پیدا کنید که بگویید «خلف الله». یعنی بگویید خدا از بین رفت و او باقی است. این مانعی ندارد. اما خب «یخلقه» در نسخه هست. اول باید همان نسخهای که هست را بفهمیم.
شاگرد: اسناد «یخلقه» به «دهر» حقیقی است؟ «إخلاق» را به دهر نسبت میدهد.
استاد: إخلاق چیست؟ «الثوب الخَلِق»؛ وقتی پیرهن فرسوده میشود «خَلِق» میشود. ماده «خلق» از لغاتی است که لغویین بحث گستردهای دارند و جا هم دارد. در التحقیق8 همان معنای «خلق» گرفتهاند و فرقش را ایجاد و ابداع و … را آوردهاند. ولی راجع به کهنه شدن اصلاً اسمی نبرده اند. تعجب است که در التحقیق نه در منابع اولیه اسم آن را بردهاند و نه بعدش توضیح دادهاند. چون در آیات شریفه برخوردی نداشتند که «خلق» بهمعنای کهنه باشد، اصلاً بحثی نکردهاند. از کتبی هم که نقل کردهاند کلمه «خلق» را بهمعنای کهنه نیاوردهاند. اما مفردات راغب، مجمع البحرین، با اینکه برای لغات مختص قرآن است، متذکر میشوند که «اخلق الثوب» یعنی کهنه شد. بعد میخواهد یک طوری معنا کند.
ابن فارس در مقاییس از ابتدا میگوید که دو اصل دارد. «الخلق له اصلان»؛ یکی بهمعنای تقدیر الشیء و دیگری بهمعنای «الملاسة» و صافی است. «ملساء» و «ملاسة» یعنی چیزی که خیلی صاف است. پیرهن را هم که میگویند کهنه شده به این معنا است که اول زبر و خشن بود، این قدر آن را شستند و پوشیدند الآن دیگر نرم و صاف است. صاف صاف شده است.
در کلمات اساتید شنیدم که «خلق الثوب» بهمعنای بریدن است. یادم نیست در کتاب لغت دیده باشم. اصل معنای خلق «تقدیر» است. وقتی با الگو، پیرهن را میبرید، «تقدّره». برای یک بدنی اندازهگیری میکنید، آن وقت «خلق الثوب» میشود. «خلق الثوب» یعنی الگو گیری و بریدن با اندازهگیری و تقدیر. «وَ خَلَقَ كُلَّ شَيۡء فَقَدَّرَهُۥ تَقۡدِيرا»9 در التحقیق میگویند معلوم میشود که در لبّ «فقدّره» تقدیر نیست. ایشان به این صورت فرمودهاند که در لبّش تقدیر نیست.
علی ای حال لغت «خلق» خیلی لغت مهمی است؛ کاربرد زیادی هم دارد. از حیث اشتقاق کبیر و حروفش هم جای خودش است. یکی از معانی ای که ممکن است برای «خلف» بگوییم «تدریج» است. با «خلف» هم نزدیک است. «خلف» یعنی یکی رفت و دیگری هم پشت سرش آمد. «خلق» هم همینطور است؛ وقتی یک امری تدریجی است؛ تدریج، مفهوم «خلق» را میآورد. میتواند این معنا از آیه شریفه استیناس شود؛ «أَلَا لَهُ ٱلۡخَلۡقُ وَٱلۡأَمۡرُ»10. وقتی میفرماید «خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ»، بعدش دارد «فِي سِتَّةِ أَيَّام»؛ به تدریج در شش روز خلق شد. «إِنَّمَآ أَمۡرُهُۥٓ إِذَآ أَرَادَ شَيۡـًٔا أَن يَقُولَ لَهُۥ كُن فَيَكُونُ»11؛ نمی فرماید «فیُخلق». «وَ مَآ أَمۡرُنَآ إِلَّا وَٰحِدَة كَلَمۡحِۭ بِٱلۡبَصَرِ»12. مانعی ندارد به این امر واحد، به توسعه «خلَق» بگوییم. اما آن امر واحدی که در طرفة العینی ایجاد میشود «امر» است. «إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ ٱللَّهِ كَمَثَلِ ءَادَمَۖ»؛ در آیه شریفه هر دو را به کار برده است؛ «خَلَقَهُۥ مِن تُرَاب»؛ خلق از تراب بهمعنای دفعی است؟ نه، کمکم از خاک برداشتیم و وقتی بدن آماده شد، «ثُمَّ قَالَ لَهُۥ كُن فَيَكُونُ»13؛ یعنی وقتی امر کن ایجادی و لحظهای است، یک چیز دیگری صورت گرفته است. این هم یک وجه است که در نظر شریفتان باشد که در اصل معنای «خلق» یک نحو تدریج هست. شاید در سائر لغات نباشد.
شاگرد: یک مثال نقض هست؛ علامه در رساله الانسان، خلق و امر را پشت سر هم میشمارد؛ یکی از آنها دقیقاً معکوس است.
استاد: ذیل آیه «ثُمَّ أَنشَأۡنَٰهُ خَلۡقًا ءَاخَرَ»14 بود؟
شاگرد: شاید این آیه بود.
استاد: «انشأنه» که بهمعنای «خلقناه» نیست. «وَلَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ مِن سُلَٰلَة مِّن طِين، ثُمَّ جَعَلۡنَٰهُ نُطۡفَة فِي قَرَار مَّكِين، ثُمَّ خَلَقۡنَا ٱلنُّطۡفَةَ عَلَقَة فَخَلَقۡنَا ٱلۡعَلَقَةَ مُضۡغَة فَخَلَقۡنَا ٱلۡمُضۡغَةَ عِظَٰما فَكَسَوۡنَا ٱلۡعِظَٰمَ لَحۡما ثُمَّ أَنشَأۡنَٰهُ خَلۡقًا ءَاخَرَ»؛ همینطور «ثم خلقنا» دارد که تا آخر کار «انشأناه» است.
شاگرد2: در اشتقاق کبیر، با ضمیمه کردن دو ماده «خرق» و «خلق» نوعی بریدن تدریجی به دست میآید. «خرق» پاره کردن یک دفعه ای است. «خلق» نوعی تدریج دارد.
استاد: مانعی ندارد ملاحظاتی که به ذهن میآید را بنویسیم؛ هر جا که شما یک مناسبتی میبینید آن معنا از یک جایی به ذهن شما میآید. مثلاً شما که «خلق» را به این صورت معنا کردید، نمیدانم از کجا به این رسیدید. ولی نزدیک همین میگویید «خلق» و «خرق». معنای یک دفعه ای که گفتید نزدیک «خرق» است. فقط میماند روشن شود فرق این بریدن قطعی با خرق چیست؟
شاگرد: معنای «تدریج» را از آیات استفاده کردید، یا در لغت هم هست؟
استاد: «خلق» را نگاه کردم ولی ظاهراً از سابق است. ظاهراً از آیات است.
شاگرد: قبلاً فرمودید که در معنای لام یک نحو «استمرار و پیامد» هست، در «خلق» هم لام هست.
استاد: بله، خودش یک نحو پی در پی بودن را نیاز دارد. معنای خاء چیست؟ معجم اشتقاقی را نیاورده ام تا ببینم حسن جبل خاء را چه معنایی کرده است. اول کتاب به تفصیل خاء را معنا کرده بود. بعد هم بهصورت خلاصه و یک کلمهای معنا را گفته بود.
قضایای طلبگی که یادم میآید میبینم از ما گذشته است. اما شما در ایامی هستید که میتواند زمینه اینها فراهم باشد. متمکن هستید و میتوانید خیلی زودتر تحقیقات را پیش ببرید. اگر اینها را شروع کنید؛ اگر ابتدا ذوقیات پیش آمد واهمه نکنید. یادداشت کنید و بعد خودش غربال میشود. «فَأَمَّا ٱلزَّبَدُ فَيَذۡهَبُ جُفَاء»15؛ آن بافتنی ها تمام میشود؛ خودتان بعداً میفهمید. اما در ده بافتنی در آخر کار میبینید یکی از آنها نفس الامریت دارد. بافتن من نبود. شواهد روشنی بود. جیلاً بعد الجیل؛ طوراً بعد الطور. آنها خیلی میارزد. جلوتر مثالش را عرض کردم؛ کسی که یاقوت و درّ ارزشمندی را در خاک گم کرده است، الآن اگر بخواهد در خاک بگردد نمیتواند پیدایش کند. مانعی ندارد که با ظرف بزرگی آن محدوده خاک را بر میدارد؛ آن خاک را فدای سر گوهری میکند که در آن هست. خاک ها را میآورد و بعد خاک ها را سوا میکند و گوهر را در آن پیدا میکند. اگر به تحقیقات علمی و اشتقاق کبیر با این دید نگاه کنید، نمیگویید که من دارم پوچ بی خودی و بافتنی میکنم.
شاگرد:
والحاء: تعبّر عن تخلخل ونحوه في أثناء غِلَظ، وذلك أخذًا من "الخَوخَة: وهي كوَّة في البيت تؤدي إليه الهواء ومُخترَق ما بين كل دارين لم يُنصَب عليه باب، وباب صغير كالنافذة الكبيرة تكون بين بيتين " (فالخوخة في جدار البيت وبين الدارين الملتحمين فراغٌ هو التخلخل) 16
استاد: خاء بهمعنای نفوذ در یک چیزی است.
شاگرد: در خلال قرار گرفتن است. با نفوذ فرق میکند.
استاد: «خلّت» دوستی است؛ یعنی با هم کاملاً صمیمی میشوند.
شاگرد: کلمه «خلل».
استاد: بله، «خلل» هم همینطور است. ولی لام هم دارد. لام در آن دخالت دارد. کلمه خاء که با واو و الف باشد یادتان میآید؟
شاگرد: «خوخة» را گفت. «وهي كوَّة في البيت تؤدي إليه الهواء».
استاد: سوراخی که هوا از آن جا داخل خانه میشود.
شاگرد: «و مُخترَق ما بين كل دارين لم يُنصَب عليه باب، وباب صغير كالنافذة الكبيرة تكون بين بيتين " (فالخوخة في جدار البيت وبين الدارين الملتحمين فراغٌ هو التخلخل)».
شاگرد2: «لَّهُۥ خُوَار»17.
استاد: باز «راء» دارد.
شاگرد: «فَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا»18.
استاد: مثال خوبی است.
شاگرد2: «اخوة».
استاد: بله، ایشان همزه را هم استثناء میکردند. «اخوة» هم مثال خوبی است. «اخ»، «اخت» و «خاوی» مثالهای خوبی است برای دستیابی بهمعنای مشترک در اینها که محوریتش با خاء است.
خب اگر به این صورت باشد، «ثوب خلق» یعنی ثوبی که صاف شده و ملساء است؟ حرف ابن فارس سر میرسد؟ یا نه، میتوانیم بین معنای تقدیر و معنای ملساء یک جامعی گیری کنیم و بگوییم شما سراغ دو لازم رفتهاید؛ یکی میگویید «خلق» بهمعنای تقدیر است و دیگری این است که «خلق» بهمعنای ملاسة است. اصل روح معنای «خلق» تدریج است. تقدیر هم که میگوییم به این معنا است که کاری را بعد از کار دیگر اندازهگیری میکنیم تا به وقوع و به حصول و به وجود بیاوریم. بنابراین پیراهنی هم که «خلِق» است، به این معنا نیست که صاف است؛ صافی لازمه اش نیست. «خَلِق» یعنی «مرّ علیه الاطوار»؛ نو بوده، الآن گذشته و آن را پوشیده اند، الآن «خَلِق» است؛ یعنی بر او مراحلی گذشته است.
شاگرد: صرف گذشتن مراحل باعث کهنه شدن میشود؟ مثلاً یک الماسی است که خیلی از او گذشته است، الآن به آن میگوییم «خلِق» شده؟
استاد: الآن میگوییم که طول عمرش این اندازه است؛ قدیم و کهنه مانعی ندارد.
شاگرد: به آن «خَلِق» میگوییم؟
استاد: بله، همین را عرض میکنم. من همه اینها را گفتم تا جمله حضرت را معنا کنم. «فلا دهر یخلقه» یعنی چون ذات خدای متعال وراء زمان است و اصلاً زمانی نیست، هر چه زمان میگذرد او کهنه نمیشود. به خلاف زمانیات. در زمانیات میگوییم دو میلیون سال عمرش است! چرا میگوییم دو میلیون سال؟! چون زمانی است. اما در مورد خداوند متعال میگوییم «فلادهر یخلقه». بلا تشبیه شما یک قاعده ریاضی را در نظر بگیرید؛ مثلاً قاعده فیثاغورس را در نظر بگیرید؛ مجموع مربع دو ضلع مثلث قائم الزاویه با وتر مساوی است. این یک قاعده هندسی است. هر چه زمان میگذرد این قاعده کهنه میشود؟! سالها است که این قاعده بود، پس خیلی کهنه است! چون ریخت قاعده در ظرف زمان نیست، لذا نمیتوان گفت عمر این قاعده میلیون ها سال است. همه میخندند و میگویند یعنی شما این قاعده را وراء زمانی تصور نکردهاید. بلاتشبیه؛ من نمیخواهم به ذات خدای متعال تشبیه کنم. چون تمام ثابتات وراء زمانی، یک نحو مسبوق به ذات او هستند. لذا وراء زمانی بودن ذات خداوند با اینها تفاوت دارد. در وراء زمانی بودن تفاوت دارد. ولی از باب مثال خوب است. هر چه بر این قاعده زمان بگذرد کهنه نمیشود. چون ریختش زمانی نیست.
شاگرد: یک چیزی مثل الماس کهن هست ولی معلوم نیست کهنه هم شده باشد. مثل اینکه میگوییم قدیمی است.
استاد: در همین فرمایش شما کهن با کهنه فرق میکند. آیا وقتی عرب میگوید «ثوب خَلِق»، یعنی حتماً باید سابیده باشد یا این یکی از موارد رایجش است؟ اصل معنای «ثوب خلق» یعنی کهن. این را باید به ارتکاز عرب مراجعه کنیم. مرد کهن، یعنی کهن سال. کهن سال یعنی پیر. پیر که میگویید یعنی خلاصه گذر زمان در او اثر کرده است.
شاگرد: قاعده فیثاغورس نمیتواند کهن باشد؟
استاد: نه، چون کهن یعنی آن چه که در ظرف زمان است و زمانبر او گذشته است.
شاگرد2: بر کشف شدنش میتواند زمان گذشته باشد.
استاد: ما کشف آن را نمیگوییم. دو و دو، چهار میشود. یک معادله است؛ دو به علاوه دو، مساوی است با چهار. این خیلی کهن است؟! کهن یعنی از چه زمانی دو و دو، چهار بوده؟ این معلوم میشود که دو به علاوه دو مساوی با چهار را تصور نکردهایم. مگر اینکه مجاز و مسامحه و تشبیه باشد. و الا خود جوهره دو دوتا چهارتا، اصلاً زمانی نیست. چون قوام کهن بودن به زمانی بودن است. جوهره دو دوتا چهارتا زمانی نیست. پس طبیعتاً این دو به هم وصل نمیشوند مگر به تشبیه. اگر دو دوتا چهارتا را به زمانیات تشبیه کنید، میتوانید کهن بگویید.
علی ای حال این کلمه «اخلاق» بود که در تعبیر حضرت آمده بود.
شاگرد: مثال نقض تعبیر «اختلاق» در آیه «ما سَمِعۡنَا بِهَٰذَا فِي ٱلۡمِلَّةِ ٱلۡأٓخِرَةِ إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا ٱخۡتِلَٰقٌ»19 است که بهمعنای تدریج نیست. بهمعنای بُرش خوردن و به هم خوردن است. ظاهراً «خلق» بهمعنای پوسیدن و خراب شدن است، تا اینکه بهمعنای صرف تدریج باشد.
استاد: «اختلاق» یعنی پوسیده؟ بهمعنای دروغ است.
شاگرد: یعنی قاطی و … .
استاد: «کلام مختلق» یعنی «خلقه».
شاگرد: معنایش این نیست که یک چیزی زمان مند است، به این معنا است که قاطی است. اگر بخواهیم «خلق» را به «خرق» نزدیک کنیم، میگوییم «ثوب خلق» لباسی است که پوسیده شده و خراب شده. آیا عرب به لباسی که برای هزاران سال پیش است ولی سالم است، «ثوب خلق» میگوید؟
شاگرد2: ساییده شده نیست. لباسی که پوسیده میشود سوراخ سوراخ میشود.
استاد: خود «اختلقه»، از باب «افتعال»هایی است که «مطاوعه» نیست. «اختلق الکلام» به چه معنا است؟ مثل «اکتسب» است. اینجا اصلاً بهمعنای مطاوعه نیست. معنایش این است که با فکر و حیله گری و قصدهای سوءای که داشت، کلامی را از خودش بهعنوان دروغ اصدار کرد. پس اگر کسی ابتدا به ساکن در جایی گیر بیافتد و دروغی را لحظهای بگوید، میگویند «کذب». اما در «اختلق» معنای بیشتری هست. یعنی زمان برده، فرایندی بر آن طی شده است. لذا آن چیزی که شما میگویید به این معنا در «اختلاق» هم حاکم است. نمیتوانیم بگوییم لحظهای و دفعی است.
شاگرد: «کلام مختلق» یعنی به مرور زمان از هم گسیخته میشود؟
استاد: «کلام مختلق» یعنی خرده خرده کهنه میشود.
شاگرد: آرام آرام خودش از بین میرود.
استاد: اگر «کلام»، فاعل «اختلق» بود حرف شما خوب بود؛ میگفتیم «اختلق الکلام». اما «اختلق زیدٌ الکلامَ» است. خود زید که کهنه نمیشود، شما میگویید کلامش کهنه میشود. این با توجیه شما جور در نمیآید که فاعل «اختلق» زید است. حالا ببینیم چند وجه دیگر به ذهن شریف شما میآید. فعلاً یک وجه شد.
«فلا دهر یخلقه»؛ روزگار نمیتواند خداوند متعال را کهنه کند. چرا نمیتواند؟ حتی نمیتواند او را کهن کند، چرا؟ به این خاطر که زمانی نیست. او خالق زمان است، او سابق بر زمان است، جایی که موطن هویت غیبیه الهیه است، اصلاً زمان مطرح نیست. اصلاً قبل و بعد مطرح نیست؛ «قبّل القبل فلا قبل له». وقتی طبیعت قبل در آن جا نیست، شما میخواهید زمان و سیلان و قبل ذاتی و بعد ذاتی بیاورید؟! معنا ندارد. همه اینها مسبوق هستند.
شاگرد: زمان است که کهن میکند؟
استاد: بله، یعنی وقتی شما همراه بستر زمان جلو میروید، میتوانید بگویید یک میلیون سال بر این گذشته؛ بر این سنگ گذشته، بر این بدن هشتاد سال گذشته است.
شاگرد: فاعل کنهگی زمان است، یا این فعل و انفعالاتی است که در من صورت میگیرد؟
استاد: فاعل کهنه شدن خود شیء است. او است که کهنه میشود. اما وقتی بخواهیم بگوییم چه کسی آن را کهنه کرده، میگوییم زمان کرده.
شاگرد: مجاز است. طبیعت من دارد آرام آرام رو به زوال میرود و کهنه میشود… .
استاد: اگر زمان نبود، باز رو به زوال میرفت؟! فرض بگیرید زمان نیست، بعد بگویید طبیعت من آرام آرام دارد به زوال میرود! میتوانستید به این صورت بگویید؟! نمیتوانستید بگویید. زمان است که به شما اجازه میدهد تا بگویید طبیعت من آرام آرام رو به زوال میرود. قوام رو به زوال رفتن به وجود زمان است. لذا حضرت میفرمایند «ولا دهر یخلقه». «وَمَا يُهۡلِكُنَآ إِلَّا ٱلدَّهۡرُ»20. یک اصطلاح دیگری برای دهر به کار میبرند که برای اهلاکش خوب است و به مانحن فیه مربوط میشود.
شاگرد: معنای تدریج را چطور به «خلق» نسبت دادید؟
استاد: اصل چیزی که در ذهنم بود از آیه «أَلَا لَهُ ٱلۡخَلۡقُ وَٱلۡأَمۡرُ»21 بود. مقابله خیلی مهم است. البته در تفسیر اشاره میکنند. در آن جا میتوانیم «امر» را بهمعنای «کن» بگیریم. یعنی «فرمان» و هم بهمعنای «شیء» بگیریم. یکی دیگر هم «امر» را بهمعنای «فرمان تکوینی» بگیریم. یکی هم بهمعنای «فرمان تشریعی» بگیریم. اگر «فرمان تشریعی» باشد که سادهترین معنایی است که بالای منبر میتوانید برای همه بگویید. «أَلَا لَهُ ٱلۡخَلۡقُ»؛ یعنی تکوین، «وَٱلۡأَمۡرُ»؛ یعنی تشریع؛ برای او است که بگوید نماز بخوانید. خلق هم که خلق است. این معنای بسیار سادهای است. اگر امر تکوینی بگیرید، مناسبت دارد. آن آیه شریفه راجع به روح است؛ «وَيَسۡـَٔلُونَكَ عَنِ ٱلرُّوحِۖ قُلِ ٱلرُّوحُ مِنۡ أَمۡرِ رَبِّي وَمَآ أُوتِيتُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ إِلَّا قَلِيلا»22؛ این «امر» به چه معنا است؟ یعنی «شیء»؟ یعنی فرمان؟
شاگرد: بیشتر به شیء میخورد.
استاد: اینجا از آیات بسیار مهم است که چند معنای بالفعل دارد. چند احتمالاتی که همه درست است، به ذهن میآید. حالا آن معانی ای که ما نمیدانیم جای خودش. «قُلِ ٱلرُّوحُ مِنۡ أَمۡرِ رَبِّي»؛ آیات شریفه ای که «امر» دارد را جمع کنید؛ ببینید چند معنا از «امر» به ذهن میآید. «وَكَذَٰلِكَ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ رُوحا مِّنۡ أَمۡرِنَاۚ»23، «تَنَزَّلُ ٱلۡمَلَـٰٓئِكَةُ وَٱلرُّوحُ فِيهَا بِإِذۡنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمۡر»24. در «امر» یک معانی عجیب و غریبی هست که وقتی جمع میکنید میبینید دستگاهی به پا میشود. «امر» در لغت قرآن خیلی دستگاه عظیمی دارد.
شاگرد:…
استاد: «مَّا خَلۡقُكُمۡ وَلَا بَعۡثُكُمۡ إِلَّا كَنَفۡس وَٰحِدَةٍۚ إِنَّ ٱللَّهَ سَمِيعُۢ بَصِيرٌ»25، « وَمَآ أَمۡرُ ٱلسَّاعَةِ إِلَّا كَلَمۡحِ ٱلۡبَصَرِ»26.
شاگرد: در رساله الانسان علامه در بحث خلق و امر پنج آیه میآورد تا بگوید خلق تدریجی است، یک آیه هست که تعبیر خلق دقیقاً برعکس میشود.
استاد: باید ببینیم منظور ایشان چه بوده.
شاگرد: اگر حاشیه آقای لاریجانی را نگاه کنید میگویند ایشان نمی خواسته روی لفظ خلق و امر اینطور بگویند، بلکه میخواهند بگویند دو گونه حقیقت داریم؛ حقیقت ثابت و حقیقت تدریجی.
استاد: وقتی کل اینها چاپ شد، مجموعهای شد به نام الرسائل التوحیدیه.
شاگرد2: خود زمان از آلاء و اشیاء هست یا نه؟
استاد: اگر لغتش را بگوییم پی در پی آمدن یک چیز است که مناسب مخلوقات است، بله خود زمان هم میشود.
شاگرد2: فرمودند «مقتدر بالآلاء»، خود زمان هم محضر اقتدار خدا است. در تملک خدا است. وقتی خداوند متعال به این صورت حاکم بر زمان است، میفرمایند «فلادهر یخلقه».
استاد: بله، شما فاء را میفرمایید. خوب هم هست.
شاگرد: اینکه برهان میآورند زمان موهوم است، چیست؟
استاد: اینکه زمان موهوم است، چند جور است. دو قول هست. مرحوم مجلسی در بحارالانوار دارند. برای تصحیح میگویند زمانِ موهوم. اما اینکه زمان، موهوم است در بعض تعاریف زمان است. مثلاً زمان را طوری معنا میکنند که موهوم میشود. خود موهومیتش هم چند تاویل دارد. موهوم است یعنی حاصل شدِ حرکت است. یعنی خود زمان یک امر مقولی و مشت پر کن در خارج نیست. بلکه حاصل شد حرکت است. اگر حرکتی نبود زمان هم نبود. زمان از حرکت استقلالی ندارد. به این معنا میگوییم استقلال آن و به این عنوان که در خارج یک امر مستقلی باشد موهوم است. این یک معنای موهوم است. معانی دیگر هم هست.
سؤال جلسه بعدی این است که «فلا دهر یخلفه و وصف یحیط به» با کدام یک از جملات قبلی میتواند ارتباط داشته باشد.
والحمد لله رب العالمین
کلید: زمان، ملکیت، دهر، خلق، عالم خلق و امر، عالم امر، مطاوعه، زمان، حرکت، مسبوقیت خداوند.
1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 71
2 الکافي , جلد۵ , صفحه۳۶۹
3 الکافي , جلد۸ , صفحه۱۷۳
4 الأمالي (للطوسی) , جلد۱ , صفحه۵۶۱
5 البقره 286
6 الرحمن29
7 مریم 59
8 التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج3، ص: 114
9 الفرقان 2
10 الاعراف 54
11 یس 82
12 قمر50
13 آل عمران 59
14 المومنون 14
15 الرعد17
16 المعجم الاشتقاقي المؤصل، حسن جبل، ج1،ص28
17 طه 88
18 الحج45
19 ص7
20 الجاثیه 24
21 الاعراف54
22 الاسراء 85
23 الشوری52
24 القدر 4
25 لقمان 28
26 النحل 77
بسم الله الرحمن الرحیم
Tohid_26_97_11_10شاگرد: ..... در مکارم هست؛ از حضرت صادق علیه السلام است که می فرمایند: عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ لِلرِّجَالِ قُصُّوا أَظَافِيرَكُمْ وَ لِلنِّسَاءِ اتْرُكْنَ فَإِنَّهُ أَزْيَنُ لَكُنَّ.
استاد:.... روشن است عبارت.
شاگرد: یعنی از حیث زینت است که می گویند؛ نه اینکه خاصیتی داشته باشد.
.........
بسم الله الرحمن الرحیم
صفحه ی 71 بودیم. در این پنج تا جمله ای که ظاهرش به همدیگر مرتبط است و یک فقره ای را تشکیل می دهد. حضرت فرمودند: مُقْتَدِرٌ بِالْآلَاءِ وَ مُمْتَنِعٌ بِالْكِبْرِيَاءِ وَ مُتَمَلِّكٌ عَلَى الْأَشْيَاءِ فَلَا دَهْرٌ يُخْلِقُهُ وَ لَا وَصْفٌ يُحِيطُ بِهِ؛ این پنج تا جمله است که مترتب است.
«قَدْ خَضَعَت» اینطور به ذهن می رسد که بحث دوباره نقطه ی دیگری از عبارت هست.
راجع به مقتدر بالآلاء، جلسه ی گذشته راجع به آلاء بحثش شد، که نتیجه اش این است که شاید در اصل معنای آلاء، پی در پی بودن، پیامدی در آن است.....
کلمه ی مقتدر هم در..... سه الی چهار تا تعبیر برای آلاء داریم در روایات: 1. معبود بالآلاء؛ خدای متعال، معبود است بالآلاء 2. متفرد بالآلاء؛ تَفَرَّدَ بالآلاء یا المتفرّد بالآلاء 3. المستحمد بالآلاء؛ در آن خطبه ی حضرت امام حسن سلام الله علیه..... همه اش هم معانی روشن است: متفرد بالآلاء؛ معبود بالآلاء؛ مستحمد بالآلاء: طلب حمد می کند از مخلوق و عباد خودش بالآلاء؛ به نعمت های پی در پی. شاید آن دورترین تعبیری که یک مقدار فکر نیاز دارد، تعبیر اینجاست؛ در این خطبه ی شریفه: مقتدر بالآلاء. و لذا مرحوم مجلسی «باء» را به معنای «علی» گرفته اند؛ فرمودند: یعنی مقتدر علی الآلاء؛ بر همه ی نعمت ها و پی در پی آمدن نعمتها، خدای متعال قدرت دارد. و لذا آن موارد دیگرش [آلاء] روشن است؛ این مقتدر بالآلاء..... با کلمه ی «باء»..... معبود بالآلاء، تفرد بالآلاء.... [باء در این موارد] روشن است؛ این موارد را هیچ کس نمی گوید: [باء] به معنای «علی» است. معبود علی الآلاء!؟ [در این مورد] «باء» خیلی خوب است؛ «علی» نیاز نداریم. [یا مورد دیگر] متفرد بالآلاء؛ مستحمد بالآلاء [این موارد هم «باء» روشن است]. اما مقتدر بالآلاء، این «باء» زمینه ای را فراهم می کند که دیگر این [به معنای] علی الآلاء باشد. معلوم می شود که کلمه ی «مقتدر» با این، تناسبش با «علی» انسب است تا «باء». آن جلسه صحبت شد که باء استعانت و امثال اینها، ممکن است که بگیریم؛ اقتدار هم به معنای صفت فعل باشد؛ مقتدر، مرحوم مجلسی فرمودند: أي عليها (یکی بود یا نه) أو أظهر قدرته (مقتدر یعنی مُظهِرٌ اقتداره بالآلاء، آنجا «باء» استعانت یا سببیت خوب است) بما أنعم على عباده.... ولی هنوز بیشتر کار داریم با این که ..... من این کلمه ی فلا دهر یخلقه خیلی ذهن مشغول می شود که [در] فلا دهر باید این تفریع را چطور معنا بکنیم.... آیا این فلا دهر، فاء تفریع است بر کل بدنه ی خطبه ای که قبلا حضرت فرمودند؟ گاهی ممکن است، در یک خطابه ای کسی ده دقیقه صحبت کرده است، حالا می گوید: «ف» «پس»؛ همه ی مجموع اینها که گفتیم، از اینها چنین استفاده ای می شود. این ممکن است. اما چه بسا الاقرب یمنع الابعد، فاء تفریع متفرع باشد بر همین جمله ی اخیر؛ که حضرت فرمودند: مُقْتَدِرٌ بِالْآلَاءِ وَ مُمْتَنِعٌ بِالْكِبْرِيَاءِ وَ مُتَمَلِّكٌ عَلَى الْأَشْيَاءِ فَلا.... این فاء متفرع است لااقل بر نفس این سه تا جمله ی اخیر. این تفریع را باید فکرش کنیم. 6:00
ممتنع بالکبریاء؛ امتناع از ماده ی مَنعَت است. منیع، رفیع است. امتنع یعنی خودش را..... کان فی صدد رفع عن ذلک الامر. شکار نمی شود. به چنگ نمی آید. قله ای که خیلی بلند است را می گویند منیع است. خیلی بالاست. نمی شود به او دسترسی پیدا بکنی. باب افتعال هم اینجا به معنای مطاوعه نیست. تفعّل، افتعال و اینها، موارد زیادی به معنای مطاوعه است. خیلی موارد روشن است که تفعّل و افتعال، مطاوعه نیست. یکی همین امتنع است. امتنع را اگر این چنین بگوییم: مَنَعَه فامتنع؛ این مطاوعه است. اما اگر همینطوری بگوییم: امتنع. امتنع یعنی چه؟ مثل اکتسب. اکتسب یعنی نه اینکه کَسَّبَه فاکتسب. اصلا اکتسب به معنی مطاوعه نیست. «افتعل» در این طور موارد به معنای این است که خودش در صدد کسب ماده بر می آید. اکتسب؛ فرقش هم با کَسَبَ....... لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت. کسبت را می گفتند رحمت واسعه ی الهیه است. لها ما کسبت؛ ولو اکتساب هم نبود، برخوردی به خیر برخورد کرد، «لها». خدا برایش ثواب هم می نویسد. اما «علیها» نه [اینچنین نیست] اگر نیت نداشت، اتفاقی شد، علیهش نیست. علیها ما اکتسبت یعنی قشنگ برنامه ریزی کرده، با مدیریت فعل و زمان و مکان رفته کار بد را انجام داده است؛ اینجا علیها. نه علیها ما کسبت. خیلی چیزهاست که برنامه ریزی نکرده بود و بعد شد، خدای متعال بازخواستش نمی کند. یادم نیست این را در کتب لغت خواندم یا در کتب ادبی خواندم [در مورد] باب افتعال. علی أی حال اکتساب این است. این امتناع هم همین است. امتنع، یعنی درصدد منتعت برآمد. درصدد رفعت و بلندی برآمد. نه اینکه یعنی مطاوعه ی مَنَعَه..... تفعّل هم همین است. مثلا تَکَلَّفَ، تحلّم، تستّر.... اینها تفعّل است ولی مطاوعه نیست. نه اینکه یعنی کلّفته فتکلّف. این نیست؛ خودش یک معنایی است که خودش...... شرّفته فتشرّف مطاوعه است. اما خودش تشرَّف یعنی اقدام از ناحیه ی خودش بود برای اینکه خودش را به ماده بزند. خودش را رفت که به ماده که شرافت است، وصل کرد.
خب اینجا هم [اینچنین است؛] ممتنع بالکبریاء؛ یعنی خدای متعال با صفت کبریایی که دارد، ممتنع. یعنی چه؟ یعنی – به تعبیر مسامحی – یطلب لذاته المَنعة. منعت یعنی رفعت؛ بلندی از اینکه بتواند شکار اذهان بشود، اوصاف بشود، سوء باشد؛ مرحوم مجلسی تعبیر فرمودند که: ممتنع عن أن يصل إليه أحد بسوء... کسی بتواند به او صدمه ای بزند، بدی را به خدای متعال وارد کند، ممتنع است. خیلی بالاتر از این است. منعت دارد. مناعت دارد، بلندی و رفعت دارد از اینکه کسی بتواند به او صدمه بزند. پس به کبریاء و عظمت، او ممتنع است از حصول سوء و شر و ..... حالا من با فاء تفریعش دوباره برمی گردم این مطالب را.
[فقره بعدی] متملک علی الاشیاء؛ مستملک هم [در نسخه ی دیگر] دارد. مانعی هم ندارد. ولی غالب نسخه ها متملک است. تملّک چیست؟ می فرمایند: التملک الملک قهرا.... بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج4، ص: 226 وقتی با زور، با قهر، [با] قاهریت مالک بر کسی می شوند، می گویند: تملّک 9:57 ببینید این شاهد «تفعّل»ای است که الآن عرض کردم. تَمَلَّکَ، یعنی نه اینکه ملّکته فتملّک؛ احدی توهم نمی کند که اینجا تفعّل به معنای مطاوعه باشد. تفعّلی است به معنای اینکه خودش در صدد برآمده، مبدأ را که ملکیت و مالکیت است، تملّک. خودش را به ملکیت و مالکیت درآورده است. [حال] مملوک می خواسته است یا نه؛ کاری ندارد. قهرا؛ یعنی بخواهد یا نخواهد، تملّک نفسَه. ایشان فرمودند: التملك الملك قهرا و ضُمِّن معنى التسلط و الاستيلاء و في بعض نسخ التوحيد مستملك..... مستملک هم خوب است. استملکه یعنی طلب می کند از باب قاهریت خودش به این که آن [چیز] مملوک باشد. کما اینکه ذوات به لسان ذات دعا می کنند، یسأله من فی السموات و الارض.... این هم قاهر متعال به آن شأنیت ذاتی خودش مستملک است؛ یعنی یطلب من جمیع الاشیاء أن تکون ملکاً له. مستملک هم خوب است ولی غالب نسخه ها متملک است. 11:20 در جلد 99 بحار [طبع اسلامیه] اینطور فرمودند: التملك صيرورته مالكا (تملّک یعنی صار مالکا) و عُدِّيَ بعلى (المتملّک علی الاشیاء) لتضمين معنى القهر و الاستيلاء (علی استیلاء را می رساند؛ تملّک علیه یعنی استولی). خب این هم مال متملک علی الاشیاء 11:45
[فقره ی بعدی] فلا دهر یخلقه؛ پس روزگار و زمانه او را کنهه نمی کند. و لا وصف یحیط به؛ هیچ توصیفی هم نمی تواند احاطه ی به ذات او و اوصاف او پیدا کند. این فاء تفریع را چطور معنا بکنیم؟ مقتدر است به آلاء، ممتنع است به کبریاء، متملک است بر اشیاء؛ پس روزگار او را کهنه نمی کند. از کدام آن قبلی ها این «پس» نتیجه می شود؟ عرض کردم اگر این «پس» متفرع بر بدنه ی خطبه باشد، [در این صورت] مانعی ندارد. خیلی مطالبی قبلا گفته شد؛ فعلا با آنها کار نداریم. فعلا می خواهیم همین پنج تا جمله را با هم مرتبط در نظر بگیریم؛ فاء تفریع را متفرع بگیریم بر همین..... شاگرد: بیشتر از همه به این ممتنع می خورد.... شاگرد2: به همه اش می تواند بخورد. استاد: حالا اصلا اول خود جمله را تحلیل کنیم تا ملازمه ی بین دو تا جمله را ببینیم [چیست]. خود جمله ی لا دهر یخلقه، یعنی چه؟ نسخه که یُخلِقه هست؛ معلوم است. آیا مثلا ممکن است که یَخلُفه هم بخوانیم؟ آن هم از نظر تصور مدلول جمله فی حد نفسه مشکلی ندارد. فلا دهر یخلفه: یعنی اینطور نیست که خدای متعال از بین برود؛ روزگارانی بیاید که یخلف الله؛ یخلف الله یعنی چه؟ یعنی آنها هستند و خدا نیست. فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاة؛ «خلف من بعد» یعنی چه؟ یعنی پشت سر آنها آمدند. آنها (قبلی ها) رفتند، خَلَفَ.... این هم [مثل این] فلا دهر یخلفه. نمی توانید زمانی پیدا کنید که بگویید خلف الله. یعنی خدا از بین رفت و او باقی است. این مانعی ندارد. اما خب «یُخلِقه» [در] نسخه هست و ما باید اول آن نسخه ای هست و همه دیده اند را بفهمیم.
شاگرد: اسنادش هم حقیقی است که دهر یخلق باشد؟؟؟؟ آن هم در غیر خدا؟ دهر که ظرف است. استاد: نه. اِخلاق را. شاگرد: آهان.... اینکه دارد نسبت می دهد به دهر اخلاق را. 14:02
استاد: خب اخلاق چیست؟ شاگرد: کهنه شدن که می فرمایید..... استاد: بله. الثوب الخَلِق. پیراهن وقتی فرسوده می شود، می شود خلق. ماده ی خَلَقَ از لغاتی است که لغویین خیلی بحث گسترده ای برایش دارند و جا هم دارد. در التحقیق فی کلمات القرآن فرمودند که..... به همان معنای خَلق گرفته اند؛ و آن وقت فرقش را با ابداء و ایجاد و هفت و هشت و ده تا واژه، اینها را آورده اند و فرق اینها را گفتند. در جلد سوم التحقیق، ماده ی خلق. ولی راجع به کهنه شدن، اصلا اسم نبردند. تعجب است در التحقیق، نه در آن منابع اولیه اش اسمش را بردند و نه بعدش توضیح دادند..... چون در آیات شریفه مثلا برخوردی نداشتند که خلق به معنای کهنه به کار رفته باشد، اصلا بحثش را نکردند. از کتبی هم که اول نقل کردند، کلمه ی خَلِق را به معنای چی [کهنه] نیاوردند. اما مثلا مفردات راغب، مجمع البحرین همه اینها با اینکه مفردات مختص به لغات قرآنی است، ولی راغب متذکر می شود که خَلِق یعنی چی؟ الثوب الخلق اخلق الثوب یعنی کهنه شد. بعد می خواهد یک طوری معنا بکند. در مقاییس ابن فارس می گوید: از ابتدا دو تا اصل دارد؛ الخلق له اصلان: یکی به معنای تقدیر الشیء و یکی هم به معنای الملاسة: صافی..... ملاسه یعنی خیلی صاف. پیراهن را هم که می گویند کهنه شد، اول خیلی زبر بود، خشن بود، آنقدر شستند و پوشیدند که نرم و صاف شده است. 16:07
خلق الثوب به معنای بریدن پیراهن؛ این را هم در کلمات دیده ام. در کلمات اساتید شنیده ام اینطوری که حافظه ی من یاری می کند. در کتاب لغت یادم نمی آید. اصل معنای خلق به معنای تقدیر. پیراهن را وقتی می برند با الگو، تُقَدِّره؛ اندازه گیری می کنید برای بدنی، آن وقت می شود خلق الثوب. خلق الثوب یعنی چه؟ یعنی الگوگیری، بریدن به اندازه. با اندازه گیری، با تقدیر. خلق کل شیء فقدّره تقدیرا، در التحقیق می گویند این «فقدّره» معلوم می شود که در لبّش تقدیر نیست. ایشان اینطوری فرمودند. علی أی حال کلمه ی «خلق» خودش لغت مهمی است، کاربرد زیادی هم دارد، از حیث اشتقاق کبیر و حروفش هم جای خودش؛ آیا..... یکی از معانی که ممکن است از خلق بگوییم فعلا برای شروع، خود تدریج است. با خلف هم نزدیک هم هستند. خلف یعنی یک چیزی بود رفت یک چیزی پشت سرش آمد. خلق هم همینطور است. وقتی یک امری تدریجی است، تدریج، مفهوم خلق را می آورد. استیناس می تواند بشود این معنا از آیه ی شریفه: ألا له الخلق و الأمر. وقتی می فرماید خلق السموات، می شود چی؟ خلق السموات فی ستة ایام. در شش دوره. به تدریج. اما «و له الأمر»؛ اذا اراد شیئا أن یقول له کن فیکون، نمی فرماید فیخلق. و ما امرنا الّا واحدة؛ آن امر واحد، مانعی ندارد به توسعه [به آن] بگوییم خَلَق، اما آن امر واحدی که در طرفة العینی ایجاد می شود، آنجا أمر است. ألا له الخلق و الأمر. أن مثل عیسی عند الله کمثل آدم... بعد چی.... هر دو تا را در آیه ی شریفه به کار برده است؛ خلقه من تراب. خلقه من تراب یعنی دفعی؟ نه دیگر. آرام آرام، برداشتیم از خاک، بدن آماده شده، خلقه من تراب، ثمّ، قال له: کن. یعنی آن وقتی که وقت أمر است، أمر کن ایجادی لحظه ای است، ثم قال له کن؛ آن یک چیز دیگری صورت گرفت.... حالا این هم یک وجه است که در نظر شریفتان باشد، که در معنای خلق یک نحو تدریج هست که شاید در سائرش نباشد.
شاگرد: یک مثال نقض در قرآن دارد؛ آن رساله ی انسان علامه؟؟؟؟ 19:14 را هم که بیاورید، همانجا که خلق و امر را می گوید، پشت سر هم می شمارد، یکیاش دقیقا معکوس است. استاد: یادتان هست آیه ی شریفه را؟ شاگرد: نه استاد: من هم قبلا یادم هست اینها را. شاگرد: آقای لاریجانی ذیلش دقیقا تذکر داده و گفته که ایشان مراد منظورش بوده است، کلمه منظورش نیست. استاد: ثم انشأناه خلقا آخر در آن آیه؟ شاگرد: شاید در آن باشد. استاد: انشأناه که به معنای خلقنا نیست دیگه. اتفاقا...... «و لقد خلقنا الانسان من سلالة من ماء مهین.... تا آن مراحل.... ثم خلقنا ثم خلقنا تا آخر کار، ثم انشأناه..... شاگرد: ثم کسونا العظام لحما استاد: انشأناه، دیگر خلقنا ندارد. 20:00
شاگرد: برای به دست آوردنشان در اشتقاق کبیر از ضمیمه کردن خرق با خلق، نوعی بریدن تدریجی معنی کنیم. خرق یک دفعه ای پاره را کرد، خلق مثلا با نوعی تدریج .....
استاد: مانعی ندارد [که] ملاحظاتی را که به ذهن می رسد، بنویسید؛ چون هر چه را که شما می بینید یک مناسبت هایی از یک جایی از معنای او دارد به ذهن شما می آید. مثلا الآن خلق را که شما اینطور معنا کردید، نمی دانم از کجا به این رسیدید؛ ولی نزدیک همین می گویید خرق، خلق. این معنایی که شما الآن گفتید «یک دفعه».... ببینید با خرق نزدیک هم هستند. حالا فقط [این مطلب باقی] می ماند که فرق این بریدن قطعی با خرق چه هست در عبارت.
شاگرد: این تدریجی که می فرمایید، از آیات استفاده می شود یا در لغت هم هست؟
استاد: یادم نمی آید. خلق را نگاه کردم و این برای سابق است که ظاهرا از آیات بوده شاید......
شاگرد: خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَة این که کاملا فضای تدریج است دیگه.
استاد: بله. روشن است که تدریج است.
شاگرد: معنای «لام» که می فرمودید در آن استمرار و پیامد هست. خب در این خلق هم لام هست.
استاد: خودش یک نحو پی در پی بودن را نیاز دارد. «خاء»اش؛ خاء چیست؟ معنای ....... [کتاب] آقای محمد حسن جبل را نیاوردم که ببینم خاء را چه معنا کرده است.
شاگرد: خاء و لام را یا خاء را؟
استاد: خصوص «خ» را اول کتاب. اول کتاب «خ» را به تفصیل معنا کرده بود، بعدش هم به یک کلمهای.... حدود صفحه ی 35، 40 اینجاها بود که به یک کلمه مثلا می گفت: الخاء برای این معنا..... دیگر از ما گذشته است. قضایای طلبگی که یادم می آید، می بینم از ما گذشته است اما شما ایامی هست که هنوز می تواند زمینه فراهم باشد، متمکن هستید از چیزهایی که خیلی زودتر می توانید تحقیقات را پیش ببرید. اگر اینها را شروع بکنید؛ اول هم مانعی ندارد [که] ذوقیات و چیزهایی که اعتبار ندارد، پیش آمد، واهمه نکنید. یادداشت بکنید، بعد خودش غربال می شود. اما الزبد فیذهب جفاء. آن بافتنی ها، چیزهای بی خودش تمام می شود. خودتان هم بعدا می فهمید. اما در ده تا بافتنی می بینید که یکی از آن هر چه که جلو می روید، می بیند که نه، [این یکی مثل بقیه نیست، بلکه] نفس الامریت دارد. بافتن من نبود، شواهد روشن همینطور جیلا بعد جیل و طورا بعد طور، آنها خیلی می ارزد. جلوتر هم مثالش را عرض کردم. کسی که یک دُرّی، یاقوتی، چیز ارزشمندی در خاک ها گم کرده است، الآن هم که بخواهد در خاک ها بگردد، نمی تواند پیدا کند؛ مانعی ندارد که دو مشتی می زند و یک ظرف بزرگی آن محدوده از خاک ها را بر می دارد و آن خاک ها را فدای سر آن گوهری که در آنها هست. بعد خاک ها را می ریزد بعد آن خاک ها را سوا می کند و آن گوهر را پیدا می کند. تحقیقات علمی با این چیزها در اشتقاق کبیر، [اگر] با این دید به آن نگاه کنید، نمی گویید که من دارم یک کار پوچ بافتنی بی خودی انجام می دهم.
شاگرد: تخلخل و ...... را ..... استاد: خاء را چه گفته بود؟ شاگرد: تعبر عن تخلخل و نحو فی اثناء غلظ و ذلک اخذا من الخوخة و هی کوة فی البیت 23:45
استاد: نفوذ در یک چیزی؛ خاء این را می خواهد بگوید. اینطوری است؟
شاگرد: در خلال قرار گرفتن با نفوذ، شاید فرق بکند. در خلال چیزی قرار گرفتن..... فی اثناء غلظ البته.
شاگرد2: خود خُلَّت یعنی داخل می شود، نفوذ می کند.
استاد: خلت، دوستی؛ بله کاملا با هم صمیمی می شوند. شاگرد: خود خلل. استاد: خلل هم همینطور. ولی در خلل، لام هم دارد و لام در آن دخالت دارد. کلمه ی «خاء»ی که واو و الف باشد، یادتان می آید؟ شاگرد: خوخه را گفت دیگر. استاد: خوخه چه بود؟ شاگرد: کوة فی البیت تؤدی الیه الهواء 24:34 استاد: آهان. آن سوراخی که هوا از آن داخل می شود...... شاگرد: و مخترق ما بین کل دارین لم ینصب علیه باب، و باب صغیر کالنافذة الکبیرة تکون بین بیتین فالخوخة فی جدار البیت و بین الدارین الملتحمین فراق هو التخلخل
شاگرد2: له خوار استاد: این «راء» دارد باز. خاویه؛ بله، خواء. و هی خاویة علی عروشها. این مثال خیلی خوبی است. اخوت؛ [مثال خوبی است] همزه را ایشان [حسن جبل] استثناء می کرد. اخوت، اخ، اخت و خاوی اینها مثال های خوبی است برای دستیابی به معنای مشترک بین اینها که محوریتش با خاء است.
یُخلِقُه؛ حالا اگر اینطور باشد آیا ثوب خَلِق یعنی ثوبی که صاف شده است، ملساء است و [بنابراین] حرف ابن فارس سر می رسد؟ یا نه [بلکه] ما می توانیم بین معنای تقدیر و معنای ملسا یک جامع گیری بکنیم. بگوییم شما دو تا لازم را سراغش رفته اید، می گویید خلق به معنای تقدیر؛ یکی دیگر هم خلق به معنای ملاسة، ملسا و صاف بودن. نه [اینچنین نباشد] اصل روح معنای خلق یک نحو تدریج و ..... تقدیر هم که می گوییم تقدیر یعنی اندازه گیری می کنیم کاری را بعد کاری، به وقوع و حصول و به وجود بیاوریم. بنابراین پیراهنی هم که خَلِق، نه اینکه یعنی صاف است؛ صافی لازمه اش است. خلق یعنی چه؟ یعنی مرّ علیه الاطوار. نو بوده، گذشته، پوشیدند و الآن خلق. یعنی مراحلی بر آن گذشته است.
شاگرد: صرف گذشتن مراحل یعنی باعث آن طور می شود؟ مثلا اگر چیزی خیلی زمان بر او بگذرد؛ مثلا یک الماسی بر آن زمان بگذرد، می گویند که خَلِق شده است؟
استاد: الآن ما می گوییم که طول عمرش این اندازه است. شما می گویید قدیم، کهنه؛ مانعی ندارد. شاگرد: [ آن وقت در اینصورت] به آن می گویند: خلق؟
استاد: بله. همین را دارم عرض می کنم. اگر آن معنا را ما گفتیم.... و لذا شما می گویید: [آیا چنین استعمالی] می گویند، الآن من همه ی اینها را گفتم برای اینکه جمله ی حضرت را معنا کنم؛ فلا دهر یخلقه، این معنایش چه می شود؟ یعنی خدای متعال چون ذات او وراء زمان است و اصلا زمانی نیست، هر چه زمان می گذرد، او کهنه نمی شود. به خلاف زمانیات. زمانیات را می گوییم: وای! دو میلیون سال عمرش است. چرا می گوییم دو میلیون سال؟ چون زمانی است. خدای متعال لا دهر یخلقه؛ بلا تشبیه بلاتشبیه مثلا شما قواعد ریاضی را در نظر بگیرید، مثلا قاعده ی فیثاغورث که مجموع مساحت مربع دو ضلع قائم الزاویه با مربع وتر مساوی است. این قاعده ی هندسی است. این قاعده هر چه زمان بگذرد، کهنه می شود یا نه؟ سالهاست که این قاعده بوده است، پس خیلی کهنه است. اصلا چون ریخت قاعده چون ریخت مکانی زمانی [نیست] در ظرف زمان نیست. لذا نمی شود بگویی این قاعده میلیون ها سال، عمرش است. می خندند. می گویند یعنی شما تصور نکردید قاعده ای را ورا زمانی. بلا تشبیه، البته نمی خواهم تشبیه کنم ذات خدای متعال را. چون تمام ثابتات ورا زمانی، خود آنها هم یک نحو مسبوق به ذات او هستند و ورا زمانی بودن خدای متعال تفاوت دارد با اینها. اصلا تفاوت دارد در ورا زمانی بودنش. ولی از باب مثال خوب است. هر چه بر این قاعده زمان بگذرد، کهنه نمی شود. چون ریختش زمانی نیست.
شاگرد: کهنه یا کهن؟ یک چیزی کهن است ولی معلوم نیست کهنه شده باشد مثل الماس؛ [آیا الماس] کهنه شده است یا نه [بلکه] چون خیلی زمان بر آن گذشته است – مثل اینکه ما در اصطلاحمان می گوییم قدیمی است – نه اینکه حتما باید به هم ریخته باشد [شاید منظور شاگرد این است که کهنه شده باشد]؟
استاد: خب الآن فرمایش شما، کهن با کهنه فرق می کند. آیا وقتی عرب می گوید ثوب خلق، یعنی حتما باید ساییده باشد؟ یا این یکی از موارد رایجش است؟ اصل معنای ثوب خلق یعنی کهن. این را باید به ارتکاز عرب مراجعه کنیم و اگر کهن باشد، [مثل] مرد کهن.... کهنسال؛ کهنسال یعنی چه؟ پیر که می گویید یعنی اینکه خلاصه اثر کرده در او گذر زمان.
شاگرد: قاعده نمی تواند کهن باشد؟ مثل همان قاعده ی فیثاغورث؟
استاد: نه. اگر کهن یعنی آن چیزی که در ظرف زمان، زمان بر او گذشته است. 30:01
شاگرد: کشفش می تواند زمان بر آن گذشته باشد.
شاگرد2: خب همان قاعده، بر آن زمان گذشته است. اما زمانی نیست، یک حرف دیگری است.
استاد: ما کشفش را نمی گوییم. 2و 2 می شود 4. این یک معادله هست. 2+2=4؛ این خیلی کهن است؟ از کی 2و 2، 4 بوده است. این معلوم می شود که تصور نکردیم 2 و 2، 4 را، که می گوییم «دو دو تا چهارتا» این کهن است. مگر مجاز، مسامحه و تشبیه؛ و الّا خود جوهره ی «دو دو تا چهارتا» اصلا زمانی نیست. چرا؟ چون قوام کهن بودن به زمانی بودن است و «دو دو تا چهارتا» جوهره اش زمانی نیست. پس این دو تا طبیعتا به هم وصل نمی شود مگر به تشبیه. بله «دو دو تا چهارتا» را تشبیه کنید به زمانیات و بگویید کهن است.
این کلمه ی اِخلاق که در تعبیر حضرت آمده است. 31:00
شاگرد: ...... مثال نقضشان این است: کلام مُختَلِق.... آیه ی قرآن داریم.... استاد: ان هذا الا اختلاق.... شاگرد: آن فضایش اصلا تدریج.... فضایش همین بُرش خوردن و به هم خوردن و این چیزهاست. یعنی خلق را احساس می کنیم که همان پوسیدن و خراب شدن است تا صرف تدریج باشد.
استاد: اختلاق یعنی پوسیده؟
شاگرد: یعنی قاطی پاتی. دروغ دیگر. یک چیزی که به همدیگر چسبانده باشیم.
استاد: کلام مختلق یعنی خلقه.
شاگرد: می دانم. ولی معنایش این نیست که زمان مند است. یک چیزی است که قاطی پاتی است..... اگر به قول ایشان بخواهیم خرق را به خلق نزدیک کنیم، که خلق لباسی است که پوسیده است، کهنه شده و خراب شده؛ نه این که صرف لباسی که مثلا هزار سال است در موزه خیلی شیک نگه داشته باشند، این را عرب به آن می گوید که ثوب مختلق؟
شاگرد2: ..... ساییده شدن نه. دیگر لباسی که پوسیده می شود، سوراخ سوراخ و بین آن پارگی و.....
استاد: خود «اختلقه» از افتعال هایی است که مطاوعه نیست. اختلق الکلام؛ یعنی چه؟ مثل اکتسب است دیگه. اختلق الکلام. اصلا مطاوعه نیست. معنایش چیست؟ معنایش این است که یعنی با فکر و حیله گری و با آن چیزهای سوئی که داشت، کلامی را از خودش اصدار کرد به عنوان دروغ. پس اگر ابتداء به ساکن، یک کسی یک دفعه یک جایی گیر کرد و لحظه ای دروغی را بگوید، کَذِبَ؛ دروغ گفت. اختلق معنای بیشتری در دلش است. یعنی فرایندی بر آن طی شده است. و لذا باز ببینید: آن چیزی که شما می گویید در اختلاق هم باز به این معنا، حاکم است. نمی توانیم بگوییم که آن لحظه ای و دفعی ؟؟؟؟....... 32:55
شاگرد: ؟؟؟ چطور؟ در موضوع زمان این کلام از بین می رود..... یعنی در یک موضوع زمانی از هم گسیخته می شود.
استاد: یعنی، اختلاق یعنی این؟ کلام مختلق، یعنی آرام آرام کهنه می شود. شاگرد: آرام آرام، کلامه خودش از بین می رود. استاد: مشکل این است که اگر کلام فاعل مختلقه بود، حرف شما خوب بود. می گفتیم اختلق الکلامُ؛ اما این نه [اینچنین نیست] می گوییم اختلق زیدٌ الکلامَ. خود زید که کهنه نمی شود. کلام است که شما می گویید کهنه می شود. با این توجیه شما جور در نمی آید؛ فاعل «اختلق»، زید است. حالا ببینید چند تا وجه دیگر به ذهن شریف شما می آید. فعلا یک وجه شد. فلا دهر یخلقه، روزگار نمی تواند خدای متعال را کهنه کند. حتی کهناش کند. چرا؟ به خاطر اینکه زمانی نیست. او خالق زمان است. او سابق بر زمان است. آنجایی که موطن هویت غیبیه الهیه است، آنجا اصلا زمان مطرح نیست. اصلا قبل و بعد مطرح نیست. قَبَّلَ القبل فلا قبل له؛ وقتی طبیعت «قبل» آنجا نیست، شما می خواهید زمان و سیلان و قبل ذاتی و بعد ذاتی را بیاورید؟! معنا ندارد. همه ی اینها مسبوق به او هستند.
شاگرد: زمانیات را زمان است که کهنه می کند؟ من را زمان کهنه می کند؟
استاد: بله. کهن می کند. یعنی شما وقتی همراه بستر زمان دارید می روید جلو، شما یک میلیون سال می توانید بگویید بر این گذشت. بر این سنگ گذشته است. بر این بدن، 80 سال گذشته است. 20 سال گذشته است.
شاگرد: فاعل کهنگیاش، زمان است؟ یا فاعلش، این فعل و انفعالاتی است که در من دارد صورت می گیرد و آرام آرام دارد ضعیف می شود و می رود در فتور؟
استاد: فاعل کهنه شدن، خود شیء است؛ او کهنه می شود. شاگرد: طبیعتش است مثلا، دارد او را کهنه می کند.
استاد: بله. امام وقتی این کهنه شدن را بخواهیم بگوییم که چه چیزی کهنه اش کرده است ........
شاگرد: مجاز است؟
استاد: نه
شاگرد: دارید اسناد می دهید به یک فاعل دیگر. طبیعت من دارد همینطور آرام آرام رو به زوال می رود و کهنه می شود.
استاد: اگر زمان نبود، باز هم [به سمت زوال و کهنگی] می رفت؟
شاگرد: ؟؟؟؟؟ هیولای جسمانی و اینهاست .....35:29
استاد: اگر زمان نبود. فرض بگیرید زمان نیست. بعد بگویید طبیعت من آرام آرام دارد رو به زوال می رود. می توانستید [این جمله] را بگویید؟ نمی توانستید بگویید. زمان است که به شما اجازه می دهد که بگویید طبیعت من آرام آرام رو به زوال می رود. قوام رو به زوال رفتن، به وجود زمان است. لذا حضرت فرمودند: لا دهر...... نه! و ما یهلکنا الا الدهر. آن حالا یک اصطلاح دیگری است برای دهر به کار می برند که حالا اهلاکش خوب است و به ما نحن فیه مربوط می شود.
شاگرد: شما تدریج را از کجای خلق به عنوان قوام اصلیاش در آوردید؟ ما نفهمیدیم.
استاد: من اصل چیزی که در این، به ذهنم آمد، این الا له الخلق و الأمر است. بالمقابله [بین خلق و امر] خیلی مهم است. البته آنجا، باز مستحضر هستید که خود تفسیر اشاره می کنم: امر را در آنجا هم به معنای «کن» می توانیم بگیریم، یعنی فرمان؛ هم به معنای شیئ بگیریم. ألا له الخلق و الأمر. و یکی دیگر هم، امر را به معنای فرمان تکوینی بگیریم و یکی به معنای فرمان تشریعی بگیریم. اگر فرمان تشریعی باشد که ساده ترین معناست که بالای منبر برای همه می توانید بگویید. ألا له الخلق یعنی تکوین و الأمر یعنی تشریع. نماز بخوانید، له اینکه بگوید نماز بخوانید: و الآمر؛ و الخلق هم که خلق است. این معنای بسیار ساده ای است. اگر امر تکوینی بگیرید با کن و..... مناسبت دارد. راجع به روح، آیه ی شریفه هست: یسألونک عن الروح قل الروح من أمر. این امر یعنی چی؟ یعنی شیئ، یعنی فرمان؟ قل الروح من أمر ربی. شاگرد: معمولا شیئ و این طور معنی، بیشتر می شود[گفت]؛ تکوین است.....
استاد: واقعا اینجا از آیات بسیار مهم است که چند جور معنای بالفعل – امثال ما که هیچ چیز سر در نمی آوریم و ذهن هایی که هیچ چیز نمی فهمد – چند جور احتمالاتی که همه درست است؛ حالا [بماند] معانیای که دیگر آن جای خود دارد. قل الروح من أمر.... از آیات شریفه که أمر دارد، جمع بکنید؛ ببینید چند جور معنا از أمر..... شاگرد: یهدون بأمرنا.... استاد: و کذلک اوحینا الیک روحا من امرنا. تنزل الملائکة و الروح فیها بأذن ربهم من کل أمر. یک معانی عجیب و غریب برای أمر هست که وقتی جمع می کنید، می بینید که دستگاهی به پا می شود. «أمر» در لغات قرآن خیلی دستگاه عظیمی دارد.
شاگرد: آن آیه ای که نمی دانم چه بود..... یک کلمه ی خلقی هم دارد.
استاد: ما خَلْقُكُمْ وَ لا بَعْثُكُمْ إِلاَّ كَنَفْسٍ واحِدَة. و ما أمر الساعة الا کلمح البصر
شاگرد: نه. می گوید.... آنجا خلق به معنای ؟؟؟؟؟ نیست دیگر..... گفتم که یک مثال نقض هست که اگر رساله ی انسان علامه باشد، اولش بحث خلق و امر را دارد. پنج تا آیه را شاهد می آورد برای اینکه بگوید خلق تدریجی است، یک آیه را می آورد که دقیقا خلق معکوس است. اگر نگاه کنید.
استاد: باید ببینیم. ایشان منظورشان چه بوده؟ شاهدی که می آورند، معلوم نیست آن مقصودی که ایشان داشتند، خلاف.....
شاگرد: اگر حاشیه ی آقای لاریجانی را نگاه کنید، ایشان تصریحا می گوید که آقا! ایشان نمی خواسته روی لفظ خلق و امر بگوید. [بلکه] می خواسته بگوید که دو گونه حقیقت داریم؛ حقیقت ثابت و حقیقت تدریجی. آنقدر آن لفظه می زند توی ذوق
استاد: در کدام کتاب ایشان فرمودید؟
شاگرد: در رساله های انسان ایشان، یک فصلی هست: الخلق و الامر. آن اول فصل هم نگاه کنید، هست.
استاد: کل اینها اولی که چاپ شد، در یک مجموعه ای بود به نام الرسائل التوحیدیة. حالا بعدا چطور چاپ شده است را نمی دانم.
شاگرد: الآن به عنوان الانسان و العقیده چاپ کردند. به او صورت [قبلی که چاپ می شد] نیست.
شاگرد: خود زمان، از آلاء و اشیاء و اینها هست یا نه؟ 39:42
استاد: خود زمان از آلاء..... اگر لغتش را بخواهید بگویید، پی در پی آمدن یک چیزی باشد که مناسب مخلوقات باشد، بله [هست].
شاگرد: اگر اینطور شد، مقتدر بالآلاء.... «زمان»ی که خودش مظهر اقتدار خداست، تحت تملک خداست. وقتی اینطور خدای متعال حاکم بر زمان و زمانی است، فلا دهر یخلقه....
استاد: شما توی کار «فاء» هستید. خوب هم هست [ظاهرا شوخی بود؛ خنده ی حضار]
[اینجا شوخی هایی بین استاد و دوستان شد که تایپ نشد]
شاگرد: برای زمان 150 تا معنا......
شاگرد: کسی که برهان می آورد برای اینکه زمان موهوم است، این دیگر ؟؟؟؟؟ 40:58
استاد: ببنید این که زمان موهوم است، چند جور ؟؟؟؟
شاگرد: بفرمایید زمانِ موهوم نه اینکه زمان موهوم است
استاد: نه. دو تا حرف است. زمانِ موهوم مرحوم مجلسی دارند در بحار برای تصحیح ..... می گویند زمانِ موهوم.... اما اینکه زمان، موهوم است در بعض تعاریف زمان است که مثلا طوری زمان را معنا می کنند که می شود: موهوم. خود موهومیتش هم چند تا تأویل دارد که موهوم است یعنی حاصل شده ی حرکت است. بهترین تعبیری که برای این ....... خود زمان یک چیزی مقولی و مشت پر کن در خارج نیست. بلکه حاصل شدِ حرکت است. اگر حرکت نبود، زمان هم نبود. استقلال ندارد زمان از حرکت. به این معنا، استقلال او به عنوان یک امری مستقل که در خارج موجود باشد، موهوم است. این یک معنای موهوم.
سؤالی که ما داریم برای جلسه ی بعد و شما پیگیریش می کنید این است: دهر یخلفه و وصف یحیط به، با کدام یک از آن سه تا جمله ی قبلی می تواند ارتباط داشته باشد روی این احتمالی که می خواستیم فاء تفریع را با اینها سر برسانیم.
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
تایپ: مجید