بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق؛ جلسه 23 12/10/1397
بسم الله الرحمن الرحیم1
قد ضلت العقول في أمواج تيار إدراكه ، وتحيرت الأوهام عن إحاطة ذكر أزليته وحصرت الأفهام عن استشعار وصف قدرته ، وغرقت الأذهان في لجج أفلاك ملكوته2
آخرین جملهای که رسیدیم، این بود: «و غرقت الأذهان في لجج أفلاك ملكوته»؛ ذهن ها در لجه های افلاک ملکوت خداوند متعال. با انسی که ذهن من از قبل با این واژهها داشت، وقتی این عبارت را دیدم، ذهنم سراغ این رفت که آن را چطور درست کنم. آیا تشبیه در تشبیه است؟! تشبیههای تو در تو است؟! طور دیگری است؟! از هر واژهای که به کار میرود شما استعاره و تشبیه را کشف میکنید. در این جمله، پنج کلمه اصلی هست. «غرق»، «اذهان»، «لجج»، «افلاک»، «ملکوت». از کلمه «غرق» میفهمیم که امام علیهالسلام در مقام تلطیف عبارت و استعاره گفتن، اذهان و ملکوت را تشبیه به غرق کردهاند. غرق کجا صورت میگیرد؟ در دریا. تا حضرت میفرمایند «غرقت» معلوم میشود که حضرت تشبیهی انجام دادهاند. پس «ملکوت» را به دریا تشبیه کردهاند. «فی لجج افلاک ملکوته»؛ ملکوت خداوند متعال دریا است؛ اقیانوس است و در اذهان غرق میشود. از کلمه «غرق» میفهمیم که ملکوت به دریا تشبیه شده است. شاهدش هم «لجة» است. «فِي بَحۡر لُّجِّيّ»3؛ لجة برای آب است؛ معظم ماء البحر. این یک مورد بود.
بعد به کلمه «افلاک» آمدم. «فلک» برای کجا است؟ برای آسمان است. تا میگویند «افلاک ملکوت»، یعنی ملکوت تشبیه شده به آسمان. اینجا بود که من ماندم؛ یعنی الآن حضرت تشبیه در تشبیه کردهاند؟! یعنی اول به آسمان تشبیه کردهاند و بعد آسمان را به دریا تشبیه کردهاند؟! یا نه، اول به دریا تشبیه کردهاند و بعد دریا را به آسمان تشبیه کردهاند؟! تشبیه تو در تو و طولی است؟! ذهن من به این مشغول شده بود که «افلاک» را چه کار کنم.
بعد بحمد الله رسیدم؛ این برای اطلاعات کم من بود. اصلاً یکی از موارد کاربردی «فلک» در آسمان است. معظم آبی که در دریا بهصورت گردی در میآید، عرب به آن فلک میگوید. در التحقیق از کتابهای دیگر هم میآورند. در التحقیق از لسان العرب نقل کردهاند.
لسا- الفلك: مدار النجوم، و الجمع أفلاك، و يجوز أن يجمع على فعل مثل أسد و أسد. و فلك كلّ شيء: مستداره و معظمه. و فلك البحر: موجه المستدير المتردّد. الفرّاء- الفلك: استدارة السماء. الجوهري- و الفلكة: قطعة من الأرض تستدير و ترتفع على ما حولها. و قيل- فلّك ثدي الجارية تفليكا: استدار. قع- (فلك) مغزل، فلكة المغزل.4
«لسا- الفلك: مدار النجوم، و الجمع أفلاك، و يجوز أن يجمع على فُعل مثل أسد و أسد»؛ اینها هم فَلک و فُلک.
«و فلك كلّ شيء: مستداره و معظمه. و فلك البحر: موجه المستدير المتردّد»؛ عرب «فلک البحر» را به کار میبرد. چقدر زیبا! پس اگر ملکوت به بحر تشبیه شده، در لسان عرب «بحر» فلک دارد. عرب میگوید «فلک البحر». فلک البحر بخش عظیمی از دریا است که بهصورت متدیر بالا بیاید.
شاگرد: بهمعنای گرداب است؟
استاد: بله، بهصورت گردابهای عمودیای که بالا بیاید. ستون نباشد، گرد باشد. مثل قبه مانندی باشد. اگر ستون باشد باز فرق میکند. عمود با فلک فرق میکند. موارد لغت فلک که مفصل هم هست، اینها است: «(فلك) مغزل، فلكة المغزل»؛ چرخی که زنها با آن ریسندگی انجام میدهند؛ بالای چرخ چیزی قرار میدادند که خودش دور می گشته یا به این صورت دور میگشته.
شاگرد: چوب و فلک.
استاد: شاید یک چیزی بوده که گرد بوده و پا را به آن میبستند. برآمده بوده و پا را در آن میگذاشتند تا بتوانند بهراحتی ببندند و چوب بزنند. چون آن فلک، تازیانه اش بوده. فلک یک چیزی بوده که پا را در آن میبستند. جفت میکردند. حالت گرد و برآمده داشته و در آن میبستند5.
مقاییس هم دارد. میگوید:
مقا- فلك: أصل صحيح يدلّ على استدارة في شيء، من ذلك فلكة المغزل، و سمّيت لاستدارتها6
در کتاب المعجم الاشتقاقی الموصل هم هست؛ ایشان در کلمه «فلک» خیلی صاف و صریح جلو نرفته است. علی ای حال طبق آن چیزی که ایشان توضیح دادهاند، اصل «فلک» از «فلّ». «ک» بهمعنای استداره است. به گمانم مواردیکه در لغت عرب، کاف به کار رفته، تفحص وسیع انجام بدهد، به یک اطمینان مّا و یک ظنی قوی میرسد که هر کلمهای که کاف در آن هست، یک جور استداره در آن هست؛ البته متناسب با خودش. لذا این هم که ابن فارس در مقاییس میگوید: «فلك: أصل صحيح يدلّ على استدارة في شيء»، «استداره» را درست میگوید. «استداره» زیر سر کاف است. اما فاء و لام را نگفته. «فلّ» هم داریم؛ «فلک». این فاء و لام دارد کار انجام میدهد. «فلّ» مقابل «لفّ» است. «لف» و «لفیف» بهمعنای پیچیدن است. «فلّ» برعکس ملفوف کردن است. بهمعنای متفرق کردن است. از فاء به لام میآیید، متفرق میشود. از لام به فاء میآیید، به هم پیچیده میشود. کافش هم استداره است.
قبل از اینکه سراغ «فلّ» بروم، میخواستم عرض کنم در دور نمای عبارت حضرت در «غرقت الاذهان»، دیگر با هیچ مشکلی مواجه نیستیم. مبادا در ذهنتان از «فلک»، معنای آسمان بفهمید. نباید سراغ تشبیه تو در تو بروید. اصلاً تشبیهات طولی در این عبارت نیست. یک تشبیه بسیار زیبا هست که اول تا آخرش سر میرسد.
شاگرد: در تأیید فرمایش شما تعبیر «عَمِیقَاتِ غُیُوبِ مَلَکُوتِهِ»7 در نهجالبلاغه هست.
استاد: یا «بحار ملکوته»؛ یعنی ملکوت به اقیانوس تشبیه میشود.
بنابراین «ملکوت» در اینجا مشبه است، مشبه به کلمه «بحر» است. وقتی «بحر» مشبه به است، الآن «ملکوت» دریا شده، حالا میخواهیم چیزهایی که در دریا صورت میگیرد را از باب تشبیه و استعاره، برای ذهنی که میخواهد وارد این دریا شود به کار بگیریم. میفرمایند یکی از چیزهایی که در دریا داریم غرق شدن است. ذهنی که میخواهد وارد بحر ملکوت الهی شود، غرق میشود. کجا غرق میشود؟ «غرقت الاذهان فی لجج افلاک ملکوته»؛ بنابراین افلاک برای آسمان نیست. تعبیر این بود: «فلک البحر»؛ اصلاً عرب میگوید «فلک البحر». «فلک البحر؛ موجه المستدیر و المتردد»؛ یک موج دایره مانندی است که مدام شتاب دارد و رفتوبرگشت دارد. عرب به این «فلک البحر» میگوید، چون برآمده است. اگر شما از سطح اقیانوس فیلمبرداری کنید، میبینید یک گنبد بسیار بزرگی در حال ارتعاش و رفتوبرگشت است. این فلک البحر میشود.
البته مستدیر بودنش مهم است، اما اینکه ترددش را به چه صورتحساب کنیم، الآن عرض میکنم.
خب «لجج» چیست؟ «لجج افلاک ملکوته». «لجج» هم لغت قرآنی است. «فِي بَحۡر لُّجِّيّ»8. «لجة البحر معظم الماء». اینکه بهمعنای معظم الماء هست یا نه، معلوم نیست. به اصل عمق دریا، لجیّ نمیگویند. چه بسا این آیه شریفه «أَوۡ كَظُلُمَٰت فِي بَحۡر لُّجِّيّ»؛ لجی را دارد توضیح میدهد. نه این که روی لجی، یغشی باشد. اقرب به ذهن این است که «يَغۡشَىٰهُ» توضیح «بحر لجی» است. نه این که «بحر لجی» داریم که حالا «يَغۡشَىٰهُ موج». یک موجی هم روی «لجیّ» می آید! نه، خود بحر لجیّ این است؛ چه زمانی بحر مضطرب مواج است؟ زمانی که «يَغۡشَىٰهُ مَوۡج مِّن فَوۡقِهِ مَوۡج مِّن فَوۡقِهِ سَحَاب ظُلُمَٰتُۢ بَعۡضُهَا فَوۡقَ بَعۡضٍ». یکی هم این است که «بحر لجی» یعنی معظم الماء، بعد روی این «بحر لجیّ» یک موج می آید و بعد هم روی آن دوباره یک موج می آید.
شاگرد: «یغشاها» به آن شخصی که در ظلمات است، نمیخورد؟
استاد: اصلا خود این شخص، اقیانوس تاریک است. «وَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ أَعۡمَٰلُهُمۡ كَسَرَابِۭ بِقِيعَة يَحۡسَبُهُ ٱلظَّمۡـَٔانُ مَاءً»9؛ کفار یک عمر زحمت میکشند، این دنیا را طی میکنند، سرمایه را هدر میدهند، نتیجهاش میشود: «وَٱلَّذِينَ كَفَرُواْ أَعۡمَٰلُهُمۡ كَسَرَابِۭ بِقِيعَة يَحۡسَبُهُ ٱلظَّمۡـَٔانُ مَاءً حَتَّىٰٓ إِذَا جَآءَهُۥ لَمۡ يَجِدۡهُ شَيۡـٔا وَوَجَدَ ٱللَّهَ عِندَهُۥ فَوَفَّىٰهُ حِسَابَهُۥۗ وَٱللَّهُ سَرِيعُ ٱلۡحِسَابِ، أَوۡ كَظُلُمَٰت فِي بَحۡر لُّجِّي...»؛ یعنی وجودشان و اعمالش که طی شده، «کظلمات». یک جای دیگر دارد «مَّثَلُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ بِرَبِّهِمۡۖ أَعۡمَٰلُهُمۡ كَرَمَادٍ ٱشۡتَدَّتۡ بِهِ ٱلرِّيحُ فِي يَوۡمٍ عَاصِف»10؛ کارهایشان مثل خاکستری می ماند که باد میآید و آنها را میبرد.
شاگرد: «لَّلَجُّواْ فِي طُغۡيَٰنِهِمۡ يَعۡمَهُونَ»11.
استاد: آن برای لجاج است که عرض میکنم.
الان کلمه «لجة» به معنای معظم البحر با معنای اصلی «لجة» چطور جور در می آید؟ «لجاج» به معنای یک نحو تردد است. این که می گویند لجوج است، یعنی اصرار بر یک امری دارد، رفت و برگشت دارد، تردد است. لجی هم همین است؛ تموج چطور است؟ مدام می رود و بر می گردد؛ تردد در رفت و برگشت است. لذا اگر یک آبی آرام باشد، لجیّ نیست. اگر حالت تموج داشته باشد، تردد و رفت و برگشت داشته باشد، می توانیم بگوییم «لجیّ» است.
خب حالا «افلاک» چیست؟ «لجج افلاک» چیست؟ اگر «لجة» تموج در بحر است...؛ به نظرم چهار یا شش مورد ماده «لجّ» آمده است. «لَّلَجُّواْ فِي طُغۡيَٰنِهِمۡ يَعۡمَهُونَ»12، «قِيلَ لَهَا ٱدۡخُلِي ٱلصَّرۡحَۖ فَلَمَّا رَأَتۡهُ حَسِبَتۡهُ لُجَّة»13؛ «لجة» یعنی یک آب عمیق. مرحوم آقای مصطفوی در التحقیق می گویند کسانی که به آب عمیق معنا کرده اند اشتباه کرده اند. ایشان می گویند اگر آب عمیق بود که پایش را بالا نمی زد. می ترسید برود و خفه شود. میگویند معنای «لجة» اصلا آب عمیق و معظم الماء نیست. چهار دلیل میآورند.
1- أن اللجة إذا كانت بمعنى العميق أو المعظم: يخالفه قوله تعالى- و كشفت عن ساقيها، فان كشف الساق و التهيؤ للورود فيها يدل على كونه غير عميق.
2- وقوع اللجة في الصرح يكشف عن فقدان العمق.
3- إذا كان اللجى بمعنى العميق و العظيم: فلا يزداد خصوصية في مفهوم البحر، فان البحر هو الماء الكثير في أرض متسعة.
4- إذا كان المراد عمق البحر و كثرة مائه: فلا يوجب ظلمة زائدة في موضوع البحرية، بخلاف الاضطراب و التموج فيه، و لا سيما أن النظر في الظلمات الى جهة الوحشة و الدهشة و الشدة، و إذا كان البحر في نفسه متموجا غير مطمئن: يزيد في الاضطراب و الشدة، و الجملة ما بعده (يغشاه موج من فوقه موج) تفسير له، فان الغشي هو الاستيلاء مع الحلول، فيكون ذلك في متن البحر، و الموج الثانوى من فوقه يكون في سطح الماء.14
«1- أن اللجة إذا كانت بمعنى العميق أو المعظم: يخالفه قوله تعالى- و كشفت عن ساقيها، فان كشف الساق و التهيؤ للورود فيها يدل على كونه غير عميق»؛ پس اصلاً «لجة» بهمعنای عمق و بهمعنای معظم نیست.
«2- وقوع اللجة في الصرح يكشف عن فقدان العمق»؛ وقتی انسان در یک صرح و کاخی «لجة» ببیند یعنی عمیق است؟! با عمق، متناسب نیست.
«3- إذا كان اللجى بمعنى العميق و العظيم: فلا يزداد خصوصية في مفهوم البحر، فان البحر هو الماء الكثير في أرض متسعة»؛ خود بحر بهمعنای عمیق است. «4- إذا كان المراد عمق البحر و كثرة مائه: فلا يوجب ظلمة زائدة في موضوع البحرية، بخلاف الاضطراب و التموج فيه…».
و التحقيق أن الأصل الواحد في المادة: هو تكرار عمل و إدامته في مورد لا يوافق ميل من يقابله، و يكون مخالفا لميله15
اصل «لج» را بهمعنای لجاج و عناد و اصرار بی خود میگیرند و بعد میگویند آب هم همینطور است. «يراد ظهور تموج في الماء كرة بعد كرة»؛ مدام تموج پیدا میکند و میرود و میآید.
در کتاب المعجم الاشتقاقی دو جور است. خود موج یک تکرری دارد. موج، رفتوبرگشت ندارد. اگر میگوییم رفتوبرگشت، برگشت فاز بعدی موج است. اگر در آبی که راکد است، سنگی بیاندازید، یک شکم برمیدارد و این شکم میرود. پس میتوانیم بگوییم که برمیگردد؛ یعنی شکمی که شروع شده بود در قبل خودش بر میگردد و بعد هم جلو میرود. اما چه بسا آن چه در عبارت مقصود است این است که افلاک، لجج دارند. نه اینکه لجج فلک ملکوتی. اول افلاک را در نظر میگیریم و بعد برای افلاک لجج در نظر میگیریم. این چطور متصور است؟!
من به این صورت تصور کردهام؛ یک استخر بزرگ آبی را در نظر بگیرید. در آن یک سنگ بیاندازید، الآن یک موج پدید میآید. بهطور منظمی موج میرود تا به دیوار استخر برسد. این یک موج است. اما فرض بگیرید در آن واحد در پنج قسمت این استخر، با هم پنج سنگ بیاندازید؛ از نقطهای که سنگ وارد میشود یک موج حادث میشود اما این موجها به هم نزدیک میشوند و متداخل میشوند. هر موج گردی از آب را فرض بگیرید فلک است؛ هر تموج موجی، لجة است. لجج افلاک؛ یعنی ملکوت خدای متعال مستدیرها دارد؛افلاک دارد. بحری است که افلاک دارد؛ خود هر کدام از این افلاک، لجة دارند. لجج این افلاک متداخل میشوند. ذهن که به تداخل این لجة ها میرسد، غرق میشود.
تشبیهی زیباتر از این برای ملکوت نمیشود. یعنی ملکوت خدای متعال یک چیز صاف و سادهای نیست که ذهن آرام در آن حرکت کند و به نهایت برسد. ملکوت، افلاک دارد. یعنی بخش بخش است؛ بهنحویکه وقتی وارد هر بخشی از آن میشوید برای خودش دستگاهی دارد. آن بخش هم یک فلک دیگری دارد که آن فلک هم لجة دارد؛ تموج دارد. این تموج ها به هم میرسد و تداخل میکنند؛ «لجج افلاک».
شاگرد: اینها همه در سطح دریا است. انسان به عمق آن نمیرسد، در سطح آن غرق میشود.
استاد: غرقش که میکند یعنی نمیگذارد به مقصود خودش در اینجا برسد.
خب حالا آن آیه شریفه را تصور کنیم. هر کدام از اینها را تصور کنیم در اینجا کمک میکند. «يَغۡشَىٰهُ موج» یعنی چه؟ یک بحر لجی داریم که «يَغۡشَىٰهُ موج من فوقه موج». یعنی چه روی موج، موج دیگری میآید؟
شاگرد: باید از یک جای دیگر باشد.
استاد: چند جور تصور داریم. این تصوری که الآن عرض کردم به این صورت میشود: یک موجی دارد میآید؛ «يَغۡشَىٰهُ موج». «من فوقه موج» چیست؟ یعنی یک موج بزرگتری از یک فلک البحر دیگری میآید و کاملاً بر موج قبلی محیط میشود. یک موج، سطح دریا را بالاتر آورده است. موج ایجاد شده و تموج شکم کرده است. آب شکم کرده و بالا آمده، اما از یک فلک دیگری که موج مستدیر بود، یک شکم و لجه ای و موج بلندی دارد میآید. «يَغۡشَىٰهُ موج»؛ آن موج زیر آن موج میرود. آن موج، زیر آن موج میرود. آن دارد زیر آن حرکت میکند و آن هم بالای آن. بنابراین «ظُلُمَٰتُۢ بَعۡضُهَا فَوۡقَ بَعۡضٍ»؛ یک ظلمت خود بحر است؛ یک ظلمت موجی بود که داشت از یک فلک میآمد. ظلمت دیگر برای آن موج برتری است که روی آن آمد و غلطید. این یک جور تصور برای «بعضها فوق بعض»است.
خب در مانحن فیه اگر این را بگوییم به چه معنا است؟ یعنی ذهن شروع میکند یک چیزی از ملکوت را درک کند. فلکی از بحر ملکوت، او را به تموج میاندازد. تکانش میدهد. بعد یک موج دیگری از فلک دیگری میآید و او را میبرد. آن موج او را تکان داد، موج بعدی آمد او را در قعر چیزی میبرد که او در اضطراب آن آمده بود. لذا بین لجة هایی که هست افلاک مختلف میآید و محاط میشود به جمیع چیزهایی که او را به غلط و اضطراب و عدم آرامش می رساند.
در مقاییس در مورد «لجة» دارد: «مقا- لج: أصل صحيح يدل على تردد الشيء بعضه على بعض، و ترديد الشيء، و من ذلك اللجاج»16.
«غرقت الاذهان فی لجج افلاک ملکوته»؛ خب حالا «ملکوت» چیست؟ مرحوم مجلسی این لغاتی که ما داشتیم را معنا نکردهاند. اما «ملکوت» را معنا کردهاند. «لجج» را هم معنا کردهاند. فرمودهاند: «لجة البحر معظمها». اما معلوم نیست که «لجة» بهمعنای معظم باشد. اصل معنای «لجّ» که بهمعنای رفتوبرگشت، لجاج و تردد و رها نکردن کار بود، با تموج بحر مناسب است. اگر یک دریایی داشته باشیم که آرام است؛ عرب به معظم این دریای آرام «لجة» نمیگوید. چون روح معنای «لجّ» که اصرار کردن و رها نکردن است، در آن نیست. بله، آب بسیار زیاد است اما آرام آرام است. لجة نیست. یعنی روح معنای لجاج در این دریای بسیار آرام نخوابیده است. لجاج برای یک نحو تموج، رفتوبرگشت و تکرر است. البته در کلمات لغویین گفته شده ولی ظاهراً با اصل معنای لجاج جور در نمیآید.
خب حالا «ملکوت» چیست؟ فرمودهاند: «والملكوت كرهبوت العزة والسلطان و المملكة، وله ملكوت العراق أي ملكها، ويطلق غالبا على السماويات و الروحانيات»17. این را در جلد نود بحارالانوار فرمودهاند. در جلد چهارم فرمودهاند: «و الملكوت: الملك والعزة و السلطان»18.
خب حالا «ملکوت» و «رهبوت» چیست؟ به احتمال زیاد، در بسیاری از زبانهایی که از ریشه عربی هستند؛ مثل عبری و سریانی، این واو و تاء در همه آنها کاربرد داشته؛ بهخصوص در زبانهایی که بیشتر برای مبالغه بود. واو و تاء پسوندی برای مبالغه است. «ملکوت» و «ملک» قدرت است، سلطنت است، سیطره است. وقتی میخواهند بگویند سیطره بسیار بالا و در سلطنت و مَلِکیت مبالغه کنند، میگویند «ملکوت». «ملکوت» سیطره در این است. مثل «رهبوت». رهبة بهمعنای خوف و ترس است. سرزمینی که بسیار خوف برانگیز است، میگوییم «رهبوت». مبالغه در رهبت است. مثل «برهوت»؛ «برهوت» خوف نیست. «بره» و «برأ» بهمعنای دور شدن است. «برهوت» مبالغه در دوری از رحمت است. یعنی خیلی پرت است؛ از رحمت و آبادانی و عمران به روح و قلب خیلی پرت است. «جبروت»، «ناسوت» هم اینچنین هستند. نوسان بهمعنای در حرکت بودن است، «ناسوت» مبالغه در ناس بودن است. «ناس» از چه حیثی «ناس» هستند؟ از حیثی که نوسان دارند و در حرکت هستند. وقتی در محض عالم حرکت بیایید؛ در سیلان و حرکت و تجدد محض بیایید، ناسوت میشود. «ناسوت» یعنی عالم حرکت. مبالغه در نوسان است. عالم بشریت محضه. «جبروت» مبالغه در عظمت است؛ جبار است. «عظموت» هم داریم. در روایات هم هست.
«عظموت» مبالغه در عظمت است. کما اینکه پسوند «اوس» هم همینطور است. «قاموس»، «ناقوس»، «طالوت»، «جالوت»، «تابوت». ببینید چقدر مناسب است!
شاگرد: «ناموس» مبالغه در چیست؟
استاد: پسوند آن فرق میکرد. «نوَمَ» بگیریم یا «نام» بگیریم؟ اگر لغت ها را به هم وصل کنید بعید نیست که «ناموس» چیزی است که اسماء بسیار زیادی در آن نوشته شده باشد.
شاگرد: یعنی فارسی است؟
استاد: خیلی لغات هست که ریشه در لغاتی دارند که همه با هم بودهاند. در هر قبیلهای یکی از آنها را جلوه میدهند. یعنی الآن «نام» ریشهای در لغت اصلی دارد. آن جا در فارسی بهعنوان اسم باقیمانده است اما در لغت دیگر از صحنه استعمال خارج میشود. این را از کجا عرض میکنم؟ جلوترها هم از ذهن قاصرم گفتم؛ در بحارالانوار هست، راوی میگوید حضرت فرمودند شما شیعیان، تک تکتان نزد ما معلوم هستید. «لا يزاد فيهم واحد ، ولا ينقص منهم واحد»19، بعد فرمودند اسم همه شما نزد ما است. میدانید اسم آن چیزی که اسم شما در آن هست، چیست؟ ناموس. چیزی است که همه نام ها در آن هست. «فیه اسماء کل الشیعه یسمی الناموس». بعد میگوید گفتم یابن رسول الله اسم من هست؟ فرمودند بله هست. به خادم فرمودند برو آن جا یک پارچه ای هست، آن را بیاور. وقتی میآورد با زحمت میآورد. به اندازه ران شتر بزرگی بود که آن را بغل کرده بود. پارچه ای پیچیده شده بود. میگوید تمامش اسم بود. روایت خیلی عجیبی است. میگوید حضرت آن را باز کردند و انگشت مبارکشان را روی یک جایش گذاشتند. گفتند ببین در اینجا چیست. میگوید نگاه کردم و اسم خودم را دیدم. حضرت فرمودند اسم این «ناموس» است. واقعش نمیدانم وجه تسمیه آن چیست. به ذهنم اینطور آمد. چیزی که حضرت میفرمایند «ناموس» است، چیزی جز اسماء نیست. نمیدانم وجهی دارد یا نه.
شاگرد: عربی است؟
استاد: نه فارسی است. زبان فارسی و عربی یک ریشههایی دارند. همانطور که میگویند زبان هندی و اروپایی. اینها یک ریشههای اصلی ای دارند. دور نیست که آن ریشه در فارسی جا باز کرده باشد. مثلاً کلمه «نام» و «name» نزدیک هم هستند. اما در عربی و عبری نه. آیا «نَوَم» داریم که به اینها مربوط شود یا نه؟ باید تفحص بیشتری کنیم.
شاگرد: ظاهراً پیامبر صلیاللهعلیهوآله فرشتهای داشتهاند که مراقب حضرت بودند، به آن ناموس اکبر گفته شده.
استاد: باید با تناسب حکم و موضوع ببینیم چرا در آن جا به آن فرشته ناموس گفته شده. در اینجا هم نمیدانم.
علی ای حال واو و تاء در «ملکوت» مثل «تابوت» است. کلمه «تابوت» خیلی جالب است. «تاب ای رجع». همه اینها برای رجوع و برگشت است. «تابوت» یعنی رجوع بسیار مبالغهآمیز که دیگر تمام شد. این احتمال خیلی خوبی است. «طالوت» و «جالوت» هم همینطور است. «جالوت» مبالغه در جولان دادن بود. «طالوت» خیلی رشید بود؛ «زَادَهُۥ بَسۡطَة فِي ٱلۡعِلۡمِ وَٱلۡجِسۡمِ»20.
شاگرد: ظاهراً طالوت هفتاد ذراع در هفتاد ذراع بود.
استاد: کاملاً مناسب است. اینکه «الاسماء تنزل من السماء»، از بخشی از وجوهش سر در میآوریم. نود درصد این روایت –اگر روایت باشد یا مشهوری است که ممکن است اصل ماثوری داشته باشد- را نمی فهمیم. ولی بخشی از آن را میفهمیم که یکی از مواردش همین است؛ «طالوت»، «جالوت» و … .
پسوند «اوس» در قرآن داریم؟ نداریم.
شاگرد: در روایات «قاموس» داریم.
استاد: در قرآن «فردوس» داریم. ولی «فردَوس» است. اگر اصلش هم پردیس، پردوس و فردوس باشد که حالا به فتح خواندند، آن حرف دیگری است. چون فَردُوس و پردیس ریشههای نزدیکی دارند که مفسرین بحثش کردهاند. ولی با ضم واو نیست. نمیدانم قرائت داریم یا نه. ظاهرا نداریم؛ پسوند «اوس» در قرآن نداریم.
شاگرد: «قدّوس» داریم.
استاد: قدوس از مادۀ «فُعّول» است؛ قدس است. پسوند نیست.
شاگرد: در لغت «ناموس» را از «نمس» گرفتهاند. در اساس البلاغه آمده:
و تنمَّس الصائدُ: اتخذ ناموساً: قُتْرةً. و هو ناموسُ الأمير: صاحب سِرّه، و نامَستُه: ساررتُه، و ما أشوقني إلى مُناسمتِك و مُنامَستِك. و يقال لجبريل، صلوات اللّه تعالى عليه: النّاموس الأكبر.21
استاد: اگر «نمس» باشد از بحثهای ما نیست و از پسوند بیرون میرود. مثلاً قاموس را از «قمس» گرفته باشند. ممکن است فاعول، واوش برای مبالغه باشد. در بحثهای انحاء اشتقاق خیلی مهم است؛ در زبانهای مثل عربی که اشتقاق قیاسی داریم و سر و کارمان با هیئات است، این یک فضای دیگری به پا میکند. الآن میبینید در دیدگاه هیئات، «ناموس» از «نَمَس» میشود؛ فاعول. اما در دیدگاه زبانهایی که اصلا هیئت ندارند و فقط پیشوند، میانوند و پسوند دارند، در این زبانها اصلاً دید ما طور دیگری است. وقتی به کلمه نگاه میکنیم در پسوند، پیشوند و میانوند تفکیک میکنیم. در زبان فارسی اینطور است. در زبان فارسی هر چه هیئت داریم از عربی داریم. در فارسی هیئتها کم است. معمولاً پیشرفت فارسی به پسوند است.
اگر گفتیم واو و سین با معنایی رابطه طبعی دارد، احتمال دارد حروف طبیعتی داشته باشند که تکوینا با یک معنایی تناسب داشته باشد؛ تناسب طبعی. اگر آن باشد، میتوان گفت فرق «ناموس» و «ملکوت» چیست.
شاگرد: «مجوس» که از این دسته نیست؟
استاد: در لغت عربی از «مَجَس» میگیرند؛ اما اگر «مجّ» بگیرید و «وس» آن را پسوند بگیرید، میشود.
یکی از معانی که کلمه «ت» دارد، معنای قطع است. اگر «ت» را در لغت مراجعه کنید سریعاً به این نتیجه میرسید که در آن یک جور معنای قطع هست. «بتّ»، «تبّ» را قبلاً عرض کردم که معنای قطع در آنها هست. خب اگر در اینجا به «واو» و «تاء» ختم شود و «ملکوت» بگویند، «ملک» قدرت است، سلطنت و سیطره است. «ملکوت» این است که سیطره را تا نهایت خودش ببرید که دیگر قطع شود و تمام شود. یعنی دیگر بالاترین حد متصور برای سیطره و ملک است. اگر تاء به این معنا باشد شاید بی مناسبت نباشد. یعنی از حیث قدرت بالاتر از «ملکوت» فرض ندارد. نهایت و تمام شد و انقطاع ملک، ملکوت میشود. آن آخر کار است.
شاگرد: مبالغه بودن واو و تاء قیاسی است؟
استاد: اگر سماع های ما یک ریشه طبیعی داشته باشد، نسبت به ریشه اصلیش میتواند قیاسی باشد. ولو الآن نسبت به آن چیزی که ما به کار میبریم سماعی باشد. قیاس و سماع دست به دست هم میدهند و یک زبان را درست میکنند.
در سین هم اگر احتمالش درست باشد بهمعنای حالت اعتدال، مغز، لبّ و جوهره چیزی است. پسوند واو و سین، معنایی را که در ماده کلمه اشراب میکند، بهمعنای این است که به مرکز او بروید، در مغز او بروید، در وسط او بروید. سین این حالت را دارد. مثلاً محوریت معنا در کلمه «سواء» با حرف سین است. بقیه واو و الف است. اما اینکه چرا «سوء» بهمعنای بدی آمده جای خودش. فعلاً معنای «سواء» را کار داریم. لذا آن حالت وسط؛ خود سین وسطش قرار گرفته؛ از ظرافت کاری ها این است که میگویند زیر و بیّناتش هم برابر است. هر حرفی زبر و بیّنات دارد. زبرش خودش است، بیّنات هم به دنبالش میآید. میگویند سین، اعدل الحروف است. اعدل الحروف حرفی است که زبرش با بیّناتش برابر است. سین شصت است، یاء و نون هم شصت است. نون پنجاه و یاء ده. ولذا میگویند هیچ حرفی مثل سین نداریم که طرفینش با هم مساوی باشند. اعدل الحروف است. اعتدال در سین کاملاً رعایت شده.
شاگرد: حضرت امیر فرمودند «أنا باطن السین، و أنا سرّ السین»22.
استاد: بله، در نقل حافظ رجب برسی آمده است.
علی ای حال اگر به این صورت باشد، آن چیزی که به باء و سین ختم میشود، مبالغه اش این نیست که تا نهایت برود، یعنی در معظم و وسطش بیاید؛ به مرکزش بیاید. لذا «قاموس» به چه معنا است؟ خود اقیانوس هم همینطور است. «دقیانوس» هم اینچنین است. این کلمات را قدیم زیاد به کار میبردند. «قاموس» چیست؟ «قام» تبلور یک شیء است بهصورت معظمش. «قاموس» یعنی آن معظم اصلی دل دریا. نهایت دریا مقصود نیست، قاموس آن مغز دورن است. آن اصلیترین جای دریا است؛ به عنایت به سین اینطور است. چون سین یعنی به آن مغز بروید. معظمش که شیء در آن جا جمع شده است.
شاگرد: الفبا بیست و نه حرف است… .
استاد: بله، اگر سی تا باشد در وسط قرار میگیرد. در حروف عجائب اسراری هست. نظم های مختلفی که دارند و … . برخی از آنها در روایات آمده. روایاتی که راجع به حروف است، دم و دستگاهی دارد. خیلی مفصل است. خود جمعآوری روایات ذهن را به این سمت میبرد که اهل البیت علیهمالسلام راضی بودهاند که شما این فکرها را بکنید. تشویق میکردند. رسالهای بنویسید به این عنوان «تشویق معصومین به اشتقاق اکبر». میبینید چقدر روایت پیدا میکنید. بخشی از آنها را قبلاً نوشته ام. تشویق میکنند و میگویند شما به یک چیز به این صورت نگاه نکنید. مثلاً در روایت دارد:
عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عُمَرَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع لِمَ سُمِّیَ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ ع قَالَ لِأَنَّهُ یَمِیرُهُمْ الْعِلْمَ أَ مَا سَمِعْتَ فِی کِتَابِ اللَّهِ- وَ نَمِیرُ أَهْلَنا23
چه کسی این حرف را میزند؟ کسی که رئیس العرب است. چرا «امیر» است؟ «امیر» فعیل از «اَمَرَ» است. حضرت به جای اینکه «امیر» را طبق رایج از «امر» و فعیل بگیرند، از «مار، یمیر» میگیرند. «لِأَنَّهُ یَمِیرُهُمْ الْعِلْمَ»؛ «مار العلم» یعنی آذوقه بردن؛ ارواحی که همه محتاج علم هستند، لحظه به لحظه امیرالمؤمنین رزق و روزی آنها را میدهند؛ «یمیرهم العلم». «يا كميل ما من علم إلا وأنا أفتحه»24. ببینید چقدر زیبا است؛ یعنی میگوید اگر «امیر» را نگاه میکنید، از «امر» که میگیرید اما از «مار» هم بگیرید. آن جا هم ربطش بدهید. نظیر اینها خیلی است. خیلی مفصل است.
شاگرد:…
استاد: اتفاقا در همین کتاب نوشته ام. من شماره گذاشتهام؛ چهل روایت میشود؛ اشاره به اینکه روایات اذهان را تحریک کردهاند تا در اشتقاق کبیر فکر کنند.
والحمد لله رب العالمین
کلید: اشتقاق کبیر، فقه اللغه، معنای تاء، معنای سین، معنای کاف، پسوند «وت»، پسوند «وس»، اشتقاق اکبر، لجج افلاک، فلک البحر،
1 شاگرد: وقتی صبر را معنا میکند، جبرئیل به حضرت عرض میکند:
قال: قلت: يا جبرئيل فما تفسير الصبر؟ قال: تصبر في الضراء كما تصبر في السراء، وفي الفاقة كما تصبر في الغنى، وفي البلاء كما تصبر في العافية…
ظاهراً صبر در عافیت و صبر در غناء، سختتر از صبر در ضراء است. چون در آن جا مجبور هستی با صبر بسازی، مجبوری با مریضی بسازی، مجبوری با تنگدستی بسازی، اما در عافیت و غناء که جبری در کار نیست.
استاد: دو جهت را فرمودید؛ یکی اینکه وقتی در سرّاء است، در خوشی است، دیگر صبر معنا ندارد. صبر یعنی درنگ. وقتی در خوشی درنگ میکند، درنگی است که میخواهد بماند؛ نمیخواهد فرار کند. مهمتر اینکه در وقت خوشی صبر بر طاعتش مشکل است. یعنی الآن که خوش است زمینه تعیش و میل به معصیت فراهم است. لذا در سرّاء صبر میکند بر عدم اقتحام در معصیت. لذا میگویند در ضرّاء هم همینطور باش؛ خودت را به معصیت ننداز. یا اینکه اصلاً در درنگ در سرّاء، خوشنود است؛ مدام میخواهد که نرود. در ضرّاء هم طوری باش که برایت لذیذ باشد. یعنی حالت اعتراض نداشته باش؛ حالت فرار نداشته باش. گاهی هم به مقابله آن اشراب میشود؛ در اینجا نیاز به صبر است، ولو موضوع صبری که در آن جا هست در اینجا نباشد. یعنی حکم و نظیر کار آن در اینجا هست.
2 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 70
3 نور 40
4 التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج9، ص: 139
5 شاگرد: تسمه داشت. پا را داخل آن میانداختند و میپیچاندند تا بازی نکند. بچهها هم دو طرف آن را نگه میداشتند.
6 التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج9، ص: 138
7 نهج البلاغه صبحي صالح جلد : 1 صفحه : 125
8 نور 40
9 النور 39
10 ابراهیم 18
11 المومنون 75
12 المومنون 75
13 النمل44
14 التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج10، ص: 168
15 همان
16 التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج10، ص: 166
17 بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث نویسنده : العلامة المجلسي جلد : 87 صفحه : 227
18 همان ج4 ص226
19 بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث نویسنده : العلامة المجلسي جلد : 26 صفحه : 121؛ «عن حبابة الوالبية قالت : قلت لابي عبدالله: إن لي ابن أخ وهو يعرف فضلكم وإني احب أن تعلمني أمن شيعتكم؟ قال : وما اسمه؟ قالت : قلت : فلان بن فلان قالت : فقال : يا فلانة هات الناموس ، فجاءت بصحيفة تحملها كبيرة فنشرها ثم نظر فيها فقال : نعم هو ذا اسمه واسم أبيه ههنا».
20 البقره 247
21 أساس البلاغة، ص: 655
22 مشارق أنوار الیقین، ص 211
23 الكافي- ط الاسلامية نویسنده : الشيخ الكليني جلد : 1 صفحه : 412
24 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 171
بسم الله الرحمن الرحیم
Tohid_24_97_10_19شاگرد: ؟؟؟؟ بعد صبر را که معنا می کند، جبرئیل به حضرت عرض می کند که تَصْبِرُ فِي الضَّرَّاءِ كَمَا تَصْبِرُ فِي السَّرَّاء؛ حالا سؤال این است که ظاهر عبارت ؟؟؟؟؟ معنا بشود که
استاد: صبر ؟؟؟؟؟ چی؟
شاگرد: یعنی همین؛ صبر در عافیت و صبر در غنا و صبر در ؟؟؟؟ سخت تر از صبر در آن ؟؟؟؟ حالا نمی دانم برداشتم درست است یا نه. که آن را مجبوری با فقر بسازی، مجبوری با مریضی بسازی، مجبوری با تنگ دستی بسازی، با ناراحتی بسازی اما آن را دیگر صبری در کار نیست. لذا شاید وجه ...... حالا ببینم شما چه می فرمایید.
استاد: یعنی دو جهت فرمودید. یکی وقتی که سراء است، وقت خوشی است؛ صبر معنا ندارد. صبر یعنی درنگ. در خوشی وقتی درنگ می کند، درنگی است که می خواهد بماند. فرار نمی خواهد بکند. و مهم تر آن که در وقت خوشی صبر طاعتش مشکل است. الآن که خوش است زمینه ی تعیش و میل به معصیت و ..... فراهم است. لذا صبر می کند در سراء بر عدم اقتحام در معصیت. لذا می گویند در ضراء همینطور باشد. خودت را به معصیت نینداز. همین طور که سراء آسانتر است زمینه اش، یا اینکه اصلا درنگ در سراء، خوشنودت است. دائم می خواهی این نرود. در ضراء هم طوری باش که برایت لذیذ باشد...... یعنی حالت اعتراض نداشته باش. حالت فرار نداشته باش. گاهی هم به مقابله، آن اشراب می شود در ...... می گویند اینجا نیاز به صبر است، آنجا چه کار می کنی؟ ولو موضوع صبر، این نحوی که اینجا هست، آنجا نباشد. ولی حکم او و نظیر کار او را اینجا.....
[اینجا مطالبی در مورد حاشیه کفایه و .... گفته شد که نیازی به تایپ نبود]
4:33
بسم الله الرحمن الرحیم
آخرین عبارتی که ما رسیدیم، این جمله ی حضرت بود که فرمودند: ِ وَ غَرِقَتِ الْأَذْهَانُ فِي لُجَجِ أَفْلَاكِ مَلَكُوتِه. ذهن ها غرق می شود در لجه های افلاک ملکوت خدای متعال. اول باری که ذهن من با انسی که با این واژه ها از قبل داشت، این عبارت را دیدم، ذهن من رفت سراغ اینکه چطور درستش کنم. آیا تشبیه در تشبیه است؟ تشبیه های تو در تو؟ طور دیگری است؟ به خاطر اینکه شما اصلا واژه ای که به کار می رود، آن استعاره و تشبیه و.... را کشفش می کنید. در این جمله، آن کلمات اصلیش پنج کلمه است: غرق (غرقت)، اذهان، لجج، افلاک، ملکوت. از کلمه ی غرق می فهمیم که امام علیه السلام در مقام تلطیف عبارت و استعاره گفتن، اذهان و محلشان، ملکوت را تشبیه کرده اند به غرق. کجا غرق صورت می گیرد؟ در دریا. تا حضرت می فرمایند غرقت، معلوم می شود یک تشبیهی انجام دادند به تناسب غرق. پس ملکوت را تشبیه کردند به دریا؛ فی لجج افلاک ملکوته. ملکوت خدای متعال دریاست، اقیانوس است؛ خب اذهان غرق می شود. از کلمه ی غرق می فهمیم ملکوت تشبیه شده است به دریا. شاهدش هم لجه است. فی بحرٍ لجیٍ. لجه مال چیست؟ مال آب است، معظم ماء البحر.
بعد آمدند در کلمه ی افلاک؛ افلاک فلک مال کجاست؟ مال آسمان است. تا می گویند افلاک ملکوت، یعنی ملکوت تشبیه شده است به آسمان. اینجا بود که من ماندم که الآن حضرت تشبیه در تشبیه کردند؟ یعنی اول تشبیه کردند مثلا به آسمان و بعد آسمان را تشبیه کردند به دریا؟ یا نه [بلکه] اول تشبیه کردند به دریا، بعد دریا را به آسمان؟ تشبیه طولی. ذهن من به اینها مشغول شده بود که افلاک را چه کارش کنم. بعد بحمد الله رسیدم، دیدم این به خاطر اطلاعات کم ماست. اصلا خود فلک یکی از موارد کاربردش فلک آسمان است. معظم آبی که در دریا به صورت گرد در می آید، عرب به آن می گوید: فلک. در التحقیق که از کتاب های دیگر هم می آورند، الآن از لسان العرب در التحقیق نقل کردند. [التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، ج9، ص: 152] لسان العرب: الفلك: مدار النجوم، و الجمع أفلاك، و يجوز أن يجمع على فُعل مثل أَسَد و أُسد. (این هم فَلَک، فُلک) و فلك كلّ شيء: مُستداره و مُعظمه. و فلك البحر: موجه المستدير المتردّد.... فلک البحر را عرب به کار می برد. چقدر زیبا! پس اگر ملکوت تشبیه شده است به بحر، بحر در لسان عرب فلک دارد. عرب می گوید: فلک البحر. فلک البحر یعنی یک بخش عظیمی از دریا که به صورت مستدیر بالا بیاید. شاگرد: گرداب؟ استاد: نه. گرداب های عمودی که بیاید بالا. بله این مانعی ندارد. و به صورت ستون نباشد. گرد باشد، مثل قبه مانندی، گنبد مانندی باشد. اگر ستون باشد، ستون باز فرق می کند. عمود با فلک فرق می کند. فلک معمولا یک چیزی ....... آن موارد لغتش که مفصل هم گفته اند: فلكة المغزل، آن چرخی که زنها با آن ریسندگی انجام می دهند، آن چرخ را یک چیزی بالایش قرار بوده، خود این [چرخ] که دور می گشته، اینطوری دور می گشته. چیز گرد مانندی که...... شاگرد: چوب و فلک. استاد: چوب و فلک. بله. آن هم شاید چیزی بود که گرد بود و پا را در آن می بستند و برآمده بود و پا را در آن می گذاشتند که بتوانند به راحت به چوب ببندند و چوب را به کف پا بزنند. آن فلک، چوبش تازیانه اش بود. فلکش آن چیزی بود که پا را در آن می بستند. جفت می کردند که یک چیز گرد برآمده ای که می بستند..... شاگرد: تسمه داشت. پا را می انداختند داخل این، می پیچاندند، تسمه پا را نگه می داشت که دیگر نمی توانست بازی کند. دو طرفش را بچه ها می گرفتند..... استاد: مقاییس هم دارد. می گوید: أصل صحيح يدلّ على استدارة في شيء. البته خود کلمه ی..... المعجم الاشتقاقی المؤصل یادتان هست عرض کردم. اینجا هم ایشان می آید و کلمه ی فلک و .... خیلی صاف و صریح جلو نرفته در بخش های آن. ولی علی أی حال «فَلَکَ» اصلش به ترتیبی که از حرف – ایشان که توضیح دادند – فلّ می آید؛ که اصل معنای فلک و فلّ؛ کافش استداره است. به گمانم کسی که در مواردی که کاف در لغت عرب به کار رفته است، تفحص وسیع انجام بدهد یک اطمینانٌمایی، به یک ظن قوی می رسد که هر کلمه ای که کاف در آن است، یک جور استداره متناسب با خودش در [معنای] آن است. این هم که ابن فارس در مقاییس می گوید: فلک اصل صحیح یدل علی استدارة فی شیئ، استداره اش را درست می گوید؛ استداره اش زیر سر کاف است. اما فاء و لامش را حرفی درباره اش نزده است. فلّ هم داریم، فلک. این فاء و لام کار دارد انجام می دهد. فلّ مقابل لفّ است. لفیف و لفّ، پیچیده. فلّ، برعکس ملفوف کردن است. متفرق کردن است. از فاء به لام می آیید، متفرق می شوید؛ از لام به فاء می روید، به هم پیچیده می شوید. کافش هم استداره است. این که من اول رفتم سراغ فلک، می خواستم عرض کنم که...... پس در دورنمای عبارت شریفی که حضرت فرمودند: غرقت الاذهان، ما دیگر با هیچ مشکلی مواجه نیستیم؛ مبادا شما در ذهنتان از فلک، آسمان بفهمید. مثل ذهن ابتدایی که من، شما بروید در تشبیه تو در تو. نه. اصلا. تشبیهات طولی در این عبارت نیست؛ [بلکه فقط] یک تشبیه بسیار زیباست؛ اول تا آخرش سر می رسد. 12:50
شاگرد: برای تأیید فرمایش شما که به ؟؟؟؟؟ صحیفه سجادیه هست که عمیقات ملکوته.
استاد: یا بحار ملکوته. یعنی ملکوت تشبیه می شود به اقیانوس..... خب. پس ملکوت الآن مشبّه است. مشبّهٌبه چیست؟ بحر است. وقتی که بحر مشبهٌبه است، الآن ملکوت شده است دریا. حالا می خواهیم چیزهایی که در دریا صورت می گیرد را از باب تشبیه و استعاره بیاوریم برای ذهنی که می خواهد وارد این دریا بشود، می خواهیم به کار ببریم. می فرمایند یکی از چیزهایی که در دریا داریم، غرق شدن است. ذهنی که می خواهد وارد بحر ملکوت الهی بشود، غرق می شود. کجا غرق می شود؟ غرقت الاذهان فی لجج افلاک ملکوته. قرار شد افلاک مال آسمان نباشد. افلاک یعنی چه؟ تعبیر این بود: فلک البحر موجه المستدیر المتردد؛ یک موج دائره مانندی که دائما شتاب دارد و رفت و برگشت دارد. این را عرب می گوید: فلک البحر چون برآمده است. فرض بگیرید اگر شما فیلم برداری بکنید از سطح اقیانوس، می بینید یک گنبد بسیار بزرگی در حال ارتعاش است؛ در حال رفت و برگشت است. این می شود فلک البحر. فلک، برآمدگی اش است. البته مستدیر بودنش مهم است اما اینکه ترددش را چطوری حساب کنیم، حالا عرض می کنم. این مال فلک البحر. پس مستقیما استناد به او دارد.
لجج چیست؟ لجج افلاک ملکوته. لجج هم لغت باز قرآنی است. فی بحر لجّیٍ. لجّة البحر: معظم الماء. اما آیا به معنای معظم است یا نیست، معلوم نیست. معظم الماء، آن اصل عمق دریا را لجی نمی گویند. ببینید چه بسا این آیه ی شریفه: أَوْ كَظُلُماتٍ في بَحْرٍ لُجِّيٍّ که لجی را دارد توضیح می دهد، نه اینکه یغشی روی لجی؛ نه. اصلا بحر لجی چیست؟ اقرب به ذهن این می آید که يَغْشاهُ توضیح بحر لجی بودن است. نه اینکه بحر لجیای داریم که لجی هست، حالا یغشاه موجٌ که یک موجی هم روی لجی می آید. نه. خود بحر لجی این است؛ کی بحر مضطرب مواج است که يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ (بعد هم) مِنْ فَوْقِهِ سَحاب؛ من فوقه سحاب، این می شود زائد بر آن؛ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْض. یکی هم این است که نه؛ بحر لجی یعنی معظم الماء، بعد این بحر لجی یک موجی روی آن می آید و روی آن موج، یک موج دیگری می آید.
شاگرد: یغشاه به آن شخص نمی خورد که در ظلمات است؟ أو کظلمات فی بحر.....
استاد: اصلا خود این شخص این اقیانوس تاریک است. مَثَلُ الَّذينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ کفار این همه کار، یک عمر زحمت می کشند در دنیا طی می کنند. سرمایه را هدر می دهند، نتیجه اش چه می شود؟ مثل الَّذينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ؛ اعمالشان یک سراب است بقیعة؛
شاگرد: [آیه] و الَّذينَ كَفَرُوا [هست نه مثل اللذین]
استاد: نه دو تا آیه هست: يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَريعُ الْحِساب (39) أَوْ كَظُلُمات... یا کظلمات یعنی وجودشان و اعمالشان که طی شده است، کظلماتٍ. یک جای دیگر دارد که كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ في يَوْمٍ عاصِف؛ کارهایشان مثل خاکستری می ماند که باد می آید می برد.
شاگرد: لَلَجُّوا في طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُون
استاد: آن هم مال لجاج است. حالا لجاج مانده، عرض می کنم.
الآن کلمه ی لجه به معنای معظم البحر با معنای اصلی لجه، چطور جور در می آید؟ لجّ، لجاج به معنای یک نحو تردد است. شاگرد: ؟؟؟؟؟ استاد: لجاج، [به معنای] فرو رفتگی؟ نه. می گویند لجوج است، یعنی فرو رفتگی دارد؟ نه. لجوج، اصرار بر یک امری است. رفت و برگشت است. تردد است. رها نکردن کار است. لجّی هم همین است. یعنی یک چیزی است که مرتب.... تموّج چیست؟ دائم می رود، برمی گردد. تردد در رفت و برگشت دارد. لذا بحر لجی.... اگر یک آبی آرام باشد، لجی نیست. اگر حالت تموج در آن باشد، تردد و رفت و برگشت را می توانید لجی بگویید.
افلاک چیست؟ لجج افلاک چیست؟ اگر لجّه تموج بحر است.... به نظرم در چهار تا، شش تا مورد [در قرآن کریم] کلمه ی لج آمده است: لَجُّوا في طُغْيانِهِم. شاگرد: قيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّة استاد: بلقیس هم آمده. قيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ (وارد این کاخ شوید) فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّة؛ لجة یعنی یک آب عمیق که معنا کرده اند. مرحوم آقای مصطفوی در التحقیق می گویند که نه. اشتباه است آنهایی که گفته اند آب عمیق. ایشان می گویند اگر آب عمیق بود که پایش را بالا نمی زد. می ترسید برود خفه شود. اصلا معنای لجه، به معنای معظم الماء و آب عمیق نیست. سه چهار تا دلیل می آورند در اینجا. ایشان می گویند: - چهار تا دلیل می آورند – 1. أنّ اللّجة إذا كانت بمعنى العميق أو المعظم: يخالفه قوله تعالى- وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها، فانّ كشف الساق و التهيّؤ للورود فيها يدلّ على كونه غير عميق. پس اصلا لجه به معنای عمق نیست. به معنای معظم نیست. 2. وقوع اللجّة في الصرح يكشف عن فقدان العمق. در یک صرحی، در یک کاخی وقتی انسان لجه ببیند، یعنی اینجا عمیق است؟ متناسب نیست با خانه. 3. إذا كان اللجّىّ بمعنى العميق و العظيم: فلا يزداد خصوصية في مفهوم البحر، فانّ البحر هو الماء الكثير [في أرض متّسعة.] پس دیگر معنا ندارد بحر لجی. یعنی بحرٌ عمیقٌ. خود بحر یعنی عمیق. 4. إذا كان المراد عمق البحر و كثرة مائه: فلا يوجب ظلمة زائدة في موضوع البحريّة، بخلاف الاضطراب [و التموّج فيه....] ایشان می گویند که لجّ به معنای چیست؟ هو تكرار عمل و إدامته في مورد لا يوافق ميل من يقابله، [و يكون مخالفا لميله.] اصل لجّ را به معنای لجاج و عناد و اصرار بی خود می گیرند؛ بعد می گویند که آب هم همینطور است. أداموا و كرّروا.... بعد می گویند: يراد [ظهور] تموّج في الماء كرّة بعد كرّة. دائم تموج پیدا می کند، می رود و می آید. موج هم دو جور است. [توضیح] این هم برای اینکه به مقصود عبارت نزدیک بشویم. موج؛ یک تکرری دارد خودش. موج رفت و برگشت ندارد. اگر می گوییم رفت برگشت، برگشتی است فاز بعدی موج. شما یک سنگ بیندازید در آبی که راکد هست، یک شکم برمی دارد، این شکم می رود. پس می توانیم بگوییم که برمی گردد. یعنی آن شکمی که شروع شده بود، دارد ادامه پیدا می کند، در آن قبل خودش برمی گردد، بعدش هم می رود جلو. اما چه بسا آن چیزی که عبارت مقصود است افلاک، لجج دارند؛ نه لجج فلک ملکوته. اول افلاک در نظر بگیریم بعد برای افلاک، لجج در نظر بگیریم. این چه جور متصور است؟ من اینطوری تصور کردم: شما مثلا یک آب وسیعی را یک استخر بزرگی را در نظر بگیرید؛ یک سنگی بیندازید در این استخر. الآن یک موج پدید می آید، به طور منظم این موج می رود تا به دیوار استخر برسد. این یک موج است. اما فرض بگیرید در آن واحد در پنج قسمت این استخر، پنج تا سنگ با هم بیندازید. از نقطه ای که سنگ وارد می شود، یک موج حادث می شود. اما این موج ها می آیند و به همدیگر نزدیک می شوند، متداخل می شوند. هر موج گردی از آب را فرض بگیرید یک فلک است. هر تموج هر موجی، لجه است. لجج افلاک، یعنی ملکوت خدای متعال مستدیرها دارد. افلاک دارد. بحری است که افلاک دارد؛ خود هر کدام از این افلاک، لجه دارند؛ لجج این افلاک، متداخل می شوند. ذهن که می رسد در تداخل این لجه ها، غرق می شود. پس تشبیه از این زیباتر نمی شود برای ملکوت. یعنی ملکوت خدای متعال یک چیز صاف و ساده ای نیست که ذهن در آن آرام حرکت کند برسد به نهایت. ملکوت افلاک دارد، یعنی بخش بخش است به نحوی که وارد هر بخشی می شوید، برای خودش دستگاهی دارد. آن بخش هم یک بخش دیگری یک فلک دیگری دارد که آن فلک هم لجه دارد و تموج دارد. این تموج ها به هم می رسد، تداخل می کند. لجج افلاک....
شاگرد: همه ی اینها هم در سطح بحر است. حالا ؟؟؟؟؟ عمق.؟؟؟؟ انسان به عمقش که نمی رسد در همان سطحش غرق می کند. 23:40
استاد: در همان سطح، غرقش می کند. غرقش می کند یعنی نمی گذارد دیگر به آن مقصود خودش در آنجایی که می خواهد به اینها برسد؟؟؟؟؟
حالا آن آیه شریفه، هر کدام اینها را تصور کنیم، تصورات کمک می کند در ...... يَغْشاهُ مَوْجٌ یعنی چه؟ یک بحر لجی داریم. يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْج یعنی چه روی موج یک موج دیگر می آید؟ شاگرد:؟؟؟؟ استاد: هان همین. چند جور تصور داریم. این تصوری که الآن من عرض کردم، این می شود: ببینید. یک موجی دارد می آید. یغشاه موج؛ من فوقه موج چیست؟ یعنی از یک فلک دیگر؛ یک موج بزگتری از یک فلک البحر دیگری می آید یغشاه؛ می آید کاملا محیط می شود بر آن موج قبلی. یک موج، خود سطح دریا را آورده است بالاتر. موج ایجاد شده، تموج شکم کرده است. آب شکم کرده است آمده است بالا. اما از یک فلک دیگری فلک البحر – آن موج مستدیر بود - باز شکمی یک لجه ای یک موج بلندی دارد می آید؛ یغشاه موج؛ آن موج می رود زیر آن موج. آن موج دارد زیر او حرکت می کند و او بالای آن. پس ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْض. یک ظلمت خود بحر بود. یک ظلمت آن موجی بود که از فلک داشت می آمد. ظلمت دیگر مال آن موجی که آمد روی او غلطید. این یک جور تصور برای بعضها فوق بعض. 25:23
خب در ما نحن فیه اگر این را بگوییم یعنی ذهن شروع می کند یک چیزی را از ملکوت درک می کند. فلکی از آن بحر ملکوت می آید او را می اندازد به تموج؛ تکانش می دهد. بعد یک موج دیگری از یک فلک دیگری می آید و او را می برد.... آن موج این را تکانش داد، موج بعدی آمد او را برد در قعر آن چیزی که او در آن به اضطراب آمده بود. لذا بین لجه هایی که از افلاک مختلف می آید، غرق می شود. محاط می شود به جمیع چیزهایی که او را به غلق و اضطراب و عدم آرامش می رساند..... در مقاییس .... لجه: أصل صحيح يدلّ على تردّد الشيء بعضه على بعض، و ترديد الشيء، و من ذلك الْلَّجَاج. آن یک لغت دیگری بود در مقاییس.
پس غرقت الاذهان فی للج افلاک ملکوته.
حالا ملکوت چیست؟
مرحوم مجلسی این لغاتی را که ما داشتیم، معنا نکرد. اما ملکوت و لجه را معنا کرده بودند. فرمودند: لجة البحر معظمه. معلوم نیست که لجه به معنای معظم باشد. اصل معنای لج که به معنای رفت و برگشت بود و لجاج و تردد و رها نکردن کار بود، با تموج بحر مناسب است. شاید به این حساب. اگر یک دریایی داشته باشیم آرام، معظم این دریای آرام را عرب به آن لجه نمی گوید. چرا؟ چون روح معنای لجّ، اصرار کردن، رها نکردن در این نیست. بله آب بسیار زیاد است اما آرام آرام است. لجه نیست. یعنی روح معنای لجاج در این دریای بسیار آرام نخوابیده است. لجاج برای یک نحو تموج، رفت و برگشت و تکرر در آن باشد. لذا در کلمات لغویین گفتند، اما با اصل معنای لجاج جور در نمی آید.
حالا ملکوت چیست؟ فرمودند: و الملكوت كرهبوت العزة و السلطان و المملكة [و له ملكوت العراق أي ملكها] و يطلق غالبا (ملکوت) على السماويات و الروحانيات. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج87، ص: 227
شاگرد: رهبوت چیست؟
استاد: الآن عرض می کنم.... در جلد 4 ص 226 بحار اینطوری دارند: و الملكوت الملك و العزة و السلطان.
حالا رهبوت و ملکوت چیست؟ به احتمال زیاد در بسیاری از زبان هایی که از ریشه ی عربی هستند، مثل عبری و سُیانی و .... که ریشه شان یکی است، این واو و تاء در همه شان کاربرد داشته به خصوص در آن زبان ها که بیشتر بوده برای مبالغه. «واو» و «تاء» پسوندی است برای مبالغه. ملک، قدرت است، سیطره است، سلطنت است. وقتی می خواهند بگویند سیطره بسیار بالا، مبالغه ی در مُلک و مَلکیت، سلطنت و سیطره، [می گویند] ملکوت؛ مثل رهبوت. رهبة خوف است. ترس است. سرزمینی که بسیار خوف انگیز است را می گوییم رهبوت. مبالغه ی در رهبت است. مثل برهوت؛ برهوت خوف نیست. بره و برأ، دور شدن است. برهوت مبالغه ی در دوری از رحمت است. یعنی خیلی پرت است از رحمت و آبادانی و عمران به روح و قلب و امثال اینها و یا آبادانی مادی. و لذا جبروت؛ ناسوت؛ ناسوت یعنی چه؟ در نوسان حرکت است. ناسوت مبالغه ی در ناس بودن است. ناس، از چه حیث ناساند؟ از آن حیثی که نوسان دارند، حرکت دارند. وقتی می آیید در محض عالم حرکت، سیلان محض، حرکت محض، تجدد محض؛ می شود ناسوت. ناسوت یعنی عالم حرکت عالم ملک. مبالغه ی در نوسان. عالم بشریت محضه. جبروت مبالغه ی در عظمت است. جبّاریت. عظموت هم داریم. در روایات هم داریم. عظموت مبالغه ی در ...... کما اینکه پسوند «اوس» هم همینطوری است: قاموس، ناقوس...... طالوت، جالوت و تابوت.
شاگرد: ناموس مبالغه ی چه چیزی بود؟
استاد: مبالغه ی در نَوَمَ بگیریم یا در نام بگیریم. اگر لغت ها، همه را به هم وصل بکنیم، بعید نیست که ناموس یعنی چیزی که اسماء بسیار زیادی در آن نوشته شده است.
شاگرد: یعنی فارسی است؟
استاد: نه. فعلا ما در فارسی از نام ریشه اصلی...... خیلی لغات است که در لغاتی که قبلا همه با هم بوده اند، ریشه دارد. در هر قبیله ای، یکیش را جلوه می دهند. یعنی الآن نام یک ریشه ای دارد در آن لغات اصلی؛ آنجا در فارسی باقی مانده است به عنوان اسم. اما در یک لغت دیگر از آن صحنه ی استعمال خارج می شود. نمی دانم. از کجا این را عرض کردم؟ از جلوترها، آن چیزی که در ذهن قاصرم آمده، راوی می گوید - در بحار هست – حضرت فرمودند: شما شیعیان، تک تکتان نزد ما معلوم هستید. لَا يَزِيدُ فِيهِمْ وَاحِدٌ وَ لَا يَنْقُصُ مِنْهُمْ وَاحِد بعد فرمودند اسم همه ی شما نزد ماست. می دانید آن چیزی که اسم شما در آن هست، چیست؟ اسمش هست ناموس. چیزی که همه ی نام ها در آن است. فیه اسماء کل شیعة. یسمی الناموس. بعد می گوید: گفتم یا بن رسول الله اسم من در آن هست؟ حضرت فرمودند بله هست. حالا می خواست نقدا ..... به خادم فرمودند برو آنجا، یک پارچه ای هست که می گوید وقتی آورد با زحمت می آورد به اندازه ی یک ران شتر بزرگی بغل کرده بود. پارچه ای بود، پیچیده شده بود. می گوید: تمامش فقط اسم بود. روایت عجیبی است. می گوید: حضرت باز کردند کردند، یک جای از آن را انگشت مبارک را گذاشتند، گفتند اینجا چیست؟ می گوید نگاه کردم دیدم اسم خودم هست. حضرت فرمودند: اسم این ناموس است. من نمی دانم چرا، واقعش وجه تسمیه چی هست. چیزی که حضرت می گویند این ناموس است و چیزی نیست جز اسماء، آیا وجهی دارد یا نه؟ نمی دانم. [روایتی که بنده شبیه به این قضیه پیدا کردم، این بود: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع إِنَّ لِيَ ابْنَ أَخٍ وَ هُوَ يَعْرِفُ فَضْلَكُمْ وَ إِنِّي أُحِبُّ أَنْ تُعْلِمَنِي أَ مِنْ شِيعَتِكُمْ قَالَ وَ مَا اسْمُهُ قَالَتْ قُلْتُ فُلَانُ بْنُ فُلَانٍ قَالَتْ فَقَالَ يَا فُلَانَةُ هَاتِ النَّامُوسَ فَجَاءَتْ بِصَحِيفَةٍ تَحْمِلُهَا كَبِيرَةٍ فَنَشَرَهَا ثُمَّ نَظَرَ فِيهَا فَقَالَ نَعَمْ هُوَ ذَا اسْمُهُ وَ اسْمُ أَبِيهِ هَاهُنَا]
شاگرد: نام عربی است؟
استاد: نه فارسی است. ولی زبان های فارسی با عربی و.... – می گویند هند و اروپایی – اینها یک ریشه های اصلی دارند. دور نیست که می بینید آن ریشه اینجا در فارسی جا باز کرده است. تا حالا مانده است. name با نام نزدیک هم است. خیلی نزدیک هستند. اما در عربی و عبری و..... نه. آیا نَوَم داریم یا نداریم؟ باید تفحص بیشتری بشود.
شاگرد: ظاهرا در مورد پیغمبر اکرم ص داریم که فرشته ای که مواظبشان بوده، ناموس اکبر می گفتند.
استاد: به آن فرشته می گفتند ناموس؟ باز با تناسب حکم و موضوع ببینیم آنجا چرا به فرشته ناموس می گویند. اینجا من نمی دانم، حدس زدم.
شاگرد: خدیجه هست که وحی شد – حالا اگر روایتش اصل داشته باشد – که خدیجه سؤال کرد که ؟؟؟؟؟ برقه گفت که ناموس اکبر 35:02
استاد: ولی در «واو» و «تاء» ملکوته، مثل تابوت. تابوت خیلی جالب است. واو و تائی است نسبت به «تاب». تاب أی رجع، آبَ. مآب؛ اینها همه به معنای رجوع است، برگشت است. تابوت: یعنی یک رجوع بسیار مبالغه آمیز که دیگر تمام شد. این احتمالش خیلی خوب است. طالوت و جالوت هم همینطور است. جالوت: چه بود؟ مبالغه ی در جولان دادن بود. اما طالوت، زاده بسطة فی العلم و الجسم. طالوت خیلی رشید بود قدش. اینها حالا محتملاتی است....
شاگرد: طالوت 70 ذراع در 70 ذراع بود ظاهرا.
استاد: کاملا مناسب است. یعنی الاسماء تنزل من السماء، یکی از وجوهش که بخشیش را ما سر در می آوریم – بعضیش را ما سر در می آوریم – نود در صد این روایت – اگر روایت باشد یا مشهور است که ممکن است اصل مأثوری داشته باشد الاسماء تنزل من السماء – را ما نمی فهمیم؛ ولی بخشیش را می فهمیم که یکی از مواردش همین است: طالوت و جالوت و امثال اینها.
پسوند «اوس» در قرآن داریم؟ مثل قاموس و ناموس؟ در قرآن نداریم.
شاگرد: این دو تا پسوند فرقشان چیست؟
استاد: من نمی دانم اما اگر.....
شاگرد: قاموس در روایت داریم......
استاد: در قرآن فردوس داریم. [البته] آن فردَوس است. اگر آن اصلش هم پردیس، پردوس و فردوس و .... باشد که حالا به فتح خواندند، آن حرف دیگری است. ممکن است که.... چون فَردُوس، پردیس اینها همه ریشه های نزدیکی دارد که مفسرین بحثش کردند. ولی با ضم واو نیست. حالا قرائت دارد یا نه، نمی دانم. ظاهرا نداریم. پسوند «اوس» در قرآن نداریم.
شاگرد: قدّوس
استاد: قدوس از ماده ی - فُعّول است - قدس است. پسوند نیست....
شاگرد: ناموس را از نمس گرفته اند در لغت. اساس البلاغه: اتخذ ناموساً: قُتْرةً. و هو ناموسُ الأمير: صاحب سِرّه، [و نامَستُه: ساررتُه، و ما أشوقني إلى مُناسمتِك و مُنامَستِك.] و يقال لجبريل، صلوات اللّه تعالى عليه: النّاموس الأكبر.
استاد: اگر نمس باشد از بحث های ما از پسوند می رود بیرون. مثلا قاموس را از قمس گرفته باشند. ممکن است فاعول، واوش برای مبالغه باشد..... در بحث های انحاء اشتقاق خیلی مهم است. زبان های مثل عربی که اشتقاق قیاسی داریم؛ سر و کار ما با هیئات است، این یک فضای دیگری به پا می کند. الآن می بینید: در دیدگاه هیئات، ناموس می شود نمس. فاعول. اما در دیدگاه زبان هایی که اصلا هیئت ندارند، فقط پیشوند، میانوند، پسوند دارند، این طور زبان ها اصلا دید ما و نگاه ما که به کلمه می کنیم، دائم تفکیک پسوند، پیشوند، میانوند می کند. در زبان فارسی اصلا اینطوری است. ما در زبان فارسی هر چه هیئت داریم از ...... داریم. هیئت ها کم است. معمولا پیشرفت فارسی به پسوند است.
[اینجا یک شوخی بین آقای نائینی با استاد شد، که نیازی به تایپ آن نبود]
اگر خود «واو» و «سین» یک رابطه ی طبعی یا یک معنای طبعی دارد – بحثش قبلا شد – احتمال دارد حروف، یک طبیعتی دارند که طبیعت خودشان تکوینا با یک معنا تناسب دارد؛ تناسب طبعی. اگر آن باشد، می شود گفت: ناموس و ملکوت و.... فرقش چیست.
شاگرد: مجوس که احتمالا نیست از اینطور چیزها
استاد: مَجَسَ در لغت های عربی از مجس می گیرند. اما اگر مَجَّ بگیرید و «اوس»ش را پسوند بگیرید، بله ممکن است. 40:02
علی أی حال؛ خود کلمه ی «ت» یکی از معانی که دارد به معنای قطع است. شما اگر «ت» را در کلام در لغت مراجعه کنید، سریعا به این نتیجه می رسید که تاء دو نقطه یک جور معنای قطع در آن هست. بَتَّ، تَبَّ.... قبلا این ها را عرض کردم که معنای قطع درشان هست. حالا اگر تاء اینجا با واو به تاء ختم بشود، شاید می خواهد بگوید: ملکوت؛ ملک قدرت است. سلطنت و سیطره هست. سیطره را ببرید به نهایت خودش که دیگر قطع شود. تمام شود. یعنی دیگر بالاترین حدّ متصور برای سیطره و ملک. اگر تاء به این معنا باشد، شاید این بی مناسبت نباشد. یعنی ملکوت بالاتر از این دیگر فرض ندارد از حیث قدرت. نهایت – نهایت تمام شده است – انقطاع ملک. می شود ملکوت. آن آخر کار است.
حالا سین چیست؟
شاگرد: اینها که قیاسی نیست؟ واو و تاء برای ...... ظاهرا سماعی است. برای مبالغه .....
استاد: قیاسی و سماعی و ...... اگر سماع های ما، یک ریشه ی طبیعی داشته باشد، نسبت به آن ریشه ی اصلی می تواند قیاسی باشد. ولو الآن نسبت به آن چیزی که ما به کار می بریم، سماعی باشد. می تواند. یعنی قیاس و سماع دست به دست هم می دهند و یک زبان را درست می کنند.
حالا اگر در «سین» هم این مطلب احتمالش درست باشد که سین به معنای یک نحو آن حالت اعتدال، وسط، مغز، لبّ و جوهره ی چیزی باشد – سین به این معنا – پسوند واو و سین آن [معنایی] را که اشراب می کند در ماده ی کلمه، به معنای آن است که بروید در مرکز او، در مغز او در آن وسط او. سین این حالت را دارد. مثلا کلمه ی سواء، آن محوریت معنایش با حرف سین است. بقیه اش واو است و الف... اما سواء، - سَوء به معنای بدی چرا آمده؟ آن جای خودش – لذا آن حالت وسط که خود «وسط» سین وسطش قرار گرفته!.... می گویند که زُبُر و بیّناتش هم برابر است. هر حرفی زبر دارد، بینات دارد؛ زبرش که همین خودش است که اول است، بیناتش آن چیزی است که دنبالش می آید. می گویند: «سین» اعدل الحروف است. یعنی چه؟ یعنی زبرش با بیناتش، عددش برابر است. سین: 60 است، یاء و نون هم 60 است. نون: 50، یاء: 10. و لذا می گویند هیچ حرفی مثل «سین» نداریم که دو لنگه طرفینش با همدیگر مساوی باشند. اعدل الحروف. اعتدال در سین کاملا رعایت شده است. و سین در بسم الله بعد از باء، دستگاهی دارد.
شاگرد: حضرت امیر ع فرمودند: انا باطن السین
استاد: بله در آن نقل ؟؟؟؟؟؟ آمده 44:33. أنا باطن السین. علی أی حال، اگر اینطور باشد آن وقت آن چیزی که با واو و سین ختم می شود، مبالغهاش این نیست که برود تا نهایت؛ یعنی بیاید در معظمش، در وسطش، در مرکزش. لذا قاموس اگر می گویید یعنی چه؟ برای اقیانوس به کار می برید. خود اقیانوس همینطور است. دقیانوس، در قدیم این کلمات را زیاد به کار می بردند. قاموس: قام آن تبلور یک شیئ است به شکل معظمش؛ آن وقت قاموس یعنی آن معظم اصلی دل دریا. نهایت دریا مقصود نیست. قاموس کجاست؟ آن مغز دریا؛ آن اصلی ترین جای دریا به عنایت به «سین». چرا؟ چون سین یعنی بروید آن مغز، آن اصل. آنجایی که معظم شیئ در آن جمع شده است.....
شاگرد: ؟؟؟؟؟ الفباء آن 29 حرف 45:45
استاد: یعنی 30 تا که باشد..... وسط قرار می گیرد. آن هم هست. عجائب اسراری است در این حروف و نظم های مختلفشان و هر کدام که بعضی هایش در روایات آمده؛ روایاتی که راجع به حروف است، دم و دستگاهی دارد. خیلی مفصل است. خود جمع آوری روایات، ذهن را می برد به این که اهل البیت علیهم السلام راضی بودند که شما این فکرها را بکنید. تشویق می کردند. اصلا من گفتم شما یک رساله ای بنویسید: رساله ی تشویق معصومین به اشتقاق اکبر، اشتقاق کبیر. ببینید چقدر روایت پیدا می کنید. بخشیش را من قبلا نوشتم. اصلا تشویق می کنند به این که شما به یک چیزی اینطوری نگاه نکنید. شما چرا اینطوری..... مثلا می گویند که نمیر اهلنا.... سُمِّيَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ. کی دارد این روایت را می گوید؟ یک کسی که رئیس العرب است. چرا امیر امیر است؟ یأمر. امیر فعیل از أَمَرَ است. حضرت به جای اینکه امیر را طبق رائج از أمر بگیرند و از فعیل بگیرند، از «مار یمیر» می گیرند. لِأَنَّهُ يَمِيرُهُمْ الْعِلْم و بک یمتارون. مار العلم یعنی چه؟ یعنی آذوقه بردن. یعنی رزق و روزی ارواحی که همه محتاج به علم هستند، لحظه به لحظه امیرالمؤمنین هستند که یمیرهم العلم. يَا كُمَيْلُ مَا مِنْ عِلْمٍ إِلَّا وَ أَنَا أَفْتَحُه. یمیرهم العلم. ببینید چقدر زیبا. یعنی می گویند: امیر را نگاه می کنید، هم از أمر می خواهید بگیرید که گرفتید؛ اما یک جور دیگر از مار هم بگیرید. آنجا هم ربطش بدهید. نظیر اینها خیلی است.
شاگرد: ؟؟؟؟؟
استاد: اتفاقا من در همین کتاب نوشتم. اگر خواستید عکس بگیرید. من شماره گذاشتم، حدود 40 مورد که.... 40 تا روایت می شود که اشاره ای به اینکه در اشتقاق کبیر روایات تحریک کردند ذهن را در مورد اینها فکر بکنید......
شاگرد: آقای سوزنچی عکس بگیرند.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
تایپ: مجید