بسم الله الرحمن الرحیم
سلسله درسگفتارهای شرح توحید شیخ صدوق در سال 1397 ش؛
جلسهی دوازدهم: 14/9/1397 ش.
خلافت – خلیفه – اجماع – اهل حل و عقد – صحیح بخاری -
آن عالم سنی در کتابش دارد که آیا باید بر خلیفه اجماع شود یا نه؟ میگوید: به اجماع نیازی نیست! خُب، اگر اهل حل و عقد باشند، کافی است. [خُب، باید پرسید:] اهل حل و عقد کل بلاد؟؛ [میگوید:]: خیر. چرا؟؛ میگوید: بهخاطر اینکه در مدینة الرسول صلّیاللّهعلیهوآله، همه بلاد که در سقیفه جمع نبودند. بعد جلوتر میرود؛ خیلی جالب است! میگوید اهل حل و عقدی که در بلد هستند، آنها هم باید اجماع کنند؟! میگوید: خیر! چرا؟؛ میگوید: بهخاطر اینکه تنها سیدنا عمرو با ابوبکر بیعت کرد. بنابراین یک نفر از حل و عقد با خلیفه بیعت کند، کافی است! واقعاً میگوید: یک نفر کافی است! او کرد و تمام شد.
شما صحیح بخاری را ببینید. از کنار برخی از روایات همینطور رد شدهایم. در صحیح بخاری به نظرم از انس نقل میکند. در مسجد حاضر بوده است؛ وقتی بیعت سقیفه شد، فردای آن، به مسجد آمدند. حالا اگر ما این را بگوییم، میگویند نقل شیعهها است! در صحیح بخاری است. به مسجد آمدند، شما بگویید اول چه کسی منبر رفت! اول عمر منبر رفت و خطبه مفصلی خواند و امت و اجتماع امت را توضیح مفصلی داد. بعد پایین آمد و گفت: ای خلیفهی رسول اللّه! بفرمایید بالا. او منبر نمیرفت. تا اینکه میگوید با زور او را کشان کشان گرفت و از پلهها بالا برد.
اگر ما از دید یک سنی نگاه کنیم، میگوییم از روی تواضعش بود! نمیخواست و تواضع میکرد. اما از ناحیهی دیگر، علی أیّ حال، اینطور بود که او نمیرفت و خلاصه با زور او را بالا برد. منظور اینکه در وقت منبر رفتنش هم، آن یک نفر کاره بود. چیزی که مستند به کتاب آنها بگوییم، همین اندازه یادم هست. حالا باز خودتان مراجعه بفرمایید.
جنس – شبح – صفت – تجرد برزخی – ابژه -
به این فقره از خطبهی شریفه رسیدیم:
،ليس بجنس فتعادله الأجناس ، ولا بشبح فتضارعه الأشباح ، ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات»1.
«و لا کالاشیاء»، خیلی نزدیک میکند که منظور از «اشیاء»، افراد ناسوتی و خارجی و عالم دنیا است؛ ما میگوییم: فرد الطبایع. لذا چون «لا کالاشیاء» نزدیک میکند که منظور افراد است، پس منظور از «الاجناس» تجرد بالای این اشیاء است و «شبح»، تجرد برزخی است. این احتمال به خاطر کلمهی «اشیاء»، نزدیک میشود. چون اگر «جنس» را به معنای «ما له الجنس» بگیریم، دوباره خودش شیء می شود و تکرار می شود. «لیس بذی جنس»؛ آنچه که جنس دارد، این خودش یک شیء است. «شبح»، شیء میشود. خُب، چرا حضرت علیه السلام دنبالهاش دوباره میفرمایند: «و لا کالاشیاء»؟! معلوم می شود که آن «جنس» و آن «شبح»، این احتمال را به صورت کامل القاء میکند که چیزی غیر از «الاشیاء» هستند که حضرت علیه السلام در ادامه بیان میکنند. این «اشیاء»، یعنی همان فرد خارجی. از آنها به «ابژه» تعبیر میکنند. یک «ابژه» میشود؛ یعنی چیزی که یک فرد کلی است. اما دستگاه بالاتر افراد که تمام افراد را سامان دهی می کند ...؛ یعنی یک چیزهایی هست که خداوند متعال از طریق آنها امور را جاری میکند؛ «أبی اللّه أن یجری الامور الا باسبابها»2؛ آنها را اسباب مراتب خلقت قرار داده است. چه بسا آن قبلیها ناظر به آنها باشد. البته به عنوان احتمال، استظهار و ظهور اقوی عرض کردم.
عقول – اوهام – افهام – اذهان – وتر -
«قد ضلّت العقول في أمواج تيار إدراكه ، وتحيرت الأوهام عن إحاطة ذكر أزليته وحصرت الأفهام عن استشعار وصف قدرته، وغرقت الأذهان في لجج أفلاك ملكوته»3.
چهار جمله است. تا به حال، همهی جملات سه تا سه تا بود. این جا چهارتا شد. نمیدانم وجهی به ذهن شریف شما میآید یا خیر؟؛ چطور شد تا به حال امیرالمومنین علیه السلام جملهها را سه تا سه تا، با مفاهیم سهگانه، ردیف میفرمودند، اما اینجا چهار تا شد؟ من کمی فکر کردم به چیز روشنی نرسیدم. در کلمات و فرمایشات معصومین علیهم السلام اسراری هست که اگر بپرسید، می بینید به زیبایی، همهی نکاتش را بیان می کنند. اما وقت سخن، بیان نمیکنند که من دارم اینها را به کار میبرم. شنونده خودش باید در اعمال ظرافتکاریها عاقل باشد. نه مثل منی که محضر خطبهی امیرالمومنین علیه السلام مستمع باشم؛ لذا ظرافتکاریها، برای ذهن من مخفی است. اگر در ذهن شما هست یا میان راه، به ذهنتان رسید، بفرمایید.
در ذهن بنده، فقط یک وجه آمد؛ از اول خطبه تا حالا امام علیه السلام، محور جمله را، خود خدای متعال قرار میدادند و توصیف میکردند. از اینجا دیگر محور را خود خدای متعال و توصیف او قرار ندادند. سراغ خود مخلوقی آمدند که میخواهد به خدا پی ببرد. اینجا است که روال را تغییر دادند. میخواهد بفرماید: الان فصل دیگری است و با قبلی فرق دارد. آنجایی که خدای متعال محور کلام من بود و توصیف من به او بازگشت میکرد، سه تا سه تا بود. از اینجا، چون مطلب تغییر کرده است، آن شمارههایی که با هم ردیف میشد، شده چهار تا، تا صبغهی قبلی را نداشته باشد.
حالا نکتهی جالب این است: همین چهار کلمهای که حضرت علیه السلام در این چهار جمله میگویند: عقول، اوهام، افهام، اذهان؛ همین چهار مورد را حضرت علیه السلام در چند جلسه قبل فرمودند. عبارت قبلی این بود: «ممتنع عن الأوهام أن تكتنهه ، وعن الأفهام أن تستغرقه و عن الأذهان أن تمثله ، قد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول»4. اگر یادتان باشد از این چهار مورد و تفاوتشان، صحبت کردیم. خُب، حضرت علیه السلام، همین الفاظ را فرموده بودند، اما اینجا، دوباره همانها را تکرار میکنند! «اوهام، عقول، اذهان و افهام»، درست تکرار میشود. در اینجا، چهار جمله بود، آنجا، سه تا سه تا بود. خُب، تفاوتش چیست؟ جملهها را نگاه کنید. درست است که در آنجا اسم ذهن را آورده است، ولی محور توصیف خدای متعال بود. فرمودند: «ممتنع عن الأوهام»؛ «ممتنع» وصف خدای متعال است. خداوند متعال را توصیف میکنند؛ خدای متعال است که «ممتنع عن الاوهام أن تكتنهه، ممتنع عن الأفهام أن تستغرقه و ممتنع عن الأذهان أن تمثله». البته فقرهی «قد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول»، آن حالت توصیف را نداشت؛ توصیف مستقیم نداشت. لذا این عرض من نسبت به این جمله، دچار سوال میشود. این وجهی بود که تنها در ذهن قاصر بندهی طلبه آمده بود.
شاگرد: بعدا دو تایی هم دارد؟
استاد: بله؛ قبلا دوتایی نبود.
شاگرد: اول سهتایی، بعد چهارتایی و بعد سهتایی و بعد دوتایی؟
استاد: بله؛ بعدا می آید. فعلا، مجالش باز است. روی آن فکر کنید. اگر وجهی به ذهنتان آمد که مناسب کلمات نورانی امام علیه السلام باشد، حتماً به ما بفرمایید.
شاگرد 2: عدد سه، فرد است؛ چون خداوند فرد است، عدد سه هم فرد است.
استاد: یعنی عدد فرد. فردی که در خطبه و روایات به کار می رود، به معنای واحد است، فرد یعنی تک. سه، تک نیست. فرد به این معنا است که یک جفتی در آن هست، آخر کار یکی است. فرد اصطلاح حساب این است.
شاگرد: کلمهی «وتر».
استاد: بله؛ مکرر از آن روایت بحث شد. حضرت علیه السلام فرمودند: « إِنَّ اللَّهَ فَرْدٌ يُحِبُّ الْوَتْرَ وَ فَرْدٌ اصْطَفَى الْوَتْر»5. «وَٱلشَّفۡعِ وَٱلۡوَتۡرِ»6. «شفع و فرد» به معنای زوج و فرد است. اما «فرد» در این اصطلاحات به معنای تک و منفرد است.
شاگرد: این احتمال را که رد نکردید؟
استاد: خیر؛ نسبت به کلمهی فرد عرض کردم. ایشان فرد گفتند، گفتند: تعبیر به «وتر» میکنیم؛ «اوتر». در روایات و فقه زیاد داریم. مثلا وقتی میخواهید سرمه بکشید، در روایاتش دارد: «اوتر»؛ میل سرمه را وتر وتر بکشید؛ یا یکی، یا سه تا، یا پنج تا، یا هفت تا. زوج نباشد. مثل خرما خوردن.
شاگرد: تسبیحات نماز هم همینطور است.
استاد: بله؛ یا افضل است یا عزیمت است. ظاهرا افضل باشد که در تسبیحات دو تا سبحان اللّه نخوانید. بلکه یا یکی، یا سه تا، یا پنج تا، یا هفت تا.
شاگرد 2: آن دویی هم که آمده است، اوصاف مخلوق است.
شاگرد: ... .
استاد: میفرمایند چه بسا بگوییم اینجا هم به جای چهارتا، دو تا دو تا است؛ عقول و اوهام، افهام و اذهان. اینها وجوهی است، روی آن تامل کنید اگر سر رسید حتما بگویید.
شناخت خداوند – معرفة اللّه - عقل
شاگرد: این چهارتا، قوای ادراکیای است که با آنها طمع میکنیم خداوند متعال را بشناسیم. یعنی تنها حس را نگفتهاند. چون هیچ وقت طمع نمیکنیم با حس خداوند را بشناسیم. یا فهم است یا عقل است یا وهم است یا ذهن است. چیز دیگری داریم؟
استاد: در آن جلساتی که قبلا صحبت شد، مقداری از آنها بیان شده بود. عقل و فهم و ذهن، در اینجا آمده بود، لبّ، خاطر، هاجس، رویه، فکر، ادراک، تقدیر، تصویر (تصویره)، تکییف، مشاعر، حواس، ضمائر. اینها چیزهایی است که برای فکر کردن راجع به خدای متعال به کار رفته است. تنها واژهای که در ارتباط با خدای متعال مشکلی ندارد، «قلب» است. در این باب، روایات خیلی جالبی هست. «رأته القلوب بحقائق الإيمان»7. دل، یک دستگاه دیگری دارد.
شاگرد: «القلب حرم اللّه»8.
استاد: بله؛ «لاَ يَسَعُنِي أَرْضِي وَ لاَ سَمَائِي وَ لَكِنْ يَسَعُنِي قَلْبُ عَبْدِيَ اَلْمُؤْمِنِ»9. مرحوم مجلسی در بحار یک بابی دارند به نام «باب القلب وصلاحه وفساده». خیلی باب جالبی است. ظاهرا در باب ایمان و کفر است. در جلد شصت و هفتم است. حتما مراجعه کنید و ببنید مرحوم مجلسی چه روایات نابی برای قلب آوردهاند.
عقل – قلب – ادراک حصولی – ادراک شهودی
شاگرد: قلبی که میفرمایید، مقابل عقل و وهم است، چون ادراکاتشان حصولی است. معلوم است که سنخ ادراک قلب متفاوت است.
استاد: بله؛ سنخ ادراکش سنخ وجدان است. حالا به شوخی؛ کارش کار آینه و عکسبرداری نیست؛ کار آنلاین است. قلب، کار دیگری میکند. اینکه حضرت علیه السلام فرمودند: وقتی دریا چهار موجه میشود، آنجا دیگر عقلش کار نمیکند که بگوید کسی هست که من را نجات میدهد. اصلاً آنجا، عقل تعطیل است. وهم تعطیل است. وقتی دریا چهار موجه میشود، کار تمام میشود؛ تمام مشاعر و قوای او همه تعطیل میشود. به تعبیر دیگر، همه هنگ میکند! دیگر تمام است! خُب، آنجا چه چیزی هست؟ آنجا است که این قلب فعال میشود. آن قلبی که دیگر ربطی به درک و … ندارد.
نماز – معنای اللّه اکبر
بنده جلوترها عرض کردم؛ نمازی که شریعت ختمی به دست مسلمانان داده است - اصلا قدرش را هم نمیدانیم - کاری که این نماز میکند، بالاتر از وقتی است که کشتی چهار موجه میشود. اینها را علمای بزرگی که دیدیم، تأکید داشتند. وقتی میگویند به نماز بایست و «اللّهاکبر» بگو، «اللّهاکبر» یعنی چه؟؛ مکرر عرض کردهام؛ شاید خود حضرت علیه السلام سؤال کردند که «خدا اکبر است» یعنی چه؟؛ پاسخ داد: یابن رسول اللّه، یعنی اکبر من کل شیء. حضرت علیه السلام فرمودند: «حدّدته»؛ اینکه خدا نشد که میگویی از همه چیز بزرگتر است. گفت: خُب، پس چه بگویم؟ فرمودند: یعنی «اللّه اکبر من أن یوصف». اگر دقت کنید، دقیقاً معلوم است. یعنی «اللّه اکبر من أن یوصف» ولو یوصف بأنّه لایوصف. یعنی موتر توصیف، نه نفی توصیف. اللّه اکبر من أن یوصف، ولو یوصف بأنّه لا یوصف. اصلاً میخواهم وصف نباشد. وقتی میخواهی نماز ببندی، میگویی «اللّه اکبر»، یعنی خداوند یک موتوری در شما گذاشته است که موتور توصیف است. اینجا، جای توصیف است. این موتور را خاموش کن. موتور را خاموش کن و اللّه اکبر بگو. خُب، اگر خاموش کنم که تعطیل محض میشود! توصیف را خاموش کنم؟! بله؛ میخواهم شاهدش را بگویم. میگویند: این موتور را خاموش کن؛ دو-سه جمله که گفتی معلوم میشود. اللّهاکبر، بعد چه؟ «بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ، ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ، ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ، مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّين، إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ»؛ این «ک» چه کسی است؟! «ک» کجا بود؟! شما که موتور توصیف را تعطیل کردید! توصیف را تعطیل کردیم؛ اتفاقا تعطیل کردید تا بگویید «ایّاک». آن توصیف که تعطیل شد، حالا فضا فضای دیگری است.
فطرت – کمونیسم – رییس جمهور روسیه – ادراک خداوند در هنگام اضطرار
یکی از این قضایا برای خود بنده پیش آمده است؛ برایم خیلی جالب است. اینکه میگویند فطرت سر جایش عمل میکند، همین است. تازگی هم [مصاحبهای] از رئیسجمهور روسیه آمده بود. او در جوانیاش کمونیست بوده است. اما در انتخابات، از او پرسیدند: نظرت راجع به خداوند چیست؟ یک چیز عجیب و مطابق با واقع گفت. گفت: من معتقد هستم که حتی کمونیستیترین افراد، سرجای خودش، خداوند را درک میکنند. بعد مثال زد و گفت زمانیکه جنگ جهانی بود، همین کمونیستهای دو آتیشه، وقتی میخواستند از سنگر بیرون بیایند و تهاجم کنند، وقتی میفهمیدند که در معرض تیر هستند، آنجا بود که خداوند را میدیدند. تازه این حرف را زده است. در انتخابات اخیر، از او پرسیدهاند. اینها خیلی عالی است. باید اینها ثبت شود. حرفهای مهمی است. کسی که همهی جوانیاش در زمان کمونیستی طی شده است، او میگوید، من دارم میبینم.
خودم هم یکی را دیدم. سنم حدود سی سالگی بود. در یک مجلسی نشسته بودم. عدهای از پیرمردهای زمان رضاخان و تودهایها بودند و داشتند حرف میزدند. شاید گرایش غالب آنها تودهای و کمونیستی بود. من هم آنجا نشسته بودم و فقط مستمع بودم. آنها هم با هم حرف میزدند. یکی از آن هایی که سنش بالا بود و در سن پیری بود و گرایشهای تودهای و بیخدایی داشت -روشن هم بود؛ همان مجلس هم چقدر بیخدایی کرد - این را گفت؛ خیلی جالب است؛ برای رفیقش داشت توضیح میداد؛ میگفت: «ماشین سوار بودم. یک پیکانی داشتم. تنها داشتم از ده بر میگشتم. از حومهی یزد، هفتاد-هشتاد کیلومتری حرکت کرده بودم تا به یزد برسم. گفت از گردنهای سرازیر شده بودم؛ خیلی معروف است که آنجا پلنگ و گرگ زیاد است. ساعت یازده شب بود و جاده هم خلوت بود». گفت: «از گردنه پایین آمدم و در دشت افتادم؛ جایی که میدانستم خیلی خطرناک است؛ آن هم بیابان تاریک و خلوت». گفت: «یکدفعه دیدم ماشین دارد این طرف و آن طرف میرود. گفتم خدایا این وقت شب!». البته او «خدایا» نگفت. من دارم توضیح میدهم. بزنگاه حرفش هنوز مانده است. میگفت: «دیدم ماشین این طرف و آن طرف رفت میرود، مجبور شدم توقف کردم. تا توقف کردم و در ماشین را باز کردم، دیدم چرخ ماشین من پنچر است. گفتم ای خدا!». همچون ای خدایی گفت! البته عرفی نبود. یک وقتی است میگوییم عرفی گفت. اما یک وقتی است که کاملاً توضیح میدهد. اگر فیلمش بود، میدیدید. ای خدا! حالش بود. یعنی الآن گرگ میآید و دستم به هیچ کجا بند نیست. «ای خدای» بسیار فطریای گفت. من از گوش کسی شنیدم که میگفت: من کمونیست هستم. استدلال میکرد که خدا نیست. اما اینجا که میرسد، میگوید: ای خدا!
علی أیّ حال، شما مشاعر ادراکی و قلب را فرمودید، حرف به اینجا رفت. اینکه خدای متعال با قلب بندهاش چه کار میکند! این قلوب چطور با خالق خودش تماس میگیرد، عجایبی است که باید برای آنها حساب جدا باز کرد.
واژهی قلب – فلسفه – عرفان – نفس – روح
شاگرد: در بیان کلاسیک قلب را به چه چیزی ترجمه می کنند؟
استاد: منظورتان ترجمهی فارسی آن است؟
شاگرد: خیر؛ در بیان کلاسیک چه میگویند؟
شاگرد 2: کدام مرتبه از روح و نفس است؟
استاد: منظورتان فقه است؟ یعنی وقتی میخواهند داعی در نیت را بگویند؟
شاگرد: خیر؛ در فلسفه و عرفان.
استاد: من نمیدانم باید از متخصصین بپرسید. تعیین جای برخی از چیزها مهم است. نمیدانم از اول تا آخر نهایه کلمهی «قلب» آمده است یا نه. در بعضی از کتابها که روح و قلب میگویند، جای آن شناور است. مرحوم صدوق، در خصال در باب هفتگانه دارند؛ در باب «الذكر مقسوم على سبعة أعضاء»10 قلب را میآورند و در کنارش روح را هم میآورند. ولی مستند ///به معصوم نیست. از روایاتهای خصال که به غیر معصوم میرسد، همین روایت است. حالا آنها چطور معنا میکنند، باید از آنها پرسید.
شاگرد: در این بحثها، تعبیر قلب نیست.
استاد: آنها میگویند قلب، مخزن ادراک است. محور ادراک است. جوهرهی روح است. اما بهعنوان یک بحث فلسفی یادم نمیآید. کسانی که کار کردهاند و تدریس دارند، اگر یادتان هست قلب را ذکر کردهاند، بفرمایید. وقتی آنها میگویند: نفس مجرد است، یعنی دیگر بدن و نفس مجرد است. فوقش میگویند مرتبهی تجرد برزخی و بدن مثالی. بهصورت کلاسیک همین سه تا است.
شاگرد: در کلام عرفا، بیانی هست.
استاد: آنها هفت تا درست میکنند؛ اخفی و خفی و … .
شاگرد: آنها روح را به اخفی و خفی تقسیم میکنند. اصلش این است که میگویند: نفس پایینترین مرتبهی باطنی است. قلب وسط است و روح بالاتر است. اینها را به سه مرحله در قرآن تطبیق میکنند. میگویند: صدر و قلب و فواد. مرتبهی پایینی باطنی انسان، صدر است، مرتبهی وسط، قلب است و مرتبهی بالا، فواد است.
استاد: اینها ذوقیات است. یعنی کلاسیک نیست. اینها تطبیقات ذوقی است و لذا در آنها متفق نیستند.
شاگرد: میخواستم عرض کنم که قلب در مسائل فلسفی مطرح نشده است و تنها در عرفان آمده است.
استاد: مقصود شما ذوقیات بود یا نه؟؛ در کتب ذوقی، مفصل راجع به قلب مطلب دارند. در مراتبی دستهبندی میکنند؛ هفت تا، پنج تا. قلب را هم نام میبرند. در بعضی از تقسیمات، اصلاً اسمی از قلب نیست. در برخی از آنها هست. علی أیّ حال، در اینکه هفتمین آنها، اخفی است، مشترک هستند. خفی و اخفی. مقتبس از آیهی شریفه است: «فَإِنَّهُۥ يَعۡلَمُ ٱلسِّرَّ وَأَخۡفَى»11. با یک واسطه میگویند: سرّ و خفی و اخفی. اینها، اقتباسات ذوقی است. کلاسیک آنها همینی است که عرض کردم به برهان در میآید. بدن، تجرد برزخی که بعداً اضافه شده و در مشاء نبود و تجرد محض. روح است که مجرد است، مرتبهی خیال منفصل و برزخ برای واسطه است. تجرد میانه است و بدن که مادی محض است. این کلاسیک است. اما واقعاً از حیث استدلالات، بیش از این میتوان حرف زد.
قلب – عقل – درک - ادراکات قلب – ادراکات عقل – علم حصولی – علم حضوری
شاگرد: این مراتب همانی است که ما الآن در صددش هستیم؟ سنخ دریافت خدای متعال؟
استاد:خیر؛ قلب به این معنایی که صحبت شد، به معنایی که گفته میشود، نیست. حضرت علیه السلام فرمودند: «سمّی القلب قلباً لأنّه یتقلّب»12. به نظرم روایت دارد. قلب یعنی از حالی به حالی میرود. «يُقَلِّبُهُ كَيْفَ يَشَاءُ»13. از این حال به آن حال میشود. این برای قلب است. علی أیّ حال، یک مخزن مهمی است؛ یک شأن مهمی از روح است که عمدهی فعالیت و رشدش و حالاتش، در اثر نزولش در دار دنیا، است. اگر فرض بگیریم به عالم فعلیت تامه برود، دیگر به این صورت قلب نخواهیم داشت.
شاگرد: کار عمدهی قلب، درک است؟
استاد: کار فهم و عقل، درک است. ولی درک یک لغتی است که از آن چند جور قصد میکنیم. لفظی است که از آن چند جور قصد میکنیم. قلب هم درک میکند، اما سنخ درکی که قلب دارد با سنخ درکی که عقل و فهم دارند فرق میکند. سنخ درک قلب، درک همان حضور است. علم حضوری ای است که در منطق میگفتیم. اما درکی که عقل و فهم دارند، حصولی است. خود عقل بهمعنای یک شأن مهم عقل، معنا دارد. علم حضوری هم دارد. عقل، مدرکات حضوری دارد. در مباحثهی دیگر بحثی راجع به سر رساندن مطالب نفس الامری و یقینیات بود؛ راجع به علم حضوری عقل و تفاوتش با علم حضوری نفس قبلاً بحثهایی شد. استحالهی تناقض را، عقل به علم حضوری درک میکند، ولی نفس، آن را، به علم حضوری درک نمیکند. در مقابلش نفس به علم حضوری، محبت و گرسنگی و تشنگی را درک میکند. علم حضوری نفس به حالات نفس – مثل گرسنگی و تشنگی - با علم حضوری نفس، به یقینیاتی که واصل به نفسِ مطابَق معقول است، دو جور است. یادم نمیآید در کتابها این تقسیمبندیها را دیده باشم. ولی خیال میکنیم این تقسیمبندی نیاز است. نیاز کلاسیک است. تا جدا نکنیم، خیلی از بحثها حل نمیشود. یعنی نحوهی تفاوت گذاشتن میان دو علم حضوری.
شاگرد: کجا بحث کردهاید؟
استاد: هنگامی که داشتیم این بحث را میکردیم: رمز اینکه بدیهیات قابل تشکیک نیست با شبههی مهم شناخت چطور حل میشود.
شاگرد: در بحث نفسالامر نبود؟
استاد: قضیهی هلوگرام یادتان هست؟؛ آقا [یکی از حاضران] میفرمودند: هر قسمت مباحثه را تکه کنند، همهی حرفها را دوباره تکرار کردهای. درست هم هست.
شاگرد: علم حضوری عقل و علم حضوری نفس را میفرمودید.
استاد: بله؛ خیال میکنیم قوهی دراکهی عاقله، وقتی در متن نفسالامر حاضر میشود، مُدرَک را به علم حضوری در نفسالامر مییابد؛ به نحو فناء است -که درست گفته اند- با مشاعر ما که شئونات و حالات خودش را درک میکند، متفاوت است.
نفس الامر – وجود واحد – بساطت نفس – حیسیات نفس الامریه – قلب صنوبری – ارتباط قلب و روح – مرکز ادارهی قلب – دیدگاه علامهی طباطبایی -
شاگرد: این تعدد با بساطت نفس تضاد ندارد؟
استاد: خیر؛ هیچ تضادی ندارد.
شاگرد: اگر مُدرَک بسیط است چطور تعدد لحاظ میشود؟
استاد: تعدد حیثیات نفس الامریه، وحدت یک وجود واحد را، منثلم نمیکند. مثل یک نقطه که مرکز دایره است و هیچ جزئی هم ندارد. فرض نقطه بودن به این است که هیچ جزئی نداشته باشد. اما همین نقطهای که مرکز دایره است، میتوانید چند قطر از آن رد کنید؟ بینهایت. آیا همهی این خطها و قطرهای دایره، از این مرکز رد میشوند یا نمیشوند؟؛ میشوند. آیا این مرکز، نسبتی با هر کدام از این قطرها دارد یا ندارد؟ نسبتی که با این قطر دارد، دقیقاً همان نسبتی است که با آن قطر دارد؟!؛ خیر. پس همین نقطهای که بسیط است، میتواند با بینهایت اشیاء و تحیثهای مختلف، رابطه برقرار کند. این حیثی که رابطه برقرار میکند، دقیقاً عین آن حیث نیست. مانعی ندارد.
شاگرد: تعدد حیثیت … .
استاد: تعدد حیثیات نفس الامریه؛ نه حیثیات فرضیه. حیثیاتی که در متن نفس الامر حق است و درست است و ثابت است. عقل ما هم آنها را درک میکند.
شاگرد ٢: به این قلب صنوبری که قلب میگوییم، به صرف تسمیه است؟
استاد: ظاهر مشابهتش که هست. آن شأنی از روح که «یتقلّب» با ضربان قلبی که کار میکند، این هم «یتقلّب». عجیبترین عضو است. همهی بدن ما آرام است، اما او در مدتی زیر ثانیه، میزند. چقدر هم باید کار عظیم انجام بدهد. شوخی نیست. زیر ثانیه است. یک دقیقه، شصت ثانیه است؛ قلب معمولی باید چند بار بزند؟ هفتاد بار یا هشتاد بار. در شصت ثانیه، هفتاد بار میزند، یعنی در یک ثانیه، یک بار زد و کار بعدیاش را شروع کرد. یک و نیم بار زده است. خیلی عجیب است. زیر ثانیه است. با همین یک بار زدن، چقدر کار انجام میدهد. چندتا دریچه باید ببندد و باز کند، از این مسیر به ریه بفرستد، از آن مسیر به مغز بفرستد. وقتی تشکیلات قلب را ببینید، زیر یک ثانیه کار میکند؛ این قدر دستگاه عظیمی است! یتقلّب. خُب این «یتقلّب»ی که برای قلب فرض میگیرید و مشهود است، برای آن قلبی که در عالم ملکوت «یتقلّب» دارد، با این رابطهای دارد یا ندارد؟ اینکه فعلاً گفتیم و کارمان در رفت، این بود که صرف مشابهت است. یک نحو استعاره و تشابه است. اما ظاهراً واقعیت این است: ولو الآن دکترها خوششان نیاید، اما واقعاً آن قلبی که مخزن ادراکات و احساسات است، با همین قلب ارتباط دارد. ولو از طریق دماغ باشد. منافاتی ندارد. ظهورش اینجاست. مثالهایش را گفتم. منافات هم ندارد. اینها را گفتهاند. مثلاً کسی که یک دفعه احساس میکند که دزد به خانه آمده است، به شدت میترسد. هیچ وقت شده دست روی سرش بگذارد و بگوید ای وای؟! روی سینهاش میگذارد. سینه است که ترسیده و ناراحت شده است. قلب شروع به [تند] زدن کرده است.
الآن هم اینها را توضیح میدهند که چرا به این صورت است. مغز درک میکند، فشار بالا میرود، برای بالا رفتن فشار باید ضربان قلب بالا برود. مسائل طبی آن، همه روشن است. اما اینکه آن ادراک و این دستگاه بدن، ظهور هر کدام در کجا است، منافاتی ندارد. مهمتر اینکه بشر چه میداند که خداوند در این قلب چه قرار داده است! فعلاً شناسایی بشر محدود است. میگویند کبد پنجاه تا صد کار انجام میدهد. تا آن جایی که من میدانم، فعلاً بشر برای قلب میگوید که پمپ است. ماهیچههایی است که پمپ خون است. میگویید کبد چقدر نقش ایفاء میکند؟ بشر متحیر است در نقشهایی که کبد انجام میدهد. اما برای قلب، ولو ساختمان قلب عجیب است ولی کاری که انجام میدهد را میگویند پمپ بدن است. آن وقتی هم که زیاد میزند و فشار بالا میرود، بهخاطر این است که مغز یک چیزی را درک کرده است. خُب، آیا به این صورت است؟
شاگرد: یکی از اساتید میفرمودند: قوهی درک اصلی، قلب است که به وسیلهی مغز، این درک صورت میگیرد. در بحث مرگ مغزی برخی از متخصصین به اینجا رسیدهاند … .
استاد: خُب، باید مستند ذکر شود.
شاگرد: من از ایشان سؤال پرسیدم؛ اگر قلب بخواهد درک کند، اگر قلب مصنوعی باشد، در عین حال درک صورت میگیرد؟ ایشان گفت: نمیدانم.
استاد: این اندازه نمیتوان گفت. باید مستند باشد. الآن مطالبی که مستند است و در هر کتابی مراجعه کنید، هست، میگویند اینکه قلب میزند بهخاطر مخچهی انسان است. یک بخشی از مخ هست که خدای متعال آن را سیستم مستقل قرار داده است. ربطی به فهم و ارادهی ما ندارد. آن مخچه، ضربان قلب را تنظیم میکند؛ در ساقهی مغز است. نزدیک نخاع است. شروع نخاع از آنجا است. اول از اینها مطلع شویم، بعد از طریق فن خودشان با کشفیات علمی جدید به زبان خودشان جواب بدهیم. به این نیاز داریم و الا، از واضحات است که ضربان قلب را مخچه تنظیم میکند. اگر مخچه را دستکاری کنید، ضربان و ریتم قلب شما تغییر میکند. چرا؟؛ چون دستور اینکه قلب به چه صورت بزند، برای مخچه است.
شاگرد ٢: علامهی طباطبایی در المیزان، جلد دوم، صفحهی دویست و بیست و سه، به این صورت تیتر زدهاند: «كلام في معنى القلب في القرآن». خیلی مفصل بحث میکنند، تنها یک جمله را عرض میکنم. بر خلاف بحثهای کلاسی میگویند: «وقد رجح الشيخ أبو علي بن سينا كون الادراك للقلب بمعنى أن دخالة الدماغ فيه دخالة الآلة فللقلب الادراك وللدماغ الوساطه»14؛ یعنی برخلاف بحثهای کلاسیک که میگویند مغز درک میکند، ایشان میگویند قلب درک میکند. البته به آیات هم استشهاد میکنند. میگویند قلب است که درک میکند و مغز ابزار درک است. این با آیات شریفه هم همسو است.
استاد: «وَلَٰكِن تَعۡمَى ٱلۡقُلُوبُ ٱلَّتِي فِي ٱلصُّدُورِ»15، قبل از این دارد: «لَهُمۡ قُلُوب يَعۡقِلُونَ بِهَا». «لِمَن كَانَ لَهُۥ قَلۡبٌ أَوۡ أَلۡقَى ٱلسَّمۡعَ وَهُوَ شَهِيد»16. راجع به قلب، در آیات شریفه، بحث تفسیری بسیار زیبا و گستردهای، ذیل خودش، دارد.
علی ای حال، این چهار موردی که حضرت علیه السلام در اینجا فرمودند توصیف است و لذا حضرت علیه السلام میفرمایند: توصیفات و ادراکات حصولی، مطلقاً، راجع به خداوند متعال محال است. اصلاً راه ندارد. بحثهای لغویای داشتیم که همهی آنها ماند [و ان شاء الله در آینده بحث خواهیم کرد].
والحمد للّه رب العالمین
1. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 70.
2. شیخ کلینی، الکافی،ج ۱، ص ۱۸۳.
3. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 71.
4. همان، ص 70.
5. ثقفی، الغارات، ج ۱، ص ۱۸۳.
6. الفجر، آیهی 3.
7. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 108.
8. جامع الأخبار، ج ۱، ص ۱۸۵.
9. عوالي اللئالي، ج 4، ص 7.
10. شیخ صدوق، الخصال، ج 2، ص 404: «اللِّسَانُ وَ الرُّوحُ وَ النَّفَسُ وَ الْعَقْلُ وَ الْمَعْرِفَةُ وَ السِّرُّ وَ الْقَلْبُ وَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهَا يَحْتَاجُ إِلَى الِاسْتِقَامَةِ فَأَمَّا اسْتِقَامَةُ اللِّسَانِ فَصِدْقُ الْإِقْرَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الرُّوحِ صِدْقُ الِاسْتِغْفَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الْقَلْبِ صِدْقُ الِاعْتِذَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الْعَقْلِ صِدْقُ الِاعْتِبَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الْمَعْرِفَةِ صِدْقُ الِافْتِخَارِ وَ اسْتِقَامَةُ السِّرِّ السُّرُورُ بِعَالَمِ الْأَسْرَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الْقَلْبِ صِدْقُ الْيَقِينِ وَ مَعْرِفَةُ الْجَبَّارِ فَذِكْرُ اللِّسَانِ الْحَمْدُ وَ الثَّنَاءُ وَ ذِكْرُ النَّفْسِ الْجَهْدُ وَ الْعَنَاءُ وَ ذِكْرُ الرُّوحِ الْخَوْفُ وَ الرَّجَاءُ وَ ذِكْرُ الْقَلْبِ الصِّدْقُ وَ الصَّفَاءُ وَ ذِكْرُ الْعَقْلِ التَّعْظِيمُ وَ الْحَيَاءُ وَ ذِكْرُ الْمَعْرِفَةِ التَّسْلِيمُ وَ الرِّضَا وَ ذِكْرُ السِّرِّ عَلَى رُؤْيَةِ اللِّقَاءِ- حَدَّثَنَا بِذَلِكَ أَبُو مُحَمَّدِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ حَامِدٍ رَفَعَهُ إِلَى بَعْضِ الصَّالِحِينَ ع».
11. طه، آیهی 7.
12. متقی هندی، كنز العمّال، ص 1210: «إنّما سُمِّيَ القَلبُ مِن تَقلُّبِهِ، إنّما مَثَلُ القلبِ مَثَلُ ريشَةٍ بالفَلاةِ تَعَلَّقَت في أصلِ شَجَرةٍ تُقَلِّبُها الرِّيحُ ظَهرا لِبَطنٍ».
13. علامهی بحرانی، البرهان في تفسير القرآن، ج ۴، ص ۳۹۰: «قَالَ: قَالَ اَلصَّادِقُ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ) : «قِيلَ لِمَلَكِ اَلْمَوْتِ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ) : كَيْفَ تَقْبِضُ اَلْأَرْوَاحَ وَ بَعْضُهَا فِي اَلْمَغْرِبِ، وَ بَعْضُهَا فِي اَلْمَشْرِقِ فِي سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ؟ قَالَ: أَدْعُوهَا فَتُجِيبُنِي». قَالَ: «وَ قَالَ مَلَكُ اَلْمَوْتِ : إِنَّ اَلدُّنْيَا بَيْنَ يَدَيَّ كَالْقَصْعَةِ بَيْنَ يَدَيْ أَحَدِكُمْ يَتَنَاوَلُ مِنْهَا مَا يَشَاءُ، وَ اَلدُّنْيَا عِنْدِي كَالدِّرْهَمِ فِي كَفِّ أَحَدِكُمْ يُقَلِّبُهُ كَيْفَ يَشَاءُ».
14 الميزان في تفسير القرآن نویسنده : العلامة الطباطبائي جلد : 2 صفحه : 225
15 الحج 46
16 ق ٣٧
توحید صدوق؛ جلسه 20 14/9/1397
بسم الله الرحمن الرحیم
آن عالم سنی در کتابش دارد که آیا باید بر خلیفه اجماع شود یا نه؟ میگوید به اجماع نیازی نیست. خب اگر اهل حل و عقد باشند، کافی است. اهل حل و عقد کل بلاد؟ نه. چرا نه؟ میگوید بهخاطر اینکه در مدینة الرسول صلیاللهعلیهوآله همه بلاد که در سقیفه جمع نبودند. بعد جلوتر میرود؛ خیلی جالب است! میگوید اهل حل و عقدی که در بلد هستند، آنها هم باید اجماع کنند؟! میگوید نه. چرا نه؟ میگوید بهخاطر اینکه تنها سیدنا عمرو با ابوبکر بیعت کرد. یک نفر هم از حل و عقد با او بیعت کند کافی است! واقعاً میگوید یک نفر کافی است! او کرد و تمام شد.
شما صحیح بخاری را ببینید. از کنار برخی از روایات همینطور رد شدهایم. در صحیح بخاری به نظرم از انس نقل میکند. در مسجد حاضر بوده؛ وقتی بیعت سقیفه شد، فردایش به مسجد آمدند. حالا اگر ما این را بگوییم، میگویند نقل شیعه ها است! در صحیح بخاری است. به مسجد آمدند، شما بگویید اول چه کسی منبر رفت! اول عمرو منبر رفت و خطبه مفصلی خواند و امت و اجتماع امت را توضیح مفصلی داد. بعد پایین آمد و گفت ای خلیفه رسول الله! بفرمایید بالا. او منبر نمی رفت. تا اینکه میگوید با زور او را کشان کشان گرفت و از پله ها بالا برد.
اگر ما از دید یک سنی نگاه کنیم، میگوییم از روی تواضعش بود! نمی خواست و تواضع میکرد. اما از ناحیه دیگر علی ای حال اینطور بود که او نمی رفت و خلاصه با زور او را بالا برد. منظور اینکه در وقت منبر رفتنش هم آن یک نفر کاره بود. چیزی که مستند به کتاب آنها بگوییم، همین اندازه یادم هست. حالا باز خودتان مراجعه بفرمایید.
به این فقره از خطبه شریفه رسیدیم؛
ليس بجنس فتعادله الأجناس ، ولا بشبح فتضارعه الأشباح ، ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات1
«و لا کالاشیاء»، خیلی نزدیک میکند که منظور از «اشیاء»، افراد ناسوتی و خارجی و عالم دنیا است؛ ما میگوییم فرد الطبایع. لذا چون «لا کالاشیاء» نزدیک میکند که منظور افراد است، پس منظور از «الاجناس» تجرد بالای این اشیاء است، و «شبح» تجرد برزخی است. این احتمال به خاطر کلمه «اشیاء»، نزدیک می شود. چون اگر «جنس» را به معنای «ما له الجنس» بگیریم، دوباره خودش شیء می شود و تکرار می شود. «لیس بذی جنس»؛ آن چه که جنس دارد، این خودش یک شیء است. «شبح» شیء میشود. خب چرا حضرت دنبالهاش دوباره میفرمایند: «و لا کالاشیاء»؟! معلوم می شود که آن «جنس» و آن «شبح» این احتمال را به صورت کامل القاء می کند که چیزی غیر از «الاشیاء» هستند که حضرت در ادامه بیان میکنند. این «اشیاء» یعنی همان فرد خارجی. از آن ها به «ابژه» تعبیر میکنند. یک «ابژه» می شود؛ یعنی چیزی که یک فرد کلی است. اما دستگاه بالاتر افراد که تمام افراد را سامان دهی می کند...؛ یعنی یک چیزهایی هست که خداوند متعال از طریق آن ها امور را جاری میکند؛ «ابی الله ان یجری الامور الا باسبابها»2؛ آن ها را اسباب مراتب خلقت قرار داده است. چه بسا آن قبلی ها ناظر به آنها باشد. البته به عنوان احتمال، استظهار و ظهور اقوی عرض کردم.
قد ضلت العقول في أمواج تيار إدراكه ، وتحيرت الأوهام عن إحاطة ذكر أزليته وحصرت الأفهام عن استشعار وصف قدرته، وغرقت الأذهان في لجج أفلاك ملكوته3
چهار جمله است. تا به حال همه جملات سه تا سه تا بود. این جا چهارتا شد. نمی دانم وجهی به ذهن شریف شما می آید یا نه؟ چطور شد تا به حال امیرالمومنین جمله ها را سه تا سه تا با مفاهیم سه گانه ردیف می کردند، اما این جا چهار تا شد؟ من کمی فکر کردم به چیز روشنی نرسیدم. در کلمات و فرمایشات معصومین اسراری هست که اگر بپرسید می بینید به زیبایی همه نکاتش را بیان می کنند. اما وقت سخن، بیان نمی کنند که من دارم این ها را به کار می برم. شنونده خودش باید در اعمال ظرافت کاری ها عاقل باشد. نه مثل منی که محضر خطبه امیر المومنین مستمع باشم؛ لذا ظرافت کاری ها برای ذهن من مخفی است. اگر شما به ذهنتان هست یا بین راه آمد بفرمایید.
در ذهن من فقط یک وجه آمد؛ از اول خطبه تا حالا امام ع محور جمله را خود خدای متعال قرار می دادند و توصیف می کردند. از این جا دیگر محور را خود خدای متعال و توصیف او قرار ندادند. سراغ خود مخلوقی آمدند که می خواهد به خدا پی ببرد. این جا است که روال را تغییر دادند. می خواهم بگویم الان فصل دیگر است و با قبلی فرق دارد. آن جایی که خدای متعال محور کلام من بود و توصیف من به او بازگشت می کرد، سه تا سه تا بود. از این جا چون مطلب تغییر کرده آن شماره هایی که با هم ردیف می شد شده چهارتا، تا صبغه قبلی را نداشته باشد.
حالا نکته جالب این است: همین چهار کلمه ای حضرت در این چهار جمله می گویند؛ عقول، اوهام، افهام، اذهان، همین چهار مورد را حضرت در چند جلسه قبل فرمودند. عبارت قبلی این بود: «ممتنع عن الأوهام أن تكتنهه ، وعن الأفهام أن تستغرقه و عن الأذهان أن تمثله ، قد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول»4. اگر یادتان باشد از این چهار مورد و تفاوتشان صحبت کردیم. خب حضرت همین الفاظ را فرموده بودند اما این جا دوباره همان ها را تکرار می کنند! «اوهام، عقول، اذهان و افهام» درست تکرار می شود. در این جا چهار جمله بود، آن جا سه تا سه تا بود. خب تفاوتش چیست؟ جمله ها را نگاه کنید. درست است که در آن جا اسم ذهن را آورده ولی محور توصیف خدای متعال بود. فرمودند: «ممتنع عن الأوهام»؛ «ممتنع» وصف خدای متعال است. خدا را توصیف می کنند؛ خدای متعال است که «ممتنع عن الاوهام أن تكتنهه، ممتنع عن الأفهام أن تستغرقه و ممتنع عن الأذهان أن تمثله». البته فقره «قد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول»، آن حالت توصیف را نداشت؛ توصیف مستقیم نداشت. لذا این عرض من نسبت به این جمله، دچار سوال می شود. این وجهی بود که تنها در ذهن قاصر من طلبه آمده بود.
شاگرد: بعدا دو تایی هم دارد؟
استاد: بله. قبلا دوتایی نبود.
شاگرد: اول سه تایی، بعد چهارتایی و بعد سه تایی و بعد دوتایی؟
استاد: بله. بعدا می آید. فعلا مجالش باز است. روی آن فکر کنید. اگر وجهی به ذهنتان آمد که مناسب کلمات نورانی امام باشد حتما به ما بفرمایید.
شاگرد2: عدد سه فرد است؛ چون خدا فرد است، عدد سه هم فرد است.
استاد: یعنی عدد فرد. فردی که در خطبه و روایات به کار می رود به معنای واحد است، فرد یعنی تک. سه تک نیست. فرد به این معنا است که یک جفتی در آن هست، آخر کار یکی است. فرد اصطلاح حساب این است.
شاگرد: کلمه «وتر».
استاد: بله، مکرر از آن روایت بحث شد. حضرت فرمودند: « إِنَّ اللَّهَ فَرْدٌ يُحِبُّ الْوَتْرَ وَ فَرْدٌ اصْطَفَى الْوَتْر»5. «وَٱلشَّفۡعِ وَٱلۡوَتۡرِ»6. «شفع و فرد» به معنای زوج و فرد است. اما «فرد» در این اصطلاحات به معنای تک و منفرد است.
شاگرد: این احتمال را که رد نکردید؟
استاد: نه، نسبت به کلمه فرد عرض کردم. ایشان فرد گفتند، گفتند تعبیر به «وتر» می کنیم؛ «اوتر». در روایات و فقه زیاد داریم. مثلا وقتی می خواهید سرمه بکشید، در روایاتش دارد «اوتر»؛ میل سرمه را وتر وتر بکشید؛ یا یکی، یا سه تا، یا پنج تا، یا هفت تا. زوج نباشد. مثل خرما خوردن.
شاگرد: تسبیحات نماز هم همین طور است.
استاد: بله، یا افضل است یا عزیمت است. ظاهرا افضل باشد که در تسبیحات دو تا سبحان الله نخوانید. بلکه یا یکی، یا سه تا، یا پنج تا، یا هفت تا.
شاگرد2: آن دویی هم که آمده، اوصاف مخلوق است.
شاگرد:... .
استاد: می فرمایند چه بسا بگوییم این جا هم به جای چهارتا، دو تا دو تا است؛ عقول و اوهام، افهام و اذهان. این ها وجوهی است، روی آن تامل کنید اگر سر رسید حتما بگویید.
شاگرد: این چهارتا، قوای ادراکی ای است که با آن ها طمع می کنیم خداوند را بشناسیم. یعنی تنها حس را نگفته اند. چون هیچ وقت طمع نمی کنیم با حس خداوند را بشناسیم. یا فهم است یا عقل است یا وهم است یا ذهن است. چیز دیگری داریم؟
استاد: در آن جلساتی که قبلا صحبت شد، مقداری از آن ها ذکر شده بود. عقل و فهم و ذهن در این جا آمده بود، لبّ، خاطر، هاجس، رویه، فکر، ادراک، تقدیر، تصویر (تصویره)، تکییف، مشاعر، حواس، ضمائر. این ها چیزهایی است که برای فکر کردن راجع به خدای متعال به کار رفته است. تنها واژه ای که در ارتباط با خدای متعال مشکلی ندارد، «قلب» است. در این باب، روایات خیلی جالبی هست. «رأته القلوب بحقائق الإيمان»7. دل یک دستگاه دیگری دارد.
شاگرد: «القلب حرم الله»8.
استاد: بله. «لاَ يَسَعُنِي أَرْضِي وَ لاَ سَمَائِي وَ لَكِنْ يَسَعُنِي قَلْبُ عَبْدِيَ اَلْمُؤْمِنِ»9. مرحوم مجلسی در بحار یک بابی دارند به نام «باب القلب وصلاحه وفساده». خیلی باب جالبی است. ظاهرا در باب ایمان و کفر است. در جلد شصت و هفتم است. حتما مراجعه کنید و ببنید مرحوم مجلسی چه روایات نابی برای قلب آوردهاند.
شاگرد: قلبی که می فرمایید مقابل عقل و وهم است، چون ادراکاتشان حصولی است. معلوم است که سنخ ادراک قلب متفاوت است.
استاد: بله، سنخ ادراکش سنخ وجدان است. حالا به شوخی؛ کارش کار آینه و عکس برداری نیست؛ کار آنلاین است. قلب کار دیگری می کند. اینکه حضرت فرمودند وقتی دریا چهار موجه میشود، آن جا دیگر عقلش کار نمیکند که بگوید کسی هست که من را نجات میدهد. اصلاً آن جا عقل تعطیل است. وهم تعطیل است. وقتی دریا چهار موجه میشود کار تمام میشود؛ تمام مشاعر و قوای او همه تعطیل میشود. به تعبیر دیگر همه هنگ میکند! دیگر تمام است! خب آن جا چه چیزی هست؟ آن جا است که این قلب فعال میشود. آن قلبی که دیگر ربطی به درک و… ندارد.
من جلوترها عرض کردم؛ نمازی که شریعت ختمی به دست مسلمانان داده -هیچ قدرش را هم نمیدانیم- کاری که این نماز میکند بالاتر از وقتی است که کشتی چهار موجه میشود. اینها را علماء بزرگی که دیدیم تأکید داشتند. وقتی میگویند به نماز بایست و «اللهاکبر» بگو، «اللهاکبر» یعنی چه؟ مکرر عرض کردم؛ شاید خود حضرت سؤال کردند که «خدا اکبر است» یعنی چه؟ گفت: یابن رسول الله یعنی اکبر من کل شیء. حضرت فرمودند «حدّدته»؛ اینکه خدا نشد که میگویی از همه چیز بزرگتر است. گفت خب پس چه بگویم؟ فرمودند یعنی «اللهاکبر من ان یوصف». اگر دقت کنید دقیقاً معلوم است. یعنی «اللهاکبر من ان یوصف» ولو یوصف بانه لایوصف. یعنی موتر توصیف، نه نفی توصیف. اللهاکبر من ان یوصف، ولو یوصف بانه لا یوصف. اصلاً میخواهم وصف نباشد. وقتی میخواهی نماز ببندی میگویی «اللهاکبر»، یعنی خداوند یک موتوری در شما گذاشته که موتور توصیف است. اینجا جای توصیف است. این موتور را خاموش کن. موتور را خاموش کن و اللهاکبر بگو. خب اگر خاموش کنم که تعطیل محض میشود! توصیف را خاموش کنم؟! بله. میخواهم شاهدش را بگویم. میگویند این موتور را خاموش کن؛ دو-سه جمله که گفتی معلوم میشود. اللهاکبر، بعد چه؟ «بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ، ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ، ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ، مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّين، إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ»؛ این «ک» چه کسی است؟! «ک» کجا بود؟! شما که موتور توصیف را تعطیل کردید! توصیف را تعطیل کردیم؛ اتفاقا تعطیل کردید تا بگویید «ایّاک». آن توصیف که تعطیل شد، حالا فضا فضای دیگری است.
یکی از این قضایا برای خود من پیش آمده؛ برایم خیلی جالب است. اینکه میگویند فطرت سر جایش عمل میکند، همین است. تازگی هم از رئیسجمهور روسیه آمده بود. جوانیش کمونیست بوده. اما در انتخابات از او پرسیدند نظرت راجع به خدا چیه؟ یک چیز عجیب و مطابق با واقع گفت. گفت من معتقد هستم که حتی کمونیستی ترین افراد، سرجایش خدا را درک میکنند. بعد مثال زد و گفت زمانیکه جنگ جهانی بود، همین کمونیست های دو آتشه وقتی میخواستند از سنگر بیرون بیایند و تهاجم کنند، وقتی میفهمید که در معرض تیر است، آن جا بود که خدا را میدیدند. تازه این حرف را زده. در انتخابات اخیرش از او پرسیدند. اینها خیلی عالی است. باید اینها ثبت شود. حرفهای مهمی است. کسی که همه جوانیش در زمان کمونیستی طی شده، او میگوید من دارم میبینم.
خودم هم یکی را دیدم. سنم حدود سی سالگی بود. در یک مجلسی نشسته بودم. عدهای از پیرمردهای زمان رضاخان و تودهایها بودند و داشتند حرف میزدند. شاید گرایش غالب آنها تودهای و کمونیستی بود. من هم آن جا نشسته بودم و فقط مستمع بودم. آنها هم با هم حرف میزدند. یکی از آن هایی که سنش بالا بود و در سن پیری بود و گرایشهای تودهای و بی خدایی داشت -روشن هم بود؛ همان مجلس هم چقدر بی خدایی کرد- این را گفت؛ خیلی جالب است؛ برای رفیقش داشت توضیح میداد؛ میگفت ماشین سوار بودم. یک پیکانی داشت. تنها داشتم از ده بر میگشتم. از حومه یزد، هفتاد-هشتاد کیلومتری حرکت کرده بودم تا به یزد برسم. گفت از گردنه ای سرازیر شده بودم؛ خیلی معروف است که آن جا پلنگ و گرگ زیاد است. ساعت یازده شب بود و جاده هم خلوت بود. گفت از گردنه پایین آمدم و در دشت افتادم؛ جایی که میدانستم خیلی خطرناک است؛ آن هم بیابان تاریک و خلوت. گفت یک دفعه دیدم ماشین دارد این طرف و آن طرف میرود. گفتم خدایا این وقت شب! البته او «خدایا» نگفت. من دارم توضیح میدهم. بزنگاه حرفش هنوز مانده. میگفت دیدم ماشین این طرف و آن طرف رفت میرود، مجبور شدم توقف کردم. تا توقف کردم و در ماشین را باز کردم، دیدم چرخ ماشین من پنچر است. گفتم ای خدا! همچون ای خدایی گفت! البته عرفی نبود. یک وقتی است میگوییم عرفی گفت. اما یک وقتی است که کاملاً توضیح میدهد. اگر فیلمش بود میدیدید. ای خدا! حالش بود. یعنی الآن گرگ میآید و دستم به هیچ کجا بند نیست. ای خدای بسیار فطری گفت. من از گوش کسی شنیدم که میگفت من کمونیست هستم. استدلال میکرد که خدا نیست. اما اینجا که میرسد میگوید ای خدا!
علی ای حال شما مشاعر ادراکی و قلب را فرمودید، حرف به اینجا رفت. اینکه خدای متعال با قلب بنده اش چه کار میکند! این قلوب چطور با خالق خودش تماس میگیرد، عجائبی است که باید برای آنها حساب جدا باز کرد.
شاگرد: در بیان کلاسیک قلب را به چه چیزی ترجمه می کنند؟
استاد: منظورتان ترجمه فارسی آن است؟
شاگرد: نه؛ در بیان کلاسیک چه می گویند؟
شاگرد 2: کدام مرتبه از روح و نفس است؟
استاد: منظورتان فقه است؟ یعنی وقتی میخواهند داعی در نیت را بگویند؟
شاگرد: نه، فلسفه و عرفان.
استاد: من نمیدانم باید از متخصصین بپرسید. تعیین جای برخی از چیزها مهم است. نمیدانم از اول تا آخر نهایه کلمه قلب آمده یا نه. در بعضی از کتابها که روح و قلب میگویند، جایش شناور است. مرحوم صدوق در خصال در باب هفت گانه دارند؛ در باب «الذكر مقسوم على سبعة أعضاء»10 قلب را میآورند و در کنارش روح را هم میآورند. ولی مستند به معصوم نیست. از روایاتهای خصال که به غیر معصوم میرسد همین روایت است. حالا آنها چطور معنا میکنند باید از آنها پرسید.
شاگرد: در این بحثها تعبیر قلب نیست.
استاد: آنها میگویند قلب، مخزن ادراک است. محور ادراک است. جوهره روح است. اما بهعنوان یک بحث فلسفی یادم نمیآید. کسانی که کار کردهاند و تدریس دارند، اگر یادتان هست قلب را ذکر کردهاند بفرمایید. وقتی آنها میگویند نفس مجرد است، یعنی دیگر بدن و نفس مجرد است. فوقش میگویند مرتبه تجرد برزخی و بدن مثالی. بهصورت کلاسیک همین سه تا است.
شاگرد: در کلام عرفا بیانی هست.
استاد: آنها هفت تا درست میکنند؛ اخفی و خفی و … .
شاگرد: آنها روح را به اخفی و خفی تقسیم میکنند. اصلش این است که میگویند نفس پایینترین مرتبه باطنی است. قلب وسط است و روح بالاتر است. اینها را به سه مرحله در قرآن تطبیق میکنند. میگویند صدر و قلب و فواد. مرتبه پایینی باطنی انسان صدر است، مرتبه وسط قلب است و مرتبه بالا فواد است.
استاد: اینها ذوقیات است. یعنی کلاسیک نیست. اینها تطبیقات ذوقی است و لذا در آنها متفق نیستند.
شاگرد: میخواستم عرض کنم که قلب در مسائل فلسفی مطرح نشده و تنها در عرفان آمده است.
استاد: مقصود شما ذوقیات بود یا نه؟ در کتب ذوقی مفصل راجع به قلب مطلب دارند. در مراتبی دستهبندی میکنند؛ هفت تا، پنج تا. قلب را هم نام میبرند. در بعضی از تقسیمات اصلاً اسمی از قلب نیست. در برخی از آنها هست. علی ای حال در اینکه هفتمین آنها اخفی است، مشترک هستند. خفی و اخفی. مقتبس از آیه شریفه است؛ «فَإِنَّهُۥ يَعۡلَمُ ٱلسِّرَّ وَأَخۡفَى»11. با یک واسطه میگویند سرّ و خفی و اخفی. اینها اقتباسات ذوقی است. کلاسیک آنها همینی است که عرض کردم به برهان در میآید. بدن، تجرد برزخی که بعداً اضافه شده و در مشاء نبود. و تجرد محض. روح است که مجرد است، مرتبه خیال منفصل و برزخ برای واسطه است؛ تجرد میانه است، و بدن که مادی محض است. این کلاسیک است. اما واقعاً از حیث استدلالات بیش از این میتوان حرف زد.
شاگرد: این مراتب همانی است که ما الآن در صددش هستیم؟ سنخ دریافت خدای متعال؟
استاد: نه، قلب به این معنایی که صحبت شد، به معنایی که گفته میشود نیست. حضرت فرمودند: «سمّی القلب قلبا لأنّه یتقلّب»12. به نظرم روایت دارد. قلب یعنی از حالی به حالی میرود. «يُقَلِّبُهُ كَيْفَ يَشَاءُ»13. از این حال به آن حال میشود. این برای قلب است. علی ای حال یک مخزن مهمی است؛ یک شأن مهمی از روح است که عمده فعالیت و رشدش و حالاتش در اثر نزولش در دار دنیا است. اگر فرض بگیریم به عالم فعلیت تامه برود، دیگر به این صورت قلب نخواهیم داشت.
شاگرد: کار عمده قلب، درک است؟
استاد: کار فهم و عقل، درک است. ولی درک یک لغتی است که از آن چند جور قصد میکنیم. لفظی است که از آن چند جور قصد میکنیم. قلب هم درک میکند، اما سنخ درکی که قلب دارد با سنخ درکی که عقل و فهم دارند فرق میکند. سنخ درک قلب، درک همان حضور است. علم حضوری ای است که در منطق میگفتیم. اما درکی که عقل و فهم دارند حصولی است. خود عقل بهمعنای یک شأن مهم عقل، معنا دارد. علم حضوری هم دارد. عقل مدرکات حضوری دارد. در مباحثه دیگر بحثی راجع به سر رساندن مطالب نفس الامری و یقینیات بود؛ راجع به علم حضوری عقل و تفاوتش با علم حضوری نفس قبلاً بحثهایی شد. استحاله تناقض را عقل به علم حضوری درک میکند ولی نفس آن را به علم حضوری درک نمیکند. در مقابلش نفس به علم حضوری محبت و گرسنگی و تشنگی را درک میکند. علم حضوری نفس به حالات نفس –مثل گرسنگی و تشنگی- با علم حضوری نفس به یقینیاتی که واصل به نفسِ مطابَق معقول است، دو جور است. در کتابها این تقسیمبندی ها را یادم نمیآید. ولی خیال میکنیم این تقسیمبندی نیاز است. نیاز کلاسیک است. تا جدا نکنیم خیلی از بحثها حل نمیشود. نحوه تفاوت گذاشتن بین دو علم حضوری.
شاگرد: کجا بحث کردید؟
استاد: آن وقتی که عرض میکردیم رمز اینکه بدیهیات قابل تشکیک نیست با شبهه مهم شناخت چطور حل میشود.
شاگرد: در بحث نفس الامر نبود؟
استاد: قضیه هلوگرام یادتان هست؟ آقا میفرمودند هر قسمت مباحثه را تکه کنند، همه حرفها را دوباره تکرار کردهای. درست هم هست.
شاگرد: علم حضوری عقل و علم حضوری نفس را میفرمودید.
استاد: بله، خیال میکنیم قوه دراکه عاقله، وقتی در متن نفس الامر حاضر میشود، مُدرَک را به علم حضوری در نفس الامر مییابد؛ به نحو فناء است -که درست گفته اند- با مشاعر ما که شئونات و حالات خودش را درک میکند، متفاوت است.
شاگرد: این تعدد با بساطت نفس تضاد ندارد؟
استاد: نه، هیچ تضادی ندارد.
شاگرد: اگر مُدرَک بسیط است چطور تعدد لحاظ میشود؟
استاد: تعدد حیثیات نفس الامریه وحدت یک وجود واحد را منثلم نمیکند. مثل یک نقطه که مرکز دایره است و هیچ جزئی هم ندارد. فرض نقطه بودن به این است که هیچ جزئی نداشته باشد. اما همین نقطهای که مرکز دایره است، میتوانید چند قطر از آن رد کنید؟ بینهایت. آیا همه این خطها و قطرهای دایره از این مرکز رد میشوند یا نمیشوند؟ میشوند. آیا این مرکز نسبتی با هر کدام از این قطرها دارد یا ندارد؟ نسبتی که با این قطر دارد دقیقاً همان نسبتی است که با آن قطر دارد؟! نه. پس همین نقطهای که بسیط است میتواند با بینهایت اشیاء و تحیثهای مختلف رابطه برقرار کند. این حیثی که رابطه برقرار میکند دقیقاً عین آن حیث نیست. مانعی ندارد.
شاگرد: تعدد حیثیت… .
استاد: تعدد حیثیات نفس الامریه. نه حیثیات فرضیه. حیثیاتی که در متن نفس الامر حق است و درست است و ثابت است. عقل ما هم آنها را درک میکند.
شاگرد٢: به این قلب صنوبری که قلب میگوییم به صرف تسمیه است؟
استاد: ظاهر مشابهتش که هست. آن شأنی از روح که «یتقلّب» با ضربان قلبی که کار میکند، این هم «یتقلّب». عجیب ترین عضو است. همه بدن ما آرام است اما او زیر ثانیه میزند. چقدر هم باید کار عظیم انجام بدهد. شوخی نیست. زیر ثانیه است. یک دقیقه شصت ثانیه است؛ قلب معمولی باید چندبار بزند؟ هفتاد بار یا هشتاد بار. در شصت ثانیه هفتاد بار میزند، یعنی در یک ثانیه، یک بار زد و کار بعدیش را شروع کرد. یک و نیم بار زده. خیلی عجیب است. زیر ثانیه است. با همین یک بار زدن چقدر کار انجام میدهد. چندتا دریچه باید ببندد و باز کند، از این مسیر به ریه بفرستد، از آن مسیر به مغز بفرستد. وقتی تشکیلات قلب را ببینید زیر یک ثانیه کار میکند؛ این قدر دستگاه عظیمی است! یتقلّب. خُب این «یتقلّب»ی که برای قلب فرض میگیرید و مشهود است، برای آن قلبی که در عالم ملکوت «یتقلّب» دارد، با این رابطهای دارد یا ندارد؟ اینکه فعلاً گفتیم و کارمان در رفت، این بود که صرف مشابهت است. یک نحو استعاره و تشابه است. اما ظاهراً واقعیت این است: ولو الآن دکترها خوششان نیاید اما واقعاً آن قلبی که مخزن ادراکات و احساسات است، با همین قلب ارتباط دارد. ولو از طریق دماغ باشد. منافاتی ندارد. ظهورش اینجا است. مثال هایش را گفتم. منافات هم ندارد. اینها را گفتهاند. مثلاً کسی که یک دفعه احساس میکند که دزد به خانه آمده، بهشدت میترسد. هیچ وقت شده دست روی سرش بگذارد و بگوید ای وای؟! روی سینه اش میگذارد. سینه است که ترسیده و ناراحت شده. قلب شروع به زدن کرده.
الآن هم اینها را توضیح میدهند که چرا به این صورت است. مغز درک میکند، فشار بالا میرود، برای بالا رفتن فشار باید ضربان قلب بالا برود. مسائل طبی آن همه روشن است. اما اینکه آن ادراک و این دستگاه بدن، ظهور هر کدام کجا است، منافاتی ندارد. مهمتر اینکه بشر چه میداند که خداوند در این قلب چه قرار داده! فعلاً شناسایی بشر محدود است. میگویند کبد پنجاه-صد کار انجام میدهد. تا آن جایی که من میدانم فعلاً بشر برای قلب میگوید که پمپ است. ماهیچه هایی است که پمپ خون است. میگویید کبد چقدر نقش ایفاء میکند. بشر متحیر است در نقشهایی که کبد انجام میدهد. اما برای قلب، ولو ساختمان قلب عجیب است ولی کاری که انجام میدهد را میگویند پمپ بدن است. آن وقتی هم که زیاد میزند و فشار بالا میرود، بهخاطر این است که مغز یک چیزی را درک کرده است. خُب آیا به این صورت است؟
شاگرد: یکی از اساتید میفرمودند قوه درک اصلی قلب است که به وسیله مغز این درک صورت میگیرد. در بحث مرگ مغزی برخی از متخصصین به اینجا رسیدهاند… .
استاد: خُب باید مستند ذکر شود.
شاگرد: من از ایشان سؤال پرسیدم؛ اگر قلب بخواهد درک کند، اگر قلب مصنوعی باشد درعینحال درک صورت میگیرد. ایشان گفت من نمیدانم.
استاد: این اندازه نمیتوان گفت. باید مستند باشد. الآن مطالبی که مستند است و در هر کتابی مراجعه کنید هست، میگویند اینکه قلب میزند بهخاطر مخچه انسان است. یک بخشی از مخ هست که خدای متعال آن را سیستم مستقل قرار داده. ربطی به فهم و اراده ما ندارد. آن مخچه ضربان قلب را تنظیم میکند؛ در ساقه مغز است. نزدیک نخاع است. شروع نخاع از آن جا است. اول از اینها مطلع شویم، بعد از طریق فن خودشان با کشفیات علمی جدید به زبان خودشان جواب بدهیم. به این نیاز داریم. و الا از واضحات است که ضربان قلب را مخچه تنظیم میکند. اگر مخچه را دستکاری کنید ضربان و ریتم قلب شما تغییر میکند. چرا؟ چون دستور اینکه قلب به چه صورت بزند، برای مخچه است.
شاگرد٢: علامه طباطبایی در المیزان، جلد دوم، صفحه دویست و بیست و سه، به این صورت تیتر زدهاند: «كلام في معنى القلب في القرآن». خیلی مفصل بحث میکنند، تنها یک جمله را عرض میکنم. بر خلاف بحثهای کلاسی میگویند: «وقد رجح الشيخ أبو علي بن سينا كون الادراك للقلب بمعنى أن دخالة الدماغ فيه دخالة الآلة فللقلب الادراك وللدماغ الوساطه»14؛ یعنی برخلاف بحثهای کلاسیک که میگویند مغز درک میکند، ایشان میگویند قلب درک میکند. البته به آیات هم استشهاد میکنند. میگویند قلب است که درک میکند و مغز ابزار درک است. این با آیات شریفه هم همسو است.
استاد: «وَلَٰكِن تَعۡمَى ٱلۡقُلُوبُ ٱلَّتِي فِي ٱلصُّدُورِ»15، قبلش دارد: «لَهُمۡ قُلُوب يَعۡقِلُونَ بِهَا». «لِمَن كَانَ لَهُۥ قَلۡبٌ أَوۡ أَلۡقَى ٱلسَّمۡعَ وَهُوَ شَهِيد»16. راجع به قلب در آیات شریفه بحث تفسیری بسیار زیبا و گسترده ذیل خودش دارد.
علی ای حال این چهار موردی که حضرت در اینجا فرمودند توصیف است. و لذا حضرت میفرمایند توصیفات و ادراکات حصولی مطلقاً راجع به خداوند متعال محال است. اصلاً راه ندارد. بحثهای لغویای داشتیم که همه آنها ماند.
والحمد لله رب العالمین
کلید: قلب، مراتب تجرد، تجرد عقل، عالم عقل، تجرد برزخی، علم حضوری، نفس، معرفت نفس، احتجاج با عامه، سقیفه، ماهیت صلات، حکمت صلات،
1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 70
2 الکافي , جلد۱ , صفحه۱۸۳
3 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 71
4 همان 70
5 الغارات , جلد۱ , صفحه۱۸۳
6 الفجر 3
7 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 108
8 جامع الأخبار , جلد۱ , صفحه۱۸۵
9 عوالي اللئالي , جلد۴ , صفحه۷
10 الخصال نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 404؛ «اللِّسَانُ وَ الرُّوحُ وَ النَّفَسُ وَ الْعَقْلُ وَ الْمَعْرِفَةُ وَ السِّرُّ وَ الْقَلْبُ وَ كُلُّ وَاحِدٍ مِنْهَا يَحْتَاجُ إِلَى الِاسْتِقَامَةِ فَأَمَّا اسْتِقَامَةُ اللِّسَانِ فَصِدْقُ الْإِقْرَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الرُّوحِ صِدْقُ الِاسْتِغْفَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الْقَلْبِ صِدْقُ الِاعْتِذَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الْعَقْلِ صِدْقُ الِاعْتِبَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الْمَعْرِفَةِ صِدْقُ الِافْتِخَارِ وَ اسْتِقَامَةُ السِّرِّ السُّرُورُ بِعَالَمِ الْأَسْرَارِ وَ اسْتِقَامَةُ الْقَلْبِ صِدْقُ الْيَقِينِ وَ مَعْرِفَةُ الْجَبَّارِ فَذِكْرُ اللِّسَانِ الْحَمْدُ وَ الثَّنَاءُ وَ ذِكْرُ النَّفْسِ الْجَهْدُ وَ الْعَنَاءُ وَ ذِكْرُ الرُّوحِ الْخَوْفُ وَ الرَّجَاءُ وَ ذِكْرُ الْقَلْبِ الصِّدْقُ وَ الصَّفَاءُ وَ ذِكْرُ الْعَقْلِ التَّعْظِيمُ وَ الْحَيَاءُ وَ ذِكْرُ الْمَعْرِفَةِ التَّسْلِيمُ وَ الرِّضَا وَ ذِكْرُ السِّرِّ عَلَى رُؤْيَةِ اللِّقَاءِ- حَدَّثَنَا بِذَلِكَ أَبُو مُحَمَّدِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ حَامِدٍ رَفَعَهُ إِلَى بَعْضِ الصَّالِحِينَ ع«.
11 طه 7
12 كنز العمّال : 1210؛ «إنّما سُمِّيَ القَلبُ مِن تَقلُّبِهِ، إنّما مَثَلُ القلبِ مَثَلُ ريشَةٍ بالفَلاةِ تَعَلَّقَت في أصلِ شَجَرةٍ تُقَلِّبُها الرِّيحُ ظَهرا لِبَطنٍ».
13 البرهان في تفسير القرآن , جلد۴ , صفحه۳۹۰ «قَالَ: قَالَ اَلصَّادِقُ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ) : «قِيلَ لِمَلَكِ اَلْمَوْتِ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ) : كَيْفَ تَقْبِضُ اَلْأَرْوَاحَ وَ بَعْضُهَا فِي اَلْمَغْرِبِ، وَ بَعْضُهَا فِي اَلْمَشْرِقِ فِي سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ؟ قَالَ: أَدْعُوهَا فَتُجِيبُنِي». قَالَ: «وَ قَالَ مَلَكُ اَلْمَوْتِ : إِنَّ اَلدُّنْيَا بَيْنَ يَدَيَّ كَالْقَصْعَةِ بَيْنَ يَدَيْ أَحَدِكُمْ يَتَنَاوَلُ مِنْهَا مَا يَشَاءُ، وَ اَلدُّنْيَا عِنْدِي كَالدِّرْهَمِ فِي كَفِّ أَحَدِكُمْ يُقَلِّبُهُ كَيْفَ يَشَاءُ».
14 الميزان في تفسير القرآن نویسنده : العلامة الطباطبائي جلد : 2 صفحه : 225
15 الحج 46
16 ق ٣٧
بسم الله الرحمن الرحیم
Tohid_20_97_09_14آن عالم سنی در کتابش گفته است که باید بر خلیفه اجماع بشود یا نه؟ می گوید: نه اجماع چه نیازی است. اهل حل و عقد باشند، کافی است؟ اهل حل و عقد کل بلاد؟ نه. چرا نه؟ می گوید: چون در مدینة الرسول صلی الله علیه و آله و سلم بعد از حضرت که همه ی بلاد در سقیفه جمع نبودند. بعد [بحث] می رود جلوتر که جالب می شود. می گوید: اهل حل و عقد، آنهایی که در بلد هستند، باید اجماع کنند؟ می گوید: نه. چرا نه؟ می گوید: چون سیدنا ابوبکر را فقط سیدنا عمر با او بیعت کرد. یک نفر هم از اهل حل و عقد بیعت کند، کافی است.
شاگرد:؟؟؟؟ بچربد و بماسد. 1:17
استاد: واقعا می گوید یک نفر کافی است و او کرد و تمام شد..... شما صحیح بخاری را ببینید. بعضی روایات است که از کنارش همینطور رد شدیم..... در صحیح بخاری است، به نظرم از انس نقل می کند، در مسجد حاضر بوده است. وقتی که بیعت سقیفه شد، فردایش آمدند مسجد – حالا اگر ما بگوییم، می گویند اینها نقل شیعه هاست – چه کسی رفت منبر؟ اول عمر رفت منبر. خطبه ی مفصلی خواند و توضیح داد و امت را و اجتماع امت را. بعد آمد پایین و گفت: یا خلیفة رسول الله بفرمایید بالای منبر. [ابوبکر] نمی رفت. تا اینجا که می گوید: [عمر ابوبکر را] گرفت و با زور کشان کشان از پله های منبر او را بالا برد. حالا ما از دید یک سنی اگر بگوییم، می گوییم به خاطر تواضعش بود. نمی خواست و تواضع می کرد. اما از ناحیه دیگر...... علی أی حال این بود که نمی رفت و او با زور بالای منبر برد. در وقت منبر رفتنش هم همان او، یک نفر [همه]کاره بود.
شاگرد: همین جاست که می گوید نزدیک بود خلعش کنم خودم بروم بالا 3:13
استاد: در صحیح بخاری....
شاگرد: نه شیعه اینطور است.
استاد: ..... آن چیزی که ما مستند به کتاب آنها می گوییم، من همین اندازه یادم هست.
بسم الله الرحمن الرحیم
رسیدیم به اینجا که: لَيْسَ بِجِنْسٍ فَتُعَادِلَهُ الْأَجْنَاسُ وَ لَا بِشَبَحٍ فَتُضَارِعَهُ الْأَشْبَاحُ وَ لَا كَالْأَشْيَاءِ فَتَقَعَ عَلَيْهِ الصِّفَات
و لا کالاشیاءش خیلی از این حیث نزدیک می کند که مقصود اشیاء اینجا، افراد ناسوتی (مقابل ملکوتی) خارجی و عالم دنیاست که ما می گوییم فرد الطبائع، نزدیک می کند 4:52 اشیاء این است، پس اجناس، آن مرتبه ی تجرد بالا بالای آن اشیاء است، و شبح، آن تجرد برزخی است. احتمال این، از این ناحیه که کلمه ی اشیاء به کار رفته، نزدیک می شود. چون اگر جنس را به معنای ما له جنس بگیریم، خودش دوباره شیئ است، می شود تکرار؛ لیس بذی جنس. یادتان است که معنا کردیم. آن چیزی که جنس دارد. خب این خودش شیئٌ. شبح شیئٌ. پس چرا دوباره حضرت می فرمایند کالاشیاء. معلوم می شودکه آن شبح و آن جنس، این احتمال را کامل به ذهن القاء می کند که یک چیزی بود غیر «الاشیاءای» که حضرت در ادامه می فرمایند. این اشیاء یعنی همان فرد، فرد خارجی، به تعبیر ابجه. ابجه بود، آن چیزی که فرد آن کلی است. اما دستگاه بالاتر افراد که ساماندهی می کند تمام افراد را یعنی یک چیزهایی هست که خدای متعال از طریق آنها ابی الله أن یجری الامور الا باسبابها، اسباب مراتب خلقت قرار داده که چه بسا آن قبلی ها ناظر به آنها باشد. البته به عنوان احتمال و استظهار و ظهور اقوی و ظهور اضعف و اینطور چیزها عرض کردم. این تمام.
قَدْ ضَلَّتِ الْعُقُولُ فِي أَمْوَاج تَيَّارِ إِدْرَاكِهِ وَ تَحَيَّرَتِ الْأَوْهَامُ عَنْ إِحَاطَةِ ذِكْرِ أَزَلِيَّتِهِ وَ حَصِرَتِ الْأَفْهَامُ عَنِ اسْتِشْعَارِ وَصْفِ قُدْرَتِهِ وَ غَرِقَتِ الْأَذْهَانُ فِي لُجَجِ أَفْلَاكِ مَلَكُوتِه
چهار تا جمله..... تا حالا همه سه تا سه تا بود. اینجا چهار تا شده است. نمی دانم به ذهن شریف هیچکدام شما می آید یک وجهی که چطور شد تا حالا امیرالمؤمنین صلوات الله علیه سه تا سه تا جمله ها را ردیف می کردند با مفاهیم سه گانه، اینجا چهار تا شد. من یه مقداری فکرش را کردم، یک چیز خیلی روشنی – اسراری است در کلمات و فرمایشات معصومین که اگر بپرسیم به زیبایی همه ی نکاتش را بیان می کنند. اما وقت سخن بیان نمی کنند که بگویند من اینها را دارم بیان می کنم. اعمال ظرافت کاری ها را باید شنونده خودش عاقل باشد. این هم که مثل من که محضر خطبه ی امیرالمؤمنین مستمع باشم، عاقل نیستم. این است که این ظرافت کاری ها برای ذهن من مخفی است. اگر شما به ذهنتان الان هست یا بین راه آمد، حتما بفرمایید. فقط یک وجه به ذهن من آمد و آن وجه این است که از اول خطبه تا حالا امام علیه السلام محور جمله را خود خدای متعال قرار می دهند و توصیف می کردند. اما از اینجا دیگر محور خود خدای متعال و توصیف او قرار ندادند. آمدند سراغ خود مخلوقی که می خواهد پی به خدا ببرد. اینجاست که روال را تغییر دادند، می خواهند بگویند الان فصل دیگری است فرق دارد با قبلی. آنجایی که خدای متعال محور کلام من بود و توصیف من به او بازگشت می کرد، سه تا سه تا. از اینجا چون مطلب تغییر کرده آن شماره هایی را که با همدیگر ردیف می شد، شده چهار تا؛ تا آن سبقه ی قبلی را نداشته باشد. حالا نکته ی جالب این است، همین چهار تایی که الآن حضرت در این چهار تا جمله می گویند: عقول، اوهام، افهام، اذهان. همین چهار تا در چند جلسه ی قبل، حضرت فرمودند. فرمودند: عَنِ الْأَوْهَامِ أَنْ تَكْتَنِهَهُ؛ عَنِ الْأَفْهَامِ أَنْ تَسْتَغْرِقَه؛ عَنِ الْأَذْهَانِ أَنْ تُمَثِّلَهُ؛ طَوَامِحُ الْعُقُول؛ که آنجا بحث کردیم راجع به همین ها، این چهار تا و تفاوتشان. حضرت همان الفاظ را فرموده بودند، اما اینجا دوباره تکرار همانها: اوهام، عقول، اذهان و افهام. تفاوت چیست؟ جمله های قبلی را نگاه کنید. درست است که آنجا اسم ذهن و ..... برده، اما محور توصیف چه بود؟ خدای متعال. عبارت این بود: مُمْتَنِعٌ عَنِ الْأَوْهَام؛ ممتنع وصف کیست؟ وصف خدای متعال. خدا را دارند توصیف می کنند. خدای متعال ممتنع عن الاوهام، ممتنع عن الافهام، ممتنع عن الاذهان. اما اینجا نه [به این صورت نیست] می آیند سراغِ.... 9:57 البته قَدْ يَئِسَتْ مِنِ اسْتِنْبَاطِ الْإِحَاطَةِ بِهِ طَوَامِحُ الْعُقُولِ وَ نَضَبَت آن حالت توصیف را نداشت، توصیف مستقیم. این عرض من برای آن جمله اش، دچار سؤال می شود. این تنها وجهی که در ذهن من قاصر آمد.
شاگرد: بعدا دو تایی هم دارد.
استاد: بعدا دو تایی هم دارد. قبلا دو تایی نبود. دو تایی بعدا داریم.
شاگرد: سه تایی، چهار تایی، سه تایی، دو تایی.
استاد: این مجالش باز است، فکرش بفرمایید هر چه به ذهنتان آمد که به جا باشد مناسب این کلمات نورانی امام علیه السلام باشد را حتما به ما هم بفرمایید استفاده کنیم.
شاگرد: یک وجهش هم این است که خدا فرد است، سه هم فرد است.
استاد: یعنی عدد فرد است. چون فرد در خطب و روایات به کار می رود، فرد یعنی همان واحد. فرد یعنی تک؛ سه تک نیست. فرد است به معنای این که یعنی یک جفتی در آن هست و آخر کار یکی باقی می ماند. اصطلاح حساب. وتر است. در آن روایت مکرر بحثش شد: إِنَّ اللَّهَ فَرْدٌ يُحِبُّ الْوَتْرَ وَ فَرْدٌ اصْطَفَى الْوَتْر.... وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْر.... شفع و وتر، زوج و فردند. اما فرد در این اصطلاحات به معنای همان تک و منفرد.
شاگرد: رد که نمی خواهید بکنید؟ 11:35
استاد: رد نکردم. با کلمه ی فردش.... ایشان گفتند فرد، گفتیم تأویل می کنیم مثلا وتر، اوتِرُ. در روایات در فقه خیلی داریم. مثلا می خواهید سرمه بکشید، أوتِرُ. میل سرمه را وتر وتر بکشید: یا یکی، یا سه تا، یا پنج تا، یا هفت تا. زوج نباشد. خرما خوردن
شاگرد: تسبیحات نماز هم اینطوری است
استاد: تسبیحات نماز هم همینطور است. حالا یا افضل است یا..... ظاهرا افضل باشد، که در سبحان الله دو تا نخوانید. یا یکی یا سه تا یا پنج تا یا هفت تا.... اوتر، وتر مناسبت با این دارد.
شاگرد: آن دویی هم که آمده، اوصاف مخلوق است؛ لا ؟؟؟؟ و لا وصف ؟؟؟؟؟ 12:23
شاگرد 2: اینجا هم شاید بگوییم دو تا دو تاست.
استاد: می فرمایند اینجا هم چه بسا بگوییم دو تا دو تاست به جای چهار تا.
شاگرد: عقول و اوهام، افهام و اذهان.
استاد: حالا این وجوهی است که به ذهن هر کدام که آمد، یک تأملی بکنید اگر سر رسید رها نکنید، بفرمایید که استفاده کنیم.
شاگرد: این چهار تا قوای ادراکیای نیست که ما طمع می کنیم خدای متعال را با آنها بشناسیم؟ فقط حس را نگفته است در اینجا. حس را یک وقت ما طمع نمی کنیم که با او خدا را بشناسیم. یا فهم است یا عقل است یا وهم است یا ذهن است. چیز دیگری داریم ما؟
شاگرد 2: قلب
شاگرد 3: ؟؟؟؟ با حس هم بوده، نبوده؟ 13:14
استاد: چیزهای دیگر را در آن جلساتی که قبلا صحبت شد، مقداریش ذکر شده بود. عقل و فهم و وهم و ذهن که اینجا آمده بود؛ لبّ، خاطر، هاجص، رویه، فکر، ادراک، تقدیر، تصویر (تصویره)، تکلیف، مشاعر، حواس، ضمائر اینها چیزهایی است که در روایات به کار رفته است، برای فکر کردن راجع به خدای متعال. تنها واژه ای که مشکلی ندارد در ارتباطش با خدای متعال، قلب است. دیگه آن خیلی جالب است روایات در این باب که قلب. رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَان دل یک دستگاه دیگری دارد. القلب حرم الله. لَا يَسَعُنِي أَرْضِي وَ لَا سَمَائِي. مرحوم مجلسی یک باب در بحار دارند: باب القلب و اوصافه نمی دانم یا باب القلب و سلامته و مرضه [باب 44 القلب و صلاحه و فساده و معنى السمع و البصر و النطق و الحياة الحقيقيات] یک اضافه ای دارند. خیلی باب جالبی است.
شاگرد: جلد 67 است.
استاد: در باب ایمان و کفر است. حتما مراجعه کنید. چه روایات نابی مرحوم مجلسی آورده اند برای قلب در آن باب.
شاگرد: قلب که می فرمایید مقابل عقل و وهم و .... اینها چون ادراکاتشان هر چه باشد، حصولی است. آن معلوم است اصلا سنخ ادراکش فرق دارد که مشکلی ندارد 14:30
استاد: سنخ ادراکش سنخِ......
شاگرد: سنخ وجدان و امثال اینهاست.
استاد: حالا شوخی است الفاظی که می گویند. یک جور کارش کار آیینه و عکس برداری نیست. کار آنلاین است. قلب یک کار دیگری می کند. حضرت فرمودند دریا چهار موجه که می شود، آنجا دیگر عقل کار نمی کند که عقلش بگوید که حالا یک کسی هست که من را نجات بدهد. اصلا آنجا عقل تعطیل است. وهم تعطیل است. دریا چهار موجه الآن داری میروی، تمام شد کار. آنجا بخواهی بگویی..... تمام مشاعر و قوای او همه تعطیل می شود. دیگه همه هنگ می کنند. تمام است. چه چیزی آنجاست؟ آنجاست که قلب فعال می شود. آن قلبی که حالا دیگر وقتش است که دیگر ربطی به درک و اینها ندارد. قبلا عرض کردم: نمازی را که این شریعت ختمیه به دست مسلمانها داده است و هیچ هم قدرش را نمی دانیم – من به سهم خودم هیچ – این نماز کاری که می کند بالاتر از آن وقتی است که کشتی چهار موجه می شود. اینها را ما آن علماء بزرگی که دیدیم تأکید داشتند.... نماز را وقتی که می گویند: بایست [و بگو] الله اکبر. الله اکبر یعنی چه؟ مکرر عرض کردم: خدا بزرگتر است. حضرت فرمودند، شاید هم خود حضرت سؤال کردند: یعنی چه که خدا اکبر است؟ [راوی جواب داد] یعنی اکبر من کل شیئ. حضرت فرمودند: حدّدته. اینکه خدا نشد که می گویی از همه بزرگتر است. گفت پس چه بگویم؟ فرمودند: یعنی الله اکبر من أن یوصف. که اگر دقت کنید دقیقا معلوم است. یعنی الله اکبر من أن یوصف ولو یوصف بأنّه لا یوصف. یعنی موتور توصیف، نه نفی توصیف. الله اکبر من أن یوصف ولو یوصف بأنّه لا یوصف. اصلا می خواهد وصف نباشد، لا یوصف. وقتی می خواهی نماز بخوانی: الله اکبر. یعنی چه؟ یعنی یک موتوری خدای متعال در شما گذاشته است، موتور توصیف است. اینجا جای توصیف نیست. این موتور را خاموش کن، بگو الله. خب اگر موتور را خاموش کنم که تعطیل محض شد. توصیف را خاموش کنم؟ بله. حالا شاهدش را می خواهم بگویم. می گوید این موتور را خاموش کن، دو سه تا جمله که گفتی، معلوم می شود. الله اکبر، بعد چی؟ بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین. الرحمن الرحیم. مالک یوم الدین. ایاک.... این «ک» کیست؟ کاف کجا بود؟ شما که تعطیل کردید موتور توصیف را؟ توصیف را تعطیل کردید. اتفاقا تعطیل کردید تا بگویید: ایاک. آن توصیف که تعطیل شد، حالا اینجا، فضا فضای دیگری است. بعضی از قضایا حالا وسط مباحثه به ذهن می رسد. برای خود من پیش آمده، خیلی جالب است. اینکه می گویند فطرت سر جایش...... تازگی هم دیدم آمده بود، همین کسی [رئیس جمهور] که مال روسیه هست، جوانیش در کمونیستی بوده، اما از او در این انتخابات پرسیدند که نظر تو راجع به خدا چیست؟ یک چیزی گفت عجیب و مطابق واقع. گفت من معتقدم حتی آن کمونیستی ترین افراد، به موقع خدا را درک می کنند. بعد مثال زد. گفت زمانی که جنگ جهانی بود، همین کمونیست های دو آتشه وقتی از سنگرشان می خواستند تهاجم کنند، وقتی می خواست از سنگر برود بیرون و هجوم کند به دشمن و می دانست در معرض تیر است، آنجا خدا را همه می دیدند. تازگی این حرف را زده است.
شاگرد: پوتین؟
استاد: بله. در همین انتخابات اخیرش از او پرسید، پخش کردند. خیلی عالی است اینها. باید ثبت کنید. اینها حرفهای مهمی است. کسی که همه ی جوانیش در زمان کمونیستی طی شده است. او دارد می گوید من می بینم کمونیست دو آتیشه......
حالا اینکه او گفت، من خودم یک [مصداق] دیگر دیدم. حدود شاید 30 سالگی بود. مجلسی نشسته بودم، عده ای از این پیرمردهای زمان رضا خان و توده و اینها بودند که داشتند حرف می زدند. شاید غالبشان هم گرایششان توده ای و کمونیستی و ..... بود. من هم آنجا نشسته بودم فقط مستمع بودم و اینها هم با همدیگر حرف می زدند. یکی از آنهایی که سنّش بالا بود و در سن پیری بود ولی گرایش های توده ای و بی خدایی داشت و روشن هم بود و حرفش را می زد – در همان مجلس هم چقدر بی خدایی ها کرد – بعد این را گفت.... خیلی جالب است، داشت توضیح می داد برای رفیقش که سوار ماشین بودم – یک پیکانی داشت – تنها داشتم از یک دهی بر می گشتم از حومه یزد به طرف یزد بیایم. گفت از یک گردنه ای از آنجا سرازیر می شوند – که آنجا پلنگ و گرگ و ..... معروف است که زیاد دارد – من هم ساعت یازده شب بود و جاده خلوت بود. به من نمی گفتند، من مستمع بودم بلکه به آن رفیقش می گفت. گفت: آمدم از گردنه و افتادم در دشت و آنجایی که محل خطر است و بیابان هم تاریک و خلوت. گفت یک دفعه دیدم ماشین دارد به این طرف آن طرف می رود. گفتم: خدایا این وقت شب. این «خدایا» را او نگفت، من دارم توضیح می دهم. گفت مجبور شدم ایستادم. در ماشین را که باز کردم، دیدم چرخ ماشین من پنچر است. گفتم ای خدا.... چنان ای خدایی گفت، همینطور عادی؛ عرفی نبود. یک وقت است که می گوییم عرفی می گوید، یک وقتی هم هست که کاملا..... حالش این بود. ای خدا الآن گرگ و من هم اینجا دستم به هیچ چیز بند نیست. یک ای خدای بسیار فطری. من خودم از گوش کسی که می گفت من کمونیستم، شنیدم. استدلال می کرد که خدا نیست. اما اینجا که می رسد.....21:20
علی أی حال شما فرمودید مشاعر ادراکی و قلب....، حرف به اینجا رفت.
واقعا در روایات، قلب و اینکه خدای متعال با قلب بنده اش چه کار می کند، این قلوب چطور با خالق خودش تماس می گیرد، عجائبی است که باید حساب جدا برایش باز کرد. اما وقتی توصیف ......
شاگرد: در بیان کلاسیک قلب را به چه چیزی ترجمه می کنند؟ بحث علمی حوزه؟ 21:47
استاد: ترجمه ی فارسی منظورتان است؟
شاگرد: نه؛ در بیان کلاسیک چه می گویند؟
شاگرد 2: کدام مرتبه از روح و نفس است؟
استاد: یعنی وقتی که مثلا می خواهند داعی را بگویند در نیت، فقه منظورتان است؟
شاگرد: نه، فلسفه و عرفان.
استاد: من نمی دانم. این از چیزهایی است که از متخصصین باید بپرسند. واقعا بعضی از چیزها، جایش و تعیین جای آن مهم است. مثلا اول تا آخر نهایه نمی دانم کلمه ی قلب آمده است یا نه. ذکر شده یا نه. در بعضی از کتاب ها هم که می گویند: روح و قلب و ...... جایش شناور است. مرحوم صدوق در خصال دارند در باب هفتگانه: الذکر مقسوم علی سبعة [اعضاء] که یکی آنجا شاید قلب را می آورند، کنارش روح را هم می آورند؛ ولی مستند به معصوم نیست. از آن روایت های خصال که به غیر معصوم می رسد، همین روایت است. حالا آنها چطور معنا می کنند، باید ازشان پرسید.
شاگرد: یعنی می خواهم بگویم که این بحث قلب، در بحث ها نیست. 23
استاد: یعنی به عنوان..... آنها می گویند قلب مخزن ادراک است، محور ادراک است، جوهره ی روح است. اما به عنوان یک بحث فلسفی بگویند، من یادم نمی آید. آنهایی که کار کرده اند، تدریس دارند، تدرس دارند، اگر چیزی یادتان است که قلب را به عنوان یک چیزی...... آنها وقتی می گویند که نفس مجرد است، دیگر می گویند تمام؛ بدن و آن نفس مجرد. نهایتا می گویند مرتبه تجرد برزخی، بدن مثالی. کلاسیک، همین سه تا است.
شاگرد: در فرمایشات عرفا و .... یک بیانی دارند نفس و قلب و روح؛ می گویند کلا.... 23: 40
استاد: هفت تا: خفی و اخفی .....
شاگرد: آن روح را تقسیم می کنند به ؟؟؟؟؟ و خفی؛ اصلش این است که می گویند: نفس پایین تر مرتبه ی باطنی، قلب وسطی، و روح مرتبه ی بالاتر؛ و اینها را تطبیق می کنند به سه مرحله در قرآن: می گویند صدر و قلب و فؤاد. یعنی مرتبه ی پایینی، باطنی انسان؛ صدر؛ مرتبه ی وسطی، قلب؛ و مرتبه بالاتر، فؤاد....
استاد: اینها ذوقیات است. یعنی کلاسیک نیست. اینها یک تطبیقات ذوقی است و لذا متفق درش نیست.
شاگرد: اصلا کلا در حرفهای فلسفی نیست. یعنی بیشتر همین حرف های عرفانی است. 24:20
استاد: شما مقصودتان ذوقیات بود یا نه؟
شاگرد: با هر چه که می شود پیگیریش کرد.
استاد: قلب را در کتب ذوقی مفصل برایش دارند. دسته بندی هایی و مراتبی را... روح را دسته بندی می کنند: هفت تا، پنج تا؛ اینها را دارند. قلب را هم نام می برند – تا اندازه ای که در خاطرم هست – در بعضی از تقسیماتش اصلا اسمی از قلب نیست. در بعضی هایش هست. علی أی حال در اینکه اخفی هفتمیاش هست، اینها مشترکند؛ خفی و اخفی. آن هم مقتبس از آیه ی شریفه است: فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى یک واسطه می گویند سرّ و خفیّ و اخفی. اینها اقتباساتی است ذوقی. کلاسیکش همین است که من عرض کردم در می آید به برهان: بدن، تجرد برزخی که بعدا اضافه شده است – که باز هم در مشاء نبوده است – و تجرد. روح است که مجرد است، مرتبه ی خیال منفصل و برزخ است که مال واسطه است، تجرد میانه است؛ و بدن که مادی محض است. این کلاسیکش است که آمده است. اما واقعا از حیث خود استدلالات، بیش از این می شود حرف زد. خیلی بیشتر از اینها می شود حرف زد.
شاگرد: این مراتب، همان هایی که ما الآن در صددش هستیم؟ یعنی سنخ دریافت خدای متعال؟
استاد: نه. قلب به این معنایی که الآن صحبت شد، به این معنایی که گفته می شود نیست؛ قلب. حضرت فرمودند: سمّی القلب قلبا لأنّه یتقلّب به نظرم روایت دارد. [من بررسی کردم، روایتی پیدا نکردم] قلب، یعنی از حالی به حالی می رود. یقلّبه کیف یشاء که در آن دارد. از این حال به آن حال می شود. این مال قلب است. علی أی حال یک مخزن مهمی است، یک شأن مهمی است از روح که عمده ی فعالیتش و رشدش و حالاتش در اثر نزولش است در دار دنیا، که اگر فرض بگیریم به عالم فعلیت تامه برود، به این صورت دیگر قلب نخواهیم داشت در فعلیت تامه.
شاگرد: ؟؟؟؟ بین انگشت، بین اصبع 26:40
استاد: یقلّبه همین است. در بحار هم هست. من ذیل عبارت را خواندم. یقلّبه کیف یشاء.
شاگرد: قلب، کار عمده اش درک است؟
استاد: همین صحبت بود که الآن ایشان گفتند، من به اینجا رفتم؛ فهم و عقل و..... کارشان درک است؛ ولی درک یک لغتی است که چند جور قصد می کنیم؛ لفظ یکی است ولی چند جور قصد می کنیم. قلب هم درک می کند اما سنخ درکی که قلب دارد با سنخ درکی که عقل و فهم و .... دارد، فرق می کند. سنخ درک قلب، درک همان حضور است، علم حضوری است که در منطق می گفتند. اما درکی که عقل و فهم و .... دارند، حصولی است. خود عقل به معنای یک شأن مهم از قلب، بله آن معنا را دارد، علم حضوری هم دارد. عقل مدرکات حضوری دارد که آن ........ در یکی از مباحثات بود که راجع به سر رساندن مطالب نفس الامری و یقینیات، راجع به علم حضوری عقل و تفاوتش با علم حضوری نفس یک بحث هایی قبلا شد. استحاله ی تناقض را، عقل به علم حضوری درک می کند ولی نفس به علم حضوری درک نمی کند. مقابلش، نفس به علم حضوری محبت را، گرسنگی را، تشنگی را و امثال اینها را درک می کند. علم حضوری نفس به حالات نفس مثل گرسنگی و تشنگی، با علم حضوری نفس نسبت به یقینیاتی که نفس واصل به نفس مطابَق معقول است، دو نوع علم حضوری است. در کتابها، این طور تقسیم بندی را من یادم نمی آید که باشد. ولی فکر می کنم که این تقسیم بندی نیاز است. نیاز کلاسیک است و تا جدا نکنیم خیلی از بحث ها حل نمی شود. نحوه ی تفاوت گذاشتن دو تا علم حضوری.
شاگرد: فرمودید کجا؟ من آن بحث نبودم 28:40
استاد: آن وقتی که عرض می کردیم که رمز اینکه بدیهیات قابل تشکیک نیست و ما به [آنها] واصل می شویم، با شبهه ی مهم شناخت، چطوری حل می شود.
شاگرد: در کجا گفتید؟ در اصول؟ 29
[اینجا یک شوخی بود که از تایپش صرف نظر شد ولی خیلی جالب بود.]
شاگرد: علم حضوری عقل و علم حضوری نفس
استاد: قوه ی درّاکه عاقله، وقتی حاضر می شود در متن نفس الامر، می یابد مُدرَک را در متن نفس الامر به علم حضوری؛ حالا آن هم به نحو فناء است که درست هم گفته اند فرق می کند با مشاعر ما که درک می کند شؤونات و حالا خودش را
شاگرد: این تعدد با بساطت نفس تضاد ندارد؟
استاد: نه هیچ تضادی ندارد.
شاگرد: چون جنبه ی تعدد لحاظ می شود، چون اگر مُدرَکتان مثلا بسیط است..... 30:20
استاد: حیثیات نفس الامریه، وحدت یک وجود واحد را منثلم نمی کند. مثل یک نقطه ای که – مثالش را هم نقطه عرض می کنم – مرکز دائره است و هیچ جزء هم ندارد؛ فرض نقطه بودن به این است که هیچ جزئی نداشته باشد، اما همین نقطه ای که مرکز دائره است چند تا قطر می توانید از آن رد کنید؟ بی نهایت آیا همه این خط ها (قطرهای دائره) از این مرکز رد می شود یا نه؟ آیا این مرکز نسبتی با هر کدام از این قطرها دارد یا ندارد؟ نسبتی که با این قطر دارد، دقیقا همان نسبتی است که با آن قطر دارد؟ نه. پس همین نقطه ای که بسیط است می تواند با بی نهایت اشیاء، بی نهایت تحیّث های مختلف، رابطه برقرار بکند. به این حیثی که رابطه برقرار می کند، دقیقا عین آن حیث نیست. مانعی ندارد.
شاگرد: از حیث تعدد حیثیت؟؟؟؟ 31:25
استاد: تعدد حیثیات نفس الامریه. نه حیثیات فرضیه. حیثیاتی که در متن نفس الامر، حق است درست است و ثابت است و عقل ما هم درکش می کند.
شاگرد: این قلب صنوبری مادی که به او قلب می گوییم، صرف یک تسمیه است یا نکته ای دارد؟
استاد: ظاهر مشابهتش که هست؛ آن شأنی از روح که یتقلّب، با ضربان قلبی هم که الآن دارد کار می کند این هم یتقلّب، ضربان. عجیب ترین عضو است. همه ی بدن ما آرام است و او زیر ثانیه می بینید که چقدر هم باید کار عظیمی انجام بدهد. شوخی نیست، زیر ثانیه. در یک دقیقه (60 ثانیه) قلب معمولی چند بار باید بزند؟ 70 بار یا 80 بار. یعنی در یک ثانیه، یک بار زد و کار بعدیش را هم شروع کرد. یک و نیم بار زد مثلا. خیلی عجیب است، زیر ثانیه. همین یک بار زدن چقدر کار باید انجام بدهد. چند تا دریچه باید ببندد، باز کند، از این مسیر بفرستد به ریه. از آن مسیر بفرستد به مغز. شما تشکیلات قلب را که می بینید، زیر ثانیه اینقدر دستگاه عظیم؛ یتقلّب..... آن وقت این یتقلّبی که شما برای قلب فرض می گیرید که مشهود است برای آن قلبی که یتقلّب در عالم ملکوت، رابطه ای با این دارد یا ندارد؟ این چیزی که فعلا گفتیم – و کارمان در رفت – صرف مشابهت است، یک نحو استعاره است و تشابه. اما ظاهرا واقعیت این است که – ولو الآن دکترها خوششان نیاید – اما واقعا آن قلبی که مخزن ادراکات و احساسات است، با همین قلب ارتباط دارد ولو از طریق دماغ باشد منافاتی ندارد. ظهورش اینجاست. که گفته اند و مثال هایش
شاگرد: دماغ یا دماء؟33:30
استاد: دماغ، یعنی مخ، مغز. می تواند، یعنی منافاتی ندارد. اینها را گفته اند. مثلا کسی که یک دفعه احساس می کند که دزد در خانه آمده است، به شدت می ترسد؛ آیا هیچ وقت شده است که دست بگذارد روی سرش و بگوید ای وای؟ [بلکه] می گذارد روی سینه. سینه است که ترسیده، ناراحت شده است. قلب شروع کرده به زدن. امروزه هم اینها را توضیح می دهند که چرا. مغز درک می کند، فشار بالا می رود، برای بالا رفتن فشار باید ضربان قلب بالا برود؛ چیزهای طبیاش همه روشن است. اما اینکه آن ادراک با این دستگاه بدن، ظهور هر کدام کجاست، منافاتی ندارد. مهمتر اینکه هنوز تازه بشر چه می داند که خدا در این قلب چه قرار داده است. فعلا آن شناسایی که بشر...... شما ببیند، می گویند کبد 20 تا 50 تا 100 تا کار انجام می دهد. برای قلب – تا آنجا که من می دانم – فعلا بشر می گوید قلب پمپ است، فقط همین. ماهیچه هایی است که پمپ خون است. کبد را می گوید که چقدر نقش ایفاء می کند؛ متحیر است بشر در نقش هایی که کبد انجام می دهد. اما برای قلب ولو ساختمان قلب عجیب است، اما نقش یعنی آن کاری که انجام می دهد، می گویند پمپ بدن است. آن وقتی هم که زیاد می زند و ...... می خواهد فشار برود بالا چون یک چیزی را مغز درک کرده است، آیا اینطوری است؟
شاگرد: یکی از اساتید امروز مطابق فرمایش ما می فرمودند که یک مقاله ای اخیرا خواندند که این قوه ی درک اصلی، دارک اصلی، همین قلب است و به وسیله مغز این درک دارد صورت می گیرد. حالا بحث مرگ مغزی و .... بودند، - طبق همین فرمایش – گفتند بعضی از محققین متخصص به این رسیده اند که....
استاد: این باید مستند ذکر بشود
شاگرد: اما من یک سؤالی از ایشان پرسیدم که اگر قلب بخواهد درک کند، ما قلب مصنوعی داریم، یک تکه آهن است [ولی با این حال] درک هم صورت می گیرد. ایشان گفت: من نمی دانم..... حالا من این را از شما سؤال می کنم.
استاد: نه. این اندازه نمی شود [این مطلب را گفت] باید مستند باشد. تا الآن آن چیزی که مستند است و به هر کتابی مراجعه کنید، می گویند اینکه قلب می زند به خاطر مخچه ی انسان است. یک بخشی از مخ هست که خدای متعال سیستم مستقل قرار داده است. ربطی به فهم و اراده ی ما ندارد. و آن مخچه، ضربان قلب را تنظیم می کند که در ساقه ی مغز است نزدیک نخاع. شروع نخاع از آنجاست. اینها را اول شما باید مطلع بشوید بعد از طریق فن خودشان با مثلا یک کشفیات علمی جدید به زبان خودشان جواب بدهید. این را ما نیاز داریم. و الا الآن از واضحات است که قلب ضربانش تمام می شود اگر شما در مخچه اش دستکاری بکنید؛ قلب شما ریتمش و ضربانش همه تغییر می کند. چون دستور اینکه قلب چطوری بزند، مربوط به مخچه است..... اینها را باید عوض بکنیم.
شاگرد: علامه طباطبایی در المیزان جلد 2 صفحه ی 222 [البته صفحه 223 هست] (كلام في معنى القلب في القرآن، خیلی مفصل هست و فقط همین قسمت را می خواهم عرض کنم که خلاف بحث های کلاسیک است؛ می فرمایند: و قد رجح الشيخ أبو علي بن سينا كون الإدراك للقلب بمعنى أن دخالة الدماغ فيه دخالة الآلة فللقلب الإدراك و للدماغ الوساطة.... یعنی خلاف بحث های کلاسیک است. اینهایی که می گویند مغز درک می کند... ایشان البته استشهاد به آیات هم می کنند و بحث را خیلی مفصل وارد نمی شوند، ولی می گویند قلبی که درک می کند، مغز ابزار قلب است. با آیات شریفه هم تناسب دارد.
استاد: وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتي فِي الصُّدُور..... لهم قلوب لا یعقلون بها [البته آیه چنین است: فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها؛ و همچنین این آیه: لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها] ..... لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيد. مطالب آیات شریفه راجع به قلب یک بحث تفسیری بسیار زیبا و گسترده در ذیل خودش دارد.
علی أی حال – بحث به اینجا رفت – این چهار تایی که اینجا حضرت فرمودند، توصیف است و لذا حضرت می فرمایند توصیف مطلقا راجع به خدای متعال، علم حصولی، ادراکات و توصیفات حصولی محال است. و اصلا راه ندارد.
حالا ما بحث های لغوی داشتیم که همهاش ماند.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین
تایپیست: مجید