بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۳۹۷

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده

تقریر سابق آقای مجید در ذیل صفحه است


تقریر جدید:

بسم اللّه الرحمن الرحيم

سلسله درس­گفتارهای شرح توحید شیخ صدوق در سال 1397 ش؛

جلسه­ی دهم: 30/8/1397 ش.

«ليس بجنس فتعادله الأجناس ، ولا بشبح فتضارعه الأشباح ، ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات»

مسبوقیت ذات الهی نسبت به تجرد عقلی، تجرد مثالی و عالم ماده

در این خطبه شریفه، به صفحه­ی هفتادم رسیده بودیم. در دنباله­ی عبارت، حضرت علیه السلام فرمودند:

«ليس بجنس فتعادله الأجناس ، ولا بشبح فتضارعه الأشباح ، ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات»1.

«ليس بجنس فتعادله الأجناس»؛ فتعادلُه یا فتعادلَه. «ولا بشبح فتضارعه الأشباح»؛ تضارعُه یا تضارعَه. «ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات». ملاحظه می‌کنید این هم از جملات سه­گانه است. حضرت علیه السلام، از ابتدای خطبه، سه تا سه تا، بیاناتی داشته‌اند. این هم آخری است. فقره­ی بعدی، چهارتایی می‌شود.

خدای متعال جنس نیست تا جنس‌های دیگر معادل و عدل او شوند. خدای متعال شبح هم نیست تا اشباح شبیه او شوند. مضارعة، همان مشابهت است. خداوند متعال، مثل اشیاء نیست تا صفات بر او واقع شود. همه­ی خطبه‌ها، خصوصیات منحصر به فرد یا مشترکی دارد. این خطبه، میان همه­ی خطبه‌های دیگر …؛ کسی که کلاس رفته است و کلاس منطق، حکمت و کلام را خوانده است، وقتی این عبارات را می‌بیند، ناخودآگاه، آن مطالب کلاسی، در ذهنش تداعی می‌شود. هم خود ریخت معانی و هم واژه‌ها؛ این خودش از عجایب این خطبه است. مدت­ها در ذهن بنده بود و با عنایت خاصی بر می‌گشتم و عبارات را نگاه می‌کردم. الآن در این­جا جنس، شبح و شیء، داریم. یا حضرت علیه السلام، در چند سطر بعدی می‌فرمایند: «مستشهد بكلية الأجناس على ربوبيته».

در این­جا، «جنس» یک معنای لغوی ای دارد. واژه‌هایی که حضرت علیه السلام، در این­جا به کار برده‌اند، «جنس»، «معادله و عِدل»، «شبح»، «مضارعه» و «وقوع» است. حضرت علیه السلام، سه مطلب را فرموده‌اند و در عبارت ردیف شده است. ولی سه مطلب منفرد است. مثل سه کپسولی که کنار هم قرار می‌گیرند. ربطی به هم ندارند. اندرون هر کدام یک چیزی است که کنار هم گذاشته‌ایم. مثل قفسه­هایی که برای کتاب است. کتاب‌ها به هم ربطی ندارد، یکی از آن‌ها مربوط به این علم است و در قفسه کنار هم می‌گذاریم. در خطبه هم، مانعی ندارد. محال نیست که مطالب معرفتی منفرد را کنار هم بگوییم.

اما آیا در این عبارت به این صورت است؟ یعنی ما سه چیز داریم؛ یکی جنس است؛ خدای متعال جنس نیست. یکی شبح است؛ خدای متعال شبح نیست. یکی هم اشیاء است که خداوند متعال شیء نیست. یعنی در سه عبارت، سه مطلب بیان شده است. به این صورت است؟ یا خیر، این سه مطلب در عبارت، کمال ارتباط را دارند؟ کمال ارتباط را دارند که حضرت علیه السلام دارند از چیزی که در تکوین هست، سخن می‌گویند؟

احتمال مرجوح در معنای فقره؛

نفی فردِ جنس بودن از خداوند متعال

قبل از این‌که این را بررسی کنیم، مانعی ندارد که لغاتش را بررسی کنیم. لغاتش مبهم نیست. بهتر این است قبل از این‌که بررسی لغوی کنیم، از حیث معنا جلو برویم. وقتی نیاز به معنا شد، لغتش را بررسی کنیم. آنچه که می‌خواهم عرض کنم، این است: این‌که حضرت علیه السلام می‌فرمایند: «لیس بجنس»، از سیاق عبارت حضرت علیه السلام چه می‌فهمید؟؛ مقصود حضرت علیه السلام در این­جا چیست؟ خدای متعال جنس نیست. یعنی می‌خواهد بگوید آن جنس کلی نیست؟ یا فردی از آن جنس نیست؟ یک وقت است که می‌گوییم خداوند متعال، یک فردی از جنس نیست که «فتعادله الاجناس». مثلاً انسان از یک جنسی است. جنسش انسانیت است. حیوانیت است. «فتعادله الاجناس»؛ چیزهای دیگر هم فردی از جنسی هستند، لذا با هم مشابه می‌شوند. این یک جور بیان است. پس لیس اللّه سبحانه و تعالی فرداً من جنس فتعادله الافراد الاخر من الاجناس الاخر. حضرت علیه السلام می‌خواهند این را بفرمایند؟ لذا در ادامه می‌فرمایند: «و لا من الاشباح»؛ خداوند متعال شبه هم نیست. یعنی یک فردی از اشباح نیست. یک فردی از اشباح نیست که با شبح­های دیگر مثل هم شوند. «و لا کالاشیاء»؛ مثل یک شیء دیگر هم نیست. آیا حضرت علیه السلام می‌خواهند این را بفرمایند؟ یا نه، اگر به این صورت بود که بیان بیشتری می‌خواست. یعنی حضرت علیه السلام نمی­فرمودند: «لیس بجنس». بلکه باید بگویند: «فردٌ من الجنس».

معنای راجح؛ نفی جنس از خداوند متعال

در روایت باب بعدی؛ «باب معنى الواحد والتوحيد والموحد»، روایت سوم؛ روایتی است که مکرر از آن صحبت کرده‌ایم. در بحبوحه­ی جنگ جمل، اعرابی از حضرت علیه السلام پرسید: «أتقول انّ اللّه واحد؟»؛ حاضرید به خداوند بگویید که یکی است؟ حضرت علیه السلام فرمودند: واحد چهار معنا دارد. به دو معنا می‌گوییم خداوند واحد است اما به دو معنا نمی‌گوییم. اولی آن این است: «فأما اللّذان لا يجوزان عليه ، فقول القائل : واحد يقصد به باب الأعداد». دلیلش را هم فرمودند. تا آن­جا که در دومی می‌فرمایند: «وقول القائل : هو واحد من الناس ، يريد به النوع من الجنس» اگر بخواهد بگوید که خداوند متعال نوعٌ من الجنس. یک کلی­ای مشترک بین همه­ی آن‌ها است، این هم یک جزئی اضافی یا جزئی حقیقی است. این هم «لایجوز علی اللّه». این خوب است. حضرت علیه السلام می‌فرمایند: «یرید به النوع من الجنس». خُب، این­جا که نمی‌توانند بگویند وقتی گفتیم: «النوع من الجنس» یعنی «لیس بجنس». فردی از جنس است. به خود خدای متعال نمی‌گوییم: «لیس بجنس». لذا با استیناس از این عبارت، در این­جا ذهن سراغ این می‌رود که حضرت علیه السلام می‌خواهند بفرمایند که خدای متعال، خود جنس نیست. نه این‌که فردی از جنس نیست. ولو آن معنا راحت‌تر درک می‌شود.

خُب، آیا معنا دارد بگوییم خداوند متعال جنس نیست؟؛ تازه می‌گویند: «فتعادله الاجناس»، نمی‌گویند: «فتعادله الافراد الاخر من اجناس اخر». بلکه می‌گویند: «فتعادله الاجناس»؛ جنس‌ها برابر او باشند. مگر جنس چیست؟؛ جنس که چیزی نیست. یک کلی است که ذهن آن را انتزاع می‌کند.

سه عالم تجرد عقلی، تجرد مثالی و ماده

خُب، اگر برگردیم و حرف‌هایی که متفکرین زده‌اند را ببینیم، چه بسا خیلی از آن‌ها از همین بیانات گرفته‌اند و تدوین کرده‌اند. در کتاب‌های درسی، ثنائی و ثلاثی هستند. در کتاب‌های حکمت و کلام به این صورت هستند. مثلاً می‌گویند مادی و مجرد. متکلمین می‌گویند: «لامجرد سوی اللّه» و همه­ی مخلوقات هم مادی هستند. این یک مبنا است. حکمای مشاء، می‌گویند: مجرد داریم و مادی. مادی برای عالم ماده است. مجرد هم یکی خدای متعال است و مجردات دیگر هم هستند. این هم مبنای معروفی است که مشاء دارند.

آنچه که از زمان حکمت اشراق شروع شد و تا به حال هم شما همین را در کلاس می‌بینید؛ جا گرفته است. می‌گویند طبقات عالم ثلاثی است. سه­گانه است: عالم تجرد تام، عالم مادیت تام، عالم برزخ. عالم مثال، عالم عقل و عالم ملک و ماده. خیلی از این‌ها بحث شده است. کتاب‌ها و رساله‌ها نوشته شده است. عالم عقل، عالم تجرد تام است؛ کلیات محضه، کلی سعی، مجرداتی که محیط بر زمان و مکان هستند. از ماده و آثار ماده تجرد دارند. اگر یادتان باشد، اصطلاحات کلاسیک آن، همین است. تجرد تام، مجرد از ماده و آثارش است. مادی چیست؟ مغمر در خود ماده و آثار ماده است. صور نوعیه منطبعه هستند. بین این دو چیست؟ تجرد برزخی است. عالم مثال است. عالم مثال، مجرد از ماده است اما نه از آثار ماده. یعنی مجرد از آثار ماده نیست، آثار و خواص ماده را دارد، اما خود ماده را ندارد. خواص آثار چیست؟ شکل، رنگ و … . وقتی شما وارد عالم مثال می‌شوید، می‌بینید میوه رنگ دارند. شکل دارد. طعم دارد، اما باز مادی نیست. مادی نیست، یعنی اگر بماند فاسد نمی‌شود. در دل آن، امکان استعدادی فعال نیست. ماده، هیولا است؛ صورتی که منطبع در هیولا است، در دلش امکان استعدادی است. قابلیت دارد بپوسد. اما یک سیب زیبایی که در قوه­ی خیال­تان تصور می‌کنید، اگر فردا دوباره همین را بیاورید، کهنه نشده است. لازم نبوده که سیب در ذهن­تان را در یخچال بگذارید تا کهنه نشود. چون صورت خیالی است؛ تجرد برزخی دارد. تجرد برزخی او مانع از این است که هیولا داشته باشد و تصرم و زمان در آن دخالت کند و بگوییم از دیروز تا امروز کهنه شده است. کهنه نشده است. این تجرد برزخی و مثالی است. مجرد از ماده است؛ مجرد از امکان استعدادی و حرکت جوهری است. ولی مجرد از خواص و آثار ماده نیست. رنگ و شکل دارد.

شدت معنای عین از همزه در ماده­ی لغوی واحدة

یک شبه داریم با «های هوّز» یک شبح داریم با «حای حطی». این‌ها در اشتقاق کبیر، نزدیک هم هستند. قبلاً هم بحث شده بود. البته اگر این قواعد سر برسد. همه­ی قواعد اشتقاق کبیر را، علی الفرض جلو می‌رویم. یعنی یک فرضی می‌گیریم تا ببینیم تا کجا سر می‌رسد. یکی از قواعد اشتقاق کبیر این بود: مثلاً هر کجا در کلمه‌ای الف و همزه هست و در کلمه­ی دیگری، دقیقاً همین‌جا حرف عین است، می‌گفتیم معنا، همان معنا است، ولی یک مقدار غلیظ­تر. چرا؟؛ چون تلفظ عین با همزه تفاوت داشت. همزه راحت‌تر اداء می‌شود اما عین حرف حلقی است که با غلظت و شدت اداء می‌شود. این‌ها را ابن­جنی، در الخصائص، هم دارد. هاء و حاء. های هوز، راحت اداء می‌شود. معانی­ای هم که افاده می‌کند، سست است؛ هوا؛ هم هاءش، هم واوش و هم الفش کاملاً با مسمی تناسب دارد.

شدت شباهت در حرف «حاء» نسبت به «هاء» در ماده­ی «شبح» و «شبه»

اما اگر همین هاء به حاء تبدیل شود؛ حاء حطی، حرف حلق است. با شدت اداء می‌شود و با معنای شدیدتر تناسب دارد. حالا پیدا کنید که آیا این قاعده سر می‌رسد یا نمی‌رسد؟ درست است یا نه؟ لغویین گفته‌اند. ابن­جنی، در الخصائص، مثال‌های قشنگی می‌زند؛ غسل و غصل. صاد، اطباق دارد؛ نسبت به سین غلظت بیشتری دارد. تفاوت­شان را ابن­جنی، بیان می‌کرد.

حالا در شبه و شبح، این قاعده هست یا نه؟ نمی‌دانیم. با احتمال جلو می‌رویم. احتمال دارد که آن قاعده در این­جا باشد. شبه، چه معنایی را می رساند؟ دو چیز مثل هم هستند. می‌گوییم: رجل شجاع، مثل اسد است. راست هم می‌گوییم. الرجل الشجاع شبیه بالاسد. فیه الشبه. حالا واقعاً رجل شجاع شبیه اسد است؟ پس چنگالش کجا است؟ دمش کجا است؟ این‌ها که ربطی به هم ندارند. اگر عکسش را به بچه نشان بدهند، می‌گوید این‌ها چه ربطی به هم دارند که می‌گویید این شبیه آن است؟ می‌گوییم در شبه، اندک شباهتی کافی است. آن شجاع است، این هم شجاع است. از شبه، شباهت خیلی زیاد و قوی نخواه. اندک شباهتی کافی است. اما وقتی شبح شد، حالا دیگر اندک شباهتی کافی نیست. شبح الشیء، یشاکله فی الصورة. اگر می‌گویید این شبح یک درخت است، یعنی فقط این نیست که در رنگ سبز مثل آن باشد. نه، شبح، یک شباهت اکید است. لذا در لغت هم هست، هر چه که امتداد دارد، شبح آن امتداد به این معنا است که باید در بُعد، در ابعاد و در شکل باید مثل هم باشند. شبح با ذو الشبح به این صورت هستند. لذا از امام علیه السلام سؤال کرد که شبح چیست؟ فرمودند: «ظل الشیء». چه تعبیر زیبایی است! سایه شبح است. سایه با رجل شجاع و اسد خیلی فرق دارد. کاملاً شکل و قواره و خصوصیات ذو الظل را نشان می‌دهد. حالا این درست هست یا نه؟ بنده فقط احتمالات را بیان می‌کنم.

تقسیم‌بندی حروف از روی مخرج اداء و صفت صوتی

شاگرد: در فارسی تلفظ هاء ثقیل نیست. ولی در قواعد تجویدی از آخر حلق اداء می‌شود و حاء از ابتدای حلق اداء می‌شود. پس چون هاء جلوتر از حاء است، باید قوتش هم بیشتر باشد.

استاد: ببینید حروف دو جور تقسیم‌بندی دارند. بلکه چندجور. الآن دوجورش مقصود من است. یکی تقسیم‌بندی مکانی است؛ نسبت به جهاز تکلم. یکی هم تقسیم‌بندی وصفی صفاتی است. آنچه که اهل تجوید تقسیم‌بندی می‌کنند یک تقسیم‌بندی­اش این است.

شاگرد 2: در تجوید هم به همین صورت تقسیم‌بندی می‌کنند. هاء و همزه ابتدای حلق است. حاء و عین وسط حلق است. غین آخر است.

استاد: این‌طور نیست. از چیزهایی که جلوتر گفته­ام، این بود: وقتی کوچک بودیم، اساتیدی که می‌خواستند تجوید یاد بدهند، وقتی می‌خواستند همزه یا هاء را بگویند، می‌گفتند: «من اقصی الحلق». یعنی آن ته ته و از پایین شکم. لذا استاد می‌گفت: اگر می‌خواهید ببینید همزه را خوب می‌گویید یا نه، روی نافتان دست بگذارید. وقتی همزه را می‌گویید، باید ناف تکان بخورد. این را اساتید می‌گفتند. بعداً هم یک وسواسی می‌شد! بعد می‌گفتند: «اهدنا» را که می‌گویی باید در «أ» ناف تکان بخورد. مدام تکرار می‌شد به‌خاطر این‌که خوب اداء نمی‌شد! خُب، این‌ها چه حرفی است؟! باعث وسواس می‌شود، عجایب در کار می‌رود.

شاگرد: حروف غنه … .

استاد: دو حرف اول «اهدنا»، هیچ ربطی به غنه ندارد. چون مخرج این دو اقصی الحلق است. غنه برای خیشوم است. مکانا از هم فاصله دارند.

بنابراین دو جور تقسیم‌بندی است. تقسیم‌بندی مکانی اصلاً ربطی به تقسیم‌بندی اوصاف ندارد. از اقصی الحلق شروع می‌شود. اول همزه است، بعد هاء است، مرحله­ی بعدی حاء و غین … .

شاگرد:

«يَا جَابِرُ إِنَّ اللّه أَوَّلَ مَا خَلَقَ خَلَقَ مُحَمَّداً ص وَ عِتْرَتَهُ اَلْهُدَاةَ اَلْمُهْتَدِينَ فَكَانُوا أَشْبَاحَ نُورٍ بَيْنَ يَدَيِ اللّه قُلْتُ: وَ مَا اَلْأَشْبَاحُ؟ قَالَ: ظِلُّ اَلنُّورِ أَبْدَانٌ نُورَانِيَّةٌ بِلاَ أَرْوَاحٍ وَ كَانَ مُؤَيَّداً بِرُوحٍ وَاحِدَةٍ وَ هِيَ رُوحُ اَلْقُدُسِ …»2.

استاد: خیلی است! ابدانی بودند؛ چهارده بدن بودند، ولی روح­شان یکی بود. نه چهارده بدن و چهارده روح. این روایت خیلی زیبا است. بعد هم اشباح بودند. اشباح طوری است که می‌تواند این خصوصیت را افاده کند.

بنابراین، این مطلب مهمی بود. تقسیم‌بندی حروف از حیث اوصاف صوت، فرق می‌کند با تقسیم‌بندی آن‌ها از لحاظ مکان خروج صوت. وقتی شما می‌گویید یک لفظ نبر دارد، یا غنه دارد، این‌ها به مکان مربوط است. اطباق و استعلاء باز به مکان مربوط می‌شود.

شاگرد: خلاصه می‌خواهید بفرمایید که شبح، غلظت صفتی دارد.

استاد: بله؛ اساساً وقتی هاء را در صفات تقسیم‌بندی می‌کنند، وقتی تفاوت هاء و حاء را ببینید، می‌بینید وقتی متکلم از آن حیث خصوصیات ایجاد صوت، اعمال نیرو کند، ولو عرب است و برایش عادی است؛ یعنی به‌راحتی حاء را می‌گوید، ولی مزاج او نسبت به اداء هاء، در ادای حاء، نیروی بیشتری را صرف می‌کند. از حیث ماهیچه­هایی که می‌خواهد صوت را تولید کند. به آن فرمنت (Formant) گفته می‌شود؛ درجه­ی فشاری است که هر حرفی دارد. مشخص اصلی هر حرفی، فرمنت آن است. فرمنت در قرن بیستم، برای بشر از حیث زبان شناسی، کشف شد. اگر این فرمنت کشف نشده بود، زبان ماشین و تشخیص زبان ممکن نبود. وقتی فرمنت پیدا شد، الآن می‌توانند زبان‌های کامپیوتری را تشخیص بدهند و هم ایجاد کنند. وقتی فرمنت هاء را نگاه می‌کنید، با فرمنت حاء تفاوت می‌کند. درجه­ی شدت و نیرویی بود که برای تلفظ به کار می‌برد. قبلا درباره­ی این مساله، در مباحثه­ی لغت، مفصل صحبت شد. بنابراین این جهت منافاتی ندارد که از اقصی الحلق اداء می‌شود اما زوری که جهاز نطق برای تولید آن می‌زند، بسیار پایین‌تر است. کم‌تر نیرو مصرف می‌کند، نسبت به نیرویی که جهاز نطق مصرف می‌کند تا هاء را ایجاد کند. بنابراین شبح و شبه این است.

تناسب معنای جنس منطقی با جنس لغوی

«جنس» به‌معنای مشابهت و «نوع» به‌معنای مباینت

شاگرد 2: معنای جنس چیست؟

استاد: آیا منطقیین از معنای لغوی نقل داده‌اند یا ارتجالاً، این لفظ را به کار برده‌اند. این یک سؤال است. منطقیین می‌گویند نوع و جنس، آیا از همان معنای لغوی به مراد آن‌ها نقل پیدا کرده است؟ یا خیر، ارتجالی بدون مناسبت است؟ انسان را نوع گفته­اند و حیوان را جنس گفته­اند. اگر برعکس هم گفته بودند، مانعی نداشت. می‌گفتند: انسان جنس است و حیوان نوعش است. این‌طور هست یا نیست؟

گمانم این است که مناسبت معنای لغوی در آن رعایت شده است. چرا؟؛ «جنَسَ مجانسه»؛ ولو ابن اعرابی گفته در عرب نداریم ولی در روایات هم زیاد داریم. «جانسه، ای شابهه». اصلاً روح معنای مجانست یعنی مشابهت. اما نوع، برعکس است. تنوّع، نوع، نعی، تمام ریشه‌های نزدیک آن، به‌معنای دور شدن است و لذا ظرافتی که در این­جا هست، این است: انسان از حیثی که از بقر دور می‌شود و فاصله می‌گیرد، نوع می‌شود. اصلاً قوام نوع، به عدم مشابهت، است. به مباینت است. انسان نوعٌ، یعنی مباین لبقر. بنابراین در کلمه­ی نوع، دورشدن، خوابیده است. اما در کلمه­ی جنس، ما به الاشتراک است. جنس، یعنی یوجد الاشتراک، یوجد المشابهه. چرا منطقیین کلمه­ی نوع را در نوع به کار برده‌اند؟؛ چون می‌خواستند جایی را بیان کنند که دو چیز از هم جدا می‌شوند و شباهتی ندارد. این­جا بود که نوع گفتند. الانسان نوعٌ در قبال بقر. اما جایی که می‌خواستند، بگویند جنس است؛ چون جنس مشابهت ایجاد می‌کند … .

شاگرد: … .

استاد: خیر؛ وقتی می‌خواستند به افراد بگویند، می‌گویند: النوع مقول علی الاشیاء المتفقة الحقیقة. اما الجنس مقول علی الاشیاء المختلفة الحقیقة. این تفاوتی است که می‌گذارند. ولی خُب، نوع اضافی هم دارند. یعنی به جنس متوسط هم نوع متوسط اطلاق می‌کنند که نوع اضافی است و هم جنس می‌گویند. این اصطلاحات است.

علو خداوند متعال از مجردات عقلیه، مجردات برزخیه و ماده

شاگرد: سه مبنا را می‌فرمودید.

استاد: سه مبنای بسیار مهمی که عوالم سه­گانه شده است؛ عوالم کلیات و تجرد تام، عوالم تجرد برزخی، عوالم ملک. گویا امام علیه‌السلام، کلامی را می‌فرمایند که مطلب کلامی، حکمی و کلاسیک است. حضرت علیه السلام می‌فرمایند: خدای متعال نه از سنخ عقول است که تجرد تام دارند، نه از سنخ عالم مثال است که تجرد برزخی دارند و نه از سنخ اشیاء و عالم ملک است که مادیت محض هستند و منغمر در مادیت هستند. خدای متعال، هیچ‌کدام از این‌ها نیست. اعلی است از مجردات عقلیه، اعلی است از مجردات مثالیه، اعلی است از مادیات منغمر در ماده. خُب، اگر این‌طور باشد، نباید بگوییم «لیس بجنس» یعنی«لیس فردا من الجنس»؛ اصلاً مقصود حضرت علیه السلام این نیست. یعنی همان خود جنس نیست. خود جنس مسبوق است به ذات خدای متعال. همه­ی اجناس، محتاج او هستند. لذا بعد حضرت علیه السلام می‌فرمایند: «مستشهد بكلية الأجناس على ربوبيته». وقتی به این­جا رسیدیم، مفصل باید بحث کنیم. کلیت یعنی چه؟ یعنی هر؟ یعنی همه؟ باید برسیم.

شاگرد: جمله­ی اول، چطور نافی عالم عقول است؟

استاد: الآن روی این حساب، جنس، ما به الاشتراک عده‌ای از مختلفات شد. یک امر کلی­ای که می‌تواند اشتراک مختلفاتی را سامان بدهد. جنس این است. می‌گویند خداوند متعال ما به الاشتراک مختلفات نیست. خداوند، یک چیزی نیست که بگوییم ایجاد اشتراک می‌کند برای مختلفات. خودش ما به الاشتراک نیست. ابداً! بلکه خداوند متعال است که بین مشترک و مختلف فرق می‌گذارد. بین جنس و نوع فرق می‌گذارد. بین فرد و کلی طبیعی فرق می‌گذارد. خودش نه کلی است و نه جزئی: «هو الذی فرّق بین الکلی و الجزئی؛ بین الجنس و الشبح».

شاگرد: کلی ذهنی را رد می‌کنید یا کلی سعی را؟

استاد: با این بیان، عبارت حضرت علیه السلام، ناظر به کلی سعی شد. افلاطون در کلی ذهنی چه می‌گوید؟ روی مبنای افلاطونی، این‌ها راحت‌تر معنا می‌شود. ارسطو می‌گوید: آنچه که ما داریم، فرد است. ذهن ما از جزئیات، مفهوم کلی را تجرید می‌کند. این یکی است. افلاطون می­گفت: کلی برای خودشان در عالم عقل یک موطنی دارند. نفس هم با آن­جا مرتبط است و خبر ندارد. وقتی فرد آن کلی را می‌بیند، یادش می‌افتد که این آن است. یعنی این فرد، یک رقیقه آن است. لذا می‌گویند: افلاطون می‌گفت معلم، معلم نیست، بلکه مذکِّر است. یعنی معلم، کاری می‌کند که یادت می‌آید آن­جا خبرها بود. الآن هست، ما در آن­جا تشکیلاتی داریم. معلم مذکِّر است. بنابراین حتی کسانی که روی مبنای تجرید به کلیات قائل هستند، اگر جلو بروند …؛ مشاء از این مفاهیم کلیه، تجرد عقلی را نتیجه می‌گرفتند. ما می‌خواهیم حتی کلی سعی را نتیجه بگیریم. به این معنا که معانی کلیه‌ای که ذهن ما تجرید می‌کند، برای شخص ذهن مجرِّد است؟ یا خیر، یک چیز مشترک میان همه­ی انسان‌ها است؟ وقتی شما می‌گویید سفیدی، عدد یک، عدد پنج. عدد پنج یک مفهوم است، آن را از مصادیقش تجرید کرده‌اید. سفیدی را از گچ و برف تجرید کرده‌اید. وقتی می‌گویید: سفیدی، سفیدی­ای که شما تجرید کرده‌اید، برای ذهن شما است، به دیگری که ربطی ندارد. من هم برای خودم یک معنایی به نام سفیدی تجرید می‌کنم، به نفس من اضافه اشراقیه دارد. معلول نفس است و هیچ ربطی به هم ندارند، یا خیر، بعد از این‌که تجرید کردیم، می‌فهمیم که با هم مشترک هستیم؟! ذهن ما معنا را انشاء نکرده است؛ ذهن من و شما، سراغ یک چیزی رفته و آن را درک کرده است. پس تجرید در حقیقت به جای این‌که انشاء باشد، درک است، کشف است، نیل است. به نظرم هر کسی تلطیف کند، تصدیق می‌کند و آرام می‌شود. یعنی مفاهیم، طبیع بین‌المللی هستند؛ بین الاذهانی هستند. نه موجودات مجرده­ی قائم به شخص اذهان که او خودش تجرید کرده است. پس بچه‌ای که در ابتدای طفولیتش، تجرید کرده است، تجرید او معدّ است برای نیل نفس او به درک طبیعتی که مشترک بین همه­ی اذهان است. این مطلب خیلی خوب و جالبی است.

بنابراین اگر به این صورت باشد، حضرت علیه السلام، در این­جا یک تقسیم‌بندی تکوینی می‌کنند؛ این‌طور نیست که سه چیز منفرد را کنار هم گذاشته باشند. می‌فرمایند: تمام دستگاه خلقت، قابل یک دسته‌بندی است. جنس، یعنی کلیاتی که رنگ و آثار ماده ندارند. وقتی شما یک امر کلی مانند حیوان را می‌گویید به چه شکلی است، می‌گویید حیوان که شکل ندارد. بعد هم ببین شاید شکل گاو باشد، شکل شتر باشد، بلکه شکل یک پشه­ای باشد! او که شکل ندارد. چرا؟؛ چون کلی است. در کلی، شبح نیست. تجرد تام است. مجرد است از ماده و آثار ماده. از شکل و رنگ و بو مجرد است. حضرت علیه السلام می‌فرمایند: عالم سه بخش است: عالم تجردی که مجرد محض است؛ وسطی هست که تجرد مثالی دارد؛ مجرد از ماده است نه از آثار ماده و بهشتی که بهشت صوری است و جزو واضحات شرع است، همین است. بهشتی است که میوه­هایش فاسد نمی‌شوند اما رنگ دارد، بو دارد، مزه دارد؛ مزه‌های مختلفی دارد. این هم یک عالم است. یک عالم هم که عالم ملک است که منغمر در ماده و حرکت و آثار آن است. حضرت علیه السلام می‌فرمایند: خدای متعال هیچ‌کدام از این‌ها نیست: «لیس بجنس، و لا بشبح، و لا کالاشیاء».

جالب این است که در این­جا، اشیاء دقیقاً مقابل او می‌شود. یعنی همین چیزهای مادی که شما با آن‌ها سر و کار دارید. یعنی نه کلی طبیعی است، نه صورت ذهنی در عالم تجرد برزخی است، و نه مصداق آن کلی طبیعی است که ما می‌گوییم کلی و فرد. پس خدای متعال از سنخ هیچ‌کدام از این‌ها نیست. نه کلی در عالم تجرد تام است، نه شبح دارد در عام تجرد و نه مصداق کلی است. نه کلی است و نه مصداق کلی است، بلکه «هو الذی فرّق بین الکلی و الفرد». خداوند است که کلی را کلی کرده است. فرد را فرد کرده است.

شاگرد: کلی سعی بودنش که نفی نشد.

استاد: «لیس بجنس فتعادله …»، کلی سعی معادل و مشابه دارد. کلی­های سعی، همه سعی هستند.

شاگرد: یعنی به یک بیان، هر دو نفی می‌شود؟

استاد: در کلی سعی هنوز تعدد برقرار است: «تعادله الاجناس»؛ مگر جنس، یک جنس دیگر ندارد؟! حیوان و جماد دو جنس نشد؟! اگر قرار بود خدای متعال جنس باشد، همان‌طوری که جنس یک معادلی دارد …؛ نشد راجع به معادلش عرض کنم؛ در نهج‌البلاغه بود: «كذب العادلون باللّه إذ شبهوه بمثل أصنافهم»3. «ثُمَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ بِرَبِّهِمۡ يَعۡدِلُونَ»4. هنوز به بحث کلمه­ی عدل نرسیده­ایم. ان شاء اللّه اگر زنده باشیم، بماند برای هفته­ی بعد. فرمایش­تان را هفته­ی بعد تکرار کنید. نکته­ی خوبی در بر دارد.

«ایّن الاینونیة»

یک روایت هم تازه دیدم. البته چند یادداشت دیگر هم دارم: «فطر اجناس البدائع»5، ان شاء اللّه هفته­ی بعد تذکر بدهید. آنچه که جالب است، این است که حضرت علیه السلام فرمودند: «ولا يقال له : ما هو لانّه خلق الماهية»6؛ حضرت علیه السلام فرمودند خدای متعال اصل الماهیة را خلق کرده است؛ نه ماهیت موجوده، نه فرد ماهیت. شبیه همان بیاناتی است که عرض می‌کردم تنها در بیانات اهل البیت علیهم‌السلام است. یکی از آن‌ها را تازه برخورد کردم. نظیر تعابیر «کیّف الکیف» و «أیّن الأین» فرمودند: «ایّن الاینونیة»؛ اصل اینونیت، مکان‌مند بودن، مکان‌وند بودن، مکانی بودن، همه­ی تشأنات مکانی، همه­اش به او بر می‌گردد. بعد دنباله­اش دارد: «خلق الماهیة».

و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

پایان.

کلیدواژگان:

توحید، توحید شیخ صدوق، رابطه­ی خالق و مخلوق، سبقت ذات الهی، مسبوقیت ذات از عالم عقول، معرفت اللّه، معرفت سلبی، کیف الکیف، ایّن الاینونیة، خلق الماهیة، جنس، نوع، عام عقول، عالم مثال، تجرد برزخی، تجرد عقلی، عالم اشباح، شبح، فقه اللغة، اشتقاق کبیر، وحدت، احد، واحد، أیّن الأین.

1. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 70.

2. شيخ كليني، الکافي (چاپ الإسلامیة)، ج 1، ص 442.

3. نهج البلاغة (نسخه­ی محمد عبده) ج 1، ص 163.

4. الانعام، آیه­ی 1.

5 .شیخ عباس قمی، مفاتیح الجنان، دعای عرفه.

6. علامه­ی مجلسی، بحار الأنوار (چاپ: دار احیاء التراث)، ج 3، ص 297.






توحید صدوق؛ جلسه: 18 30/8/1397

بسم الله الرحمن الرحيم

ليس بجنس فتعادله الأجناس ، ولا بشبح فتضارعه الأشباح ، ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات

مسبوقیت ذات الهی نسبت به تجرد عقلی، تجرد مثالی و عالم ماده

در این خطبه شریفه صفحه هفتادم بودیم. در دنباله عبارت حضرت فرمودند:

ليس بجنس فتعادله الأجناس ، ولا بشبح فتضارعه الأشباح ، ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات1

«ليس بجنس فتعادله الأجناس»؛ فتعادلُه یا فتعادلَه. «ولا بشبح فتضارعه الأشباح»؛ تضارعُه یا تضارعَه. «ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات». ملاحظه می‌کنید این هم از جملات سه گانه است. حضرت از ابتدای خطبه سه تا سه تا، بیاناتی داشته‌اند. این هم آخری است. فقره بعدی چهارتا می‌شود.

خدای متعال جنس نیست، پس جنس‌های دیگر معادل و عدل او شوند. خدای متعال شبح هم نیست تا اشباح شبیه او شوند. مضارعه همان مشابهت است. خداوند متعال مثل اشیاء نیست تا صفات بر او واقع شود. همه خطبه‌ها، خصوصیات منحصر به فرد یا مشترکی دارد. این خطبه بین همه خطبه‌های دیگر…؛ کسی که کلاس رفته، و کلاس منطق، حکمت و کلام را خوانده، وقتی این عبارات را می‌بیند، ناخودآگاه آن مطالب کلاسی در ذهنش تداعی می‌شود. هم خود ریخت معانی و هم واژه‌ها؛ این خودش از عجائب این خطبه است. مدت ها در ذهنم بوده و با عنایت خاصی بر می‌گشتم و عبارات را نگاه می‌کردم. الآن در اینجا جنس، شبح و شیء داریم. یا حضرت در چند سطر بعدی می‌فرمایند: «مستشهد بكلية الأجناس على ربوبيته».

در اینجا «جنس» یک معنای لغوی ای دارد. واژه‌هایی که حضرت در اینجا به کار برده‌اند، «جنس»، «معادله و عِدل»، «شبح»، «مضارعه» و «وقوع» است. حضرت سه مطلب را فرموده‌اند و در عبارت ردیف شده. ولی سه مطلب منفرد است. مثل سه کپسولی که کنار هم قرار می‌گیرند. ربطی به هم ندارند. اندرون هر کدام یک چیزی است که کنار هم گذاشته‌ایم. مثل قفسه هایی که برای کتاب است. کتاب‌ها به هم ربطی ندارد، یکی از آن‌ها مربوط به این علم است و در قفسه کنار هم می‌گذاریم. در خطبه هم مانعی ندارد. محال نیست که مطالب معرفتی منفرد را کنار هم بگوییم.

اما آیا در این عبارت به این صورت است؟ یعنی ما سه چیز داریم؛ یکی جنس است؛ خدای متعال جنس نیست. یکی شبح است؛ خدای متعال شبح نیست. یکی هم اشیاء است که خداوند متعال شیء نیست. یعنی در سه عبارت سه مطلب بیان شده است. به این صورت است؟ یا نه، این سه مطلب در عبارت، کمال ارتباط را دارند؟ کمال ارتباط را دارند که حضرت دارند از چیزی که در تکوین هست می‌گویند؟

احتمال مرجوح در معنای فقره؛ نفی فردِ جنس بودن از خداوند

قبل از این‌که این را بررسی کنیم، مانعی ندارد لغاتش را بررسی کنیم. لغاتش مبهم نیست. بهتر این است قبل از این‌که بررسی لغوی کنیم، از حیث معنا جلو برویم. وقتی نیاز معنا شد لغتش را بررسی کنیم. آن چه که می‌خواهم عرض کنم، این است: این‌که حضرت می‌فرمایند «لیس بجنس»، از سیاق عبارت حضرت چه می‌فهمید؟ مقصود حضرت در اینجا چیست؟ خدای متعال جنس نیست. یعنی می‌خواهد بگوید آن جنس کلی نیست؟ یا فردی از آن جنس نیست؟ یک وقت است که می‌گوییم خداوند متعال یک فردی از جنس نیست که «فتعادله الاجناس». مثلاً انسان از یک جنسی است. جنسش انسانیت است. حیوانیت است. «فتعادله الاجناس»؛ چیزهای دیگر هم فردی از جنسی هستند، لذا با هم مشابه می‌شوند. این یک جور بیان است. پس لیس الله سبحانه و تعالی فردا من جنس فتعادله الافراد الاخر من الاجناس الاخر. حضرت می‌خواهند این را بفرمایند؟ لذا در ادامه می‌فرمایند «و لا من الاشباح»؛ خداوند متعال شبه هم نیست. یعنی یک فردی از اشباح نیست. یک فردی از اشباح نیست که با شبح های دیگر مثل هم شوند. «و لا کالاشیاء»؛ مثل یک شیء دیگر هم نیست. آیا حضرت می‌خواهند این را بفرمایند؟ یا نه، اگر به این صورت بود که بیان بیشتری می‌خواست. یعنی حضرت نمی فرمودند «لیس بجنس». بلکه باید بگویند «فردٌ من الجنس».

معنای راجح؛ نفی جنس از خداوند

در روایت باب بعدی؛ «باب معنى الواحد والتوحيد والموحد»، روایت سوم؛ روایتی است که مکرر از آن صحبت کرده‌ایم. در بحبوحه جنگ جمل اعرابی از حضرت پرسید: «اتقول ان الله واحد؟»؛ حاضرید به خداوند بگویید که یکی است؟ حضرت فرمودند واحد چهار معنا دارد. به دو معنا می‌گوییم خداوند واحد است اما به دو معنا نمی‌گوییم. اولی آن این است: «فأما اللذان لا يجوزان عليه ، فقول القائل : واحد يقصد به باب الأعداد». دلیلش را هم فرمودند. تا آن جا که در دومی می‌فرمایند: «وقول القائل : هو واحد من الناس ، يريد به النوع من الجنس»؛ می‌خواهد بگوید خداوند متعال نوعٌ من الجنس. یک کلی ای مشترک بین همه آن‌ها است، این هم یک جزئی اضافی یا جزئی حقیقی است. این هم «لایجوز علی الله». این خوب است. حضرت می‌فرمایند «یرید به النوع من الجنس». خب اینجا که نمی‌توانند بگویند وقتی گفتیم «النوع من الجنس» یعنی «لیس بجنس». فردی از جنس است. به خود خدای متعال نمی‌گوییم «لیس بجنس». لذا با استیناس از این عبارت، در اینجا ذهن سراغ این می‌رود که حضرت می‌خواهند بفرمایند خدای متعال خود جنس نیست. نه این‌که فردی از جنس نیست. ولو آن معنا راحت‌تر درک می‌شود.

خب آیا معنا دارد بگوییم خدا جنس نیست؟ تازه می‌گویند «فتعادله الاجناس»، نمی‌گویند «فتعادله الافراد الاخر من اجناس اخر». بلکه می‌گویند «فتعادله الاجناس»؛ جنس‌ها برابر او باشند. مگر جنس چیست؟ جنس که چیزی نیست. یک کلی است که ذهن آن را انتزاع می‌کند.

سه عالم تجرد عقلی، تجرد مثالی و ماده

خب اگر برگردیم و حرف‌هایی که متفکرین زده‌اند را ببینیم، چه بسا خیلی از آن‌ها از همین بیانات گرفته‌اند و تدوین کرده‌اند. در کتاب‌های درسی ثنائی و ثلاثی هستند. در کتاب‌های حکمت و کلام به این صورت هستند. مثلاً می‌گویند مادی و مجرد. متکلمین می‌گویند «لامجرد سوی الله» و همه مخلوقات هم مادی هستند. این یک مبنا است. حکمای مشاء می‌گویند مجرد داریم و مادی. مادی برای عالم ماده است. مجرد هم یکی خدای متعال است و مجردات دیگر هم هستند. این هم مبنای معروفی است که مشاء دارند.

آن چه که از زمان حکمت اشراق شروع شد و تا به حال هم شما همین را در کلاس می‌بینید؛ جا گرفته است. می‌گویند طبقات عالم ثلاثی است. سه گانه است. عالم تجرد تام، عالم مادیت تام، عالم برزخ. عالم مثال، عالم عقل و عالم ملک و ماده. خیلی از این‌ها بحث شده است. کتاب‌ها و رساله‌ها نوشته شده است. عالم عقل، عالم تجرد تام است؛ کلیات محضه، کلی سعی، مجرداتی که محیط بر زمان و مکان هستند. از ماده و آثار ماده تجرد دارند. اگر یادتان باشد اصطلاحات کلاسیکش همین است. تجرد تام، مجرد از ماده و آثارش است. مادی چیست؟ مغمر در خود ماده و آثار ماده است. صور نوعیه منطبعه هستند. بین این دو چیست؟ تجرد برزخی است. عالم مثال است. عالم مثال مجرد از ماده است اما نه از آثار ماده. یعنی مجرد از آثار ماده نیست، آثار و خواص ماده را دارد اما خود ماده را ندارد. خواص آثار چیست؟ شکل، رنگ و … . وقتی شما وارد عالم مثال می‌شوید می‌بینید میوه رنگ دارند. شکل دارد. طعم دارد اما باز مادی نیست. مادی نیست یعنی اگر بماند فاسد نمی‌شود. در دل آن، امکان استعدادی فعال نیست. ماده هیولا است؛ صورتی که منطبع در هیولا است، در دلش امکان استعدادی است. قابلیت دارد بپوسد. اما یک سیب زیبایی که در قوه خیالتان تصور می‌کنید، اگر فردا دوباره همین را بیاورید کهنه نشده است. لازم نبوده که سیب در ذهنتان را در یخچال بگذارید تا کهنه نشود. چون صورت خیالی است؛ تجرد برزخی دارد. تجرد برزخی او مانع از این است که هیولا داشته باشد و تصرم و زمان در آن دخالت کند و بگوییم از دیروز تا امروز کهنه شده است. کهنه نشده است. این تجرد برزخی و مثالی است. مجرد از ماده است؛ مجرد از امکان استعدادی و حرکت جوهری است. ولی مجرد از خواص و آثار ماده نیست. رنگ و شکل دارد.

شدت معنای عین از همزه در ماده لغوی واحده

یک شبه داریم با هاء هوّز یک شبح داریم با ح حطی. این‌ها در اشتقاق کبیر نزدیک هم هستند. قبلاً هم بحث شده بود. البته اگر این قواعد سر برسد. همه قواعد اشتقاق کبیر را علی الفرض جلو می‌رویم. یعنی یک فرضی می‌گیریم تا ببینیم تا کجا سر می‌رسد. یکی از قواعد اشتقاق کبیر این بود: مثلاً هر کجا در کلمه‌ای الف و همزه هست، و در کلمه دیگر دقیقاً همین‌جا حرف عین است، می‌گفتیم معنا همان معنا است ولی یک مقدار غلیظ تر. چرا؟ چون تلفظ عین با همزه تفاوت داشت. همزه راحت‌تر اداء می‌شود اما عین حرف حلقی است که با غلظت و شدت اداء می‌شود. این‌ها را ابن جنی در الخصائص هم دارد. هاء و حاء. های هوز راحت اداء می‌شود. معانی ای هم که افاده می‌کند سست است؛ هوا؛ هم هاءش، هم واوش و هم الفش کاملاً با مسمی تناسب دارد.

شدت شباهت در حرف حاء نسبت به هاء در ماده «شبح» و «شبه»

اما اگر همین هاء به حاء تبدیل شود؛ حاء حطی حرف حلق است. با شدت اداء می‌شود و با معنای شدیدتر تناسب دارد. حالا پیدا کنید که آیا این قاعده سر می‌رسد یا نمی‌رسد؟ درست است یا نه؟ لغویین گفته‌اند. ابن جنی در الخصائص مثال‌های قشنگی می‌زند؛ غسل و غصل. صاد، اطباق دارد؛ نسبت به سین غلظت بیشتری دارد. تفاوتشان را ابن جنی بیان می‌کرد.

حالا در شبه و شبح، این قاعده هست یا نه؟ نمی‌دانیم. با احتمال جلو می‌رویم. احتمال دارد که آن قاعده در اینجا باشد. شبه، چه معنایی را می رساند؟ دو چیز مثل هم هستند. می‌گوییم رجل شجاع مثل اسد است. راست هم می‌گوییم. الرجل الشجاع شبیه بالاسد. فیه الشبه. حالا واقعاً رجل شجاع شبیه اسد است؟ پس چنگالش کجا است؟ دمش کجا است؟ این‌ها که ربطی به هم ندارند. اگر عکسش را به بچه نشان بدهند می‌گوید این‌ها چه ربطی به هم دارند که می‌گویید این شبیه آن است؟ می‌گوییم در شبه، اندک شباهتی کافی است. آن شجاع است، این هم شجاع است. از شبه، شباهت خیلی زیاد و قوی نخواه. اندک شباهت کافی است. اما وقتی شبح شد، حالا دیگر اندک شباهت کافی نیست. شبح الشیء، یشاکله فی الصوره. اگر می‌گویید این شبح یک درخت است، یعنی فقط این نیست که در رنگ سبز مثل آن باشد. نه، شبح، یک شباهت اکید است. لذا در لغت هم هست، هر چه که امتداد دارد، شبح آن امتداد به این معنا است که باید در بُعد، در ابعاد و در شکل باید مثل هم باشند. شبح با ذو الشبح به این صورت هستند. لذا از امام سؤال کرد که شبح چیست؟ فرمودند «ظل الشیء». چه تعبیر زیبایی است! سایه شبح است. سایه با رجل شجاع و اسد خیلی فرق دارد. کاملاً شکل و قواره و خصوصیات ذو الظل را نشان می‌دهد. حالا این درست هست یا نه؟ من فقط احتمالات را بیان می‌کنم.

تقسیم‌بندی حروف از روی مخرج اداء و صفت صوتی

شاگرد: در فارسی تلفظ هاء ثقیل نیست. ولی در قواعد تجویدی از آخر حلق اداء می‌شود و حاء از ابتدای حلق اداء می‌شود. پس چون هاء جلوتر از حاء است باید قوتش هم بیشتر باشد.

استاد: ببینید حروف دو جور تقسیم‌بندی دارند. بلکه چندجور. الآن دوجورش مقصود من است. یکی تقسیم‌بندی مکانی است؛ نسبت به جهاز تکلم. یکی هم تقسیم‌بندی وصفی صفاتی است. آن چه که اهل تجوید تقسیم‌بندی می‌کنند یک تقسیم‌بندی اش این است.

شاگرد2: در تجوید هم به همین صورت تقسیم‌بندی می‌کنند. هاء و همزه ابتدای حلق است. حاء و عین وسط حلق است. غین آخر است.

استاد: این‌طور نیست. از چیزهایی که جلوتر گفته ام، این بود: وقتی کوچک بودیم اساتیدی که می‌خواستند تجوید یاد بدهند، وقتی می‌خواستند همزه یا هاء را بگویند می‌گفتند «من اقصی الحلق». یعنی آن ته ته و از پایین شکم. لذا استاد می‌گفت اگر می‌خواهید ببینید همزه را خوب می‌گویید یا نه، روی نافتان دست بگذارید. وقتی همزه را می‌گویید باید ناف تکان بخورد. این را اساتید می‌گفتند. بعداً هم یک وسواسی می‌شد! بعد می‌گفتند «اهدنا» را که می‌گویی باید در «أ» ناف تکان بخورد. مدام تکرار می‌شد به‌خاطر این‌که خوب اداء نمی‌شد! خب این‌ها چه حرفی است؟! باعث وسواس می‌شود عجائب در کار می‌رود.

شاگرد: حروف غنه….

استاد: دو حرف اول «اهدنا» هیچ ربطی به غنه ندارد. چون مخرج این دو اقصی الحلق است. غنه برای خیشوم است. مکانا از هم فاصله دارند.

بنابراین دو جور تقسیم‌بندی است. تقسیم‌بندی مکانی اصلاً ربطی به تقسیم‌بندی اوصاف ندارد. از اقصی الحلق شروع می‌شود. اول همزه است، بعد هاء است، مرحله بعدی حاء و غین… .

شاگرد:

يَا جَابِرُ إِنَّ اَللَّهَ أَوَّلَ مَا خَلَقَ خَلَقَ مُحَمَّداً ص وَ عِتْرَتَهُ اَلْهُدَاةَ اَلْمُهْتَدِينَ فَكَانُوا أَشْبَاحَ نُورٍ بَيْنَ يَدَيِ اَللَّهِ قُلْتُ وَ مَا اَلْأَشْبَاحُ قَالَ ظِلُّ اَلنُّورِ أَبْدَانٌ نُورَانِيَّةٌ بِلاَ أَرْوَاحٍ وَ كَانَ مُؤَيَّداً بِرُوحٍ وَاحِدَةٍ وَ هِيَ رُوحُ اَلْقُدُسِ…2

استاد: خیلی است! ابدانی بودند؛ چهارده بدن بودند ولی روحشان یکی بود. نه چهارده بدن و چهارده روح. این روایت خیلی زیبا است. بعد هم اشباح بودند. اشباح طوری است که می‌تواند این خصوصیت را افاده کند.

بنابراین این مطلب مهمی بود. تقسیم‌بندی حروف از حیث اوصاف صوت، فرق می‌کند با تقسیم‌بندی آن‌ها از لحاظ مکان خروج صوت. وقتی شما می‌گویید یک لفظ نبر دارد، یا غنه دارد، این‌ها به مکان مربوط است. اطباق و استعلاء باز به مکان مربوط می‌شود.

شاگرد: خلاصه می‌خواهید بفرمایید شبح، غلظت صفتی دارد.

استاد: بله. اساساً وقتی هاء را در صفات تقسیم‌بندی می‌کنند، وقتی تفاوت هاء و حاء را ببینید، می‌بینید وقتی متکلم از آن حیث خصوصیات ایجاد صوت، اعمال نیرو کند، ولو عرب است و برایش عادی است؛ یعنی به‌راحتی حاء را می‌گوید، ولی مزاج او نسبت به اداء هاء، در اداء حاء نیروی بیشتری را صرف می‌کند. از حیث ماهیچه هایی که می‌خواهد صوت را تولید کند. به آن فرمنت (Formant) گفته می‌شود؛ درجه فشاری بود که هر حرفی داشت. مشخص اصلی هر حرفی فرمنت آن است. فرمنت در قرن بیستم برای بشر از حیث زبان شناسی کشف شد. اگر این فرمنت کشف نشده بود زبان ماشین و تشخیص زبان ممکن نبود. وقتی فرمنت پیدا شد الآن می‌توانند زبان‌های کامپیوتری را تشخیص بدهند و هم ایجاد کنند. وقتی فرمنت هاء را نگاه می‌کنید با فرمنت حاء تفاوت می‌کند. درجه شدت و نیرویی بود که برای تلفظ به کار می‌برد. در مباحثه لغت مفصل صحبت شد. بنابراین این جهت منافاتی ندارد که از اقصی الحلق اداء می‌شود اما زوری که جهاز نطق برای تولید آن می‌زند، بسیار پایین‌تر است. کم‌تر نیرو مصرف می‌کند نسبت به نیرویی که جهاز نطق مصرف می‌کند تا هاء را ایجاد کند. بنابراین شبح و شبه این است.

تناسب معنای جنس منطقی با جنس لغوی

«جنس» به‌معنای مشابهت و «نوع» به‌معنای مباینت

شاگرد2: معنای جنس چیست؟

استاد: آیا منطقیین از معنای لغوی نقل داده‌اند یا ارتجالا این لفظ را به کار برده‌اند. این یک سؤال است. منطقیین می‌گویند نوع و جنس، آیا از همان معنای لغوی به مراد آن‌ها نقل پیدا کرده؟ یا نه، ارتجالی بدون مناسبت است؟ انسان را نوع گفته اند و حیوان را جنس گفته اند. اگر برعکس هم گفته بودند مانعی نداشت. می‌گفتند انسان جنس است و حیوان نوعش است. این‌طور هست یا نیست؟

گمانم این است که مناسبت معنای لغوی در آن رعایت شده است. چرا؟ «جنَسَ مجانسه»؛ ولو ابن اعرابی گفته در عرب نداریم ولی در روایات هم زیاد داریم. «جانسه، ای شابهه». اصلاً روح معنای مجانست یعنی مشابهت. اما نوع، برعکس است. تنوّع، نوع، نعی، تمام ریشه‌های نزدیکش به‌معنای دور شدن است. ولذا ظرافتی که در اینجا هست این است: انسان از حیثی که از بقر دور می‌شود و فاصله می‌گیرد، نوع می‌شود. اصلاً قوام نوع به عدم مشابهت است. به مباینت است. انسان نوعٌ، یعنی مباین لبقر. بنابراین در کلمه نوع، دور شدن خوابیده است. اما در کلمه جنس ما به الاشتراک است. جنس، یعنی یوجد الاشتراک، یوجد المشابهه. چرا منطقیین کلمه نوع را در نوع به کار برده‌اند؟ چون می‌خواستند جایی را بیان کنند که دو چیز از هم جدا می‌شوند و شباهتی ندارد. اینجا بود که نوع گفتند. الانسان نوعٌ در قبال بقر. اما جایی که می‌خواستند بگویند جنس است؛ چون جنس مشابهت ایجاد می‌کند….

شاگرد:…

استاد: نه، وقتی می‌خواستند به افراد بگویند، می‌گویند النوع مقول علی الاشیاء المتفقة الحقیقة. اما الجنس مقول علی الاشیاء المختلفة الحقیقة. این تفاوتی است که می‌گذارند. ولی خب نوع اضافی هم دارند. یعنی به جنس متوسط هم نوع متوسط اطلاق می‌کنند که نوع اضافی است و هم جنس می‌گویند. این اصطلاحات است.

علو خداوند از مجردات عقلیه، مجردات برزخیه و ماده

شاگرد: سه مبنا را می‌فرمودید.

استاد: سه مبنای بسیار مهمی که عوالم سه گانه شده؛ عوالم کلیات و تجرد تام، عوالم تجرد برزخی، عوالم ملک. گویا امام علیه‌السلام کلامی را می‌فرمایند که مطلب کلامی، حکمی و کلاسیک است. حضرت می‌فرمایند خدای متعال نه از سنخ عقول است که تجرد تام دارند، نه از سنخ عالم مثال است که تجرد برزخی دارند و نه از سنخ اشیاء و عالم ملک است که مادیت محض هستند و منغمر در مادیت هستند. خدای متعال هیچ‌کدام از این‌ها نیست. اعلی است از مجردات عقلیه، اعلی است از مجردات مثالیه، اعلی است از مادیات منغمر در ماده. خب اگر این‌طور باشد نباید بگوییم «لیس بجنس» یعنی«لیس فردا من الجنس». اصلاً مقصود حضرت این نیست. یعنی همان خود جنس نیست. خود جنس مسبوق است به ذات خدای متعال. همه اجناس محتاج او هستند. لذا بعد حضرت می‌فرمایند: «مستشهد بكلية الأجناس على ربوبيته». وقتی به اینجا رسیدیم مفصل باید بحث کنیم. کلیت یعنی چه؟ یعنی هر؟ یعنی همه؟ باید برسیم.

شاگرد: جمله اول چطور نافی عالم عقول است؟

استاد: الآن روی این حساب، جنس، ما به الاشتراک عده‌ای از مختلفات شد. یک امر کلی ای که می‌تواند اشتراک مختلفاتی را سامان بدهد. جنس این است. می‌گویند خداوند متعال ما به الاشتراک مختلفات نیست. خدا یک چیزی نیست که بگوییم ایجاد اشتراک می‌کند برای مختلفات. خودش ما به الاشتراک نیست. ابدا! بلکه خدا است که بین مشترک و مختلف فرق می‌گذارد. بین جنس و نوع فرق می‌گذارد. بین فرد و کلی طبیعی فرق می‌گذارد. خودش نه کلی است و نه جزئی. «هو الذی فرّق بین الکلی و الجزئی؛ بین الجنس و الشبح».

شاگرد: کلی ذهنی را رد می‌کنید یا کلی سعی را؟

استاد: با این بیان، عبارت حضرت ناظر به کلی سعی شد. افلاطون در کلی ذهنی چه می‌گوید؟ روی مبنای افلاطونی این‌ها راحت‌تر معنا می‌شود. ارسطو می‌گوید آن چه که ما داریم فرد است. ذهن ما از جزئیات، مفهوم کلی را تجرید می‌کند. این یکی است. افلاطون می گفت کلی برای خودشان در عالم عقل یک موطنی دارند. نفس هم با آن جا مرتبط است و خبر ندارد. وقتی فرد آن کلی را می‌بیند، یادش می‌افتد که این آن است. یعنی این فرد یک رقیقه آن است. لذا می‌گویند افلاطون می‌گفت معلم، معلم نیست، بلکه مذکِّر است. یعنی معلم کاری می‌کند که یادت می‌آید آن جا خبرها بود. الآن هست، ما در آن جا تشکیلاتی داریم. معلم مذکِّر است. بنابراین حتی کسانی که روی مبنای تجرید به کلیات قائل هستند، اگر جلو بروند…؛ مشاء از این مفاهیم کلیه تجرد عقلی را نتیجه می‌گرفتند. ما می‌خواهیم حتی کلی سعی را نتیجه بگیریم. به این معنا: معانی کلیه‌ای که ذهن ما تجرید می‌کند، برای شخص ذهن مجرِّد است؟ یا نه، یک چیز مشترک بین همه انسان‌ها است؟ وقتی شما می‌گویید سفیدی، عدد یک، عدد پنج. عدد پنج یک مفهوم است، آن را از مصادیقش تجرید کرده‌اید. سفیدی را از گچ و برف تجرید کرده‌اید. وقتی می‌گویید سفیدی، سفیدی ای که شما تجرید کرده‌اید برای ذهن شما است، به دیگری که ربطی ندارد. من هم برای خودم یک معنایی به نام سفیدی تجرید می‌کنم، به نفس من اضافه اشراقیه دارد. معلول نفس است و هیچ ربطی به هم ندارند. یا نه، بعد از این‌که تجرید کردیم می‌فهمیم که با هم مشترک هستیم؟! ذهن ما معنا را انشاء نکرده؛ ذهن من و شما سراغ یک چیزی رفته و آن را درک کرده است. پس تجرید در حقیقت به جای این‌که انشاء باشد، درک است، کشف است، نیل است. به نظرم هر کسی تلطیف کند تصدیق می‌کند و آرام می‌شود. یعنی مفاهیم، طبیع بین‌المللی هستند؛ بین الاذهانی هستند. نه موجودات مجرده قائم به شخص اذهان که او خودش تجرید کرده. پس بچه‌ای که در ابتدای طفولیتش تجرید کرده، تجرید او معدّ است برای نیل نفس او به درک طبیعتی که مشترک بین همه اذهان است. این مطلب خیلی خوب و جالبی است.

بنابراین اگر به این صورت باشد، حضرت در اینجا یک تقسیم‌بندی تکوینی می‌کنند؛ این‌طور نیست که سه چیز منفرد را کنار هم گذاشته باشند. می‌فرمایند تمام دستگاه خلقت قابل یک دسته‌بندی است. جنس، یعنی کلیاتی که رنگ و آثار ماده ندارند. وقتی شما یک امر کلی مانند حیوان را می‌گویید به چه شکلی است، می‌گویید حیوان که شکل ندارد. بعد هم ببین شاید شکل گاو باشد، شکل شتر باشد، بلکه شکل یک پشه ای باشد! او که شکل ندارد. چرا؟ چون کلی است. در کلی، شبح نیست. تجرد تام است. مجرد است از ماده و آثار ماده. از شکل و رنگ و بو مجرد است. حضرت می‌فرمایند عالم سه بخش است. عالم تجردی که مجرد محض است. وسطی هست که تجرد مثالی دارد؛ مجرد از ماده است نه از آثار ماده. بهشتی که بهشت صوری است و جزء واضحات شرع است، همین است. بهشتی است که میوه هایش فاسد نمی‌شوند اما رنگ دارد، بو دارد، مزه دارد؛ مزه‌های مختلفی دارد. این هم یک عالم است. یک عالم هم که عالم ملک است که منغمر در ماده و حرکت و آثار آن است. حضرت می‌فرمایند خدای متعال هیچ‌کدام از این‌ها نیست. «لیس بجنس، و لا بشبح، و لا کالاشیاء». جالب این است که در اینجا اشیاء دقیقاً مقابل او می‌شود. یعنی همین چیزهای مادی که شما با آن‌ها سر و کار دارید. یعنی نه کلی طبیعی است، نه صورت ذهنی در عالم تجرد برزخی است، و نه مصداق آن کلی طبیعی است که ما می‌گوییم کلی و فرد. پس خدای متعال از سنخ هیچ‌کدام از این‌ها نیست. نه کلی در عالم تجرد تام است، نه شبح دارد در عام تجرد، و نه مصداق کلی است. نه کلی است و نه مصداق کلی است، بلکه «هو الذی فرّق بین الکلی و الفرد». خدا است که کلی را کلی کرده. فرد را فرد کرده.

شاگرد: کلی سعی بودنش که نفی نشد.

استاد: «لیس بجنس فتعادله …»، کلی سعی معادل و مشابه دارد. کلی های سعی همه سعی هستند.

شاگرد: یعنی به یک بیان هر دو نفی می‌شود؟

استاد: در کلی سعی هنوز تعدد برقرار است؛ «تعادله الاجناس»؛ مگر جنس، یک جنس دیگر ندارد؟! حیوان و جماد دو جنس نشد؟! اگر قرار بود خدای متعال جنس باشد، همان‌طوری که جنس یک معادلی دارد…؛ نشد راجع به معادلش عرض کنم؛ در نهج‌البلاغه بود «كذب العادلون بالله إذ شبهوه بمثل أصنافهم»3. «ثُمَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ بِرَبِّهِمۡ يَعۡدِلُونَ»4. هنوز به بحث کلمه عدل نرسیده ایم. ان شاء الله اگر زنده باشیم هفته بعد. فرمایشتان را هفته بعد تکرار کنید. نکته خوبی در بردارد.

«ایّن الاینونیة»

یک روایت هم تازه دیدم. البته چند یادداشت دیگر هم دارم؛ «فطر اجناس البدائع»5، ان شاء الله هفته بعد تذکر بدهید. آن چه که جالب است، این است: حضرت فرمودند: «ولا يقال له : ما هو لانه خلق الماهية»6؛ حضرت فرمودند خدای متعال اصل الماهیة را خلق کرده؛ نه ماهیت موجوده، نه فرد ماهیت. شبیه همان بیاناتی است که عرض می‌کردم تنها در بیانات اهل البیت علیهم‌السلام است. یکی از آن‌ها را تازه برخورد کردم. نظیر تعابیر «کیّف الکیف» و «أیّن الأین» فرمودند: «ایّن الاینونیة»؛ اصل عینونیت، مکان‌مند بودن، مکان‌وند بودن، مکانی بودن، همه تشأنات مکانی همه اش به او بر می‌گردد. بعد دنباله اش دارد: «خلق الماهیه».

والحمد لله رب العالمین

کلید: رابطه خالق و مخلوق، سبقت ذات الهی، مسبوقیت ذات از عالم عقول، معرفت الله، معرفت سلبی، توحید، کیف الکیف، ایّن الاینونیة، خلق الماهیه، جنس، نوع، عام عقول، عالم مثال، تجرد برزخی، تجرد عقلی، عالم اشباح، شبح، فقه اللغه، اشتقاق کبیر، وحدت، احد،واحد، أیّن الأین

1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 70

2 الکافي (ط - الإسلامیة)، ج 1، ص 442

3 نهج البلاغة - ط مطبعة الإستقامة نویسنده : عبده، محمد جلد : 1 صفحه : 163

4 الانعام 1

5 دعای عرفه؛ مفاتيح الجنان نویسنده : القمي، الشيخ عباس جلد : 1 صفحه : 345

6 بحار الأنوار - ط دارالاحیاء التراث نویسنده : العلامة المجلسي جلد : 3 صفحه : 297





*****************
تقریر مجید:

بسم الله الرحمن الرحیم

Tohid_18_97_08_30

لَيْسَ بِجِنْسٍ فَتُعَادِلُهُ (یا) فَتُعَادِلَهُ الْأَجْنَاسُ وَ لَا بِشَبَحٍ فَتُضَارِعُهُ فَتُضَارِعَهُ (یا) الْأَشْبَاحُ وَ لَا كَالْأَشْيَاءِ فَتَقَعُ [یا فَتَقَعَ] عَلَيْهِ الصِّفَات‏

ملاحظه می کنید که این هم باز از جملات سه گانه که حضرت علیه السلام از ابتدای خطبه، دائم سه تا سه تا بیان فرمودند به صورت سه تا مرتب، سه تا سه تا بیاناتی داشتند که این هم آخری هست؛ بعدی می شود چهارتایی، تا برسیم.

خدای متعال جنس نیست، پس جنس های دیگر معادل او مشابه او عِدل او بشوند. و خدای متعال شبه هم نیست تا باز تبارعه الاشباح، مبارعه همان مشابهه است. شبیه او بشوند اشباه. و خدای متعال مثل اشباه نیست فتقع علیه الصفات، صفات بر او واقع بشوند.

همه ی خطبه ها خصوصیات منحصر به فردی یا مشترکی دارد. [ولی] این خطبه بین همه ی خطبه های دیگر، کسی که کلاس رفته، کلاس منطق، حکمت، کلام و اینها را خوانده است، وقتی عبارات را می بیند دائم آن مطالب کلاسیک ناخود آگاه در ذهنش تداعی می شود. هم خود ریخت معنای هم واژه ها. و این خودش از عجائب این خطبه است که مدت ها من در ذهنم بوده است با عنایات خاصی بر می گشتم عبارات را نگاه می کردم. الآن اینجا ببینید: جنس و شبه و شیئ یا چند سطر بعد حضرت می فرمایند: مُسْتَشْهِدٌ بِكُلِّيَّةِ الْأَجْنَاسِ عَلَى رُبُوبِيَّتِه‏.... کلیة الاجناس.

در اینجا جنس یک معنای لغوی دارد. واژه هایی که اینجا حضرت به کار برده اند: جنس، معادله (عدل)، شبه، مبارعه و وقوع (فتقع علیه الصفات) صفات ؟؟؟؟؟ 2:44 اشیاء. همینطوری سه تا مطلب است. حضرت سه تا مطلبی را فرمودند، در عبارت ردیف شده است ولی سه تا مطلب منفرد. مثل سه تا کپسول که کنار هم بگذارند، ربطی به هم ندارند. هر کدام اندرونش یک چیزی است که گذاشته ایم کنار هم. مثل قفسه های کتاب است که ربطی به هم ندارند و این کتاب یک علم است و کتاب دیگر یک علم دیگری ولی گذاشته ایم کنار یکدیگر. حالا در خطبه هم مانعی ندارد، محال نیست که مطالب معرفتی منفرد را کنار هم بگوییم؛ اما آیا در این عبارت اینطوری است؟ یعنی ما سه جور چیز داریم: یکی جنس است، خدای متعال جنس نیست. یکی هم شبه است، خدای متعال شبه نیست. یکی هم اشیاء هستند که خدای متعال مثل اشیاء نیست. یعنی سه تا مطلب بیان شده است در سه تا عبارت. آیا این است یا نه [بلکه] این سه تا در این عبارت کمال ارتباط را دارند که اصلا حضرت دارند از تکوین و این تثلیثی که در تکوین هست، دارند می گویند. قبل از این که این را بررسی کنیم، لغاتش را مانعی ندارد، معمولا این لغات مبهم نیست، بهتر این است که قبل از اینکه بررسی لغوی کنیم، از حیث معنا جلو برویم و در زمانی که نیاز به معنا شد، لغتش را بررسی کنیم. 4:10

آن چیزی که من می خواهم عرض کنم: سؤال این است: اینکه حضرت می فرمایند لیس بجنس الآن شما از سیاق عبارت حضرت چه می فهمید؟ که مقصود حضرت در اینجا چیست؟ خدای متعال جنس نیست. یعنی می خواهند بفرمایند که آن جنس کلی نیست یا نه [بلکه] فردی از جنس نیست؟ یک وقتی هست می گوییم خدای متعال یک فردی از یک جنسی نیست که فتعادله الاجناس. مثلا انسان، از یک جنسی است. جنسش چه هست؟ مثلا بگویید انسانیت، حیوانیت. فتعادله الاجناس. چیزهای دیگر هم یک فردی از یک جنسی هستند، با همدیگر می شوند مشابه. این یک جور بیان است. پس لیس الله سبحانه و تعالی فردا من جنس فتعادله الافراد الاُخر من اجناس اخر. مثل هم باشید. این را حضرت می خواهند بفرمایند؟ لذا و لا من الاشباح خدای متعال شبه هم نیست. یعنی یک فردی از اشباح نیست. یک فردی از اشباح نیست که با شبه های دیگر بشوند مثل هم. و لا کالاشیاء، مثل شیئ دیگر هم نیست. این را می خواهند بفرمایند یا نه. اگر اینطوری بود که بیان بیشتری می خواست. لیس بجنس حضرت نمی فرموند، خود خدا جنس نیست. باید بگویند فرد من الجنس. در آن روایت باب بعدی، باب معنى الواحد و التوحيد و الموحد، روایت سوم صفحه ی 83 در همین کتاب [توحید صدوق]؛ روایتی که مکرر صحبتش را کردیم در بحبوحه ی جنگ جمل، اعرابی آمد از حضرت پرسید: أَ تَقُولُ إِنَّ اللَّهَ وَاحِد [استاد قدری متفاوت روایت را بیان کردند.6:15] حاضر هستید به خدای بگویید که یکی است؟ که حضرت فرمودند واحد چهار معنا دارد: دو تای آن را می گوییم که به آن دو تا معنا، خدا واحد است، دو تای آن را نمی گوییم. اولیش این بود که فَأَمَّا اللَّذَانِ لَا يَجُوزَانِ عَلَيْهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الْأَعْدَاد دلیلش را هم فرمودند تا آنجا که وَ قَوْلُ الْقَائِلِ هُوَ وَاحِدٌ مِنَ النَّاسِ يُرِيدُ بِهِ النَّوْعَ مِنَ الْجِنْس‏ می خواهد بگوید.... واحد من، نوع من الجنس. یک کلی مشترک بین همه آنهاست، این هم یک جزئی اضافی یا جزئی حقیقی نسبت به آن کلی است. این هم لایجوز علی الله، این خوب است. ببینید یرید به النوع من الجنس؛ اینجا نمی شود بگویند که وقتی گفتیم النوع من الجنس یعنی لیس بجنس. فردی از جنس است. به خود خدای متعال نمی گوییم ؟؟؟؟؟؟7:15 لذا با استیناس از این عبارت، اینجا ذهن می رود سراغ اینکه نه، حضرت می خواهند بفرمایند: خود خدای متعال، خود جنس نیست نه اینکه فردی از جنس نیست. ولو آن معنا راحتتر درک می شود. حالا می گویند که جنس ؟؟؟؟؟ 7:36 کجا معنا دارد که بگوییم خدا خود جنس نیست. علاوه بر این می گویند فتعادله الاجناس، نمی گویند که فتعادله الافراد الاخر من اجناس اخر. فتعادله الاجناس، جنس ها برابر او باشند. جنس مگر چه هست؟ جنس که چیزی نیست. یک کلی است که ذهن انتزاع می کند. اگر برگردیم و بعضی از مطالبی که گفته اند، متفکرین حرفش را زدند و چه بسا خیلی هایش از همین بیانات گرفته اند و تدوین کرده اند، در کتاب های درسی ثنائی هستند و ثلاثی. در کتاب های حکمت و کلام و ...... مثلا می گویند: مادی و مجرد. متکلمین می گویند: لا مجرد سوی الله، همه ی مخلوقات هم مادی‌اند. این یک مبناست. حکماء مشاء می گویند: نه؛ مجرد داریم و مادی؛ مادی عالم ماده است، مجرد هم یکیش خدای متعال است، واجب الوجود و مجردات دیگر هم هستند. این هم مبنای معروف که مشاء دارند. آن چیزی که از زمان حکمت الاشراق شروع شد و تا الآن هم شما همین را می بینید در کلاس ها و جا گرفته است، می گویند: طبقات عالم ثلاثی است، سه گانه است. عالم تجرد تام، عالم مادیت تام، عام برزخ. عالم مثال، عالم عقل، عالم مُلک، عالم ماده. در اینها خیلی بحث شده است. کتابها و رساله ها نوشته شده است. عالم عقل چیست؟ عالم تجرد تام، کلیات محضه، کلی سعی، مجرداتی که محیط بر زمان و مکان، تجرد دارند از ماده و آثار ماده. اصطلاحات کلاسیکش اینها است. تجرد تام، مجرد است از ماده و آثار آن. مادی چیست؟ منغمر است در خود ماده و آثار ماده؛ صور نوعیه ی منطبعه. بینش چیست؟ تجرد برزخی، مثال. عالم مثال چیست؟ مجرد است از ماده، نه از آثار ماده. یعنی خواص ماده را دارد ولی خود ماده را ندارد. خواص ماده چیست؟ شکل، رنگ. شما در عالم مثال که وارده بشوید، میوه را می بینید که رنگ دارد، شکل دارد، طعم دارد اما با این حال مادی نیست. مادی نیست یعنی چه؟ یعنی اگر اینجا بماند، فاسد نمی شود؛ در دل آن امکان استعدادی فعال نیست. ماده هیولاست. صورتی که منطبع در هیولاست در دلش امکان استعدادی است. قابلیت دارد که بپوسد. اما یک سیب زیبایی که در قوه ی خیالتان تصور می کنید، فردا هم که دوباره این را بیاورید، کهنه نشده است. لازم نبود این سیب خیالی را بگذارید در یخچال تا مثلا کهنه نشود. چرا؟ چون صورت خیالی است، تجرد برزخی دارد. تجرد برزخی مانع از این است که هیولا داشته باشد و تصرم و زمان در او دخالت بکند. می گوییم دیروز تا امروز کهنه شده است، کهنه نشده است. این را می گوییم تجرد برزخی مثالی. مجرد است از ماده، امکان استعدادی، حرکت جوهری ولی مجرد از خواص و آثار ماده نیست. رنگ دارد، شکل دارد.

اشباه.... خود کلمه ی شبه الآن، یک شبه داریم با ه هوّز، یک شبه داریم با ح حطّی؛ اینها نزدیک یکدیگرند در اشتقاق کبیر و قبلا هم بحثش شده بود اگر این قواعد سر برسد. ما همه ی قواعد اشتقاق کبیر را بیننا و بین الله علی الفرض می رویم جلو. یعنی یک فرضی را می گیریم و می رویم جلو تا ببینیم به کجا سر برسد. یکی از قواعد اشتقاق کبیر این بود که مثلا هر کجا یک کلمه ی الف هست همزه، در یک کلمه دیگر دقیقا جای همزه، عین [باشد در این صورت] می گفتیم معنا همان معناست [منتها] یک مقداری غلیظتر؛ چرا؟ چون عین تلفظش با همزه تفاوت می کند. همزه راحت تر ادا می شود ولی عین حرف حلقی است و با غلظت و شدت ادا می شود. اینها را ابن جنی در الخصائص هم دارد. هاء و حاء؛ هاء هوّز راحت ادا می شود، [و] معانی‌ای را که افاده می کند، سست است: [مثل] هوا، هم واوش و هم الفش همه‌اش هوا، کاملا تناسب دارد با مسمّی. هاوی. اما اگر همین هاء هوّز تبدیل شود به حاء حطّی.... حاء حطّی حرف حلق است با شدت اداء می شود، تناسب دارد با معنای شدیدتر. حالا پیدا کنید آیا این قاعده سر می رسد یا نمی رسد، درست است یا نیست، لغویین گفته اند. ابن جنی در الخصائص مثالهای قشنگی می زند.....

حالا در اینجا، شبه و شبح؛ آیا آن قاعده در اینجا هست یا نیست؟ نمی دانیم. با احتمال می رویم جلو. احتمال دارد که آن قاعده اینجا هم باشد. شبه با هاء چه معنایی را می رساند؟ دو چیز مثل یکدیگرند. می گوییم رجل شجاع مثل اسد است. راست هم می گوییم. الرجل الشجاع شبیهٌ بالاسد. ؟؟؟؟؟ 14 حالا واقعا رجل شجاع مثل اسد است؟ پس چنگالش کجاست؟ دمش کجاست؟ اصلا ربطی به یکدیگر ندارند. اصلا عکسش را به یک بچه ای نشان بدهند [می گوید] این ربطی به هم ندارند. شبه، هاء است. اندک شباهتی بس است؛ آن شجاع است این هم شجاع. از شبه، شباهت خیلی زیاد قوی نخواسته باش. اندک شباهت، هاء برای او بس است. اما وقتی که شد شبح، حالا دیگر اندک شباهت کافی نیست. شبح الشیئ یشاکله فی الصورة. اگر یک درخت را بگویید این شبح درخت است، یعنی فقط این نیست که مثلا در رنگ سبزی مثل او باشد. نه. شبح، یک شباهت اکید است..... لذا در لغتش هم دارد. اتفاقا هر چیزی که امتداد داشته باشد، شبح اصل آن امتداد ...... 15 یعنی در بُعد، در ابعاد، در شکل باید مثل هم باشند. شبح با ذو الشبح ..... و لذا از امام علیه السلام سؤال کرد حضرت فرمودند عالَم الاشباح. عرض کرد: و ما الاشباح.... فرمودند که ظل الشیء [البته در روایت اینطور هست: قُلْتُ: وَ مَا الْأَشْبَاحُ؟ قَالَ: ظِلُّ النُّور] سایه. سایه شبح است. سایه خیلی فرق دارد با رجل شجاع و اسد. کاملا شکل و قواره و خصوصیات آن ذو الظل را دارد نشان می دهد. حالا این درست است یا نه؟ من فقط احتمالات را عرض می کنم.

شاگرد: با این تحلیلات، به ذهن یک جورایی کاملا بر عکس می آید. به این شکل که در تلفظ فارسی ما با هاء مأنوسیم و برایمان ثقیل التلفظ نیست. ولی در هاء عربی اینطوری است که در قواعد تجویدی هاء از آخر حلق اداء می شود ولی حاء از اول حلق. پس هاء که عقب تر است قوّتش از حاء که جلوتر است، بیشتر است.

استاد: حروف دو نوع تقسیم بندی دارند بلکه چند نوع که البته دو نوعش مقصود من است: یکی تقسیم بندی مکانی نسبت به جهاز تکلم؛ یکی هم تقسیم بندی وصفی، صفات. آن چیزی که اهل تجوید تقسیم بندی می کنند، یک تقسیم بندی‌اش این است......

شاگرد: در تجوید هم همینطوری تقسیم بندی می کنند: هاء و همزه ابتدای حلق است، حاء و عین وسط است، غین و خاء آخر است. اینطوری نیست که برعکس باشد.

استاد: ؟؟؟؟؟؟ 17

شاگرد: [تکرار حرف کرد.....]

استاد: نه اینطوری نیست. از چیزهایی که من جلوتر هم گفته ام، اساتیدی که در کلاس - ما کوچک بودیم – می خواستند تجوید یاد بدهند، تفاوت همزه یا حاء را، می گفتند من اقصی الحلق یعنی از ته پایین شکم. لذا استاد می گفت که اگر می خواهید ببینید همزه را درست اداء می کنید، دست را بر ناف بگذارید همزه را که می گویید باید ناف تکان بخورد؛ بعدا هم یک وسواسی می شد. بعد می گفتند اهدنا که می گویید، آن اِ اهدنا، ناف باید تکان بخورد. هاء و [اِ] هر دو... دائما تکرار به خاطر اینکه خوب اداء نکردم. آخر اینها چه حرفی است! این باعث وسواس می شود.

شاگرد: ؟؟؟؟ غنّه 18:10

استاد: اهدنا، این دو حرف اولش هیچ ربطی به غنّه ندارد. چون مخرج این دو تا اقصی الحلق است. غنّه برای خیشوم است. مکاناً از یکدیگر فاصله دارند. بنابراین دو نوع تقسیم بندی داریم: تقسیم بندی مکانی، اصلا ربطی به تقسیم بندی اوصاف ندارد. از اقصی الحلق شروع می شود که اول همزه است، بعدش هاء است و بعد می آید مرحله ی بعد حاء و غین....

شاگرد: ؟؟؟؟؟؟ 18:55

استاد: این ترتیبش است.

شاگرد: روایت پیدا شد: يَا جَابِرُ إِنَّ اللَّهَ أَوَّلَ مَا خَلَقَ خَلَقَ مُحَمَّداً ص وَ عِتْرَتَهُ الْهُدَاةَ الْمُهْتَدِينَ فَكَانُوا أَشْبَاحَ نُورٍ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ قُلْتُ وَ مَا الْأَشْبَاحُ قَالَ ظِلُّ النُّورِ أَبْدَانٌ نُورَانِيَّة

استاد: ابدانی بود چهارده تا بدن ولی روحش یکی بود. نه چهارده تا بدن چهارده تا روح. خیلی این روایت زیباست. بعد هم اشباح؛ اشباح طوری است که می تواند این خصوصیت را ایفاء کند.....

پس این مطلب مهمی بود که تقسیم بندی حروف از حیث اوصاف صوت، فرق می کند با تقسیم بندی آنها از مکان خروج صوت. وقتی شما می گویید یک لفظی نَبر دارد یا می گویید غنّه دارد، اینها به مکان مربوط است. اما اگر بگویید مثلا .... 20 اطباق و استعلاء باز هم به مکان مربوط می شود....

شاگرد: خلاصه می خواهید بفرمایید که شبح، غلظت صفتی دارد.

استاد: آن چیزی که می خواهم عرض کنم این است که هاء را در صفات وقتی تقسیم بندی می کنند، وقتی هاء را با حاء تفاوتش را ببینید، می بینید که وقتی متکلم می خواهد از آن حیث خصوصیات ایجاد صوت، نیرو اعمال کند ولو عرب است و عادی است برای او، با این حال مزاج او نیروی بیشتری صرف می کند برای اداء حاء از حیث ماهیچه هایی که می خواهد صوت را تولید بکند.21

..... فُرمَنت می گفتند.... فرمنت آن درجه ی فشاری بود که هر حرفی داشت. مشخص اصلی هر حرفی، فرمنت آن است. اساسا فرمنت در قرن بیستم کشف شده است، برای بشر از حیث زبان شناسی. اگر این فرمنت هم کشف نشده بود، زبان ماشین و تشخیص زبان و اینها ممکن نبود. اینکه پیدا شد الآن می توانند زبان های کامپیوتری هم تشخیص بدهند هم ایجاد کنند. فرمنت حاء را اگر نگاه بکنید با فرمنت هاء وقتی تلفظ می کنید، تفاوت می کند؛ آن درجه ی شدت و نیرویی بود که برای چیز بکار می برد. 21:42 در آن مباحثه مفصل راجع به آن صحبت شده است. بنابراین این جهتش منافاتی ندارد که اقصی الحلق اداء می شود، اما آن زوری [فشاری] که جهاز نطق می زند برای تولید ؟؟؟؟ بسیار پایین تر است. کمتر نیرو مصرف می کند از آن نیرویی که جهاز نطق مصرف می کند برای اینکه حاء را ایجاد بکند ولو بالاتر است. بنابراین شبح این است با شبه که هاء هوّز است....

شاگرد: جنس همان معنی ؟؟؟؟؟ همان معنی است؟ ؟؟؟؟؟ 22:20

استاد: آیا منطقیین نقل از معنای لغوی داده اند یا ارتجال؟ منطقیین گفته اند نوع و جنس؛ آیا از همان معنای لغوی نقل پیدا کرده است به مراد آنها یا نه [بلکه] ارتجال است بدون مناسبت؟ انسان را گفته اند نوع و حیوان را گفته اند جنس؟ [اگر] بر عکس هم گفته بودند، مانعی نداشت. می گفتند: انسان جنس است و حیوان نوعش است. آیا این هست یا نیست؟ من گمانم این است که نه؛ منقول است یعنی مناسبت معنای لغوی در آن ملاحظه شده است. چرا؟ جَنَسَ مجانسه، ولو ابن عراقی گفته در عرب نداریم، چرا [اتفاقا] در روایت هم زیاد داریم؛ جانَسَه أی شابَهَه 23

اصلا روح معنای مجانست یعنی مشابهت. اما نوع دقیقا برعکس است؛ تَنَوَّع، نوع، ؟؟؟؟ 23:17 تمام ریشه های نزدیک دور شدن است. و لذا ظرافتی که اینجا دارد این است، انسان از آن حیثی که از بقر دور می شود، فاصله می گیرد می شود نوع. اساسا نوع، قوامش به عدم مشابهت است. به مباینت است. انسان نوعٌ یعنی مباینٌ لِبقر. پس در کلمه نوع، دور شدن خوابیده است. اما در کلمه ی جنس، ما به الاشتراک است. جنس یعنی یوجد الاشتراک، یوجد المشابهة پس کلمه ی نوع را منطقیین در نوع به کار برده اند؟ چون می خواستند آنجایی که دو چیز از یکدیگر جدا می شوند و مشابه نیستند، را بیان کنند. آنجا گفتند نوع است. الانسان نوع در قبالی. اما آنجایی که می خواستند بگویند جنس است، جنس یعنی مشابهت ایجاد می کند.....

شاگرد: ؟؟؟؟؟ 24:15

استاد: نه. آن وقتی که می خواهند به افراد بگویند؛ می گویند: النوع مقول علی الاشیاء المتفقة الحقیقة اما الجنس مقول علی الاشیاء المختلفة الحقیقة. این تفاوتی که می گذارند این است. ولی [با این حال] نوع اضافی هم دارند. یعنی به جنس متوسط، هم نوع متوسط اطلاق می کنند که نوع اضافی است و هم جنس می گویند. حالا اینها اصطلاحاتی است.

شاگرد: آن سه مبنا را داشتید می فرمودید

استاد: سه مبنای بسیار مهمی بود که شده عوالم سه گانه: عوالم کلیات، تجرد تام؛ عوالم تجرد برزخی؛ عوالم مُلک و مَلَک. امام علیه السلام کأنّه دارند یک کلامی می فرمایند که مطلب حِکمی، منطقی، کلامی و کلاسیک است. بعدها می فرمایند. حضرت می فرمایند خدای متعال نه از سنخ عقول است که تجرد تام دارند. نه از سنخ عالم مثال است که تجرد بزرخی دارند. نه از سنخ اشیاء است که عالم مُلک است، که مادیت محض اند و منغمر در ماده اند. هیچ کدام اینها، خدای متعال نیست. اعلی است از مجردات عقلیه؛ اعلی است از مجردات مثالیه؛ اعلی است از مادیات منغمر در ماده، غیر مجردات. اگر این طور باشد حالا نبایست بگوییم لیس بجنس یعنی لیس فرداً من الجنس، این مقصود حضرت نیست. یعنی همان خود جنس ؟؟؟؟؟؟ 25:54 به ذات خدای متعال است. همه ی اجناس محتاج او هستند. لذا بعد حضرت می فرمایند مُسْتَشْهِدٌ بِكُلِّيَّةِ الْأَجْنَاسِ عَلَى رُبُوبِيَّتِهِ اینجا رسیدیم انشاء الله باید این را مفصل بحث کنیم. کلیت یعنی چه؟ یعنی هر؛ همه.... انشاء الله برسیم.

شاگرد: جمله ی اول چطوری نافی عالم عقول است؟ یعنی از عالم عقول نیست؟

استاد: الآن روی این حساب، جنس چه چیزی شد؟ یعنی ما به الاشتراک یک عده‌ای از مختلفات؛ یک امر کلی‌ای که می تواند سامان بدهد اشتراک مختلفاتی را در ما به الاشتراک‌شان. جنس همین است. می گویند خدای متعال ما به الاشتراک مختلفات نیست. خدا یک چیزی نیست که بگوییم مشترکات ایجاد اشتراک می کند بین مختلفات، خودش، ما به الاشتراک ابدا. بلکه خداست که بین مشترک و مختلف فرق می گذارد؛ بین جنس و نوع فرق می گذارد؛ بین فرد و کلی طبیعی فرق می گذارد. خودش نه کلی است نه جزئی. هو الذی فرّق بین الکلی و الجزئی، بین الجنس و الفرد و الشَبَه

شاگرد: الآن کلی ذهنی را رد می فرمایید یا کلی سِعی را؟

استاد: عبارت حضرت با این بیان ناظر شد به کلی سعی. یعنی حتی کلی ذهنی را هم افلاطون چه می گوید؟ روی مبنای افلاطونی اینها دیگر خیلی راحت تر معنا می شود. ارسطو می گوید: کلی، آن چیزی که ما داریم، فرد است. ذهن ما از جزئیات، تجرید می کند مفهوم کلی را. افلاطون می گوید: نه. کلیات، خودشان یک موطنی دارند در عالم عقل [و] نفس هم با آنجا مرتبط است [ولی] خبر ندارد. وقتی فرد آن کلی را می بیند، یادش می افتد.... این فردی، رقیقه‌ی آن است. لذا گفته اند افلاطون می گفت: معلم معلم نیست [بلکه] مُذَکِّر است. یعنی معلم کاری می کند که یادت می آید که آنجا خبرها بود؟؟؟؟ 28 هست. آنجا تشکیلاتی داریم. یاد می آید. معلم مذکر است. بنابراین حتی آن کسانی هم که روی مبنای تجرید کلیات را قائلند، اگر بروند جلو – این بحثش قبلا شده است – ..... همان تجرید افلاطونی است......، بیاییم بگویم که مثلا ذهن ما تجرید کرد یک مفهومی را، مشاء از این مفاهیم کلی یک تجرد عقلانی نتیجه می گرفتند، ما می خواهیم نتیجه بگیریم حتی کلی سعی را؛ یعنی به این معنا – تلطیف هم که بکنیم، سریع هر کسی می فهمد – معانی کلیه ای که ذهن ما تجرید می کند، [آیا] برای شخص ذهن مُجَرِّد است یا نه [بلکه] یک چیزی است مشترک بین همه ی انسان ها؛ وقتی شما می گویید سفیدی.... یک مفهوم کلی است. عدد یک، عدد پنج را در نظر بگیرید، یک مفهوم است. تجرید کردید از مصادیق. سفیدی را تجرید کردید از برف و گچ و .... حالا که می گویید سفیدی، سفیدی که شما تجرید کردید برای شخص ذهن شماست؛ ربطی ندارد به آن چیزی که من [تجرید کردم]. من هم یک معنایی (سفیدی) تجرید می کنم برای خودم، اضافه ی اشراقیه دارد به نفس من. معلول نفس است. هیچ ربطی هم به یکدیگر ندارد. یا نه [بلکه] بعد از اینکه تجرید کردیم، تازه می بینیم که مشترکیم با هم. ذهن ما معنا را انشاء نکرده است. هر دو ذهن من و شما رفته است سراغ یک چیزی، درکش کرده است. پس تجرید در حقیقت، به جای اینکه انشاء باشد، درک است؛ کشف است؛ نیل است.... به نظرم هر کس این را تلطیف کند، تصدیق می کند. اصلا دیگر آرام می شود که مفاهیم و طبائع بین المللی‌اند. بین الاذهانی‌اند؛ نه موجودات مجرّده‌ی قائم به شخص اذهان که او خودش تجرید کرده است. پس بچه ای که ابتدای طفولیتش تجرید می کند، تجرید او مُعدّ است برای میل نفس او که درک کند آن طبیعتی را که مشترک است بین همه ی اذهان است. این مطلب خیلی خوب و جالبی است. 30:18

شاگرد: ؟؟؟؟؟؟ همه ی حالت هایش محال است....

استاد: پس مشترک است....

بنابراین اگر اینطور باشد، حضرت در اینجا دارند چه کار می کنند؟ یک تقسیم بندی تکوینی است، اینطوری نیست که سه چیز منفرد را کنار هم گذاشته باشند. می فرمایند تمام دستگاه خلقت قابل یک دسته بندی است؛ جنس، یعنی کلیاتی که رنگ آثار ماده ندارد. وقتی شما می گویید مثلا حیوان.... حیوان چه شکلی است؟ حیوان که شکل ندارد. بعد هم ببینیم شکل گاو باشد، شتر باشد بلکه یک پشه ای باشد؛ شکل که ندارد، چون کلی است. در کلی، شبه نیست. تجرد، تام است. مجرد است از ماده و آثار ماده، از شکل و رنگ و بُعد و ...... حضرت می فرمایند: عالم سه بخش است: آن عالم تجردی که ..... [عالم] وسطی هست که تجرد مثالی دارد؛ مجرد است از ماده، نه از آثار ماده. بهشتی که بهشت صوری است به اصطلاح ما. بهشت صوری که جزء واضحات شرع است، همین است. بهشتی است که میوه هایش فاسد نمی شود اما رنگ دارد، بو دارد، مزه دارد، مزه های مختلف دارد. این هم یک عالم است. یک عالم هم که عالم مُلک است که منغمر در ماده و حرکت و آثار و ..... حضرت می فرمایند: خدای متعال هیچ کدام از اینها نیست. لیس بجنس و لا بشبه و لا کالأشیاء. جالبش این است که اینجا دقیقا اشیاء می شود مقابل او. می شود اشیاء یعنی همین چیزهای مادی که شما به معنای اُبجه باهاش سر و کار دارید. یعنی نه کلی طبیعی، نه صورت ضمنی او در عالم تجرد برزخی و نه مصداق آن کلی طبیعی که ما می گوییم کلی فرد. پس خدای متعال از سنخ هیچکدام از اینها نیست. نه کلی است در عالم تجرد تام، نه شبه دارد در عالم تجرد و نه مصداق، مصداق کلی. لا کلی و لا مصداق کلی. بل هو الذی فرّق بین الکلی و فرده. خداست که کلی را کلی کرده است و فرد را فرد کرده است و بین اینها فرق گذاشته است. پس خودش چی است؟ تازگی یک روایتی دیدم ......

شاگرد: کلی سعی بودنش که نفی نشد... 33

استاد: لیس بجنس فتعادله .... کلی سعی معادل دارد، مشابه دارد. کلی های سعی، همه سعی‌اند

شاگرد: ؟؟؟؟؟ با این بیان، هر دو تا نفی می شود؟

استاد: یعنی کلی سعی بودن نفی بشود؟ در کلی سعی باز [همچنان] تعدد هنوز برقرار است. تعادله الاجناس. مگر جنس، یک جنس دیگر ندارد؟ حیوان، می گویید معادلش جماد. این دو تا جنس.... خدای متعال اگر قرار بود که جنس باشد، همانطوری که جنس یک معادلی دارد – که حالا راجع به معادلش نشد صحبت کنم – کذب العادلون بالله (در نهج البلاغه)، ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُون‏.... کلمه ی عدل را بحثش را نرسیدیم. انشاء الله هفته ی بعد. منظور اینکه فرمایش شما را نگه دارید برای هفته بعد تکرار کنید.

یک روایت هم تازه دیدم در همین بحث هایی که داشتیم اگر پیدا شود.....

چند تا دیگر یادداشت هم دارم که یادم رفت بگویم.... فطر اجناس البدائع انشاء الله هفته آینده تذکر بدهید، یادم رفت بیان کنم.... فقط آن [روایتی] که جالب است، حضرت فرمودند: لِأَنَّهُ خَلَقَ الْمَاهِيَّة. خدای متعال اصل الماهیة را – نه ماهیت موجوده، فردش نه – شبیه همان بیاناتی که عرض می کردم فقط در بیانات اهل بیت ع هست و در کلاس ها پیدا نمی شود، یکی از مواردش را تازه پیدا کردم؛ فرمودند: أیّن الأین، کَیَّف الکیف این را دارند. نظیرش [روایت جدید:] أیّن الأینونیة [أَيَّنَ الْأَيْنِيَّة]. اصل أینونیة، مکان مند بودن، مکان وند بودن، مکانی بودن؛ همه ی تشؤنات مکانی أیّن. بعد دنبالش فرمودند خلق الماهیة. خلق الماهیة از آن چیزهایی است که خیلی جالب است در این فضا.

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

تایپیست: مجید