بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق؛ جلسه: ١۴ 4/7/1397
سلسه درسگفتارهای شرح توحید صدوق در سال 1397؛
جلسهی ششم: 4/7/1397 ش.
در خطبهی بیست و ششم بودیم. امیرالمؤمنین علیه السلام در مسجد کوفه این خطبه را خوانده بودند. این خطبه، در بحارالانوار جلد چهارم، صفحهی دویست و بیست و یک آمده بود و همچنین در جلد نود، صفحهی صد و سی و هشت. مرحوم مجلسی، همان جا بیاناتی هم داشتند. در صفحهی دویست و بیست و پنج بود. اگر خواستید، مراجعه بفرمایید به جلد چهارم و نود، چاپ اسلامیه،. در بلد الامین هم به عنوان دعا آمده بود، به همین مناسبت بود که در بحارالانوار در دو جا آمده است. این کلیاتی بود که راجع به حدیث صحبت شد.
خطبهی شریفه یک نظم خاصی داشت. کلماتی بود که سه تا سه تا با هم ردیف میشد. با یک مقصد خاصی. تا اندازهای که ما مباحثه کردیم، به این عبارت رسیدیم: «واحد لا من عدد و دائم لا بامد و قائم لا بعمد». سه جملهای است که حضرت علیه السلام ردیف کردند. یادم نیامد که راجع به وحدت عددی چقدر بحث کردیم. چیزی مانده است یا خیر. اگر سؤالی پیش آمد، بین راه عرض میکنیم.
فعلاً توضیح مرحوم مجلسی ذیل «واحد لا من عدد» را میخوانم. در جلد چهارم میفرمایند:
«قوله علیه السلام: واحد لامن عدد أي من غير أن يكون فيه تعدد ، أومن غير أن يكون معه ثان من جنسه»2.
[خداوند] یکی است، اما نه به عدد؛ یعنی در ذات او تعدد نیست. ما هم یکی هستیم، اما در ما تعدد هست. سادهترین تعددش، این است که سر غیر از پا است، پا غیر از دست است. ولی خدای متعال «واحد لا من عدد». در جای دیگر «بلا بدد» داریم. عدد و بدد در ذات او جای ندارد. به این، بسیط الحقیقه میگوییم. حقیقتش بسیط است و اجزا ندارد. حتی مرکب از ماهیت و جنس و فصل و وجود و ماهیت هم نیست. به این صورت، معنا کردهاند. دو وجه را فرمودهاند. وجه دیگر این است: «او من غیر أن یکون معه ثان من جنسه»؛ واحد لا من عدد؛ یکی است اما نه از باب عدد، یعنی اینطور نیست که یک دومی از جنس خودش داشته باشد. «من غیر أن یکون معه ثان من جنسه».
قطعاً منظور ایشان این نیست که یک جنسی دارد که فقط ثانی ندارد. ولو ممکن است عبارت در ذهن بزند؛ واحد لا من عدد؛ حضرت علیه السلام میفرمایند: «من غیر أن یکون معه ثان»؛ ثانی ندارد. ثانی از چه چیزی؟ «من جنسه». جنسش را دارد یا ندارد؟ جنس دارد، اما ثانی ندارد. مقصود ایشان این نیست. از باب سالبهی به انتفاء موضوع است. ثانی ندارد از جنسش، چون اصلاً جنس ندارد. چون جنس ندارد، ثانی هم ندارد. در جلد نود فرمودهاند: «" لا من عدد " أي ليست وحدته وحدة عددية يكون له ثان من جنسه»3. فقط این معنا را دارند. آن معنای «لیس فیه تعدد» را در جلد نود نیاوردهاند.
«واحد لا من عدد» یعنی خدای متعال جنس ندارد، اما خود اصل معنای وحدت عددی که حضرت علیه السلام فرمودند: «واحد لا من عدد»، یعنی چون خداوند متعال جنس ندارد، پس ثانی از جنس خودش هم ندارد؟! یا خیر، وحدت عددی و واحد لا من عدد، میتواند معنای گستردهتری هم داشته باشد؟ چرا؟؛ چون یک چیز میتواند از جنس خودش دومی نداشته باشد، چون جنس ندارد، اما در شمارش جور دیگری بیاید. شاهد ما چیست؟ شما میتوانید به وسیلهی چیزهایی که اصلاً جنس و وحدت اشتراک ندارند، شمارش برقرار کنید. دو چیز را در نظر بگیرید که در اصطلاح کلاسیک در اجناس عالیه با هم متباین باشند. یکی کیف باشد و یکی کم باشد. کم و کیف از حیث ذات و جوهر، اشتراک ذاتی ندارند. چرا؟؛ چون جنس عالی آنها با هم فرق دارند. جنس عالی او کیف است و جنس عالی این کم است. پس از دو مفهوم هستند، لذا بههیچوجه اشتراک ذاتی ندارند. ولی خُب، میتوانید آنها را بشمارید. میگویید این یک، این دو. همین که هویت وجودی جدا داشته باشند یا هویت مفهومی جدا داشته باشند، میتوانید آنها را بشمارید. چون تعدد و شمارش حتماً مبتنی بر این نیست که اشتراک ذاتی داشته باشند. اگر یک چیزی از جنس انسان است، بگویید زید، اول است و عمرو هم از جنس او است، لذا دو است. حیوان است، بقر یک است و شتر دو. ببینید جنس آنها یکی است! خُب، مگر شمردن مبتنیبر این است که حتماً یک وحدت جنسی داشته باشند تا شما آنها را بشمارید؟!
شاگرد: خلاصه الآن وحدت برقرار کردید. جنس به معنای عام وجود شد.
استاد: لذا من به مقولات مثال زدم تا بحث را جلو ببرم. شما میگویید من هم وقتی میخواهم، بشمارم، چیزی را بین اینها مشترک گرفتهام. خُب، حالا من این را مقدمه گفتم. به مقصود اصلی خودم بر میگردم.
شما به شمارش توجه کنید. میخواهید، بشمارید. عملیة العدّ و شمارش، مبتنیبر وحدت میان معدودات است؟! مبتنیبر وحدةٌ ما هست یا نیست؟! شما به عملیة شمارش توجه کنید و ببینید محتاج این هستید که این معدودات را یکی کنید و بشمارید؟! هست یا نیست؟ نیست. میخواستم این را بگویم. یعنی وقتی شما میخواهید بشمارید، با این کار دارید که این اول است و آن دوم است و همینطور جلو میروید. توجه ندارید که اینها را من یکجا جمع کردهام و یکی هستند و بعد میخواهم بگویم این یکی از آن زمینههایی است که من آنها را یکی گرفتهام. باشد یا نباشد، شما در عدّ با او کاری ندارید.
شاگرد: شیئیت دارند.
شاگرد ٢: عدد بر یک معدودی عارض میشود که نمیشود معدوم باشد.
استاد: بله؛ بر معدود. بر یک معدود عارض میشود اما آیا بر معدودات و ملحوظات به وحدت ما عارض میشود یا عارض میشود بر معدود؟ ببینید منطقیاً به بیش از این نیاز ندارد.
شاگرد: حتی در متباین به تمام ذات، میگوییم از این حیث که اینها متباین به تمام ذات هستند، دو تا شدند. یعنی بالأخره یک اشتراکی وسط میگذاریم. الآن با این توضیحی که دادیم، خداوند متعال را هر طوری بگیریم باز میتوان شمرد.
شاگرد 2: ... .
استاد: الآن به مقصود اصلی من رسید. برای خدای متعال که در این صورت، قید مرحوم مجلسی نیاز است. در این جور شمردن که خداوند در شمارش وارد میشود. خالق و مخلوق. صفات او هم که هست؛ علم، قدرت، حیات. آیا معنا دارد که بگوییم عدّ بدون وحدت یا خیر؟ اگر داشته باشیم. من با «اگر» میگویم. اگر طوری باشد که بتوانیم عدّ را قطع نظر از نیاز لحاظی و حتی غیر لحاظی به وحدةٌ ما انجام بدهیم…؛ میدانید چرا عرض میکنم؟؛ چون عدّ، عملیة الذهن است. درک ذهن نیست. شمردن، کار ذهن است. نه درکِ ذهن. در وقت شمردن، ذهن شما چیزی را درک نمیکند. دارد کاری را انجام میدهد. کار انجامدادن، نیازی به این ندارد که اول وحدتی را فرض بگیرد و بعد شروع کند به شمارش.
شاگرد: درک عدد است که به این معدود اختصاص پیدا کرده است.
استاد: بله؛ سلسله درست است. عدّ یعنی ذهن من باید اول به دوم را در یک سلسله قرار بدهد. این درست است. اما معدود باید وحدةٌ ما با دیگری داشته باشد؟! در شمردن نیاز است یا خیر؟
شاگرد ٢: در معدود شدن، الآن وحدت پیدا کرد.
استاد: وحدت پیدا کرد بهمعنای معدود شدن.
شاگرد ٢: معدودِ یک، معدود دو، معدود سه و … .
استاد: این بعد از شمردن شما است که حالا نفسالامریتی پیدا میکند. اما آیا این مبتنی بر عدّ بود یا عدّ مبتنی بر این بود؟ من میخواهم ببینم عدّ مبتنی بر چیزی هست یا نیست؟
شاگرد: شاید در خود مفهوم عدّ نباشد، ولی وحدت خارجی لازم است.
استاد: وقتی شما میگویید: خالق و مخلوق، این عدّ هست یا نیست؟ اصل این حرفها را دارم میگویم برای همین. این عدّ هست یا نیست؟ خالق و مخلوق. شماره بگذارید، میخواهیم بگوییم خالق اول، مخلوق بعد آن، دو.
شاگرد:چه چیزی را شمردید؟
استاد: خالق و مخلوق را.
شاگرد: چه چیزی را شمردید؟ [صوت واضح نیست] ... .
استاد: خیر؛ وجوداتی که در نفسالامر منعزل هستند؛ انعزالی که مصحح عدّ باشد؛ آن عدّ را تسبیب میکند. انعزال، مبدائیت عدّ است. نه وحدت. چون دو چیز با هم دو تا هستند، میتوانید آنها را بشمارید. نه اینکه چون دو چیز با هم یکی هستند، میتوانید بشمارید. بین اینها فرق نیست؟! الآن شما فرمودید: از آن حیثی که متباین به ذات هستند. خُب، مگر متباین بالذات وحدت میشود؟! از آن حیثی که تماماً متباین هستند، دارم میشمارم! خُب، دارید از آن حیثی که متباین هستند، آنها را میشمارید، نه از آن حیثی که یکی هستند.
شاگرد: وصف مشترک دارند.
استاد: وصف مشترک در متباین بالذات چیست؟! یعنی میخواهید بگویید تناقض است؟ پارادوکس است؟
شاگرد: این نسبت به آن تباین دارد و این هم نسبت به آن تباین دارد.
استاد: خُب، تباین دارد به چه معنا است؟ یعنی هیچ چیز مشترکی ندارند. سلب بسیط است. تباین یعنی عدم الاشتراک، نه اشتراک در مباینت. مباینت سلب بسیط است؛ عدم اشتراک. نه اشتراکهما فی التباین. فعلاً من روی بیاناتی که مانوس هستیم، عرض میکنم. جواب اینها را بدهید. ولو از حرفهای قبلی هم جواب بدهید. الآن بگویید جواب این چیست.
شاگرد: شمردن هیچ وقت بدون هدف و انگیزه نمیشود و گرنه لغو است. مثلاً میخواهم اعضای یک مفهوم کلی را بشمارم. لذا باید یک مفهوم کلی را انتزاع کنم و بعد اعضای آن را بشمارم.
استاد: چیزی که میخواستم عرض کنم این بود: در اینکه آیا وحدت و جنس هست یا نیست، چند باب جلوتر، روایتی خواهد آمد. چند بار این روایت را عرض کرده بودم. صفحهی هشتاد و سه، روایتی است که در بحبوحهی جنگ جمل بود. مردی اعرابی نزد حضرت علیه السلام آمد و سؤال کرد یا امیرالمؤمنین علیه السلام «أتقول انّ اللّه واحد»؟! شما حاضرید به خداوند بگویید یک؟! آن هم وسط میدان جنگ. «فحمل النّاس عليه ، قالوا : يا أعرابي أما ترى ما فيه أمير المؤمنين علیه السلام من تقسم القلب»؛ وسط میدان جنگ حضرت علیه السلام دل این حرفها را دارند؟! حضرت علیه السلام در اینجا جملهای را گفتند که واقعاً ارزش آن از همهی دنیا بیشتر است. فرمودند: «فقال أميرالمؤمنين عليهالسلام : دعوه ، فإن الذي يريده الأعرابي هو الذي نريده من القوم»؛ رهایش کنید. بهترین مطلب را پرسید. اصلاً دلیل اینکه با این قوم میجنگیم، همینی است که او به دنبالش است. اگر اصحاب جمل و صفین بهدنبال علم بودند که با امیرالمؤمنین علیه السلام که دعوا نمی کردند. وسط میدان کلاسی به پا میشود!
حضرت علیه السلام فرمودند: اینکه میگویی خداوند یکی است، مقصودت از یک چیست؟ چهار جور یک داریم که دو جورش را در مورد خداوند متعال میتوانیم بگوییم و دو جورش را نمیتوانیم. آن دو جوری که نمیتوانیم بگوییم - که به مانحن فیه مربوط است – را این طور فرمودند:
«ثم قال : يا أعرابي إنّ القول في أنّ اللّه واحد على أربعة أقسام : فوجهان منها لا يجوزان على اللّه عزّوجلّ ، ووجهان يثبتان فيه ، فأما اللذان لا يجوزان عليه ، فقول القائل : واحد يقصد به باب الأعداد ، فهذا ما لا يجوز ، لأنّ ما لا ثاني له لا يدخل في باب الأعداد ، أما ترى أنّه كفر من قال : ثالث ثلاثة. وقول القائل : هو واحد من الناس ، يريد به النوع من الجنس ، فبهذا ما لا يجوز عليه لأنّه تشبيه ، وجلّ ربّنا عن ذلك وتعالى . وأما الوجهان اللذان يثبتان فيه فقول القائل : هو واحد ليس له في الأشياء».
«ثم قال : يا أعرابي إن القول في أنّ اللّه واحد على أربعة أقسام … فأما اللذان لا يجوزان عليه»؛ من میخواهم ببینم حضرت علیه السلام در اینجا وحدة لحاظ میکنند یا خیر؟ میفرمایند: اگر میگویی خداوند متعال، «واحد يقصد به باب الأعداد، فهذا ما لا يجوز، لأنّ ما لا ثاني له لا يدخل في باب الأعداد»؛ آنچه که دو ندارد، در باب اعداد داخل نمیشود. اینجا یعنی «ما لا ثانی له من جنسه»؟! این هم ملحوظ است؟ ولو جنس عام؟ یا اینجا اصلاً کاری به جنس و وحدتش ندارد، لاثانی له؛ اصلاً دو ندارد. این کدام یک از آنها است؟
یعنی حضرت علیه السلام، عدّ را در چه میفرمایند؟ قوامِ شمردن، به این است که دو برای او باشد. ولو به فرض. خداوند متعال دو ندارد، حتی به فرض. اگر یادتان باشد، عرض میکردم که در اینها خیلی ظرافتکاری هست. در محالات هم عدد میآید. میشمارید. چرا؟؛ چون در محالات فرض دومیِ دو، محال است. ولی به فرض محال که میتوانید آن را فرض کنید. فرض محال که محال نیست، اما اصلِ فرض دو، در مورد خدای متعال، محال است. اگر مبدأ متعال را با آن چیزی که در معارف انبیاء و اوصیاء علیهم السلام هست، تصور کنید، فقط میبینید که یک لفظ است. نه اینکه دو برای او محال است، بلکه «لا ثانی له»؛ نه اینکه «الثانی له محال/ یمتنع وجوده»؛ مثلاً این را اصلاً تصور نکردیم، خیر؛ لاثانی له. اصلاً طرح دو، نمیتوان برای او کرد.
لذا در باب وحدت عددی در جلسات قبل عرض کردم: «وَلِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلَىٰ»4. در باب صرف الشیء، لایتثنی و لایتکرر گفتیم کسی که تلطیف ذهن کند، میبیند طبایع از این حیث برای خداوند متعال مثل اعلی هستند. سبحانه و تعالی. چطور هستند؟؛ طبائع، صرف الشیء لایتثنی. نه اینکه برای او دو محال است. اصلاً ریختش، دو بردار نیست. لذا عرض کردم دو گردو، دو کتاب، پنج تا میز. اما نسبت به خود عدد دو بگویید، دو عدد دو! این میشود؟! طبیعیُ الاثنین، میشود یا نمیشود؟! چرا نمیشود؟! طبیعی دو لا یتثنی. نه اینکه ثانی له محال. در اینجا خیلی تفاوت است؛ خیلی ظرافت است. در اینکه کسی این لطافت را درک کند که لایتثنی. نه اینکه صرف الشیء یمتنع وجود ثان له. امتناع وجود ثانی خیلی فرق دارد با اینکه خودش اصلاً دو بردار نیست.
اگر کسی این را بفهمد، قدر این روایت را طور دیگری میداند. خیلی تفاوت میکند. حضرت علیه السلام میفرمایند: اعداد کجا است؟ عدّ، برای محدودیت است. چرا؟؛ چون قوام عدّ به تباین است. تباین محدودیت میآورد. چیزی که محدود و منعزل از دیگری است، میگوییم یک و دو. اگر چیزی خودش، خودش باشد که نمیشود بگویند این خودش و دوباره هم خودش؛ دومی هم خودش است. یک چیزی که خودش است که دو نمیشود. چون محدود است، بیرون دارد. بیرون او، دوی آن میشود. خُب، حالا اگر در فضایی آمدید که نه طبایع صرفه هستند که مثال هستند، محقِق الحقائق است جمیعا. مبدأ متعالی است که محقق همهی حقائق صرفه است. آن مبدأ متعال به چه صورت است؟ اصلاً برای او دو معنا ندارد. وقتی دو برای او معنا ندارد، این خالق و مخلوقی هم که میگفتید، از باب ترتیب لفظی بود. نه اینکه شما میتوانید بگویید مخلوق بهمعنای دقیق کلمه، خالق را در عدّ میآورد.
شاهدش؛ چقدر زیبا است. وقتی آدم شواهد را میبیند، میفهمد که حضرت علیه السلام چیزهایی را گذاشتهاند که وقتی سؤال پیش میآید، کارگشا است. حضرت علیه السلام فرمودند: «لأنّ ما لا ثاني له لا يدخل في باب الأعداد»، ببینید حضرت علیه السلام چه استشهادی میکنند: «أما ترى أنّه كفر من قال : ثالث ثلاثة»؛ یک، دو و سه. خیلی زیبا است. بعد از اینکه حضرت علیه السلام فرمودند خدای متعال در باب اعداد داخل نمیشود، میفرمایند دیگر نمیتوانی بگوی أب، إبن و روح القدس. اگر مبدأ متعال این است، چیزی که در طول مخلوق است و همهی مخلوقات، مخلوق او هستند، دیگر معنا ندارد بینونت او بینونت عزلی باشد. در احتجاج طبرسی بود، حضرت علیه السلام فرمودند:
«دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ وُجُودُهُ إِثْبَاتُهُ وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحِيدُهُ وَ تَوْحِيدُهُ تَمْيِيزُهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عُزْلَةٍ»5.
این از غرر روایات امیرالمؤمنین علیهالسلام است که علما برای اینها چقدر حرف زدهاند. میگویند اساس کار این است که به توحید برسید. موحد نیستید مگر اینکه خالق را از مخلوق جدا کنید. ممتاز کنید. اما «و حکم التمییز بینونة صفة لا بینونة عزلة»؛ بگویید خداوند متعال آن طرف خلق است و مخلوق هم این طرف است.
چقدر این عبارت مهم است. البته ایشان روی مبانی خودشان میگویند و هر کسی هم میتواند روی مبنای خودش بگوید. عبارت حضرت علیه السلام در قله است! مرحوم ملاعلی نوری، مبانی حکمت متعالیه را ترصید و ترسیم و تحکیم کردند. در حواشی خود بر کتب آخوند، مکرر این را میآورند. میگویند: البینونة الوصفی، البینونة الصفتی التی یکون اعظم بمرات من البینونة العزلی. خدای متعال از مخلوق خود بینونت عزلی ندارد. بینونت صفتی دارد. اما بینونت صفتی به مراتب بالاتر از بینونت عزلی است. زید و عمرو بینونت عزلی دارند یا ندارند؟؛ بینونت عزلی دارند. اما سر وپای آنها در نوع و خصوصیات و سر و چشم وانسانیت شریک هستند. شبیه هم هستند. هر دو انسان هستند. بینونت عزلی است اما در وصف با هم متباین نیستند. وصفشان با هم یکی است. اما خدای متعال چه؟ واضحترین وصفی که برای او میگوییم این است که میگوییم خداوند از همه چیز خبر دارد. عالم است. نشد! اگر همانطوری که ما عالم هستیم، بخواهید بگویید او عالم است، اینکه تشبیه میشود! عالمٌ لا کعلمنا.
شاگرد: بینونت صفتی میشود؟
استاد: بینونت صفتی در جمیع صفات است. هر چه! اگر میخواهید اشاره کنید؛ حتی حضرت سید الشهدا علیه السلام در خطبهی تحف العقول چه فرمودند؟: «يصيب الفكر، منه الايمان به أنّه موجودا و وجود الايمان لا وجود صفة»6؛ حتی در موجودیت خدای متعال، نخواهید دم و دستگاه صفت را به پا کنید. حالا آن خطبه، جای خود دارد و مکرراً راجع به آن صحبت شد.
هر چه بود، بهعنوان احتمال طلبگی عرض میکنم؛ آیا شمردن در باب اعداد به همین وحدت است؟ ولو وحدت را لحاظ بکنیم؟ و چون خدای متعال این وحدت جنسی را ندارد، پس لا یدخل فی باب العدّ؟ یا خیر؛ اساساً قوامِ عدّ به وحدت نیست. قوام آن به انعزال و بینونت است؟ و اصلاً انعزالی که قوام عدّ است، در مبدأ متعال فرض ندارد؟ لذا لایدخل فی باب العدّ. «ما لا ثانی له» یعنی لاثانی مطلقاً، نه اینکه برای او ثانی محال است. وقتی به این صورت است، «لایدخل فی العدّ». اگر این حرف به این بیان سر برسد، «واحد لا من عدد» یک جور دیگری میشود.
شاگرد: لایتثنی را در خود صرف الشیء میفهمیم اما در صرف الطبایع، نامفهوم است. یعنی ما طبایع میگوییم و برای خود آنها تکثر قائل میشویم. میگوییم طبیعت انسانی غیر از طبیعت ماء است. دوباره در اینجا شمردیم، درحالیکه صرف الشیء بود.
استاد: خیر؛ آن را از صرف بودن در نیاوردید. اگر راجع به صرفها فکر کردید و با آن مانوس شدید، برههای از عمرتان را در التذاذ عقلانی به سر بردهاید. وقتی ذهن کسی با صروف آشنا شد، دیگر کاری با کسی ندارد. ذهن خودش میبیند که به چه صورت است. الآن وقتی میگویید انسان و بعد میگویید بقر، انسان را که از صرافت در نبردهاید. انسان یک انعزالی در حدّ خودش دارد که بیرون از آن صرافتش است. انسان، انسان صرف است؛ لایتثنی. اما انسان که دیگر بقر نیست. یعنی از حیث محدودهی صرافت خودش که نمیشود بقر هم باشد.
شاگرد: بقر ثانی او نیست.
استاد: ثانی او از حیث صرف. ثانی او از حیث طبیعت انسانیت هست. یعنی بقر که انسان نیست. پس انسان با اینکه در محدودهی انسانیت خودش صرف است، اما در همین محدودهی انسانیتِ صرف، بقر نیست. خُب، نمیتوانید بگویید که صرف نیست. دارید میگویید بقر نیست. پس طبایع صرفه، یک حد ذاتی دارند. آن حد ذاتی است که سبب عدّ است. میگویید: انسان و بقر و الا نمیتوانید در خود انسان بگویید دو انسان. دو انسان معنا ندارد؛ انسان.
شاگرد ٢: حتی اگر صدرایی هم فکر نکنیم، قاعدهی بسیط الحقیقه کل الاشیاء درست است؟ چون نمیتوانیم چیزی از آن سلب کنیم، چون اگر بتوانیم سلب کنیم ثانی پیدا میکند.
استاد: مقصود شما چیست؟
شاگرد ٢: در همین مثالی که زدید میگویید: انسان بقر نیست و به همین دلیل است که میتوانیم دو تا کنیم. اما در بسیط الحقیقه که ذات باری است، کل الاشیاء است. چون اگر بخواهید، بگویید این آن نیست، او را انکار کردهاید. لذا باید بگویید: بسیط الحقیقه کل الاشیاء ولو اینکه لیس شیئا منها.
استاد: طبق ادبیاتی که الآن امیرالمؤمنین علیه السلام به ما یاد دادند، جلو برویم. فرمودند: «من حدّه فقد عدّه». تا محدودش کنید، عدّ میآید. انسان از حیث صرافت انسانیت خود، حدّ ندارد. لذا در انسانیت نمیتوان دو تا فرض کرد. اما از حیث ذات انسانیت که بقر نیست. نبودن خودش، حدّ است. میگوید دیگر او نیست. آنجا را دیگر نمیتواند، برود. وقتی در آن محدوده نمیتواند برود، عدّ به کار میآید. شما میفرمایید: در محدودهی خدای متعال که بهطور اطلاق محدود نیست، پس هیچ کمالی نیست که شما به آنجا برسید که بگویید خدای متعال آن کمال را ندارد. هیچ کجا نمیتوانید، بیاستید.
شاگرد: بلکه هیچ هویتی هم نیست. مشکل قاعدهی بسیط الحقیقه این بود که آنها را تکفیر میکنند. اگر تنها کمال بود که مشکلی نداشت. قاعدهی بسیط الحقیقه که منجر شده فلاسفه را تکفیر کنند، همین است. وحدت وجودیها میگویند که هیچ هویت و حقیقتی؛ نه فقط هیچ کمالی. چون اگر کمال را بگوییم، موجود بینقص را میپذیریم. اما درعینحال نمیتوانیم چیزی را از او سلب کنیم.
استاد: ببینید همان جا گامهایی برداشته میشود. خیلی مهم است که ببینیم گامی که بر میداریم، منطقیا با گام بعدی ملازمه دارد یا خیر. الآن که شما میفرمایید بسیط الحقیقه، حقیقت به چه معنا است؟ یعنی فقط کمالات کلیه یا شخص؟ این اولین سؤال است. ذیل مکاتباتی که صورت گرفته بود، صاحب المیزان محاکماتی دارند. یادم هست ایشان که میگفتند این سؤالات در ذهن من ردیف میشد. یادداشت هم ذیل آن دارم.
شاگرد: این حقیقت، یعنی همان واقعیت محضی که مقدم بر هر واقعیتی است؟ آن مبدائیت کل است که مقدم بر کلی و شخص و … است.
استاد: علی المبنا بگوییم. از مبنای خودشان نباید فاصله بگیریم.
شاگرد: ما میخواهیم بفهمیم ولو این که مبنایشان اجازه ندهد. این بسیط الحقیقه با آن بحثی که در مبدائیت داشتیم که آن حقیقتِ اصلِ اصل که مقدم بر همه چیز است، آن حقیقیت، کل الاشیاء است. حالا اینها اشتباه کردهاند و گفتهاند آن حقیقت یعنی وجود. اگر اشتباه کردهاند، اشتباه خودشان است اما میخواهم ببینم اصل مسأله درست است یا نه؟
استاد: خیر. اگر ما میگوییم بسیط، یعنی حدّ ندارد. هیچ کجا نمیرسیم که توقف کنیم. میخواهیم برای آن محمول بیاوریم. میگوییم پس کل اشیاء…؛ کلمهی «کل» و «اشیاء» را کنار هم میگذاریم. اشیایی را فرض گرفتهایم و «کل»ی را هم برای آن در نظر گرفتهایم و بر آن حمل کردیم و حال آنکه اگر به مقام او بروید، اصلاً نه کل موضوعیت دارد و نه اشیاء.
شاگرد: خُب، برای همین است که در ادامهی این قاعده «و لیس شیئا منها» را آوردهاند.
استاد: خیر؛ بر «لیس» اتحاد با شخص را متفرع میکنند. میگویند: «لیس بشیء منها علی الخصوص». اگر بگوییم: «لیس بشیء منها» یعنی بالدقة، خُب، برای خودش مطلبی میشود. اما «لیس بشیء منها علی الخصوص». این کتابِ تنهای تنها نیست. این هست و آن هم هست. «کل» به این صورت است. «لیس» را چطور معنا میکنید؟ «لیس» یعنی «لیس» واقعی وجودی؟ که تناقض میشود؛ «کل» و «لیس». اگر «لیس» را میگویند یعنی «بخصوصه» دیگر تناقض نیست. کلش هست و لیس بخصوصه. ببینید این ملازمهها در اینجا چقدر مهم است.
شاگرد: شما که میفرمایید از آن چیزی سلب نمیشود ... .
استاد: من میخواهم عرض کنم گامی که بسیط الحقیقه با لیس بر میدارند و وحدت وجود را نتیجه میگیرند، ملازمهی بین آن دو ثابت نیست. در همهی اینها دقیق شوید. اولاً کل الاشیاء به نظرم مطلب بسیار مهمی است. «لم یکن له کفوا احد» مفادی بسیار مهم دارد. یعنی وقتی صحبت مبدأ متعال و هویت غیبیهی الهیه را باز میکنید، جای طرح اشیاء نیست. «سقطت الاشیاء دون بلوغ أمده»، سقوط است؛ یعنی اصلاً جایش نیست که بگویید «کل الاشیاء». جای طرح ندارد. نه اینکه فقط وجودش نیست و لذا حتی کسانی هم که دقیق النظر بودند، گفتهاند: مرتبهی واحدیت هم دون مقام ذات است. اعیان ثابته و علم و … جای خودش. گفتهاند حتی اسماء و صفات را. مرحوم حاجی در منظومه داشتند. در بدایة الحکمة ظاهراً حرف حاجی را رد کرده بودند. اما خُب، حاجی که خیلی مدافع آن هستند. میگفتند: من حاجی حدوث خاص خودم را اضافه کردم. یکی از انواع حدوث، حدوث اسمایی بود. خُب، حرفی بود که حاجی داشتند. این واقعاً مطلبی است در یک مقامی.
و لذا قاعدهی بسیط الحقیقه مطلبی است که از عدم محدودیت خدای متعال شروع میشود…؛ الآن یادم آمد جلسهی آخر صحبت در این بود که رفع حدّ متفرع بر یک جور فرض آن است. این هم نکتهی خوبی بود. لذا صحبت بود اینکه میگوییم خدای متعال نامتناهی است، درست نیست. از مجالی و مظاهر اسماء و صفات او عدم تناهی است. نه اینکه خود ذات خدای متعال غیر متناهی است. او فوق تناهی و عدم تناهی است. «هو الذی فرّق بین التناهی و عدمه». اصلاً قوام فرق بین تناهی و عدم تناهی به او بر میگردد. نه اینکه خود او متصف به عدم تناهی باشد. دو-سه بیان بود: «وبمضادته بين الأشياء عرف أن لا ضد له»7. اصلاً اصل مضادة و مقابله و تقابل را او ایجاد میکند. خودش که مقابل ندارد.
شاگرد: «سقطت الاشیاء».
استاد: همهی مفاهیم متقابلات هستند. او تقابل ندارد. لذا است که او به نحو اشاره بیان میشود. ذهن، خدای متعال را به این اوصاف متقابل توصیف نمیکند. بلکه از باب نفی تشبیه و نفی تعطیل، آن چه که انسب به کمالات مطلق او است، اشاره میکند. خدا عالم است، حی است، قیوم است، اما نه به نحو تشبیه.
شاگرد ٢: حدّ باید باشد که این ثانی یا ثالث شود؟ یا اصلاً نیازی نیست؟
استاد: قوام عدّ، به یک نحو حدّ است. به یک نحو انعزال است. در مقام ذات خدای متعال ثانی فرض ندارد. نه اینکه ثانی محال است. «لانّ ما له ثانی له» یعنی «لا ثانی له». نه «محالٌ له أن یکون ثانی». بین این دو خیلی تفاوت است. «ما لا ثانی له» مقوم عدّ، که محدودیت است، را ندارد. لذا در مقام ذات خدای متعال عدّ، معنا ندارد. شما اگر بخواهید او و او؛ ثالث ثلاثة؛ چقدر زیبا حضرت علیه السلام به آیه استشهاد کردهاند! «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَاثَةٍ»8. لذا در کتابها هم دیدهاید که میگویند هر کجا بروید وقتی ثلاثه شد، او رابعش است. از اسمای الهی این است: «ما من ثلاثة الا هو رابعاً». هیچ وقت او ثالث ثلاثة نیست. تا گفتیم ثلاثة، او رابعش است. تا گفتید خمسة، او سادسشان است. اصلاً غیر از این معنا ندارد.
شاگرد: اشکالی که در بسیط الحقیقه هست، ناشی از این است که بگوییم ما عدم انعزال را پذیرفتهایم و بعد داریم عدم انعزال را ایجابی میکنیم؟
استاد: بله؛ لذا عرض کردم گامهای منطقی برداشته میشود، ولی وقتی در این گامها دقیق شویم، میبینیم خیلی از جاها ملازمه نیست و ما جلو میرویم. ملازمه خیلی مهم است که بین دو چیز برقرار شود تا گامها را صحیح برداریم. یک گامی را بر میداریم و دو-سه گام جلو میرویم، اگر بین یکی از اینها ملازمه نباشد، کافی است تا اینکه نتیجه صحیح نباشد.
شاگرد ٢: بنابراین به دو وجه میفرمایید که ثانی ندارد، یکی اینکه انعزال ندارد و شرط عدّ، انعزال است. دومی هم این است در عدد، دومی باید با اولی مسانختی داشته باشد و چون چیزی با او مسانخت ندارد، این نمیتواند دومی او باشد.
استاد: بله؛ چون خداوند متعال مسانخت ندارد…؛ سؤال من این بود که آیا در شمردن لازم هست که دومی با اولی مسانخةٌ مایی داشته باشد یا خیر؟ اگر باید داشته باشد که فبها. خدای متعال با چیزی مسانخت ندارد و لذا دو هم ندارد. اما اگر گفتیم که قوام عدّ به مسانخت نیست، به صرف مباینت است، در اینجا بیان فرق میکند. ذهن به مقصود حضرت علیه السلام بسیار نزدیکتر میشود: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ ثَالِثُ ثَلَاثَةٍ»؛ اصلاً عدّ برای او معنا ندارد. چرا؟؛ چون قوام عدّ به مسانخت صرف نیست، قوام عدّ به محدودی است. «من حدّه فقد عدّه». جملهی مفصلی بود. شاید ما قبلاً آن را خوانده بودیم. «فمن وصف اللّه فقد حدّه ومن حدّه فقد عدّه، ومن عدّه فقد أبطل أزله»9. در کلمات اهل البیت علیهم السلام «ازل» لغتی است که دارای معنای خیلی عالیای است. «ازل» همین است. ازلیت خدای متعال، زمان موهوم نیست. ازلیت خدای متعال، موطن هویت غیبیه است که برای او نفس فرض دوم محال است. جا برای دوم نمیگذارد. در صحیفه بود: «سَقَطَتِ الْأَشْیاءُ دُونَ بُلُوغِ أمده»10؛ وقتی میخواهید به آنجا بروید، دیگر جایی برای اشیاء نمیماند. «لم یکن له کفوا احد»؛ «کفو» یعنی همسر. همسر یعنی نه پدر است و نه بچه. پدر جلوتر بوده و بچه بعد از آن است. اما «کفو» بهمعنای همتا است. وقتی صحبت او است، اصلاً همتا برای او ممکن نیست. وقتی همتا ندارد والد و ولد به طریق اولی ندارد.
علی أیّ حال، من عبارت مرحوم مجلسی را که خواندم، به ذهنم ردیف شد که آیا قوام عدّ به مسانخت لاجنسیتی هست یا نیست. بهعنوان احتمال عرض کردم. اگر هست که خُب. اگر هم نیست، باز بحث فضای خاص خودش را به نحو بهتری دارد؛ که قوام عدّ به انعزال و مباینت و … است و در مبدأ متعال به بهترین وجه محقق است. «بینونة صفة»؛ در هیچ صفتی اشتراک ندارند، اما از حیث انعزال عزلی اصلاً برای خدای متعال معنا ندارد.
شاگرد: از حیث مفهومی که با سایر اشیاء منعزل نیست. مثلاً در مثل علم، شما قائل نیستید که علم او مفهوما فرق میکند.
استاد: بله؛ مفهوم علم که قطعاً یکی است. همین بود که عرض میکردم آنچه که حضرت سید الشهدا علیه السلام فرمودند، برای همهی صفات است. اینکه خدای متعال به علم موصوف است، به نحو ترفند ذهن در اشاره به علم. نه توصیف به علم که اگر توصیف باشد، همینهایی است که حضرت علیه السلام فرمودند: «من وصف اللّه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه». قوام همهی اوصاف الهی به این است که اگر توصیف کند، حدّ و عدّ میآید. انتخاب اکمل را به کار میگیرد و به خدای متعال نسبت میدهد.
و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
پایان.
کلیدواژگان:
توحید، توحید شیخ صدوق، واحدیت، وجود اشاری، العملیة الاشارة، صفات سلبی، بسیط الحقیقه کل الاشیاء، تقدم خداوند بر صفات، قوام عدّ بر انعزال و محدودیت، نظام طبایع، طبیعت صرفه، احاطهی خداوند، وحدت غیر عددی، وحدت عددی، وحدت خداوند متعال، ثالث ثلاثة، صرف الطبیعة، بینونت صفتی، بینونت عزلی، علامهی مجلسی، حاجی سبزواری، علامهی طباطبایی.
1. شیخ صدوق، التوحید، ج 1، ص 70.
2. علامهی مجلسی، بحار الأنوار (چاپ: دارالاحیاء التراث)، ج 4، ص 226.
3 همان، ج ٨٧، ص ٢٢٧.
4. سورهی نحل، آیهی ۶٠.
5. شیخ طبرسی، الإحتجاج، ج 1، ص 201.
6. ابن شعبهی بحرانی، تحف العقول، ج 1، ص 245.
7. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 37.
8. سورهی مائده، آیهی 73.
9. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 57.
10. صحیفهی سجادیه، دعای ٣٢.
بسم الله الرّحمن الرّحیم
توحید صدوق
جلسه 14؛ تاریخ 4/7/97
در خطبه... شماره حدیث... باب دوم، بیست و ششم بودیم که امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در مسجد کوفه این خطبه را خوانده بودند و این خطبه در بحار جلد 4، صفحه 221 آمده بود و در بحار جلد 90 آمده بود صفحه 138 و بیاناتی هم مرحوم مجلسی همان جا داشتند در صفحه 224، 225. ببینم؛ بله بیانٌ؛ بله از قبلش شروع می شود. 223 و این ها شروع می شود، بحث هایی که ما داریم 225 و 226 بیاناتش را می آورند. پس این برای مواردی که خواستید مراجعه بفرمایید جلد 4 بحار و جلد 90 بحار که 90 اسلامیه که نسبت به بیروت سه تا برمی گردد، می شود 87 بله. در بلد الأمین به عنوان دعا آمده بود که آن جا هم به همین مناسبت دو جا آمده است. این، کلیاتی که راجع به حدیث صحبت شده بود و خطبه شریفه یک نظم خاصی داشت و کلماتی بود که سه تا سه تا با هم دیگر ردیف می شد در کلام حضرت با یک مقصد خاصی. تا اندازه ای که ما مباحثه کردیم، رسیدیم به این عبارت که وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَد. باز سه تا. سه تا جمله حضرت ردیف کردند وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ وَ دَائِمٌ لَا بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لَا بِعَمَد. حالا من خوب یادم نیامد که راجع به وحدت عددی و این ها بحث به کجا رسید؟ چقدر بحث کردیم؟ چیزی مانده یا نه؟ حالا آن دیگر اگر سوالی پیش آمد این ها، بین راه. فعلا من این نکته ای را که دیدم در فرمایش مرحوم مجلسی در بحار توضیح داده اند این وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ را عباراتشان را بخوانم. ببینید ایشان در جلد چهارم بحار می فرمایند قوله علیه السّلام واحد لا من عدد أي من غير أن يكون فيه تعدد. یکی است، اما نه مِن عددٍ یعنی در ذات او تعدد نیست. ما هم یکی هستیم، اما فینا تعدد. ساده ترین تعددش این است که سر غیر از پا است؛ پا غیر از دست است، ولی خدای متعال واحد لا من عدد بلا بدد در آن جای دیگر دارد. عدد، بدد در ذات... این را می گوییم بسیط الحقیقۀ. حقیقتش بسیط است، اجزا ندارد. حتی مرکب از ماهیت و جنس و فصل و وجود و ماهیت و این ها نیست. این طور معنا کرده اند. دو تا وجه را فرمودند؛ یکی من غیر أن یکون فیه تعدد. أو یک معنای دیگر هم فرموده اند أو من غير أن يكون معه ثان من جنسه. وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ یکی است، نه از باب عدد یعنی این جوری نیست که یک دو ای داشته باشد از جنس خودش. من غير أن يكون معه ثان من جنسه خوب، قطعا منظور ایشان این نیست که یعنی جنسی دارد، فقط ثانی ندارد و لو ممکن است عبارت در ذهن بزند. وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ عدد یعنی من غير أن يكون معه ثان ثانی ندارد، ثانی از چه؟ من جنسه که جنسش را دارد یا ندارد؟ ثان من جنسه جنس دارد، اما ثانی ندارد. مقصود ایشان این نیست. از باب سالبه به انتفاء موضوع است. ثانی ندارد از جنسش چون اصلا جنس ندارد. چون جنس ندارد، ثانی هم ندارد. این عبارت ایشان. در آن جلد 90 این جوری دارند؛ فرموده اند که لا من عدد أي ليست وحدته وحدة عددية يكون له ثان من جنسه. فقط همین یکی را معنا کرده اند. آن معنای لیس فیه تعدد را دیگر در جلد 90 نیاورده اند.
خوب، آیا واحد... یعنی خوب، خدای متعال جنس ندارد، اما خود اصل معنای عددی که حضرت فرمودند وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ یعنی چون خدا جنس ندارد، پس ثانی هم از جنس خودش ندارد؟ یا نه، وحدت عددی و وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ یک معنای گسترده تری هم می تواند داشته باشد؟ چرا؟ چون می تواند یک چیزی دومی از جنس خودش نداشته باشد، چون جنس ندارد، اما یک جور دیگر در شمارش بیاید. در شمارش در بیاید. شاهد ما چیست؟ شاهد ما این است که شما می توانید به وسیله چیزهایی که اصلا جنس و وحدت اشتراک ندارند، شمارش برقرار کنید. شما دو چیز را در نظر بگیرید ـ حالا در اصطلاح کلاسیکش ـ در اجناس عالیه با هم دیگر متباین باشند. یکی کیف باشد، یکی کم باشد. کم و کیف از حیث ذات، جوهر در کلاس رایج، اصطلاحات رایج، اشتراک ذاتی ندارند، چرا؟ چون جنس عالیشان با هم دیگر فرق دارد. آن، جنس عالیش کیف است؛ آن، جنس عالیش کم است. پس از دو مقوله اند. پس به هیچ وجه ذاتا اشتراکی ندارند ولی خوب، می توانید بشماریدشان. می گویید این یک، آن دو. همین که هویت وجودی جدا داشته باشند یا هویت مفهومی جدا داشته باشند، می توانید بشمارید یک، دو. چرا؟ چون تعدد، شمارش، حتما مبتنی نیست بر این که اشتراک ذاتی داشته باشند. اگر یک چیزی از جنس انسان است خوب، بگویید زید، یک؛ عمرو هم از جنس آن است، دو. حیوان است، بقر، یک؛ شتر، دو. ببین جنسشان یکی است. آخر مگر شمردن حتما مبتنی بر این است که یک وحدت جنسی داشته باشند تا شما بشمارید.
ح: ؟؟؟ (7:28) وحدت وجودیش است یعنی جنس به معنی عام کلمه اش گرفته است.
استاد: خوب، لذا من مثال زدم به مقولات برای این که می خواهم بحثم را... شما الان می گویید من هم چه کار کردم؟ وقتی می خواهم بشمارم یک چیز را بین این ها مشترک گرفتم و حالا من این را مقدمه گفتم. حالا برگردم به مقصود اصلی خودم. شما توجه کنید به شمارش. می خواهید بشمارید. شمارش، عملیۀ شمارش، عملیۀ العدّ مبتنی است بر وحدت بین معدودها؟ وحدۀٌ ما؛ حتی آن چیزی که شما می گویید. هست یا نیست؟ شما به آن عملیۀ شمارش، عدّ توجه کنید، ببینید محتاج این است که معدودها را یکی اش کنید، بعد بشمارید؟ هست یا نیست؟ نیست. همین را می خواستم بگویم.
ح: ؟؟؟(8:30)
استاد: نه، اصلا ببینید یعنی شما وقتی می خواهید بشمارید، کار دارید با این که این اول است، آن دوم است می خواهید بروید جلو. توجه ندارید که این ها را من یک جا جمعش کرده ام، همه یکی هستند، بعد می خواهم بگویم این یکی از آن زمینه هایی است که من یکی آن ها را گرفته ام. باشد یا نباشد، شما در عدّ با آن کار ندارید.
ح1: ؟؟؟(8:55)
ح2: همان شیء را هم نمی خواهد. ذات تعدد به چه دلیل؟ شمردن...
ح3: وقتی می شمارید یک وحدتی...
ح4: آن دو دارد عارض می شود بر یک معدودی. نمی شود که معدوم باشد که. حتما دارد عدد عارض می شود به عنوان یک کمّی.
استاد: بله، بر معدود. دارد عارض می شود بر یک معدود. آیا عارض می شود بر معدوداتِ ملحوظاتِ به وحدۀٍ ما یا عارض می شود بر معدود؟ ببینید دیگر نیاز ندارد منطقیاً عدّ.
ح: حتی در متباین به تمام ذات می گوییم این ها چون متباین به تمام ذات هستند، دو تا شدند یعنی خلاصه یک حیثی، یک اشتراکی داریم می گذاریم وسط. الان با همین توضیح، خدا را هر جور بگوییم باز می توان شمرد.
استاد: بله؛ حالا رسیدیم به آن مقصود اصلی من که به همین معنا این جوری که برای خدای متعال، نیاز است قید مرحوم مجلسی. این جور شمردن که یدخل فی العدّ. ببینید خالق، مخلوق. این جور نیست دیگر، درست است؟ صفات او هم که علم، قدرت، حیات. آیا معنا دارد که بگوییم عدّ بدون وحدت یا نه؟ اگر داشته باشد ـ من اگرش را بگویم ـ اگر طوری باشد که بتوانیم عدّ را قطع نظر از نیاز یا لحاظی یا حتی غیر لحاظی، به وحدۀٌ ما. می دانید چرا عرض می کنم؟ چون عدّ، عملیۀ الذهن است، درک ذهن نیست. شمردن کار ذهن است، نه درک ذهن. شما در وقت شمردن، ذهن شما چیزی را درک نمی کند؛ دارد کاری انجام می دهد. کار انجام دادن، نیاز ندارد که اول وحدتی را فرض بگیرد بعد شروع کند شمردن.
ح: درک عدد است اختصاص پیدا کرده به این معدود...
استاد: سلسله درست است. عدّ یعنی باید اول به دوم در یک سلسله، ذهن من قرارشان بدهد. این درست است، قبول است. اما باید هم معدود یک وحدۀٌ ما با آن یکی داشته باشد، وحدت، نیاز است در شمردن یا نه؟
ح: 11:45 تا 12:20 کامل شنیده شود.؟؟؟
استاد: وحدت پیدا کرده به این معنا، محدود شدن. یعنی بعد از این که شمردید، حالا یک نفس الامری پیدا می کند به هم دیگر مربوط. آیا این مبتنی بر عدّ بود یا عدّ مبتنی بر این بود؟ من می خواهم ببینم عدّ مبتنی بر چیزی است یا نیست. شمردن.
ح: یک مفهومی باید خارجاً باشد. شاید در خود مفهوم عدّ نباشد ولی وحدت خارجی لازم است.
استاد: وقتی شما می گویید خالق، مخلوق، حالا این عدّ است یا نیست؟ اصل این حرف ها را من دارم می زنم برای همین. عدّ است یا نیست؟ خالق، مخلوق؛ شماره بگذارید. می خواهیم بگوییم خالق، اول و مخلوق بعدش، دو.
ح: چه چیزی را شمردید؟
استاد: خالق و مخلوق را.
ح: چه چیزی را شمردید؟ ؟؟؟ 13:12.
استاد: نه. ما وقتی... وجوداتی را که در نفس الامر چه هستند؟ منعزل هستند، انعزالی که مصحح عدّ باشد، آن سبب تسبیب می کند عدّ را. انعزال مبدئیت عدّ است، نه وحدت. چون دو چیز به هم دیگر دو تا هستند، می توانید بشمارید، نه این که دو چیز چون با هم دیگر یکی هستند، می توانید بشمارید. بین این ها فرق نیست؟ الان شما فرمودید از آن حیثی که متباین بالذات هستند، آخر متباین بالذات می شود وحدت؟ یا از آن حیثی که تماما متباین بالذات هستند، دارم می شمارمشان. خوب، پس از آن حیثی که متباین بالذات هستند، داریم می شماریمشان، نه از آن حیثی که یکی هستند.
ح: وصف مشترک دارند.
استاد: وصف مشترک چیست متباین بالذات؟
ح: متباین بالذات بودن.
استاد: متباین بالذات بودن... یعنی می خواهید بگویید تناقض است؟ پارادوکس است؟
ح: این نسبت به آن تباین دارد و آن هم نسبت به این تباین دارد.
استاد: خوب، تباین دارد یعنی چی؟ یعنی هیچ مشترکی ندارد. سلب بسیط. تباین یعنی عدم الإشتراک، نه اشتراک در مباینت. مباینت، سلب بسیط است. عدم الإشتراک، نه إشتراکهما فی التباین.
ح: قبلا شما می گفتید دو تا چیز داریم...
استاد: من می دانم آن ها را. آن چیزهایی را که عرض کردم، خودم یادم است که. آن حالا چطور می شود، من فعلا دارم روی بیاناتی که مأنوس هستیم، عرض می کنم. این ها را جوابش را بدهید و لو از حرف های قبلی هم، ولی جواب بدهید. نگویید یک وقتی یک چیزی گفتیم. الان بگویید جواب این چیست؟
ح1: می شود این طور گفت که شمردن هیچ وقت بدون هدف و نیت و انگیزه نمی شود و گر نه لغو است و مبتنی بر یک مقدماتی است. من می خواهم اعضای یک چیزی را بشمارم، اعضای یک کلی را بشمارم، اعضای یک مفهوم کلی را بشمارم، پس حتما یک مفهوم کلی باید انتزاع کنم، بعد اعضایش را بشمارم.
ح2: لغویت محال است، الان بحث بر سر استحاله است.
ح1: کسی نمی آید بشمارد همین طور بی دلیل.
ح3: بی دلیل شمردنش، استحاله دارد یا نه؟ استحاله عقلی غیر از ؟؟؟ 15:32
استاد: آن چه را که من می خواستم عرض کنم که به گمانم... ببینید در این که آیا جنس... وحدت هست یا نیست، همین چند باب دیگر می آید ـ چند بار هم من این روایت را عرض کردم به تفصیل ـ در کتاب که الان چاپ توحید صدوقی که صفحه 70 آن را من دارم می خوانم، صفحه 83 آن روایتی را که چندین بار صحبتش شده است، روایت در بحبوحه جنگ جمل که اعرابی آمد و از حضرت سوال کرد که گفت یا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَ تَقُولُ لِلّه إِنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ؟ شما حاضر هستید که به خدا بگویید یک؟ وسط میدان جنگ که حَمَلوا علی الأعرابیّ و گفتند أَ مَا تَرَى مَا فِيهِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ تَقَسُّمِ الْقَلْبِ؟! حالا وسط میدان جنگ، حضرت دل این حرف ها را دارند که حاضر هستید که به خدا بگویید یک؟! که حضرت آن جمله ای را گفتند که واقعا ارزشش از همه دنیا بیشتر است. فرمودند که دَعُوهُ فَإِنَّ الَّذِي يُرِيدُهُ الْأَعْرَابِيُّ هُوَ الَّذِي نُرِيدُهُ مِنَ الْقَوْم. رهایش کنید. بگذارید بهترین مطلب... اصلا ما داریم جنگ می کنیم با این قوم، همینی است که این، دنبالش است. اگر اصحاب جمل، اصحاب صفین دنبال علم بودند که با امیرالمؤمنین دعوا نمی کردند که. دَعُوهُ بگذارید من جوابش را بدهم. وسط میدان یک کلاسی به پا می شود که حالا ببینید. حضرت فرمودند که می گویی خدا یکی است، مقصودت از یک چیست؟ چهار جور یک داریم. دو جورش را به خدا می شود بگوییم، دو جورش را نمی شود بگوییم. آن دو جورش را که نمی شود بگوییم که الان ما نحن فیه است، فرمودند که ثُمَّ قَالَ يَا أَعْرَابِيُّ إِنَّ الْقَوْلَ فِي أَنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ عَلَى أَرْبَعَةِ أَقْسَامٍ فَوَجْهَانِ مِنْهَا لَا يَجُوزَانِ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَجْهَانِ يَثْبُتَانِ فِيهِ فَأَمَّا اللَّذَانِ لَا يَجُوزَانِ عَلَيْهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الْأَعْدَادِ. من می خواهم بدانم این جا الان فرمایش حضرت، وحدۀٌ مّا در آن لحاظ می کنند حضرت یا نه؟ سوالی که الان داشتیم. ببینید می فرمایند اگر می گویی واحد است خدا وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الْأَعْدَادِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ چرا؟ لِأَنَّ مَا لَا ثَانِيَ لَهُ لَا يَدْخُلُ فِي بَابِ الْأَعْدَادِ آن که دو ندارد که در باب اعداد واقع نمی شود که. این جا یعنی ما لا ثانیَ له من جنسه؟ این هم ملحوظ است؟ و لو جنس عام یا نه این جا ما لا ثانی له اصلا کار ندارد به من جنسه؟ کار به وحدتش ندارد؟ لا ثانی له اصلا دو ندارد. ؟؟؟ 18:29
حضار: ؟؟؟ 18:34 باب اعداد نیست.
استاد: بله. یعنی باب الأعداد را عدّ را حضرت به چی می فرمایند؟ قوام باب الأعداد، شمردن به این است که دو برای او باشد و لو به فرض. خدای متعال دو ندارد حتی به فرض که اگر یادتان باشد عرض می کردم که این ها خیلی ظرافت کاری در آن است. عدد... در محالات هم عدد می آید، می شمارید. چرا؟ چون در محالات دو، فرض دومیش محال است، ولی به فرض محال که می توانید فرضش کنید. فرض محال، محال نیست. اما دو در خدای متعال اصل فرضش، محال است. اگر تصور کنید که مبدأ متعال با آن چیزی که معارف انبیا و اوصیا علیهم السّلام می گویند، می بینید فقط یک لفظ است، نه این که دو برای آن محال است، لا ثانی له، نه این که دوی او الثانی له محالٌ، یمتنع وجودُه. این یعنی اصلا تصور نکردیم مسئله را. نه، لا ثانی له! اصلا طرح دو برای آن نمی شود کرد. لذا در باب وحدت عددی ـ آن جلسه آخر ـ عرض کردم لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلى در باب صرف الشیء لا یتثنّی و لا یتکرّر کسی که تلطیف ذهنی کند می بیند طبایع از این حیث، مَثَل الأعلی هستند لله سبحانه و تعالی. چطوری هستند؟ طبایع، صرف، صرف الشیء لا یتثنّی این یعنی نه این که دو برایش محال است، اصلا ریختش طوری است... و لذا عرض کردم می گویید دو تا گردو، دو تا کتاب، پنج تا مثلا میز، اما خود عدد دو ـ عدد دو هان ـ بگویید دو تا این عدد دو، می شود؟ خود عدد! طبیعیُّ الإثنین! می شود یا نمی شود؟ چرا نمی شود؟ طبیعی دو لا یتثنّی، نه این که ثانی له محال. خیلی تفاوت است، خیلی ظرافت است این جا. در این که کسی این لطافت را درک کند که صرف الشیء لا یتثنّی، نه صرف الشیء یمتنع وجود ثانٍ له. امتناع وجود ثانی خیلی فرق دارد با این که خودش اصلا دو بردار نیست. اگر کسی این را بفهمد، خوب قدر این روایت و این عدد، یک چیز دیگری می شود. خیلی تفاوت می کند. حضرت می فرمایند اعداد کجاست؟ عدّ، برای محدودیت است. چرا؟ چون قوام عدّ به تباین است. تباین، محدودیت می آورد. چیزی که محدود است و منعزل از دیگری است، می گوییم یک این هم دو. اگر یک چیزی خودش، خودش باشد که نمی شود بگویند این خودش، دوباره هم خودش، دومی هم خودش. آخر یک چیزی که خودش نمی شود دو. چون محدود است، بیرون دارد، بیرون او می شود دوی او. درست شد؟ خوب، حالا اگر آمدیم در فضایی که نه طبایع صرفه که آن ها مثال ها هستند، محقِّقُ الحقائق جمیعاً، مبدأ متعالی که همه حقایق صرفه هم را او محقِّقشان است. درست شد؟ آن مبدأ متعال چطوری است؟ اصلا دو برای آن معنا ندارد. دو برای آن معنا ندارد. وقتی دو برای آن معنا ندارد، چیست؟ دیگر این هم که می گفتید خالق، مخلوق این ها، این از باب چه بود؟ از باب ترتیب لفظی بود، نه این که شما می توانید بگویید مخلوق به معنای دقیق کلمه چیست؟ خالق را در عدّ می آورد. حالا شاهدش. چقدر زیبا! ببینید آدم وقتی شواهد را می بیند، می بیند حضرت یک چیزهایی را گذاشتند که این ها وقتی سوال پیش می آید... حضرت فرمودند مَا لَا ثَانِيَ لَهُ لَا يَدْخُلُ فِي بَابِ الْأَعْدَادِ یک کم دیگر هم توضیح می فرمایید؟ ببینید حضرت چه استشهادی می کنند. أَ مَا تَرَى... خدا که در عدد واقع نمی شود که. أَ مَا تَرَى أَنَّهُ كَفَرَ مَنْ قَالَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ؛ یک، دو، سه کَفَرَ. خیلی زیبا! حضرت بعد از این که فرمودند خدای متعال در باب اعداد داخل نمی شود، می گویند نمی شود بگویی أب، إبن، روح القدس. یک، دو، سه. ؟؟؟ (23:30) مبدأ متعال معنا ندارد. چیزی که در طول مخلوق است و همه مخلوقات، مخلوق او هستند، این طوری نیست که بینونتش، بینونت چی باشد؟ عزلی باشد. در احتجاج طبرسی است ظاهرا، امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فرمودند. چی بود؟ فرمودند وُجُودُهُ إِثْبَاتُهُ وَ دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ تَوْحِيدُهُ تَمْيِيزُهُ عَنْ خَلْقِه وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عُزْلَة (توجه: در نقل روایت، حاج آقا عِزلۀ بکسر العین تلفظ و بندهای اول و دوم روایت را هم جا به جا نقل و بندی را هم حذف فرمودند.) این دیگر از غرر روایات امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است که علما برای این ها چقدر حرف زده اند. می گویند اساس کار این است که به توحید برسیم. وَ تَوْحِيدُهُ ... موحّد نیستید، مگر این که خالق را از مخلوق جدا کنید، ممتاز کنید؛ اما وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عِزْلَة؛ خدا آن طرف خط، مخلوق هم این طرف خط. چقدر این عبارت مهم است! ببینید مرحوم ـ البته ایشان روی مبانی خودشان. هر کسی هم ممکن است روی مبانی خودش ـ عبارت حضرت در قله ای است که حضرت فرمودند. مرحوم ملا علی نوری ـ چون مبانی حکمت متعالیه را ایشان خیلی ترسیم و تحکیم کردند ـ مکرر در حواشی شان بر کتب آخوند، این را می آورند. می گویند البینونۀ الوصفی، البینونۀ الصفتی التی یکون أعظم بمراتب من البینونۀ العزلی. خدای متعال، بینونت عزلی ندارد از مخلوق، بینونت صفتی دارد؛ اما بینونت صفتی به مراتب بینونتش بالاتر از بینونت عزلی است. الان زید و عمرو بینونت عزلی دارند یا ندارند؟ دارند یا ندارند؟ زید و عمرو بینونت عزلی دارند؛ اما سر تا پایشان در نوع و خصوصیات و سر و چشم و انسانیت و همه این ها شریکند. شبیه هم هستند. هر دو انسانند. بینونت عزلی است، اما در وصف با هم دیگر متباین نیستند. وصف ها همه یکی است. اما خدای متعال چه؟ واضح ترین وصفی که برای خدا می گوییم؟؟؟ 25:49) خدا خبر از همه چیز دارد، عالم است. نشد! اگر همین طوری که ما عالم هستیم، او هم بخواهد بگوید که شد تشبیه، عالمٌ لا کَعِلمه.
ح: بینونت صفتی نمی شود.
استاد: بینونت صفتی در جمیع صفات، هر چه حالا اگر می خواهید اشاره کنید حتی... حضرت سید الشهداء در خطبه تحف، چه فرمودند؟ يُصِيبُ الْفِكْرُ مِنْهُ الْإِيمَانَ بِهِ مَوْجُوداً وَ وُجُودَ الْإِيمَانِ لَا وُجُودَ صِفَة حتی در موجودیت خدای متعال، نخواسته باشید بیایید چه کار کنید؟ این دم و دستگاه صفت را به پا کنید که حالا آن خطبه که جای خود دارد و مکرر و مفصل راجع به آن صحبت شده است.
حالا! هر چه بود، نمی دانم من، به عنوان یک احتمال طلبگی لذا عرض می کنم. آیا شمردن، باب الأعداد، قوامش به همین وحدت است که و لو وحدۀٌمّا لحاظ کنیم و چون خدا این وحدت جنسی را ندارد، پس لا یدخل فی باب العدّ؟ یا نه، اساسا عدّ، قوامش به وحدت نیست، عدّ، قوامش به انعزال است، به بینونت است و مبدأ متعال که اصلا انعزالی که قوام عدّ است، در او فرض ندارد لذا لا یدخل فی باب العدّ. ما لا ثانیَ له یعنی لا ثانیَ مطلقا نه این که ثانی برایش محال است. درست شد؟ وقتی این طوری است لا یدخل فی... اگر این حرف به این بیان سر برسد، یک طور دیگری می شود وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَد.
ح1: این لا یتثنّی را آدم در صرف الشیء و این ها می فهمد، اما در خود همین صرف الطبائع، ما می گوییم صرف الطبائع، طبایع داریم ولی برای طبایع تکثر قائل می شویم. می گوییم طبیعت انسانی، غیر از طبیعت مثلا ماهیه ؟؟؟ (27:43) است یعنی این جا دوباره شمردیم با این که صرف الشیء بود.
ح2: ؟؟؟ (27:51)
استاد: نه، آن را از صرف در نیاوردیم. ببینید انسان، همان دو، هر چی، این صرف ها را اگر فکر کردید و ذهنتان با آن مأنوس شد، یک برهه ای از عمرتان را در التذاذ عقلانی به سر می برید، واقعا عرض می کنم. وقتی که کسی با صروف آشنا شد ذهنش، دیگر کاری به کسی ندارد، دارد می بیند. ذهنِ خودش می بیند چه طوری است. ببینید شما الان وقتی می گویید انسان، بعد می گویید بقر. انسان را که از صرافت درنبردید. انسان یک انعزالی در حد خودش دارد، بیرون از آن صرافتش است. انسان، انسانِ صرف است، لا یتثنّی. درست شد؟ اما انسان که دیگر بقر نیست که. یعنی از حیث محدوده صرافت خودش، نمی شود که بقر هم باشد.
ح: بقر، ثانیِ او نیست.
استاد: ثانیِ او از حیث صرف. ثانیِ او از حیث طبیعت انسانیت است. یعنی بقر انسان نیست که. پس انسان با این که در محدوده انسانیتِ خودش، صرف است، اما در همین محدوده انسانیتِ صرف، بقر نیست. آخر صرف که نمی توانیم بگوییم نیست. دارید می گویید بقر نیست. پس طبایع صرفه یک حد ذاتی دارند. آن حد ذاتی است که سبب عدّ است. می گویید انسان، بقر. و الا نمی توانید بگویید در خود انسان، بگویید دو تا انسان است. دو تا انسان معنا ندارد انسان.
ح: یعنی قاعده بسط الحقیقۀ، حتی اگر صدر هم فکر نکنیم، کاملا درست است. بسط الحقیقۀ کلّ الأشیاء، و لو که و لیس بشیءٍ. چون نمی توانیم هیچ چیز را از آن سلب کنیم؛ چون اگر بتوانیم سلب کنیم، ثانی پیدا می کند.
استاد: مقصودتان چه بود؟
ح: الآن در همین مثال که شما زدید می گویید انسان بقر نیست، انسان بقر نیست و بر همین است که می توانیم دو تایش بکنیم. اما در بسیط الحقیقۀ که بشود ذات باری، بسیط الحقیقۀ کلّ الأشیاء است؛ چون اگر بخواهیم بگوییم خدا این نیست ـ وحدت وجودی که فلاسفه گفته اند و می زنند بر سرشان همین است دیگر ـ اگر شما بخواهید این را به آن بگویید این، آن نیست، انکار کردید آن را. برای همین باید بگویید بسیط الحقیقۀ کلّ الأشیاء و لو که ولو لیس بشیءٍ منها. هیچ کدام از این ها نیست. این قاعده، قاعده درستی درمی آید. (از 29:26 تا 29:53)
استاد: شما حد را ـ روی ادبیاتی که الآن امیرالمؤمنین به ما یاد داده اند برویم جلو ـ فرمودند مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ یا بر عکس بود مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ حَدَّهُ؟
ح: مَنْ حَدَّهُ ...
استاد: مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ. همین طور است. این درست همین بحث های ماست. ببینید تا محدودش کنید، عدّ می آید. انسان از حیث صرافت انسانیتش، حد ندارد. لذا در انسانیت، دو تا نمی شود فرض کنیم در حد، اما از حیث ذات انسانیتش که بقر نیست. نبودن، خودش حد است، می گوید آن دیگر نیست. آن جا را دیگر نمی تواند برود. وقتی در آن محدوده نمی تواند، مَنْ حَدَّهُ، عدّ می آید در کار. درست شد؟ شما الآن می فرمایید در محدوده خدای متعال که محدود نیست به طور اطلاق ـ درست شد؟ ـ پس هیچ کمالی نیست که شما برسید آن جا، بگویید این دیگر خدای متعال ندارد آن کمال را. دیگر آن را ندارد. هیچ جا نمی توانید برسید، بایستید. درست شد؟
ح: نه کمال، بلکه هیچ هویتی. مشکل بسط الحقیقۀ این بوده است که تکفیرشان می کنند دیگر. اگر فقط کمال داشت که مشکل ندارد. ما داریم می گوییم این قاعده بسیط الحقیقۀ که موجب شده این فلاسفه تکفیر کنند، همین است دیگر. یعنی وحدت وجودی که این ها می گویند. می گویند هیچ هویتی، هیچ حقیقتی، هیچی نه این که فقط هیچ کمالی. چون (31:20) با این کمال، موجود ذی نفس را داریم می پذیریم، اما می گوییم هیچ چیز را نمی توان از آن سلب کرد.
استاد: بله، ببینید همان جا گام هایی برداشته می شود. خیلی مهم است که یک گامی که برمی داریم با گام بعدی ملازمه ثابت می شود منطقی یا نه؟ الآن که شما می فرمایید بسیط الحقیقۀ، درست شد؟ حقیقت یعنی چی؟ حقیقت یعنی کمالات کلیه یا ؟؟؟ (31:44) حقیقت کدامش است؟ این اول سوال. یک سوالاتی بود در ذیل آن محاکماتی که... مکاتباتی بود که صورت گرفته بود... یک محاکماتی دارند صاحب المیزان، آن جا یادم است که ایشان می گفتند، این سوالات در ذهن من ردیف می شد که یادداشت هم دارم...
ح: حقیقت یعنی واقعیت محض محض محض که مقدم بر هر واقعیتی است آن مبدئیت کل. حقیقت آن جا این است دیگر که اعم است از کلی و شخص. یعنی اعم یعنی مقدم است بر کلی و شخص و...
استاد: علی المبنی. روی مبنای خودشان نباید فاصله بگیریم.
ح: می خواهیم بفهمیم مسئله را. حالا مبنایشان هم... حالا اگر این بسیط الحقیقۀ با آن بحثی که داشتیم در مبدئیت که آن حقیقت اصل اصل اصل که مقدم بر چیز است، آن بسیط الحقیقۀ، کل اشیاء. حالا این ها اشتباه کرده اند و گفته اند حقیقت یعنی وجود. اگر اشتباه کرده اند، اشتباه خودشان است. آیا اصل مسئله درست است یا نه؟
استاد: نه. ببینید این طوری که الآن می خواهیم نتیجه گیری کنیم. ما اگر می گوییم بسیط، یعنی چه؟ یعنی حد ندارد. به این معنا دیگر. هیچ جا نمی رسیم که بایستیم. می خواهیم محمول برایش بیاوریم. می گوییم پس کل اشیاء. کلمه کل و اشیاء را بگذارید کنار هم. یک اشیایی را فرض گرفتیم، کلی را هم برای او در نظر گرفتیم، حمل کردیم بر او. و حال آن که اگر بروید مقام او، اصل نه کل موضوعیت دارد، نه اشیاء موضوعیت دارد.
ح: ؟؟؟ (33:19) این ها دارند شرحش می دهند در ادامه اش.
استاد: نه، لیس را بعد متفرع می کنند بر آن اتحاد با شخص را. می گویند لیس بشیء منها علی الخصوص. یعنی اگر بگوییم لیس بشیء منها یعنی بالدقۀ، آن که خوب یک مطلبی می شود برای خودش. اما بشیء منها علی الخصوص، این کتابِ تنهایی، تنها نیست، این هست، آن هم هست. کلِ این جوری. لیس را چطور معنا می کنید؟ لیس یعنی لیس واقعیِ وجودی؟ که می شود تناقض. کل و لیس. اگر لیس را می گویی یعنی بخصوصه دیگر تناقض نیست. کل اش هست، لیس بخصوص نیست. اما اگر بگویید لیس... آن نتیجه... ببینید چقدر این ملازمه ها مهم است.
ح: شما وقتی می گویید هیچ چیز سلب نمی شود از آن...
استاد: من می خواهم عرض کنم بسیط الحقیقۀ که گام برداشته می شود با لیس ای که لازمه اش وحدت وجود نتیجه می گیرند، این لازمه ثابت نیست. دقیق بشوید در همه این ها. اولا کل الأشیاء... این مطلب بسیار مهمی است، من خیالم می رسد. «لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ» مفادی دارد بسیار مهم. کفو یعنی وقتی مبدأ متعال، هویت غیبیه الهی را صحبتش را باز می کنید، جای طرح اشیاء نیست. سَقَطَتِ الْأَشْيَاءُ دُونَ بُلُوغِ أَمَدِهِ، سَقَطَتِ الْأَشْيَاءُ سقوط یعنی اصلا دیگر جایش نیست که بگویید کل الأشیاء.
ح: ؟؟؟ (35:05)
استاد: بله، جای طرح ندارد هان، نه این که فقط وجودش نیست و لذا هم بالدقۀ را قبلا هم عرض کردم. حتی آن هایی هم که دقیق النظر بودند، گفتند مرتبه واحدیت هم دون مقام ذات است. اعیان ثابته و علم و همه این ها را که گفته اند حتی اسماء و صفات را. مرحوم حاجی در منظومه داشتند. و لو در بدایۀ الحکمۀ ظاهرا رد کردند حرف حاجی را، اما خوب حاجی که خیلی مدافعش هستند. می گفتند منِ حاجی، یک حدوث خاصِ خودم را اضافه کردم. یکی از انواع حدوث چه بود؟ حدوث اسمائی. یادتان است در منظومه؟ حدوث اسمائی. ؟؟؟ (35:49) حاجی داشتند. با آن طور فضا حتی حدوث اسمائی. یعنی واقعا این مطلبی است...
ح: ؟؟؟ (35:57)
استاد: بله، و لذا این قاعده بسیط الحقیقۀ شروعش که مطلبی است که از عدم محدودیت خدای متعال شروع می شود و الان هم یادم آمد در آن جلسات آخر همین جا بود، حالا یادم آمد آن آقا تشریف ندارند که صحبت بود بر سر این که حد... رفع حد متفرع بر یک جور فرضش است. این هم نکته خوبی بود. یادتان است مطرح شد؟ آن جلسه آخر بود یا یکی به آخر. حالا فایلش هست اگر خواستید گوش بدهید. آن هم نکته مهمی است. و لذا آن جا صحبت بود که این که می گوییم خدای متعال نامتناهی است، آن درست نیست. از مجالی و مظاهر اسماء و صفات او عدم تناهی است. نه این که خود خود ذات خدای متعال غیر متناهی است فوق تناهی و عدم تناهی است. هو الذي فرّق بين التناهی و عدم التناهی. اصلا قوام فرق بین تناهی و عدم تناهی، به او برمی گردد. نه این که او خودش متصف به عدم تناهی است؛ با چند تا بیان، دو سه تا بیان بود. بله، بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ َ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَه. بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ َ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَه، اصلا اصل مضادۀ، مقابله، تقابل را او ایجاد می کند. خودش مقابل ندارد.
ح: ؟؟؟ (37:16) آن جا اصلا سقطت الأشیاء.
استاد: سقطت الأشیاء. تقابلات، همه مفاهیم متقابلات هستند. تقابل ندارد او. لذاست که به نحو اشاره و به آن نحوی که عرض کردم. ذهن توصیف نمی کند خدای متعال را به این اوصاف متقابل. بلکه از باب عدم تعطیل و برای هم نفی تشبیه و هم نفی تعطیل، آنی را که انسب با آن کمالات مطلقه اوست، چه کار می کند؟ اشاره می کند به او. خدا عالم است، حی است، قیوم است اما نه به نحو تشبیه.
ح: حالا جواب آن چیست حاج آقا در آن بحث که ماند؟ بحث عدّ که در آن عدّ این وحدت، چیز است یا نیست؟ وحدت باید باشد که این بشود ثانی و ثالث او یا نه اصلا نیازی نیست؟
استاد: عدّ، قوامش به یک نحو حد است؛ به یک نحو انعزال است. درست شد؟
ح: درست شد.
استاد: در مقام ذات خدای متعال، ثانی فرض ندارد؛ نه این که ثانی، محال است. لأنَّ ما لا ثانیَ له یعنی لا ثانیَ له، نه ما له ثانٍ محال له أن یکون ثانی (38:33). خیلی تفاوت است بین این دو تا. ما لا ثانیَ له، مقوم عدّ را که محدودیت است را ندارد اصلا. لذا در مقام ذات خدای متعال، عدّ معنا ندارد. شما اگر بخواهید بگویید او و او ثالثُ ثلاثۀ. چقدر زیبا حضرت به آیه استشهاد کردند! لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَة. و لذا دیده اید در کتاب ها هم که می گویند به خدا هر جا بروید وقتی ثلاث شد، او رابعش است. از خصوصیات، از اسماء الهی است این که ما من ثلاثۀ الا هو رابعهم. هیچ وقت او ثالث ثلاثۀ نیست. تا گفتید ثلاثۀ، او رابعشون است. تا گفتید خمسه، او سادسشون است. اصلا غیر از این معنا ندارد.
ح: این اشکالی که در بسیط الحقیقۀ است، می توانیم بگوییم ناشی از این است که ما عدم انعزال را پذیرفتیم، بعد حالا عدم انعزال را داریم ایجابیش می کنیم؟ مشکل بر سر این قضیه است.
استاد: بله. لذا عرض کردم گام های منطقی برداشته می شود، در این گام های منطقی دقیق بشویم می بینیم خیلی از جاها ملازمه نیست ما می رویم جلو. ملازمه خیلی مهم است که بین دو چیز برقرار باشد که ما بتوانیم گام ها را صحیح برداریم. یک گامی را برمی داریم، دو تا سه تا می رویم جلو، بین یکی از این ها ملازمه نباشد، بس است برای این که نتیجه صحیح نباشد.
ح: حاج آقا دو بخش یعنی می فرمایید دارد در یکی که ثانی ندارد. یکی این که انعزال ندارد و شرط عدّ، انعزال است.
استاد: بله.
ح: و دومیش هم که فرمودید که در عدد اگر کسی به این حرف قائل شود که دومی آن باید یک مسانختی با این اولی داشته باشد و چون هیچی با آن مسانخت ندارد، دیگر این نمی تواند دومی آن باشد.
استاد: بله، آن ...
ح: یعنی هر دو بیان هست؟
استاد: بله، چون خدای متعال مسانخت ندارد. اما سوال من این بود که آیا در شمردن، لازم است که دومی مسانخۀمّا یی با اولی داشته باشد یا نه؟ اگر باید داشته باشد که فبها. خدای متعال با هیچ چیز مسانخت ندارد، پس دو هم ندارد. اما اگر گفتیم که عدّ، قوامش به مسانخت نیست، به صرف چیست؟ مباینت. این جا چه می شود؟ این جا بیان فرق می کند.
ح: مباین نیست یعنی مثلا.
استاد: بله، ذهن بسیار نزدیک تر می شود به آن مقصود حضرت در لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَة. اصلا عدّ، معنا ندارد. عدّ برای او معنا ندارد. چرا؟ چون قوام عدّ به مسانخت صرف نیست؛ قوام عدّ به محدودیت است. مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ یک جمله مفصلی بود که حالا شاید هم قبلا ما خوانده بودیم، بله؟ بله ظاهرا قبلا هم خوانده بودیم. فَمَنْ وَصَفَ الله فَقَدْ حَدَّهُ روایت چهاردهم بود. ببینید چه زیبا! فَمَنْ وَصَفَ الله فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ وَ مَنْ عَدَّهُ فَقَدْ أَبْطَلَ أَزَلَهُ. آن جا که بحث کردیم، ازل یک لغتی است در کلمات اهل ؟؟؟ (41:46) خیلی معنای عالی. ازل همین است. ازلیت خدای متعال، زمان موهوم نیست؛ ازلیت خدای متعال، آن موطن هویت غیبیۀ است که برای او فرد دوم، خود نفس فرض محال است. جا برای دوم نمی گذارد. در صحیفه سجادیه بود سَقَطَتِ الْأَشْيَاءُ دُونَ بُلُوغِ أَمَدِهِ وقتی می خواهید بروید به آن جا، دیگر جایی برای اشیاء نمی ماند لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُو. کفو کیست؟ همسر. همسر یعنی چی؟ یعنی نه بابا است و نه بچه. بابا جلوتر بوده است و بچه بعدش می آید. اما کفو، همتا. لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُو اصلا ممکن نیست وقتی صحبت او است، یک همتا برای او مطرح بشود. وقتی همتا ندارد، والد هم که دیگر به طریق اولی ؟؟؟ (42:53)
علی أی حال من این عبارت مرحوم مجلسی را خواندم، این همین طوری به ذهنم ردیف شد که آیا عدّ، قوامش به یک مسانخت لا مِن جنسیه است یا نیست؟ به عنوان یک احتمال عرض کردم. اگر است که خوب، اگر هم که نیست باز بحث فضای خودش را دارد به نحوی بهتر که قوام عدّ به انعزال و به مباینت و امثال این هاست و در مبدأ متعال به بهترین وجهی، این محقق است. بینونۀ صفۀٍ در هیچ صفتی اشتراک ندارند، اما از حیث چه؟ از حیث انعزال عزلی، انعزال عزلی که آن باشد نه، اصلا معنا ندارد برای خدای متعال.
ح: این که از حیث مفهومی که منعزل نیست که با سایر اشیاء... (43:28)
استاد: چرا.
ح: در مثلا مثل علم. شما هم که قائل نیستید مفهوما که فرق می کند آن علم از این جا به بعد در خدا و در غیرش.
استاد: مفهوما؟
ح: ؟؟؟ (43:42)
استاد: بله، مفهوم علم که قطعا یکی است. همین هم بود که من عرض می کردم که در اوصاف خدای متعال آن چه را که حضرت سید الشهداء می فرمودند، برای همه صفات خدای متعال است. یعنی خدای متعال موصوف است به علم، به چی؟ به نحو ترفند ذهن در اشاره به علم، نه توصیف به علم؛ که اگر توصیف باشد همین هایی است که حضرت فرمودند فَمَنْ وَصَفَ الله فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ ... این قوام همه اوصاف الهیه این است که اگر توصیف بکند، حد و عدّ می آید. توصیف نمی کند، به نحو انتخاب اکمل، انتخاب اکمل را به کار می گیرد و به خدای متعال نسبت می دهد.
و الحمد لله ربّ العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطّیّبین الطّاهرین