بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۳۹۷

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده

تقریر سابق احتمالا آقای مجید در ذیل صفحه است


تقریر جدید:

توحید صدوق؛ جلسه: 12 5/2/1397

بسم الله الرحمن الرحيم

سلسله درس­گفتارها شرح توحید صدوق در سال 1397؛

جلسه­ی چهارم: 5/2/1397 ش.

شرح فقره­ی « قد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول، ونضبت عن الإشارة إليه بالاكتناه بحار العلوم، ورجعت بالصغر عن السمو إلى وصف قدرته لطائف الخصوم»مقدمه

از ابتدای خطبه این ثلاثی­ها بود:

«مستشهد بحدوث الأشياء على أزليته وبما وسمها به من العجز على قدرته ، وبما اضطرها إليه من الفناء على دوامه ، لم يخل منه مكان فيدرك بأينية ، ولا له شبه مثال فيوصف بكيفية ولم يغب عن علمه شيء فيعلم بحيثية مبائن لجميع ما أحدث في الصفات ، وممتنع عن الادراك بما ابتدع من تصريف الذوات وخارج بالكبرياء والعظمة من جميع تصرف الحالات ، محرّم على بوارع ثاقبات الفطن تحديده وعلى عوامق ناقبات الفكر تكييفه ، وعلى غوائص سابحات الفطر تصويرة لا تحويه الأماكن لعظمته ، ولا تذرعه المقادير لجلاله ، ولا تقطعه المقائيس لكبريائه ، ممتنع عن الأوهام أن تكتنهه ، وعن الأفهام أن تستغرقه وعن الأذهان أن تمثله»1.

در جلسه­ی قبل «ممتنع عن الأوهام أن تكتنهه ، وعن الأفهام أن تستغرقه وعن الأذهان أن تمثله» بحث شد. در ادامه می‌فرمایند:

«قد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول، ونضبت عن الإشارة إليه بالاكتناه بحار العلوم، ورجعت بالصغر عن السمو إلى وصف قدرته لطائف الخصوم»2.

این هم ثلاثی است که با فعل شروع می‌شود. تا می‌رسد به «واحد لا من عدد» که دوباره فقره­ی جدیدی با نظم خاص خودش شروع می‌شود.

شاگرد: در «واحد بلاعدد» هم ثلاثی است.

استاد: بله؛ درست است.

شاگرد: فقره­ی بعدی­اش هم ثلاثی است.

استاد: بله؛ دیگر امیرالمؤمنین علیه السلام هستند! «کلامه دون کلام الخالق و فوق کلام المخلوق». عجایب است. تازه ما داریم با ظاهر کلمات آشنا می‌شویم. آدم هر چه بیشتر برود و برگردد و دقت کند می‌بیند که حضرت علیه السلام در این‌ها چه لطافت­هایی گذاشته‌اند.

عبارتی که در این جلسه داریم را، بخوانیم. هر چه هم به ذهن شما آمد، بفرمایید.

شاگرد: در جلسه­ی قبل فرمودید: دو راهکار داریم. یکی راجع به روایات کلیدی و دیگری مناسبات حکم و موضوع بود که می‌خواستید با این‌ها تطبیق کنید.

استاد: کلی آن را عرض کردم. الآن این عبارت را بخوانیم و خود عبارت صاف شود. اگر نکاتی در خصوص یک واژه‌ای دارید بفرمایید. سه عبارت جدید را تا کلمه­ی «واحد لا من عدد» سر برسانیم تا بعد ببینیم جمع‌بندی آن، چه می‌شود.

حضرت علیه السلام فرمودند: «قد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول»؛ طوامح، جمع طامحة است. «العقول الطامحة». «طامح» یعنی رفیع، مرتفع و بلند. عقل­های جزیی ضعیف خیر. العقول الطامحة: شامخ، رفیع المنزلة.

طوامح العقول چه شده است؟ «قد یئست»؛ مأیوس شده‌اند. از چه چیزی؟ «من استنباط الاحاطة به». «استنبطه»؛ استخرجه. از این‌که بتوانند احاطه به خدای متعال را تحصیل کنند و به دست بیاورند، مأیوس شده‌اند؛ عقول رفیعه مأیوس شده‌اند از این‌که بتوانند احاطه به خداوند متعال را به دست بیاورند.

«کنه» به‌معنای غایت و جوهر شیء

«ونضبت عن الإشارة إليه بالاكتناه بحار العلوم»؛ دریاهای علوم خشکید­ه­اند، فروکش کرده­اند. از چه چیزی؟ از این‌که به کنه ذات او اشاره کنند. عرض کردم که «کنه» به‌معنای جوهر شیء است. در لغت به‌معنای وقت هم آمده است. حالا باید به‌معنای «وقت» برسیم. ولی جوهر و غایت، محور معنای «کنه» است. می‌گویند شیء را به کنهش درک کن، یعنی به جوهر و گوهرش. به اصل ذاتش. یک معنای رایج دیگری هم دارد؛ شیء را به کنهش درک کن، یعنی بغایته؛ به نهایت درک، به غایت درجه و مرتبه­ی وجودش درکش کن. چیزی که به ذهنم آمد، این بود که بین این دو ربطی هست یا نیست؟ یعنی اگر گفتیم معنای «به کنهش درک کن» یعنی به جوهرش درک کن، با این‌که می‌گوییم «شیء را به غایتش درک کن»، دو معنا در عرض هم هستند؟ یا خیر، به هم مربوط هستند؟ یعنی دو مورد و دو صغری برای یک کبری است. شاید دو موردش را بگویید.

به ذهن من این‌طور آمد: اگر یک شیء، باب معرفتی طبیعی دارد؛ یعنی وقتی با ذات او مواجه می‌شوید، باید از یک در وارد شوید و تا تهش بروید. مثل یک باغ. باغ یک در دارد. یا مثل خانه. از یک درش وارد می‌شوید و می‌گویید: «عرفت کنه هذا الدار». «عرفت کنه هذا البستان». تا کنهش رفتم؛ یعنی تا غایتش رفتم. غایت در این­جا یعنی نهایت. لغت را عرض می‌کنم. «کنه» یعنی تا دیوار آخرش رفتم. به‌معنای غایت است. خیلی روشن است.

اما اگر می‌گوییم به‌معنای جوهر است. یعنی تا نهایتش رفتم. خُب، مگر جوهر و گوهر یک شیء پایان کار او است؟ دیوار ته آن است؟ از باب تشبیه مانعی ندارد. جوهر شیء، بیشتر به نقطه­ی مرکزی وجود در می‌آید. خُب، در این­جا برگردیم. حالا یک باغی را فرض بگیرید که دورش دیوار نیست که از یک در وارد شوید و تا ته باغ بروید. دورش باز است. از هر کجا بخواهید وارد می‌شوید. مثلاً یک باغی است که می‌گویید دو هزار هکتار است. خُب، درب آن کجا است؟ از هر کجا می‌خواهی وارد شو. از هر طرف بروی درب آن باز است و وارد باغ می‌شوی. اگر گفتید: «ذهبت الی کُنه»، کُنه این باغ کجا می‌شود؟ مرکزش می‌شود.

و لذا چون هر شی­ای یک باب طبیعی ندارد، از جهات مختلف می‌توانید به آن معرفت پیدا کنید. کنه آن کجا می‌شود؟ جوهرش می‌شود. جوهرش، نقطه­ی مرکزی وجود آن است. یعنی اگر از هر جهتی رفتید، اگر به نقطه­ی مرکزی آن رسیدید، به کُنه آن رسیده‌اید و لذا جوهر به‌معنای شی­ای است که باب ورودش همه جهتی است و کنهش هم نقطه­ی مرکزی آن می‌شود. اما اگر یک چیزی است که باب ورودش از نقطه­ی شروعی است؛ در این­جا کنهش، غایت آن می‌شود. پس میان دو معنای لغت که در المحیط3 و لسان العرب4 بود، جمع می‌شود. «ادرکت کُنه الشیء؛ أی جوهره»، «ادرکت کُنه الشیء؛ ای غایته». هر دوی آن‌ها هست. با اندک تفاوتی که عرض کردم.

شاگرد: شاید این‌طور باشد که اصل معنای آن همین غایت بوده و معنای ثانوی آن همین معنای جوهر باشد. در این­جا بحث فیزیکی و طول و عرض مطرح نبوده است، بلکه معمولاً در اذهان ما رتبه­ی جوهر شیء، رتبه­ی شریفی است. وقتی انسان می‌خواهد گنجی را پیدا کند، زمین را حفر می‌کند تا به آن­جا برسد. چون چیزهای شریف دور از دسترس است، تا دست همه به آن نرسد، از این باب به جوهر شیء، کُنه می‌گفتند که به‌معنای اکتناه است. به‌خاطر ملازمه­ی غالبیه آن با شرافت.

استاد: و لذا شی­ای که وسط دارد و حالت دایره است؛ یعنی «یعطی الیه من جمیع جوانبه و وجوه»، کُنهش کجا می‌شود؟ عرض کردم: وقتی می‌خواهیم محسوسش کنیم، مرکزش می‌شود. یعنی اشرف مواضعِ یک دایره، کجای آن است؟ مرکز آن است. از آشیخ غلام­رضا [فقیه یزدی] دو روایت را در کنار هم نقل می‌کردم. چند بار دیگر هم عرض کردم. حاج شیخ دو حرف داشتند. من جدا جدا شنیده بودم. در یک جلسه‌ای این دو به هم وصل شد و برای من خیلی لذت‌بخش بود. هر دو روایت را هم مرحوم حاج شیخ می‌گفتند. یکی از آن‌ها در بحارالانوار هست، دیگری را من ندیده­ام. حاج شیخ از علمای بزرگ بودند.

میزان عقل، میزان مراتب بهشت در بیان آشیخ غلام­رضای یزدی

یکی از آن‌ها این بود: ملکی می‌دید عابدی مرتب مشغول عبادت است. ملک از خداوند متعال خواست تا مقام او در بهشت را که این قدر عبادت می‌کند، به او نشان دهد. خطاب آمد: ای ملک! نبین او دائم عبادت می‌کند. مقامش در بهشت خیلی کم است. گفت: خدایا! این‌که نمی‌شود! من هر وقت از این طرف رد می‌شوم، می‌بینم مشغول عبادت است! گفتند: خُب، اگر می‌خواهی ببینی، ببین. جای او را در بهشت به او نشان دادند. دید یک اتاق خیلی کوچکی است. «جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ»5 تمام شده است و یک اتاق کوچک به او داده‌اند! خیلی تعجب کرد. خدایا این قدر عبادت کرد، اما اتاق به این کوچکی به او داده­ای؟! این چه بهشتی است؟! جواب آمد به این خاطر است که عقل او کوچک است. بهشت متناسب با عقل عبد است. چطور عقلش کوچک است؟! این همه عبادت با عقل کوچک می‌شود؟! اذن دادند و گفتند برو با او مصاحبت کن، خودت می‌فهمی. آمد، اما با او حرف نمی زد، مدام دوباره نماز را می‌بست. با یک زحمتی این ملک با او تماس گرفت. گفت چه کار می‌کنی؟! گفت من سال‌ها در غار این کوه مشغول عبادت هستم. گفت: به‌خاطر تنها بودن دل­تنگ نمی‌شوی؟! گفت: خیر؛ مشغول عبادت هستم، چرا دلم تنگ شود؟! گفت: فقط ایام بهار به بیرون غار می‌آیم و نگاهی می‌کنم، می‌بینم این بیابان پر از علف­های لطیفی است که از خاک سر برآورده است. در این­جا می‌گویم: ای کاش خداوند خر خودش را می‌فرستاد که این علف­ها را بخورد تا اسراف نشود! این ملک فهمید او خدایی را عبادت می‌کند که خر دارد!

حاج شیخ به این­جا که می‌رسیدند، با لحن خاصی که داشتند، می‌فرمودند: این عابد نمی‌دانست چیزی که خدا خیلی دارد، خر است! [خنده­ی حضار] خدا رحمت­شان کند. البته اضافه هم داشتند. می‌فرمودند: دعا کنید!؛ این آدمی زادی که خدا آفریده است، خدا نکند خر شود! چرا؟؛ تفاوتش این است که اگر آدمی زاد خر شود، می‌شود جوهر خر. استاد ما می‌فرمودند: وقتی حاج شیخ حرف می‌زدند، کسی که با کتب آشنا بود، می‌دید دارند همان کتاب‌های کلاسیک را می‌گویند. اما عبارت طوری بود که عوام هم می‌فهمیدند. می‌گفتند: می‌دانید جوهر خر به چه معنا است؟؛ اگر یک ذره از جوهر خر را به دل کوه بزنید، گله گله خر از آن بیرون می‌آید! انسان به این صورت می‌شود.

دومین روایت، خیلی زیبا است. اگر این روایت را در جایی دیدید، به بنده هم بفرمایید. ملکی از خدای متعال درخواست کرد که می‌خواهم وسعت بهشت تو را ببینم. دستگاه بهشت چقدر است. گفت: خُب، برو ببین. راه افتاد، رفت و رفت و رفت، تا سی هزار سال این ملک رفت و تماشا کرد. خسته شد، کَلیل شد و توانش تمام شد، زیر درختی افتاد و بعد گفت خدایا توان من تمام شد اما هنوز دلم می‌خواهد که بهشت تو را ببینم. ندا آمد مثل اول به تو توان دادیم و تجدید قوا کردیم، حالا راه بیفت و برو. دوباره قوا برای او آمد و راه افتاد. سی هزار سال دیگر رفت. شصت هزار سال می‌شود. این ملک رفت و باز خسته و کلیل خواست زیر یک درخت استراحت کند. وقتی در این­جا قرار گرفت به اطراف نگاه کرد و دید گویا در کنار قصر بزرگی واقع شده است! به‌ آن­جا که رسیده، قصر بسیار عظیمی است! نگاهش را که بالا آورد تا عظمت این قصر را ببیند، دید آن بالا یک پنجره­ی بزرگی باز است و حوریه­ای از آن بالا دارد او را نگاه می‌کند. آن حوریه از آن بالا خیره شده و دارد این ملک را می‌بیند.

ملک به حوریه گفت: شما چه کسی هستی؟ این­جا کجا است؟ حوریه خندید و گفت: از آن جایی که از خداوند اذن گرفته­ای و راه افتاده­ای، شروع ابتدای مُلک من بود. شصت هزار سال آمدی و تازه زیر قصر من رسیدی! می‌خواستم بگویم مرکز! تازه به مرکز کار رسیدی. حاکم که کنار دیوار نمی‌رود. قصر خود حوریه­ای که در مُلک قرار دارد، کجایش است؟ مرکزش است. گفت: تازه وسط کار رسیدی که قصر من است. این­جا هم مُلک من است. بی خود به خودت زحمت نده.

یعنی می‌خواست بگوید این همه که رفتی، تازه یک حوریه و به وسط مُلک او رسیده­ای. شصت هزار سال دیگر هم که بروی تازه از آن طرف مُلک من خارج می‌شوی. «کُنه» به این معنا، به‌معنای مرکز است.

آن چیزی که جالب است، این است: آشیخ می‌فرمودند. فرشته پرسید: شما چه کسی هستی که این‌طور قدرت و سلطنت داری؟! خیلی عجیب است. گفت: من یکی از حوریه­های جناب سلمان محمدی هستم. این روایت خیلی عجیب است. گفت یکی از حوریه­های سلمان هستم. من این دو را شنیده بودم. جای شما خالی بود. در یک جلسه‌ای این دو روایت کنار هم قرار گرفت. توانستم بگویم مقصودم از کنار هم قرار گرفتن چیست؟

در آن روایت اول، آن عابد خیلی عبادت می‌کرد اما عقلش کوچک بود. این روایت می‌گوید یک حوریه­ی سلمان، شصت هزار سال رفت. ما شاء اللّه به عقل سلمان! این ما شاء اللّه به ذهن من نیامده بود. ببینید عقلانیت سلمان چه دستگاهی داشته است! جمع شدن این دو روایت به تناسب، خیلی زیبا است.

شاگرد: با این بیان شما معنای آیه «وَ سَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ»6 می‌شود «و سارعوا الی العقل و وسعة العقل». یعنی یک طوری به این معنا می‌شود که عقل­تان را زیاد کنید.

استاد: بله؛ درست است. در این مباحثه هم چند بار تکرار شده است. ذیل آیه­ی «وَظِلٍّ مَمْدُودٍ»7 بود. حضرت علیه السلام فرمودند: «إِنَّمَا هُوَ اَلْعَالِمُ وَ مَا يَخْرُجُ مِنْهُ»8. عالم و عقلانیت او مبادی جنان است. انکار جنان صوری و جنان جسمانی، انکار واضحات معارف دینی است. اما فهم این‌که مبدأ جنان صوری و جنان جسمانی - که تمامش حق است - آن قوه­ی نورانی و قدسی مؤمن است [مطلب دیگری است]. هر چه این قوه­ی قدسی بالاتر باشد، جنانش وسیع‌تر است. اعمالی هم که انجام داده است، هر چه معرفت داشته است، این جنان وسعت پیدا می‌کند.

این طور چیزها را که می‌گویم، یاد ضبط صوت می‌افتم. از دل ضبط صوت، خیلی صداها در می‌آید، اما ضبط صوت است؛ ضبط کرده است. ما هم این‌ها را شنیده‌ایم و خدمت شما گفتیم.

بررسی احتمالات در معنای «لطائف الخصوم»

الف) خصوم به‌معنای اوهام

«و نضبت عن الإشارة إليه بالاكتناه»؛ «اکتناه» یعنی اگر بخواهد به غایت ذات الهی برسد. به جوهره­ی ذات الهی برسد و احاطه پیدا بکند. «بحار العلوم»؛ اقیانوس‌های علم همه خشک می‌شود. «و رجعت بالصِغَر»؛ یا «بالصُغر». حالا از بحارالانوار می‌خوانم. «عن السمو إلى وصف قدرته لطائف الخصوم»؛ دیدید می‌گویند: «رجع بخفی حنین»؟! «رجع به» یعنی با یک حالی برگرداند. «رجع بالصغر»؛ یعنی بر می‌گردد مصاحبا. «باء» مصاحبت است. یعنی بر می‌گردد درحالی‌که همراه با ذلت، خاری و صغارت است. بر می‌گردد همراه با حقارت «عن السمو إلى وصف قدرته»؛ «سمو»، به‌معنای بالا رفتن است؛ ارتفاع و رفعت است. از این‌که بخواهد بالا برود و قدرت خدای متعال را توصیف کند. از این بالارفتن رجوع می‌کند به ذلت و خاری، «لطائف الخصوم»؛ یعنی الخصوم اللطیفة»؛ لطافت­های دشمنان. لطائف الخصوم به حالت حقارت بر می‌گردد، از این‌که بخواهد قدرت الهی را وصف کند.

در این­جا چند احتمال داده‌اند. می‌خواهم سریع عرض کنم. مرحوم آسید هاشم در تعلیقه­ی توحید در احتمال اول فرموده‌اند: این خصوم، به‌معنای اوهام است. دشمنان یعنی وهم­ها؟! می‌گویند: بله؛ وهم دشمن عقل است. فرموده‌اند:

«والمراد بالخصوم الأوهام وإنّما أطلق الخصم على الوهم لأنّه يخاصم وينازع العقل فيما هو خارج عن إدراكه فيشبهه في الإحكام بما هو في إدراكه»9.

پس «خصوم» به‌معنای اوهام است. چون دشمن عقل است. خُب، «لطائف الخصوم» به چه معنا است؟ یعنی اوهام لطیف. هر چه هم وهم لطیف باشد، «رجعت بالصغر»؛ حقیر بر می‌گردد. این یک معنا بود.

ب)خصوم به‌معنای افکار قوی

بعد فرمودند: «و يحتمل أن يكون المراد بها الأفكار القوية»؛ خود عقل؛ خُب، مگر عقل دشمن است؟! خیر؛ عقل دشمن جهل است. افکار قوی، دشمن جهل است. خصم چه کسی؟ آن­جا اوهام خصوم عقل بودند. این­جا عقول، خصوم جهل­اند. لذا می‌فرمایند: احتمال دارد که مراد، افکار قوی باشد. «التي تنازع جنود الجهل»؛ با این‌که منازع با جهل هستند و باید جهل را از بین ببرند، اما این­جا خبری نیست. این هم خیلی لطیف است: «رجعت بالصغر لطائف الخصوم»؛ یعنی آن افکار عالیه و عقول عالیه­ای که خیلی لطیف درک می‌کنند، در توصیف قدرت الهی با حقارت بر می‌گردند. کاری از پیش نبرده­اند. این دو احتمال است.

ج) خصوم به‌معنای مناظرات علمی مخالفین

مرحوم مجلسی در بحارالانوار فرموده­اند:

«ولعل اضافة اللطائف إلى الخصوم ليست من قبيل إضافة الصفة إلى الموصوف ، بل المراد المناظرات اللطيفة بينهم ، أو فكرهم الدقيقة ، أو عقولهم ونفوسهم اللطيفة»10.

معمولاً «لطائف الخصوم» یعنی «الخصوم اللطیفة». دو احتمالی هم که آسیدهاشم فرمودند، هر دو از اضافه­ی صفت به موصوف است. «الخصوم اللطیفه» یعنی الاوهام اللطیفة. «الخصوم اللطیفة» یعنی الافکار و العقول القویه اللطیفه. اما ایشان می‌فرمایند: احتمال دارد که از این باب نباشد. از چه بابی باشد؟ خصوم یعنی آن‌هایی که با هم بحث می‌کنند. دشمنان. خصوم یعنی مباحثین. دو نفر با هم نزاع می‌کنند.

«بل المراد المناظرات اللّطيفة بينهم»؛ بنابراین خصوم یعنی دشمنان علمی. دارند با هم بحث می‌کنند. «لطائف الخصوم»؛ یعنی اللطائف فی المناظرات التی تجری بین الخصوم. «أو فكرهم الدقيقة»؛ یعنی افکار دقیق دشمنان بحث. خصوم هم یعنی کسانی که دارند بحث می‌کنند. در بحث دشمنی می‌کنند. «أو عقولهم ونفوسهم اللطيفة»؛ نفس لطیفه شیء است. لطائف الخصوم یعنی روح و نفس لطیف دشمنانی که دارند بحث می‌کنند. این را در این­جا فرمودند.

اگر یادتان باشد در جلد نود هم همین را معنا کرده بودند. در جلد نود فرمودند:

«لطائف الخصوم " أي نفوسهم فإنّه مما لطف من الانسان يقال قدس اللّه لطيفه أو عقولهم اللطيفة واللطيف العالم بخفايا الأمور ودقايقها»11.

«لطائف الخصوم، ای نفوسهم». چرا «نفوسهم»؟ «فإنّه مما لطف من الانسان يقال قدس اللّه لطيفه أو عقولهم اللطيفة واللطيف العالم بخفايا الأمور ودقايقها».

شاگرد: اضافه را لامیه می‌گیرند؟

استاد: بله؛ یعنی نفوسی که برای خصوم است. کسانی که دارند بحث می‌کنند. پس «لطائف الخصوم» یعنی نفوس دشمنانی که خصم هستند. شاهد حرف ایشان هم این است که دیده‌اید مصنفین می‌گویند: «لنا الخصم». زیاد می‌گویند. ادبیات دشمنی دارند. در مناظره یعنی دشمن. این هم فرمایش ایشان. پس سه احتمال شد. احتمالات محوری سه تا می‌شود. یکی این‌که از باب اضافه صفت به موصوف نباشد، دو تا هم فرمایش ایشان است.

شاگرد: منظور از «الخصوم اللطیفه» شیاطین نیست؟

استاد: یعنی شیاطینی که جنس­شان از جن است. لطیف یعنی جسمانی مشت پر کن نیست. ممکن است.

د) خصوم به‌معنای بیانات

احتمالی هم در ذهن بنده است. در ابتدا که عبارت ایشان را دیدم که گفتند اضافه­ی صفت به موصوف نیست، خوشحال شدم که شاید می‌خواهند این احتمال را بگویند. بعد با توضیحاتی که دادند، دیدم چیز دیگری را می‌گویند. آن احتمال این است که اصلاً چرا خصم را به‌معنای دشمن می‌گیرید؟؛ بله، یکی از معانی آن دشمن است. مرحوم آسیدهاشم در هر دو احتمال­شان و هم مرحوم مجلسی، خصم را به‌معنای دشمن گرفته‌اند و حال آن‌که اصلاً معلوم نیست اصل معنای خصم، دشمنی باشد. اصل معنای خصم، یک نحو بروز و ابراز و ظهور است. به دشمن هم به اینخاطر خصم می‌گویند، چون به‌خاطر کوبیدن طرف مقابل، چیزهایی را ابراز می‌کند. لذا اگر کسی باشد که در دلش کینه باشد، اما ابراز نکند لغتا نمی‌گوییم خصم است. ممکن است عداوت در دلش باشد، اما خصم کسی است که آن را ابراز می‌کند.

از کجا این را عرض می‌کنم؟ در آیه­ی شریفه، وقتی می‌خواهد زن‌ها را توصیف کند می‌گوید: «وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ»12 یا «وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ»13. مسلم است که «الدّ الخصام» به‌معنای دشمنی است؟! مفسرین وجوهی را دارند. «أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ»14، چرا عرب از زن بدش می‌آمد؟ «يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ»؛ اهل کارزار نیست. اهل دشمنی کردن نیست. این یک معنا است. آشکارا نمی‌تواند کارزار کند. یک معنای دیگری که معنای قابل دفاعی است، خصام یعنی یک زن نمی‌تواند مقصود خودش را اداء کند. «فی الخصام» یعنی «فی المجادلة». خصام به‌معنای مخاصمه و مجادله است. خُب، معنای آیه چه می‌شود؟ «أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ»؛ رشد زن در زینت آلات است. نمی‌تواند بیرون بیاید و با مردها در مقام محاوره درست حرف بزند. دیدید گاهی می‌گویند: نمی‌تواند دو کلمه درست حرف بزند. مقصود خودش را نمی‌تواند بگوید. لذا خصام به‌معنای مجادله است.

اگر خصام به‌معنای مجادله و مخاصمه باشد، آن هم نه از باب دشمنی، بلکه صرفاً از باب بیان [شاهد می­شود]. باز هم شاهدی به ذهن­تان می‌آید یا خیر؟ «خَصِم» یعنی خطیب و بلیغ. نه یعنی دشمنی کننده با کسی دیگر.

شاگرد: این آیه­ی قرآن که خطاب به پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله می­فرماید: «وَلَا تَكُنْ لِلْخَآئِنِينَ خَصِيمًا»15.

استاد: اگر همین‌طور بروید، چقدر شواهد پیدا می‌کنید. یکی از معانی روشن خصم، بیان است.

شاگرد: «خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ»16.

استاد: احسنت؛ این یکی از آیاتی بود که تناسب حکم و موضوع دارد. «خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ»؛ خدا انسان را از یک چیز پست آفرید، «فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ»؛ درحالی‌که می‌بینید با خدا دشمن می‌شود! به این صورت معنا می‌کنند و حال این‌که معنای خیلی جالب ترش این است که «فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ»، یعنی «فهو خطیب بلیغ».‌«عَلَّمَهُ الْبَيَانَ»17. اصلاً به‌معنای مجادله نیست. معنای لازمی دارد. شما که روی منبر می‌نشینید، مصداق این آیه هستید. «فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ»؛ کلمه­ی «مبین» را ببینید. «وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ»، «غیر مبین» یعنی نمی‌تواند حرفش را به‌خوبی اداء کند. «فی الخصام» یعنی «فی بیان مراده». شواهدش بر عهده­ی خودتان باشد.

اگر این حرف درست باشد که معنای «خَصِم» یعنی «خطیب بلیغ»، آن وقت «خصوم» بیانات بلیغه می‌شوند. «لطائف الخصوم»، یعنی لطائف بیانات بلیغ. لطائف البیانات؛ لطائف الکلم؛ لطائف الخطب.

شاگرد: بیایات الشدیدة القویة؛ در خصومت همچین چیزی هم هست یعنی شدت و قوت ….

استاد: بله؛ شدت و قوت؛ شاید ابن جنی در کتاب الخصائص همین را داشت. در «خصَم» و «خسِم» فرقی می‌گذاشت. در همه­ی این‌ها شاید یک نحو شدت بود.

شاگرد: شاید در «کلم»، «کلام» و ... این را گفته بود.

استاد: ابن جنی در خصائص با «قول» شروع کرد. حالا در کلم و ... هم داشت یا نداشت، [خاطرم نیست] ... .

شاگرد ٢: وصف مبین در آیه هم با بیان می­سازد؛ می­خواهد بیان را توصیف نماید.

استاد: «مبین»؛ برای بیان است که مبین است.

شاگرد ٢: «الی وصف قدرته».

استاد: احسنت. من در مطالعه­ام به این توجه داشتم. ولو عین فرمایش شما نبود، ولی تناسب حکم و موضوع را ببینید. «رجعت بالصغر» چه کسی؟ لطائف الخصوم؟ یعنی در آخر می‌بینید زیباترین بیانات از زیبایی افتاد. چرا؟؛ چون می‌خواهد خدا را توصیف کند. این قدر زیبا، این قدر بلند؛ لطائف الخصوم؛ یعنی لطیف­ترین بیانات عالیه­ی حکمی و کلاسیک و معرفتی، «رجعت بالصغر» بر می‌گردد و حقیر می‌شود. بر می‌گردد در حالی ‌که از آن لطافت و بلندی افتاده است. چرا؟؛ «وصف قدرته»؛ این لطائف الخصوم می‌خواهد قدرت خدا را توصیف کند. این­جا بیاناتی است که از این توصیف راجع می‌شود.

یادم رفت نگاه کنم و ببینم مرحوم قاضی سعید این احتمال را فرموده‌اند یا خیر. احتمال داده باشند که خصوم به‌معنای نفس بیانات باشد. آن وقت بر می‌گردد و لطائف الخصوم از باب اضافه­ی صفت به موصوف می‌شود. الخصوم اللطیفه. مرحوم مجلسی با این‌که فرمودند از این باب نیست، اما در دنباله­اش که فرمودند «مناظراتهم»، من فکر کردم منظورشان از «مناظرات» خود بیانات است. بعد دیدم «هم» دارد. «هم» یعنی همان دشمنان که مناظرات­شان لطیف است. لذا فرمودند: از باب اضافه­ی صفت به موصوف نیست. ولی این احتمالی که عرض کردم، از باب اضافه صفت به موصوف هست و خصم هم به‌معنای بیان است.

«ذهن» به‌معنای فهم تیز و دقیق

الآن برگردیم نکاتی که باید روی آن فکر شود را بیان کنیم. یکی این بود که آیا «کبریاء»، «جلال» و «عظمت» فرقی دارد یا خیر؟ سه لغت است. فعلاً در نظر جلیل «عظمته و جلاله و کبریائه» را به یک معنا گرفتیم. یکی دیگر «تکتنه، تستغرقه، تمثله» بود. «تستغرقه» در نسخه­ای «تستعرفه» بود که معنای آن خیلی واضح‌تر از «تستغرقه» بود. یعنی «ممتنع عن الافهام أن تستعرفه»، یعنی «تطلب معرفته»؛ عاجز از معرفت است.

«و ممتنع عن الاذهان أن تمثله»؛ ببینید فرق کلمه­ی «ذهن» را با بقیه کلمات گفتیم. فعلاً به‌عنوان شروع کار عرض می‌کنم. احتمالاً روح معنا و اصل معنای ذهن، ظرفیت نباشد. یکی از آقایان فرمودند که ممکن است ذهن، ظرف باشد. خُب، مانعی ندارد. اما در معنای لغوی ذهن، خیلی ظرفیت نیست. ذهن به‌معنای فهم تیز دقیق است. «الذهن و التنبیه، ذاهن». لذا به این خاطر به ذهن، ذهن گفتند، یعنی حالت فهم آن مقصودشان بوده است. نه صرف ظرفیت آن برای هر چیزی. مثلاً اگر کسی در یک جریانی واقع شود که فهم احمقانه از او ظهور کند، سفیه باشد، حاضر نیستند بگویند «ذهنه». البته در منطق می‌گوییم. می‌گوییم در ذهن او این مطلب سفیهانه خطور کرده است. مثل کلاس منطق می‌گوییم. اما اهل لغت حاضر نیستند به این جریان و فرآیند سفاهت او «الذهن» بگویند. چون در ذهن، یک نحو فطانت و دقت و فراست خوابیده است.

«تمثل» به‌معنای تبلور

«أن تمثله»؛ مثول چیست؟ مثول، تبلور است. مثول، تمثل، مَثُل، جلوی کسی ظهور کردن است. «فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا»18. «مَثُلت بین یدیه»؛ یعنی جلوی او قرار گرفت. برای محراب حضرت داود علیه السلام چه دارد؟

شاگرد: «إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ»19.

استاد: بله؛ آن­جا «تمثل» نیست.

در آیات شریفه، مثول زیاد به کار رفته است. «مثل» و «امثال» هم همین است.‌ آن را متجسد می‌کند. از جملات خیلی ناب صحیفه­ی سجادیه این است: «لَمْ تُمَثَّلْ فَتَکونَ مَوْجُوداً»20. قبلاً راجع به این جمله بحث کرده‌ایم. تمثل پیدا نکردی تا موجود باشی. یعنی خدا موجود نیست؟! راجع به بحث وجود که صحبت می‌کردیم، این را گفتیم. موجود در این­جا، یعنی وجدان کردن. در مشاعر آمدن. «وجدته». می‌گوید سراغ این کتاب رفتم اما «ما وجدته». لم یکن موجودا؛ یعنی ما وجدته. در این­جا هم حضرت علیه السلام می‌فرمایند: «لَمْ تُمَثَّلْ فَتَکونَ مَوْجُوداً»؛ یعنی تجده فی مشاعرک. در این­جا هم «مثول» به‌معنای ظهورکردن است.

«استنباط» هم از ماده­ی «نبط» است که از لغات قرآنی است؛ به‌معنای استخراج است. «طوامح» هم از شامخ و طامح است. «نضوب» هم به‌معنای «قار الماء» است. «بالکتناه» هم که صحبتش شد.

دو وجه در «رجع بالصِغَر» و «رجع بالصُغر»

«رجع بالصغر»؛ مرحوم مجلسی در دو جا دارند. در یک جا فقط می‌گویند «بالصُغر» بخوانید. در جای دیگر پنج - شش وجه را نقل می‌کنند. در جلد نود بر اساس چاپ اسلامیه، مفصل محتملاتی را می‌گویند. اما در جلد چهارم فقط «صُغر» را می‌فرمایند: «قوله : بالصغر ـ بالضم ـ أي مع الذّل»21.

اما در جلد نود، عبارت مفصلی را از قاموس نقل می‌کنند:

«وفي القاموس الصغر كعنب خلاف العظم، صغر ككرم وفرح صغارة و صغرا كعنب وصغرا محركة فهو صغير والصاغر الراضي بالذل، وقد صغر ككرم صغرا كعنب وصغرا»22.

«وفي القاموس الصغر كعنب خلاف العظم، صغر ككرم وفرح»؛ یعنی «صَغُرَ» و «صَغِرَ». عبارت موجز و پر بار است «صَغارة و صِغراً كعنب وصَغَراً محركة فهو صغير والصاغر الراضي بالذّل، وقد صَغُر ككرم صِغرا كعنب وصُغرا». همه­ی این‌ها ممکن است. لذا احتمال «صِغَرًَ» هم هست. در آن جا فقط «صُغر» را فرمودند.

شاگرد: ... .

استاد: «اختصموا» یعنی مجادله کردند. نه یعنی «تنازعوا بالسیف». شاید اگر در روایات بگردید، خودش یک بحث لغوی خوبی شود که «خصم» در موارد بسیاری به‌معنای بیان به کار می‌رود. بیان متقن محکم روشن.

و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

کلیدواژگان:

توحید، توحید شیخ صدوق، شناخت خداوند، معرفت الهی، عقل، نقش عقل در کیفیت بهشت انسان، تمثل، تکتنه، تستغرقه، تمثله، لطائف الخصوم، معانی خصوم، ذهن، کُنه، جوهره، علامه­ی مجلسی، آیت الله شیخ غلام­رضای فقیه یزدی.

1. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 70.

2. همان.

3. القاموس المحیط، ج 3، ص 359: «كُنْهُ كُلِّ شَيْءٍ : غايَتُه ووَقْتُه».

4. لسان العرب، ج 13، ص 536: «... ابن الأعرابي : الكنه جوهر الشيء».

5. سوره­ی آل عمران، آیه­ی ١٣٣.

6. همان.

7. سوره­ی واقعه، آیه­ی 30.

8. مختصر البصائر، ج 1، ص ۱۸۴.

9. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 70.

10. علامه­ی مجلسی، بحار الأنوار (چاپ دارالاحیاء التراث)، ج 4، ص 225.

11. همان، ج 87، ص 226.

12. سوره­ی زخرف، آیه­ی ١٨.

13. بقره، آیه­ی ٢٠۴.

14. سوره­ی زخرف، آیه­ی ١٨.

15. سوره­ی نساء، آیه­ی­ ١٠۵.

16. سوره­ی نحل، آیه­ی ۴.

17. سوره­ی الرحمن، آیه­ی 4.

18. سوره­ی مریم، آیه­ی ١٧.

19. سوره­ی ص، آیه­ی ٢١.

20. صحیفه سجادیه، دعای ۴٧.

21. علامه­ی مجلسی، بحار الأنوار (چاپ دارالاحیاء التراث)، ج 4، ص 225.

22 همان، ج ٩٠، ص ٢٢۶.





*****************
تقریر مجید:

بسم الله الرّحمن الرّحیم


توحید صدوق

جلسه 12؛ تاریخ 5/2/97


این عباراتی که با نظم خاصی امیرالمؤمنین صلوات الله و سلامه علیه به صورت ثلاثی فرمودند، این در این بخشی که مباحثه ما بود، الان مشغول شدیم. از همان ابتدای خطبه این ثلاثی ها بود. مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ‏، بِمَا وَسَمَهَا، بِمَا اضْطَرَّهَا. لَمْ يَخْلُ مِنْهُ مَكَانٌ فَيُدْرَكَ، وَ لَا لَهُ شِبْهُ مِثَالٍ، وَ لَمْ يَغِبْ دوباره سه تا. مُبَايِنٌ، مُمْتَنِعٌ که ممتنع را که دیدیم. سه تای هفته قبل، جلسات قبل چی بود؟ لَا تَحْوِيهِ، لَا تَذْرَعُهُ، لَا تَقْطَعُهُ این هم سه تا. مُمْتَنِعٌ عَنِ الْأَوْهَامِ أَنْ تَكْتَنِهَهُ، عَنِ الْأَفْهَامِ أَنْ تَسْتَغْرِقَهُ‏، عَنِ الْأَذْهَانِ أَنْ تُمَثِّلَهُ. درست شد؟ بعد قَدْ يَئِسَتْ مِنِ اسْتِنْبَاطِ الْإِحَاطَةِ بِهِ طَوَامِحُ الْعُقُول‏ وَ نَضَبَتْ عَنِ الْإِشَارَةِ إِلَيْهِ بِالاكْتِنَاهِ بِحَارُ الْعُلُومِ وَ رَجَعَتْ این هم دوباره سه تا ثلاثی. با فعل شروع می شود خیلی با آن نظمی که حضرت فرمودند تا می رسد وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ که دوباره یک فقره جدیدی با نظم خاص خودش شروع می شود.

ح: همین جا هم سه تایی است دوباره.

استاد: عرض کردم که سه تای آخر. وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ بله؛ این جا هم سه تایی است، درسته.

ح: باز دوباره بعدیش هم سه تایی است.

استاد: دیگر امیرالمؤمنین هستند. کلامه دون کلام الخالق و فوق کلام المخلوق دیگر. معلوم است عجایبی است. تازه داریم با ظاهر کلمات آشنا می شویم. هر چی بیشتر هم برود برگردد دقت کند، می بیند چه لطافت هایی حضرت در این ها گذاشته اند، تعبیه فرموده اند. خوب، حالا عبارتی که الان این جلسه داریم، این سه تا را بخوانیم، هر چی هم از نکات، شما به ذهن شریفتان آمده، بفرمایید از محضرتان استفاده کنیم.

ح: در جلسه پیش فرمودید دو تا راه کار داریم، یکی راجع به روایات کلیدی و دوم مناسبات با این ؟؟؟(2:30)

ح: فرق ذهن و فهم

استاد: بله این ها را کلی اش را ذکر کردم. الان هم این سه تای امروز را هم بخوانیم چون عقل هم الان است. عبارت صاف بشود، خود عبارت و معانی محتمل. اگر نکاتی در خصوص یک واژه ای داریم، ببینیم حالا. من الان یادم نیست چون مباحثه ها تو در تو است، یادم می رود. حالا بعد آخر کار تذکر بدهید. من این سه تا عبارت جدید هم را تا کلمه وَاحِدٌ لَا مِنْ عَدَدٍ سر برسانیم ظاهر عبارت را تا بعد جمع بندی اش را ببینیم چه می شود.

حضرت فرمودند که بعد قَدْ يَئِسَتْ مِنِ اسْتِنْبَاطِ الْإِحَاطَةِ بِهِ طَوَامِحُ الْعُقُول‏. طَوَامِحُ جمع طامحۀ است. العُقولُ الطّامِحۀ. طامِح یعنی رفیع، مرتفع، بلند. عقل های جزیی ضعیف، نه. العُقولُ الطّامِحۀ شامخ، رفیع المنزلۀ. طَوَامِحُ الْعُقُول چطور شده؟ قَدْ يَئِسَتْ. مأیوس شده اند از چی؟ مِنِ اسْتِنْبَاطِ الْإِحَاطَةِ بِهِ. إستنبطه: إستخرجه. از این که بتوانند به دست بیاورند، تحصیل کنند، إستحصال، إستنباط، ؟؟؟(3:45) بتواند تحصیل کنند، به دست بیاورند، احاطه به خدای متعال را يَئِسَتْ. عقول رفیعه مأیوس شده اند از این که بتوانند احاطه به خدای متعال را به دست بیاورند.

وَ نَضَبَتْ عَنِ الْإِشَارَةِ إِلَيْهِ بِالاكْتِنَاهِ بِحَارُ الْعُلُومِ. دریاهای علوم نَضَبَتْ یعنی غارَتْ خشکیده اند، فروکش کرده اند. دریاهای علوم خشکیده اند و فروکش کرده اند از چه؟ عَنِ الْإِشَارَةِ إِلَيْهِ بِالاكْتِنَاهِ از این که اشاره کند به آن کنه ذات الهی. إکتَنَهَهُ قبلا أن تَکتَنِهَهُ، کُنه عرض کردم به معنای جوهر شیء است. در لغت به معنای وقت و این ها هم آمده که حالا وقتش را باید برسیم. ولی جوهر و غایت، این دو تا محور معنای کُنه است. می گویند درکش کن به کنهش یعنی به جوهرش، به گوهرش، به آن اصل ذاتش. یک معنای رایج دیگر دارد، درکش کن به کُنهش، یعنی به غایته. به نهایت درک به غایت درجه اش و مرتبه وجودی اش درکش کن. چیزی که به ذهنم آمد، ربطی بین این دو تا هست یا نیست؟ یعنی آیا اگر گفتیم درک کن یک شیء را به کنهه یعنی بجوهره با این که بگوییم درک یک شیء را بغایته دو تا معنی است در عرض هم یا نه این ها مربوط است به هم؟ دو مورد است، دو صغری است برای کبری؟ شاید دو مورد بشود بگویند. ببینید این جا این به ذهن من آمد، اگر یک شیء ای برای معرفت، باب معرفتی دارد طبیعی یعنی باید وقتی مواجه می شوید با ذات او، از یک در وارد بشوید بروید تا ته آن مثل یک باغ. باغ یک در دارد. از این در وارد می شوید ـ یا خانه ـ می روید، می گویید عرفتُ کُنهَ هذه الدار. عرفتُ کُنهَ مثلا هذا البستان. رفتم تا چی؟ تا کنه اش، تا غایتش این جا غایت یعنی نهایت. غایته، کنه اش را ـ در لغت دارم عرض می کنم ـ ببینید تا دیوار آخرش رفتم. به معنای غایت خیلی روشن است. کنه به معنا غایت الشیء. اما اگر می گوییم جوهر، جوهر یعنی چی؟ یعنی تا آن نهایتش رفتم. آخر جوهر مگر یک شیء ای جوهر و گوهرش، پایان کارش است؟ دیوار ته اش است؟ از باب تشبیه مانعی دارد. جوهر شیء بیشتر به آن نقطه مرکزی وجود درمی آید. خوب، این جا برگردیم حالا یک باغی را فرض بگیرید که دیوار دورش نیست که از یک در وارد بشوید تا ته باغ بروید، دورش باز است. از هر کجا بخواهید بروید، باغی است می گویید مثلا این باغ دو هزار هکتار باغ است. باغ است، خوب درش کجاست؟ می گویند هر کجا می خواهی برو. هر کجا می خواهی برو. از هر طرف بروی، درش باز است، وارد باغ می شوی. این باغ را اگر گفتید که ذهبتُ إلی کُنهِه کنه اش می شود کجایش؟ می شود مرکزش. و لذا هر شیء ای از باب این که یک باب طبیعی ندارد، از جهات مختلف می توانیم معرفت به آن پیدا کنیم. کنه اش می شود کجایش؟ می شود جوهرش. جوهرش می شود آن نقطه مرکزی وجودش. یعنی اگر از هر جهتی رفتید، اگر رفتید و رفتید و به آن نقطه مرکزی اش رسیدید، رسیدید به کنه اش. و لذا جوهر به معنای آن شیء ای است که باب ورودش همه جهتی است و کنه اش نیز می شود نقطه مرکزی اش. اما اگر یک چیزی است که باب ورودش از یک نقطه شروعی دارد، آن جا دیگر کنه اش می شود غایته. پس بین دو تا معنای لغت که در القاموس المحیط یا معجم یا لسان العرب یا امثال این ها بود، بین دو تا معنای لغوی به این وجه لطیف جمع می شود که أدرکتُ کُنهَ الشَّیء أی جوهرَه. أدرکتُ کُنهَ الشَّیء أی غایتَه. هر دو تایش است، با اندک تفاوتی که عرض کردم.

حالا إکتَنَهَهُ ...

ح: شاید این طور باشد که مثلا اصل معنایش همان غایت بوده، منتها این که به جوهر شیء می گویند کنه، یعنی معنای ثانوی اش همین جوهر باشد ... آن جا بحث فیزیکی و طول و عرض مطرح نبوده. معمولا در اذهان ما چیزی که شریف است ـ جوهر، شیء شریف است ـ به خاطر آن رتبه وجودی و آن شرفی که دارد ـ به صورت عرفی به قضیه نگاه کنیم ـ معمولا می روند یک جای دور دست، یک جای عمیق مثلا وقتی انسان می خواهد گنجی پیدا کند می رود ته زمین را می کند تا آن جایی که است می رود پایین چال شده است. چون معمولا چیزهای شریف دور از دسترس است و دورترین نقطه ای که برای این که دست همه به آن نرسد، آن جا نگهداری اش می کنند عرفا، از این باب به جوهر شیء گفته اند کنه که به معنی اکتناه است. به خاطر آن ملازمه غالبیه عرفیه با شرافت.

استاد: و لذا هم شیء ای که وسعت دارد و حالت دایره است، یعنی یُؤتی الیه من جمیع جوانبه، من جمیع وجوهه، کنه اش می شود کجایش؟ عرض کردم وقتی می خواهیم محسوس کنیم، می شود مرکزش. این با همین مطلب هم یعنی اشرف مواضع یک دایره کجایش است؟ مرکزش.

ح: در همین بحبوحۀ الجناحی(9:53) هم که می گویند چون اشرفش وسطش است، می گویند بحبوحۀ...(9:58)

استاد: آن چیزی هم که بود که از مرحوم حاج شیخ غلامرضا نقل می کردم دو تا روایت کنار هم، چند بار دیگر هم عرض کردم که حاج شیخ دو تا حرف داشتند، من جدا جدا شنیده بودم، در یک جلسه ای این دو تا به هم وصل شد برای من خیلی لذت بخش بود. بله، هر دوتایش را هم روایتش را مرحوم حاج شیخ می گفتند. یکی از آن دو در بحار هست ولی آن یکی اش را من دیگر ندیدم. علی أی حال ـ حاج شیخ از علمای بزرگ بودند ـ یکی اش این بود که می فرمودند که روایتی که آن عابدی بود که ملکی می دید که مرتب مشغول عبادت است، از خدا خواست که این عابدی که این قدر عبادت می کند خدا آن مقامش را در بهشت به او نشان دهد. خطاب آمد ای ملک نبین این دائم دارد عبادت می کند، مقامش در بهشت خیلی کم است. آخر نمی شود خدایا! این کسی را که من دارم می بینم، هر وقت از این طرف رد می شوم، مشغول نماز و عبادت است. گفتند خوب، می خواهی ببینی، ببین. جای این عابد در بهشت را به او نشان دادند، دید یک اتاق خیلی کوچک «جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَوَاتُ وَالْأَرْضُ» عَرْضُهَا السَّمَوَاتُ وَالْأَرْضُ تمام شده، یک اتاق کوچک! خیلی تعجب کرد. خدایا! این قدر عبادت و اتاق به این کوچکی؟! آخر این چه بهشتی است؟! جواب آمد این به خاطر این است که عقلش کوچک است. بهشت متناسب با عقل عبد برایش محقق می شود. این عقلش... آخر چطور این با این همه عبادت با عقل کوچک؟! به او اذن دادند که برو با او مصاحبت کن، می فهمی. دنباله روایت که در بحار هم هست. آمد و با او حرف نمی زد. مرتب نماز را می بست. با یک زحمتی این ملک با او تماس گرفت که آخر چه کار می کنی؟ گفت هیچی من این جا مشغولم و سال ها عبادت می کنم در غار این کوه. گفت که تنهایی این جا برایت سخت نیست و دلت تنگ نمی شود و این ها. گفت نه. مشغول عبادت هستم، چرا دلم تنگ بشود؟ گفت چرا فقط گاهی ایام بهار می آیم بیرون این غار نگاهی می کنم، می بینم این بیابان پر است از علف های لطیفی که سر از خاک آورده بیرون، این دیگر مثل این که می بنیم حیف! می گویم ای کاش خدا خرش را می فرستاد که این علف ها را بخورد این جور اسراف نشود. این ملک فهمید که این عبادت خدایی دارد می کند که خر دارد.

ح: تعبیر حاج غلامرضا را هم بفرمایید.

استاد: بله، حاج شیخ حرف پر داشتند. خدا رحمتشان کند. حاج شیخ این جا که می رسیدند، با طنز می گفتند که این عابد نمی دانسته که ـ لحن خاصی داشتند خدا رحمتشان کند ما نشنیدیم ولی آن هایی که شنیده بودند می گویند ـ این عابد نمی دانست چیزی که خدا خیلی دارد، خر است. خدا رحمتشان کند البته باز هم اضافه ای داشتند می گفتند که بله دعا کنید که خدا نکند که این آدمی زادی که خدا آفریده، خدا نکند که این آدمی زاد خر بشود. چرا؟ تفاوتش این است که آدمی زاده خر بشود، می شود جوهر خر. بعد می گفتند که ـ رحمۀ الله علیه ـ استاد ما می گفتند که حاج شیخ حرف که می زدند، کسی که کتاب ها خوانده بود، می دیدند که همان کتاب کلاسیک را می گویند اما عبارت، عوام می فهمیدند. می گفتند می دانید جوهر خر یعنی چی؟ جوهر خر یعنی اگر یک ذره اش را به دل کوه بزنید، گله گله، خر از آن بیرون می آید. انسان این جوری می شود. خدا رحمتشان کند. بله دیگر، این از عبارات مرحوم حاج شیخ.

دومیش حالا این ها چون زیباست و یادم آمده، عرض کنم. آقا هم فرمودند که... دومیش خیلی قشنگ است. آن عقلش کوچک، این را ببیند. دومیش این بود که ـ اگر شما دیدید، به من بفرمایید ـ ملکی بود که از خدای متعال درخواست کرد خدایا! می خواهم وسعت بهشت تو را ببینم. دستگاه بهشت چقدر است؟ گفت خوب، برو. ای ملک! برو ببین. راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا سی هزار سال این ملک رفت و تماشا کرد. خسته شد، کلیل شد، توانش تمام شد، زیر یک درختی آمد، افتاد و یک چیزی گفت خدایا! توان من تمام شد اما دلم هنوز می خواهد باز بهشت تو را ببینم. ندا آمد باز ما توان بیشتر به تو دادیم، مثل همان اول. تجدید قوایت کردیم. حالا راه بیفت برو. دوباره قوا برایش آمد، راه افتاد. سی هزار سال دیگر رفت. می شود شصت هزار سال. این ملک رفت باز رسید خسته و کلیل و مانده، زیر یک درختی، جایی خواست استراحت کند تا ببیند. وقتی این جا قرار گرفت، نگاه کرد اطراف، دید مثل این که در کنار یک قصر بزرگی واقع شده. این جا که رسید دید این جا قصر بسیار عظیمی است. نگاهش را آورد بالا که عظمت این قصر را ببیند، دید آن بالا یک پنجره بزرگی باز است، یک حوریه ای از آن بالا دارد نگاهش می کند. همان خیره شده آن حوریه از آن بالا، دارد ملک را می بیندش. این ملک به حوریه گفت که آخر شما کی هستی؟ این جا کجاست؟ بله، دید که آن حوریه خندید. گفت که ملک! از آن جایی که از خدا اذن گرفتی و راه افتادی، شروع ابتدای ملک من بود. شروع ملک من بود. شصت هزار سال آمدی، تازه رسیدی زیر قصر خود من ـ می خواستم بگویم مرکز ـ تازه رسیدی مرکز کار. حاکم؟؟؟(16:04) این جا نمی رود که کنار دیوار که. قصر آن حوریه ای که در مُلکی است و قرار دارد، کجایش است؟ مرکز. گفت تازه رسیدی وسط کار که قصر من است و مُلک من. بی خود به خودت زحمت نده. یعنی می خواست بگوید این همه رفتی، تازه یک حوریه و آن هم وسطش تازه. هنوز شصت هزار سال دیگر هم تازه از آن طرف ملک من خارج می شوی. کنه، کنه به این معنا مرکز. آن چیزی که جالب است این است که حاج شیخ می فرمودند گفت آخر شما کی هستی که این جور قدرت، سلطنت، این وسعت؟ خیلی عجیب است. گفت من یکی از حوریه های جناب سلمان محمدی هستم. خیلی است این روایت. یکی از حوریه های جناب سلمانم. من این دو تا را شنیده بودم، جای شما خالی بود، حالا می گویم. در یک جلسه ای این دو تا روایت کنار هم برای من قرار گرفت. توانستم بگویم کنار هم قرار گرفت یعنی چه؟ آن روایت اول می گفت آن عابد، عبادت خیلی می کرد اما عقلش کوچک بود. این روایت می گوید یک حوریه سلمان ببین شصت هزار سال رفت یکی از آن. ما شاء الله به عقل سلمان. این ما شاء الله اش در ذهن من نیامده بود. ما شاء الله به عقل سلمان. خوب، ببینید چه دستگاهی داشته عقلانیت سلمان که یک حوریه اش این دستگاهش است، خود ایشان دیگر... ما شاء الله به عقل. این خیلی زیباست جمع شدن دو تا روایت به تناسب. خوب.

ح: جسارتا یک تعلیقه ای. آن آیه ای که می فرماید و سارعوا إلی جنّۀٍ (استاد: وَ جَنَّةٍ دو تا آیه است) بله آن سارعوا إلی جنّۀٍ بنا بر تفسیر شما با آن دو تا چیز می شود و سارعوا إلی التعقّل و وُسعۀ العقل یعنی یک جورهایی معنی می شود که بیایید تعقلتان را ببرید بالا، عقلتان را زیاد کنید تا دیگر متناسب با آن می شود.(18:11)

استاد: درست است. یعنی خود این ها در مباحثه هم چند بار تکرار شده است. در ذیل آیه چی بود؟ ظِلٍّ مَمْدُودٍ بود؟ حضرت فرمودند إنما هو العالم و ما یخرج منه. عالم، عقلانیتش این ها مبادی جنان است. انکار جنان صوری، جنان جسمانی این ها، انکار واضحات معارف دین است. اما فهم این که جنان صوری، جنان جسمانی که تمامش حق است، مبدأش آن قوه نورانیِ قدسیِ مؤمن است. هر چه آن قوه قدسی اش بالاتر، جنانش وسیع تر. اعمالی هم که انجام داده، اعمالش هر چه معرفت داشته، این جنان وسعت پیدا می کند. علی أی حال دیگر حالا... آن هایی که من گفتم مثل... این طور چیزها که می خواهم بگویم مرتب یادم به ضبط صوت می آید. ضبط صوت این جا خیلی صدا از دلش درمی آید اما ضبط صوت است، ضبط کرده است. حالا ما شنیده بودیم این ها را، خدمت شما گفتیم.

عرض کنم حالا برگردیم پس وَ نَضَبَتْ عَنِ الْإِشَارَةِ إِلَيْهِ بِالاكْتِنَاهِ، اکتناه یعنی بخواهد به غایت ذات الهی برسد، به جوهره ذات الهی برسد، احاطه پیدا کند، چه می شود؟ بِحارُ العُلوم، اقیانوس های علم همه خشک می شود. ِ وَ رَجَعَتْ بالصِّغَرِ یا بِالصُّغْرِ ـ که حالا می خوانم از بحار ـ ِ وَ رَجَعَتْ بِالصُّغْرِ عَنِ السُّمُوِّ إِلَى وَصْفِ قُدْرَتِهِ لَطَائِفُ الْخُصُوم‏. می گویند رَجَعَ بخُفَّی حنین. شنیدید که؟ رَجَعَ بِهِ یعنی با یک حالی برگردد. رَجَعَ بِالصُّغْرِ یا رَجَعَ بالصِّغَرِ یعنی برمی گردد مصاحباً. «بِ» باء مصاحبت است. یعنی برمی گردد در حالی که همراه با ذلت، خواری، حقارت، صغارت است. کی برمی گردد؟ برمی گردد همراه با حقارت از این که بخواهد عَنِ السُّمُوِّ إِلَى وَصْفِ قُدْرَتِهِ. السُّمُوِّ یعنی بالا، سُمُوّ بالا رفتن است. سماء، بالا، ارتفاع، رفعت است. از این که بخواهد بالا برود به سوی این که توصیف کند قدرت خدای متعال را، رجوع می کند از این بالا رفتن به ذلت و خواری، چی؟ لَطَائِفُ الْخُصُوم‏. لَطَائِفُ الْخُصُوم‏ یعنی الخُصومُ اللَّطیفَۀ یا لَطَائِفُ الْخُصُوم لطافت های دشمنان. لَطَائِفُ الْخُصُوم یعنی چی؟ لَطَائِفُ الْخُصُوم به حالت حقارت برمی گردد از این که بخواهد وصف قدرت الهی بکند. درست شد؟ لَطَائِفُ الْخُصُوم یعنی چی؟ این جا چند تا احتمال دادند، من همه را سریع عرض کنم. هنوز وقت هم داریم الحمد لله.

مرحوم آقای آسید هاشم در تعلیقه توحید، احتمال اول را فرمودند این خصوم یعنی اوهام. آخر دشمنان یعنی وهم ها؟ می گویند بله، وهم دشمن عقل است. اول احتمال این است. فرمودند که الخُصومُ اللَّطیفَۀ یعنی خُصوم دقیقۀ. والمراد بالخصوم الأوهام وإنما أطلق الخصم على الوهم لأنه يخاصم وينازع العقل فيما هو خارج عن إدراكه فيشبهه في الإحكام بما هو في إدراكه. پس خصوم یعنی اوهام چون دشمن عقل است. بعد لطائف خصوم یعنی چی؟ یعنی اوهام لطیف. هر چی هم وهم، لطیف باشد، باز عَجَزَت چی حضرت فرمودند؟ رَجَعَتْ بِالصُّغْرِ یا بالصِّغَرِ؛ حقیر برمی گردد. این یکی معنا.

بعد فرمودند ويحتمل أن يكون المراد بها یعنی بخصوم الأفكار القوية اصلا خود عقل، لطائف الخصوم، آن لطائف دشمنان، آن وقت چرا دشمنان؟ مگر عقل دشمن است؟ نه، عقل دشمن جهل است. افکار قویه دشمن جهل است. آخر خصم کی؟ آن جا اوهام، خصوم عقل بودند، این جا عقول، خصوم جهلند لذا فرمودند یحتمل که مراد افکار قوی و عقول باشد که تُنازع جنود الجهل. با این که منازع جهلند باید جهل را از بین ببرند، اما این جا خبری نیست. این هم لطیف است خیلی که چی؟ رَجَعَتْ بِالصُّغْرِ برمی گردند لطائف الخصوم؛ یعنی آن افکار عالیه و عقول عالیه ای که خیلی هم لطیف درک می کنند، اما در توصیف قدرت الهی با حقارت برمی گردند، کاری از پیش نبردند. این دو تا احتمال.

مرحوم مجلسی در بحار الأنوار جلد 4 صفحه 225 فرمودند که لعل‏ إضافة اللطائف إلى الخصوم ليست من قبيل إضافة الصفة إلى الموصوف. معمولا لطائف الخصوم یعنی الخصوم اللطیفۀ. دو تا احتمالی هم که آقای آسید هاشم فرمودند هر دو از اضافه صفت به موصوف بود. یعنی الخصوم اللطیفۀ یعنی الأوهام الطیفۀ. الخصوم اللطیفۀ یعنی الأفکار و العقول القویۀ اللطیفۀ. همه اش آن بود. ایشان می فرمایند احتمال دارد از این باب نباشد. از چه بابی باشد؟ خصوم یعنی آن هایی که با هم بحث می کنند، دشمنان. خصوم یعنی مباحثین. دو تا با هم دیگر نزاع می کنند در علوم، حکمت این ها بعد فرمودند بل المراد المناظرات اللطيفة بين الخصوم. پس خصوم یعنی خود دشمنانی که ... دشمنان علمی دارند با هم دیگر بحث می کنند، لطائف الخصوم یعنی اللطائف فی المناظرات التی تجری بین الخصوم. لذا فرمودند لعل‏ إضافة اللطائف إلى الخصوم ليست من قبيل إضافة الصفة بل المراد المناظرات اللطيفة بين الخصوم أو فكرهم الدقيقة، لطائف الخصوم یعنی افکار لطیف دشمنان بحث و خصوم هم یعنی کسانی که دارند بحث می کنند، دشمنی می کنند در بحث. أو عقولهم و نفوسهم اللطيفة. لطائف الخصوم، نفس لطیفه شیء است، لطائف الخصوم یعنی آن روح و نفس لطیف دشمنانی که دارند بحث می کنند. این را این جا فرمودند، در جلد 90 هم اگر یادتان باشد، عرض کردم همین را معنا کرده بودند. در جلد 90 فرمودند که بله عرض کنم که صِغَر را که حالا بعدا عرض می کنم معنا کردند، فرمودند که لطائف الخصوم أی نفوسهم. أی نفوسهم، چرا نفوسهم؟ نفوس دشمنان فإنه مما لطف من الإنسان يقال قدس الله لطيفته أو عقولهم اللطيفة و اللطيف العالم بخفايا الأمور و دقائقها. و اللطيف العالم، لطیف کیست؟ العالم ب... پس نفس، لطائف الخصوم یعنی نفوس الخصوم.

ح: خصوم به معنای(25:42) همان اضافه لامیه می گیرند دیگر؟

استاد: بله. یعنی نفوسی که برای خصوم است یعنی آن کسانی که دارند بحث می کنند. پس لطائف الخصوم یعنی نفوس دشمنانی که خصمند. شاهد حرف ایشان هم این است که دیدید خود مصنفین می گویند که لنا علی الخصم دیدید زیاد می گویند. خصم دیگر. ادبیات دشمنی. در مناظره، آن دشمن است. خوب، این هم فرمایش ایشان. پس دیدید این شد چند تا احتمال؟ سه تا. محوری اش سه تا می شود. یکی از باب صفت به موصوف نباشد، دو تای آن هم فرمایش ایشان.

ح: در آیه شریفه دارد شیاطین هم که می خواهند... الخصوم اللطیفۀ منظور شیاطین نمی تواند باشد؟

استاد: خصوم یعنی آن شیاطین. لطائف الخصوم. الخصوم اللطیفۀ یعنی الشیاطینی که جنسشان از جن است مثلا. حالا لطیف به آن ها بگوییم شاید. لطیف یعنی جسمانیِ مشت پر کن نیستند. ممکن است. این از این احتمال ها.

یک احتمالی من در ذهنم است، اولی که عبارت ایشان را دیدم گفتند اضافه صفت به موصوف نیست، خوشحال شدم که شاید می خواهند آن را بگویند، بعد دیدم نه، با توضیحاتی که دادند، چیز دیگری است. آن احتمال این است که اصلا چرا خصم را به معنای دشمن بگیرید؟ بله، یکی از معانی خصوم یعنی دشمن. هم مرحوم آسید هاشم در هر دو احتمال شان و هم مرحوم مجلسی، خصم را به معنای دشمن گرفته اند و حال آن که معنای خصم داریم که اصل معنای خصم، اصلا معلوم نیست دشمنی باشد. اصل معنای خصم به معنای یک نحو بروز و ابراز و ظهور است. دشمن هم به خاطر این که می آید ابراز می کند یک چیزهایی را برای کوبیدن طرف. ملاحظه می کنید؟ لذا اگر یک کسی باشد که در دلش کینه باشد ولی ابراز نکند، عرف لغتا نمی گوییم خصم است. عدو ممکن است عداوت در دلش باشد، اما خصم می آید ابراز می کند. از کجا عرض می کنم؟ ببینید در آیه شریفه می گوید وقتی می خواهید... زن ها را توصیف بکند، می گوید «وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ» یا «هُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ». الدّ الخصام مسلم است آن جا به معنی دشمنی است؟ وجوهی مفسرین دارند. الان زن، «أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ» آخر زن چرا عرب بدش می آمد از او؟ «يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ» اهل کارزار نیست. اهل دشمنی کردن نیست. این یک معنا. «فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ» آشکارا نمی تواند کارزار کند. «يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ». یک معناست. معنای دیگری که معنای خیلی قابل دفاعی است، خصام یعنی مقصود خودش را یک زن بخواهد خوب ادا کند، نمی تواند. «فِي الْخِصَامِ» یعنی فی المجادلۀ. خصام به معنی مخاصمه، مخاصمه به معنی مجادله. آن وقت معنایش چه می شود؟«أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ» زن در زینت آلات و این ها رشد است، نمی تواند بیاید بیرون با مردها در جامعه چه کار کند؟ در مقام محاوره، حرف، درست بزند. دیدید گاهی می گویند دو کلمه درست نمی تواند حرف بزند. مقصود خودش را نمی تواند بگوید. و لذا خصام یعنی مجادله. اگر خصام به معنای مخاصمه، به معنای مجادله باشد، نه از باب دشمنی هان! از باب صرفا بیان. حالا ببینم باز هم شاهدی در ذهنتان می آید یا نه که الان خصام به معنای بیان. خَصِم یعنی خطیب، بلیغ. نه خَصِم به معنی دشمنی کننده با یک کسی دیگر.

ح: آیه قرآن است خطاب به پیامبر که تو ...

استاد: «وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيمًا» این یعنی چی؟ اصلا گیری نیست. من می گویم این... حالا شما ببینید چقدر شواهد بعدا پیدا می کنید. خصم، دشمنی... یکی از معانی روشن خصم اصلا بیان است. خَصِم...

ح: «خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ»

استاد: أحسنت. «خَلَقَ الْإِنْسَانَ» این یکی از آیاتی بود که مفصل... تفسیر را نگاه کنید تناسب حکم و موضوع را... «خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ» ببینید انسان را خدا آفرید از یک چیز پست «فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ» می آید با خدا درمی افتد، دشمن می شود. این جوری معنا می کنند و حال آن که یک معنای خیلی جالب ترش این است که (ح: مجادله) «فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ» نه، یعنی خطیبٌ بلیغٌ. «عَلَّمَهُ الْبَيَانَ» اصلا آن جا به معنی مجادله آن جا، مجادله هم حتی نیست. معنای لازمی دارد. شما می روید روی منبر می نشینید، مصداق این آیه هستید. کسی است اول چه بوده؟ إِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ، من از چه کلمه ای از آن می خواهم... کلمه مُبِينٌ ببینید «وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ» «غَيْرُ مُبِينٍ» یعنی نمی تواند حرفش را خوب ادا کند. «فِي الْخِصَامِ» یعنی فی بیان مراده، «غَيْرُ مُبِينٍ» یا مجادله با دیگری می کند. حالا این، شواهدش به عهده خودتان. من فقط اشاره بکنم برای احتمال، وقت رفت. اگر این حرف درست باشد که معنای خَصِم یعنی خطیبٌ بلیغٌ ملاحظه می کنید؟ آن وقت خصوم می شوند چی؟ می شوند بیانات، بیانات بلیغه. لطائف الخصوم یعنی بیانات بلیغ دیگر لطایفش. لطائف البیانات، لطائف الکَلِم، لطائف الخُطَب.

ح: بیاناتٌ شدیدۀٌ قویۀٌ در خصومت یک همین چیزی هست، شدت و قوت.

استاد: بله. از آن... شاید ابن جنی در کتاب الخصائص همین را داشت. در خَصَم و خَسَّم با سین، این ها یک فرقی بینش می گذاشت. در همه این ها یک نحو شدت و این ها شاید بود. شما گفتید یک چیزی یادم آمد. علی أی حال...

ح: در کَلِم بود که ابن جنی در کلمه و ؟؟؟(32:38)

استاد: شروعش که در قَوَلَ بود. خصائص ابن جنی با قُول شروع کرد. در کلمه هم بود یا نه، ولی داشت. دنباله اش در جایی بود که...

ح: وصف هم با بیان می سازد دیگر. آن بیان می خواهد توصیف کند.

استاد: مبین برای بیان است که مبین است.

ح: مبین در همین عبارت إِلَى وَصْفِ قُدْرَتِهِ.

استاد: احسنت. حالا ببینید آن چیزی که... بله. من در مطالعه هم توجه داشتم به این. یعنی عین فرمایش شما هم و لو نبود، ولی تناسب حکم و موضوع را ببینید. رَجَعَتْ بِالصِّغَرِ کی؟ لَطَائِفُ الْخُصُوم‏؟ یعنی دشمن ها برمی گردند؟ نه، یعنی زیباترین بیانات، آخرش می بینید از زیبایی افتاد. چرا؟ چون می خواهد خدا را توصیف کند. این قدر زیبا! این قدر بلند! لَطَائِفُ الْخُصُوم‏ یعنی لطیف ترین بیانات عالیِ حکمی و کلاسیک و معرفتی همه این ها، رَجَعَتْ بِالصُّغْرِ یا ِالصِّغَرِ برمی گردد، می شود حقیر. برمی گردد از آن لطافت و از آن بلندی، افتاده. چرا؟ وَصْفِ قُدْرَتِهِ. این لَطَائِفُ الْخُصُوم‏ می خواهد توصیف کند قدرت خدا را. درست شد؟ این جا بیاناتی است که از این توصیف راجل می شود، رَجَعَتْ بِالصِّغَرِ. این احتمال حالا پیدا بکنیم. الان هم یادم رفت که مراجعه بکنم. اگر یادم بود، نگاه می کردم ببینیم مرحوم قاضی سعید در شرح این، این را فرموده اند یا نه که احتمال داده باشند خصوم به معنای نفس بیانات باشد. لَطَائِفُ الْخُصُوم‏. آن وقت برمی گردد دیگر لَطَائِفُ الْخُصُوم‏ چه می شود؟ باز از باب باز دوباره اضافه صفت به موصوف می شود. الخُصومُ اللَّطیفَۀ. مرحوم مجلسی با این که فرمودند از آن نیست اما دنباله اش که گفتند مناظراتهم، من یک دفعه خیال کردم مناظرات، منظورشان خود بیانات است. بعد دیدم نه، «هِم» دارد. «هِم» یعنی دشمنان و مناظراتشان، لطیف است. لذا فرمودند از باب اضافه صفت به موصوف نیست. ولی این که من عرض کردم، از باب اضافه صفت به موصوف است و خصم هم به معنی بیانات است. خیلی خوب.

حالا... الان برگردیم چیزهایی که باید روی آن فکر کنیم یا شما فرمودید و لو الان مطرح بشود بعدا. شما بفرمایید کدام نکات است که الان مانده؟ یکی بود آیا کبریاء و جلال و عظمت فرقی دارد یا ندارد؟ سه تا لغت است دیگر. فعلا ما در نظر جلیل، عظمته و جلاله و کبریائه همه اش را به یک معنا گرفتیم. یکی دیگر چه بود؟ تکتنه، تستغرقه، تمثله. آهان! تمثله هم را بحثش نکردیم. تستغرقه، نسخه داشت تستعرفه که آن که معنایش خیلی واضح تر بود از تستغرقه. یعنی چی؟ یعنی مُمتَنِعٌ عَن الأَفهامِ أن تَستَعرِفَه یعنی یَطلُبَ یا تَطلُبَ مَعرفتَه نمی تواند، عاجز است از معرفت او. وَ مُمتَنِعٌ عَن الأَذهانِ أن تُمثِّلَه ببینید کلمه ذهن گفتیم فرقش را با چیزهای... من فعلا به عنوان شروع کار. احتمالا روح معنا و اصل معنای ذهن، ظرفیت نباشد. یکی از آقایان بودند نمی دانم تشریف دارند یا نه. بله، فرمودند که ممکن است که ذهن، ظرف باشد. خوب، مانعی ندارد اما آن معنای لغوی ذهن، در آن ظرفیت و این ها خیلی نیست. ذهن به معنای یک نحو فهم تیزِ دقیق؛ الذهن و التنبیه. اگر نگاه کنید، ذاهن و لذا ذهن را هم گفتندش ذهن، یعنی آن حالت فهمش مقصودشان بوده است، نه صرف ظرفیتش برای هر چیزی. مثلا اگر یک کسی در یک جریانی واقع بشود که از او ظهور کند یک فهم احمقانه، سفیه باشد، حاضر نیستند بگویند ذهن او. در منطق می گوییم ها. می گوییم در ذهن این سفیه، مثلا این مطلب سفیهانه خطور کرده است، مثل کلاس منطق می گوییم. در لغت، اهل لغت حاضر نیستند به این جریان و فرایند سفاهت او بگویند الذهن. چون در ذهن یک نحو فطانت، دقت، فراست خوابیده است. این هم کلمه اذهان. أن تمثله، مثول چیست؟ مثول، تبلور است. چیزی فرمودید؟ بله. مثول، تَمثُّل، مَثُلَ، مَثُلَ جلوی کسی ظهور کردن است. «تَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا»، مَثُلْتُ‏ بَيْنَ‏ يَدَيْهِ یعنی جلوی روی او قرار گرفت. عرض کنم که برای محراب حضرت داود چی دارد؟

عرض کنم که در آیات شریفه برای مثول، زیاد به کار رفته مَثَل و أمثال هم از مَثَل همین است متبلورش می کند، متجسدش می کند. از جملات خیلی ناب صحیفه مبارکه سجادیه است لَمْ‏ تُمَثَّلْ‏ فَتَكُونَ مَوْجُوداً، قبلا راجع به این جمله بحثش کردیم. تمثل پیدا نکردی، تا موجود باشی. یعنی خدا موجود نیست؟ راجع به آن بحث وجود که بحثش می کردیم این ها را... این جا موجود یعنی وجدان کردن در مشاعر خود. موجود وَجَدتُه. بله، می گوید رفتم سراغ این کتاب، ما وَجَدتُه. لم یکن موجوداً یعنی ما وَجَدتُه. این جا حضرت می فرمایند لَمْ‏ تُمَثَّلْ‏ فَتَكُونَ مَوْجُوداً یعنی تَجِدَه فی مشاعرک و امثال این ها که این هم مُثول، مُثول به معنای ظهور کردن. استنباط هم که از ماده نَبَطَ از لغات قرآن است به معنای استخراج. طوامح هم شامخ و طامح. نضوب هم که عرض کردم به معنای غار الماء. بالإکتناه هم که صحبتش شد. رَجَعَتْ بِالصُّغْرِ کلمه صِغَر مرحوم مجلسی دارند آقا اگر خواستید مراجعه کنید، دو جا هست این را فقط اشاره کنم. در یک جا فقط می گویند بالصُّغر بخوانید تمام. بالصُّغر بالضم و تمام. در یک جای دیگرش پنج شش تا وجه را از کی نقل می کنند حالا ببینم در کدامش است. در جلد 90 اسلامیه مفصل محتملاتی را می گویند، اما در جلد 4 فقط صُغر می فرمایند. ببینید رَجَعَتْ بِالصُّغْرِ می فرمایند که بله «قوله‏ بالصغر بالضم أي مع الذل» رَجَعَت بالذلّ، الصُغر الذلّ. ملاحظه فرمودید؟ این بالصُغر الذلّ. اما در جلد 90 یک عبارت مفصلی را از قاموس نقل می کنند «و في‏ القاموس‏ الصغر كعنب خلاف العظم صَغُرَ ككَرُمَ و فَرِحَ» یعنی صَغُرَ و صَغِرَ هر دو تایش. خیلی عبارت قاموس موجز و پر بار صَغُرَ ككَرُمَ و صَغِرَ کفَرِحَ «صغارة و صِغَراً كعنب و صَغراً محركة فهو صغير و الصاغر الراضي بالذل و قد صغر ككرم صغرا كعنب» همینی که در آن جا... «و صغرا بالضم» همه این ها ممکن است این جا. لذا صِغَراً هم احتمالش است. در آن جا فقط صُغر فرمودند.

والحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطّیّبین الطّاهرین

؟؟؟؟(41:10 به بعد نکاتی است غیر مفهوم.)