بسم الله الرحمن الرحیم
تفسیر قرآن کریم: 1395؛
جلسهی هجدهم: 10/08/1395 ش.
عنوان:
استاد: اگرچه که قرار بود مباحثه در مجمع البیان ادامه یابد، امّا به این مطلب فعلی برگشتیم و مطلب قبلی را ادامه ندادیم. یکی از چیزهایی که به نظرم مهم میآمد و الحمدللّه این چند روز بر روی آن بحث کردیم، آن چیزی است که شاید بر فضای ذهنی معظم کتابها حاکم است، در تلقّیای که فی الجمله از روایات تکذیب سبعة أحرف است، از آنها تکذیب به نحو مطلق فهمیده شده و «حرفٌ واحدٌ» هم اینطور فهمیده شده است که یعنی اصلاً مَلَک وحی، تنها یکی از این قرائات را آورده است و ممکن نیست که ملک وحی دو قرائت را آورده باشد. بر خلاف تلقّی بزرگان علمای شیعه - حالا با قطع نظر از اهلسنت که آنها قائل به تواتر و اجماع هستند - مثل شهید ثانی رحمه اللّه و دیگران تصریحاً گفتهاند که مَلَک وحی به صورت قرائات متعدّد آورده است. خوشبختانه در مثل زمان ما هم، باز موجود است. آقای طباطبایی رحمه اللّه در "المیزان" فرمودهاند که واقعاً مَلَک وحی این قرائات متعدّد را آورده است. حالا بعداً به بنده تذکّر بدهید که سند آن را هم خدمت شما عرض بکنم؛ خُب، این خیلی خوب است که الآن در زمان ما، مثل صاحب المیزان، اصل تعدّد قرائت را که ثبوتاً قبول میکنند، به این نحو که خود مَلَک وحی، متعدّد نازل کرده است. این خیلی خوب است؛ اگر در خاطر شریفتان باشد قبلاً کلامی را از شیخ مفید رحمه اللّه آوردیم و از بحارالانوار خواندیم. شیخ مفید هم فرموده بودند که مَلَک میتواند دو بار و با دو لفظ نازل کرده باشد. اینها مطالب خوبی است برای اینکه یادداشت بشود ولی خُب، آنچه که بر فضا غلبه داشته است، اینگونه بوده است. در این چند روزی که دوباره به بحث مراجعه داشتیم، آن چیزهایی که عرض شد، توضیح ذهنیّت علمای معاصرین اهلالبیت علیهم السلام بود، در اینکه تلقّی آنها از سبعة أحرف، ترادف بوده است. آن هم چگونه تردافی؟ سبعة أحرف در مبنای کذبِ ترادفِ تسهیلی که دیروز عرض کردم. یعنی اصلاً میگفتند که معنای سبعة أحرف اینگونه است که هر چه که خودتان میخواهید، از پیش خودتان بگویید، به شرطی که معنا زائل نشود؛ امّا اگر لفظ عوض بشود، اشکالی ندارد. «أیّ ذلک قُلتَ أجزأک»1. در مقابل آن، مبنای سبعة أحرفِ تباین تنزیلی مطرح میشود، به این معنا که یعنی مَلَک وحی تمامی این قرائات مختلفه را، حکیمانه و بر اساس حکمت الهی آورده است. چون قرآن است و چون «کُلُّ أشیاء التکوین عَلَی سَبعَةِ أوجُه»، قرآنی هم که تدوین آن سبعة أوجه است، «نَزَلَ علی سبعة أحرف». روایت به آن شکل جلو آمده است. مبنای تباین تنزیلی و مبنای حق را بیان کرده است. تباین یعنی اینکه صرف ترادف لغوی نیست. این مطالب چیزهایی بود که عرض کردم چون ذهنیّت آن زمان، آن مبنای کذب بوده است، لذا ائمّه علیهم السلام هم تکذیب کردهاند و دیدید که ابوبکر مُقری اصفهانی (ابن اشته) صریحاً چه گفت؟ همان لفظ کافی را آورد و در مقابل او را آورد. گفت: مقصود ابن عُیَینِه چه بوده است؟ یعنی کلّ تفاوت قرائات مدنیّین و عراقیّین، که ما امروزه قرائت سبع و عشر میگوییم، همهی اینها «حَرفٌ واحدٌ» است. خُب، حضرت علیه السلام هم فرمودند: «إِنَّ الْقُرْآنَ وَاحِدٌ نَزَلَ مِنْ عِنْدِ وَاحِدٍ»2. کسی میگوید: «خُب، "مَلِک" و "مالک" که دو تا است». بله ولی «حَرفٌ واحِدٌ». خُب، در چه فضایی «حَرفٌ واحدٌ»؟ در فضای کسانی که سبعة أحرف را اشتباه فهمیدهاند. گفتند که یک حرف از این حروف را خداوند متعال فرستاده است و شش تا حرف دیگر را هم ما از پیش خودمان به صورت مترادف میآوریم. خُب، اینطور دیگر معنای روایات خیلی واضح میشود ... و لذا هم این مطلب بود که «إِنَ النَّاسَ يَقُولُونَ إِنَ الْقُرْآنَ نَزَلَ عَلَى سَبْعَةِ أَحْرُفٍ»3.
آنچه که تا به اینجا خدمت شما عرض کردم، کلیّت بحث بود که باز گشتیم.
شاگرد: آیا روایتی هست که همین مطلب را به حمل شایع اثبات کند؟ یعنی آیا یک موردی داریم که از معصومین علیهم السلام رسیده باشد و ایشان فرموده باشند که این ترادفی را که الآن مردم دارند میخوانند، اسم ببرند و بفرمایند که آنها دارند اشتباه میکنند و کذب است و نباید اینگونه بخوانند؟
شاگرد 2: در ردّ قرائت ابنمسعود آمده است.
استاد: بله در کافی بود: «إِنْ كَانَ ابْنُ مَسْعُودٍ لَا يَقْرَأُ عَلَى قِرَائتِنَا فَهُوَ ضَالٌّ»4 و البته شاهد آوردیم مبنی بر اینکه ابنمسعود از آن افرادی بود که در مواضعی میگفت اگر نمیتوانید «طَعامُ الأثیم» بگویید، به جای آن «طَعامُ الفاجِر» بگویید. با اعتراف به اینکه من از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله «طَعامُ الفاجِر» را نشنیدم. چون آن شخصی که برای آموزش قرآن کریم آمده بود، یک شخص أعجمیّ بود و نمیتوانست «طَعامُ الأثیم» را به درستی اداء بکند، به او گفت که فرقی نمیکند، «نَزَلَ القُرآنَ عَلی سَبعَةِ أَحرُف». به جای «طَعامُ الأثیم» بگو «طَعامُ الفاجر»؛ امام معصوم علیه السلام میفرمایند: «اگر ابنمسعود به آن شکل میخواند "فَهُو ضالٌّ"». معنای «ضالٌّ» یعنی چی؟ یعنی از فهم معنای سبعة أحرف «ضالٌّ». طوری سبعة أحرف را معنا کرده است که یعنی خود شخص، مرادف کلمات قرآن کریم را بیاورد. از آن طرف [هم روایت] بود، مثلاً با اینکه روایت سبعة داریم، حالا نقل آن به این شکل آمده بود که «وَ كِلَا الْقِرَاءَتَيْنِ حَقٌّ، وَ قَدْ قَالُوا بِهَذَا وَ بِهَذَا جَمِيعاً »5. اهل کتاب بودند ... چه کسانی بودند؟ در این تفسیر منسوب به امام علیه السلام دو تا جمله را، دوگونه گفته بودند. حضرت فرمودند: «هم میتوانید "قَالُوا قُلُوبُنَا غُلُفٌ" بخوانید و هم میتوانید "قَالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ" بخوانید»6. چرا؟ چون آنها هم «غُلُفٌ» و هم «غُلْفٌ» گفته بودند. مَلَک وحی هم هر دوی این قرائات را نازل کرده است. «وَ كِلَا الْقِرَاءَتَيْنِ حَقٌّ، وَ قَدْ قَالُوا بِهَذَا وَ بِهَذَا جَمِيعا» و حال آنکه «كِلَا الْقِرَاءَتَيْنِ حَرفٌ واحدٌ» است، در کجا؟ در تلقّی اینکه سبعة أحرف یعنی من بگویم خدا نازل کرده است و مَلَک وحی هر دو قرائت «غُلُفٌ» و «غُلْفٌ» را آورده است. پس در این فضا «حرفٌ واحدٌ» است، امّا در فضای اینکه به هر حال، دو تا لفظ بوده است، «حَرفَین» است و مَلَک وحی هر دو قرائت را آورده است و این وجوه، مختلف است.
تا به اینجا یک مقدّمهای از بحث خدمت شما عرض شد که این مطالب، خلاصهای است از اینکه اینها خیلی مهم بود و این ده تا شاهدی که من آوردم، از ده نفری بود که تمام عمرشان در قرن اوّل و دوم بوده است. اینگونه از افراد، آن جوّی را که روایت کافی در آن فضا صادر شده است را به خوبی بازتاب میدهند. سؤال پیش میآید که مگر چه جوّی حاکم بوده است؟ چه میگفتهاند که معصومین علیهم السلام موضوع گیری به حق کردهاند و فرمودهاند: «كَذَبُوا»؟7.
لزوم تشکیل ساختار درختی برای فهم بهتر روایات سبعة أحرف
استاد: حالا من چند تا نکته نسبت به این مطالب آماده کردهام که الآن میخواهم برای شما بیان بکنم. امّا پیش از بیان این نکات، میخواهم یک دستهبندی مختصری را انجام بدهیم. پس از آن به سراغ نکات برویم.
اقوالی که در معنای سبعة أحرف و این روایات شریفه هست، به چهل تا و پنجاه تا رساندهاند. البته فعلاً کاری به آن تفصیلاتی که بیان شده است نداریم. من میخواهم یک دستهبندی مختصری را خدمت شما عرض بکنم، امّا این دستهبندی یک ویژگیای که دارد، نظم آن است. من در این زمینه، کتابهای متعدّدی را دیدهام، امّا غالب این کتابها، یک نظم منسجم و درختی به این اقوال ندادهاند. یعنی دوراهیهایی که برای فکر محقّق میشود را، لحاظ نکردهاند. در این فضا، آن چیزی که به ذهن من آمد این بود که وجوه و اقوالی که در سبعة أحرف هست را، بهصورت دوراهیهایی ترسیم کنیم. این کار چه فایدهای دارد؟ ثمرهی این کار این است: وقتی که شروع به فکر کردن در مورد سبعة أحرف میکنید، در مییابید که اوّلین دوراهی فکر کجا قرار میگیرد. به این معنا که یا باید این طرف را اخذ کرد و یا طرف دیگر را انتخاب کنید. بعداً که یکی از این دو راه را انتخاب کردید، در ادامهی راه به یک دوراهی دیگری میرسید. به این ساختار، ساختار درختی میگوییم. یعنی دو راهیهایی که بعداً در ادامهی اینها، دو راهیهای دیگری پیش میآید. اگر روایات این بخش را به این صورت تقسیم کنید، نسبت به بسیاری از کلمات، نظیر کلمات طبری، ابن عبدالبرّ در التّمهید و سایر مواردی که یک مقداری دچار مسامحه میشوند، فوراً متوجه مسامحهی آنها میشود؛ چون از ابتدای کار، دو راهیهای کار را مشخّص کردهاید و مطلب بهخوبی برای شما واضح و مبیّن میشود.
دو راهی نخست:
استاد: مجموع وجوهی را که الآن میخواهم خدمت شما عرض بکنم، شش وجه است. یعنی به عبارتی شش قول است که اینها بهصورت دوراهیهای اصلی میباشند که علما را در انتخاب نظر از یکدیگر متمایز میکند. «نَزَلَ القُرآن عَلَی سَبعَةِ أحرُف». قبلاً من عرض کردم که «صَدَرَ سَبعَة أحرُف عَلَی سَبعَةِ أحرُف». آن خودش یک گونهی دیگری است. امّا فعلاً در این فضایی که صورت گرفته است، دوراهی است. اوّلین دوراهی این است که اصلاً سبعة أحرف، ربطی به عالم الفاظ قرآن ندارد. سبعة أحرف یعنی اقسام معانی. «الأمرُ و النَهیُ و الحَرامُ و الحَلالُ و الحِکمَةُ و الأَمثَالُ و القِصَص». پس با این حساب، دیگر ربطی به الفاظ ندارد. این از معنای اوّل. ممکن است یک شخصی بگوید: «سبعة أحرف مربوط به الفاظ قرآن است». خُب، این اوّلین دوراهی است. یعنی پیش از این، دوراهی دیگری وجود ندارد. سبعة أحرف یا مربوط به اقسام و انحای معانی است و یا مربوط به الفاظ است. این معنا از سبعة أحرف، هم در منابع شیعه و هم در منابع اهل سنّت، روایاتی را بهطور مفصّل به خودش اختصاص داده است که البته مطلب درستی هم هست. کسانی که ثبوتاً در آن الفاظ مشکل دارند، خودشان را به واسطهی این قسم از روایات، راحت میکنند. اگر هم که مشکل نداشته باشند که این دسته از روایات و روایات دیگر که نسبت به یکدیگر مانعة الجمع نیستند. هم «سَبعَةُ اقسامٍ مِنَ المَعانِی» و هم «سَبعَةُ أحرف مِنَ الألفاظ». اگر اینگونه بگوییم که دیگر مانعة الجمع نیستند؛ در هر حال «سَبعَةُ اَقسامٍ مِنَ المَعانِی» لازمهای دارد که این لازمه، یک لازمهی مهمّی است. لازمهاش این است که آیا الآن مصحف موجود، مشتمل بر همهی سبعة أحرفهای به این معنا هست یا نیست؟ مشتمل هست. یعنی مصحفی که عثمان تنظیم کرده است و بقیهی مصاحف را به آتش کشیده است، این مصحف، هم امر دارد و هم نهی دارد و هم امثال دارد و هم قصص دارد و هم حِکَم دارد و هم معارف دارد. همهی موارد را دارد. پس مصحف عثمان بر طبق این معنا از سبعة أحرف، مشتمل بر جمیع سبعة أحرف است. طبری که میگفت: مشتمل نیست، مقصود او نسبت به اینجا نیست. نسبت به اینجا واضح است که مشتمل است؛ خُب، تا به اینجا، یک دوراهی بیان شد.
دو راهی دوم
استاد: در مقابل این راه از دوراهی، یک راه دیگری وجود دارد که معنای آن بدین صورت میشود که بگوییم سبعة أحرف مربوط به الفاظ قرآن میشود و نه فقط اقسام معانی و چند گونه معنا. خُب، وقتی که سبعة احرف مربوط به الفاظ شد، دوباره در همینجا یک دوراهی دیگری ایجاد میشود. آیا مقصود از الفاظی که میگویید، یعنی تعدّد لغات قبائل عرب یا در یک لغت واحد، از یک قبیله؟ پس «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُفٍ». عدّهای میگویند که سبعة أحرف یعنی «سَبعَةُ لُغاتٍ، مِن لُغاتِ قَبَائِلِ العَرَب». یکی میگوید که خیر. سبعة لغات یعنی «لُغَةٌ واحدةٌ». «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُفٍ فِی لُغَةٍ واحِدَةٍ مِن قَبِیلَةٍ وَاحِدَةٍ».
شاگرد: منظور لهجهها هست؟
استاد: بله. لهجههای مختلف "تِیم" و "هُذَیل" و امثال اینها که بحث راجع به اینها در سر جایش به صورت مفصّل میآید. پس این یک دوراهی دیگری شد. حالا که الفاظ قرآن، سبعة أحرف است، آیا منظور، لغات هفت قبیله است یا اینکه منظور لغت واحدة است؟ آنهایی که گفتهاند هفت قبیله است، خودشان دو دسته هستند. یکی ابوعبید قاسم بن سلام از بزرگان قرن سوم است. آنطوری که ابنجزی در "النّشر" میگوید، او اوّلین کسی است که "کتاب القرائات" نوشته است. "فضائل القرآن" دارد، قرائات هم دارد و کتابهای او هم موجود است. ابوعبید در رابطه با الفاظ گفته است: «یعنی چه که یک آیه را چند گونه بخوانیم؟ "نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُفٍ" یعنی چه؟ ما یک چنین چیزی نداریم. اصلاً شناسایی هم نشده است. پس «نَزَلَ عَلَی سَبعَةِ لُغاتٍ مِن لُغاتِ العَرَب؟». گفتهاند متفرّق است. مثلاً در کلّ قرآن یک لغت پیدا میکنید که آن هم برای هُذَیل است. یک جای دیگر از قرآن یک لغت پیدا میکنید که برای قریش است. یک جای دیگر یک لغت پیدا میکنید که برای تِیم است. متفرّق است. مثل اینکه میگویند اگر شما میخواهید این کتاب را بخوانید، باید الفبای هفت تا لغت مختلف را بلد باشید. چرا؟ چون در بین متن آن چیزهایی را میگوید که آنها واژههایی است که باید حروف الفبای لاتین و چینی و آلمانی و فرانسوی و هندی و ... را هم بلد باشید. معنای این مطلب این نیست که یعنی هر سطر از این کتاب، متشکّل از شش تا زبان است. بلکه متفرّق است؛ این مطلب را ابوعبید قاسم بن سلام گفته است. با کمی دقّت معلوم میشود که او برای چه این نظریّه را گفته است. برای اینکه در فضای ثبوتی و بررسی میدانی آن، دچار مشکل بوده است و نمیتوانسته این مطلب را برای خودش حل بکند و خواسته با این نظریه، خودش را راحت بکند. کما اینکه آن دسته از کسانی که فقط آنطوری که بیان شد [بر اساس سبعة أحرف در معانی و نه در الفاظ] معنا میکنند، دارند خودشان را به یک نحوی خلاص میکنند. ابوعبید هم خودش را خلاص کرده است. «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أحرُفٍ». یعنی در مجموع قرآن، از هفت قبیلهی عرب، لغت پیدا میشود. یک لغتی است که اصلاً برای قریش نیست. خُب، این لغت برای چه کسی است؟ برای هذیل است؛ در مقابل ابوعبید، عدّهای میگویند که «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُفٍ» یعنی «نَزَلَ القرآنَ عَلَی سَبعَةِ لُغاتٍ»، امّا لغاتی که در هر آیه تکرار میشود. الآن در همینجا نتیجهگیری بکنیم. بنابر نظر ابوعبید، کلّ سبعة أحرف در قرآن هست یا نیست؟
شاگردان: هست.
استاد: هست. چون دارد میگوید متفرّق است. پس کلّ سبعة أحرف در قرآن هست. امّا رقبای او میگویند: «"نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ لُغاتٍ مِن لُغاتِ العَرَب" نیست. این چیزی که الآن در مصحف عثمان است، یکی از آن لغات است. اگر شما در هر آیهای وارد بشوید، شش تا از سایر لغات عرب میتواند باشد که ما الآن نمیخوانیم». طبری صریحاً گفت که این لغات، متروک شدهاند و نیاوردهاند و دیگر از دست ما رفته است. پس این هم یک فضا که سبعة لغات، یعنی سبعة لغات قبائل به دو وجه. یا به صورت متفرّق که ابوعبید گفت. یا در هر آیهای سبعة لغات دارد که نتیجهی این دوّمی این است که بعضی از این سبعة لغات در مصحف فعلی موجود نیست. پس خلاصهی مطلب در این فضا این شد که سبعة أحرف یعنی یا سبعة لغات قبائل. آن یکی این بود که یعنی «لغةٌ واحدةٌ». «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُف فِی لُغَةٍ وَاحِدَة، قَبِیلَةٍ وَاحِدَة»، نه یک لغت. البته این معنا هم مانعة الجمع با آن معنا نیست. ولی فعلاً این است.
دوراهی سوم
یا بفرمایید: «وَلو فِی لُغَةٍ وَاحِدَةٍ»، اگر لغت بهصورت واحد هم باشد، «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُفٍ» آن را شامل میشود. از اینجا دیگر دارد مطلب سنگین میشود. از اینجا است که «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ لُغاتٍ، امّا لُغات فِی لُغَةِ واحدةٍ»، نه اینکه مراد از لغات یعنی قبائل مختلف. در لغت قریش «نَزَلَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُفٍ». منظور چیست؟ چگونه معنا کنیم؟ از اینجا یک دوراهی جدید پیش میآید. یک دوراهی اساسی و دقیق؛ طبری تا به اینجا آمده است. طبری میگوید که «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُف» حتی در لغت واحدهی قریش. امّا با یک دوراهی مواجه شده است. آن دوراهی چیست؟ این «سَبعَةِ لُغات، سَبعَةِ أَحرُفٍ فِی لُغَةٍ وَاحِدَةٍ»، معانیشان متباین [هستند یعنی مع] «إختلاف المعنی؟» یا اینکه الفاظ اینگونه هستند که مترادف هستند «مَعَ الاتّفاقِ المَعنَی؟». معنا یکی است، لفظ است که دو تا است. فرض میگیریم که دو تا لفظ متفاوت است که هر دو برای قریش است مثل «تَعال» و «هَلُمّ». قریش این دو لفظ را میگوید، امّا مترادف هستند. خُب، یک قرائت به این شکل است که «هَلُمّ» و یک قرائت دیگر «تَعَال» است. «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَة أَحرُف فِی قُرَیش» امّا به نحو ترادف. معنا یکی است، امّا هفت تا لفظ است. این مطلبی که بیان شد مختار طبری است. در کنار این قول، این مطلب میآید که اتفاقا آن آخر کار، قول سنگین و حسابی و جانانهای است: «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُف فِی لُغَةٍ وَاحِدَةٍ» مثل قریش «مَعَ التّبایُنِ المَعانِی». نه اینکه فقط چند تا لفظ «للتّسهیل» بهصورت مترادف باشند، برای اینکه مردم چند تا لغت داشته باشند. معانی، متباین هستند. حالا بعداً هم هر کدام از اینها را برای شما اثبات میکنیم. خود طبری که همهی این مطالب را گفته است، در این مواردی که من بعداً به وضوح عرض میکنم، حرفی برای گفتن ندارد. حرف او باقی میماند. این هم یک دوراهی. طبری و امثال او که گفتهاند: «نَزَلَ القُرآنَ عَلَی سَبعَةِ أَحرُف فِی لُغَةٍ وَاحِدَةٍ اَمّا مَعَ التَّرادُف مَعَ اتِّفَاقِ المَعنَی وَ اختِلافِ الأَلفاظ».
دوراهی چهارم
استاد: خود اینها باز دو دسته هستند که این را دیگر، ابنعُیینه و ابنحجر [عسقلانی] تصریح کردهاند. ترادف در لغت واحد که الفاظ مختلفِ مترادف میآوریم، با قید «سماع مِن رَسُولِ اللّه صَلَی اللّه عَلیه و آله» یا «وَ لو لَم یَکُن مَسمُوعاً»؟
شاگرد: یعنی با اجازه.
استاد: أحسنت، با اجازه. حضرت صلّی اللّه علیه و آله اجازه دادهاند که خودت مترادف بیاور. اینجا یک دوراهی مهمّی بود. الآن فضای اقوال اهلسنّت تا قبل از ابنحجر [این طور بود که اگر غیر مسموع هم باشد، مشکلی ندارد] که اگر یادتان باشد در آن روز عرض کردم که ابنحجر خیلی باز برخورد میکند. بعد از ابنحجر، تصریح به این معنا که «وَ لُو لَم یَکُن مَسمُوعَاً»، اگر بعداً هم باشد، فضا به آن نمیدهند. امّا این [دیدگاه] بوده است. ابنحجر تصریح کرد. ابن عُیینه هم چه گفت؟ گفت: «أیّ ذلک قُلتَ أَجزَأک»8 نه «قرأتَ بِسِمَاع». «أَیُّ ذلک قلتَ»، «أَجزَأکَ». توجه بفرمایید که چه عبارت رسا و واضحی را بیان می فرمایند! از این بالاتر، مطلبی بود که أنس [بن مالک] گفت. أنس، بر اساس نقل تفسیر ابنکثیر، گفته است: «إنّ أقوم و أصوب و أحیأ و أشباه هذا واحد»9. آیا «أشباه ذلک» یعنی شنیدن؟ «أشباه ذلک» یعنی هر آنچه را که خودت فکر بکنی و مترادف باشد.
پس این شش تا قول بیان شد که اگر اینها را ردیف مرتّب بکنیم، خیلی در فهم این روایات و تمییز و تفکیک آنها از هم به ما کمک می کند. اوّلی چه شد؟ هفت تا اقسام معانی مثل «أمر و نهی و حکمت و ….». شما میتوانید این ساختار درختی را هم بهصورت نماد درختی نشان بدهید. به این شکل که خط بکشید و شاخه شاخه کنید. هم به صورت عددی و شبه اندیسی نشان بدهید که امروزه خیلی مرسوم است. اگر الآن بخواهید شمارهگذاری کنید، به این صورت باید انجام بدهید. ابتدائاً گفتیم که سبعة أحرف دو بخش میشود. قسمت یک انواع و اقسام معانی بود. قسمت دوم، الفاظ بود. خود دو، دو گونه بود. لغات متعدّد و لغت واحد. لغات متعدّد بهصورت عددی (1/2) میشود. چون بهصورت درختی است دیگر. لغت واحده (2/2)میشود. خود (1/2) که لغات متعدّد بود، باز یکی قول ابوعبید بود که (1/1/2) میشد. یکی هم لغات متعدّد بود ولی در آیهی واحده بود که (2/1/2) میشد. این هم ساختار درختی و عددی. حالا در(2/2) که لغت واحده بود، بیاییم. آن چندگونه بود؟ یا در لغت واحده به نحو ترادف بود، یا اینکه تباین بود. یعنی حتماً باید معنا واحد باشد، امّا الفاظ متعدّد باشد.
شاگرد: فکر میکنم که قبل از آن، قبیلهها بود و … و بعد از آن ترادف بود. لغت واحد را هم گفتید. مثل قاسم بن سلام.
استاد: لغت متعدّد را قاسم بن سلام گفته بود. قاسم بن سلام حتماً یکی از شقوق لغات متعدّد بود. رسیدیم به لغات. این لغات یا متعدّد هستند و یا واحد. لغت متعدّد دوگونه بود. یا حرف ابن سلام بود و یا حرف کسانی بود که میگفتند لغت متعدّد، در هر آیهای. لذا بخشی از سبعة أحرف بر اساس قول این افراد نبود. امّا آنجایی که لغت واحدة بود. در لغت واحده که (2/2) بود. خود همین باز دو راه اوّلی داشت. (1/2/2) که ترادف بود. ولو الفاظ دو تا است، امّا باید معنا یکی باشد. بعد میرسیم به (2/2/2) که تباین بود. به این معنا که اگر لفظها مختلف بود، معانی هم میتوانست مختلف باشد. در آنجایی که (1/2/2) بود، خود همین دو گونه بود.
شاگرد: «مَعَ الإذن» و «بِلا إذن».
استاد: بله. یکی حتماً مقیّد به سماع بود که (1/1/2/2) میشد. «وَ لُو لَم یَکُن مَسمُوعَاً» که (2/1/2/2) میشد. اگر عددها را به این صورت بنویسید، خود این عددها، ساختار درختی را برای شما منظّم میکند.
شاگرد: آیا قرائت «مَالِک» و «مَلِک» جزو ترادف است؟
استاد: نه. واضح است که نیست. اتفاقاً من همین «مَالِک» و «مَلِک» را که زیاد تکرار کردم ...
شاگرد: مثل «هَلُمَّ» و «تَعال»، باز معنای این دو، بالدّقه فرق میکند دیگر؟
استاد: بله. اصلاً آن نیست. متباین است. در عرف عام، «هَلُمَّ» و «تَعَال» یعنی بیا. ما داریم عرف عام را میگوییم. در عرف عام که اینها مترداف هستند. ما که در اینجا کاری به دقّتهای فقه اللّغه نداریم، امّا همین «مَلِک» و «مَالِک» در عرف عام، متباین هستند. چقدر بحث کردیم! «مَلِک» یعنی پادشاه. شما مالک خانه هستید، امّا پادشاه نیستید. این خیلی در عرف عام روشن است.
شاگرد: یعنی هیچ کسی این «مَالِک» و «مَلِک» را جزو سهولت و تسهیل نمیداند؟
استاد: بله. لذا عرض میکنم که اینقدر فضای بحث ما، منابع مُمَتّع دارد، امّا از آن استفاده نشده است. یعنی الآن ما یک چیزی به نام قرائت قُرّاء سبعة داریم. قُرّاء سبعة، کم نیست. عشرة را نمیگویم. در قُرّاء سبعة، مدنی و عراقی، مدنیّین «مَلِک» میخوانند. الآن در کشورهای غرب آفریقا، همگی به صورت «مَلِک» میخوانند و در مصحفشان هم هست. عراقیّین مثل "حفص عن عاصم"، «مَالِک» میخوانند. موجود داریم که «مَلِک» و «مَالِک» در قُرّاء سبعة، [بلکه] مهمتر از قُرّاء سبعة، در نماز [که دربارهاش داریم] «لَا صَلاةَ إلاّ بِفَاتِحَةِ الکِتَاب»10 همه باید بخوانند. محلّ ابتلای صغیر و کبیر است. مثالی است برای ردّ تمام آن اقوال دیگر. یعنی ابوعبید با این دو قرائت «مَالِک» و «مَلِک» چه کار میکند و این را چگونه برای خودش حل میکند؟ او باید در این مساله ورود پیدا بکند و حرف بزند دیگر. باید توجیه بکند. نمیشود که یک حرفی بزند و رد بشود و برود؛ این برای «مَالِک» و «مَلِک». حالا بعداً هم از عبارات فقهای بزرگ به عنوان شاهد برای بحثمان میآورم که در کلمات ایشان بیان شده است که باید در این فضا چه کار بکنیم. فضا به قدری سنگین میشود که تا این مطالب بهخوبی حل نشود، در آن مطالب واضح ماندهایم. با اینکه واضح است، امّا در آن ماندهایم. یعنی فضا به قدری سنگین میشود که در واضحات میمانیم.
شاگرد: و اشکال بر طبری هم هست که طبری هم گفته باید مترداف باشد.
استاد: أحسنت و لذا نکتهی جالب این است که طبری تصریحا گفت که شش تا از این هفت تا حرف در مصحف عثمان موجود نیست. بعداً هم شروع به بحث کردن میکند که حالا عبارتش را هم میخوانم. بحث او چه بود؟ گفت: «چرا اینها امت را از شش تا حرف محروم کردند؟» و از این بحثها. بعد هم شروع به جواب دادن کرد. یعنی طبری صریحاً میگوید که شش تا حرف در مصحف عثمان نیست. خُب، سؤال ما از طبری این است که جناب طبری، آیا بالأخره «مَلِک» و «مَالِک» هست یا نیست؟ هر دوی اینها هست و در مصحف عثمان موجود است. قُرّاء هم به تواتر در قرائت سبعة دارند. پس معلوم میشود که «مَلِک» و «مَالِک» را جزو آن شش تا حرفی که نیست، نمیداند. همان حرف ابن عبدالبرّ است. ابن عبدالبرّ میگوید: «مَلِک» و «مَالِک» که در مصحف عثمان هست، خودش روی هم رفته، «حَرفٌ وَاحِدٌ» است. بر اساس مبنای او «حَرفٌ وَاحِدٌ». خُب، «حَرفٌ وَاحِدٌ» بودن نیاز به توجیه دارد. چرا شما سبعة أحرف را، معنایی که اهلبیت علیهم السلام تکذیب کردهاند، معنا میکنید تا بعد بگویید شش تای آن موجود نیست؟ شما آنطوری که خواستید معنا کردید، اهلبیت علیهم السلام هم تکذیب کردند. از این معنای ترادف فاصله بگیرید که یعنی حتماً «سَبعَةَ أَحرُف» سهولت امر است و الفاظ مترادف. خُب، این چه محملی است!
شاگرد: به نظر میآید که شما نمیتوانید این را به طبری نسبت بدهید. به این خاطر که اگر این حرف باشد، یعنی در واقع اگر عثمان جلوگیری هم که کرده باشد، فایدهای ندارد. اگر منظور طبری، همان قول ابنعُیینه باشد، ما همین الآن میتوانیم به ترادف بسازیم. یعنی اینها هیچ محرومیّتی برای ما ایجاد نکردهاند. چون اصلاً در این فضا دیگر محرومیّت، معنایی ندارد.
استاد: من یک نکتهای را سریع بیان کنم، چون خیلی مهم است. نکتهی خوبی بود. شما اگر در کلمات نگاه بکنید، خود طبری، خود ابن عبدالبرّ، اینها به شما اجازه نمیدهند که از پیش خودتان و بدون سماع، مترادف بیاورید. مرتّب هم سنگین شده است. یعنی الآن اینها عملاً این حرف را نمیزنند و لذا طبری وقتی هم که میگوید من آن را میگویم که شش تا از آن هفت حرف وجود ندارد، یعنی ششتایی که خدای متعال نازل کرده است. صریحاً هم این مطلب را میگوید. میگوید که خدا نازل کرده بوده است. پس چه میشود؟ میگوید: ولی شش تا از این هفت تا حرف نیست. چرا؟ چون آن شش تا حرفی را که خدای متعال نازل کرده بوده است و از حضرت صلّی اللّه علیه و آله شنیده بودند، مترادف بودهاند. در مصحف عثمان که نمیتوانند هم «تَعَال» بنویسند و هم در زیر آن «هَلُمَّ» را بنویسند، لذا او تنها یک قرائت را نوشته است. شش تای دیگر از قرائات نیامده است.
شاگرد: امّا منظور طبری، جواز ترادفسازی نیست که بگوییم در روایات اهلبیت علیهم السلام تکذیب شده است. یعنی این دیدگاه خود طبری، جواز تردافسازی نیست.
استاد: بله.
شاگرد: چون شما میفرمایید که ما این را بر آن تطبیق کردیم.
استاد: ما داریم مهندسی معکوس میکنیم. ما فقط از ابنحجر داریم. این یک جملهی ابنحجر در فضای بحثی ما خیلی ذی قیمت است. او میگوید که البته نقل قول هم نمیکند. اگر در خاطر شریفتان باشد، عبارت ایشان را خواندم. او گفت: «چیزی که ثابت است این است که بعض صحابه، ترادف را میگفتند، "وَ لُو لَم یَکُن مَسمُوعَاً"». ابنحجر این مطلب را تصریح کرد. ما در این چند روز، که این همه زحمت کشیدیم، این مطلب را باز کردیم. نخواستیم بگوییم که طبری میگوید شما ترادف سازی بکنید. ابنحزم با فاصلهی صد سال بعد از طبری گفت: «اگر مالک، لازمهی حرفش را میفهمید، کافر بود». طبری هم که نمیآید یک چیزی بگوید که یعنی مالک کافر است. امّا مالک گفت یا نگفت؟
شاگردان: گفت.
استاد: گفت یا نگفت؟
شاگرد: بله گفت.
استاد: اینها مدام میگویند که نگفت. در نماز که اصلاً نگفت. منظور او از گفتنش هم سماع بود. اگر همان را نگاه بکنید، میگویند که منظور مالک این بود که نه اینکه خودت بگویی. یعنی باید به نصّ رسیده باشد. امّا ابنحجر خوب گفت. ابنحجر همان چیزی را که دیگران مدام میخواهند حالت تردید در آن بیندازند، او صریحاً گفت: «وَ لُو لَم یَکُن مَسمُوعَاً»11. بنابراین، اینکه شما میفرمایید طبری، جواز ترادف سازی را نمیگوید، بله، طبری نمیخواهد بگوید که ما مجاز هستیم مرادفسازی بکنیم. ولی طبری سبعه أحرف را به دنبالهروی از صحابه و ابنعیینه و... بهگونهای معنا کرده است که الآن فضای آنها را انتقال داده است، ولو مجوّز نباشد. آیا مقصود من روشن نشد؟
شاگرد: بله. منتهای مطلب این است که واقعاً اینگونه نیست؛ طبری واقعاً فضای آنها را انتقال نمیدهد. یعنی اگر دارد ترادف میگوید، کلمهی ترادف را به کار میبرد، امّا ترداف آن به معنای ... .
استاد: دقیقاً عبارت أنس را میآورد. میگوید که أنس گفت: «إنّ أقوم و أصوب و أحیأ و أشباه هذا واحد»12. پنجاه و دو روایت آورده است. من تمام اینها را به خدمت شما میخوانم؛ نکتهای که باقی ماند این است. بعداً که مطالعه میکنید، این دوراهیهایی را که من گفتم، فقط برای همین گفتم. طبری در مقدمهاش پنجاه و دو روایت آورده است. ما هم شش تا قول گفتیم. امّا اگر در فضای بحث طبری بروید، خواهید دید که برای او فقط دو تا قول مطرح است. یعنی به ضرب و زور میخواهد حرف آن کسانی را که میگفتند قرآن یعنی «سبعة أقسام» را، رد بکند. بعد هم به صورت فی الجمله، حرف ابوعبید را رد میکند. ولی محور سخن او ردّ این است که سبعة أحرف، نه یعنی «الأمر و النهی و القصص و الأمثال». آن را میخواهد رد بکند. لذا بعد از اینکه شواهد را میآورد، شواهدش در آن چهار تا قول دیگر، مدام با هم خلط میشود. یعنی خصوصیّات از هم متمایز نیست. گاهی به سراغ این میرود و گاهی به سراغ آن. چون تمام این شواهد، در اصل آن فضا بوده است؛ این نکته، یک نکتهی مهمّی است. لذا اگر آن پنجاه و دو تا روایت طبری را دستهبندی کنیم، میبینیم که شش تا شاهد مثال از تمام آن روایات به دست میآید، امّا خود او این شواهد را آورده است، برای اینکه اقوال مقابل قول خودش را ردّ بکند. چه چیزی را ردّ بکند؟ قدم اوّل، در دوراهی، «سبعة أقسام» را رد بکند و در قدم دوم، حرف ابوعبید را. ولو دیگر در لغت واحدة هم باشد، از این نزاع عمر با هشام شاهد هم میآورد. میگوید که هر دوی اینها قُرَشی بودهاند. لغت اینها که دو تا لغت نبوده است. هر دوی اینها برای قریش بودهاند. امّا وارد این حرفها نمیشوند که حالا "این ترادف، خودت بگو، نگو، جایز است، سماع" اینها را ظاهراً بهطور صریح، دیگران گفتهاند. در همینجا وقتی ابن حجر، حرف طبری را میآورد، میگوید «قلتُ و یکمّل ذلک»13 یا «یتمّ ذلک». اینکه باید بشوند. یعنی این تذکّر را ابنحجر میداد که اینگونه نیست که طبری بگوید خود شما مرادفسازی بکنید. امّا طبری وارد این فضا نمیشود که صریحاً بگوید حالا شما چه کار بکنید. او فقط میخواهد اقوال مقابل خودش را ردّ بکند.
شاگرد: ولی اگر یک نکتهای در بحث روشن بشود و شاید در بحث سبعه أحرف هم کمک بکند، تفاوت نزول قرآن در مکّه و نزول آن در مدینه است. اینکه حدود ده سال در مکّه نازل بشود و ده سال هم در مدینه، آیا در اهل لغت، تفاوتی احساس میشود که قرآن با همان حالت مکّه، بر مدینه نازل شد یا با زبان اهل مدینه بود که نازل شد؟
استاد: مطلب خوبی در آن قضیّهی جزیرهی خضراء که در بحارالانوار بود و قبلاً خواندیم، اشارهی به همین بود که از مکّه شروع شده بود و متناسب با آنها «کَانَ یَنزِل عَلَی سَبعَةِ أَحرُف» به آن بود. ولی آن بحث نسبت به آن چیزی که ما محور قرار دادیم، تفاوتی نمیکند. من محور را این قرار دادم که سبعة أحرف، به وزان «فَأَجرَى جَميعَ الأَشيَاء عَلَى سَبعَة»14 است. در تکوین که تفاوتی نمیکند زمانیکه در مکّه نازل بشود یا در مدینه. چون جریان تکوین بر سبع تفاوتی نمیکند، آن محور اصلی سبعة أحرف هم نسبت به آیات مکّی با مدنی، تفاوتی نمیکند. بله، وجوه دیگر سبعة أحرف درست است. تفاوت میکند و تقریباً تا یک حدّی هم طبیعی است. هر چقدر هم که اسلام پیشرفت میکرد و گستردهتر میشد، سبعة أحرف خودش را و وجوه جدید خودش را بیشتر نمایش میداد. البته مقدّمهی طبری را ببینید. آن صحبتهای ابن عبدالبرّ جالب است. ببینید روندی که بحث میکنند، یک مقابل دارد یا نهایتاً دو مقابل. دارد با آنها مقابله میکند. امّا وجوه دیگر را مدام با مسامحه با هم مخلوط میکند. چون اینها، دوراهیهای بعدی هستند. او دارد در دوراهیهای اوّلی نزاع میکند.
والحمد للّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
پایان.
کلیدواژگان:
سبعة أحرف، حقیقت سبعة أحرف، معنای درست سبعة أحرف، برداشت نادرست از سبعة أحرف، مخالفت معصومین علیهم السلام با برداشت نادرست از سبعة أحرف، اختلاف قرائات، ملک، مالک، غلف، فأجرى جميع الأشياء على سبعة، تکوین عالم، ابنمسعود، سفیان بن عیینة، انس بن مالک، ابنحجر عسقلانی، ابن عبدالبر، طبری.
1. فتح الباری، ج 9، ص30.
2. الكافي (ط - الإسلامية)، ج 2، ص 630، ح 12: «الحسين بن محمد، عن علي بن محمد، عن الوشاء، عن جميل بن دراج، عن محمد بن مسلم، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام قال: إن القرآن واحد نزل من عند واحد ولكن الاختلاف يجيئ من قبل الرواة».
3. همان: «عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ أُذَيْنَةَ عَنِ الْفُضَيْلِ بْنِ يَسَارٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام: إِنَ النَّاسَ يَقُولُونَ إِنَ الْقُرْآنَ نَزَلَ عَلَى سَبْعَةِ أَحْرُفٍ، فَقَالَ كَذَبُوا أَعْدَاءُ اللَّهِ وَ لَكِنَّهُ نَزَلَ عَلَى حَرْفٍ وَاحِدٍ مِنْ عِنْدِ الْوَاحِد».
4. همان، ج 2، ص 634، ح 27: «محمد بن يحيى، عن أحمد بن محمد، عن علي بن الحكم، عن عبدالله بن فرقد والمعلى بن خنيس قالا: كنّا عند أبي عبداللّه عليه السلام ومعنا ربيعة الرأي فذكرنا فضل القرآن فقال أبوعبداللّه عليه السلام: إن كان ابن مسعود لا يقرأ على قراء تنا فهو ضال، فقال ربيعة: ضال؟ فقال: نعم ضال، ثم قال أبوعبداللّه عليه السلام: أما نحن فنقرأ على قراء ة أبي».
5. التفسير المنسوب إلى الإمام الحسن بن علي العسكری عليهما السلام، ص390، ح 26.
6. همان.
7. الكافي (ط - الإسلامية)، ج2، ص 630، ح 13. (متن روایت پیشتر گذشت).
8. فتح الباری، ج 9، ص 30: «وقد أخرج بن أبي داود في المصاحف عن أبي الطاهر بن أبي السرح قال سألت بن عيينة عن اختلاف قراءة المدنيين والعراقيين هل هي الأحرف السبعة قال لا وإنّما الأحرف السبعة مثل هلم وتعال وأقبل أي ذلك قلت أجزأك».
9. تفسیر ابن کثیر دمشقی، ج 4، ص 436: «وقال الحافظ أبو يعلى الموصلي حدثنا إبراهيم بن سعيد الجوهري حدثنا أبو أسامة حدثنا الأعمش أن أنس بن مالك قرأ هذه الآية (إن ناشئة الليل هي أشد وطأ وأصوب قيلا) فقال له رجل : إنما نقرؤها وأقوب قيلا فقال له : إن أصوب وأقوم وأهيأ وأشباه هذا واحد».
10. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج 4، ص 158، ح 4365.
11. فتح الباری، ج 9، ص 27: «لكن ثبت عن غير واحد من الصحابة أنه كان يقرأ بالمرادف ولو لم يكن مسموعا له ومن ثم أنكر عمر على بن مسعود قراءته حتى حين أي حتى حين وكتب إليه إن القرآن لم ينزل بلغة هذيل فأقرئ الناس بلغة قريش ولا تقرئهم بلغة هذيل وكان ذلك قبل أن يجمع عثمان الناس على قراءة واحدة ...».
12. تفسیر ابن کثیر، ج 8، ص 252.
13. فتح الباری، ج 9، ص 27: «قلت وتتمة ذلك أن يقال إن الإباحة المذكورة لم تقع بالتشهي أي أن كل أحد يغير الكلمة بمرادفها في لغته بل المراعى في ذلك السماع من النبي صلّی اللّه علیه وسلّم ويشير إلى ذلك قول كل من عمر وهشام في حديث الباب أقرأني النبي صلّی اللّه علیه وسلّم».