بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
تفسیر، تحریف قرآن جلسه11 تاریخ: 06/02/1393
شاگرد: شما فرمودید که ائمه(علیهم السلام) هر کدامشان دارای عوالمی هستند و از آنها محجوب نیست و خواستید مثالهایی بزنید که بیشتر باز بشود و فرمودید که در ما هم هست منتها از ما محجوب است.
استاد: همانطوری که فرمودید، چند روز پیش هم یکی از آقایان گفتند که این کلمه عوالم را گفتید اما ما سر در نمیآوریم که چگونه است؟ عملاً همینطور است که سر در آوردن از حالات اولیای خدا برای ما ممکن نیست. فقط چیزی که ما داریم این است که مثالهایی پیدا کنیم تا استبعاد نکنیم و محال ندانیم. و الّا اگر بخواهیم خوب سر در بیاوریم که نمیشود! مثال پیدا میکنیم و متوجه میشویم که میشود و محال نیست. خیلی از چیزها را انسان میگوید محال است، بعد که مثال پیدا میکند میبیند که مثل اینکه محال هم نیست و دیگر استبعاد نمیکند. همه مقصود ما این است.
شاگرد: مقصود از عوالم همان وجود نوری و وجود مادی و ملکی و ملکوتی است؟ برخی به جای عالَم، لفظ وجود را به کار میبرند؟
استاد: بله، مانعی ندارد. این مطلب را چندین بار گفتیم که خود حضرت فرمودند؛ اینها چیزهایی نیست که پشتوانه نداشته باشد؛ بلکه از چیزهای است که خودشان فرمودند. فقط فرمایشات ایشان خورد خورد در قرون و اعصار کم کم برای متفکرین جا باز میکند که امام(علیه السلام) در آن روز چه گفتند!
شاگرد: این ارواح خمسهای که در مورد امام فرمودید و این چهار تا روحی که در مورد مؤمنین هم هست، این یک شخصیت است که شاید چهار مرتبه باشد؛ آیا چهار تا روح است یا یک روح داریم که دارای مراتب است؟ در مورد امام هم مثلاً اینگونه است که پنج تا روح مستقل دارد یا یک روح با پنج مرتبه است؟ منظور چیست؟
استاد: این بحث علمی خوبی است که شاید جلوتر بحث شد. این فرمایش شما با مثال روشنتر میشود. میفرمایند پنج تا روح دارد، مگر او چند نفر است؟ یکی است؛ یک روح است که مراتبی دارد؛ مثل اینکه برای ما هم عقل و نفس و روح را میگویند که اینها همه یکی است.
همین ما که میگوییم یک نفس و روح است، سؤالی خیلی سادهای که مطرح است، این است که روحی که درک میکند در ما چند تاست؟ خب یکی است که مراتب و شؤوناتی دارد. شما بین مراتب و شؤونات مقداری فرق بگذارید؛ آیا روحی که درک میکند قوه باصره دارد یا ندارد؟ قوه باصره دارد؛ همه ما به علم حضوری میفهمیم. قوه سامعه هم دارد یا ندارد؟ دارد. کدام بالاتر است و کدام پایینتر است؟ کدام در طول هم است؟ هیچ کدام. دو تا شأن نفس است در عرض هم؛ یعنی نفس همانطوری که شؤونات طولیه دارد شؤونات عرضیه هم دارد. اینها برای ما قابل درک است.
خب حالا قوه باصره و قوه سامعه در نفسی که شما میگویید یک وجود است، تمایز این دو تا قوه به چیست؟ در حالی که یک روح است. اگر بگویید قوه باصره عین قوه سامعه است، میبینید که اصلاً عقل و ارتکاز موافقت نمیکند. اگر بگویید که دو تاست، میگوییم روح که یکی است. مدرِک یکی است و روح هم یکی است. چهکار میکنید؟
اگر بگویید که ما در اینجا دو شأن داریم؛ واقعاً دو شأن داریم، نه اینکه خیال باشد؛ خب چرا همین را در روح نمیگویید؟ وقتی حضرت میفرماید: پنج تا روح داریم، واقعاً پنج تا روح داریم و منافاتی ندارد با آنچه که شما میفرمایید که یک شخص بیشتر نیست. یعنی عوالم که جور و واجور هستند، حتی میتوانند از هم محجوب باشند و غیر محجوب هم میتوانند باشند. پس این استدلال با این ملازمه ندارد که پس پنج تا واقعا پنج تا نیست. چون روح یکی است، پس قوه باصره و سامعه دو قوه نیست! نه، چرا؟ دو قوه است ولو هر دو، دو قوه یک روح است.
امام معصوم واقعاً عوالمی در وجودشان است ولو همه عوالم، شؤونات یک مقام نورانیت آنها است. منافاتی ندارد. واقعاً عوالم هستند، نه اینکه اینها سلب بشود.
شاگرد: پس اینکه در روایت میفرماید که روح القدس از امامی به امام بعدی منتقل میشود به چه معنا است؟
استاد: مقام نورانیت اصلاً انتقال ندارد و اصلاً تعدد ندارد. در روایات است که مقام نورانی ائمه(علیهم السلام) تعدد ندارد و چهارده معصوم در آن جا همه یکی هستند و اصلاً ظهور چهارده نور برای عوالم بعدی است.
شاگرد: اینکه به امام بعدی منتقل میشود، به چه معنا است؟
استاد: آن مربوط به مقام امامت است که ربط بین عالم ظاهر و باطن است. اما مقام نورانیت هم محیط به ظاهر و هم محیط به باطن است.
شاگرد: مقام نورانیت نه، اما روح القدس که فرمودند یکی از ارواح امام است، منتقل میشود. خب اگر یک شأنی از وجود امام باشد و شأنی از روح امام باشد، یعنی چه که منتقل میشود؟
استاد: انتقال را وقتی نسبت به مزاج میسنجید میگویید انتقال! یک مزاجی بود که حامل روح القدس بود، آنکه از این دار مُلک به عالم ملکوت رفت، مزاج بعدی -که باطناً آن مقام نورانیت با این روح القدس مرتبط بود- میشود حامل روح القدس. وقتی او حامل روح القدس میشود، شما میگویید که روح القدس به او منتقل شد. و الا اگر این روح القدس را یک امر جسمانی بگیرید و بگویید که الان در جیب آن امام بود، بعد رفت در جیب این امام! خب ما عبارت را بد معنا میکنیم و الا انتقال یعنی تا حالا حاملِ روح او بود، الآن که امام قبل شهید شده یا رحلت کرده، امام بعد حامل روح است.
شاگرد: یعنی چه؟ یعنی تا دیروز که امام قبلی زنده بود این امام حامل روح القدس نبود؟ یعنی روح پنجم را نداشت؟
شاگرد2: با این مزاجش نه.
شاگرد: یعنی به تعبیری بگوییم که این قوه روحی یا مرتبه ای از روح را نداشت؟
استاد: نداشت، الآن روح القدسی که مقام امامت است را نداشت. اما منافاتی ندارد جایی دیگر از مقامات خودش را خبر میدهند و میگویند همان وقتی که این مقام روح القدس را نداشت، یک چیزی داشت که پدرجدّ روح القدس بود که همان مقام نورانیت است، همان که برای حضرت صدیقه عرض کردم؛ بر حضرت صدیقه وحی نازل نمیشود، بلکه بر پدر ایشان نازل میشود؛ اما از جانب خودشان از دو سماع خبر میدهند: یکی «قال الله عز و جل» بود و دیگری هم «قال الامین جبرائیل» برای پدرم! نمیگویند که «قال لجبرائیل»، ولی من نفهمیدم و بعدش «قال أبی»! اگر تأویل کنیم حرفی نیست، ولی روی فرض اینکه بخواهیم ظاهر را بگیریم، به این صورت میشود.
شاگرد: مؤید فرمایش شما «روح من امره» است، در روایات دیگر است که «روح من امره» و روح القدس از یکی از شؤونات اهل بیت خلق شده است.
شاگرد2: جمع بین اینها چطور میشود؟ آن وجود نوری اهل بیت که قبل از این عالم بوده آیا این همان روح القدس است یا فرق دارد با روح القدس؟ آیا آن وجود نوری غیر از روح امام است یا همان روح امام است و در آنجا از قبل بوده؟ اگر مرتبهای از روح امام باشد، پس باید ارواح ستّه باشد و خمسه نباشد، غیر از روح القدس و بقیه، یک روح نوری هم باید باشد!
استاد: اساساً طبیعت و حقیقت روح، خودش شأنی از شؤونات وجود است. و مقام نورانیت معصومین مقام وساطت تمام حقائق است که یکی از آنها روح است. این را در بیانات دیگرشان دارند که سلمان و ابوذر ـ اینها شوخی نیست در بحار آمده است ـ ابوذر از سلمان میپرسد که من شنیدم که اگر ما امیرالمؤمنین را به مقام نورانیت نشناسیم، بقیه اش هیچ چیزی نیست! تعبیر را یادم نیست.1 در جلد بیست و ششم بحارالانوار، صفحه اول است. بعد میدانست که سلمان مقامی دارد به سلمان عرض کرد که بیا باهم به محضر امیرالمؤمنین برویم. آنجا حضرت چیزهایی میگویند که خیلی سنگین است و به این زودیها نمیشود از آن گذشت و بگوییم روح است. چرا حضرت برای روح دارند که «خَلْقٌ أَعْظَمُ مِنْ جَبْرَئِيل»2، ﴿تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ﴾ که اعظم از جبرئیل است. آن روح بر امام نازل میشود. امام کیست که این روح در ملکوت بر او نازل میشود؟ تا آن باطنِ مقام نورانیت را نداشته باشد نمیتواند در عالم مُلک و ظهور، حاملیت آن را پیدا کند. بلکه باطن و ظاهر به هم مربوط هستند. اما اگر آن مقام باطن را در نظر بگیرید، تعدد بردار نیست. آن شأنی از شؤونات روح امام نیست. همه اینها شعاعی از او هستند. هر چه که حسابش کنید شأنی از شؤونات او هستند.
وقتی این را در یک نظام فکری دستهبندی کنید، هر چیزی را در جای خودش بگذارید، دچار تهافت نمیشوید. هر کدام جای خودش، حساب خودش و برنامۀ خودش را دارد. الآن امام حی با امامی که هنوز به مقام امامت نرسیدند، فرق دارند. چرا؟ چون مقامی است که نسبت به توافقی که عوالم با همدیگر دارند، در این توافق این امام حی است که آن مصدریت را دارد. آن امام بعدی که هنوز به مقام امامت نرسیده است آن را ندارد. اما همان امامی که به مقام امامت نرسیده، اصل جوهره روحش که مال کجاست؟ مال مقام نورانیتی است که تعددبردار نیست، آن در طول همان مقام امامی است که امام حی این را دارد. خب اگر این را انسان بفهمد دیگر آرام است.
شاگرد: از این نازل شدن روح القدس بر امام و از این انتقال احساس میشود که یعنی این یک وجودی غیر از وجود امام است و یک موجودی غیر از وجود امام است.
استاد: بله همینطور است، درست هم است.
شاگرد: این با آنچه که میگویند ارواح امام پنج تاست که یکی از آنها روح القدس است، جور در نمیآید! چون اگر روح امام است پس یعنی شأنی از امام است یا وجودی از امام است، این از خود امام است؛ ولی وقتی میگوییم نازل میشود و منتقل میشود یعنی یک موجود دیگری است. پس چگونه است که آیا یک موجود است؟ آیا با امام یکی است یا دو تاست؟
شاگرد3: بحث اصلی ما در تحریف قرآن بود، قبلاً از این مباحث بحث شده بود.
استاد: بله، داشتیم مثالهایی میزدیم. این مثالها بحث را جلو میبرد. من جلوتر عرض کردم، اینهایی که شما میگویید، بعضی از مقدماتش را خلاصه عرض میکنم. ما وقتی میگوییم مقام نورانیت امام، مثلاً کل زندگی و حیات دنیوی امیرالمؤمنین یک شعاعی از آن است. اینجور نیست که زندگی دنیوی امیرالمؤمنین را بیاورید و بگویید مقام نورانیت امیر المومنین به آنجا آمده است. خورشید چگونه شعاع دارد؟ کل زندگی اول تا آخر امیرالمؤمنین با همه تشکیلاتش شعاعی از آن مقام است. انبیای دیگر هم شعاعی از آن هستند. لذا روح القدس هم خودش وجودی ملکوتی دارد، که شعاعی از آن است. واقعاً روح القدس به عنوان وجود دیگری بر امام نازل میشود و هر دو مقام مُلکی امام و ملکوتی روح القدس، و نزول آن درست است. اما منافاتی ندارد که هر دو شعاعی از یک مقام بالاتر که امام آن را دارد باشند.
همینهایی که الآن خدمت شما عرض کردم، جلوتر صحبتش شده است. اگر به این صورت نظم بدهید، آنگاه میبینید که از آن مقام نورانیت مقصودی داریم که عین همینی است که ارتکاز شماست، و دقیقاً درست است؛ یعنی جبرئیل واقعاً وجودی دارد منعزل از وجود پیامبری که بر او نازل میشود و روح القدس وجودی دارد منعزل از آن امامی که شما میخواهید بگویید بر او نازل میشود. اما باز منافاتی ندارد که همه این وجودات ارضیه، همانطور که شما میگویید، مستقل باشد. درست هم میگویید. مثال قوه سامعه و باصره را برای همین زدم؛ واقعاً قوه باصره غیر از قوه سامعه است. اگر قاطی کنید و بگویید: حالا که روح یکی است پس ما نه سامعهای داریم نه باصره! اشتباه میکنیم. چون واقعاً باصره است که سامعه را کمک میکند. صوت که میآید، چشم برمیگردد. الآن سامعه به چشم کمک کرد؛ اول شنیدم و چشمم به آن طرف برگشت و دیدم! آیا میتوانیم بگوییم که سامعه کمکِ باصره نمیکند؟! میکند. دو قوه هستند که با هم مرتبط هستند. اینها را نمیشود انکار کرد.
لذا در عوالم مختلف، وجود مُلکی و ملکوتی امام با وجود ملکوتی جبرئیل فرق دارد. ولی آنچه را هم که دیگران در جمعبندی روایات گفتهاند -که حرف درستی هم است- که از باطن است که مَلک نزول داده میشود و میآید، آن هم جای خودش است. مقصود این است؛ یعنی باید عوالم هر کدام را سر جای خودش بشناسیم. همین روایتی که قبلاً گفته بودم، دوباره اشاره میکنم: آن روایت این بود: حضرت فرمودند عالِم مدینه اینجوری است؛ امام سجاد(سلام الله علیه) فرمودند: همین چند لحظهای که من پیش تو نشستهام و داشتم با تو حرف میزدم چهارده هزار یا چهارده تا عالَم را طی کرده و «لَمْ يَتَحَرَّكْ مِنْ مَكَانِه»3. امام دارند میگویند که عالم مدینه اینجوری است؛ بدون اینکه تکان بخورد چهارده عالم را سیر کرده است. آیا میشود بدون اینکه در وجود او آن عوالم باشند سیر بکند؟! سیری است که سیر احاطی است و باطنش یک چیزی است که میتواند بدون اینکه تکان بخورد چهارده عالم را طی کند. در برخی از روایات «أربعة عشر الف عالما» دارد. در برخی از روایات هم «إثنی عشر عالم» دارد. یکی هم «أربعة عشر عالما» دارد که اگر «الف» آن هم بیافتد برای بحث ما فرقی نمیکند.
اما روز چهارشنبه داشتیم مثالهایی را میزدیم تا درک بکنیم. چهارشنبه به دست مثال زدیم. در همین وادی مثال دیگری هست. این مثال کلیدی است؛ خود من هر وقت یادم میآید تعجب میکنم از اینکه در فضاهای علمی میتوان چقدر از این مثال چقدر استفاده کرد! در دهها مورد میشود میتوان از این مثال استفاده کرد، به شرطی که آدم یادش باشد و آن را در جای خودش بکار ببرد. تا حالا هم در کتابی یا جایی برخورد نکردم که این مثال را زده باشند، شما اگر برخورد کردهاید حتماً بفرمایید. چون از بس این مثال برای من زیباست میخواهم اگر دیگران گفتهاند مستند باشد و بگوییم که در السنهی علما آمده است.
علی أی حال این مثال را باز میکنم: یک میز را در جلوی شما گذاشتهاند، این دو دستتان را روی میز میگذارید. حالات خودتان و تصمیمگیری خودتان را با این دو تا دستی که روی میز گذاشتید، در نظر بگیرید. یک دفعه این است که دست چپ را شل میگذارید در اینجا، دست راست را میآورید و دَه سانت دست چپ را آن طرف میبرید، این یک. یکی هم در مقابلش است که دست راست را شل میگیرید و دست چپ را میآورید و دست راست را دَه سانت آن طرف میبرید. این دو تا فرض خیلی واضح است؛ یک دست را رها کردید و با آن دست، این دست را به آن طرف بردید. یک وقتی هم نه، دو تا کف دست را روی هم قرار میدهید و شروع میکنید به زور زدن تا ببینید که زور کدام دست بیشتر است! این مثال خیلی عرفی است و همه بچهها هم میتوانند انجام بدهند.
شما یک نفر هستید یا دو نفر؟ یک نفر هستید. دو تا تصمیم دارید یا یک تصمیم؟ نمیتوانید بگویید دو تصمیم متضاد دارم. خب حالا این دو تا دست برای شماست یا نیست؟! دست راست که میخواهد زور بزند، آیا میخواهد دست چپ را به عقب براند یا نه؟ میخواهد به عقب براند. دست چپ که زور میزند، آیا میخواهد دست راست را به عقب براند یا نه؟ بله. شما از آن حیثی که الآن در دست راست هستید، میخواهید دست چپ به عقب برود. همین خود شما از آن حیثی که در دست چپ هستید و فرمان میدهید، میخواهید دست راست به عقب برود. دو تایی را میگیرید، خب خلاصه تصمیم شما کدام یک از آنها است؟ شما میخواهید این برود عقب یا نرود!؟ یک روح هستید با دو تصمیم؟ این را چگونه تحلیل میکنید؟ مثالی است بسیار ساده که برای دهها مطلب کلید است.
شاگرد: خیلی از نرمشهای ورزشی همینطور است.
استاد: مثالهای عجائبی را انسان در رفتار خودش و حالات روحی خودش میتواند پیدا کند. حالا الآن سؤال ما این است که در اینجا دو تصمیم است یا یک تصمیم؟ دست راست شما دست شما است و اختیارش به دست شماست یا نه؟ از دست راستتان چه چیزی میخواهید؟ میخواهید جلو برود یا آن را جلو ببرید؟ اگر شما یک نفر هستید و این را میخواهید، پس دست چپ چه کاره است؟ دست شما نیست؟ نمیخواهد دیگری را آن طرف ببرد؟ این را چگونه تحلیل کنیم؟
تحلیلش واضح است، همه شما جواب میدهید، چون ما علم حضوری داریم. خیلی راحت میگویید: من یک تصمیم بیشتر ندارم، رأس مخروط تصمیم من، یک تصمیم است. تصمیم من این است که مثلاً هر دو با هم به همدیگر فشار بیاورند، یا تصمیم من این است که ببینم در یک شرائطی زور کدام یک از دستهای من بیشتر است. واقعاً تصمیم من یکی بیشتر نیست. ولی خلاصه سؤال این است که این دست راست شما میخواهد چکار کند؟ میخواهد دست چپ را به عقب ببرد. خودش نمیخواهد به عقب برود. معنایش این است که واقعاً آن تصمیمی که نسبت به دست راست دارید، معارض با آن تصمیم کلی شما نیست؛ بلکه از جنود و شؤون آن است. تصمیم که زور دستها را بفهمید، این تصمیم شما در شؤونات بدنی شما پخش میشود. به مناسبت هر شأن بدنی، نسبت به همان اراده طولی دارید. چون میخواستید که دستها را بسنجید، الآن اراده طولی شما در دست راستتان این است که دست چپ را هل بدهد. شما در دست چپتان میخواهید که این را هل بدهید. پس شما در دستهایتان دو تا هستید.
به عبارت دیگر همانطور که قبلاً عرض کردم همانطور که هر دستی برای شما دو عالم تشکیل میدهد، هر عالم هم حکم خودش را دارد و اصلاً منافاتی ندارد. واقعاً دست راست میخواهد که به آن طرف برود و واقعاً هم دست چپ میخواهد به آن طرف برود و این دو تا تصمیم چون در دو عالم است منافات ندارد که تصمیمگیرنده یک نفر باشد. چرا؟ چون تصمیم گیرنده در مقام یک نفر است، آن تصمیم واحد او برای اینکه بسنجد در یک مقام بالاتری است. آن تصمیمش نه در این دست است نه در آن دست. آن تصمیم برای خودش است و مقصود بالاتری هم دارد. آن مقصود بالاتر که برای آن تصمیم گرفته، هیچ منافاتی ندارد که وقتی به دو عالم میآید، در این دست و آن دست، دو حکم متضاد پیدا میکند. دو تا دستها را به جنگ هم میاندازد. چگونه من که یک نفر هستم چطور دو تا دست را به جان هم میاندازم؟
البته یکی از چیزهای خوب درباره این مثالها این است که آدم آسیبشناسی مثال بکند؛ یعنی هر چه که نقائص مثال است را بگوید، ولی آن در مرحله بعدی است. فعلاً آن چیزی که مقصود از این مثال است را استفاده کنیم. مثلاً یکی از اشکالات مهمی که خیلی از بشر در آن گیر افتادند، ثنویّت است. میگویند که شرّ و خیر نمیشود یک مبدأ داشته باشد! مثالهای واضح داریم که شما یک کار متضادی را انجام میدهید که مبدأ آن کارها یکی است. با اینکه شما یک نفر هستید و میدانید که دو تا نیستید ولی مبدأ إعمال یک کار قطعاً یک روح است، اما میبینید وقتی ظهورش در شؤونات مختلف میآید متضاد میشود. این ظهور این طرف هل میرود و دیگری به طرف دیگر. دقیقاً به نحوی است که میبینیم ضدّ همدیگر هستند. اما آن کسی که این تضاد را برقرار میکند یکی است. آن کسی که این ضدّین را، ضدّین میکند، یکی است. همان روح شماست که در یک مرتبه بالاتر و در یک تصمیم عالیتر این تضاد را برقرار میکند. «بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ»4، او مضادّه را برقرار میکند، خودش که ضد ندارد. مبدأ واحد است، متضادها متضاد هستند.
پس این مثال یکی از مثالهای خیلی خوب برای ما نحن فیه است که هر عالمی حکم خودش را دارد. مثلاً عرض کردم که هر پیامبری شعاعی از آن است، در خطبه امام کاظم(سلام الله علیه) یا نامه حضرت است…؛ اینها شوخی نیست و وقتی فکر آن را میکنید گاهی آدم گیج میشود!
شاگرد: شعاعی از کیست؟
استاد: شعاعی از آن مقام بالا و مقام وساطت فیض است. خب کفارش هم همین هستند. آن کسی که شهید کننده امام است، یعنی واسطه فیض آن امام نیست؟ خب اگر مشکل داریم، به کناری مینشینیم و میگوییم که حل نشده است! اما اگر آن مقام از نظر نظام فکری حل شده باشد، آن نظام اگر واسطه فیض است واسطه فیض خود قاتل هم هست. بگوییم نه، این دیگر نمیشود! چطور میشود که خود امام، واسطه فیض شمر ملعون باشند؟! خب در اینجا این محکمات درست نشده و چیز دیگری شده. نتوانستیم حل کنیم و تا هم حل نکنیم، می ایستیم. اما اگر کسی بگوید که من مشکلی ندارم و میتوانم جمع کنم که تمام عمر شمر، اول تا آخر تمام کفار براساس مبدأیت واحد است. نمیگوییم ثنوی است. اگر امام فقط واسطه فیض هستند، فقط برای خوبان هستند! امام با بدها چه کار دارند؟! اینجور اگر گفتیم، منظور ما این نبود که فقط امام واسطه فیض برای سلمان و اباذر و خوبان عالم باشد. و فقط مبداء رحیمیت باشند.
شاگرد: پس خدا هم باید خالق خوبها باشد!
استاد: بله، همین ثنویه که عرض میکنم، اینچنین است. اینها چیز کمی نیست که عدهای از بشر دچار شبهه میشوند. ﴿فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثا﴾5؛ ببینید آیه چه میفرمایند؟ اگر میخواهید ﴿يَفْقَهُونَ حَدِيثا﴾ باشید و از ثنویه فاصله بگیرید، چه باید بکنید؟ ﴿قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّه﴾، مبدأ یکی است. باید جمع کنید. مانعی ندارد که مقام وساطت فیض را خدا به یک مبداء داده باشد؛ برای همه آنها هست. و لذا حضرت در آن خطبه فرمودند: «بنُورِهِ عَادَاهُ الْجَاهِلُون»6؛ با نور خود خدا، دشمنانش با او دشمنی میکنند. این تعبیرات در کجا نظیرش میآید؟! «بنُورِهِ عَادَاهُ الْجَاهِلُون»؟
شاگرد:«کُلاًّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ».
استاد: « مِنْ عَطاءِ رَبِّکَ »7.
شاگرد2: مشکلی هست، شاید بخاطر هستیشناسی مثال باشد که مشکل همه این مثالها این است که هم در من و هم دو دستهایم، آن «من» غیر از این دو تا دست است. در بحث امامت همانطوری که اشکال ایشان به آن سمت میرفت بخاطر این بود که ما این آدم را داریم و میگوییم «این» که الآن یکی از طرفین نزاع است، «این» همان است.
استاد:میدانم چه میگویید، آن بحث مفصلی است. یکی از شعرهای غلط و که حتی در کلمات اساتید تکرار میشد اما اگر هزار بار هم تکرار شود این شعر غلط است. برای جامی است؛ میگوید: حق جان جهان است و جهان جمله بدن، گر جان نبود جمله جهان بیروح است!8 این شعر غلط است، معلوم است که میخواهد مثالی بزند به روح و بدن؛ اما کجا جهان جمله بدن خداست؟ خدا که بدن ندارد. فرمایش شما در همین وادی است.
الآن ما از یک مثال استفاده کردیم که مظهر یک ذو الشأن در دوئیتی که ما داریم را خوب جلو میبرد. اما شما میگویید آن ممثل ما مظهری در مقام ذات ندارد. بله، آن جای خودش است و هر کدام هم فکرهایی کردند؛ مثلاً یکی از کسانی که فکر کرده و تقریباً برای خودش ناب است و من در جایی ندیدم، شبستری است؛ میگوید: برای ظهور، مجلا میخواهد. خب مجلا در اینجا [شعر جامی] بدن است و بدن یک چیزی است که میگوییم ظهور کرده است. شبستری میخواهد مجلا درست کند. وقتی که قرار شد بدن [ممثل] نباشد، [چون درباره ی] خالق است. مجلا را چگونه میگوید؟ میگوید: بهترین آیینهای که بهترین مجلا برای ظهورات کمالات وجودی بود، عدم است!9
شاگرد: نفهمیدیم!
استاد: میگوید: عدم چون مرآت صافی بنمود…10؛ میگوید هیچ آیینهای صافتر از عدم نبود. شعرش را باید ببینید؛ یک ذوق خاصی را به خرج داده است. منظور من این است که چون فضای بحث سنگین است هر کدام از متفکرین یک نوآوریهایی و یک لطایفی را به خرج دادهاند. بهترینش هم در روایات و آیات است که ما باید جمعآوری کنیم و بفهمیم.
ولی «علی أی حال» آن حرف دیگری است. ما فعلاً مثال را برای چه میزنیم؟ مقصود ما از مثال این است که استبعاد رفع بشود؛ از چه چیزی؟ از اینکه میشود کسی در طول عوالمی باشد و در آن عوالم هم ظهور کند و نسبت به هر عالمی حکم آن عالم را داشته باشد. نفس یک جا ظهور کرده و میگویید من تصمیم گرفتم زور دستم را بسنجم، آن تصمیم نه در این دست است و نه در این دست! در پا هم نیست. آن تصمیم مال روح است. حالا آن تصمیم باز میشود: یک تصمیم در دست راست شما میشود و یک تصمیم در دست چپ شما میشود. این دو تا تصمیم شما در دو دستتان، دو تصمیم متضاد است و مال دو عالم است و حکم خودش را دارد. اگر این تضاد و حکم خودش نباشد، اصلاً مقصود شما انجام نمیشود. حتماً باید این دو عالم، با دو حکم متضاد و با دو تصمیم متضاد بشود تا بتوانید اینها را به هم فشار بدهید. از این کار به این سادگی که دستها را به هم فشار میدهید، میبینید که چه دقائق و ظرائفی بیرون میآید! این از باب عدم استبعاد است.
شاگرد: مثال عقل و شهوت هم میشود؛ عقل یک چیز را میگوید و شهوت چیز دیگری را میگوید.
استاد: بله. این هم یک مثال بود. باز مثالهای خوبی برای رفع استبعاد هست. این دو تا مثالی که من عرض کردم یک حدّی در خود عوالم محجوب بودند؛ یعنی این دو تا دست را که به هم فشار میدهیم اگر در فضای خود دست بروید، این دست از آن دست محجوب است. روح شما از هیچ کدام محجوب نیست، تصمیم شما محجوب نیست؛ اما خود این دو تا عالم از هم محجوب هستند. همان چیزی است که در جلسه قبل اول فرمودید خبر ندارد و بعد گفتید که دارد. یعنی نسبت به دو مقام بود؛ در خود این عالم واقعاً محجوب است.
اما میخواهیم مثالهایی بزنیم که واقعاً دو عالم است و محجوب هم نیستند: الآن که خدای متعال ما را آفریده، در روایات هم آمده که روح ما، جسم ما، عوالم دیگری که داریم، همزادی که در روایات دارد، همه محجوب هستند. در روایات دارد که هر کسی یک همزاد دارد، ولی چرا ما از او خبر نداریم؟ چون محجوب هستیم. مثل اینکه این دست ما از آن دست خبر ندارد. اگر به دست راست بگویید که یک دست چپی هم وجود دارد، میگوید: من که او نیستم! به این معنا ما محجوب هستیم.
اما آیا عوالمی هست که بتوانیم تصور کنیم که محجوب نباشند؟ بله. مثالهای خوبی هم دارد. یک مثال دارد که تا یک حدی همه میتوانند تجربه کنند ـ کوچک و بزرگ ـ.، مثالهای دیگری هم دارد که کسانی که از قوه روحی بالاتر و از قوه خاص عقلانی برخوردار هستند زود میفهمند. یکی از مثالهایی که در ذهن من است و غالباً میگویم میتوان آن را به بچهها هم گفت، این است که حالتی در روح ما هست، دو شأنی برای روح ما پدید میآید در دو لایه روح که امروزه میگوییم: ناخودآگاه، یا نیمهآگاه، یا خودآگاه. همه هم محسوسشان است و تجربه کردهاند و میبینند. مثلاً بچه بزرگی میخواهد به خانه کسی مثلاً برادرش برود. میبینید که قبلاً در ذهنش تصویری از خانه بوده که تصمیم میگیرد به همانجا برود. همین که از خانه بیرون میآید به فکر فرو میرود. مثلاً یک چیزی دیده بوده یا برنامهای دیده بود، یک دفعه بعد از پنج دقیقه میبیند که جلوی درب خانه برادرش است. این برای همه پیش میآید. به کوچه میرود و فکر خودش را هم میکند ولی راه خودش را هم میرود. سؤال این است که آیا او توجه دارد که کوچهها را اشتباه نرود یا نه؟ اگر توجه ندارد پس چرا درست میرود؟ اگر توجه دارد پس چرا فکر میکند و بین راه هر چه بوده را ندیده است؟
ما میگوییم: الآن در وجود این شخص دو تا عالَم موجود است؛ یکی تصمیم این است که میخواهم به منزل برادرم بروم. خانهاش را بلد هستم و به پا و دستم هم دستور میدهم و کوچهها را اشتباه نمیکنم و راست به درب خانه برادرم میروم. «لا یشغله شأنٌ عن شأن»؛ برای خودش یک عالَمی است و واقعاً یک فضای روحی است. تصمیم گرفته و طبق آن هم انجام میدهد. یک فضا هم این است که دارد فکر میکند که مثلاً آن برنامه فلان چه بود و به آن فکرها هم هیچ صدمهای نخورده است. همه آنها را هم سر رسانده است.
شاگرد: مثل نماز که میخوانیم ولی فکر ما در جای دیگر است.
شاگرد2: آنهایی که حافظ قرآن هستند، گاهی ده صفحه میخوانند و در فکر خودشان هستند.
استاد: خیلی نظیر دارد. وقتی این مثالها زده میشود میبینیم که پس خدای متعال برای ما هم این را گذاشته است. عوالمی که هستند و کار انجام میدهند؛ «لا یشغله شأن عن شأن» و ابائی هم با همدیگر ندارند. فقط این عوالم خودآگاه و ناخودآگاه برای عموم مردم «یشغله شأن عن شأن» هست؛ یعنی میگوید که من غافل شدم؛ یعنی نمیتواند مطلب را خوب درک کند. همان بچه میگوید که من غافل شدم و رفتم به فکر تا رسیدم. ببینید او میگوید غافل شدم، یعنی میگوید: «شغلنی». اما اگر از او سؤال کنید که اگر غافل شدی، پس چرا به درب خانه برادرت رسیدی؟ فکر که میکند، میگوید راست میگویی، در عین حال که غافل شدم غافل نشدم! یعنی اول میگوید که من یک عالَم هستم و غافل شدم، چون من یک عالَم هستم غافل شدم؛ خودش را تک عالمی میبیند؛ لذا میگوید غافل شدم. اما اگر به او تذکر بدهید و بگویید که تو تک عالمی نیستی، دو عالمی هستی، پس چرا به درب خانه برادرت رسیدی؟ وقتی که فکر میکند میبیند که نمیتواند به خودش بقبولاند که من دو عالم هستم؛ اما عملاً میبیند که دو تا فضا را مراقبت کردم، یعنی هم راه را رفتم و اشتباه نرفتم و هم فکرهایم را کردم.
شاگرد: پس کسی که میخوابد و میگوید میخواهم فلان ساعت بیدار شوم، آنهایی که قدرت دارند در همان لحظه بیدار میشوند، عین همین است. با اینکه خواب هستند ولی همان لحظه میتواند بیدار شود.
استاد: یعنی یک شأنش خواب است و شأن دیگرش خواب نیست. هر چه که جلو بروید، مثالهای خوبی پیدا میشود. اول باید بگردید مثالهایی را از این طرف و آن طرف پیدا کنید، بعد میبیند به قدری زیاد شد که… .
شاگرد: اینکه گفتید که عوالمش از هم محجوب نیستند، تمام نبود. چون گویا دو عالم از هم محجوب بودند و یک عالم محیط داشتند.
استاد: نه، برای غیر محجوب میخواهم مثال بعدی را بگویم. اینجا هم باز همه کمکم دو عالم را میفهمند، ولی محجوب است و نوع افراد هم میتوانند تجربه کنند. مثال دیگری هم هست که برای بعضی اصلاً قابل تصور نیست و شاید برای من هم اینگونه باشد. نمیتوانم آن را تصور کنم اما خب این اندازه میفهمیم که مقصود چیست. مثالش خیلی ساده است اما برای محجوب نبودن خیلی جالب است.
کسی است مدیر یا معلم مدرسه است اما به شدت عاطفی و به قول امروزی رابطهمدار است؛ کسی هست که خویش و قوم اوست یا پسر اوست، دست خودش نیست، اگر او را بکشند هم نمیتواند به این پسر نمره ندهد. به او نمره میدهد. میگوید: بچۀ من رفوزه بشود؟! محال است! خب این را هم من نمیتوانم تصور بکنم! خب این را کنار بگذارید و به فضایی بروید و معلمی را فرض کنید که به تمام معنا ضابطهمدار است. مهربان است و عطوفتش حتی از دیگر معلمان هم خیلی بیشتر است، اما تمام وجودش ضابطهمدار است. ما میتوانیم این را تصور کنیم. این معلم را در نظر بگیرید؛ معلم درس ریاضی که درس سختی است و معلم هم بسیار ضابطهمدار است و پسر خودش هم شاگردش است. شما اگر این را خوب تصور کنید دو عالَمی است که از هم محجوب نیستند. یعنی وقتی میخواهد برگه پسر خودش را تصحیح کند، وقتی میخواهد در کلاس از پسر خودش بپرسد، اصلاً برای او تفاوتی ندارد که پسر من است و با دیگران هیچ فرقی ندارد. اما همین پسر وقتی در خانه است، سر سفره است، میخواهد بهترین غذا را به او بدهد، میخواهد به او محبت به بکند، چون فرزندش است. ربطی به درس ریاضی و معلمی ندارد.
خب حالا به وقتی بیایید که در کلاس است؛ مثال من در آنجاست: آنچنان دارد برگه پسرش را صحیح میکند که میبیند زیر صفر رفت. حالا هم وقت رفوزه شدن است. اشکهای بچه شروع به ریختن میکند. میگوید: تو پدر من نیستی؟! در دل تو رحم نیست؟! رحم هست یا نیست؟ رحم هست؛ نمیتواند بگوید رحم نیست. اما میگوید: اینجا رحم عالم خودش را دارد، نمره و درست نوشتن و ننوشتن و رفوزه شدن هم عالم خودش را دارد. میگویند: پسر شما یک عمر بدبخت میشود! میگوید: چهکار کنم؟ به پسر خودت محبت نداری؟! میگوید: دارم. میگویند: پس چرا به او نمره نمیدهی؟ میگوید: نمیشود.
این دو تا عالم یعنی عالم معلم بودن و نمره دادنِ به پسرش و عالم پدر بودن و محبت داشتن و اینکه اصلاً سر سوزنی نمیخواهد بچهاش بدبخت بشود و تا آخر عمر رفوزه باشد؛ اینها برای خودِ این معلم محجوب نیستند و هر دو فضا را حس میکند. نه اینکه بگوید که من الآن غافل شدم. وقتی که میخواهم ضابطهمدار باشم، فرزند بودن او را فراموش کنم! نه، فراموش نکردم، اما چون عاقل هستم دو تا عالم است که هر دوی آنها نزد من حاضر هستند، بدون اینکه ذرهای این دو عالم از هم محجوب باشند، فراموش نکردم و غافل هم نشدم؛ اما هر کدام حکم خودش را دارد.
این مثال یکی از مثالهای زیباست؛ برای اینکه دو عالم است و هر کدام هم حکم خودش را دارد. بدون اینکه دو تا عالم از همدیگر محجوب باشند. غفلت و اینها نیست. ممکن است همان لحظه بچه بگوید پدرم حاضر است که اشک تمساح هم بریزد؛ یعنی پدر ضابطه مدار همان لحظهای که میخواهد نمره بچه اش را بدهد که تا آخر عمر از رشته تحصیلی محروم شود، گریه هم بکند. میگویند: نمره میدهی و گریه هم میکنی؟! اینکه دست خودت است؟! میگوید: نه! من نباید در اینجا نمره بدهم، گریه هم میکنم بهخاطر عطوفت و پدری و اینکه میبینم کارت خراب شد، اما نمره هم نمیدهم. برای کسانی که ضابطهمدار نباشند، قابل تصور نیست؛ اما کسانی که ضابطهمداری را تجربه کرده باشند کاملاً برای آنها محسوس است.
شاگرد: مادری که بچهاش را میزند و خودش هم گریه میکند.
استاد: بله.
شاگرد: در تاریخ از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) داریم که حین اجرای حدود منقلب هم میشدند.
استاد: بله، انسان باید از لطف مثال استفاده کند.
پس ببیند میشود در وجود یک امام عوالمی موجود باشد که هر کدام هم حکم خودش را داشته باشد و محجوب هم نباشد؛ یعنی الآن امام حی از امام راحل محجوب نیستند. یا حتی از آن امامی که هنوز به مقام امامت نرسیدهاند محجوب نیستند اما حکم خودش را هم دارند. میگویند: برادر من امام من است، همینطور هم است. او امام من است، ولی منافاتی هم ندارد که همه ضوابط سر جای خودش باشد؛ عوالمی باطنی است؛ بدون اینکه آن عوالم محجوب باشند. و همه حرف شیعه در مقامات امام این است که معصومین عوالم باطنیشان حجاب بردار نیست. اگر هم در حجاب میآیند به این معناست که یعنی حکم هر عالمی را اجرا میکنند. حجاب معصوم یعنی این؛ یعنی اگر میآیند در دار دنیا، علم غیبی ندارند که بیایند هر بدیای که برایشان پیش آمده را جلوگیری کنند. نه، طبق روال دنیا پیش میروند.
پس حجاب به معنای نزول و ظهور در یک عالم است، نه اینکه حجاب به معنای غفلت باشد و هیچ چیزی ندانند و نفهمند که چه شد! برای آنها محجوبیت نیست، در عین حالی که ظهور و نزول در عوالم مختلفه هست.
شاگرد: یعنی مثل همان معلمی میشود که در عین حالی که پدر است ولی درعینحال نمره را کم میدهد.
استاد: احسنت، چرا؟ چون دو فضا است؛ او میبیند که فضای ضابطه و نمره و … یک چیز است و آن هم فضای دیگری است و منافاتی با همدیگر ندارد؛ لذا من عرض میکردم که عوالم مستقلی هستند. عوالم مستقل است و هر کدام حکم خاص خودش را دارد ولی محجوب هم نیست.
شاگرد: یعنی میشود با اینکه ما دوست داریم درس تعطیل نشود، بگوییم وقت تمام است؟!
استاد: بله، مثال بسیار خوبی است.
شاگرد: در فضای علم، در این عالَم این پنجره بسته است، در این عالم این پنجره باز است. در فضای علم امام میتواند بگوید من نمیبینم؟
استاد: بله در آن اتاق میگوید من نمیبینم، در آن اتاق هم میبینم.
شاگرد: در آن اتاق نمیبینند، درحالیکه محجوب هم نیستند، هر دو پنجره در مقابل ایشان هست.
استاد: اما دارند حکم آن عالم را میگویند. آیا معلم میتواند بگوید که من رحمی در دلم نیست؟ میگوید رحم بهمعنای رابطه مداری و اینکه ارفاق کنم نیست. در این فضا رحم است و در آن فضا رحم نیست. اگر رحم کنم که باید بگوییم تمام شد. نکته این است که حکم آن عالم را به همان نحوی که هست اجرا میکنند.
شاگرد: فرض کنید که من میخواهم پیش امام بروم و غیبت کنم و عیب کسی را جلوی امام بگویم، این غیبت هست یا نیست؟
استاد: غیبت است و حضرت هم وظیفه شرعی دارند و خدا به ایشان امر میکند… .
شاگرد: آن که از امام غائب نیست.
استاد: سؤال واضح من این است که یعنی حضرت رفتند در پستو دیدند که آن کار را میکرده؟ میتوانستند بروند یا نه؟
شاگرد: با کدام عالم با امام برخورد کنم؟ یک بار بگویم: «أشهد أنک تشهد مقامی»، از یک جهت میگویم نه، غیبت صدق میشود! کدام است؟
استاد: هیچ منافاتی ندارد، در هر عالمی همان احکام عالم خودش را دارد.
شاگرد: من که میخواهم با امام برخورد کنم براساس کدام عالم برخورد کنم؟
استاد: «لکل عالَمٍ حکمه»؛ شما میخواهید بگویید که من آمدم به زیارت شما که با آن مقام شما تماس بگیرم، لذا میگویم: «تشهد مقامی». آمدم اینجا که غیبت کنم که گوش مُلکی امام حرف مرا بشنود، گوش امام نشنیده و چشمش هم ندیده است.
شاگرد: میخواهم با آن مقام نورانیت غیبت کنم.
استاد: آنجا فرض ندارد. آنجا قبل از اینکه شما از خانهتان بیاید، حضرت میدانند که میخواهید بیایید غیبت کنید و میدانند که نمیگذارند غیبت کنید.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
کلمات کلیدی:
روح القدس، عالم ارواح، ارواح خمسه، ارواح اربعه، مقام نورانیت، وساطت فیض، ثنویت، شئونات امام، علم غیب، علم امام، جلوه ذات،
1 . بحار الأنوار ج 26 ص 1 ؛ «قال صلوات الله عليه : ما جاء بكما؟ قالا جئناك يا أمير المؤمنين نسألك عن معرفتك بالنورانية قال صلوات الله عليه : مرحبا بكما من وليين متعاهدين لدينه لستما بمقصرين ، لعمري أن ذلك الواجب على كل مؤمن ومؤمنة ، ثم قال صلوات الله عليه : ياسلمان ويا جندب قالا : لبيك يا أمير المؤمنين ، قال 7 : إنه لا يستكمل أحد الايمان حتى يعرفني كنه معرفتي بالنورانية فاذا عرفني بهذه المعرفة فقد امتحن الله قلبه للايمان وشرح صدره للاسلام وصار عارفا مستبصرا ، ومن قصر عن معرفة ذلك فهو شاك ومرتاب ... الخ»
3 . بصائر الدرجات ج 1 ص 400 ح13
4 . نهجالبلاغه خطبه 186
5 .سوره مبارکه نساء آیه78
7 .سوره مبارکه اسراء آیه20
8 . مصرع اول این شعر از خیام و سعدالدین حموی نقل شده است. در آثار جامی چنین بیتی یافت نشد.
9 .گلشن راز شبستری، بخش 8 ؛ تمثیل در بیان ظهور خورشید حقیقت در آیینه کائنات
10 عدم آیینهٔ هستی است مطلق
کز او پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل
در او عکسی شد اندر حال حاصل
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار