بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر-بحث تعدد قراءات-سال ۹۳

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای شریف در ذیل صفحه است

تقریر جدید:

بسم الله الرحمن الرحیم

تفسیر، تحریف قرآن جلسه10 تاریخ: 03/02/1393

واجدیت ملکات معصومین علیهم السلام به حیث عوالم

شاگرد: درباره عالم امری که به یک معنا انبیاء و نفوس ائمه دارند از بدو تولد، حضرت عالی فرمودید در قالب ارهاصات نبوت التفات به آن هم دارند، پس اینها همه ملکات را واجد هستند یا واجد نیستند، آن وقت این حرکت در بستر زمان نسبت به اکتساب ملکات چیست؟

استاد: آیا حضرت مثلاً وقتی بیست ساله بودند، می‌گویید آن عالم امر در باطن کارشان است، همه آن ملکات و چیزهایی را که در وجود یک أکمل شخص است، بخصوص با آن اعمالی که انجام می‌دهد از عبادات و حالاتی که با مبدأ عالم دارد، آیا در آن سن هم این ملکات را دارند؟ این چگونه است؟ عرض کردم همان مطلبی که در جلسه قبل گفتم وقتی فضای بحث کلاس جلو می‌رود مثل جناب شیخ مفید اگر در این فضا بودند یک جوری دیگری می‌گفتند، این شوخی نیست.

مسئلۀ لازمان؛ حجاب زمان مانع درک عوالم

خود من یادم است که برای منِ طلبه اتفاق افتاده، اولین بار از دهن یک استادی این را شنیدم و اشکال کردم. برای من سؤال پیش آمد و برای من خیلی مهم بود، چون استاد در کلاس حرفی را به ما یاد داده است، آنها گفتند که مثلاً خدای متعالی مبدأیی که عالم به همه است کمال مطلق است و وجود بحت است، اینهایی که در کلاس‌ها همه شنیدید و اینها را گفتند. و علم و ذات خدای متعال عین هم است. اینها همه را در کنار هم بگذارید و ذهنیت مرا در آن زمان تصور کنید. وجود بحت مطلق و علمش هم عین ذاتش است، پس ذات و علم خدا یکی است، سؤالی که برای من مطرح شد این بود: گفتم یک ماه آینده معدوم است یا موجود است؟ هنوز نیامده است! خود یک ماه معدوم است. اگر خودش معدوم است، علم و ذات خدا وجود محض است، وجود که عدم نیست، پس چطور ذاتی که وجود مطلق است و علمش هم عین ذاتش است علم به عدم دارد؟ عدم که نمی‌تواند وجود باشد.

این فضای ذهنی طلبگی من بود که دچار اشکال بود که چطور ذاتی که محض وجود است و علمش هم عین همین وجود است، وجود می‌تواند علم به عدم باشد؟ اینکه همان عدم است. این در ذهن من بود و به محضر یکی از اساتید معروف آمدم که در کوچه بود، رفتم به کنار ایشان و پرسیدم که آینده که معدوم است، چطور مبدأیی که وجود محض است و علمش هم عین ذاتش است علم به آن عدم دارد؟

ایشان هم یک کلمه کوتاه گفتند که توضیح شروع بحث لازمانی بود. ایشان گفتند که بله، آینده در ظرف الآن معدوم است حالا معدوم است اما در ظرف خودش موجود است. جمعه آینده که می‌آید در ظرف خودش موجود است و وقتی وجود را ما مطلق فرض گرفتیم، همه وجودات را در همه زمان‌ها واجد است؛ یعنی مسئله احاطه وجود باری تعالی را بر تمام ازمنه ثابت می‌کند. این اول درک لازمانی است.

من یادم است که رفتم و روی حرف استاد فکر می‌کردم و هنگامه‌ای برای من ایجاد شده بود که ذهن انسان می‌خواهد از این محاط بودن و همراه مطلق بودن با تصرّم زمانی می‌خواهد در برود؟ تا حالا زندگی کرده و همراه با زمان بوده، گذشته که رفته، آینده هم که هنوز معدوم است، در این بین هم نفسی میکشیم. این می‌خواهد بگوید که به موطنی برویم که آنچه که هنوز نیامده در همان جا باشد! این چگونه امکان دارد؟ برای ذهن من که خیلی پایین و ضعیف بود و سخت هم بود که حرف اساتید را زود بفهمم، خیلی کار برده بود و چندین روز به شدت مبتلا بودم و خواب و خوراک نداشتم که این چگونه است؟

علی ای حال بعد که آدم فکر می‌کند می‌بیند که این حرف‌ها زده شده و در کلاس‌ها موجود است و شما اکنون چقدر این را شنیده‌اید؟ شما اگر ده سال کلاس رفتید چند بار این‌ها را شنیده‌اید؟ جورواجور شنیده‌اید و روی آن فکر کردید. آیا ببینید این‌گونه از حرف‌ها و این‌جور جواب و مطلب را اینجوری جلو بردن، شما در کتاب‌هایی که مرحوم شیخ مفید می‌خواندند به عنوان بحث‌های کلامی، چند جور ریخت این‌گونه از سؤال و جوابها را می‌بینید؟ هیچ.

من همین را می‌خواهم عرض کنم؛ یعنی بعضی وقتها بحث‌های سنگین و حقی است، ولی مبادی آن هنوز در فضای کلاس و بحث نیامده است. وقتی مبادی‌اش را شخص از کوچکی روی آن کار نکرده است، یک دفعه در فضای بحثی همه چیزی تعطیل می‌شود و ذهن قفل می‌کند، چرا؟ چون بحث سنگین است.

در این‌گونه فضایی الآن فرمایش شما را بررسی کنیم، ادعای ما این است که ـ با این فضایی که توضیح دادیم ـ وقتی می‌گوییم: باطن وجود یک امام عوالم مستقل است، امر که هیچ، اوامر است، وقتی اینگونه است، این باطن لازمانی است. وقتی لازمانی است، حالت احاطه به زمان دارد نه اینکه حالّ در قطعه‌ای از زمان باشد؛ یعنی الآن اگر حضرت بیست سالشان است بیست سال ایشان قطعاً چهل سال ایشان نیست. چهل سالگی ایشان معدوم است، چون معلوم است که باید بیست سال صبر کنیم تا چهل سالگی ایشان بیاید. اما یک چیزی در باطن این وجود بیست ساله است که محیط بر کل شصت سال زندگی است و محیط بر آن ملکاتی است که حتی بعداً در بستر زمان با عبادت کسب می‌کند. ما که نمی‌گوییم انبیاء هیچ اکتسابی ندارند، اتفاقاً یکی از بالاترین شرافت انبیاء به آن بالاترین عباداتشان است ﴿ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى‏﴾1، آنقدر عبادت می‌کنند که از ناحیه عالم غیب خطاب می‌آید که نه، این مقدار نمی‌خواهیم! خیلی عجیب است: ﴿ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى‏﴾؛ اینگونه خودت را به سختی بیاندازی در عبادت!

آنکه در بیست سالگی باطن امر است چیست؟ ملکات است. احاطه دارد به کل شصت سال زندگی که احاطه لازمانی است. نه اینکه آن بیست سال باطن باشد باطنی که حالّ در همان بیست سالگی است، این مقصود ما نیست. آن باطن طوری احاطه بر همه زندگی دارد، پس واجد آن ملکات هم هست اما ملکاتی که در ظرف خودش با عبادت می‌آید. اینجور واجد است، منافاتی ندارد که بعداً با اختیار خودش در بستر زمان، این‌ها را می‌آورد. اول و آخر خودش را محیط است، نه اینکه یک چیزی الآن است که در همان لحظه بیست سالگی بخواهند فرض کنند. اگر فرض کردیم در آن لحظه بیست سالگی، نشد و مرتّب مشکل پیش می‌آید و می‌گوییم: «کیف، کیف»!

حضرت فرمودند: به محض اینکه روح امام در شکم مادر به بدن عنصری تعلق می‌گیرد، «یسمع الصوت»2 هرکه حرف می‌زند همه جا [می‌شنوند]. آن روح وقتی نزول کرده در حجاب نبوده، برای ما که نزول شده «ثَبَتَتِ الْمَعْرِفَةُ فِي قُلُوبِهِمْ وَ نَسُوا الْمَوْقِف‏»3؛ یک ضربه فراموشی می‌آید که هیچ چیزی نیست. اما روح امام وقتی می‌آید ذره‌ای حجاب نگرفته است و عوالم در او موجود است بدون محجوبیت. ما روحمان را خدای متعال که می‌آورد مدام «حجاباً بعد حجاب» است قوس نزول برای ما حجاب است و اینجا که آمدیم محجوب هستیم خبر نداریم که از کجا آمدیم و چه خبرهایی بود و چه عوالمی بودیم!

شاگرد: این کسبی نبودن فقط برای انبیاء است، ولی در ائمه که کسبی بودن نیست.

استاد: کسب مقامات برای همه‌شان است.

شاگرد: پس آن روایت امام رضا که «بلا کسب و لا اکتساب»4 مربوط به چیست؟

استاد: برای دو مقام است؛ یعنی در وجود آنها عوالم است و هر روایت مربوط به موطن خودش است. اگر می‌گویند: «إِذَا شَاءَ أَنْ يَعْلَمَ، عُلِّم‏»5، مربوط به یک عالمشان است و درست هم است. دقیقاً این روایت درست است.

شاگرد: پس به همه عوالم نمی‌توانیم سرایت بدهیم.

استاد: بله. اگر می‌گویند معرفتی به نورانی است، این مربوط به یک جا است. اگر می‌گویند شب جمعه می‌آید، یک جاست. اگر می‌گویند صبح دوشنبه و صبح پنجشنبه می‌آید خدمت حضرت اعمال عرضه می‌شود، یک جاست. «عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَة» هم مال یکجاست. از سؤالات این است که اگر حضرت «عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَة» هستند پس چه لزومی دارد که صبح دوشنبه و صبح پنجشنبه یک بار دیگر اعمال عرضه شود؟ این مال این است که یک عالم دیگری است. اصلاً منافاتی با همدیگر ندارد.

شاگرد: انتقال امامت برای کدام امامت است که یک دفعه امام میشود؟ امام قبلی از دنیا می‌رود!

استاد: آن مقام امامت مقامی است که ﴿يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها﴾6 یک مقامی است که «ما به الربط» به آن مخروط بالا و پایین است و این هم دوئیت بردار نیست، مثل آن رأس مخروط هایی که نمی‌شود دو تا باشد.

شاگرد: یعنی قبل از فوت امام قبلی، این را ندارد.

استاد: این را به عنوان این مقام ندارد، اما مقام وحدت با همه مقام معصومین را طوری است که محیط به همین مقام هم هست؛ یعنی این مقام خودش طوری است که آن مقامی که «أَنَّ أَرْوَاحَكُمْ وَ نُورَكُمْ وَ طِينَتَكُمْ وَاحِدَةٌ»، این مقام تازه بندِ به آن است.

شاگرد: این را اگر می‌شود بین دو تا امامی که زنده بودند منطبق کنید مثل امام حسن و امام حسین(علیهما السلام).

استاد: ببینید الآن امام باقر با امام صادق(علیهما السلام) که در زمان پدرشان بودند و هنوز امام نشده بودند، این چگونه است؟ ما عرض می‌کنیم که وقتی امام صادق قبل از اینکه امام شوند، اصل نور وجودشان و آن موطنی که موطن بدوِ ظهور امر حضرت است در بالاترین مقام و آن رأس مخروط وجودشان طوری است که احاطه دارد به همین مقام نقطه بین مخروطین. اما الآن واجدیت آن مقام خاص برای ایشان با این بدن عنصری نیست، چرا؟ چون آن مقام دوبردار نیست کما اینکه آن مقام اشتراک دوبرداری نیست، ولی آن را دارند؛ یعنی اصل نورشان آن نور است، ولی این مقام دوبردار نیست. حامل این مقام یک بدن عنصری است که آن مقام را واجد است.

لذا وقتی امام حسن امام هستند، حضرت سید الشهداء تمام حالات برادر را مطلع هستند. به چه مقامیشان؟ نه اینکه مقام امامت دارند؛ بلکه با آن مقام نورانیتشان. چون آن مقام نورانیت در همه‌شان یکی است.این مطالب سال‌ها در ذهن من بود و بعد علما هم که اشاره کردند امثال حاج آقا و … موجب دلگرمی بیشتری شد. شما نگاه کنید که باید در این مطلب تأمل کنید؛ اول می‌خواهید رد کنید و خدشه کنید و توجیه کنید، ما حرفی نداریم. من عرض کردم که هر کجا دیدید که مطلب برای شما مبهم است، گام برنمی‌داریم.

عدم محجوبیت عوالم نزد وجود معصومین

اما فرض بگیریم که مبهم نیست و می‌خواهیم بنا را مقداری بر ردّ و تأویل و توجیه نگذاریم. این متن حدیث شریف کساء است که شاید شما بگویید سندش ضعیف است! ما هم حرفی نداریم و بحث ما تمام است. اگر کسی بگوید سندش ضعیف باشد، حالا ببینیم که چیست؟ می‌گوییم: ببینیم که چیست؟ متن را می‌خوانیم، به چیزهایی در این متن می‌رسیم و می‌خواهیم آن را بفهمیم. ببینید حضرت صدیقه(سلام الله علیها) چه می‌گویند؟ می‌گویند که پدرم تشریف آوردند کساء را آوردند، همه آمدند، بعد من هم رفتم اذن خواستم رفتیم زیر کساء: «فلمّا اكتملنا جميعا تحت الكساء» بعد می‌گویند که پدرم دعا کردند: «اللهمّ إنّ هؤلاء أهل بيتي»، تا به اینجا می‌رسد که لحظه‌ای که حرف پدرشان تمام می‌شود. دنبالش چیست؟ «فقال اللّه عزّ و جلّ»! سؤال من این است که حضرت صدیقه می‌گویند: «قال الله»؛ یعنی «قال أبی قال الله» یا «قال جبرئیل لأبی قال الله»؟ این چیست؟ آیا مقدَّر دارد یا نه؟ اگر بگوییم معلوم است که مقدر می‌خواهد، باز ما حرفی نداریم. اگر میگویید که نه، می‌فهمیم و مشکلی نداریم در اینکه تقدیر نیاز نباشد و به مشکل برخورد نمی‌کنیم و می‌بینیم که ذهن ما جلو می‌رود بدون اینکه با محکمات فاصله بگیریم، اگر جلو می‌رود چگونه حرف بزنیم؟

شاگرد: ناقل بوده یا سامع بوده؟ خودش شنید که خدا گفته یا نه؟

استاد: من اینگونه می‌گویم که حضرت صدیقه دو تا مقام خودشان را دارند إخبار می‌کنند: یک مقام آن وقتی است که جبرئیل می‌آید و إذن می‌گیرد و می‌گوید: «قد أوحى إليكم يقول: ﴿إِنَّما يُرِيدُ اللَّه‏﴾». این را خود حضرت صدیقه می‌فرماید که من خودم شنیدم که جبرئیل آمد و این را گفت. این یک مقام است. یک مقامی در قبل از این دارند که می‌گویند آن را هم شنیدم که «قال الله» آیا این دو تا شنیدن نیست؟ یعنی یکی «قال الله» ـ به فرض شنیدن ـ و یکی هم بعد از آمدن جبرئیل است.

عرض من این است که با یک مقامشان می‌خواهند بگویند همان جایی که می‌خواهد اصل وحی ظهور و بروز کند من حاضر بودم و با یک مقام هم زیر کساء که بودم آن وقتی بود که جبرئیل آمد با این گوشم شنیدم. پس دو مقام است. این دو مقام منافاتی با همدیگر ندارد و به عبارت دیگر که بنده عرض می‌کنم: می‌گویم با یک مقام حتی قبل از اینکه جبرئیل بیاید، آن لحظه حدوث ناسوتی جبرئیل در زمین را هم با این مقام می‌توانستم خبر بدهم. پس سه تا حرف شد. از دو مقام خودشان دارند خبر می‌دهند؛ از یک مقام نورانیت‌شان می‌گویند: «فقال الله عز و جل» که برای من مکشوف است. اگر مکشوف است، پس بیاید که چه کند؟ اینها سؤالات بعدی و ابهامات ماست! ما نباید اگر چیزی برای ما مبهم شد بگوییم پس باید چیزی را تقدیر بگیریم.

اگر بحث ما گیر کرد، به سراغ تقدیر می‌رویم! عرض من این است که باید جلو برویم ببینیم و بحث هم گیر نکرد و توانستیم تصور کنیم کسی را که عوالمی در وجودش دارد و از یک مقام نورانیتش دارد می‌گوید همانجا که خدا می‌خواست به جبرئیل وحی کند من مطلع هستم، مثل حضرت سیدالشهداء که می‌گوید هر حالی برادرم در مقام امامتش دارد ، من به آن مقام نورانیت خودم از همه‌اش خبر دارم.

اگر می‌خواهد به امام حیّ من خدای متعال چیزی را الهام کند، همان لحظه‌ای که می‌خواهد مبادی‌اش فراهم بشود تا به امام حیّ من که امام حسن مجتبی هستند چیزی بیاید من از مبدأ آن خبر دارم، مثل مادر من که هنوز وحی بر پدر من نیامده بوده، دارند می‌گویند: «فقال الله». قبل از حضور جبرئیل دارند خبر می‌دهند. حضرت صدیقه که نبی نبودند و مقام نبوت نداشتند. اگر این «قال الله» را اینجور معنا بکنیم و بفهمیم می‌گوییم که پس یک مقامی را خدا به ایشان داده که آن مقام عالَمی مستقل است و منافات ندارد با عالمی دیگر که آن هم مستقل است و نکته این است که این عوالم در وجود معصومین از همدیگر محجوب نیست. برای ما خیلی از آنها محجوب است، ولی برای آنها محجوب نیست.

مثالی برای درک شئون عوالم

مثال‌های جورواجوری می‌شود زد؛ ما الآن مثال پیدا کنیم که عوالم مستقل را بخواهیم بگوییم خیلی سخت است، چون ما خودمان فعلاً در یک عالم هستیم. در ما «لا یجتمع لغیره صفتان …» ما دو تا وصف ضد را نمی‌توانیم جمع کنیم. من محال است اگر چیزی را می‌دانم بگویم نمی‌دانم! اگر می‌دانم می‌دانم و اگر نمی‌دانم نمی‌دانم و تمام شد. اصلاً غیر این امکان ندارد، چرا؟ چون دو عالمی نیستم. اما اگر فرض بگیرید که من دو تا بدن بشوم و خودم هستم ولی دو تا بدن داشته باشم، مثل اولیای خدا که معروف است در چهل جا بودند. حالا من این قدرت را ندارم، ولی می‌شود فرض کرد. چشم خودمان را می‌بندیم و فرض می‌کنیم که دو تا بدن شدم. یک بدن در خدمت شما هستم و حرف می‌زنم و حرف شما را هم می‌شنوم. یک بدن هم در خانه‌ای بیست کیلومتر آن طرفتر در اتاق تاریکی است. من بگویم که من نمی‌دانم در این خانه در محلّه ای در بیست کیلومتری چه خبر است! آیا دروغ گفتم؟ دروغ نگفتم. من که نمی‌دانم اینجا چه خبر است، چون آنجا نشسته‌ام. از یک طرفی اینجا نشسته‌ام و خبر دارم که چه خبر است و دارم با شما حرف می‌زنم و بگویم من می‌دانم چه خبر است.

شاگرد: عرفاً دروغ می‌گویید، وقتی من یک جسد دیگر دارم و می‌دانم عرف می‌گوید دروغ است.

استاد: ببینید چون عالم واحد فرض می‌گیریم و نکته همین است. الآن من چون یک روح یعنی یک عالَم هستم، خلاصه دو تا بدنش کردم اما علم را که نتوانستم دو تا بکنم! روح را نتوانستم دو تا عالَم بکنم! با یک زحمتی دو تا عالم بدنی درست کردم و لذا درست می‌گویید که من اگر می‌دانم آنجا هستم اینجا را هم می‌دانم و تمام.

حالا یک جوری فرض بگیرید که دو تا بدن را فرض کنید که مشاعرشان از هم منعزل است. مثلاً یک روح است که دو تا دست دارد. یک بدن دارد با دو تا دست. شما می‌گویید: من هستم که دو تا دست دارم. پس اگر این دست من سوزنی به آن خورد، من فهمیدم. پس این دست من با آن دست من چون هر دو مال من است، یک دست من که سوخت و سوزنی در آن فرو رفت من فهمیدم! نمی‌توانم بگویم که من نفهمیدم. اما یک سؤال در همین جاست که باید دقت کنید! می‌گویم: این دست من سوزن خورد و سوخت، این انگشت من خبر ندارد که این دست من سوخت! آیا این حرف درست است یا غلط؟ این انگشت من خبر ندارد که این دست من سوخت! می‌گویید نه، شما دروغ می‌گویید. چرا؟ چون این انگشت تو هم حسّش مال توست و تو هم که میدانی این سوخت. پس این انگشت تو هم می‌داند که این سوخت.

شاگرد: دست شأنیت خبر داشتن را ندارد که به او بگوییم صدق است یا نه!

استاد: چرا ندارد؟ چون دست شماست و شما در اینجا حاضر هستید. شما هم در این انگشت حاضر هستید و هم در آن انگشت حاضر هستید، چرا شأنیت ندارد؟ جواب بدهید!

شاگرد: هیچ وقت نمی‌گویند دست خبر دارد یا ندارد!

استاد: چطور پس وقتی تو همین دست را سوزن می‌زنی، خبر دارد که می‌سوزد؟

شاگرد: من خبر دارم که دستم می‌سوزد، نه اینکه دستم خبر داشته باشد.

استاد: او به شما خبر می‌کند. شما هم که خبر از هر دو دارید.

شاگرد: این همان نفس است که در همان مرتبه حاضر است. پس باز هم نفس درک می‌کند، انگشت که درک نمی‌کند.

استاد: نکته این است که همین مثال را جلوتر می‌بریم. آیا انگشت شأنی از شؤون نفس است یا نیست؟

شاگرد: بله، مرتبه نازله آن است.

استاد: بله، این حرف خوب است و در حال رفتن به جلو هستیم. این انگشت این دست و آن دست شما شأنی از شؤون نفس است. این دست شما هم شأنی از شؤون نفس است. نفس هم که یکی است، پس این شؤونها باید از همدیگر خبر داشته باشند. دارند یا ندارند؟ این دست باید از آن دست خبر داشته باشد. وقتی این سوخت، آن دست هم می‌داند که این سوخت، چون هر دو شأن یک نفس هستند.

شاگرد: ذی الشأن نسبت به شؤونش آگاه است ولی اینکه بگوییم شؤون هم نسبت به همدیگر آگاه باشند مشکل است.

استاد: پس شما مشکلی ندارید که بگویید این از آن اطلاع ندارد؟ چگونه است که با اینکه یک نفس بر هر دو مشرِف است و این دو تا شأن هم شأن او هستند، هر دو که جدا نشده‌اند، چگونه است که اِبا نمی‌کنید که بگویید این خبر از آن ندارد؟ عرض من این است که الآن درست است که …

شاگرد: می‌گوییم خبر دارد. اگر خبر نداشت این دست نمی‌رفت یک پانسمانی را روی آن دست بکشد.

استاد: احسنت، خیلی بحث را خوب جلو بردید. صبر کنید، من هم همین‌ها را می‌خواهم بگویم. بعضی از مثالها مطلب را جلو می‌برد. پس این دست خبر دارد که می‌رود و آن دست را پانسمان می‌کند، چون یک روحی پشتوانه همه این‌هاست. اما چرا اول گفتید که این دست من خبر ندارد؟ حرف اوّل خودتان را تحلیل کنید. حرف الآن شما درست است.

شاگرد: اوّلی اشتباه بود.

استاد: عرض من این است که حرف اوّل شما هم درست بود! حرف اوّل شما هم از ارتکاز بود و درست بود، باید جمعش کنید. جمعش چیست؟ تحلیل من به عنوان مثال این است: می‌گویم درست است که شما یک مدرِک هستید، اما منافاتی ندارد که آن جوهره روح شما یک مقام دارد، اما حضور روح شما در این دست که شأنی از شماست، با حضور روح شما در این دست که شأن دیگر شماست دو عالم است و احکام خودش را دارد و منافاتی ندارد با وحدت روح شما نسبت به احاطه‌اش به هر دو.

این یک عالم است و یک دست است و دستگاهی دارد و می‌سوزد و شما را خبر می‌کند. آن دست شما هم برای خودش عالمی است. این عالم که آن عالم نیست. این هم احکام خودش را دارد. سوزش این که سوزش آن نیست. اما اینکه شما هم یک واحدی هستید که اینها هر دو شأن شما هستند، این هم یک عالم است. همه‌اش جای خودش است و هیچ چیزی را قیچی نکنید.

حالا آیا این دست از آن دست محجوب است یا نیست؟ دو عالم است. از حیثی محجوب است، همان که اوّل شما گفتید. یعنی وقتی این می‌سوزد، آن یکی نمی‌سوزد و آن نمی‌فهمد که او سوخت. این بما اینکه یک عالَم است؛ اما بما اینکه پشتوانه‌اش یک روحی است که آن روح هم در اینجاست هم در آنجاست بله مدیریت می‌کند و به این دست هم دستور می‌دهد که برو آن دست را پانسمان کن.

افعال معصوم به حیث نظام عوالم

حالا برگردیم به آن مثالی که می‌خواستم عرض کنم. یک امام معصوم با آن روایتی که دیروز خواندیم، می‌فرمایند که در وجود ما عوالم است. عوالمی که هر کدام حکم خودش را دارد. امام چون معرفت دارند، اینجوری نیست که بگویند چون من آن مقام بالا را دارم پس اگر در یک عالَمی طبق نظام آن عالم رفتاری از من ظهور می‌کند، پس آن مقام را ندارم. چون منِ امام بیست ساله، هنوز چهل ساله نیستم، پس آن مقام را ندارم، نه! اینها هر کدام برای خودش مواضعی و شؤوناتی از آن وجودشان است و هر شأنی حکمی برای خودش دارد و مناسب با همان است. امام هم طبق همان عالم رفتار می‌کند و تکانش هم نمی‌دهند؛ یعنی امام عالِم به «سرّ القَدَر» است. «سرّ القَدَر» یعنی یک چیزهایی را می‌بینند که یک چیزهایی است که مال اختیار من است مال تکان دادن است. کهنه و سحره و اینها یک چیزهایی می‌فهمند. ﴿ما مَسَّنِيَ السُّوءُ﴾، سوء را می‌خواهد دفع کند. امروز خواب دیدم که تصادف می‌کنم، از منزل بیرون نمی‌روم و صدقه می‌دهم. این یک شأن و علمی است. اما یک شأن و علمی است که می‌بیند اصلاً احاطه دارد بر همه صدقه دادن‌ها و بر همه خواب دیدن‌ها و همه آنها در آنجا هست.

همان چیزی که امیرالمؤمنین یک کلمه می‌فرمایند، همه اینها با همین یک کلید حل می‌شود. این ملعون ابن ملجم می‌آید، حضرت برایش شعر می‌خواند «أُرِيدُ حَبَاءَهُ وَ يُرِيدُ قَتْلِي» گفتند یا امیرالمؤمنین او را بکشید، اگر این شخص قرار است شما را شهید بکند، او را بکشید! حضرت چه فرمودند؟ دو جور جواب بود، آنچه که کلید بود این بود: «فَمَنْ يَقْتُلُنِي‏»7؛ اگر من او را بکشم پس آن کسی که می‌خواهد مرا بکشد کیست؟ چه کسی می‌خواهد مرا بکشد؟ خیلی کلید است این حرف؛ یعنی حضرت از یک مقامی از علم دارند صحبت می‌کنند که آن علمی که علی دارد اینجور نیست که حالا من او را بکشم تا او مرا نکشد! چون ریخت آن علم اینگونه نیست. اگر به دنبال آن ریخت باشید، این آیه را برای شما می‌خواند که محال است: ﴿لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ ما مَسَّنِيَ السُّوء﴾8؛ اگر آن علم غیب را داشتم که او علی را نمی‌توانست بکشد، من او را میکشتم. آن غیبی که شما انتظار دارید که وقتی علی قاتل خودش را بکشد و کشته نشود، آن را از منِ علی انتظار نداشته باشید. ما آن علم غیب را ندارم که وقتی آن را می‌دانم بروم قاتل خودم را بکشم یا برای هر کسی که می‌خواهد فردا مرا بزند، از شب قبل فلان کار را بکنم و امثال اینها.

شاگرد: این مثالی که گفتید یک ماه بعد معدوم است، از اوّل این آیه در ذهن می‌آید که ﴿ما أَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا في‏ أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها﴾9.

استاد: بله، در همین مباحثه یک آیه بود که ﴿عِنْدَنا كِتابٌ حَفيظٌ﴾، شاید حدود دو سه ماه راجع به کتاب و مطالبش و محفوظیاتش را در همین آیات بحث کردیم که این کتاب چگونه است؟ الآن شاهد خیلی خوبی است.

شاگرد: پس این آیه به این بحث هم می‌آید.

استاد: بله، همه مباحث معارف به همدیگر بَند هستند. هر بحثی را اگر ببینید، اینها به همدیگر مربوط هستند.

شاگرد: پس نمی‌توانیم بگوییم معدوم است! برای ما معدوم است. من در آنجا می‌خواستم بگویم که معدوم نیست، چون ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها﴾ در آنجا هست.

استاد: نه، دو تاست. ببینید: ﴿ما أَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا في‏ أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ في‏ كِتابٍ﴾، این صحبتهای کتاب همین بود. در کتاب یعنی خبر و اصل وقوع آن است یا نفس وجود آینده اوست؟ این سؤال را مفصل مطرح کردیم. ظاهر آیه و کسانی که این حرف‌ها را قبول ندارند می‌گویند که «فی کتاب» یعنی آنجا نوشتیم که می‌شود! اما خودش که هنوز معدوم است و نیامده است. بله، در کتاب نوشتیم که می‌شود. مثل اینکه شما فردا هنوز نیامده، خواب می‌بینید که فردا فلان واقعه می‌شود.

شاگرد: اگر کسی بگوید هست، جوابش را چگونه می‌دهید؟

استاد: این بحث‌های دیگری است که ما در کتاب بحث کردیم. کتاب‌هایی خدای متعال دارد که به ما نرسیده است که ریخت آن کتاب این است که محیط به همه زمان‌هاست؛ یعنی خود آن واقعه در آن است واقعه‌ای که در آینده می‌آید. ﴿إِلاَّ في‏ كِتابٍ﴾ نه یعنی فقط خبر به وقوع آن در کتاب است؛ بلکه خودش در آن کتاب است. این خیلی عالی است، بله. الآن اگر شما آیه را اینجور معنا کنید، فرمایش شما جواب عرض من است که می‌گویید: آینده معدوم است! معدوم است یعنی نسبت به حالا معدوم است؛ ولو در آن کتاب طوری است که محیط به آینده است.

شاگرد: معدوم در ذهن من اینجوری است که یک ماه بعد، من به آن نرسیدم، او هست. من در یک زمانی گیر هستم و باید پله پله و روزبه روز به آن یک ماه بعد برسم. من به آن نرسیدم، آن هست.

شاگرد2:آن در عالم خودش هست.

استاد: اگر می‌خواهید بگویید که آن هست.

شاگرد: یک نفر می‌گفت یک آدم فضایی اگر به کره ماه برود و برگردد، به عمر او چهل سال میگذرد اما به عمر زمینی‌ها دویست سال می‌گذرد.

استاد: نه، رفتن به کره ماه که نیست.

شاگرد: منظورم بحث زمان است.

استاد: مانعی ندارد، این حرف درست است.

شاگرد: او در یک جای بالاتری ایستاده که هم این را می‌بیند هم آن را می‌بیند.

استاد: نه، اینجور بالاتری نیست. مثالش را عرض کنم: الآن می‌گویند که نور هر ثانیه‌ای سیصد هزار کیلومتر می‌رود بعد یک سال حساب می‌کنند می‌گویند یک سال نوری. بعد می‌گویند الآن روی حساب زمان، شما می‌توانید و این کار الآن برهانی است که از یک ستاره‌ای که به فرض قابل سکونت است، هزار سال قبل در آن ستاره دو نفر دعوای‌شان شده و یکی دیگری را کشته است، نور سیصد هزار کیلومتر در ثانیه می‌رود، شما دقیقاً فاصله آن ستاره که نور است و نوری که ساطع شد از اینکه این او را کشت، این نور دارد می‌رود. اگر بروید هزار سال بعد در یک ستاره دوردستی با یک تسلکوپی آن نور را بگیرید، خیال می‌کنید که الآن دارد می‌کشد! و لذا در این بحثها می‌گویند که الآن شما در تلسکوپ‌ها ستاره‌هایی را می‌بینید، اما می‌گویند سالها پیش این ستاره از بین رفته است، ولی نورش حالا دارد به اینجا می‌رسد. خود ستاره الآن نیست. اگر شما این را بخواهید بگویید، این با بحث ما فرق دارد و قبلاً صحبت کردیم.

شاگرد: منظورم این است که یکی در یک جایی ایستاده، شما می‌گویید یک ماه بعد معدوم است یا موجود است! می‌گویم یکی در جایی ایستاده و برایش معلوم نیست و من به او نرسیده‌ام.

شاگرد2: این همان فرمایش شماست که در یک کتابی همه چیزها هست.

شاگرد: شما که فرمودید یک ماه موجود است یا معدوم است، ما همه زود گفتیم که معدوم است. می‌گویم آیا می‌شود گفت با این ﴿إِلاَّ في‏ كِتابٍ﴾، این موجود است چرا بگوییم معدوم است؟ ما به آن نرسیدیم. ما در حجاب زمان هستیم و هنوز به آن نرسیدیم. یکی هست که آن چیز برای او موجود است و او امام است که ﴿كُلَّ شَيْ‏ءٍ أَحْصَيْناهُ في‏ إِمامٍ مُبينٍ﴾.

استاد: اینکه می‌فرمایید بالا ایستاده اگر منظورتان تشبیه محسوس به معقول است بله من اول تا الآن همین را می‌خواهم بگویم. اما اگر می‌خواهید بفرمایید که این هم مثل نور است که کره ماه و نسبیت زمان و این‌هاست این‌ها فرق می‌کند. این کأنّه ایشان می‌خواهند بگویند که اصلاً اینکه ما در حجاب زمان هستیم، تصرّم زمانی یک خیال است. ما نمی‌خواهیم قیچی کنیم واقعاً عالَم مُلک تصرّم زمانی واقعیت دارد؛ یعنی وقتی در این دار هستیم آینده نیست. نه اینکه بگوییم تو خیالت می‌رسد که نیست! خیال نیست. ما می‌خواهیم دو عالم را بگوییم، نه اینکه بگوییم یک عالم است و دیگری خیال است!

اگر شما می‌خواهید بگویید که حق آن است، این‌ها خیال است، نه! من نمی‌خواهم این را عرض کنم. عوالم است و همه‌اش هم حق است و هر عالمی حکم خودش را دارد، مثل دست‌ها که مثال زدم. من نمی‌خواهم بگویم که چون این دست هست، پس آن دست خیال است. خیال نیست! واقعاً شؤوناتی برای نفس است. شأن مُلکی و شأنی که خدای متعال با آن عجائب امر خلقت، این عالم زمان را بر پا کرده است، خیال نیست. اینجور نیست که بگوییم آینده هست و ما خیال می‌کنیم که نیست! خیال نیست. آینده هست، نسبت به ـ به قول شما ـ آن کسی که بالا ایستاده است؛ یعنی عالم او عالم احاطه است. آینده نیست، در فضایی که واقعاً آن فضا خیال نیست، ولی آن فضا فضایش فضای حجاب است.

مثالهای دیگری هم هست که کمک می‌کند که إنشاءالله اگر زنده بود در جلسه بعد.

«و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین»

کلمات کلیدی:

مسئله لازمان

علم غیب امام

حدیث کسا

عدم محجوبیت عوالم نزد معصومین

شئون عوالم

نظام عوالم

1 .سوره مبارکه طه آیه2

2 . بصائر الدرجات ج 1 ص 432

3 . بحار الأنوار ج 3 ص 280

4 . همان ج 25 ص124

5 . الكافي ج 1 ص 258

6 . سوره مبارکه سبأ آیه 2

7 . بحار الأنوار ج 42 ص 194

8 .سوره مبارکه اعراف آیه188

9 .سوره مبارکه حدید آیه 22
















تقریر آقای شریف در انجمن علمی:

http://www.hoseinm.ir/forum/index.php?topic=241.0
شریف
3 اردیبهشت 1393 - 23 جمادی الثانی 1435- چهارشنبه

بسم الله الرحمن الرحیم
=-=-=
سوال
این عالم امری که به یک معنا انبیاء و ائمه دارند از بدو تولد، همه ملکات را اینها واجد هستند یا نیستند؟ و آن وقت این ملکات، در بستر زمان چگونه حل می شود؟
یعنی همه چیزهایی را که در وجود یک اکمل شخص هست، با وجود آن اعمال و عباداتی که انجام می دهند را آیا ابتدائا دارند یا خیر؟
جواب
اگر فضای بحث پیش برود، حتی اگر شیخ مفید هم در این فضا بودند، تغییر می کند.
اوایل طلبگی ، اول بار از زبان استادی مطلبی شنیدم و اشکال کردم.
آنها گفتند مثلا خدای متعال عالم به همه است، کمال مطلق است. علمش و ذاتش هم عین هم است.
سوال من این بود:
یک ماه آینده، معدوم است یا موجود است. چون نیامده، معدوم است.
خب، اگر خودش معدوم است، علم و ذات من یک وجود محض است. وجود که عدم نیست.
پس چطور یک وجود محض، علم و ذاتش هم عین هم هست و موجود است، می تواند علم باشد به عدم.
این در ذهن من بود.
محضر یکی از اساتید آمدم در کوچه و پرسیدم.
ایشان یک کلمه کوتاه گفتند توضیح شروع بحث لا زمان است.
گفتند: بله آینده، حالا معدوم است و در ظرف فعلی. ولی در ظرف خودش موجود است.
جمعه آینده، در ظرف امروز، معدوم است ولی در ظرف خودش موجود است.
یعنی مساله احاطه وجود باری تعالی بر تمام ازمنه.
یادم می آید که من روی این حرف استاد فکر می کردم.
می خواستم ذهنم از این محاط بودن و همراه مطلق بودن با تصور، در بیاید.
این می خواهد بگوید برویم یک موطنی که آن چیزی که هنوز نیامده است، باشد.
برای ذهن من که ذهن پایینی که سخت بود که حرف اساتید را بفهمد، خیلی سنگین بود.
مدتها خواب و خوراک را از من گرفته بود، خیلی سخت بود.
بعدها خیلی آسان شد.

حالا شما ببینید این جور حرف و اینجور جواب ها را در زمان مرحوم شیخ مفید، می توانید پیدا کنید.
یعنی بعضی وقتها یک بحثها، سنگین است و حق است ولی هنوز مبادی اش نیامده است. لذا وقتی مطرح می شود، ذهن قفل می کند و تعطیل می شود، چون بحث سنگین است.

حالا در بحث شما، وقتی می گوییم باطن وجود یک امام عوالم مستقل است، امر که هیچ، بلکه اوامر است، این باطن، لازمانی است.
وقتی لازمانی است، یک حالت احاطه به زمان است. محال قطعه ای در زمان باشد.
یعنی اگر حضرت الان 20 ساله هستند، یعنی قطعا 40 ساله نیستند.
اما یک چیزی در باطن این وجود 20 ساله است که محیط بر 40 سال است که بعضا در بستر زمان آنها بر اثر عباداتشان به آن مرحله هم می رسند.
چون انبیاء اینگونه نیستند که بدون کسب پیشرفت کنند، بلکه با عبادات بسیار پیشرفت دارند.
در واقع واجد آن ملکات هستند، ولی در ظرف خودش این فراهم می شود.
در ائمه هم اینگونه هست.
در واقع آن حدیث بلا کسب و لا اکتساب، آن مال آن مقام است.
ائمه مقامات مختلفی دارند.
اگر می فرمایند معرفتی بالنورانیه، مال آن مقام است.
بحث عرضه اعمال مال آن مقام است.
همه این عوالم هیچکدام با هم منافات ندارند.
وقتی دو امام با هم هستند چه طور می شود؟
مثلا امام حسن و امام حسین
عرض ما این است که آن موطنی که موطن بدو ظهور حضرت هست در بالاترین مقام، طوری است که احاطه دارد به آن مقامات.
اما الان واجدیت آن مقام خاص برای ایشان با آن بدن خاص امکان پذیر نیست.
یعنی اصل نورشان آن نور است.
حامل آن مقام یک بدن عنصری است که آن مقام، ندارد.
و لذا وقتی امام حسن امام هستند، حضرت سیدالشهداء همه حالات برادر را دارند، ولی در مقام نورانیت.
در آن مقام نورانیت یکی هستند.
شما نگاه کنید
اما تامل کنید.
اول می خواهید رد کنید وخدشه کنید و توجیه کنید، حرفی نیست.
فرض کنید این مطلب که می گوییم مبهم نیست.
این متن حدیث شریف کساء
می گویند، سند ضعیف است، می گوییم بحثی نیست.
یک کسی می گوید سند ضعیف، ببینیم متنش چیست.
در متن می رسیم به این عبارت، حضرت صدیقه می فرمایند: پدرم تشریف آوردند.
کساء را آوردم همه آمدند، فلما اکتملنا جمیعا تحت الکساء...
پدرم دعا کردند.
تا اینجا می رسند، لحظه ای که حرف پدرشان تمام می شود. می رسد به اینجا: فقال الله عزوجل ...
آیا پدرشان گفتند: قال الله
آیا جبرئیل گفت: قال الله
آیا چیز دیگری گفت: قال الله و حضرت صدیقه ناقل است.
در اینجا حضرت صدیقه دو مقام خودشان را اِخبار می کنند.
یک مقام وقتی است که جبرئیل آمد و گفت: اوحی الیکم انما یرید الله...
یک مقام قبلش هست که می گوید آن را هم شنیدم که قال الله...
اینجا دو مقام است.
این دو مقام منافاتی با هم ندارند.
و به عبارتی که من عرض می کنم
با یک مقام، حتی قبل از اینکه جبرئیل بیاید، لحظه هبوط ناسوتی جبرئیل روی زمین را با این مقام می توانستند ببینند.
از یک مقام می گویند فقال الله عزوجل
از یک مقام می گویند: جبرئیل گفت یا رسول الله ...
=-=
خداوند متعال مقامی به آنها داده است که آن مقام عالمی است مستقل و منافاتی با مقامات دیگر هم ندارد.
مثالهای مختلفی هم دارد.
ما الان مثال پیدا کنیم که عوالم مستقله، خیلی سخت است.
ما الان یک عالم هستیم.
ما دو تا وصف ضد را نمی توانیم جمع کنیم.
اگر می دانم چیزی را نمی توانم بگویم نمی دانم، چرا؟ چون دو عالمی نیستم.
اما اگر فرض بگیریم، من بشوم دو تا بدن. مثل اولیاء خدا که معروف است چهل جا بوده اند.
یک بدن اینجا خدمت شما هستم. یک بدن هم در خانه ای 20 کیلومتر دورتر در اتاق تاریک هست.
من بگویم من نمی دانم در خانه 20 متری چه خبر است؟ وقتی آنجا هستم. این حرف دروغ است؟ خیر.
حالا فرض بگیرید دو تا بدنی فرض بگیرید که مشاعرشان از هم منعزل است.
در بدن مثال بزنم.
مثلا یک روح است با دو تا دست.
شما می گویید منم که دو تا دست دارم.
پس اگر این دست من یک سوزن بهش خورد، من فهمیدم، نمی توانم بگویم نفهمیدم،
اما یک سوال
این دست من سوزن خورد و سوخت.
این انگشت من خبر ندارد که این دست من سوخت.
این حرف درست است یا غلط؟
می گویید: دروغ می گویید.
چرا؟
چون این احساس مال شماست وقتی شما احساس می کنی، فرقی با دستت ندارد؟
این حرف درست است یا غلط؟
جواب بدهید.
شما آیا انگشت شانی از شئون نفس هست یا نیست؟
بله هست
خب، نفس هم یکی است، پس این شئون باید خبر از همدیگه داشته باشند.
پس این دست باید خبر از دست دیگر داشته باشد.
این حرف درست است؟
چه جوره که یک نفس به هر دو مشرف است و این دو تا از او هستند، چطور است که ابا نمی کنید از اینکه بگویید اینها از هم خبر ندارند؟
سید سلیمان گفت: خبر دارد، چون اگر خبر نداشت، نمی رفت پانسمان بیاورد که این دست را اصلاح کند.
جواب
احسنت
آیا حرف قبلی اشتباه است؟
نه، من عرضم این است که هر دو تاش درست است.
حالا مطلب بعدی
این دست از آن دست محجوب هست یا نیست؟
وقتی این می سوزد، دیگری نمی سوزد، و نمی داند که این سوخت.
اما اینکه پشتوانه اش یک روح است بله درست است.
=-
حالا برگردیم به بحث خودمان
امام معصوم می فرمایند: در وجود ما عوالمی هستند که هر کدام حکم خودشان را دارد.
امام چون معرفت دارند اینگونه نیست که بفرمایند من چون آن مقام را دارم اگر در عالمی طبق نظام آن عالم، من رفتاری ازم سر می زند، پس من در این عالم، آن مقام را ندارم.
هر کدام برای خودش، مواضعی و شئوناتی از آن مقام است و امام هم طبق همان عالم رفتار می کند.
امام عالم به سرّ القدَر است.
سر القدر یک چیزی است که مال اختیار و دفع سوء است.
یک کلمه امیرالمومنین می فرمایند که همه آنها حل می شود با این کلید.
ابن ملجم می آید. حضرت برایش شعر می خواند.
قالوا یا امیرالمومنین.. بکشیدش.
اگر قرار است شما را بکشد، بکشیدش.
حضرت فرمودند: یقتلنی. اگر این را بکشم، پس آن کسی که قرار است مرا بکشد، کیست؟
یعنی حضرت در مقامی صحبت می کنند، که اصلا این حرفها در آن مطرح نیست.
لو کنت اعلم الغیب ...
آن غیبی که شما انتظار دارید که وقتی علی دارد، قاتل خودش را بکشد، آن را من در این مقام ندارم.
=-=-
سوال: در آیه ما اصابکم ... الا فی کتاب
جواب
یعنی کتابهایی خداوند دارد که ریخت آن کتاب این است که همه چیز در آن است.
آینده معدوم است ولی نسبت به حال.
حالا آن کتاب نیست به آینده هم محیط است.
الان می گویند نور هر ثانیه ای 300 هزار کیلومتر می رود.
یک سال حساب می کنند یک سال نوری.
الان می گویند از یک ستاره ای، هزار سال قبل در این ستاره، دو نفر دعواشون شده است و یکی را کشته است.
اگر بروید 1000 سال بعد در ستاره دیگری و با تلسکوپ آن را نگاه کنید، می بینید همین الان دارد می کشد.
چرا؟
چون نورش الان دارد می رسد.