بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۱

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید-فعلا نیست










تقریر آقای وافی در وبلاگ:

دوشنبه ( 29 / 10 / 2012 )
صحبت درباره ی این بود که مفهوم وجود پنج مرحله را طی می کند
سوال: آیا شما تمایز مرحله ی پنجم از چهارم را قبول دارید؟ استاد: اصل اینکه ما یک مرحله ی پنجمی داریم، شکی نیست اما بر سر مصادیقش خیلی اختلاف است. اصل اینکه وقتی می گویید: رأیت اسدا یرمی، دارید ادعا می کنید که شیر است یا یک فرد شیر است. اصل این ادعا قبول است. اصل آن اعتباری که در مقاله چهارم آقای طباطبایی هم آمده، یک مطلب روشن و واضحی است. اما مصادیقش در غایت اختلاف است(2)
سوال: آیا اطلاق وجود بر خداوند متعال، مرحله ی سادسی محسوب می شود؟ استاد: یکی ار مهمترین بحث ها همین است که نحوه ی اطلاق وجود بر خداوند، چگونه است؟ به نظر من وجود خداوند مربوط به مرحله ی چهارم است اما با توضیحاتی که نیاز دارد. یعنی در مرحله ی چهارم، گاهی ذهن توسعه می دهد و به یک معنا می رسد و گاهی در همان مرحله ی چهارم به جای توصیفِ معنوی، اشاره می کند. یعنی وقتی وجود در مرحله ی چهارم را می خواهد برای خدا به کار ببرد، از آن حالتِ اشاریّت وجود استفاده می کند نه از توصیف ( وجود الإیمان لا وجود صفة )
در نماز هم اول می گویند: بگو: اکبر من ان یوصف و بعد از چند لحظه می گویند: بگو: ایاک! واقعا معجزه است. می خواهد بگوید: از توصیف، اکبر است ولی در ارتباط و تماس و معرفت، ایاک است. اول، قوه ی توصیف و تحیُّث را تعطیل کرد اما شهود و معرفت و اتصال و صحبت، تعطیل نیست. توصیف و علم حصولی و دستگاه یک چیز است، ارتباط یک چیز دیگر است. پس قائل به تعطیل هستیم ولی تعطیل توصیفی یعنی توصیف و تشبیه و تحیُّث تعطیل است اما شهود و حضور و حرف زدن و دانستن، نه. همان طور که در آن روایت معجزگونه فرمودند: إن معرفة عین الشاهد، قبل صفته. شاهد است و خطاب به او ایاک، می گوییم اما لزومی نکرده که توصیفش کنیم و با وصف، او را بشناسیم
برگردیم به بحث دیروز که درباره مراحل پنجگانه ی وجود بود. سوال این بود که: اگر رمز حمل وجود، وحدت است، تا یک واحد نداشته باشیم، موجود نداریم و نمی توانیم بگوییم: این موجود است. چون اگر چند تا باشند که این چند تا موجودند نه اینکه این موجود باشد. مثل چند شاخه گل که بسته شده، وقتی می گوییم: این موجود است، مسامحه است. عرف هم می فهمد که به لحاظ وحدت اعتباری ای که بعد از بسته شدن به هم پیدا کرده اند، می گوید این موجود است و گرنه در واقع پنج شاخه موجود است. حالا که اینطور شد، سوال این است که پس ما کجا می توانیم موجود را پیدا کنیم؟ در بعضی موارد مثل وجود نفس و معلومات حضوری، گفتیم واحد پیدا را می کنیم و می گوییم: این ها موجودند. در محسوسِ بالذات یعنی صُوَرِ مُدرَکه ی نفس یا متخیّله هم مشکل نداریم. در آن جا هم وحدت داریم. یعنی می گوییم: شما یک خط کش ده سانتی را ببینید. وقتی دارید نگاهش می کنید، دو چیز موجود است. یکی محسوسِ بالعرض که همام خط کش خارجی است. یکی محسوسِ بالذات که آن درک قوه ی باصره شماست از این محسوس. پس آن صورت خط کش که در قوه حاسه شماست، معلومِ حضوری شماست نه معلومِ حضوری. چون شما خود آن را می یابید. در این صورتِ محسوسه ی بالذات هم هیچ مشکلی نداریم و حتما واحد است و موجود است. قابلِ نصف شدن هم نیست. چون اگر صورت مدرکه و متخیّله را اگر نصفش کنید، سه تا می شود نه دو تا! چون وقتی صورت علمیه ی خط کش را نصف می کنید، این صورت نصف و دو تا نشد بلکه دو تا صورت جدید، إحداث شد. صورت علمیه که نصفه نمی شود. محسوس بالذات اینگونه است. خودِ علم را نمی شود نصف کرد. چون واحد است
سوال: نمی توانیم به خط کشِ در ذهنمان اشاره کنیم و بگوییم: این طرفش غیر از آن طرفش است؟ استاد: دو تا عکس گرفتید. چون او یک عکس بود. وقتی می گفتید: این خط کش، یک عکس بود. وقتی دو تا توجه کردید، دو تا عکس شد. وقتی خط کش خارجی را هم به عرف نشان دهید، ذهنش به این طرف و آن طرف نمی رود. پس توجه جدید لازم دارد(10) و با توجه های جدید، صورت های علمیه ی جدید را ایجاد کردید. پس در وجود مُدرَک هم مشکلی نداریم. یک صورت ادراکی دیگری هم در کلمات علما داریم به نام مثال منفصل. وقتی ما چشم باز می کنیم و این خط کش را می بینیم، یک صورتِ ادراکیِ خط کش است در مثال متصل یعنی در قوه خیال من موجود است. می گویند: وقتی به خط کش توجه می کنیم، این خط کش یک صورتی در عالم برزخ دارد در مثال منفصل که نفس ما در اثر اتصال به آن مثال منفصل، یک صورتی هم در خیال متصل ایجاد می کند. آن صورت مثال منفصل هم واحد است. چون صورت مجردی است که قابل انقسام نیست. این ها مشکلی ندارد
مشکل ما در محسوسِ بالعرض است نه در موطنِ مثال منفصل. بلکه در موطنِ عالم جسمانی و تقدُّر و فیزیکی. ظاهرا اگر اینجا ریز شویم، خواهیم دید که همان قضیه ی دسته ی گل است مگر بر مبانی ارسطو که می گفت هر جسمی بالفعل اصلا جزء ندارد. فقط بالقوة قابلیّتِ انقسام را دارد. فعلا یک صورتِ دقیقاً متصل است. لذا می گفت: وقتی یک سنگ را بشکنید، یک چیز معدوم می شود که همان صورت اتصالیه ی قبلی است و دو صورت جدید روی ماده و هیولا پدید آمد. این ها مبنای مشاء بود که روی مبنای تعریف ارسطو از جسم استوار است. ارسطو مفهوم پیوستگی که امروزه در هندسه می گویند، به تمام معنا در ماهیت جسم، جاری می دانسته است. می گفته: وقتی هیولا، صورت گرفت، این صورت پیوسته است به معنای دقیق ریاضی. لذا می گفتند: اصلا اجزاء ندارد و تا بی نهایت هم قابل انقسام است و جزء لایتجزی هم نداریم. مقابلش حرف ذیمقراطیس بود که می گفت: جسم تشکیل شده از اجزاء صغار بالفعل. در نهایه هم گفته اند: امروزه دیگر حرف ارسطو نیستو البته در اجسام عادی. یعنی می دانیم که اجسام عادی از اتم تشکیل شده است. اما خلاصه، فکر علمی آن حرف ارسطو، باقی است که بالأخره به یک جایی می رسیم یا نه؟ تلقی عموم این است که نمی شود نرسیم. خلاصه باید یک جایی برسیم. ولو به یک چیز بسیار ریز. لذا اسمش را می گذاشتند اتم که واحد پول خردی بوده که دیگر خردتر از آن نبوده. ولی در این چیز نشکن هم حرف ارسطو می آید که خلاصه این چیز ریز، بُعد دارد یا نه؟ اگر ندارد که جسم نیست. چطور چند تا بی بُعد را کنار هم می گذارید و بُعد پدید می آید؟! اگر هم بُعد دارد، قابل شکستن است و لو در وهم. پس به هرجایی برسیم قابل شکستن است. همانطور که یک روزی می گفتند اتم، نشکن است ولی بعدا دیدند درون اتم برای خودش عالمی دارد. هر چه هم ریز فرضش بگیرید، طبق قوای دماغی خودتان سنجیده اید. اگر همین را در یک فضای کهکشانی در نظر بگیرید، خواهید دید که در دل این ریز، کهکشان هاست! پس کجا می توانیم بایستیم؟ ظاهرا هیچ مُلزمی نداریم که حتما باید یک جایی بایستیم ولی یک چیز هست: اگر تا بی نهایت بخواهد برود و هیچ کجا نایستد، پس این عالمی که می بینیم، از کجا آمده است؟( 15 و سی ثانیه ). این همانی است که امروزی ها را به اصطلاح ذره ی خدا کشانده است. ذره خدا یعنی همان چیزی که می خواهد آن حالتِ جرم دار بودنی که با آن انس داریم، با آن توجیه کنند و بگویند این است که همه این دستگاه را به پا کرده است
یک جواب برای این سوال این است که اگر فرض گرفتیم { به نحو فرض ذهنی} که همه ی این ملیاردها کهکشان را ضمیمه می کنیم به اندازه یک اتم. همین که ملیاردها کهکشان را به منزله ی یک اتم در نظر گرفتیم، در قوه خیال می توانیم عوالمی فرض بگیریم که این ملیاردها کهکشان، یک اتم آن هاست. چه برهانی بر نفی این مطلب داریم؟ یعنی برای بزرگ کردن، کجا باید بایستیم؟ و هچنین برای کوچک کردن. از آن طرف هر اتم ریزی را می توانیم بزرگ فرض بگیریم و یک کهکشان در دلش فرض کنیم. چه مُلزم عقلانی داریم که یک جایی باید برای بزرگ کردن یا کوچک نمودن بایستیم؟ این سوال خوبی است ولی چیزی که الآن مقصود من است، یک کلمه است: اگر هم فرض بگیریم که سلسله بزرگ شدن و کوچک شدن، تا بی نهایت بود، علی ایّ حال، این یک سلسله ای است که دارد حقایق عالم مجردات و حقائق را نشان می دهد. مثلا همه ما با آب آشنا هستیم. آثار و خواصی دارد و می توانیم حقیقت آن را در نظر بگیریم. اگر به شما بگویند: چرا می گویی آب؟ ما که آب نداریم. دو تا اتم با هم ترکیب شده اند و شده اند آب. آن هستند که موجودند نه آب. جواب می دهیم: ملوکول ها و اتم ها مظهر هستند. یعنی این ترکیب خاص و این مرحله، دارد حقیقت آب را که حقیقتی است وراء ماده، با آثار و خواصش به ما نشان می دهد( 18 و بیست). پس و لو ما در عالم فیزیکی می گوییم این ذرات را داریم، اما این ذرات پایه اند برای نشان دادن آن به ما. خب وقتی می گویید بی نهایت بزرگ می کنیم، هر مرحله ای دارد یکی از حقائق را نشان می دهد. حقائق باطنیِ عوالم، به هر مرتبه ای برویم، یک چیزی را دارند به ما نشان می دهند. وقتی در فضای آب می رویم، به ما آب نشان می دهند و وقتی ریز می شویم، دیگر حقیقت آب برایمان ظهور ندارد. چون پایه اش را که ترکیب اینها بود، برای قوای دماغی مان به هم زدیم. وقتی ریز شدیم، دوباره یک دستگاه دیگری برپاست و با یک حقیقت دیگری مواجه هستیم. پس اونی که می گویید واحد است و موجود است مثل آب، آن حقیقتی است که توسط این پایه ی فیزیکی ظهور پیدا کرده است. او واحد است و می گویید وجود دارد. آن وحدتی که برای وجود می خواستیم، او داراست. بله، پایه ای که دارد آن حقیقت را نشان می دهد، بالذات نمی توانیم بگوییم او موجود است. چون از دو تا جزء تشکیل شده است. دو تا جزء با هم موجودند و یک ترکیبی درست کرده اند که این ترکیب، یک حقیقت ما ورائی را نشان می دهد. آن حقیقت واحد است و موجود که این دارد آن را نشان می دهد. خب، خودِ این بالذات موجود نباشد، ضرری ندارد. یک مثال بزنم: یک سنگ بزرگ در نظر بگیرید که دقیقا یک سنگ است ولی برای اینکه آن یک متر بالاتر ببرید، چهارتا سنگ می گذارید زیرش به عنوان پایه. می گوییم: چهارتاست ولی یکی را دارد نشان می دهد به عنوان یک سنگِ بالا ایستاده. هیدروژن و اکسیژن هم سه تاست که دست به دست داده اند و یک ملوکول درست کرده اند. این سه تا پایه ای هستند که حقیقتی را که می تواند توسط این سه تا خودش را نشان دهد، نشان دهند. سه تا پایه است ولی اونی را که دارد از عالم دیگر با خواص و آثارش به ما نشان می دهند، واحد است
سوال: چطور با این که اکسیژن و هیدروژن آب نیستند، می توانند حقیقت آب را نشان دهند؟ استادک نشان دادن شأنیت می خواهد. الآن وقتی حقیقت ماورائیِ آب می خواهد خودش را نشان دهد، برای سنگ و گل نشان دهد؟! این ها که شأنیتِ نشان دادن آن را ندارند. نشان دهنده باید سنخیت داشته باشد. خدای متعال نفس را در این بدن آورده است با این مشاعر و قُوا. نفسِ متعلق به این مشاعر، شأنیت دارد که توسطِ اینجا آنها را ببیند. آنها را در همان عالم می بیند اما با این پایه ها. در حقیقت اینها می شوند مُعِدّ. این پایه ها معدند برای اینکه نفس آنها را در آنجا ببیند. پس معارفه آنجاست چون خودش از سنخ آنجاست اما پایه م مُعدش این ها هستند(22) مثل اینکه بچه می خواهد محبت مادر را درک کند. محبت مادر دست کشیدن روی سر بچه و بوسیدن او نیست. اما همین ها مُعدّ فیزیکی هستند برای اینکه روح او متصل شود به روح مادر و حس کند روح او آن حالت روح مادر را. بچه هیچ وقت نفس محبت مادر را نمی بیند بلکه آثارش را می بیند. این آثار، معد است برای اینکه دل مادر را بخواند. چون این آثار از سنخ محبت است. اجزای عالم فیزیکی هم پایه و مُعد هستند برای اینکه روح حقائقی را از طریقِ اینها ببیند. با حقیقت آب آشنا می شود از طریق پایه قرار گرفتنِ سه تا اتم با شرائط خاصِ ترکیب که بخار باشد نه حالت یخ زدگی
سوال: ما همان طور که می گوییم آب موجود است، می گوییم: موبایل موجود است. آیا شما برای موبایل، در عالم مجرد، حقیقتی قائل هستید؟ استاد: اگر کسی از شما بپرسد موبایل چیست؟ به او چه می گویید؟ حتما یک توصیفی برایش می آوردید. این توصیف از کجاست؟ شما که الان می گویید موبایل، یک عنصر منطقی و ادراکی است و برایش وصف دارید. به همین خاطر است که به خصوصیات خارجیِ آن توجهی نمی کنید. هر موجود خارجی که وصف های شما را إشباع کند، می گویید موبایل است و اگر نکند، می گویید نیست. چیزی که برای بچه ها درست کرده اند، می گویید موبایل نیست بلکه اسباب بازی است. خب حالا آن وصف ها صِرفاً اختراع است؟ یعنی فقط فرض گرفته ایم اوصاف را؟ یا اینکه نه، پشتوانه ای دارد(25)چند بار دیگر هم این سوال را مطرح کردم که آیا طبایعِ اختراعی داریم یا نه؟ ممکن است بگوییم اصلا طبیعت اختراعیه نداریم و هر چه که تصور کنیم، اختراع به آن معنا نیست. ما خیالمان می رسد و اسمش را می گذاریم اختراعی. یک نحو نقشی برای خودتان در وجودتان می بینید و اسمش را می گذارید اختراع
سوال. استاد: خیال ی قوه مدرکه است که در یک ظرفی طبیعت را درک می کند. طبایع از سنخ معنا هستند که خودشان را در خیال یا در عقل نشان می دهند
سوال: آیا این حرف، همان مُثُل افلاطونی نیست؟ استاد: این اوسع از مُثُل است. مُثُلی که می گویند، باید یک نوع ماهیتی باشد تا ربّ النوعی داشته باشد. برای جبلٌ من یاقوت که مُثُل قائل نیستند(26)
سوال: بحث ما بر سر جزء لا یتجزی بود. اگر آن را قبول نکنید، لازمه اش قبول بی نهایتِ بالفعل است. آیا به آن ملتزم می شوید؟( 27 و چهل و پنج) استاد: بی نهایتِ بالفعل یعنی یک عددی داشته باشیم که بی نهایت باشد. این محال است. چون روی هر عددی دست بگذاریم، محدود است. اما بی نهایت به معنای این که در بستر واقعیات، هر چه برویم، به نهایت نرسیم.سوال.استاد: مظاهر هم مال عالم حقائقند. عالم حقائق هم که بی نهایت است. مگر نمی گوییم بی نهایت عدد طبیعی داریم؟ سائل: شما فرمودید به ازاء هر امر واقعی که آن جا داریم، یکی هم این طرف هست. استاد: امر واقعیِ آن جا، طبایع مرسله هستند. این طرف هم مثل شمارش تناظر یک به یک، همان طوری که آنجا هست، یک تناظری این طرف تشکیل می دهید. چه مانع عقلانی ای وجود دارد؟ سائل: اینکه بی نهایتِ بالفعل مظهری نداریم. استاد: به عبارت دیگر: مجموعه ای در نظر می گیریم از بی نهایت ذرات. اگر کسی بگوید: نمی توانید در نظر بگیرید، می گوییم: تناظرِ یک به یک. کجا عقل جلوی ما را می گیرد از اینکه بگوییم بی نهایت ذرات؟ این مجموعه کجایش محال است: بی نهایت ذرات فیزیکی، تناظر یک به یک داشته باشد با اعداد طبیعی(29) سائل: آیا هر یک با دیگری رابطه ی علّی و معلولی دارند؟ استاد: تناظرِ یک به یک دارند. سائل: بالاخره این مرحله پایینی برای مرحله ی بالاتر، علت هست یا نه؟ استاد: منظورتان از مرحله پایینی و بالایی چیست؟ سائلی دیگر: بالاخره این شیئی که می خواهد تشکیل شود، وابسته به اجزائش هست یا نه؟ چون شما فرمودید بی نهایت علت دارد تا برود پایین و بالفعل هم موجود هستند. استاد: اولا من نگفتم مطلب اینگونه است، سوال من این است که این فرض، چه رادعِ عقلانی ای دارد؟ سائل: رادعش تسلسل علل است. استاد: علل که نیست، مُعِدّات است. تسلسل در معدات که کلی بحث دارد. اینها مُعِدّ ظهور آن هستند. یک مثال خارجی بزنم: من می گویم: بی نهایت عدد طبیعی داریم و هر عدد قبلی مُعدّ است برای این که عدد بعدی پدید بیاید. یعنی اگر شش نداشته باشید، هفت ندارید. چون هفت یعنی شش به اضافه ی یک. آیا این محال است؟ نه. یک سلسله ی بی نهایت که قبلی به بعدی[ ظاهرا: بعدی به قبلی] بند است. اگر هم بگویید: رسیدیم که به صفر، خب ما عددی فرض می گیریم که به صفر هم نرسیم؛ مثل عدد گویا. یعنی بی نهایتی است بین یک و دو. بین یک و دو بی نهایت عدد گویا است. قبلی هم به بعدی بند است و به هیچ جا هم نمی رسیم. سائل: در عوالم طولی، عالمی نسبت به عالم بعدی، رابطه ی علیت دارد یا نه؟ استاد: آن بحث قوس صعود است و بحث عوض شد. قوس طولی مال اثبات واجب الوجود است. من که درصدد انکار واجب نیستم. من دارم مُعدّات را می گویم. با معدات که واجب انکار نمی شود. سائل: من پرسیدم این مظهر و این عالم علت است برای...؟ و شما فرمودید: نه، به نحو معدّی است. استاد: بله، یعنی هر عدد و پایه ای، مُعدّ است برای یک حقیقتی وراء خودش و برای ظهور او. شما می گویید نمی شود بی نهایتِ بالفعل باشد. اگر منظورتان این است که یک عدد، بی نهایت باشد، نمی شود. اما این که یک فیضِ لا یتنهاهی باشد، چرا نشود؟ اتفاقا روی مبانی شما وجود نبسط متناهی است یا نا متناهی؟ در کلاس چه می گویید؟ نا متناهی است ولی در گذرِ زمان، همیشه محدودش پدید می آید. استاد: حرف من هم همین است. من هم می گویم در این سلسله، هر مرحله ای از سلسله محدود و متناهی است و یک نمودِ خاص خودش را دارد. سائل: شما گفتید: ما وقتی می شکنیم و می رویم پایین، تا بی نهایت جا دارد برویم پایین و رادعی هم نداریم و همین الآن هم باید باشد. استاد: بله، همین الآن هم هست. سائل: اینکه بی نهایت شد نه محدود. استاد: خیلی خب، ثم ماذا؟ سائل: خب این می شود بی نهایتِ بالفعلِ خارجی. استاد: بی نهایتِ بالفعلِ خارجی چه اشکالی داره؟ تناظرِ یک به یک چه اشکالی دارد؟ از عالمِ میانه شروع می کنیم می رویم به ریز. می گوییم: بعدش ملوکول، بعدش اتم بعدش پروتون بعدش فلان ذره ی بنیادین و ... هِی ریز می شویم. کجا می ایستیم؟ سائل: هر ذره نماینده ی یک عالَم است، پایه ی یک عالم است. قبول دارید؟ استاد: بله. این عوالم طولی اند یا نه؟ استاد: نه. منظورتان را از طولی روشن کنید. منظورتان از طولی یعنی مثل عقولی که در کلاس می گویید یعنی ما به الوجود. اگر منظورتان این است، پاسخ من منفی است. این عوالم ربطی به هم ندارند که حتما عالَمِ آب در طول عالم پروتون یعنی ما به الایجادِ آن باشد. چون واسطه ی فیض نیست. اما اگر منظورتان از طولی این نباشد، بلکه منظورتان این است که یک نحو در طول همدیگر و تقدم و تأخر طبعی و فی الجمله دارند، حرفی نیست. اما اگر بخواهید بگویید اگر مثلا عالم کهکشان ها را در نظر گرفتیم که یک حقیقت را نشان می دهند، باید واسطه ی فیضِ عالم مادون باشد، واسطه ی فیض به معنای ایجاد، قبول نداریم. او حقیقتی است برای خودش. پایه ای دارد و اینجا ظهور کرده است. عالم ریزتر هم پایه ای دارد برای خودش و حقیقتی دیگری آنجا ظهور کرده است. اما آن حقیقت بالا واسطه ی ایجاد آن حقیقت پایین نیست. اتفاقا قائلین به ارباب انواع هم همین را می گویند. چرا می گویند عقول عرضیه؟ چون ربطی به هم ندارند و موجودات مجرده ای هستند که ما به الایجاد همدیگر نیستند. سائل: شما ملوکول آب را مرکب از دو اتم نمی دانید؟ استاد: بله، مرکب است. سائل: آیا هر مرکبی وابسته به اجزائش نیست؟ آیا اجزاء نسبت به مرکب علیت ندارند؟ استاد: نسبت به این مرکبِ سه تا نه نسبت به حقیقت آب که می خواهد روی این پایه ظهور کند(35) . . . اصلا حرف من این بود که: می شود که سلسله ای از بالا در کِبَر و از پایین در صِغَر، نهایت ندارد ولی خودش یک سلسله است و خدا به او فرموده: کُن. چرا می خواهید برای این سلسله اول پیدا کنید که خدا با اولی بگوید: کُن؟ مثل این که بگوییم خداوند مثلا یک مجموعه را به کُنِ ریاضی ایجاد فرموده است، اشکالی دارد؟ خدای متعال به مجموعه ی کل اعداد صحیح مثبت و منفی، فرموده: کُن. اول و آخر ندارد، نداشته باشد. چون به این سلسله ی نامتناهی فرموده: کُن. لزومی ندارد که یک جایی را پیدا کنیم و بگوییم از اینجا باید بگوید کُن. خدا یک دومینو درست کند، از اینجا شروع کند تا برود به آخر. بلکه می تواند به کل این سلسله بدون نیاز به یک دومینو، می گوید کُن. البته اگر کُنِ حقائق ریاضی را بپذیریم(35)
خدای متعال کاری کرده که ببینید همه چیز به هم بندند تا بفهمید خود او به چیزی بند نیست. نمی توانید جایی را پیدا کنید که رابطه نباشد و همدیگر را نگه ندارند. تا بفهمید خود خدا با هیچ چیز رابطه ندارد و چیزی نیست که مرا نگه دارد. من نه ظل هستم نه ذی ظل ( فرمایش امام به عمران صابی ) ( 38 )
به نظرم مُثُل افلاطونی هم به همین برگردد








************
تقریر آقای صراف:
8/8/1391

· بحث به اینجا رسید که اگر حمل وجود رمزش وحدت است تا واحد نداشته باشیم موجود نداریم، کجا می­توانیم موجود پیدا کنیم؟ معلوم حضوری واحد است.

· در مورد محسوس بالذات هم وحدت داریم همانطور که معلوم به علم حضوری واحد است.

· اما محسوس و معلوم بالعرض نه در موطن مثال منفصل بلکه در موطن عالم فیزیکی، چه می­توان گفت؟

· بنا بر مبنای ارسطو که صورت جسم را پیوسته می­دانست مشکلی نیست اما وقتی معلوم شد که صورت پیوسته نیست واحد چه می­شود؟ اگر به یک ریزترین چیزی رسیدیم که از آن ریزتر نداشتیم باز هم حرف ارسطو می­آید اما آیا ملزمی داریم که یک حد یقفی داشته باشیم؟ چه در جهت ریز کردن و چه در جهت حرکت ذهنی در جهت یک عوالم بزرگتری که این مثلاً کهکشان­ها مثل یک اتم آن باشد، چه دلیل عقلی داریم که جایی متوقف می­شود؟ چه رادع عقلی داریم از حرکت به دو جهت؟

· می­توان گفت هر مرتبه­ای یک سری از حقایق نفس الامری را به ما نشان می­دهند که آن حقیقت نفس الامری واحد است و موجود است اگر چه پایه آن وحدت نداشته باشد. این نشان دادن نیاز به شأنیت دارد و نفس انسانی در همان عالم حقیقت شأنیت اینکه از طریق آن پایه غیر واحد به آن نشان داده شود دارد و در همان عالم هم درک می­کند ولی آن پایه معد است برای اینکه آن حقیقت درک شود مثل دست کشیدن مادر روی سر فرزند که معد می­شود روح فرزند متصل به روح مادر شده، آن محبت را درک کند.

· آیا طبایع اختراعی داریم؟ آیا می­توان گفت اصلاً هر چیزی تصور کنیم اختراع نیست؟