بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۱

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید-فعلا نیست










تقریر آقای وافی در وبلاگ:

یکشنبه ( 28 / 10 / 2012 )
آیه ( واصبر نفسک مع الذین . . . ) برای استخاره: این اصبر به معنای صبر کن نیست بلکه به معنای تحمل کن است. کار خوب است اما صبر و تحمل می خواهد. اگر ضروری نیست، انجام ندهید و اگر ضروری است، صدقه بدهید برای تخفیف امر. بخلاف ( خُلق الانسان من عجل) که باید صبر کرد و اقدام ننمود
آیه ( و بالحق انزلناه و بالحق نزل . . . ) : خوب است اما مشروط. باید با شروطش انجام شود تا به نتیجه برسد (2)
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز به اینجا رسیدیم که: درک وجود و عدم محمولی از مثولِ یک شیء در مشاعر شروع شده باشد. حاجاقای بهجت یک بار فرمودند: ظاهرا اول چیزی که نظر بچه را به خودش جلب می کند، حرکت است. چرا حرکت می تواند روح بچه را از آن حالت اطلاق و طَلق در بیاورد؟ گمان من این است که به خاطر این است که عنصر توجه را در او به فعلیت می رساند. یعنی تا حالا چیزی به نام توجه نداشت و مشاعر او کانونی و متمرکز روی یک چیز نشده بود. حرکت که یک دفعه اعصاب و قوای دماغی او را تحریک می کند، چیزی به نام توجه را در او به فعلیت می رساند. کأنه مشاعر یک جا می رود سراغ یک چیزی. پس حرکت شأنیت توجه را در او به فعلیت می رساند. البته ظهور مفهوم وجود، تا نیست را نبیند، پیدا نمی شود. ولی زمینه اش وقتی است که این مثول صورت گرفت. وقتی یک چیزی در مشاعر بچه مثول پیدا کرد و آن را یافت، زمینه ی مفهوم وجود برای او فراهم شده است. بعد در شرایط دیگر که می بیند آن مثول صورت نمی گیرد، مفهوم عدم را درک می کند و می گوید: نیست. یعنی اونی که قبلا بود ولی بودنش ظهور نداشت، الآن ظهور پیدا کرد.(5)
سوال.استاد: مثلا کسی که گرسنه است و احساس گرسنگی می کند و به علم حضوری این احساس را می یابد. وقتی چیزی می خورد، می بیند گرسنگی رفت و مقایسه می کند یافتِ قبلیِ خودش را با نیافتنِ الآن. می گوید: گرسنگی نیست. نه اینکه بگوید: من گرسنگی را می یابم و می یابم محبت را و می یابم که گرسنگی محبت نیست. عده ای هم اینجور گفته اند ولی لازم نیست اینجور بگوییم. وقتی گرسنگی رفت، دو مفهوم ظهور پیدا می کنند و آن دو را با هم مقایسه می کند و می گوید: وجود گرسنگی و عدم گرسنگی. این مربوط به حالات. سوال: این حصولی است؟ استاد: بله، اصلا وجود و عدم در محدوده ی علوم حصولی است. ظهور مفاهیم مال صحنه منطق است. لذا منظورم از عقلی که گفتم به نفس الامر می رسد، مفاهیم نبود. بلکه سنخ وجودش فرق داشت که البته بعدا به منطق تبدیل می شود. این مثال حالات. یک مثال هم برای محسوسات بزنم: این کتاب را در تاقچه یافته. فردا می آید می بیند نیست یعنی آن را نمی یابد. چرا بگوییم این کتاب را مقایسه می کند با آن تابلو و می گوید: این کتاب، آن تابلو نیست؟ چرا عدم را از این راه به دست بیاورد؟ اینطور می گوییم: دیروز کتاب را یافته و امروز می بیند نیست. امروز آن را نمی یابد. این دو حال یافت و نیافت را مقایسه می کند و می گوید: کتاب دیروز بود و امروز نیست. نیستِ محمولی نه نیستی که در آن یکی است
مثال اول در علوم حضوریه بود که معلومِ بالعَرَض ندارد و دومی در علوم حضوریه ای است که معلومِ بالعَرَض هم دارد. کتاب را که می یابد، این یافتِ او محسوسِ بالذاتِ اوست ولی این کتاب محسوسِ العَرَض هم دارد یعنی یک کتاب خارجی هم داریم که محسوس{نامفهوم}(8 و ده ثانیه)

این از تحلیل پیدایش وجود و عدم به عنوان یک احتمال که خاستگاه مفهوم وجود و عدم محمولی باشد و ناشی از مثولِ یک شیء در مشاعر. علوم حضوریه، مثولِ عین وجود خارجی اوست لدی المشاعر. لذا می گوییم: وجدانیات. اما در محسوسات، یک معلومِ بالعَرَض داریم که به سبب تحریک حواس خارجی، مثولِ لدی الحسّ پیدا می کند یعنی شیء خارجی سبب می شود برای ما که یک محسوسِ بالذاتی تشکیل شود. محسوسِ بالذات، معلومِ حضوریِ ماست اما خود آن شیء خارجی محسوسِ بالذات ما نیست
سوال: در حضوری هم توحُّد هست؟ استاد: چیزی که دیروز عرض شد، این بود که: پشتوانه ی اینکه بگوییم یک چیزی هست، این است که توجه ما متمرکز می شود روی آن. در ابتدا روح و نفس بچه در یک فضای طلق است و توجه در او به فعلیت نرسیده است. حرکت { به قول حاجاقای بهجت} سبب می شود که بتواند توجه کند. یعنی حرکت، شأنیت توجه کردن را در او به فعلیت می رساند. حرکت نخست سبب می شود که او بتواند توجه کند؛ چون می بیند حرکت در قوای او تاثیر گذاشته است. یعنی حرکت سبب می شود که او به به متحرک متوجه شود. توجه که به فعلیت رسید، تدریجا با بیرون انس می گیرد. با متحرک و آنهایی که نسبت به متحرک ساکنند، انس می گیرد. سپس قدرت پیدا می کند که روی ساکن هم متمرکز شود. ولی اگر همه ساکن بودند و حرکتی ندیده بود، قدرت نداشت روی ساکن، متمرکز شود. متحرک به او یاد داد که چگونه توجه کند. وقتی یاد گرفت، روی اشیاء ساکن هم توجه می کند. بنابراین، رمز درک، توجه و توحُّد توجه و توحُّدِ متوجَّهٌ الیه است. پس رمزش وحدت است. بعد که این وحدت و توجه صورت گرفت، می گوید: این. این موجود است. یعنی من آن را می یابم در قوای ادراکی خودم
این گامی اولی که دیروز صحبتش شد. حالا برویم سراغ مراحل بعدی
اگر مطالب قبلی را در نظر بگیریم و فرض بگیریم که درست باشد، بعد ذهن می آید و این معنای وجدان و یافت به معنای مثولِ در مشاعر { که امام فرمودند چنین مثولی برای خدا معنا ندارد. این طور نیست که خدای متعال در مشاعر ما تاثیری بگذارد که او را بیابیم} را به یافتی لطیف تر تبدیل می کند. یکی از آن، همین یافتِ علوم حضوری است که کمی لطیف تر از یافتِ معلومِ حصولی است. چون معلومات حضوری خودشان عین یافت هستند و لذا تبدیلشان به علم حصولی کار می بَرَد. الآن ما خیلی از وجدانیات و علوم حضوری داریم که برنمی گردیم نگاهش بکنیم. جلوتر که می رود با چیزهایی در همین عالَمِ محسوس برخورد می کند که می بیند که اصلا نمی توانند تحریکی در مشاعر او بکنند اما آثارشان را می بیند. یعنی اثر وجودی برایشان می بیند ولی خودش را نمی بیند. مثل برق. می بیند سیم که وصل می شود، لامپ روشن می شود و وقتی سیم قطع شود، خاموش می گردد. می گوید پس یک چیزی در این سیم هست. بعد می بیند وصل است به دستگاه و شبکه برق. می گوید پس شبکه برق یک چیزی در این سیم می فرستد. مثل لوله که سازمان آب در آن آب می فرستد. ولی هر چه وارسی می کند، چیزی نمی بیند. ولی خلاصه قانع می شود که یک چیزی به این سیم فرستاده می شود. چون اثرش که روشن شدن لامپ است را مشاهده می کند. اثرش وجودی است. وجودی به معنای اول. یعنی یک اثری دارد که می تواند در مشاعر من ظهور و بروز داشته باشد اما خودش هر چه هم دنبالش می رود، چیزی در سیم نمی بیند ولی به خاطر اثر وجودیش، می گوید موجود است. این یک توسعه است. یعنی منظور از موجود است، این است که اثر وجودی دارد ولو من خودش را در مشاعرم نیایم. این یک توسعه ای است در معنای وجود. چون تا حالا می گفتیم: وجود یعنی چیزی را بیابیم { به قول آن ملحد که می گفت: من باید خدا را زیر کارد تشریح بیابم}. حالا می گوییم: لازم نیست که همه چیز زیر کارد تشریح بیاید. کلّ موجود فهو اراه تحت سکینی، بی عقلی بود. می گوید: چیزهایی هست که لا أجده تحت سکینی اما در عین حال موجود است چون اَجِدُ اثره الوجودی. از اینجا جلوتر می رود و می آید در کلاس فلسفه و تعقل و یک معنای عقلانیِ قشنگی برای وجود در نظر می گیرد که همه ی مرافعات این چندماهه ی ما بر سر همین سومی است. می گوید: حالا من که می گویم: وجود، یعنی یک چیزی که یک نفسیّتی دارد ولو حتی فرض بگیریم که هیچ اثر وجودی هم نداشته باشد. به تعبیر دیگر: خدا به آن گفته که: باش. فرض می گیریم جوری هم به او کُن گفته که حتی یک اثر وجودی هم ندارد. اثری ندارد ولی هست. إدراکی هم که ما از وجود داریم، این است. می گوییم: هست یعنی چه؟ یعنی حتی اگر هیچ اثری نداشته و هیچ ذهنی هم نباشد، او برای خودش چیزیه. مقصود ما از وجود این است. وجود فلسفی یعنی این. یعنی یک نفسیتی دارد و برای خودش چیزیه. وقتی برای خودش چیزیه، ما می گوییم: موجود است فلسفیّاً و لو شما هیچ اثری هم از او پیدا نکنید. وقتی اثری پیدا نکردید، فوقش این است که برهان بر وجودش ندارید ولی عدم وجود البرهان لا یدلُّ علی عدم الوجود. او هست ولو هیچ اثری هم نداشته باشد نظیر ماده و انرژی تاریک که با برهان ریاضی به آن دست یافته اند. اگر بپرسی که انرژی تاریک چیست؟ می گویند: اصلا حرفش را نزن. ما هیچ رقم اثر وجودی نمی توانیم از آن پیدا کنیم. بله، با معادله ریاضی دیده ایم که یک چیزهایی دارد صورت می گیرد که تا نباشد نمی شود{ که البته خود همین یک نحو اثر وجودی است} برهان ریاضی غیر از اثر وجودی است. یا نظیر کوتوله های سیاه که تمام فوتونهای نور را جذب می کند. در عینِ حال، هستِ فلسفی را درباره اش به کار می بریم. این هم از مرحله سوم
یک مرحله ی چهارمی برای وجود هم هست که ما در این جلسات خیلی روی آن سان دادیم. می خواستیم بگوییم یک معنای وجود هست که همه عرف و فلاسفه به کار می برند اما بعد از اینکه سر به سرشان بگذاریم، می گویند: از قسم سوم نیست. و آن، وجودات و حقائق ریاضی بود. دقیقا می گویید: ما برهان داریم که بی نهایت عدد اول وجود دارد. کلمه وجود را به کار می برند ولی بعد که می پرسیم: وجود دارد، یعنی چه؟ کجاست؟ در کدام کهکشان است؟ می گویند: . . . حتی الهیون می گویند: نه یعنی خدای متعال بی نهایت کُن فرموده است. این بی نهایت عدد به معنای فرد عدد نیست. خدا به فرد عدد می فرماید: کُن. با اینکه می گویند: بی نهایت عدد وجود دارد. ولی قبول ندارند که وجود دارد به کُنِ الهی و کُنِ ایجادی و جعلی. می گویند: لم یُجعَل. جعل که نیست، طبیعت است. آخوند می گفتند: طبیعت، دونِ جعل است. البته بنابر اعیان ثابته به یک وجهی دون جعل است در فضای جعل. و در قبل از جعل فوق جعل است. اعیان ثابته فوق جعلند به یک نحو بیانی. که آخوند واردش نشده اند
خلاصه، مرحله ی چهارم وجودی است به معنای واقعیت داشتن. وقتی می گوییم: موجود است، یعنی واقعیت دارد و امری که جزاف نیست بلکه روی حساب و میزان است. اما نه به معنای وجود مراحل قبلی
حاجاقای نایینی: فرقش با مرحله سوم چیست؟ استاد: فرقش این است که نمی شود بگویند موجود است یا معدومِ فلسفی. چون چه بگوییم موجود است و چه بگوییم معدوم است، لوازمِ فاسده دارد. شیخ الاشراق گفته: ( کلّ ما یلزم من فرض وجوده{ یعنی وجود به معنای سوم} تکرّر نوعه{ مثلا می گوییم: نسبت اگر موجود است، باید این موجود با طرفین، نسبت دیگری داشته باشد. پس لزم من فرض وجود النسبة، تنسبةٌ اُخری. مثلا اگر نسبت بین الف و باء موجود است، این نسبت باید با الف یک نسبت داشته باشد و با باء هم یک نسبت. پس لزم من فرض وجود النسبة، تکرّر نوعه. یعنی لزم نسبةٌ اخری} فهو اعتباری. ایشان گفته: اعتباری است. ولی عرض ما این است که: کل ما یلزم من فرض وجوده به نحو قسم ثالث، تکرر نوعه، فهو موجودٌ به قسم رابع. یعنی واقعیت دارد ولی وجود قسم سوم نیست. مثال بزنم: بین زید که مظروف است برای ظرف دار، با خود دار، رابطه ای هست یا نه؟ آیا این رابطه، صِرفا فرضِ ذهن ماست یا درک ذهن ماست؟ این رابطه هست یا نیست؟ اگر هست، باید این رابطه، یک رابطه ای داشته باشد با زید و یک رابطه ای هم داشته باشد با دار. پس این رابطه خودش دوتا رابطه دیگر می خواهد و تسلسل می شود. اما من می گویم: این رابطه هست و غیرقابل انکار است. در نسبت رابطه هست اما نه به نحوِ هستِ سوم که وجود و عدم مقابلی بود بلکه به این معنا که واقعیت و نفس الامریت دارد. ولی قسم سوم نیست که آن لوازم فاسده را داشته باشد بلکه قسم چهارم است. نفس الامریت و واقعیت دارد ولی نفسیّت ندارد که بشود دست گذاشت رویش و گفت: موجودٌ بالوجودِ المحمولی
یک قسم پنجمی هم برای وجود هست که به معنای اعتباری و ادعایی است نه واقعیت مثل ملکیت و زوجیت و همه عناوین اعتباریه و هر چه در حقوق و علوم انسانی مطرح است که یک مقاله مفصلی درباره این وجود در اصول فلسفه دارند با عنوان ادراکات اعتباری{ مقاله ششم} که در این مقاله مفصل این را توضیح می دهند که: می گوییم هست اما نه هست به معنای اینکه نفس الامریت دارد بلکه هست به معنای ادعا و اعتبار من. می گوییم: زید شیر است اما شیری که به ادعای من است نه این که واقعا شیر است. نفس الامریتی ندارد بلکه وجود اعتباری است
سوال. استاد: شریک الباری به عنوان لابتّیه است و قضایای لابتّیة فرق دارد با اعتباری ای که ایشان دارند می گویند
این شِماء و کلیِ بحث بود ولی می شود روی تک تک این اقسام و مثال هایش بحث کرد
زیر سرِ همه ی این وجودها، یک وحدت است. تا شما یک واحد نداشته باشید، هیچ کدام از این وجودها را ندارید. به عبارت دیگر: ممکن نیست حمل وجود إلا به اینکه یک توحّدی را در نظر بگیریم. اگر کثرت در کار آمد، وجود محو می شود و به کنار می رود. سوالی که دیروز مطرح شد این بود که: ما کجا به یک وحدت می رسیم؟ وقتی می گوییم: زید و کتاب و سنگ موجود است، این مثل این است که پنج تا شاخه گل را طناب بپیچیم و بگوییم: این وجود دارد. در حالی که این نبود. پنج تا شاخه بود که به هم بسته ایم و می گوییم: این. وقتی می گوییم: یک دسته ی گل، این یک، یکِ اعتباری است. وجود، محمولِ بالذات برای دسته نبود. یعنی در دسته ی گل، چیز که بالذات موجود بود، شاخه های گل بود. دسته ی گل بالعَرَض موجود بود. خب، کجا در عالم خارج و محسوسات، واحد را پیدا می کنید؟ صاحب اسفار در کمّ متصل چه قارّ که خط و سطح است و چه غیرقارّ که زمان است، این تعبیر را دارد: حضورش عین غیبت و وجودش عین عدم است. حضورش مشابک با غیبتش و وجودش مشابک با عدمش است. به عبارت دیگر: یک خط کش ده سانتی را در نظر بگیرید. اگر فرض بگیرید که خود این خط کش خارجی بخواهد علمِ به خودش داشته باشد و خودش را بیابد و بگوید: من، چگونه میابد؟ آخوند می گوید: محال است خودش را بیابد. اصلا موجوِ ممتدِّ در خارج، محال است خودش را بیابد. چون طرف راست دارد و طرف چپ. پس دو تاست. نمی تواند به عنوان یک واحد خودش را بیابد. به عبارت دیگر: وجودش عین پخش بودن است و ذاتش به پخش بودنش است و وقتی پخش است، وحدت ندارد و وقتی وحدت ندارد، نمی تواند خودش را به عنوان یک واحد، بیابد. یعنی اگر بگویید: این ده سانت خودش را می یابد، ما آن را نصف می کنیم و می گوییم: این پنج سانت خودش را می یابد و آن پنج سانت هم خودش را می یابد. پس کو آن ده سانتی که خودش را می یافت؟! به صِرف انضمام که خود نمی شود. پس علمش عین جهل و حضورش عین غیبت و وجودش عین عدمش است. این مطلب ذهن ما را پیش می بَرَد که خلاصه، اگر بخواهیم بگوییم موجود است، به یک واحدی نیازمندیم. پس کجا وجود می تواند معنا پیدا کند؟ یک جایی که می تواند معنا پیدا کند، در معلومات حضوری است. هر معلومِ به علمِ حضوری، عینِ وجوده الخارجی معلومِ لدی النفس است. شما گرسنگی را می یابید. حالتِ گرسنگی را که یافتید، معلومِ حضوریِ شماست. این دقیقا واحد است و موجود است. این یکی از مواردش که به وحدت می رسید و موردِ توجهِ شما هست به عنوان یک واحد و موجود. همان طوری که خودِ نفس هم همین طور است. می گویید: من موجودم. این من قابل دو تا شدن نیست و به همین جهت علم به خودمان داریم.جالبه که هر کجا واقعا علم هست، حضور هست و وحدت هست
سوال: آیا اعداد را هم خدا خلق کرده است؟ استاد: خلق اگر به معنای مسبوقیت باشد، بله، خدا آن ها را خلق کرده و حتی به آن ها کُن گفته است اما نه کُنِ ایجادیِ به معنای سوم بلکه کُنِ مناسب به خودش
حرفی که آخوند برای قاعده امکان اشرف دارند
تا مقابله نباشد، عدم ظهور نمی کند
بستر مقابلات، وراء متقابلات است
آیه قرآن : و وجد اللهَ عنده








************
تقریر آقای صراف:
7/8/1391

· گویا وجود و عدم محمولی از مثول یک چیزی در مشاعر پدید می­آید.

· کسی که گرسنه است به علم حضوری این گرسنگی را می­یابد و بعد که برطرف می­شود می­یابد که گرسنگی نیست و این دو مفهوم وجود و عدم محمولی برای این مفهوم گرسنگی شکل می­گیرد. این در علم حضوری که معلوم بالعرض ندارد. در علم حصولی مثل محسوسات که معلوم بالعرض داریم هم همین طور است.

· پشتوانه اینکه بگوییم یک چیزی هست تمرکز و توحد حواس است. سبب اولیه توجه و تمرکز حواس حرکت است. وقتی توجه کردن را یاد گرفت روی اشیاء ساکن هم تمرکز می­کند.

· قسم اول وجود مثول در مشاعر است.

· (قسم دوم) در عالم محسوس با چیزهایی برخورد می­کند که خودشان در مشاعرش مثول پیدا نمی­کند ولی آثارش را می­یابد به نحو مثول در مشاعر. این یک مرحله توسعه مفهوم وجود است نسبت به قبل.

· (قسم سوم) بعد باز هم توسعه داده و وجود را شامل چیزهایی که اثر وجودی هم ندارند می­گیرد. مثل سیاهچاله­ها و ...

· (قسم چهارم) مرحله دیگری از توسعه مفهوم وجود است که مثل حقائق و وجودات ریاضی را در بر می­گیرد. این وجود به معنای واقعیت داشتن است و مقابل جزاف است. اطلاق وجود به این روابط و حقائق ظاهراً در بسیاری موارد موجب تسلسل می­شود. در نسبت می­گوییم رابطه هست ولی نه به معنای وجود مقابل عدم.

· قسم پنجمی داریم که به نظر مشهور، دیگر به معنای واقعیت نیست بلکه اعتباری است و اطلاق هست بر آن به معنای نفس الامریت نیست.

· تمام این اقسام و مراحل تشکیل مفهوم وجود در ذهن، قوامش به توحد است و اگر کثرت آمد محو می­شود. چون وجود، محمول بالذات برای یک دسته یا مجموعه نیست. کجا پیدا می­کنیم چنان وحدت حقیقی­ای را؟

· مرحوم آخوند ملاصدرا در کم متصل می­فرماید وجودش با عدمش مشابک است.

· هر معلوم به علم حضوری چون عینش معلوم لدی النفس است واحد است حقیقتاً و موجود است. از آن جمله است ادراک «من».