بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۱

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید-فعلا نیست










تقریر آقای وافی در وبلاگ:

شنبه ( 27 / 10 / 2012 )
استخاره( علمها عند ربی) مضمونش خوب است ولی چون تشویقی در آیه نیست، میانه است
استخاره( کذلک نقص علیک من انباء من سبق) خوب است چون دنبالش من اعرض عنه فانه یحمل یوم القیامة وزرا دارد. من در آیه نگاه می کنم که یک نحو تشویق یا تحذیر در آن هست یا نه؟
سوال: آیا حلق روز هفتم، مختص دختر است؟ استاد: در خبر ابوبصیر تصریح به جاریه هم شده است
سوال درباره ( کنتم خیر امة ) که ( خیر ائمة ) قرائت شده است که پاسخ استاد تا دقیقه 5 طول کشید
بسم الله الرحمن الرحیم
حاجاقای نایینی برای شصتمین بار قبل از شروع کلام استاد، فرمودند: اصل سؤال هم که هنوز جواب داده نشده است! استاد هم فرمودند: شما خود سوال را بفرمایید تا من تصورش بکنم!!! [خنده حضّار]
گفتگوی استاد و حاج آقای نایینی از دقیقه 6 تا 8
به تمام عقلاء بعد از نپذیرفتن سوفسطایی و قبول اقامه ی برهان، می گوییم: یک قضایایی هست که همه شما بلا استثناء می گویید: اگر من و ذهن من هم نبود، این واقعیت است. می پرسیم: از کجا این را می گویید؟ شاید ذهن شما اینگونه فرض می گیرد؟ می گویند: نه، ربطی به ذهن ما ندارد. بلکه این یک واقعیتی است که اجتماع نقیضین است و من دارم واقعیتِ این را می یابم. برای برهان همین اندازه بس است. همه هم جازم اند به این مطلب نه اینکه عده ای باشند که بگوییم خیال کرده اند
نایینی: شاید ذهن بشر جوری خلق شده که فکر می کند واقع را یافته است. استاد: همه؟ نایینی: بله همه فکر می کنند که به واقع واصل شده اند. استاد: نوع دغدغه ندارد در این که واقع را یافته است. برهان هم یعنی اینکه نوع عرف عقلاء می پذیرد که من واقعش را یافته ام. نایینی: شاید همه اشتباه می کنند. استاد: خب شما دارید می روید در وادیِ دقت های کلاس و تقویت مبانیِ سوفسطایی برای اینکه جواب کلاسیک بدهید. نایینی... استاد: قبول نمی کنند که بگوییم خدا ذهن شما را اینگونه قرار داده ولی در واقع می شود که زید در آنِ واحد هم باشد هم نباشد، قبول نمی کنند. حاضرند به بالاترین مقدسات خودش که این امر نشدنی است
عرض من این است که رمز این جزم عرف عام، این است که واقعیتش را می یابد نه اینکه بگوید من حدس می زنم و بین امتناع اجتماع با کرویت زمین و قیام زید، تفاوت قائل است. نمی گوید: قدرت خداست دیگر. ممکن است اجتماع نقیضین هم محقق شود!
بحثی که مهم هم هست، تحلیلِ مفهوم وجود و عدم است. من تحلیل را می گویم و روی آن فکر کنید:
این وجود و عدمی که الآن در ذهن ماست، از کجا پیدا شده است؟ در اصول فلسفه در مقاله پیدایش کثرت فرموده اند: از نسبت پیدا شده است. یعنی اول بوده: این سیاهی سیاهی است. بعداً است شده هست و عدم هم از این هست، اعتبار شده است که البته ایشان تعبیرِ پندار می کنند
من بیان دیگری به ذهنم می آید و آن این است که: اینطور نیست که عدم یک پندار باشد که ناشی شده از اینکه می گوییم: ببین، این کتاب آن کتاب نیست
بلکه مثلا بچه مدتی چیزی را در باغچه دیده و حافظه او ادراک قبلی را نگه داشته است. یک روز می بیند نیست. این دو حالت را مقایسه می کند و هر دو حالتش، عدم و وجودِ هلیّتِ بسیطه است. می گوید: این بیل دیروز در باغچه بود ولی امروز نیست. لازم نگرده بگوید که: این بیل آن کلنگ نیست. اینها کارهایی است بعد در کلاس درآمده است. گمان من این است که طبیعی ترین پیدایشِ مفهوم وجود، عدم و وجود نفسی و محمولی است. وقتی بچه می بیند نان در سفره نیست، یعنی همانی که بود، نیست نه این که این او نیست و از این نیست، عدم را بخواهیم دربیاوریم. این قدم اول
پس وجود و عدم از مفاهیمی هستند که از همان ابتدای درکشان، محمولی است و یک چیز را یافتن است ( 17 ) حالا این یافت، چگونه به دست می آید؟ اصل این که بگوییم یک چیزی هست، زیر سر این است که وقتی آن را واحد می بینیم، می گوییم: هست. اتصافِ یک چیز به موجودیت و معدومیت زیر سرِ وحدتش است. یک چیزی به عنوان واحد در مشاعر ما می آید، رویش تمرکز و به آن توجه می کنیم و می گوید: هست. و وحدتش زیر سرِ وحدتِ توجه است. ابتدای پیدایشِ مفهوم وجود از اینجاست. وقتی نفس به بدن تعلق می گیرد، خدای متعال برایش مشاعر قرار داده است، بصر و سمع و لمس و . . . وجدانیات و محسوسات، حس ظاهر و حس باطن. هر چیزی که توجه او به آن جلب شد، به عنوان یک توجه متمرکز، متَوَجَّهٌ الیه متصف می شود به وحدت و به تبع وحدت، وجود. می گوییم: این هست. یعنی نجده فی مشاعرنا. وجدتُ هم از همین ماده موجود است. یوجَد لدینا یعنی پیش ما هست. هر چه بتواند در مشاعر ما برای ما ظهور کند، دارد شما را در مرحله ی معلومِ بالذات { معلومِ بالعَرَض را بعدا عرض می کنم} و محسوسِ بالذاتِ شما، وجود را به دستتان می دهد. بنابراین من الآن دارم یک کتابی را حس می کنم. می گویم: این کتاب موجود است. یعنی اول به آن توجه کردم و در کانون توجه مشاعر من قرار گرفت. مثلا این کتاب مبصر من است یعنی قوه ی باصره یک میدان دیدی دارد و کانون توجه بصر به یک چیزی قرار می گیرد. وقتی آن چیز در کانون ادراک حسی قرار گرفت، توجه او توحّد پیدا می کند. متمرکز شدنِ توجه، اساسِ پیدایش این مفهوم است. تمرکز توجه برای متوَجهٌ الیه توحُّد می آورَد و توحد او باعث می شود که بگوییم: اجده. این اصل پیدایش مفهوم وجود است. مقابلش هم آن است که در مشاعر من خودنمایی ندارد. قبلا کتاب در تاقچه بود. حالا می روم می بینم نیست. یعنی قبلا می توانست در مشاعر من تاثیر بگذارد ولی حالا نمی تواند. البته نروید تا آخر کار مفهوم وجود. من دارم پیدایش اولیه آن در ذهن طفل را تحلیل می کنم. مراحل بعدیش را بعدا عرض می کنم
سوال(20 و سی). استاد: وقتی می گویم: زید موجود است، یعنی می توانی بروی ببینیش. می توانی بروی به عنوان یک واحد به آن توجه کنی و او را ببینی. در مشاعرت تأثیر می گذارد. شاهدش این جمله صحیفه است: ( لم تُمَثَّل فتکونَ موجودا ) یعنی تو هیچ وقت مثول پیدا نکردی تا موجود بشوی. صریحا می فرمایند: خدا موجود نیست. اما چگونه موجودی؟ مثول یعنی تمثل پیدا کردن و ظهور در مشاعر. موجود به معنای یافت شده است. اصل پیدایش مفهوم وجود، مال یافت و حضور و مثول در مشاعر بوده است. خاستگاه وجود، وجدان و یافت است. البته وجود فلسفی را بعدا عرض می کنم.(22) لم تمثل فتکون موجودا یعنی نمی توانم در مشاعر خودم تو را بیابم، پس موجود نیستی
سوال: (23). استاد: . . . قرار شد رمز وحدت را در تمرکز توجه بگیریم نه وحدت واقعی. شما که می گویید ده تا مثلث است، چرا گفتید ده تا؟ چون ذهن را متوجه سه ضلع سه ضلع سه ضلع کرده اید. ولی اگر ذهن را متوجه ضلع ها کنید، خواهید گفت: سی تاست نه ده تا. چون قبلا روی سه ضلع، یک توجه و یک تمرکز کرده بودید. لذا می گفتید یک مثلث. اما حالا توجه ها تقسیم شد و سه تا توجه کردید. به همین جهت می گویید سه تا ضلع و ده تا مثلث می شود سی تا موجود. رمز اینکه شما گفتید این موجود است، زیر سر وحدتش بود. چون او را واحد نگاه کردید، گفتید موجود است. لذا می گویید: الوحدة یُساوقُ الوجود و وجود هم بسیط است. اما اگر این توجه را پخش کردید، یعنی توجه متمرکز را متوجهِ اجزاء کردید، وقتی دو تا توجه شد، دو تا واحد می شود. وقتی هم که شد دو تا واحد، می شود دو تا وجدان و در نتیجه دو تا وجود. خب، وقتی مثلث را به کودک نشان می دهید و توجهش روی آن متمرکز می شود و می گوید: این. بعد آن را پاک می کنید و می گوید: اونی که بود، نیست . . . ( 27 و سی )
سوال(28). استاد: تاقچه دیروز بود با این کتاب، امروز می رود می بیند تاقچه هست ولی کتاب نیست. سائل. استاد: از نبودِ خود کتاب اعتبار می کند نسبت به بودِ دیروز، نبود را یا از تاقچه اعتبار می کند نبود را؟ سائل: از اینکه کتاب تاقچه نیست. استاد: بسیار خوب، اما کتاب تاقچه نیست. نه نبودِ یک چیز دیگر. سائل: تاقچه منهای کتاب را، نبودِ آن، اعتبار می کند. استاد: معلوم است که کتاب تاقچه نیست. دیروز هم تاقچه نبود. پس چرا دیروز نمی گفت: کتاب نیست. دیروز که تاقچه بود و آن تاقچه هم کتاب نبود. سائل: رفتن کتاب، مُسَوّغ شد که این مفهوم را انتزاع کند. یعنی این حقیقت بود ولی او توجه نداشت. استاد: حالا که این کتاب برداشته شد، او می شود نبود؟! دیروز نبود بود ولی نمی دید . . . حاجاقا نایینی . . . اعتراض حاضران . . . و قضیه­ی اهل بخیه ( دقیقه 30 )
یک فرض این بود که ما از این که این آن نیست، انتزاع کنیم. اما فرضی که من عرض می کنم این است که : روی خودِ شیء متمرکز می شویم و در مشاعر ما وجود پیدا می کند. بعد در یک شرائط دیگری، این تمرکز برای مشاعر ممکن نیست. وقتی می بینیم این تمرکز نشد و نمی تواند آن شیء در کانون توجه ما قرار بگیرد، تمرکز که نشد، توحد هم نیست و در نتیجه وجود هم نیست و می گوییم: لا أجده، یعنی معدوم است
این خاستگاه و ابتدای مفهوم وجود و عدم است ولی بعد ( طبق اینکه باطن عقل و فطرتش، درک حقائق نفس الامر است به همان اندازه ای که پیش برود. حجت باطنی است به حسب پیشرفت درک. تا برسد به بالاترین درجات اولیای خدا که بالاترین درک حقائق را دارند) در کلاس و عرف عام از وجود، هستی را درک می کنیم نه فقط اینکه من می یابم. اگر هم من نیابم، می گویم: هست. این هست، توسعه ای است در معنای وجود. همان وجودی که همه بحث ما بر سر آن بود که می گفتیم وجود در مقابل عدم، چه بسا خاستگاهش همان باشد که عرض کردم
حالا قبل از این که به مرحله دوم برسیم، در همان مرحله قبل، ما یک محسوس بالذات داریم و یک محسوسِ بالعَرَض. در محسوس بالذات یعنی این کتاب را داریم می بینیم و یک صورتی از این کتاب در قوه ی باصره ما موجود است و می گوییم: این کتاب. یا زید را می بینیم و می گوییم: زیدٌ موجودٌ. در همین محسوس بالذات که می گوییم زید موجود، اگر کسی بخواهد توحدّ توجه را به هم بزند، می گوید: شما که می گویید: زید موجود است، یعنی سرش موجود نیست و پایش موجود نیست بلکه همه اش با هم به عنوان یکی موجود است یا اینکه سرش موجود است پایش هم موجود است، جمع که شده اند، می گویید: زید موجود است؟ جوابش چیست؟ می گوییم : نه بابا، سر زید و پای زید موجودند. همه ی اینها روی هم رفته که شد، می گوییم: زید موجود است. پس اینکه گفتیم: زید موجود است، دقیق نبود. اگر دقیق شویم، باید بگوییم: سر زید موجود است به اضافه ی دستش به اضافه پایش و . . . اعتبارا خود زید را گفتیم موجود است. شاید مثال را روی سنگ ببریم، بهتر باشد. چون در زید، مسأله نفسش ممکن است مطرح شود. یک سنگ که می گوییم موجود است، یعنی طرف راست و چپش با هم به عنوان یک واحد موجود است یا اینکه طرف راستش به اضافه طرف چپش، با هم موجود است؟ اگر طرف راستش را بردارید، باز هم می گویید این سنگ موجود است؟ یا اینکه آن وقت می گویید: فقط طرف چپش موجود است؟ پس چطور می گوییم: کلّ این سنگ موجود است. این سنگ موجود است یعنی طرف راست به اضافه طرف چپ موجود است. این در مرحله محسوسِ بالذات. توجه را دو تایش می کنیم، وحدت هم می شود دوتا واحد، وجود هم می شود دوتا وجود. بعدا اینها را مسامحةً روی هم رفته یکی اعتبار می کند
در توحید صدوق عرض کرد: ( الیس قد تشابهت الوحدانیة؟) خدا یکی است و ما هم یکی هستیم. حضرت فرمودند: فقط خداست که واحد است، ما که واحد نیستیم. دست ما غیر از پای ماست. مسامحةً می گوییم: یکی است. مجموعه ای است که یکی می دیدیمش. مثل اینکه پنج تا شاخه گل را یک طناب دورش می بندیم و می گوییم: یک دسته گل. این یکِ انضمامی و اعتباری است
سوال. استاد: دقیقه 36 تا 37
خلاصه، وقتی ما توجه را پخش کردیم، توحد هم پخش می شود و این سوال مطرح می شود که در معلومِ بالذات خلاصه کجا بایستیم؟ چون طرف راست سنگ هم طرف راست و چپ دارد. یعنی اگر بگویید طرف راستش که دیگر موجود بود، می گوییم: طرف راستِ راست موجود است یا طرف چپ راست یا اینکه هر دو باهم یک وجود است؟ می گویید: طرف راستش غیر از طرف چپش است. این غیریت بس است برای این که تمرکز و توجه شما را دو تا کند. توجه شما که دو تا شد، می شود دو واحد و وقتی دو واحد شد، می شود دو وجود. با این حساب کجا توقف می کنیم؟ حدّ یقف ندارد حداقل در وهم می شود دو تایش کرد، و همین کاشف از این است که طرف راست با طرف چپ فرق دارد.(39) تا بُعد برایش مفروض باشد، طرف راست و چپ هم داریم. بالاخره ما برای اتصافِ به موجودیت، نیازمندِ وحدت هستیم. آن هم واحد حقیقی و فارغ از تسامح . تا فردا روی این سوال فکر کنید. وقتی می گوییم: سنگ خارجی موجود است، یعنی چیِ آن موجود است؟ خودش موجود است یا اتم هایش موجود است؟ نقل کلام می کنیم روی اتم هایش. خود این اتم هم طرف راست و چپ دارد. آیا بالدقة طرف راست به اضافه طرف چپ این اتم موجود است یا مجموعش به عنوان یک واحد موجود است؟
حرفهای امروز، توضیح این بود که چگونه مفهوم وجود و عدم، تکوّن پیدا کرد و بُردش در چه حوزه هایی است. عرض من این است که یک حوزه هایی هست که این چیزی که خاستگاه این بوده، اصلا آنجا حوزه ی آن نیست. ولی ما که این دو مقابل را تحلیل کردیم و جلو بردیم، می خواهیم به همه ی حوزه ها سرایت بدهیم. در حالیکه بعضی حوزه ها هست که آن انتظاری که ابتدا و انتها از این دو لفظ( وجود و عدم) بود، آن حوزه ها آن را برآورده نمی کنند. ولی ما به زور می خواهیم آنجا هم ببریم(41)
یکی از معانیِ بساطت، وحدت است
صِرف اینکه دو چیز یک اثر را بیاورند، واحد نمی شوند
ما از کودکی با وجود مُثولی اُنس گرفته ایم تا دقیقه 47








************
تقریر آقای صراف:
6/8/1391

الكافي (ط - الإسلامية) ؛ ج‏1 ؛ ص103
12- عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَ عَنْ غَيْرِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَيْمَانَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ: إِنَّ اللَّهَ عَظِيمٌ رَفِيعٌ لَا يَقْدِرُ الْعِبَادُ عَلَى صِفَتِهِ وَ لَا يَبْلُغُونَ كُنْهَ عَظَمَتِهِ‏ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ وَ لَا يُوصَفُ بِكَيْفٍ وَ لَا أَيْنٍ وَ حَيْثٍ وَ كَيْفَ أَصِفُهُ بِالْكَيْفِ وَ هُوَ الَّذِي كَيَّفَ‏ الْكَيْفَ‏ حَتَّى صَارَ كَيْفاً فَعَرَفْتُ الْكَيْفَ بِمَا كَيَّفَ لَنَا مِنَ الْكَيْفِ- أَمْ كَيْفَ أَصِفُهُ بِأَيْنٍ وَ هُوَ الَّذِي أَيَّنَ الْأَيْنَ حَتَّى صَارَ أَيْناً فَعُرِفَتِ الْأَيْنُ بِمَا أَيَّنَ لَنَا مِنَ الْأَيْنِ أَمْ كَيْفَ أَصِفُهُ بِحَيْثٍ وَ هُوَ الَّذِي حَيَّثَ الْحَيْثَ حَتَّى صَارَ حَيْثاً فَعُرِفَتِ الْحَيْثُ بِمَا حَيَّثَ لَنَا مِنَ الْحَيْثِ فَاللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى دَاخِلٌ فِي كُلِّ مَكَانٍ وَ خَارِجٌ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ‏ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ.

· تحلیل اصل وجود و عدم و اینکه اینها از کجا پیدا شد بسیار کلیدی است. مرحوم طباطبایی در مقاله پیدایش کثرت می­فرمایند از تحلیل «است» وجود پیدا شده است و بعد پندار عدم آمده است.

· شاید بتوان گفت که عدم هم پندار نیست. اصل اینکه بگوییم یک چیزی هست زیر سر این است که وقتی آن را واحد می­بیند می­گوید هست. وحدت یک چیز هم زیر سر وحدت توجه است. وقتی کتابی را حس می­کنم به آن توجه کرده­ام و در کانون توجه بصر من قرار می­گیرد و توجه توحد پیدا می­کند و متمرکز می­شود و باعث توحد متمرکز الیه می­شود و بعد می­گوییم أجده. خاستگاه مفهوم وجود همان یافت و حضور و مثول در مشاعر است. (اشاره به قضیه جالب تخم مرغ و پیاز)

· اگر توجه متمرکز را پخش کردیم چند وجدان می­شود و چند وجود تحلیل می­شود. (اشاره به قضیه شیرین اهل بخیه)

· بعد از یافت یک وجود بعداً در شرایط دیگری (که مثلاً کتاب در تاقچه نبود) وقتی تمرکز در مشاعر ممکن نشد و حضور متوحد در مشاعر پیدا نکرد می­گوییم نیست.

· یک محسوس بالذات داریم و یک محسوس بالعرض. در همان محسوس و موجود متوحد اگر تمرکز را به هم زدیم مثلاً گفتیم سنگی که موجود است آیا طرف راستش موجود است یا طرف چپش موجود است؟ مجیب می­بیند که گویا مسامحه کرده است و توحد پخش می­شود. آیا چنین تقسیمی حد یقف دارد؟ واحد بدون مسامحه چیست؟