بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۱

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید-فعلا نیست










تقریر آقای وافی در وبلاگ:

چهارشنبه ( 23 / 5 / 2012 )
سوال درباره عبارت ( من فی القبور ) . استاد : اگر قبور مراتب داشته باشد و قبر کل موطن بحسبه، اخراج هر قاطن در هر قبری هم مناسب با خودش است
سوال درباره ( انا مُورّق الاشجار ) تا دقیقه 3
تا دقیقه 7 درباره کوثر
سوال : چگونه از عبارت ( دلنی حقیقة الوجود علیه ) بر وجود نفس الامر استدلال کردید؟ استاد: بحثی که ما خیلی رویش تاکید داشتیم این بود که برایمان واضح شود که اوسعیت نفس الامر از وجود درست است یا نه ؟ ذهن بنده ودافع این مطلب است. اما اینکه این مطلب با بعضی از مأنوسات ما مخالف است و خیلی چیزها را به هم می ریزد، باید صبر کنیم و به تدریج پیش می رویم
سوال. استاد: عرض من این است که طبق قاعده کلی، تا ذهن و نفسی که آمده در این عالم ماده و شعور پیدا کرده، تا یک مقابله ای در او صورت نگیرد، یک معنا اصلا برایش ظهور پیدا نمی کند. باید تقابل مّایی ببیند تا در این تقابل دو تا معنا ظهور پیدا کند. تقابل هم به فرض ذهن نیست بلکه ذهن آن را درک می کند. البته باطن تقبل ها چگونه است، بحث مفصلی دارد. یک وقت تعبیر من این بود که دو لنگه از یک بار است یا دو شاخه از یک ساقه؟ علی ایّ حال، وقتی متقابلات جلوه کرد، حالا می شود میدان مفاهیم. یکی از واضحترین مفاهیمی که برای بچه بعد از اینکه متقابلات را درک کرد، جلوه می کند، مفهوم وجود و عدم است ، هست و نیست. خواستگاهش هم مقایسه است. مثلا بچه وقتی چشم باز می کند، تابلویی را در تاقچه می بیند. اصلا به ذهنش نمی آمد که نیست. اما یکبار که چشم باز می کند و می بیند چیزی که دیروز دیده بوده، نیست . نبودِ امروز را با بودِ دیروز که دو ادراک است، مقایسه می کند و می گوید: این دیروز بود و حالا نیست . اگر ما نبودِ چیزها را ندیده بودیم، بودِ آنها را هم نمی فهمیدیم. اگر با عدم اشیاء مواجه نمی شدیم، اصلا مفهوم بود و نبود در ذهن ما نمی آمد
سوال. استاد: حدّ اتفاقا از چیزهایی است که مقابله درست می کند. سوال: آیا حدّ، مقابله را درست می کند یا مقابله حد را؟ استاد : خب، این مربوط می شود به رمز مقابله که بحثی سنگین است و مجال وسیعی می طلبد. فعلا بحث من این است که تا یک نحو مقابله و حد نباشد، ما مفاهیم را درک نمی کنیم. فعلا همین برای ما بس است. تقابل یک خواستگاه دارد. یعنی در یک حوزه ای این تقابل صورت گرفته و از آنجا مفاهیم ظهور پیدا می کند. عرض من این است که وجود و عدم در یک حوزه ای برخاسته و بعدا دیگران این حوزه را مطلق کرده اند و گفته اند: تمام نفس الامر همین است. در حالی که واقعیت حوزه هایی است که از یکی از آن حوزه ها این دو مفهوم برخاسته است. آیا وقتی ما لفظ وجود را برای حوزه های دیگر غیر از خاستگاهش به کار می بریم، می شود مشترک لفظی؟ همانطور که عده ای گفته اند که وجود در خدا وجود دارد و ما وجود داریم، مشترک لفظی است. یعنی وقتی می گوییم خدا موجود استف معنای وجود غیر از وقتی است که می گوییم انسان موجود است. ولی عرض ما به این جا ختم نمی شود. اگر قائل به مشترک لفظی بشویم، کار خراب می شود. لازمه اش این می شود که وقتی می گویم انسان موجود است، مفهومی از وجود درک می کنم ولی وقتی می گویم خدا موجود است، چیزی نمی فهمم. معنای دیگری دارد که باید جداگانه فهمید. در حالی که هرگز اینطور نیست. همه می فهمیم که وقتی می گوییم خدا موجود است و انسان موجود است، دو معنا قصد نکرده ایم. عرض من این است که ما مفهوم وجود و عدم را از حوزه متقابلات درک می کنیم. این مفهوم برای ما مبهم نیست. چون تقابلش یکی بیشتر نیست. هر مفهومی از چند تا متقابلت برخیزد، مبهم می شود. اما هر مفهومی تنها از دو طرف تقابل برخاسته باشد، بدیهی است. مفهوم بدیهی آن است که یک مقابل بیشتر ندارد و نمی توانیم هم آن را تعریف کنیم چون منجر به دور می شود. اما مفاهیمی که تقابلهای آن، اطراف دارد مثل مثلث یا مربع است، چند چیز به مقابله نشانش می دهند، تصورش مبهم می شود. مثلا مفهوم انسان می تواند برای ما مبهم باشد. چون وقتی آن را می شکافید، یعنی جوهر، جسم، نام، حساس... اگر مقابل هر کدام را جداگانه پیدا کنید، مبهم نیست. عناصر هر کدام را بالدقه تحلیل کنید، به یک چیزهای اولیه می رسید که مفهومش واضح است. اما وقتی دهها مفهوم را در یک کیسه کرده اید و می گویید انسان، تا هر کدام از مقابلات اجزاء آنها را ندانیم، برایمان مبهم می شود. حالا، وجود و عدم هم از یک حوزه ای برخاسته است. یک حوزه های دیگری هم در منظر ذهن ما هست. حقائقی است که ذهنمان درک می کند. آن حوزه ها ربطی به حوزه خاستگاه وجود و عدم ندارد. ذهن نه وضع جدید می کند تا مشترک لفظی شود و نه معنای وجود را توسعه می دهد. بلکه یک ترفند به کار می برد. می گوید : سفره اینجاست ولی نان در آن نیست. پس نبودِ نان در این سفره هست. در حالیکه نبود با هست منافات دارد. می گوید: من که می گویم هست، یعنی واقعیت دارد. منظورم هست مقابل نیست و عدم نیست. منظورم از هستِ نبودن، این است که واقعیت دارد و ثابت است. ما همه منظور او را از بودنِ نبود، می فهمیم در حالیکه ذهن ما نه در مفهوم وجود توسعه داد نه وضع جدیدی برای آن کرد. بلکه می بیند وقتی عدم واقعیت دارد، واقعیت داشتن و حق بودن با لفظ وجود مناسبتر است تا عدم. لذا می گوید این عدم هست. سوال : این کار استعاره نیست؟ استاد : معنا را توسعه نمی دهیم . فقط بالمناسبه می بینیم که عدمی که واقعیت دارد با مفهومی که از وجود درک می کنم، مناسب است نه عدم
سوال: این عدم، عدم مضاف است. آیا راجع به عدم مطلق هم می توانیم همین حرف را بزنیم؟ استاد : اگر برای ذهن کسانی که وجود و عدم را مطلق می کنند، عدم مطلق ظهور کند، دست از حرفشان بر خواهند داشت
سوال. استاد: همه حقائق نفس الامریه هستند یعنی همه واقعیت دارد و حق هستند نه به معنای وجود مقابل عدم . سوال : آیا در نفس الامر، تقابل معنا ندارد و شأنش فوق تقابل است؟ استاد: نفس الامر اوسع از وجود است نه مباین با آن. مهمترین مجلای حقائق، حقائق وجودیه اند. ولی باز وعاء نفس الامر اوسع از این وجود مقابلی است. و لو بعدا طبق همان فطرت خدادادی، همین مفهوم وجود و عدم را که مهمترین آلات تعقل ماست، برای همه حقائق نفس الامری، وجود را به کار می بریم و می گوییم هستند
اما روایت دیروز ( و دلنی حقیقة الوجود علیه )، بعضی گفته اند از باب دل علی ذاته بذاته است. ذاتش حقیقة الوجود است . دل حقیقة الوجود، علی نفسه. آفتاب آمد دلیل آفتاب
اما اگر به معنای دل ذاته علی ذاته نگیریم، می توانیم بگوییم : حضرت می گویند: خدایا ذات تو هست. همانطوری که می گوییم همه حقائق هست. تو بالاترین حق و محقّق همه حقائقی و همه آنها مسبوق به ذات توأند. اما اینطور نیست که بگوییم ذات تو حقیقة الوجود است. بلکه حقیقة الوجود، یکی از حقائقی است که مجلای تمام حقائقی است که تو جلوه داده ای. آن وقت ( دلنی حقیقة الوجود ) یعنی حقیقة الوجود یکی از حقائق نفس الامریه است. این حقیقت دلنی بر او . او کیست؟ او محقّق همه حقائق نفس الامریه است که یکیش حقیقة الوجود است. پس علیه، هویت غیبیه الهیه است که فوق همه حقائق بلکه اعلی است از اینکه به آن حقیقت بگوییم. او بین حقیقت و بطلان و بین صحیح و غلط، جدایی انداخته است. یُحِقُّ الحق و یُبطِلُ الباطل مانند قبّل القبل و حیّث الحیث و ایّن الاین. تجهیره الجواهر. است که قبل را قبل و مکان را مکان و جواهر را جوهر کرده است. با این بیان نمی شود گفت : خدا حقیقت دارد. بلکه او حقائق را حقیقت کرده است. معروف است که : ذاتی الشیء لایکون معلّلا. طبق بیان من، این مطلب هم مخدوش است. ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها هم مخدوش می شود. این حرف صحیح است اما در موطن خودش. اوجدها در موطن وجود و عدم. اما اینکه بگوییم زردآلو بودن زردآلو هیچ ربطی به خدا ندارد و فقط خدا می تواند ایجادش کند، صحیح نیست. در کلاس ها خواندیم که عدم العلة علة للعدم و می گفتیم مجاز است چون عدم که علت نمی خواهد. اما این سوال مهم است که خدا وقتی می خواهد چیزی را اعدام کند، چگونه اعدامش می کند؟ طبق ضوابطی که در کلاسها خواندیم می گوییم : خدا دارد فیض وجود به آن می دهد و بس است برای اعدامش اینکه فیض وجود را بردارد. اما وقتی ذهن را توسعه دادیم، می فهمیم که این، یک جور اعدام است. اعدامهای دیگری هم داریم. در دعای رجب می خوانیم که : فاقد کل مفقود. یعنی وقتی می گوییم خدا با نفخ صور تمام خلق را إفناء می کند، آیا این إفناء یعنی تمام صحنه¬ی نفس الامرشان محو می شود؟ یا اینکه فناء مربوط به حوزه خاصی از نفس الامر است یعنی موطن وجود و عدمشان. معنای إفناء این نیست که تمام حقائق نفس الامریه محو شود. حضرت فرمودند : یُفنیه ولی ه مانده است. بعد یعیدهم یعنی همان ها را برمی گرداند نه یک چیز دیگری را. زید را ایجاد فرموده بود بعد او را اعدام می کند و بعد همان زیدی را که یک موطن نفس الامری دارد که اوسع از صرف وجود است، بر می گرداند. می شود دو تا وجود اما مال یک هویت نفس الامریه. منظورمان از هویت، هویت نفس الامریه است. نگویید ما در کلاس خوانده ایم: هویت یعنی وجود. اگر هم می گوییم هویتش موجود است به همان معناست که می گفتیم کل نفس الامر موجود است با همان ترفند ذهنی
پس اعاده معدوم مشکلی ندارد و روایت هم نیازی به تأویل ندارد. چون براهینی که بر علیه اعاده معدوم ذکر کردند، برهان نبود. مثلا گفتند :چیزی که معدوم شد، لا یشار الیه. چرا نشود اشاره بپذیرد. بله این معدوم موطن وجود و عدم، لا یشار الیه. قبول داریم. ولی معدوم یک مرتبه ای دارد که در آن رتبه، لا موجودة و لا معدومة. آن تقرّر اگر یک موطن نفس الامری برای خودش دارد، آن موطن یشار الیه. و لذا می گوییم : معدوم است. چه چیزی معدوم است؟ آن چیزی که می گوییم معدوم شد، نفس الامریتش محفوظ است. همان ه در نقول له کن فیکون. پس موطن کُن موطنی است غیر از موطن ه له. هر دو موطن هم حق است و نفس الامریت دارد. عرض کردم که علم و ادراک سنخشان سنخ نفس الامر است نه صرفا وجود. چون یک چیزهای واضح را همه ما می فهمیم و حال آنکه موطنی که نفس مدرکه ما با آن تماس گرفته و درک کرده ، موطنی است اوسع از وجود در مقابل عدم. خدای متعال نفس مدرکه را جایی می برد که حقائق را در موطنی غیر از موطن کُن می بیند و درک می کند
دقیقه 37 : بحث بیشتر بودن مجموعه عدد گنگ از اعداد گویا که قبلا هم مطرح شده بود
من هم که عرض کردم حقیقة الوجود بزرگترین مجلای حقائق است یعنی برای ما نه برای خدا. اما وقتی مأنوس شدیم ، می بینیم که مجالی دیگر هم دست کمی از این ندارند
سوال : یک مثال بزنید. استاد : در اصول در آنجایی که می گویند : ما در استعمال، قاصد طبیعی هستیم نه قاصد لفظ. هر کس این بحث را بفهمد و تلطیف کند، می بیند که ما در همه استعمالات، حتی استعمالات بچه ای که تازه به زبان آمده، قاصد طبیعت هستیم. طبیعتی که نه موجود است و نه معدوم نه جزئی است و نه کلی. هم قاصد طبیعی معنا است هم قاصد طبیعی لفظ و غیر از این هم ممکن نیست. حتی پدر و مادر هم که می خواهند اسم فرزندشان را زید بگذارند، زید را برای طبیعت او می گذارند نه وجو.د خارجیش!
درک اعداد به نحو طبیعت هم خیلی جالب است . کلّ عدد نوعٌ برأسه. صرف عدد دو، قطع نظر از مصادیق، اصلا دو بردار نیست. نمی توانیم بگوییم : چند تا دو داریم. اگر این معنا برایمان واضح شد، طبیعت دو را درک کرده ایمو اما اگر بگوییم : دو تا دو ، ذهنمان را سراغ مصداق برده ایم نه طبیعت
دقیقه 42 تا 43 و نیم : نظام دار بودن طبائع
مرحوم علامه طباطبایی در ذیل (لا یُسأل عما یفعل) می فرمایند: معنایش این نیست که چون خداست کسی جرأت یا حق ندارد سوال کند بلکه چون فعله الحق و کارش روی نظام حق است. یعنی بعد از چهار، پنج است . نمی شود گفت: که چرا بعد از چهار، پنج است؟ خب شش باشد. اگر بفهمیم خواهیم دید که باید همین طور باشد و چرا بردار نیست. کار خدای متعال روی نظام حق محض است. لذا لا یسأل ولی هم یسألون چون کارهایشان روی حق نبوده است
سوال : آیا طبیعت همان ماهیت است؟ استاد: خیر، طبیعت با ماهیت فرق می کند. ماهیت یک از آنهاست و طبایع، گسترده تر است.ماهیت در جواب ماهو است. قابل این است که بپرسیم : چیست؟ این کتاب چیست؟ اما به جاهایی می رسیم که چیست، معنا ندارد ولی نفس الامریت دارد. مانند قضایای شرطیه ای که مقدم و تالی هر دو کاذبند ولی خود قضیه شرطیه صادق است. نمی توان گفت : این شرطیه صادق چیست؟ حق و صدق است ولی قابل سوال نیست. اجتماع نقیضین محال است ولی نمی شود گفت: این استحاله چیست؟
چون استحاله تناقص ماهیت ندارد تا بگوییم : ماهو؟ ماهیت ندارد اما نفس الامریت دارد. پس نفس الامریت داشتن و حق بودن بسیار وسیعتر از اعیان ثابته و ماهیات است
سوال.استاد: ماهیات مال طبایع کلیه است . طبایع کلیه را می گوییم ماهیت
سوال: اصل با ماهیت است یا وجود است یا هیچکدام؟ استاد : آن که واقعا اصیل است، مبدأ مطلق است
سوال: اگر بگوییم : وجود، از همان ترفند استفاده کرده ایم. استاد : ترفندی که درست هم است یعنی وقتی می گوییم : خدای متعال هست یعنی آن انتظاری که از لفظ وجود داریم ، خیلی خیلی بالاتر و قویترش در اوست اما وقتی از نظر کلاسیک دقیق شویم، می بینیم معنای وجود از موطن متقابلات برخاسته ولی این مال آنجا نیست. همه این بحث ها از فرمایش حضرت برایم شروع شد که فرموده بودند : بانه موجود و وجود الایمان لا وجود صفة و به دنبالش فرمودند : به توصف الصفات، یعنی هر حقیقتی را می خواهی وصفش کنی، مسبوق به اوست. لذا اگر خدا را رد هم بکنی، در همین رد کردن داری اثباتش می کنی! اصلا به خدا می توانی ردش کنی! بنوره عاداه الجاهلون. دنبالش دارد : به تعرف المعارف : یعنی منطق و شناخت به وسیله اوست آن وقت می خواهید به وسیله منطق او را بشناسید؟! دقیقه 51
استخاره ( واصبر نفسک مع الذین ) : خوب است ولی صبر و تحمل می خواهد . نه اینکه زمانا صبر کنید بلکه یعنی سنخش طوری است که باید در انجامش صبور باشد. لذا اگر طوری است که در خود تحمل سختیش را نمی بیند، ضرورتی ندارد اقدام کند
دقیقه 54 : مثال برای سمبل بی نظمی که مقابل ندارد به بافه . که قبلا بحثش گذشت
سوال.استاد: رمز این ترفندها این است که نفس یک مدرکات حضوری دارد. مدرکات حصولی او، آلات تفکر او و علم حصولی او، مفاهیمند. مفاهیم در موطن مقابلات به دست نفس می آید. 56 و نیم
دقیقه 57 : سوال و جوابی درباره مسأله ای هَیَوی تا دقیقه 67








************
تقریر آقای صراف:
3/3/1391

· ادامه بحث اوسعیت نفس الامر از وجود

· گفته شد که دلنی حقیقة الوجود علیه، وجوه دیگر هم دارد. از آن جمله است حقیقة الوجود یکی از حقایق نفس الامریه است که دلالت بر هویت غیبیه دارد.

· نفس الامر داشتن و طبیعت داشتن اعم از اعیان ثابته و ماهیات است.

· مرحوم طباطبایی در ذیل آیه شریفه لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون دارند:

الميزان في تفسير القرآن، ج‏14، ص: 268
و السؤال عن الفعل هو قولنا لفاعله: لم فعلت كذا؟ و هو سؤال عن جهة المصلحة في الفعل فإن الفعل المقارن للمصلحة لا مؤاخذة عليه عند العقلاء، و الله سبحانه لما كان حكيما على الإطلاق كما وصف به نفسه في مواضع من كلامه، و الحكيم هو الذي لا يفعل فعلا إلا لمصلحة مرجحة لا جرم لم يكن معنى للسؤال عن فعله بخلاف غيره فإن من الممكن في حقهم أن يفعلوا الحق و الباطل و أن يقارن فعلهم المصلحة و المفسدة فجاز في حقهم السؤال حتى يؤاخذوا بالذم العقلي أو العقاب المولوي إن لم يقارن الفعل المصلحة.
هذا ما ذكره جماعة من المفسرين في توجيه الآية و هو معنى صحيح في الجملة لكن يبقى عليه أمران:
الأمر الأول: أن الآية مطلقة لا دليل فيها من جهة اللفظ على كون المراد فيها هو هذا المعنى فإن كون المعنى صحيحا في نفسه لا يستلزم كونه هو المراد من الآية.
و لذلك وجه بعضهم عدم السؤال بأنه مبني على كون أفعال الله لا تعلل بالأغراض لأن الغرض ما يبعث الفاعل إلى الفعل ليستكمل به و ينتفع به و إذ كان تعالى أجل من أن يحتاج إلى ما هو خارج عن ذاته و يستكمل بالانتفاع من غيره فلا يقال له:
لم فعلت كذا سؤالا عن الغرض الذي دعاه إلى الفعل.
و إن رد بأن الفاعل التام الفاعلية إنما يصدر عنه الفعل لذاته فذاته هي غايته و غرضه في فعله من غير حاجة إلى غرض خارج عن ذاته كالإنسان البخيل الذي يكثر الإنفاق ليحصل ملكة الجود حتى إذا حصلت الملكة صدر عنها الإنفاق لذاتها لا لتحصيل ما هو حاصل فنفسها غاية لها في فعلها.
و لذلك أيضا وجه بعض آخر عدم السؤال في الآية بأن عظمته تعالى و كبرياءه و عزته و بهاءه تقهر كل شي‏ء من أن يسأله عن فعله أو يعترض له في شي‏ء من شئون إرادته فغيره تعالى أذل و أحقر من أن يجترئ عليه بسؤال أو مؤاخذة على فعل لكن له سبحانه أن يسأل كل فاعل عن فعله و يؤاخذ كل من حقت عليه المؤاخذة هذا.
و إن كان مردودا بأن عدم السؤال من جهة أن ليس هناك من يتمكن من سؤاله اتقاء من قهره و سخطه كالملوك الجبارين و الطغاة المتفرعنين غير كون الفعل بحيث لا يتسم بسمة النقص و الفتور و لا يعتريه عيب و قصور، و الذي يدل عليه عامة كلامه تعالى أن فعله من القبيل الثاني دون الأول كقوله: «الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقَهُ» الم السجدة: 7، و قوله: «لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏» الحشر: 24، و قوله: «إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً» يونس: 44، إلى غير ذلك من الآيات.
و بالجملة قولهم: إنه تعالى إنما لا يسأل عن فعله لكونه حكيما على الإطلاق يئول إلى أن عدم السؤال عن فعله ليس لذات فعله بما هو فعله بل لأمر خارج عن ذات الفعل و هو كون فاعله حكيما لا يفعل إلا ما فيه مصلحة مرجحة، و قوله: لا يسأل عما يفعل و هم يسألون لا دلالة في لفظه على التقييد بالحكمة فكان عليهم أن يقيموا عليه دليلا.