بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۱

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید-فعلا نیست










تقریر آقای وافی در وبلاگ:

سه شنبه ( 22 / 5 / 2012)
سوال درباره جمع بین عینیت صفات با ذات و نفی الصفات
حریّت مرحوم سید احمد کربلایی در فکر
در مورد شیخ احمد أحصایی
تکرار معانی دیگر وجود صفة: وجدان و مثول در ذهن،موصوف ماهویّ ندارد(ماهیتی ندارد که به موجودیت موصوف شود) . . .
سوال درباره ( لا یعرف اوقات الصلوات ) در ملاک جنون و جنون ادواری
دقیقه ( 9 ) :
بسم الله الرحمن الرحیم
عرض ما این بود که آیا وقتی چیزی معدوم می شود، هیچ نفس الامریتی از آن باقی نمی مانَد؟ به نحوی که اگر خدای متعال او را اعاده کرد، مجبور باشیم بگوییم : این مُعاد، وجود به تمام معنا منفصل از قبلی است چون اعاده معدوم ممتنع است یا این که این قاعده روی مبانی خاصی بوده است که در محدوده خودش درست بوده ولی صاحبان مبانی، آن را مطلق کرده اند؟
یکی از آقایان گفت: بحث هایی که شما کردید، اصالة الوجود را زیر سوال می برد. عرض کردم: اصل آن بحث ها سر جایش است. فقط اطلاقش می رود. چون گفته اند حرف ما تمام واقع است
سوال: با این نگاه، اصالة الماهیّة هم درست است و آن ها هم یک قسمتی از نفس الامر را فهمیده اند. استاد : من که سال هاست که مشغول بودم، به این رسیدم که اصالة الوجود و ماهیت، پنج شش جور وجه نفس الامری دارد و همه اش هم درست است. فقط باید دید که دقیقا منظور از وجود و ماهیت واصالت، چیست؟ حتی می توانیم یک تعریف دقیق ارائه بدهیم و بگوییم هیچ کدامشان اصیل نیستند! در کلمات مکنونه فیض یک بیان زیبایی است : شما می گویید : وجود اصیل است یا ماهیت؟ چه الزامی وجود دارد که حتما باید یکیشان اصیل باشد؟! کی گفته که باید یکی از اینها اصیل باشد و واقعیت باید فرد بالذات یکی از اینها باشد؟ از کجا ؟ چه ملزمی نداریم؟ چه اشکالی دارد که واقعیتی داشته باشیم که این دو مفهوم از آن انتزاع می شوند؟ انتزاعی که آن واقعیت فرد بالذات هیچ کدام از اینها نیست. یعنی نه ماهیت اصیل است نه وجود بلکه آن واقعیت، اصیل است. مگر الزام برهانی داریم که لا محاله باید یکی از این دو مفهوم، اصیل باشد؟ بله، واقعیت، اصیل است. حرفی نیست. ما ایده آلیست نیستیم. چطور خودشان می گویند مفهوم وجود یک مفهوم اعتباری است؟ می گویند هوهویتش که اصیل است. می گوییم از کجا رابطه آن هوهویت با این مفهوم، رابطه فردِ بالذات است؟ بالاترین تلاشی که متاخرین کرده اند این است که گفته اند: معنای اصالة الوجود این است که: آن هویت و واقعیت خارجی، فردِ بالذات وجود است و ماهیت، بالعَرَض موجود است یا اینکه ظلّ آن است. از کجا ؟ چه مُلزم برهانی داریم که باید واقعیت فرد بالذات یکی از این دو مفهومی باشد که در ذهن من آمده است؟ ما می گوییم : یک واقعیتی است که ذهن از آن، از دو حیث، دو تا مفهوم انتزاع می کند. از یک حیث آن واقعیت، وجود و از حیث دیگرش، ماهیت. ولی این دو تا حیث، متن نیستند. هیچ اشکالی هم لازم نمی آید. سوال : خلاصه یک امر متاصل داریم. نمی شود که هر دو اعتباری باشند. استاد: پس هیچ چیز نداریم؟ داریم. وقتی اشکال لازم می آید که وقتی هیچ کدام را اصیل نمی دانیم، دست از واقعیت هم برداریم{14} ما که دست بر نداشتیم. ما می گوییم درکی که از واقعیت داریم، حیثی است نه متنی و اصالتی. چرا میرداماد را مورد حمله قرار دهیم که گفته وجود اعتباری است؟ ملاصدرا که سی سال از اصالة الماهیة دفاع می کرده، یک درکی داشته. بعدا هم از وجود دفاع کرده که آن هم درست است. هر دو درست بوده در حالی که هیچ کدام هم متن واقع نبوده است
ما از این سه لفظ ( اصالت و وجود و ماهیت ) معانی مختلف قصد می کنیم و با هم نزاعمان می شود . اگر دقیق معنا کنیم ، خواهیم دید که همه این وجوه، نفس الامریت دارند و در جای خود صحیحند. به قول یکی از علما : همه مشکل ما در مسائل فلسفی، عدم تصور است. اگر تصور بکنیم، تصدیقش می آید. اگر بگویید منظورم از اصالت این است، می گویم درست است، طبق این معنا، وجود اصیل است. بلکه آقای طباطبایی گفته اند: اصالة الوجود، بدیهی است. درست هم گفته اند. یک ذره که ذهن را تلطیف کنیم، خواهیم دید که وجود، اصیل است. اما این یک حیثِ کار است. این را می گیرند و بعد می گویید تمام بستر نفس الامر هم همین است که ما گفتیم. عرض من همین است که وقتی یک حیث لطیفی را درک کردیم، بالدقه آن حیث را بگوییم و محمولش را هم برایش بیاوریم
هر چه نفوسی باشند بالا بالا که نزدیک باشند از حیث وجودی به متن واقع، اقیانوس اقیانوس حیثیات جدیده را درک می کنند
لذا خوشان گفته اند { 16 و 50 }: یطلق الوجود علی معنیین : علی المعنی العام المصدری الاعتباری بالاتفاق و علی حقیقة الوجود!
عرض من این است که : شروع کردند که ببینند مفهوم وجود و عدم کی در ذهن ما پیدا شده؟ به نظرم در مقاله سوم یا چهارم اصول فلسفه است با عنوان ( پیدایش کثرت در ادراکات) مقاله خیلی خوبی است. آقای مطهری می گویند: قبل از ایشان کسی این حرف را نزده است و ایشان پایه گذار این مطلب هستند. این مقاله خیلی نیاز است. یعنی باید اول تحلیل کنیم که لفظی که به کار می بریم، چیست؟ ذهن دارد با این مفهوم چه کار می کند؟ تا اول فهم درستی از وجود نداشته باشیم، نمیشه. هِی لفظ را به کار می بریم و هر کسی هم از آن یک قصدی می کند. خاستگاه این دو مفهوم و ترفندهایی که بعدا ذهن به کار می برد خیلی مهم است{18}
سوال درباره ارتباط ذهن با خارج طبق اصالت وجود{18 و 20} استاد : در بحث علم از قدیم می گفتند : علم از مقولات است و کیف است. کیف نفسانی. بعد از حکمت متعالیه و اوج گرفتن برخی حرفها، دیدند جور درنمیاد که علم مقوله باشد. گفتند : علم فوق مقوله است. چون از سنخ وجود است. این هم گامی خوبی بوده ولی با این بحث هایی که در این چند روز مطرح شد( اگر درست باشد ) معلوم شد که اصلا سنخ ادراک فوق مفهوم وجود مورد بحث است. لذا اتحاد عاقل به معقول، اگر صرفا از باب بحث های وجودیِ اینجوری می خواهند مطرح کنند، سوالات باقی می ماند. اما اگر بخواهیم با معنای خودش. علم، علم یعنی علم. ادراک یعنی ادراک. یعنی همان ارتکازی که همه ما به صورت خدادادی از مفهوم ادراک داریم. ادراک و مُدرَک. چیزی دیگر ضمیمه اش نکنیم، خوب می شود. یعنی اتحاد عاقل به معقول در فضای منحصر به فرد دائر بین آن مباحث صورت نگیرد و با بحث گسترده تری شاید سر برسد
عرض اصلی من این است که ذهن تا یک مقابله نیندازد، هیچ مفهومی برایش ظهور پیدا نمی کند. همه مفاهیم اینگونه اند. یعنی ما اگر عدم نداشتیم، درکی از وجود هم نداشتیم. سوال : وقتی به عالم خارج نگاه می کنیم، غیر از بودن و چگونه بودن، حیثیت دیگری می توان فرض کرد؟ استاد: کلمه بودن را که به کار بردید، ذهن شما با این کلمه بودن دو تا کار دارد انجام می دهد. یکی آن وقتی که کلمه بودن در یک فضایی برای ذهنتان ظهور کرده است. بعد از اینکه با این بودن آشنا شدید، در فضای مقابله، چون ذهن شما با فضاهای دیگر هم آشنا هست، الآن که می گویید بودن، توسعه داده اید با آن ترفندی که گفتم. الآن منظورتان از بودن چیست؟ آیا اعداد بی نهایت اول را مشمول این بودن می دانید یا نه؟ می گویید اعداد اول هست یا نمی گویید؟ عرض من این است که بودن در مقابل عدم، از دل افراد و مصادیق بلند شده اما ادراک نسبت به طبایع طور دیگری بوده
سوال{22و20} استاد : آیا خدا می داند که شریک الباری معدوم است یا نه؟ فقط نمی داند که هست یا اینکه می داند که نیست؟ سائل: می داند که نیست. استاد : یعنی نبودن را می داند؟ روی مبانی کلاسیک، چطور حقیقتی که محض الوجود است، عدم را می داند؟ عدم که بطلان است. عدم نمی تواند عین ذات عالم باشد. سائل: علم همیشه از طریق مصادیق نیست. مثلا علم ما به محال از طریق مفهوم است. یعنی چون چیزی نیست، ما از طریق مفهوم می فهمیم. اگر چیزی بود که از طریق مصداقش می فهمیدیم. استاد: محالی که می گویید محال است، این مفهوم، مرئی ای را به شما نشان می دهد و می گویید محال است؟ سائل: فقط مفهوم را نشان می دهد. استاد : مفهوم که محال نیست.سائل: آره مفهوم محال نیست. استاد: پس چی محال است؟ موصوف به محال را برای ما بگویید. {24 تا 25} . یکی از آقایان می گفت: من مدت ها وجود فی غیره برایم عقده شده بود. یعنی چه که وجود است اما فی غیره ؟ حالا فهمیدم که می شود چیزی موجود نباشد ولی واقعیت دارد. باید لمس کنیم که اوسع من لوح الوجود. و تا لمس نکنیم این بحث ها فایده ندارد. باید روی مثالها تدقیق کنید. وعاء مدرَکاتی که حوزه شان حوزه وجود و عدم متقابل نیست. این ها را به ادراک شهودی می بینیم و وقتی می خواهیم ازشان تعبیر کنیم، چون لفظ دیگری نداریم، لفظ وجود را مناسبت ترین تعبیر می بینیم و می گوییم او هست. اما می گوییم منظورمان از هست یعنی این. مثلا می گویم : نان در سفره نیست. پس عدم نان اینجا هست. می پرسند: آخه عدم هست؟!؟ می گویم: بابا، این که می گویم هست، نه یعنی هستِ مقابل نیست. بلکه هست یعنی واقعیت دارد{27 و 35}
سوال : چه اشکالی دارد که ظرف صدق استحاله همین ذهن باشد؟ استاد: اگر ظرفش خود ذهن باشد، دیگر درک نشده است مثل جبل من یاقوت. اما استحاله را من درک کردم نه فرض. می فهمم که قضیة صادقة که نشدنی است.
تازه این استحاله تناقض مراحله ساده بحث است. اگر این بحث درست شود، مشکل ترین و در عین حال لذیذترین مرحله آن، مرحله درک طبایع است. اگر طبایع و اطلاقی که طبایع در مرحله ذات خودشان دارند، را آنجوری که هست، درک شود، خیلی مهم و البته سنگین است. اینکه طبیعت را بما هی هی لا کلیه و لا جزئیه، لا موجوده و لا معدومه و . . . درک کنیم، خیلی مهم و البته سنگین و در عین حال شیرین است
سوال. استاد : ما نمی گوییم : استحاله نقیضین معدوم است بلکه می گوییم: نشدنی است
روایتی است که مرحوم شیخ در مصباح و مرحوم سید در جمال الاسبوع در اعمال روز جمعه و مرحوم مجلسی در 86 ص 370 آورده اند: ( يَا مَنْ هَدَانِي إِلَيْهِ وَ دَلَّنِي حَقِيقَة الْوُجُودِ عَلَيْه‏)
اولین بار هم در کتاب توضیح بسیط الحقیقة¬ی مرحوم محمود شهابی صاحب کتاب ادوار فقه، دیدم
دقیقه 33 تا 38 نقل قضیه ای از مرحوم شهابی در سال 1342 قمری، در مشهد در رابطه با این روایت و اطلاق واژه «وجود و حقیقة الوجود» بر خداوند
ما نباید معارف اهل بیت را منحصر کنیم به آنچه که خودمان می فهمیم. ما باید ذهنمان را خالی کنیم از هر مبنایی و زانو بزنیم مقابل روایات و ببنیم اهل بیت چه می خواهند بفرمایند. جالب این است که مرحوم مجلسی هم در بیان این روایت، می فرمایند: ( قوله علیه السلام: و دلني حقيقة الوجود عليه إشارة إلى طريقة الصديقين الذين يستدلون بالحق عليه‏ )
متکلین قبل از بوعلی از طریق برهان حدوث اثبات می کردند . ایشان آمد تحلیل وجودی کرد. امکان و وجوب و . . . و نامش را گذاشت برهان صدیقین. دقیقه 40 تا 41
در توضیح ( یا من هدانی الیه و دلنی حقیقة الوجود علیه) می گویند : ما یک برهان صدیقین داریم که همان مضمون عرفت الله بالله است. یا من دل علی ذاته بذاته. آفتاب آمد دلیل آفتاب. یعنی حقیقة الوجود را به ذات معنا می کنند
اما وجوه دیگری هم ممکن است. مثلا احتمال دارد که از باب( دل علی ذاته بذاته) نباشد. بلکه از این باب باشد که حقیقة الوجود، بزرگترین مجلای ظهور حقائق است و لو نفس الامر اوسع است اما اتمّ مجلا برای ظهور حقائق، حقیقة الوجود است. با این حساب( هدانی ) و (دلّ) دیگر مجازی و از باب آفتاب آمد دلیل آفتاب، نمی شود. بلکه یعنی واقعا حقیقة الوجود دلّنی بر مبدأ نفس الامر. بر گستراننده¬ی نفس الامر. به این بیان که : مثلا می گوییم : ایّنَ الاین: خدا مکان را مکان کرده است. فلا این له. این تعبیرات در روایات زیاد است. این تعبیر، یک توجیه ساده ساده عرفی دارد که می رویم سراغ فرد نه طبیعت. می گوییم: یعنی این مصداق خارجی مکان، خدا این را مکان کرده است، پس خودش مکان ندارد. وجه خوبی هم است. اما بعضی روایات هست که ذهن انسان را از فرد به طبیعت می برد.ایّنَ الاین. ال جنس است. یعنی اصلا طبیعت مکان را خدا مکان کرده است چه برسد به فردش. اگر اینجوری معنا کنیم، حیث الحیث و قبل القبل هم معنای جدیدی پیدا می کند. با این حساب معنای حقیقة الوجود چه می شود. خدای متعال مبدأ و مُحقّق همه حقائق است. یکی از حوزه های ظهور حقائق، حقیقة الوجود است. نفس الامر هم اوسع از این است. حقائقی داریم و نفس الامری که اوسع از آنهاست. عظیم¬ترین حوزه آن نه همه آن، حقیقة الوجود است. اما حقیقة الوجود، ذات مبدأ متعال نیست. بلکه یکی از مجالی ظهور یکی از حقائق است. یعنی مرجع ضمیر علیه در دلنی علیه، ذات خدای متعال است
سوال. استاد: تمام سعی من این است که بگویم : ما ادراک حقائق می کنیم نه فقط حقیقة الوجود. حقیقة الوجود یکی از حقائق است نه همه آن. بلکه نفس الامر اوسع است و ما با حقائق دیگر هم سر و کار داریم و آنها را درک می کنیم ( دقیقه 50 )
سوال.استاد: خود جبروت هم یک نحو ظهور طبایع است
سوال.استاد: یعنی اگر هم می گوییم: حقیقة الوجود، یعنی وجود منبسط، به عنوان وجود نه به معنای ظل نفس الامر. و إلا با محافظه کاری بر لفظ وجود، این وجود منبسط کاملا مرئات تمام نمای ذات نیست و واقعیت اوسع از آن است و مبدأیّت متعال برای تمام حقائق است نه برای فقط برخی از مجالی
سوال. استاد: مرحوم صدر در بحوث اتصاف ماهیت به امکان را بحث کرده اند
اینکه می گویند: قدرت خدا به محالات تعلق نمی گیرد یعنی محالات به کُنِ وجودی ایجاد نمی شوند. خود محتوای این مطلب، همین حقیقتی است مسبوق به ذات ( 53 )
خود محدویت و لا حدّیت هم یکی از حقائق است
مقام ذات فوق همه اسماء و صفات و همه معانی است و هیچ کدام از مفاهیم متقابلات به آنجا راه ندارند چون همه آنها مسبوق به ذات هستند
دقیقه 58 تا 62 : یک سوال و جواب درباره وجود . . . و نفی اشتراک لفظی برای وجود مورد بحث و اشاره به ترفند ذهن در اطلاق وجود بر عدم









************
تقریر آقای صراف:
2/3/1391

· اشاره­ای به بحث اصالت وجود و ماهیت و عدم اطلاق آنها و اینکه درک ما از آن واقعیت اصیل حیثی است.

· مقاله پیدایش کثرت در ادراکات در اصول فلسفه مرحوم طباطبایی دیده شود.

· اشاره به کتابی در توضیح قاعده بسیط الحقیقه از مرحوم شهابی (النظرة الدقیقة) که روایتی می­آورد که قضیه مواجهه خود با این روایت را می­گوید:

بحار الأنوار (ط - بيروت) ج‏86 369 باب 4 أعمال يوم الجمعة و آدابه و وظائفه ..... ص : 329
65 الْمُتَهَجِّدُ، وَ جَمَالُ الْأُسْبُوعِ، صَلَاةٌ أُخْرَى رَكْعَتَانِ رَوَى مُحَمَّدُ بْنُ دَاوُدَ بْنِ كَثِيرٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى سَيِّدِي أَبِي عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ ع فَرَأَيْتُهُ يُصَلِّي‏ ... ثُمَّ تَجْلِسُ ثُمَّ تَسْجُدُ الثَّانِيَةَ وَ قُلْ يَا مَنْ هَدَانِي إِلَيْهِ وَ دَلَّنِي حَقِيقَةَ الْوُجُودِ عَلَيْه‏ ...

... و قوله ع و دلني حقيقة الوجود عليه إشارة إلى طريقة الصديقين الذين يستدلون بالحق عليه.

· برخی این را به یا من دل علی ذاته بذاته معنی کرده­اند اما وجوه دیگر هم دارد.