بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۰

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید:










************
تقریر آقای وافی در وبلاگ:

چهارشنبه ( 14 / 3 / 2012 (
24-12-90
21 ربیع الثانی 33
سوال : آیا می توان گفت اصل در مصائب ، ما کسبت أیدیکم است ؟ مگر اینکه خلافش ثابت شود . استاد : بله ، برای رسم عبودیت ، همین اصل است ولی برای رسم الوهیت ، خیر . رسم عبودیت یعنی اینکه هر چه خدای متعال برای حال بنده تدبیر می کند که برایش خوشایند نیست ، باید بگوید : خدایا من بد کردم که این را برایم پیش آوردی . بنده باید حالش این باشد ( المؤمن ظنین بنفسه ) اما نمی توانیم بگوییم در دستگاه خدا هم همین گونه است و تقدیراتی که او برای بندگانش می کند ، اصل بر این باشد که ناشی از گناه عبد است . چنین چیزی ثابت نیست . فی الجمله صحیح است ولی اصل به این معنا که اساس کار خدا بر این است ، خیر . ما چون خودمان را می شناسیم که بنده ی خطاکاری هستیم ، باید بنا را بگذاریم بر اینکه هر چه پیش آمد ، زیر سر خودمان است . اما اینکه تقدیرات خدا چیست ؟ در کار او فضولی نمی کنیم . یک روایت خواندیم که خدا چون بنده ای را دوست دارد ، به او نظر می کند و وقتی به او نظر می کند ، او را به سردرد مبتلا می کند . ( إِذَا أَحَبَّ اللَّهُ عَبْداً نَظَرَ إِلَيْهِ فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِ أَتْحَفَهُ مِنْ ثَلَاثَةٍ بِوَاحِدَةٍ إِمَّا صُدَاعٍ‏ وَ إِمَّا حُمَّى وَ إِمَّا رَمَدٍ ) بنده می گوید : خدایا من بنده ی خطاکارم . حتما به خاطر گناهی سرم به درد آمده ، شفایم بده . اما وقتی پرده کنار می رود می بینی یک چیزهای دیگر شده بوده . هم نظر خدا به او لطف بوده و هم گریه و تضرع بعدی او باعث ترفیع درجه ی او شده است . ثواب روی ثواب . ما که از دستگاه خدا که سر در نمی آوریم . یکی از آثار مهم فرق گذاشتن بین رسم بندگی و رسم الوهیت ، این است که اگر شما ببینید یک بنده ی دیگری مبتلا ست ، نمی گویید که حتما گناهی کرده که مبتلا شده . او خدایی دارد . تو چه کار داری ؟ در کار خدا هم که اصل بر این نبود . اما وقتی برای خودت پیش می آید ، رسم بندگی این است که من گناه کردم که برایم پیش آمده است . ( اشاره به معاویه پسر یزید { از دقیقه ی 5 و نیم تا دقیقه 18 } )
بسم الله الرحمن الرحیم
سوال : آیا در روایات هم تعبیر طبایع صرفه یا اعیان ثابته وجود دارد ؟ استاد : خیلی بعید است مه بحث صحیحی مطرح شود ولی ریشه ای در روایات و قرآن نداشته باشد . مثلا در توحید صدوق آمده که ( مستشهد بکلّیِة الأجناس علی ربوبیته ) خدای متعال بر ربوبیت خودش شاهد می آورد به اجناس کلی . باز هم کسی در فکر باشد ، پیدا می کند . البته کسانی که قائل به ارباب انواع هستند ، روایاتی بر مدعای خودشان آورده اند مثل روایت خروس و گاو در عرش . یعنی یک موجوداتی بالاتر هستند که افراد در عالم ناسوت در زمان های مختلف مُدبَّر آن ها هستند . ( ان لله ملکا علی صورة دیک ) که یک بالش از یخ است و یک بالش از آتش و وقت نماز بال هایش را به هم می زند و می گوید : سبوح قدوس و به تبع آن خروس های در زمین می خوانند
می توانیم بگوییم آن طبایعی که دیروز صحبتش شد ، یک از مراحل آن خزائنی است که آیه ی ( إن من شیء إلا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) به آن اشاره دارد . نگفته خزینته بلکه خزائنه . پس هر شیءی خزائن دارد . هر خزینه ای یک نحوو تنزّل و ظهوری است برای خزائنی که نزد خداست . به ذهنم می آید که طبایع صرفه یکی از این خزائن است . حالا در کدام رتبه نمی دانم . آیا وسط کار است یا نیمه بالا یا نیمه پایین یا اوجش است ؟ نمی دانم . سوال . استاد : خزائنی هست که اصلا در آن تقدیر صورت نگرفته است . ( إلا بقَدَر ) در آن نیست . هنوز به قدر در نیامده است . اما مراحلی هست که قدر شده و نزول شده ولی باز می تواند خزینه باشد . و وقتی هم که به آخین مرحله رسید و این شیء شد ، دیگر به آن خزینه نمی گویند
ماده ی قَدَر یعنی اندازه گیری . اندازه گیری کردن به معنای تدبیر امور است . چیزی را به صورت زمان و مکان وسایر خصوصیات درآوردن . ولی مراحلی از خزائن است که هنوز از تجرّد بالایی برخوردار است و طوری نیست که بگوییم اندازه گیری در آن فرض شده است . از بس بالاست به قدر در نیامده است
سوال . استاد : یک دایره در نظر بگیرید . یک درون دارد و یک برون . دایره بر درون خود محیط است . هیچ چیزی نیست که توی دایره باشد ولی ربطی به دایره نداشته باشد . این دایره هر آنچه را که در آن است ، داراست . اما واجد بیرون خودش نیست . تمام طبایع صرفه اینگونه اند . هر چه که اندورنشان هست ، خودشان برخوردار از اطلاق هستند نسبت به آن ها ولی { ظاهرا واژه ی ولی سهواللسان است }هر چه حالت برونی {هکذا فی النوار و الظاهر ان مراد الاستاذ : درونی بدل بیرونی } دارد نسبت به آنها ، اصل الطبیعه نسبت به او مطلق است یعنی بی نهایت است { واژه بی نهایت هم یک نحو تعبیر است و گرنه بالاتر از بی نهایت است } اما هر چه که بیرون از نفس الطبیعه هست ، طبیعت نسبت به او محدود است . پس نسبت به درون خودش حالت اطلاق ذاتی لایتناهی دارد اما همین نسبت به کمالاتی که در عرض و برون اوست ، نه . مثلا طبیعة العلم و طبیعی ّ العلم ، هر فرضی که شما بگیرید در زمان و مکان های مختلف و بی نهایت افراد جور و واجور علم ، همه در این طبیعی هستند . نمی شود طبیعی العلم ، فاقد او باشد . اما قدرت ، دیگر در علم قدرت نخوابیده است . حیثیت کمال علم کنار حیثیت کمال قدرت است . هر کدام چیزی هستند برای خودشان . مثلا اگر طبیعی البقر را پذیرفتیم ، از حیث بقریّت هیچ چیز کم ندارد . نمی شود چیزی در بقریّت پیدا کرد که این طبیعت نداشته باشد . یعنی نسبت به کمالات بقریّت ، لا یتناهی است و حدّ ندارد . اما در طبیعی البقر انتظار کمالات طبیعی الانسان را نباید داشته باشیم . سوال : آیا با یان توضیح که ر چه در بقر هست در طبیعتش هم هست ، طبیعت بی نهایت شد ؟ استاد : یعنی طبیعی البقر از حیث بقر بودن لایتناهی است . یعنی نمی توانید چیزی را فرض بگیرید که کمال بقریت را نشان دهد ولی در طبیعی البقر نباشد . یعنی وقتی به طبیعت رسیدید ، به اطلاق ذاتی رسیدید . اطلاق ذاتی یعنی هیچی نسبت به بقریت کم ندارد . اگر بی نهایت فرد بقر را در نظر بگیریم ، این طبیعت همه ی آن ها را از حیث بقریت واجد است . پس طبیعت از حیث درون خودش هیچ حدی ندارد و مطلق است
سوال : آیا ممکن است چند طبیعت تحت طبیعت صرفه ی دیگری به عنوان مصداق او قرار بگیرند ؟ استاد : بله . بین اعیان ثابته و طبایع طولیت برقرار است و با کمک و تفاعل همدیگر مادونشان را پدید می آورند . نظیر جنس و فصلی که در منطق می گوییم . هر کدام یک مقوله هستند ولی باهم دیگر نوع را پدید می آورند . البته مثال است و همراه با مسامحه
سوال . استاد : آخوند در اسفار می گوید : ما اصلا مفهوم کلی را درک نمی کنیم . بلکه خیال منتشر است یعنی وقتی می گوییم : انسان ، یک چیزی را که در دل زید و عمرو و بکر پخش است درک می کنیم . خیال منتشر که کلی نیست . از مرحوم طباطبایی پرسیدند : شما کلی را بدون انتشارش در مصادیق درک می کنید ؟ فرمودند : تا حدّی !
طبایع همه جا حضور دارند . انس ما به وجود ذهنی و خارجی افراد است و توجه نداریم که طبایع هستند که این وجود ذهنی و خارجی را سر و سامان می دهند . از بس واضحند و همه جا حضور دارند ، از آن غافلیم . یکی از چیزهایی که خیلی ذهن را در انس گرفتن به طبایع کمک می کند ، فکر کردن در نفس اعداد است . مثلا عدد 2 . کمی ذهنتان را تلطیف کنید . وقتی می گویید : دو تا دو می شود چهار ، یعنی دو تا فرد از دو . بالأخره دو تا ست . اما به جایی می رسم که می گویم : عدد دو . در مقابل عدد یک . از این عدد دو و حقیقت دو چند تا داریم ؟ یکی . به این معنا که اصلا دو برایش نمی توان فرض کرد . به این می گوییم : طبیعت دو . طبیعیِّ دو . هر چه جلوتر می روید می بینید عجب دستگاهی است ! دستگاه حقایقی که منطق را تشکیل می دهد
لذا وقتی می گوییم طبیعت انسان ، نباید از آن انتظار بدن و سر و شکل و رنگ داشته باشیم . طبیعت انسان ساری است و سر و دست و پا ندارد . یعنی دارد و ندارد . سرش عین دستش است و پایش عین چشمش است . یک نحو انطواء است . مثل یک درختی که خدای متعال آن را فشرده می کند در هسته ی آن . برگ و ساقه و ریشه و برگ همه شان در این هسته وجود دارد . وقتی هم که شروع به رشد می کند ، ریشه اش می رود پایین و ساقه اش می رود بالا . سلول های گیاهی هم دی إن ای دارد . یعنی در یک سلول یک هسته هم تمام درخت موجود است
سوال . طبایع مسبوق به ذات هستند و در مقام ذات باریتعالی محال است طبیعیت مطرح شود . در صحیفه دارد ( سقطت الأشیاء دون بلوغ أمده ) به جایی می رسیم که همه ی اشیاء محو می شوند و محو طرحی نه فقط محو وجودی یعنی موضوعیت آن ها محو می شود . قابل فرض نیستند . فرمودند : ( الاشیاء ) نه وجود الاشیاء یعنی بتمام خزائنه ساقط است . حضرت فرمودند : ( تکلموا فیما دون العرش و لا تکلموا فیما فوق العرش ) یک عرشی داریم که از آنجا به پایین هر چه می خواهید فکر کنید و حرف بزنید ولی بالاتر نروید . به نظرم می رسد که این حقایق و طبایع صرفه عرش الحقایق هستند . یعنی بالاترین حد که نمی توانیم بالاتر برویم . اسماء و صفات روی این بیان ، بالاتر از عرش هستند . به همین جهت فرمود : ( سبحان الله عما یصفون الا عباده المخلَصون ) یعنی شما حق ندارید به محدوده ی اسماء و صفات الیه بروید و او را توصیف کنید . چون اینجا جای مخلَصون است . آن ها خبر از فوق عرش دارند . چون طبایع از مقابلات در عقل و ذهن ما ظهور می کنند و می توانیم درباره آنها حرف بزنیم اما وقتی به عرش الحقایق رسیدیم ، نمی توانیم بالاتر برویم . مگر مخلَص باشیم لذا فرمود : اگر در ما فوق العرش تکلم کنید ، تاهت عقولکم . قفل می کنید !
سوال درباره ی ( نزّلونا عن الربوبیة و قولوا فینا ما شئتم و لن تبلغوا ) . استاد : لن تبلغوا یعنی اگر درست جلو بروید و شروع کنید به درک کردن کمالات ما ، نمی رسید . چون کمالات بی نهایت است . اما ما یک مقام {وحدت ظلیه}داریم که همه ی کمالات ذیل آن است و چیزی است که سبب لن تبلغوا شده است . مثلا شما مجموعه ی اعداد طبیعی را تصور می کنید و می گویید : بی نهایت است . قوام و پایه و بیس مجموعه ی اعداد طبیعی چیزی است که این بی نهایت را سر و سامان می دهد و یک مُدرَک عقلانی برای شماست . چون شما یک چیزی فهمیده اید که می گویید بی نهایت است . چه چیزی از این مجموعه بی نهایت است ؟ عضوهایش . اما چیزی که کیان او بود ، چیزی است که همه ی بی نهایت ها از دل او بیرون آمده است . این دیگه قابل بالاتر بردن نیست . نمی شود خود مجموعه را بالاتر برد . اعدادش را می توانید تا بی نهایت ببرید ولی خودش ریختی دارد که همه ی بی نهایت ها از دلش در می آید . قبلا هم عرض شد که کمالات عوالم بی نهایت است . اما این منافات ندارد با که مقاماتی در دستگاه خلقت وجود دارد که آن مقامات را نمی شود بالا برد و منافاتی هم با بی نهایت بودن کمالات ندارد . اگر کسی این مطلب را بفهمد ، آرام می گیرد که کمالات إعطائی که به می شود به امکان استعدادی به آن متلبّس شد ، بی نهایت است برخلاف مبدأ این إعطائات که همان واسطه ی فیض است . خداوند بی نهاتی کمال إعطا می کند و یک مقامی را هم مقام وساطت فیض این بی نهایت ها قرار داده است . این مقام دیگر بالا نمی رود یعنی نمی شود روی کمالی که دارد چیزی گذاشت . همانطوری که نمی شود خود مجموعه ی اعدا طبیعی را کامل تر نمود . اعدادش قابل اضافه شدن هستند ولی خودش یک رتبه ی عقلانی دارد که بقیه از دل او در می آیند
پس یک چیزی است که همه ی کمالات را دارد اما این کمالات مال خودش نیست . چیزی از کمالات کم ندارد تنها چیزی که هست این است که این کمالات مال خودش نیست . یک مثال ساده : شما می گویید بی نهایت علم و دانایی . عالمی که بی نهایت علم دارد . خب این عالم علمش مال خودش است یا دیگری به او داده است ؟ قابل هر دو هست . یعنی لازمه ی بی نهایت علم داشتن این نیست که حتما مال خودش است و دیگری به او نداده است . همه ی عرض من همین است . بی نهایت شدن حیثی است که با ظلیت و با اینکه خدا به آنها داده است ، منافاتی ندارد . نباید خیال کنیم که وقتی بی نهایت شد ، دیگر نباید خدا بدهد . پس معنای ظلیت این است که هیچ کمالی را در مقام وساطت فیض و نورانیت فاقد نیستند . بالاتر هم نمی توانند بروند . ریخت آن مقام طوری است که قابل استکمال نیست . اما در عین حال معنای این بی نهایت بودن این نیست که خدا هستند . چون همه ی اینهایی که دارند ، خدا به آنها داده است . البته در این بیانات مسامحه ی فنی دارد ولی فعلا در صدد بیان اصل مطلب هستیم . دقیق تر که شدید ، تعبیرات را هم دقیق تر می کنید
پس وحدت حقه ی ظلیه که مالایتناهی بما لایتناهی است ، همه ی کمالات را دارد به جز یک کمال و آن این است که کمالاتش مال خودش نیست . اگر مال خودش بود ، می شد واجب الوجود . لذا ( نزلونا عن الربوبیة ) یعنی نگویید این کمالات مال خودمان است . ربّ یعنی کسی که آن آخرین کمال را دارد و همه ی کمالات مال خودش است . خود فهمیدن اینکه کمالات ما از خودمان نیست خودش خیلی کمال است . در روایت دارد : خدا آنقدر به روح ما کمال داد که خوشش آمد و گفت : به به ، چقدر بالا هستم ! راست هم می گفت . ولی یک کمال کم داشت که کمال معرفت بود . اینکه همه ی این ها مال خودش نیست . حضرت فرمود : چون این را کم داشت ، خدا او را به دار دنیا مبتلا کرد . برو یک جایی که حتی پشت دیوار را خبر نداری ! قبلا می گفتی من از ازل و ابد خبر دارم . حالا برو در دنیا و ببین از یک ساعت بعد خبر نداری . وقتی از دنیا بر می گردی ، سرافکنده هستی : انت الرب الجلیل و انا العبد الذلیل را می فهمی . ما این کمال معرفت را نداشتیم اما معصومین (ع) در شکم مادر هم که بودند ، این معرفت را داشته اند که هر چه دارند مال اوست و این بالاترین کمال را دارند . لذا خدا آن مقام را به آنها داده است . یکی از معانی ی اسم مستأثر هم همین است . ( استأثره الله لنفسه ) . سوال : آن اسم مستأثر خود ائمه نیستند ؟ استاد : می تواند باطن آنها باشد . اما دیگر خودیت در آنجا معنا ندارد . چون باطنشان برای خودشان هم بطون است و دیگر خودیت ظهور ندارد . به همین جهت به خودشان هم نسبت نمی دهند و می گویند : استأثره الله لنفسه . یعنی آن چیزی است که خدا از ما خبر دارد . اما خدا از ما خبر دارد نه اینکه خودمان از خودمان خبر داریم . چون خودیتی وجود ندارد . نکته ی ظریفی است
یکی از حاضران : از علامه طباطبایی نقل شده که : امام حسین خودش خداست .
سوال . استاد : حضرت فرمودند : ( عرفت الله بجمعه بین الأضداد ) روح این عبارت خیلی بلند است . می فرمایند من خدا را به اینکه بین اضداد جمع می کند ، به خدایی شناختم . تحت عرش جمع بین ضدین ممکن نیست . مثلا زید زید است و نمی تواند عمرو باشد . اما در خود طبایع و بالاتر از آنها این مسائل محو می شود . یعنی همه ی سیم های شبکه ای و نظام فکری و علم حصولی بشر اگر به آنجا برسد ، به هم می ریزد . چون در تفکر ما جمع بین اضداد ممکن نیست . تا عرش ما مقابلات را داریم اما فوق العرش موطنی است که خداوند از آنجا این تقابل را بین مقابلات قرار داده است . ( بمضادّته بین الامور عُرف أن لا ضد له ) یعنی موطنی هست که مضاده برقرار می شود و هویت غیبیه سابق بر این موطن است . او از موطن برقراری ی مضاده جلوتر است . پس اصلا نمی تواند ضد داشته باشد . ( بتجهیره الجواهر عرف ان لا جوهر له ) چطور خدا جوهر ندارد ؟ حضرت می فرماید : اوست که جوهریت را می دهد . پس خودش جوهر ندارد چون حقیقت جوهریت مسبوق به اوست و همچنین است قبل و بعد و زمان و مکان و . . . همه ی این ها مربوط به عرش است . بالاترین حد علم حصولی ی ما عرش طبایع کلیه است . در توحید دو تا باب خوب هست : باب معنی العرش و باب انواری که عرش از آن خلق شده است . در یکی می فرمایند : ( اما باب العرش فهو علم الالفاظ و الحرکات والترک ) خیلی روایت غریب و طولانی ای است . البته من نمی خواهم عرض خودم را بر روایت تطبیق کنم . فقط به عنوان احتمال که چه بسا یکی از وجوه عرش الحقائق همین طبایع باشد ( دقیقه 62 )
سوال : شما یکبار فرمودید : که کافر برود قبرستان و تسبیح دست بگیرد و بگوید : خدا نیست ... آیا این دستورالعمل برای ما مؤمنین نیست ؟ استاد : منظور من این بود که لفظ در یک محدوده ای کارایی دارد . معرفتی که خدای متعال در جوهره ی روح قرار داده است با تلقین قابل عوض شدن نیست . لذا اگر مؤمن باشد بهتر است چون ایمانش کمک کار می شود . یعنی برود در مواضعی که یادآور لقاء خداست . برای همین بود که نگفتم توی اتاق برود . گفتم در یک قبرستان برود که کسی هم او را نبیند . سوال : پس خصوصیت قبرستان فقط یادآوری است ؟ استاد : نه ، دو سه جهت دارد . یکی اینکه و لو خودش توجه نداشته باشد ،این محیط دارد به ضمیر ناخودآگاهش إلقا می کند که تو پایانی داری . دوم اینکه از عالم ملکوت ارواحی متوجه این ابدان موجود در آن محیط هستند و توجه آنها روح او را تحت تأثیر قرار می دهد . این شرائط او را تقویت می کنند که معرفتی که در جوهره ی روح است زنده شود . قضیه شیخ انصاری که در حال تشنگی مشغول نماز شد { دقیقه 66 } ( أخرجوا من الدنیا قلوبکم من قبل أن تخرج أبدانکم












*****************
تقریر آقای صراف:
24/12/1390

الخصال ج‏1 13 إن الله تبارك و تعالى إذا أحب عبدا نظر إليه فإذا نظر إليه أتحفه من ثلاثة بواحدة ..... ص : 13

45- حَدَّثَنَا أَبِي رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنِي أَحْمَدُ بْنُ إِدْرِيسَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ السِّنْدِيِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ النَّضْرِ الْخَزَّازِ عَنْ عَمْرِو بْنِ شِمْرٍ عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: إِذَا أَحَبَّ اللَّهُ عَبْداً نَظَرَ إِلَيْهِ فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِ أَتْحَفَهُ مِنْ ثَلَاثَةٍ بِوَاحِدَةٍ إِمَّا صُدَاعٍ‏ وَ إِمَّا حُمَّى‏ وَ إِمَّا رَمَدٍ.

· بحث ارتباط مصائب با معاصی و ... و اشاره به رسم بندگی و تفاوت نگاه در نظر به مصائب خود با نظر به مصائب دیگران

· اشاره به قضیه معاویه ثانی

التوحيد (للصدوق) 71 2 باب التوحيد و نفي التشبيه

... مُسْتَشْهِدٌ بِكُلِّيَّةِ الْأَجْنَاسِ‏ عَلَى رُبُوبِيَّتِهِ وَ بِعَجْزِهَا عَلَى قُدْرَتِهِ وَ بِفُطُورِهَا عَلَى قِدْمَتِهِ وَ بِزَوَالِهَا عَلَى بَقَائِهِ فَلَا لَهَا مَحِيصٌ عَنْ إِدْرَاكِهِ إِيَّاهَا وَ لَا خُرُوجٌ مِنْ إِحَاطَتِهِ بِهَا وَ لَا احْتِجَابٌ عَنْ إِحْصَائِهِ لَهَا وَ لَا امْتِنَاعٌ مِنْ قُدْرَتِهِ عَلَيْهَا- كَفَى بِإِتْقَانِ الصُّنْعِ لَهَا آيَةً وَ بِمَرْكَبِ الطَّبْعِ عَلَيْهَا دَلَالَةً وَ بِحُدُوثِ الْفِطَرِ عَلَيْهَا قِدْمَةً وَ بِإِحْكَامِ الصَّنْعَةِ لَهَا عِبْرَةً ...

التوحيد (للصدوق) 282 38 باب ذكر عظمة الله جل جلاله

... إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ الْمَلَائِكَةَ فِي صُوَرٍ شَتَّى إِلَّا أَنَّ لِلَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مَلَكاً فِي صُورَةِ دِيكٍ‏ أَبَحَّ أَشْهَبَ بَرَاثِنُهُ فِي الْأَرْضِ السَّابِعَةِ السُّفْلَى وَ عُرْفُهُ مُثَنًّى تَحْتَ الْعَرْشِ لَهُ جَنَاحَانِ جَنَاحٌ فِي الْمَشْرِقِ وَ جَنَاحٌ فِي الْمَغْرِبِ وَاحِدٌ مِنْ نَارٍ وَ آخَرُ مِنْ ثَلْجٍ فَإِذَا حَضَرَ وَقْتُ الصَّلَاةِ قَامَ عَلَى بَرَاثِنِهِ ثُمَّ رَفَعَ عُنُقَهُ مِنْ تَحْتِ الْعَرْشِ ثُمَّ صَفَقَ بِجَنَاحَيْهِ كَمَا تَصْفِقُ الدُّيُوكُ فِي مَنَازِلِكُمْ فَلَا الَّذِي مِنَ النَّارِ يُذِيبُ الثَّلْجَ وَ لَا الَّذِي مِنَ الثَّلْجِ يُطْفِئُ النَّارَ فَيُنَادِي أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً سَيِّدُ النَّبِيِّينَ وَ أَنَّ وَصِيَّهُ سَيِّدُ الْوَصِيِّينَ وَ أَنَّ اللَّهَ سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلَائِكَةِ وَ الرُّوحِ قَالَ فَتَخْفِقُ الدِّيَكَةُ بِأَجْنِحَتِهَا فِي مَنَازِلِكُمْ فَتُجِيبُهُ عَنْ قَوْلِهِ وَ هُوَ قَوْلُهُ تَعَالَى- وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ‏ مِنَ الدِّيَكَةِ فِي الْأَرْض‏ ...

· یکی از چیزهایی که در بحث طبایع ذهن را کمک می­کند فکر کردن در نفس اعداد است که خیلی ذهن را پیش می­برد. مثلاً عدد 2: وقتی می­گوییم دو تا 2 می­شود 4 باز هم دو تا فرد از طبیعی 2 را جمع کرده­ایم و نفس عدد 2 دو تا بردار نیست.

الصحيفة السجادية 146 (32)(و كان من دعائه عليه السلام بعد الفراغ من صلاة الليل لنفسه في الاعتراف بالذنب:)

... وَ اسْتَعْلَى مُلْكُكَ عَلُوّاً سَقَطَتِ‏ الْأَشْيَاءُ دُونَ‏ بُلُوغِ أَمَدِهِ (6) وَ لَا يَبْلُغُ أَدْنَى مَا اسْتَأْثَرْتَ بِهِ مِنْ ذَلِكَ أَقْصَى نَعْتِ النَّاعِتِينَ. (7) ضَلَّتْ فِيكَ الصِّفَاتُ، وَ تَفَسَّخَتْ دُونَكَ النُّعُوتُ، وَ حَارَتْ فِي كِبْرِيَائِكَ لَطَائِفُ الْأَوْهَام‏ ...

· منظور از وحدت حقه ظلیه: یک چیزی که همه کمالات را دارد ولی آن کمالات مال خودش نیست. مثلاً می­گوییم بی­نهایت دانایی. عالمی که بینهایت علم دارد تاب این را دارد که بگوییم این علم را دیگری به او داده است. بی­نهایت شدن حیثی است که منافات ندارد با ظلیت که دیگری به او کمال بینهایت را داده باشد. (البته این تعبیرات مسامحه فنی دارد)