بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۰

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید:










**************
تقریر آقای وافی در وبلاگ:

سه شنبه ( 13 / 3 / 2012 )
سوال : ( تعرفه و تعلم علمه ) در روایت تحف یعنی چه ؟ خود او را می دانی یا علم او را ؟ استاد : بعضی هم ( تعلم عَلَمُه ) خوانده اند . آقای طباطبایی در رساله ی الولایة در این باره بحث کرده اند که عَلَم بخوانیم یا عِلم ؟ و هر کدام به چه معناست ؟ ولی چیزی که الآن به ذهنم می آید این است که یعنی : تعلم علمه بنفسک . اما در آن رساله چند وجه دیگر هم مطرح شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

یادمه که یکی از اساتید می گفت : خطی را که فرض بگیرید بی نهایت است ، دیگر دو برنمی دارد . چون صرف الشیء لا یتثنی و لا یتکرّر و این هم صرف الخط است . من همان موقع این اشکال به ذهنم آمد که : خطی را که ما فرض می گیریم که صرف الخط نیست . به صرف اینکه آن را بی نهایت فرض گرفتیم که صرف الخط نمی شود . این خط زمین تا آسمان با صرف الخط تفاوت دارد . این خط یک مصداق از خط است که از طرف راست و چپ تا بی نهایت فرض می گیریم که ادامه دارد . سائل : خب این خط هم لایتثنی . استاد : یتثنی . ده سانت آن ورتر یک خط دیگر فرض می گیریم . سائل : منظورم خود این خط از طرف راست و چپ است . استاد : همینش را هم امروز عرض می کنم که یتثنی یا لایتثنی

به هر حال صرفی که در این مباحث گفته می شود یعنی طبیعت . دو تا طبیعی ی خط معنا ندارد . اما این خط ، خط دیگری هم کنارش معنا دارد . درست است که بی نهایت از آن حیثی که بی نهایت است ، تعدّد بردار نیست ولی در حیث های دیگر ، مانعی ندارد که وجودی غیر از این یا حتی نسبت به خود این { هکذا فی النوار } . مثلا سیبی را در نظر بگیرید . می گویید : در این فضایی که این سیب هست ، نمی شود در همین جا یک سیب دیگر هم باشد . تزاحم دو تا سیب برای اشغال یک فضا . این حرفی است که انسان ابتداءا می پذیرد . اما دانشمندان می گویند : این سیبی را که ما داریم می بینیم ، آنقدر بین اجزائش فاصله و خُلَل و فُرَج هست که که اگر این فاصله ها را برداریم ، دیگر حتی با میکروسکوپ هم سیب قابل مشاهده نیست . معروف است که اگر همه ی فواصل کره ی زمین را بردارند ، تازه می شود اندازه ی یک سیب ! حالا چه مانعی دارد که یک سیب دیگر هم در همین فضایی که این سیب موجود است ، وجود داشته باشد ؟ یعنی به قول امروزی ها با مهندسی ی نانو ذرات سیب دوم را طوری تنظیم کنید که در فضای خالی ی بین اجزاء سیب اول قرار گیرد . یعنی ذرات سیب دوم را در جایی قرار می دهیم که با ذرات سیب اول مزاحمتی نداشته باشد . نتیجه اش این می شود که خلاصه در یک فضا و در یک آن هر دو سیب موجود است . چیزی که ابتداءا غیرممکن به نظر می رسید . چون چیزی در دل چیز دیگری نرفت بلکه دومی در فضاهای خالی قرار گرفت . مثل شکری که در آب می ریزیم و ذرات آن می رود لابلای فضای خالی ی بین ذرات آب . حالا برویم سراغ بزنگاه مطلب که یک جور نتیجه گیری از بحث های چندروز گذشته نیز محسوب می شود : فرض کنیم تمام خلل و فرج کره ی زمین را برداشتیم و کاملا متکاثفش کردیم و شد اندازه ی یک سیب . وزن این سیب با وزن کره ی زمین فرقی ندارد . چون جرمشان یکی است و ما فقط خلل و فرج را برداشته ایم . حتی از نظر علمی جاذبه شان هم یکی است . چون جرم است که در فورمول جاذبه دخالت دارد . بزرگی و کوچکی تأثیری ندارد .
حالا بحث مان این است که این کره زمین فشرده شده و به اندازه ی سیب درآمده ، آیا ممکن است یک کره ی زمین فشرده شده ی دومی همان فضای اشغال شده توسط اولی را در آن ِ واحد اشغال کند ؟ با فرض اینکه دیگر خلل و فرجی هم وجود ندارد . فوری می گوییم : این دیگر ممکن نیست ! { می خواهم توجه پیدا کنیم که با چه محالاتی انس گرفته ایم که در حقیقت محال نیست . انکار خیلی از مقامات اولیاء خدا هم ناشی از همین انس های غلط است } اما اگر ذهنمان را عوض کردیم و طبق بحث هایی که چند روز داشتیم ، فکرمان را عوض کنیم ، نتیجه فرق می کند . گفتیم که خدای متعال اول یک بستری که از آن به مثل آب تعبیر می کردیم ،قرار می دهد و بعدا در همین بستر به هر نحوی که خودش می داند، تموّج ایجاد می کند و ریخت پایه ی هر موجی می شود یک عالمی و اگر ریخت آن موج پایه عوض شد ، آن عالم هم عوض می شود . با این حساب این کره ی زمین فشرده شده ، اصل واقعیتش یک فرکانس و یک طول موج خاصی از یک موج است که خودش را به صورت یک توپ نشان می دهد . چه مانعی دارد که در همین فضا امواج متداخله ی دیگری هم وجود داشته باشد . چرا ما تزاحم می بینیم ؟ چون تفکر ارسطویی از جسم داریم . می گوییم : این توپی که فشرده شد ، توپه دیگه و چیزی نمی تواند برود توش . در حالیکه ما به این توپ می گوییم توپ ولی واقعیتش جز یک موج پایه ای که آن را پدید آورده ، چیزی نیست . همین جا و در همین فضا یک موجی با یک پایه ی دیگر می تواند یک توپ دیگری را در عرض توپ اولی پدید بیاورد . کجایش اشکال دارد و محال است . ابتدا به خاطر انس ذهنی ما سنگین است ولی اگر دقت کنیم هیچ مانعی ندارد . مخصوصا کسانی که با مباحث فیزیک قرن بیستم آشنا هستند ، خیلی زود این مطلب را تصدیق می کنند . چون از اوائل قرن بیستم مکان و زمان را به هم پیوند دادند . یعنی گفتند : ما اصلا مکان نداریم . وقتی چیزی به حرکت آمد ، چهار بُعد پدید می آید و تازه مکان درست می شود . اصلا فضایی نداریم که بگوییم در این فضا . فضا اصل یعنی چه ؟ وقتی موج پدید آمد ، همراه موج مکانی متناسب با آن خلق می شود . فضا و زمان خودش را خلق می کند . همبافته ی طول و عرض و عمق و زمان و نمی شود هم این ها را از هم جدا کرد . اینها حرف فیزیک دان هاست و من فقط دارم نقل می کنم
خیلی واضح است . این توپ یک فضایی دارد برای خودش و این فضا مال خودش است ولی آن فضای تجریدی که مورد اشاره واقع می شود ، یک تموج در این فضای تجریدی نقاطی را بالفعل پدید آورده است . در همین جا که به آن اشاره تجریدی می کنم ، یک تموج دیگر چیز دیگری را پدید می آورد . تزاحم هم بینشان نیست . وقتی مبنا را عوض کنید و به جسم به عنوان یک چیزی کنار خدا نگاه نکنید و این اصالت و . . . رفت ، هیچ مانعی ندارد که همین توپ فشرده با آن توپ فشرده در یک جا و در یک فضا که به آن اشاره می کنم ، وجود داشته باشند . اما فضایی که از دو تموج حاصل شده است . امواج می توانند در یکدیگر تداخل کنند . یعنی در یک بستر واحد ، دو موج می توانند با همدیگر و در یک جا محقق شوند . چون فرکانسشان با هم فرق دارد . جزء لایتجزایشان متفاوت است . توپ اول یک جزء لا یتجزی دارد با تموج خاص خودش و توپ دوم هم یک موج دیگر . بله ، اگر یک توپی با همین فرکانس در نظر بگیریم ، درست است و قابل جمع نیستند . چون عقل می گوید تعدد واحد ممکن نیست . اما در فرض ما تعدد واحد نیست بلکه تعدد متعدد است فقط هر دو تا در یک فضا موجود هستند . در مثال دوم ، توپ خلل و فرج نداشت ولی موج پایه داشت . خب ما می توانیم با یک موج پایه ی دیگر چیز دیگری را ایجاد می کنیم . سوال : در واقع این حرف شما ، انکار وجود ماده است . استاد : بله ، لذا عرض می کردم که آبروی ماتر رفت . آبروی سابستنس هم خواهد رفت . تصوری که ما از جسم داریم ، تصور یک جوهر و یک ذات است همین تصور رهزن است . مبادی این حرف هم امروزه فراهم است . یعنی الآن کسانی که حتی با مطالب کلاسیک امروزی انس دارد ، إبا ندارد که بگوییم دو چیز و دو ذره یک فضا را اشغال کرده اند . البته فضایی که تابع خود اوست . امروزی ها می گویند هم بافته ی فضازمان ( اسپیس تایم ) یعنی زمان و مکان دو چیز نیستند بلکه یک هم بافته هستند . خب ، وقتی یک چیز به این نحو خاص به حرکت می آید ، فضا و مکان خاص خودش را دارد و به نحو دیگر ، فضا و مکان دیگر . خب ، آن فضا کجاست ؟ نمی شود گفت کجاست ؟ آن فضا هم این جا هست و هم این جا نیست . این خیلی مهم است . چون حیثیات وجودی دارد از هم جدا می شود . وقتی حیثیات جدا شد ، حالا ذهنتان را ببرم سراغ صِرف .
یادتان است که دیروز کره ای را بی نهایت فرض گرفتیم . کره ای را فرض گرفتیم که فقط در ابعاد ثلاثه بی نهایت بود . خوشحال شدیم و گفتیم : این دوتا ندارد . اما امروز فهمیدیم که تعدد بردار است . طول موج که فرق ، کره ی دیگری هم می تواند در همین فضا موجود باشد . حدّ یقف هم ندارد مگر اینکه برسیم به صِرف الفضاء . فرد ، وجود است و وجود ، مشخِّصات خاص خودش را دارد . اما اگر از فرد برویم به کلّی ی سعی ، که همان صرف الشیء است ، یعنی وجودی که وجودش عقلانی باشد و سعه ش هم سعه ی وجودی باشد نه سعه ی یک فرد موسّع . در اصول هم می گویند اطلاق ذاتی که اولین بار در کلمات آقاضیاء دیدم . وقتی رسیدیم به صرف الفضاء ، صرف الفضاء لایتثنی و لا یتکرر . چون ما دو تا حقیقت فضا نداریم . حقیقت فضا حقیقتی است وراء این افرادی که تا به حال فرض می گرفتیم . لذا حقیقت فضا می رسد به جایی که دیگر دو ندارد . لذا اطلاقی که در حقیقت فضاست ، خیلی جانانه تر از لانهایتی است که در خط یا کره فرض می گرفتیم . آن یک فرض فضا بود که می بُردیمش تا بی نهایت . یک فرد بود که از حیث بُعد می شد بی نهایت . اما حقیقت فضا همه ی این فردها را می گیرد و سریان دارد در همه ی این فردها اعم از محدود و لا محدود . یک توپ با قطر یک سانتی ، فضاست ، کره هایی هم که بی نهایت فرض گرفتیم ، فضاست . حقیقة الفضا هم هیچ کدام از اینها بشخصه نیست .
مقام طبایع صرفه مرحله بسیار مهمی است در درک معارف و حتی در حل خیلی از مسائل ساده . خیلی هم با صرف الطبیعه سر و کار داریم ولی باید نسبت به آن علم پیدا کنیم . سوال : چرا حقیقت شیء دو بردار نیست ؟ استاد : فعلا تلاش داریم برخی مطالب اصلی جا بیفتد . چرایش هنگامه است . خیال نکنید این حرف هایی که ما می زنیم و واضح است که صبغه ی وراء مادی دارد ، مادیون به راحتی تسلیم می شود . بلکه او هم درصدد توجیه بر می آید و می رود سراغ شبکه ی عصبی و درک و نورون های مغز و درصدد توجیه همه این حقایق با کمک این ها برمی آید . می گوید : این طبیعتی که شما می گویید ، ناشی از این فعالیت مغز است . اتفاقا یکی از اسباب تکامل علوم و معارف تلاش همین هاست ! هر چه برای توجیه مادیگری تلاش می کنند ، حقائق معارف بیشتر روشن می شود . اگر او از سر عقیده تلاش نکند که علوّ این طرف معلوم نمی شود . کسانی هستند که عمرشان را گذاشته اند برای اینکه اثبات کنند خدا نیست ! لذا هر چیزی که در چنته دارد بیرون می ریزد . مثلا همه ی چیزها را به نورون ها ی مغز برمی گرداند . ولی به قدرت خدا یکدفعه یک کاری صورت می گیرد که همه نوشته هایشان باطل می شود ! هر چه را که الهیون به روح نسبت می دادند ، سعی میکنند به سلول های مادی مغز برگردانند . یک دفعه یک چیزی از همین مغزی که می گویید ماده است ، ظهور و بروز می کند که توجیهی برای این عملکرد ندارند . به عنوان مثال در کتاب ( انسان و سمبل هایش ) دکتر یانگ انگلیسی هم بحث فروید ، در بحث ضمیر خود آگاه و ناخود آگاه و نیمه آگاه ، واقعه ای را نقل می کند که یک خانمی در دریا طوفان می شود و با شدت خوفی که پیدا می کند ، یکدفعه می بیند کنار ساحل است . بعد این سوال را مطرح کرده بود که آیا ناخودآگاه انسان اینقدر قدرت دارد که او را از وسط یک اقیانوسی پرت کند به ساحل ؟ خب اگر ضمیر ناخودآگاه به نورون های مغزی مربوط می شود ، چطور این نورون ها قدرت دارد از وسط اقیانوس او را به ساحل پرت کند !؟ یعنی صدجلد کتاب نوشتند و کارهای مغز را نوشتند و رفتارهای انسان را بر اساس آن توجیه کردند . ولی این واقعه صد جلد کتاب را باطل کرد !
باز سعی می کنند امثال این واقعه را به نحوی بر اساس ماده توجیه کنند ولی زمانی خواهد رسید که نوع بشر می بیند که قوربون صدقه ی این نورونها رفتن کار را حل نمی کند و از این حرف ها دست برمی دارند . یک روزی خواهد آمد که توجیه همه رفتارهای بشر با سلول های مغزی ، تبدیل به خرافه می شود و می فهمد که یک چیزی بیرون از مغز است و این بیرون بودن را واقعا احساس می کند . { دقیقه 35 مثال جالب رادیو و پیرزن دهاتی را زدند که تا 37 طول کشید } بشر خواهد فهمید که آن کسی که اصل کاری است و می گوید : أنا ، بیرون از این ماده است . خلاصه باید درباره ی اینکه رمز تعدد ناپذیر بودن صرف الطبیعه فکر کنید . ( واحد لا من عدد ) اول انسان خیال می کند که فقط خدای متعال واحد غیر عددی است ولی بعدا می بیند خداوند مَثَل های زیادی برای این صفت خودش قرار داده است که بفهمیم چطور می شود که چیزی دو بردار نباشد . چیزهایی که حتی به فرض محال هم نمی توان برایش ( دو ) فرض گرفت . لذاست که اگر بفهمیم انبیاء مبدأ را چگونه معرفی کرده اند ، خواهیم دید که حتی فرض ( دو ) هم ندارد . حتی به فرض محال . طبایع صرفه هم ظهور اسماء و صفات الهیه هستند . عالمی هستند برتر از مأنوسات ما . سوال : آیا منظورتان از حقائق صرفه ، غیر از کلی است ؟ استاد : بله ، کلی ، وجود ذهنی ی این طبیعت است . لذا می گویند : الماهیّه من حیث هی ، لا کلیة و لا جزئیة . اذا وُجدت فی الذهن ، فهی کلیة و اذا وُجد فی الخارج فهی جزئیة . البته عده ای گفته اند که این ها را ذهن ما تجرید می کند و ماهیت و طبیعت اعتباری است . ولی این حرف ها ذهن را قانع نمی کند . مطلب به این سادگی ها نیست . حرف صاحب اسفار بیشتر با ذهن جور در می آید . ایشان می گفت : کلیات را که تصور می کنیم ، داریم عقول مجرده را در هوای غبارآلود می بینیم . اینطور نیست که در ادراک معانی فقط یک چیزی را فرض کنیم بلکه داریم یک حقائقی را می بینیم اما آغشته و غبار آلود می بینیم . شفاف نیست . البته به طبایع صِرفه هم که برسیم ، هنوز به دامن مبدأ الحقائق خیلی راه مانده است . هنوز اسماء الهیه ، صفات الهیه ، احدیّت ذات ، احدیت صفات و . . . مانده است . وقتی به صرف هم می رسیم ، هر صرفی یک حیث کمال وجودی است و طبایع دیگر حیثیت کمال دیگرند . هر طبیعتی حیثی از کمال را در بردارد . حیث کمال قدرت غیر از علم است . یعنی یک نحو تضیُّق کمالی جزء ذاتشان است . لا یتثنی ولی یک تضیقی درون آن هست که نمی شود از آن گرفت . لذا گفتم : اینکه حضرت فرمودند : اگر او را بی نهایت کنی و بگویی اکبر من کل شیء ( حددتَه ) اعجاز در عالم شناخت است ، به همین جهت بود . چه رابطه ی منطقی ای بین اکبر من کل شیء دانستن خدا و تحدید او وجود دارد ؟ چگونه است که لازمه ی این بی نهایت کردن ، محدود کردن است
سوال : آیا طبایع در ملکوت است یا بالاتر است ؟ استاد : بالاتر است . از ظریف ترین جاهای بحث اصول که به قله ی بحث رسیده است ، آنجایی است که بزرگان اصولیین می گویند : در وقت استعمال فرد لفظ را قصد نمی کنیم بلکه طبیعت لفظ را قصد می کنیم و سپس فردش را ایجاد می کنیم . یعنی حتی لفظ هم طبیعت دارد . خیلی مطلب در این نکته هست . تمام عوالم وجود ، وجودات طبایع هستند . بعضی گفته اند که : ( والمدبرات امرا ) که به معنای ارباب انواع و مُثُل گرفته اند ، تازه آنها وجودش را فرض می گیرند یعنی یک عقل ارضی ی موجود . طبایع از عقول أرضیّه بالاترند . عقول ارضیه مه به آن کلی ی سعی می گوییم ، موجودی است به وجود عقلانی و کلی ی سعی . باز با نفس الطبایع فرق دارد . طبایع پشتوانه ی اینها هستند . یعنی حتی باطن عقل کلی ی سعی ، طبیعت است . باطن آن ربّ النوع انسان نزد کسانی که به آن قائلند ، طبیعتش است . پس طبیعیّ الانسان است که باطن آن کلی سعی و رقادق وجودیه ی آن است
سوال : آیا این طبایع همان عین ثابت است ؟ بله ، به یک تعبیر می گویند عین ثابت . عین ثابت بالاتر از عقل کلی است که وجود سعی است . سائل : اسماء دیگر چیست که بالاتر از طبایع است و طبایع تازه ظهورات اسماء هستند ؟ استاد : یک مثال ساده بزنم : انسان نه صفت خداست نه اسم خدا . ولی عین ثابت دارد . خب آن چیزی که بالاتر از انسان است ، چیست ؟ آن اسم الهی که مُدبّر این انسان و این طبیعت است . انسان اسم الله نیست و یک طبیعی است ولی بالاتر از این انسان آن اسم الهی است که مدبر این طبیعت است . بالاتر از آن اسم هم آن صفت الهی است که پشتوانه ی آن اسم است . سوال : آیا آن عالم علمی که فرمودید ،مسبوق به کُن ایجادی است یا نه ؟ استاد : اصلا ، کُن نمی خواهد . مسبوق به ذات الهی است ولی در موطن علم است نه عین . عین است که کُن می خواهد نه علم { دقیقه 44 تا 46 : یک قضیه ی خوشمزه }
در جواب سوال . استاد : طبیعت صرفه این شد : یک واقعیت نفس الامری وقتی در ذهن می آید متصف می شود به وجود ذهنی و آثار آن و وقتی در خارج می آید ، میشود زید و متصف به آثارش . موطن خود او وراء ؟؟؟ { نوار مفهوم نیست} آخه طبیعتی که در ذهن می آید خودش کلی است ... برای عقول کلی ی سعی می گویند ولی آن طبیعتی که عرض من است ، کلی ی سعی به این معنا که کُنِ عقلانی به آن خورده باشد ، نیست . آن علم الهی مبدأ می شود که کُنِ وجودی در عالم عقول به این کلی ی سعی بخورد ... یعنی یک واقعیت نفس الامری است که وقتی با آن تماس می گیریم می شود وجود ذهنی . زید هم وجود خارجیش با او تماس می گیرد و آب و رنگی از او به زید خورده که شده زید
سوال : ( ولو بأن لا یوصف ) را توضیح دهید . استاد : اصل حقیقت و طبیعت توصیف متأخر از ذات اوست یعنی توصیف کردن به او توصیف کردن شده است . همانطور که می گوییم : قبل را او قبل کرده است . من از روایت ( تکلموا فی ما دون العرش ) اینگونه می فهمم که مراد از عرش ، طبایع است یعنی وقتی می رسید به طبایع که یکی از طبایع ، خود توصیف است ، نمی شود ، لذاست که اسمش شده عرش . فکر کردن در بالاتر از عرش فایده ندارد و موجب تیه می شود . مخلصین که حق توصیف دارند به خاطر این است که خدا یک آب و رنگی از ما فوق العرش به آن ها نشان داده و فکری کار نمی کنند . توصیفی عمل نمی کنند . به همین جهت مخلَص هستند نه مخلِص . چون مخلِص می خواهد اخلاص کند و خراب می کند
سوال : اگر بخواهیم روی طبیعت صرفه ، فکر کنیم ، روی چه چیزی فکر کنیم ؟ استاد : در همین بحث اصولی که عرض کردم ، تأمل کنید که وقتی واضع می خواهد وضع کند یا مستعمل استعمال کند ، تا لفظ را تصور نکند نمی تواند استعمال کند . وقتی مستعمل می خواهد استعمال کند ، طبیعیِ لفظ را استعمال می کند یا فرد را ؟ بحث های ظریفی دارند که با تامل در آن کم کم خود ذهن آشنا می شود با منظور از طبیعت . بعد هم می بیند که سر و کار ما دم به دم با طبایع است ( دقیقه 53 )











*****************
تقریر آقای صراف:
23/12/1390

· فرض بگیریم همه خلل و فرج کره زمین را برداشتیم و متکاثف شد به اندازه یک سیب جرم آن همان مقدار اولی است. آیا چنین چیزی ممکن است که همان فضا را در آن واحد یک شیء دیگری عین همان پر کند؟ نگاه بدوی ما به این سؤال پاسخ منفی می­دهد و همین رمز بسیاری از غیرممکن­ها در ذهن عادی بشری ما است. اما اگر نگاه را عوض کنیم جواب تغییر می­کند. وقتی مبنای عالم امواج متداخله باشد هیچ مشکلی نیست که چندین موج پایه به نحو متداخل همزمان با هم در یک جا و بستر واحد وجود داشته باشند. چون در واقع جزء لایتجزایشان با هم متفاوت است.

· اگر از فرد به کلی سعی نقل مکان کنیم یعنی وجودی که وجود عقلانی باشد یعنی صرف الفضا که حقیقت فضا است دیگر دو بردار نیست. این بسیار جانانه­تر از یک فردی است که آن را بی­نهایت فرض کرده بودیم.

· در کلمات آقاضیاء در مورد اطلاق توضیحاتی هست که می­شود در همه جا آن را آورد و جای تأمل دارد.

· درک مقام طبایع صرفه که دو بردار نیست، در حل بسیاری از مسائل معارفی کمک می­کند. طبایع صرفه ظهور اسماء و صفات الهیه هستند (و نه خود اسماء و صفات).

· اشاره به حکایتی در مورد کتاب انسان و سمبلهایش از یونگ. در مورد ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه و نیمه­آگاه که قضیه­ای را نقل می­کند که خانمی در دریای طوفانی دم مردن با شدت خوفی که پیدا کرده بوده ناگهان دیده بود که کنار ساحل است. این سؤال مطرح شده که آیا ناخودآگاه انسان آنقدر قدرت دارد که انسان را از وسط اقیانوس به ساحلی منتقل کند؟

· حکایتی از آوردن رادیو در یک دهات که با این وسیله آشنا نبوده است که تصور می­شده شخصی در آنجا این صدا را درمی­آورد.

· در طبایع صرفه اگر چه لا یتثنی اما هر صرفی یک حیث کمال وجودی را دارد و سایر کمالات را فاقد است و از این نگاه محدود است.

· هر عقل کلی سعی باطنی دارد که طبایع هستند و به آنها اعیان ثابته نیز گفته می­شود.

· حکایت تو راست می­گویی!