بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۰

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید:










****************
تقریر آقای وافی در وبلاگ:

دوشنبه ( 12 / 3 / 2012 )
سوال درباره ی معنای رکن و استخاره برای فهمیدن آینده ( تفأل ) و جواب استاد تا دقیقه ی هشت
بسم الله الرحمن الرحیم
بعضی ها گفته اند : چون کمالات بی نهایت است . پس نمی توان گفت : معصومین بالاتر نمی توانند بروند . کأنّه یک نحو محدودیتی برای آنها قائل شدیم اگر بگوییم مقامات آنها نمی تواند بالاتر رود . گویا به جایی رسیده اند و توقف کرده اند در حالیکه کمالات نامحدود است . من عرض کردم : صحیح است که کمالات بی نهایت است و چون حدّ یقف ندارد معصومین هم می توانند در این کمالات بالا بروند . ولی در عین حال یک مقامی دارند که بالارفتن برای آن مقام معنا ندارد یعنی اگر ظهور انوار معصومین را در عوالمی که متوسَّط الیهِ مقام وساطت فیض و نورانیت است ، در نظر بگیریم ، این حرف خوب است که بگوییم : عوالم برای خودشان تا بی نهایت می توانند کمالات مفروض داشته باشند . اما خود آن مقام نورانیت فعلیّت تامه دارد . بحث رسید به اینجا که مقام نورانیت وحدت حقه ی ظلّیه دارد . کأنّه همه ی بی نهایت ها در خودش است . همه کمالات بی نهایت عوالم دیگر از او ناشی می شود . اما مبادا تصور کنیم که خدا شد ! برای همین فرموده اند : ما را خدا نگویید ولی هر چه می خواهید بگویید و لن تبلغوا . مبادا به خاطر ضعفمان به مجرّد فهمیدن تصور این مقام ، قائل به الوهیتشان شویم . حضرت رسول (ص) به امیر المؤمنین فرمودند : اگر خوف آن نداشتم که در حق تو آنچه در حق حضرت عیسی گفتند ، بگویند ، درباره ات چیزهایی می گفتم که به هیچ گروهی مرور نکنی مگر اینکه أخذوا من تراب قدمک یتبرّکون به . با وجود این همه فضائلی که برای حضرت گفته شده است . اما کسی که مشی بر محکمات کند و به اشتباه نیفتد و مواظب خودش باشد و از اهل بیت جلو نیفتد ، می فهمد که دستگاه معارف خیلی وسیع است . یکی از معارف این است که : همین بی نهایتی که می تواند برود و به جایی هم نرسد ، خود همین بی نهایت یک جایی دارد که ایستاده و ثابت است و چیزی هم نمی شود به آن اضافه کرد . مثلا مجموعه ی اعداد طبیعی از یک شروع می شود و می رود تا بی نهایت و هیج نمی رسد که تمام شود . مجموعه اعداد صحیح مثبت و منفی هم بی نهایتی دیگر است .
سوال : آیا برهانی بر بی نهایت داریم ؟ استاد : در همین مجموعه اعداد طبیعی که از یک شروع می کنید ، آیا به جایی می رسید ؟ سائل : بالأخره چون غیر خدا است ، به خدا منتهی می شود . پس همان طوری که یک روزی شروع شد ، یک روزی هم تمام می شود . استاد : خلاصه می گویید یک تَهی دارد که یک عددی است . سائل : بله . استاد : آیا می توانید یک عدد به آن عدد اضافه کنید یا محال است ؟ سائل : محال نیست ولی اثبات بی نهایت بودنش را نمی کند . چون اگر بی نهایت باشد ، فرقش با خدا چیست ؟ خدا هم ته ندارد . استاد : شما می گویید : محال است غیر خدا وجود داشته باشد ؟ سائل : من هر چه فکر می کنم ، سر از وحدت وجود در می آورم . چون اگر بخواهم غیر خدا را تصور کنم ، باید ظرفی را تصور کنم که خدا در آن نیست و غیر خدا هست . استاد : من راهنمایی بودم که یکی از معلم ها سر کلاس گفت ( که بعد ها در شیعه در اسلام دیدم ) : یک کره ای را مثلا در نظر بگیرید و محیطش را ببرید تا بی نهایت . این کره چند تا ممکن است باشد ؟ یکی . این مثال خیلی خوب است که انسان با فهم آن ، بین بی نهایت بودن و تعدد ناپذیر بودن رابطه برقرار می کند . نمی شود بی نهایت دو تا باشد . ولی بعدا که فکر می کردم دیدم دومی هم برای کره پیدا کردم . در یک زمان دیگر . یکی کره ی دیروز که معدوم شده و یکی کره ی امروز . مرحله ی جدید این بود که کره ای را فرض بگیریم که هم در ابعاد ثلاثه و هم در بُعد زمانی بی نهایت باشد . دیروز تا بی نهایت گذشته و فردا تا بی نهایت آینده . این کره دیگر یکی است و فرض دومی ندارد ؟ بله که میشه . وقتی انسان عقلانیتش قوی شود و مراتب و انحاء ابعاد وجودی را درک کند ، مثلا می تواند دو تا کره در ابعاد چهارگانه تا بی نهایت فرض بگیرد اما یکی علت باشد و دیگری معلول یا یکی رقیقه یکی حقیقه یعنی در دو رتبه ی وجودی . با اینکه هر دو بی نهایت زمانی بودند ولی دو تا شدند . چرا ؟ به خاطر اینکه فقط در چهار بُعد بی نهایت فرض گرفته بود . بی نهایت یعنی برداشتن حد . حد حیث است نه جنس . وقتی می گوییم این خط بی نهایت است ، یعنی طرف راست و چپی که مال این خط است ، حدّش را بردار . نمی توانیم بگوییم که چون بی نهایت است همه جا را گرفت و دیگر دومی ندارد . چون همه جا را از حیث راست و چپ گرفت ولی می توانیم چند سانت بالاتر یک خط بی نهایت دیگر فرض کنیم . سائل : پس بی نهایت نبوده دیگه . استاد : از این دو حیث که بی نهایت است . بی نهایت یک مفهوم حیثی است . در آن حیثی که حد را برداشتیم دو تا معنا ندارد . وقتی می گوییم این خط نا محدود است ، در آن خوابیده که از حیث عرض محدود است یعنی مجاز نیستیم یک سانت بالاتر یا پایین تر برویم .
سائل : هر چه هم دو طرف خط را بی نهایت بگیریم ، بالأخره می رسد به خدا . پس فرض بی نهایت بودنش محال است . استاد : شما می گویید این خط بالأخره یک جایی می رسد . سائل : بله . استاد : اونجایی که شما می گویید متوقف می شود ، آیا می توانیم فرض بگیریم که آن ور تر برود یا نه ؟ سائل : محال است . استاد : چرا ؟ سائل : چون تهش می رسد به خدا . چون در ذهن من دو چیز هست : خدا و غیر خدا . این غیر خدا هر چه هم بخواهد وسیع شود ، خدا که نمی شود . سرش خداست ، تهش هم خداست . از طرف دیگر اگر بخواهم بگویم : خدا هست و غیر خدا ، در واقع خدا را محدود کرده ام . استاد : خب بر می گردیم به همان مثال عدد . چون عدد که خط نیست که بگوییم تهش به خدا می رسد . آیا عدد به جایی می رسد یا نه ؟ سائل : اصلا قبول ندارم که در خارج یک مجموعه ی اعداد بی نهایت وجود داشته باشد . استاد : یکی از براهین اقلیدس برهان بر این مطلب است که : عدد اول بی نهایت است . چه من باشم چه نباشم . چه من به آن یکی اضافه کنم چه نکنم . من آن را درک می کنم نه اینکه خلق کنم . لذا مؤسسات ریاضی هم افتخارشان این است که ما آخرین عدد اول را کشف کردیم . سائل : من می گم بالأخره آخرش خداست . استاد : این خدایی که می گویید آخرش هست ، می توانید فرض بگیرید که یک خرده گنده تر شود یا نه ؟ سائل : نه . استاد : چرا ؟ سائل : چون خدا حد ندارد . خط و عدد اول و آخر دارند ولی خدا اول و آخر ندارد . استاد : بی نهایت بودن خدا از سنخ بی نهایت بودن ابعاد مکانی نیست . بلکه بی نهایت وجودی است . اگر بگوییم خدا در ابعاد ثلاثه بی نهایت است ، سائل : خود بُعد با بی نهایت منافات دارد . استاد : بی نهایت یعنی برداشتن حد . چه چیزی را می خواهید بردارید ؟ سائل : چیزی را که نیست . استاد : چیزی را که نیست ؟!
سائل : یعنی حدی را که در خدا نیست ، تصور می کنیم و می گوییم : این در خدا نیست . استاد : اون حدی که می گویید نیست ، چیست ؟ سائل : نمی دانم . فقط می دانم یک چیز عدمی است . چون اگر برای خدا باشد برایش نقص است . استاد : این حدی که می خواهید از خدا نفی کنید ، یک چیز است یا چند چیز ؟ چند حیث است یا یک حد است ؟ سائل : گویا یک چیز بسیط است . استاد : یک حد بسیط است . بحث ما هم همین است . ما که می گوییم خدا بی نهایت است ، می خواهیم حد ها را از او نفی کنیم نه فقط یک حد را . سائل : بالأخره می خواهیم ماهیت حد را برداریم حالا به هر سنخ و صنفی . استاد : شما ماهیت را کلی می گیرید بعدش می گویید حد را بداشتیم . کلی را که نمی شود برداشت . مثل اینکه بگویم : کلی ی انسان را بزن ! کلی حد را هم نمی شود برداشت . اگر می خواهید بگویید من حد را برمی دارم یعنی هر حدی یک حیثی است . یک نحو خاصی است . من این ها را برمی دارم . مثلا من پشت این دیوار نمی بینم . این برای من محدویت است . این حد را از خدا بر می دارم . حد فقط بعد نیست . ندیدن { استاد فرمودند دیدن ولی ظاهرا منظورشان ندیدن بود } هم یک جور نقص است . برداشتن نقص دیدن غیر از برداشتن نقصِ { من که اینجا هستم ، آنجا نیستم است } . خدا هم اینجا است هم آنجا . چون حد ندارد . یعنی حد مکانی . خدا پشت دیوار را می بیند چون حد رؤیت ندارد . حد رؤیت هم یک حد وجودی است . سائل : اصلا مخفی ای برای خدا نیست که بخواهد که بخواهیم بگوییم سمیع و بصیر است . همه امور برای خدا حاضر است . برای خدا غیر مسموع و مبصوری فرض ندارد که بخواهیم بگوییم سمیع یا بصیر است . چون ما سمع و بصر داریم ، به ما گفته اند که خدا سمیع و بصیر است . روی این اساس هیچ بی نهایت دیگری غیر از خدا تصور نمی شود . هر بُعدی هم برای چیزی بی نهایت فرض کنید ، در همین بُعد محدود است چون تهش خداست . اگر هم بگوییم بی نهایت نسبی است ، مسخره است . چون دیگر در حقیقت بی نهایت نیست . استاد : یعنی شما می خواهید بفرمایید که وقتی می گوییم : خدا ، یعنی بی نهایت . یعنی چیز دیگری غیر از او نیست . خب چرا می گویید این بی نهایت دو تا بر نمی دارد ؟
سائل : چون با بی نهایتی که فرض کردیم منافات دارد . استاد : بی نهایت مفهومی است منعطف . یعنی وقتی می گوییم نهایت ندارد ، یعنی چی نهایت ندارد ؟ سائل : همان ذاتی که نمی دانیم چیست . استاد : بی نهایت یعنی چه ؟ سائل : یعنی چیزی که حد ندارد . استاد : این حد چیست که او ندارد ؟ همین حدودی که ما داریم . استاد : احسنت ، این حدود را ندارد . من هم دنبال همین هستم . شما اگر حیثیات در ذهنتان بسط پیدا کرد ، سائل : من از طرف محدود نمی خواهم جلو بیایم . از آن طرف جلو می آیم . استاد : به عبارت فنی و کلاسیک : بی نهایتِ بما لا یتناهی شدّة و مدّة و عدّة را فرض می گیرید و می گویید : این که دو ندارد . پس هر شیءی را بخواهند بی نهایت فرض کنند ، قبول نمی کنید . سائل : درست است . استاد : به هر حال بی نهایت عنوانی است سلبی . نهایت چیست که او ندارد ؟ حد چیست که اوندارد ؟ فوری می گویید یک سری . . . یعنی متعددش می کنید . آیا هر کدام از این سری ، با هم دیگر باید بی نهایت بشوند ؟ یا اینکه به صورت تک تک هم می توانیم حد را برداریم ؟ قطع نظر از دیگری . مثلا خط در طول بی نهایت است ولی در عرض محدود است . آیا این ممکن است یا نه ؟ سائل : اگر بخواهیم خط را در طول هم بی نهایت بگیریم ، در حقیقت جلوی بی نهایت بودن خدا را گرفته ایم . استاد : اگر بگویید وقتی به خدا می سد ، می ایستد ، پس خدا را هم محدود فرض کرده اید ! وقتی می گویید خدا نامحدود است ، خب این خط هم همراه خدا برود جلو و جایی توقف نکند . سائل : لذاست که نمی توانم خدا وغیر خدا را تصور کنم . استاد : شما قبول دارید که خدا بی نهایت است ؟ سائل : بله . استاد : خب چرا می گویید خط یک جا بایستد ؟ خب همراه خدا می رود جلو . سائل : خدا بی نهایت است نه به این معنا که برود . استاد : پس چطور جلوی رفتن خط را می گیرد ؟! شما می گویید خط به جایی رسید که تمام شد ؟ سائل : خط وقتی به خدا می رسد تمام می شود . استاد : پس خدا آنورتر نمی تواند برود ! سائل : نه ، خدا که تمام نشده است . استاد : اگر خدا تمام نشده ، پس خط هم همراه خدا برود . سائل : یعنی می خواهید بگویید خط یعنی خدا ؟ استاد : نه ، همراه خدا برود . همراه بی نهایتی ی خدا جلو برود . سائل : حالا که با خدا همراه شده ، آن ( هم ) خدا هست یا نه ؟ استاد : آن همراهی تا بی نهایت همراهی ی خداست در این حیث . همراهی خدا در طول نه در عرض . خدا در عرض هم هست .
سائل : در همان جا که آن خط هست ، خدا هم هست یا نه ؟ استاد : بله . ولی در یک حیث . در حالیکه خدا دربی نهایت حیث است . سائل : در همان حیث چی ؟ استاد : در آن حیث همراه خداست . هر چه برود ، خدا هست و او هم همراه خداست . اما این به این معنا نیست که خط شد خدا . چون خط یک حیث است . سائل : پس غیریت دیگر تصور نمی شود که این خط غیر خداست . استاد : چرا غیریت تصور نشود ؟ خدا بی نهایت است از جمیع جهات ولی این خط بی نهایتاست از حیث واحد . سائل : شما که می گویید : خط از حیث واحد بی نهایت است یعنی دیگر ته ندارد . استاد : از این حیث ته ندارد . سائل : من می گویم : ته ِ همین حیث به خدا می رسد . استاد : یعنی چه به خدا می رسد ؟ اگر خدا بی نهایت است ، پس چرا او را ته این خط می گیرید ؟ سائل : . . . استاد : خدا بی نهایت هست یا نه ؟ سائل : بی نهایت است . استاد : کجا می رسیم که خدا تمام شود ؟ سائل ک هیچ جا . استاد : پس چرا می گویید خط جلو نرود ؟
سائل : چون من خط را غیر خدا تصور کردم . استاد : غیر هم هست . سائل : وقتی غیر خدا باشد که امکان ندارد . . . استاد : خدای بی نهایت چرا جلوی حرکت خط را بگیرد ؟ این خط در ملک خدا دارد جلو می رود . شما هم که می گویید خدا بی نهایت است . سائل : پس این خط را بخشی از خدا می دانیم استاد : نه ، در ملک خداست . سائل : در ملک خداست یعنی غیر خداست ؟ استاد : خدا که بی نهایت است . پس هیچ جا خدا نمی آید جلوی این خط را بگیرد که از اینجا جلوتر نرو . چون بی نهایت است . خدا بی نهایت چه ممانعتی برای پیشرفت این خط ایجاد می کند ؟ چرا خدا بگوید از اینجا جلوتر نرو ؟ سائل : آیا عالمی که این خط در آن است ، همان عالمی است که خدا در آن وجود دارد یا یک عالم دیگری است ؟ استاد : این بستری است که خدا برایش فراهم کرده است . خدای بی نهایت برای خط بی نهایت بستر بی نهایت را فراهم کرده است . سائل : این بستر در این خدای بی نهایت هست یا نیست ؟ استاد : نه ، چون او خالق است و رتبه ی وجودیش فرق می کند . این بستر بی نهایتِ من جمیع الجهات نیست اما خدا بی نهایت ِ من جمیع الجهات است . سائل : اینکه می گویید : این بستر بی نهایت من جمیع الجهات نیست ، یعنی جایی است که خدا در آن جا نیست یت هست ؟ استاد : جا یعنی چه ؟ خود جا محدود است . إنّه عیّن الأین فلا أینَ له . خدا جا را جا کرده و لذا بی نهایت است . اگر جا بخواهد که محدود می شود . سائل : همان جایی که جا شده ، آیا وجود خدا در آن جا هست یا نه ؟ استاد : هم هست و هم نیست . داخل فی الأشیاء لا بالممازجة ، لا بالحلول . خارج عن الأشیاء لا بالمزایلة . سائل : همین برای من حل نمی شود . الآن همین جایی که این کتاب است ، بگوییم خدا هست یا خدا نیست ؟ اگر بگوییم خدا هست ، لازمه اش این است که خدا تجزیه شود و این بی نهایت جزئی ازاو باشد . اگر بگوییم خدا نیست ، لازمه اش همان حدی است که دارم از آن فرار می کنم . یعنی من هم می خوام از محدود بودن خدا فرار کنم هم در آن می افتم ! لذاست که می گویم نا متناهی نداریم . چون اگر آن نامتناهی را غیر خدا بدانیم ، تهش می رسد به خدا . استاد : از کجا می گویید اگر خدا در این هست ، پس محدوده در این هست . این پس را از کجا می گویید ؟ چون در همین علم امروز می گویند : این کتابی که دارید می بینید ، بخشی از آن را می بینید و واقعیتش گسترده تر است . سائل : پس بگوییم جزئی از خداست ؟ استاد : نه ، جواب مرا بدهید . می گویند این که دارید می بینید ، واقعیتش گسترده تر است . پس خدا می تواند در این باشد و در عین حال بیرون از آن هم باشد . سائل : ولی نمی توانیم لمس کنیم که چطور خدا هم می تواند در این باشد هم نباشد . یکی از حاضرین : مثل آدمی که در ذهن شماست که شما در همه جای آن آدم هستید و هیچ جای او هم نیستید . یکی دیگر از حاضرین خطاب به سائل : شما که می گویید خط در بی نهایت به خدا می رسد ، در همان سانتیمتر اول هم به خدا می رسد . سائل : قبول دارم . برای همین می گویم : همه چیز محدود است و هیچ بی نهایتی هم نداریم . حاج آقای مؤذن : تکان بخورد ، می خورد به خدا ! ( خنده شدید حضار ) . استاد : آن جایی که فرض می گیرید که دیگه نمی گذاریم جلوتر برود ، من میروم در همان نقطه و می پرسم : چرا جلوتر نمی رود ؟
سائل : چون به قول آقا خورده به خدا . استاد : خب ، همان اول هم بخورد به خدا . سائل : با این حساب بگوییم : ما در واقع بخشی از وجود خدا هستیم و در عین حالی که بخشی از وجود خدا نیستیم . هستیم تا این قضیه حل بشود و نیستیم تا محدودیت برای خدا حاصل نشود . همان داخل فی الاشیاء لا بالممازجه و خارج عناها لا کخروج شیء عن شیئ . اما برایم ملموس نیست که چطور در عین حالی که بخشی از خدا هستیم ، نیستیم . همه این حرف های من برای این است که خدا حد نخورد . به نظر من اگر بی نهایت فرض کردیم ، آنجایی که این بی نهایت هست اگر بگوببم خدا نیست ، به همین مقدار حد خورده است و اگر بخواهید بگویید جایی که بی نهایت هست ، خدا هم هست ، پس باید بگوییم آن بخشی از خداست . لازمه اش تجزیه ی خدا و اینکه بگوییم ما جزء خدا هستیم ، است . استاد : خب حالا اگربگوییم که ما جزء خدا هستیم ، خط بی نهایت می توانید فرض بگیرید یا نه ؟ سائل : خیلی راحت ، در این صورت همه چیز بی نهایت می شود . در حالیکه از مُسلّمات شیعه است که خدا غیر مخلوقش است . استاد : این جور خدایی از مسلمات شیعه است ؟! خدایی که جلوی خط را می گیرد و نمی گذارد جلو برود ؟! حضرت فرمودند ( إذا احتمال الزیادة احتمل النقصان ) اگر بخواهید اینجور از خدا دفاع کنید ، خدا را به جای بالا بردن پایین آورده اید . یعنی به خاطر فرار از محدودیت ، عین محدودیت را برای خدا فرض گرفته اید ! سائل : لذاست که گفتم قائل به عینیت بشویم . استا : چرا عینیت ؟ چرا فوری ملازمه می گیرید و می گویید : چون این خط تا بی نهایت می رود ، پس خداست !
سائل : چون در مسیری که دارد می رود اگر خدا هست پس این خط خدا می شود . اگر نیست ، پس اینجا خدا نیست . استاد : هر حدّی مصداقی است از یک طبیعی . این مصداق خودش می تواند در آن حیثیت بالفعلی که دارد ، بی نهایت شود . یک خط در نظر می گیریم از نقطه الف تا بی نهایت . خب خط دیگری را هم می توانیم از نقطه ی باء تا بی نهایت فرض بگیریم . چون دو فرد هستند . اما خود صرف الخط و طبیعت خط ، دیگر دو تا فرد ندارد . مطلب دیگر اینکه در خود طبیعت خط یک حد وجودی است . یعنی صرف الخط اگر چه دو تا و سه تا ندارد ولی در دلش خوابیده که عرض ندارد . یعنی مُقوّم خط این است که از نظر عرض محدود است . پس سک جور حدی را برداشتیم اما حد دیگر مُقوّم طبیعت آن است .
سائل : یعنی یکی از حیثیت های خدا در آن هست . استاد : صبر کنید معلوم می شود . اگر حیث عرض را هم برداریم ، می شود سطح بی نهایت . این سطح بی نهایت افرادی دارد بی نهایت و صرف السطحی هم داریم که بی نهایت است . این سه مرحله از بی نهایت . ولی به صرف السطح هم می رسیم ، باز از حیث عمق محدودیت در ذاتش خوابیده است . خب بُعد سوم را به آن اضافه می کنیم و یک محدودیت را بر می داریم . شد سه بُعد بی نهایت و سعه ی وجودیش رفت جلو . اگر کسانی باشند که در دو بُعدی زندگی کرده باشند و سه بُعد را ندیده باشند ، وقتی خدا را تصور می کنند ، می گویند : خدا که نمی شود بالا و پایین برود ! یعنی برای خدا هم بُعد سوم را ممکن نمی دانند . خب ، رسیدیم به حجم . حجم هم افرادی دارد . یکی از افرادش کره دیروز و فرد دیگرش کره امروز است و فرد دیگرش کره ای است بی نهایت زمان دارد ، فرد دیگرش کره زنده و فرد دیگرش کره ی غیر زنده است . یعنی کره ای که در چهار بُعد بی نهایت فرض گرفته ایم ، هنوز ساکت است از اینکه شعور هم دارد یا ندارد ؟ چون شعور بُعدی است که ربطی به طول و عرض و عمق و زمان ندارد . بُعد پنجم و کمال دیگری است . همچنین کره ای را فرض می گیریم که ببیند و بشنود و کره ای که نبیند و نشنود به معنای علم به مبصرات . می بینید که سمع و بصر بُعدی است غیر از طول و عرض و عمق . پس نباید وقتی گفتیم بی نهایت ، فقط یک چیز را در نظر بگیریم . پس وقتی به صرف الحجم رسیدیم ، در آن هم محدودیتی است که ربطی به بُع چهارم و زمان ندارد . بُعد چهارم را به آن اضافه می کنیم . جالب این است که الآن ما می گوییم : زمان بی نهایت . در حالیکه همین زمان بی نهایت چندین فرض دارد . اگر بگویید یک فرض دارد ، تازه یک فرد زمان را بی نهایت کرده اید . ما زمان ها داریم . اینی که ما فرض گرفته ایم ، یکی از افراد آن است . . افراد بُعد چهارم بی نهایت اند . بعدش می رسیم به صرف الطبیعه ی بُعد چهارم . از اینجا به بعد می رسیم به ابعاد جدید که در هندسه حالا می گویند : هندسه إن بُعدی . یعنی هر چه بُعد بخواهی اضافه کنی ممکن است . تا بُعدها چی باشه . بُعد هایی که الآن منظر ماست ، ریخت فلسفی دارد نه هندسی . از اینجا به بعد ابعاد می شود ابعاد وجودی که با مصداق و طبیعت سر و کار دارد . یعنی علم و لا علم و عالم و لا عالم افرادش می تواند افرادی باشد موجود که برود تا بی نهایت یعنی تا جایی که برسد به صرف العلم . ریخت صرف العلم چیزی است وراء فرد وجوداتی که با چیزهای خاصی در نظر می گیریم . می رسد تا جایی که می شود بی نهایت به توان بی نهایت . یعنی بی نهایت حیث متصور است چون کمالات بی نهایت است . این بی نهایت حیث که هر کدام هم خودش بی نهایت است . یعنی بی نهایت بار بی نهایت ضرب در بی نهایت . تازه این خدا نیست . حتی دون مقام معصومین هم است ! بلکه ظهور مقام آن هاست . همه ی این مطالب قابل تصور است بدون اینکه لازم باشد بگوییم معصومین خدا هستند . همین چیزی که بی نهایت ِ به توان بی نهایت حیثیات کمال وجودی را در خودش جمع کرده است ، خدا نیست . بلکه مخلوق است . لذا حضرت فرمودند : حدّدتَه . با اینکه راوی داشت حد ها را بر می داشت و می گفت : اکبر من کل شیء ، همین برداشتن حدها ، انغمار در محدودیت است . فرمودند : باید گفت : اکبر من أن یوصف . اگر می گوییم اکبریّت ، به معنای بی نهایت فضایی نیست . خدایی که بی نهایت فضایی است که خدا نشد . { احتمال دارد که اصل فضا از سریان نفس در بدن شروع می شود . اگر در عالمی بودیم که خدای متعال برایمان بدنی اینگونه قرار نداده بود ،اصلا فضا را تصور نمی کردیم }
سوال : آیا می شود گفت : دو نوع بی نهایت داریم : یک بی نهایتی که قابل درک ما است و بی نهایتی که مخصوص ذات واجب الوجود است . استاد : اصلا ذات واجب الوجود طوری است که سبقت دارد بر اصل نهایت و لا نهایت . یعنی خدای متعال بین حد و لا حد جدا می کند و خودش را نمی توانیم بگوییم محدود است یا لا محدود . ( بتجهیره الجواهر عُرف أن لا جوهر له ) اوست که طبیعت جوهریت را او تجهیر می کند . دیگر معنا ندارد که بپرسیم : جوهر خودش چیست ؟ لذا خدا بی نهایت نیست . بی نهایت اول الحد است ( بمضادته بین الامور عُرف أن لا ضد له ) او بر اصل حقیقت مضاده سابق است . دیگر نمی شود خودش ضد داشته باشد . اوست که اجازه ی سیر بی نهایت را می دهد . آنوقت می گویید بیاید جلویش را بگیرد ؟! او فراهم کننده و سابق بر همه ی این هاست . در اصول فلسفه جلد پنجم هم اشاراتی به این مطلب دارند . وقتی در الهیات خدا را اثبات می کنند و به بی نهایت می رسند ، می گویند : حق این است که حتی این تعبیر که ( خدا بی نهایت است ) خودش نوعی حد است . بلکه خدا از این هم بالاتر است . مراجعه کنید
لذا اینکه شما می گویید : خدا بی نهایت است ، از روز اول اهل بیت جلویش را گرفته اند . می گویند این که محدود شد . سائل : آخه خودشان در تعبیراتشان لیس له نهایة دارند . استاد : خب ، بادی همه را با هم جمع کنیم . لیس له نهایة یعنی نهایات . این نهایة یعنی مطلق النهایة . چون او غایة الغایات است فلا غایة له . او غایت غایت است نه اینکه این خط یک غایتی دارد و غایتش خداست . قبل قبل است به این معنا نیست که از قبل باید به یک جایی برسیم که بایستیم و آن خداست . قبّل القبل فلا قبل له یعنی اگر او قبل هر چیزی است به خاطر این است که او قبل را قبل کرده است . نه اینکه اگر قبل را بی نهایت فرض کنیم ، به جایی می رسیم که از خدا رد می شویم
حاصل عرض من این است که : اولین قدم رشد عقلانیت منطق ما این است که ترتّب ابعاد وجودی را درک کنیم . اگر توانستیم مراتب وجودی را منسلخ از بسط قوه ی خیال { قوه ی خیال تاب تصور بی نهایت را ندارد و از تصور آن غش می کند ولی اگر به صورت عقلانی بی نهایت را درک کنیم لذت هم می بریم و بی نهایت بودن مانع درک صحیح آن نیست . لازمه ی در ک بی نهایت هم درک خدا نیست . چون خدا را عرض کردیم که بی نهایت نیست . خلاصه مسأله لا حدّی منافاتی با تعقل لا حدّی ندارد }

پایان جلسه در دقیقه ی 59 ولی سوالات سائل ادامه دارد !

استاد : ترتب دو تا وجود و دو وجود در طول هم . . . در عرض او نیستند و لذا او به همه ی این ها احاطه ی ذاتی و وجودی دارد
استاد : عرض کردم که کره ای را فرض بگیرید بی نهایت حتی از حیث زمان . آیا می شود دوتا اینجور کره ای را تصور کرد ؟ بله ، یک کره ی اینجوری که زنده باشد و یکی که زنده نباشد . سوال : دومی در چه زمانی باشد ؟ اولی که همه ی زمان ها را گرفت استاد : بله ولی دو حیث است . به عبارت دیگر . . . سائل : وقتی تمام حجم ها و تمام زمان ها را بی نهایت فرض کردیم ، بیش از یک چیز تصور وجودی ندارد . استاد : چرا توانستید بالای یک خط بی نهایت خط بی نهایت دیگری را فرض بگیرید ؟ سائل : چون از این حیث محدود است . استاد : در اینجا هم وقتی تصور کنیم که دومی از حیث بُعدی که اولی فاقد آن است ، امکان فرضش هست . وقتی پای ابعاد دیگر به میان آمد ، فضا باز می شود و وجود دومی منافاتی با اولی ندارد به شرطی که ابعاد را وجودی ببینیم ، رتبه ها را کمال وجود ببینیم و کمال وجود را به سریان در فضا نبینیم
سائل : وقتی شما هم بی نهایت را می گویید و هم بحث بُعد را مطرح می کنید ، ذهن من به هم می ریزد . استاد : من نمی توانم تعریفی برای نفی بدهم مگر به تعریف منفی . شما می گویید : ( بی ) ولی من می خواهم بگویم بی ( بی ) است . منظور شما از (بی) چیست ؟ آخه (بی) مضاف الیه دارد . بی ی مطلق که نمی گویید . می گویید بی نهایت . سائل : هر چیزی که برای خدا تصور کنید غیر خدا می شود نهایت . استاد : خیلی خوب شد ! الآن این کتاب چیزی غیر خدا هست یا نیست ؟ سائل : هست . استاد : پس خدا شد محدود ! سائل : من هم توی همین ماندم . استاد : قبلا عرض کردم : چون خدا هیچ جا نیست ، همه جا هست . بلاتشبیه مثل نفس . سر انگشت پا نفس هست . چون دارید حس می کنید . در همین حال سر انگشت دست هم هست . هر دو جا هست و هیج جا هم نیست . می بینیم که نفس عین این دو جا هم نیست . پس چه مشکلی دارید که وقتی خدا در یک چیزی حاضر باشد ، می گویید باید همین جا باشد و اگر هم آنجا بخواهد باشد برایش در اینجا محدودیت می آورد . اینکه انگشت اینجاست و نفس هم اینجاست ، برای نفس محدویت آورده است ؟ سائل : طبق مقدمات عقلی که من تصور کرده ام ، صد در صد محدودیت است . البته چون نقل فرموده که بین خالق و مخلوق غیریت وجود دارد . . . استاد : نه عقل نه نقل . بلکه طبق ارتکاز ساده ی خودمان احساس که دارم که نفس در انگشت من حاضر است ، باعق محدودت نفس به اینجا می شود یا نمی شود ؟
سائل : می شود . استاد : پس چطور در همین حال همان نفس در انگشت دست هم حاضر است و اگر سوزن بزنند ، می فهمد ؟ سائل : خب این حس را خدا به من داده که می توانم این مطلب را درک بکنم . استاد : نمی شود که خدا درک محال را به ما بدهد . محدودیت آورد یا نه ؟ سائل ک بله الآن یک تکه ی نفس من در این جاست . استاد : پس چطور در انگشت دست هم من هستم ؟ سائل : من با اتصال به وجود خدا توانسته ام هم این را درک بکنم هم آن را . استاد : یعنی در این تکه خدا شده ام ؟ سائل : نه ، متصل به خدا شده ام . قوه ای است که خدا به من داده است . و گرنه از نظر استدلال نفس که اینجا حار است ، محدود به همین جاست . اگر کسی برایم مجرّد را اثبات کند ، استدلالم خراب می شود . استاد : خب ، در آن انگشت هم حاضر هست یا نیست ؟ سائل : یک تکه ی دیگرش هست . استاد : دوتاست یا یکی است ؟ سائل : دو تکه از یک چیز است . آن یک چیزی که می گویید یعنی دو تکه ی کنار هم است یا یک مُدرک است ؟ سائل : مُدرک واحد است . استاد : چه جور واحدی ؟ واحد تشکیل یافته از دوتا جزء ؟ سائل : واحد است اما اینکه دو چیز است ولی دو نقش دارد را به قدرتی که خدا به من داده می توانم درک کنم . استاد : خدا چگونه این قدرت را داده که با برهان شما سازگار است ؟ سائل : اینجا دیگه من نمی دانم . استاد : من توضیحش را عرض می کنم : من که اینجا هستم سائل : من نیستم ، جزء من اینجاست . استاد : صبر کنید . من که اینجا احساس می کنم به خاطر این است که این انگشت و نفس من دو رتبه ی وجودی هستند و به همین جهت است که درانگشت محدود نمی شود . این انگشت و آن نفس مدرکه دو بُعد و دو رتبه ی کمال هستند . چون نفس رتبه اش اکمل است ، اینجا می آید ولی محدود نمی شود . به همین جهت در انگشت دست هم حاضر است .
سائل : چرا نمی گویید یک تکه اش اینجاست و یک تکه اش آنجاست ؟ استاد : چون خلاف وجدانم است . چون یک نفرم و هر دو تا را دارم احساس می کنم . سائل : من که خودم را در انگشتم حس نمی کنم . درد را حس می کنم . استاد : آیا این دو واقعا دو تاست ؟ سائل : دو تاست با یک ادراک واحد . استاد : شما استدلال می کنید که وقتی اینجا آمد محدود می شود بعدش می گویید خدا محدودش نکرده است . سائل : من که نگفتم نفس محدود نیست . استاد : حضور نفس در این انگشت را می گویم . سائل : نفس در انگشت حضور ندارد بلکه ادراک می کند . استاد : همین ادراک محدود به اینجا هست یا نیست ؟ سائل : بله . استاد : خب خود مُدرک چطور ؟ سائل : خود او اینجا نیست بلکه در کل وجود ما سریان دارد . استاد : کل چیزی جز اجزاء نیست . سائل : شما می خواهید بگویید این اجزاء مادامیکه غیریت دارند نمی توانند درک واحد داشته باشند . استاد : بله ، واضح است . سائل : عین یک آینه است که اجزاء مختلف است ولی یک تصویر را نشان می دهد . استاد : یک تصویر نیست بلکه نورهایی است که از نقاط متعدد می آیند . سائل : درست است ولی با این حال یک تصویر می بینیم . استاد : نه ، یک تصویر نیست ، پخش است . اگر نصفش را بپشانیم ، نصف تصویر را نمی بینیم .
سائل : ولی وقتی بدون مانع جلوی آینه می ایستیم ، یک انسان کامل در آن می بینیم در حالیکه چیز بسیطی وجود ندارد استاد : این غیر از حضور نفس است . تصویر یک چیزی ندارد که در همه ی نقاط تصویر حاضر باشد . سائل : فهم این از درک من خارج است . چون استدلال قوی دارم استاد : از درکتان خارج نیست بلکه خلاف برهانتان است . شما برهان آوردید که این درک محدود است در انگشت . سائل : چون از خارج اثبات می کنیم که مجردی وجود ندارد ، مجبور می شویم قائل شویم که این ها اجزاء هستند و درک واحدشان هم به خواست خداست . استاد : خب خدا وقتی این درک را به ما داد ، آن واحد در انگشت محصور است یا نیست ؟ سائل : محصور است . استاد : شما که می گویید واحد است . سائل : این حس واحدی که دارم به خاطر اتصال به خداست . چه جوریه ؟ نمی دانم . استاد : بعد الاتصال محدود در این هست یا نیست ؟ سائل : محدود است ولی درکش واحد است نه اینکه مدرک واحد باشد . مدرک متشکل از اجزاء مختلف است ولی یک درک واحد دارد . چطور یک مدرک متشکل از اجزاء درک واحد دارد ؟ به اتصال الی الله . استاد : خب بعد از اینکه آن درک آمد ، سائل : این درک پخش شده در تمام اجزاء . استاد : یکی است و پخش شده یا وقتی پخش شد ، متعدد است ؟
سائل : درکم واحد است . استاد : چه جور واحدی ؟ واحدی که چسباندن پنجاه تا درست شده مثل تصویر ؟ سائل : نه ، درک چیزی غیر از من است . استاد : من آن أنا را می گویم . سائل : آن أنا واحد است . استاد : واحد تصویری است ؟ یعنی تکه تکه هستید و بهم چسباندنتان ؟ سائل : ملازمه ندارد که مدرک هم واحد باشد . درک واحد است ولی مدرک ذوالاجزاء است . اما اینکه چطور ذوالاجزاء درک واحد می کند ؟ یک موجود دیگری خارج از ذاتش این قدرت را به او داده که بتواند درک واحد کند استاد : بعد از اینکه این قدرت را به او داد ، یک امر واحد غیر متجزی ی غیر تصویری شد یا نه ؟ سائل : نشد . استاد : پس چطور بهش داد ؟ معدوم بهش داد ؟ آن قدرت را داد یا نداد ؟ سائل : داد . استاد : خب آن مقدور واحد است یا نه ؟ شما می گویید داد ولی لوازمش را نمی خواهید بار کنید ! یک چیز موجود بهش داد یا یک چیز معدوم ؟ سائل : قدرتی که داد موجود است . استاد : این موجود چگونه است ؟ سائل : ذوالاجزاء .استاد : یعنی پنج تاست ؟ اینکه واحد نشد . سائل : درکش واحد است ولی مدرک دارای اجزاء است . استاد : آن درک موجود است یا معدوم ؟ سائل : درک موجود است ؟ استاد : محدود در تک تک اجزاء هست یا نیست ؟ سائل : نه ، درک محدود به این ها نیست . استاد : پس چیزی است موجود و واحد و محدود در اجزاء هم نیست . . . تا دقیقه ی 78 ادامه داشت
در پایان به سائل محترم خسته نباشید می گویم !











*****************
تقریر آقای صراف:
22/12/1390

· در مورد استخاره و جایگاه آن

· کمالات بینهایت است و معصومین در این کمالات بالا می­روند ولی این منافات ندارد با اینکه در مقامی هستند که فعلیت تامه است و این مقام وحدت حقه ظلیه دارد که همه بینهایت کمالات را در خود دارد.

· مجموعه اعداد طبیعی هیچ جایی حد یقف ندارد و مجموعه اعداد حقیقیی هم همینطور. اما شک نداریم که در دومی چیزهایی هست که در اولی نیست.

· بحثی در مورد بینهایت.

· هر حدی مصداقی از یک طبیعی است که می­تواند در یک حیثیت بالفعلی که دارد بینهایت شود. در صرف الخط اگرچه حد نداریم که بخواهد دو بردار باشد اما در دلش خوابیده که عرض ندارد. همینطور می­توان پیش رفت و حدود را برداشت. تا جایی که بینهایت به توان بینهایت بشود.

الكافي (ط - الإسلامية) ج‏1 139 باب جوامع التوحيد ..... ص : 134

... بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ‏ وَ بِتَجْهِيرِهِ‏ الْجَوَاهِرَ عُرِفَ أَنْ لَا جَوْهَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْيُبْسَ بِالْبَلَلِ وَ الْخَشِنَ بِاللَّيِّنِ وَ الصَّرْدَ بِالْحَرُورِ مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا وَ مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا دَالَّةً بِتَفْرِيقِهَا عَلَى مُفَرِّقِهَا وَ بِتَأْلِيفِهَا عَلَى مُؤَلِّفِهَا وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ تَعَالَى- وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ‏ فَفَرَّقَ بَيْنَ قَبْلٍ وَ بَعْدٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا قَبْلَ لَهُ وَ لَا بَعْدَ لَهُ شَاهِدَةً بِغَرَائِزِهَا أَنْ لَا غَرِيزَةَ لِمُغْرِزِهَا مُخْبِرَةً بِتَوْقِيتِهَا أَنْ لَا وَقْتَ لِمُوَقِّتِهَا حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا حِجَابَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ كَانَ رَبّاً إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهاً إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ عَالِماً إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ سَمِيعاً إِذْ لَا مَسْمُوع‏