بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۰

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر از سایت انجمن گفتگوی علمی، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید-فعلا نیست










*************
تقریر از سایت انجمن گفتگوی علمی:

http://www.hoseinm.ir/forum/index.php?topic=118.0

یکشنبه ( 5 / 2 / 2012 )16/11/90-12 ربیع الاول33ج115

سوال : فرق ضوء و نور چیست ؟ استاد : یک احتمالش این است : الآن ما در اتاق نشستیم . نور هست یعنی هوا روشن است اما ضیاء به معنای تابش مستقیم نیست . ضیاء وقتی است که زیر آفتاب قرار بگیریم . نور یعنی روشنایی یعنی ظلمت نباشد اما ضیاء صرف نبودن ظلمت نیست بلکه یک نحو تابش است . زیر شعاع آفتاب ضیاء است . شاهدش هم می تواند این آیه باشد که ( هو الذی جعل الشمس ضیاء و القمر نورا ) قمر نور است یعنی روشن است ولی ضیاء نیست . مانند شعاع تابنده ی از پیکره ی شمس نیست . اما شمس ضیاء است لذا حرارت هم دارد . سائل : در مورد قمر هم تعبیر ضوء القمر داریم . استاد : باید بیشتر بررسی شود . به عنوان احتمال عرض کردم . در روایت دارد که شمس وجود رسول خدا و قمر امیرالمؤمنین هستند . سائل : حضرت فرمودند : انا من رسول الله کالضوء من الضوء . استاد : باید مشتقات ماده ی ضاء را بررسی کرد و دید روح معنایش چیست . نور بعید نیست به معنای یک نحو گسترش و انبساط دایره مانند باشد . ممکن است در معنای ضوء یک نحو گرما هم خوابیده باشد . باید مراجعه شود
سوال : ادعیه و اذکاری که برای بیماری ها و سایر مشکلات در روایات آمده ، { استاد : خیلی هم گسترده است و می توان از آن به طب گفتاری تعبیر نمود . گاهی با ادویه معالجه صورت می گیرد و گاهی با ادویه . طب گفتاری شُعَب و مراتبی دارد که ادعیه ی معصومین بالاترین درجه ی آن است که مثل تیر به هدف می خورد ولی طب گفتاری هم هست که به طور عادی تر می تواند مؤثر باشد . یه آقایی هم می گفت : دانشمندان گفتند که حرف بد و خوب حتی روی ملکول های آب تأثیر می گذارد . واقعا خود گفتار در این عالم تأثیر دارد . چون گفتار فقط یک صوت نیست . بلکه صوتی است معلول یک ادراک و قصد و یک مطلب روانی است نه صرف ارتعاش امواج . گفتار انسان نمود یک عنصر روانی است . یا درخواست است یا تضرّع است یا انواع و اقسام دیگر مسائل روانی که وقتی متمثّل می شود ، به صورت یک تموج صوتی ی فیزیکی آگوستیک در می آید . خب با این حساب چه مانعی دارد که خود این صوت با پشتوانه اش به عنوان یک عنصر وجودی نه صرف یک عنصر فیزیکی ، با همه ی شؤوناتش کار انجام دهد که یکی از کارهایش درمان نمودن است همانطور که با خوردن دوا مزاجش سالم می شود . آیا این عنصر وجودی با اینهمه بند و بیل نمی تواند کاری انجام دهد ؟ بالاتر از دوا کارایی دارد . آن وقت هرچقدر توسل قوی تر و ابتهال بالاتر باشد ، آثار بیشتری دارد . حالا باید دید در این پژوهشی که درباره تأثیر گفتار در آب داشته اند ، از این مطلب هم بحث شده که اگر یک لغت در یک زبان معنای خوبی و در زبان دیگر مفهوم بدی دارد ، آیا قصد لافظ مؤثر است یا نه ؟ به نظر من قصد لافظ مهم است . شبیه آن مطلبی که قبلا گفتم که می گفتند : وقتی می خواهیم وارد اتم شویم ، ادراک ما روی آن اثر می گذارد . اینجا هم همینطور است . آیا فهم و درک لافظ و معنایی را که لافظ پشتوانه ی این لفظ قرار می دهد ، دخالت دارد یا نه ؟ ظاهر این است که معنایی ک پشتوانه ی لفظ است اثر می گذارد و گرنه اگر لفظی مشترک باشد بین معنای بد و خوب ، این آب متحیّر می ماند که چه بکند ! یکی از حاضرین : حتی می گویند : اعتقادات گوینده هم پشتوانه ی حرفش می شود مثلا با یقین بگوید . استاد : ظاهرا مطلب همین طور است . معلوم است که صرف تموج صوتی مؤثر نیست . همینجوری دو تا شیء را به هم بزنیم و یک صوتی تولید شود . این اثرگذار نیست . البته ضبط صدا فرق می کند چون مطالب روانی زمان و مکان نمی شناسد . گوینده ای که دارد در ضبط حرف می زند ، پشتوانه ی حرف او در لازمان است و لازم نکرده که حنجره ی او بالفعل موجود باشد . یعنی آن پشتوانه ی معنوی که الآن و در این زمان در این صوت ظهور کرده است ، خودش لازمانی است و همراه نوار هم هست } ادامه ی سوال سائل : آن هایی که این اذکار و ادعیه و تعویذات را می خوانند و عمل می کنند ولی جوابی نمی گیرند ، برایشان شبهات و سؤالاتی پیش می آید . آیا جواب گرفتن و نتیجه گرفتن از اینها یک شرائط عامه ای دارد ؟ و آیا ما به عنوان یک طلبه حق داریم مثلا به یک بیمار این ذکرها و دعاها را توصیه کنیم با این احتمال که ممکن است نتیجه نگیرد و ایمانش متزلزل شود ؟ استاد : تا آنجایی که من می دانم ، وقتی در یک کتابی که معتبر است ولو سند هم ندارد ولی منسوب به امام معصوم است ، هر کسی مجاز است به همین نحو نه بیشتر یعنی بگوید : در کتب معتبره منسوب به امام است ، نقل این برای دیگران مجاز است . البته اگر خودش متردّد است ، نه . در مواضعی که می بیند از قلب خودش اطمینان را ، مانعی ندارد ولی اگر خودش مردد است لزومی نکرده توصیه کند .{ استاد در جایی دیگر فرموده بودند : خود آیه یا ذکر مقتضی است ، اعتقاد دهنده شرط است و بی اعتقادی ی گیرنده مانع } سوال : این ادعیه مشمول اخبار من بلغ می شوند ؟ استاد : مانعی ندارد . دعا توسل است و برای یک غایتی . اخبار من بلغ همانطور که ثواب را می گیرد ، مقاصد خیر و صلاح و صحت را هم در بر می گیرد . اما انسان بگوید که منسوب است و به رجاء . البته نه رجاء به معنای شک در تأثیر . بلکه به این معنا : به امید اینکه امام این را فرموده اند ( دقیقه 13 )
حاجاقا مؤذنی : یک سؤال از روایت تحف دارم . فرمودند : خلق من شأن الدنیا و شأن الآخرة . . . لانه نزل من شأن السماء الی الدنیا . ضمیر لأنّه به چه برمی گردد ؟ استاد : قبلش فرمودند : و هکذا الانسان . به انسان برمی گردد . یعنی انسانی که اینجاست ، انسانی است سماوی که از عالم آخرت آمده است
سوال : این که در حدیث نورانیت دارد : معرفتی بالنورانیه معرفة الله ، آیا یعنی انسان خودش باید نورانیت داشته باشد یا اینکه آن مقام نورانیت حضرت را اگر کسی بفهمد ، معرفت الله است ؟ استاد : منافاتی با هم ندارند ولی ظاهر روایت نورانیت حضرت است نه نورانیت عارف به معروف . معرفتی بنورانیتی نه بنورانیة العارف . معرفتی بالنورانیه در مقابل معرفتی بالبشریة است که در کجا دنیا آمده اند و پدر و مادر و سن و . . . باء توضیح دهنده ی معرفت است نه متعلق معرفت . کیفیت متعلق معرفت را دارد می گوید نه خود معرفت را . عرف به یعنی به آن نحو شناخت . نه اینکه خود معرفت اینگونه بود . مثلا می گوییم : فلان چیز را شناختم به رنگ قرمز . آیا یعنی شناخت او رنگش قرمز بود ؟! یکی از حاضرین : معرفت ما هم به تبع معروف نورانی می شود چون نمی شود با معرفت بشری ، معروف نورانی را درک کرد . استاد : من حاضرم قسم بخورم که بالنورانیة مربوط به مضاف الیه است . چون وقتی می فرماید این معرفت ، معرفة الله است ، تناسب حکم و موضوع تعیین می کند . اگر بگوییم معرفت من به اینکه عارف نورانیت پیدا کند ، اینکه با معرفت خداست تناسب ندارد . باید می فرمودند : معرفتی بالنورانیة معرفة حقة کاملة نه اینکه بروند سراغ معروف . این از شواهد این است که باء در مقام متعلق معرفت است نه اینکه در صدد بیان کیفیت معرفت باشد . مثل معرفت کتاب به فلان خصوصیتش . نه به خصوصیتی در خود معرفت . یکی از حاضران : هر چیزی مقام نورانیتی دارد که معرفت آن معرفت خداست حتی یک سنگ . استاد : این مقام غیر از مقام نورانیتی است که هر چیزی دارد . مقام نورانیت حضرت همان مقام وساطت فیض است که معرفت آن می شود معرفة الله . یعنی چون وحدت حقه ی ظلّیه است ، معرفتش معرفة الله است . مقام نورانیت همان است با این فرق که آن وحدت حقه ی حقیقیه و این وحدت حقه ی ظلیه است . سوال : چطور معرفت آن ه معرفة الله است با اینکه بالأخره آنها ظلیه هستند و خداوند حقیقیه . استاد : برخی از آن هایی که ذهنی ظریف داشته اند ( ما عرفناک حق معرفتک ) را به رفع حق خوانده اند . ( الهی لم تجعل طریقا الی معرفتک إلا بالعجز عن معرفتک ) این خودش معرفت است . عجز هم نه به این معناست که اگر قوی بشویم ، می توانیم بلکه یعنی تو طوری هستی که معرفت پذیر نیستی . درک این مطلب خیلی مهم است . پس معرفة الله در آن حدی که ممکن است ، معرفت ائمه بالنورانیة است . بالاتر از این معرفت ، معرفة اللهی است که مختص خود خداست . خدای متعال معرفت دارد به ذات خودش . آن معرفت مختص به خودش است و از مقام نورانیت بالاتر است . تازه خود این نورانیت که بالاترین مقام است ، ذو مراتب است . یعنی معرفت نورانی که غیر از معرفت بشری و برزخی و ملکوتی و جبروتی است ، مراتبی دارد . هم خودش درجات دارد و هم مقابل ده ها مرتبه ی مادون است . سوال : مگر معرفت برزخی معرفت به نورانیت نیست ؟ استاد : نه ، معرفت برزخیه مربوط به عالم مثال است و صورت پذیر و شکل پذیر و تقدیر پذیر است . اما مقام نورانیت ظاهرا همان مقام وساطت فیض است که تقدیر پذیر نیست بلکه تقدیر ده است و مُقدَّر . سوال : تاء نورانیِت برای چیست ؟ استاد : شاید برای نقل از وصفیت به اسمیّت باشد . نورانی یعنی موصوف به نورانیت ولی النورانیة اسم است برای آن مقام . سوال : این معرفت چطور به دست می آید ؟ استاد : مقدماتش که اکتسابی است . تفکر ، تأمل ، تدبّر در کلمات خودشان و اعمال مناسبی که انسان را نزدیک می کند و ترک اعمالی که انسان را از ادراک این معارف دور نگه می دارد . البته اصل خود ادراک این معارف هم باید از ناحیه ی خدا بیاید . ممهّداتش از ناحیه ی عبد است . ( و الحق أن فاض من القدس الصُوَر . وانما إعداده من الفِکَر ) منظور از صور ، یعنی صورتهای عقلیه ی علمیه ای که چشم نفس است . هر نفسی که علمش بیشتر است ، چشم های بیشتری دارد . هر علمی چشمی است برای نفس . نفس دارد چیزی را می بیند که دیگران نمی بینند . صورت علمیه که نفس با آن می بیند ، از عالم دیگری باید بیاید . نوری است که از جای دیگر می آید . فکر و صغری و کبری زمینه ساز است و نفس را آماده می کند مثل سنگی که آن را جلا می دهیم تا آینه شود و بتواند نشان دهد . نفس را آماده می کند تا صور را نشان دهد . درک نورانیت هم نیازمند اعداد است . اگر کسی عمر تلف کند ، توقع بیجایی است که به درک معارف برسد . اما کسی که مُعداتش را فراهم کند ، یک دفعه می بیند از ناحیه ی خدای متعال معرفت به قلبش اشراق می شود . وقتی بنده قلب خودش را آینه کرد ، آینه ی نشکسته و دود نگرفته ، خدای متعال یُقلّبه کیف یشاء و در شرائطی آن را در مقابل نور خورشید قرار می دهد . صاف شدن آینه إعداد بود و مقابل نور خورشید قرار گرفتن و انعکاس در آن هم ، افاضه خداوند
سوال : اینکه می گویند مقام نورانیت بسیط است ، تعقل مفهوم بسیط برایم دشوار است . استاد : کلمه ی بسیط چون یک حالت تجریدی دارد ، در هر مقامی معنای خاص خودش را دارد . بسیط یعنی غیر مرکب و ترکیب و تبدّل و تجزّی در آن نیست . سوال : یعنی اول و آخر ندارد ؟ وقتی غیر مرکب بود و اجزاء نداشت ، یعنی نمی شود گفت اینجا اولش است و آنجا آخرش . اینجا بالایش است و آنجا پایینش . پس چطور وجود دارد و چطور مثلا ده تا بسیط موجود است ؟ گویا اگر بخواهیم بگوییم مرکب نیست ، یک حالت خدائیت می شود . تصویرش برایم دشوار است . استاد : ببینید ، شما می گویید : وقتی تعدد آمد ، بساطت معنا ندارد . این حرف صحیح است اما چه بساطتی با تعدد ممکن نیست ؟ جاهایی هست که تعدد هست ولی در عین حال آن تحددی که منظور شماست ، از بین نمی رود { هکذا فی النوار و یمکن أن یکون مقصود الاستاذ : آن تحددی که منظور شماست هم وجود ندارد } مثال ساده اش در المنطق بود که می گفتیم : تخالف داریم و تقابل و تماثل . در تخالف می گفتیم : با اینکه دو تا هستند و متعددند ، اما قابل اجتماعند و تمانعی بینشان نیست . قند هم شیرین است هم سفید . نمی توانید بگویید : اگر دو چیز است ، پس دو جا می خواهد . بلکه در یک نقطه هم سفیدی است و هم شیرینی . دو شأن است . سائل : اینکه یک بحث عرفی است ولی بالدقة العقلیة مشخص است که شأن شیرینی مال چیزی است که مال سفیدی نیست . صددرصد شیرینی چیزی غیر از سفیدی است . استاد : چون شما گفتید جا ، ذهن من رفت روی مثال تخالف . سائل : نه ، من تأکید دارم روی بساطت . با حفظ بساطت که اجزاء نداشته باشد و در عین حال متعدد باشند و بتوانیم بگوییم شش چیز بسیط مثلا . اگر منظوتان از بساطت این است ، مقام نورانیتی که می گوییم بساطت دارد ، دو بردار نیست . هر چیز دیگری هم فرض کنید ، ذیل اوست . او مقام فیض است برای غیر خودش . مثل رأس مخروط که دو تا نیست ولی هر چه نقطه روی مخروط فرض بگیرید ، ذیل اوست . سائل : پس بساطت نقطه از بین می رود . استاد : نخیر ، از بین نمی رود . چون سایر نقطه ها در طول او هستند . تعدد عرضیت می آورد { هکذا فی النوار و یمکن ان یکون مقصود الاستاد : تعدد را عرضیت می آورد } وقتی در عرض همند نمی شود بسیط باشد . بسیط به معنای حیثی . سائل : خب دوباره حیثی شد . من می خواهم اگر بخواهیم بسیط به معنای واقعی را در نظر بگیریم ، فقط خود خدا بسیط است . که اول و آخر هم ندارد و گرنه هر بسیط دیگری غیر از او بخواهیم تصور کنیم ، بالأخره یک اول و آخری دارد . در واقع ما هیچ بسیطی حقیقتا نداریم . ظاهرا به جهت کمبود لفظ است که به بعضی چیزها می گوییم : بسیط . و گرنه یک بسیطی که هیچ جزءی نداشته باشد ، غیر از خدا نیست . استاد : اتفاقا در مباحث معقولات می گوییم : خدای متعال بسیط نیست . ذات او اعلای از بساطت است . یعنی اصل تفرقه ی بین بسیط و لا بسیط مسبوق به هویت و ذات اوست . به همین خاطر بسیط تازه مقامات وساطت فیض اولیای اوست که ( بهم ملأت سماءک و ارضک حتی ظهر أن لا اله إلا انت ) نه ( ملأت بذاتک سماءک و ارضک ) . یعنی وقتی می خواهد لا اله الا انت و اینما تولوا فثم وجه الله ، ظهور بکند ، باید عین الله الناظرة را بفهمی . سائل : بساطت ائمه هم بساطت محضه نیست . استاد : منظور شما بسیط من جمیع الحیثیّات است ؟ سائل : بله . استاد : ما که می گوییم چیزی بسیط است ، از حیث خاصی منظورمان است نه از همه ی حیثیات . چون بساطت یک مفهوم تجریدی است و مراتب دارد . چیزی که از جمیع حیثیات است ، همان رأی مخروط است که هیچ چیز دیگر هم کنارش نیست و تعدد بردار هم نیست و درست هم هست . فقط خودش است و چیزی را نمی توان در عرض او فرض گرفت . اگر هم به چیزهایی می گوییم بسیط ، دون اوست نه در عرض او و نمی توانند در مقابل او عرض اندام کنند . پس چطور می گوییم بسیط ؟ بسیط حیثی هستند . یعنی هر کدام از حیثی بسیطند و به اندازه ای که بسیطند ، در آن مرتبه عِدل ندارند . سائل : رأس مخروط بساطت بالأخره ائمه هستند یا خدا ؟ استاد : تا آنجایی که من می فهمم ، رأس مخروط بساطت را برای واجب الوجود نمی توانیم بگوییم . اصلا ذات واجب الوجود و هویّت غیبیه به این توصیفات معانی ی عقلیه که ما سر در می آوریم ، نیست . نفی الصفات عنه حتی صفت بساطت . چون بساطت از یک نحو مقابله و تشبیه برخاسته است . ان النمل الصغار تتخیّل أن لله ذؤابتین ! ما چون بسیط و مرکب دیده ایم ، می گوییم : خدا باید بسیط باشد نه مرکب . چون مرکب بودن لوازم بدی دارد . البته خوب هم هم هست . ما باید برای خدا بساطت را ثابت کنیم . اما اگر بخواهیم تشبیه کنیم یعنی درکی را که ما از بساطت داریم به او نسبت دهیم ، درست نیست . در واقع اوست که حقیقت بساطت را از لابساطت جدا می کند . سائل : پس رأس مخروط بساطت همان واسطه ی فیض و همان فیض اول است . استاد : البته وحدت ظلیه چون ظلیه است ، باز آن بساطت حقیقیه را ندارد . رأس مقام بساطت برای یک جور مقام آن هاست . ما که به همین کان و یکون مشغولیم ، یکدفعه دهها حیث برایمان جلوه می کند . حالا ما کجا و نفس الامری که خدای متعال قرار داده است ؟! چه خبر است ؟ خودش می داند . ما نمی توانیم فوری بگوییم یک رأس مخروط و تمام شده و دیگر هم حق نداری بالاتر از این حرف بزنی ! با این حرف ها زود داریم خودمان را قانع می کنیم
سوال . . . استاد : اصلا ذات مبدأ متعال اشاره ی حسی که هیچی ، اشاره ی عقلیه هم نمی پذیرد . پس منظور از اینکه الله اشاره به ذات دارد ، یان است که فعلا از این لفظ وصفی به ذهنمان نمی آید . یعنی وقتی می گوییم : رحمان مثلا معنای بخشنده به ذهنمان می آِد ولی وقتی می گوییم : الله ، وصفی به ذهنمان نمی آید . و لو در روایات هست که الله هم که می گویید باید وصفی به ذهنتان بیاید که در معانی الاخبار هم بود
روایتی است در ج 67 بحار ص 72 از غوالی : رُوِيَ فِي بَعْضِ الْأَخْبَارِ أَنَّهُ دَخَلَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص رَجُلٌ اسْمُهُ مُجَاشِعٌ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ كَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى مَعْرِفَةِ الْحَقِّ فَقَالَ ص مَعْرِفَةُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى مُوَافَقَةِ الْحَقِّ قَالَ مُخَالَفَةُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى رِضَا الْحَقِّ قَالَ سَخَطُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى وَصْلِ الْحَقِّ قَالَ هَجْرُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى طَاعَةِ الْحَقِّ قَالَ عِصْيَانُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى ذِكْرِ الْحَقِّ قَالَ نِسْيَانُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى قُرْبِ الْحَقِّ قَالَ التَّبَاعُدُ مِنَ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى أُنْسِ الْحَقِّ قَالَ الْوَحْشَةُ مِنَ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى ذَلِكَ { ممکن است به آخری بخورد ولی ظاهرش این است که به همه می خورد } قَالَ الِاسْتِعَانَةُ بِالْحَقِّ عَلَى النَّفْسِ { باید پناه ببریم به خدا تا موفقمان کند که همه ی این ها را انجام دهیم } با دیدن این روایت یاد قضیه ی مرحوم طباطبایی افتادم . در محضر آقای قاضی مشغول مراقبه و تلطیف ذهن و نفس بودند . آقای طباطبایی فرموده اند : من مدتی بود که هر چه در خودم دقت می کردم ، می دیدم هر کاری می کنم برای خودم است . نمی توانم برای خدا کاری بکنم . با یک حالی زاری رفتم خدمت استاد و گفتم : هر چه می خواهم برای خدا کار کنم می بینم نمی شود . هر چه می کنم می بینم که برای نفس است . آقای قاضی فرمودند : الآن به نقطه ی خوبی رسیده ای . می بینی حریف نفست نمی شوی . مُحاط هستی به اینکه هر کاری می کنی ، برای خودت است . حالا که این را فهمیدی به تمام وجودت متوسل بشو به خدا . بگو خدایا من اینم . ممکن نیست بتوانم نیِت تو را بکنم . خودت نجاتم بده . الاستعانة بالحق علی النفس . تا حالا خودت می گفتی که می خواهم نیت خدا بکنم . حالا که رسیدی به اینکه نمی شود و محاط هستی . پس حالا کلّ این محیط و محاط را با هم آتش بزن و به پیشگاه خدا متوسل شو و بگو ما سپر انداختیم ف خودت اصلاح کن . که از آن به طریقه ی احراقیه تعبیر می کنند . ( بل الله یزکّی من یشاء ) در نهج هم دارد : ( اعانه الله علی نفسه )
بابی هم که این روایت در آن است ، کمال ارتباط دارد با بحث ما که روایات جانانه ای در این باب است . باب مراتب النفس و عدم الاعتماد عليها و ما زينتها و زين لها و معنى الجهاد الأكبر و محاسبة النفس و مجاهدتها و النهي عن ترك الملاذ و المطاعم‏
سوال : . . . استاد : ظاهرا منظور از نفس در این روایت مانند آیه ی ( توسوس به نفسه ) خود یا روح نیست . این نفس یک شأن خاصی است از وجود انسان . نظیر ( نهی النفس عن الهوی ) این نفس یعنی چیزی که هوا در آن است . در آیه ( توسوس به نفسه ) هم قبلا عرض شد که احتمال دارد که : وجود ما شؤونات دارد : قوه باصره ، سامعه ، تکلم و . . . این شؤونات نفس شؤوناتی است که غلبه و جلوه ی آن مال آن طرف است . مربوط به جهت تجرّد است . منظورم از تجرد هم یعنی غیر عالم خاک . پس روح شؤوناتی دارد که ظهور و بروز برخی از آن ها مال عالم بالا است . بعضی شؤونات روح هم مربوط به عالم خاک است . همین روح واحد از حیث آن شروناتی از او که مربوط به عالم خاک است ، نامش نفس است . پس نفس یعنی خود من و شما اما وقتی که مُدبّر جسد هستیم و می خواهیم صد سال این بدن را در دار خاک با شؤوناتی که بدن دارد ، حتی حُبّ جاه ، اداره کنیم . چون از روز اول که خودمان را در آینه دیده ایم ، دست گذاشته ایم روی سینه و گفته ایم : من . متوجه نبوده ایم که منِ ما این بدن نیست . ولی از اول با این انس گرفته ایم . لذاست که صدسال قربون صدقه ی این خاک و پوست و گوشت و استخوان می رویم . حب جاه و ریاست هم زیر سر همین است . اگر بدنی نبود ، حب جاه و ریاست هم نبود . لذا کسانی که به تمام معنی التهذیب مهذّبند ، رذائل اخلاقی هم ندارند . بدنیّون هستند که . . . و آخر کار می بیند اول و آخر این بدن ، صورت مُدرَکه ای بود از قوه ی باصره از یک وسیله ای خدای متعال برای روح در اینجا قرار داده بود . به مجموعه ی این صُوَر می گفت : من ! در حالیکه مدرکات من بود نه خود من . پس نفس همین خود ما هستیم نه از آن حیثی که به فکر تجردمان باشیم بلکه از آن حیثی که می خواهمیم تدبیر عالم خاک بکنیم . میخواهیم این بدن سالم بماند . این احتمال مدت ها در ذهنم هست . سوال : . . . استاد : منظور من از بدن ، عالم دنیا است که محورش بدن است . سوال : به نظر می رسد این معنایی که برای نفس فرمودید ، غیر از معنای نفس در آیه است . آیه ناظر به جهت منفی نفی است . چون از این حیث که نفس دارد بدن را تدبیر می کند که وسوسه صدق نمی کند . استاد : حق با شماست که نفس در غالب موارد یک بار منفی دارد . اما آیا مواردی هم پیدا می شود که منظور از نفس همین حیث تدبیرش باشد ولی بار مثبت هم داشته باشد ؟ سائل : نفس لوّامه چه کار می کند ؟ ظاهرا مربوط به تدبیر عالم دنیاست دیگه . استاد : تدارک بدی هاست . یک بدی هایی در تدبیر ار نفس سر زده و این می خواهد جبرانش کند . ویل آیا این جبران مربوط به امور دنیاست ، بعید است . لوامه مربوط به تدارک جزای اوست . علی ّ حال باید موارد کاربرد نفس را بررسی کرد . ان الدنیا متجر اولیاءالله هم داریم . همین تدبیر عالم خاک سبب تدبیر و بالارفتن آنطرفی ِ او می گردد
تا فردا روی این مطلب فکر کنید که رابطه و مناسبت ( ما نزدیک تریم از حبل الورید به او ) با ( نعلم ما توسوس به نفسه ) چیست و چند وجه ممکن است داشته باشد ؟ ( دقیقه 55 )
علی جان









*****************
تقریر آقای صراف:
16/11/1390

بحار الأنوار (ط - بيروت) ج‏67 72 باب 45 مراتب النفس و عدم الاعتماد عليها و ما زينتها و زين لها و معنى الجهاد الأكبر و محاسبة النفس و مجاهدتها و النهي عن ترك الملاذ و المطاعم ..... ص : 62
23- غو، غوالي اللئالي رُوِيَ فِي بَعْضِ الْأَخْبَارِ أَنَّهُ دَخَلَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص رَجُلٌ اسْمُهُ مُجَاشِعٌ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ كَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى مَعْرِفَةِ الْحَقِّ فَقَالَ ص مَعْرِفَةُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى مُوَافَقَةِ الْحَقِّ قَالَ مُخَالَفَةُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى رِضَا الْحَقِّ قَالَ سَخَطُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى وَصْلِ الْحَقِّ قَالَ هَجْرُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى طَاعَةِ الْحَقِّ قَالَ عِصْيَانُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى ذِكْرِ الْحَقِّ قَالَ نِسْيَانُ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى قُرْبِ الْحَقِّ قَالَ التَّبَاعُدُ مِنَ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى أُنْسِ الْحَقِّ قَالَ الْوَحْشَةُ مِنَ النَّفْسِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَكَيْفَ الطَّرِيقُ إِلَى ذَلِكَ قَالَ الِاسْتِعَانَةُ بِالْحَقِّ عَلَى النَّفْسِ.

· قضیه مرحوم طباطبائی که از مرحوم قاضی در مورد اینکه هر کاری می­کنیم برای خودمان است (جواب ایشان نزدیک است به الاستعانة بالحق علی النفس)

· این نفس شأن خاصی از وجود انسان است و نه خود انسان.

· وجود ما شئوناتی داردکه غلبه و جلوه در آن تجرد است و بعض شئوناتش مربوط به عالم خاک است. همین روح واحد از آن حیثی که مربوط به عالم خاک و مدبر بدن خاکی است، نفس است.

· رابطه نحن اقرب و نعلم ما توسوس چیست و چند وجه دارد؟