بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۰

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر از سایت انجمن گفتگوی علمی، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید-فعلا نیست










*****************
تقریر از سایت انجمن گفتگوی علمی:

http://www.hoseinm.ir/forum/index.php?topic=118.0

دوشنبه ( 2 / 1 / 2012 )12دی90-8/2/33ج104

سوال شد که آیا خود حضرت هیچ کجا به قضیه ی غدیر استشهاد فرموده اند ؟ استاد به قضیه ی یوم الرحبة اشاره کرده اند که هیچ کدام از بزرگان اهل سنت در صحت آن خدشه نکرده اند . در این قضیه 30 صحابی به قضیه ی غدیر شهادت داده اند در زمان خلافت حضرت . . . ( جواب استاد تا دقیقه ی 10 ادامه داشت )
ماده ( وسوس ) هم با إلی استعمال شده هم با لام هم با فی هم با باء . شبیه انکحتُ
( فوسوس لهما ) ( فوسوس الیه ) در اینجا : ( توسوس به ) ( الذی یوسوس فی صدور الناس ) و هر کدام به عنایتی صحیح است و حروف دالّ بر نسب هستند و نسبت به ظرافت کاری هایی که مقصود است ، در هر مقامی معنای خاصّ خودشان را افاده می کنند
روایتی عرض شد که : ( الوسوسة من خارج القلب ) منظور از توسوس به آن وسوسه نیست چون منظور از آن وسوسه ، وسوسه ی شیطانی است که از بیرون صورت می گیرد . لذا وقتی شیطان بیرون حضرت آدم وحواست ، تعبیر وسوس له یا الیه یا فی قلبه دارد اما وقتی وسوسه ی نفس است . نفس ملابس و همراه با خود شخص است . اینجا له و الی مناسبت ندارد بلکه مناسب باء ملابست است . توسوس به : یعنی نفسی که از وجود خود شخص و از شؤونات اوست ، او را وسوسه می کند نه اینکه از بیرون شخص وسوسه ای صورت بگیرد که منظور روایت بود . شبیه آیه ی ( عینا یشرب بها ) با اینکه منها رایج است به قرینه ی ( یُفجّرونها تفجیرا ) نهری که خود بهشتی مُفجّر آن است ، یشرب به نه یشرب منه

( نفس ) واژه ای بسیار پر کاربرد و درعین حال از نظر لغوی جالب است . در اشتقاق کبیر، لغت های نزدیک به آن دور از هم نیستند مثل : ( نفث به معنای دمیدن ) ، ( نفخ : حرکت دادن هوا با دهان ) ، ( نفح : وزیدن نسیم ) ، ( نفر : حرکت از جایی با غرضی خاص ) ، ( نفس به معنای تنفس کردن ) ( نفش : نفشت غنم القوم ) ، ( نفض : تکان دست از خاک که از مستحبات تیمم است ) ، ( نفز : جهیدن آهو ) ، ( نفذ : لا تنفذون الا بسلطان ) بعید نیست در همه ی اینها یک نحو حرکت لحاظ شده باشد
یکی از معانی رایج و در عین حال رمزگونه ی نفس ، خون است . در فقه هم می گوییم : صاحب نفس سائلة یعنی دارای خون جهنده . وجه تسمیه نفساء هم همین ذکر شده است . زنی که وقت ولادت خون دیده است . نفس خون است و نَفَس هوایی است که از شش بیرون می آید . آیا به هم ربطی دارند ؟ شاید ناظر است به جریان خون در رگها به طور مرتب ، مثل جریان نَفَس در شش به صورت مرتب
مقاییس گفته : نفس اصل واحد یدلّ علی خروج النسیم { هوایی که می وزد } کیف کان من ریح او غیرها و الیه یرجع فروعه منه التنفس : خروج النسیم من الجوف . نفّس الله کُربته . یعنی خدا مشکلش را برطرف کرد . گویا نفسی کشید و یقال للعین : نفس . به چشم هم نفس گفته می شود . و النفس : الدم و ذلک انه اذا فُقد الدم من بدن الانسان فقد نفسه یعنی خرج الروح و الحائض تسمی النفساء لخروج دمها و النفاس ولاد المرأة . البته من درمورد جامع گیری ایشان ابهام دارم . خروج با حرکت فی الجمله مناسبت دارد ولی خروج النسیم آیا جامع بین معانی هست ، معلوم نیست
در جواب سوال . استاد : نسمة به معنای بنده و نیز مولود استعمال شده است

العین می گوید : النفس : الروح الذی به حیاة الجسد . کلّ انسان نفس حتی آدم الذکر و الانثی سواء . کل شیء بنفسه نفس . رجل له نفس : ای خُلُق و جلادة و سخاء . شربت الماء بثلاثة أنفاس { جمع نفس ، نفوس و جمع نَفَس ، انفاس است . اگر منظور از جمله ی معروف الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق هم این باشد خیلی زیاد می شود . چون هر نفسی کلی نَفَس دارد } و کل مستراح منه : نَفَس و شیء نفیس : متنافس فیه . ( فلیتنافس المتنافسون ) یعنی نفس نفس می زنند که آن را به دست آورند . نفس به علیّ : ضنّ : بخل ورزید .لازمه ی چیز نفیس این است که انسان در دادن آن به دیگران بخل می ورزد
التحقیق می گوید : الاصل فی المادّة هو تشخّص من جهة ذات الشیء ای ترفّع فی شیء من حیث هو . به معنای ترفّع و برآمدگی و تشخّص که شاخص هم چیزی است که بالا آمده شبیه شامخ
علی ایّ حال شکی نیست در اینکه نفس کاربردهای بسیاری زیادی دارد . اما آیا اینکه نفس به معنای خون است و وجه تسمیه هم دارد ، واقعا خود خون است ، یا موضوع له واقعی نفس ، چیزی است که همدم و همساز و نزدیک به کیفیت خونی بدن است ؟ از بس نزدیک همند ، به جای همدیگر به کار می روند . این یک سوال خوب است . قبل از پرداختن به پاسخ این سوال ، به چند روایت اشاره کنم :
ج 58 بحار ص 41 روایت یازدهم : انما الارواح کلَل للبدن محیطة به : کلّة هاله ای است که دور چیزی را گرفته است . هاله توجهی است که از عالم بالا به جسمی می شود . حضرت می فرمایند : روح در بدن نیست . بلکه روح دور موجود زنده را احاطه کرده است . بلکه دور هر چیزی را گرفته حتی گیاهان جمادات اما در موجودات زنده به نحو عجیبتری است . شبیه میدان مغناطیسی که امروزی ها می گویند و حتی دور یک سنگ را هم گرفته است . همین میدان ولی بسیار عجیبتر دور موجودات زنده است با آثار خاص خودش . خداوند متعال هر چیزی را که خلق کرده ، لایه ها و حوزه هایی برای وجودش قرار داده است . این هاله ها یک جور لایه های لطیف وجود اوست . البته هاله های ملکوتی هم وجود دارد که ناشی از خود شیء نیست و قابل جدا شدن از اوست . می تواند بیاید دوراو را بگیرد و می تواند هم برود . سوال : ذیل روایت که روح را محیط به بدن می داند با صدر آن که آن را به گوهری در صندوق تشبیه کرده ، منافاتی ندارد ؟ استاد : خیر ، غرض از آن تشبیه ، بیان ارزش و مقصود بالاصالة بدون روح است همانطور که گوهر در صندوق مقصود اصلی است نه خود صندوق
منظور اصلی ما روایت دوازدهم است که از مناقب ابن شهر آشوب نقل می کند درباره سوالات دو مسیحی از امیرالمؤمنین است : . . . ثم سألاه عن الرؤیا الصادقة و الکاذبة . چطور می شود که یک خواب راست در می آید و یک خواب دروغ ؟ فقال : ان الله تعالی خلق الروح و جعل لها سلطانا فسلطانها النفس فإذا نام العبد خرج الروح و بقی سلطانه که نفس است فیمرّ به {روح} جیل { گروه هایی} من الملائکة و جیل من الجنّ . شرائط زمانی مکانی مزاجی و سنّی دست به دست هم می دهد و دخالت دارد در این که در حالت رؤیا روح در چه موقعیت و فضایی از ملکوت قرار بگیرد . حضرت می فرمایند : رؤیاهای صادقه از ملائکه و رؤیاهای کاذبه از جن است . فأسلما علی یدیه و قتلا معه یوم الصفین
حالا چرا حضرت از نفس تعبیر به سلطان کرده اند ؟ اذا خرج الروح بقی سلطانه . یعنی چه که خودش رفت و سلطانش ماند ؟ به نظرم می آید که منظور از سلطان در اینجا پادشاه و ملِک روح نیست که بخواهد بگوید نفس اداره کننده و مسلّط بر روح است . در حکمت می گویند که جوهر پنج جور است : عقل و نفس و جسم و هیولی و صورت . می گویند : عقل جوهری است که هم ذاتا مجرد است هم عملا و فعلا و از لحاظ کارکرد . یعنی در کارکردش در عالم تجرّد به ماده نیازی ندارد اما نفس جوهری است که ذاتش مجرّد است اما وقتی می خواهد کار کند ، نیاز به ماده دارد . روح هم موجودی است مجرد . وقتی می خواهد بدن را تدبیر کند و کارهای ناسوتی و جسدانی و مادی انجام دهد ، نیاز به مرکب و محل و بدن سالمی دارد که بتواند کارهایش را انجام دهد . دراین بدن سکّو و صخره ای وجود دارد که روح کارهای خودش را توسط آن انجام دهد . گمان من این است که منظور حضرت از سلطان : ما به یتسلّط علی تدبیر البدن . خود روح سلطان است اما چون مجرد است و نمی تواند به تنهایی کارهای مادی را انجام دهد و قدرت ( کُن ) ندارد { البته حساب اولیاء الهی جداست که همه ی کارهای مادی را می توانند با کُن انجام دهند . بحث ما نفوس ضعیفی است که نمی توانند کارهای مادی را با اراده انجام دهند } و مجبور است از طریق بدن انجام دهد . در این بدن چیزی قرار گرفته که حضرت از آن به نفس تعبیر می کنند . نفس سلطان روح است یعنی کرسی ای است که روح وقتی می خواهد سلطنت و تدبیر بدن کند ، از طریق آن این کار را انجام می دهد . ما به یتسلّط الروح علی البدن . پس سلطان یعنی محل ظهور سلطنت روح برای تدبیر بدن . چیزی که سبب این است که روح بتواند بدن را تدبیر کند . اضافه ی سلطان به روح لامیه نیست و گرنه لازمه اش این می شود که روح از آن چیزی که در بدن هست ، پست تر باشد . مانند ( لا تنفذون الا بسلطان ) یعنی باید یک چیزی داشته باشید که به وسیله ی آن به اقطار السموات راه پیدا کنید . لا تنفذون الا بما تتسلطون به علی اقطار السموات
آیا می توانیم این نتیجه را بگیریم که نفس در ( توسوس به نفسه ) همان روح مدبّر بدن است اما روح از آن حیثی که می خواهد بدن مادی را تدبیر کند . از این حیث روح به نفس تعبیر می کنیم . با این توضیح خیلی از مشکلات در جاهای دیگر حل می شود . پس نفس یعنی همان روح اما نه ذاتش چون روح شؤونات و حالات و کیفیات مختلفی دارد بلکه روح از آن حیثی که می خواهد یک بدن مادی را تدبیر کند . لذا هر حالی و انگیزه ای که برای روح پدید می آید که سویش سوی خاک است ، سوی ماده و تدبیر بدن است ، اسمش می شود هوای نفسانی ، امیال نفسانی . امیال مال روح است نه اینکه دو چیز داشته باشیم : نفس دارای امیال و روح دوستار ایمان و کمالات . خیر ، جوهره ی روح یک چیز است . وقتی روح می خواهد بدن را تدبیر کند ، گرفتار عالم خاک می شود . برای رو بردن بدن ، به دنبال خانه و انواع لباس و غذا می افتد و اینجاست که هواها برایش پیش می آید . می خواهد این بدن بماند ، دچار طول امل می شود . فلش همه ی این ها خاک است ( اتّباع الهوی و طول الامل ) پس هر چیزی که برای روح پیش بیاید که مربوط به تدبیر عالم خاکی و ماده و بدن و شؤونات آن باشد ، نامش نفس است و هر شأنی که اینگونه نباشد ، نام دیگری می گیرد . مثلا وقتی می خواهد تفکر کند و دقائق را کشف کند ، به آن می گوییم : عقل . موطن این ها هم فرق دارد

اگه این حرف درست باشد که منظور حضرت از سلطان ، سکویی که است که روح توسط آن بدن را تدبیر می کند { خود آن سکو چند لایه دارد }
سوالی قبل از کامل شدن فرمایش استاد ! : اگر نفس از شؤون روح است ، چطور روح می رود و نفس باقی می ماند ؟ استاد : شؤونات جسم مادی بند به آن است مثل جلد این کتاب . تشأن در عالم ماده یک تشأن اتصالی است اما در عالم وجودات غیر مادی اوسع از این است . یعنی ممکن است روح به ملکوت سیر کند ولی شأنی از خود را در بدن باقی بگذارد همانطوریکه روح یک مؤمن تعلقی دارد مناسب با حال خودش به بدن خاک شده ی در قبرش . بنابراین شؤونات روح شؤونات وجودی است و وجود به اتصال مکانی مربوط نیست
در پاسخ به سوال . استاد : اساس عرض من این است که انسان دو وجود نیست . یک وجود دارای شؤونات عجیب و غریب است . حیث ملکوتی و حیث ناسوتی که صبغه ی تدبیر خاک و بدن دارد
البته اذا اجتمعا افترقا . در یک روایت هم برعکس آمده : اذا خرج النفس ، بقی الروح !
حسین جانم










*****************
تقریر آقای صراف:
12/10/1390

· در مسند احمد آمده است:

606 - حَدَّثَنَا ابْنُ نُمَيْرٍ حَدَّثَنَا عَبْدُ الْمَلِكِ عَنْ أَبِي عَبْدِ الرَّحِيمِ الْكِنْدِيِّ عَنْ زَاذَانَ أَبِي عُمَرَ قَالَ سَمِعْتُ عَلِيًّا فِي الرَّحْبَةِ وَهُوَ يَنْشُدُ النَّاسَ مَنْ شَهِدَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ يَوْمَ غَدِيرِ خُمٍّ وَهُوَ يَقُولُ مَا قَالَ فَقَامَ ثَلَاثَةَ عَشَرَ رَجُلًا فَشَهِدُوا أَنَّهُمْ سَمِعُوا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ وَهُوَ يَقُولُ مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاهُ

· نفث، نفخ، نفح، نفر، نفش، نفض [نفض التراب]، نفذ در اشتقاق کبیر نزدیک به نفس هستند و یک نحو حرکت خاصی بعید نیست در همه آنها باشد.

· یکی از استعمالات نَفس به معنای خون است و دیگری از همین ماده نَفَس به معنای هوایی که از شش بیرون می­آید.

معجم مقائيس اللغة؛ ج‌5، ص: 460
نفس‌
النون و الفاء و السين أصلٌ واحد يدلُّ على خُروج النَّسيم كيف كان، من ريح أو غيرها، و إليه يرجعُ فروعه. منه التَّنَفُّس: خُروج النَّسِيم من الجوف. و نَفَّسَ اللّٰه كُربَته، و ذلك أنَّ في خُروج النَّسيم رَوْحاً و راحة*. و النَّفَس:
كلُّ شي‌ءٍ يفرَّجُ به عن مكروب. ... و يقال للعَيْن نَفَسٌ. و أصابت فلاناً نَفْسٌ. و النَّفْس: الدَّم، و هو صحيح، و ذلك أنَّه إذا فُقِد الدّمُ من بَدَنِ الإنسان فَقَدَ نَفْسَه. و الحائض تسمَّى النُّفساءَ «3» لخرُوج دَمِها. و النِّفاس: وِلادُ المرأة، فإذا وَضَعت فهي نُفَساء.
و يقال: ورِثْتُ هذا قبل أن يُنْفَسَ فلانٌ، أي يولَد. و الولدُ منفوس. و النِّفاس أيضاً: جمع نُفَساء. و يقال: كَرَع فى الإناء نَفَساً أو نَفَسَيْن. و يقال: للماء نَفَسٌ، و هذا على تسميته الشَّي‌ء باسم غيرِه، و لأنَّ قِوام النَّفس به. و النَّفْسُ قِوامُها بالنَّفَس.

كتاب العين؛ ج‌7، ص: 270
نفس‌
: النفس، و جمعها النفوس: لها معان. النفس: الروح الذي به حياة الجسد، و كل إنسان نفس حتى آدم عليه السلام، الذكر و الأنثى سواء. و كل شي‌ء بعينه نفس. و رجل له نفس، أي: خلق و جلادة و سخاء.
و النفس: التنفس، أي: خروج النسيم من الجوف. و شربت الماء بنفس، و ثلاثة أنفاس. و كل مستراح منه نفس. و شي‌ء نفيس: متنافس فيه. و نفست به علي نفسا و نفاسة: [ضننت]. و نفس الشي‌ء نفاسة، أي: صار نفيسا. و هذا المكان أنفس من ذاك، أي: أبعد شيئا. و النفاس: ولادة المرأة، فإذا وضعت كانت نفساء حتى تطهر. و نفست فهي منفوسة، و غاية نفاسها: أربعون يوما. و النافس: الخامس من القداح.

التحقيق في كلمات القرآن الكريم؛ ج‌12، ص: 196
و التحقيق‌
أنّ الأصل الواحد في المادّة: هو تشخّص من جهة ذات الشي‌ء، أى ترفّع في شي‌ء من حيث هو، و التشخّص هو الترفّع.
و قلنا في الروح: إنّ الروح مظهر التجلّى و الافاضة و النفخ. و النفس هو الفرد المتشخّص المطلق. و إطلاق النفس على الروح: إنّما هو اصطلاح حادث فلسفيّ.
و من مصاديقه: شخص الإنسان من حيث معنويّته و روحه، أو من حيث بدنه و ظاهره، أو من جهة ما به قوام الإنسان و تشخّصه، كالدم الجاري في بدنه و به دوام حياته، و التنفّس الموجب لإدامة الحياة في الحيوان، و المقام الشخصىّ و العنوان و الترفّع له، و التعيّن الخارجىّ لكلّ موجود، و ظهور الدم و خروجه بحيض أو ولادة.
فالنفس باعتبار البدن و الروح مركّبا

· آیا اگر نفس به معنای خون است خود خون است یا چیزی است که از لوازم آن است؟

بحار الأنوار (ط - بيروت) ج‏58 40 باب 42 حقيقة النفس و الروح و أحوالهما ..... ص : 1
... إِنَّ الْأَرْوَاحَ‏ لَا تُمَازِجُ الْبَدَنَ وَ لَا تُوَاكِلُهُ‏ وَ إِنَّمَا هِيَ كِلَلٌ‏ لِلْبَدَنِ‏ مُحِيطَةٌ بِه‏

بحار الأنوار (ط - بيروت) ج‏58 41 باب 42 حقيقة النفس و الروح و أحوالهما ..... ص : 1
12- الْمَنَاقِبُ لِابْنِ شَهْرَآشُوبَ، سَأَلَ أَبَا بَكْرٍ نَصْرَانِيَّانِ مَا الْفَرْقُ بَيْنَ الْحُبِّ وَ الْبُغْضِ وَ مَعْدِنُهُمَا وَاحِدٌ وَ مَا الْفَرْقُ بَيْنَ الرُّؤْيَا الصَّادِقَةِ وَ الرُّؤْيَا الْكَاذِبَةِ وَ مَعْدِنُهُمَا وَاحِدٌ فَأَشَارَ إِلَى عُمَرَ فَلَمَّا سَأَلَاهُ أَشَارَ إِلَى عَلِيٍّ فَلَمَّا سَأَلَاهُ عَنِ الْحُبِّ وَ الْبُغْضِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ الْأَرْوَاحَ قَبْلَ الْأَجْسَادِ بِأَلْفَيْ عَامٍ فَأَسْكَنَهَا الْهَوَاءَ فَمَهْمَا تَعَارَفَ هُنَاكَ ائْتَلَفَ هَاهُنَا وَ مَهْمَا تَنَاكَرَ هُنَاكَ اخْتَلَفَ هَاهُنَا ثُمَّ سَأَلَاهُ عَنِ الْحِفْظِ وَ النِّسْيَانِ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ ابْنَ آدَمَ وَ جَعَلَ لِقَلْبِهِ غَاشِيَةً فَمَهْمَا مَرَّ بِالْقَلْبِ وَ الْغَاشِيَةُ مُنْفَتِحَةٌ حَفِظَ وَ أَحْصَى وَ مَهْمَا مَرَّ بِالْقَلْبِ وَ الْغَاشِيَةُ مُنْطَبِقَةٌ لَمْ يَحْفَظْ وَ لَمْ يُحْصِ ثُمَّ سَأَلَاهُ عَنِ الرُّؤْيَا الصَّادِقَةِ وَ الرُّؤْيَا الْكَاذِبَةِ فَقَالَ ع إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ الرُّوحَ وَ جَعَلَ لَهَا سُلْطَاناً فَسُلْطَانُهَا النَّفْسُ فَإِذَا نَامَ الْعَبْدُ خَرَجَ الرُّوحُ وَ بَقِيَ سُلْطَانُهُ فَيَمُرُّ بِهِ جِيلٌ مِنَ الْمَلَائِكَةِ وَ جِيلٌ مِنَ الْجِنِّ فَمَهْمَا كَانَ مِنَ الرُّؤْيَا الصَّادِقَةِ فَمِنَ الْمَلَائِكَةِ وَ مَهْمَا كَانَ مِنَ الرُّؤْيَا الْكَاذِبَةِ فَمِنَ الْجِنِّ فَأَسْلَمَا عَلَى يَدَيْهِ وَ قُتِلَا مَعَهُ يَوْمَ صِفِّينَ‏ «4».

بيان يحتمل أن تكون الغاشية كناية عما يعرض القلب من الخيالات الفاسدة و التعلقات الباطلة لأنها شاغلة للنفس عن إدراك العلوم و المعارف كما ينبغي و عن حفظها كما مر و المراد بالنفس هنا إما الروح البخارية الحيوانية و بالروح النفس الناطقة فالمراد بقوله سلطانها السلطان المنسوب من قبلها على البدن و أنها مسلطة على‏ الروح من جهة أن تعلقها بالبدن مشروطة «1» بها و تابعة لها فإذا زالت الحيوانية انقطع تعلق الناطقة أو خرجت عن البدن و يحتمل العكس فالمراد بخروج الروح خروجها من الأعضاء الظاهرة و ميلها إلى الباطن و تسلط الناطقة على الحيوانية ظاهر لكونها المدبرة للبدن و جميع أجزائه و التفريع في قوله ع فيمر به على الوجهين ظاهر فإنه لبقاء السلطان في البدن لم تذهب الحياة بالكلية و بقيت الحواس الباطنة مدركة فإلهام الملائكة و وساوس الشياطين أيضا باقية.

· چرا از نفس تعبیر شده به سلطان؟ اینکه خروج روح می­شود و سلطان باقی می­ماند یعنی چه؟ منظور این نیست که نفس ملِک و اداره کننده و پادشاه روح است. روح موجودی است مجرد به هر معنای مقصود از مجرد. وقتی می­خواهد تدبیر بدن کند نیاز به یک مرکبی دارد. وقتی روح می­خواهد کارهای جسدانی انجام دهد، نیاز به یک جایی دارد که از آن طریق بتواند تدبیر کند. شاید سلطان به معنای محل سلطنت روح برای تدبیر بدن باشد. آن سکویی که روح توسط آن بدن را تدبیر می­کند. ما به یتسلط علی البدن (مثل لا تنفذون الا بسلطان). روح از آن حیثی که می­خواهد تدبیر بدن مادی کند می­شود نفس. لذا هر حالی برای روح پدید بیاید که سوی آن سوی عالم خاکی باشد می­شود هوای نفسانی. شؤوناتی که نسبت به وجودات غیرمادی مطرح است مثل شؤونات مادی نیست که اگر آن رفت تمام شؤون هم با آن بروند.