بسم الله الرحمن الرحیم
تفسیرقرآن کریم: 1390 ش؛
تفسیر؛جلسه؛٣ ٣/3/90
جلسهی سوم: ٣ /3/1390 ش؛
عنوان:
بسم الله الرحمن الرحیم
روایت شریفه به اینجا رسید که «فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ»؛ این فای تفریع در اینجا مهم است؛ فرمودند که بدانید ای مردم شما در دار هدنه هستید. حالا دارِهدنه یا یعنی دارغرور یا دارهدنه یعنی داری که ظاهرش آرام است ولی باطنش اضطراب و شتاب و تحرک و ... است و لذا فرمودند که شبانه روز دارد مرتب جریانات را پیش میآورد. «فَأَعِدُّوا الْجَهَازَ»: فکر توشهی راه باشید؛ «لِبُعْدِ الْمَجَازِ»: به خاطر سفر طولانی که در پیش دارید. بعد مقداد سؤال کرد که دارالهدنة چیست؟ حضرت فرمودند: «دَارُ بَلَاغٍ وَ انْقِطَاعٍ». مرحوم ملاصالح مازندرانی شارح کافی، «بِلاغ» - مصدر باب مفاعله: بالغ یبالغ مبالغةً و بِلاغاً - را هم احتمال دادهاند: دار مبالغة یعنی بیش از آنکه وزنِ چیزی است، به آن وزن دادن. ولی کمی دور از ذهن به نظر میرسد.
شاگرد: در روایت است که در دنیا « سماعه اعظم من عیانه».
استاد:بله؛ این روایت ظاهرا در نهج البلاغه است. «کل ما فی الدنیا فسماعه اعظم من عیانه و کل ما فی الأخرة فعیانه اعظم من سماعه»1 وقتی میبینید، میبینید که از آن اندازهای که شنیده بودید، خیلی بزرگتر بود.
علی أی حال، این فای تفریع برای چیست؟ آیا برای جوابی است که حضرت به مقداد دادند یا برای کل مقصودشان است؟ به نظر می رسد که برای کل مقصود است. این سؤال و جواب بین راه آمد، اما این «فإذا» بر کل مطلب - از ابتدا که حضرت شروع فرموده بودند - متفرع میشود: حالا که دارِغرور است، دارِحرکت است و دارِابتلاء است، دارِ بالا و پایین رفتن است و محل «لتغربلنّ غربلة» و از این حرفهاست، «فإذا التبست»: ریختِ اینچنین سیری، چنین است که فتنه میآورد - فتنه را پیش میآورد - و فتنهها برای آدم «التبست» است یعنی راه را مبهم و دشوار و تاریک میکند. حضرت میفرمایند: این دنیایی که اینطور است و ریختش با فتنه جوش خورده است و آغشته به فتن است، وقتی که بر شما مشتبه شد و فتنهها بر شما التباس پیدا کرد «کقطع اللیل المظلم»: مثل پارههای شب تاریک، «فعلیکم بالقرآن».
اصل فتنه هم باز در نهج البلاغه2 هست که از خدا نخواهید که فتنه برایتان پیش نیاورد. چون نشدنی است. بلکه بخواهید که شما را از «مُضِلَّاتِ الْفِتَن» آن فتنههایی که شما را به گمراهی میکشاند، حفظ کند.
بعد میفرماید: «فعلیکم بالقرآن». اینجا «فعلیکم بالقرآن» دارد. روایت دیگری نیز هست که حاج آقای بهجت تأکید میکردند روی آن و در آنجا حضرت فرمودند: «اذا التبست علیکم بالفتن فعلیکم بهذا» و اشاره کردند به امیرمومنان علی علیه السلام و جمع میان این دو هم روشن است که در جلسات قبل برای بعضی اشکال پیش آمده بود که چرا در اینجا حضرت فرمودهاند: «علیکم بالقرآن»، می بینید که روایت دیگر دارد که «فعلیکم بهذا» و البته من در همان جلسه هم یادم هست - که حدود سی سال پیش بود - که وقتی حاج آقای بهجت این مطلب گفتند، طلبهای گفت که روایت دارد «علیکم بالقرآن» و حاج آقا جوابی ندادند و باز هم تکرار میکرد که یعنی چرا دارید میگویید «فعلیکم بهذا». شاید بار سوم که گفت،حاج آقا، یک کمی به او تند شدند و گفتند: آن روایتی که دارید میگویید غیر از این روایتی است که من دارم میخوانم. الان من دارم میگویم که در این روایت حضرت فرمودند «علیکم بهذا». مانعی ندارد، یکجا هم میگویند «علیکم بالقرآن» و یکی هم «علیکم بهذا» و این دو ثقلین هستند و ارجاع به هر کدام، ارجاع به دیگری است و منافاتی هم ندارد.
در اینجا حضرت فرمودند: «فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ» قرآن کسانی را که سراغ او بروند، شفاعت میکند و مُشفَّع است یعنی «تُقبَل شَفاعَتُه». چون خیلیها شفاعت میکنند، ولی شفاعتشان فایدهای ندارد. قرآن شافع مشفع است، شفاعت میکند و شفاعتش هم پذیرفته میشود. کلمهی «شَفع» را اولین بار در لمعه دیده بودم که مرحوم شهید میفرمایند: از «شَفع» به معنای جفت است و شافع، یعنی کأنّه به نحوی با کسی که شفاعت میشود، جفت میشود.
خیلی تعبیر بالایی است: «اختلط القرآن بلحمه و دمه»؛ این طور شفاعت میکند که در تار و پودِ وجودش میرود و این وجود قرآنی میشود.
«وَ مَاحِلٌ مُصَدَّقٌ»؛ اگر اجازه دهید این را معنی نکنیم و رد شویم. خیلی تعبیر عجیبی است. «ماحل» را اگر بخواهیم مثال سادهای برای آن بزنم؛ این مثال است که بچه در خانه، کارهایی که نباید انجام دهد، انجام میدهد و بدی میکند. مادرش میگوید: پدرت که آمد به او میگویم که چکار کردهای و گوش به حرف من ندادهای. ماحل یعنی این: خبر بد یک کسی را به کس دیگر دادن. پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله میفرمایند قرآن کریم ماحل است؛ اخبار ما را پیش خدا سعایت میکند. میرود آنجا و شکایت میکند.
[البته ویژگی دیگری هم کنار این دارد]؛ گاهی یک کسی میآید و میگوید که اینها بد کردند و عمل نکردند و ... و به او میگویند حالا صبر کنید ببینید! و این حرفها، اما قرآن این طور نیست: «ماحل مصدق»: قرآن وقتی از شما پیش خدا سعایت کند، مورد تصدیق است. نمی گویند قرآن دارد بی خود می گوید. خیلی تعبیر عجیب است، یعنی همان طور که شفاعت میکند سعایت هم میکند و پیش خدا میگوید که اینها به من عمل نکردند.
شاگرد: آیا این نمی تواند بدین معنا باشد که اخبار پیشینیان را برای ما میآورد و خبرهای درست ایشان را مصدَّق است. آیا این با قبل بیشتر سازگاری ندارد!؟ به نظرم بیان شما با ظاهر روایت سازگاری ندارد. وقتی فتنهها آمد، به قرآن رجوع کنید؛ چرا؟ چون قرآن، خبر شما را نزد خدا می برد؟!
استاد: باید قبل و بعدش را در نظر گرفت. حضرت میفرمایند: وقتی که فتنهها پیش آمد، شما یک مستمسک و یک عروة میخواهید. این قرآن است که میگوید فلانیها در فتنه، سراغ من آمدند پس شافع آنها هستم و فلان افراد نیامدند، پس ماحل آنها هستم. وقتی چیزی را میگویند در فتنه سراغش بروید، دو تا کار انجام میدهد. وقتی که سراغش رفتیم، میگوید این سراغ من آمد و رسید. و وقتی هم که نرفتیم، ماحل است. «إِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفِتَنُ ... فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ»؛ علیکمی که اگر رفتی سراغش شافع و اگر نرفتی ماحل است. شما ماحل را به چه معنایی میگیرید؟
شاگرد: اینکه بدی کسی را پیش کس دیگر میبرد.
استاد: سعایت کردن، آن چیزی که در لغت آمده، این است که «محل به: اذا سعی به الی السلطان»3: میرود حرف او را پیش پادشاه می گوید.
در قرآن هم داریم که «وهو شدید المحال» که آن هم از همین مادهی محل است و معنای خاص خودش را هم دارد. در کتب لغت این طور آمده است: «وفی الدعاء فلاتجعله ماحلا مصدقا»4: خدایا قرآن را برای من ماحل مصدق قرار مده. یعنی طوری نباشد که فردا قرآن بیاید پیش تو و بگوید این به من متمسک نبوده است. در دعا اینطور دارد.
علی أیّ حال، دربارهی «محل» باید لغت را دید که معنای دیگری هم دارد یا خیر؛ ولی فعلاً در اینجا معنای مبهمی ندارد، به خصوص با توجه به ما بعدش «وَ مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَى النَّارِ» یعنی باز توضیح همین است که شافع است برای کسی که «جعله امامه» و ماحل است برای کسی که «جعله خلفه».
شاگرد: مصدَق قرینهی خوبی است. از پیشنیان خبر راست آورده است و همچنین سعایت ما را میبرد. در حالی که با فرمایش ایشان [یکی از شاگردان] سازگاری ندارد.
استاد: ایشان [یکی از شاگردان] مصدِق خواندند. میگوید: «هذا کتاب مصدق بین یدیه» که ظاهرا اینجا مصدق جور نیست.
سؤال: در مورد «علیکم بالقرآن»، با آن شرایط فتنهای که میآید، یک حالی باید برای انسان پیش بیاید. آیا این لحاظ شده است که اول حالی پیش بیاید و بعد «علیکم بالقرآن»؟
جواب: اگر مقصود این است که وقتی فتنه پیش میآید آن حال، کلمهی التباس باشد که در روایت آمده است. وقتی فتنه پیش میآید، گاهی خداوند در فتنه به کسانی یک بصیرتی داده است که بدون التباس رد میشوند و گاهی کسانی هستند که باورشان نمیشود که فتنه است، غرق در فتنه و گمراهی و ضلال مبین میشوند. اما خودشان میگویند ابدا، همهی این هدایت است. اصلاً فتنه را فتنه نمیبیند. حضرت کلامشان با این دو گروه نیست. بلکه با کسانی است که «التبست»، یعنی اولاً احساس کرده که فتنه است و ثانیا حال تحیر برای وی پیش آمده است و راه را هم از چاه تشخیص نمیدهد. به این افراد میفرمایند سراغ قرآن بروید.
شاگرد: خیر؛ مقصود این بود که در مورد «علیکم» به نظر میرسد که درجاتی دارد و مطلق نیست و هر کس به تناسب خودش «علیکم بالقرآن» دربارهاش صادق است.
جواب استاد: بله. قرآن یک سفرهی گستردهای است و غذاهای مختلف و هدایتهای مختلف به مراتبِ مختلف هدایت در آن موجود است که در فتن مختلف و برای افراد مختلف به کار میآید. «علیکم» یعنی بر شما باد در هر رتبهای که هستید و در هر فتنهای که هستید به اینکه مراجعه کنید و آن گمکردهی خودتان را از قرآن به دست بیاورید. ولی حضرت چیزهایی میفرمایند که معلوم میشود خیلی شروط زیادی دارد. «علیکم» درست است اما دنبالش را ببینید. ما اصلاً این روایت را داریم بحث میکنیم به خاطر آن نکات کلیدی که در آن موجود است. خیلی این شروط مهم هستند.
«وَ مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَى النَّارِ» هر کس قرآن را جلوی خودش قرار دهد، یعنی امام خودش قرار بدهد - أمام میشود إمام، وقتی أمام خودش قرار داد، تابع او می شود - واگر تابع او بشود، «قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ».
قائد داریم و سائق، قائد آن است که مثلاً اگر یک شتری را میبرد، افسارش را بگیرد و خودش جلو راه بیفتد و شتر را از پشت سر بکشد، این میشود قائد. اما اگر شتر را جلو بیاندازد و از پشت به او بزند که برود، میشود سائق. اگر قرآن را جلوی خودش قرار دهد، قرآن او را میگیرد و میبرد: «قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ»؛ او را به سوی بهشت میبرد «وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ»؛ اگر قرآن را پشت سرش قرار بدهد، اینطور نیست که قرآن بگوید خودت برو و خودت میدانی. خیر؛ «سَاقَهُ» مرتب قرآن پشت سرش میآید و او را میراند. سائق اوست «إِلَى النَّار». نمیگوید خودت برو در آتش، میآید او را در نار میبرد.
شاگرد: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً»5.
استاد: از آنجا که قرآن حی است و ناطقی است که «لا یَصمُت»، لذا لحظه به لحظه که او گامهای در ضلالت را برمیدارد، قرآن همراهش است و میگوید نرو. راه این است و داری کج میروی. قدم به قدم اگر گوش به حرف نداد و برنگشت، قرآن با این ارشاد بالفعل، دارد او را در درکات جهنم پایینتر میبرد.
شاگرد: اینکه میفرماید: «من جعله خلفه» آیا مقصود صرف بیاعتنایی به قرآن است یا اشاره به گروه خاصی با طرز تفکر خاصی است که قرآن را به دنبال اغراض خودشان بکشانند، یعنی خودشان میروند و توجیه هم میآورند؟ آیا به اینطور طیف نمیخواهد اشاره کند؟
استاد: آنچه که ما می فهمیم فعلاً همان عدم اعتنا است، البته ممکن است اگر بیشتر تأمل کنیم، آن هم یک احتمالی باشد. آنچه که به ذهن آمده بود، چنین است: «فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ»6
کتاب را پشت سرشان انداختند، نه یعنی رفتند و کتاب را آوردند و مثلاً برای اغراض خودشان تفسیر و تأویل کردند.
شاگرد: بالاخره با این تعبیر «ساقه الی النار» معلوم میشود که باید یک ارتباطی با قرآن داشته باشند و گرنه پس چطور قرآن میخواهد او را به سمت آتش براند؟
استاد: این را میخواهید برای تأیید آن وجه بیاورید، من هم برای تأیید عرض خودم، ذیل فرمایش ایشان عرض کردم که علی أیّ حال ولو او اعتنا نمیکند، ولی قرآن که ساکت نیست. قرآن حرف خودش را میزند و قرائتش برای دیگران و اصل وجودش و آن کسانی که ناشر احکام قرآن هستند، رها نمیکنند که به گوش دیگران نرسد. پس آن عدم سکوت قرآن، به منزلهی این است که در هر قدمی که به سوی گمراهی بر میدارد. میتواند متذکر بشود و برگردد.
حالا در بحث «تفصیل» هم که برسیم، یک آیه در سورهی مبارکهی انعام هست که الان میخوانم تا مطلب واضح بشود.
شاگرد: سوء استفاده از قرآن هم یک نحو بیاعتنایی است. یعنی انداخته پشت سرش و هیچ فرقی نمیکند.
استاد: بله. فرمایش ایشان را منکر نیستم، ولی ایشان [مستشکل] میخواهد بفرماید منحصرا آن معنا مراد میباشد. سوء استفاده از قرآن هم یک نحو بیاعتنایی است که واقعاً زانو نزده پیش قرآن تا ببیند قرآن چه میگوید؛ بلکه او خودش یک مقصودی دارد و میخواهد سوء استفاده کند. آن هم یکطور بیاعتنایی است، ولی با یک اضافهای.
آنچه ما درصدد آن هستیم این است که بگوییم مطلق بیاعتنایی است، ولو آن غرضی را هم که شما میفرمایید، نباشد باز هم روایت آن را در بر میگیرد، «ساقه إلی النار».
شاگرد: این تعبیر «نبذ وراء ظهر» با «جعله خلفه» گویا فرق دارد و «جعله خلفه» کأنّه یک جایگاهی خاص برایش قرار داده است یعنی یک نحوه ارتباطی، کماکان با قرآن هست که میخواهد یک استفادهای برای غرض خودش از آن داشته باشد و نه اینکه صرف بیاعتنایی باشد.
استاد: «جعله خلفه» یعنی خودش انداخت.
شاگرد: تعبیر «نقض» را به کار نبرده است. «جعل» به کار برده است. کانّه یک جایگاهی دارد بر آن مستقر میکند. یعنی یک استفادهای از قرآن میبرد.
استاد: «جعله خلفه» یعنی یک عنایتی به قرآن دارد و میخواهد استفادهی بد کند. «جعله أمامه»، «جعله خلفه» به هر حال احتمالی است که باید بیشتر تأمل کنیم. ولی آنگونه که از «جعله أمامه»،«جعله خلفه» ابتداءً فهمیده میشود، تمسک و عدم تمسک است؛ یعنی «فعلیکم بالقرآن» که اگربه آن متمسک شوید، «جعلته امامه» و اگر به آن متمسک نشوید، «جعلته خلفه». ولی اگر آن دقائق منظور باشد، ممکن است و باید بیشتر تأمل کنیم.
شاگرد: آیا قرآن برای کسانی که هیچ تلاوت نکردهاند و آشنایی به قرآن ندارند هم، «ساقه الی النار» است؟
استاد: بر او که حجت تمام نشده است.
البته قرآن یک صورت باطنی هم در همهی افراد دارد که در روایات هست و باید آن را یکطور دیگری معنا کنیم. مظهری از قرآن کریم که این کتاب تدوینی است، در وجود هر کسی هست ولو از قرآن خبری نداشته باشد و لذا در آن روایت فرموده است: «ان للّه علی الناس حجتین»7 حجّت عقول که خودش یکی از شئونات قرآن کریم در وجود افراد است که همان عقل است.
البته اینها یکطور دیگری از کلام است که فعلاً متعرض نمی شویم.
در ما نحن فیه اگر «التبست ...» شد و آن شخص، طوری بود که اصلاً با قرآن آشنا نیست، یعنی جاهل قاصر است، مقصود این کلام او نیست و نمیشود بگویند که اینجای کلام با این بیان «ساقه الی النار» [او را در بر میگیرد]. بلکه باید محقق شود و اتمام حجت شود بعد «ساقه الی النار» است. مثل عدم و ملکه هستند و جایی که «قاده الی الجنة»، شأنیت قیادت الی الجنة که بود آن وقت شأنیت سوق الی النار هم هست. نه اینکه عدم و ملکه هم نیست، باز «ساقه الی النار» باشد.
«وَ هُوَ الدَّلِيلُ يَدُلُّ عَلَى خَيْرِ سَبِيلٍ»؛ قرآن کریم راهنماست و راهنمایی میکند به بهترین راه. بهترین راه کدام است؟ راههای خوب خیلی چیزها دارد. دو خصوصیت از خصوصیاتی که برای بهترین راه یادداشت کردهام این است: اولا: کوتاه باشد و طول نکشد. کوتاهترین راه، بهترین راه است. همهاش هم البته کوتاهبودن نیست، گاهی راه کوتاه است، ولی سخت است. آدم حاضر است دور بزند و راهش طولانیتر بشود ولی راحت تر باشد - مثلاً اتوبان باشد - بهترین راه راهی است که هم کوتاهترین راه باشد و ثانیا: راحتترین راه باشد. ایسر الطرق و اقصر الطرق. لذا قرآن کوتاهترین و راحتترین راه را، به سوی مقصد، به شما نشان میدهد.
«وَ هُوَ كِتَابٌ فِيهِ تَفْصِيلٌ وَ بَيَانٌ وَ تَحْصِيلٌ»؛ از اینجا به یکی از آن عباراتی که مقصود ما بوده، میرسیم.
قرآن کریم کتاب است که در آن سه چیز هست: «فِيهِ تَفْصِيلٌ وَ بَيَانٌ وَ تَحْصِيلٌ وَ هُوَ الْفَصْلُ لَيْسَ بِالْهَزْلِ» در قرآن کریم تفصیل هست، بیان هست و تحصیل هم هست. این سه تا آیا عطف تفسیری است؟ و میخواهند بفرمایند تفصیل حقایق و ... در آن هست؟ سادهترین معنا، همین است که عطف تفسیری باشد.
احتمال هم دارد که عطف تفسیری نباشد و سه تا مطلب باشد که ظاهرش هم همین است. تفصیل و بیان و تحصیل که علماء هم همینطور جدا گرفتهاند و فرمایشات خوبی در اطرافش دارند که ما هم چند تا را عرض میکنیم.
یکی اینکه تفصیل از مادهی «فصل» به معنای جدا شدن است. «فَصَّل» به معنای جدا کردن است. «أبانه یعنی أظهره»: روشن کرد، «أبان له الطریق». اگر مثلاً چند تا کتاب اینجا باشد و اینها را از هم جدا کنید، تفصیل بر آن صادق است، اما هیچ کدام را إبانة نکردهاید. اما اگر چند تا کتاب اینجا باشد و یکی را به نحو خاصی جدا کنید و نشان دهید، میگویند «أبانه»: نشانش داد و روشن و آشکارش کرد. بیان اینطور است. «مُبان» یعنی امری که «ظهر». «بانَ أی ظَهَرَ». «حصول» نیز به معنای تحقّق است و تحصیل، محقق کردن و حاصل کردن است.
یک بیان سادهای که به طور طبیعی این سه تا واژه را پشت سر هم بیان میکند: «کتابٌ فیه تفصیل»: قرآن کریم برای بشری که هنوز از هیچ چیزی خبر ندارد؛ اول حق و باطل را جدا میکند و یک عناصر ادراکی و معرفتی برای او مطرح میکند و میگوید که این حق است و این باطل. یا به عبارت دیگر؛ اگر عنوان حق و باطل هم هنوز پیش نیاید، تفصیل آن است که میگوید خلاصه دو راه است و یک چیزهایی هست که با هم فرق میکند.
مثلاً یک بچهای که در شهری بزرگ شده است که همه را یکسان و عادی دیده است، به این دید که این همه در این شهر هستند و همه با هم زندگی میکنند و اصلاً صحبتی از عقل و دین و ... نیست مثل حیوان. چنین فردی هیچ چیز را متوجه نمیشود. چنین کسی، وقتی شروع به خواندن قرآن کند، میبیند که قرآن میگوید اینها را که میبینی، نگو همه دارند با هم زندگی میکنند. خصوصیات این افراد، ادراکشان، غایاتشان، اهدافشان و روحیاتشان، همه را در نظر بگیر. اینها با هم فرق دارند. یعنی تفصیل میدهد و افرادی را که در ظاهر همه مثل هم هستند، جدا میکند. بین حق و باطل، بین ایمان و کفر. مؤمن داریم، مسلم داریم، کافر داریم، مشرک داریم. اینها همه تفصیل میشود: «فیه تفصیل».
وقتی تفصیل صورت گرفت، مرحلهی بعد از تفصیل، مرحله بیان است. بیان یعنی اینکه قرآن روشن میکند که کدامیک از اینها خوب است و کدام بد. یعنی اگر میگوید دو گروه داریم: مسلمان و کافر، نمیگوید که به هر حال هر دو تا هستند و مخلوق خدا هستند و خدا اینطور خواسته است. خیر، میگوید مسلمان است که خوب است و مؤمن است که راهش درست است. عادل است که راهش درست است و فاسق راهش غلط است. بین فسق و عدالت، بین جور و ظلم با عدالت و قسط فرق میگذارد و «بیان» میکند و توضیح میدهد که کدام راه را برویم و روشن میکند که کدام حق است.
حال که تفصیل پیدا شد و روشن هم شد که کدام یک از اینها مطلوب است، چطور به اینها برسیم؟ «فیه تحصیل» یعنی راه حصول را نشان میدهد و به ما یاد میدهد که مثلاً نماز، روزه، زکات و ... را انجام دهید، به آن چیزی که گفتم حق و کمال است میرسید.
پس قرآن؛ «فیه تفصیل»؛ عناصر معرفتی و شئونات انسانی را اول جدا میکند و «بیان» میگوید کدام یک آن، غایت مطلوب انسانی است و «تحصیل»: راه رسیدن به آن غایت و کمال را هم نشان میدهد. این یک بیان سادهای است برای ترتیب منطقی آنها.
اما همانطور که در جلسهی قبل در مورد آن صحبت شد که روایات وجوه مختلف دارد و در مورد قاعدهی آن صحبت شد که بر مبنای جواز استعمال لفظ در اکثر از معنا و اینکه وجوه صحیحهای که ممکن باشد از کلام اراده شود، هیچ رادعی برای ارادهاش نزد نفوس عالیهی اولیای خدا و خود علم خدای متعال نیست. با این خصوصیت، چیزهای دیگری اینجا هست که بعضیهایش به ذهنم آمده و مطرح میکنم تا سرنخی برای فکر و جستوجوی شما باشد؛ به خصوص که با استفاده از امکانات امروز، سریع میشود نظائرش را پیدا کرد. بنده یک وقتهایی که روی آنها کار میکردم، امکانات حالا نبود و حالا که آمده است که دیگر هیچی! ما پشت خط هستیم. الان که شما، هم جوانی دارید و هم وسائل و امکانات، اینها را قدر بدانید.
الان این بیانی که مطرح شد، با معنای لغوی جور بود و هیچ مشکلی هم ندارد. شاهد این معنای ساده در سورهی مبارکهی انعام است. قبل از آن، توجه شود که اگر میخواهید بحث تفسیری کار کنید، این «کذلک»ها را در قرآن خیلی قدر بدانید.
اینها خیلی جالب است در قرآن کریم. یکی از رسالههای خیلی خوبی که کسی میتواند در تفسیر بنویسد، همین رسالهی کذلک در قرآن کریم است. «کذلک در قرآن کریم». چرا؟؛ به خاطر اینکه یکی از محورهای تفسیر قرآن به قرآن، همین رسالهی کذلک است. یعنی جاهایی است که خود خدای متعال میفرماید: «کذلک». وقتی میروید «کذلک»ها را پیدا میکنید، در اینها خیلی چیزهای زیبایی پیدا میشود. یکی از موارد، همین «تفصیل» است. پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله میفرمایند در قرآن «تفصیل» هست. میبینید چند جا خدای متعال آیاتی را میفرماید و بعد میفرماید: «کذلک نفصّل»؛ اینطوری ما تفصیل میدهیم. خُب، این خیلی جالب است و آدم باید برود قبل و بعد و ... را نگاه کند و ببیند که این تفصیل چیست، چندتاست.
بنده این موارد را در المعجم هم من دیدم. یکی در سورهی مبارکهی انعام: قرآن کریم شروع میفرماید در مورد ظالمین و اینکه راه ایشان غلط است و ... میفرماید و بعد «ما نرسل المرسلین الا مبشرین و منذرین» بعد «و انذر به الذین یخافون أن یحشروا الی ربّهم» تا آیهی پنجاه و دو که میفرماید: «وَ لاَ تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ الْعَشِيِّ»:
ای پیامبر ما! افراد چند جورند: بعضیها دور تو هستند که «یدعون ربهم بالغداة و العشی» کارشان ذکر و یاد خداست و از عالم ملکوت و از ذکر خدا غافل نمیشوند. مبادا اینها را از خودت دور کنی؛ چون خیلیها میگفتند چرا داری خودت را با اینها محشور میکنی. خیر؛ «و لا تطرد». «وَ كَذٰلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَهٰؤُلاَءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنَا أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ وَ إِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ» آن مؤمنین که میآیند به ایشان بگو سلام علیکم و به ایشان بگو این سنت الهی است که کسی که کار بد کرد و بعد پشیمان شد و توبه کرد، خدا توبهاش را میپذیرد و سریعاً میخواهد که او به راه صلاح برگردد.
«وَ كَذٰلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ وَ لِتَسْتَبِينَ سَبِيلُ الْمُجْرِمِينَ»
این آیه را بین آیاتی که «کذلک نفصل» داشتند، انتخاب کردیم؛ چون خیلی نزدیک است به «تستبین»، هم «تفصیل» و هم «بیان» است. «کذلک نفصل الآیات» هم میگوییم اینها با هم فرق دارند، این افراد با آن افراد و ... باید البته آیات قبلش را ببینید و هم «لتستبین سبیل المجرمین» کاری هم میکنیم که راه مجرمین واضح شود که غلط است. پس «فیه تفصیل و بیان».
و «تحصیل» هم آن اوامری که خدای متعال در قرآن میفرماید که انجام دهند تا به غایت خلقت برسند.
این یک معنا، اما غیر از اینکه آیات و روایات به ظاهر متفاهم عرفی ناظر است و هر کس هم از این فاصله بگیرد، اشتباه کرده است، هیچ وقت نباید یک معنای باطنی ظریف و لطیف ما را از ظاهر منع کند. اگر یک معنای ظریف و لطیفی کردید که آن معنای ظاهری رفت پی کارش، بدانید که اشتباه می کنید. همیشه معنای لطیف و باطنی کنید که معنای ظاهری هم محفوظ باشد و آن معنای باطنی پله ای بالاتر باشد. نه اینکه یک معنایی کنیم که اصلاً با معنای ظاهر منافات داشته باشد و بگویید این معنای ظاهر قرآن است و اصلاً مراد نیست. ومراد باطنش خلاف آن معنای ظاهر باشد.نه! این طور نیست.
مثلاً قرآن می فرماید: «لیس کمثله شیء» البته مثال می زنم و آن وقت بیاییم طوری معنا کنیم که بگوییم که نه، یک شبیهی دارد و واقعش آن است و این ظاهر قرآن منظور نیست. چطور می شود یک باطنی برای «لیس کمثله شیء» بگوییم که لازمه اش این باشد که با ظاهرش اصلاً مخالفت پیش بیاید؟! نه اینطور نیست. این خیلی مهم است؛ ظواهر را باید اول بفهمیم بعد ظاهر را مِرقاة باطن قرار دهیم، نه اینکه سراغ یک باطنی برویم که بگوید دست از ظاهر بردار.
شاگرد: آن تفسیر خاص برای «قتل الانسان ما اکفره» که اشاره شد در روایت، آیا از همین سنخ نیست؟
استاد:نه. حالا باید برسیم آن تأویلی است که نه یعنی از ظاهری که می فهمی دست بردار، بلکه یک ظهور بدوی بود که «قُتِلَ» به معنای «کشته شد» بود. وقتی روایت می گوید که امیرالمؤمنین(ع) شهید شدند «ما اکفره»، از کدام محکمات دینی دست برداشتید؟ از کدام ظواهر و مسلمات دینی دست برداشتید؟ از هیچکدام. از «قتل الانسان» به معنای اینکه انسانی که کافر است و چقدر هم کافر است، مرده باد، آیا دست برداشتیم؟ دست برنداشتیم. منافات هم ندارد.
شاگرد: یعنی نباید منافات داشته باشد.
جواب استاد: بله دیگه. اتفاقا منظور بنده هم همین بود. چیز خوبی فرمودید حالا بعدا هم می بینید و خیلی نکات قشنگی توی اینهاست.
مقصود ما این است که سراغ یک باطنی نرویم که بعد، از همان ظاهری که متدینین همه می دانند بگوییم که نه اینها به خیالشان می رسد،این عوام را بریز دور، این چیزهایی که مردم مسلمان معتقدند بریز دور. مطلب آن چیزی است که من می گویم. اگر سراغ یک چنین باطنی رفتیم، بدانیم که اشتباه می کنیم. اگر رفتیم سراغ باطنی که می بینیم داریم از محکمات دین و از ضروریات مذهب دست برمی داریم راه را اشتباه رفته ایم.
اما اگر رفتیم سراغ باطنی که با ظاهر عرفی آیه جور نیست. اما خودش مطلب درستی است که با التزام به آن از هیچ چیز دست برنداشته ایم، این مشکلی ندارد.
شاگرد: پس نسبت به ظاهر همین آیه، موافقت لازم نیست داشته باشد بلکه مخالفت نباید داشته باشد. درسته؟
استاد: مخالفت اعتقادی یعنی در یک نظام فکری که آن را جمع می کنیم، این ظاهر آیه هم جزئی از آن نظام است و آن چیزی را که ما تأویل این ظاهر قرار می دهیم، باید با ظاهر این آیه در آن نظام مخالفت نداشته باشد و اگر یک باطنی پیدا کردیم که می گوید آن ظاهر را از آن نظام حذف کن، بدانیم که داریم اشتباه می کنیم.
بله، یک وقتی مجسمه می شویم: چون همین حرفها را مجسمه هم می زنند و می گویند: چون خدا صورت دارد و چشم دارد، هر آیه ای که بخواهد چشم را از ما بگیرد قبول نداریم. منظور ما معلوم است که این نیست. منظور ما این است که یک نظام فکری صحیح که از مسلمات دین است و اولیاء دین آن را قرار داده اند، بیاییم یک باطنی را در بیاوریم که می خواهد یک ظاهرِ صحیحِ قرآن -نه مثل آن چیزی که مجسمه و ... می گویند که خدا پا دارد و دست دارد - ظاهری که ظاهر عقلانی دین است و همه متدینین صحیح الایمان آن را قبول دارند. اگر یک باطنی پیدا کردیم که بخواهد این ظاهر را از آن نظام فکری ایمانی حذف کند، چنین باطنی درست نیست و آن باطن را نباید سراغش رفت. این ضوابط خیلی خوبیه.
شاگرد: وقتی از یک ظاهری دست برمی داریم بخاطر آن نظام فکری است. یعنی چون این نظام فکری، با آن مخالفت دارد دست از آن برمی داریم.
استاد: رمز اینکه ما قرآن را تأویل می کنیم... آخه دیدید سنّی ها و اینکه طرفداران آنها چه کتاب هایی نوشته اند علیه کسانی که قرآن را تأویل می کنند. نمی دانم دیدید یا خیر؟ چه کارها؟ تعجّب اینکه همین حالا هم چه حرفهای قشنگی دارند... .
این کتاب هایی که وهابی ها فارسی اش را ترجمه کردند و فارسی خوبی هم ترجمه کردند و به دست حجاج می دهند. یکی اش را دادند خودِ من، کتاب العقیده الصحیحه یکی از مطالبش این بود که خداوند-له عینین- دو چشم دارد. چرا؟ زیرا اگر سه تا چشم داشته باشد که خیلی زشت می شود و اگر یک چشم داشته باشد در روایت دارد که «لَإن ربی لیس بأعور» و آیه هم دارد که «فاصنع الفلک باعیننا» اعین هم جمع است – البته مقداری را دارم را خودم دارم اضافه می کنم (خنده حضار) .... خلاصه، آنجا «اعیننا» دارد، اینجا هم دارد کذا «و لتصنع علی عینی» و حضرت هم فرمودند: «لَان ربی لیس باعور». پس اعتقاد صحیح این است که خدا دوچشم دارد.
در تفصیل و بیان و تحصیل علاوه بر این ظاهری که معلوم بود و مطرح شد، مراجعهی ما به سایر کلمات معصومین علیهم السلام، میتواند ما را هدایت کند به اینکه در لسان اهل بیت علیهمالسلام - که رئیس اهلبیت پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله هستند - یک لغتی خاصی است. غیر از اینکه ناظر است به آن متفاهم عرفی، یک لغت دیگری هم برای خودشان دارند. آدم بعضی وقتها به اطمینان میرسد که این یک لغت دیگری هم دارد، برای من گاهی اتفاق افتاده است که واقعا به اطمینان رسیدم که این یک معنای دیگری دارد. ما خودمان را دور نگیریم که اگر دور گرفتیم، خودمان را محروم کردهایم.
یکی از موارد همین است: تفصیل، بیان، تحصیل. خوب حضرت فرمودند و ما معنایی کردیم که کاملا عرفی بود. اما یک لغت دیگری نیز در کلمات خودشان دارند که بفهمیم چه منظور بوده یا خیر؟ بعضی جاها میبینیم بله، چنین چیزی هست.
در قرآن تفصیل هست، بیان هست، تحصیل هست. خود کلمهی بیان در قرآن آمده است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ الرَّحْمٰنُ ﴿1﴾ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿2﴾ خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿3﴾ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿4﴾»8.
مثلاً در تفسیر برهان در شروع سورهی مبارکه، راجع به بیان آمده است. میتوانید ببینید. روایات مجمع البیان هم یک خوبی که دارد این است که مرحوم طبرسی در مقدمهی کتاب فرمودهاند من سند روایات را انداختهام، چون معروف بوده است و آن زمان اینطور بوده و اصلاً نیازی به بیان سند نمیدیدهاند. مرحوم طبرسی چنین نقل کرده است: «قال الصادق (عليه السلام): «البيان: الاسم الأعظم الذي عُلِمَ به كل شيء»9.
عجب چیزی شد. چنین چیزی اصلاً به ذهن ما نمیآمد که «علّمه البیان» به این معنی باشد که «علّمه الاسم الاعظم الذی علم به کل شیء».
از این روایت از لسان امام صادق علیه السلام معلوم میشود که اهلبیت علیهم السلام غیر از متفاهم عرفی یک لغتی هم برای خودشان دارند. در آن دعایی که در شبهای احیاء میخوانید، این طور آمده است: «و فیه اسمک الاعظم و اسمائک الحسنی»10: «خدایا تو را میخوانم به این قرآنی که اسم اعظمت در آن است». در روایت مورد بحث ما هم میفرماید: «کتابٌ فیه بیان» یعنی در این کتاب بیان است و بیان هم طبق فرمایش اما صادق علیه السلام، در آن روایت، یعنی اسم اعظمی که همه چیز با آن دانسته می شود. پس این هم یک طور شد، یعنی «فیه الاسم الاعظم». این دیگر یک لغت خاصی میشود.
خُب، «تفصیل» چیست؟ باز آیهی قرآن میفرماید: «وَ كُلَّ شَيْءٍ فَصَّلْنَاهُ تَفْصِيلاً»11
صحبت سر قرآن هم نیست، که بشود «فصّلنا فی القرآن» و آنچه مربوط به قرآن است، آیهی دیگری است: «وَ لَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَى عِلْمٍ»، اینکه در قرآن تفصیل دادیم که جای خودش، اینجا مربوط به همهی نظام عالم است. هرچیزی را «فصّلناه تفصیلاً». روایت را ذیلش ببینید: «اي فصّلناه بحساب الجُمَّل»12.
هر چیزی را در عالم که سراغش بروید، با حسابِ رابطهی حرف و عدد بیان شده است و دست روی هر چیزی بگذارید در دل این چیز، یک سری حروف و یک سری اعداد متناسب با او خوابیده است: «فصّلناه تفصیلاً أی بحساب الجُمّل». این هم لغت عجیبی شد برای تفصیل. پس «کل شیء فصّلناه تفصیلاً» یعنی هر چیزی اسراری از حروف و اعداد باخودش در دل دارد.
پس قرآن، «کتابٌ فیه تفصیل» یعنی یک چیزهایی در قرآن است که آن کسانی که اهلش هستند، میتوانند در بیاورند و از هم جدا کنند. «بیان» آن اسم اعظم است و «تحصیل» هم ... به جهت اینکه زمینهای برای فکر کردن باشد، عرض میکنم: اصلاً عدهای که فنونی دارند و چیزهایی از آیات درمی آورند، همینها برای آنها اصطلاح است و مثلاً میگویند: «بالبینات و الزُبُر». البته من به صورتی که خوانده باشم، با آن علوم آشنا نیستم. اما در حد معلومات عمومی دیدهام. مثلاً میگویند: اگر شما اسم «ا» را «الف» می گویید، آنها میگویند: «ا» آن زُبُر و «ل» و «ف» آن بیانش است. اگر حروف، یک آیهی شریفه را از هم جدا کنید و تفصیلش دادید در دل هر تفصیلی بیانی است. یعنی یک زُبُر دارد که تفصیل، آن را برای شما به زُبُر تبدیل کرده است، بعد هر زَبرهای - هر کدام که تفصیل آیه بود - یک بیانی دارد. که اینها را در کتابها میگویند: بینات «بالزُبُر و البینات». وقتی که شما مثلاً کلمهی مبارکهی اللّه را تفصیل دادید، میشود: «ا» «ل» «ل»«ه». خُب، «ا» آن «الف» است. خود «ا» زُبُر و «ل» و «ف»، بینات آن میشود.
یک کلامی هم از آخوند ملاصدرا به خاطر دارم - که یادم نیست در تفسیر گفته بودند یا در مفاتیح الغیب بود - که گفته بودند: کسانی که خیلی انس با قرآن میگیرند و در معرفت پیش می روند، بعداً تمام کلمات قرآن پیششان جدا میشود و بعد مثال زده بودند: کلمهی مبارکه محمد را که ما در قرآن میگوییم، او وقتی نگاه میکند «میم» «حاء» «میم» «دال» میبیند. یعنی «تفصیل». پیش او جدا میشود و بعد وقتی جدا شد، میرسیم به «بیان»؛ یعنی در دل هر کدام از این مفصلات، یک چیز دیگری میبیند که بیّناتش است که اینها کلیدی است برای اینکه او را به سوی ورای این «تفصیل» ببرد و «تحصیل» که همان مُستَحصَلات است که اصلا برای آن اصطلاح دارند. وقتی که تفصیل دادند و بیناتش را مراجعه کردند و ارتباط هر کدام را با اعدادی که جزو واضحات مطالب آن علم است و در روایات هم هست، برقرار کردند، این بار برمیگردد و میشود: مُستَحصَل. یعنی یکجوری آن را بر میگردانند و به آن سطور مستحصله می گویند - ظاهراً اینطور عباراتی دارند -. خیلی عجیب است که این سه کلمهای که حضرت برای قرآن فرمودند، اصلاً مبنای یک علم است. علمی که میگویند: تفصیل، بینات و استحصال. حالا ما نمیگوییم که حتماً این هست. بلکه به عنوان یک احتمال که دیروز صحبتش بود، مطرح میکنیم و باز چیزهای دیگری هست که اگر شما واژههای تفصیل و بیان و تحصیل را در جاهایی که در قرآن آمده است، می بینید. مثل «إِذَا بُعْثِرَ مَا فِي الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ مَا فِي الصُّدُورِ إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ»13: چطور است که اذا حصّل ... إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ. ببینید چنین لسانی دارد؟! در اینها خیلی مطلب است. بررسی کنید نکات خوبی به دست خواهید آورد. پس توجه شود که این نحو معنای دوم ناظر به متفاهَم عرفی نیست، بلکه ناظر به این است که اهلبیت علیهم السلام میخواهند بگویند که غیر از تفصیل و بیان و تحصیلی که عرف میفهمند، در لغت ما هر کدام یک معنایی دارند. تفصیل یک معنایی دارد در لغت ما، بیان یک معنایی دارد در لغت ما و تحصیل هم یک معنایی دارد. حالا شما بگردید و پیدا کنید.
شاگرد: آیا به عنوان مؤید برای آن مضمونی که در درس گفته شد که مظهری از قرآن در درون هرکس هست و آن باطن، عقل است، روایتش را می فرمایید.
استاد: در مقدمهی تفسیر برهان، مرحوم بحرانی میگویند که کلمهی «القرآن» در بسیاری از روایات تأویل شده است به امیرالمؤمنین علیه السلام یا به پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و از اینکه راه بیافتد که خود قرآن چطوری است: «یجری کما یجری اللیل و النهار» که حالا نسبت به قرآن نازل یا قرآن صاعد و نسبت به هر کدام چهطور است. حالا اگر بعدا تذکّر بدهید - چون مناسب است - بعدا به تفصیل عرض کنم.
نظام و محکمات و مرامِ شارع، در بندِ «لفظ» نیست
شاگرد: اینکه گفته شد که تأویل نباید مخالف با ظواهر و محکمات باشد، کسانی که چنین میکنند، میگویند شما ابتدای کار یک چیزهایی را برای خودتان مسلم گرفتهاید و اگر آنها را مسلم نگیرید، بلکه و آن چیزهای دیگری که ما می گوییم مسلم بگیرید اصلاً مخالفتی برایش حاصل نمیشود که بخواهید بگویید: مخالف شد و باید کنار بگذارید. شما میگویید: به ظاهر نمیخورد اما مورد اصلاً این نبوده است و در آن زمان، غیر از اینطور نمیشد گفت و مثلاً سخن از بهشت و جهنم و ... که گفته شده است، به خاطر این بوده است که عرب بیش از این نمیتوانسته متوجه شود. پس شما اصلاً این ظواهر را قدر مسلم نگیرید.
استاد: ما باید به صورت موردی بررسی کنیم و الان این بحث شما کلی است. وقتی به صورت موردی بحث شد و معلوم شد که چه چیز میخواهند بگویند، اگر با آن ظاهری که نزد عرف است، مخالفت پیدا کرد، ببینیم این مخالفت به آن ظاهر صدمه میزند یا خیر. اگر از آن چیزی که عرف عام متدینین میدانند، فاصله پیدا کردیم و مشکلی پیدا نکرد یا کرد، باید موردی دیده شود.
اگر چنین مسالهای دیدید، مطرح کنید تا بحث شود.
شاگرد: ما کلی بحث را داریم میگوییم، کاری به مورد نداریم.
استاد: مثلا یک روایتی را میخواستم امروز بخوانم که کأنّه همین چیزی است که شما میگویید. حضرت فرمودند: «واللّه لیس حیث یذهب الناس»14. فرمودند: «واللّه آن چیزی که مردم از این آیه میفهمند مقصود نیست.
ولی نمیفرمایند آن چیزی که میفهمند، از اعتقادات دینی نیست. بلکه می گویند: این ظاهر پلهای است برای آنها. از آن [باطن] یک چیزی در ذهن مردم میآید که وقتی آن باطن را میفهمید، باطنِ این ظاهر آن را میفهمید.
شاگرد: خُب، شما فرمودید که [اگر ظاهر قرآن با باطن ناسازگاری باشد] آن باطن درست نیست. ما میگوییم این هم باشد، ولی چه مانعی دارد که آن باطن هم باشد؟ اینکه روی باطنی باشد که اصلا نمیفهمند و شاید رد هم بکنند. اتفاقا این روایتی که شما فرمودید، همین را می رساند. یعنی برای آنهایی که سطح فکری پایینتری دارند، این ظاهر باشد، ولی این باطن هم که اصلا با ظاهر هیچگونه همگون نیست، آن هم اشکال نداشته باشد که مراد باشد. شما فرمودید که نمیتواند ظاهر را رد بکند.
استاد: بله. منظورم همین بود. اگر مثلاً از یک آیهای یک تأویلی کنیم و بگوییم اصلاً آخرتی و بهشت و جهنمی وجود ندارد و مثلاً بهشت و جهنم همینجاست. اینجا میدانیم که داریم اشتباه میکنیم و داریم کلاه سر خودمان میگذاریم. به خاطر اینکه یک نظام مثل جدول ضرب است و اینطور است که اگر جای یک خانهی جدول ضرب را عوض کنیم، کل نظام به هم بریزد.
شاگرد: بحث این است که ما جدول را داشته باشیم. اینها جدولی را ارائه میدهند دیگر. میگویند این جدول است.
استاد: «لمن عرف الصفة». جدولی که آنها ارائه میدهند، باید با همهاش جور دربیاید!
نکته اتفاقا همین است؛ اگر آنها یک نظام و یک جدول دیگری ارائه بدهند، به نحوی که همهاش با هم جور دربیاید، حرفی نیست. نکته اینجاست که ما یک جدول ارائه می دهیم پس آنها هم جدول ارائه بدهند، ببینیم که آیا یک جدولی ارائه دادهاند که با همهی اینها جور باشد و همهی آن را تا آخر سر برسانند؟ اگر هم چنین شود، تازه به نقطهای رسیدهایم که دو جدول سازگار داریم. اما حرف سر این است که ارائه بدهند و نه اینکه فقط سر یک اغراض مقطعی- اینها خیلی پیش می آید - یک چندتایی از خانههای جدول را دستکاری میکنند و میگویند ببینید. خیر؛ باید نظام ارائه بدهند، آن وقت مینشینیم و دقیق روی کلمه به کلمهاش بحث میکنیم.
آن چیزی که الان میخواهیم بگوییم این است که یک نظام بیشتر نیست، ولو مراتب و محورها دارد. اما یک نظام است. این نظام دهها محور مثل محور «x» و «y» و «z» دارد و هر محوری هم حکم خاص خودش را دارد و نمیشود محورها را قاطی کنیم. ابعاد و حیثیتهای مختلف دارد. اما اینطور نیست که وقتی وارد یک بعد شدیم، بگوییم که مثلاً دیگر «x» این نظام محور را باید برداریم و خیال می کنیم ایکسی داریم. خیر؛ وقتی در فضای «z»ها رفتیم، «x» به جای خودش باقی است و بعداً میتوانیم از «z» یک خطی به تناسب همهی آنها بکشیم و به نقطهای هم در آن برگردیم. این عرض من است که این، نافی آنها نیست و حیث و بعد دیگری است. اگر فهمیدیم نافی شد، بدانیم که داریم اشتباه میکنیم. اگر طوری برای ما تأویل شد که بگوییم وقتی مُرد، دیگر هیچی و آخرت و ... یعنی همین دنیا، با نظام جور در نمیآید. چطور هم با نظام جور در نمیآید، من مطمئنم این چیزی که عرض میکنم. شما بیا بگو به آنها ارائه بده بگو کل قرآن و ... یعنی همین دنیا مثلا و همینهایی که حالا گفتند، میبینید که یک جاهایی از آن گیر میافتد. اگر هم بخواهد آن را جور کند، مجبور است یک کارهایی کند که خودش هم باید خندهاش بگیرد.این که نشد نظامی که با همهی اینها جور درآمد.
علی أی حال، نظاممند بودن یک فکر، پایهی این است که ممکن نیست ما بتوانیم از یک ظاهر، باطنی پیدا کنیم که نافی آن ظاهر باشد و الا خلاف این نظام است و یا نظام مشتمل بر تناقض است و آن کسی که معتقد به یک نظام حق است، این را باید خودش مواظبت کند که اگر به یک تأویلی دست پیدا کردم که از آن ظاهر باید دست بردارم - یعنی محتوای منطقی آن ظاهر و نه ظاهر عبارتی که آقای یحییزاده [یکی از شاگردان] اشکال کردند که توضیح دادم ذیل همان روایتی که دربارهی آیهی «قتل الانسان ما اکفره» بود - و از چیزی که یکی از عناصر منطقی این نظام است باید دست بردارم، اگر این باشد، بداند که دارد اشتباه میکند.
بله؛ اگر یک ظاهری است مثل دستداشتن خداوند و ...، دربارهش اصلش ما حرف داریم. این چیزی هم که شما میگویید، آنها معمولاً از چنین ظواهری شروع میکنند و میگویند که یک ظاهری پیش شما ظاهر است که مثل ظهور وجه برای آنهاست و به همین خاطر شما باید این ظاهر را کنار بگذارید و آنچه ما میگوییم را بگیرید. ما میگوییم حرفی نداریم و این ظاهری هم که میگوییم کنار میگذاریم و از صفر شروع میکنیم؛ ولی علی أیّ حال، باید یک چیزی داشته باشیم و یک نظام منطقی داشته باشیم که باید سر برسد. یا ما این نظام را قبول نداریم که آخر کار میگوییم دیدی یک چیزی بیخودی بود که کلاه سرمان گذاشتند و میشویم جزو مخالفین دین.
اگر میخواهیم پا بر جا باشیم که این نظام فکری هست و واقعا هم نظام صحیحِ غیر مشتمل بر تهافت هست. اگر این شد، میگوییم تو خودت به جایی رساندهای خودت را که از این نظام رفتی بیرون و گفتی دروغ بود. پس آخر کار تو شد یک نظام دروغ. اما اگر میخواهد این نظام سر برسد، راه دیگری مثل آزمون و خطا را میگوییم. ما هم میگوییم دیگر. این ظاهر را با آن نظام فکری میگذاریم کنار، میبینیم سر رسید. یک نظام شد. جایی از آن را مشکل نداریم. وقتی اینطور شد، میفهمیم که این ظاهری که ما گفتیم که در این نظام جای خودش را باز کرد، این ظاهر، مشکلی ندارد؛ امّا آن کسی که میگوید خدا دو تا چشم دارد، او هم ظاهر را گرفته بود، اما ظاهری که وقتی میخواهد کل نظام را سر و سامان بدهد، کل نظام، سر و سامان پیدا نمیکند.
بالاتر از این، آن چیزی که مهم است، این است که خود فطرت بشر- اگر آدم نخواهد کلاه سرخودش بگذارد - می بیند وقتی یک کسی داعی به یک مکتب و فکری بوده است، اگر هزاری هم کلماتش را در لفافه و باطن و تأویل بگوید، آن محکماتی را که برای تابعین خودش میگذارد و میخش را کوبیده است، همان اساس نظام فکری اوست. در اینها نمیشود دستکاری کرد. اگر بگوییم او دعوت کرده است و ما خیالمان میرسد که اینها اساس فکر اوست، داریم کلاه سر خودمان میگذاریم. وقتی چه موافق و چه مخالف فکر او، اینها را میخ فکر او میداند، آن وقت بگوییم: خیر؛ به خیالتان میرسد و کلامش را بد فهمیدهاند.
اما اگر بگوید بیا پیش من،من جوری کلامش را میگوییم و طوری با این الفاظ بازی میکنم که چیز دیگری بشود، در اینجا داریم کلاه سر خودمان میگذاریم؛ چون کسی که داعی به یک فکر است، این طور نیست که میخهای اصلی آن فکر را مذبذب بگذارد. لذا اعتقاد ما این است که محکمات اعتقادات دینی، از ظهورات قرآن به دست نمیآید. محکمات اعتقادات چیزی نیست که ما برویم سراغ ظاهر کتاب و ظواهر حرفها. بلکه ما همهی ظواهر را وسیله قرار میدهیم، برای محکمشدن محکمات دینی، نه برای دست برداشتن از محکمات. چون محکمات یک کاری است که خود شارع انجام داده است، برای اینکه بگوید اگر اینها را که من میخش را کوبیدهام، با زور لفظ و ظاهر از آن فاصله گرفتی، خودت کلاه سر خودت گذاشتهای. مثل معاد جسمانی، چقدر تلاش کردند و در کتابهای معقول هم هست [تا این باور را بگیرند]؛ عدهای گفتند خیال میکنید و معاد جسمانی نداریم! شارع هم این را نگفته است و حرفها آمد تا بعد نوبت میرسد به آخوند ملاصدرا. در آغاز که بحثها در اسفار راجع به معاد جسمانی میشود، میگوید اگر بخواهیم بگوییم معاد جسمانی نیست و چیزهای دیگری است، داریم کلاه سر خودمان میگذاریم. یعنی اصل اینها را شارع کاری میکند که میخش را بکوبد و میگوید این مرام من است و این مرام به لفظ بند نیست و آن را به یک «کان» و «یکون» و ... بند نکردهام. مثل بعضی واضحات شریعت که حاج آقای بهجت همیشه میفرمودند که اگر شارع یک کاری را بخواهد انجام دهد، برایش طبل میزند. شارع برای محکمات کار خودش طبل زده است. لذا در طول تاریخ، هر کس آمد اینها را با زور و زر تأویل کند، تأویلات عالمانه، کار به جایی نبرد. چون شارع برایش طبل زده است و مردم که کلاه سر خودشان نمیگذارند و وقتی حرفها را میبینند و مراجعه میکنند به مجموع لسان و نظام میگویند: نه.
مرحوم آقای آملی حاشیهی منظومه نوشتهاند و وقتی به بحث معاد می رسند - ایشان که مدرس منظومه و اسفار و اول عالم تهران بودند – میگویند خدایا شاهد باش امروز روز مثلاً یکشنبه، ساعت ده صبح، که من دارم این را مینویسم، اینهایی که از مرام انبیاء است، در اینها نیست و من اعتقادم همان اعتقاد انبیاء است. ببینید، بعد از این همه زحمت و کار، حس میکند که این مطالب را برایش طبل زدهاند و انبیاء، ما را همینطوری ول نکردهاند که یک الفاظی باشد و شروع کنیم با الفاظ بازی کردن. کسی که نخواهد کلاه سر خودش بگذارد، حتی اگر بزرگترین افراد هم این تأویلات را ردیف کرده باشند، اگر چه اول کار مجذوبش شده باشد، ولی بعد از چند روز که عادی شد و چند بار به گوشش خورد و عادی شد، وقتی بر میگردد، آخر کار میبیند بینی و بین اللّه، آنچه که آنها [انبیاء علیهم السلام] گفتهاند، آن نیست. در مورد آن بحث قرائتهای مختلف که دیگران میگفتند، برای کسی که این حرفها را دید و مراجعه کرد به وجدان خودش، جوابهای واضحی دارد. البته بعد از اینکه مراجعه میکند، گاهی هست که میخواهد دست از دین بردارد آن را ما ضامنش نیستیم، دست بردارد و خودش میداند. به هر حال افراد مآلاً امر فکرشان یک جایی مستقر میشود.
شاگرد: آیا «عین» را در جاهای این چنینی باید تأویل به علم کنیم؟ در مثل «بأعیننا»، «علی عینی» یا «السلام علیک یا عین اللّه الناضرة»، چه معنایی صحیح است؟
استاد: این وادیِ دیگری است. ما فعلاً داریم میگوییم: خداوند چشم اینطوری ندارد. اینطور معنا نکن. یک معنایش معلوم است و همان معانی ادبی است. آن چیزی که حاصل شد از عین است، بالاترین درجهی وضوح است. چطور وقتی چشم باز است، هیچ چیزی مخفی نیست و مثلاً میگویید چهار چشمی دارم میبینم. همانطور تعبیری مثل «إنّک بأعیننا» یعنی یک سر سوزن خفا در کار نیست و همه چیز واضح است. این یک معنای سادهی تفسیری است.
وقتی جلوتر میرویم، یک سؤالات ظریف و لطیفی است که باید بعداً به آنها رسیدگی شود. آیا خدا نمیتوانست آنطور بگوید؟ چرا «اعیننا» گفته است که مثل احمد بن حنبل، این چیزها را بگوید یا به او نسبت دهند؟ این یک بحث دیگری است و حساب دیگری دارد که بعد باید ببینیم که اینجا مثلاً چرا این آمده است و چیزهای دیگری نیامده است. علی أی حال، چیزی که اینجا برای ما مهم است، این است که مثلاً این چشم نیست، اما ظواهری که جزو عناصر منطقی محکمات دینی است، اگر یک تأویلی پیدا کنیم که لازم باشد از آن دست برداریم، این اشتباه است.
پایان.
کلیدواژگان: تاویل، نظامِ محکمات، تفصیل بیان تحصیل، کذلک در قرآن، قرآنِ قائد، قرآنِ سائق، قرآنِ ماحل، حساب جمل، علم اعداد، آخوند ملاصدرا، احمد بن حنبل، ظاهرگرایی، روشنفکری، کارکرد استظهار در عقائد، ظاهر و باطن، استعمال لفظ در اکثر من معنا، هدایتگری قرآن، معاد جسمانی.
1 . نهج البلاغة، خطبهی 114: «و من خطبة له علیه السلام و فيها مواعظ؛... وَ كُلُّ شَيْءٍ مِنَ الدُّنْيَا سَمَاعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عِيَانِهِ وَ كُلُّ شَيْءٍ مِنَ الْآخِرَةِ عِيَانُهُ أَعْظَمُ مِنْ سَمَاعِهِ فَلْيَكْفِكُمْ مِنَ الْعِيَانِ السَّمَاعُ وَ مِنَ الْغَيْبِ الْخَبَر».
2. همان، حکمت 93: «وَ قَالَ علیه السلام لَا يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْفِتْنَةِ لِأَنَّهُ لَيْسَ أَحَدٌ إِلَّا وَ هُوَ مُشْتَمِلٌ عَلَى فِتْنَةٍ لكنْ مَنِ استَعاذَ فَلْيَستَعِذْ مِن مُضِلاّتِ الفِتَنِ ؛ فإنّ اللّه سبحانَه يقولُ : «و اعْلَمُوا أنّما أمْوالُكُم و أوْلادُكُم فِتنَةٌ».
3. معجم مقائيس اللغة، ج 5، ص 302: «الميم و الحاء و اللام أصلٌ صحيح له معنيانِ: أحدهما قِلّة الخير، و الآخَر الوِشاية و السِّعاية. فالمَحْل: انقطاع المطر و يُبْس الأرضِ من الكلأ. يقال: أرضٌ مُحُول، على فُعول بالجمع. قال الخليل: يحمل ذلك على المواضع. و أمْحَلَت فهي مُمْحِل. و أمْحَل القوم. و زمانٌ ماحِل. و المعنى الآخَر مَحَل به، إذا سعَى به. و في الدعاء: «لا تجعل القرآنَ بنا ماحلا»، أي لا تجعله يَشهد عندك علينا بتركنا اتِّباعَه، أي اجعَلْنا ممّن يتبع القرآن و يَعمَل به».
4. همان.
5. الإسراء، آیهی 82.
6. آل عمران، آیهی 187.
7. شیخ کلینی، الكافی، ج 1، ص 10: «يَا هِشَامُ إِنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأَنْبِيَاءُ وَ الْأَئِمَّةُ علیهم السلام وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ يَا هِشَامُ إِنَّ الْعَاقِلَ الَّذِي لَا يَشْغَلُ الْحَلَالُ شُكْرَهُ وَ لَا يَغْلِبُ الْحَرَامُ صَبْرَهُ».
8 الرحمن، آیهی 1 – 4.
9 . مجمع البيان في تفسير القرآن، ج 9، ص 299.
10 . الكافي (ط - الإسلامية)، ج 2، ص 629 ح 9: «عدة من أصحابنا عن أحمد بن محمد عن محمد بن عيسى عن ياسين الضرير عن حريز عن زرارة عن أبي جعفر علیهما السلام قال: قال: تأخذ المصحف في الثلث الثاني من شهر رمضان فتنشره و تضعه بين يديك و تقول: اللّهم إنّي أسألك بكتابك المنزل و ما فيه و فيه اسمك الأعظم الأكبر و أسماؤك الحسنى و ما يخاف و يرجى أن تجعلني من عتقائك من النار و تدعو بما بدا لك من حاجة».
11 الإسراء، آیهی 12.
12 مشارق انوار الیقین فی اسرار امیرالمؤمنین علیه السلام، ص 49: «وروى ابن عباس في قوله تعالى : (وكل شئ فصّلناه تفصيلا) قال: معناه شرحناه شرحا بيّنا بحساب الجمل فهم من فهم وهذا هو العلم الذي أسرّه اللّه إلى نبيه ليلة المعراج وجعله عند أمير المؤمنين عليه السلام في عقبه إلى آخر الدهر وهي كلمات وحرفا وكل حرف منها يتضمن اسم محمد و علي».
13. العادیات: آیات 9 – 11.
14 بحارالأنوار (طبعة: بیروت)، ج 23، ص 289، ح 15: « شي، [تفسير العياشي] عَنْ دَاوُدَ بْنِ فَرْقَدٍ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَوْلُ اللَّهِ قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ فَقَدْ آتَى اللَّهُ بَنِي أُمَيَّةَ الْمُلْكَ فَقَالَ لَيْسَ حَيْثُ يَذْهَبُ النَّاسُ إِلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ آتَانَا الْمُلْكَ وَ أَخَذَهُ بَنُو أُمَيَّةَ بِمَنْزِلَةِ الرَّجُلِ يَكُونُ لَهُ الثَّوْبُ وَ يَأْخُذُهُ الْآخَرُ فَلَيْسَ هُوَ لِلَّذِي أَخَذَهُ».