بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مقدماتی تفسیر سوره قاف-حدیث کافی شریف

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر سابق آقای وافی در وبلاگ، در ذیل صفحه است

تقریر جدید:

بسم الله الرحمن الرحیم

تفسیرقرآن کریم: 1390 ش؛

تفسیر؛جلسه؛٣ ٣/3/90

جلسه­ی سوم: ٣ /3/1390 ش؛

عنوان:

بسم الله الرحمن الرحیم

ادامه­ی بررسی روایت «دارالهدنه»

روایت شریفه به این­جا رسید که «فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ»؛ این فای تفریع در این­جا مهم است؛ فرمودند که بدانید ای مردم شما در دار هدنه هستید. حالا دارِهدنه یا یعنی دارغرور یا دارهدنه یعنی داری که ظاهرش آرام است ولی باطنش اضطراب و شتاب و تحرک و ... است و لذا فرمودند که شبانه روز دارد مرتب جریانات را پیش می­آورد. «فَأَعِدُّوا الْجَهَازَ»: فکر توشه­­ی راه باشید؛ «لِبُعْدِ الْمَجَازِ»: به خاطر سفر طولانی که در پیش دارید. بعد مقداد سؤال کرد که دارالهدنة چیست؟ حضرت فرمودند: «دَارُ بَلَاغٍ وَ انْقِطَاعٍ». مرحوم ملاصالح مازندرانی شارح کافی، «بِلاغ» - مصدر باب مفاعله: بالغ یبالغ مبالغةً و بِلاغاً - را هم احتمال داده­اند: دار مبالغة یعنی بیش از آن­که وزنِ چیزی است، به آن وزن دادن. ولی کمی دور از ذهن به نظر می­رسد.

شاگرد: در روایت است که در دنیا « سماعه اعظم من عیانه».

استاد:بله؛ این روایت ظاهرا در نهج البلاغه است. «کل ما فی الدنیا فسماعه اعظم من عیانه و کل ما فی الأخرة فعیانه اعظم من سماعه»1 وقتی می­بینید، می­بینید که از ‌آن اندازه­ای که شنیده بودید، خیلی بزرگ­تر بود.

علی أی حال، این فای تفریع برای چیست؟ آیا برای جوابی است که حضرت به مقداد دادند یا برای کل مقصودشان است؟ به نظر می رسد که برای کل مقصود است. این سؤال و جواب بین راه آمد، اما این «فإذا» بر کل مطلب - از ابتدا که حضرت شروع فرموده بودند - متفرع می­شود: حالا که دارِغرور است، دارِحرکت است و دارِابتلاء است، دارِ بالا و پایین رفتن است و محل «لتغربلنّ غربلة» و از این حرف­هاست، «فإذا التبست»: ریختِ این­چنین سیری، چنین است که فتنه می­آورد - فتنه را پیش می­آورد - و فتنه­ها برای آدم «التبست» است یعنی راه را مبهم و دشوار و تاریک می­کند. حضرت می­فرمایند: این دنیایی که این­طور است و ریختش با فتنه جوش خورده است و آغشته به فتن است، وقتی که بر شما مشتبه شد و فتنه­ها بر شما التباس پیدا کرد «کقطع اللیل المظلم»: مثل پاره­های شب تاریک، «فعلیکم بالقرآن».

اصل فتنه هم باز در نهج البلاغه2 هست که از خدا نخواهید که فتنه برایتان پیش نیاورد. چون نشدنی است. بلکه بخواهید که شما را از «مُضِلَّاتِ الْفِتَن‏» آن فتنه­هایی که شما را به گمراهی می­کشاند، حفظ کند.

قرآن و امام علی علیه السلام دو پناهگاه در هنگام هجوم فتنه­ها

بعد می­فرماید: «فعلیکم بالقرآن». این­جا «فعلیکم بالقرآن» دارد. روایت دیگری نیز هست که حاج آقای بهجت تأکید می­کردند روی آن و در آن­جا حضرت فرمودند: «اذا التبست علیکم بالفتن فعلیکم بهذا» و اشاره کردند به امیرمومنان علی علیه السلام و جمع میان این دو هم روشن است که در جلسات قبل برای بعضی اشکال پیش آمده بود که چرا در این­جا حضرت فرموده­اند: «علیکم بالقرآن»، می بینید که روایت دیگر دارد که «فعلیکم بهذا» و البته من در همان جلسه هم یادم هست - که حدود سی سال پیش بود - که وقتی حاج آقای بهجت این مطلب گفتند، طلبه­ای گفت که روایت دارد «علیکم بالقرآن» و حاج آقا جوابی ندادند و باز هم تکرار می­کرد که یعنی چرا دارید می­گویید «فعلیکم بهذا». شاید بار سوم که گفت،حاج آقا، یک کمی به او تند شدند و گفتند: آن روایتی که دارید می­گویید غیر از این روایتی است که من دارم می­خوانم. الان من دارم می­گویم که در این روایت حضرت فرمودند «علیکم بهذا». مانعی ندارد، یک­جا هم می­گویند «علیکم بالقرآن» و یکی هم «علیکم بهذا» و این دو ثقلین هستند و ارجاع به هر کدام، ارجاع به دیگری است و منافاتی هم ندارد.

قرآن «شافع مشفع»

در این­جا حضرت فرمودند: «فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ» قرآن کسانی را که سراغ او بروند، شفاعت می­کند و مُشفَّع است یعنی «تُقبَل شَفاعَتُه». چون خیلی­ها شفاعت می­کنند، ولی شفاعت­شان فایده­ای ندارد. قرآن شافع مشفع است، شفاعت می­کند و شفاعتش هم پذیرفته می­شود. کلمه­ی «شَفع» را اولین بار در لمعه دیده بودم که مرحوم شهید می­فرمایند: از «شَفع» به معنای جفت است و شافع، یعنی کأنّه به نحوی با کسی که شفاعت می­شود، جفت می­شود.

خیلی تعبیر بالایی است: «اختلط القرآن بلحمه و دمه»؛ این طور شفاعت می­کند که در تار و پودِ وجودش می­رود و این وجود قرآنی می­شود.

قرآنِ ماحل و قرآن مُصَدَّق

«وَ مَاحِلٌ مُصَدَّقٌ»؛ اگر اجازه دهید این را معنی نکنیم و رد شویم. خیلی تعبیر عجیبی است. «ماحل» را اگر بخواهیم مثال ساده­ای برای آن بزنم؛ این مثال است که بچه در خانه، کارهایی که نباید انجام دهد، انجام می­دهد و بدی می­کند. مادرش می­گوید: پدرت که آمد به او می­گویم که چکار کرده­ای و گوش به حرف من نداده­ای. ماحل یعنی این: خبر بد یک کسی را به کس دیگر دادن. پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله می­فرمایند قرآن کریم ماحل است؛ اخبار ما را پیش خدا سعایت می­کند. می­رود آن­جا و شکایت می­کند.

[البته ویژگی دیگری هم کنار این دارد]؛ گاهی یک کسی می­آید و می­گوید که این­ها بد کردند و عمل نکردند و ... و به او می­گویند حالا صبر کنید ببینید! و این حرف­ها، اما قرآن این طور نیست: «ماحل مصدق»: قرآن وقتی از شما پیش خدا سعایت کند، مورد تصدیق است. نمی گویند قرآن دارد بی خود می گوید. خیلی تعبیر عجیب است، یعنی همان طور که شفاعت میکند سعایت هم می­کند و پیش خدا می­گوید که اینها به من عمل نکردند.

شاگرد: آیا این نمی تواند بدین معنا باشد که اخبار پیشینیان را برای ما می­آورد و خبرهای درست ایشان را مصدَّق است. آیا این با قبل بیشتر سازگاری ندارد!؟ به نظرم بیان شما با ظاهر روایت سازگاری ندارد. وقتی فتنه­ها آمد، به قرآن رجوع کنید؛ چرا؟ چون قرآن، خبر شما را نزد خدا می برد؟!

استاد: باید قبل و بعدش را در نظر گرفت. حضرت می­فرمایند: وقتی که فتنه­ها پیش آمد، شما یک مستمسک و یک عروة می­خواهید. این قرآن است که می­گوید فلانی­ها در فتنه، سراغ من آمدند پس شافع آن­ها هستم و فلان افراد نیامدند، پس ماحل آن­ها هستم. وقتی چیزی را می­گویند در فتنه سراغش بروید، دو تا کار انجام می­دهد. وقتی که سراغش رفتیم، می­گوید این سراغ من آمد و رسید. و وقتی هم که نرفتیم، ماحل است. «إِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفِتَنُ ... فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ»؛ علیکمی که اگر رفتی سراغش شافع و اگر نرفتی ماحل است. شما ماحل را به چه معنایی می­گیرید؟

شاگرد: این­که بدی کسی را پیش کس دیگر می­برد.

استاد: سعایت کردن، آن چیزی که در لغت آمده، این است که «محل به: اذا سعی به الی السلطان»3: می­رود حرف او را پیش پادشاه می گوید.

در قرآن هم داریم که «وهو شدید المحال» که آن هم از همین ماده­ی محل است و معنای خاص خودش را هم دارد. در کتب لغت این طور آمده است: «وفی الدعاء فلاتجعله ماحلا مصدقا»4: خدایا قرآن را برای من ماحل مصدق قرار مده. یعنی طوری نباشد که فردا قرآن بیاید پیش تو و بگوید این به من متمسک نبوده است. در دعا این­طور دارد.

علی أیّ حال، درباره­ی «محل» باید لغت را دید که معنای دیگری هم دارد یا خیر؛ ولی فعلاً در این­جا معنای مبهمی ندارد، به خصوص با توجه به ما بعدش «وَ مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَى النَّارِ» یعنی باز توضیح همین است که شافع است برای کسی که «جعله امامه» و ماحل است برای کسی که «جعله خلفه».

شاگرد: مصدَق قرینه­ی خوبی است. از پیشنیان خبر راست آورده است و هم­چنین سعایت ما را می­برد. در حالی که با فرمایش ایشان [یکی از شاگردان] سازگاری ندارد.

استاد: ایشان [یکی از شاگردان] مصدِق خواندند. می­گوید: «هذا کتاب مصدق بین یدیه» که ظاهرا این­جا مصدق جور نیست.

شرائط «علیکم بالقرآن»

سؤال: در مورد «علیکم بالقرآن»، با آن شرایط فتنه­ای که می­آید، یک حالی باید برای انسان پیش بیاید. آیا این لحاظ شده است که اول حالی پیش بیاید و بعد «علیکم بالقرآن»؟

جواب: اگر مقصود این است که وقتی فتنه پیش می­آید آن حال، کلمه­ی التباس باشد که در روایت آمده است. وقتی فتنه پیش می­آید، گاهی خداوند در فتنه به کسانی یک بصیرتی داده است که بدون التباس رد می­شوند و گاهی کسانی هستند که باورشان نمی­شود که فتنه است، غرق در فتنه و گمراهی و ضلال مبین می­شوند. اما خودشان می­گویند ابدا، همه­ی این هدایت است. اصلاً فتنه را فتنه نمی­بیند. حضرت کلام­شان با این دو گروه نیست. بلکه با کسانی است که «التبست»، یعنی اولاً احساس کرده که فتنه است و ثانیا حال تحیر برای وی پیش آمده است و راه را هم از چاه تشخیص نمی­دهد. به این افراد می­فرمایند سراغ قرآن بروید.

شاگرد: خیر؛ مقصود این بود که در مورد «علیکم» به نظر می­رسد که درجاتی دارد و مطلق نیست و هر کس به تناسب خودش «علیکم بالقرآن» درباره­اش صادق است.

جواب استاد: بله. قرآن یک سفره­ی گسترده­ای است و غذاهای مختلف و هدایت­های مختلف به مراتبِ مختلف هدایت در آن موجود است که در فتن مختلف و برای افراد مختلف به کار می­آید. «علیکم» یعنی بر شما باد در هر رتبه­ای که هستید و در هر فتنه­ای که هستید به این­که مراجعه کنید و آن گم­کرده­ی خودتان را از قرآن به دست بیاورید. ولی حضرت چیزهایی می­فرمایند که معلوم می­شود خیلی شروط زیادی دارد. «علیکم» درست است اما دنبالش را ببینید. ما اصلاً این روایت را داریم بحث می­کنیم به خاطر آن نکات کلیدی که در آن موجود است. خیلی این شروط مهم هستند.

قرآنِ قائد و سائق

«وَ مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَى النَّارِ» هر کس قرآن را جلوی خودش قرار دهد، یعنی امام خودش قرار بدهد - أمام می­شود إمام، وقتی أمام خودش قرار داد، تابع او می شود - واگر تابع او بشود، «قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ».

قائد داریم و سائق، قائد آن است که مثلاً اگر یک شتری را می­برد، افسارش را بگیرد و خودش جلو راه بیفتد و شتر را از پشت سر بکشد، این می­شود قائد. اما اگر شتر را جلو بیاندازد و از پشت به او بزند که برود، می­شود سائق. اگر قرآن را جلوی خودش قرار دهد، قرآن او را می­گیرد و می­برد: «قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ»؛ او را به سوی بهشت می­برد «وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ»؛ اگر قرآن را پشت سرش قرار بدهد، این­طور نیست که قرآن بگوید خودت برو و خودت می­دانی. خیر؛ «سَاقَهُ» مرتب قرآن پشت سرش می­آید و او را می­راند. سائق اوست «إِلَى النَّار». نمی­گوید خودت برو در آتش، می­آید او را در نار می­برد.

شاگرد: «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً»5.

استاد: از آن­جا که قرآن حی است و ناطقی است که «لا یَصمُت»، لذا لحظه به لحظه که او گام­های در ضلالت را برمی­دارد، قرآن همراهش است و می­گوید نرو. راه این است و داری کج می­روی. قدم به قدم اگر گوش به حرف نداد و برنگشت، قرآن با این ارشاد بالفعل، دارد او را در درکات جهنم پایین­تر می­برد.

شاگرد: این­که می­فرماید: «من جعله خلفه» آیا مقصود صرف بی­اعتنایی به قرآن است یا اشاره به گروه خاصی با طرز تفکر خاصی است که قرآن را به دنبال اغراض خودشان بکشانند، یعنی خودشان می­روند و توجیه هم می­آورند؟ آیا به این­طور طیف نمی­خواهد اشاره کند؟

استاد: آنچه که ما می فهمیم فعلاً همان عدم اعتنا است، البته ممکن است اگر بیشتر تأمل کنیم، آن هم یک احتمالی باشد. آنچه که به ذهن آمده بود، چنین است: «فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ»6

کتاب را پشت سرشان انداختند، نه یعنی رفتند و کتاب را آوردند و مثلاً برای اغراض خودشان تفسیر و تأویل کردند.

شاگرد: بالاخره با این تعبیر «ساقه الی النار» معلوم می­شود که باید یک ارتباطی با قرآن داشته باشند و گرنه پس چطور قرآن می­خواهد او را به سمت آتش براند؟

استاد: این را می­خواهید برای تأیید آن وجه بیاورید، من هم برای تأیید عرض خودم، ذیل فرمایش ایشان عرض کردم که علی أیّ حال ولو او اعتنا نمی­کند، ولی قرآن که ساکت نیست. قرآن حرف خودش را می­زند و قرائتش برای دیگران و اصل وجودش و آن کسانی که ناشر احکام قرآن هستند، رها نمی­کنند که به گوش دیگران نرسد. پس آن عدم سکوت قرآن، به منزله­ی این است که در هر قدمی که به سوی گمراهی بر می­دارد. می­تواند متذکر بشود و برگردد.

حالا در بحث «تفصیل» هم که برسیم، یک آیه در سوره­ی مبارکه­ی انعام هست که الان می­خوانم تا مطلب واضح بشود.

شاگرد: سوء استفاده از قرآن هم یک نحو بی­اعتنایی است. یعنی انداخته پشت سرش و هیچ فرقی نمی­کند.

استاد: بله. فرمایش ایشان را منکر نیستم، ولی ایشان [مستشکل] می­خواهد بفرماید منحصرا آن معنا مراد می­باشد. سوء استفاده از قرآن هم یک نحو بی­اعتنایی است که واقعاً زانو نزده پیش قرآن تا ببیند قرآن چه می­گوید؛ بلکه او خودش یک مقصودی دارد و می­خواهد سوء استفاده کند. آن هم یک­طور بی­اعتنایی است، ولی با یک اضافه­ای.

آنچه ما درصدد آن هستیم این است که بگوییم مطلق بی­اعتنایی است، ولو آن غرضی را هم که شما می­فرمایید، نباشد باز هم روایت آن را در بر می­گیرد، «ساقه إلی النار».

شاگرد: این تعبیر «نبذ وراء ظهر» با «جعله خلفه» گویا فرق دارد و «جعله خلفه» کأنّه یک جایگاهی خاص برایش قرار داده است یعنی یک نحوه ارتباطی، کماکان با قرآن هست که می­خواهد یک استفاده­ای برای غرض خودش از آن داشته باشد و نه این­که صرف بی­اعتنایی باشد.

استاد: «جعله خلفه» یعنی خودش انداخت.

شاگرد: تعبیر «نقض» را به کار نبرده است. «جعل» به کار برده است. کانّه یک جایگاهی دارد بر آن مستقر می­کند. یعنی یک استفاده­ای از قرآن می­برد.

استاد: «جعله خلفه» یعنی یک عنایتی به قرآن دارد و می­خواهد استفاده­ی بد کند. «جعله أمامه»، «جعله خلفه» به هر حال احتمالی است که باید بیشتر تأمل کنیم. ولی آن­گونه که از «جعله أمامه»،«جعله خلفه» ابتداءً فهمیده می­شود، تمسک و عدم تمسک است؛ یعنی «فعلیکم بالقرآن» که اگربه آن متمسک شوید، «جعلته امامه» و اگر به آن متمسک نشوید، «جعلته خلفه». ولی اگر آن دقائق منظور باشد، ممکن است و باید بیشتر تأمل کنیم.

عقل، صورت باطنیِ قرآن کریم

شاگرد: آیا قرآن برای کسانی که هیچ تلاوت نکرده­اند و آشنایی به قرآن ندارند هم، «ساقه الی النار» است؟

استاد: بر او که حجت تمام نشده است.

البته قرآن یک صورت باطنی هم در همه­ی افراد دارد که در روایات هست و باید آن را یک­طور دیگری معنا کنیم. مظهری از قرآن کریم که این کتاب تدوینی است، در وجود هر کسی هست ولو از قرآن خبری نداشته باشد و لذا در آن روایت فرموده است: «ان للّه علی الناس حجتین»7 حجّت عقول که خودش یکی از شئونات قرآن کریم در وجود افراد است که همان عقل است.

البته این­ها یک­طور دیگری از کلام است که فعلاً متعرض نمی شویم.

در ما نحن فیه اگر «التبست ...» شد و آن شخص، طوری بود که اصلاً با قرآن آشنا نیست، یعنی جاهل قاصر است، مقصود این کلام او نیست و نمی­شود بگویند که اینجای کلام با این بیان «ساقه الی النار» [او را در بر می­گیرد]. بلکه باید محقق شود و اتمام حجت شود بعد «ساقه الی النار» است. مثل عدم و ملکه هستند و جایی که «قاده الی الجنة»، شأنیت قیادت الی الجنة که بود آن وقت شأنیت سوق الی النار هم هست. نه این­که عدم و ملکه هم نیست، باز «ساقه الی النار» باشد.

قرآن؛ راهنما به بهترین راه

«وَ هُوَ الدَّلِيلُ يَدُلُّ عَلَى خَيْرِ سَبِيلٍ»؛ قرآن کریم راهنماست و راهنمایی می­کند به بهترین راه. بهترین راه کدام است؟ راه­های خوب خیلی چیزها دارد. دو خصوصیت از خصوصیاتی که برای بهترین راه یادداشت کرده­ام این است: اولا: کوتاه باشد و طول نکشد. کوتاه­ترین راه، بهترین راه است. همه­اش هم البته کوتاه­بودن نیست، گاهی راه کوتاه است، ولی سخت است. آدم حاضر است دور بزند و راهش طولانی­تر بشود ولی راحت تر باشد - مثلاً اتوبان باشد - بهترین راه راهی است که هم کوتاه­ترین راه باشد و ثانیا: راحت­ترین راه باشد. ایسر الطرق و اقصر الطرق. لذا قرآن کوتاه­ترین و راحت­ترین راه را، به سوی مقصد، به شما نشان می­دهد.

بیان و تحصیل و تفصیل در قرآن

«وَ هُوَ كِتَابٌ فِيهِ تَفْصِيلٌ وَ بَيَانٌ وَ تَحْصِيلٌ»؛ از این­جا به یکی از آن عباراتی که مقصود ما بوده، می­رسیم.

قرآن کریم کتاب است که در آن سه چیز هست: «فِيهِ تَفْصِيلٌ وَ بَيَانٌ وَ تَحْصِيلٌ وَ هُوَ الْفَصْلُ لَيْسَ بِالْهَزْلِ» در قرآن کریم تفصیل هست، بیان هست و تحصیل هم هست. این سه تا آیا عطف تفسیری است؟ و می­خواهند بفرمایند تفصیل حقایق و ... در آن هست؟ ساده­ترین معنا، همین است که عطف تفسیری باشد.

احتمال هم دارد که عطف تفسیری نباشد و سه تا مطلب باشد که ظاهرش هم همین است. تفصیل و بیان و تحصیل که علماء هم همین­طور جدا گرفته­اند و فرمایشات خوبی در اطرافش دارند که ما هم چند تا را عرض می­کنیم.

یکی این­که تفصیل از ماده­ی «فصل» به معنای جدا شدن است. «فَصَّل» به معنای جدا کردن است. «أبانه یعنی أظهره»: روشن کرد، «أبان له الطریق». اگر مثلاً چند تا کتاب این­جا باشد و این­ها را از هم جدا کنید، تفصیل بر آن صادق است، اما هیچ کدام را إبانة نکرده­اید. اما اگر چند تا کتاب این­جا باشد و یکی را به نحو خاصی جدا کنید و نشان دهید، می­گویند «أبانه»: نشانش داد و روشن و آشکارش کرد. بیان این­طور است. «مُبان» یعنی امری که «ظهر». «بانَ أی ظَهَرَ». «حصول» نیز به معنای تحقّق است و تحصیل، محقق کردن و حاصل کردن است.

یک بیان ساده­ای که به طور طبیعی این سه تا واژه را پشت سر هم بیان می­کند: «کتابٌ فیه تفصیل»: قرآن کریم برای بشری که هنوز از هیچ چیزی خبر ندارد؛ اول حق و باطل را جدا می­کند و یک عناصر ادراکی و معرفتی برای او مطرح می­کند و می­گوید که این حق است و این باطل. یا به عبارت دیگر؛ اگر عنوان حق و باطل هم هنوز پیش نیاید، تفصیل آن است که می­گوید خلاصه دو راه است و یک چیزهایی هست که با هم فرق می­کند.

مثلاً یک بچه­ای که در شهری بزرگ شده است که همه را یکسان و عادی دیده است، به این دید که این همه در این شهر هستند و همه با هم زندگی می­کنند و اصلاً صحبتی از عقل و دین و ... نیست مثل حیوان. چنین فردی هیچ چیز را متوجه نمی­شود. چنین کسی، وقتی شروع به خواندن قرآن کند، می­بیند که قرآن می­گوید این­ها را که می­بینی، نگو همه دارند با هم زندگی می­کنند. خصوصیات این افراد، ادراکشان، غایاتشان، اهدافشان و روحیاتشان، همه را در نظر بگیر. این­ها با هم فرق دارند. یعنی تفصیل می­دهد و افرادی را که در ظاهر همه مثل هم هستند، جدا می­کند. بین حق و باطل، بین ایمان و کفر. مؤمن داریم، مسلم داریم، کافر داریم، مشرک داریم. این­ها همه تفصیل می­شود: «فیه تفصیل».

وقتی تفصیل صورت گرفت، مرحله­ی بعد از تفصیل، مرحله بیان است. بیان یعنی این­که قرآن روشن می­کند که کدام­یک از این­ها خوب است و کدام بد. یعنی اگر می­گوید دو گروه داریم: مسلمان و کافر، نمی­گوید که به هر حال هر دو تا هستند و مخلوق خدا هستند و خدا این­طور خواسته است. خیر، می­گوید مسلمان است که خوب است و مؤمن است که راهش درست است. عادل است که راهش درست است و فاسق راهش غلط است. بین فسق و عدالت، بین جور و ظلم با عدالت و قسط فرق می­گذارد و «بیان» می­کند و توضیح می­دهد که کدام راه را برویم و روشن می­کند که کدام حق است.

حال که تفصیل پیدا شد و روشن هم شد که کدام یک از این­ها مطلوب است، چطور به این­ها برسیم؟ «فیه تحصیل» یعنی راه حصول را نشان می­دهد و به ما یاد می­دهد که مثلاً نماز، روزه، زکات و ... را انجام دهید، به آن چیزی که گفتم حق و کمال است می­رسید.

پس قرآن؛ «فیه تفصیل»؛ عناصر معرفتی و شئونات انسانی را اول جدا می­کند و «بیان» می­گوید کدام یک آن، غایت مطلوب انسانی است و «تحصیل»: راه رسیدن به آن غایت و کمال را هم نشان می­دهد. این یک بیان ساده­ای است برای ترتیب منطقی آن­ها.

اما همان­طور که در جلسه­ی قبل در مورد آن صحبت شد که روایات وجوه مختلف دارد و در مورد قاعده­ی آن صحبت شد که بر مبنای جواز استعمال لفظ در اکثر از معنا و این­که وجوه صحیحه­ای که ممکن باشد از کلام اراده شود، هیچ رادعی برای اراده­اش نزد نفوس عالیه­ی اولیای خدا و خود علم خدای متعال نیست. با این خصوصیت، چیزهای دیگری این­جا هست که بعضی­هایش به ذهنم آمده و مطرح می­کنم تا سرنخی برای فکر و جست­وجوی شما باشد؛ به خصوص که با استفاده از امکانات امروز، سریع می­شود نظائرش را پیدا کرد. بنده یک وقت­هایی که روی آن­ها کار می­کردم، امکانات حالا نبود و حالا که آمده است که دیگر هیچی! ما پشت خط هستیم. الان که شما، هم جوانی دارید و هم وسائل و امکانات، این­ها را قدر بدانید.

محوریت تعبیر«کذلک» در تفسیرِ قرآن به قرآن

الان این بیانی که مطرح شد، با معنای لغوی جور بود و هیچ مشکلی هم ندارد. شاهد این معنای ساده در سوره­ی مبارکه­ی انعام است. قبل از آن، توجه شود که اگر می­خواهید بحث تفسیری کار کنید، این «کذلک»ها را در قرآن خیلی قدر بدانید.

این­ها خیلی جالب است در قرآن کریم. یکی از رساله­های خیلی خوبی که کسی می­تواند در تفسیر بنویسد، همین رساله­ی کذلک در قرآن کریم است. «کذلک در قرآن کریم». چرا؟؛ به خاطر این­که یکی از محورهای تفسیر قرآن به قرآن، همین رساله­ی کذلک است. یعنی جاهایی است که خود خدای متعال می­فرماید: «کذلک». وقتی می­روید «کذلک»ها را پیدا می­کنید، در این­ها خیلی چیزهای زیبایی پیدا می­شود. یکی از موارد، همین «تفصیل» است. پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله می­فرمایند در قرآن «تفصیل» هست. می­بینید چند جا خدای متعال آیاتی را می­فرماید و بعد می­فرماید: «کذلک نفصّل»؛ این­طوری ما تفصیل می­دهیم. خُب، این خیلی جالب است و آدم باید برود قبل و بعد و ... را نگاه کند و ببیند که این تفصیل چیست، چندتاست.

بنده این موارد را در المعجم هم من دیدم. یکی در سوره­ی مبارکه­ی انعام: قرآن کریم شروع می­فرماید در مورد ظالمین و این­که راه ایشان غلط است و ... می­فرماید و بعد «ما نرسل المرسلین الا مبشرین و منذرین» بعد «و انذر به الذین یخافون أن یحشروا الی ربّهم» تا آیه­ی پنجاه و دو که می­فرماید: «وَ لاَ تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ الْعَشِيِّ»:

ای پیامبر ما! افراد چند جورند: بعضیها دور تو هستند که «یدعون ربهم بالغداة و العشی» کارشان ذکر و یاد خداست و از عالم ملکوت و از ذکر خدا غافل نمی­شوند. مبادا این­ها را از خودت دور کنی؛ چون خیلی­ها می­گفتند چرا داری خودت را با این­ها محشور میکنی. خیر؛ «و لا تطرد». «وَ كَذٰلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَهٰؤُلاَءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنَا أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ وَ إِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ» آن مؤمنین که می­آیند به ایشان بگو سلام علیکم و به ایشان بگو این سنت الهی است که کسی که کار بد کرد و بعد پشیمان شد و توبه کرد، خدا توبه­اش را می­پذیرد و سریعاً می­خواهد که او به راه صلاح برگردد.

«وَ كَذٰلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ وَ لِتَسْتَبِينَ سَبِيلُ الْمُجْرِمِينَ»

این آیه را بین آیاتی که «کذلک نفصل» داشتند، انتخاب کردیم؛ چون خیلی نزدیک است به «تستبین»، هم «تفصیل» و هم «بیان» است. «کذلک نفصل الآیات» هم می­گوییم این­ها با هم فرق دارند، این افراد با آن افراد و ... باید البته آیات قبلش را ببینید و هم «لتستبین سبیل المجرمین» کاری هم می­کنیم که راه مجرمین واضح شود که غلط است. پس «فیه تفصیل و بیان».

و «تحصیل» هم آن اوامری که خدای متعال در قرآن می­فرماید که انجام دهند تا به غایت خلقت برسند.

معنای باطنی در راستای معنای ظاهری

این یک معنا، اما غیر از این­که آیات و روایات به ظاهر متفاهم عرفی ناظر است و هر کس هم از این فاصله بگیرد، اشتباه کرده است، هیچ وقت نباید یک معنای باطنی ظریف و لطیف ما را از ظاهر منع کند. اگر یک معنای ظریف و لطیفی کردید که آن معنای ظاهری رفت پی کارش، بدانید که اشتباه می کنید. همیشه معنای لطیف و باطنی کنید که معنای ظاهری هم محفوظ باشد و آن معنای باطنی پله ای بالاتر باشد. نه اینکه یک معنایی کنیم که اصلاً با معنای ظاهر منافات داشته باشد و بگویید این معنای ظاهر قرآن است و اصلاً مراد نیست. ومراد باطنش خلاف آن معنای ظاهر باشد.نه! این طور نیست.

مثلاً قرآن می فرماید: «لیس کمثله شیء» البته مثال می زنم و آن وقت بیاییم طوری معنا کنیم که بگوییم که نه، یک شبیهی دارد و واقعش آن است و این ظاهر قرآن منظور نیست. چطور می شود یک باطنی برای «لیس کمثله شیء» بگوییم که لازمه اش این باشد که با ظاهرش اصلاً مخالفت پیش بیاید؟! نه اینطور نیست. این خیلی مهم است؛ ظواهر را باید اول بفهمیم بعد ظاهر را مِرقاة باطن قرار دهیم، نه اینکه سراغ یک باطنی برویم که بگوید دست از ظاهر بردار.

شاگرد: آن تفسیر خاص برای «قتل الانسان ما اکفره» که اشاره شد در روایت، آیا از همین سنخ نیست؟

استاد:نه. حالا باید برسیم آن تأویلی است که نه یعنی از ظاهری که می فهمی دست بردار، بلکه یک ظهور بدوی بود که «قُتِلَ» به معنای «کشته شد» بود. وقتی روایت می گوید که امیرالمؤمنین(ع) شهید شدند «ما اکفره»، از کدام محکمات دینی دست برداشتید؟ از کدام ظواهر و مسلمات دینی دست برداشتید؟ از هیچکدام. از «قتل الانسان» به معنای اینکه انسانی که کافر است و چقدر هم کافر است، مرده باد، آیا دست برداشتیم؟ دست برنداشتیم. منافات هم ندارد.

شاگرد: یعنی نباید منافات داشته باشد.

جواب استاد: بله دیگه. اتفاقا منظور بنده هم همین بود. چیز خوبی فرمودید حالا بعدا هم می بینید و خیلی نکات قشنگی توی اینهاست.

مقصود ما این است که سراغ یک باطنی نرویم که بعد، از همان ظاهری که متدینین همه می دانند بگوییم که نه اینها به خیالشان می رسد،این عوام را بریز دور، این چیزهایی که مردم مسلمان معتقدند بریز دور. مطلب آن چیزی است که من می گویم. اگر سراغ یک چنین باطنی رفتیم، بدانیم که اشتباه می کنیم. اگر رفتیم سراغ باطنی که می بینیم داریم از محکمات دین و از ضروریات مذهب دست برمی داریم راه را اشتباه رفته ایم.

اما اگر رفتیم سراغ باطنی که با ظاهر عرفی آیه جور نیست. اما خودش مطلب درستی است که با التزام به آن از هیچ چیز دست برنداشته ایم، این مشکلی ندارد.

شاگرد: پس نسبت به ظاهر همین آیه، موافقت لازم نیست داشته باشد بلکه مخالفت نباید داشته باشد. درسته؟

استاد: مخالفت اعتقادی یعنی در یک نظام فکری که آن را جمع می کنیم، این ظاهر آیه هم جزئی از آن نظام است و آن چیزی را که ما تأویل این ظاهر قرار می دهیم، باید با ظاهر این آیه در آن نظام مخالفت نداشته باشد و اگر یک باطنی پیدا کردیم که می گوید آن ظاهر را از آن نظام حذف کن، بدانیم که داریم اشتباه می کنیم.

بله، یک وقتی مجسمه می شویم: چون همین حرفها را مجسمه هم می زنند و می گویند: چون خدا صورت دارد و چشم دارد، هر آیه ای که بخواهد چشم را از ما بگیرد قبول نداریم. منظور ما معلوم است که این نیست. منظور ما این است که یک نظام فکری صحیح که از مسلمات دین است و اولیاء دین آن را قرار داده اند، بیاییم یک باطنی را در بیاوریم که می خواهد یک ظاهرِ صحیحِ قرآن -نه مثل آن چیزی که مجسمه و ... می گویند که خدا پا دارد و دست دارد - ظاهری که ظاهر عقلانی دین است و همه متدینین صحیح الایمان آن را قبول دارند. اگر یک باطنی پیدا کردیم که بخواهد این ظاهر را از آن نظام فکری ایمانی حذف کند، چنین باطنی درست نیست و آن باطن را نباید سراغش رفت. این ضوابط خیلی خوبیه.

شاگرد: وقتی از یک ظاهری دست برمی داریم بخاطر آن نظام فکری است. یعنی چون این نظام فکری، با آن مخالفت دارد دست از آن برمی داریم.

استاد: رمز اینکه ما قرآن را تأویل می کنیم... آخه دیدید سنّی ها و اینکه طرفداران آنها چه کتاب هایی نوشته اند علیه کسانی که قرآن را تأویل می کنند. نمی دانم دیدید یا خیر؟ چه کارها؟ تعجّب اینکه همین حالا هم چه حرفهای قشنگی دارند... .

این کتاب هایی که وهابی ها فارسی اش را ترجمه کردند و فارسی خوبی هم ترجمه کردند و به دست حجاج می دهند. یکی اش را دادند خودِ من، کتاب العقیده الصحیحه یکی از مطالبش این بود که خداوند-له عینین- دو چشم دارد. چرا؟ زیرا اگر سه تا چشم داشته باشد که خیلی زشت می شود و اگر یک چشم داشته باشد در روایت دارد که «لَإن ربی لیس بأعور» و آیه هم دارد که «فاصنع الفلک باعیننا» اعین هم جمع است – البته مقداری را دارم را خودم دارم اضافه می کنم (خنده حضار) .... خلاصه، آنجا «اعیننا» دارد، اینجا هم دارد کذا «و لتصنع علی عینی» و حضرت هم فرمودند: «لَان ربی لیس باعور». پس اعتقاد صحیح این است که خدا دوچشم دارد.

معنای دوم برای تفصیل، بیان و تحصیل

در تفصیل و بیان و تحصیل علاوه بر این ظاهری که معلوم بود و مطرح شد، مراجعه­ی ما به سایر کلمات معصومین علیهم السلام، می­تواند ما را هدایت کند به این­که در لسان اهل بیت علیهم­السلام - که رئیس اهل­بیت پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله هستند - یک لغتی خاصی است. غیر از این­که ناظر است به آن متفاهم عرفی، یک لغت دیگری هم برای خودشان دارند. آدم بعضی وقت­ها به اطمینان می­رسد که این یک لغت دیگری هم دارد، برای من گاهی اتفاق افتاده است که واقعا به اطمینان رسیدم که این یک معنای دیگری دارد. ما خودمان را دور نگیریم که اگر دور گرفتیم، خودمان را محروم کرده­ایم.

یکی از موارد همین است: تفصیل، بیان، تحصیل. خوب حضرت فرمودند و ما معنایی کردیم که کاملا عرفی بود. اما یک لغت دیگری نیز در کلمات خودشان دارند که بفهمیم چه منظور بوده یا خیر؟ بعضی جاها می­بینیم بله، چنین چیزی هست.

در قرآن تفصیل هست، بیان هست، تحصیل هست. خود کلمه­ی بیان در قرآن آمده است: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ‌ الرَّحْمٰنُ ﴿1﴾ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿2﴾ خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿3﴾ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿4﴾»8.

مثلاً در تفسیر برهان در شروع سوره­ی مبارکه، راجع به بیان آمده است. می­توانید ببینید. روایات مجمع البیان هم یک خوبی که دارد این است که مرحوم طبرسی در مقدمه­ی کتاب فرموده­اند من سند روایات را انداخته­ام، چون معروف بوده است و آن زمان این­طور بوده و اصلاً نیازی به بیان سند نمی­دیده­اند. مرحوم طبرسی چنین نقل کرده است: «قال الصادق (عليه السلام): «البيان: الاسم الأعظم الذي عُلِمَ به كل شي‏ء»9.

عجب چیزی شد. چنین چیزی اصلاً به ذهن ما نمی­آمد که «علّمه البیان» به این معنی باشد که «علّمه الاسم الاعظم الذی علم به کل شیء».

از این روایت از لسان امام صادق علیه السلام معلوم می­شود که اهل­بیت علیهم السلام غیر از متفاهم عرفی یک لغتی هم برای خودشان دارند. در آن دعایی که در شب­های احیاء می­خوانید، این طور آمده است: «و فیه اسمک الاعظم و اسمائک الحسنی»10: «خدایا تو را می­خوانم به این قرآنی که اسم اعظمت در آن است». در روایت مورد بحث ما هم می­فرماید: «کتابٌ فیه بیان» یعنی در این کتاب بیان است و بیان هم طبق فرمایش اما صادق علیه السلام، در آن روایت، یعنی اسم اعظمی که همه چیز با آن دانسته می شود. پس این هم یک طور شد، یعنی «فیه الاسم الاعظم». این دیگر یک لغت خاصی می­شود.

خُب، «تفصیل» چیست؟ باز آیه­ی قرآن می­فرماید: «وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَصَّلْنَاهُ تَفْصِيلاً»11

صحبت سر قرآن هم نیست، که بشود «فصّلنا فی القرآن» و آنچه مربوط به قرآن است، آیه­ی دیگری است: «وَ لَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَى عِلْمٍ»، این­که در قرآن تفصیل دادیم که جای خودش، این­جا مربوط به همه­ی نظام عالم است. هرچیزی را «فصّلناه تفصیلاً». روایت را ذیلش ببینید: «اي فصّلناه بحساب الجُمَّل»12.

هر چیزی را در عالم که سراغش بروید، با حسابِ رابطه­ی حرف و عدد بیان شده است و دست روی هر چیزی بگذارید در دل این چیز، یک سری حروف و یک سری اعداد متناسب با او خوابیده است: «فصّلناه تفصیلاً أی بحساب الجُمّل». این هم لغت عجیبی شد برای تفصیل. پس «کل شیء فصّلناه تفصیلاً» یعنی هر چیزی اسراری از حروف و اعداد باخودش در دل دارد.

پس قرآن، «کتابٌ فیه تفصیل» یعنی یک چیزهایی در قرآن است که آن کسانی که اهلش هستند، می­توانند در بیاورند و از هم جدا کنند. «بیان» آن اسم اعظم است و «تحصیل» هم ... به جهت این­که زمینه­ای برای فکر کردن باشد، عرض می­کنم: اصلاً عده­ای که فنونی دارند و چیزهایی از آیات درمی آورند، همین­ها برای آن­ها اصطلاح است و مثلاً می­گویند: «بالبینات و الزُبُر». البته من به صورتی که خوانده باشم، با آن علوم آشنا نیستم. اما در حد معلومات عمومی دیده­ام. مثلاً می­گویند: اگر شما اسم «ا» را «الف» می گویید، آن­ها می­گویند: «ا» آن زُبُر و «ل» و «ف» آن بیانش است. اگر حروف، یک آیه­ی شریفه را از هم جدا کنید و تفصیلش دادید در دل هر تفصیلی بیانی است. یعنی یک زُبُر دارد که تفصیل، آن را برای شما به زُبُر تبدیل کرده است، بعد هر زَبره­ای - هر کدام که تفصیل آیه بود - یک بیانی دارد. که این­ها را در کتاب­ها می­گویند: بینات «بالزُبُر و البینات». وقتی که شما مثلاً کلمه­ی مبارکه­ی اللّه را تفصیل دادید، می­شود: «ا» «ل» «ل»«ه». خُب، «ا» آن «الف» است. خود «ا» زُبُر و «ل» و «ف»، بینات آن می­شود.

یک کلامی هم از آخوند ملاصدرا به خاطر دارم - که یادم نیست در تفسیر گفته بودند یا در مفاتیح الغیب بود - که گفته بودند: کسانی که خیلی انس با قرآن می­گیرند و در معرفت پیش می روند، بعداً تمام کلمات قرآن پیش­شان جدا می­شود و بعد مثال زده بودند: کلمه­ی مبارکه محمد را که ما در قرآن می­گوییم، او وقتی نگاه می­کند «میم» «حاء» «میم» «دال» می­بیند. یعنی «تفصیل». پیش او جدا می­شود و بعد وقتی جدا شد، می­رسیم به «بیان»؛ یعنی در دل هر کدام از این مفصلات، یک چیز دیگری می­بیند که بیّناتش است که این­ها کلیدی است برای این­که او را به سوی ورای این «تفصیل» ببرد و «تحصیل» که همان مُستَحصَلات است که اصلا برای آن اصطلاح دارند. وقتی که تفصیل دادند و بیناتش را مراجعه کردند و ارتباط هر کدام را با اعدادی که جزو واضحات مطالب آن علم است و در روایات هم هست، برقرار کردند، این بار برمی­گردد و می­شود: مُستَحصَل. یعنی یک­جوری آن را بر می­گردانند و به آن سطور مستحصله می گویند - ظاهراً این­طور عباراتی دارند -. خیلی عجیب است که این سه کلمه­ای که حضرت برای قرآن فرمودند، اصلاً مبنای یک علم است. علمی که می­گویند: تفصیل، بینات و استحصال. حالا ما نمی­گوییم که حتماً این هست. بلکه به عنوان یک احتمال که دیروز صحبتش بود، مطرح می­کنیم و باز چیزهای دیگری هست که اگر شما واژه­های تفصیل و بیان و تحصیل را در جاهایی که در قرآن آمده است، می بینید. مثل «إِذَا بُعْثِرَ مَا فِي الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ مَا فِي الصُّدُورِ إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ»13: چطور است که اذا حصّل ... إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ. ببینید چنین لسانی دارد؟! در این­ها خیلی مطلب است. بررسی کنید نکات خوبی به دست خواهید آورد. پس توجه شود که این نحو معنای دوم ناظر به متفاهَم عرفی نیست، بلکه ناظر به این است که اهل­بیت علیهم السلام می­خواهند بگویند که غیر از تفصیل و بیان و تحصیلی که عرف می­فهمند، در لغت ما هر کدام یک معنایی دارند. تفصیل یک معنایی دارد در لغت ما، بیان یک معنایی دارد در لغت ما و تحصیل هم یک معنایی دارد. حالا شما بگردید و پیدا کنید.

شاگرد: آیا به عنوان مؤید برای آن مضمونی که در درس گفته شد که مظهری از قرآن در درون هرکس هست و آن باطن، عقل است، روایتش را می فرمایید.

استاد: در مقدمه­ی تفسیر برهان، مرحوم بحرانی می­گویند که کلمه­ی «القرآن» در بسیاری از روایات تأویل شده است به امیرالمؤمنین علیه السلام یا به پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و از این­که راه بیافتد که خود قرآن چطوری است: «یجری کما یجری اللیل و النهار» که حالا نسبت به قرآن نازل یا قرآن صاعد و نسبت به هر کدام چه­طور است. حالا اگر بعدا تذکّر بدهید - چون مناسب است - بعدا به تفصیل عرض کنم.

ملاک تاویل

نظام و محکمات و مرامِ شارع، در بندِ «لفظ» نیست

شاگرد: این­که گفته شد که تأویل نباید مخالف با ظواهر و محکمات باشد، کسانی که چنین می­کنند، می­گویند شما ابتدای کار یک چیزهایی را برای خودتان مسلم گرفته­اید و اگر آن­ها را مسلم نگیرید، بلکه و آن چیزهای دیگری که ما می گوییم مسلم بگیرید اصلاً مخالفتی برایش حاصل نمی­شود که بخواهید بگویید: مخالف شد و باید کنار بگذارید. شما می­گویید: به ظاهر نمی­خورد اما مورد اصلاً این نبوده است و در آن زمان، غیر از این­طور نمی­شد گفت و مثلاً سخن از بهشت و جهنم و ... که گفته شده است، به خاطر این بوده است که عرب بیش از این نمی­توانسته متوجه شود. پس شما اصلاً این ظواهر را قدر مسلم نگیرید.

استاد: ما باید به صورت موردی بررسی کنیم و الان این بحث شما کلی است. وقتی به صورت موردی بحث شد و معلوم شد که چه چیز می­خواهند بگویند، اگر با آن ظاهری که نزد عرف است، مخالفت پیدا کرد، ببینیم این مخالفت به آن ظاهر صدمه می­زند یا خیر. اگر از آن چیزی که عرف عام متدینین می­دانند، فاصله پیدا کردیم و مشکلی پیدا نکرد یا کرد، باید موردی دیده شود.

اگر چنین مساله­ای دیدید، مطرح کنید تا بحث شود.

شاگرد: ما کلی بحث را داریم می­گوییم، کاری به مورد نداریم.

استاد: مثلا یک روایتی را می­خواستم امروز بخوانم که کأنّه همین چیزی است که شما می­گویید. حضرت فرمودند: «واللّه لیس حیث یذهب الناس»14. فرمودند:‌ «واللّه آن چیزی که مردم از این آیه می­فهمند مقصود نیست.

ولی نمی­فرمایند آن چیزی که می­فهمند، از اعتقادات دینی نیست. بلکه می گویند: این ظاهر پله­ای است برای آن­ها. از آن [باطن] یک چیزی در ذهن مردم می­آید که وقتی آن باطن را می­فهمید، باطنِ این ظاهر آن­ را می­فهمید.

شاگرد: خُب، شما فرمودید که [اگر ظاهر قرآن با باطن ناسازگاری باشد] آن باطن درست نیست. ما می­گوییم این هم باشد، ولی چه مانعی دارد که آن باطن هم باشد؟ این­که روی باطنی باشد که اصلا نمی­فهمند و شاید رد هم بکنند. اتفاقا این روایتی که شما فرمودید، همین را می رساند. یعنی برای آن­هایی که سطح فکری پایین­تری دارند، این ظاهر باشد، ولی این باطن هم که اصلا با ظاهر هیچ­گونه همگون نیست، آن هم اشکال نداشته باشد که مراد باشد. شما فرمودید که نمی­تواند ظاهر را رد بکند.

استاد: بله. منظورم همین بود. اگر مثلاً از یک آیه­ای یک تأویلی کنیم و بگوییم اصلاً آخرتی و بهشت و جهنمی وجود ندارد و مثلاً بهشت و جهنم همین­جاست. این­جا می­دانیم که داریم اشتباه می­کنیم و داریم کلاه سر خودمان می­گذاریم. به خاطر این­که یک نظام مثل جدول ضرب است و این­طور است که اگر جای یک خانه­ی جدول ضرب را عوض کنیم، کل نظام به هم بریزد.

شاگرد: بحث این است که ما جدول را داشته باشیم. این­ها جدولی را ارائه می­دهند دیگر. می­گویند این جدول است.

استاد: «لمن عرف الصفة». جدولی که آن­ها ارائه می­دهند، باید با همه­اش جور دربیاید!

نکته اتفاقا همین است؛ اگر آن­ها یک نظام و یک جدول دیگری ارائه بدهند، به نحوی که همه­اش با هم جور دربیاید، حرفی نیست. نکته اینجاست که ما یک جدول ارائه می دهیم پس آن­ها هم جدول ارائه بدهند، ببینیم که آیا یک جدولی ارائه داده­اند که با همه­ی این­ها جور باشد و همه­ی آن را تا آخر سر برسانند؟ اگر هم چنین شود، تازه به نقطه­ای رسیده­ایم که دو جدول سازگار داریم. اما حرف سر این است که ارائه بدهند و نه این­که فقط سر یک اغراض مقطعی- این­ها خیلی پیش می آید - یک چندتایی از خانه­های جدول را دست­کاری می­کنند و می­گویند ببینید. خیر؛ باید نظام ارائه بدهند، آن وقت می­نشینیم و دقیق روی کلمه به کلمه­اش بحث می­کنیم.

نظام محکمات قرآن

آن چیزی که الان می­خواهیم بگوییم این است که یک نظام بیشتر نیست، ولو مراتب و محورها دارد. اما یک نظام است. این نظام ده­ها محور مثل محور «x» و «y» و «z» دارد و هر محوری هم حکم خاص خودش را دارد و نمی­شود محورها را قاطی کنیم. ابعاد و حیثیت­های مختلف دارد. اما این­طور نیست که وقتی وارد یک بعد شدیم، بگوییم که مثلاً دیگر «x» این نظام محور را باید برداریم و خیال می کنیم ایکسی داریم. خیر؛ وقتی در فضای «z»ها رفتیم، «x» به جای خودش باقی است و بعداً میتوانیم از «z» یک خطی به تناسب همه­ی آن­ها بکشیم و به نقطه­ای هم در آن برگردیم. این عرض من است که این، نافی آن­ها نیست و حیث و بعد دیگری است. اگر فهمیدیم نافی شد، بدانیم که داریم اشتباه می­کنیم. اگر طوری برای ما تأویل شد که بگوییم وقتی مُرد، دیگر هیچی و آخرت و ... یعنی همین دنیا، با نظام جور در نمی­آید. چطور هم با نظام جور در نمی­آید، من مطمئنم این چیزی که عرض می­کنم. شما بیا بگو به آن­ها ارائه بده بگو کل قرآن و ... یعنی همین دنیا مثلا و همین­هایی که حالا گفتند، می­بینید که یک جاهایی از آن گیر می­افتد. اگر هم بخواهد آن را جور کند، مجبور است یک کارهایی کند که خودش هم باید خنده­اش بگیرد.این که نشد نظامی که با همه­ی این­ها جور درآمد.

علی أی حال، نظام­مند بودن یک فکر، پایه­ی این است که ممکن نیست ما بتوانیم از یک ظاهر، باطنی پیدا کنیم که نافی آن ظاهر باشد و الا خلاف این نظام است و یا نظام مشتمل بر تناقض است و آن کسی که معتقد به یک نظام حق است، این را باید خودش مواظبت کند که اگر به یک تأویلی دست پیدا کردم که از آن ظاهر باید دست بردارم - یعنی محتوای منطقی آن ظاهر و نه ظاهر عبارتی که آقای یحیی­زاده [یکی از شاگردان] اشکال کردند که توضیح دادم ذیل همان روایتی که درباره­ی آیه­ی «قتل الانسان ما اکفره» بود - و از چیزی که یکی از عناصر منطقی این نظام است باید دست بردارم، اگر این باشد، بداند که دارد اشتباه می­کند.

بله؛ اگر یک ظاهری است مثل دست­داشتن خداوند و ...، درباره­ش اصلش ما حرف داریم. این چیزی هم که شما می­گویید، آن­ها معمولاً از چنین ظواهری شروع می­کنند و می­گویند که یک ظاهری پیش شما ظاهر است که مثل ظهور وجه برای آن­هاست و به همین خاطر شما باید این ظاهر را کنار بگذارید و آنچه ما می­گوییم را بگیرید. ما می­گوییم حرفی نداریم و این ظاهری هم که می­گوییم کنار می­گذاریم و از صفر شروع می­کنیم؛ ولی علی أیّ حال، باید یک چیزی داشته باشیم و یک نظام منطقی داشته باشیم که باید سر برسد. یا ما این نظام را قبول نداریم که آخر کار می­گوییم دیدی یک چیزی بی­خودی بود که کلاه سرمان گذاشتند و می­شویم جزو مخالفین دین.

اگر می­خواهیم پا بر جا باشیم که این نظام فکری هست و واقعا هم نظام صحیحِ غیر مشتمل بر تهافت هست. اگر این شد، می­گوییم تو خودت به جایی رسانده­ای خودت را که از این نظام رفتی بیرون و گفتی دروغ بود. پس آخر کار تو شد یک نظام دروغ. اما اگر می­خواهد این نظام سر برسد، راه دیگری مثل آزمون و خطا را می­گوییم. ما هم می­گوییم دیگر. این ظاهر را با آن نظام فکری می­گذاریم کنار، می­بینیم سر رسید. یک نظام شد. جایی از آن را مشکل نداریم. وقتی این­طور شد، می­فهمیم که این ظاهری که ما گفتیم که در این نظام جای خودش را باز کرد، این ظاهر، مشکلی ندارد؛ امّا آن کسی که می­گوید خدا دو تا چشم دارد، او هم ظاهر را گرفته بود، اما ظاهری که وقتی می­خواهد کل نظام را سر و سامان بدهد، کل نظام، سر و سامان پیدا نمی­کند.

بالاتر از این، آن چیزی که مهم است، این است که خود فطرت بشر- اگر آدم نخواهد کلاه سرخودش بگذارد - می بیند وقتی یک کسی داعی به یک مکتب و فکری بوده است، اگر هزاری هم کلماتش را در لفافه و باطن و تأویل بگوید، آن محکماتی را که برای تابعین خودش می­گذارد و میخش را کوبیده است، همان اساس نظام فکری اوست. در این­ها نمی­شود دست­کاری کرد. اگر بگوییم او دعوت کرده است و ما خیال­مان می­رسد که این­ها اساس فکر اوست، داریم کلاه سر خودمان می­گذاریم. وقتی چه موافق و چه مخالف فکر او، این­ها را میخ فکر او می­داند، آن وقت بگوییم: خیر؛ به خیالتان می­رسد و کلامش را بد فهمیده­اند.

اما اگر بگوید بیا پیش من،من جوری کلامش را می­گوییم و طوری با این الفاظ بازی می­کنم که چیز دیگری بشود، در این­جا داریم کلاه سر خودمان می­گذاریم؛ چون کسی که داعی به یک فکر است، این طور نیست که میخ­های اصلی آن فکر را مذبذب بگذارد. لذا اعتقاد ما این است که محکمات اعتقادات دینی، از ظهورات قرآن به دست نمی­آید. محکمات اعتقادات چیزی نیست که ما برویم سراغ ظاهر کتاب و ظواهر حرف­ها. بلکه ما همه­ی ظواهر را وسیله قرار می­دهیم، برای محکم­شدن محکمات دینی، نه برای دست برداشتن از محکمات. چون محکمات یک کاری است که خود شارع انجام داده است، برای این­که بگوید اگر این­ها را که من میخش را کوبیده­ام، با زور لفظ و ظاهر از آن فاصله گرفتی، خودت کلاه سر خودت گذاشته­ای. مثل معاد جسمانی، چقدر تلاش کردند و در کتاب­های معقول هم هست [تا این باور را بگیرند]؛ عده­ای گفتند خیال می­کنید و معاد جسمانی نداریم! شارع هم این را نگفته است و حرف­ها آمد تا بعد نوبت می­رسد به آخوند ملاصدرا. در آغاز که بحث­ها در اسفار راجع به معاد جسمانی می­شود، می­گوید اگر بخواهیم بگوییم معاد جسمانی نیست و چیزهای دیگری است، داریم کلاه سر خودمان می­گذاریم. یعنی اصل این­ها را شارع کاری می­کند که میخش را بکوبد و می­گوید این مرام من است و این مرام به لفظ بند نیست و آن را به یک «کان» و «یکون» و ... بند نکرده­ام. مثل بعضی واضحات شریعت که حاج آقای بهجت همیشه می­فرمودند که اگر شارع یک کاری را بخواهد انجام دهد، برایش طبل می­زند. شارع برای محکمات کار خودش طبل زده است. لذا در طول تاریخ، هر کس آمد این­ها را با زور و زر تأویل کند، تأویلات عالمانه، کار به جایی نبرد. چون شارع برایش طبل زده است و مردم که کلاه سر خودشان نمی­گذارند و وقتی حرفها را می­بینند و مراجعه می­کنند به مجموع لسان و نظام می­گویند: نه.

مرحوم آقای آملی حاشیه­ی منظومه نوشته­اند و وقتی به بحث معاد می رسند - ایشان که مدرس منظومه و اسفار و اول عالم تهران بودند – می­گویند خدایا شاهد باش امروز روز مثلاً یکشنبه، ساعت ده صبح، که من دارم این را می­نویسم، این­هایی که از مرام انبیاء است، در این­ها نیست و من اعتقادم همان اعتقاد انبیاء است. ببینید، بعد از این همه زحمت و کار، حس می­کند که این مطالب را برایش طبل زده­اند و انبیاء، ما را همین­طوری ول نکرده­اند که یک الفاظی باشد و شروع کنیم با الفاظ بازی کردن. کسی که نخواهد کلاه سر خودش بگذارد، حتی اگر بزرگترین افراد هم این تأویلات را ردیف کرده باشند، اگر چه اول کار مجذوبش شده باشد، ولی بعد از چند روز که عادی شد و چند بار به گوشش خورد و عادی شد، وقتی بر می­گردد، آخر کار می­بیند بینی و بین اللّه، آنچه که آن­ها [انبیاء علیهم السلام] گفته­اند، آن نیست. در مورد آن بحث قرائت­های مختلف که دیگران می­گفتند، برای کسی که این حرف­ها را دید و مراجعه کرد به وجدان خودش، جواب­های واضحی دارد. البته بعد از این­که مراجعه می­کند، گاهی هست که می­خواهد دست از دین بردارد آن را ما ضامنش نیستیم، دست بردارد و خودش می­داند. به هر حال افراد مآلاً امر فکرشان یک جایی مستقر می­شود.

شاگرد: آیا «عین» را در جاهای این چنینی باید تأویل به علم کنیم؟ در مثل «بأعیننا»، «علی عینی» یا «السلام علیک یا عین اللّه الناضرة»، چه معنایی صحیح است؟

استاد: این وادیِ دیگری است. ما فعلاً داریم می­گوییم: خداوند چشم این­طوری ندارد. این­طور معنا نکن. یک معنایش معلوم است و همان معانی ادبی است. آن چیزی که حاصل شد از عین است، بالاترین درجه­ی وضوح است. چطور وقتی چشم باز است، هیچ چیزی مخفی نیست و مثلاً می­گویید چهار چشمی دارم می­بینم. همان­طور تعبیری مثل «إنّک بأعیننا» یعنی یک سر سوزن خفا در کار نیست و همه چیز واضح است. این یک معنای ساده­ی تفسیری است.

وقتی جلوتر می­رویم، یک سؤالات ظریف و لطیفی است که باید بعداً به آن­ها رسیدگی شود. آیا خدا نمی­توانست آن­طور بگوید؟ چرا «اعیننا» گفته است که مثل احمد بن حنبل، این چیزها را بگوید یا به او نسبت دهند؟ این یک بحث دیگری است و حساب دیگری دارد که بعد باید ببینیم که این­جا مثلاً چرا این آمده است و چیزهای دیگری نیامده است. علی أی حال، چیزی که این­جا برای ما مهم است، این است که مثلاً این چشم نیست، اما ظواهری که جزو عناصر منطقی محکمات دینی است، اگر یک تأویلی پیدا کنیم که لازم باشد از آن دست برداریم، این اشتباه است.

پایان.

کلیدواژگان: تاویل، نظامِ محکمات، تفصیل بیان تحصیل، کذلک­ در قرآن، قرآنِ قائد، قرآنِ سائق، قرآنِ ماحل، حساب جمل، علم اعداد، آخوند ملاصدرا، احمد بن حنبل، ظاهرگرایی، روشنفکری، کارکرد استظهار در عقائد، ظاهر و باطن، استعمال لفظ در اکثر من معنا، هدایت­گری قرآن، معاد جسمانی.

1 . نهج ‏البلاغة، خطبه­ی 114: «و من خطبة له علیه السلام و فيها مواعظ؛... وَ كُلُّ شَيْ‏ءٍ مِنَ الدُّنْيَا سَمَاعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عِيَانِهِ وَ كُلُّ شَيْ‏ءٍ مِنَ الْآخِرَةِ عِيَانُهُ أَعْظَمُ مِنْ سَمَاعِهِ فَلْيَكْفِكُمْ مِنَ الْعِيَانِ السَّمَاعُ وَ مِنَ الْغَيْبِ الْخَبَر».

2. همان، حکمت 93: «وَ قَالَ علیه السلام لَا يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْفِتْنَةِ لِأَنَّهُ لَيْسَ أَحَدٌ إِلَّا وَ هُوَ مُشْتَمِلٌ عَلَى فِتْنَةٍ لكنْ مَنِ استَعاذَ فَلْيَستَعِذْ مِن مُضِلاّتِ الفِتَنِ ؛ فإنّ اللّه سبحانَه يقولُ : «و اعْلَمُوا أنّما أمْوالُكُم و أوْلادُكُم فِتنَةٌ».

3. معجم مقائيس اللغة، ج ‌5، ص 302: «الميم و الحاء و اللام أصلٌ صحيح له معنيانِ: أحدهما قِلّة الخير، و الآخَر الوِشاية و السِّعاية. فالمَحْل: انقطاع المطر و يُبْس الأرضِ من الكلأ. يقال: أرضٌ مُحُول، على فُعول بالجمع. قال الخليل: يحمل ذلك على المواضع. و أمْحَلَت فهي مُمْحِل. و أمْحَل القوم. و زمانٌ ماحِل. و المعنى الآخَر مَحَل به، إذا سعَى به. و‌ في الدعاء: «لا تجعل القرآنَ بنا ماحلا»، أي لا تجعله يَشهد عندك علينا بتركنا اتِّباعَه، أي اجعَلْنا ممّن يتبع القرآن و يَعمَل به».

4. همان.

5. الإسراء، آیه­ی 82.

6. آل‏ عمران‏، آیه­ی 187.

7. شیخ کلینی، الكافی، ج 1، ص 10: «يَا هِشَامُ إِنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأَنْبِيَاءُ وَ الْأَئِمَّةُ علیهم السلام وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ يَا هِشَامُ إِنَّ الْعَاقِلَ الَّذِي لَا يَشْغَلُ الْحَلَالُ شُكْرَهُ وَ لَا يَغْلِبُ الْحَرَامُ صَبْرَهُ».

8 الرحمن‏، آیه­ی 1 – 4.

9 . مجمع البيان في تفسير القرآن، ج ‏9، ص 299.

10 . الكافي (ط - الإسلامية)، ج ‏2، ص 629 ح 9: «عدة من أصحابنا عن أحمد بن محمد عن محمد بن عيسى عن ياسين الضرير عن حريز عن زرارة عن أبي جعفر علیهما السلام قال: قال: تأخذ المصحف في الثلث الثاني من شهر رمضان فتنشره و تضعه بين يديك و تقول: اللّهم إنّي أسألك بكتابك المنزل و ما فيه و فيه اسمك الأعظم الأكبر و أسماؤك الحسنى و ما يخاف و يرجى أن تجعلني من عتقائك من النار و تدعو بما بدا لك من حاجة».

11 الإسراء، آیه­ی 12.

12 مشارق انوار الیقین فی اسرار امیرالمؤمنین علیه السلام، ص 49: «وروى ابن عباس في قوله تعالى : (وكل شئ فصّلناه تفصيلا) قال: معناه شرحناه شرحا بيّنا بحساب الجمل فهم من فهم وهذا هو العلم الذي أسرّه اللّه إلى نبيه ليلة المعراج وجعله عند أمير المؤمنين عليه السلام في عقبه إلى آخر الدهر وهي كلمات وحرفا وكل حرف منها يتضمن اسم محمد و علي».

13. العادیات: آیات 9 – 11.

14 بحارالأنوار (طبعة: بیروت)، ج 23، ص 289، ح 15: « شي، [تفسير العياشي‏] عَنْ دَاوُدَ بْنِ فَرْقَدٍ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَوْلُ اللَّهِ قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ فَقَدْ آتَى اللَّهُ بَنِي أُمَيَّةَ الْمُلْكَ فَقَالَ لَيْسَ حَيْثُ يَذْهَبُ النَّاسُ إِلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ آتَانَا الْمُلْكَ وَ أَخَذَهُ بَنُو أُمَيَّةَ بِمَنْزِلَةِ الرَّجُلِ يَكُونُ لَهُ الثَّوْبُ وَ يَأْخُذُهُ الْآخَرُ فَلَيْسَ هُوَ لِلَّذِي أَخَذَهُ».









تقریر آقای وافی در وبلاگ:

3/3/1390 جلسه سوم

ادامه توضیح روایت: فإذا التبست ...

(1د 15ث) روایت شریفه به اینجا رسید که: فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ این فاء تفریع در اینجا [در فإذا التبست] مهم است: فرمودند که بدانید ای مردم شما در دار هدنه هستید، حالا دار هدنه یا یعنی دار غرور یا دار هدنه یعنی داری که ظاهرش آرام است ولی باطنش اضطراب و شتاب و تحرک و ... است و لذا فرمودند که شبانه-روز دارد مرتب جریانات را پیش می¬آورد فَأَعِدُّوا الْجَهَازَ فکر توشه راه باشید لِبُعْدِ الْمَجَازِ بخاطر سفر طولانی که در پیش دارید، بعد مقداد سؤال کرد که دار الهدنة چیست و حضرت فرمودند دَارُ بَلَاغٍ وَ انْقِطَاعٍ که مرحوم [ملاصالح] مازندرانی شارح کافی بِلاغ (مصدر باب مفاعله: بالغ یبالغ مبالغةً و بِلاغاً) را هم احتمال دادند: دار مبالغة یعنی بیش از آنکه وزن چیزی است به آن چیز دادن. ولی کمی دور از ذهن به نظر می¬رسد.

البته روایت هست که سماعه اعظم من عیانه ظاهراً با این احتمال ایشان سازگاری دارد:

نهج‏البلاغة 169 114- و من خطبة له ع و فيها مواعظ لل

... وَ كُلُّ شَيْ‏ءٍ مِنَ الدُّنْيَا سَمَاعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عِيَانِهِ وَ كُلُّ شَيْ‏ءٍ مِنَ الْآخِرَةِ عِيَانُهُ أَعْظَمُ مِنْ سَمَاعِهِ فَلْيَكْفِكُمْ مِنَ الْعِيَانِ السَّمَاعُ وَ مِنَ الْغَيْبِ الْخَبَر ...

این فاء تفریع برای چیست؟ آیا برای جوابی است که حضرت به مقداد دادند یا برای کل مقصودشان است؟ به نظر می-رسد که برای کل مقصود است. این سؤال و جواب بین راه آمد، اما این فإذا بر کل مطلب، از ابتدا که حضرت شروع فرموده بودند، متفرع می¬شود: حالا که دار غرور است، دار حرکت است و دار ابتلاء است، دار بالا و پایین رفتن است و لتغربلن غربلة و ... فإذا التبست. ریخت اینچنین سیری فتنه می¬آورد و فتنه را پیش می¬آورد و فتنه¬ها برای آدم التبست: راه را مبهم و دشوار و تاریک می¬کند. حضرت می¬فرمایند این دنیایی که اینطور است و ریختش با فتنه جوش خورده و آغشته به فتن است وقتی که مشتبه شد بر شما و التباس پیدا کرد بر شما فتنه¬ها کقطع اللیل المظلم: مثل پاره¬های شب تاریک فعلیکم بالقرآن. اصل فتنه هم باز در نهج البلاغه هست که از خدا نخواهید که فتنه برایتان پیش نیاورد چون نشدنی است بلکه بخواهید که شما را از مضلات الفتن: آن فتنه¬هایی که به گمراهی می¬کشاند، حفظ کند:

نهج‏البلاغة 483 93- ..... ص : 483

93- وَ قَالَ ع لَا يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْفِتْنَةِ لِأَنَّهُ لَيْسَ أَحَدٌ إِلَّا وَ هُوَ مُشْتَمِلٌ عَلَى فِتْنَةٍ وَ لَكِنْ مَنِ اسْتَعَاذَ فَلْيَسْتَعِذْ مِنْ مُضِلَّاتِ الْفِتَن‏ ...

فعلیکم بالقرآن ...

(4د 38ث) بعد می¬فرماید فعلیکم بالقرآن. اینجا فعلیکم بالقرآن دارد روایت دیگری دارد که حاج آقای بهجت تأکید می-کردند روی آن که اینجا حضرت فرمودند اذا التبست علیکم بالفتن فعلیکم بهذا و اشاره کردند به امیرالمؤمنین (ع) و جمعش هم روشن است که در جلسات قبل برای بعضی اشکال پیش آمده بود که چرا در اینجا حضرت فرموده¬اند علیکم بالقرآن، می¬بینید که روایت دیگر دارد که فعلیکم بهذا و البته من در همان جلسه هم یادم هست (که حدود 30 سال پیش بود) که وقتی حاج آقای بهجت گفتند طلبه¬ای گفت که روایت دارد علیکم بالقرآن و حاج آقا جوابی ندادند و باز هم تکرار می¬کرد که یعنی چرا دارید می¬گویید علیکم بهذا، شاید بار سوم که گفت یک کمی به او تند شدند و گفتند آن روایتی که دارید می¬گویید غیر از این روایتی است که من می¬گویم: الان من دارم می¬گویم که در این روایت حضرت فرمودند علیکم بهذا. مانعی ندارد: یک جا می¬گویند علیکم بالقرآن و یکی هم علیکم بهذا و این دو ثقلین هستند و ارجاع به هر کدام ارجاع به دیگری است و منافاتی هم ندارد.

(5د 43ث) در اینجا حضرت فرمودند فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ قرآن کسانی را که سراغ او بروند شفاعت می¬کند و مُشفَّع است یعنی تُقبَل شَفاعَتُه چون خیلی¬ها شفاعت می¬کنند ولی شفاعتشان فایده¬ای ندارد. قرآن شافع مشفع است: شفاعت می¬کند و شفاعتش هم قبول می¬شود. کلمه شَفع هم اولین بار در لمعه دیده بودم که مرحوم شهید می¬فرمایند از شَفع به معنای جفت است و شافع یعنی کأنه یک جوری جفت می¬شود با کسی که شفاعت می¬شود. خیلی تعبیر عجیبی است اختلط القرآن بلحمه و دمه: اینجور شفاعت می¬کند که در تار و پود وجودش می¬رود و این وجود می¬شود قرآن. (6د 36ث)

وَ مَاحِلٌ مُصَدَّقٌ: اگر اجازه دهید این را معنی نکنیم و رد شویم. خیلی تعبیر عجیبی است. ماحل را اگر بخواهیم مثال ساده¬ای برایش بزنیم: بچه در خانه کارهایی که نباید انجام دهد انجام می¬دهد و بدی می¬کند. مادرش می¬گوید پدرت که آمد به او می¬گویم که چکار کرده¬ای و گوش به حرف من نداده¬ای. ماحل یعنی این: خبر بد یک کسی را به کس دیگر دادن. پیامبر (ص) می¬فرمایند قرآن کریم ماحل است: اخبار ما را پیش خدا سعایت می¬کند. می¬رود آنجا و شکایت می¬کند. حالا یک کسی می¬آید می¬گوید که اینها بد کردند و عمل نکردند و ... و می¬گویند حالا صبر کنید ببینید. نه. ماحل مصدق: قرآن تا از شما پیش خدا سعایت کند مورد تصدیق است، نمی¬گویند قرآن دارد بی¬خود می¬گوید. خیلی تعبیر عجیب است، یعنی همان طور که شفاعت می¬کند سعایت هم می¬کند و پیش خدا می¬گوید که اینها به من عمل نکردند. (7 د 54ث)

اشکال: آیا این نمی¬تواند بدین معنا باشد که هم اخبار پیشینیان را برای ما می¬آورد ولو خبرهای ناراستی¬هایشان را و مصدق هم هست و آیا این با قبل بیشتر سازگاری ندارد که می¬فرماید به آن رجوع کنید. آیا می¬فرماید رجوع کنید که بعد خبرتان را پیش خدا می¬برد؟ این به نظر تطبیق ندارد. جواب: باید قبل و بعدش را در نظر گرفت. حضرت می¬فرمایند وقتی که فتنه¬ها پیش آمد شما یک مستمسک و یک عروه می¬خواهید این قرآن می¬گوید فلانی¬ها در فتنه سراغ من آمدند پس شافع آنها هستم و فلان افراد نیامدند پس ماحل آنها هستم. وقتی چیزی را می¬گویند در فتنه سراغش بروید دو تا کار انجام می¬دهد: وقتی که سراغش رفتیم، می¬گوید این سراغ من آمد و وقتی هم که نرفتیم ماحل است. إِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفِتَنُ ... فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ علیکمی که اگر رفتی سراغش شافع و اگر نرفتی ماحل است. آن چیزی که در لغت آمده این است که: محل به: اذا سعی به الی السلطان: می¬رود حرف او را پیش پادشاه می¬گوید

معجم مقائيس اللغة؛ ج‌5، ص: 302

محل

الميم و الحاء و اللام أصلٌ صحيح له معنيانِ: أحدهما قِلّة الخير، و الآخَر الوِشاية و السِّعاية.

فالمَحْل: انقطاع المطر و يُبْس الأرضِ من الكلأ. يقال: أرضٌ مُحُول، على فُعول بالجمع. قال الخليل: يحمل ذلك على المواضع. و أمْحَلَت فهي مُمْحِل. و أمْحَل القوم. و زمانٌ ماحِل.

و المعنى الآخَر مَحَل به، إذا سعَى به. و‌ في الدعاء: «لا تجعل القرآنَ بنا ماحلا»، أي لا تجعله يَشهد عندك علينا بتركنا اتِّباعَه، أي اجعَلْنا ممّن يتبع القرآن و يَعمَل به.

الصحاح - تاج اللغة و صحاح العربية؛ ج‌5، ص: 1817

يقال: مَحَلَ به، إذا سعى به إلى السلطان، فهو ماحلٌ و مَحُولٌ. و‌ فى الدُعاءِ «و لا تجْعَلْه مَاحِلًا مُصَدّقاً

بحارالأنوار 87 338 باب 9- أعمال الأسبوع و أدعيتها و صل

... وَ لَا تَجْعَلِ الْقُرْآنَ بِنَا مَاحِلا ...

لسان العرب؛ ج‌11، ص: 618

و مَحِلَ [مَحَلَ به يَمْحَلُ مَحْلًا: كاده بسِعاية إِلى السلطان. قال ابن الأَنباري: سمعت أَحمد بن يحيى يقول: المِحال مأْخوذ من قول العرب مَحَلَ فلان بفلان أَي سَعَى به إِلى السلطان و عَرَّضه لأَمر يُهْلِكه، فهو مَاحِل و مَحُول، و المَاحِلُ: الساعي؛ يقال: مَحَلْت بفلان أَمْحَلَ إِذا سعيت به إِلى ذي سلطان حتى تُوقِعه في وَرْطة و وَشَيْتَ به.

لسان العرب؛ ج‌11، ص: 619

و‌ في الحديث عن ابن مسعود: إِن هذا القرآن شافِعٌ مُشَفَّع و مَاحِلٌ مُصدَّق؛ قال أَبو عبيد: جعله يَمْحَلُ بصاحبه إِذا لم يتَّبع ما فيه أَو إِذا هو ضيَّعه؛ قال ابن الأَثير: أَي خَصْم مُجادل مُصدَّق، و قيل: ساعٍ مُصدَّق، من قولهم مَحَلَ بفلان إِذا سعى به إِلى السلطان، يعني أَن من اتَّبعه و عَمِل بما فيه فإِنه شافع له مقبول الشفاعة و مُصدَّق عليه فيما يَرْفع من مَساوِيه إِذا تَرك العملَ به. و‌ في حديث الدعاء: لا يُنْقَض عهدُهم عن شِيَةِ مَاحِلٍ أَي عن وَشْي واشٍ و سِعاية ساعٍ، و‌ يروى: سنَّة مَاحِل، بالنون و السين المهملة. و قال ابن الأَعرابي: مَحَلَ به كادَه، و لم يُعَيِّن أَ عِنْد السلطان كاده أَم عند غيره

در قرآن هم داریم:

الرعد ، الجزء 13، الصفحة: 250، الآية: 13

وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلاَئِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ وَ يُرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَنْ يَشَاءُ وَ هُمْ يُجَادِلُونَ فِي اللَّهِ وَ هُوَ شَدِيدُ الْمِحَالِ ﴿13﴾

که آن هم از همین ماده محل است و معنای زیبایی هم دارد. محل را البته باید لغت را دید که معنای دیگری هم دارد یا نه ولی فعلاً در اینجا معنای مبهمی ندارد، بخصوص با توجه به بعدش: وَ مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَى النَّارِ یعنی باز توضیح همین است که شافع است برای کسی که جعله امامه و ماحل است برای کسی که جعله خلفه. (11د 15ث)

سؤال: در مورد علیکم بالقرآن، با آن شرایط فتنه¬ای که می¬آید یک حالی باید برای انسان پیش بیاید. آیا این لحاظ شده که اول حالی پیش بیاید و بعد علیکم بالقرآن؟ جواب: اگر مقصود این است که وقتی فتنه پیش می¬آید آن حال التباس باشد، در روایت آمده است. وقتی فتنه پیش می¬آید گاهی کسانی در فتنه خدا بهشان یک بصیرتی داده که بدون التباس رد می¬شوند و گاهی کسانی هستند که باورشان نمی¬شود که فتنه است، غرق در فتنه و گمراهی و ضلال مبین است اما خودش می-گوید ابدا، این کل هدایت است. اصلاً فتنه را فتنه نمی¬بیند. حضرت کلامشان با این دو گروه نیست، بلکه با کسانی است که التبست، یعنی اولاً احساس کرده فتنه است و حال تحیر برایش پیش آمده و راه را هم از چاه تشخیص نمی¬دهد: به این افراد می¬فرمایند بروید سراغ قرآن. تتمیم سؤال: نه، مقصود این بود که در مورد علیکم به نظر می¬رسد که درجاتی دارد و مطلق نیست و هر کس به تناسب خودش علیکم بالقرآن. جواب: بله. قرآن یک سفره گسترده¬ای است و غذاهای مختلف و هدایت¬های مختلف به مراتب مختلف هدایت در آن موجود است که در فتن مختلف و برای افراد مختلف. یعنی بر شما باد در هر رتبه¬ای که هستید و در هر فتنه¬ای هستید به اینکه مراجعه کنید و آن گم¬کرده خودتان را از قرآن به دست بیاورید. ولی حضرت چیزهایی می¬فرمایند که معلوم می¬شود خیلی شروط زیادی دارد. علیکم درست است اما دنبالش را ببینید. ما اصلاً این روایت را داریم بحث می¬کنیم بخاطر آن نکات کلیدی که در آن موجود است. خیلی این شروط مهم هستند. (13د 36ث)

و من جعله أمامه ...

وَ مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَى النَّارِ: هر کس قرآن را جلو خودش قرار دهد، یعنی امام خودش قرار بدهد (أمام می¬شود إمام، وقتی أمام خودش قرار داد تابع او می¬شود) و تابع او بشود قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ: قائد داریم و سائق، قائد آن است که مثلاً اگر یک شتری را می¬برد افسارش را بگیرد و خودش جلو راه بیفتد و شتر را از پشت سر بکشد، این می¬شود قائد. اما اگر شتر را جلو بیاندازد و از پشت به او بزند که برود می¬شود سائق. اگر قرآن را جلوی خودش قرار دهد او را می¬گیرد و می¬برد: قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ او را به سوی بهشت می¬برد. وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ اگر قرآن را پشت سرش قرار بدهد اینجور نیست که قرآن بگوید خودت برو و خودت می¬دانی. نه، سَاقَهُ مرتب قرآن پشت سرش می¬آید و او را می¬راند او را و سائق اوست إِلَى النَّارِ نمی¬گوید خودت برو در آتش، می¬آید او را می¬برد در نار. (14 د 41ث)

الإسراء ، الجزء 15، الصفحة: 290، الآية: 82

وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَسَاراً ﴿82﴾

از آنجا که قرآن حی است و ناطقی است که لا یَصمُت لذا لحظه به لحظه که او گام¬های در ضلالت را برمی¬دارد قرآن همراهش است و می¬گوید نرو. راه این است و داری کج می¬روی. قدم به قدم اگر گوش به حرف نداد و برنگشت، قرآن با این ارشاد بالفعل دارد او را در درکات جهنم پایین¬تر می¬برد.

سؤال: اینکه می¬فرماید من جعله خلفه آیا مقصود صرف بی¬اعتنایی به قرآن است یا اشاره به گروه خاصی با طرز تفکر خاصی است که قرآن را به دنبال اغراض خودشان بکشانند، یعنی خودشان می¬روند و توجیه هم می¬آورند؟ جواب: آنچه که ما می¬فهمیم فعلاً همان عدم اعتنا است، البته ممکن است اگر بیشتر تأمل کنیم آن هم یک احتمالی باشد. آنچه که به ذهن آمده بود:

آل‏عمران‏ ، الجزء 4، الصفحة: 75، الآية: 187

وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لاَ تَكْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَبِئْسَ مَا يَشْتَرُونَ ﴿187﴾

کتاب را پشت سرشان انداختند، نه یعنی رفتند و کتاب را آوردند و مثلاً برای اغراض خودشان تفسیر و تأویل کردند. تتمیم سؤال: بالاخره با این تعبیر ساقه الی النار معلوم می¬شود که باید یک ارتباطی با قرآن داشته باشند و گر نه پس چطور قرآن می¬خواهد او را به سمت آتش براند؟ جواب: این را می¬خواهید برای تأیید آن وجه بیاورید، من هم برای تأیید عرض خودم ذیل فرمایش ایشان عرض کردم که علی ای حال ولو او اعتنا نمی¬کند ولی قرآن که ساکت نیست. قرآن حرف خودش را می¬زند و قرائتش برای دیگران و اصل وجودش و آن کسانی که ناشر احکام قرآن هستند رها نمی¬کنند که به گوش دیگران نرسد. پس آن عدم سکوت قرآن به منزله این است که در هر قدمی که به سوی گمراهی برمی¬دارد می¬تواند متذکر بشود و برگردد. سوء استفاده از قرآن هم یک نحو بی¬اعتنایی است که واقعاً زانو نزده پیش قرآن و ببیند قرآن چه می¬گوید بلکه او خودش یک مقصودی دارد و می¬خواهد سوء استفاده کند. آن هم یک جور بی¬اعتنایی است ولی با یک اضافه¬ای. آنچه ما در صدد آن هستیم این است که بگوییم مطلق بی¬اعتنایی است ولو آن غرضی را هم که شما می¬فرمایید نباشد باز هم روایت آن را در بر می¬گیرد. اما منحصر در آن نیست. اشکال: این تعبیر نبذ وراء ظهر با جعله خلفه گویا فرق دارد و جعله خلفه کأنه یک جایگاهی خاص برایش قرار داده است که می¬خواهد یک استفاده¬ای برای غرض خودش از آن داشته باشد و نه اینکه صرف بی¬اعتنایی باشد. جواب: به هر حال احتمالی است که باید بیشتر تأمل کنیم. ولی آنگونه که ابتداءً فهمیده می¬شود تمسک و عدم تمسک است از جعله امامه و جعله خلفه. ولی اگر آن دقائق منظور باشد ممکن است و باید بیشتر تأمل کنیم. سؤال: آیا قرآن برای کسانی که هیچ تلاوت نکرده¬اند و آشنایی ندارند هم ساقه الی النار دارد؟ جواب: بر او که حجت تمام نشده است. البته قرآن یک صورت باطنی هم در همه افراد دارد که در روایات هست و باید آن را یک جور دیگری معنا کنیم. مظهری از قرآن کریم که این کتاب تدوینی است در وجود هر کسی هست ولو از قرآن خبر هم نداشته باشد و لذا در آن «ان لله علی الناس حجتین» حجت باطنی که عقل است خودش یکی از شئونات قرآن کریم در وجود افراد است:

الكافي 1 15 كتاب العقل و الجهل ..... ص : 10

... يَا هِشَامُ إِنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأَنْبِيَاءُ وَ الْأَئِمَّةُ ع وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ يَا هِشَامُ إِنَّ الْعَاقِلَ الَّذِي لَا يَشْغَلُ الْحَلَالُ شُكْرَهُ وَ لَا يَغْلِبُ الْحَرَامُ صَبْرَهُ ...

البته این¬ها یک جور دیگری از کلام است که فعلاً متعرض نمی¬شویم. در ما نحن فیه اگر «التبست ...» شد و او طوری بود که اصلاً با قرآن آشنا نیست یعنی جاهل قاصر است، مقصود این کلام او نیست و نمی¬شود بگویند که اینجای کلام با این بیان: ساقه الی النار. یعنی باید محقق شود و اتمام حجت شود بعد «ساقه الی النار». مثل عدم و ملکه هستند و جایی که «قاده الی الجنة» و شأنیت قیادت الی الجنة که بود آنوقت شأنیت سوق الی النار هم هست. (20د 55ث)

و هو الدلیل ...

وَ هُوَ الدَّلِيلُ يَدُلُّ عَلَى خَيْرِ سَبِيلٍ: قرآن کریم راهنماست و راهنمایی می¬کند به بهترین راه. بهترین راه کدام است؟ راه¬های خوب خیلی چیزها دارد. دو خصوصیت از خصوصیاتی که برای بهترین راه یادداشت کرده¬ام این است: کوتاه باشد و طول نکشد. کوتاه¬ترین راه بهترین راه است. همه¬اش هم البته کوتاه بودن نیست: گاهی راه کوتاه است ولی سخت است. آدم حاضر است دور بزند و راهش طولانی¬تر بشود ولی راحت¬تر باشد (مثلاً اتوبان باشد). بهترین راه راهی است که هم کوتاه¬ترین راه باشد و هم راحت¬ترین راه. ایسر الطرق و اقصر الطرق. لذا قرآن کوتاه¬ترین و راحت¬ترین راه را برای شما به سوی مقصد نشان می¬دهد.

و هو کتاب فیه تفصیل و بیان و تحصیل ...

(21د 51ث) وَ هُوَ كِتَابٌ فِيهِ تَفْصِيلٌ وَ بَيَانٌ وَ تَحْصِيلٌ: از اینجا به یکی از آن عباراتی که مقصود ما بوده می¬رسیم. قرآن کریم کتاب است که در آن سه چیز هست: فِيهِ تَفْصِيلٌ وَ بَيَانٌ وَ تَحْصِيلٌ وَ هُوَ الْفَصْلُ لَيْسَ بِالْهَزْلِ در قرآن کریم تفصیل هست، بیان هست، و تحصیل هم هست. این سه تا آیا عطف تفسیری است و می¬خواهند بفرمایند تفصیل حقایق و ... در آن هست؟ ساده¬ترین معنا همین است که عطف تفسیر باشد. احتمال هم دارد که عطف تفسیری نباشد و سه تا مطلب باشد که ظاهرش هم همین است. تفصیل و بیان و تحصیل که علماء هم همین طور جدا گرفته¬اند و فرمایشات خوبی در اطرافش دارند که ما هم چند تا را می¬آوریم. یکی اینکه تفصیل از ماده فصل به معنای جدا شدن است. فصّل به معنای جدا کردن است. أبانه یعنی أظهره: روشن کرد، أبان له الطریق. اگر مثلاً چند تا کتاب اینجا باشد و اینها را از هم جدا کنید تفصیل بر آن صادق است اما هیچ کدام را إبانة نکرده¬اید. اما اگر چند تا کتاب اینجا باشد و یکی را به نحو خاصی جدا کنید و نشان دهید می¬گویند أبانه: نشانش داد و روشن و آشکارش کرد. بیان اینجور است. مُبان یعنی امری که ظهر. بانَ أی ظَهَرَ. و حصول به معنای تحقق است. و تحصیل محقق کردن و حاصل کردن. یک بیان ساده¬ای که بطور طبیعی این سه تا واژه را پشت سر هم بیان می¬کند: کتابٌ فیه تفصیل: قرآن کریم برای بشری که هنوز از هیچ چیزی خبر ندارد اول حق و باطل را جدا می¬کند و یک عناصر ادراکی و معرفتی برای او مطرح می¬کند و می¬گوید که این حق است و این باطل. یا به عبارت دیگر اگر عنوان حق و باطل هم هنوز پیش نیاید تفصیل آن است که می¬گوید خلاصه دو راه است و یک چیزهایی هست که با هم فرق می¬کند. مثلاً یک بچه¬ای که در شهری بزرگ شده است که همه را یکسان و عادی دیده است به این دید که این همه در این شهر هستند و همه با هم زندگی می¬کنند و اصلاً صحبتی از عقل و دین و ... نیست مثل حیوان. چنین فردی هیچ چیز را متوجه نمی¬شود. چنین کسی وقتی شروع به خواندن قرآن کند می¬بیند که قرآن می¬گوید اینها را که می¬بینی نگو همه دارند با هم زندگی می¬کنند. خصوصیات این افراد، ادراکشان، غایاتشان، اهدافشان و روحیاتشان را همه در نظر بگیر. اینها با هم فرق دارند. یعنی تفصیل می¬دهد و افرادی را که در ظاهر همه مثل هم هستند دارد جدا می¬کند. بین حق و باطل، بین ایمان و کفر. مؤمن داریم، مسلم داریم، کافر داریم، مشرک داریم. اینها همه تفصیل می¬شود. وقتی تفصیل صورت گرفت مرحله بعد از تفصیل مرحله بیان است. بیان یعنی اینکه قرآن روشن می¬کند که کدامیک از اینها خوب است و کدام بد. یعنی اگر می¬گوید دو گروه داریم: مسلمان و کافر، نمی¬گوید که به هر حال هر دو تا هستند و مخلوق خدا هستند و خدا اینطور خواسته است. نه، می¬گوید مسلمان است که خوب است و مؤمن است که راهش درست است. عادل است که راهش درست است و فاسق راهش غلط است. بین فسق و عدالت، بین جور و ظلم با عدالت و قسط فرق می¬گذارد و بیان می¬کند و توضیح می¬دهد که کدام راه برویم و روشن می¬کند که کدام حق است. حال که تفصیل پیدا شد و روشن هم شد که کدام یک از اینها مطلوب است، چطور به اینها برسیم؟ فیه تحصیل یعنی راه حصول را نشان می¬دهد و به ما یاد می¬دهد که مثلاً نماز، روزه، زکات و ... را انجام دهید، به آن چیزی که گفتم حق و کمال است می¬رسید. تفصیل: عناصر معرفتی و شئونات انسانی را اول جدا می¬کند و بیان: می¬گوید کدامش آن غایت مطلوب انسانی است و تحصیل: راه رسیدن به آن غایت و کمال را هم نشان می¬دهد. این یک بیان ساده¬ای است برای ترتیب منطقی آنها. (26د 35ث) اما همان طور که جلسه قبل در مورد آن صحبت شد که روایات خوش وجوه مختلف دارد و در مورد قاعده آن صحبت شد که بر مبنای جواز استعمال لفظ در اکثر از معنا و اینکه وجوه صحیحه¬ای که ممکن باشد از کلام اراده شود هیچ رادعی برای اراده¬اش نزد نفوس عالیه اولیاء خدا و علم خدای متعال نیست با این خصوصیت چیزهای دیگری اینجا هست که بعضی¬هایش به ذهنم آمده و مطرح می¬کنم تا سرنخی باشد برای فکر و جست و جو بخصوص با استفاده از امکانات امروز. الان این بیانی که مطرح شد با معنای لغوی جور بود و هیچ مشکلی هم ندارد. شاهد این معنای ساده در سوره مبارکه انعام است. قبل از آن توجه شود که اگر می¬خواهید بحث تفسیری کار کنید این «کذلک»ها در قرآن خیلی قدر بدانید. اینها خیلی جالب است. یکی از رساله¬های خیلی خوبی که کسی می¬تواند در تفسیر بنویسد همین رساله کذلک در قرآن کریم است. بخاطر اینکه یکی از محورهای تفسیر قرآن به قرآن همین رساله کذلک است. یعنی جاهایی است که خدای متعال خودش می¬فرماید کذلک و وقتی می-روید «کذلک»ها را پیدا می¬کنید در اینها خیلی چیزهای زیبایی پیدا می¬شود. یکی از موارد همین تفصیل است. پیامبر خدا (ص) می¬فرمایند در قرآن تفصیل هست. می¬بینید چند جا خدای متعال آیاتی را می¬فرماید و بعد می¬فرماید کذلک نفصّل: اینجوری ما تفصیل می¬دهیم. خوب، این خیلی جالب است و آدم باید برود قبلو بعد و ... را نگاه کند و ببیند که این تفصیل چیست. یکی در سوره مبارکه انعام: قرآن کریم شروع می¬فرماید در مورد ظالمین و اینکه راهشان غلط است و ... می¬فرماید و بعد «ما نرسل المرسلین الا مبشرین و منذرین» بعد «و انذر به الذین یخافون ان یحشروا الی ربهم» تا 52:

الأنعام‏ ، الجزء 7، الصفحة: 133، الآية: 51

وَ لاَ تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَيْكَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ وَ مَا مِنْ حِسَابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمِينَ ﴿52﴾

ای پیامبر ما! افراد چند جورند: بعضی¬ها دور تو هستند که یدعون ربهم بالغداة و العشی: کارشان ذکر و یاد خداست و از عالم ملکوت و از ذکر خدا غافل نمی¬شوند. مبادا اینها را دور کنی از خودت. چون خیلی¬ها می¬گفتند چرا داری خودت را با اینها محشور می¬کنی. نه، و لا تطرد.

وَ كَذٰلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا أَ هٰؤُلاَءِ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنَا أَ لَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ ﴿53﴾

وَ إِذَا جَاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآيَاتِنَا فَقُلْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْكُمْ سُوءاً بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿54﴾

آن مؤمنین که می¬آیند به ایشان بگو سلام علیکم و به ایشان بگو این سنت الهی است که کسی که کار بد کرد و بعد پشیمان شد و توبه کرد خدا توبه¬اش را می¬پذیرد و سریعاً می¬خواهد که او به راه صلاح برگردد.

وَ كَذٰلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ وَ لِتَسْتَبِينَ سَبِيلُ الْمُجْرِمِينَ ﴿55﴾

این آیه را بین آیاتی که کذلک نفصل داشتند انتخاب کردیم چون خیلی نزدیک است به تستبین: هم تفصیل و هم بیان. کذلک هم نفصل الآیات: هم می¬گوییم اینها با هم فرق دارند این افراد با آن افراد و ... (باید البته آیات قبلش را ببینید) و هم لتستبین سبیل المجرمین: کاری هم می¬کنیم که راه مجرمین واضح شود که غلط است. پس فیه تفصیل و بیان. و تحصیل هم آن اوامری که خدای متعال در قرآن می¬فرماید که انجام دهند تا به غایت خلقت برسند. (31د 30ث)

احتمال معنای دیگر برای تفصیل، بیان و تحصیل

این یک معنا. اما غیر از اینکه آیات و روایات به ظاهر متفاهم عرفی ناظر است و هر کس هم از این فاصله بگیرد اشتباه کرده است و هیچ وقت نباید یک معنای باطنی ظریف و لطیف ما را از ظاهر منع کند. اگر یک معنای ظریف و لطیفی کردید که آن معنای ظاهری رفت پی کارش بدانید که اشتباه می¬کنید. همیشه معنای لطیف و باطنیی کنید که معنای ظاهری هم محفوظ باشد و آن معنای باطنی پله¬ای بالاتر باشد نه اینکه یک معنایی کنیم که اصلاً با معنای ظاهر منافات داشته باشد و بگویید این معنای ظاهر قرآن است و اصلاً مراد نیست و باطنش خلاف آن معنای ظاهر باشد. مثلاً قرآن می¬فرماید لیس کمثله شیء و آن وقت بیاییم طوری معنا کنیم که بگوییم که نه، یک شبیهی دارد و واقعش آن است و این ظاهر قرآن منظور نیست. چطور می¬شود یک باطنی برای لیس کمثله شیء بگوییم که لازمه¬اش این باشد که با ظاهرش اصلاً مخالفت پیش بیاید؟ این خیلی مهم است و ظواهر را باید اول بفهمیم بعد ظاهر را مِرقاة باطن قرار دهیم، نه اینکه سراغ یک باطنی برویم که بگوید دست از ظاهر بردار.

(33د) سؤال: آن تفسیر خاص برای «قتل الانسان ما اکفره» که اشاره شد در روایت، آیا از همین سنخ نیست؟ جواب: آن تأویلی است که نه یعنی از ظاهری که می¬فهمی دست بردار، بلکه یک ظهور بدوی بود که قُتِلَ به معنای «کشته شد» بود. وقتی روایت می¬گوید که امیرالمؤمنین شهید شدند ما اکفره، از کدام محکمات دینی دست برداشتید؟ از کدام ظواهر و مسلمات دینی دست برداشتید؟ از قتل الانسان به معنای اینکه انسانی که کافر است و چقدر هم کافر است، مرده باد، آیا دست برداشتیم؟ دست برنداشتیم. منافات هم ندارد. مقصود ما این است که سراغ یک باطنی نرویم که بعد در مورد همان ظاهری که متدینین همه می¬دانند بگوییم که نه، اینها خیال می¬کنند که اینطور است، این چیزهایی که مردم مسلمان معتقدند دور بیاندازید و مطلب آن چیزی است که من می¬گویم. اگر سراغ یک چنین باطنی رفتیم، بدانیم که اشتباه می-کنیم. اگر رفتیم سراغ باطنی که می¬بینیم داریم از محکمات دین و از ضروریات مذهب دست برمی¬داریم راه را اشتباه رفته¬ایم. اما اگر رفتیم سراغ باطنی که با ظاهر عرفی آیه جور نیست اما خودش مطلب درستی است که با التزام به آن از هیچ چیز دست برنداشته¬ایم، مشکلی ندارد. در یک نظام فکری که جمع می¬کنیم، این ظاهر آیه هم جزئی از آن نظام است و آن چیزی را که ما تأویل این ظاهر قرار می¬دهیم، باید با ظاهر این آیه در آن نظام مخالفت نداشته باشد و اگر یک باطنی پیدا کردیم که می¬گوید آن ظاهر را از آن نظام حذف کن، بدانیم که داریم اشتباه می¬کنیم. بله، یک وقتی مجسمه می¬شویم: چون همین حرفها را مجسمه هم می¬زنند و می¬گویند چون خدا صورت دارد و چشم دارد هر آیه¬ای که بخواهد چشم را از ما بگیرد قبول نداریم. منظور ما معلوم است که این نیست. منظور ما این است که یک نظام فکری صحیح که از مسلمات دین است و اولیاء دین آن را قرار داده¬اند بیاییم یک باطنی را در بیاوریم که می¬خواهد یک ظاهر صحیح قرآن (نه مثل آن چیزی که مجسمه و ... می¬گویند که خدا پا دارد و دست دارد و ...) که ظاهر عقلانی دینی است و همه متدینین صحیح الایمان آن را قبول دارند، از آن نظام ایمانی حذف کند، چنین باطنی درست نیست و آن باطن را نباید سراغش رفت. (36د 25ث) همین نظام فکری است که خودش گاهی باعث رفتن سراغ تأویل ظاهر آیه می¬شود.

معنای احتمالی برای تفصیل، بیان و تحصیل

(39د 47ث) این تفصیل و بیان و تحصیل غیر از ظاهری که معلوم بود و مطرح شد، مراجعه ما به سایر کلمات معصومین می¬تواند ما را هدایت کند به اینکه در لسان اهل بیت، که رئیس اهل بیت پیامبر خدا (ص) هستند، یک لغتی خاصی هم در اینها دارند. غیر از اینکه ناظر است به آن متفاهم عرفی یک لغت دیگری هم برای خودشان دارند. آدم بعضی وقت¬ها به اطمینان می¬رسد که این یک لغت دیگری هم دارد. ما خودمان را دور نگیریم که اگر بگیریم خودمان را محروم کرده¬ایم. یکی از موارد همین است: تفصیل، بیان، تحصیل. در قرآن تفصیل هست، بیان هست، تحصیل هست. خود کلمه بیان در قرآن آمده است:

الرحمن‏ ، الجزء 27، الصفحة: 531، الآية: 1

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ‌

الرَّحْمٰنُ ﴿1﴾

عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿2﴾

خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿3﴾

عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿4﴾

مثلاً در تفسیر برهان در شروع سوره مبارکه راجع به بیان آمده است (روایات مجمع البیان هم یک خوبی که دارد این است که مرحوم طبرسی در مقدمه کتاب فرموده¬اند من سند روایات را انداخته¬ام چون معروف بوده و آن زمان اینطور بوده و اصلاً نیاز نمی¬دیده¬اند.):

البرهان في تفسير القرآن، ج‏5، ص: 229

10294/ [1]- الطبرسي: قال الصادق (عليه السلام): «البيان: الاسم الأعظم الذي عُلِمَ به كل شي‏ء».

چنین چیزی اصلاً به ذهن ما نمی¬آمد که علّمه البیان به این معنی باشد که علّمه الاسم الاعظم الذی علم به کل شیء. از این روایت از لسان امام صادق (ع) معلوم می¬شود که اهل بیت (ع) غیر از متفاهم عرفی یک لغتی هم برای خودشان دارند. آن دعایی که شبهای احیاء می¬خوانید: ... و فیه اسمک الاعظم و اسمائک الحسنی: خدایا تو را می¬خوانم به این قرآنی که اسم اعظمت در آن است. در روایت مورد بحث ما هم می¬فرماید: کتابٌ فیه بیان یعنی در این کتاب بیان است و بیان هم طبق فرمایش اما صادق (ع) در آن روایت یعنی اسم اعظمی که همه چیز با آن دانسته می¬شود. پس شد یعنی فیه الاسم الاعظم. این دیگر یک لغت خاصی می¬شود. (43د 11ث) تفصیل چه؟ باز آیه قرآن می¬فرماید:

الإسراء ، الجزء 15، الصفحة: 283، الآية: 12

وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنَا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنَا آيَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً لِتَبْتَغُوا فَضْلاً مِنْ رَبِّكُمْ وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسَابَ وَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ فَصَّلْنَاهُ تَفْصِيلاً ﴿12﴾

صحبت سر قرآن هم نیست و آنچه مربوط به قرآن است آیه دیگری است (وَ لَقَدْ جِئْنَاهُمْ بِكِتَابٍ فَصَّلْنَاهُ عَلَى عِلْمٍ)، اینجا مربوط به همه نظام عالم است. هرچیزی را فصّلناه تفصیلاً. روایت را ذیلش ببینید:

مشارق انوار الیقین فی اسرار امیر المؤمنین صفحه 49 :

وروى ابن عباس في قوله تعالى : ( وكل شئ فصلناه تفصيلا ) قال: معناه شرحناه شرحا بينا بحساب الجمل فهم من فهم وهذا هو العلم الذي أسره الله إلى نبيه ليلة المعراج وجعله عند أمير المؤمنين عليه السلام في عقبه إلى آخر الدهر وهي ( 8 ) كلمات و ( 28 ) حرفا وكل حرف منها يتضمن اسم محمد وعلي

هر چیزی در عالم که سراغش بروید با آن حساب رابطه حرف و عدد بیان شده و دست روی هر چیزی بگذارید در دلش یک سری حروف و یک سری اعداد متناسب با او خوابیده است: فصلناه تفصیلاً: أی بحساب الجمّل. این هم لغت عجیبی شد برای تفصیل. پس کل شیء فصلناه تفصیلاً یعنی هر چیزی اسراری از حروف و اعداد باخودش در دل دارد. (44د 20ث) پس قرآن کتابٌ فیه تفصیل: یعنی یک چیزهایی در قرآن است که آن کسانی که اهلش هستند می¬توانند در بیاورند و از هم جدا کنند. بیان آن اسم اعظم است و تحصیل هم به جهت اینکه زمینه¬ای برای فکر کردن باشد عرض می¬کنم: اصلاً عده¬ای که فنونی دارند و چیزهایی از آیات درمی¬آورند همین¬ها برای آنها اصطلاح است و مثلاً می¬گویند بالبینات و الزُبُر. البته من به صورتی که خوانده باشم با آن علوم آشنا نیستم اما در حد معلومات عمومی مثلاً می¬گویند اگر شما اسم «ا» را «الف» می¬گویید آنها می¬گویند «ا» آن زُبُر و «ل» و «ف» آن بیناتش است. اگر حروف یک آیه شریفه را از هم جدا کنید و تفصیلش دادید در دل هر تفصیلی بیانی است، یعنی یک زُبُر دارد که تفصیل، آن را برای شما به زُبُر تبدیل کرد، بعد هر زَبره¬ای (هر کدام که تفصیل آیه بود) یک بیانی دارد (اینها را در کتاب¬ها می¬گویند بینات: بالزُبُر و البینات). وقتی که شما مثلاً کلمه مبارکه الله را تفصیل دادید می¬شود: «ا» «ل» «ل». خوب «ا» آن «الف» است. خود «ا» زُبُر و «ل» و «ف» بینات آن می¬شود. یک کلامی هم از آخوند ملاصدرا به خاطر دارم (که یادم نیست در تفسیر گفته بودند یا در مفاتیح الغیب بود) که گفته بود کسانی که خیلی انس با قرآن می¬گیرند و در معرفت پیش می¬روند، بعداً تمام کلمات قرآن پیششان جدا می¬شود و بعد مثال زده بودند: کلمه مبارکه محمد را که ما در قرآن می¬گوییم، او وقتی نگاه می¬کند «میم» «حاء» «میم» «دال» می¬بیند. پیش او جدا می¬شود و بعد وقتی جدا شد می¬رسیم به بیان: یعنی در دل هر کدام از این مفصلات یک چیز دیگری می¬بیند که بیناتش است که اینها کلیدی است برای اینکه او را به سوی وراء این تفصیل ببرد. و تحصیل که همان مُستَحصَلات است که اصطلاح دارند برایش. وقتی که تفصیل دادند و بیناتش را کراجعه کردند و ارتباط هر کدام را با اعدادی که جزء واضحات مطالب آن علم است و در روایات هم هست برقرار کردند این بار برمی¬گردد و می¬شود: مُستَحصَل. یعنی یک جوری بر می¬گردانند آن را و به آن سطور مستحصله می-گویند (ظاهراً اینطور عباراتی دارند). خیلی عجیب است که این سه کلمه¬ای که حضرت برای قرآن فرمودند اصلاً مبنای یک علم است، علمی که می¬گویند: تفصیل، بینات و استحصال. حالا ما نمی¬گوییم که حتماً این هست بلکه به عنوان یک احتمال مطرح می¬کنیم. و باز چیزهای دیگری هست که اگر شما واژه¬های تفصیل و بیان و تحصیل را در جاهایی که در قرآن آمده است (مثل إِذَا بُعْثِرَ مَا فِي الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ مَا فِي الصُّدُورِ إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ: چطور است که اذا حصّل ... إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ؟ در چنین لسانی خیلی مطلب است) بررسی کنید نکات خوبی به دست خواهید آورد. پس توجه شود که این نحو معنایی مثل آنچه که به عنوان معنای دوم ذکر شد ناظر به متفاهَم عرفی نیست، بلکه ناظر به این است که اهل بیت می¬خواهند بگویند که غیر از تفصیل و بیان و تحصیلی که عرف می¬فهمند در لغت ما هر کدام یک معنایی دارند. (48د 55ث)

سؤال: آیا به عنوان مؤید برای آن مضمونی که در درس گفته شد که عقل، یکی از شئونات قرآن کریم در وجود افراد است، روایتی خاطرتان هست؟ جواب: در مقدمه تفسیر برهان ایشان می¬گویند که قرآن در بسیاری از روایات تأویل شده به امیر المؤمنین یا به پیامبر. و همین طور اگر توجه کنیم که خود قرآن چگونه است که یجری کما یجری اللیل و النهار و شاید پیش¬تر هم اشاره شده بود که قرآن نازل و قرآن صاعد (... مفهوم نشد ...)

سؤال: اینکه گفته شد که تأویل نباید مخالف با ظواهر و محکمات باشد، کسانی که چنین می¬کنند میگویند شما ابتدای کار یک چیزهایی را برای خودتان مسلم گرفته¬اید و اگر آنها را مسلم نگیرید و آن چیزهای دیگری که ما بگوییم مسلم بگیرید اصلاً مخالفتی برایش حاصل نمی¬شود که بخواهید بگویید مخالف شد و باید کنار بگذارید. شما می¬گویید به ظاهر نمی-خورد اما مورد اصلاً این نبوده و در آن زمان غیر از این طور نمی¬شد گفت و مثلاً سخن از بهشت و جهنم و ... که گفته شده بخاطر این بوده که عرب بیش از این نمی¬توانسته متوجه شود پس شما اصلاً این ظواهر را قدر مسلم نگیرید. جواب: ما باید موردی بررسی کنیم و الان این بحث شما کلی است. وقتی موردی بحث شد و معلوم شد که چه چیز می-خواهند بگویند، اگر با آن ظاهری که نزد عرف است مخالفت پیدا کرد ببینیم به آن ظاهر صدمه می¬زند یا نه. اگر از آن چیزی که عرف عام متدینین می¬دانند فاصله پیدا کردیم و مشکلی پیدا نکرد یا کرد، باید موردی دیده شود. اگر دیدید مطرح کنید تا بحث شود. یک روایتی را می¬خواستم امروز بخوانم که کأنه همین چیزی است که شما می¬گویید. حضرت فرمودند: والله لیس حیث یذهب الناس. یعنی و الله آن چیزی که مردم از این آیه می¬فهمند مقصود نیست. ولی نمی¬فرمایند آن چیزی که می¬فهمند از اعتقادات دینی نیست. بلکه می¬گویند این ظاهر پله است برای آنها. از اینها یک چیزی در ذهن آنها می¬آید که وقتی آن باطن را می¬فهمید، باطنِ این ظاهر را می¬فهمید:

بحارالأنوار 23 288 باب 17- وجوب طاعتهم و أنها المعنى ب

15- شي، [تفسير العياشي‏] عَنْ دَاوُدَ بْنِ فَرْقَدٍ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَوْلُ اللَّهِ قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ فَقَدْ آتَى اللَّهُ بَنِي أُمَيَّةَ الْمُلْكَ فَقَالَ لَيْسَ حَيْثُ يَذْهَبُ النَّاسُ إِلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ آتَانَا الْمُلْكَ وَ أَخَذَهُ بَنُو أُمَيَّةَ بِمَنْزِلَةِ الرَّجُلِ يَكُونُ لَهُ الثَّوْبُ وَ يَأْخُذُهُ الْآخَرُ فَلَيْسَ هُوَ لِلَّذِي أَخَذَهُ

اگر مثلاً از یک آیه¬ای یک تأویلی کنیم و بگوییم اصلاً آخرتی و بهشت و جهنمی وجود ندارد و مثلاً بهشت و جهنم همینجاست، اینجا می¬دانیم که داریم اشتباه می¬کنیم و داریم کلاه سر خودمان می¬گذاریم. بخاطر اینکه یک نظام مثل جدول ضرب است و اینطور است که اگر جای یک خانه جدول ضرب را عوض کنیم کلش به هم می¬ریزد. اگر آنها یک نظام و یک جدول دیگری ارائه بدهند به نحوی که همه¬اش با هم جور دربیاید حرفی نیست. نکته اینجاست که ما یک جدول ارائه می¬دهیم پس آنها هم جدول ارائه بدهند ببینیم که آیا یک جدولی ارائه داده¬اند که با همه اینها جور باشد و همه آن را تا آخر سر برسانند؟ اگر هم چنین شود تازه به نقطه¬ای رسیده¬ایم که دو جدول سازگار داریم. اما حرف سر این است که ارائه بدهند و نه اینکه فقط سر یک اغراض مقطعی یک چند تایی [از خانه¬های جدول] را دستکاری می¬کنند و می¬گویند ببینید. نه، باید نظام ارائه بدهند، آن وقت می نشینیم و دقیق روی کلمه به کلمه¬اش بحث می¬کنیم. آن چیزی که الان می-خواهیم بگوییم این است که یک نظام، یک نظام بیشتر نیست ولو مراتب دارد و محورها دارد، اما یک نظام است. ده¬ها محور مثل محور x و y و z دارد و هر محوری هم حکم خاص خودش را دارد و نمی¬شود محورها را قاطی کنیم اما اینطور نیست که وقتی وارد یک بعد شدیم بگوییم که مثلاً دیگر این نظام محور xاش را باید برداریم و خیال می¬کنیم xی داریم. نه وقتی در فضای zها رفتیم x به جای خودش باقی است و بعداً می¬توانیم از z یک خطی به تناسب همه آنها بکشیم و به نقطه¬ای هم در آن برگردیم و این نافی آنها نیست و حیث و بعد دیگری است. اگر نافی شد بدانیم که داریم اشتباه می¬کنیم. اگر طوری برای ما تأویل شد که بگوییم وقتی مرد دیگر هیچ و آخرت و ... یعنی همین دنیا، با نظام جور در نمی¬آید. اگر هم بخواهد آن را جور کند مجبور است یک کارهایی کند که خودش هم باید خنده¬اش بگیرد. علی ای حال نظام¬مند بودن یک فکر پایه این است که ممکن نیست ما بتوانیم از یک ظاهر باطنی پیدا کنیم که نافی آن ظاهر باشد و الا خلاف این نظام است و یا نظام مشتمل بر تناقض است و آن کسی که معتقد به یک نظام حق است این را باید خودش مواظبت کند که اگر به یک تأویلی دست پیدا کرد که از آن ظاهر (یعنی محتوای منطقی آن ظاهر و نه ظاهر عبارت) و از چیزی که یکی از عناصر منطقی این نظام است باید دست بردارد، بداند که دارد اشتباه می¬کند. بله، اگر یک ظاهری است مثل دست داشتن خدا و ... اصلش را ما حرف داریم. این چیزی هم که شما می¬گویید، آنها معمولاً از چنین ظواهری شروع می¬کنند و می¬گویند که یک ظاهری پیش شما ظاهر است که مثل ظهور وجه برای آنهاست و به همین خاطر شما باید این ظاهر را کنار بگذارید و آنچه ما می¬گوییم بگیرید. ما می¬گوییم حرفی نداریم و این طاهری هم که می¬گوییم کنار می¬گذاریم و از صفر شروع می¬کنیم ولی علی ای حال باید یک چیزی داشته باشیم و یک نظام منطقی داشته باشیم. مثل آزمون و خطا. بالاتر از این آن چیزی که مهم است این است که خود فطرت بشر، اگر آدم نخواهد کلاه سرخودش بگذارد، می¬بیند وقتی یک کسی داعی به یک مکتب و فکری بوده اگر هزار هم کلماتش را در لفافه و باطن و تأویل بگوید آن محکماتی را که برای تابعین خودش می¬گذارد و میخش را کوبیده، همان اساس نظام فکری اوست و در اینها نمی¬شود دست¬کاری کرد. اگر بگوییم او دعوت کرده و ما خیالمان می¬رسد که اینها اساس فکر اوست، داریم کلاه سر خودمان می¬گذاریم. وقتی چه موافق و چه مخالف فکر او اینها را میخ فکر او می¬داند، آنوقت بگوییم نه، خیالتان می¬رسد و کلامش را بد فهمیده¬اند. چون کسی که داعی به یک فکر است اینطور نیست که میخ¬های اصلی آن فکر را مذبذب بگذارد، لذا اعتقاد ما این است که محکمات اعتقادات دینی از ظهورات قرآن به دست نمی¬آید. محکمات اعتقادات چیزی نیست که ما برویم سراغ ظاهر کتاب و ظواهر حرف¬ها. بلکه ما همه ظواهر را وسیله قرار می¬دهیم برای محکم شدن محکمات دینی، نه برای دست برداشتن از محکمات. چون محکمات یک کاری است که خود شارع انجام داده برای اینکه بگوید اگر اینها را که من میخش را کوبیده¬ام با زور لفظ و ظاهر از آن فاصله گرفتی کلاه سر خودت گذاشته¬ای. مثل معاد جسمانی: چقدر تلاش کردند و در کتاب¬های معقول هم هست: عده¬ای گفتن خیالتان می¬رسد و معاد جسمانی نداریم، شارع هم نگفته و حرفها آمد تا بعد نوبت می¬رسد به آخوند ملاصدرا ابتدا که بحث¬ها در اسفار راجع به معاد جسمانی می¬شود می¬گوید اگر بخواهیم بگوییم معاد جسمانی نیست و چیزهای دیگری است داریم کلاه سر خودمان می-گذاریم. یعنی اصل اینها را شارع کاری می¬کند که میخش را بکوبد و می¬گوید این مرام من است و این مرام به لفظ بند نیست و آن را به یک «کان» و «یکون» و ... بند نکرده¬ام. مثل بعضی واضحات شریعت که حاج آقای بهجت همیشه می¬فرمودند که اگر شارع یک کاری را بخواهد انجام دهد برایش طبل می¬زند. شارع برای محکمات کار خودش طبل زده است. لذا در طول تاریخ هر کس آمد اینها را با زور تأویل کند کار به جایی نبرد چون شارع برایش طبل زده است و مردم که کلاه سر خودشان نمی¬گذارند و وقتی حرف¬ها را می¬بینند و مراجعه می¬کنند به مجموع لسان و نظام می¬گویند نه. (1س 5د 7ث) مرحوم آقای آملی شرح (یا حاشیه) منظومه نوشته¬اند و وقتی به بحث معاد می¬رسند (ایشان که مدرس منظومه و اسفار و اول عالم تهران بودند) می¬گویند خدایا شاهد باش امروز روز مثلاً یکشنبه ساعت ده صبح که من دارم این را می¬نویسم اینهایی که از مرام انبیاء است در این نیست و من اعتقادم همان اعتقاد انبیاء است. ببینید، بعد از این همه زحمت و کار حس می¬کند که این مطالب را برایش طبل زده¬اند و انبیاء ما را همین طوری ول نکرده¬اند که یک الفاظی باشد و شروع کنیم به بازی کردن با الفاظ. کسی که نخواهد کلاه سر خودش بگذارد حتی اگر بزرگترین افراد هم این تأویلات را ردیف کرده باشد، اگر چه اول کار مجذوبش شده باشد ولی بعد از چند روز که عادی شد و چند بار به گوشش خورد و عادی شد وقتی برمی¬گردد، آخر کار می¬بیند بینی و بین الله آنچه که آنها (انبیاء) گفته¬اند آن نیست. در مورد آن بحث قرائتهای مختلف که دیگران می¬گفتند، برای کسی که این حرف¬ها را دید و مراجعه کرد به وجدان خودش جواب¬های واضحی دارد (البته بعد از اینکه مراجعه می¬کند گاهی هست که می¬خواهد دست از دین بردارد آن را ما ضامنش نیستیم، دست بردارد و خودش می¬داند. به هر حال افراد مآلاً امر فکرشان یک جایی مستقر می¬شود). (1س 6د 47ث)

سؤال: آیا عین را در جاهای اینچنینی باید تأویل به علم کنیم؟ (در مثل «بأعیننا»، «علی عینی» یا «السلام علیک یا عین الله الناضرة») چه معنایی صحیح است؟ جواب: این وادی دیگری است. ما فعلاً داریم می¬گوییم خدا چشم اینجوری ندارد و اینطور معنا نکن. یک معنایش معلوم است و همان معانی ادبی است. آن چیزی که حاصل¬شد از عین است، بالاترین درجه وضوح است. چطور وقتی چشم باز است هیچ چیزی مخفی نیست و مثلاً می¬گویید جهار چشمی دارم می¬بینم همانطور تعبیری مثل إنّک بأعیننا یعنی یک سر سوزن خفا در کار نیست و همه چیز واضح است. این یک معنای ساده تفسیری است. وقتی جلوتر می¬رویم یک سؤالات ظریفی است که باید بعداً به آنها رسیدگی شود. آیا خدا نمی¬توانست آنطور بگوید؟ چرا اعیننا گفته که مثل احمد بن حنبل این چیزها را بگوید (یا به او نسبت دهند)؟ این یک بحث دیگری است و حساب دیگری دارد که بعد باید ببینیم که اینجا مثلاً چرا این آمده و چیزهای دیگری نیامده است. علی ای حال چیزی که اینجا برای ما مهم است این است که مثلاً این چشم نیست اما ظواهری که جزو عناصر منطقی محکمات دینی است اگر یک تأویلی پیدا کنیم که لازم باشد از آن دست برداریم، این اشتباه است.