فهرست علوم
علوم الحكمة
وجود خداوند؛ وجود اشاری نه وجود وصفی
سه برهان تنبیهی بر مبرهن البرهان
خاستگاه مفهوم وجود و عدم



مفاهیم مقابلی، مفاهیم غیرمقابلی



جلسه تفسیر سوره ق

تاریخ٣/ ۶/ ١٣٩١

بحثی که ما خیلی رویش تاکید داشتیم این بود که برایمان واضح شود که اوسعیت نفس الامر از وجود درست است یا نه ؟ ذهن بنده ودافع این مطلب است. اما اینکه این مطلب با بعضی از مأنوسات ما مخالف است و خیلی چیزها را به هم می ریزد، باید صبر کنیم و به تدریج پیش می رویم
عرض من این است که طبق قاعده کلی، تا ذهن و نفسی که آمده در این عالم ماده و شعور پیدا کرده، تا یک مقابله ای در او صورت نگیرد، یک معنا اصلا برایش ظهور پیدا نمی کند. باید تقابل مّایی ببیند تا در این تقابل دو تا معنا ظهور پیدا کند. تقابل هم به فرض ذهن نیست بلکه ذهن آن را درک می کند. البته باطن تقابل ها چگونه است، بحث مفصلی دارد. یک وقت تعبیر من این بود که دو لنگه از یک بار است یا دو شاخه از یک ساقه؟

علی ایّ حال، وقتی متقابلات جلوه کرد، حالا می شود میدان مفاهیم. یکی از واضحترین مفاهیمی که برای بچه بعد از اینکه متقابلات را درک کرد، جلوه می کند، مفهوم وجود و عدم است ، هست و نیست. خاستگاهش هم مقایسه است. مثلا بچه وقتی چشم باز می کند، تابلویی را در تاقچه می بیند. اصلا به ذهنش نمی آمد که نیست. اما یکبار که چشم باز می کند و می بیند چیزی که دیروز دیده بوده، نیست . نبودِ امروز را با بودِ دیروز که دو ادراک است، مقایسه می کند و می گوید: این دیروز بود و حالا نیست . اگر ما نبودِ چیزها را ندیده بودیم، بودِ آنها را هم نمی فهمیدیم. اگر با عدم اشیاء مواجه نمی شدیم، اصلا مفهوم بود و نبود در ذهن ما نمی آمد
 فعلا بحث من این است که تا یک نحو مقابله و حد نباشد، ما مفاهیم را درک نمی کنیم. فعلا همین برای ما بس است. تقابل یک خاستگاه دارد. یعنی در یک حوزه ای این تقابل صورت گرفته و از آنجا مفاهیم ظهور پیدا می کند.

عرض من این است که وجود و عدم در یک حوزه ای برخاسته و بعدا دیگران این حوزه را مطلق کرده اند و گفته اند: تمام نفس الامر همین است. در حالی که واقعیت، حوزه هایی است که از یکی از آن حوزه ها این دو مفهوم برخاسته است. آیا وقتی ما لفظ وجود را برای حوزه های دیگر غیر از خاستگاهش به کار می بریم، می شود مشترک لفظی؟ همانطور که عده ای گفته اند که وجود در خدا وجود دارد و ما وجود داریم، مشترک لفظی است. یعنی وقتی می گوییم خدا موجود است، معنای وجود غیر از وقتی است که می گوییم انسان موجود است. ولی عرض ما به این جا ختم نمی شود. اگر قائل به مشترک لفظی بشویم، کار خراب می شود. لازمه اش این می شود که وقتی می گویم انسان موجود است، مفهومی از وجود درک می کنم ولی وقتی می گویم خدا موجود است، چیزی نمی فهمم. معنای دیگری دارد که باید جداگانه فهمید. در حالی که هرگز اینطور نیست. همه می فهمیم که وقتی می گوییم خدا موجود است و انسان موجود است، دو معنا قصد نکرده ایم.

عرض من این است که ما مفهوم وجود و عدم را از حوزه متقابلات درک می کنیم. این مفهوم برای ما مبهم نیست. چون تقابلش یکی بیشتر نیست. هر مفهومی از چند تا متقابلات برخیزد، مبهم می شود. اما هر مفهومی تنها از دو طرف تقابل برخاسته باشد، بدیهی است. مفهوم بدیهی آن است که یک مقابل بیشتر ندارد و نمی توانیم هم آن را تعریف کنیم چون منجر به دور می شود. اما مفاهیمی که تقابلهای آن، اطراف دارد مثل مثلث یا مربع است، چند چیز به مقابله نشانش می دهند، تصورش مبهم می شود. مثلا مفهوم انسان می تواند برای ما مبهم باشد. چون وقتی آن را می شکافید، یعنی جوهر، جسم، نام، حساس... اگر مقابل هر کدام را جداگانه پیدا کنید، مبهم نیست. عناصر هر کدام را بالدقه تحلیل کنید، به یک چیزهای اولیه می رسید که مفهومش واضح است. اما وقتی دهها مفهوم را در یک کیسه کرده اید و می گویید انسان، تا هر کدام از مقابلات اجزاء آنها را ندانیم، برایمان مبهم می شود. حالا، وجود و عدم هم از یک حوزه ای برخاسته است. یک حوزه های دیگری هم در منظر ذهن ما هست. حقائقی است که ذهنمان درک می کند. آن حوزه ها ربطی به حوزه خاستگاه وجود و عدم ندارد. ذهن نه وضع جدید می کند تا مشترک لفظی شود و نه معنای وجود را توسعه می دهد. بلکه یک ترفند به کار می برد. می گوید : سفره اینجاست ولی نان در آن نیست. پس نبودِ نان در این سفره هست. در حالیکه نبود با هست منافات دارد. می گوید: من که می گویم هست، یعنی واقعیت دارد. منظورم هست مقابل نیست و عدم نیست. منظورم از هستِ نبودن، این است که واقعیت دارد و ثابت است. ما همه منظور او را از بودنِ نبود، می فهمیم در حالیکه ذهن ما نه در مفهوم وجود توسعه داد نه وضع جدیدی برای آن کرد. بلکه می بیند وقتی عدم واقعیت دارد، واقعیت داشتن و حق بودن با لفظ وجود مناسبتر است تا عدم. لذا می گوید این عدم هست.

سوال : این کار استعاره نیست؟

استاد : معنا را توسعه نمی دهیم . فقط بالمناسبه می بینیم که عدمی که واقعیت دارد با مفهومی که از وجود درک می کنم، مناسب است نه عدم
سوال: این عدم، عدم مضاف است. آیا راجع به عدم مطلق هم می توانیم همین حرف را بزنیم؟

استاد : اگر برای ذهن کسانی که وجود و عدم را مطلق می کنند، عدم مطلق ظهور کند، دست از حرفشان بر خواهند داشت
سوال. استاد: همه حقائق نفس الامریه هستند یعنی همه واقعیت دارد و حق هستند نه به معنای وجود مقابل عدم .

سوال : آیا در نفس الامر، تقابل معنا ندارد و شأنش فوق تقابل است؟

استاد: نفس الامر اوسع از وجود است نه مباین با آن. مهمترین مجلای حقائق، حقائق وجودیه اند. ولی باز وعاء نفس الامر اوسع از این وجود مقابلی است. و لو بعدا طبق همان فطرت خدادادی، همین مفهوم وجود و عدم را که مهمترین آلات تعقل ماست، برای همه حقائق نفس الامری، وجود را به کار می بریم و می گوییم هستند
اما روایت دیروز ( و دلنی حقیقة الوجود علیه )، بعضی گفته اند از باب دل علی ذاته بذاته است. ذاتش حقیقة الوجود است . دل حقیقة الوجود، علی نفسه. آفتاب آمد دلیل آفتاب
اما اگر به معنای دل ذاته علی ذاته نگیریم، می توانیم بگوییم : حضرت می گویند: خدایا ذات تو هست. همانطوری که می گوییم همه حقائق هست. تو بالاترین حق و محقّق همه حقائقی و همه آنها مسبوق به ذات توأند. اما اینطور نیست که بگوییم ذات تو حقیقة الوجود است. بلکه حقیقة الوجود، یکی از حقائقی است که مجلای تمام حقائقی است که تو جلوه داده ای. آن وقت ( دلنی حقیقة الوجود ) یعنی حقیقة الوجود یکی از حقائق نفس الامریه است. این حقیقت دلنی بر او . او کیست؟ او محقّق همه حقائق نفس الامریه است که یکیش حقیقة الوجود است. پس علیه، هویت غیبیه الهیه است که فوق همه حقائق بلکه اعلی است از اینکه به آن حقیقت بگوییم. او بین حقیقت و بطلان و بین صحیح و غلط، جدایی انداخته است. یُحِقُّ الحق و یُبطِلُ الباطل مانند قبّل القبل و حیّث الحیث و ایّن الاین. تجهیره الجواهر. است که قبل را قبل و مکان را مکان و جواهر را جوهر کرده است. با این بیان نمی شود گفت : خدا حقیقت دارد. بلکه او حقائق را حقیقت کرده است. معروف است که : ذاتی الشیء لایکون معلّلا. طبق بیان من، این مطلب هم مخدوش است. ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها هم مخدوش می شود. این حرف صحیح است اما در موطن خودش. اوجدها در موطن وجود و عدم. اما اینکه بگوییم زردآلو بودن زردآلو هیچ ربطی به خدا ندارد و فقط خدا می تواند ایجادش کند، صحیح نیست. در کلاس ها خواندیم که عدم العلة علة للعدم و می گفتیم مجاز است چون عدم که علت نمی خواهد. اما این سوال مهم است که خدا وقتی می خواهد چیزی را اعدام کند، چگونه اعدامش می کند؟ طبق ضوابطی که در کلاسها خواندیم می گوییم : خدا دارد فیض وجود به آن می دهد و بس است برای اعدامش اینکه فیض وجود را بردارد. اما وقتی ذهن را توسعه دادیم، می فهمیم که این، یک جور اعدام است. اعدامهای دیگری هم داریم. در دعای رجب می خوانیم که : فاقد کل مفقود. یعنی وقتی می گوییم خدا با نفخ صور تمام خلق را إفناء می کند، آیا این إفناء یعنی تمام صحنه¬ی نفس الامرشان محو می شود؟ یا اینکه فناء مربوط به حوزه خاصی از نفس الامر است یعنی موطن وجود و عدمشان. معنای إفناء این نیست که تمام حقائق نفس الامریه محو شود. حضرت فرمودند : یُفنیه ولی ه مانده است. بعد یعیدهم یعنی همان ها را برمی گرداند نه یک چیز دیگری را. زید را ایجاد فرموده بود بعد او را اعدام می کند و بعد همان زیدی را که یک موطن نفس الامری دارد که اوسع از صرف وجود است، بر می گرداند. می شود دو تا وجود اما مال یک هویت نفس الامریه. منظورمان از هویت، هویت نفس الامریه است. نگویید ما در کلاس خوانده ایم: هویت یعنی وجود. اگر هم می گوییم هویتش موجود است به همان معناست که می گفتیم کل نفس الامر موجود است با همان ترفند ذهنی...

جلسه  ۶/ ٣/ ١٣٩١

وجود و عدمی که مقابل همدیگرند، در ذهن کودک و قوه علم حصولی ما صورت می گیرد و این دو تا وقتی دو تا آلت عقل و علم حصولی شدند، چیزهایی را ذهن درک می کند که از این حوزه و از این محدوده متقابلات نیستند. حقند ولی در این محدوده نیستند که گفتیم با ترفندی که ذهن به کار می برد، وجود را برای آنها هم به کار می برد. برخی گفتند: چرا از باب توسعه معنا یا مشترک لفظی یا از باب استعاره نباشد؟ عرض من این است که وقتی ما به حقائق نفس الامریه می گوییم : هستند. در حالیکه منظورمان از هستند، حقیقت دارند، است. به همین علت حاضریم واژه هست را حتی برای معدومی که واقعیت دارد، هم به کار ببریم. درباره معانی حرفیه هم تعبیر وجود را به کار می بریم منتها می گوییم وجود فی غیره دارند. چون می بینیم که با وجود محمولی جور نیستند
ذهن یک محدوده مفاهیم و درک علم حصولی دارد که تا مقابله نباشد، اصلا پیدا نمی شود و ظهور نمی کند معنایی برای ذهن. اما مدرکات حضوری ذهن، لازمه اش مقابله نیست چون مدرک حضوری یعنی حضور موجود عند مدرک . بله ظهورش به عنوان یک مدرَک مقابل می خواهد. مثلا احساس گرسنگی  نه من گرسنه ام. دومی علم حصولی است} معلوم حضوری نفس است. بچه نوزاد هم گریه می کند ولی به ذهنش نمی آید که من گرسنه ام . چون تحلیل حصولی نکرده است. بین من و گرسنگی در ذهن او جدا نشده است و مفهوم سازی نکرده است. مفهوم سازی مقابله می خواهد. اما خود مدرک حضوری مقابله نمی خواهد. عرض من این است که : مدرکات وجدانی و حضوری نفوس ما خیلی گسترده است ولی وقتی مفهوم سازی می کنیم به مقابلات، مفهوم های معینی در دست ما می آید. الفاظی هم به ازاء آنها وضع می کنیم. آن مدرکات حضوری بین المللی است و همه درک می کنند ولی هنگامی که می خواهیم به هم انتقال دهیم، از آن مفاهیمی که در مقابلات به علم حصولی مفهوم سازی کرده ایم، استفاده می کنیم. خب چرا برای خود مدرکات حضوری مفهوم سازی نمی کنیم و لفظ وضع نمی کنیم؟ سوال مهمی است. این که من عرض می کردم که ترفند ذهن است نه استعاره یا توسعه معنا، چون در استعاره و توسعه معنا علی ایّ حال خروجی هم معنا است. یعنی وقتی یک معنا را که توسعه دادید، بالاخره یک معنایی است که توسعه پیدا کرده است. وقتی استعاره به کار می بریم، مستعارٌ فیه باز یک معنا است. وقتی مشترک لفظی هم به کار می بریم، وضع دوم هم یک معنا است. عرض اصلی من این است که ما یک مدرکات حضوری داریم که اصلا نقابل ندارد تا یک معنا برایش ظهور کند. معنا را که توسعه می دهیم اگر بخواهد معنا باشد به مقابله باید ظهور پیدا کند. در حالی که مدرکاتی داریم که مقابل ندارد. همه ما آنها را می دانیم اما مدرکاتی است بلا مقابل. وقتی می خواهیم این ها را به همدیگر منتقل کنیم، از الفاظ برخاسته از مقابلات به احسن و انسب استفاده می کنیم و درباره شان به کار می بریم. چطور مقابل ندارد؟

مفاهیم غیرمقابلی

واژه هایی مثل نظم، حق، باطل و . . . مفاهیمی است مقابل دار . اما همه ما ادراکی داریم از حق بی مقابل . یعنی حقی که مقابلش باطل نیست. حق را از مقابله با باطل انتزاع ومفهوم سازی کرده ایم. اما حقی که مدرک ماست ولی مقابل ندارد، می بینیم اگر بخواهیم لفظی را در آن به کار ببریم، به جای اینکه بگوییم باطل است، می گوییم حق است.
یک مثال برای حق بدون مقابل بزنم : یک امر باطل را در نظر بگیرید که دروغ محض باشد. مثلا زید کسی را نکشته ولی شما می گویید زید او را کشته است. اینکه می گویید این قضیه و مطلب و مفهوم، باطل است، آن را به بطلان موصوف کرده اید. آیا اتصاف آن به بطلان، باطل است یا حق است؟ باطل محض بودن او حق است. آیا این حق مقابل دارد؟ پس ذهن ما این حقی را که مقابل ندارد، درک می کند به عنوان یک معلوم حضوری که اگر بخواهیم برای آن مقابله سازی کنیم، ذهنمان به هم می ریزد. چون چیزی که مقابل ندارد و مصداق یک معنا نیست، نمی توانیم مفهوم سازی کنیم. حالا که مقابل ندارد، درکش می کنیم به علم حصولی و از مفاهیم متقابله انسب را پیدا می کنیم و درباره آن به کار می بریم ( دقیقه 36 ) ولی در تمام موارد توسعه معنا، استعاره و اشتراک لفظی باز سر و کار ما با علم حصولی و معنا است
نبود نان را به عنوان یک واقعیت درک کردیم. الآن نبود نان یک عدم متقابلی است. ولی در عین حال این عدم حق است یعنی واقعا نیست. وقتی می بینیم نان واقعا نیست، می گوییم پس عدمش واقعا هست. عرض من این است که این «هست» نه استعاره است نه مشترک لفظی و نه توسعه بلکه واقعیت دار بودن عدم نان در سفره را درک کردیم و واقعیت محضه، سنخش سنخ مقابل نیست. ولی اگر بخواهیم از این واقعیت و حقانیت، تعبیر کنیم، بیشتر مناسب است با لفظ وجود تا عدم. و لفظ وجود را برای واقعیت دار بودن به کار می بریم و لو عدم باشد. منظورمان از وجود، حق و واقعیت و ثبوت محضه است. لذا قبلا هم عرض کردم که خود اهل معرفت و حکمت متعالیه، وقتی سر به سر بحث می گذاریم، می گویند : ما از ضیق خناق این تعبیر را کردیم. برای همین می گویم باید بیان کلاسیک عوض شود. اگر این بیان سر برسد که نفس الامر اوسع از وجود است و این ترفند ذهنی از لحاظ منطقی تثبیت شود و اذهان نوع آن را تأیید کنند، دیگر اشکال کانت به برهان وجودی که بدنه درخت برهان را تکان می داد، دستش به آن نمی رسد ( بلند است آشیانه ). یعنی برهان مبدأیت مطلقه با مبادی اوسعیت نفس الامر، کاملا به دور از اشکال کانت است. این بیانات یک فضای جدیدی را مطرح می کند. اسمش را هم می گارم برهان مبدأ مطلق یعنی آن چیزی مبدأ است برای هر چیزی که از حقائق بگویید. مبدأ مطلق یعنی آن را قیچی نکنیم و بگوییم مبدأ کُن. اگر گفتیم خدای متعال مبدأ کُن است، این یک بخش مبدأیّت اوست. در این فضاست که می گویید ما جعل الله المشمشة مشمشة بل اوجدها. مبدأیت را قیچی کرده اید و گفته اید او مبدأ ایجاد است. همین قیچی کردن هاست که خیلی مشکلات را پیش می آورد. اگر ما می گوییم : خدای متعال، او را برای همه چیز، مبدأ می دانیم. اگر این را درک کنیم ، خواهیم فهمید که أفی الله شک نه یعنی أفی وجود الله شک. بلکه کافر و مؤمن در قبول مبدأ مطلق بلا ریب مشترکند. فقط سر ایمان و تصدیق و بار کردن لوازمش و آن فهم ، بحث است. لذا اشکال کانت وارد نمی شود . چون اساس اشکال او بر این بود که وجود خدا را یک وجود ( وجود صفة ) گرفته است اما طبق تقریر من اصلا اشکال او مطرح نیست
برهان مبدأیت مطلقه یعنی خدا مبدأ هر مطلب حقی است. حتی مبدأ سیستم هایی که فقط فورمول هستند یعنی حقانیت و سازگاری و عدم اشتمال بر تناقض همه نظامهای محض اصل موضوعی که به آن سیستم صوری می گویند یعنی صرفا فرمول است و مصداق ندارد، مسبوق است و به عنوان یک مطلب حق مبدأ دارد
برهان دیگری هم در ذهنم هست به نام برهان فرا رابطه. به طور کلی عالم حقائق و نفس الامر، عالم رابطه است. اگر ما توجه کنیم که چه حقائق ریاضی و چه حقائق وجودی و چه حقائق نفس الامری مطلق، اساسش بر رابطه دور می زند، خدای متعال فرا رابطه است یعنی تمام روابط را او رابطه کرده است ( أربط الرابطة ) حقیقت رابطه و قوام نفس الامر را او رابطه کرده است و خودش وراء رابطه است. اگر این دو برهان سر برسد، براهین خوبی است
سوال: منظورتان از توسعه در معنا همان مجاز است؟ استاد: نظیر ثبوتی که متکلمین می گویند. می گویند : ثابت و منفی، موجود و معدوم . می گفتند کل موجود ثابت اما بعض الثابت لیس بموجود . کل منفی معدوم اما بعض المعدوم لیس بمنفی. البته منظور من این نیست فقط از این جهت مثال زدم که آنها هم ثبت را توسعه داده اند
ما هم بیاییم در معنای وجود توسعه بدهیم .استدلال من بر اینکه از باب توسعه نیست، این است که : طبق ارتکاز عرفی به عدمی که واقعیت دارد می گویند : هست. در مورد زیدی که خدا نیافریده می گویند : عدمش هست. در حالیکه اگر توسعه معنا بود، توسعه به نقیض صحیح و کار معقولی نیست
سوال.استاد: اصل برهان نظمی که مربوط به مبدأ الحقائق است، آن نظمی است که مقابل ندارد. اگر این را بفهمند خواهند دید که برهان نظم قابل رد کردن نیست. همه اشکالاتی که برهان نظم می گیرند این است که یک بی نظمی پیدا می کنند و شروع می کنند خدشه کردن. در حالی که محال است در نظمی که از ناحیه خداست تصور بی نظمی بشود چون آن نظم اصلا مقابل ندارد

سوال : چرا الواقعیة مقابل ندارد؟

استاد: به هر صبغه ای از نفس الامر که جهت یلی الربیِ آن را نگاه کنیم، یعنی جهت اسماء و صفات و تدبیر اسماء الهی او را ، می شود لا مقابل . جون خدای متعال مقابل ندارد . خدایی که مقابل ندارد، اسم و صفت از آن حیثی که اسم و صفت او است هم مقابل ندارد. حضرت فرمودند : ( و الخلق یمسک بعضه بعضا ) یعنی اساس خروج از ذات مبدأ مطلق، ...رابطه است. عالم خلق به همدیگر بندند. اما هر چیزی که مال اوست ، اسم الله از آن حیثی که اسم اوست، مقابل ندارد چون خدا مقابل ندارد

ترفندی که درست هم است یعنی وقتی می گوییم : خدای متعال هست یعنی آن انتظاری که از لفظ وجود داریم ، خیلی خیلی بالاتر و قویترش در اوست اما وقتی از نظر کلاسیک دقیق شویم، می بینیم معنای وجود از موطن متقابلات برخاسته ولی این مال آنجا نیست. همه این بحث ها از فرمایش حضرت برایم شروع شد که فرموده بودند : بانه موجود و وجود الایمان لا وجود صفة و به دنبالش فرمودند : به توصف الصفات، یعنی هر حقیقتی را می خواهی وصفش کنی، مسبوق به اوست. لذا اگر خدا را رد هم بکنی، در همین رد کردن داری اثباتش می کنی! اصلا به خدا می توانی ردش کنی! بنوره عاداه الجاهلون. دنبالش دارد : به تعرف المعارف : یعنی منطق و شناخت به وسیله اوست آن وقت می خواهید به وسیله منطق او را بشناسید؟!

 

 

 

 

 

یادداشت

144-وقتی می گوییم نان در سفره نیست از نیست معدوم بودن قصد کردیم و وقتی ذهن بازگشت می کند و خود عدم نان را موضوع قرار می دهد می گوید پس عدم نان در سفره هست، ولی قصد او توصیف واقعی نبود به بودن و هست نیست، اما نکته ظریف آن است که چون کمبود زبانی دارد برای وقتی هم که خود وجود و عدم را موضوع قرار داد باز از محمول وجود و عدم استفاده می کند و حال آنکه وقتی خود وجود و عدم موضوع قرار گرفتند و گفتیم (وجود نان یا نبود نان) اینجا وارد حوزه دیگر نفس الامری شده ایم که اساسا جای محمول بود و نبود برای آن نیست. نظیر نسب و رابطه ها که وقتی وارد حوزه آنها میشویم غلط است بگوییم نسبت هست یا نیست. چون تسلسل و اینها پیش می آید و اگر کمبود زبانی را برای هر حوزه با وضع عنصر زبانی خاصی برای آن جبران کنیم مثلا نبود نان در سفره، الف اما بعد از اینکه همگی شهود کردیم که مقصود از الف چیست در این هنگام اوسعیت نفس الامر از وجود واضح می شود اما اگر گفتیم مثلا عدد ۵ موجود است سوال مطرح می شود که آیا وجود این عدد ۵ موجود است یا معدوم؟ هر محمولی را موضوع کردیم و یا هر نسبت گزاره یا کیفیت نسبت را موضوع قرار دادیم حوزه عوض شده است. اگر گفتیم زید کاتب است و سپس گفتیم کتابت زید دیگر از حوزه سوال اینکه کتابت زید هم کاتب است یا خیر خارج شده ایم . نظیر اینکه وقتی بپرسیم سفیدی زوج است یا فرد از حوزه سفیدی خارج شده ایم .

 

 







فایل قبلی که این فایل در ارتباط با آن توسط حسن خ ایجاد شده است