بسم الله الرحمن الرحیم

انواع حافظه

فهرست علوم
فلسفه
معرفت شناسی
آگاهی



حافظه چند نوع کلی دارد.

حافظه‌ی فیزیولوژیکی، حافظه‌ی فیزیکی، حافظه‌ی میثاقی، حافظه‌ی وجودی، حافظه‌ی مثالی، حافظه‌ی عقلی، حافظه‌ی نفسی..



بسم الله الرّحمن الرّحیم

جلسه 24 مناظره متی و سیرافی اصول فقه-20/09/97

انواع حافظه

در عالم ماده وقتی حافظه را فرض نگیرید؛ که عرض کردم هفت جور حافظه به ذهنم آمده است؛ سه تا فرضش که خیلی روشن است. حالا انواع دیگر حافظه، دقیق‌تر است و یک نحو موردی است یا مثلاً روی حساب اعتقادات است یا بعض براهین علمی است؛ ولی سه تایش خیلی روشن است. کأنّه نوعاً قابل درک است برایشان:

١. حافظه بدنی

یکی حافظه بدنی است، فیزیولوژیکی است که دستگاه موجود زنده، خدای متعال طوری قرارش داده است که این بدن را که دارد جلو می‌رود، یادش است در اموری و در جریاناتی؛ و البته خیلی چیزها هم یادش نیست. ولی آن اندازه‌ای که یادش است را می‌گوییم حافظه. حافظه‌ای مربوط به اندام، به بدن، به عضو است.

٢. حافظه فیزیکی

یک حافظه است که من اسم آن را می‌گذارم حافظه‌ی فیزیکی. این دسته بندی را من جایی ندیدم، همینطور در ذهن خودم بوده است می‌گویم، که اگر بعداً جایی برخورد کردید، معلوم باشد فرق اینها. حافظه‌ی فیزیکی، یک سیستمی که یک کار فیزیکی دارد در آن انجام می‌شود، روالی که در سیستم طی می‌شود در سابقه‌ی او و اطلاعاتی که در آن سیستم است، محفوظ نگه داشته می‌شود. مثلاً شما یک ذره‌ای از اتم، از الکترون – یک ذره‌ی مادّه اگر در یک جایی به سِیر مادی آن را جلو ببرید، اگر فرض گرفتیم که این جرم فیزیکی، یک ذره‌ی فیزیکی می‌داند که از چه مسیری آمده است و الآن موقعیت خودش را نسبت به قبل درک کند، این می‌شود حافظه‌ی فیزیکی. و یا اطلاعاتی که اندرون یک سیستم فیزیکی است؛ ولو فرض بگیریم اصلاً اندام نباشد-اصلاً ما کار به اندام نداریم- این هم یک نحو حافظه است که بحثش هم شده است و هوشِ ذره را فیزیکدانان مطرح کرده‌اند تا قرن بیستم، می‌فهمد. حتی کسانی هم که کمونیست هستند، مادّی هستند، دیدم که اینها دیگر در فضای علم، تسلیم هستند. فرمان می‌دهد، می‌فهمد و ... این هم یک نحو از حافظه است.

٣. حافظه فلسفی

یکی دیگر هم حافظه‌ی فلسفی است که آن قوه و فعل است. هر فعلیتی که مسیری را طی کرده از قوه و امکان استعدادی به فعلیت رسیده است، آن چیزی که الآن بالفعل است در وجود خودش، مسیری را که از امکان استعدادی به سوی فعلیت طی کرده را دارد. این حافظه، ربطی به مغز ندارد، ربطی به چیزهای فیزیولوژی ندارد. این حافظه، همه جایی است. و لذا امروز که مثلاً سه شنبه است، دیروز را، یعنی در بستر زمان امروز، دیروز را در دل خودش دارد، به عنوان حفظ فلسفی، وجودی. وجودی از این مسیر آمده است؛ سابقه‌ی قبل خودش در اندرونش هست.

به عبارت دیگر، حتی حرکت جوهریِ متشابک که ذره‌ای هم در آن اشتداد نیست، در هر لحظه‌ای از حرکت که دست بگذارید، چون وجودِ سیال است، قطعه‌های قبلیِ حرکت را در خودش دارد. شدیدتر نشده ها. نمی‌گوییم با اینها می‌رود و چاق‌تر می‌شود. چاق‌تر نشده است. یک وجود سیّال است؛ اما چون یک وجود سیّال است، در هر مقطعِ بعد، در دل خودش، مقطع‌های قبل از حرکت و سیلان را دارد. چرا؟ چون این بعد از آنهاست.

شاگرد: یعنی اشتدادی نیست؟

استادی: اگر اشتدادی بگیریم که دیگر روشن‌تر است. حتی اگر اشتدادی هم نگیریم که این وجود سیّال شدیدتر هم نشده است؛ نه چاق‌تر شده، نه شدیدتر شده؛ هیچ. ولی خب علی أیّ حال آن بود که سیلان پیدا کرده و به اینجا آمده؛ این را هم می‌توانیم اسمش را بگذاریم حافظه‌ی فلسفی، وجودی. مقصود من روشن است و فقط می‌خواهم اینها از همدیگر جدا بشود؛ به خاطر این که بعداً در بعض مباحث، ممکن است همینطور بزنند زیر حافظه برای بشر، یعنی حافظه‌ی فیزیولوژیکی‌اش. اینها باید معلوم باشد. شما فوقش بیایید در بعض مباحث علمی حافظه‌ی فیزیولوژیکی را بردارید، نمی‌توانید حافظه‌ی وجودیِ بشر را بردارید. اتفاقاً آیات شریفه، آنهایی که راجع به کتاب نفس، راجع به انسان صحبت می‌کنند، خیلی‌هایش ناظر به این حافظه‌ی وجودی‌اش است، نه به حافظه‌ی فیزیولوژیکی‌اش. وقتی آیه می‌فرماید: «لایغادر صغیرة و لا کبیرة الا احصاها»[1]، یعنی چه؟ یعنی اگر یک چیزی شد که اصلاً تو توجه هم نکردی، تا آخر عمرت هم نفهمیدی این‌چنین قضیه ای واقع شد، آیا در کتاب نیست؟ چون تو نفهمیدی؟

آخر حافظه یکی از قوام کارهایش به ثبت و ضبطش است. چیزی که به هیچ وجه – حتی شما خواب بودید، در ضمن این که در خواب بوده، در اغماء بوده، در حالی که در اغماء بوده که حافظه و درک و ... معنا ندارد. اما آیه شریفه می‌فرماید آن کتاب که می‌آید، اغماءت و حال اغماءت و همه‌ی اینها در آن است. «لایغادر صغیرة و لا کبیره الا احصاها»، حتی صغیرةً من الاعمال، همه در آن است. خصوصیتِ آن اینچنین است. البته اعمال اختیاری هم یکی از موارد آن است که انسان از این موارد اختیاریش ناراحت است. بنابراین آیات شریفه و معارفی که انبیاء و اوصیاء علیهم السلام فرمودند برای مآل بشر، این حافظه خیلی بالاتر از این حافظه‌ی دماغی است که در دنیا ظهور و بروز می‌کند.

شاگرد: این انواع حافظه را تا آخر بگویید که ما لیستش را داشته باشیم.

استاد: توضیحش را باید بعداً عرض کنم. این‌هایی که نوشتم را عرض می‌کنم.

شاگرد: حرفهای این غربی‌ها در روانشناسی که خیلی در مورد حافظه حرف زدند، چطوری می‌شود منتقل کرد؟

اعداد بدنِ مادّی، برای فعّالیت روحِ مجرّد

استاد: در مورد حافظه، گاهی صرفاً از منظر روانی، روانشناسی، روانکاوی حرف می‌زنند، این قبلاً بوده و سابقه هم دارد. اخیراً آمدند و آن را بین العلومی کردند، رشد خوبی هم پیدا کرده است. همان که گفتم «علوم شناختی»، را با همدیگر می‌گویند علوم همگرا. چند تا علم را با هم می‌کنند و بعد می‌روند سراغ یک هدف. چند تا علم به کمک هم. اینها الآن حافظه را می‌خواهند، هر چه هم می‌خواهند، می‌خواهند معدّش را هم پیدا کنند. یعنی یک وقتی است توجه می‌کنید به حافظه و عملکردش و می‌خواهید سر و سامان بدهید. اما یک وقتی می‌خواهید ببینید وقتی شما دارید به آن توجه می‌کنید که در حافظه این کار را دارد ظهور می‌کند، در دماغ او و در دستگاه سیستم عصبی او چه رخ می‌دهد؟ کجا اینها ثبت می‌شود؟ جایش را به صورت مادی پیدا کنیم و بگوییم هان! ببین! این را اگر دستکاری‌اش کنی، فلان بخش حافظه‌اش رفت. اینجا اگر چه کار کنیم فلان شد مثلاً.

شاگرد: ربطش می‌دهند به هیپنوتیزم و ...

استاد: نه. خود هیپنوتیزم هم یکی از چیزهایی است که باز ...

شاگرد: منظورم این است که کار به آنجا می‌کشد. یعنی با هیپنوتیزم، تمام اطلاعات قبلی‌اش را مثلاً به زبانش می‌آورند. یعنی می‌خواهم بگویم ارتباط می‌دهند به آن مسأله.

استاد: مانعی ندارد. یعنی هیپنوتیزم به تعبیر کسانی که بحقٍ روح را، مارواء ماده را و ارتباط تنگاتنگ آن روح را با بدن قائلند، هیپنوتیزم را یک نحو خوبی معنا می‌کنند و راحت هم هستند. اما آنهایی هم که صرفاً مادی گرا هستند، می‌گویند بشر نیست مگر همین بدنش؛ که من قبلاً هم عرض کردم که این علوم شناختی خوبی‌اش این است که بشر به یک جایی می‌رسد که دیگر برای ابنائش واضح می‌شود که آن کسی که در رادیو حرف می‌زند، در این جعبه مخفی نشده بود. او دارد از یک جای دیگری حرف می‌زند. چقدر در دل این رادیو گشتیم که پیدایش کنیم که چه کسی است که حرف می‌زند و مطمئن شدیم که داخل این کسی نیست و باید بروی جای دیگر، دستگیرش کنی. این هم همینطور است. الآن فعلاً می‌گوییم این بدن. آنها دنبال این هستند که بگویند در این دماغ و نورون‌های مغز و ارتباطاتش، حافظه چه کار می‌کند. نمی‌دانم، من خیلی فرصت نشده که مطالعه‌ی وسیعی در مورد مطالب این‌ها انجام بدهم. ولی فی الجمله این است که چند بخش حافظه را .... ؛که بعضی از آنها هنوز شناسایی نشده است، خیلی از عملکردهای انسان و روحش و روانش هست که جایش در مغز شناسایی نشده است.

از سؤالات جالبی که از آقای دکتر سمیعی پرسیده‌بودند این بود که کسی از ایشان سؤال کرده بود شما که متخصص هستید – خب دیگر چیزی هم که نقل مجلس می‌شود– جایگاه عشق در مغز کجاست؟ حالا نمی‌دانم در روزنامه و ... آمده است. گفته بود که واقعش این است که این را هنوز نتوانستند شناسایی کنند که جایش کجاست. آیا همینطوری جواب داده است که می‌خواسته دل او خوش بشود یا واقعاً در آن مقام کلاسیک می‌خواسته جواب بدهد؛ که دنبالش هم بودند، ولی نتوانستند بفهمند. حالا این مطلب یادم آمد، خیلی چیزهای دیگر هم هست. واقعاً عملکردهایی دارد که یک بخش‌هایی از آن مالِ روح است، مال او است. شما می‌خواهید در این مغز آن را پیدا کنید، نمی‌شود. معدّ را پیدا می‌کنید...

شما هزاری این سی دی را، این هارد را بروید در صفر و یک‌هایش دائم بگردید، هرگز آن برنامه‌ای که در این است و در سطح بالای این‌ها برنامه نویسی شده و حرف زدند و کتاب نوشته‌اند و در دل اینهاست را نمی‌توانید به دست بیاورید. حالا هرچقدر هم که زور بزنید و این هارد را بگردید. برویم، حدس بزنیم و ...که اینها چیست؟ تا آنچه را که فکر بوده، مطالبی که بوده، تا اینها را ندانید، نمی‌فهمید در دل این هارد چیست. وقتی آن‌ها را می‌بینید، می‌بینید راحتید.

هارد، معدّ است و اگر این هارد نبود که این مطالب و کتب و نرم افزارها بالا نمی‌آمد. اگر نبود بالا نمی‌آمد؛ اما معدّ است؛ نه این که همه‌ی آن مطالب در دل این است و الآن بگویید این هارد خیلی عالم است. کجایش عالم است؟ آن فقط صفر و یک‌ است و طوری تنظیم شده است که اگر آن کسی که می‌خواهد این معدّ را تبدیل به آن مطالب کند، نباشد، دیگر هیچی. این یک مطالب واضحی است. روح مثل سیستم عامل است که می‌گویند عمل می‌کند. نفس به اصطلاح حکماء، می‌گویند جهت تدبیر روح بدن را گویند. یعنی درست همین اصطلاحات را بخواهید تطبیق کنید مثل سیستم عامل امروز است. سیستم عامل که اصلاً در هارد جا ندارد. در هارد فقط صفر و یک هاست. اما در عین حال همه‌ی کار را سیستم عامل انجام می‌دهد. شما به سرعت از دل این مثلاً دستگاهتان سیستم را بالا می‌آورید و مدیریت می‌کند. مدیر کیست؟ سیستم عامل. آخر سیستم عامل کجای هارد است؟ جایی از هارد نیست. آن تنظیم شده، محل مادی در هارد دارد؛ اما آن محل مادّی فقط معدّ است برای این که او فعّال بشود و بتواند کارِ خودش را انجام بدهد.

بدن، وقتی قلیانش را کشیده است – به قول آن آقا که می‌گفت وقتی قلیانش را کشیده سرحال است - یا چایی‌اش را خورده است، خوب فکر می‌کند، نشاط دارد، روح دارد کار می‌کند یا بدن؟ روح برایش فرقی نمی‌کند. وقتی بدن سرحال است، یعنی آن وقتی است که معدّ آماده‌ی کار است. اما وقتی بدن از کار می‌افتد، این معدّ خراب شده است.

چه تعبیر زیبایی حضرت داشتند. مجنونی بود. گفتند که چرا دور این جمع شده‌اید؟ گفتند یا رسول الله! این مجنون است. فرمودند چرا می‌گویید مجنون؟ او که مجنون نیست، مریض است. یعنی الآن قوه‌ی بدنیِ او مناسبت ندارد، صفا ندارد که آن روح او و قدرت تجرّدی که دارد، در این بدن ظهور کند. مریض است. مثل مریضی که باید راه برود؛ ولی الآن تب کرده و افتاده است. روح می‌تواند اراده کند و  برود؛ اما خب بدن اجازه نمی‌دهد. او فعلاً مریض است و افتاده است. بعد فرمودند مجنون آن کسی است که – نمی‌دانم – گول دنیا بخورد، آخرتش را به دنیایش بفروشد. یعنی رفتند در آن عقلانیت. می‌گویید عقل ندارد، او که عقل دارد، فعلاً وسیله خراب است. چه کسی است که عقل ندارد؟ عقل واقعی؟ آن کسی که این کار را بکند.

در مورد حافظه‌ها من اینطوری نوشتم:

حافظه چند نوع کلی دارد.

حافظه‌ی فیزیولوژیکی، حافظه‌ی فیزیکی، حافظه‌ی میثاقی، حافظه‌ی وجودی، حافظه‌ی مثالی، حافظه‌ی عقلی، حافظه‌ی نفسی. حالا دیگه توضیحاتش بماند.

شاگرد: ترتیبش هم به همین نحو است؟

استاد: نه. ترتیبش منظورم نبود. همینطوری به ذهن من آمده و نوشتم.

شاگرد2: فلسفی را به وجودی فرمودید؟

استاد: بله. فلسفی همان وجودی است و یکی هستند. هر بالفعلی که از مسیر امکان استعدادی به فعلیت رسیده است، فعلیت الآنش حافظه دارد. حافظه یعنی چه؟ یعنی تمام مراحل طی مسیر او از قوه به سوی فعلیت را در اندرون خودش دارد. مقصود من این است. مقصود باید روشن باشد.

شاگرد2: یعنی یک درخت، این مسیری را که طی کرده و درخت شده است را دارد.

استاد: بله. احسنت.

شاگرد3: نامگذاری این موارد به حافظه یک نوع مجاز است یا...؟

استاد: حفظ دیگر. حفظ یعنی ثبت. «فی لوحٍ محفوظٍ». محفوظ یعنی چه؟ محفوظ است مِن التغیّر. و در عین حال یک حافظی برای او هست که این محفوظ می‌ماند از تغیّر.

شاگرد3: چون کلمه‌ی حافظه‌ای که به کار می‌برند، شاید قوام لفظی‌اش، قوامش به اندامش است.

شاگرد4: وجه اشتراک این چند تا حافظه چیست؟ یعنی چطور تعریف می‌کنند که در همه‌ی اینها هست؟

استاد: اگر وجه اشتراک کلی‌اش را بخواهیم بگوییم این است که چیزهایی که از همدیگر منعزل هستند، در یک جا جمع بشوند. سِلکی بینشان باشد. با یک نخی به هم وصل شده باشند. دانه‌های تسبیح چطوری است؟ اگر نخ تسبیه نباشد، پخش است. نخ تسبیح می‌آید و با این دانه‌ها، تسبیح درست می‌کند. ما می‌خواهیم بگوییم در جایی که ما چیزهایی داریم که منعزل از همدیگر هستند، جدا هستند و اگر این حافظی که ما می‌گوییم، نباشد، اینها جدا هستند. وقتی این می‌آید، آنها را جمع می‌کند. «وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي الْأَرْض»[2]. بدن در زمین پخش می‌شود. «قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الْأَرْضُ مِنْهُم»[3]. آن چیزی که در زمین پخش می‌شود را ما می‌دانیم؛ اما «عندنا کتابٌ حفیظ». حالا حفیظ به معنای محفوظ یا حفیظ به معنای حافظ؟ قبلاً در همین مباحثه تفسیر بحثش کردیم. پس منافاتی ندارد که این پخش بشود؛ اما آن بماند.

شاگرد: یعنی ادعا این است که شریعت هم به اینها کلمه‌ی حفظ و حافظه اطلاق کرده است. یعنی برداشت شما که اینطوری تقسیم بندی فرمودید چون این آیات فرمودند: حفیظ؛ یعنی اشاره شده است به آن در آیات و روایات.

استاد: برای عالم ذرّ و میثاق همینطور است. مثلاً از حضرت سؤال می‌کند چطور است که ما یادمان نمی‌آید عالم ذرّ را؟ حضرت (ع) می‌فرمایند «ثبتت المعرفة في قلوبهم و نسوا الموقف‏»[4]. فرمودند همین الآن حافظ هستید. حافظه شما، معرفتی که آنجا حاصل شده است را دارید؛ جایش را یادتان رفته است. یادتان رفته که موقفش کجا بود. «و ستذکرونه» در روایت هست. خب بعداً یادتان می‌آید؛ که هم خود معرفت ثابت است و هم جایش را یادتان می‌آید.

حکایتی در خصوص تأثیر اذان و اقامه برای نوزاد

منظور این‌که این‌ها چیزهایی است که عجائب کار است در دستگاه خلقت که ... آن آقا می‌گفت از رفیقش. رفیقش می‌گفت ما خیلی روشنفکر بودیم. خب حرف‌هایی که دیدید معمولاً در بعضی سنین و بعضی جوان‌ها از این حرف‌ها در محیط می‌شنوند. می‌گفت رفتم یک سمینار تربیتی بود؛ یک دکتری آمده بود از اروپا -نمی‌دانم از بلژیک یا کجا- صحبت کرد. یک دفعه گفته بود ایشان چیزی گفت که من روشنفکری‌های خودم یادم آمد. مشت زدم روی آن میزی که نشسته بود. بعد گفتم خواهش می‌کنم بگذار من دو دقیقه بیایم این تریبونی که شما این را گفتی، از پیشگاه شارع شریعت اسلام عذرخواهی کنم. گفت رفتم. حرفش این بود: می‌گفت ما مسخره می‌کردیم این مطلب را که بچه به دنیا می‌آید، اذان در گوش او بگویید. آخر بچه چه می‌فهمد که ما اذان بگوییم یا نگوییم! این‌ها چه حرف‌هایی است و مثلاً خرافات است -دیدید دیگر سنخ این حرف‌ها را مطرح می‌شود- گفته بود وقتی این آقای دکتر بیان کرد، بعد یک قضیه‌ی تجربی را گفت؛ نه فقط ادّعای علمی. الآن هم می‌گویند بچه در شکم مادر می‌شنود، دیگر این حرف‌ها جا گرفته است و همه می‌گویند. اما آن دکتر یک چیز خیلی روشنی را گفت. سال‌ها قبل من خودم شنیدم. شاید 30 سال بیشتر باشد که شنیدم.

 گفته بود در فلان بیمارستان اروپا، یک دختر خانمی بیهوش شده بود. در حال هوش آمدن، شروع کرده بود یک شعری را خواندن. بعد که حال آمده بود صدایش را ضبط کرده بودند. چون نمی‌دانستند این چه چیزی دارد می‌خواند؛ که بعداً ببینند این را کجا یاد گرفته است؟ وقتی حال آمده بود گفتند اینها چیست؟ گفته بود: من چه می‌دانم اینها چیست. به او گفتند: آخر تو اینها را خواندی؟ گفته بود: من نمی‌دانم. من اصلاً نمی‌فهمم. زبانی که آنها داشتند را هم توضیح داد. بعد که پدر مادرش می‌آیند، می‌گویند شما که بچه‌تان به هوش می‌آمده این را خوانده است، کجا یادگرفته است؟ اینها گوش می‌دهند می‌گویند ما اصلاً نمی‌فهمیم این چه زبانی است. ما بلد نیستیم. می‌بینند عجب! کار دیگر مشکل‌تر شد. بعد می‌روند در کار زبان شناسی تا ببینند این چه زبانی است. زبان شناس که می‌آید می‌گوید این برای یک طایفه‌ی یهودی است در جنوب اسپانیا – اینطوری در حافظه‌ام هست – آنها آنجا زندگی می‌کنند و زبان قومی و قبیله‌ای شان است. بعد می‌گویند آخر این دختر چه ربطی داشته به آنها؟ وقتی اینها صحبت می‌کنند و ... یک دفعه پدر و مادر می‌گویند: هان! وقتی این بچه بود و ما می‌رفتیم و کار داشتیم، این را به یک خانمی می‌سپردیم که یهودی بود و این هم برای بچه در قنداق لالایی می‌خواند. ما نمی‌فهمیدیم چه می‌خواند. او به زبان خودش می‌خواست بچه را خواب کند. این بچه همین طور دستگاه او حفظ کرده. این هم حافظه‌ی فیزیولوژیکی؛ اما این اندازه‌ای که ما می‌فهمیم. آن وقت این روشنفکر می‌گوید تا این دکتر این مطلب را گفت، من یادم آمد از روشنفکری‌های خودم و دیگر تابش از دستم رفت. گفت من باید اینجا بیایم عذرخواهی کنم که دستور شرع را، که یک چیزهایی به آن می‌گفتم، این بچه اینطوری حافظ می‌شود و باقی می‌ماند...

منظور این است که حفظ این است. علی أی حال چیزهایی که الآن جایش نیست و زمان دیگری بوده است و تمام شده است، می‌خواهیم الآن باشد؛ با هم باشند و در یک جا جمع شده باشند. و اتفاقاً روی این تعریف، مقایسه‌ای هم که دیروز شد، یک نوع حافظه است. مقایسه ولو همزمان دارد هر دو را درک می‌کند؛ در دو زمان؛ ولی همزمان هم باید این را درک کند، و هم آن را. چاره‌ای غیر از این ندارد. کسانی هم که برای تجرد روح گفته‌اند، گفته‌اند روح است که همزمان می‌تواند دو تا ادراک را با هم درک کند، آن هویت بسیط مُدرِک؛ و الا ذرات مادی ولو دو جا بیایند، مثلاً در این قسمت مادی این صورت است، در آن قسمت مادی آن صورت است. خب چه کسی می‌خواهد بفهمد مثلاً کدام بزرگ‌تر است و با هم درکشان کنند. با شیء مادی نمی‌شود، ولو ما اعدادش را منکر نیستیم.

ادامه بحث از اقسام حافظه

شاگرد: اگر صلاح می‌دانید مختصری توضیح، برای هر کدام از این حافظه‌ها بیان بفرمایید

١. حافظه فیزیولوژیکی

استاد: مثلاً حافظه‌ی فیزیولوژیکی را اینطور نوشته‌ام که خود، انواعی دارد و در علم عصب شناسی ذکر شده است و محور بیولوژیکی دارد. یعنی زیستی است، حافظه‌ی زیستی.

٢. حافظه فیزیکی

دوم حافظه‌ی فیزیکی که در عالم ماده و سیستم‌های فیزیکی و حفظ اطلاعات سیستم است. اصلاً کار ندارد به زیست. چون زیست، قوامش به کربن است و مولوکول های آلی و شیمی آلی و ... این نه، اصلاً کاری ندارد حتی در ذرات بنیادین که اتم باشد و مولوکول هم تشکیل نشده باشد، شما سیستم و حافظه‌ی فیزیکی را می‌توانید تشکیل بدهید.

٣. حافظه میثاقی ذری

سوم حافظه‌ی میثاقی ذرّی – که برای عالم ذرّ است – که مربوط به موجودات در قوس نزول است.

۴. حافظه وجودی فلسفی

چهارم حافظه‌ی وجودی فلسفی که در هر چیز ضرورت فلسفی دارد و استثناء پذیر نیست. این دیگر در هر چیزی که شما بگویید اینطوری هست.

۵. حافظه مثالی

پنجم حافظه‌ی مثالی که در قوه‌ی خیال است. شما به این کتاب، به این دستگاه، به این ساعت نگاه می‌کنید، چشمتان که نگاه می‌کند احساس است. ولی وقتی چشمتان را می‌بندید می‌بینید هنوز صورت هست. خب چشم شما که بسته شد! اگر دیدن‌ها، صورت‌هایی بودند مستمر در خارج، چرا وقتی چشمتان را می‌بندید می‌بینید آن صورت هست؟ این را می‌گوییم حافظه‌ی خیالی. یعنی صورت محسوس را در یک موطنی به عنوان أَنَّهُ مَحسُوسٌ نگه‌اش می‌دارید.

صدا هم همین طور است. می‌گوید صدایش در گوشم هست. یعنی چه؟ نه یعنی الآن این صدا وارد گوش من می‌شود. یعنی موطنی هست در این، برای ثبت خیالیِ صوت. اینجا که می‌گوییم خیالی یعنی به نحو جزئیت. خودِ صدا، خودِ او هست. لذا قوه‌ی خیال جزئی است، کلی نیست. یک ساعتی را که شما دیدید، خودِ آن صورتش در ذهن شما می‌آید، این صورت کلی نیست. ولی صورت خیالی است. یعنی آن صورت محسوس را حفظ کردید و در یک موطنی بردید که نیمه تجرد است. تجرد برزخی دارد. این هم حافظه‌ی مثالی.

۶. حافظه عقلی

ششم حافظه‌ی عقلی که در درک طبایع است. وقتی عقل، درکِ یک طبیعت برایش بالفعل شد، در موطن عقلیِ خودش، آن را نگه می‌دارد و همینطور هم قوی تر می‌شود. می‌شود حافظه‌ی عقلی مقابل آن.

٧. حافظه نفسی

هفتم حافظه‌ی نفسی. در اینجا نوشته‌ام: در انسباق نفس و روح از معیّت با بدن و سریان ....حافظه‌ی نفسی این است که روحی که انس با عالم ماده نداشت، می‌آید در عالم ماده، از معاشرتش با بدن، یک چیزهایی در روح نقش می‌بندد، غیر معنا و صورت است. مثلاً تصمیم گرفتن برای حرکت، مثلاً قدرت برای این که دستش را بالا بیاورد. بچه را می‌بینید وقتی به دنیا می‌آید تا مدتی متوجه نیست دست دارد، نمی‌تواند با دستش بگیرد. چیزهایی را می‌بیند؛ اما نمی‌تواند دست را جلو بیاورد. چون هنوز نفهمیده که دستی هست و او می‌تواند این را تکانش بدهد. روح دارد، نفس دارد، دست هم دارد؛ اما به این نرسیده که من می‌توانم این را به کار بگیرم. خب نفس می‌آید، الآن کسی که 10 سالش است، غافل هم است؛ اما به راحتی می‌داند که من می‌توانم دستم را تکان بدهم. همان چیزی را که روز اول نداشت، حالا دارد. این حافظه، اسمش حافظه‌ی فیزیولوژیکی نیست. این یعنی نفس، یک آثاری را می‌گیرد. قوام رساله‌ی «الانسان بعد الدنیا» علامه طباطبایی رضوان الله علیه همین است. سه تا رساله دارند: «الانسان قبل الدنیا»، «الانسان فی الدنیا»، «الانسان بعد الدنیا». ایشان وقتی سعادت و شقاوت نفس را بعد از بازگشتش به قوس نزول توضیح می‌دهند، همین است. می‌گویند نفس در اثر معاشرتش با بدن در دارِ دنیا، واقعاً آن صبغه‌ی تجردی‌اش فرق کرده است. یا صبغه‌ی شقاوت پیدا کرده یا سعادت. خودِ نفس، نه این که بدن فقط عرض بوده برای روح و یک کارهایی شده و تمام شد و رفت؛ روح مجرد بوده و مجرد هم برمی‌گردد. به نظرم در المیزان هم همین را دارند. اینطوری که الآن یادم آمد، در المیزان هم این را توضیح می‌دهند که روح در قوس صعود، واقعاً از عالم ماده چیزی با خودش می‌برد. اینطور نیست که «کان مجرداً و یعود مجرداً» در قوس صعود. این هم یک نوع حافظه است که من اسمش را گذاشتم «حافظه‌ی نفسانی»؛ یعنی عقل، روح، بدن هر چه را می‌گوییم، از آن حیثی که تدبیر بدن کرده است، یک چیزهایی در آن باقی می‌ماند که با خودش می‌برد.

شاگرد: تحفّظ دارد بر جسمانیة الحدوث بودنش یا نیاز به آن نداریم؟

استاد: نیازی به آن نداریم. در هر دو مبنا این درست است. از کجا بود که به اینجا رسیدیم؟ بله،‌ داشتم تفکر را عرض می‌کردم.

اثبات امکان استنتاج از قضایای معقوله، بدون استفاده از نشانه‌ها

عرض کردم که اصل خود تفکر که رابطه‌ای بین معانی و امثال اینها است و از دل یک معنایی، معنای دیگر دربیاید، نیاز به حافظه دارد در این که ظهور کند در نزد ما، برای عقلانیت ما؛ و الا خودش به عنوان نفسیتِ خودش، نه. نیازی به حافظه بیولوژیکی، فیزیولوژیکی ندارد، خودش فی حدّ نفسه. ادعای ما هم همین است. هر چند در فضای ماده برای این که ما بفهمیم و ظهور کند، حافظه نداشته باشیم، نمی‌شود.

خدا رحمت کند مرحوم آقای کازرونی می‌گفتند درس را تعطیل کردند. 80 و خورده‌ای سن داشتند. شمسیه می‌گفتند و خیلی هم خوب بود. برای ما طلبگی خیلی فضیلت حسابی بود که دیگه رفت. استدلالی که آن جلسه‌ی آخر برای تعطیلی درسشان کردند این بود. فرمودند من مطالعه می‌کنم؛ می‌گویم خب مثلاً قطب الدین در شمسیه ... این صغری. بعد میآیم و می‌گویم این هم کبری. حالا می‌خواهم نتیجه بگیرم، می‌گویم اِی وای! صغری چه بود؟ صغری یادم رفت. خدا رحمتشان کند. گفتند من می‌توانم درس بدهم؟! این هم جمله آخرشان بود. من دیگر نمی‌آیم. خب دیگه پیرمرد شده بودند. می‌گفتند حافظه‌ام اینطوری شده است. آخر من باید صغری یادم باشد که کبری را به آن ضمیمه کنم و نتیجه بگیرم. وقتی می‌روم سراغ کبری می‌بینم دوباره صغری یادم رفت.

شاگرد: شما در فضایِ قضیه، یک توضیحی دادید که چطوری بدون حافظه می‌شود. دربارره فکر هم توضیح می‌دهید؟

استاد: بله، الآن توضیحش را می‌دهم. همین شخصی که ابتدا چشم و گوش نداشته است را فرض بگیرید. دیروز عرض کردم که قضیه معقوله به عنوان یک علم حصولی می‌تواند همراه خودش داشته باشد؛ ولو هیچ لفظی، کلمه‌ی «من»، «من گرسنه‌ام» و ... اصلاً نشنیده است؛ ولی قضیه‌ی معقوله را دارد.

حالا می‌خواهیم استنتاج کنیم. ما دو تا مقدمه‌ای را که با علم حضوری یافته است را می‌گیریم: یکی این که به علم حضوری یافته است که مثلاً گرسنگی آمد، بعد چیزی همینطور به او رسید و گرسنگی رفت و سیری به جایش آمد. سیری را احساس کرده، مثل این که گرسنگی را احساس کرده است. احساس سیری که کرده است، بعداً هم درد را احساس کرده است. می‌فهمد که درد با سیری مشترک نیست – اگر این مطالب را قبول کنید. من دارم علی المبنا می‌گویم – سیری با درد مغایر است، دو جور هستند. این آن نیست. به خلاف سیریِ دوم که می‌آید و با آن مشترک است. دو فردِ درد با هم مشترک هستند، دو فرد سیری هم با هم مشترک هستند. تا اینجا را توضیح دادم. حالا می‌خواهیم استنتاج کنیم. یک قضیه‌ی معقوله‌ای را می‌خواهیم استنتاج کنیم؛ از همین چیزهایی که به علم حضوری یافته بود. استنتاج چطوری؟

او دیده است که وقتی گرسنگی می‌آید، بعدش مثلاً با حالی که برایش پیش آمد و چیزی که می‌خورد، فرض گرفتیم این سیری را ادراک می‌کند. پس این اندازه‌اش را با علم حضوری دیده که از پسِ گرسنگی، که مادرش چیزی به او می‌دهد، حال سیری می‌آید و آن را می‌یابد. حالا الآن در فضای او چه مشکلی داریم؟ هیچ چیز از علامت بلد نیست. او می‌گوید الآن گرسنگی برای من آمد؛ انتظار دارم که یک فرد دیگری از سیری پس از گرسنگی بیاید. انتظار برای او معقول است. همین که احساس گرسنگی می‌کند، انتظار دارد که دوباره احساس کند سیری را. آیا احساس کند فردی از سیری را یا طبیعیِ سیری را؟ فردی از سیری را. پس انتظار فردی دارد از سیری که بعداً می‌آید. بسیار خوب. فرد سیری که بعداً می‌آید... او الآن گفت سیری که داشتم که احساس کردم مغایر است با درد. با فرد دردی که احساس کردم. سیری هم که بعداً در آینده می‌آید، مشترک است با سیری که قبلاً احساس کردم. این سیری که احساس کردم، مشترک است با سیری که می‌آید، و آن سیری که احساس کردم، مغایر است با درد. پس آن سیری هم که می‌آید، مغایر است با درد. اصلاً نیازی به نشانه ندارد و این روند، روندی است طبیعی. من دیگر به علم حضوری هم بندش نکردم؛ چون هنوز نیامده است. ولی او این را می‌داند و تجربه کرد که چیزهایی داریم مشترکند.

شاگرد: در هر صورت آن حافظه‌ی فیزیولوژیکی شرطش است. ولو به قول شما ...

استاد: من که با معدّ بودنش مشکلی ندارم.

شاگرد: می‌خواهم بگویم که بیش از معدّ بودن است. یعنی اینجا اگر آن حافظه نباشد اصلاً امکان یک چنین کنار هم قرار گرفتنی نیست.

استاد: یعنی در نفس الامر امکانش نیست؟ من این را می‌خواهم بگویم. یعنی از دل این اشتراک و... منطقیاً نمی‌تواند دربیاید؟ کاری هم اصلاً به نشانه نداریم. زبان صوری را هم کنار بگذارید. حافظه هم معدّ برای ظهورش است نزد ما. ما چه کار به این داریم. ما می‌رویم در فضای کاملاً عقلانیت. ببینید رابطه‌ی منطقی بین اینها هست یا نیست؟ من عرض می‌کنم هست. او می‌گوید که این سیری که من دیدم، یک فردی مشترک دارد که بعداً می‌آید. و این سیری که من دیدم، مغایر است با آن فرد درد که احساس کردم. می‌گوید پس آن فردی هم که از سیری می‌آید، مغایر است با این درد. حکم الامثال فی ما یجوز و فی ما لایجوز واحد. حالا این حکم الامثال چه کار می‌کند، این خودش یک کبری است. کبرای پیشین است یا پسین است، من کاری ندارم. مقصود من این است که اصل استنتاج، یعنی درآوردنِ یک قضیه‌ی معقوله، که آن است: «آن سیری که می‌آید مغایر است با درد»، نتیجه این شد دیگر. آن سیری که می‌آید، درد نیست. اگر احتمال می‌داد درد باشد که اصلاً دنبالش نمی‌رفت و انتظارش را هم نمی‌کشید. می‌گفت وای وای! نیا. اما چون می‌دانست سیری مغایر درد است، انتظارش را می‌کشد و می‌گوید غیر درد است. این قضیه معقوله به نحو صحیح استنتاج شده است از قضایای معقوله‌ای که به علم حضوری درک کرده بود.

من این مثال ساده را عرض کردم برای این که نشان بدهم که دو تا قضیه‌ی معقوله را وقتی ترتیب می‌دهید، می‌توانید از دلش یک قضیه‌ی معقوله‌ی  دیگری که به علم حضوری نیافته است، در بیاورید. آن شخص، مغایرت سیری که می‌آید با درد را، به علم حضوری نیافته است؛ اما با استنتاج علم حصولی، آن را درآورد. استنتاجی که از قبیل چه بود؟ «کل مساوٍ لمساوی مساوی». «مغایرٌ لشیئٍ مغایرٌ لمشترکه». اینها کبریات کلی است، که جای خودش، ولی علی أی حال استدلال است و ربطی هم به نشانه ندارد. اگر مساوی با این است و این هم مساوی با این است، پس این مساوی با آن است. آیا برای این به لفظ نیاز داریم؟ کجا برای این به لفظ نیاز داریم؟! این خودش یک مطلب عقلانی است و هر طوری هم که می‌خواهید تحلیلش کنید. زبان در تحلیلِ این دخالت ندارد.

اتفاقاً دیروز هم عرض کردم – آن وقتی که می‌گفتم یادم نبود – در آن کتابی هم که برای شما بود، آنجا خواندم در یکی از مقالات کواین است – نمی‌دانم – دو تا مقاله آنجا از این بود. خیلی این مطلب جالب است. می‌گوید او با افلاطون گرایی و تجرّد ماوراء و ... مخالف است. بعد می‌آید می‌گوید نه بابا! آخر این تهمت به من است. من کجا این مجرّدات مثالی را منکر هستم؟! می‌گوید فقط می‌خواهم ریش انبوه افلاطون را تُنُک کنم. یعنی شما هر کجا می‌رسید همینطور می‌زنیدش به ‌آن‌ها. من می‌خواهم بگویم این اندازه‌اش افراط گرایی است. این مطلب ایشان خیلی جالب است. یعنی دیگر آن کسی که متمحض ...

شاگرد: کواین بود.

استاد: بله. در همین کتاب ارغنون که برای شما است، می‌دهم ببینید. از مقاله‌ی اولی که از او آمده است، همین آقای دکتر موحد همین را می‌گویند. در همین رساله هم ثابت کرده است و می‌گوید مقصود من تُنُک کردن ریش افلاطون است، یعنی بگویم اینقدر انبوه نیست که شما خیالتان می‌رسد و الّا من کجا مخالف هستم و این تهمت به من است. این مطالب یادداشت کردنی است که کسانی که در این فضای صبغه‌ی ماتریالیستی دارند، از گرایش‌های اینها بخواهند استفاده کنند، یکی از مهم‌ترین کسانی که همه چیز را به هم ریخت، همین کواین است. او خودش دارد می‌گوید تهمت به من است. می‌گوید مگر می‌شود یک کسی که اهل فکر باشد، مجرّدات و آن چیزهای ثابت واقعی را انکار کند؟

شاگرد: در این مقاله‌ی دومش  که نیست؟

استاد: نه. در آن مقاله‌ی قبلی‌اش است، که اسمش چه بود؟ الآن اسمش یادم نیست. شاید دو تا مقاله پشت سر هم باشد،‌ نگاه بکنید.

شاگرد: این استدلال به قضایای معقوله نیست که مثلاً  .... .

استاد: بله، حالا من فعلاً می‌خواستم با یک چیز خیلی خشکی، یک کاری کنیم که برای هر کسی واضح بشود؛ و الا از حیث پیشرفت‌های شهودی، تجربیاتی که انسان خودش به وجدان خودش می‌فهمد، فرمایش شما خیلی مطلب درستی است. یعنی انسان از بین رفتار حیوانات، از بین رفتار بچه -و حتی این مسأله‌ی  ما را جلوتر ببریم- از بین رفتار انسانی که چشم و گوش هم دارد؛ اما از آن وقتی که ابتدای کارش بوده است، افتاده است در جزیره‌ای که یک نفر را هم ندیده است، یعنی یک انسانی که در یک جزیره‌ای بزرگ شده و در سراسر عمرش حتی یک نفر را ندیده، پس نه بلد است حرف بزند و نه از نشانه‌های دیداری چیزی خبر دارد. اصلاً این چنین شخصی با عالم نشانه‌ها سر و کاری ندارد. این خیلی مثال بهتری است برای این بحث ما. ولی خب من از کسی شروع کردم که روشن‌تر باشد. الآن این فرد را اگر بروید و با او شروع به صحبت کردن بکنید – صحبت کردن به معنای این که با او تماس برقرار کنید. مقصود من از صحبت یعنی رابطه برقرار کردن – با چنین شخصی که چشم و گوش و همه چیز دارد؛ ولی در عمرش با هیچ فردی مواجه نشده است. وقتی شروع می‌کنید با او ارتباط برقرار کردن، می‌بینید استدلال می‌کند، از استدلال سر در می‌آورد. استنتاج می‌کند. این کاشف از این است که معانی، مستقل از نشانه‌ها هستند، مستقل از زبان هستند. آخر چرا این واضحات را اینطوری بخواهیم انکار بکنیم. اگر هم آنها این مطلبی را که من عرض می‌کنم، نمی‌خواهند بگویند، من حرفی ندارم. ولی ما میخش را بکوبیم که اصل این ملازمه‌ درست نیست.

شاگرد: یک مواردی پیدا شده که مثلاً یک دختری 15 ساله پیدا شده است و اتفاقاً آنها مدعی هستند که اصلاً نتوانستند با او،‌ حتی زبان را منتقل بکنند.

استاد: نشد. ببینید! من دارم با دقت حرف می‌زنم. زبان را و تعلیم زبان را و امثال اینها، خب از ابتداء برای چنین شخصی مادرزادی نشده است. اما این که ما در روال با او کاری بکنیم، ببینیم می‌تواند استنتاج کند یا نه؟ یعنی یک قضیه‌ی معقوله‌ای را بدون این که مبتنی به حس در او باشد، از یک چیزهایی که قبلاً می‌داند، به عنوان قضیه‌ی معقوله، استنتاج کنیم.

شاگرد: از طریق رفتارش دیگر؟

استاد: بله. فوری می‌فهمیم. از رفتارش می‌فهمیم که واکنش نشان می‌دهد که استنتاج کرده است. علی أی حال من گمانم این است که می‌شود اثبات کرد.

 

و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

[1] کهف، 49

[2] سجده، 10

[3] ق، 4

[4] «عن زرارة قال: سألت أبا عبد الله ع عن قول الله و إذ أخذ ربك من بني آدم من ظهورهم ذريتهم و أشهدهم على أنفسهم أ لست بربكم قالوا بلى قال ثبتت المعرفة في قلوبهم و نسوا الموقف و سيذكرونه يوما و لو لا ذلك لم يدر أحد من خالقه و لا من رازقه‏»، بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏3، ص: 280












فایل قبلی که این فایل در ارتباط با آن توسط حسن خ ایجاد شده است