ربّ وفّق و سهّل

اللهمّ أعطه في نفسه و ذرّيته و شيعته و رعيّته و خاصّته و عامّته و عدوّه و جميع أهل الدنيا ما تقرّ به عينه و تسرّ به نفسه و بلّغه أفضل ما أمّله في الدنيا و الآخرة إنك على كل شي‏ء قدير
من دعاء مروي عن صاحب الزمان (ع) خرج إلى أبي الحسن الضراب الأصفهاني بمكة : مصباح‏المتهجد ص:408

ليست عناوين

*********
فهرست عناوین حذف شده در این وبلاگ - شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲
نظام مشرق و مغرب - چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲
آیا قرآن خلاف علم میگوید؟ - پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1392
مشکل در دسترسی به مطالب وبلاگ - سه شنبه چهاردهم خرداد 1392
يك ثواب يا دو ثواب؟ - جمعه سوم خرداد 1392
يك بيعت يا دو بيعت؟ - پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392
وجود خدا، وجود اشاري، نه وجود وصفي - جمعه ششم اسفند 1389
سامانه بينش شيعي - نظام الاستبصار الشيعي 1 - چهارشنبه چهارم اسفند 1389
توصيف ايمان در روايت تحف العقول - چهارشنبه چهارم اسفند 1389
تعريف‌ناپذيري مبدء مطلق 2 - دوشنبه دوم اسفند 1389
تعريف‌ناپذيري مبدء مطلق 1 - دوشنبه دوم اسفند 1389
پسر حامل أسرار ربّ العالمين 2 - شنبه سی ام بهمن 1389
پسر حامل أسرار ربّ العالمين 1 - شنبه سی ام بهمن 1389
آيا شهادت حضرت فاطمه (س) يك هدف اصلي بود يا يك امر ناخواسته جنبي؟ - جمعه بیست و دوم بهمن 1389
حديث صحيح ترمذي- ماري كه در بيني سر بريده عبيد الله بن زياد ميرفت!! - یکشنبه پنجم دی 1389
فرايند إعجازگونه تواتر غدير نزد اهل سنت! - یکشنبه پنجم دی 1389
غايت خلقت - جمعه بیست و چهارم اردیبهشت 1389
با خدايي گام به گام 14 - پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1389
تفاوت بينهايت فاصله مساوي با نامساوي - پنجشنبه بیست و ششم شهریور 1388
با خدايي گام به گام 13 - دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388
با خدايي گام به گام 12 - چهارشنبه چهاردهم مرداد 1388
با خدايي گام به گام 11 - سه شنبه ششم مرداد 1388
تا نبيني نميبيني! - چهارشنبه بیست و چهارم تیر 1388
با خدايي گام به گام 10 - یکشنبه هفدهم خرداد 1388
محاکمه فاطمه (س) یا پیامبر (ص) ؟!! - جمعه پانزدهم خرداد 1388
ادامه بررسی نقد 7 - پنجشنبه چهارم مهر 1387
با خدايي گام به گام 9 - سه شنبه بیست و ششم شهریور 1387
ادامه بررسی نقد 6 - شنبه بیست و پنجم خرداد 1387
ادامه بررسی نقد 5 - شنبه بیست و پنجم خرداد 1387
ادامه بررسی نقد 4 - شنبه بیست و پنجم خرداد 1387
ادامه بررسی نقد 3 - جمعه بیست و چهارم خرداد 1387
بررسي يک نقد 2 - سه شنبه دهم اردیبهشت 1387
معناي الله اکبر - بررسي يك نقد 1 - دوشنبه نهم اردیبهشت 1387
با خدايي گام به گام 8 - دوشنبه بیست و ششم فروردین 1387
با خدايي گام به گام 7 - جمعه شانزدهم فروردین 1387
با خدايي گام به گام 6 - سه شنبه بیست و هشتم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 5 - جمعه بیست و چهارم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 4 - پنجشنبه بیست و سوم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 3 - دوشنبه بیستم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 2 - سه شنبه چهاردهم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 1 - شنبه یازدهم اسفند 1386
مشرق و مغرب - سه شنبه بیست و سوم بهمن 1386
ادامه بحث بیعت یا ذلت - دوشنبه هشتم بهمن 1386
بيعت يا ذلّت - یکشنبه هفتم بهمن 1386
چه نوع ترجمه؟ - شنبه ششم بهمن 1386
ادامه بررسی نظر داده شده - پنجشنبه چهارم بهمن 1386
گوشه ای از سقیفة به نقل السیاسة - چهارشنبه سوم بهمن 1386
حديث كساء - سه شنبه دوم بهمن 1386
معنای سلام - سه شنبه دوم بهمن 1386
مفتاحیه سوم - دوشنبه یکم بهمن 1386
مفتاحيه دوم - دوشنبه یکم بهمن 1386
آشنائي با منابع روائي - جمعه بیست و هشتم دی 1386
بررسی دو نظر داده شده - پنجشنبه بیست و هفتم دی 1386
مفتاحیّات الصحیحین - دوشنبه بیست و چهارم دی 1386
اهمیت علم حدیث نزد حضرت صدّیقه طاهره سلام الله علیها - شنبه پانزدهم دی 1386
اعترافی جالب از ابن تیمیه و ابن کثیر - شنبه پانزدهم دی 1386
اهمیت دانستن مسائل شرعی - شنبه پانزدهم دی 1386
حدیث سبز سبزی - شنبه پانزدهم دی 1386
سیر و سفر صفر - پنجشنبه سیزدهم دی 1386
توضیح نخست - دوشنبه دهم دی 1386
یک تذکّر - دوشنبه دهم دی 1386
نكته اي در نقطه - یکشنبه ششم آبان 1386
محاکمه ابن کثیر حضرت فاطمه (س) را - یکشنبه ششم آبان 1386
درایت تاریخی دو ارزشی نیست 1 - یکشنبه ششم آبان 1386

با خدايي گام به گام 3 - دوشنبه بیستم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 2 - سه شنبه چهاردهم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 1 - شنبه یازدهم اسفند 1386
پست

درايت تاريخي دو ارزشي نيست

بسم الله الرّحمن الرّحيم

اين مقاله درايت تاريخي دو ارزشي نيست در يک انجمن مناظره در اينترنت نوشته شد ولي بذر آن از دوران نوجواني وقتي که استادي مناظره دو عالم را نقل کرد در ذهن من کاشته شد و آنرا از اعيان الشيعه نقل ميکنم و ترجمه را به فرصت مناسب موکول ميکنم ان شاء الله تعالي:

أعيان‏الشيعة، ج‏9، ص: 420 ....فسارع إلى حضور مجلس درس الشيخ أبي عبد الله الحسين بن علي المعروف بالجعل بمنزله بدرب رباح، ثم قرأ على أبي ياسر غلام أبي الجيش بباب خراسان. و في أثناء قراءته على أبي ياسر اقترح عليه استاذه هذا أن يكثر التردد على مجلس المتكلم الشهير علي بن عيسى الرماني المعتزلي، ففعل، و يحدثنا المفيد عن زيارته الأولى للرماني فيقول: (... دخلت عليه و المجلس غاص بأهله، و قعدت حيث انتهى بي المجلس، فلما خف الناس قربت منه، فدخل عليه داخل .... و طال الحديث بينهما، فقال الرجل لعلي بن عيسى: ما تقول في يوم الغدير و الغار؟ فقال: اما خبر الغار فدراية و اما خبر الغدير فرواية، و الرواية لا توجب ما توجبه الدراية، و انصرف ... فقلت: أيها الشيخ مسألة؟ فقال: هات مسألتك، فقلت:ما تقول فيمن قاتل الامام العادل؟ قال: يكون كافرا، ثم استدرك فقال: فاسق، فقلت: ما تقول في أمير المؤمنين علي بن أبي طالب ع؟ قال: امام، قلت: ما تقول في يوم الجمل و طلحة و الزبير؟فقال: تابا، فقلت: اما خبر الجمل فدراية و أما خبر التوبة فرواية، فقال لي: كنت حاضرا و قد سالني البصري؟ فقلت: نعم، رواية برواية و دراية بدراية. فقال بمن تعرف و على من تقرأ؟ قلت: اعرف بابن المعلم و أقرأ على الشيخ أبي عبد الله الجعل، فقال: موضعك، و دخل منزله و خرج و معه ورقة قد كتبها و ألصقها، فقال لي: أوصل هذه الرقعة إلى أبي عبد الله، فجئت بها اليه، فقرأها و لم يزل يضحك بينه و بين نفسه، ثم قال: ايش جرى لك في مجلسه فقد وصاني بك و لقبك المفيد فذكرت المجلس بقصته.

ترجمه از جناب آقاي احمد ارسال شده در بخش نظرات:

شيخ مفيد ميگويد:روزي به طور ناشناس وارد مجلس درس علي بن عيسي رماني معتزلي شدم.مجلس مملو از جمعيت بود و من در انتهاي جمعيت نشستم. بعد از درس که مجلس خلوت شد، به رماني نزديکتر شدم.شخصي از او پرسيد:نظرت درباره ي روز غدير و روز غار چيست؟(منظورش از روز غار روزي است که ابوبکر به همراه حضرت رسول از مکه هجرت و در غار ثور مخفي شدند که اهل سنت اين همراهي را فضيلت بزرگي براي ابوبکر ميدانند به حدي که او را يار غار لقب داده اند ) رماني جواب داد: قضيه غار درايت (مسلّم و قطعي) ولي قضيه غدير روايت و نقلي است و قطعيات بر نقليات مقذم است! فرصت را غنيمت شمرده و گفتم: استاد سوالي دارم. رماني گفت بپرس.گفتم:نظرت درباره شخصي که بر امام عادل شورش و با او در صدد جنگ برآيد چيست؟ ابتدا گفت: کافر و بعد از تاملي گفت فاسق است.گفتم:آيا علي بن ابيطالب امام نبود؟ پاسخ داد : آري. گفتم :پس درباره طلحه و زبير که جنگ جمل را به راه انداختند چه ميگوئي؟! پاسخ داد:آندو توبه کردند! (از جواب قبليش استفاده کردم و گفتم:) قضيه جنگ جمل درايت(مسلّم و قطعي ) ولي قضيه توبه آنها تنها نقل شده است و واقعه قطعي بر روايت نقلي مقدم است! با تعجب گفت: وقتي که آن شخص از من درباره غدير و غار پرسيد ، حاضر بودي؟گفتم: آري، اگر غار درايت است،جمل هم درايت است. واگر غدير روايت است، توبه ناکثين هم روايت است ! او از جوابم بسيار تعجب کرد و مرا ( مفيد ) لقب داد...


بسم الله الرّحمن الرّحيم

درايت تاريخي برخوردار از مرتبه بالائي از وثوق و اطمينان است که ظاهرا با متواتر هم اندکي تفاوت دارد ، قوام تواتر به کثرت نقل است به حدي که احتمال تباني بر کذب نباشد و ميتواند در يک کلام واحد تحقق پيدا کند که خصوصيات صدور آن معلوم نباشد اما در درايت فقط عدم احتمال تباني ناقلين بر کذب نيست بلکه محفوف به مؤيدات و قرائن خارجي است که او را در فضائي برتر از نقل و روايت قرار مي دهد ولي علي ايّ حال هيچکدام موجب يقين مضاعف و قطع رياضي نيست و چون مبني بر احتمالات است ميتوان گفت از عناصر منطق دو ارزشي نيست بلکه از منطق تشکيکي است که ارزش صدق آن با درصد بيان مي شود.

اکنون دو سؤال مطرح است اول آنکه حدّ نصاب درصد صدق در درايت تاريخي چيست؟ و ديگر آنکه اموريکه روايات تاريخي را به سوي درايات تاريخي سوق مي دهند کدامند؟ تحقيق در جواب اين دو سؤال با همياري فکري باحثين مي تواند در پژوهشهاي بيطرف علمي بسيار نافع باشد.

مثلا خواجه نصير الدين طوسي در تجريد الاعتقاد ادعاي تواتر حديث غدير مي کند و فاضل قوشچي در شرح آن مي گويد و اجيب بانه غير متواتر بل هو خبر واحد في مقابلة الاجماع کيف و قد قدح في صحته کثير من اهل الحديث و لم ينقله المحققون منهم کالبخاري و مسلم و الواقدي و اکثر من رواه لم يرو المقدمة التي جعلت دليلا علي ان المراد بالمولي الاولي بالتصرف ، و همين ادعاء و جواب در حديث منزلت هم تکرار مي شود.

آيا يک ضابط علمي براي شخص ثالث بيطرف نيست تا بتواند ادعاي جزاف را از غبر آن تميز دهد؟

در مورد سؤال اول ميتوان گفت درصد صدق که در اينجا به معناي راستگوئي فقط نيست بلکه به معناي درستي و واقعيت است بايد به درجه اي برسد که نوع انسانهاي آگاه به مطلب آرام گيرند و به اطمينان برسند يعني تمام احتمالهاي مقابل از قبيل احتمال کذب و تباني و اشتباه و پيش داوري و امثال آن را ديگر اعتناء نکنند و اين احتمالات دم به دم پارازيت به قلب آنها ارسال نکند.
و نکته مهم آنکه همانگونه که سير از نقليات و روايات به درايت تاريخي گام به گام و تدريجي است موضوع مقصود هم قابل انحلال به جهات متعدد است که هر جهت خاصّ ميتواند درصدي را به خود اختصاص دهد ، مثلا اصل جنگ جمل و صفين زودتر نزد پژوهشگر به وضوح مي رسد تا قضيه کلاب حوأب و منازعه در قتل عمّار که در وقوع اينها هم هر چند به اطمينان برسيم اما درجه متأخر از خود اصل دارد و واضح است که اطمينان به توضيحي که ذکر شد قابل شدّت و ضعف است.

اما سؤال دوم: عناصري که نقش اصلي را ايفاء ميکنند اموري خارج از محدوده کلام نقل شده و يا واقعه نقل شده است که آنچه فعلا در ذهن من هست حدود ده امر است که قطعا بيش از اينها است و در ارتکازات عقلاء موجود است هر چند علم آگاهانه به آن نداشته باشند و تدوين کامل آن زمان ببرد:

1- ظرف مکاني سخن يا واقعه معلوم باشد اگر بگوييم فلان استاد گفت فلان شاگرد من برترين است تفاوت ميکند با اينکه بگوييم اين گفته را در کنار کيوسک واقع در سي کيلومتري اتوبان تهران به کرج گفت چون در دومي زمينه تحقيق و پژوهش بيشتر است ممکن است اصلا در آنجا چنين چيزي نباشد.

2- ظرف زماني است که هر چند مثل مکان سهولت دستيابي و فحص در خودش ندارد اما زمينه تحقيق در لوازمش دارد مثلا در مثال قبلي اگر وقت هم تعيين شود ميتوان تحقيق کرد که در آن وقت استاد کجا بوده است.

3- خود سخن يا جريان يا ظرف زماني و مکاني آن داراي حيثيات مختلفي باشد که به مناسبتهاي مختلف در کتب حديث و تواريخ مطرح شود مثلا اگر سخن گفته شده تنها يک جمله باشد خيلي تفاوت ميکند با آنکه يک خطبه باشد ، بياد دارم وقتي با جواب نقل شده توسط قوشچي از ادعاي خواجه نصير مواجه شدم که اي خواجه حديث غدير خبر واحد است و عبارت او در گذشت با خود گفتم وقتي شيخين بخاري و مسلم که چه بسا جريانات عادي زندگي پيامبر را نقل ميکنند حديث غدير به اين اهميت را نقل نکرده باشند معناي آن اين است که مسأله غدير نزديک به افسانه اي ميشود که مادرهاي شيعه براي خواب کردن بچه هاي خود گفته اند اما بعد با چيزي مواجه شدم که ديدم مثل اينکه اصل جريان افسانه نيست بلکه با مجموع شواهد يقين حاصل مي شود که در غدير خم يک خبري بوده است ، در ابتداء ديدم مسلم (ج4ص1873ح2408 ) اصل اينکه در بماء يدعى خمّا بين مكة والمدينة حضرت خطبه خوانده اند را نقل ميکند ولو اسمي از من کنت مولاه نميبرد ولي همه ميدانند کلمه خطبه همين چند کلمه اي که او نقل کرده نمي شود پس اين سوژه ميشود براي پي جوئي و تصفّح کتب براي دستيابي به بقيه خطبه شريفه و ساير جرياناتي که در خم اتفاق افتاده که اکنون اطمينان داريم اصل جريان افسانه نيست ، پس چون يکي از حيثياتي که خطبه غدير مشتمل بر آن بود که مسأله ثقلين باشد در نقل مسلم آمد اين تعدد حيثيت سبب شد تا اصل قضيه و اينکه خلاصه در غدير خبري بوده گامي به سوي درايت تاريخي شدن بردارد هر چند هنوز درايت تاريخي نشده باشد بلکه جهات مختلف خطبه و عبارات آن همين گام را هم برنداشته باشد و نياز به پژوهش هاي بعدي باشد.

کسي مي گويد (در يک انجمن مناظره در اينترنت) :

اهل سنت در قبول اين که اتفاقي در غدير افتاد مشکلي ندارند. مساله سر چه اتفاقي است؟ در عين حال هر افسانه اي بالاخره يک ريشه واقعي ممکن است داشته باشد. براي مثال رستم ممکن است واقعا وجود داشته باشد, ولي چه رستمي؟! آن رستمي که در شاهنامه است و يا رستمي که در تاريخ اثري از آن باقي نمانده است؟! اگر رستم اينقدر که در شاهنامه به آن پرداخته شده است بزرگ بوده است پس چرا در کتب تاريخ اثري از آن نيست؟! يک عده ممکن است بگويند که چون تاريخ نويسان با پدر رستم, خصومت نژادي و شخصي داشتند! تمام واقعيات! مربوط به او را در تاريخ فيلتر کرده اند!! بنده مي گويم ممکن است! ولي ترجيح مي دهم به گفته تاريخ دانان اهميت بدهم تا شاهنامه که هدفش چيزي ديگري بوده است. چيزي که واضح است فردوسي در شاهنامه در مورد رستم غلو کرده است همانطور که شيعيان در مورد علي(ع) غلو مي کنند. چون قدم اول افسانه سرايي غلو است.
که رستم يلي بود در سيستان منش کردم اين رستم داستان

مي گوييم:
شما را به خدا اگر در صحيح مسلم هم مثل صحيح بخاري ذکر خطبه اي در محلي بنام خم نيامده بود در قبول آن مشکلي نداشتند؟
عرض کردم
که اکنون اطمينان داريم اصل جريان افسانه نيست
و فرموديد
هر افسانه اي بالاخره يک ريشه واقعي ممکن است داشته باشد.
براي اينکه واضح شود به عرض من توجه نکرده ايد به دو کلمه ممکن است در فرمايش شما و اطمينان داريم در عرض من عنايت کنيد
مقصود ما راهکار فني براي برون رفت از ممکن است به سوي اطمينان داريم است که اهميت اين در سابق ذکر شد
و خوشبختانه رستم شاهنامه ما که تعبير من کنت مولاه در خطبه غدير باشد در کتب حديث و تاريخ اهل سنت غير صحيح بخاري و مسلم پر است از آثار آن که به ترتيب بحثي كه شروع كرده ام هنوز ادعاء نکرده ام به مرحله اطمينان رسيده است براي نمونه:

مسند أحمد بن حنبل ج4/ص281
18502 حدثنا عبد الله حدثني أبي ثنا عفان ثنا حماد بن سلمة أنا على بن زيد عن عدى بن ثابت عن البراء بن عازب قال كنا مع رسول الله صلى الله عليه وسلم في سفر فنزلنا بغدير خم فنودي فينا الصلاة جامعة وكسح لرسول الله صلى الله عليه وسلم تحت شجرتين فصلى الظهر وأخذ بيد علي رضي الله تعالى عنه فقال ألستم تعلمون انى أولى بالمؤمنين من أنفسهم قالوا بلى قال ألستم تعلمون انى أولى بكل مؤمن من نفسه قالوا بلى قال فأخذ بيد على فقال من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه قال فلقيه عمر بعد ذلك فقال هنيئا يا بن أبي طالب أصبحت وأمسيت مولى كل مؤمن ومؤمنة
18503 قال أبو عبد الرحمن ثنا هدبة بن خالد ثنا حماد بن سلمة عن على بن زيد عن عدى بن ثابت عن البراء بن عازب عن النبي صلى الله عليه وسلم نحوه

شما مستحضزيد که:
انکار = علم به عدم
اطمينان = علم عادي به وجود
ممکن است = صرف احتمال
و از واضحات فقه و حقوق است که متّهم در مقابل دعواي مدّعي سه حالت دارد اقرار و انکار و سکوت،
همسايه شما ميگويد ديشب اتومبيلي رد مي شده به ماشين من خراش انداخته آيا شما بوديد؟ ميگوييد : انکار نمي کنم ،شايد! من متوجه نشدم نميدانم من بوده ام يا ديگري؟
پس:
عدم عدم علم = علم
عدم علم به عدم = (علم به وجود/عدم علم به وجود يا عدم)
بنابر اين:
فردي کل ماجرا را انکار مي کند
فردي بعض ماجرا را انکار مي کند
آيا فرد دوم ملزم است بعض ديگر ماجرا را اقرار کند يا اينکه دو راه دارد: اقرار کند يا فقط احتمال بدهد؟
و در نظر اين بنده مقصود اصلي اين بحث همين جدا کردن اين دو است و سپس پيدا کردن ابزاري براي رفتن گام به گام از يکي به ديگري است.
والله الملهم للصواب

کلام در اموري بود که گام به گام اذهان نوع بشر را به سوي اطمينان به وقوع واقعه اي ميبرد و همانطور که در پست اول توضيح دادم درايت تاريخي از عناصر منطق تشکيکي که امروزه به منطق فازي معروف است ميباشد و لذا ارزش صدق آن با درصد بيان ميشود نه با منطقي که دائر بين صحيح و غلط است.

4- يکي ديگر از اين امور اين است که جرياني رخ دهد که نيازي به آن در شرائط عادي نباشد و لذا از وقوع آن اذهان نوع انسانها راهبري به لازمي از آن ميشود که اگر همان مطلب را بدون آن رخداد براي او نقل مي کردند درصد صدق کمي داشت ولي با آن رخداد مطمئن به مطلب ميشود.

مثلا جواني مسيحي با دقت پي جوئي ميکند که آيا پيامبر اسلام (صلّي الله عليه و آله و سلّم) واقعا معجزه داشت، اخبار به غيب داشت، علوم لدنّيه و الهيه از قبيل علم منايا و بلايا داشت ممکن در نقليات زيادي برخورد کند که حضرت فرمودند فلان در فلان مکان به فلان نحو مي ميرد و بعد راوي ميگويد به همان نحو مرد ولي واضح است براي او اطمينان نمي آيد مثلا ميگويند به عمار فرمود تو را گروه باغي خواهند کشت با خود ميگويد پس از کشته شدن او اين را جعل کرده اند اما وقتي در تاريخ به مطلبي برخورد کند که نيازي به وقوع يا جعل آن در شرائط عادي نيست به طور ناخودآگاه طور ديگري با مطلب برخورد ميکند مي بيند در جنگ صفين اين همه کشته شدند حرفي نبود اما وقتي عمار کشته شد بين طرفين نزاع شد، از طرف معاويه اعلان شد عمار را کسي کشته که او را از منزلش بيرون کشيده به سوي شمشيرها و آن طرف مي گفتند عمار را شما کشتيد، آخر مگر چه لزومي براي اين منازعه بود مگر عمار با ديگر کشته ها چه فرقي داشت؟ از اين اينجا به اطمينان ميرسد که در فضاي صفين بين طرفين جا افتاده بود که قاتل عمار کارش خراب است ، از کجا اين جا افتاده بود؟ ميبيند پيامبر مسلمين هم از اصل کشته شدن خبر داده بود و هم از وصف قاتل که هر کدام از طرفين مي خواست به گردن ديگري بياندازد.

اللهم احفظنا من الزلل و اهدنا الي سواء الصراط و زد في دراياتنا لما وقع


در بند چهار گفتيم يکي از امور نافع در تحقيق تاريخ اين است که جرياني رخ دهد که نيازي به آن در شرائط عادي نباشد و لذا از وقوع آن اذهان نوع انسانها احساس مي کند بايد امر خاصي در بين باشد که اين اتفاق افتاده است و ذکر بعض موارد که برخورد کرده ام براي تدرّب ذهن پژوهشگر نافع است

مثلا مي دانيم اعلان حکومتي بازتاب خاصي در تاريخ دارد که غير آن ندارد و غالب تواريخ آنرا نقل مي کنند.

تلاش معاويه در محو آثار علي(ع) همانند خود جنگ صفين بر همگان آشکار است از موارد جالب اين است:

التفسير الكبير ج1/ص169
وأيضا ففيها تهمة أخرى وهي أن عليا عليه السلام كان يبالغ في الجهر بالتسمية فلما وصلت الدولة إلى بني أمية بالغوا في المنع من الجهر سعيا في إبطال آثار علي عليه السلام فلعل أنسا خاف منهم فلهذا السبب اضطربت أقواله فيه ونحن وإن شككنا في شيء فإنا لا نشك أنه مهما وقع التعارض بين قول أنس وابن المغفل وبين قول علي بن أبي طالب عليه السلام الذي بقي عليه طول عمره فإن الأخذ بقول علي أولى فهذا جواب قاطع في المسألة

اما چه رخ داده بود که مأمون اعلان حکومتي کند و ظاهرا اصل اعلان او يک درايت تاريخي است ملاحظه کنيد:

تاريخ‏الطبري ج8ص618
و فيها امر المأمون مناديا فنادى: برئت الذمة ممن ذكر معاويه بخير، او فضله على احد من اصحاب رسول الله ص.

تاريخ‏الإسلام ج15ص6
دخلت سنة إحدى عشرة و مائتين‏
و فيها أمر المأمون بأن ينادى: برئت الذّمّة ممّن ذكر معاوية بخير أو فضّله‏ على أحد من الصّحابة . و إنّ أفضل الخلق بعد رسول الله صلّى الله عليه و سلّم عليّ بن أبي طالب رضي الله عنه.
و كان المأمون يبالغ في التشيّع، و لكن لم يتكلّم في الشيخين بسوء، بل كان يترضّى عنهما، و يعتقد إمامتهما، رضي الله عنهما.

البدءوالتاريخ ج6ص112
و نادى مناديه برئت الذمّة ممّن ذكر معاوية بخير و فضّله على أحد من الصحابة

الكامل،ج‏6،ص:406
و فيها أمر المأمون مناديا، فنادى: برئت الذّمّة ممّن ذكر معاوية بخير، أو فضّله على أحد من أصحاب رسول الله، صلّى الله عليه و سلّم.

المنتظم ج10 ص235
و فيها : أمر المأمون مناديا، فنادى: برئت الذمّة ممن ذكر معاوية بخير أو فضّله على أحد من أصحاب رسول الله صلّى الله عليه و سلّم .

تجارب‏الأمم،ج‏4،ص:164
و فيها أمر المأمون مناديا فنادى: «برئت الذمّة ممّن ذكر معاوية بخير.»

شذرات‏الذهب،ج‏3،ص:52
سنة إحدى عشرة و مائتين‏
و فيها أمر المأمون فنودي: برئت الذّمة ممن ذكر معاوية بخير، و أن أفضل الخلق بعد النّبيّ- صلى الله عليه و سلم- عليّ رضي الله عنه .

الفتوح،ج‏8،ص:422
و في هذه السنة و هي سنة إحدى عشرة و مائتين نادى المأمون: برئت الذمة ممن ذكر معاوية أو فضله على أحد من أصحاب رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم. و أظهر قوله بخلق القرآن و تفضيل علي بن أبي طالب

آيا چه شده بود که بعدا هم به جهت لوازمي که داشت دست از حرف خود برداشت؟ نمي دانيم واين بنده هم تا کنون نتوانستم به کتاب موفقيات دست پيدا کنم ولي ده ها مورد ذکر آن در کتب حديث و تاريخ آمده است مثل:

تاريخ الإسلام ج2/ص185
وروى الزبير بن بكار في الموفقيات عن عبد الله بن جحش

ولي اين يك احتمال آنست كه بسيار عجيب مي نمايد:

مروج‏الذهب،ج‏3،ص:454
نداء المأمون في امر معاوية و سببه:
و في سنة اثنتي عشرة و مائتين نادى منادي المأمون: برئت الذمة من احد من الناس ذكر معاوية بخير او قدمه على احد من اصحاب رسول الله صلى الله عليه و سلم، و تكلم في أشياء من التلاوة انها مخلوقة، و غير ذلك، و تنازع الناس في السبب الذي من أجله أَمر بالنداء في أمر معاوية، فقيل في ذلك أقاويل: منها أن بعض سُمّاره حدث بحديث عن مطرف بن المغيرة بن شعبة الثقفي، و قد ذكر هذا الخبر الزبير بن بكار في كتابه في الاخبار المعروفة بالموفقيات التي صنفها للموفق، و هو ابن الزبير، قال: سمعت المدائني يقول: قال مطرف بن المغيرة بن شعبة: وَفَدْتُ مع أبي المغيرة الى معاوية، فكان أبي يأتيه يتحدث عنده ثم ينصرف إليَّ فيذكر معاوية و يذكر عقله و يعجب مما يرى منه، إذ جاء ذات ليلة فأمسك عن العشاء، فرأيته مغتما، فانتظرته ساعة، و ظننت أنه لشي‏ء حدث فينا أو في عملنا، فقلت له: ما لي أراك مغتما منذ الليلة؟ قال: يا بني، إني جئت من عند أخبث الناس، قلت له: و ما ذاك؟ قال: قلت له و قد خلوت به: إنك قد بلغت منا يا أمير المؤمنين، فلو أظهرت عدْلًا و بسطت خيراً فإنك قد كبرت، و لو نظرت إلى إخوتك من بني هاشم فوصلت أرحامهم فو الله ما عندهم اليوم شي‏ء تخافه، فقال لي: هيهات هيهات!! مَلكَ أخو تيمٍ فعدل و فعل ما فعل، فو الله ما عدا ان هلك فهلك ذكره، إلا أن يقول قائل: أبو بكر، ثم ملك أخو عَدِيٍ، فاجتهد و شمر عشر سنين، فو الله ما عدا أن هلك فهلك ذكره، إلا أن يقول قائل: عمر، ثم ملك أخونا عثمان فملك رجلٌ لم يكن أحد في مثل نسبه، فعمل ما عمل و عمل به فو الله ما عدا أن هلك فهلك ذكره، و ذكر ما فعلَ به، و إن أخا هاشم يُصْرَخُ به في كل يوم خمس مرات: أشهد أن محمداً رسول الله، فأي عمل يبقى مع هذا؟ لا أمَّ لك، و الله ألا دفنا دفنا، و إن المأمون لما سمع‏ هذا الخبر بعثه ذلك على أن أمر بالنداء على حسب ما وصفنا، و انشئت الكتب الى الآفاق بلعنه على المنابر، فأعظَم الناسُ ذلك و أكبروه، و اضطربت العامة منه فأشير عليه بترك ذلك، فأعرض عما كان هَمَّ به.

و به نظر ميرسد عبارت ، ألا دفناً دفناً نباشد بلکه به قرينه ما قبل آن إلّا دَفنّا دُفنّا باشد
ولاحول ولاقوّة الا بالله

5- يکي ديگر از امور نزديک کننده نقل و روايت به مرحله اطمينان و درايت تاريخي اين است که در نقل معتبر انکار مطلبي از سوي طرف مقابل بيايد که در اين اينجا اصل مدّعي بودن طرف ديگر هم مورد اطمينان مي شود هر چند صحت مدّعاي او مورد اطمينان نمي شود و در بوته احتمال مي ماند و يا ردّ مي شود.

مثلا در مورد اينکه پيامبر خدا (ص) وصيت کرده اند و وصيّ داشته اند يا خير؟ رواياتي در صحيحين و غير آن آمده است که حضرت وضيت نکرده اند و اين إخبار به نفي است در نقلي که نزد اهل تسنّن معتبر است و کاشف از امر ديگري نيست و دلالت التزامي ندارد مثل اين روايت:

صحيح البخاري ج4ص1619
4191 حدثنا أبو نعيم حدثنا مالك بن مغول عن طلحة قال سألت عبد الله بن أبي أوفى رضي الله عنهما أوصى النبي ص فقال لا فقلت كيف كتب على الناس الوصية أو أمروا بها قال أوصى بكتاب الله

و با ديدن فقط اين روايت مي توان گفت محتمل است که در بين صحابه و تابعين اختلافي نبوده و مدّعي آن وجود نداشته و بعدها توسّط کذّابين احاديث وصيّت جعل شده است ، اما وقتي اين دو روايت را در صحيحين ملاحظه مي کنيم مطلب طور ديگري مي شود:

بخاري ج3ص1006
2590 حدثنا عمرو بن زرارة أخبرنا إسماعيل عن بن عون عن إبراهيم عن الأسود قال ذكروا عند عائشة أن عليا رضي الله عنهما كان وصيا فقالت متى أوصى إليه وقد كنت مسندته إلى صدري أو قالت حجري فدعا بالطست فلقد انخنث في حجري فما شعرت أنه قد مات فمتى أوصى إليه

مسلم ج3ص1257
1636 وحدثنا يحيى بن يحيى وأبو بكر بن أبي شيبة واللفظ ليحيى قال أخبرنا إسماعيل بن علية عن بن عون عن إبراهيم عن الأسود بن يزيد قال ذكروا عند عائشة أن عليا كان وصيا فقالت متى أوصى إليه فقد كنت مسندته إلى صدري أو قالت حجري فدعا بالطست فلقد انخنث في حجري وما شعرت أنه مات فمتى أوصى إليه

ملاحظه مي کنيد کلمه ذکروا و کان دالّ بر يک مطلب پيش پا افتاده نيست و لذا عائشه را به واکنش و انکار شديد استدلالي وادار مي کند و قطع نظر از تماميت يا عدم تماميت اين استدلال مي گوييم پس به همان اندازه و درجه که انکار عائشه به نقل صحيحين ثابت شد اصل وجود ادّعاي وصايت هم در آن زمان ثابت شد ولي مدّعي که وصايت است ثابت نشد اما علي ايّ حال مطمئن مي شويم که اين ادّعا در سالهاي متأخر توسّط کذّابين جعل نشده است خواه اين ادّعاي وصايت را خود اميرالمؤمنين(س) داشته باشند يا کساني ديگر از صحابه و تابعين مدّعي بودند.

البته رواياتي در نقل اهل تسنّن دالّ بر وصيّ بودن آمده است مثل:

المعجم الكبير ج6/ص221
6063 حدثنا محمد بن عبد الله الحضرمي ثنا إبراهيم بن الحسن الثعلبي ثنا يحيى بن يعلى عن ناصح بن عبد الله عن سماك بن حرب عن أبي سعيد الخدري عن سلمان قال قلت يا رسول الله لكل نبي وصي فمن وصيك فسكت عني فلما كان بعد رآني فقال يا سلمان فأسرعت إليه قلت لبيك قال تعلم من وصي موسى قلت نعم يوشع بن نون قال لم قلت لأنه كان أعلمهم قال فإن وصيي وموضع سري وخير من أترك بعدي وينجز عدتي ويقضي ديني علي بن أبي طالب قال أبو القاسم قوله وصيي يعني أنه أوصاه في أهله لا بالخلافة وقوله خير من أترك بعدي يعني من أهل بيته صلى الله عليه وسلم

مجمع الزوائد ج9/ص146
باب خطبة الحسن بن علي رضي الله عنهما
عن أبي الطفيل قال خطبنا الحسن بن علي بن أبي طالب فحمد الله وأثنى عليه وذكر أمير المؤمنين عليا رضي الله عنه خاتم الأوصياء ووصي الأنبياء وأمين الصديقين والشهداء ثم قال يا أيها الناس ..... رواه الطبراني في الأوسط والكبير باختصار إلا أنه قال ليلة سبع وعشرين من رمضان وأبو يعلى باختصار والبزار بنحوه إلا أنه قال ويعطيه الراية فإذا حم الوغى فقاتل جبريل عن يمينه وقال وكانت إحدى وعشرين من رمضان ورواه أحمد باختصار كثير وإسناد أحمد وبعض طرق البزار والطبراني في الكبير حسان

مجمع الزوائد ج9/ص165
وعن علي بن علي الهلالي عن أبيه قال دخلت على رسول الله صلى الله عليه وسلم في شكاته التي قبض فيها فإذا فاطمة رضي الله عنها عند رأسه قال فبكت حتى ارتفع صوتها فرفع رسول الله صلى الله عليه وسلم طرفه إليها فقال حبيبتي فاطمة ما الذي يبكيك فقالت أخشى الضيعة بعدك فقال يا حبيبتي أما علمت أن الله عز وجل اطلع إلى الأرض اطلاعة فاختار منها أباك فبعثه برسالته ثم اطلع إلى الأرض اطلاعة فاختار منها بعلك وأوحى إلي أن أنكحك إياه يا فاطمة ونحن أهل بيت قد أعطانا الله سبع خصال لم تعط لأحد قبلنا ولا تعطى أحدا بعدنا أنا خاتم النبيين وأكرم النبيين على الله وأحب المخلوقين إلى الله عز وجل وأنا أبوك ووصيي خير الأوصياء وأحبهم إلى الله وهو بعلك

6- يکي ديگر از اموري که در بحث درايت تاريخي مطرح است اينکه مقصود متتبّع با قضيه اي همراه شود که آن قضيه از اهميت خاص نزد سايرين غير خود صاحب قضيه همراه باشد خواه از نظر فرهنگي يا عاطفي يا غير آن که دواعي بر نقل آن زياد باشد و از خاطره ها محو نشود.

مثلا کسي مي خواهد راجع به تفاءل و استخاره با مصحف تحقيق کند ،دو بحث جداگانه روبروي اوست ، يکي اينکه نظر اسلام را نسبت به آن تحقيق کند که واضح است اين مطلب متد خاص خود را که مراجعه به ادلّه فقهيه است دارد ، دوم آنکه در وجود آن بين مسلمين تحقيق کند که از چه زماني بوده است؟ آيا از نو پديده هاي سده هاي اخير است؟
ممکن است فرضا به روايتي برخورد کند که مسلمانان سده اول هم تفاءل به مصحف مي کردند ، ولي واضح است که اين روايت هرگز موجب اطمينان براي او نمي شود ، ولي وقتي اين مطلب با يک قضيه اي همراه شود که حساسيت در آن است اين همراهي باعث مي شود هم قضيه و هم مطلب نه تنها فراموش نشود بلکه اصل وجود آن در بين مسلمين خواه جائز باشد يا غير جائز ، به يک مرحله از درايت تاريخي برسد.

وآن قضيه تير زدن وليد به مصحف شريف و خواندن آن اشعار معروف است که از دو جهت انگيزه براي نقل آنست يکي جهت ديني و ديگري جهت ادبي ، و مطلبي كه در کنار آن ماندگار مي شود مسأله وجود تفاءل است که کسي که در عصر خود امير المؤمنين خوانده مي شد چنين کرد.

تفسير القرطبي ج9/ص350
وحكى الماوردي في كتاب أدب الدنيا والدين أن الوليد بن يزيد بن عبد الملك تفاءل يوما في المصحف فخرج له قوله عز وجل واستفتحوا وخاب كل جبار عنيد فمزق المصحف وأنشأ يقول: أتوعد كل جبار عنيد -- فها أنا ذاك جبار عنيد-- إذا ما جئت ربك يوم حشر-- فقل يا رب مزقني الوليد ، فلم يلبث إلا أياما حتى قتل شر قتلة وصلب رأسه على قصره ثم على سور بلده

الكامل في التاريخ ج4/ص486
ومما اشتهر عنه أنه فتح المصحف فخرج واستفتحوا وخاب كل جبار عنيد فألقاه ورماه بالسهام وقال: تهددني بجبار عنيد -- فها انا ذاك جبار عنيد -- اذا ما جئت ربك يوم حشر -- فقل يا رب مزقني الوليد ،فلم يلبث بعد ذلك الا يسيرا حتى قتل

و امر به جايي مي رسد که صاحب سنن و مبتدعات که کلام او در ابطال آنست نزد شاهد آوردن براي قول خود که و لا ادري ما ذا يصنع ، نقل مي کند قضيه وليد را:

السنن والمبتدعات ج1/ص213
فمن ذلك أخذ الفأل والبخت من المصحف ولا أدري ماذا يصنع صاحب البخت إن وقف على آية فأذنوا بحرب من الله أو لنسفعن بالناصية أو ناصية كاذبة خاطئة أو سندعو الزبانية مثلا وفي كتاب أدب الدنيا والدين أن الوليد بن يزيد تفاءل يوماً في المصحف فخرج له قوله تعالى واستفتحوا وخاب كل جبار عنيد فمزق المصحف وأنشأ يقول: أتوعد كل جبار عنيد -- فها أنا ذاك جبار عنيد -- إذا ما جئت ربك يوم حشر -- فقل يا رب مزقني الوليد ، فلم يلبث إلا أياما حتى قتل شر قتلة وصلب رأسه على قصره.


ولاحول و لا قوّة الا بالله




7- امر بعدي که کمک مي کند در درائيت که تا حدي نزديک به امر قبلي است ولي با اين تفاوت مهم که مطلوب و مقصود پژوهشگر چسبيده و جوش خورده است با نه يک قضيه معمولي بلکه با يک قضيه بسيار مهم اجتماعي که خود قضيه از بالاترين درجه درائيت تاريخي برخوردار است و لذا مطلبي هم که با آن جوش خورده قابل محو شدن و بلکه محو کردن با انواع حيله ها نيست.
از مصاديق بارز اين ، حديث منزلت است که با حديث غدير تفاوت مي کند واقعه غدير يک قضيه مستقل بود و پس از دو ماه و اندي جرياني شروع شد که

همه مي دانيم که غزوه تبوک يک غزوه عادي نبود
ادامه ان شاءالله



 

+ نوشته شده توسط حسین در یکشنبه ششم آبان 1386 و ساعت 5:52 | آرشیو نظرات
پست

محاکمه ابن کثير حضرت فاطمه (س) را

بسم الله الرّحمن الرّحيم

ترجمه عبارات عربي را جناب آقاي احمد در بخش نظرات ارسال کرده اند

قبل از تشکيل جلسه دادگاه ذکر سه مقدمه لازم است:

1- حضرت زهراء (سلام الله عليها) يک امر مختص به خود دارند که در هيچ يک از اهل بيت (عليهم السلام) نيست و البته رمز آن بتقدير من الله تعالي کوتاهي عمر حضرت پس از رحلت پدرشان (صلّي الله عليه و آله و سلّم) است و آن اينکه سائر اهل بيت (ع) زندگي آنها طوري بوده است که سريعا شخص مسلمان را الزام به انتخاب نميکند و وجه آن هم در روايات آمده است اما رفتار حضرت فاطمه (س) طوري است که ميگويند من با ديگران تفاوت دارم من علي (ع) نيستم (پرسش و پاسخ) که پس از چهارده قرن بعض بزرگان علماء اسلام واقعا باورداشته باشند که حديث اختلاف علي (ع) با شيخين از جعل کذّابين است بلکه من فاطمه (س) به سرعت شخص را الزام ميکنم که يا من را انتخاب کن يا غير من را و چاره اي نداري جز انتخاب! و لذا از سر همين ناچاري است که ابن کثير محاکمه ايشان را بر ميگزيند.

2- در ذکر دو دسته روايات است که نه تنها ابن کثير بلکه مشايخ و شارحين صحيحين را نيز متحير و سرگردان کرده است و آن اين است:

دسته اوّل دالّ بر حرمت هجر است:

صحيح البخاري ج5/ص2255
62 باب الهجرة وقول النبي صلى الله عليه وسلم لا يحل لرجل أن يهجر أخاه فوق ثلاث
5725 حدثنا أبو اليمان أخبرنا شعيب عن الزهري قال حدثني عوف بن مالك بن الطفيل هو بن الحارث وهو بن أخي عائشة زوج النبي صلى الله عليه وسلم لأمها أن عائشة حدثت أن عبد الله بن الزبير قال في بيع أو عطاء أعطته عائشة والله لتنتهين عائشة أو لأحجرن عليها فقالت أهو قال هذا قالوا نعم قالت هو لله علي نذر أن لا أكلم بن الزبير أبدا فاستشفع بن الزبير إليها حين طالت الهجرة فقالت لا والله لا أشفع فيه أبدا............ ويقولان إن النبي صلى الله عليه وسلم نهى عما قد علمت من الهجرة فإنه لا يحل لمسلم أن يهجر أخاه فوق ثلاث ليال فلما أكثروا على عائشة من التذكرة والتحريج طفقت تذكرهما وتبكي وتقول إني نذرت والنذر شديد فلم يزالا بها حتى كلمت بن الزبير وأعتقت في نذرها ذلك أربعين رقبه وكانت تذكر نذرها بعد ذلك فتبكي حتى تبل دموعها خمارها

« بخاري در صحيح خود در باب حرمت قهر بيش از سه روز با برادر مومن نقل ميکند که: عبدالله زبير به علت بخششهاي بي حد و حساب عايشه تهديد کرد که اگر او دست از اسرافهايش برندارد ، او را ممنوع التصرف خواهد نمود . وقتي اين خبر به عايشه رسيد ، نذر کرد که ديگر با ابن زبير سخن نگويد . هنگامي که قهر او به طول انجاميد ، ابن زبير چند واسطه فرستاد تا نزد عايشه از او شفاعت کنند ولي او زير بار نرفت تا اين که اين حديث پيامبر را به يا او آوردندکه ( قهر بيش از سه روز با برادر مومن جائز نيست ) عايشه ميگريست ومي گفت : با نذرم چه کنم؟ تا اينکه بالاخره با دادن کفاره با ابن زبير آشتي نمود »

صحيح البخاري ج5/ص2256
5727 حدثنا عبد الله بن يوسف أخبرنا مالك عن بن شهاب عن عطاء بن يزيد الليثي عن أبي أيوب الأنصاري أن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال لا يحل لرجل أن يهجر أخاه فوق ثلاث ليال يلتقيان فيعرض هذا ويعرض هذا وخيرهما الذي يبدأ بالسلام

« بخاري در صحيح خود از ابوايوب انصاري نقل کرده که : رسول خدا (ص) فرمودند: جائز نيست براي کسي که بيش از سه روز با برادر مومن خود قهر کند به طوريکه هر گاه يکديگر را ببينند ، روي از هم برگردانند . و بهترينشان کسي است که زودتر آشتي کند. »

صحيح مسلم ج4/ص1984
8 باب تحريم الهجر فوق ثلاث بلا عذر شرعى
2560 حدثنا يحيى بن يحيى قال قرأت على مالك عن بن شهاب عن عطاء بن يزيد الليثي عن أبي أيوب الأنصاري أن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال لا يحل لمسلم أن يهجر أخاه فوق ثلاث ليال يلتقيان فيعرض هذا ويعرض هذا وخيرهما الذي يبدأ بالسلام

(ترجمه اش مانند حديث قبلي است)

دسته دوم دال بر هجر حضرت فاطمه (س) است ابو بکر را:

صحيح البخاري ج4/ص1549
فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد النبي صلى الله عليه وسلم ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها علي ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر وصلى عليها

« بخاري در صحيح خود ميگويد : (بعد از آنکه ابوبکر ادعاي فاطمه را درباره فدک قبول نکرد ) فاطمه بر او غضب و با او قهر کرد و تا زنده بود با ابوبکر سخن نگفت . پس از شش ماه که وفات کرد ، همسرش علي بر او نماز گزارد و او را دفن کرد و ابوبکر را براي مراسم با خبر نساخت »

صحيح البخاري ج3/ص1126
فغضبت فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم فهجرت أبا بكر فلم تزل مهاجرته حتى توفيت وعاشت بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم ستة أشهر قالت وكانت فاطمة تسأل أبا بكر نصيبها مما ترك رسول الله صلى الله عليه وسلم

« هنگامي که فاطمه نصيب خود از ارث حضرت رسول را از ابوبکرطلب نمود واو از دادن آن امتناع کرد ، فاطمه بر او غضب کرد و تا آخر عمر با او قهر بود »

صحيح البخاري ج6/ص2474 قال فهجرته فاطمة فلم تكلمه حتى ماتت
« فاطمه با ابوبکر قهر نمود و تا هنگام وفات با او سخن نگفت »

صحيح مسلم ج3/ص1380
فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك قال فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها علي بن أبي طالب ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر وصلى عليها علي وكان لعلي من الناس وجهة حياة فاطمة فلما توفيت استنكر علي وجوه الناس فالتمس مصالحة أبي بكر ومبايعته ولم يكن بايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر

« مسلم در صحيح خود نقل ميکند که : فاطمه بعد از امتناع ابوبکر از دادن ارث او ، با ابوبکر قهر نمود و شش ماهي که بعد از پدرش زنده بود ، با او سخن نگفت و چون وفات نمود همسرش علي بر او نماز گزارد و او را بدون اطلاع ابوبکر به خاک سپرد و تا فاطمه زنده بود علي نزد مردم موقعيتي داشت ولي بعد از وفات او مردم از علي رويگردان شدند و او ناچار شد با ابوبکر بيعت کند! »

3- در ذکر تلاش براي اينکه اصلا دادگاهي تشکيل نشود

عمدة القاري ج23/ص233
قوله فهجرته فاطمة رضي الله تعالى عنها أي هجرت أبا بكر يعني انقبضت عن لقائه وليس المراد منه الهجران المحرم من ترك الكلام ونحوه وهي ماتت قريبا من ذلك بستة أشهر بل أقل

« صاحب عمده القاري (هجران حضرت زهرا با ابوبکر را اينگونه توجيه ميکند که) : منظور از هجران خودداري از رودررو شدن است نه اينکه مراد قهر حرام و ترک سخن باشد! سپس ميگويد:حضرت زهرا کمتر از شش ماه بعد از اين قضيه وفات نمود. »

فتح الباري ج6/ص202
نعم روى البيهقي من طريق الشعبي أن أبا بكر عاد فاطمة فقال لها علي هذا أبو بكر يستأذن عليك قالت أتحب أن آذن له قال نعم فأذنت له فدخل عليها فترضاها حتى رضيت وهو وأن كان مرسلا فإسناده إلى الشعبي صحيح وبه يزول الاشكال في جواز تمادي فاطمة عليها السلام على هجر أبي بكر وقد قال بعض الأئمة إنما كانت هجرتها انقباضا عن لقائه والاجتماع به وليس ذلك من الهجران المحرم لأن شرطه أن يلتقيا فيعرض هذا وهذا وكأن فاطمة عليها السلام لما خرجت غضبى من عند أبي بكر تمادت في اشتغالها بحزنها ثم بمرضها ......فلما صمم على ذلك انقطعت عن الاجتماع به لذلك فإن ثبت حديث الشعبي أزال الاشكال وأخلق بالأمر أن يكون كذلك لما علم من وفور عقلها ودينها عليها السلام

« صاحب فتح الباري از بيهقي نقل ميکند که:(ابابکر خواست از فاطمه عيادت کند.علي به فاطمه گفت:آيا اجازه عيادت ميدهي؟فطمه گفت:آري.ابوبکر وارد منزل شد و از فاطمه حلاليت طلبيد و فاطمه رضايت داد.)سپس ميگويد:اين روايت اشکال قهر فاطمه با بوبکر را برطرف ميکند(چرا که اين قهر ادامه پيدا نکرد)از طرفي برخي از بزرگان گفته اند:قهر فاطمه خودداري از ملاقات با اوبکر بوده نه اينکه از باب قهر حرام باشد، چون تحقق قهر حرام به اين است که با هم روبرو شده و از هم روي برگردانند،در حاليکه فاطمه وقتي غضبناک از نزد ابوبکر خارج شد،به خانه رفت و حزن او به مريضيش متصل شد(و اصلا با ابوبکر روبرو نشد تا از او روي بگرداند) و اگر حديث شعبي(بيهقي) درست باشد که اشکال به کلي برطرف ميشود.و به نظر همينطور هم ميرسد يرا با عقل زياد و ايمان کاملي که فاطمه داشت بعيد است که قهر با ابوبکر را ادامه داده باشد »

ولي گويا چاره اي جز سپردن ميدان به ابن کثير نيست چرا که اينها خلاف عبارت صريح بخاري است که فلم تكلمه حتى توفيت و فلم تزل مهاجرته حتى توفيت و بگذريم که اتفاقا در نقل شيعه آمده که در آن عيادت حوّلت وجهها الي الحائط

فلم تكلمه حتى توفيت و فلم تزل مهاجرته حتى توفيت:(با ابوبکر سخن نگفت و با او قهر بود تا اينکه از دنيا رفت) و بگذريم که اتفاقا در نقل شيعه آمده که در آن عيادت حوّلت وجهها الي الحائط(صورتش را به طرف ديوار برگرداند)

و اما اصل محاکمه:

البداية والنهاية ج5/ص286
وأما تغضب فاطمة رضي الله عنها وأرضاها على أبي بكر رضي الله عنه وأرضاه فما أدري ما وجهه فان كان لمنعه إياها ما سألته من الميراث فقد اعتذر اليها بعذر يجب قبوله وهو ما رواه عن أبيها رسول الله أنه قال لا نورث ما تركنا صدقة وهي ممن تنقاد لنص الشارع الذي خفي عليها قبل سؤالها الميراث كما خفي على أزواج النبي حتى أخبرتهن عائشة بذلك ووافقنها عليه وليس يظن بفاطمة رضي الله عنها أنها اتهمت الصديق رضي الله عنه فيما أخبرها به حاشاها وحاشاه من ذلك كيف وقد وافقه على رواية هذا الحديث عمر بن الخطاب وعثمان بن عفان وعلي بن أبي طالب والعباس بن عبد المطلب وعبد الرحمن ابن عوف وطلحة بن عبيد الله والزبير بن العوام وسعد بن ابي وقاص وأبو هريرة وعائشة رضي الله عنهم أجمعين كما سنبينه قريبا ولو تفرد بروايته الصديق رضي الله عنه لوجب على جميع أهل الأرض قبول روايته والانقياد له في ذلك وإن كان غضبها لأجل ما سألت الصديثق إذ كانت هذه الأراضي صدقة لا ميراثا أن يكون زوجها ينظر فيها فقد اعتذر بما حاصله أنه لما كان خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم فهو يرى أن فرضا عليه أن يعمل بما كان يعمله رسول الله صلى الله عليه وسلم ويلي ما كان يليه رسول الله ولهذا قال وإني والله لا أدع امرا كان يصنعه فيه رسول الله صلى الله عليه وسلم إلا صنعته قال فهجرته فاطمة فلم تكلمه حتى ماتت وهذا الهجران والحالة هذه فتح على الفرقة الرافضة شرا عريضا وجهلا طويلا وأدخلوا أنفسهم بسببه فيما لا يعنيهم ولو تفهموا الأمور على ما هي عليه لعرفوا للصديق فضله وقبلوا منه عذره الذي يجب على كل أحد قبوله ولكنهم طائفة مخذولة وفرقة مرذولة يتمسكون بالمتشابه ويتركون الأمور المحكمة المقدرة عند ائمة الاسلام من الصحابة والتابعين فمن بعدهم من العلماء المعتبرين في سائر الاعصار والأمصار رضي الله عنهم وأرضاهم أجمعين بيان رواية الجماعة لما رواه الصديق وموافقتهم على ذلك

« ترجمه عبارت ابن کثير: من نميدانم علت غضب نمودن فاطمه بر ابوبکر چه بود؟زيرا اگربه جهت اين بود که ابوبکر او را از ارث پدري محروم کرده است،( وجهي ندارد) چرا که ابوبکر عذري آورد که قبولش لازم است: او از رسول خدا روايت کرد که:(ما پيامبران از خود ارثي نميگذاريم و آنچه از اموال ما باقي ميماند، صدقه است) دز حاليکه فاطمه تابع روايتي است که قبل از درخواست ارث بر او مخفي مانده بوده . و احتمال اين نميرود که فاطمه ابوبکرصديق را در نقل حديث متهم بداند/ و چگونه ميتواند ابوبکر را تکذيب کند؟ در حاليکه اين حديث را کساني غير از ابوبکر مثل عمربن خطاب و عثمان و علي و عباس و عبد الرخمان و طلحه و زبير و سعد ابوهريره و عائشه نيز نقل کرده اند.و ختي اگر تنها ناقل آن ابوبکر بود نيز بر تمام اهل کره زمين تصديق او واجب بود! و اگر غضب فاطمه به اين خاطر بود که وقتي فهميد اين زمينها صدقه است نه ارث، ميخواست شوهرش متولي و ناظر بر مصرف صدقات باشد، (وابوبکر قبول نکرد)، باز جاي غضب نبود؛ چرا که ابوبکر اين عذر را آورد که : چون من جانشين رسول خدا هستم، بر خود لازم ميدانم که عهده دار صدقات حضرت باشم و همانگونه عمل کنم که او عمل ميفرمود.لذا سوگند ياد کرد که هر کاري را که رسول خدا درباره صدقات انجام ميداد به همان نحو انجام دهد . ولي با اين حال فاطمه با او قهر کرد و تا زنده بود با او سخن نگفت و اين قضيه دستاويزي مغتنم براي طائفه رافضيها(شيعه)وبهانه اي براي شر به پا کردن و در جهل طولاني غوطه ور شدن گرديد ! در حاليکه اگر حقيقت امر را درست درک ميکردند، به فضيلت ابوبکر صديق معترف شده و عذر او را ميپذيرفتند؛چنانکهتمام صحابه و تابعين و علماي اعصار بعدي روايت ابوبکر را پذيرفته و با او موافقت کردند، ولي چه کنيم که رافضيها گروهي پست و رذل هستند که متشابهات را گرفته و محکمات را رها ميکنند.(منظور ابن کثير از محکمات راستگوئي ابوبکر و از متشابهات،قهر حضرت فاطمه ميباشد!) »

ما فعلا فقط يک کلمه در سلب اطمينان از اين دادگاه ميگوييم که اين خلاف صريح صحيحين است

كيف وقد وافقه على رواية هذا الحديث عمر بن الخطاب وعثمان بن عفان وعلي بن أبي طالب والعباس بن عبد المطلب
عبارت صحيح مسلم اين است :

صحيح مسلم ج3/ص1378
فقال أبو بكر قال رسول الله صلى الله عليه وسلم ما نورث ما تركنا صدقة فرأيتماه كاذبا آثما غادرا خائنا والله يعلم إنه لصادق بار راشد تابع للحق ثم توفي أبو بكر وأنا ولي رسول الله صلى الله عليه وسلم وولي أبي بكر فرأيتماني كاذبا آثما غادرا خائنا والله يعلم إني لصادق بار راشد تابع للحق
 
« (روزی امیرالمومنین(ع) و عباس بن عبدالمطلب برای گرفتن سهم ارث خود از اموال رسول الله(ص) به نزد عمر رفتند.عمر به آنها یادآوری نمود که: هنگامی که ابوبکر زنده بود و از او طلب میراث نمودید) و او در جواب حدیث{ مانورث،ماترکنا صدقه}را برایتان نقل کرد، شما دو نفر او را دروغگوی گنهکار نیرنگباز خیانتکار پنداشتید در حالیکه خدا میداند که او چقدر راستگو و نیکوکردارو تابع حق بود. وچون ابوبکر وفات کرد و خلافت به من رسید، مرا نیز مثل او دروغگو و گنهکار و نیرنگباز و خیانتکارمیپندارید...»

اما جواب اصلي که بعدا انشاء الله تعالي دنبال ميکنيم اين است که در کلام ابن کثير دو شق آمده و حال آنکه واقع مطلب شق ثالثي است که نياز دارد شواهد کثيره آنرا نقل کنيم تا بطور تکويني اطمينان قلبي براي ناظر بيطرف مثل کافر تازه مسلمان حاصل شود.
والحمد لله تعالي

بسمه تعالي

آقاي قاضي ابن کثير دو احتمال در وجه هجر حضرت فاطمه (سلام الله عليها ) بيان کردند و هر دو را جواب دادند و گفتند:

وهذا الهجران والحالة هذه فتح على الفرقة الرافضة شرا

يعني اين هجران با اين وضعيت که دو وجه بيشتر ندارد و هر دو هم مقبول نبود فاتح شرّ عريض بر روافض شد ولي عرض كردم وجه سومي در بين است که خود ابن کثير در تفسيرش آورده و به طور جزم ردّ نکرده بلکه اشکال کرده و در نهايت گفته والله اعلم و چه خوب است اگر ممکن است اين وجه سوم با ذکر شواهد قطعي در انظار محققين به درايت تاريخي به توضيحي که در مقاله درايت تاريخي دو ارزشي نيست عرض کردم نزديک شود.

در ابتداء يک شاهد ذکر ميکنم و سپس به اشکال ابن کثير در تفسيرش ميپردازم و آن اينکه حضرت فاطمه (س) براي ابوبکر شاهد آوردند به طوريکه اين امر سبب اختلاف فتوي در بين مذاهب چهارگانه اهل تسنن شده اين دو مورد را ملاحظه فرماييد:

الغرة المنيفة ج1/ص194 مسألة: لا تقبل شهادة أحد الزوجين للآخر عند أبي حنيفة رضي الله عنه وقال الشافعي رحمه الله تعالى تقبل حجة أبي حنيفة ......حجة الشافعي رحمه الله ما روى أن فاطمة رضي الله عنها ادعت فدكا بين يدي أبي بكر رضي الله عنه واستشهدت عليا رضي الله عنه وأم أيمن وكان بمحضر من الصحابة ولم ينكر عليها أحد
« ابوحنیفه معتقد است که:شهادت شور به نفع زن و بالعکس پذیرفته نیست. ولی شافعی گوید که : پذیرفته میشود؛... دلیل شافعی اینست که فاطمه در قضیه ادعای فدک علی و ام ایمن را به عنوان شاهد خود به ابوبکر معرفی کرد و هیچ یک از صحابه بر این کار او ایراد نگرفت.»

إيثار الإنصاف ج1/ص340 مسألة: لا يقبل شهادة أحد الزوجين للآخر وقال الشافعي رضي الله عنه يقبل ..... احتج بما روي أن فاطمة رضي الله عنها ادعت فدكا بين يدي أبي بكر رضي الله عنه واستشهدت عليا رضي الله عنه وامرأة فقال أبو بكر ضمي إلى الرجل رجلا وإلى المرأة امرأة وكان ذلك بمحضر من الصحابة من غير نكير فكان إجماعا
« (ترجمه اش شبیه حدیث قبلی است با این اضافه که):ابوبکر گفت:باید یک مرد یا زن دیگر هم به شهود خود اضافه کنی.»

مخالفين مذهب شافعي ميگويند ابوبکر ردّ دعوي ارث کرد مي گوييم مي پذيريم اما سؤال ساده اي که ما را به يک درايت تاريخي مي رساند اين است که علي ايّ حال علي (ع) و ام ايمن آمدند، آيا آمدند شهادت بر وارث بودن فاطمه (س) بدهند چه کسي شک داشت که او دختر پيامبر است آيا آمدند شهادت بر ارث بردن از پيامبر بدهند حکم شرعي شاهد نميخواهد بلکه دليل از کتاب و سنّت معتبر مي خواهد و تا آنجا که من ميدانم احدي نقل نکرده که علي (ع) و ام ايمن حديث ارث بردن نزد ابوبکر خوانده باشند پس ادعاي حضرت فاطمه (س) چه بود که شاهد مي خواست؟

در يک کلمه ادعاي نحله و بخشش پدر بود به امر خدا در آيه شريفه و آت ذا القربي حقّه و اين شقّ ثالثي است که آقاي قاضي ذکر نکردند.

بلي پس از ردّ دعوي حضرت براي استنقاذ متوسل به ارث و پس از آن به حقّ ذوي القربي شدند

و عجيب است که ابن کثير در تفسيرش به طور قطع اين احتمال را رد نکرده است ملاحظه فرماييد:

تفسير ابن کثير ج3ص37
وقال الحافظ أبو بكر البزار 2223 حدثنا عباد بن يعقوب حدثنا أبو يحيى التيمي حدثنا فضيل بن مرزوق عن عطية عن أبي سعيد قال لما نزلت ( وآت ذا القربى حقه ) دعا رسول الله e فاطمة فأعطاها فدك ثم قال لا نعلم حدث به عن فضيل بن مرزوق إلا أبو يحيى التميمي وحميد بن حماد بن أبي الخوار وهذا الحديث مشكل لو صح إسناده لأن الآية مكية وفدك إنما فتحت مع خيبر سنة سبع من الهجرة فكيف يلتئم هذا مع هذا فهو إذا حديث منكر والأشبه أنه من وضع الرافضة والله أعلم
« ابن کثیر با چند واسطه از ابو سعید خدری نقل میکند که: وقتی آیه ی ( وآت ذا القربی حقه) نازل شد، پیامبر(ص) فاطمه را خواست و فدک را به او بخشید... سپس میگوید:قبول این حدیث مشکل است چراکه آیه مزبور مکّی و فتح خیبر و تسلط پیامبر بر فدک در مدینه (سال هفتم هجری) اتفاق افتاده است... به نظر میرسد که این حدیث از مجعولات رافضه(شیعه) باشد.»

فتح القدير ج3/ص224
وأخرج البزار وأبو يعلى وابن أبي حاتم وابن مردويه عن أبي سعيد الخدري قال لما نزلت هذه الآية وآت ذا القربى حقه دعا رسول الله صلى الله عليه وسلم فاطمة فأعطاها فدك وأخرج ابن مردويه عن ابن عباس قال لما نزلت وآت ذا القربى حقه أقطع رسول الله صلى الله عليه وسلم فاطمة فدك قال ابن كثير بعد أن ساق حديث أبي سعيد هذا ما لفظه وهذا الحديث مشكل لو صح إسناده لأن الآية مكية وفدك إنما فتحت مع خيبر سنة سبع من الهجرة فكيف يلتئم هذا مع هذا انتهى
« در فتح القدیر نیز بعد از نقل حدیث اعطای فدک به فاطمه(س) از دو طریق(ابوسعید و ابن عباس) استبعاد ابن کثیر را نقل کرده است.»

و جواب اين است که مگر چقدر در کتب تفاسير احتمال داده شده که آيه اي دو مرتبه نازل شده باشد و يا تفکيک در سوره اي باشد و ما جواب را از زبان خود او و ابن تيميه مي دهيم:

تفسير ابن كثير ج1/ص372
وقد ذكر محمد بن إسحاق وغير واحد أن صدر سورة آل عمران إلى بضع وثمانين آية منها نزلت في وفد نجران وقال الزهري هم أول من بذل الجزية ولا خلاف أن آية الجزية نزلت بعد الفتح فما الجمع بين كتابة هذه الآية قبل الفتح إلى هرقل في جملة الكتاب وبين ما ذكره محمد بن إسحاق والزهري والجواب من وجوه أحدها يحتمل أن هذه الآية نزلت مرتين مرة قبل الحديبية ومرة بعد الفتح الثاني يحتمل أن صدر سورة آل عمران نزل في وفد نجران إلى هذه الآية وتكون هذه الآية نزلت قبل ذلك ويكون قول بن إسحاق إلى بضع وثمانين آية ليس بمحفوظ لدلالة حديث أبي سفيان الثالث يحتمل أن
« ابن کثیر در تفسیر خود میگوید: ... اختلافی نیست در اینکه آیه جزیه بعد از فتح مکه نازل شده ؛ در حالیکه پیامبر(ص) این آیه را در ضمن نامه ای که برای هرقل روم قبل از فتح نوشتند،ذکر کرده اند. وسپس گفته:از این اشکال چند جواب داده شده است : یکی اینکه احتمال دارد این آیه دو بار نازل شده باشد ؛ یکبار قبل از فتح و یکبار بعد از فتح . »

كتب ورسائل وفتاوى ابن تيمية في التفسير ج13/ص340
وإذا عرف هذا فقول أحدهم نزلت فى كذا لا ينافى قول الآخر نزلت فى كذا اذا كان اللفظ يتناولهما كما ذكرناه فى التفسير بالمثال واذا ذكر أحدهم لها سببا نزلت لأجله وذكر الآخر سببا فقد يمكن صدقهما بأن تكون نزلت عقب تلك الاسباب أو تكون نزلت مرتين مرة لهذا السبب ومرة لهذا السبب
« ابن تیمیه میگوید:اگر روایتی بگوید:فلان آیه درباره فان موضوع نازل شده و روایتی دیگر موضوع دیگری را به عنوان شان نزول معرفی کند، و لفظ آیه هر دو را شامل شود، با هم منافاتی ندارد؛ چراکه ممکن است بعد از تحقق هر دو موضوع آیه ناظر به هر دو نازل شده باشد یا آیه دو بار نازل شده باشد و هر بار برای یک موضوع .»

و نزد شيعه واضح است که امر الهي در آيه مبارکه پشتوانه امامت است و فدک سمبل است و اصرار حضرت صدّيقه (س) به همين جهت بود و لذا در نقل شيعه آمده که وقتي خليفه عباسي تعيين حدّ فدک را از امام شيعه خواست فرمود يک حدّ آن مشرق و حدّ ديگر مغرب است.

و واضح است که پس از اقطاع سهمي براي ديگري نمي ماند، در آيات ديگر بيان يک حکم کلي شرعي است با تعبير ولذي القربي يا لذوي القربي اما در اين آيه امر به ايتاء است از ناحيه خداوند متعال که شاهد آوردن حضرت هم بر يک موضوع شرعي بود نه يک حکم شرعي که معني ندارد استشهاد بر آن.
در نهج است که بلي کانت في ايدينا فدک الي آخر و گير افتادن ابوبکر در مقابل استدلال قوي امبر المومنين (س) که ابوبکر چه کسي از ذو اليد طلب شاهد مي کند در نقل شيعه هست و سپس قضيه خالد ، ونيز بيرون کردن وکيل حضرت صديقه (س) از فدک ، که پس از درايي شدن اصل شاهد آوردن بر فرض خواندن مقاله رمي اين حرف به کذب شيعه پيش داوري خواهد بود.
والحمد لله تعالي

(پرسش و پاسخ)

بسمه تعالي

يکي از عزيزان در نظري که در ذيل مقاله (محاکمه ابن کثير حضرت فاطمه (س) را ) مرقوم فرموده اند چنين آورده اند:

با سلام/مقاله شما را خواندم.سوالم اينه که شما در ابتداي مقاله چرا فرموده ايد:(من علي نيستم)در حاليکه طبق نظر شيعه همه معصومين به وظيفه عمل ميکرده اند.مخصوصا که حضرت زهرا ماموم اميرالمومنين بودند

عرض مي كنم:
سلام عليکم
مقصود ، همانطور که سياق عبارت مي فهماند متفرد بودن حضرت (س) به وظيفه الهيه است مثل متفرد بودن حضرت صاحب الامر (عج)که ليست في عنقه بيعة لطاغية زمانه (کما في الرواية) ، يعني وظيفه حضرت مثل وظيفه امير المؤمنين (ع) تقيه نبود که پيامبر خدا (ص) از ايشان عهد بر صبر گرفته بودند بلکه وظيفه حضرت فاطمه (س) مخالفت صريح بود که از ناحيه خدا تعيين شده بود و خود امير المؤمنين هم در اين جهت حضرت را کمک مي کردند به طوري که علماي اهل تسنن مي گويند علي (ع) قلبا با ابوبکر بود ولي مراعات فاطمه مي کرد که ناراحت نشود اما صريح عبارت صحيح بخاري است که حضرت بر همسر خود نماز خواندند و ابوبکر را خبر نکردند و نه تنها امير المؤمنين بلکه سائر معصومين (ع) هم مادر خود را در اين وظيفه الهيه ياري کردند و قبر شريف حضرت را به احدي نشان ندادند ولي قبر امير المؤمنين را وقتي شرائط مناسب شد آشکار کردند.

صحيح البخاري ج4/ص1549 صحيح مسلم ج3/ص1380
فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد النبي صلى الله عليه وسلم ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها علي ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر وصلى عليها

بسمه تعالي

در ذيل جواب آورده اند:

باسلام و تشکر از جوابهايتان/جوابتان درباره حديث اثنا عشر قانع کننده بود (ايرادي که در ذيل مقاله مفتاحيات الصحيحين ذکر کرده بودند) ولي در مورد جواب اول بايد بگويم: سوالي که سالهاست ذهنم را مشغول کرده اينست که:چرا اينقدر امير المومنين با غاصبين مدارا ميکردند؟! و اصولا چرا حاضر به بيعت با ابوبکر شدند؟(گو اينکه شيعه آن را اجباري ميداند)آيا اگر امام حسين را مجبور به بيعت با يزيد ميکردند،که کردند،بيعت ميکرد؟که نکرد/ميدانم که همه ائمه به وظيفه الهيه عمل ميکردند اما تحليل رفتارهايشان برايم دشوار است/اگر ممکن است با عباراتي کمي ساده تر راهنمائيم کنيد/با تشکر

عرض مي کنم:
اولا: راجع به حضرت سيد الشهداء (ع) مسأله صرف بيعت نبود ، در اين عبارات دقت کنيد: ابن اشعث مي گويد انزل علي حکم بني عمک ، حضرت مي فرمايند و الله لا اعطيکم بيدي اعطاء الذليل ، رکز بين اثنتين بين السلة و الذلة و هيهات منا الذلة أَبَى اللَّهُ ذَلِكَ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ جُدُودٌ طَهُرَتْ وَ حُجُورٌ طَابَتْ أَنْ نُؤْثِرَ طَاعَةَ اللِّئَامِ عَلَى مَصَارِعِ الْكِرَامِ ، مسأله نزول بر جکم يزيد بود بلاشرط ، خواست بکشد و خواست زنده نگه دارد ، و اين رمز تعبير ذلت بود و گرنه صرف بيعت که در عرف عام ذلت به حساب نمي آمد ، آيا بيعت با معاويه ذلت بود؟ لذا فرمودند هيهات از ما اين ذلت ، خدا و پيامبر و مؤمنون و نياکان پاک اباء مي کنند بر ما اينکه برگزينيم رام شدن پيش مردمان پست را بر جايگاه به خون غلطيدن با عزت بزرگواران.

ثانيا: چرا حاضر به بيعت با ابوبکر شدند؟ غير از اينکه در صحيح بخاري است که پس از وفات حضرت فاطمه (س) که امير المؤمنين (ع) حاضر به بيعت شدند به ابوبکر فرمودند ولكنك استبددت علينا بالأمر (صحيح البخاري ج4/ص1549 )، در الامامة و السياسة جريان را نقل مي کند و عاقل تهديد ابوبکر را مي فهمد که ما داميکه فاطمه هست کاري با او ندارم پس از آنکه عمر قسم ياد کرد که اگر بيعت نکني گردنت را مي زنيم و متن عبارت با ترجمه اش را در اين پست آورده ام ، با دقت مطالعه کنيد:

گوشه اي از سقيفة به نقل السياسة

و مناسب است عبارتي را که در جواب يکي از اهل تسنن نوشتم اينجا بياورم:

شخص شيعه قطع نظر از تقيه خودش مي داند که عقائد او داراي يک نظام و يکپارچگي سيستمي است که مشتمل بر تهافت نيست و در شرائط سخت فقط افراد غير شيعه اما فطن از لابلاي تقيه اين نظام را در مي يابند و مي فهمند که تقيه اولياء شيعه اصل اسلام اهل تسنن را هم حفظ کرده است و قضيه مادري که گفت بچه من را نصف نکنيد پيش ديگري بماند اما زنده باشد معروف است ، و نزد شيعه معروف است که شمشير برداشتند و صداي اذان بلند شد فرمودند فاطمه اگر مي خواهيم اين ندا بماند بايد صبر کنيم ، و شما به کتب تفاسير شيعه مراجعه کنيد ببينيد همه مي گويند پيامبر خبر دادند که پس از من ابوبکر و عمر خليفه مي شوند اما خبر از تکوين و ملاحم بود ، و حضرت علي (ع) در جواب ابوسفيان که قاصد فتنه بود فرمودند حرف بزنم مي گويند علي حريص بر ملک است ساکت شوم مي گويند علي ترسيده ولکن بعد اللتيّا و التي والله لابن ابي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي امّه ولکن اندمجت علي مکنون علم .... و لکن صبر من پشتوانه علمي دارد که اگر به شما بگويم همانند ريسمان آويزان شده در چاه عميق به لرزه مي آييد ، و کساني که در فهم اين نظام فکري راسخ نبودند در زمان قيام ابو مسلم به امام صادق (ع) نامه نوشتند که حضرت آنطور که در خاطرم مانده نامه آنها را به زمين زدند و به اين مضمون فرمودند اينها پس چطور شيعه هستند و منتظر ظهور امر ما؟!



ثالثا: همانطوريکه در مکانيک مباحث حرکت را به دو بخش سينماتيک و ديناميک تقسيم مي کنند و تقسيم بسيار به جايي هم هست در جريانات تاريخي هم نظير اين تقسيم مي آيد که دست يابي به پيکره يک جريان تاريخي غير از تحليل اسباب و علل آن است ، و راجع به رفتار معصومين (ع) اولي ممکن است لکن دومي صعب است چون متشکل از دو بخش است يکي علل و عوامل عادي که ما مي دانيم و ديگري اسرار و علوم غيب آنها که ما نمي دانيم ، و لذا آنها که حرف زن بودند و در بحث حضرت سيد الشهداء (ع) را ناچار مي کردند مثل ابن عباس و ابن الحنفيه اشاره اي حضرت به آن قسم دوم مي کردند که انّ الله شاء أن يراهنّ سبايا ، و نيز به نهج البلاغه مراجعه کرده اندمجت علي مکنون علم را به دقت مطالعه کنيد.

والله الموفّق الهادي

بسمه تعالي

در ذيل جواب آورده اند:

يعني شما ميفرمائيد:اگر يزيد از حضرت فقط بيعت را ميخواست،حضرت قبول ميکرد؟! پس(مثلي لا يبايع مثله)را چگونه تفسير ميکنيد؟

عرض مي کنم:
وظيفه شرعي تابع شرائط موضوع است و مي تواند مرحله به مرحله طبق شرائط تغيير کند ، حضرت امام حسن هم (ع) ابتداء به ساکن با معاويه صلح نکردند مثل عدم بيعت امير المؤمنين (ع) با ابوبکر تا حضرت فاطمه (س) زنده بودند به نقل صحيح مسلم که ديگر مثل السياسة نيست که در نويسنده تشکيک کنيد :

صحيح مسلم ج3/ص1380
وكان لعلي من الناس وجهة حياة فاطمة فلما توفيت استنكر علي وجوه الناس فالتمس مصالحة أبي بكر ومبايعته ولم يكن بايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر

اول امر يزيد و وقتي که معاويه ولايت عهدي او را اعلان کرد و شروط صلحنامه را زير پا گذاشت چه خبر شد و چه ها گفتند ،

السيرة الحلبية ج1/ص510
وعن عائشة رضي الله تعالى عنها أنها قالت لمروان بن الحكم حيث قال لأخيها عبدالرحمن بن أبي بكر لما بايع معاوية لولده قال مروان سنة أبي بكر وعمر رضي الله تعالى عنهما فقال عبدالرحمن بل سنة هرقل وقيصر وامتنع من البيعة ليزيد بن معاوية فقال له مروان أنت الذي أنزل الله فيك والذي قال لوالديه أف لكما فبلغ ذلك عائشة فقالت كذب والله ما هو به ثم قالت له أما أنت يا مروان فأشهد أن رسول الله صلى الله عليه وسلم لعن أباك وأنت في صلبه

نزد همه واضح بود که خلافت يزيد غير مشروع است ، و عجيب تر اينکه اين خليفه غير قانوني دستور داده به والي مدينه که سر حسين را بفرست بيايد ، به همين سادگي و بي حيائي! (بحارالأنوار ج : 44 ص : 312) وَ لْيَكُنْ مَعَ الْجَوَابِ رَأْسُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ و لذا عبارت مثلي لا يبايع مثله در مدينه گفته شده و آنهم بعد از حرف مروان و غضب حضرت و گرنه قبل از آن به طور مدارا فرمودند مثل من که مخفيانه بيعت نمي کند بگذار براي وقتي که از همه مردم بيعت مي گيري :

تاريخ الطبري ج3/ص270
أما ما سألتني من البيعة فإن مثلي لا يعطي بيعته سرا ولا أراك تجتزئ بها مني سرا دون أن نظهرها على رءوس الناس علانية قال أجل قال فإذا خرجت إلى الناس فدعوتهم إلى البيعة دعوتنا مع الناس فكان أمرا واحدا فقال له الوليد وكان يحب العافية فانصرف على اسم الله حتى تأتينا مع جماعة الناس فقال له مروان والله لئن فارقك الساعة ولم يبايع لا قدرت منه على مثلها أبدا حتى تكثر القتلى بينكم وبينه احبس الرجل ولا يخرج من عندك حتى يبايع أو تضرب عنقه فوثب عند ذلك الحسين فقال يابن الزرقاء أنت تقتلني أم هو كذبت والله وأثمت ثم خرج فمر بأصحابه فخرجوا معه حتى أتى منزله

و بيعت با يزيد در آن مقام حرام شرعي بود و پس از حرف مروان و غضب حضرت ، به اين حرمت اشاره فرمودند:

بحارالأنوار 44 324 باب 37- ما جرى عليه بعد بيعة الناس
قَالَ السَّيِّدُ كَتَبَ يَزِيدُ إِلَى الْوَلِيدِ يَأْمُرُهُ بِأَخْذِ الْبَيْعَةِ عَلَى أَهْلِهَا وَ خَاصَّةً عَلَى الْحُسَيْنِ ع وَ يَقُولُ إِنْ أَبَى عَلَيْكَ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَيَّ بِرَأْسِهِ فَأَحْضَرَ الْوَلِيدُ مَرْوَانَ وَ اسْتَشَارَهُ فِي أَمْرِ الْحُسَيْنِ فَقَالَ إِنَّهُ لَا يَقْبَلُ وَ لَوْ كُنْتُ مَكَانَكَ ضَرَبْتُ عُنُقَهُ فَقَالَ الْوَلِيدُ لَيْتَنِي لَمْ أَكُ شَيْئاً مَذْكُوراً. ثُمَّ بَعَثَ إِلَى الْحُسَيْنِ ع فَجَاءَهُ فِي ثَلَاثِينَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ مَوَالِيهِ وَ سَاقَ الْكَلَامَ إِلَى أَنْ قَالَ فَغَضِبَ الْحُسَيْنُ ع ثُمَّ قَالَ وَيْلِي عَلَيْكَ يَا ابْنَ الزَّرْقَاءِ أَنْتَ تَأْمُرُ بِضَرْبِ عُنُقِي كَذَبْتَ وَ اللَّهِ وَ أَثِمْتَ. ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى الْوَلِيدِ فَقَالَ أَيُّهَا الْأَمِيرُ إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ اللَّهُ وَ يَزِيدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْرِ قَاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ وَ مِثْلِي لَا يُبَايِعُ مِثْلَهُ وَ لَكِنْ نُصْبِحُ وَ تُصْبِحُونَ وَ نَنْظُرُ وَ تَنْظُرُونَ أَيُّنَا أَحَقُّ بِالْبَيْعَةِ وَ الْخِلَافَةِ ثُمَّ خَرَجَ ع.

اما كار به مرحله اي رسيد که وظيفه شرعي چيز ديگر بود يعني مسأله بيعت نبود و نزول بر حکم بود خواست بکشد و خواست زنده بگذارد ، و اين ذلت ، حرام بود و شهادت واجب ، و جالب است تقدير الهي براي وليّ خود که هر چه انجام داد غير از اسرار باطني بر حسب ظاهر هم دائر بين وجوب و حرمت بود ، اکنون با دقت اين عبارات را ملاحظه کنيد:

بحارالأنوار ج : 44 ص : 383
وَ كَتَبَ ابْنُ زِيَادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ إِلَى الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ أَمَّا بَعْدُ يَا حُسَيْنُ فَقَدْ بَلَغَنِي نُزُولُكَ بِكَرْبَلَاءَ وَ قَدْ كَتَبَ إِلَيَّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يَزِيدُ أَنْ لَا أَتَوَسَّدَ الْوَثِيرَ وَ لَا أَشْبَعَ مِنَ الْخَمِيرِ أَوْ أُلْحِقَكَ بِاللَّطِيفِ الْخَبِيرِ أَوْ تَرْجِعَ إِلَى حُكْمِي وَ حُكْمِ يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ وَ السَّلَامُ. فَلَمَّا وَرَدَ كِتَابُهُ عَلَى الْحُسَيْنِ ع وَ قَرَأَهُ رَمَاهُ مِنْ يَدِهِ ثُمَّ قَالَ لَا أَفْلَحَ قَوْمٌ اشْتَرَوْا مَرْضَاةَ الْمَخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخَالِقِ فَقَالَ لَهُ الرَّسُولُ جَوَابُ الْكِتَابِ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَقَالَ مَا لَهُ عِنْدِي جَوَابٌ لِأَنَّهُ قَدْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذَابِ فَرَجَعَ الرَّسُولُ‏

بحارالأنوار ج : 44 ص : 389
وَ لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ ع نُزُولَ الْعَسَاكِرِ مَعَ عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ بِنَيْنَوَى وَ مَدَدَهُمْ لِقِتَالِهِ أَنْفَذَ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ أَنَّنِي أُرِيدُ أَنْ أَلْقَاكَ فَاجْتَمَعَا لَيْلًا فَتَنَاجَيَا طَوِيلًا ثُمَّ رَجَعَ عُمَرُ إِلَى مَكَانِهِ وَ كَتَبَ إِلَى عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَطْفَأَ النَّائِرَةَ وَ جَمَعَ الْكَلِمَةَ وَ أَصْلَحَ أَمْرَ الْأُمَّةِ هَذَا حُسَيْنٌ قَدْ أَعْطَانِي أَنْ يَرْجِعَ إِلَى الْمَكَانِ الَّذِي مِنْهُ أَتَى أَوْ أَنْ يَسِيرَ إِلَى ثَغْرٍ مِنَ الثُّغُورِ فَيَكُونَ رَجُلًا مِنَ الْمُسْلِمِينَ لَهُ مَا لَهُمْ وَ عَلَيْهِ مَا عَلَيْهِمْ أَوْ أَنْ يَأْتِيَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ يَزِيدَ فَيَضَعَ يَدَهُ فِي يَدِهِ‏ فَيَرَى فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ رَأْيَهُ وَ فِي هَذَا لَكَ رِضًى وَ لِلْأُمَّةِ صَلَاحٌ. فَلَمَّا قَرَأَ عُبَيْدُ اللَّهِ الْكِتَابَ قَالَ هَذَا كِتَابُ نَاصِحٍ مُشْفِقٍ عَلَى قَوْمِهِ فَقَامَ إِلَيْهِ شِمْرُ بْنُ ذِي الْجَوْشَنِ فَقَالَ أَ تَقْبَلُ هَذَا مِنْهُ وَ قَدْ نَزَلَ بِأَرْضِكَ وَ أَتَى جَنْبَكَ وَ اللَّهِ لَئِنْ رَحَلَ بِلَادَكَ وَ لَمْ يَضَعْ يَدَهُ فِي يَدِكَ لَيَكُونَنَّ أَوْلَى بِالْقُوَّةِ وَ لَتَكُونَنَّ أَوْلَى بِالضَّعْفِ وَ الْعَجْزِ فَلَا تُعْطِهِ هَذِهِ الْمَنْزِلَةَ فَإِنَّهَا مِنَ الْوَهْنِ وَ لَكِنْ لِيَنْزِلْ عَلَى حُكْمِكَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ فَإِنْ عَاقَبْتَ فَأَنْتَ أَوْلَى بِالْعُقُوبَةِ وَ إِنْ عَفَوْتَ كَانَ ذَلِكَ لَكَ. فَقَالَ ابْنُ زِيَادٍ نِعْمَ مَا رَأَيْتَ الرَّأْيُ رَأْيُكَ اخْرُجْ بِهَذَا الْكِتَابِ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ فَلْيَعْرِضْ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ أَصْحَابِهِ النُّزُولَ عَلَى حُكْمِي فَإِنْ فَعَلُوا فَلْيَبْعَثْ بِهِمْ إِلَيَّ سِلْماً وَ إِنْ هُمْ أَبَوْا فَلْيُقَاتِلْهُمْ فَإِنْ فَعَلَ فَاسْمَعْ لَهُ وَ أَطِعْ وَ إِنْ أَبَى أَنْ يُقَاتِلَهُمْ فَأَنْتَ أَمِيرُ الْجَيْشِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَيَّ بِرَأْسِهِ. وَ كَتَبَ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ لَمْ أَبْعَثْكَ إِلَى الْحُسَيْنِ لِتَكُفَّ عَنْهُ وَ لَا لِتُطَاوِلَهُ وَ لَا لِتُمَنِّيَهُ السَّلَامَةَ وَ الْبَقَاءَ وَ لَا لِتَعْتَذِرَ عَنْهُ وَ لَا لِتَكُونَ لَهُ عِنْدِي شَفِيعاً انْظُرْ فَإِنْ نَزَلَ حُسَيْنٌ وَ أَصْحَابُهُ عَلَى حُكْمِي وَ اسْتَسْلَمُوا فَابْعَثْ بِهِمْ إِلَيَّ سِلْماً وَ إِنْ أَبَوْا فَازْحَفْ إِلَيْهِمْ حَتَّى تَقْتُلَهُمْ وَ تُمَثِّلَ بِهِمْ فَإِنَّهُمْ لِذَلِكَ مُسْتَحِقُّونَ فَإِنْ قَتَلْتَ حُسَيْناً فَأَوْطِئِ الْخَيْلَ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ فَإِنَّهُ عَاتٍ ظَلُومٌ وَ لَسْتُ أَرَى أَنَّ هَذَا يَضُرُّ بَعْدَ الْمَوْتِ شَيْئاً وَ لَكِنْ عَلَيَّ قَوْلٌ قَدْ قُلْتُهُ لَوْ قَدْ قَتَلْتُهُ لَفَعَلْتُهُ هَذَا بِهِ فَإِنْ أَنْتَ مَضَيْتَ لِأَمْرِنَا فِيهِ جَزَيْنَاكَ جَزَاءَ السَّامِعِ الْمُطِيعِ وَ إِنْ أَبَيْتَ فَاعْتَزِلْ عَمَلَنَا وَ جُنْدَنَا وَ خَلِّ بَيْنَ شِمْرِ بْنِ ذِي الْجَوْشَنِ وَ بَيْنَ الْعَسْكَرِ فَإِنَّا قَدْ أَمَرْنَاهُ بِأَمْرِنَا وَ السَّلَامُ.

بسمه تعالي
در ذيل جواب آورده اند:

با سلام/ مقاله بيعت و ذلت را خواندم و به نظر حق با شماست. ولي چه کنم که ما از کودکي از منبريها هيهات منا الذله را هيهات منا البيعه تلقي کرده ايم و پذيرش اينکه حضرت در روز عاشورا حاضر به قبول بيعت با يزيد بودند بسيار دشوار است ومن الله الهدايه/

اين عبارت مي رساند مقصود من واضح نشده ، آن بخش از مطلب که بايد جلا داده شود اگر تاکيد مناسب بر آن صورت نگيرد ممکن است کوه کاه شود و بالعکس.

در رفتار اهل بيت (ع) دو شعار بسيار مهم مترتب بر يکديگر موجود است:

هيهات منّا البيعة المغرية

هيهات منّا الذلّة الموهنة المخزية

امکان نداشت بدون اينکه به امت بفهمانند ، بيعتي کنند که اغراء به جهل باشد بلکه طوري رفتار مي کردند که عقلاء قوم در تمام اعصار به اشتباه نيفتند ، و لذا تاکيد کردم بر حرام بودن بيعت با يزيد و لزوم اعلان رسمي که در تاريخ بماند ايها الناس علي الاسلام السلام اذا ابتليت الامّة (بحارالأنوار ج : 44 ص : 326 در جواب نصيحت مروان در مدينه) ، و اينجا جاي هيهات منّا البيعة است براي تمام معصومين (ع) ، که چقدر زيبا امير المؤمنين (ع) در بيعت با ابوبکر رفتار کردند که آنطوري که در خاطرم مانده گويا ابن کثير يا ابن حجر است که بين دو طايفه از علماي اهل تسنن را صلح مي دهد که بعضي مي گويند علي (ع) همان اول امر با ابوبکر بيعت کرد و بعضي مي گويند تا مدتي بيعت نکرد به اينکه حضرت دو بار بيعت کردند ، بلي شيعه نگذاشتند فراموش شود که بيعت اول با ريسمان بود و دومي با في العين قذي و في الحلق شجي بود ، و پس از اطلاع رساني و اتمام حجت ، موضوع حرمت بيعت جاي خود را به موضوع وجوب تقية مي دهد که فرمودند التقية ديني و دين آبائي ، اما چون تقيه براي حقن دم است در جايي که کشته شدن حتمي است موضوع تقيه مرتفع مي شود و نوبت هيهات منّا الذلّة است.( آنچه درد آور است عبارت شمر ملعون است که در عين حال روشن کننده شرائط حاکم بر آن وقت است إن عاقبت فأنت أولي بالعقوبة که مي رساند کشتن حتمي بود و بر حسب ظاهر هم معلوم بود و نيازي به علم غيب امام (ع) نبود ، ملعون ازل عبيد الله ترک اولي نمي کرد.)

پس يک تحليل فقهي واحد و منسجم براي عملکرد معصومين (ع) عرض شد قطع نظر از اسرار باطني و علوم غيبي که آنها دارند ، و معلوم شد که دوگانگي آنطور که سابقا در عبارت نظر دهنده آمده بود نيست که گفتند:

باسلام و تشکر از جوابهايتان/جوابتان درباره حديث اثنا عشر قانع کننده بود ولي در مورد جواب اول بايد بگويم: سوالي که سالهاست ذهنم را مشغول کرده اينست که:چرا اينقدر امير المومنين با غاصبين مدارا ميکردند؟! و اصولا چرا حاضر به بيعت با ابوبکر شدند؟(گو اينکه شيعه آن را اجباري ميداند)آيا اگر امام حسين را مجبور به بيعت با يزيد ميکردند،که کردند،بيعت ميکرد؟که نکرد/ميدانم که همه ائمه به وظيفه الهيه عمل ميکردند اما تحليل رفتارهايشان برايم دشوار است

بسمه تعالي
در ذيل جواب آورده اند:

با سلام/بسيار عالي بود.بنده از نوشته قبليتان هم قانع شده بودم ، دغدغه ام تنها تازه بودن حرف بود (لکل جديد غربه)/قبلا از هر کس درباره صلح امام مجتبي ميپرسيدم،جواب ميداد ميگفت:چون معاويه ظواهر را رعايت ميکرد ولي يزيد علنا به فسق و فجور ميپرداخت/ولي من از اين جواب قانع نميشدم بلکه اشکالم بيشتر ميشد چون با بيعت امام با متجاهر به فسق همه عقلا ميفهمند که پاي اجبار و تقيه در کار بوده ولي وقتي با يک رياکار بيعت کند توهم امضاي او ميرود/ولي با بيان شما اشکالم به کلي برطرف شد ولله الحمد ولي خودمونيم شما اول خيلي مبهم نوشته بوديد.قصد منت گذاشتن ندارم ولي سوالات بنده خيلي در واضح شدن بحث و شفافيت آن موثر بود،خدا کند آقاي ...  هم همه اين مباحث را با حوصله بخواند

سلام عليکم
بلي آنچه درد آور است عبارت شمر ملعون است که در عين حال روشن کننده شرائط حاکم بر آن وقت است إن عاقبت فأنت أولي بالعقوبة که مي رساند کشتن حتمي بود و بر حسب ظاهر هم معلوم بود و نيازي به علم غيب امام (ع) نبود ، ملعون ازل عبيد الله ترک اولي نمي کرد.
حسين


بسمه تعالي
و اين را نيز تاييد آوردند

با سلام،در تاييد نظر شما دو مطلب يافته ام اولي: در مجمع البيان در ذيل آيه (لا تلقوا)مرحوم طبرسي ميفرمايد:(و في هذه الآية دلالة على تحريم الاقدام على ما يخاف منه على‏النفس و على جواز ترك الامر بالمعروف عند الخوف لان فى ذلك‏القاء النفس الى التهلكة، و فيها دلالة على جواز الصلح مع الكفارو البغاة اذا خاف الامام على نفسه او على المسلمين كما فعله رسول‏الله(ص) عام الحديبية و فعله اميرالمؤمنين(ع) بصفين و فعله الحسن(ع) مع معاوية من المصالحة لما تشتت امره و خاف على نفسه وشيعته‏».«فان عورضنا بان الحسين(ع) قاتل وحده، فالجواب ان فعله يحتمل‏وجهين: احدهما انه ظن انهم لا يقتلونه لمكانه من رسول الله(ص)، والاخر انه غلب على ظنه انه لو ترك قتالهم قتله الملعون ابن‏زيادصبرا كما فعل بابن‏عمه، فكان القتل مع عز النفس و الجهاد اهون‏عليه‏) و دومي:در تلخيص الشافي سيد مرتضي ميفرمايد:(فلما راى(ع) اقدام القوم و ان الدين منبوذ وراء ظهورهم و علم‏انه ان دخل تحت‏حكم ابن‏زياد تعجل الذل و العار، و آل امره من‏بعد الى القتل، التجا الى المحاربة و المدافعة لنفسه، و كان بين احدى‏الحسنيين: اما الظفر به او الشهادة و الميتة الكريمة‏)

سلام عليکم
ببينيد که بزرگان علماء مطلب دستشان است و جناب طبرسي (قده) اجلّ از اين نحو احتمال دادن است و هر کس با تفسير ايشان انس بگيرد مي فهمد در تفسير بر مشترکات شيعه و سني مشي مي فرمايد و به طور ملايم از شيعه دفاع مي کند و گرنه در اعلام الوري قضيه نزول بر حکم را عين ارشاد آورده است:
إعلام‏ الورى ص : 236
... لينزل على حكمك هو و أصحابه فإن عاقبت فأنت أولى بالعقوبة و إن عفوت كان ذلك لك فقال ابن زياد نعم ما رأيت الرأي رأيك اخرج بهذا الكتاب إلى عمر فليعرض على الحسين و أصحابه النزول على حكمي فإن أبوا فليقاتلهم فإن أبى أن يقاتلهم فأنت أمير الجيش و اضرب عنقه و أنفذ إلي برأسه‏
و السلام عليکم


 

+ نوشته شده توسط حسین در یکشنبه ششم آبان 1386 و ساعت 10:30 | آرشیو نظرات
پست

نكته اي در نقطه

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمد لله رب العالمين والصلاة علي سيد الانبياء محمد وآله واللعن علي اعدائهم اجمعين.

نوشتار حاضر جمع آوري چند ياددا شت است كه گفته اند:

گاه باشد كه كودكي نادان ................................ به غلط بر هدف زند تيري

كما اينكه چه بسا برق جهاني ، لحظه اي در ذهني بدرخشد كه اگر درسطري پياده شود و بدست خبير افتد ، فرمايد : كه اين رشته سر دراز دارد، وگاهي اين تفريحات ذهني ثمراتي لطيف بر آن مترتب بود، كه يكي از موارد آن را در كتاب خزائن كه به همين منظور تأليف شده است ميتوان ديد:

« قاعدة : قد سنح بخاطري الفاتر في ليلة الثلثاء سابع عشر صفر المظفر سنة 1212 ه ق [ 10 اوت1797، كه تقريباً همزمان با جريان معروف دانش آموز آلماني( 1855-1777 ) است] لاجل تحصيل الكمالين الظهوري [Σ] و الشعوري لكل عدد تريد بوجه سهل ، اما طريق تحصيل الكمال الظهوري فهو كل عدد تريد ان تعلم كماله الظهوري فزد عليه واحداً و خذ نصف المجتمع و اضرب النصف في هذا العدد فالحاصل هو كماله الظهوري مثلاً تريد ان تعلم كمال الظهوري للتسعة فزد عليه واحداً فيصير عشرة و خذ نصف العشرة و هو الخمسة و اضربها في التسعة يحصل خمسة و اربعون فهذا الكمال الظهوري للتسعة الخ 1  ».

17 شعبان المعظم 1418 .............. ح

مدخل

ازجمله مباحثي كه تا كنون حالت بين الامرين خود را در بين صاحب نظران حفظ كرده و هر كدام از طرفين در ذكر ايرادات شنيعه قول مقابل با طمطراق ، اما در دفاع از شنائع وارده بر قول خود حالت تدافعي عجيب دارند بررسي امري است كه نزد رسيدن به مرز با آن برخورد ميكنند، و درهر مقامي و يا نزد هر طائفه اي تعبيري از آن ميشود ، در آن نقطه كه تمام حرفهاي سابق و مفاهيم و توصيفات قبلي از دست ما گرفته ميشود چه بگوئيم؟

ابوريحان توارد اين شنائع را بعنوان سؤال نزد ابن سينا ميبرد ، و شيخ جواب ارسطو را از آن به « سفسطة و مغالطة ظاهرة » [2] نسبت ميدهد، شارح مقاصد گويد: « و الحق ان حديث الكرة و السطح قوي » [3]، و در اسفار از شبهه طفرة الزاويه به « عقدة عسيرة الانحلال و اشكال صعب الزوال » [4] تعبير مي فرمايد ، ودرمنظومه اگر چه به حق فرمود: « بطلان الجزء في هذه الاعصار صار قريباً من البديهيات لكثرة ما اقام الأفاضل من البراهين المحكمة الطبيعية و الهندسية »[5] لكن در پايان مثل صاحب شوارق مشي نفرمود،كه پس از اماته خصم بفرمايد هنوز شكوك مستصعبه اي هست كه بايد اماطة شود[6] .

آيا نقطه را تعريف ناشده رها كنيم؟

در محاورات علمي تكرار ميشود كه چون سلسله تعريفات تا بينهايت نميتواند امتداد پيدا كند و شاهد آن دورهائي است كه پيش ميآيد پس ناچاريم بعض مفاهيم واضحه را تعريف ناشده رها كنيم و ديگران را به آنها تعريف كنيم.
ولي لازم است رمز وضوح يك مفهوم را بررسي كرد، چرا وضوح مراتب دارد، و نقطه آغازين وضوح كجاست؟
چنين به نظر ميرسد كه تمكن عقل از آلات خود و ظهور مفاهيم و معاني در بساط عقل، تنها بوسيله مقابله است، بلكه در حس هم چنين است كه از محضر بزرگي شنيدم كه ميفرمود: « ظاهراً اول چيزي كه بچه را بخود متوجه ميكند حركت است » يعني حركت است كه امر را از سذاجت محضة بيرون مي آورد، لكن ظهور محسوسي به قوه اي، در قبال محسوسي از همان قوة است، و وقتي كه اين محسوس در منظر عقل قرار ميگيرد در باطن او معنائي ملحوظ عقل ميشود كه آنهم براي خود مقابلي عقلاني دارد؛ و تفرقه بين اين ظاهر و باطن را ميتوان مثلاً در نقطه ايكه در كلاس هندسه رد و بدل ميشود با نقطه اي كه هنگام نوشتن حرف نقطه دار يا براي تمام شدن جمله از آن استفاده ميشود ملاحظه نمود.

بنابر اين اگر به مقابله ، ادراك مفاهيم صورت ميگيرد پس هر مفهومي كه تنها يك مقابل دارد امرآن دائر بين وجود و عدم در ذهن است ، به مقابله ميآيد و وقتي آمد ديگر ابهام در او معني ندارد ، ولي مفهومي كه چندين مقابل دارد ميتواند به لحاظ يكي از مقابل ها در ذهن بيايد ولي تنها بوجهي ادراك شده است و هنوز وجوه ديگري دارد كه تنها با مقابلهاي خود ادراك ميشود. و اما اينكه رمز تقابل چيست و آيا متقابلين دوشاخه اي از يك ساقه اند يا دو لنگه اي از يك بار؟ مقامي ديگر دارد.

در اينجا نكته اي را بايد توجه نمود ، و آن اينكه وقتي انسان لفظي را ميشنود كه در نزد او با معنائي پيوند خورده است بطور ناخودآگاه استحضار مشاهده سابقه اي مينمايد كه در نزد او يا حالت اعداد و يا تعاون در ادراك عقلاني آن مفهوم داشته است ، و چون هر مشهودي مجمع حيثيات عديده اي است ، در تكرر نظر پيوندي حاصل ميشود بين آن لفظ و تمام حيثياتي كه با آن معناي ابتدائي تناسبي دارند ، و هنگام تفكرات دقيق علمي و استدلال بر آنها ، اشتباهات ظريفي صورت ميگيرد ، مثل اينكه ميبينيم گاهي نقطه گفته ميشود و فقط نظر به تقاطع دو خط داريم ، و گاهي محل عبور خط ، و گاهي محل تماس خط منحني و مستقيم ، و گاهي نهايت مخروط در رأس آن ، و گاهي آنچه كه در محور ميتواند عددي را بخود اختصاص دهد ، و گاهي آنكه با حركت خود خط پديد مي آورد ، و گاهي آنكه خط از او تشكيل شده است ، و گاهي آنكه ميتوان بوسيله او دائره رسم كرد ، و مانند اينها.
مضايقه اي نيست كه در تقاطع دو خط « نقطه » بگوئيم ، و هنگام حدّ گيري ولو در چند مقياس مختلف « نقطه تماس » بگوئيم و بدون ملاحظه حدگيري هم « نقطه تماس » بگوئيم ، اما دقائق علمي را هم ميتوان با اين خلط حيثيات ممتاز كرد؟! البته منظور ارائه تعريف براي دانش آموز مبتدي نيست تا نقش وارد كردن مفهوم در ذهن داشته باشد ، بلكه تعريفي كه در دقائق علمي مرجعيت داشته و نقش جدا كننده حيثيات دقيقة را داشته باشد ، و اين مجال باقي بماند كه گاه دقت فكر و حدّت نظر از معنائي كه به ازاء لفظ نقطه قصد ميكنيم تفحص نمائيم.
و اكنون سؤال اين است كه نقطه از چه مرتبه وضوح برخوردار است ، و حال آنكه تنها يك مقابل ندارد چه در حالتي كه معنائي توصيفي و عقلاني باشد يا حقيقتي عقلاني كه توصيف از آثار و لوازم آن باشد و يا محسوس قوه اي از قواي ادراكيه باشد ، و آيا ممكن است كه تعداد حيثيات دخيله در ظهور معناي نقطه در موارد مختلف و شرائط گوناگون يكسان و متساوي نباشد و در نتيجه مفهوم را داراي مراتبي از وضوح نمايد يا اينكه تفاوتها فقط به تطبيقات و مصاديق برميگردد؟ و مخفي نيست كه اگر مفهومِ به ظاهر واحدي مثل بعد در مقابل مفهوم نقطه قرار گيرد چون خود مشتمل بر حيثياتي است مثل طول و عرض و عمق پس نميتواند نقطه را به اولين درجه وضوح برساند . و نظير همين سؤال در باره « ذره » يا « لحظه » يا « مجموعه » مطرح است. آيا چون اين تعاريف به دور منجر ميشود براي همه مراحل بعد هم آنها را تعريف ناشده رها كنيم يا ممكن است كه هر چه اطلاعات ذهن توسعه پيدا ميكند و مقابلات متعدد را واقف ميگردد با اتكاء به مفاهيم نظريه اي كه به مراتب از مثل مفهوم نقطه سنگين تر است بازگشتي به مفهوم نقطه كرده و افاعيل ناخود آگاه ذهن را در ارتباط با آن خود آگاه كنيم .
يادداشتهاي متفرقه ايكه در اينجا جمع آوري شده تلاشي بوده است از ذهني قاصر ، و بدون همراهي با ادعاء بسر رساندن مطلب ؛ و غرض از ضبط آنها ، هم فراموش نشدن ، و هم اينكه چه بسا تحريكي باشد براي اذهان قويه تا به حق مطلب برسند. والله الموفق الهادي.

دو تعريف رقيب و با سابقه براي نقطه


معلم در اولين بار كه ميخواهد دانش آموزان را با نقطه آشنا كند ميگويد: سر مداد را تا ممكن است تيز كنيد و بدون كوچكترين حركتي روي كاغذ بگذاريد ، تيزي براي نفي تجزّي ، و عدم حركت براي نفي تركّب ، يعني بطور مطلق امتداد و بعد را برداريد و تعدد بالفعل يا بالقوة را نفي كنيد ، و اكنون دانش آموز مقصود را گرفت ، با مفهوم نقطه آشنا شد ، و لذا اگر با مسلّح كردن چشم او سر مداد را مثل قله كوه و نقطه روي كاغذ را همانند يك فلات وسيع مشاهده كرد ، تنها مصداق را از دست او گرفته ايم و مفهوم نقطه جايگاه خود را حفظ كرده است.
اما وقتي اين دانش آموز چند قدمي در علم پيشروي كند با سؤالي مشكل روبرو ميشود كه خلاصه در نهايت امر ما به نقطه خواهيم رسيد يا خير؟ يعني مصداقي خارجي براي اين مفهومي كه براحتي آنرا ادراك ميكنيم وجود دارد؟ و از دير زماني براي پاسخگوئي به اين سؤال تلاشها شده است.
مفهوم نقطه نزد كساني كه قائل به جزء لا يتجزي و جوهر فرد شدند موقعيت خود را حفظ كرد يعني تعريف نقطه به « ما لا جزء له » يا « ما لا بعد له » كاملاً صحيح بود « ما » ي موصوله مصداقي خارجي داشت و جوهر فرد هيچ گونه بعد قار نداشت ، اما نزد كسانيكه جوهر فرد را غير معقول دانستند مفهوم نقطه رنگ « نهايت و طرف خط » بخود گرفت و درابتداء ولو از آن تعبير به عرض ميكردند اما با وضوح امر در معقولات ثانيه فلسفيه و اعتباريات نفس الامريه شكي باقي نماند كه « طرف » فقط اتصاف خارجي دارد نه عروض خارجي ، و وجود في نفسه لغيره يعني عرض نيست.
و از آنجا كه ممكن است گفته شود غالب نزاعهائي كه بين بزرگان اهل فكر و تعقل صورت ميگيرد از ملاحظه يك طائفه حيثيتي را غير از حيثيت ملحوظه طائفه ديگر است، به جهت اشتمال نفس الامر بر حيثيات لطيفه و دقيقه كه چه بسا سالها مناظرات علميه لازم است تا از هم تفكيك شوند ، آيا محتمل نيست كه يكي از آن موارد جزء لايتجزي باشد كه با وضوح بعض مفاهيم مثل حدّ و يا دست يافتن به بعض امور تجربيه، اطلاق صحت يا بطلان از مدعاي طرفين سلب شود و هر كدام در محدوده خود حاكم شود و در اين ميان تعريفي هم براي نقطه، نسبت به كم متصل و اصل قرار دادن پيوستگي و اجزاء بالقوه ، و يا نسبت به كم منفصل و اصل قرار دادن اجزاء بالفعل ، به دست آيد با ضمانت در تطبيق ؟ در طي چند يادداشت، زمينه سازي شده است براي هر دو نوع تعريف كه در آنها از مفهوم حدّ و مجموعه و نيز دو نوع ميل به صفر كمك گرفته شده است . البته اگر مجموعه ها را به سه دسته تقسيم كنيم 1- مجموعه هاي حقيقي 2- مجموعه هاي اعتباري 3- مجموعه هاي فرضي ،مقصود در اينجا فقط دسته اول خواهد بود.

ذرّه اي در لحظه اي در نقطه اي در تكاني

يادداشتها

نقطه تماس خط و دائره يا دو سر مخروط از نظر هندسي فرض صحيحي است، و برهان اقليدس بر كوچكترين زاويه حاده تام است، و ادراكات هندسي يا بر صرف تعقل دور ميزند كه اين فرض صحيح است، و يا بر تصوير مثالي ذهني دور ميزند كه باز اين فرض صحيح است چون صورت علميه قابل بزرگ شدن نيست پس در هر مقياس نزد حدّ همان مقياس تماس در نقطه حاصل شده است چون در آن مقياس ديگر امتداد قابل تقسيم نداريم و تصوير بزرگتر باز حدّ مخصوص به خود و نقطه مخصوص به خود دارد و اما از نظر خارجي اساسا تماس تحقق پيدا نخواهد كرد مگر در ضمن يك امتداد ولو كوچك، و در اين حال اگر در مقياس ناظر، به حدّ رسيده باشد گوئيم تماس در نقطه حاصل شده به نظر ناظر، لكن از آنجا كه امر خارجي تا بينهايت صلاحيت دارد كه بزرگ شود خواه به انبساط خود او يا به كوچك كردن مقياس ناظر، پس ما در خارج امري و موضعي به نام نقطه تماس نداريم بلكه تماس هميشه در خارج در ضمن يك امتداد خواهد بود كه اين امتداد در هر حدّ مقياس معيني نام نقطه به خود ميگيرد يعني در آن مقياس مفهوم نقطه بمعناي غير ذي بعد بر آن صدق ميكند نظير صدق واحد بر يك انسان در حاليكه سراپاي او كثرت است و متشكل از اجزاء و اعضاء .
پس مفهوم نقطه مفهومي است كه تمام نقاط خارجي بطور نسبي فقط او را نشان ميدهند مثل مفهوم واحد كه تمام واحدهاي خارجي بطور نسبي فقط آنرا نشان ميدهد و مفهوم آن بطور تام در هيچ مصداق خارجي جسماني محقق نميشود يعني همه واحدها از حيثي واحد و از حيث ديگر متعدد هستند حتي خود « يك » دو نيم است همانطوريكه خود « دو » يك عدد است. در خارج چيز بي بعد نداريم اما بي بعد بمعناي بعد به صفر ميل كرده نسبت به يك واحد مشخص مفروض، داريم، و همانطور كه حدّ خاص ميل به صفر نفس الامريت دارد و جزاف نيست آثار نفس الامري هم دارد كه از آنها معدّ بودن براي ظهور صور ملكوتيه مجرّده اشياء نزد قواي مدركه است.
پس مفهوم نقطه مفهوم نسبي بمعناي اينكه مثل معقولات ثانيه اعتباريه انتزاعيه قياس و نسبت مقوم خود مفهوم باشد نيست بلكه مثل مفهوم « يك » و بلكه مطلق عدد بوسيله نسبتي بيرون از خود، مفهوم را نشان ميدهد. تعريف نقطه به طرف خط آنرا معقول اعتباري نفس الامري ميكند كه انتزاع آنرا از جسم تعليمي و سطح و خط متأخر ميسازد ، و تمام اين معقولات ثانيه يك نوع نسبيت در آنها است كه ميتوان به صورت مصدر صناعي بيان كرد مثل فوقيت ، عليت ، طرفيت ، ولي از نقطه چنين تعبيري نميتوان كرد بلكه ذهن براي نقطه مصداقي ميطلبد وراي منشأ انتزاع كه طرف خط باشد ، و نبايد شك كرد كه معناي چيز بي بعد به مفهوم ارتكازي متبادر از نقطه نزديكتر است تا طرف الخط كه چون جزء لايتجزي و جوهر فرد را محال دانسته اند در نتيجه نقطه را چنين تعريف كرده اند .
ايماءٌ : از تقسيم هر امتداد و بعد اجزائي از سنخ خود او بدست ميآيد لكن وقتي به يك كره تكويني يعني ذره نسبت به هر عالمي مثل زمين براي كيهان رسيديم ديگر از تقسيم آن، كره بدست نميآيد بلي ميتوان كره كوچكتر در او فرض كرد ولي اين غير از تقسيم او به كرات است.
وقتي ميگوئيم نقطه آنست كه بعد ندارد ، در هندسه مسطحه منظور عدم طول و عرض است اما در هندسه فضائي عدم طول و عرض و عمق است كه ميتوان به آن ذره گفت ، هر چند ذره اصطلاح فيزيكي و نقطه اصطلاح هندسي است ، و تأثير پذيري نقطه از اينكه ما چه نوع فضائي را ( اقليدسي يا غير آن ) انتخاب كنيم بعيد نيست كما اينكه همين امر در ذره وضوح بيشتري دارد كه متمحض در تصور هندسي نيست ، و كذا « آن » حركات مختلفه با سرعتهاي متفاوته كه ميل به صفر كرده و نقطه حركت گرديده ممكن است يكسان نباشد ، و از اينجا ميتوان سؤالي را مطرح كرد كه آيا در نقطه تماس خط و دائره يك نقطه مشترك داريم كه هم جزء دائره و هم جزء خط است همانگونه كه خطّ مماسّ را بوسيله رسم عمود ازسر قطر به دست ميآوريم يا آنچه اقرب به واقع است اين است كه دو نقطه داريم كه تماس پيدا كرده اند يكي نقطه اي از خط منحني كه به صفر ميل كرده و ديگري نقطه اي از خط مستقيم كه به صفر ميل كرده كه امكان ندارد يكي باشند بلكه به هم چسبيده اند چون نقطه در خط، طول ميل به صفر كرده است پس هر خطّي ( منحني و مستقيم ) ميل به صفر خاصّ خود دارد هر چند عملاً هنگام ميل به صفر جز يك نقطه نداريم و تمايز بين دو ميل به صفر كرده نيست، و همچنين نقطه در سطح ، دايره به حدّ رسيده و در فضا كره اينچنين و در چهار بعدي حادث اينچنين است.

**********

نقطه هر عالمي دايره اي ( يا بوجهي كره اي ) است كه قطر آن ( نه شعاع ) به صفر ميل كرده و در نتيجه خود دايره هم بوجهي به صفر ميل كرده و يا در مرز قرار گرفته است ، و از اينجا جواب اين سؤال به دست ميآيد كه چگونه دو نقطه كه خود بي بعد هستند با انضمام به يكديگر بعد دار ميشوند؟ و جواب آنكه هر گاه امتدادي به صفر ميل كند و خيلي كوچك شود انضمام دو فرد از اين خيلي كوچك، ديگر خيلي كوچك نيست و ميل به صفر نكرده است و اين مطلب را از جواب شبهه تساوي وتر با مجموع دو ضلع ديگر و نيز شبهه برابري عدد « پي » با « دو » ميتوان به دست آورد كه بينهايت كوچك مستقلا و خودش ميل به صفر كرده نه مجموع چندين بينهايت كوچك.  

**********

تعريف نقطه : قطر دائره ( مثلا قاعده مخروط ) با واحد مفروض آنگاه كه ميل به صفر در حدّ مربوط به آن واحد كند مساحت دائره هم ( نه طول محيط ) به صفر ميل ميكند ( در رأس مخروط ) ، و هر چند ممكن است گفته شود اگر شعاع به صفر ميل كند دقيقا نقطه است و مرز بعد و بي بعدي ، چون طبق فرمول ، مساحت صفر است ولي محيط صفر نيست چون قطر ميل به صفر نكرده است لكن با دقت معلوم ميشود كه هر چند صفر در صفر ، باز صفر به واحد مربع است اما با ضرب در « پي » از اصل صفر در ضرب فاصله ميگيريم و ملاحظه ميكنيم كه اگر يك واحد مربع ميل به صفر كرد لازم نيست مثلا دو واحد از اين سنخ هم ميل به صفر نمايد بلكه پهناي مساحت افزايش پيدا ميكند و از ميل به صفر در ميآيد، و همچنين اگر شعاع ضرب در نصف محيط شود كه معادل با شعاع ضرب در نصف قطر ضرب در « پي » است چون نصف محيط كه طول مستطيل و شعاع كه عرض مستطيل حساب ميشود در دو نيمدايره باز شده پس عرض مستطيل به صفر ميل كرده اما چون طول آن به صفر ميل نكرده مساحت آن صفر نخواهد شد، و بنابر اين تنها اگر قطر ميل به صفر كند مرحله جالب پيش ميآيد كه بعد نداريم ولي محيط داريم كه به صفر ميل نكرده است ، محيط بدون مساحت ! چون وقتي قطر ضرب در « پي » شود فقط طول ( محيط ) حاصل ميشود و آن نسبت به قطري كه ميل به صفر كرده با ملاحظه فاصله گرفتن از اصل صفر در ضرب بينهايت كوچكها، مايل به صفر نيست اما چون واحد مساحت ، مربع است طبق فرمول حتي پس از ضرب در « پي » هم باز حاصل ، صفر به واحد مربع خواهد بود بدون افزايش پهناي مساحت به لحاظ مخرج چهار.  

**********

صفر مطلق و ثابت پلانك مرزهاي حدي نسبت به واكنش احساسي ما نسبت به واقع است كه جزء لايتجزي و جوهر فرد در حركت است و اين ربطي به نحوه طول تموج نفس الامري خود حركت هر عالمي ندارد يعني تموج واقعي چيزي است و برآيند ضريب طول موج مزاج مدرِك و مدرَك چيزي ديگر . و آنچه به تحقيق نزديك است كه مجموعه هاي مختلف اعداد مجموعه هاي از هم جدا هستند مثال روشني در صفر مطلق مييابد كه مبدء آن واقعا صفر است و صفر عضو اول مجموعه است ولي در آن ديگر عدد منفي نيست و اولين واحد غير متجزي حركت جنبشي ، واحد تكويني اعداد اين مجموعه است كه نقاط واقعي محور را تشكيل ميدهد و محور فقط محور اين مجموعه است ، و بنابر اين آنچه كه متداول در رياضيات فعلي است كه نقطه را تعريف ناشده رها ميكنند ممكن است از آن شذوذ يابيم و تعريفي براي نقطه در مقام مفهوم با دقت در انطباق آن به دست آوريم : « نقطه عضو به تمام جهت يگانه و واحد يك مجموعه است » كه اين مفهوم كلي آن است و مصداق آن نسبت به مجموعه هاي مختلف در غايت اختلاف است . ح شب مبارك نيمه شعبان 1416 يزد .  

**********

شايد نزاعي معنوي بين فيثاغورث و ارسطو باشد در اينكه اصالت در عالم با كم منفصل است يا كم متصل؟ عالم عدد است يا مقدار؟ شمردني است يا اندازه دار؟ و واضح است در اين مبني فيثاغورث وحشتي از اعداد گنگ ندارد چون نيازي به غير از اعداد طبيعي نيست.
نقطه بعد ندارد ولي به واسطه اتصال دو نقطه بعد پديد ميآيد مثل واحد كه خود تعدد ندارد ولي با ضميمه واحد ديگر به آن تعدد و عدد پديد ميآيد ، نقطه واحد حقيقي تشكيل دهنده هر شئ نسبت به ناظر و مزاج عالم همان شئ است كه تشكيل شئ و شائي و مشيت ميدهد يعني بعد داشتن نقطه امر بين الامرين است مثل وجود داشتن نسب و اضافات يعني نقطه فقط براي يك مقياس و عالم نقطه است و بعد ندارد اما نسبت به عالم و مقياس ديگر نقطه نيست و بعد دارد پس امكان دارد اين مطلب كلي مهم را اظهار كرد ( البته با ترديدي بيشتر در مسأله حركت و زمان ) كه اساساً اتصال و كم متصل و يكپارچگي وجود ندارد بلكه سراسر هر عالمي كم منفصل است و اتصال فقط اتصال نقاط آن عالم است ( بالعرض يعني انضمام ) و با تغيير عالم و انعدام نقطه باز عالم جديد نقاطي دارد كه كم منفصل است يعني نقطه سابق اگر نقطه باشد يعني مادام نقطه است بعد ندارد پس نه اتصال براي او معني دارد و نه انفصال( يعني نه جزء بالقوه دارد و نه بالفعل ) ، و اگر تبديل به غير نقطه شود باز اتصال ندارد بلكه انضمام نقاط منفصله همان عالم است، و لوازم كثيره و عجيبه و مفيدة و مغيره خيلي از مطالب رائجه بر خبير پوشيده نيست.
پس نقطه و بعد مثل واحد و عدد در هر عالمي سير ميكنند و مقابل همديگر هستند ولي از معقولات ثانيه و نسب و اضافات هستند يعني نسبي هستند هم نسبت به خودشان و هم نسبت به عالم ناظر و اين منافات ندارد با اينكه تعريف نقطه را طرف الخط نگيريم و اين تعريف تنها معقول ثاني نيست بلكه با بيان مذكور ما لا بعد له و ما لا ينقسم هم معقول ثاني ميشود حتي خود « ما »ي موصوله فافهم.  

**********

فوتون ذره است يا موج؟ مانند هر معقول ثاني يعني اعتباريات نفس الامريه و يا مانند نقطه كه هر گاه صحبت بي بعدي است ميگويد بعد دارم ولو بسيار كوچك و هر گاه صحبت بعد است ميگويد بي بعدم، همچنين هر گاه صحبت از جرم است ميگويد موجم، و هر گاه صحبت از بيجرمي است ميگويد ذره ام ( امر بين الامرين ) يعني مرز ماديت در مقاييس مورد تمكن، و سكه اي كاملا محاذي ديد كه خود معلوم نيست، خود تكان ميخورد و دو طرف خود را به ما نشان ميدهد و يا ما سر خود را حركت ميدهيم و دو طرف آنرا ميبينيم،و اساسا هر دو مفهوم جرم و موج مثل تمام معاني مدركه فقط از اتصاف خارجي برخوردارند نه عروض.  

**********

نقطه در باصره ما انسانها وقتي است كه قاعده مخروط در پرده شبكيه به صفر ميل كند خواه شعاع از طرف شئ بيايد يا ميكروسكوب يا تلسكوب، و قاعده كلي در ميل به صفر تقسيم يك واحد آن است كه : تقسيم آن واحد به تعداد عقد تكويني آن واحد ادامه پيدا كند مثلاً « 1/0 » نهايت تقسيم و « 09/0 » ميل به صفر در عقد عشرة است و عقد تكويني هر واحد تعداد نقاط تشكيل دهنده آنست و عقد تكويني قاعده مخروط در پرده شبكيه ( يعني اولين مرز تشخيص يك نقطه بوسيله تنها يك كار يك سلول ديدنائي ) تعداد سلولهاي قابل ادراك مستقل بصري است، البته بعد از ميل به صفر هيچ رؤيتي نخواهيم داشت، و در مرز ميل به صفر مثل « 1/0 » نقطه داريم كه خود مرز بين بعد و عدم بعد محض است.
اگر نقطه واحدهاي تشكيل دهنده يك عالم باشد پس ما ميتوانيم نقاطي در طول هم داشته باشيم مثل مولكول آب نسبت به اتم اكسيژن، و ميتوانيم نقاطي در عرض هم داشته باشيم خواه مكمل هم باشند يا خير، مثل اتمهاي يك عنصر يا سيكل ها در طول موج رنگ يا ذرات بنيادين و نيز شبيه پيكسلهاي يك تصوير در هماهنگي كامل براي ايجاد آن. و از اينجا معلوم ميشودكه نقاط در طول هم را نميتوان به هم اتصال داد ولي نقاط در عرض را ميتوان به نحو اتصال تماثلي و تخالفي و تضادي اتصال داد مثل اتصال بعد و رنگ و بو و سائر كيفيات . و الحاصل جواب سؤالي كه مدتها در ذهن خلجان ميكرد كه ( در مرحله اعداد صور علميه برزخيه ) بعد و امتداد از كجا پيدا ميشود ، شايد بدست بيايد كه بعد، اتصال انضمامي واحدها و سلولهاي ادراكي است ( به تناسب هر موردي مثلا در چشم و سپس مغز ) كه ميتوانند ادراك مستقل داشته باشند. اولين حدّ ادراك مستقل ، نقطه آن عالم و ادراك است و از انضمام آنها بعد آن عالم پديد ميآيد.
ح 3 صفر الخير 1417.  

**********

ميل به صفر مراتب دارد، در عقد عشرة آخرين واحد «1/0» است ( يعني تعيين كوچك با بزرگ ميشود چون عدد بزرگ عقد است پس تقسيم واحد هم با او ميشود و تعيين مراتب بالاتر از عقد هم با خود او ميشود ) و لامحاله پس از آن صفر است پس «09/0» ميل به صفر درعقد عشره كرده است و در عقد 100 ، «01/0»آخرين واحد است كه «009/0» ميل به صفر كرده است و در كيلومتر يك متر آخرين واحد است كه 99 سانتيمتر ميل به صفر كرده است.
و از اينجا معلوم ميشود كه انتخاب يك واحد دلخواه بدون هيچ ميزان بر روي محور اعداد و بدون لحاظ عقد خاصي در شمارش آن ، تنها و تنها وسيله نشان دادن اتصال و پيوستگي ميباشد و ميل به صفر در آن معني ندارد بلكه مثلا ميتوان با يك عبارت كلي رياضي بيان كرد كه در كسري كه صورت آن n و مخرج آن 1+n است وقتي كه n بسوي بينهايت ميل كند عدد ما بينهايت به يك ( يعني واحد منتخب ) نزديك ميشود يعني فاصله آن دو « بينهايت كوچك » يا « خيلي كوچك » ميشود كه اگر بگوئيم ميل به صفر كرده است بمعناي اين است كه آخرين واحد ما عنوان كلي « واحد كوچك » است كه پس از آن « خيلي كوچك »ميل به صفر كرده است، و اين واحد كوچك و مقياس كوچك، نقطه يك پيوسته است كه يك عنوان عقلي كلي است، و عقد ما در اينجا « نهايت كوچكي » و ميل به صفر آن « لانهايت كوچكي » است، مثل « نهايت بزرگي »( يعني مفهوم عقلي آن ) در اعداد طبيعي و « لانهاية بزرگي » درآنها كه نهايت بزرگي بمنزله ده است و لانهاية بزرگي بمنزله پس از عقد است.
پس نقطه در اينجا مثل خود مفهوم اتصال و پيوسته عقلي خواهد شد چون عقل الغاء خصوصيات واحدها ميكند، و الا هر واحدي ميزاني دارد كه نميتوان عملا از آن صرفنظر كرد، ساعت 60 دقيقه، و دقيقه 60 ثانيه، و نزد عموم مردم بعد از ثانيه ميل به صفر است، « آنٍ » عمومي و آخرين واحد كوچك زمان، همان ثانيه است. و اكنون سؤال مهم آنست كه همانطوريكه واحدهاي كوچك تكويني داريم كه با اجتماع خود واحدهاي بزرگتر معمولي را پديد ميآورند نظير سلولهاي پرده شبكيه يا اتمهاي يك عنصر يا بوجهي پيكسلهاي يك تصوير و يا حتي در مثل نيرو و انرژي و ميدان ، آيا در خارج پيوسته واقعي هم داريم كه واحدهاي كوچك آن بالقوه باشد و فقط با فرض ما تقطيع شوند نظير جوهر فرد يا زمان يا حركت،، يا خير تا بينهايت همه كم منفصل است ؟ آيا مثلا طول تموج زمان و حركت هر عالمي مثل گامها و پرشها در پارادوكس خرگوش بسيط است ( مثلا با كن مستقيم الهي ) يا خير دوباره خود از تموجهاي ديگر ساخته شده است؟ جواب آن آسان نيست و خلاصه سؤال آنكه آيا هر نقطه خود متشكل از نقاط است در خارج و مثلا تا بينهايت حالت كوانتائي خود را حفظ ميكند، يا نه بعض نقاط هستند كه فقط با فرض تقطيع ، نقاط مفروضه پيدا خواهند كرد؟ و الله الهادي الي الصواب.
ح 4 صفر الخير1417

--- برگشت ---

[1]- خزائن علامه نراقي قده ص28
[2]- رسائل ابن سينا ج1 ص419 و ص420
[3]- به نقل شوارق 2 ص 285
[4]- اسفار ج5 ص51
[5]- حكمت منظومه ص222
[6]- شوارق الالهام2 ص281
 

+ نوشته شده توسط حسین در یکشنبه ششم آبان 1386 و ساعت 11:53 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالي

شامگاه عيد سعيد غدير خم در کانال دوم سيما مصاحبه اي با جناب دکتر عصام العماد ايده الله تعالي داشتند که در جواب سؤال از اولين برخورد ايشان با مسأله غدير فرمود: به طور اتفاق در تفسير امام شوکاني (فتح القدير) که مورد قبول وهابيه است ، در ذيل آيه شريفه يا ايها الرسول بلّغ ما انزل اليک من ربّک ، ديدم نقل کرده از ابن مسعود که گفته است ما در عهد پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم چنين مي خوانديم ما انزل اليک من ربّک في ولاية عليّ عليه السلام ، و با تعجب آنرا به پسر عموي خود نشان دادم که اين چيست که شوکاني نقل مي کند؟

کامپيوتر من روشن بود فورا به نرم افزار تفسير شوکاني مراجعه کردم ولي ديدم عبارت حذف شده است:

فتح القدير ج2/ص60
وأخرج ابن أبي حاتم وابن مردويه وابن عساكر عن أبي سعيد الخدري قال نزلت هذه الآية يا أيها الرسول بلغ ما أنزل إليك على رسول الله صلى الله عليه وسلم يوم غدير خم فى علي بن أبي طالب رضي الله عنه وأخرج ابن مردويه عن ابن مسعود قال كنا نقرأ على عهد رسول الله صلى الله عليه وسلم يا أيها الرسول بلغ ما أنزل إليك من ربك وإن لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس.

و عبارت اصلي که در درّ المنثور سيوطي و روح المعاني آلوسي آمده اينچنين است:

الدر المنثور ج3/ص117
وأخرج ابن أبي حاتم وابن مردويه وابن عساكر عن أبي سعيد الخدري قال نزلت هذه الآية يا أيها الرسول بلغ ما أنزل إليك من ربك على رسول الله صلى الله عليه وسلم يوم غدير خم في علي بن أبي طالب وأخرج ابن مردويه عن ابن مسعود قال كنا نقرأ على عهد رسول الله صلى الله عليه وسلم يا أيها الرسول بلغ ما أنزل إليك من ربك ان عليا مولى المؤمنين وإن لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس.

روح المعاني ج6/ص193
وأخرج الجلال السيوطى فى الدر المنثور عن أبى حاتم وابن مردويه وابن عساكر راوين عن أبى سعيد الخدرى قال نزلت هذه الآية على رسول الله صلى الله عليه و سلم يوم غدير خم فى على بن أبى طالب كرم الله تعالى وجهه وأخرج ابن مردويه عن ابن مسعود قال كنا نقرأ على عهد رسول الله صلى الله عليه و سلم ياأيها الرسول بلغ ماأنزل اليك من ربك إن عليا ولى المؤمنين وإن لم تفعل فما بلغت رسالته.

فعلا در دسترس من نيست که چاپهاي فتح القدير را مراجعه کنم و ببينم در کدامين چاپ حذف شده است.

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه دهم دی 1386 و ساعت 7:47 | آرشیو نظرات
پست


بسم الله الرّحمن الرّحيم

بياد دارم هنگام غور در مباحث منطقي ارسطوئي بر من واضح ميشد که ذهن انسان که هديه الهي به اوست بسيار وسيع تر از اين منطق مدوّن است بلکه چه بسا سر از بينهايت در آورد چه برسد به اينکه يک منطق جواب گوي او باشد و با خود ميگفتم وقتي دو حيثيت ظريفي که اکنون در ذهن من جدا شده با سختي ميتوانم به ديگري انتقال دهم آيا چقدر زمان نياز است تا همه اين حيثيات از هم جدا شده و مدوّن گردد؟!
و مشکل کار در مباحثه انساني، نسبت دادن طرف مقابل به خطأ و قصور و نرسيدن به مقصود خودش است و اين حالت بسيار پيشرفت علم را کند ميکند ، تا آنکه نوبت به برنامه نويسي کامپيوتري رسيد و وقتي با آن آشنا شدم و آن سابقه ذهني را که گفتم داشتم به طور غير قابل وصف براي من خوشايند بود. ميديدم در زمان کوتاه دو حيثيت دقيق که سالها مباحثه علمي نياز داشت تا از هم جدا شود در مدت کوتاهي امتياز آنها معلوم ميشود و رمز مطلب نبود آن مشکلي بود که عرض شد ، چرا که سر و کار برنامه نويس با سيم مسين بي جان و سلول هاي حافظه بود که با زبان بي زباني ميگفت من اشتباه نميکنم تو خودت را اصلاح کن! و لذا چند سطر کد به راحتي نوشته ميشد اما باگ گيري آن مدّتها وقت ميگرفت ، و بالأخره هم اکنون باب عظيم کشف يا خلق منطق هاي گوناگون مفتوح شده است ، و این مقاله یکی از مجاری آن است:

درايت تاريخي دو ارزشي نيست 

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه دهم دی 1386 و ساعت 9:23 | آرشیو نظرات
پست

بسم الله الرّحمن الرّحيم

سير و سفر صفر

مقدمّه

صفر عددي است که با کشف و بکارگيري آن در محاسبات رياضي ترقي زيادي ايجاد شد زيرا اگر اين عدد به وجود نمي آمد هيچ کس نمي توانست نماد « هيچ » را در محاسبات رياضي ببيند، اگر اين عدد در محاسبات رياضي پديدار نمي شد تمام رشته هايي که به رياضي و اعداد وابسته اند ناتمام و بي اثر مي بود، صفر با اينکه معناي هيچ را دارد و به نظر بي فايده مي آيد امّا مي تواند ارزش عددي يک عدد را به صورت چشم گيري افزايش دهد، صفر پايه اي است که تمام رشته ها بر آن « هيچ » ساز? خود را بنا ساخته اند، به جرأت مي توان گفت که پيشرفت هاي غالب بلکه تمام رشته ها از صنعت و اختراعات و اکتشافات که نوعي به رياضي و علوم ديگر محاسباتي مربوط است مرهون صفر است.

 فرق عدد با رقم

عدد ، يک کمّيت است و نمادي دارد که تشکيل شده است از يک رقم يا چند رقم ، مي دانيم که « 103 » يک عدد است امّا از سه رقم تشکيل شده است، ما نمي توانيم بگوييم « 103 » داراي سه عدد است پس مجموع نمادهايي که پشت سر هم قرار مي گيرند را يک عدد و به اجزاء سازنده ي آن رقم مي گوييم،اين دو چيز يعني عدد و رقم با يکديگر متفاوت هستند و مي توانند در پيدايش همراه يکديگر نباشند، اکنون سوال اين است که عدد صفر با رقم صفر چه فرقي دارد؟
رقم صفر اگر سمت راست رقم ديگر بيايد بيانگر مراتب عدد است، مثلاً عدد «1» که معناي يکي در يکان را دارد، ارزشش هم برابر با يک است، همان طور که گفتيم صفر يعني هيچ که ارزشي ندارد ولي اگر رقم صفر در طرف راست رقمي ديگر قرار گيرد ديگر تنها معناي هيچ ندارد، بلکه مي تواند مرتب? عدد را بالا برده واو را به دست? دهتايي ها منتقل کند هر چند در يکان آن هيچ نداريم.
امّا عدد صفر که عدد يک رقمي با نماد « 0 » است هر چند مستقيماً نمي تواند ما را در شمردن ياري دهد امّا مي تواند در عمل هاي رياضي شرکت کند و قواعد و فرمول هايي را به خود اختصاص دهد، وقتي ما يکي از عمل هاي رياضي را مانند « 0 + 5 » انجام مي دهيم ، منظور ما در اينجا از صفر يک عدد است، امّا اگر منظور ما رقم مي بود صفر در سمت راست قرار مي گرفت و آن وقت عدد به دست آمده برابر با « 50 » مي شد، در حالي که جواب عمل مذکور مساوي با « 5 » است. ما با رقم صفر نمي توانيم عملي از عمل هاي رياضي را انجام دهيم ولي با عدد صفر مي توانيم چهار عمل رياضي را بنويسيم، (غير از تقسيم عددي بر صفر که بحث جداگانه دارد).
نکته حائز اهميت اين است که هر چند ابتداي شمردن از يک است و نيازي به صفر در آن نيست ولي در هر مسأله اي که شروعي در آن مطرح است و ابتدائي دارد مثل حرکت و تطبيق آن بر زمان و مسافت و يا درجات سردي و گرمي و نظائر آن مثل مبدء مختصات احتياج به صفر به عنوان يک عدد امري طبيعي است.

تفاوت معني و اسم و نماد:

هر عدد یک معنایی دارد که تمام انسانها در ادراک آن برابرند و تفاوت در گفتار و نوشتار در آن تأثیری ندارد ، و یک نام و اسمی دارد که در گفتگو مورد استفاده قرار می گیرد برای انتقال ذهن ها به معنای مقصود ، و یک نمادی دارد که نمایش دهندۀ آن به صورت علامت های نوشتاری است، مثلاً عدد « پس از یک » معنایی دارد که آن « تکرار یک » است و آن برای همۀ انسان ها تفاوتی ندارد ، و نامی دارد که آن «دو» در زبان فارسی و « اثنان » در عربی و « Two » در انگلیسی و غیر آن در زبانهای دیگر است ، و نمادی دارد که در عدد نویسی هندی عربی « 2 » است و در لاتین « z » و در اعداد رومی « II » و در ابجد « ب » و مانند اینها است و اکنون گوئیم که صفر هم این سه چیز را دارد، معنای صفر « هیچ و عدم » است و نام آن « صفر » است و نماد آن « 0 » یا « o » است.

هیچ یا پوچ

صفر به معنای پوچ نیست ، چون پوچ معنای نفسی است ، بلکه به معنای نبود و هیچ است ، نبود شئ یا کتاب و هیچ کتاب یا مداد مثلاً ، در لغت هم به معنای خالی است که عدم ملکه است ، بنابراین وقتی معنای مضاف بود مثل غیر و عدم و عکس و قبل و بعد و نظائر آن تبیین مفاد آن به مضاف الیه است ، پس صفر یعنی نبود هیچ کمیّت یا شماره که این مفهوم به خودی خود عدد صفر است و وقتی همین مفهوم اضافۀ دیگری به رتبه ها پیدا کند رقم می شود ، مثلاً «000» یعنی در یکان هیچ کمیتی نداریم و کذا در دهگان و صدگان ، و عدد صفر نمادها دارد و مهّم آن است که برای یک مفهوم نماد گذاری شود ، مثلاً مجموعۀ تهی نمادی دارد ، ابتداء مجموعۀ تهی و صفر یعنی نبود مجموعه و نبود عدد ولی از آنجا که این نبود اضافه به مضاف الیهی شده از ملکه یک نحو ثبوت کسب می کند که به خود آن هم مجازاً می گوییم مجموعه و یا عدد بلکه وقتی در ارتباط با دیگران قرار می گیرد این مجاز ضروری و حکیمانه است ، مثلاً وقتی رابطۀ بین مجموعۀ پیامبران با معصیت کاران را در نظر می گیریم ، می گوییم مجموعه تهی است و تعداد عضو آن ، عدد صفر است.

 

+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه سیزدهم دی 1386 و ساعت 2:19 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالي

حديث سبز سبزي

>بحارالأنوار 63 199 باب 1- جوامع أحوال البقول
4- الْمَحَاسِنُ، عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِهِ عَنْ حَنَانٍ قَالَ كُنْتُ مَعَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع عَلَى الْمَائِدَةِ فَمَالَ عَلَى الْبَقْلِ وَ امْتَنَعْتُ أَنَا مِنْهُ لِعِلَّةٍ كَانَتْ بِي فَالْتَفَتَ إِلَيَّ فَقَالَ يَا حَنَانُ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع لَمْ يُؤْتَ بِطَبَقٍ وَ لَا فَطُورٍ إِلَّا وَ عَلَيْهِ بَقْلٌ قُلْتُ وَ لِمَ ذَاكَ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ لِأَنَّ قُلُوبَ الْمُؤْمِنِينَ خَضِرٌ فَهِيَ تَحِنُّ إِلَى أَشْكَالِهَا

بيان: لأن قلوب المؤمنين خضر و في الكافي خضرة ، أي منورة بنور أخضر فتميل إلى شكلها أو كناية عن كونها معمورة بالحكم و المعارف فتكون لتلك الخضرة المعنوية مناسبة لها لا نعرف حقيقتها أو المعنى أن قلوبهم لما كانت معمورة بمزارع الحكمة فهي تميل إلى ما كانت له جهة حسن و نفع و هذا منه أقول ليس في الكافي و لا فطور

>آسمان و جهان-ترجمه كتاب السماء و العالم بحار ج‏10 36 باب يكم در كليات احوال سبزيها ..... ص : 36
4- در محاسن (..) بسندش از حنان كه با امام ششم عليه السّلام بر سر خوان بودم و آن حضرت متوجه سبزى شد و من دست باز داشتم و بمن رو كرد و فرمود: اى حنان ندانى كه براى امير المؤمنين طبق خوراك يا افطارى نياوردند جز كه بر آن سبزى بود؟ گفتم: قربانت اين براى چه بود؟ فرمود: براى اينكه دل مؤمنان سبز است و بمانند خود توجه كند. (7)

بيان: در كافى است كه دل مؤمنان سبز است، يعنى نور سبزى دارد، يا اينكه آكنده از حكمت و معرفت است و با سبزى مناسبت نامعلومى دارد.

فرمود: براى اينكه دلهاي مؤمنان سبز است پس به هم شکل خود ميل مي نماند. (حسين).

 

بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج‏10، ص: 202
5- قب، [المناقب لابن شهرآشوب‏] يُونُسُ فِي حَدِيثِهِ قَالَ سَأَلَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع لِمَا اخْتَلَفَتْ مَنِيَّاتُ النَّاسِ فَمَاتَ بَعْضُهُمْ بِالْبَطَنِ وَ بَعْضُهُمْ بِالسِّلِّ فَقَالَ ع لَوْ كَانَتِ الْعِلَّةُ وَاحِدَةً أَمِنَ النَّاسُ حَتَّى تَجِي‏ءَ تِلْكَ الْعِلَّةُ بِعَيْنِهَا فَأَحَبَّ اللَّهُ أَنْ لَا يُؤْمَنَ عَلَى حَالٍ قَالَ وَ لِمَ يَمِيلُ الْقَلْبُ إِلَى الْخُضْرَةِ أَكْثَرَ مِمَّا يَمِيلُ إِلَى غَيْرِهَا قَالَ مِنْ قِبَلِ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ الْقَلْبَ أَخْضَرَ وَ مِنْ شَأْنِ الشَّيْ‏ءِ أَنْ يَمِيلَ إِلَى شَكْلِهِ

بيان: لعل الخضرة في القلب كناية عن كونه مأمورا بالعلم و الحكمة و محلا لإزهار المعرفة و قد مر في كتاب التوحيد أن الخضرة صورة و مثال للمعرفة

احتجاجات-ترجمه جلد چهارم بحار الانوار ج‏2 189 مناظره حضرت صادق عليه السلام ..... ص : 184
پرسيد چرا دل انسان متمايل سبزه است بيشتر از مقدارى كه تمايل به چيزهاى ديگر دارد؟
فرمود: چون دل را خداوند سبز آفريده (يعنى منبع معروف كه تعبير و تفسير سبز است) و هر چيزى متمايل به هم شكل خويش است.

الكافي 6 362 باب البقول ..... ص : 362
2- عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ حَنَانٍ قَالَ كُنْتُ مَعَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع عَلَى الْمَائِدَةِ فَمَالَ عَلَى الْبَقْلِ وَ امْتَنَعْتُ أَنَا مِنْهُ لِعِلَّةٍ كَانَتْ بِي فَالْتَفَتَ إِلَيَّ فَقَالَ يَا حَنَانُ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع لَمْ يُؤْتَ بِطَبَقٍ إِلَّا وَ عَلَيْهِ بَقْلٌ قُلْتُ وَ لِمَ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَقَالَ لِأَنَّ قُلُوبَ الْمُؤْمِنِينَ خَضِرَةٌ وَ هِيَ تَحِنُّ إِلَى أَشْكَالِهَا

المحاسن 2 507 87- أبواب البقول باب ..... ص : 507
652- عنه عن عدة من أصحابنا عن حنان قال كنت مع أبي عبد الله ع على المائدة فمال علي البقل و امتنعت أنا منه لعلة كانت بي فالتفت إلي فقال يا حنان أ ما علمت أن أمير المؤمنين ع لم يؤت بطبق و لا فطور إلا و عليه بقل قلت و لم ذاك جعلت فداك قال لأن قلوب المؤمنين خضر فهي تحن إلى أشكالها

بحارالأنوار 58 42 باب 42- حقيقة النفس و الروح و أحوال
16- الْمَنَاقِبُ، يُونُسُ فِي حَدِيثِهِ قَالَ سَأَلَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع لِمَ يَمِيلُ الْقَلْبُ إِلَى الْخُضْرَةِ أَكْثَرَ مِمَّا يَمِيلُ إِلَى غَيْرِهَا قَالَ مِنْ قِبَلِ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَلَقَ الْقَلْبَ أَخْضَرَ وَ مِنْ شَأْنِ الشَّيْ‏ءِ أَنْ يَمِيلَ إِلَى شَكْلِهِ

آسمان و جهان-ترجمه كتاب السماء و العالم بحار ج‏5 37 در اخبار ..... ص 26
16- در مناقب (ج 4 ص 256): كه ابن أبى عوجاء از امام ششم عليه السّلام پرسيد چرا دل به سبزه از ديگر چيز مايل‏تر است، فرمود: از آنجا كه خدا دل را سبز آفريده و هر چيزى بهم شكل خود مايل‏تر است.

 

+ نوشته شده توسط حسین در شنبه پانزدهم دی 1386 و ساعت 20:18 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالي

 اهميت دانستن مسائل شرعي

 الكافي، ج‏2، ص: 340 8
مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنِ ابْنِ أَبِي نَجْرَانَ عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ وَهْبٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ إِنَّ آيَةَ الْكَذَّابِ بِأَنْ يُخْبِرَكَ خَبَرَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ وَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ فَإِذَا سَأَلْتَهُ عَنْ حَرَامِ اللَّهِ وَ حَلَالِهِ لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ شَيْ‏ء.

اصول كافى-ترجمه مصطفوى، ج‏4، ص: 37
8-(5) معاويه بن وهب گويد: شنيدم از حضرت صادق عليه السّلام كه ميفرمود: نشانه دروغگو اينست كه از آسمان و زمين و مشرق و مغرب خبر ميدهد، ولى آنگاه كه از حرام و حلال خدا از او بپرسى چيزى نزد او نيست كه پاسخ دهد.

 

+ نوشته شده توسط حسین در شنبه پانزدهم دی 1386 و ساعت 23:5 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالی

اعترافی جالب از ابن تیمیه و ابن کثیر

بسیاری از یهودی هایی که مسلمان می شوند ، به خاطر حدیث پیامبر (ص) و بشارت عهد قدیم به دوازده خلیفه ، مذهب شیعه را انتخاب می کنند:

البداية والنهاية ج6/ص250
... وقد كان ينظر في شيء من الكتب المتقدمة وفي التوراة التي بأيدي أهل الكتاب ما معناه إن الله تعالى بشر إبراهيم باسماعيل وإنه ينميه ويكثره ويجعل من ذريته اثنى عشر عظيما قال شيخنا العلامة أبو العباس بن تيمية وهؤلاء المبشر بهم في حديث جابر بن سمرة وقرر أنهم يكونون مفرقين في الأمة ولا تقوم الساعة حتى يوجدوا وغلط كثير ممن تشرّف بالاسلام من اليهود فظنّوا أنهم الذين تدعو إليهم فرقة الرافضة فاتبعوهم

تفسير ابن كثير ج2/ص33
قال الإمام أحمد 1398 حدثنا حسن بن موسى حدثنا حماد بن زيد عن مجالد عن الشعبي عن مسروق قال كنا جلوسا عند عبد الله بن مسعود وهو يقرئنا القرآن فقال له رجل يا أبا عبد الرحمن هل سألتم رسول الله صلى الله عليه وسلم كم يملك هذه الأمة من خليفة فقال عبد الله ما سألني عنها أحد منذ قدمت العراق قبلك ثم قال نعم ولقد سألنا رسول الله صلى الله عليه وسلم فقال إثنا عشر كعدة نقباء بني إسرائيل هذا حديث غريب من هذا الوجه وأصل هذا الحديث ثابت في الصحيحين 1821 من حديث جابر بن سمرة قال سمعت النبي صلى الله عليه وسلم يقول لا يزال أمر الناس ماضيیا ما وليهم اثنا عشر رجلا ثم تكلم النبي صلى الله عليه وسلم بكلمة خفيت علي فسألت أي ماذا قال النبي صلى الله عليه وسلم قال كلهم من قريش وهذا لفظ مسلم و معنى هذا الحديث البشارة بوجود اثني عشر خليفة صالحا يقيم الحق ويعدل فيهم ...... وليس المراد بهؤلاء الخلفاء الإثني عشر الأئمة الاثني عشر الذين يعتقد فيهم الإثنا عشر من الروافض لجهلهم وقلة عقلهم ، وفي التوراة البشارة بإسماعيل عليه السلام وأن الله يقيم من صلبه اثني عشر عظیما وهم هؤلاء الخلفاء الإثنا عشر المذكورون في حديث بن مسعود وجابر بن سمرة ، وبعض الجهلة ممن أسلم من اليهود إذا اقترن بهم بعض الشيعة يوهمونهم أنهم الأئمة الاثنا عشر فيتشيع كثير منهم جهلا وسفها لقلة علمهم وعلم من لقنهم ذلك بالسنن الثابتة عن النبي صلى الله عليه وسلم .

و ان شاء الله اگر توفیق بود تفصیل این مسأله را در مقاله مفتاحیات الصحیحین بیان خواهم کرد.

و الله الموفق الهادی

+ نوشته شده توسط حسین در شنبه پانزدهم دی 1386 و ساعت 23:7 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالي

 اهميت علم حديث نزد حضرت صدّيقه طاهره سلام الله عليها

مستدرك‏الوسائل 12 80 71- باب تحريم الفحش و وجوب حفظ اللسان
13571- 4- أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ جَرِيرٍ الطَّبَرِيُّ الْآمُلِيُّ فِي كِتَابِ الدَّلَائِلِ، عَنِ الْقَاضِي أَبِي بَكْرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عُمَرَ الْجِعَابِيِّ قَالَ أَخْبَرَنَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ مُحَمَّدُ بْنُ الْعَبَّاسِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي مُحَمَّدٍ يَحْيَى بْنِ الْمُبَارَكِ الْيَزِيدِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا الْخَلِيلُ بْنُ أَسَدٍ أَبُو الْأَسْوَدِ النُّوشْجَانِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا رُوَيْمُ بْنُ يَزِيدَ الْمِنْقَرِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا سَوَّارُ بْنُ مُصْعَبٍ الْهَمَدَانِيُّ عَنْ عَمْرِو بْنِ قَيْسٍ عَنْ سَلَمَةَ بْنِ كُهَيْلٍ عَنْ شَقِيقِ بْنِ سَلَمَةَ عَنِ ابْنِ مَسْعُودٍ قَالَ جَاءَ رَجُلٌ إِلَى فَاطِمَةَ ع فَقَالَ يَا ابْنَةَ رَسُولِ اللَّهِ هَلْ تَرَكَ رَسُولُ اللَّهِ ص عِنْدَكَ شَيْئاً فَطَوِّقِينِيهِ فَقَالَتْ يَا جَارِيَةُ هَاتِ تِلْكَ الْجَرِيدَةَ (الحريرة المصدر) فَطَلَبَتْهَا فَلَمْ تَجِدْهَا فَقَالَتْ وَيْحَكِ أُطْلُبِيهَا فَإِنَّهَا تَعْدِلُ عِنْدِي حَسَناً وَ حُسَيْناً فَطَلَبَتْهَا فَإِذَا هِيَ قَدْ قَمَمَتْهَا فِي قُمَامَتِهَا فَإِذَا فِيهَا قَالَ مُحَمَّدٌ النَّبِيُّ ص لَيْسَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ مَنْ لَمْ يَأْمَنْ جَارُهُ بَوَائِقَهُ وَ مَنْ كَانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَلَا يُؤْذِي جَارَهُ وَ مَنْ كَانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَلْيَقُلْ خَيْراً أَوْ يَسْكُتُ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْخَيِّرَ الْحَلِيمَ الْمُتَعَفِّفَ وَ يُبْغِضُ الْفَاحِشَ الْبَذَّاءَ السَّائِلَ الْمُلْحِفَ إِنَّ الْحَيَاءَ مِنَ الْإِيمَانِ وَ الْإِيمَانَ فِي الْجَنَّةِ وَ إِنَّ الْفُحْشَ مِنَ الْبَذَاءِ وَ الْبَذَاءُ فِي النَّارِ .
دلائل‏الإمامة 1 المقدمة ..... ص : 1

پارچه حريري (که در آن حديث از پدرم صلّي الله عليه و آله نوشته شده) نزد من برابر با حسن و حسين است.


+ نوشته شده توسط حسین در شنبه پانزدهم دی 1386 و ساعت 23:9 | آرشیو نظرات
پست

مفتاحیّات الصحیحین

 بسم الله الرّحمن الرّحیم

 مقصود از مفتاحیّات یا کلمات کلیدی در این مقاله ، واژه هایی هستند که محققین را کمک می کنند بر واضح شدن مطالبی که مشتمل بر ابهام است و همچنین راهنمایی می کنند به سوی اموری که یا سعی در مخفی کردن آنها شده و یا در تحت شرائط خاصّ مخفی مانده و اکنون به مرحله ای رسیده که محل اختلاف و ابهام گردیده و محتاج به پژوهش و تحقیق است.

 دو کتاب حدیثی صحیح بخاری و مسلم که مورد قبول اهل تسنن است مشتمل بر همین مفتاحیات است که در حدّ وسع و اطلاع خود در این مقاله آنها را ذکر می کنیم.

 1- اثنا عشر

 اگر بخواهیم کلمات کلیدی را رتبه بندی کنیم در رده اول کلمه ای قرار می گیرد که از احتمال کذب و ساختگی بودن دورتر باشد و نه تنها موافق جریانات سیاسی که انگیزه های قوی در جعل حدیث برای تایید آنها است نباشد بلکه بر خلاف آنها باشد به طوری که انسان مطمئن می شود که انگیزه ای جز نقل آنچه شنیده شده در بین نیست.

 یکی از بهترین این واژه ها واژه دوازده امیر و خلیفه است که در نقل بخاری و مسلم آمده است به طوری که علمای اهل تسنن را در توجیه آن دچار مشکل کرده و آنها را به بحث و جدل پیرامون آن و رد و نقض اقوال یکدیگر وادار نموده و این خود شاهد قوی بر مجعول نبودن روایت می تواند باشد. (پرسش و پاسخ)

 صحيح البخاري ج6/ص2640 6796

حدثني محمد بن المثنى حدثنا غندر حدثنا شعبة عن عبد الملك سمعت جابر بن سمرة قال سمعت النبي صلى الله عليه وسلم يقول يكون اثنا عشر أميرا فقال كلمة لم أسمعها فقال أبي إنه قال كلهم من قريش

 صحيح مسلم ج3/ص1453 1821

حدثنا هداب بن خالد الأزدي حدثنا حماد بن سلمة عن سماك بن حرب قال سمعت جابر بن سمرة يقول سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول لا يزال الإسلام عزيزا إلى اثنى عشر خليفة ثم قال كلمة لم أفهمها فقلت لأبي ما قال فقال كلهم من قريش

 1821 حدثنا أبو بكر بن أبي شيبة حدثنا أبو معاوية عن داود عن الشعبي عن جابر بن سمرة قال قال النبي صلى الله عليه وسلم لا يزال هذا الأمر عزيزا إلى اثنى عشر خليفة قال ثم تكلم بشيء لم أفهمه فقلت لأبي ما قال فقال كلهم من قريش

 1821 حدثنا نصر بن علي الجهضمي حدثنا يزيد بن زريع حدثنا بن عون ح وحدثنا أحمد بن عثمان النوفلي واللفظ له حدثنا أزهر حدثنا بن عون عن الشعبي عن جابر بن سمرة قال انطلقت إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم ومعي أبي فسمعته يقول لا يزال هذا الدين عزيزا منيعا إلى اثنى عشر خليفة فقال كلمة صمنيها الناس فقلت لأبي ما قال قال كلهم من قريش

 1822 حدثنا قتيبة بن سعيد وأبو بكر بن أبي شيبة قالا حدثنا حاتم وهو بن إسماعيل عن المهاجر بن مسمار عن عامر بن سعد بن أبي وقاص قال كتبت إلى جابر بن سمرة مع غلامي نافع أن أخبرني بشيء سمعته من رسول الله صلى الله عليه وسلم قال فكتب إلي سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يوم جمعة عشية رجم الأسلمي يقول لا يزال الدين قائما حتى تقوم الساعة أو يكون عليكم اثنا عشر خليفة كلهم من قريش

 خوب است با کلید قرار دادن عدد دوازده سراغ این مهمات برویم:

 1- منظور از زیاد بودن خلفاء در حدیث دیگر بخاری و مسلم همین عدد دوازده است:

 صحيح البخاري ج3/ص1273 3268 حدثني محمد بن بشار حدثنا محمد بن جعفر حدثنا شعبة عن فرات القزاز قال سمعت أبا حازم قال قاعدت أبا هريرة خمس سنين فسمعته يحدث عن النبي صلى الله عليه وسلم قال كانت بنو إسرائيل تسوسهم الأنبياء كلما هلك نبي خلفه نبي وإنه لا نبي بعدي وسيكون خلفاء فيكثرون قالوا فما تأمرنا قال فوا ببيعة الأول فالأول أعطوهم حقهم فإن الله سائلهم عما استرعاهم

 و کذا صحيح مسلم ج3/ص1471 ح 1842

از این روایت به ضمیمه روایت بخاری و مسلم که ریز و درشت جریانات بنی اسرائیل برای شما پیش می آید حتی اگر در سوراخ سوسماری رفته باشند شما هم خواهید رفت چند مطلب استفاده می شود مثل اینکه این خلفاء به منزله انبیاء هستند ، تسوسهم اعم از ریاست ظاهریه است ، خدا آنها را راعی قرار داده پس چاره ای جز وفاء به بیعت آنها ندارید نه خود شما با آنها بیعت ابتدائی کنید ، خلافت آنها متصل و پی در پی است که دو جمله دال بر این است یکی کلما هلک و دیگری الاول فالاول.

 2- منظور از خلفاء راشدین در حدیث ابن ساریة همین دوازده نفر هستند:

 المستدرك على الصحيحين ج1/ص174 329

حدثنا أبو العباس محمد بن يعقوب ثنا العباس بن محمد الدوري ثنا أبو عاصم ثنا ثور بن يزيد ثنا خالد بن معدان عن عبد الرحمن بن عمرو السلمي عن العرباض بن سارية قال صلى لنا رسول الله صلى الله عليه وسلم صلاة الصبح ثم أقبل علينا فوعظنا موعظة وجلت منها القلوب وذرفت منها العيون فقلنا يا رسول الله كأنها موعظة مودع فأوصنا قال أوصيكم بتقوى الله والسمع والطاعة وإن أمر عليكم عبد حبشي فإنه من يعش منكم فسيرى اختلافا كثيرا فعليكم بسنتي وسنة الخلفاء الراشدين المهديين عضوا عليها بالنواجذ وإياكم ومحدثات الأمور فإن كل بدعة ضلالة هذا حديث صحيح ليس له علة وقد احتج البخاري بعبد الرحمن بن عمرو وثور بن يزيد وروي هذا الحديث في أول كتاب الاعتصام بالسنة والذي عندي أنهما رحمهما الله توهما أنه ليس له راو عن خالد بن معدان غير ثور بن يزيد وقد رواه محمد بن إبراهيم بن الحارث المخرج حديثه في الصحيحين عن خالد بن معدان

 و کذا در : المستدرك على الصحيحين ج1/ص176 ، سنن ابن ماجه ج1/ص15، سنن ابن ماجه ج1/ص16، سنن البيهقي الكبرى ج10/ص114 ، سنن الترمذي ج5/ص44 ، سنن الدارمي ج1/ص57 ، مسند أحمد بن حنبل ج4/ص126

 

 

یک سؤال در ذیل این مقاله مفتاحیّات الصحیحین آورده اند :

 

با سلام/در برخی روایات که شما نیاورده اید تعبیر(یجتمع علیهم الامه)دارد.در حالیکه بر هیچ یک از ائمه بعد از مولا مردم اجتماع نکردند/جوابتان چیست؟

 

عرض مي كنم:

 

اولا: همانطور که از عنوان مقاله معلوم است منظور من فقط یک سرنخ به دست آمدن است برای محققی که می خواهد آزادانه خود را به واقعیت امر نزدیک کند و آن عدد دوازده است.

 

ثانیا: علمای تسنن خود گفته اند که این زیادی تنها در نقل ابو داود آمده و دیگران نقل نکرده اند:

 

سنن أبي داود ج4/ص106

4279 حدثنا عمرو بن عثمان ثنا مروان بن معاوية عن إسماعيل يعني بن أبي خالد عن أبيه عن جابر بن سمرة قال سمعت رسول الله  صلى الله عليه وسلم  يقول لا يزال هذا الدين قائما حتى يكون عليكم اثنا عشر خليفة كلهم تجتمع عليه الأمة فسمعت كلاما من النبي  صلى الله عليه وسلم  لم أفهمه قلت لأبي ما يقول قال كلهم من قريش

 

ولي جالب است كه طبرانی در المعجم الکبیر نقل می کند عبارتی را که می تواند دلالت کند که این توضیح دیگران برای حدیث است یعنی عبارت احتمال آنرا دارد:

 

المعجم الكبير ج2/ص207

1849 حدثنا عبد الله بن محمد بن سعيد بن أبي مريم ثنا محمد بن يوسف ح وحدثنا علي بن عبد العزيز ثنا شهاب بن عباد قالا ثنا إبراهيم بن حميد عن بن أبي خالد عن أبيه عن جابر بن سمرة قال قال رسول الله  صلى الله عليه وسلم  لا يزال هذا الدين قائما حتى يقوم اثنا عشر خليفة قال إسماعيل أظن ظنا أن أبي قال كلهم تجتمع عليه الأمة

 

ثالثا: ابن کثیر می گوید امت بر امام علی (ع) اجتماع نکردند:

 

البداية والنهاية ج6/ص250

فإن قال أنا لا أعتبر إلا من اجتمعت الأمة عليه لزمه على هذا القول أن لا يعد علي بن أبي طالب ولا ابنه لان الناس لم يجتمعوا عليهما وذلك أن أهل الشام بكمالهم لم يبايعوهما

 

که می گوییم البته این اشکال بر خلافت ابوبکر و عمر و عثمان هم وارد است.

 

رابعا: امت در قرآن به یک فرد هم اطلاق شده چه برسد به جماعت معتقد به حق و لو کم باشند که این مضمون بسیار در روایات شیعه آمده است ، مثلا:

 

أمالي الصدوق         333    المجلس الرابع و الخمسون‏

3 وَ بِهَذَا الْإِسْنَادِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ فَارَقَ جَمَاعَةَ الْمُسْلِمِينَ فَقَدْ خَلَعَ رِبْقَةَ الْإِسْلَامِ مِنْ عُنُقِهِ قِيلَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا جَمَاعَةُ الْمُسْلِمِينَ قَالَ جَمَاعَةُ أَهْلِ الْحَقِّ وَ إِنْ قَلُّواو

 

امالى شيخ صدوق-ترجمه كمره‏اى    متن    333    مجلس پنجاه و چهارم‏

 (2) 3- رسول خدا (ص) فرمود هر كه از جمع مسلمانان جدا شود رشته اسلام را از گردن باز كرده عرض شد يا رسول اللَّه جماعت مسلمانان كيانند؟ فرمود جماعت اهل حق گرچه كم باشند.

 

خامسا: آنچه در نظر این بنده قاصر مهم است درجه بندی مطالب از حیث درصد صدق است (که توضیح آن در مقاله درایت تاریخی دو ارزشی نیست آمده است) و همانطور که می بینید درصد آمدن عدد دوازده نفر در کلام پیامبر خدا (ص) قابل مقایسه با درصد آمدن اجتماع امت بر آنها بشود نیست چرا که درصد اولی موجب اطمینان است ولی دومی با توضیحاتی که عرض کردم احتمال ضعیفی است.

 

و الله الهادی

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه بیست و چهارم دی 1386 و ساعت 22:21 | آرشیو نظرات
پست

 

بسمه تعالی

 

یکی از عزیزان در نظری که در ذیل مقاله (محاکمه ابن کثیر حضرت فاطمه (س) را ) مرقوم فرموده اند چنین آورده اند:

 

با سلام/مقاله شما را خواندم.سوالم اینه که شما در ابتدای مقاله چرا فرموده اید:(من علی نیستم)در حالیکه طبق نظر شیعه همه معصومین به وظیفه عمل میکرده اند.مخصوصا که حضرت زهرا ماموم امیرالمومنین بودند


عرض مي كنم:

سلام علیکم

مقصود ، همانطور که سیاق عبارت می فهماند متفرد بودن حضرت (س) به وظیفه الهیه است مثل متفرد بودن حضرت صاحب الامر (عج)که لیست فی عنقه بیعة لطاغیة زمانه (کما فی الروایة) ، یعنی وظیفه حضرت مثل وظیفه امیر المؤمنین (ع) تقیه نبود که پیامبر خدا (ص) از ایشان عهد بر صبر گرفته بودند بلکه وظیفه حضرت فاطمه (س) مخالفت صریح بود که از ناحیه خدا تعیین شده بود و خود امیر المؤمنین هم در این جهت حضرت را کمک می کردند به طوری که علمای اهل تسنن می گویند علی (ع) قلبا با ابوبکر بود ولی مراعات فاطمه می کرد که ناراحت نشود اما صریح عبارت صحیح بخاری است که حضرت بر همسر خود نماز خواندند و ابوبکر را خبر نکردند و نه تنها امیر المؤمنین بلکه سائر معصومین (ع) هم مادر خود را در این وظیفه الهیه یاری کردند و قبر شریف حضرت را به احدی نشان ندادند ولی قبر امیر المؤمنین را وقتی شرائط مناسب شد آشکار کردند.

 

صحيح البخاري ج4/ص1549     صحيح مسلم ج3/ص1380

فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد النبي  صلى الله عليه وسلم  ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها علي ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر وصلى عليها

 

دوّم:

و همچنین در ذیل مقاله مفتاحیّات الصحیحین آورده اند :

 

با سلام/در برخی روایات که شما نیاورده اید تعبیر(یجتمع علیهم الامه)دارد.در حالیکه بر هیچ یک از ائمه بعد از مولا مردم اجتماع نکردند/جوابتان چیست؟

 

عرض مي كنم:

 

اولا: همانطور که از عنوان مقاله معلوم است منظور من فقط یک سرنخ به دست آمدن است برای محققی که می خواهد آزادانه خود را به واقعیت امر نزدیک کند و آن عدد دوازده است.

 

ثانیا: علمای تسنن خود گفته اند که این زیادی تنها در نقل ابو داود آمده و دیگران نقل نکرده اند:

 

سنن أبي داود ج4/ص106

4279 حدثنا عمرو بن عثمان ثنا مروان بن معاوية عن إسماعيل يعني بن أبي خالد عن أبيه عن جابر بن سمرة قال سمعت رسول الله  صلى الله عليه وسلم  يقول لا يزال هذا الدين قائما حتى يكون عليكم اثنا عشر خليفة كلهم تجتمع عليه الأمة فسمعت كلاما من النبي  صلى الله عليه وسلم  لم أفهمه قلت لأبي ما يقول قال كلهم من قريش

 

ولي جالب است كه طبرانی در المعجم الکبیر نقل می کند عبارتی را که می تواند دلالت کند که این توضیح دیگران برای حدیث است یعنی عبارت احتمال آنرا دارد:

 

المعجم الكبير ج2/ص207

1849 حدثنا عبد الله بن محمد بن سعيد بن أبي مريم ثنا محمد بن يوسف ح وحدثنا علي بن عبد العزيز ثنا شهاب بن عباد قالا ثنا إبراهيم بن حميد عن بن أبي خالد عن أبيه عن جابر بن سمرة قال قال رسول الله  صلى الله عليه وسلم  لا يزال هذا الدين قائما حتى يقوم اثنا عشر خليفة قال إسماعيل أظن ظنا أن أبي قال كلهم تجتمع عليه الأمة

 

ثالثا: ابن کثیر می گوید امت بر امام علی (ع) اجتماع نکردند:

 

البداية والنهاية ج6/ص250

فإن قال أنا لا أعتبر إلا من اجتمعت الأمة عليه لزمه على هذا القول أن لا يعد علي بن أبي طالب ولا ابنه لان الناس لم يجتمعوا عليهما وذلك أن أهل الشام بكمالهم لم يبايعوهما

 

که می گوییم البته این اشکال بر خلافت ابوبکر و عمر و عثمان هم وارد است.

 

رابعا: امت در قرآن به یک فرد هم اطلاق شده چه برسد به جماعت معتقد به حق و لو کم باشند که این مضمون بسیار در روایات شیعه آمده است ، مثلا:

 

أمالي الصدوق         333    المجلس الرابع و الخمسون‏

3 وَ بِهَذَا الْإِسْنَادِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ فَارَقَ جَمَاعَةَ الْمُسْلِمِينَ فَقَدْ خَلَعَ رِبْقَةَ الْإِسْلَامِ مِنْ عُنُقِهِ قِيلَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا جَمَاعَةُ الْمُسْلِمِينَ قَالَ جَمَاعَةُ أَهْلِ الْحَقِّ وَ إِنْ قَلُّواو

 

امالى شيخ صدوق-ترجمه كمره‏اى    متن    333    مجلس پنجاه و چهارم‏

 (2) 3- رسول خدا (ص) فرمود هر كه از جمع مسلمانان جدا شود رشته اسلام را از گردن باز كرده عرض شد يا رسول اللَّه جماعت مسلمانان كيانند؟ فرمود جماعت اهل حق گرچه كم باشند.

 

خامسا: آنچه در نظر این بنده قاصر مهم است درجه بندی مطالب از حیث درصد صدق است (که توضیح آن در مقاله درایت تاریخی دو ارزشی نیست آمده است) و همانطور که می بینید درصد آمدن عدد دوازده نفر در کلام پیامبر خدا (ص) قابل مقایسه با درصد آمدن اجتماع امت بر آنها بشود نیست چرا که درصد اولی موجب اطمینان است ولی دومی با توضیحاتی که عرض کردم احتمال ضعیفی است.

 

و الله الهادی

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه بیست و هفتم دی 1386 و ساعت 16:1 | آرشیو نظرات
پست

بسم الله الرّحمن الرّحيم


آشنائي با منابع روائي که منابع ينابيع حکمت، و مجمع بحرين قرآن و عترت، و سفن بحار انوار معرفت، و مجالي کلامکم نور و امرکم رشد هستند گنجي است که پس از دستيابي، ارزش آن بيشتر معلوم مي شود، و يکي از راههاي آن که مي تواند نقطه شروع خوبي باشد آشنائي با مصادري است که بزرگان فنّ حديث، جوامع عظيم روائي خود را از آنها گرفته اند يعني جوامع روائيه ثانويه از قبيل وافي، وسائل، بحار، عوالم، مستدرک الوسائل و جامع احاديث الشيعه و غير آنها که در کتاب وزين تأسـيس الشيعة الکرام لعلوم الاسلام 9 جامع روائي تا زمان خود ذکر کرده اند.
صاحـب وسـائـل در فائـده رابـعه از خاتـمه وسـائـل پس از ذکـر کتـبي که نزد ايشان بوده [ 82 کتاب] و ذکر کتبي که نزد ايشان نبوده ولي بواسطه نقل موثّقين از آنها، مأخذ قرار داده اند [ 96 کتاب] مي فرمايند : « وأما ما نقلوا منه ـ ولم يصرّحوا باسمه ـ فكثير جداً ، مذكور في كتب الرجال ، يزيد على ستة آلاف وستمائة كتاب ، على ما ضبطناه » [6600 کتاب] ؛ و صاحب بحار در فصل اوّل از مقدّمه کتاب خود، مآخذ را با ذکر مؤلف نام مي برند، و در فصل دوّم در باره اعتبار آنها به ترتيب بحث مي کنند، که تلفيقي از فصل اوّل و دوّم را در اين جزوه مي آوريم که مشتمل بر فوائد کثيره است.
مصادر جوامع ثانويه را مي توان به سه دسته تقسيم کرد : اصول روائيه ، جوامع روائيه اوّليه ( کتب اربعه) ، کتب و مصادري که از اصول روائيه نمي باشند و غالباً بعد از غيبت صغر? تا انتهاي قرن دهم تأليف شده اند ، و در تعريف قسم اوّل فرموده اند : [ الذريعة إلى تصانيف الشيعة ج : 2 ص : 126] « الأصل هو عنوان صادق على بعض كتب الحديث خاصة كما أن الكتاب عنوان يصدق على جميعها فيقولون له كتاب أصل أو له كتاب و له أصل أو قال في كتاب أصله أو له كتاب و أصل و غير ذلك ، و إطلاق الأصل على هذا البعض ليس بجعل حادث من العلماء بل يطلق عليه الأصل بما له من المعنى اللغوي و ذلك لأن كتاب الحديث إن كان جميع أحاديثه سماعاً من مؤلفه عن الإمام ع أو سماعاً منه عمّن سمع عن الإمام ع فوجود تلك الأحاديث في عالم الكتابة من صنع مؤلفها وجود أصلي بدوي ارتجالي غير متفرع من وجود آخر فيقال له الأصل لذلك، و إن كان جميع أحاديثه أو بعضها منقولا عن كتاب آخر سابق وجوده عليه و لو كان هو أصلا و ذكر صاحبه لهذا المؤلف أنه مروياته عن الإمام ع و أذن له كتابتها و روايتها عنه لكنه لم يكتبها عن سماع الأحاديث عنه بل عن كتابته و خطه فيكون وجود تلك الأحاديث في عالم الكتابة من صنع هذا المؤلف فرعاً عن الوجود السابق عليه» ؛ و در باره قسم دوّم تذکّر اين نکته مفيد است که صاحب بحار در عداد منابع کتاب خود کتب اربعه را نام نبرده اند و در ضمن کتب کثيره صدوق و شيخ قدهما فقيه و تهذيبين را ذکر نکرده اند ، و ظاهراً وجه آن اين است که غرض از تأليف بحار يک نحو استدراکي براي کتب اربعه بوده است در قبال وافي و وسائل که اوّلي تنها جمع کتب اربعه و دوّمي در صدر منابع کتاب خود، کتب اربعه را به ترتيب : الکافي ، من لايحضره الفقيه ، التهذيب ، الاستبصار ذکر نموده و پس از آن عيون الاخبار و غير آنرا آورده اند ، لذا مناسب است قبل از ورود در ذکر مصادر بحار يعني دو فصل تلفيقي اوّل و دوّم بحار توضيح مختصري راجع به کتب اربعه آورده شود.
[ الذريعة إلى تصانيف الشيعة ج : 17 ص : 245] « الـكـافـي في الحديث و هو أجلّ الكتب الأربعة الأصول المعتمدة عليه لم يكتب مثله في المنقول من آل الرسول ، لثقة الإسلام محمد بن يعقوب بن إسحاق الكليني الرازي ، ابن أخت علان الكليني ، و المتوفّى 328 ، مشتمل على أربعة و ثلاثين كتابا ، و ثلاثمائة و ستة و عشرين بابا ، و أحاديثه حصرت في ستة عشر ألف حديث ، الصحيح 5072 ، الحسن 144 ، الموثق 178 ، القوي 302 ، الضعيف 9485 ؛ و مائة و تسعة و تسعين حديثا أزيد من جميع صحاح الستّ ، لأن الصحيحين أقلّ من سبعة آلاف ، و البقية لا تبلغ التسعة ، أوّله : « الحمد لله المحمود لنعمته المعبود لقدرته» ، و كتبه في الغيبة الصغرى في مدّة عشرين سنة ، و لم يصنّف مثله في الإسلام.»
[ الذريعة إلى تصانيف الشيعة ج : 22 ص : 232] « كتاب من لا يحضره الفقيه أحد الأصول الأربعة للشيعة المعتمد عليها عندهم ، للشيخ الصدوق أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين بن موسى بن بابويه القمي مصنّف نحو 300 كتاب ، و المتوفّى سنة 331 ، و هو أربعة أجزاء أحصيت أبوابها 636 أو 666 باباً و أحاديثها 5998 حديثاً.»
[ الذريعة إلى تصانيف الشيعة ج : 4 ص : 504] « تهذيب الأحكام أحد الكتب الأربعة المجاميع القديمة المعوّل عليها عند الأصحاب من لدن تأليفها حتى اليوم ، ألفه شيخ الطائفة أبو جعفر محمد بن الحسن بن علي الطوسي المولود في 385 و المتوفّى في 460 ، استخرجه من الأصول المعتمدة للقدماء التي هيأها الله له و كانت تحت يده من لدن وروده إلى بغداد في 408 إلى مهاجرته منها إلى النجف الأشرف في 448 و من تلك الأصول ما كانت في مكتبة أستاذه الشريف المرتضى المحتوية على ثمانين ألف كتاب كما هو مذكور في التواريخ في وجه تسميته بالثمانيني و منها ما كانت في مكتبة سابور المؤسسة للشيعة بكرخ بغداد التي لم تكن في الدنيا مكتبة أحسن كتبا منها ، كانت كلها بخطوط الأئمة المعتبرة و أصولهم المحررة كما حكيناه عن ياقوت في ج 2 ص 129 ، و قد خرج من قلمه الشريف تمام كتاب الطهارة إلى أوائل كتاب الصلاة بعنوان الشرح على مقنعة أستاذه الشيخ المفيد الذي توفّي في 413 و ذلك في زمن حياة المفيد ، و كان عمره يومئذ خمساً و عشرين أو ستاً و عشرين سنة ، ثم تمّمه بعد وفاته ، و قد أنهيت أبوابه إلى ثلاثمائة و ثلاثة و تسعين باباً و أحصيت أحاديثه في ثلاثة عشر ألف و خمسمائة و تسعين حديثاً.»
[ الذريعة إلى تصانيف الشيعة ج : 2 ص : 14] « الاستبصار فيما اختلف من الاخبار لشيخ الطائفة أبي جعفر محمد بن الحسن بن علي الطوسي المولود سنة 385 ، قدم من خراسان إلى العراق سنة 408 و هاجر من بغداد إلى الغريّ سنة 448 و هو أوّل من جعل النجف مركزاً علميًا تأوى إليه الناس من كل فجّ عميق ، توفّي فيها سنة 460 ، هو أحد الكتب الأربعة و المجاميع الحديثية التي عليها مدار استنباط الأحكام الشرعية عند الفقهاء الاثنى عشرية منذ عصر المؤلف حتى اليوم ، يقع في ثلاثة أجزاء ، جزءان منه في العبادات و الثالث في بقية أبواب الفقه من العقود و الإيقاعات و الأحكام إلى الحدود و الديات ، أوله « الحمد لله ولي الحمد و مستحقه» ، مشتمل على عدة كتب تهذيب الأحكام غير أن هذا مقصور على ذكر ما اختلف فيه من الاخبار و طريق الجمع بينها و التهذيب جامع للخلاف و الوفاق.»
****************************
[ بحارالأنوار ج : 1 ص : 6 ] : الفصل الأول: في بيان الأصول و الكتب المأخوذ منها و هي:
*(1) كتاب عيون أخبار الرضا ع-(2) و كتاب علل الشرائع و الأحكام-(3) و كتاب إكمال الدين و إتمام النعمة في الغيبة-(4) و كتاب التوحيد-(5) و كتاب الخصال-(6) و كتاب الأمالي و المجالس-(7) و كتاب ثواب الأعمال و عقاب الأعمال-(8) و كتاب معاني الأخبار-(9) و كتاب الهداية-(10) و رسالة العقائد-(11) و كتاب صفات الشيعة-(12) و كتاب فضائل الشيعة-(13) و كتاب مصادقة الإخوان-(14) و كتاب فضائل الأشهر الثلاثة-(15) و كتاب النصوص -(16) و كتاب المقنع كلها للشيخ الصدوق أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين بن موسى بن بابويه القمي(1) رضوان الله عليه(305 - 381 هجرى). [ بحارالأنوار ج : 1 ص : 26] : [الفصل الثاني: في بيان الوثوق على الكتب المذكورة و اختلافها في ذلك. اعلم أن أكثر الكتب التي اعتمدنا عليها في النقل مشهورة معلومة الانتساب إلى مؤلفيها ككتب الصدوق رحمه الله فإنها سوى الهداية و صفات الشيعة و فضائل الشيعة و مصادقة الإخوان و فضائل الأشهر لا تقصر في الاشتهار عن الكتب الأربعة التي عليها المدار في هذه الأعصار و هي داخلة في إجازاتنا و نقل منها من تأخر عن الصدوق من الأفاضل الأخيار و كتاب الهداية أيضا مشهور لكن ليس بهذه المثابة و لقد يسر الله لنا منها كتبا عتيقة مصححة ككتاب الأمالي فإنا وجدنا منه نسخة مصححة معربة مكتوبة في قريب من عصر المؤلف و كان مقروا على كثير من المشايخ و كان عليه إجازاتهم و كذا كتاب الخصال عرضناه على نسختين قديمتين كان على إحداهما إجازة الشيخ مقداد و كذا كتاب إكمال الدين استنسخناه من كتاب عتيق كان تاريخ كتابتها قريبا من زمان التأليف و كذا كتاب عيون أخبار الرضا ع فإنا صححنا الجزء الأول منه من كتاب مصحح كان يقال إنه بخط مصنفه رحمه الله و ظني أنه لم يكن بخطه و لكن كان عليه خطه و تصحيحه.]
*(17) و كتاب الإمامة و التبصرة من الحيرة للشيخ الأجل أبي الحسن علي بن الحسين بن موسى بن بابويه والد الصدوق(2) طيب الله تربتهما -(18) و أصل آخر منه أو من غيره من القدماء المعاصرين له و يظهر من بعض القرائن أنه تأليف الشيخ الثقة الجليل هارون بن موسى التَلّعُكبري(3) رحمه الله.[ و كتاب الإمامة مؤلفه من أعاظم المحدثين و الفقهاء و علماؤنا يعدون فتاواه من جملة الأخبار و وصل إلينا منه نسخه قديمة مصححة و الأصل الآخر مشتمل على أخبار شريفة متينة معتبرة الأسانيد و يظهر منه جلالة مؤلفه.]
*(19) و كتاب قرب الإسناد للشيخ الجليل الثقة أبي جعفر محمد بن عبد الله بن جعفر بن الحسين بن جامع بن مالك الحميري القمي(4) و ظني أن الكتاب لوالده و هو راو له كما صرح به النجاشي و إن كان الكتاب له كما صرح به ابن إدريس رحمه الله فالوالد متوسط بينه و بين ما أوردناه من أسانيد كتابه.[ و كتاب قرب الإسناد من الأصول المعتبرة المشهورة و كتبناه من نسخة قديمة مأخوذة من خط الشيخ محمد بن إدريس و كان عليها صورة خطه هكذا الأصل الذي نقلته منه كان فيه لحن صريح و كلام مضطرب فصورته على ما وجدته خوفا من التغيير و التبديل فالناظر فيه يمهد العذر فقد بينت عذري فيه.]
*(20) و كتاب بصائر الدرجات للشيخ الثقة العظيم الشأن محمد بن الحسن الصفّار(5) [ و كتاب بصائر الدرجات من الأصول المعتبرة التي روى عنها الكليني و غيره.]
*(21) و كتاب المجالس الشهير بالأمالي-(22) و كتاب الغيبة-(23) و كتاب المصباح الكبير-(24) و كتاب المصباح الصغير-(25) و كتاب الخلاف-(26) و كتاب المبسوط-(27) و كتاب النهاية-(28) و كتاب الفهرست-(29) و كتاب الرجال-(30) و كتاب تفسير التبيان-(31) و كتاب تلخيص الشافي-(32) و كتاب العدة في أصول الفقه-(33) و كتاب الإقتصاد-(34) و كتاب الإيجاز في الفرائض-(35) و كتاب الجمل-(36) و أجوبة المسائل الحائرية، و غيرها من الرسائل كلها لشيخ الطائفة محمد بن الحسن الطوسي(6) قدس الله روحه.[ و كتب الشيخ أيضا من الكتب المشهورة إلا كتاب الأمالي فإنه ليس في الاشتهار كسائر كتبه لكن وجدنا منه نسخا قديمة عليها إجازات الأفاضل و وجدنا ما نقل عنه المحدثون و العلماء بعده موافقا لما فيه.]
*(37) و كتاب الإرشاد-(38) و كتاب المجالس-(39) و كتاب النصوص-(40) و كتاب الإختصاص-(41) و الرسالة الكافية في إبطال توبة الخاطئة-(42) و رسالة مسار الشيعة في مختصر التواريخ الشرعية-(43) و كتاب المقنعة-(44) و كتاب العيون و المحاسن المشتهر بالفصول-(45) و كتاب المقالات-(46) و كتاب المزار-(47) و كتاب إيمان أبي طالب؛ و رسائل: -(48) ذبائح أهل الكتاب -(49) و المتعة -(50) و سهو النبي و نومه ص عن الصلاة -(51) و تزويج أمير المؤمنين ع بنته من عمر -(52) و وجوب المسح -(53) و أجوبة المسائل السروية -(54) و العكبرية -(55) و الإحدى و الخمسين، و غيرها -(56) و شرح عقائد الصدوق، كلها للشيخ الجليل المفيد محمد بن محمد بن النعمان(7) قدس الله لطيفه.[ و كتاب الإرشاد أشهر من مؤلفه رحمه الله و كتاب المجالس وجدنا منه نسخا عتيقة و القرائن تدل على صحته. و أما كتاب الإختصاص فهو كتاب لطيف مشتمل على أحوال أصحاب النبي ص و الأئمة ع و فيه أخبار غريبة و نقلته من نسخة عتيقة و كان مكتوبا على عنوانه كتاب مستخرج من كتاب الإختصاص تصنيف أبي علي أحمد بن الحسين بن أحمد بن عمران رحمه الله لكن كان بعد الخطبة هكذا قال محمد بن محمد بن النعمان حدثني أبو غالب أحمد بن محمد الزراري و جعفر بن محمد بن قولويه إلى آخر السند و كذا إلى آخر الكتاب يبتدئ من مشايخ الشيخ المفيد فالظاهر أنه من مؤلفات المفيد رحمه الله و سائر كتبه للاشتهار غنية عن البيان.]
*(57) و كتاب المجالس الشهير بالأمالي للشيخ الجليل أبي علي الحسن بن شيخ الطائفة(8) قدس الله روحهما.[ و أمالي ولده العلامة في زماننا أشهر من أماليه و أكثر الناس يزعمون أنه أمالي الشيخ و ليس كذلك كما ظهر لي من القرائن الجلية و لكن أمالي ولده لا يقصر عن أماليه في الاعتبار و الاشتهار و إن كان أمالي الشيخ عندي أصح و أوثق.]
*(58) و كتاب كامل الزيارة للشيخ النبيل الثقة أبي القاسم جعفر بن محمد بن جعفر بن موسى بن قولويه(9).[ و كتاب كامل الزيارة من الأصول المعروفة و أخذ منه الشيخ في التهذيب و غيره من المحدثين.]
*(59) و كتاب المحاسن و الآداب للشيخ الكامل الثقة أحمد بن محمد بن خالد البرقي(10). [ و كتاب المحاسن للبرقي من الأصول المعتبرة و قد نقل عنه الكليني و كل من تأخر عنه من المؤلفين.]
*(60) و كتاب التفسير للشيخ الجليل الثقة علي بن إبراهيم بن هاشم القمي(11). [ و كتاب تفسير علي بن إبراهيم من الكتب المعروفة و روى عنه الطبرسي و غيره.]
*(61) و كتاب العلل لولده الجليل محمد(12). [ و كتاب العلل و إن لم يكن مؤلفه مذكورا في كتب الرجال لكن أخباره مضبوطة موافقة لما رواه والده و الصدوق و غيرهما و مؤلفه مذكور في أسانيد بعض الروايات و روى الكليني في باب من رأى القائم ع عن محمد و الحسن ابني علي بن إبراهيم بتوسط علي بن محمد و كذا في موضع آخر من الباب المذكور عنه فقط بتوسطه و هذا مما يؤيد الاعتماد و إن كان لا يخلو من غرابة لروايته عن علي بن إبراهيم كثيرا بلا واسطة بل الأظهر كما سنح لي أخيرا أنه محمد بن علي بن إبراهيم بن محمد الهمداني(13) و كان وكيل الناحية كما أوضحته في تعليقاتي على الكافي.]
*(62) و كتاب التفسير لمحمد بن مسعود السلمي المعروف بالعياشي(14) الشيخ الثقة الراوية للأخبار. [ و كتاب تفسير العياشي روى عنه الطبرسي و غيره و رأينا منه نسختين قديمتين و عد في كتب الرجال من كتبه لكن بعض الناسخين حذف أسانيده للاختصار و ذكر في أوله عذرا هو أشنع من جرمه.]
*(63) و كتاب التفسير المنسوب إلى الإمام الهمام الصمصام الحسن بن علي العسكري صلوات الله عليه و على آبائه و ولده الخلف الحجة. [ و كتاب تفسير الإمام ع من الكتب المعروفة و اعتمد الصدوق عليه و أخذ منه و إن طعن فيه بعض المحدثين و لكن الصدوق رحمه الله أعرف و أقرب عهدا ممن طعن فيه و قد روى عنه أكثر العلماء من غير غمز فيه.]
*(64) و كتاب روضة الواعظين و تبصرة المتعظين للشيخ محمد بن علي بن أحمد الفارسي(15) و أخطأ جماعة و نسبوه إلى الشيخ المفيد و قد صرح بما ذكرناه ابن شهرآشوب في المناقب و الشيخ منتجب الدين في الفهرست و العلامة رحمه الله في رسالة الإجازة و غيرهم و ذكر العلامة سنده إلى هذا الكتاب كما سنذكره في المجلد الآخر من الكتاب إن شاء الله تعالى. ثم اعلم أن العلامة رحمه الله ذكر اسم المؤلف كما ذكرنا و سيظهر من كلام ابن شهرآشوب أن المؤلف محمد بن الحسن بن علي الفتال الفارسي و أن صاحب التفسير و صاحب الروضة واحد و كذا ذكره في كتاب معالم العلماء و يظهر من كلام الشيخ منتجب الدين في فهرسته أنهما اثنان حيث قال محمد بن علي الفتال النيسابوري صاحب التفسير ثقة و أي ثقة و قال بعد فاصلة كثيرة الشيخ الشهيد محمد بن أحمد الفارسي مصنف كتاب روضة الواعظين. و قال ابن داود في كتاب الرجال محمد بن أحمد بن علي الفتال النيسابوري المعروف بابن الفارسي لم خج [ رمز لم يرو عنهم و رجال الشيخ ] متكلم جليل القدر فقيه عالم زاهد ورع قتله أبو المحاسن عبد الرزاق رئيس نيسابور الملقب بشهاب الإسلام لعنه الله انتهى و يظهر من كلامه أن اسم أبيه أحمد و أما نسبته إلى رجال الشيخ فلا يخفى سهوه فيه إذ ليس في رجال الشيخ منه أثر مع أن هذا الرجل زمانه متأخر عن زمان الشيخ بكثير كما يظهر من فهرست الشيخ منتجب الدين و من إجازة العلامة و من كلام ابن شهرآشوب و على أي حال يظهر مما نقلنا جلالة المؤلف و أن كتابه كان من الكتب المشهورة عند الشيعة. [ و كتاب روضة الواعظين ذكرنا أنه داخل في إجازات العلماء الأعلام و نقل عنه الأفاضل الكرام و قد عرفت حاله و حال مؤلفه مما نقلنا عن سلفنا الفخام.]
*(65) و كتاب إعلام الورى بأعلام الهدى-(66) و رسالة الآداب الدينية-(67) و تفسير مجمع البيان-(68) و تفسير جامع الجوامع كلها للشيخ أمين الدين أبي علي الفضل بن الحسن بن الفضل الطبرسي(16) المجمع على جلالته و فضله و ثقته. [ و كذا كتاب إعلام الورى و مؤلفه أشهر من أن يحتاج إلى البيان و هو عندي بخط مؤلفه رحمه الله. و رسالة الآداب أيضا معروفة أخذ عنها ولده في المكارم و أما تفسيراه الكبير و الصغير فلا يحتاجان إلى التشهير.]
*(69) و كتاب مكارم الأخلاق و ينسب إلى الشيخ المذكور أبي علي و هو غير صواب بل هو تأليف أبي نصر الحسن بن الفضل(17) ابنه كما صرح به ولده الخلف في كتاب مشكاة الأنوار و الكفعمي فيما ألحق بالدروع الواقية و في البلد الأمين. [ و كتاب المكارم في الاشتهار كالشمس في رابعة النهار و مؤلفه قد أثنى عليه جماعة من الأخيار.]
*(70) و كتاب مشكاة الأنوار لسبط الشيخ أبي علي الطبرسي(18) [ علي بن حسن بن فضل] ألفه تتميما لمكارم الأخلاق تأليف والده الجليل. [ و كتاب مشكاة الأنوار كتاب ظريف مشتمل على أخبار غريبة.]
*(71) و كتاب الإحتجاج و ينسب هذا أيضا إلى أبي علي و هو خطأ بل هو تأليف أبي منصور أحمد بن علي بن أبي طالب الطبرسي(19) كما صرح به السيد بن طاوس في كتاب كشف المحجة و ابن شهرآشوب في معالم العلماء و سيظهر لك مما سننقل من كتاب المناقب لابن شهرآشوب أيضا. [ و كتاب الإحتجاج و إن كانت أكثر أخباره مراسيل لكنها من الكتب المعروفة المتداولة و قد أثنى السيد ابن طاوس على الكتاب و على مؤلفه و قد أخذ عنه أكثر المتأخرين.]
*(72) و كتاب المناقب-(73) و كتاب معالم العلماء-(74) و كتاب بيان التنزيل-(75) و رسالة متشابه القرآن كلها للشيخ الفقيه رشيد الدين أبي جعفر محمد بن علي بن شهرآشوب المازندراني(20). [ و كتابا المناقب و المعالم من الكتب المعتبرة قد ذكرهما أصحاب الإجازات و مؤلفهما أشهر في الفضل و الثقة و الجلالة من أن يخفى حاله على أحد. و بيان التنزيل كتاب صغير الحجم كثير الفوائد أخذنا منا يسيرا لكون أكثره مذكورا في غيره.]
*(76) و كتاب كشف الغمة للشيخ الثقة الزكي علي بن عيسى الإربلي(21). [ و كتاب كشف الغمة من أشهر الكتب و مؤلفه من العلماء الإمامية المذكورين في سند الإجازات.]
*(77) و كتاب تحف العقول عن آل الرسول تأليف الشيخ أبي محمد الحسن بن علي بن شعبة(22). [ و كتاب تحف العقول عثرنا منه على كتاب عتيق و نظمه يدل على رفعة شأن مؤلفه و أكثره في المواعظ و الأصول المعلومة التي لا نحتاج فيها إلى سند.]
*(78) و كتاب العمدة-(79) و كتاب المستدرك-(80) و كتاب المناقب كلها في أخبار المخالفين في الإمامة للشيخ أبي الحسين يحيى بن الحسن بن الحسين بن علي بن محمد بن البطريق الأسدي(23). [ و كتاب العمدة و مؤلفه مشهوران مذكوران في أسانيد الإجازات و كذا المناقب و أما المستدرك فعندنا منه نسخة قديمة نظن أنها بخط مؤلفها.]
*(81) و كتاب كفاية الأثر في النصوص على الأئمة الاثني عشر للشيخ السعيد علي بن محمد بن علي الخزاز القمي(24). [ و كتاب الكفاية كتاب شريف لم يؤلف مثله في الإمامة و هذا الكتاب و مؤلفه مذكوران في إجازة العلامة و غيرها و تأليفه أدل دليل على فضله و ثقته و ديانته و وثقه العلامة في الخلاصة قال كان ثقة من أصحابنا فقيها وجها و قال ابن شهرآشوب في المعالم علي بن محمد بن علي الخزاز الرازي و يقال له القمي و له كتب في الكلام و في الفقه من كتبه الكفاية في النصوص.]
*(82) و كتاب تنبيه الخاطر و نزهة الناظر [ مجموعه ورّام ] للشيخ الزاهد ورّام بن عيسى بن أبي النجم بن ورام بن حمدان بن خولان بن إبراهيم بن مالك الأشتر(25) و السند إلى هذا الكتاب مذكور في الإجازات و ذكره الشيخ منتجب الدين في الفهرس و قال إنه عالم فقيه صالح شاهدته بحلة و وافق الخبر الخبر و أثنى عليه السيد ابن طاوس. [ و كذا كتاب تنبيه الخاطر و مؤلفه مذكوران في الإجازات مشهوران لكنه رحمه الله لما كان كتابه مقصورا على المواعظ و الحكم لم يميز الغث من السمين و خلط أخبار الإمامية بآثار المخالفين و لذا لم نذكر جميع ما في ذلك الكتاب بل اقتصرنا على نقل ما هو أوثق لعدم افتقارنا ببركات الأئمة الطاهرين ع إلى أخبار المخالفين.]
*(83) و كتاب مشارق الأنوار-(84) و كتاب الألفين للحافظ رجب البرسي(26) و لا أعتمد على ما يتفرد بنقله لاشتمال كتابيه على ما يوهم الخبط و الخلط و الارتفاع و إنما أخرجنا منهما ما يوافق الأخبار المأخوذة من الأصول المعتبرة. [ و كتابا مشارق الأنوار و الألفين قد عرفت حالهما.]
*(85) و كتاب الذكرى-(86) و كتاب الدروس-(87) و كتاب القواعد-(88) و كتاب البيان-(89) و كتاب الألفية-(90) و كتاب النفلية-(91) و كتاب نكت الإرشاد-(92) و كتاب المزار-(93) و رسالة الإجازات-(94) و كتاب اللوامع-(95) و كتاب الأربعين-(96) و رسالة في تفسير الباقيات الصالحات كلها للشيخ العلامة السعيد الشهيد محمد بن مكي(27) قدس الله لطيفه-(97) و كتاب الإستدراك-(98) و كتاب الدرة الباهرة من الأصداف الطاهرة له قدس سره أيضا كما أظن و الأخير عندي منقولا عن خطه رحمه الله و سائر رسائله و أجوبة مسائله. [ و مؤلفات الشهيد مشهورة كمؤلفها العلامة إلا كتاب الإستدراك فإني لم أظفر بأصل الكتاب و وجدت أخبارا مأخوذة منه بخط الشيخ الفاضل محمد بن علي الجبعي و ذكر أنه نقلها من خط الشهيد رفع الله درجته و الدرة الباهرة فإنه لم يشتهر اشتهار سائر كتبه و هو مقصور على إيراد كلمات وجيزة مأثورة عن النبي ص و كل من الأئمة صلوات الله عليهم أجمعين.]
*(99) و كتاب الدرر و الغرر-(100) و كتاب تنزيه الأنبياء-(101) و كتاب الشافي-(102) و كتاب شرح قصيدة السيد الحميري-(103) و كتاب جمل العلم و العمل-(104) و كتاب الإنتصار-(105) و كتاب الذريعة-(106) و كتاب المقنع في الغيبة-(107) و رسالة تفضيل الأنبياء على الملائكة ع-(108) و رسالة المحكم و المتشابه-(109) و كتاب منقذ البشر من أسرار القضاء و القدر-(110) و أجوبة المسائل المختلفة كلها للسيد المرتضى علم الهدى أبي القاسم علي بن الحسين الموسوي(28) نور الله ضريحه.-(111) و كتاب عيون المعجزات ينسب إليه و لم يثبت عندي إلا أنه كتاب لطيف عندنا منه نسخة قديمة و لعله من مؤلفات بعض قدماء المحدثين يروي عن أبي علي محمد بن هشام و عن محمد بن علي بن إبراهيم.
*(112) و كتاب نهج البلاغة-(113) و كتاب خصائص الأئمة-(114) و كتاب المجازات النبوية-(115) و تفسير القرآن للسيد الرضي محمد بن الحسين الموسوي(29) قدس سره. [ و كتب السيدين الجليلين كمؤلفيها لا تحتاج إلى البيان.]
*(116) و كتاب طب الأئمة عليهم السّلام لأبي عتاب عبد الله بن بسطام بن سابور الزيات(30) و أخيه الحسين بن بسطام(31) ذكرهما النجاشي من غير توثيق و ذكر أن لهما كتابا جمعاه في الطب. [ و كتاب طب الأئمة من الكتب المشهورة لكنه ليس في درجة سائر الكتب لجهالة مؤلفه و لا يضر ذلك إذ قليل منه يتعلق بالأحكام الفرعية و في الأدوية و الأدعية لا نحتاج إلى الأسانيد القوية.]
*(117) و كتاب صحيفة الرضا المسندة إلى شيخنا أبي علي الطبرسي رحمه الله بإسناده إلى الرّضا عليه السّلام. [ و كتاب صحيفة الرضا ع من الكتب المشهورة بين الخاصة و العامة و روى السيد الجليل علي بن طاوس منها بسنده إلى الشيخ الطبرسي رحمه الله و وجدت أسانيد في النسخ القديمة منه إلى الشيخ المذكور و منه إلى الإمام ع و قال الزمخشري في كتاب ربيع الأبرار كان يقول يحيى بن الحسين الحسيني في إسناد صحيفة الرضا لو قرئ هذا الإسناد على أذن مجنون لأفاق و أشار النجاشي في ترجمة عبد الله بن أحمد بن عامر الطائي و ترجمة والده راوي هذه الرسالة إليها و مدحها و ذكر سنده إليها و بالجملة هي من الأصول المشهورة و يصح التعويل عليها.]
*(118) و كتاب طب الرّضا عليه السّلام كتبه للمأمون و هو معروف بالرسالة الذهبية. [ و كذا كتاب طب الرضا من الكتب المعروفة و ذكر الشيخ منتجب الدين في الفهرست أن السيد فضل الله بن علي الراوندي كتب عليه شرحا سماه ترجمة العلوي للطب الرضوي و قال ابن شهرآشوب في المعالم في ترجمة محمد بن الحسن بن جمهور القمي له الملاحم و الفتن الواحدة و الرسالة الذهبية عن الرضا صلوات الله عليه في الطب انتهى و ذكر الشيخ في الفهرست نحو ذلك و ذكر سنده إليه و سنورده بتمامه في كتاب السماء و العالم في أبواب الطب.]
*(119) و كتاب فقه الرّضا عليه السّلام أخبرني به السيد الفاضل المحدث القاضي أمير حسين طاب ثراه ما ورد أصفهان قال قد اتفق في بعض سني مجاورتي بيت الله الحرام أن أتاني جماعة من أهل قم حاجين و كان معهم كتاب قديم يوافق تاريخه عصر الرضا صلوات الله عليه و سمعت الوالد رحمه الله أنه قال سمعت السيد يقول كان عليه خطه صلوات الله عليه و كان عليه إجازات جماعة كثيرة من الفضلاء و قال السيد حصل لي العلم بتلك القرائن أنه تأليف الإمام ع فأخذت الكتاب و كتبته و صححته فأخذ والدي قدس الله روحه هذا الكتاب من السيد و استنسخه و صححه و أكثر عباراته موافق لما يذكره الصدوق أبو جعفر بن بابويه في كتاب من لا يحضره الفقيه من غير سند و ما يذكره والده في رسالته إليه و كثير من الأحكام التي ذكرها أصحابنا و لا يعلم مستندها مذكورة فيه كما ستعرف في أبواب العبادات. [ و كتاب فقه الرضا ع قد عرفت حاله.]
*(120) و كتاب المسائل المشتمل على جلّ ما سأله السيد الشريف الجليل النبيل علي بن الإمام الصادق جعفر بن محمد(32) أخاه الكاظم صلوات الله عليهم أجمعين. [ و كتاب المسائل أحاديثه موافقة لما في الكتب المتداولة و راويه أشهر من أن يخفى حاله و جلالته على أحد.]
*(121) و كتاب الخرائج و الجرائح للشيخ الإمام قطب الدين أبي الحسن سعيد بن هبة الله بن حسن الراوندي(33).-(122) و كتاب قصص الأنبياء له أيضا على ما يظهر من أسانيد الكتاب و اشتهر أيضا و لا يبعد أن يكون تأليف فضل الله بن علي بن عبيد الله الحسني الراوندي(34) كما يظهر من بعض أسانيد السيد بن طاوس و قد صرح بكونه منه في رسالة النجوم و كتاب فلاح السائل و الأمر فيه هيّن لكونه مقصورا على القصص و أخباره جلها مأخوذة من كتب الصدوق رحمه الله.-(123) و كتاب فقه القرآن للأول أيضا.-(124) و كتاب ضوء الشهاب شرح شهاب الأخبار للثاني فضل الله رحمه الله-(125) و كتاب الدعوات-(126) و كتاب اللباب-(127) و كتاب شرح نهج البلاغة-(128) و كتاب أسباب النزول له أيضا. [ و كتابا الخرائج و فقه القرآن معلوما الانتساب إلى مؤلفهما الذي هو من أفاضل الأصحاب و ثقاتهم و الكتابان مذكوران في فهارس العلماء و نقل الأصحاب عنهما. و كتاب الدعاء وجدنا منه نسخة عتيقة و فيه دعوات موجزة شريفة مأخوذة من الأصول المعتبرة مع أن الأمر في سند الدعاء هيّن. و كتاب القصص قد عرفت حاله و عرضناه على نسخة كان عليها خط الشهيد الثاني رحمه الله و تصحيحه. و كتاب ضوء الشهاب كتاب شريف مشتمل على فوائد جمة خلت عنها كتب الخاصة و العامة. و كتاب اللباب مشتمل على بعض الفوائد. و شرح النهج مشهور معروف رجع إليه أكثر الشراح. و كتاب أسباب النزول فيه فوائد.]
*(129) و كتاب ربيع الشيعة-(130) و كتاب أمان الأخطار-(131) و كتاب سعد السعود-(132) و كتاب كشف اليقين في تسمية مولانا أمير المؤمنين ع-(133) و كتاب الطرائف-(134) و كتاب الدروع الواقية-(135) و كتاب فتح الأبواب في الاستخارة-(136) و كتاب فرج المهموم بمعرفة منهج الحلال و الحرام من علم النجوم-(137) و كتاب جمال الأسبوع-(138) و كتاب إقبال الأعمال-(139) و كتاب فلاح السائل-(140) و كتاب مهج الدعوات-(141) و كتاب مصباح الزائر-(142) و كتاب كشف المحجة لثمرة المهجة-(143) و كتاب اللهوف على أهل الطفوف-(144) و كتاب غياثسلطان الورى-(145) و كتاب المجتنى-(146) و كتاب الطرف-(147) و كتاب التحصين في أسرار ما زاد على كتاب اليقين-(148) و كتاب الإجازات-(149) و رسالة محاسبة النفس كلها للسيد النقيب الثقة الزاهد جمال العارفين أبي القاسم علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس الحسني(35).
*(150) و كتاب زوائد الفوائد لولده الشريف المنيف الجليل المسمى باسم والده المكني بكنيته.
*(151) و كتاب فرحة الغري للسيد المعظم غياث الدين الفقيه النسابة عبد الكريم بن أحمد بن موسى بن جعفر بن محمد بن الطاوس الحسني(36).
*(152) و كتاب الرجال-(153) و كتاب بناء المقالة الفاطمية في نقض الرسالة العثمانية-(154) و كتاب عين العبرة في غبن العترة-(155) و كتاب زهرة الرياض و نزهة المرتاض كلها للسيد النقيب الأجل الأفضل أحمد بن موسى بن طاوس(37) صاحب كتاب البشرى بشره الله بالحسنى. [ و كتب السادة الأعلام أبناء طاوس كلها معروفة و تركنا منها كتاب ربيع الشيعة لموافقته لكتاب إعلام الورى في جميع الأبواب و الترتيب و هذا مما يقضي منه العجب.]
*(156) و كتاب تأويل الآيات الظاهرة في فضائل العترة الطاهرة للسيد الفاضل العلامة الزكي شرف الدين علي الحسيني الأسترآبادي(38) المتوطن في الغري مؤلف كتاب الغروية في شرح الجعفرية تلميذ الشيخ الأجل نور الدين علي بن عبد العالي الكركي و أكثره مأخوذ من تفسير الشيخ الجليل محمد بن العباس بن علي بن مروان بن الماهيار و ذكر النجاشي بعد توثيقه أن له كتاب ما نزل من القرآن في أهل البيت و كان معاصرا للكليني.-(157) و كتاب كنز جامع الفوائد و هو مختصر من كتاب تأويل الآيات له أو لبعض من تأخر عنه و رأيت في بعض نسخه ما يدل على أن مؤلفه الشيخ علي بن سيف بن منصور(39). [ و كتاب تأويل الآيات و كتاب كنز جامع الفوائد رأيت جمعا من المتأخرين رووا عنهما و مؤلفهما في غاية الفضل و الديانة.]
*(158) و كتاب غوالي اللآلي-(159) و كتاب نثر اللآلي كلاهما تأليف الشيخ الفاضل محمد بن جمهور الأحساوي(40) و له تأليفات أخرى قد نرجع إليها و نورد منها. [ و كتاب غوالي اللآلي و إن كان مشهورا و مؤلفه في الفضل معروفا لكنه لم يميز القشر من اللباب و أدخل أخبار متعصبي المخالفين بين روايات الأصحاب فلذا اقتصرنا منه على نقل بعضها و مثله كتاب نثر اللآلي و كتاب جامع الأخبار.]
*(160) و كتاب جامع الأخبار و أخطأ من نسبه إلى الصدوق بل يروي عن الصدوق بخمس وسائط و قد يظن كونه تأليف مؤلف مكارم الأخلاق و يحتمل كونه لعلي بن سعد الخياط(41) لأنه قال الشيخ منتجب الدين في فهرسته الفقيه الصالح أبو الحسن علي بن أبي سعد بن أبي الفرج الخياط عالم ورع واعظ له كتاب الجامع في الأخبار و يظهر من بعض مواضع الكتاب أن اسم مؤلفه محمد بن محمد الشعيري(42) و من بعضها أنه يروي عن الشيخ جعفر بن محمد الدوريستي بواسطة. [ قد مرّ ]
*(161) و كتاب الغيبة للشيخ الفاضل الكامل الزكي محمد بن إبراهيم النعماني(43) تلميذ الكليني. [ و كتاب النعماني من أجل الكتب و قال الشيخ المفيد رحمه الله في إرشاده بعد أن ذكر النصوص على إمامة الحجة عليه و على آبائه الصلاة و السلام و الروايات في ذلك كثيرة قد دونها أصحاب الحديث من هذه العصابة في كتبها فممن أثبتها على الشرح و التفصيل محمد بن إبراهيم المكني أبا عبد الله النعماني في كتابه الذي صنفه في الغيبة]
*(162) و كتاب الروضة في المعجزات و الفضائل لبعض علمائنا و أخطأ من نسبه إلى الصدوق لأنه يظهر منه أنه ألف في سنة نيف و خمسين و ستمائة. [ و كتاب الروضة ليس في محل رفيع من الوثوق.]
*(163) و كتابا التوحيد-(164) و الإهليلجة عن الصادق عليه السّلام برواية المفضل بن عمر(44) قال السيد علي بن طاوس في كتاب كشف المحجة لثمرة المهجة فيما أوصى إلى ابنه انظر كتاب المفضل بن عمر الذي أملاه عليه الصادق ع فيما خلق الله جل جلاله من الآثار و انظر كتاب الإهليلجة و ما فيه من الاعتبار. [ و كتابا التوحيد و الإهليلجة قد عرفت حالهما و سياقهما يدل على صحتهما و قال ابن شهرآشوب في المعالم المفضل بن عمر له وصية. و كتاب الإهليلجة من إملاء الصادق ع في التوحيد و نسب بعض علماء المخالفين أيضا هذا الكتاب إليه ع و قال النجاشي في ترجمة المفضل و له كتاب فكر كتاب في بدء الخلق و الحث على الاعتبار و لعله إشارة إلى التوحيد و عد من كتب الحمدان بن المعافا كتاب الإهليلجة و لعل المعنى أنه من مروياته.]
*(165) و كتاب مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة المنسوب إلى مولانا الصادق عليه السّلام و قال السيد علي بن طاوس رضي الله عنه في كتاب أمان الأخطار و يصحب المسافر معه كتاب الإهليلجة و هو كتاب مناظرة الصادق ع الهندي في معرفة الله جل جلاله بطرق غريبة عجيبة ضرورية حتى أقر الهندي بالإلهية و الوحدانية و يصحب معه كتاب المفضل بن عمر الذي رواه عن الصادق ع في معرفة وجوه الحكمة في إنشاء العالم السفلي و إظهار أسراره فإنه عجيب في معناه و يصحب معه كتاب مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة عن الصادق ع فإنه كتاب شريف لطيف في التعريف بالتسليك إلى الله جل جلاله و الإقبال عليه و الظفر بالأسرار التي اشتملت عليه انتهى. [ و كتاب مصباح الشريعة فيه بعض ما يريب اللبيب الماهر و أسلوبه لا يشبه سائر كلمات الأئمة و آثارهم و روى الشيخ في مجالسه بعض أخباره هكذا أخبرنا جماعة عن أبي المفضل الشيباني بإسناده عن شقيق البلخي عمن أخبره من أهل العلم. هذا يدل على أنه كان عند الشيخ رحمه الله و في عصره و كان يأخذ منه و لكنه لا يثق به كل الوثوق و لم يثبت عنده كونه مرويا عن الصادق ع و أن سنده ينتهي إلى الصوفية و لذا اشتمل على كثير من اصطلاحاتهم و على الرواية عن مشايخهم و من يعتمدون عليه في رواياتهم و الله يعلم.]
*(166) و كتاب التفسير الذي رواه الصادق عن أمير المؤمنين ع المشتمل على أنواع آيات القرآن و شرح ألفاظه برواية محمد بن إبراهيم النعماني و سيأتي بتمامه في كتاب القرآن.
*(167) و كتاب ناسخ القرآن و منسوخه و محكمه و متشابهه للشيخ الثقة الجليل القدر سعد بن عبد الله الأشعري(45) رواه عنه جعفر بن محمد بن قولويه و ستأتي الإشارة إليه أيضا في كتاب القرآن. [ و كتابا التفسير راوياهما معتبران مشهوران و مضامينهما متوافقتان موافقتان لسائر الأخبار و أخذ منهما علي بن إبراهيم و غيره من العلماء الأخيار و عد النجاشي من كتب سعد بن عبد الله كتاب ناسخ القرآن و منسوخه و محكمه و متشابهه و ذكر أسانيد صحيحة إلى كتبه.]
*(168) و كتاب المقالات و الفرق و أسمائها و صنوفها تأليف الشيخ الأجل المتقدم سعد بن عبد الله رحمه الله. [ و كتاب المقالات عده الشيخ و النجاشي من جملة كتب سعد و أوردا أسانيدهما الصحيحة إليه و مؤلفه في الثقة و الفضل و الجلالة فوق الوصف و البيان و نقل الشيخ في كتاب الغيبة و الكشي و كتاب الرجال من هذا الكتاب.]
*(169) و كتاب سليم بن قيس الهلالي(46). [ و كتاب سليم بن قيس في غاية الاشتهار و قد طعن فيه جماعة و الحق أنه من الأصول المعتبرة و سنتكلم فيه و في أمثاله في المجلد الآخر من كتابنا و سنورد إسناده في الفصل الخامس.]
*(170) و كتاب قبس المصباح من مؤلفات الشيخ الفاضل أبي الحسن سليمان بن الحسن الصهرشتي(47) من مشاهير تلامذة شيخ الطائفة في الدعاء و هو يروي عن جماعة منهم أبو يعلى محمد بن الحسن بن حمزة الجعفري و شيخ الطائفة و أبو الحسين أحمد بن علي الكوفي النجاشي و أبو الفرج المظفر بن علي بن حمدان القزويني عن الشيخ المفيد رضي الله عنهم أجمعين.-(171) و كتاب إصباح الشيعة بمصباح الشريعة له أيضا. [ و كتاب قبس المصباح قد عرفت جلالة مؤلفه مع أنه مقصور على الدعاء.]
*(172) و كتاب الصراط المستقيم-(173) و رسالة الباب المفتوح إلى ما قيل في النفس و الروح كلاهما للشيخ الجليل زين الدين علي بن محمد بن يونس البياضي(48).
*(174) و كتاب منتخب البصائر للشيخ الفاضل حسن بن سليمان(49) تلميذ الشهيد رحمه الله انتخبه من -(175) كتاب البصائر لسعد بن عبد الله بن أبي خلف و ذكر فيه من الكتب الأخرى مع تصريحه بأساميها لئلا يشتبه ما يأخذه عن كتاب سعد بغيره-(176) و كتاب المحتضر-(177) و كتاب الرجعة له أيضا. [ و كتب البياضي و ابن سليمان كلها صالحة للاعتماد و مؤلفاها من العلماء الأنجاد و تظهر منها غاية المتانة و السداد.]
*(178) و كتاب السرائر للشيخ الفاضل الثقة العلامة محمد بن إدريس الحلي(50) و قد أورد في آخر ذلك الكتاب بابا مشتملا على الأخبار و ذكر أني استطرفته من كتب المشيخة المصنفين و الرواة المحصلين و يذكر اسم صاحب الكتاب و يورد بعده الأخبار المنتزعة من كتابه و فيه أخبار غريبة و فوائد جليلة. [ و كتاب السرائر لا يخفى الوثوق عليه و على مؤلفه على أصحاب البصائر.]
*(179) و كتاب إرشاد القلوب-(180) و كتاب أعلام الدين في صفات المؤمنين-(181) و كتاب غرر الأخبار و درر الآثار كلها للشيخ العارف أبي محمد الحسن بن محمد الديلمي(51). [ و كتاب إرشاد القلوب كتاب لطيف مشتمل على أخبار متينة غريبة. و كتابا أعلام الدين و غرر الأخبار نقلنا منهما قليلا من الأخبار لكون أكثر أخبارهما مذكورة في الكتب التي هي أوثق منهما و إن كان يظهر من الجميع و نقل الأكابر عنهما جلالة مؤلفهما.]
*(182) و الكتاب العتيق الذي وجدناه في الغري صلوات الله على مشرفه تأليف بعض قدماء المحدثين في الدعوات و سميناه بالكتاب الغروي. [ و الكتاب العتيق كله في الأدعية و هو مشتمل على أدعية كاملة بليغة غريبة يشرق من كل منها نور الإعجاز و الإفهام و كل فقرة من فقراتها شاهد عدل على صدورها عن أئمة الأنام و أمراء الكلام و قد نقل منه السيد ابن طاوس رحمه الله في المهج و غيره كثيرا و كان تاريخ كتابة النسخة التي أخرجنا منها سنة ست و سبعين و خمس مائة و يظهر من الكفعمي أنه مجموع الدعوات للشيخ الجليل أبي الحسين محمد بن هارون التلعكبري و هو من أكابر المحدثين.]
*(183) و كتابا معرفة الرجال-(184) و الفهرست للشيخين الفاضلين الثقتين محمد بن عمر بن عبد العزيز الكشي و أحمد بن علي بن أحمد النجاشي(52). [ و كتابا الرجال عليهما مدار العلماء الأخيار في الأعصار و الأمصار و إنما نقتصر منهما على إيراد ما يتضمن غير تحقيق أحوال الرجال مما يتعلق بسائر الأبواب.]
*(185) و كتاب بشارة المصطفى لشيعة المرتضى للشيخ الفقيه العماد محمد بن أبي القاسم علي الطبري(53). [ و كتاب بشارة المصطفى من الكتب المشهورة و قد روى عنه كثير من علمائنا و مؤلفه من أفاخم المحدثين و هو داخل في أكثر أسانيدنا إلى شيخ الطائفة و هو يروي عن أبي علي بن شيخ الطائفة جميع كتبه و رواياته و قال الشيخ منتجب الدين في الفهرست الشيخ الإمام عماد الدين محمد بن أبي القاسم الطبري فقيه ثقة قرأ على الشيخ أبي علي الطوسي و له تصانيف قرأ عليه قطب الدين الراوندي.]
*(186) و أصل من أصول عمدة المحدثين الشيخ الثقة الحسين بن سعيد(54) الأهوازي-(187) و كتاب الزهد-(188) و كتاب المؤمن له أيضا و يظهر من بعض مواضع الكتاب الأول أنه -(189) كتاب النوادر لأحمد بن محمد بن عيسى القمي(55) و على التقديرين في غاية الاعتبار. [ و جلالة الحسين بن سعيد و أحمد بن محمد بن عيسى تغني عن التعرض لحال تأليفهما و انتساب كتاب الزهد إلى الحسين معلوم. و أما الأصل الآخر فكان في أوله هكذا أحمد بن محمد بن عيسى عن الحسين بن سعيد ثم يبتدئ في سائر الأبواب بمشايخ الحسين و هذا مما يورث الظن بكونه منه و يحتمل كونه من أحمد لبعض القرائن كما أشرنا إليه و للابتداء به في أول الكتاب.]
*(190) و كتاب العيون و المحاسن للشيخ علي بن محمد الواسطي(56).
*(191) و كتاب غرر الحكم و درر الكلم للشيخ عبد الواحد بن محمد بن عبد الواحد الآمدي(57). [ و كتاب العيون و المحاسن لما كان مقصورا على الحكم و المواعظ لا يضرنا جهالة مؤلفه و عندنا منه نسخة مصححة قديمة و هو مشتمل على غرر الكلم و زاد عليه كثيرا من درر الحكم التي لم يعثر عليها الآمدي و يظهر مما سننقل عن ابن شهرآشوب أن الآمدي كان من علمائنا و أجاز له رواية هذا الكتاب و قال في معالم العلماء عبد الواحد بن محمد بن عبد الواحد الآمدي التميمي له غرر الحكم و درر الكلم يذكر فيه أمثال أمير المؤمنين ع و حكمه.]
*(192) و كتاب جنة الأمان الواقية المشتهر بالمصباح للشيخ العالم الفاضل الكامل إبراهيم بن علي بن الحسن بن محمد الكفعمي(58) رضي الله عنه-(193) و كتاب البلد الأمين-(194) و كتاب صفوة الصفات في شرح دعاء السمات له أيضا. [ و كتب الكفعمي أغنانا اشتهارها و فضل مؤلفها عن التعرض لحالها و حاله.]
*(195) و كتاب قضاء حقوق المؤمنين للشيخ سديد الدين أبي علي بن طاهر السوري(59). [ و كتاب قضاء الحقوق كتاب جيد مشتمل على أخبار طريفة.]
*(196) و كتاب أنوار المضيئة-(197) و كتاب السلطان المفرج عن أهل الإيمان-(198) و كتاب الدر النضيد في مغازي الإمام الشهيد-(199) و كتاب سرور أهل الإيمان كلها للسيد النقيب الحسيب بهاء الدين علي بن عبد الكريم بن عبد الحميد الحسيني النجفي(60) أستاد الشيخ ابن فهد الحلي قدس الله روحهما. [ و كتب السيد بهاء الدين بن عبد الحميد و الكتابان الأولان مشتملان على أخبار غريبة في الرجعة و أحوال القائم ع و الكتاب الثالث متضمن لذكر فضائل الأئمة و كيفية شهادة سيد الشهداء و أصحابه السعداء عليه و عليهم السلام و ذكر خروج المختار لطلب الثأر و جمل أحواله و الرابع مشتمل على نوادر الأخبار و السيد المذكور من أفاضل النقباء و النجباء.]
*(200) و كتاب التمحيص لبعض قدمائنا و يظهر من القرائن الجلية أنه من مؤلفات الشيخ الثقة الجليل أبي علي محمد بن همام(61) و عندنا منتخب من-(201) كتاب الأنوار له قدس سره. [ و كتاب التمحيص متانته تدل على فضل مؤلفه و إن كان مؤلفه أبا علي كما هو الظاهر ففضله و توثيقه مشهوران.]
*(202) و كتاب عدة الداعي-(203) و كتاب المهذب-(204) و كتاب التحصين و سائر الرسائل و أجوبة المسائل للشيخ الزاهد العارف أحمد بن فهد الحلي(62).
*(205) و كتاب الجنة الواقية لبعض المتأخرين و ربما ينسب إلى الكفعمي.
*(206) و كتاب منهاج الصلاح في الدعوات و أعمال السنة-(207) و كتاب كشف الحق و نهج الصدق-(208) و كتاب كشف اليقين في الإمامة و قد نعبر عنه بكتاب اليقين-(209) و كتاب منتهى المطلب-(210) و كتاب تذكرة الفقهاء-(211) و كتاب المختلف-(212) و كتاب منهاج الكرامة-(213) و كتاب شرح التجريد-(214) و كتاب شرح الياقوت-(215) و كتاب إيضاح الاشتباه-(216) و كتاب نهاية الأصول-(217) و كتاب نهاية الكلام-(218) و كتاب نهاية الفقه-(219) و كتاب التحرير-(220) و كتاب القواعد-(221) و كتاب الألفين-(222) و كتاب تلخيص المرام-(223) و كتاب إيضاح مخالفة أهل السنة للكتاب و السنة-(224) و الرسالة السعدية-(225) و كتاب خلاصة الرجال و سائر المسائل و الرسائل و الإجازات كلها للشيخ العلامة جمال الدين حسن بن يوسف بن المطهر الحلي(63) قدس الله روحه. [ و كتب الفاضلين الجليلين العلامة و ابن فهد قدس الله روحهما في الاشتهار و الاعتبار كمؤلفيها.]
*(226) و كتاب العدد القوية لدفع المخاوف اليومية تأليف الشيخ الفقيه رضي الدين علي بن يوسف بن المطهر الحلي(64). [ و كتاب العدد كتاب لطيف في أعمال أيام الشهور و سعدها و نحسها و قد اتفق لنا منه نصفه و مؤلفه بالفضل معروف و في الإجازات مذكور و هو أخو العلامة الحلي قدس الله لطيفهما.]
*(227) و كتاب مثير الأحزان تأليف الشيخ الجليل جعفر بن محمد بن نما(65) -(228) و كتاب شرح الثأر المشتمل على أحوال المختار تأليف الشيخ المزبور.
*(229) و كتاب إيمان أبي طالب ع تأليف السيد الفاضل السعيد شمس الدين فخار بن معد الموسوي(66) قدس الله روحه. [ و الشيخ ابن نما و السيد فخار هما من أجلة رواتنا و مشايخنا و سيأتي ذكرهما في إجازات أصحابنا.]
*(230) و كتاب غرر الدرر تأليف السيد حيدر بن محمد الحسيني(67) قدس الله روحه. [ و كتاب الغرر مشتمل على أخبار جليلة مع شرحها و مؤلفه من السادة الأفاضل يروي عن ابن شهرآشوب و علي بن سعيد بن هبة الله الراوندي و عبد الله بن جعفر الدوريستي و غيرهم من الأفاضل الأعلام.]
*(231) و كتاب كبير في الزيارات تأليف محمد بن المشهدي(68) كما يظهر من تأليفات السيد بن طاوس و اعتمد عليه و مدحه و سميناه بالمزار الكبير. [ و المزار الكبير يعلم من كيفية إسناده أنه كتاب معتبر و قد أخذ منه السيدان ابنا طاوس كثيرا من الأخبار و الزيارات و قال الشيخ منتجب الدين في الفهرست السيد أبو البركات محمد بن إسماعيل المشهدي فقيه محدث ثقة قرأ على الإمام محيي الدين الحسين بن المظفر الحمداني و قال في ترجمة الحمداني أخبرنا بكتبه السيد أبو البركات المشهدي.]
*(232) و كتاب النصوص-(233) و كتاب معدن الجواهر-(234) و كتاب كنز الفوائد-(235) و رسالة في تفضيل أمير المؤمنين ع-(236) و رسالة إلى ولده-(237) و كتاب التعجب في الإمامة من أغلاط العامة-(238) و كتاب الإستنصار في النص على الأئمة الأطهار كلها للشيخ المدقق النبيل أبي الفتح محمد بن علي بن عثمان الكراجكي(69). [ و أما الكراجكي فهو من أجلة العلماء و الفقهاء و المتكلمين و أسند إليه جميع أرباب الإجازات و كتابه كنز الفوائد من الكتب المشهورة التي أخذ عنه جل من أتى بعده و سائر كتبه في غاية المتانة و قال الشيخ منتجب الدين في فهرسته الشيخ العالم الثقة أبو الفتح محمد بن علي الكراجكي فقيه الأصحاب قرأ على السيد المرتضى علم الهدى و الشيخ الموفق أبي جعفر رحمهما الله و له تصانيف منها كتاب التعجب و كتاب النوادر أخبرنا الوالد عن والده عنه انتهى و يظهر من الإجازات أنه كان أستاد ابن البراج.]
*(239) و كتاب الفهرست-(240) و كتاب الأربعين عن الأربعين عن الأربعين للشيخ منتجب الدين علي بن عبيد الله بن الحسن بن الحسين بن بابويه(70) رضي الله عنهم. [ و الشيخ منتجب الدين من مشاهير الثقات و المحدثين و فهرسته في غاية الشهرة و هو من أولاد الحسين بن علي بن بابويه و الصدوق عمه الأعلى و قال الشهيد الثاني في كتاب الإجازة و أجزت له أن يروي عني جميع ما رواه علي بن عبيد الله بن الحسن بن الحسين بن الحسن بن الحسين بن علي بن الحسين بن بابويه و جميع ما اشتمل عليه كتاب فهرسته لأسماء العلماء المتأخرين عن الشيخ أبي جعفر الطوسي و كان هذا الرجل حسن الضبط كثير الرواية عن مشايخ عديدة انتهى و أربعينه مشتمل على أخبار غريبة لطيفة.]
*(241) و كتاب تحفة الأبرار في مناقب الأئمة الأطهار للسيد الشريف حسين بن مساعد الحسيني الحائري(71) أستاد الكفعمي و أثنى عليه كثيرا في كتبه. [ و كتاب التحفة كتاب كثير الفوائد لكن لم ننقل منه إلا نادرا لكون أخباره مأخوذة من كتب أشهر منه.]
*(242) و كتاب المناقب للشيخ الجليل أبي الحسن محمد بن أحمد بن علي بن الحسن بن شاذان القمي(72) أستاد أبي الفتح الكراجكي و يثني عليه كثيرا في كنزه و ذكره ابن شهرآشوب في المعالم. [ و ابن شاذان قد عرفت حاله.]
*(243) و كتاب الوصية-(244) و كتاب مروج الذهب كلاهما للشيخ علي بن الحسين بن علي المسعودي(73). [ و المسعودي عده النجاشي في فهرسته من رواة الشيعة و قال له كتب منها كتاب إثبات الوصية لعلي بن أبي طالب ع و كتاب مروج الذهب مات سنة ثلاث و ثلاثين و ثلاثمائة.]
*(245) و كتاب النوادر-(246) و كتاب أدعية السر للسيد الجليل فضل الله بن علي بن عبيد الله الحسيني الراوندي(74). [ و أما كتاب النوادر فمؤلفه من الأفاضل الكرام قال الشيخ منتجب الدين في الفهرست علامة زمانه جمع مع علو النسب كمال الفضل و الحسب و كان أستاد أئمة عصره و له تصانيف شاهدته و قرأت بعضها عليه انتهى و أكثر أحاديث هذا الكتاب مأخوذ من كتب موسى بن إسماعيل بن موسى بن جعفر ع الذي رواه سهل بن أحمد الديباجي عن محمد بن محمد بن الأشعث عنه فأما سهل فمدحه النجاشي و قال ابن الغضائري بعد ذمه لا بأس بما روى من الأشعثيات و ما يجري مجريها مما رواه غيره و ابن الأشعث وثقه النجاشي و قال يروي نسخة عن موسى بن إسماعيل و روى الصدوق في المجالس من كتابه بسند آخر هكذا حدثنا الحسن بن أحمد بن إدريس عن أبيه عن أحمد بن محمد بن عيسى عن محمد بن يحيى الخزاز عن موسى بن إسماعيل فبتلك القرائن يقوى العمل بأحاديثه و أما أدعية السر فسنوردها بتمامها في محله.]
*(247) و كتاب الفضائل-(248) و كتاب إزاحة العلة في معرفة القبلة للشيخ الجليل أبي الفضل سديد الدين شاذان بن جبرئيل القمي(75) نزيل مهبط وحي الله و دار هجرةرسول الله ص كذا ذكره أصحاب الإجازات. [ و كتاب الفضائل و كتاب إزاحة العلة مؤلفهما من أجلة الثقات الأفاضل و قد مدحه أصحاب الإجازات كثيرا و قال الشهيد قدس سره في الذكرى ذكر الشيخ أبو الفضل الشاذان بن جبرئيل القمي و هو من أجلاء فقهائنا في كتاب إزاحة العلة في معرفة القبلة ثم ذكر شطرا منه.]
*(249) و كتاب الصفين للشيخ الرزين نصر بن مزاحم(76). [ و أما كتاب الصفين فهو كتاب معتبر أخرج منه الكليني و سائر المحدثين و قال النجاشي نصر بن مزاحم المنقري العطار أبو المفضل كوفي مستقيم الطريقة صالح الأمر غير أنه يروي عن الضعفاء كتبه حسان منها كتاب الجمل و كتاب الصفين و ذكر أسانيده إلى الكتابين و سائر كتبه و ذكر الشيخ أيضا في الفهرست سنده إلى كتبه.]
*(250) و كتاب الغارات لأبي إسحاق إبراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال الثقفي(77). [ و كتاب الغارات مؤلفه من مشاهير المحدثين و ذكره النجاشي و الشيخ و عدا من كتبه كتاب الغارات و مدحاه و قالا إنه كان زيديا ثم صار إماميا و روى السيد ابن طاوس أحاديث كثيرة من كتبه و أخبرنا بعض أفاضل المحدثين أنه وجد منه نسخة صحيحة معربة قديمة كتبت قريبا من زمان المصنف و عليها خط جماعة من الفضلاء و أنه استكتبه منها فأخذنا منه نسخة و هو موافق لما أخرج منه ابن أبي الحديد و غيره.]
*(251) و كتاب مقتضب الأثر في الأئمة الاثني عشر عليهم السّلام لأحمد بن محمد بن عياش(78). [ و كتاب المقتضب ذكره الشيخ و النجاشي في فهرستهما و عدا هذا الكتاب من كتبه و مدحاه بكثرة الرواية لكن نسبا إليه أنه خلط في آخر عمره و ذكره ابن شهرآشوب و عد مؤلفاته و لم يقدح فيه بشي‏ء و بالجملة كتابه من الأصول المعتبرة عند الشيعة كما يظهر من التتبع.]
*(252) و كتاب مسالك الأفهام-(253) و كتاب الروضة البهية-(254) و كتاب شرح الألفية-(255) و كتاب شرح النفلية-(256) و كتاب غاية المراد-(257) و كتاب منية المريد-(258) و كتاب أسرار الصلاة-(259) و رسالة وجوب صلاة الجمعة-(260) و رسالة أعمال يوم الجمعة-(261) و كتاب مسكن الفؤاد-(262) و رسالة الغيبة-(263) و كتاب تمهيد القواعد-(264) و كتاب الدراية و شرحها و سائر الرسائل المتفرقة للشهيد الثاني(79) رفع الله درجته.
*(265) و كتاب المعتبر-(266) و كتاب الشرائع-(267) و كتاب النافع-(268) و كتاب نكت النهاية-(269) و كتاب الأصول و غيرها للمحقق السعيد نجم الملة و الدين أبي القاسم جعفر بن الحسن بن يحيى بن سعيد(80) طهر الله رمسه. [ و اشتهار الشهيد الثاني و المحقق أغنانا عن التعرض لحال كتبهما نور الله ضريحهما.]
*(270) و كتاب شرح نهج البلاغة-(271) و كتاب الإستغاثة في بدع الثلاثة للحكيم المدقق العلامة كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم البحراني(81). [ و المحقق البحراني من أجلة العلماء و مشاهيرهم و كتاباه في نهاية الاشتهار.]
*(272) و كتاب التفسير للشيخ فرات بن إبراهيم الكوفي(82). [ و تفسير فرات و إن لم يتعرض الأصحاب لمؤلفه بمدح و لا قدح لكن كون أخباره موافقة لما وصل إلينا من الأحاديث المعتبرة و حسن الضبط في نقلها مما يعطي الوثوق بمؤلفه و حسن الظن به و قد روى الصدوق رحمه الله عنه أخبارا بتوسط الحسن بن محمد بن سعيد الهاشمي و روى عنه الحاكم أبو القاسم الحسكاني في شواهد التنزيل و غيره.]
*(273) و كتاب الأخبار المسلسلة-(274) و كتاب الأعمال المانعة من الجنة-(275) و كتاب العروس-(276) و كتاب الغايات كلها تأليف الشيخ النبيل أبي محمد جعفر بن أحمد بن علي القمي(83) نزيل الري رحمة الله عليه. [ و الكتب الأربعة لجعفر بن أحمد بعضها في المناقب و بعضها في الأخلاق و الآداب و الأحكام فيها نادرة و مؤلفها غير مذكور في كتب الرجال لكنه من القدماء قريبا من عصر المفيد أو في عصره يروي عن الصفواني راوي الكليني بواسطة و يروي عن الصدوق أيضا كما سيأتي في إسناد تفسير الإمام ع و فيها أخبار طريفة غريبة و عندنا منه نسخ مصححة قديمة و السيد بن طاوس يروي عن كتبه في كتاب الإقبال و غيره و هذا مما يؤيد الوثوق عليها و روي عن بعض كتبه الشهيد الثاني رحمه الله في شرح الإرشاد في فضل صلاة الجماعة و غيره من الأفاضل أيضا.]
*(277) و كتاب نزهة الناظر في الجمع بين الأشباه و النظائر-(278) و كتاب جامع الشرائع كلاهما للشيخ الأفضل نجيب الدين يحيى بن سعيد(84). [ و كتاب نزهة الناظر و الجامع مؤلفهما من مشاهير العلماء المدققين و أقواله متداولة بين المتأخرين و هو ابن عم المحقق مؤلف الشرائع و المعتبر.]
*(279) و كتاب الوسيلة للشيخ الفاضل محمد بن علي بن حمزة(85). [ و كتاب الوسيلة و مؤلفه مشهوران و أقواله متداولة بين المتأخرين و قال الشيخ منتجب الدين الشيخ الإمام عماد الدين أبو جعفر محمد بن علي بن حمزة الطوسي المشهدي فقيه عالم واعظ له تصانيف منها الوسيلة.]
*(280) و كتاب منتقى الجُمان-(281) و كتاب معالم الدين-(282) و رسالة الإجازات و غيرها للشيخ المحقق حسن بن الشهيد الثاني(86) روح الله روحهما.
*(283) و كتاب مدارك الأحكام-(284) و كتاب شرح النافع و غيرهما لسيد المدققين محمد بن أبي الحسن العاملي(87).
*(285) و كتاب الحبل المتين-(286) و كتاب مشرق الشمسين-(287) و كتاب الأربعين-(288) و كتاب مفتاح الفلاح-(289) و كتاب الكشكول و غيرها من مؤلفات شيخ الإسلام و المسلمين بهاء الملة و الدين محمد بن الحسين العاملي(88) قدس الله روحه. [ و كتب المشايخ الكرام و الأجلة الفخام الشيخ حسن و السيد محمد و الشيخ البهائي نور الله مراقدهم جلالتها و نبالة مؤلفيها معلومتان و كذا كتابا مولانا محمد أمين قدس سره.]
*(290) و كتاب الفوائد المكية-(291) و كتاب الفوائد المدنية لرئيس المحدثين مولانا محمد أمين الأسترآبادي(89). [ قد مرّ ]
*(292) و كتاب الإختيار للسيد علي بن الحسين بن باقي(90) رحمه الله. [ و السيد ابن باقي في نهاية الفضل و الكمال لكن أكثر كتابه مأخوذ عن مصباح الشيخ رحمه الله.]
*(293) و كتاب تقريب المعارف في الكلام-(294) و كتاب الكافي في الفقه و غيرهما للشيخ الأجل أبي الصلاح تقي الدين بن نجم الحلبي(91). [ و كتاب تقريب المعارف كتاب جيد في الكلام و فيه أخبار طريفة أوردنا بعضها في كتاب الفتن و شأن مؤلفه أعظم من أن يفتقر إلى البيان.]
*(295) و كتاب المهذب-(296) و كتاب الكامل-(297) و كتاب جواهر الفقه للشيخ الحسن المنهاج عبد العزيز بن البراج(92).
*(298) و كتاب المراسم العلية و غيره للشيخ العالم الزكي سلار بن عبد العزيز الديلمي(93). [ و كذا كتب الشيخين الجليلين ابن البراج و سلار كمؤلفيها في نهاية الاعتبار.]
*(299) و كتاب دعائم الإسلام تأليف القاضي النعمان بن محمد(94) و قد ينسب إلى الصدوق و هو خطأ-(300) و كتاب المناقب و المثالب للقاضي المذكور. [ و كتاب دعائم الإسلام قد كان أكثر أهل عصرنا يتوهمون أنه تأليف الصدوق رحمه الله و قد ظهر لنا أنه تأليف أبي حنيفة النعمان بن محمد بن منصور قاضي مصر في أيام الدولة الإسماعيلية و كان مالكيا أولا ثم اهتدى و صار إماميا و أخبار هذا الكتاب أكثرها موافقة لما في كتبنا المشهورة لكن لم يرو عن الأئمة بعد الصادق خوفا من الخلفاء الإسماعيلية و تحت سر التقية أظهر الحق لمن نظر فيه متعمقا و أخباره تصلح للتأييد و التأكيد قال ابن خلكان هو أحد الفضلاء المشار إليهم ذكره الأمير المختار المسيحي في تاريخه فقال كان من العلم و الفقه و الدين و النبل على ما لا مزيد عليه و له عدة تصانيف منها كتاب إختلاف أصول المذاهب و غيره انتهى و كان مالكي المذهب ثم انتقل إلى مذهب الإمامية و قال ابن زولاق في ترجمة ولده علي بن النعمان كان أبوه النعمان بن محمد القاضي في غاية الفضل من أهل القرآن و العلم بمعانيه و عالما بوجوه الفقه و علم اختلاف الفقهاء و اللغة و الشعر و المعرفة بأيام الناس مع عقل و إنصاف و ألف لأهل البيت من الكتب آلاف أوراق بأحسن تأليف و أملح سجع و عمل في المناقب و المثالب كتابا حسنا و له ردود على المخالفين له رد على أبي حنيفة و على مالك و الشافعي و علي بن شريح و كتاب إختلاف ينتصر فيه لأهل البيت ع أقول ثم ذكر كثيرا من فضائله و أحواله و نحوه ذكر اليافعي و غيره و قال ابن شهرآشوب في كتاب معالم العلماء القاضي النعمان بن محمد ليس بإمامي و كتبه حسان منها شرح الأخبار في فضائل الأئمة الأطهار ذكر المناقب إلى الصادق ع الاتفاق و الإفتراق المناقب و المثالب الإمامة أصول المذاهب الدولة الإيضاح انتهى. و كتاب المناقب و المثالب كتاب لطيف مشتمل على فوائد جليلة.]
*(301) و كتاب الهداية في تاريخ الأئمة و معجزاتهم ع للشيخ الحسين بن حمدان الحضيني(95). [ و كتاب الحسين بن حمدان مشتمل على أخبار كثيرة في الفضائل لكن غمز عليه بعض أصحاب الرجال.]
*(302) و كتاب تاريخ الأئمة للشيخ عبد الله بن أحمد الخشاب(96). [ و ابن الخشاب تاريخه مشهور أخرج منه صاحب كشف الغمة و أخباره معتبرة و هو كتاب صغير مقصور على ولادتهم و وفاتهم و مدد أعمارهم ع.]
*(303) و كتاب البرهان في النص على أمير المؤمنين ع تأليف الشيخ أبي الحسن علي بن محمد الشمشاطي(97). [ و كتاب البرهان كتاب متين فيه أخبار غريبة و مؤلفه من مشاهير الفضلاء قال النجاشي علي بن محمد العدوي الشمشاطي كان شيخا بالجزيرة و فاضل أهل زمانه و أديبهم ثم ذكر له تصانيف كثيرة و عد منها هذا الكتاب.]
*(304) و رسالة أبي غالب أحمد بن محمد الزراري(98) رضي الله عنه إلى ولد ولده محمد بن عبد الله بن أحمد. [ و رسالة أبي غالب مشتملة على أحوال زرارة بن أعين و إخوانه و أولادهم و أحفادهم و أسانيدهم و كتبهم و رواياتهم و فيه فوائد جمة و هذا الرجل أعنى أحمد بن محمد بن سليمان بن الحسن بن الجهم بن بكير بن أعين بن سنسن الملقب بأبي غالب الزراري كان من أفاضل الثقات و المحدثين و كان أستاد الأفاضل الأعلام كالشيخ المفيد و ابن الغضائري و ابن عبدون قدس الله أسرارهم و عد النجاشي و غيره هذه الرسالة من كتبه و سنذكر الرسالة بتمامها في آخر مجلدات هذا الكتاب إن شاء الله تعالى.]
*(305) و كتاب دلائل الإمامة للشيخ الجليل محمد بن جرير الطبري الإمامي(99) و يسمى بالمسترشد. [ و كتاب دلائل الإمامة من الكتب المعتبرة المشهورة أخذ منه جل من تأخر عنه كالسيد بن طاوس و غيره و وجدنا منه نسخة قديمة مصححة في خزانة كتب مولانا أمير المؤمنين ع و مؤلفه من ثقات رواتنا الإمامية و ليس هو ابن جرير التاريخي المخالف قال النجاشي رحمه الله محمد بن جرير بن رستم الطبري الآملي أبو جعفر جليل من أصحابنا كثير العلم حسن الكلام ثقة في الحديث له كتاب المسترشد في دلائل الإمامة أخبرنا أحمد بن علي بن نوح عن الحسن بن حمزة الطبري قال حدثنا محمد بن جرير بن رستم بهذا الكتاب و بسائر كتبه و قال الشيخ في الفهرست محمد بن جرير بن رستم الطبري الكبير يكنى أبا جعفر دين فاضل و ليس هو صاحب التاريخ فإنه عامي المذهب و له كتب جمة منها كتاب المسترشد.]
*(306) و كتاب مصباح الأنوار في مناقب إمام الأبرار للشيخ هاشم بن محمد(100) و قد ينسب إلى شيخ الطائفة و هو خطأ و كثيرا ما يروي عن الشيخ شاذان بن جبرئيل القمي و هو متأخر عن الشيخ بمراتب. [ و كتاب مصباح الأنوار مشتمل على غرر الأخبار و يظهر من الكتاب أن مؤلفه من الأفاضل الكبار و يروي من الأصول المعتبرة من الخاصة و العامة.]
*(307) و كتاب الدر النظيم في مناقب الأئمة اللهاميم-(308) و كتاب الأربعين عن الأربعين كلاهما للشيخ جمال الدين يوسف بن حاتم(101) الفقيه الشامي. [ و كتاب الدر النظيم كتاب شريف كريم مشتمل على أخبار كثيرة من طرقنا و طرق المخالفين في المناقب و قد ينقل من كتاب مدينة العلم و غيره من الكتب المعتبرة و كان معاصرا للسيد علي بن طاوس رحمه الله و قلما رجعنا إليه لبعض الجهات. و كتاب الأربعين أخذ منه أكثر علماؤنا و اعتمدوا عليه.]
*(309) و كتاب مقتل الحسين صلوات الله عليه المسمى بتسلية المجالس و زينة المجالس للسيد النجيب العالم محمد بن أبي طالب الحسيني الحائري(102). [ و كتاب تسلية المجالس مؤلفه من سادة الأفاضل المتأخرين و هو كتاب كبير مشتمل على أخبار كثيرة أوردنا بعضها في المجلد العاشر.]
*(310) و كتاب صفوة الأخبار لبعض العلماء الأخيار.
*(311) و كتاب رياض الجنان للشيخ فضل الله بن محمود الفارسي(103). [ و كتاب صفوة الأخبار و رياض الجنان مشتملان على أخبار غريبة في المناقب و أخرجنا منهما ما وافق أخبار الكتب المعتبرة.]
*(312) و كتاب غنية النزوع في علم الأصول و الفروع للسيد العالم الكامل أبي المكارم حمزة بن علي بن زهرة الحسيني(104). [ و كتاب الغنية مؤلفه غني عن الإطراء و هو من الفقهاء الأجلاء و كتبه معتبرة مشهورة لا سيما هذا الكتاب.]
*(313) و كتاب التجريد-(314) و كتاب الفصول-(315) و كتاب قواعد العقائد-(316) و كتاب نقد المحصل و غيرها من مؤلفات أفضل الحكماء المتألهين نصير الملة و الحق و الدين(105) رحمة الله عليه. [ و كتب المحقق الطوسي روح الله روحه القدوسي و مؤلفها أشهر من الشمس في رابعة النهار.]
*(317) و كتاب كنز الفوائد في حل مشكلات القواعد-(318) و كتاب تبصرة الطالبين في شرح نهج المسترشدين و غيرهما للسيد الجليل عميد الدين عبد المطلب(106). [ و السيد عميد الدين من مشاهير العلماء و أثنى عليه أرباب الإجازات و كتبه معروفة متداولة لكن لم نرجع إليها إلا قليلا.]
*(319) و كتاب كنز العرفان-(320) و كتاب الأدعية الثلاثين و غيرهما من مؤلفات الشيخ المحقق أبي عبد الله المقداد بن عبد الله السيوري(107) مع إجازاته. [ و كذا الشيخ الأجل المقداد بن عبد الله من أجلة الفقهاء و تصانيفه في نهاية الاعتبار و الاشتهار.]
*(321) و كتاب الإيضاح في شرح القواعد و غيره من الرسائل و المسائل للشيخ فخر المحققين ابن العلامة الحلي(108) قدس الله لطيفهما. [ و كذا فخر المحققين أدق الفقهاء المتأخرين و كتبه متداولة معروفة.]
*(322) و كتاب أضواء الدرر الغوالي لإيضاح غصب فدك و العوالي لبعض الأعلام. [ و كتاب الأضواء محتو على فوائد كثيرة لكن لم نرجع إليه كثيرا.]
*(323) و كتاب شرح القواعد-(324) و رسالة قاطعة اللجاج في تحقيق حل الخراج-(325) و كتاب أسرار اللاهوت في وجوب لعن الجبت و الطاغوت و سائر الرسائل و المسائل و الإجازات لأفضل المحققين مروج مذهب الأئمة الطاهرين نور الدين علي بن عبد العالي الكركي(109) أجزل الله تشريفه. [ و الشيخ مروج المذهب نور الدين حشره الله مع الأئمة الطاهرين حقوقه على الإيمان و أهله أكثر من أن يشكر على أقله و تصانيفه في نهاية الرزانة و المتانة.]
*(326) و كتاب إحقاق الحق-(327) و كتاب مصائب النواصب-(328) و كتاب الصوارم المهرقة في دفع الصواعق المحرقة و غيرها من مؤلفات السيد الأجل الشهيد القاضي نور الله التستري(110) رفع الله درجته. [ و السيد الرشيد الشهيد التستري حشره الله مع الشهداء الأولين بذل الجهد في نصرة الدين المبين و دفع شبه المخالفين و كتبه معروفة لكن أخذنا أخبارها من مأخذها.]
*(329) و كتاب الرجال و غيره من مؤلفات الشيخ الفقيه تقي الدين الحسن بن علي بن داود الحلي(111) رحمه الله. [ و الشيخ ابن داود في غاية الشهرة بين المتأخرين و بالغوا في مدحه في الإجازات و قل رجوعنا إلى كتبه.]
*(330) و كتاب الرجال للشيخ أبي عبد الله الحسين بن عبيد الله الغضائري(112) كذا ذكره الشهيد الثاني رحمه الله و يظهر من رجال السيد ابن طاوس قدس سره على ما نقل عنه شيخنا الأجل مولانا عبد الله التستري أن صاحب الرجال هو أحمد بن الحسين بن عبيد الله(113) و لعله أقوى. [ و كذا رجال ابن الغضائري و هو إن كان الحسين فهو من أجلة الثقات و إن كان أحمد كما هو الظاهر فلا أعتمد عليه كثيرا و على أي حال فالاعتماد على هذا الكتاب يوجب رد أكثر أخبار الكتب المشهورة.]
*(331) و كتاب الملحمة المنسوب إلى الصادق صلوات الله عليه.
*(332) و كتاب الملحمة المنسوب إلى دانيال عليه السّلام. [ و كتابا الملحمة مشهوران لكن لا أعتمد عليهما كثيرا.]
*(333) و كتاب الأنوار في مولد النبي ص-(334) و كتاب مقتل أمير المؤمنين ع-(335) و كتاب وفاة فاطمة ع الثلاثة كلها للشيخ الجليل أبي الحسن البكري(114) أستاد الشهيد الثاني رحمة الله عليهما. [ و كتاب الأنوار قد أثنى بعض أصحاب الشهيد الثاني على مؤلفه و عدة من مشايخه. و مضامين أخباره موافقة للأخبار المعتبرة المنقولة بالأسانيد الصحيحة و كان مشهورا بين علمائنا يتلونه في شهر ربيع الأول في المجالس و المجامع إلى يوم المولد الشريف و كذا الكتابان الآخران معتبران أوردنا بعض أخبارهما في الكتاب.]
*(336) و كتاب بلاغات النساء لأبي الفضل أحمد بن أبي طاهر(115). [ و كتاب أحمد بن أبي طاهر مشتمل على خطبة فاطمة صلوات الله عليها و خطب نساء أهل البيت ع في كربلاء و مؤلفه معتبر بين الفريقين.]
*(337) و كتاب منهج المقال في تحقيق أحوال الرجال المشتهر بالكبير و الوسيط و الصغير-(338) و كتاب تفسير آيات الأحكام كلها للسيد الأجل الأفضل ميرزا محمد بن علي بن إبراهيم الأسترآبادي(116). [ و السيد الأمجد ميرزا محمد قدس الله روحه من النجباء الأفاضل و الأتقياء الأماثل و جاور بيت الله الحرام إلى أن مضى إلى رحمة الله و كتبه في غاية المتانة و السداد]
*(339) و كتاب الديوان المنسوب إلى مولانا أمير المؤمنين صلوات الله عليه. [ و كتاب الديوان انتسابه إليه صلوات الله عليه مشهور و كثير من الأشعار المذكورة فيها مروية في سائر الكتب و يشكل الحكم بصحة جميعها و يستفاد من معالم ابن شهرآشوب أنه تأليف علي بن أحمد الأديب النيسابوري من علمائنا و النجاشي عد من كتب عبد العزيز بن يحيى الجلودي كتاب شعر علي ع.]
*(340) و كتاب شهاب الأخبار من كلمات النبي و حكمه ص و سنشير إلى مؤلفهما. [ و كتاب الشهاب و إن كان من مؤلفات المخالفين لكن أكثر فقراتها مذكورة في الكتب و الأخبار المروية من طرقنا و لذا اعتمد عليه علماؤنا و تصدوا لشرحه و قال الشيخ منتجب الدين السيد فخر الدين شميلة بن محمد بن أبي هاشم الحسيني(117) عالم صالح روى لنا كتاب الشهاب للقاضي أبي عبد الله محمد بن سلامة بن جعفر القضاعي(118) عنه.]
*(341) و كتاب شرح شهاب الأخبار-(342) و كتاب التفسير الكبير كلاهما للمحقق النحرير الشيخ أبي الفتوح الرازي(119). [ و الشيخ أبو الفتوح في الفضل مشهور و كتبه معروفة مألوفة.]
*(343) و كتاب الأنوار البدرية في رد شبه القدرية للفاضل المهلبي(120). [ و كتاب الأنوار البدرية مشتمل على بعض الفوائد الجلية.]
*(344) و كتاب تاريخ بلدة قم للشيخ الجليل حسن بن محمد بن الحسن القمي(121) رحمه الله. [ و تاريخ بلدة قم كتاب معتبر لكن لم يتيسر لنا أصل الكتاب و إنما وصل إلينا ترجمته و قد أخرجنا بعض أخباره في كتاب السماء و العالم.]
*(345) و أجوبة مسائل عبد الله بن سلام-(346) و كتاب طب النبي ص للشيخ أبي العباس المستغفري(122). [ و أجوبة سؤالات ابن سلام أوردناها في محالها. و كتاب طب النبي ص و إن كان أكثر أخباره من طرق المخالفين لكنه مشهور متداول بين علمائنا قال نصير الملة و الدين الطوسي في كتاب آداب المتعلمين و لا بد من أن يتعلم شيئا من الطب و يتبرك بالآثار الواردة في الطب الذي جمعه الشيخ الإمام أبو العباس المستغفري في كتابه المسمى بطب النبي ص.]
*(347) و كتاب شرح الإرشاد-(348) و كتاب تفسير آيات الأحكام-(349) و حاشية شرح إلهيات التجريد و غيرها لأفضل العلماء المتورعين مولانا أحمد بن محمد الأردبيلي(123) قدس الله لطيفه. [ و المحقق الأردبيلي في الورع و التقوى و الزهد و الفضل بلغ الغاية القصوى و لم أسمع بمثله في المتقدمين و المتأخرين جمع الله بينه و بين الأئمة الطاهرين و كتبه في غاية التدقيق و التحقيق.]
*(350) و كتاب العين للشيخ النبيل الخليل بن أحمد النحوي(124).
*(351) و كتاب المحيط في اللغة للصاحب بن عباد(125). [ و الخليل و الصاحب كانا من الإمامية و هما علمان في اللغة و العروض و العربية و الصاحب هو الذي صدر الصدوق عيون أخبار الرضا ع باسمه و أهداه إليه.]
*(352) و كتاب شواهد التنزيل للحاكم أبي القاسم عبد الله بن عبد الله الحسكاني(126) ذكره ابن شهرآشوب في المعالم و نسب إليه هذا الكتاب و وصفه بالحسن. [ و الشواهد كتاب جيد مشتمل على بيان نزول الآيات في أهل البيت ع و كثيرا ما يذكر عنه الطبرسي و غيره من الأعلام.]
*(353) و كتاب مقصد الراغب الطالب في فضائل علي بن أبي طالب للشيخ الحسين بن محمد بن الحسن(127) و زمانه قريب من عصر الصدوق و يروي كثيرا من الأخبار عن إبراهيم بن علي بن إبراهيم بن هاشم. [ و المقصد مشتمل على أخبار غريبة و أحكام نادرة نذكر منها تأييدا و تأكيدا.]
*(354) و كتاب عمدة الطالب في نسب آل أبي طالب. [ و العمدة أشهر الكتب و أوثقها في النسب.]
*(355) و كتاب زيد النرسي(128). -(356) و كتاب زيد الزراد(129). [ و النرسي من أصحاب الأصول روى عن الصادق و الكاظم ع و ذكر النجاشي سنده إلى ابن أبي عمير عنه و الشيخ في التهذيب و غيره يروي من كتابه و روى الكليني أيضا من كتابه في مواضع منها في باب التقبيل عن علي بن إبراهيم عن أبيه عن ابن أبي عمير عنه و منها في كتاب الصوم بسند آخر عن ابن أبي عمير عنه. و كذا كتاب زيد الزراد أخذ عنه أولو العلم و الرشاد و ذكر النجاشي أيضا سنده إلى ابن أبي عمير عنه و قال الشيخ في الفهرست و الرجال لهما أصلان لم يروهما ابن بابويه و ابن الوليد و كان ابن الوليد يقول هما موضوعان و قال ابن الغضائري غلط أبو جعفر في هذا القول فإني رأيت كتبهما مسموعة من محمد بن أبي عمير انتهى و أقول و إن لم يوثقهما أرباب الرجال لكن أخذ أكابر المحدثين من كتابهما و اعتمادهم عليهما حتى الصدوق في معاني الأخبار و غيره و رواية ابن أبي عمير عنهما و عد الشيخ كتابهما من الأصول لعلها تكفي لجواز الاعتماد عليهما مع أنا أخذناهما من نسخة قديمة مصححه بخط الشيخ منصور بن الحسن الآبي و هو نقله من خط الشيخ الجليل محمد بن الحسن القمي و كان تاريخ كتابتها سنة أربع و سبعين و ثلاثمائة و ذكر أنه أخذهما و سائر الأصول المذكورة بعد ذلك من خط الشيخ الأجل هارون بن موسى التلعكبري رحمه الله و ذكر في أول كتاب النرسي سنده هكذا حدثنا الشيخ أبو محمد هارون بن موسى التلعكبري أيده الله قال حدثنا أبو العباس أحمد بن محمد بن سعيد الهمداني قال حدثنا جعفر بن عبد الله العلوي أبو عبد الله المحمدي قال حدثنا محمد بن أبي عمير عن زيد النرسي و ذكر في أول كتاب الزراد سنده هكذا حدثنا أبو محمد هارون بن موسى التلعكبري عن أبي علي محمد بن همام عن حميد بن زياد بن حماد عن أبي العباس عبيد الله بن أحمد بن نهيك عن محمد بن أبي عمير عن زيد الزراد و هذان السندان غير ما ذكره النجاشي.]
*(357) و كتاب أبي سعيد عباد العصفري(130). [ و كتاب العصفري أيضا أخذناه من النسخة المتقدمة و ذكر السند في أوله هكذا أخبرنا التلعكبري عن محمد بن همام عن محمد بن أحمد بن خاقان النهدي عن أبي سمينة عن أبي سعيد العصفري عباد و ذكر الشيخ و النجاشي رحمهما الله كتابه و ذكرا سندهما إليه لكنهما لم يوثقاه و لعل أخباره تصلح للتأييد.]
*(358) و كتاب عاصم بن حميد الحناط(131). [ و كتاب عاصم مؤلفه في الثقة و الجلالة معروف. و ذكر الشيخ و النجاشي أسانيد إلى كتابه و في النسخة المتقدمة سنده هكذا حدثني أبو الحسن محمد بن الحسن بن الحسين بن أيوب القمي أيده الله قال حدثني أبو محمد هارون بن موسى التلعكبري عن أبي علي محمد بن همام بن سهيل الكاتب عن حميد بن زياد بن هوارا في سنة تسع و ثلاث مائة عن عبد الله بن أحمد بن نهيك عن مساور و سلمة عن عاصم بن حميد الحناط قال قال التلعكبري و حدثني أيضا بهذا الكتاب أبو القاسم جعفر بن محمد بن إبراهيم العلوي الموسوي بمصر عن ابن نهيك.]
*(359) و كتاب جعفر بن محمد بن شريح الحضرمي(132). [ و كتاب ابن الحضرمي ذكر الشيخ في الفهرست طريقه إليه و في النسخة المتقدمة ذكر سنده هكذا أخبرنا الشيخ أبو محمد هارون بن موسى التلعكبري أيده الله عن محمد بن همام عن حميد بن زياد الدهقان عن أبي جعفر أحمد بن زيد بن جعفر الأسدي البزاز عن محمد بن المثنى بن القاسم الحضرمي عن جعفر بن محمد بن شريح الحضرمي و الشيخ أيضا روى عن جماعة عن التلعكبري إلى آخر السند المتقدم إلا أن فيه عن محمد بن أمية بن القاسم و الظاهر أن ما هنا أصوب و أكثر أخباره تنتهي إلى جابر الجعفي.]
*(360) و كتاب محمد بن المثنى بن القاسم(133). [ و كتاب محمد بن المثنى بن القاسم الحضرمي وثق النجاشي مؤلفه و ذكر طريقه إليه و في النسخة القديمة المتقدمة أورد سنده هكذا حدثنا الشيخ هارون بن موسى التلعكبري عن محمد بن همام عن حميد بن زياد عن أحمد بن زيد بن جعفر الأزدي البزاز عن محمد بن المثنى.]
*(361) و كتاب عبد الملك بن حكيم(134). [ و كتاب عبد الملك بن حكيم وثق النجاشي المؤلف و ذكر هو و الشيخ طريقهما إليه و في النسخة القديمة طريقه هكذا أخبرنا التلعكبري عن ابن عقدة عن علي بن الحسن بن فضال عن جعفر بن محمد بن حكيم عن عمه عبد الملك.]
*(362) و كتاب مثنى بن الوليد الحناط(135). [ و كتاب المثنى ذكر الشيخ و النجاشي طريقهما إليه و روى الكشي عن علي بن الحسن مدحه و في النسخة المتقدمة سنده هكذا التلعكبري عن ابن عقدة عن علي بن الحسن بن فضال عن العباس بن عامر عن مثنى بن الوليد الحناط.]
*(363) و كتاب خلاد السدي(136). [ و كتاب خلاد ذكر النجاشي و الشيخ سندهما إليه و في النسخة القديمة هكذا التلعكبري عن ابن عقدة عن يحيى بن زكريا بن شيبان عن محمد بن أبي عمير عن خلاد السندي و في بعض نسخ السدي بغير نون البزاز الكوفي.]
*(364) و كتاب حسين بن عثمان(137). [ و كتاب الحسين بن عثمان النجاشي ذكر إليه سندا و وثقه الكشي و غيره و السند فيما عندنا من النسخة القديمة عن التلعكبري عن ابن عقدة عن جعفر بن عبد الله المحمدي عن ابن أبي عمير عن الحسين بن عثمان بن شريك.]
*(365) و كتاب عبيد الله بن يحيى الكاهلي(138). [ و كتاب الكاهلي مؤلفه ممدوح و الشيخ و النجاشي أسندا عنه و السند في القديمة عن التلعكبري عن ابن عقدة عن محمد بن أحمد بن الحسن بن الحكم القطواني عن أحمد بن محمد بن أبي نصر عن عبد الله بن يحيى.]
*(366) و كتاب سلام بن أبي عمرة(139). [ و كتاب سلام بن عمرة الخراساني وثقه النجاشي و أسند إلى الكتاب و فيما عندنا التلعكبري عن ابن عقدة عن القاسم بن محمد بن الحسن بن حازم عن عبد الله بن جميلة عن سلام.]
*(367) و كتاب النوادر لعلي بن أسباط(140). [ و كتاب النوادر مؤلفه ثقة فطحي و النجاشي و الشيخ أسندا عنه و السند فيما عندنا عن التلعكبري عن ابن عقدة عن علي بن الحسن بن فضال عن ابن أسباط.]
*(368) و كتاب النبذة للشيخ ابن الحداد(141). [ و كتاب النبذة مؤلفه لا نعلم حاله.]
*(369) و كتاب الشيخ الأجل جعفر بن محمد الدوريستي(142). [ و الدوريستي من تلامذة المفيد و المرتضى و وثقه ابن داود و العلامة و الشيخ منتجب الدين و غيرهم.]
*(370) و كتاب الكر و الفر للشيخ أبي سهل البغدادي(143). [ و كتاب الكر و الفر مشهور و مشتمل على أجوبة شريفة.]
*(371) و كتاب الأربعين عن الأربعين في فضائل أمير المؤمنين ع تأليف الشيخ الجليل الحافظ أبي سعيد محمد بن أحمد بن الحسين النيسابوري(144) جد الشيخ أبو الفتوح المفسر. [ و كتاب الأربعين من الكتب المعروفة.]
*(372) و كتاب تحقيق الفرقة الناجية-(373) و رسالة الرضاع و غيرهما للشيخ الجليل إبراهيم القطيفي(145). [ و الشيخ إبراهيم القطيفي رحمه الله كان في غاية الفضل و كان معاصرا للشيخ نور الدين المروج و كانت بينهما مناظرات و مباحثات كثيرة.]
* فهذه الكتب هي التي عليها مدار النقل و إن كان من بعضها نادرا و إن أخرجنا من غيرها فنصرح في الكتاب عند إيراد الخبر. [ ثم اعلم أنا سنذكر بعض أخبار الكتب المتقدمة التي لم نأخذ منها كثيرا لبعض الجهات مع ما سيتجدد من الكتب في كتاب مفرد سميناه بمستدرك البحار إن شاء الله الكريم الغفار إذ الإلحاق في هذا الكتاب يصير سببا لتغيير كثير من النسخ المتفرقة في البلاد و الله الموفق للخير و الرشد و السداد]

(357)- أبي سعيد عباد العصفري
(36)- أجوبة المسائل الحائرية
(53)- أجوبة المسائل السروية
(110)- أجوبة المسائل المختلفة
(345)- أجوبة مسائل عبد الله بن سلام
(326)- إحقاق الحق
(246)- أدعية السر
(179)- إرشاد القلوب
(248)- إزاحة العلة في معرفة القبلة
(128)- أسباب النزول له أيضا.
(258)- أسرار الصلاة
(325)- أسرار اللاهوت في وجوب لعن الجبت و الطاغوت
(171)- إصباح الشيعة بمصباح الشريعة
(18)- أصل آخر منه أو من غيره من القدماء المعاصرين له
(186)- أصل من أصول حسين بن سعيد
(322)- أضواء الدرر الغوالي لإيضاح غصب فدك و العوالي
(180)- أعلام الدين في صفات المؤمنين
(65)- إعلام الورى بأعلام الهدى
(138)- إقبال الأعمال
(3)- إكمال الدين و إتمام النعمة في الغيبة
(130)- أمان الأخطار
(196)- أنوار المضيئة
(215)- إيضاح الاشتباه
(223)- إيضاح مخالفة أهل السنة للكتاب و السنة
(229)- إيمان أبي طالب ع للفخار
(47)- إيمان أبي طالب؛ و رسائل:
(148)- الإجازات
(71)- الإحتجاج
(55)- الإحدى و الخمسين، و غيرها
(273)- الأخبار المسلسلة
(40)- الإختصاص
(292)- الإختيار لابن باقي
(320)- الأدعية الثلاثين
(95)- الأربعين
(287)- الأربعين
(308)- الأربعين عن الأربعين
(240)- الأربعين عن الأربعين عن الأربعين
(371)- الأربعين عن الأربعين في فضائل أمير المؤمنين ع
(37)- الإرشاد
(97)- الإستدراك
(271)- الإستغاثة في بدع الثلاثة
(238)- الإستنصار في النص على الأئمة الأطهار
(269)- الأصول
(274)- الأعمال المانعة من الجنة
(33)- الإقتصاد
(89)- الألفية
(221)- الألفين
(84)- الألفين للبرسي
(6)- الأمالي و المجالس
(17)- الإمامة و التبصرة من الحيرة
(104)- الإنتصار
(201)- الأنوار
(343)- الأنوار البدرية في رد شبه القدرية
(333)- الأنوار في مولد النبي ص
(164)- الإهليلجة
(34)- الإيجاز في الفرائض
(321)- الإيضاح
(303)- البرهان في النص على أمير المؤمنين ع
(175)- البصائرلسعد بن عبد الله
(193)- البلد الأمين
(88)- البيان
(313)- التجريد
(219)- التحرير
(204)- التحصين
(147)- التحصين في أسرار ما زاد على كتاب اليقين
(237)- التعجب في الإمامة من أغلاط العامة
(342)- التفسير الكبير لأبي الفتوح
(200)- التمحيص
(4)- التوحيد
(35)- الجمل
(205)- الجنة الواقية
(285)- الحبل المتين
(121)- الخرائج و الجرائح
(5)- الخصال
(25)- الخلاف
(198)- الدر النضيد في مغازي الإمام الشهيد
(307)- الدر النظيم في مناقب الأئمة اللهاميم
(264)- الدراية و شرحها
(98)- الدرة الباهرة
(99)- الدرر و الغرر
(86)- الدروس
(134)- الدروع الواقية
(125)- الدعوات
(339)- الديوان
(105)- الذريعة
(85)- الذكرى
(29)- الرجال
(152)- الرجال
(330)- الرجال للغضائري
(329)- الرجاللابن داود
(177)- الرجعة
(224)- الرسالة السعدية
(41)- الرسالة الكافية في إبطال توبة الخاطئة
(162)- الروضة
(253)- الروضة البهية
(187)- الزهد
(231)- الزيارات لابن المشهدي المزار الكبير
(178)- السرائر
(197)- السلطان المفرج عن أهل الإيمان
(101)- الشافي
(266)- الشرائع
(369)- الشيخ الأجل جعفر بن محمد الدوريستي
(172)- الصراط المستقيم
(249)- الصفين
(328)- الصوارم المهرقة في دفع الصواعق المحرقة
(133)- الطرائف
(146)- الطرف
(32)- العدة في أصول الفقه
(226)- العدد القوية لدفع المخاوف اليومية
(275)- العروس
(54)- العكبرية
(61)- العلل
(78)- العمدة
(350)- العين
(190)- العيون و المحاسن
(44)- العيون و المحاسن المشتهر بالفصول
(250)- الغارات
(276)- الغايات
(22)- الغيبة
(161)- الغيبة
(314)- الفصول
(247)- الفضائل
(28)- الفهرست
(239)- الفهرست
(184)- الفهرست للنجاشي
(291)- الفوائد المدنية
(290)- الفوائد المكية
(87)- القواعد
(220)- القواعد
(294)- الكافي في الفقه
(296)- الكامل
(182)- الكتاب العتيق الغروي
(370)- الكر و الفر
(289)- الكشكول
(126)- اللباب
(143)- اللهوف على أهل الطفوف
(94)- اللوامع
(188)- المؤمن
(26)- المبسوط
(49)- المتعة
(114)- المجازات النبوية
(38)- المجالس
(21)- المجالس الشهير بالأمالي
(57)- المجالس الشهير بالأمالي
(145)- المجتنى
(59)- المحاسن و الآداب
(176)- المحتضر
(351)- المحيط في اللغة
(211)- المختلف
(298)- المراسم العلية
(46)- المزار
(92)- المزار
(120)- المسائل
(79)- المستدرك
(24)- المصباح الصغير
(23)- المصباح الكبير
(265)- المعتبر
(45)- المقالات
(168)- المقالات و الفرق سعد بن عبد الله
(16)- المقنع
(106)- المقنع في الغيبة
(43)- المقنعة
(331)- الملحمة المنسوب إلى الصادق صلوات الله عليه.
(332)- الملحمة المنسوب إلى دانيال عليه السّلام.
(72)- المناقب
(80)- المناقب لابن بطريق
(242)- المناقب لابن شاذان
(300)- المناقب و المثالب
(203)- المهذب
(295)- المهذب
(267)- النافع
(368)- النبذة للشيخ ابن الحداد
(15)- النصوص
(39)- النصوص
(232)- النصوص
(90)- النفلية
(27)- النهاية
(245)- النوادر
(367)- النوادر لعلي بن أسباط
(9)- الهداية
(301)- الهداية في تاريخ الأئمة و معجزاتهم ع للحضيني
(279)- الوسيلة
(243)- الوصية
(185)- بشارة المصطفى
(20)- بصائر الدرجات
(336)- بلاغات النساء
(153)- بناء المقالة الفاطمية في نقض الرسالة العثمانية
(74)- بيان التنزيل
(156)- تأويل الآيات الظاهرة في فضائل العترة الطاهرة
(302)- تاريخ الأئمة لابن الخشاب
(344)- تاريخ بلدة قم
(318)- تبصرة الطالبين في شرح نهج المسترشدين
(77)- تحف العقول عن آل الرسول
(241)- تحفة الأبرار في مناقب الأئمة الأطهار
(372)- تحقيق الفرقة الناجية
(210)- تذكرة الفقهاء
(51)- تزويج أمير المؤمنين ع بنته من عمر
(338)- تفسير آيات الأحكام
(348)- تفسير آيات الأحكام
(30)- تفسير التبيان
(115)- تفسير القرآن
(60)- تفسير القمي
(68)- تفسير جامع الجوامع
(272)- تفسير للفرات
(67)- تفسير مجمع البيان
(63)- تفسيرالإمام ع
(62)- تفسيرالعياشي
(166)- تفسيرالنعماني
(293)- تقريب المعارف في الكلام
(31)- تلخيص الشافي
(222)- تلخيص المرام
(263)- تمهيد القواعد
(82)- تنبيه الخاطر
(100)- تنزيه الأنبياء
(7)- ثواب الأعمال و عقاب الأعمال
(160)- جامع الأخبار
(278)- جامع الشرائع
(359)- جعفر بن محمد بن شريح الحضرمي
(137)- جمال الأسبوع
(103)- جمل العلم و العمل
(192)- جنة الأمان الواقية المشتهر بالمصباح
(297)- جواهر
(349)- حاشية شرح إلهيات التجريد
(364)- حسين بن عثمان
(113)- خصائص الأئمة
(363)- خلاد السدي
(225)- خلاصة الرجال
(299)- دعائم الإسلام
(305)- دلائل الإمامة
(48)- ذبائح أهل الكتاب
(129)- ربيع الشيعة
(304)- رسالة أبي غالب
(260)- رسالة أعمال يوم الجمعة
(236)- رسالة إلى ولده
(93)- رسالة الإجازات
(282)- رسالة الإجازات
(66)- رسالة الآداب الدينية
(173)- رسالة الباب المفتوح إلى ما قيل في النفس و الروح
(373)- رسالة الرضاع
(10)- رسالة العقائد
(262)- رسالة الغيبة
(108)- رسالة المحكم و المتشابه
(107)- رسالة تفضيل الأنبياء على الملائكة ع
(96)- رسالة في تفسير الباقيات الصالحات
(235)- رسالة في تفضيل أمير المؤمنين ع
(324)- رسالة قاطعة اللجاج في تحقيق حل الخراج
(75)- رسالة متشابه القرآن
(149)- رسالة محاسبة النفس
(42)- رسالة مسار الشيعة في مختصر التواريخ الشرعية
(259)- رسالة وجوب صلاة الجمعة
(64)- روضة الواعظين و تبصرة المتعظين
(311)- رياض الجنان
(155)- زهرة الرياض و نزهة المرتاض
(150)- زوائد الفوائد
(356)- زيد الزراد
(355)- زيد النرسي
(199)- سرور أهل الإيمان
(131)- سعد السعود
(366)- سلام بن أبي عمرة
(169)- سليم بن قيس الهلالي
(50)- سهو النبي و نومه ص عن الصلاة
(347)- شرح الإرشاد
(254)- شرح الألفية
(213)- شرح التجريد
(228)- شرح الثأر المشتمل على أحوال المختار
(323)- شرح القواعد
(284)- شرح النافع
(255)- شرح النفلية
(214)- شرح الياقوت
(341)- شرح شهاب الأخبار
(56)- شرح عقائد الصدوق
(102)- شرح قصيدة السيد الحميري
(127)- شرح نهج البلاغة
(270)- شرح نهج البلاغة
(340)- شهاب الأخبار
(352)- شواهد التنزيل
(117)- صحيفة الرضاع
(11)- صفات الشيعة
(310)- صفوة الأخبار
(194)- صفوة الصفات في شرح دعاء السمات
(124)- ضوء الشهاب
(116)- طب الأئمة عليهم السّلام
(118)- طب الرّضا ع
(346)- طب النبي ص
(358)- عاصم بن حميد الحناط
(361)- عبد الملك بن حكيم
(365)- عبيد الله بن يحيى الكاهلي
(202)- عدة الداعي
(2)- علل الشرائع و الأحكام
(354)- عمدة الطالب في نسب آل أبي طالب
(154)- عين العبرة في غبن العترة
(1)- عيون أخبار الرضا ع
(111)- عيون المعجزات
(256)- غاية المراد
(181)- غرر الأخبار و درر الآثار
(191)- غرر الحكم و درر الكلم
(230)- غرر الدرر
(312)- غنية النزوع
(158)- غوالي اللآلي
(144)- غياثسلطان الورى
(135)- فتح الأبواب في الاستخارة
(136)- فرج المهموم بمعرفة منهج الحلال و الحرام من علم النجوم
(151)- فرحة الغري
(14)- فضائل الأشهر الثلاثة
(12)- فضائل الشيعة
(119)- فقه الرّضا ع
(123)- فقه القرآن
(139)- فلاح السائل
(170)- قبس المصباح
(19)- قرب الإسناد
(122)- قصص الأنبياء
(195)- قضاء حقوق المؤمنين
(315)- قواعد العقائد
(58)- كامل الزيارة
(189)- كتاب النوادر
(163)- كتابا التوحيد
(183)- كتابا معرفة الرجال للكشي
(207)- كشف الحق و نهج الصدق
(76)- كشف الغمة
(142)- كشف المحجة لثمرة المهجة
(208)- كشف اليقين في الإمامة و قد نعبر عنه بكتاب اليقين
(132)- كشف اليقين في تسمية مولانا أمير المؤمنين ع
(81)- كفاية الأثر
(319)- كنز العرفان
(234)- كنز الفوائد
(317)- كنز الفوائد في حل مشكلات القواعد
(157)- كنز جامع الفوائد
(362)- مثنى بن الوليد الحناط
(227)- مثير الأحزان
(360)- محمد بن المثنى بن القاسم
(283)- مدارك الأحكام
(244)- مروج الذهب
(252)- مسالك الأفهام
(261)- مسكن الفؤاد
(83)- مشارق الأنوار
(286)- مشرق الشمسين
(70)- مشكاة الأنوار
(327)- مصائب النواصب
(13)- مصادقة الإخوان
(306)- مصباح الأنوار
(141)- مصباح الزائر
(165)- مصباح الشريعة
(281)- معالم الدين
(73)- معالم العلماء
(8)- معاني الأخبار
(233)- معدن الجواهر
(288)- مفتاح الفلاح
(251)- مقتضب الأثر في الأئمة الاثني عشر عليهم السّلام لابن عياش
(334)- مقتل أمير المؤمنين ع
(309)- مقتل الحسين ع للحسيني الحائري
(353)- مقصد الراغب الطالب في فضائل علي بن أبي طالب
(69)- مكارم الأخلاق
(174)- منتخب البصائر
(280)- منتقى الجُمان
(209)- منتهى المطلب
(109)- منقذ البشر من أسرار القضاء و القدر
(206)- منهاج الصلاح في الدعوات و أعمال السنة
(212)- منهاج الكرامة
(337)- منهج المقال في تحقيق أحوال الرجال المشتهر بالكبير و الوسيط و الصغير
(257)- منية المريد
(140)- مهج الدعوات
(167)- ناسخ القرآن سعد بن عبد الله
(159)- نثر اللآلي
(277)- نزهة الناظر في الجمع بين الأشباه و النظائر
(316)- نقد المحصل
(91)- نكت الإرشاد
(268)- نكت النهاية
(216)- نهاية الأصول
(218)- نهاية الفقه
(217)- نهاية الكلام
(112)- نهج البلاغة
(52)- وجوب المسح
(335)- وفاة فاطمة ع


+ نوشته شده توسط حسین در جمعه بیست و هشتم دی 1386 و ساعت 7:1 | آرشیو نظرات
پست

2- المعصوم

 

معصوم یعنی نگه داشته شده ، امّا از ناحیه نگهدارنده دو نوع اسناد که تفاوت جوهری با هم دارند متصور است یکی اسناد دادن به دقت و محافظه کاری و هر نوع کاری که منسوب به خود شخص است حتی مثل توکل و دعا و التجاء او به خداوند ، و دیگری اسناد دادن مستقیم به خدا به معنای اینکه اقدام از ناحیه خداست در حفظ شخص مثل وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ (24) و واضح است که مخلص در آیه اسم مفعول است و چقدر زیبا در کنار آن لِنَصْرِفَ قرار گرفته که اسناد به خود می دهند نه یوسف (ع)، و بعد از دقت و فهم این مقدمه اکنون به این روایت از صحیح بخاری توجه کنید:

 

صحيح البخاري ج6/ص2632

42 باب بطانة الإمام وأهل مشورته البطانة الدخلاء

6773 حدثنا أصبغ أخبرنا بن وهب أخبرني يونس عن بن شهاب عن أبي سلمة عن أبي سعيد الخدري عن النبي  صلى الله عليه وسلم  قال ما بعث الله من نبي ولا استخلف من خليفة إلا كانت له بطانتان بطانة تأمره بالمعروف وتحضه عليه وبطانة تأمره بالشر وتحضه عليه فالمعصوم من عصم الله تعالى وقال سليمان عن يحيى أخبرني بن شهاب بهذا وعن بن أبي عتيق وموسى عن بن شهاب مثله وقال شعيب عن الزهري حدثني أبو سلمة عن أبي سعيد قوله وقال الأوزاعي ومعاوية بن سلام حدثني الزهري حدثني أبو سلمة عن أبي هريرة عن النبي  صلى الله عليه وسلم  وقال بن أبي حسين وسعيد بن زياد عن أبي سلمة عن أبي سعيد قوله وقال عبيد الله بن أبي جعفر حدثني صفوان عن أبي سلمة عن أبي أيوب قال سمعت النبي  صلى الله عليه وسلم

 

صحيح البخاري ج6/ص2438

7 باب المعصوم من عصم الله

6237 حدثنا عبدان أخبرنا عبد الله أخبرنا يونس عن الزهري قال حدثني أبو سلمة عن أبي سعيد الخدري عن النبي  صلى الله عليه وسلم  قال ما استخلف خليفة إلا له بطانتان بطانة تأمره بالخير وتحضه عليه وبطانة تأمره بالشر وتحضه عليه والمعصوم من عصم الله

 

برای واضح شدن مقصود این چند عبارت را مقایسه کنید:

والمعصوم من عصم الله

والمعصوم من توکّل علی الله

والمعصوم من حافظ علی التقوی

والمعصوم من عرف البطانتین

والمعصوم من تحرّز عن أقاربه و المشتبهات

و.......

 

و آنچه در روایت اول جالب است اقتران و یکی کردن تمام پیامبران و خلفاء ایشان در حکم است.

 

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه یکم بهمن 1386 و ساعت 22:29 | آرشیو نظرات
پست

3- استرعاهم

 

خلیفه بعد از هر پیامبر را خدا تعیین می کند:

استرعاء باب استفعال است یعنی کسی شخصی را راعی و محافظ و رئیس و سائس قرار دهد بر دیگری:

 

لسان العرب، ج‏14، ص: 327

و كلّ مَنْ وَلِيَ أَمرَ قومٍ فهو راعِيهم و هُم رَعِيَّته، فعيلة بمعنى مفعول. و قد اسْتَرْعَاهُ إيَّاهم: اسْتَحْفَظه، و اسْتَرْعَيْته الشي‏ءَ فرَعَاه. و في المثل: مَن اسْتَرْعَى الذئْبَ فقد ظَلَمَ أَي مَنِ ائتَمَنَ خائناً فقد وضع الأَمانة في غيرِ موْضِعِها.

 

العين، ج‏2، ص: 240

و الراعي يرعاها رعاية إذا ساسها و سرحها. و كل من ولي من قوم أمرا فهو راعيهم‏ .... و استرعيته: وليته أمرا يرعاه‏

 

اکنون این روایت از صحیح بخاری را ملاحظه فرمایید:

 

صحيح البخاري ج3/ص1273

3268 حدثني محمد بن بشار حدثنا محمد بن جعفر حدثنا شعبة عن فرات القزاز قال سمعت أبا حازم قال قاعدت أبا هريرة خمس سنين فسمعته يحدث عن النبي  صلى الله عليه وسلم  قال كانت بنو إسرائيل تسوسهم الأنبياء كلما هلك نبي خلفه نبي وإنه لا نبي بعدي وسيكون خلفاء فيكثرون قالوا فما تأمرنا قال فوا ببيعة الأول فالأول أعطوهم حقهم فإن الله سائلهم عما استرعاهم

 

صحيح مسلم ج3/ص1471

باب وجوب الوفاء ببيعة الخلفاء الأول فالأول

1842 حدثنا محمد بن بشار حدثنا محمد بن جعفر حدثنا شعبة عن فرات القزاز عن أبي حازم قال قاعدت أبا هريرة خمس سنين فسمعته يحدث عن النبي  صلى الله عليه وسلم  قال كانت بنو إسرائيل تسوسهم الأنبياء كلما هلك نبي خلفه نبي وإنه لا نبي بعدي وستكون خلفاء فتكثر قالوا فما تأمرنا قال فوا ببيعة الأول فالأول وأعطوهم حقهم فإن الله سائلهم عما استرعاهم

 

كنز العمال ج6/ص21

14805 - كانت بنو إسرائيل تسوسهم الأنبياء كلما هلك نبي خلفه نبي وإنه لا نبي بعدي وسيكون خلفاء فيكثرون قالوا فما تأمرنا قال فوا بيعة الأول فالأول وأعطوهم حقهم الذي جعل الله لهم فإن الله سائلهم عما استرعاهم

 

و در ذیل مفتاحیه اول گذشت که از این روایت به ضمیمه روایت بخاری و مسلم که ریز و درشت جریانات بنی اسرائیل برای شما پیش می آید حتی اگر در سوراخ سوسماری رفته باشند شما هم خواهید رفت چند مطلب استفاده می شود مثل اینکه این خلفاء به منزله انبیاء هستند ، تسوسهم اعم از ریاست ظاهریه است ، خدا آنها را راعی قرار داده پس چاره ای جز وفاء به بیعت آنها ندارید نه اینکه خود شما با آنها بیعت ابتدائی کنید یعنی شما استرعاء کننده نیستید ، و خلافت آنها متصل و پی در پی است که دو جمله دالّ بر این است یکی کلما هلک و دیگری الاول فالاول.

 

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه یکم بهمن 1386 و ساعت 22:30 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالی

 

وجوهی در مراد از سلام گفته شده که دلنشین تر از همه این روایت شربفه است:

 

الكافي    ج‏1    452    باب النهي عن الإشراف على قبر النبي ص .....  ص : 452

39 بَعْضُ أَصْحَابِنَا رَفَعَهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ دَاوُدَ بْنِ كَثِيرٍ الرَّقِّيِّ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ مَا مَعْنَى السَّلَامِ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمَّا خَلَقَ نَبِيَّهُ وَ وَصِيَّهُ وَ ابْنَتَهُ وَ ابْنَيْهِ وَ جَمِيعَ الْأَئِمَّةِ وَ خَلَقَ شِيعَتَهُمْ أَخَذَ عَلَيْهِمُ الْمِيثَاقَ وَ أَنْ يَصْبِرُوا وَ يُصَابِرُوا وَ يُرَابِطُوا وَ أَنْ يَتَّقُوا اللَّهَ وَ وَعَدَهُمْ أَنْ يُسَلِّمَ لَهُمُ الْأَرْضَ الْمُبَارَكَةَ وَ الْحَرَمَ الْآمِنَ وَ أَنْ يُنَزِّلَ لَهُمُ الْبَيْتَ الْمَعْمُورَ وَ يُظْهِرَ لَهُمُ السَّقْفَ الْمَرْفُوعَ وَ يُرِيحَهُمْ مِنْ عَدُوِّهِمْ وَ الْأَرْضِ الَّتِي يُبَدِّلُهَا اللَّهُ مِنَ السَّلَامِ وَ يُسَلِّمُ مَا فِيهَا لَهُمْ لا شِيَةَ فِيها قَالَ لَا خُصُومَةَ فِيهَا لِعَدُوِّهِمْ وَ أَنْ يَكُونَ لَهُمْ فِيهَا مَا يُحِبُّونَ وَ أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَى جَمِيعِ الْأَئِمَّةِ وَ شِيعَتِهِمُ الْمِيثَاقَ بِذَلِكَ وَ إِنَّمَا السَّلَامُ عَلَيْهِ تَذْكِرَةُ نَفْسِ الْمِيثَاقِ وَ تَجْدِيدٌ لَهُ عَلَى اللَّهِ لَعَلَّهُ أَنْ يُعَجِّلَهُ جَلَّ وَ عَزَّ وَ يُعَجِّلَ السَّلَامَ لَكُمْ بِجَمِيعِ مَا فِيهِ‏

                       

اصول كافى-ترجمه مصطفوى    ج‏2    345    40 - .....  ص : 345

39- (1) داود بن كثير رقى گويد: بامام صادق عليه السلام عرضكردم: معنى سلام بر رسول خدا چيست؟ فرمود:

چون خداى تبارك و تعالى (در عالم ارواح) پيغمبرش را و وصى او و دختر و دو پسرش و امامان ديگر و همه شيعيان را خلق فرمود، از آنها پيمان گرفت كه (در بلاها) صبر كنند و (در برابر دشمنان خدا و هواى نفس) پايدارى كنند و (جان خود و اسبان خويش را) در مرزها و سرحدها به بندند و از خدا پروا كنند.

و خدا (در مقابل اين امور) بآنها وعده فرمود كه زمين مبارك (مدينه يا بيت المقدس) و حرم امن (مكه) را تسليمشان كند و بيت المعمور (فرشتگان يا خاندان ائمه) را برايشان بياورد و سقف افراشته (تمام آسمانها و عرش يا بركات آسمان) را بآنها بنماياند و ايشان را از دشمنشان آسوده كند و هم از آفات زمين كه خدا بجهت سلامتى آنها از شرور تبديل فرموده [و زمينى را كه خدا دگرگونش كرده از جمله سلامت است‏] و آنچه را در زمين است براى آنها سالم دارد و لكه‏اى در آن نباشد- يعنى در زمين ناسازگارى با دشمن وجود نداشته باشد- و هر چه را دوست داشته باشند، در زمين براى آنها موجود باشد. و پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله از همه امامان و شيعيانشان اين پيمان را گرفت و سلام بر آن حضرت يادآورى اين پيمان و تجديد آنست بر خداوند (تا خدا فرستادن سلام را بر آن حضرت تجديد كند) و تا شايد خداى جل و عز در رسيدن وقت اين پيمان تعجيل كند و سلامت و سازش را با تمام آنچه در پيمان بود، براى شما بشتاب آماده كند.

توضيح‏ - خيرات و بركاتى كه در اين روايت شريف بشيعيان وعده داده شده، نسبت بزمان ظهور حضرت قائم عليه السلام- است- مرآت ص 372-.

 

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه دوم بهمن 1386 و ساعت 8:30 | آرشیو نظرات
پست

حديث شريف كساء با سند

بسم الله الرّحمن الرّحيم

كلام علامة نجفي مرعشي قدّس سرّه:


احقاق الحق و ازهاق الباطل، ج‏2، ص: 553

 و لنختم الكلام بإيراد نسخة من حديث الكساء سائرة دائرة في مجالس المؤمنين شيعة آل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يستشفى بقراءته عند المرضى و يطلب قضاء الحاجات، و انقلها من رسالة العالم الجليل الحجة الزاهد الحاج الشيخ محمد تقى بن الحاج الشيخ محمد باقر اليزدي البافقى نزيل قم و المتوفى مظلوما في الاسارة أخذ اللّه بحقه ممن ظلمه و اجلاه عن وطنه، ثم نشير الى ما وصلت إلينا من سائر النسخ بعونه و كرمه، فنقول: قال طاب ثراه بعد الحمد و الصلاة لاهلهما ما لفظه:
 

نقل از رساله شيخ محمد تقي بافقي طاب ثراه:


بسم الله الرّحمن الرّحيم


چون از باب لطف بر حضرت حق جل جلاله اتمام حجت در تمام ازمنه و أمكنه بر تمام افراد بشر لازم است لذا آنچه متعلق باوست عزيز و محترم داشته و دارد، ملاحظه شود از اول آدم الى زماننا غالب ازمنه اگر نگوئيم تمام، قوه كفار و فجار زيادتر بوده از اهل ايمان مع هذا از ايشان هيچ اثرى نيست، اما أهل ايمان تمام حيثيات آنها محفوظ و محترم از اولاد و آثار و قبور از آدم الى خاتم، پس انسان عاقل عزت دارين را اخذ مينمايد و در اطاعت حضرت احديت جلت عظمته وسائط فيض و نشر أخبار و آثار آنها كوشش و سعى مينمايد، خصوص كتبي كه معتبر باشد و تا بحال طبع نشده مثل عوالم كه از كتب معتبر شيعه و صاحب آن در كمال جلالت و اعتبار است ، و تقريبا زيادة از هفتاد جلد است و جلد يازدهم آن در احوالات حضرت سيدة النساء فاطمة الزهراء صلوات اللّه و سلامه عليها و على أبيها و بعلها و بنيها است، و حقير عباد اللّه محمد تقى بن محمد باقر البافقى اليزدي القمي النجفي اين حديث شريف را از كتاب مبارك نقل نمودم ، إن شاء اللّه تمام شيعيان سعى نموده اين حديث و آن كتاب و سائر كتب را طبع خواهند فرمود، و حضرت احديت جلت عظمته همه را موفق و مؤيد فرمايد، توضيح آنكه هفتاد جلد آن در يزد در كتابخانه مرحوم حجة الإسلام آقاى آقا ميرزا سليمان قدس سره موجود ميباشد ، تتمه آن ظاهرا در بحرين در خانواده مرحوم مؤلف ميباشد ، التماس دعا از منتظرين حجة بن الحسن صلوات اللّه و سلامه عليه و على آبائه الطاهرين دارم.

سند حديث شريف كساء:


بسم الله الرّحمن الرّحيم


قال الشيخ عبد اللّه البحراني صاحب العوالم رأيت بخط الشيخ الجليل السيد هاشم البحراني عن شيخه الجليل السيد ماجد البحراني عن الشيخ الحسن بن زين الدين الشهيد الثاني عن شيخه المقدس الأردبيلي عن شيخه على بن عبد العالي الكركي عن الشيخ على ابن هلال الجزائرى عن الشيخ أحمد بن فهد الحلي عن الشيخ على بن الخازن الحائرى‏ عن الشيخ ضياء الدين على بن الشهيد الاول عن أبيه عن فخر المحققين عن شيخه و والده العلامة الحلي عن شيخه المحقق عن شيخه ابن نما الحلي عن شيخه محمد بن إدريس الحلي عن ابن حمزة الطوسي صاحب ثاقب المناقب عن الشيخ الجليل محمد بن شهرآشوب عن الطبرسي صاحب الاحتجاج عن شيخه الجليل الحسن بن محمد بن الحسن الطوسي عن أبيه شيخ الطائفة الحقة عن شيخه المفيد عن شيخه ابن قولويه القمي عن شيخه الكليني عن على بن ابراهيم عن أبيه ابراهيم بن هاشم عن أحمد بن محمد بن ابى نصر البزنطي عن قاسم بن يحيى الجلاء الكوفي عن أبى بصير عن أبان بن تغلب عن جابر بن يزيد الجعفي عن جابر بن عبد اللّه الأنصاري رحمة اللّه عليهم أجمعين انه قال:
 

متن حديث شريف:
 


بسم الله الرّحمن الرّحيم


سمعت فاطمة الزهراء عليها سلام اللّه (بنت رسول اللّه (ص) خ ل) انها قالت دخل على أبى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله في بعض الأيام فقال: السّلام عليك يا فاطمة، فقلت و عليك السّلام يا أبتاه، فقال: انى لأجد في بدني ضعفا فقلت له: أعيذك باللّه يا أبتاه من الضعف فقال: يا فاطمة ايتيني بالكساء اليماني و غطينى به، فأتيته و غطيته به و صرت أنظر اليه فإذا يتلألأ كأنه البدر في ليلة تمامه و كماله فما كانت الا ساعة و إذا بولدى الحسن عليه السّلام قد أقبل فقال: السّلام عليك يا أماه فقلت و عليك السّلام يا قرة عيني و ثمرة فؤادي فقال لي: يا أماه انى أشمّ عندك رائحة طيبة كأنها رائحة جدي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله، فقلت: نعم يا ولدي ان جدك تحت الكساء فاقبل الحسن ع نحو الكساء و قال السّلام عليك يا جداه يا رسول اللّه أ تأذن لي ان ادخل معك، فقال: و عليك السّلام يا ولدي و صاحب حوضي قد أذنت لك فدخل معه تحت الكساء فما كانت الا ساعة فإذا بولدى الحسين ع قد اقبل و قال: السّلام عليك يا أماه، فقلت: و عليك السّلام يا قرة عيني و ثمرة فؤادي، فقال لي: يا أماه انى أشمّ عندك رائحة طيبة كأنها رائحة جدي رسول اللّه ص فقلت: نعم يا بنى ان جدك و أخاك تحت الكساء فدنى الحسين ع نحو الكساء و قال: السّلام عليك يا جداه السّلام عليك يا من اختاره اللّه أ تأذن لي أن أكون معكما تحت هذا الكساء فقال: و عليك السّلام يا ولدي و يا شافع أمتي قد أذنت لك، فدخل معهما تحت الكساء فاقبل عند ذلك ابو الحسن على بن أبي طالب و قال: السّلام عليك يا فاطمة يا بنت رسول اللّه ص، فقلت: و عليك السّلام يا أبا الحسن و يا أمير المؤمنين فقال: يا فاطمة انى أشمّ عندك رائحة طيبة كأنها رائحة أخى و ابن عمى رسول اللّه ص فقلت: نعم ها هو مع ولديك تحت الكساء، فاقبل على نحو الكساء و قال: السّلام عليك يا رسول اللّه ص أ تأذن لي أن أكون معكم تحت الكساء قال له و عليك السّلام يا أخي و خليفتي و صاحب لوائى في المحشر، نعم قد أذنت لك، فدخل على تحت الكساء ثم أتيت نحو الكساء و قلت: السّلام عليك يا أبتاه يا رسول اللّه أ تأذن لي ان أكون معكم تحت الكساء، قال لي و عليك السّلام يا بنتي و يا بضعتي قد أذنت لك فدخلت معهم فلما اكتملنا و اجتمعنا جميعا تحت الكساء فأخذ أبى رسول اللّه بطرفي الكساء و أومى بيده اليمنى الى السماء و قال: اللهم ان هؤلاء أهل بيتي و خاصتي و حامتي، لحمهم لحمى، و دمهم دمى، يؤلمنى ما يؤلمهم و يحزنني ما يحزنهم، أنا حرب لمن حاربهم، و سلم لمن سالمهم، و عدو لمن عاداهم، و محب لمن أحبهم، و انهم منى و أنا منهم، فاجعل صلواتك و بركاتك و رحمتك و غفرانك و رضوانك على و عليهم، و أذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا، فقال عز و جل: يا ملائكتي و يا سكان سماواتي انى ما خلقت سماء مبنية و لا أرضا مدحية و لا قمرا منيرا و لا شمسا مضيئة و لا فلكا يدور و لا فلكا تسرى و لا بحرا يجرى الا لمحبة هؤلاء الخمسة الذين هم تحت الكساء، فقال الامين جبرئيل يا ربّ: و من تحت الكساء، فقال اللّه عز و جل: هم أهل بيت النبوة و معدن الرسالة و هم فاطمة و أبوها و بعلها و بنوها، فقال جبرئيل يا ربّ، أ تأذن لي أن أهبط الى الأرض لا كون معهم سادسا، فقال اللّه عز و جل: قد أذنت لك، فهبط الامين جبرئيل و قال لأبي: السّلام عليك يا رسول اللّه ص العلى الاعلى يقرئك السّلام و يخصك بالتحية و الإكرام، و يقول لك: و عزتي و جلالي: انى ما خلقت سماء مبنية و لا أرضا مدحية و لا قمرا منيرا و لا شمسا مضيئة و لا فلكا يدور و لا بحرا يجرى و لا فلكا تسرى الا لاجلكم و محبتكم، و قد أذن لي أن أدخل معكم، فهل تأذن لي أنت يا رسول اللّه، فقال أبى: و عليك السّلام يا أمين وحى اللّه نعم قد أذنت لك، فدخل جبرئيل معنا تحت الكساء، فقال جبرئيل لأبي: ان اللّه قد أوحى إليكم يقول: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً ، فقال على يا رسول اللّه أخبرني ما لجلوسنا هذا تحت هذا الكساء من الفضل عند اللّه، فقال ص: و الذي بعثني بالحق نبيا، و اصطفاني بالرسالة نجيّا، ما ذكر خبرنا هذا في محفل من محافل أهل الأرض و فيه جمع من شيعتنا و محبينا الا و نزلت عليهم الرحمة و حفت بهم الملائكة و استغفرت لهم الى أن يتفرقوا، فقال على: إذا و اللّه فزنا و فاز شيعتنا و رب الكعبة، فقال أبى يا على: و الذي بعثني بالحق نبيا، و اصطفاني بالرسالة نجيا ما ذكر خبرنا هذا في محفل من محافل أهل الأرض و فيه جمع من شيعتنا و محبينا و فيهم مهموم الا و فرج اللّه همه، و لا مغموم الا و كشف اللّه غمه، و لا طالب حاجة الا و قضى اللّه حاجته، فقال على إذا و اللّه فزنا و سعدنا و كذلك شيعتنا فازوا و سعدوا في الدنيا و الآخرة برب الكعبة
 

پايان نقل از رساله شيخ محمد تقي بافقي رحمه الله تعالي:
 


، انتهى ما وجدته بخط المرحوم العالم الزاهد البافقى المذكور.
 


استنساخ حديث شريف توسط شهيد شيخ محمد صدوقي يزدي طاب ثراه:


ثم طلبت من الفاضل الجليل الحجة الشيخ محمد الصدوقى اليزدي ان يستكتب من نسخة العوالم سند الحديث و متنه فاسعف مأمولى دام توفيقه فأتاني بالمرجوّ فقابلته مع نسخة المرحوم البافقى فوجدتهما متطابقين حرفا بحرف و لم يكن بينهما فرق بنحو من الأنحاء غير ان الصدوقى ذكر في كتابه انه وجد الحديث و سنده مكتوبا في هامش العوالم.
 

نقل حديث توسط چهار نفر ديگر:
 


و ممن نقل المتن العلامة الجليل الثقة الثبت شيخنا فخر الدين محمد العلى الطريحي الأسدي النجفي صاحب مجمع البحرين في كتاب المنتخب الكبير و لا فرق بينه و بين المنقول عن العوالم الا زيادة اجوبة التسليمات و جملة قوله (ص) اللهم هؤلاء أهل بيتي و حامتي‏ إلخ.

و ممن يوجد في كلماته هذا المتن العلامة الجليل الديلمي صاحب الإرشاد في كتابه‏ الغرر و الدرر فيوجد ما يقرب من نصف الخبر.

و كذا الحسين العلوي الدمشقي الحنفي من اسرة نقباء الشام.

 و قد رأيته بخطه و نقل العالم الجليل الحجة خازن روضة سيدنا عبد العظيم الحسنى بالري الحاج الشيخ محمد جواد الرازي الكنى في كتابه (نور الآفاق ص 4 طبع طهران) المتن الذي نقلناه بواسطة المرحوم البافقى عينا حرفا بحرف و قال ما لفظه: و سمعت عن شيخي الثقة الحاج الشيخ محمد حسين السيستانى في سند هذا الحديث الشريف قال سمعت عن السيد حسن بن السيد مرتضى اليزدي قال روى صاحب العوالم الى آخر السند الذي نقلناه و يظهر من كلامه ان الحديث مذكور في موردين في المجلد الحادي عشر و المجلد الثاني و الستين فلاحظ.
 

منظومة حديث شريف از ابن سيد مهدي قزويني قدّس سرّه:


و قد نظم هذا الحديث الشريف عدة من نوابغ الأدب و فرسان الشعر من أصحابنا و غيرهم (فمن أجلهم العلامة الفقيه الأديب آية اللّه ابو المعز السيد محمد ابن العلامة السيد مهدى القزويني الحلي المتوفى 1335 و كان في غاية الجلالة و النبالة من أصدقاء والدي العلامة طاب ثراهما و ننقل المنظومة من كتاب البابليات للفاضل المعاصر الجليل الأستاذ الشيخ على الخاقاني النجفي ناشر مجلة (البيان) ادام اللّه بركته و كثر بيننا أمثاله قال في (ج 5 ص 252 ط النجف الأشرف) في ترجمة الناظم ما لفظه: و له ناظما حديث الكساء بهذه الارجوزة قوله‏:

روت لنا فاطمة خير النسا ********** حديث اهل الفضل اصحاب الكسا
تقول ان سيد الأنام ********** قد زارني يوما من الأيام‏
فقال لي انى ارى في بدني ********** ضعفا أراه اليوم قد أنحلني‏
قومي على بالكساء اليماني ********** و فيه غطينى بلا توانى‏
فقمت نحوه و قد لبيته ********** مسرعة و بالكسا غطيته‏
و صرت أرنو وجهه كالبدر ********** في اربع بعد ليال عشر
فما مضى إلا يسير من زمن ********** حتى اتى ابو محمد الحسن‏
فقال يا أماه انى أجد ********** رائحة طيبة اعتقد
بأنها رائحة النبي ********** أخي الوصي المرتضى على‏
قلت نعم ها هو ذا تحت الكسا ********** من علة مدثر به اكتسى‏
فجاء نحوه ابنه مسلما ********** مستأذنا قال له ادخل كرما
فما مضى غير القليل الا ********** و جاءني الحسين مستقلا
فقال يا ام أشم عندك ********** رائحة كأنها المسك الذكي‏
و حق من أولاك منه شرفا ********** أظنها ريح النبي المصطفى‏
قلت نعم تحت الكساء هذا ********** بجنبه أخوك فيه لاذا
فجاء نحوه ابنه مستأذنا ********** مسلما قال له ادخل معنا
فما مضت من ساعة الا و قد ********** جاء أبوهما الغضنفر الأسد
ابو الأئمة الهداة النجبا ********** المرتضى رابع اصحاب العبا
فقال يا سيدة النساء ********** و من بها زوجت في السماء
انى أشم في حماك رائحة ********** كأنها الورد الندى فائحة
يحكى شذاها عرف سيد البشر ********** و خير من طاف و لبى و اعتمر
قلت نعم تحت الكساء التحفا ********** و ضم شبليك و فيه اكتنفا
فجاء يستأذن منه قائلا ********** أ أدخلن قال فادخل عاجلا
قالت فجئت نحو هم مسلمة ********** قال ادخلى محبوبة مكرمة
فعند ما بهم أضاء الموضع ********** و كلهم تحت الكساء اجتمعوا
نادى اله الخلق جل و علا ********** يسمع أملاك السماوات العلى‏
اقسم بالعزة و الجلال ********** و بارتفاعى فوق كل عال‏
ما من سما خلقتها مبنيه ********** و ليس ارض في الثرى مدحيه‏
و لا خلقت قمرا منيرا ********** كلا و لا شمسا أضاءت نورا
كلا و لا خلقت بحرا يجرى ********** ماء و لا فلك البحار تسرى‏
الا لأجل من هم تحت الكسا ********** من لم يكن امر هم ملتبسا
قال الامين قلت يا رب و من ********** تحت الكسا بحقهم لنا أبن‏
فقال لي هم معدن الرسالة ********** و مهبط التنزيل و الجلالة
و قال هم فاطمة و بعلها ********** و المصطفى و الحسنان نسلها
فقلت: يا رب و هل تأذن لي ********** ان اهبط الأرض لذاك المنزل‏
فاغتدى تحت الكساء سادسا ********** كما جعلت خادما و حارسا
قال اهبطن فجاء هم مسلما ********** مستأذنا يتلو عليهم- انما
يقول ان اللّه خصكم بها ********** معجزة لمن غدا منتبها
اقرأكم رب العلى سلامه ********** و خصكم بغاية الكرامة
و هو يقول معلنا و مفهما ********** أملاكه الغر بما تقدما
قال- على- قلت يا حبيبي ********** ما لاجتماعنا من النصيب‏
فقال و اللّه الذي اصطفاني ********** و خصنى بالوحي و اجتبانى‏
ما ان جرى ذكر لهذا الخبر ********** في محفل الأشياع خير معشر
الا و انزل الإله الرحمة ********** و فيه قد حفت جنود جمة
من الملائك الذين صدقوا ********** تحرسهم في الأرض ما تفرقوا
كلا و ليس فيهم مهموم ********** الا و عنه كشفت غموم‏
كلا و لا طالب حاجة يرى ********** قضاءها عليه قد تعسرا
الا قضى اللّه الكريم حاجته ********** و انزل السرور فصلا ساحته‏
قال على نحن و الأحباب ********** شيعتنا الذين قدما طابوا
فزنا بما نلنا و رب الكعبة ********** فليشكرن كل فرد ربه،

انتهى‏
 

پايان نقل کلام علامة مرعشي قدّس سرّه در ذيل احقاق الحق.

ربّ وفّق و سهّل.
 

 

+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه دوم بهمن 1386 و ساعت 13:3 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالی

 

                        الإمامةوالسياسة،ج‏1،ص:28  (ترجمه در پایان متن آمده است)

و إن بني هاشم اجتمعت عند بيعة الأنصار إلى علي بن أبي طالب، و معهم الزبير بن العوام رضي الله عنه، و كانت أمه صفية بنت عبد المطلب، و إنما كان يعد نفسه من بني هاشم، و كان علي كرم الله وجهه يقول: ما زال الزبير منا حتى نشأ بنوه، فصرفوه عنا، و اجتمعت بنو أمية على عثمان، و اجتمعت بنو زهرة إلى سعد و عبد الرحمن بن عوف، فكانوا في المسجد الشريف مجتمعين، فلما أقبل عليهم أبو بكر و أبو عبيدة و قد بايع الناس أبا بكر قال لهم عمر: ما لي أراكم مجتمعين حلقا شتى [2]، قوموا فبايعوا أبا بكر، فقد بايعته و بايعه الأنصار، فقام عثمان بن عفان و من معه من بني أمية فبايعوه، و قام سعد و عبد الرحمن بن عوف و من معهما من بني زهرة فبايعوا. و أما علي و العباس بن عبد المطلب و من معهما من بني هاشم فانصرفوا إلى رحالهم و معهم الزبير بن العوام، فذهب إليهم عمر في عصابة [3] فيهم أسيد بن حضير و سلمة بن أسلّم، فقالوا: انطلقوا فبايعوا أبا بكر، فأبوا، فخرج الزبير بن العوام رضي الله عنه بالسيف، فقال عمر رضي الله عنه: عليكم بالرجل فخذوه فوثب عليه سلمة بن أسلّم [4]، فأخذ السيف من يده، فضرب به الجدار، و انطلقوا به فبايع و ذهب بنو هاشم أيضا فبايعوا [5].

إباية علي كرم الله وجهه بيعة أبي بكر رضي الله عنهما

ثم إن عليا كرّم الله وجهه أتي به إلى أبي بكر و هو يقول: أنا عبد الله و أخو رسوله، فقيل له بايع أبا بكر، فقال: أنا أحقّ بهذا الأمر منكم، لا أبايعكم و أنتم‏

__________________________________________________

[1] أقام بحوران و مات سنة 15 و قيل سنة 14 و قيل سنة 11 و لم يختلفوا أنه وجد ميتا على مغتسله و قد اخضرّ جسده. و قيل إن قبره بالمنيحة قرية من غوطة دمشق و هو مشهور.

[2] في شرح النهج 2/ 266: ما لي أراكم ملتاثين؟

[3] زيد في شرح النهج: إلى بيت فاطمة.

[4] في رواية عمر بن شبة: اعتنقه زياد بن لبيد الأنصاري و رجل آخر، فندر السيف من يده (أي سقط)، فضرب به عمر الحجر فكسره (الطبري 2/ 202).

[5] و في مروج الذهب 2/ 329 «لم يبايعه أحد من بني هاشم حتى ماتت فاطمة رضي الله عنها» و هو ما رواه ابن الأثير في الكامل نقلا عن الزهري. و الطبري في رواية 3/ 208.

 

                        الإمامةوالسياسة،ج‏1،ص:29

أولى بالبيعة لي، أخذتم هذا الأمر من الأنصار، و احتججتم عليهم بالقرابة من النبيّ صلّى الله عليه و سلّم، و تأخذونه منا أهل البيت غصبا؟ أ لستم زعمتم للأنصار أنكم أولى بهذا الأمر منهم لما كان محمد منكم، فأعطوكم المقادة، و سلموا إليكم الإمارة، و أنا أحتجّ عليكم بمثل ما احتججتم به على الأنصار نحن أولى برسول الله حيا و ميتا فأنصفونا [1] إن كنتم تؤمنون و إلا فبوءوا بالظلم و أنتم تعلمون. فقال له عمر: إنك لست متروكا حتى تبايع، فقال له عليّ: احلب حلبا لك شطره، و اشدد له اليوم أمره يردده عليك غدا. ثم قال: و الله يا عمر لا أقبل قولك و لا أبايعه. فقال له أبو بكر: فإن لم تبايع فلا أكرهك، فقال أبو عبيدة بن الجراح لعليّ كرّم الله وجهه: يا بن عمّ إنك حديث السنّ و هؤلاء مشيخة قومك، ليس لك مثل تجربتهم، و معرفتهم بالأمور، و لا أرى أبا بكر إلا أقوى على هذا الأمر منك، و أشد احتمالا و اضطلاعا به، فسلّم لأبي بكر هذا الأمر، فإنك إن تعش و يطل [2] بك بقاء، فأنت لهذا الأمر خليق و به حقيق، في فضلك [3] و دينك، و علمك و فهمك، و سابقتك و نسبك و صهرك. فقال عليّ كرّم الله وجهه:

الله الله يا معشر المهاجرين، لا تخرجوا سلطان محمد في العرب عن داره و قعر بيته، إلى دوركم و قعور بيوتكم، و لا تدفعوا أهله عن مقامه في الناس و حقه، فو الله يا معشر المهاجرين، لنحن أحق الناس به. لأنا أهل البيت، و نحن أحق بهذا الأمر منكم ما كان فينا القارئ لكتاب الله، الفقيه في دين الله، العالم بسنن رسول الله، المضطلع بأمر الرعية، المدافع عنهم الأمور السيئة، القاسم بينهم بالسوية، و الله إنه لفينا، فلا تتبعوا الهوى فتضلوا عن سبيل الله، فتزدادوا من الحق بعدا. فقال بشير بن سعد الأنصاري: لو كان هذا الكلام سمعته الأنصار منك يا عليّ قبل بيعتها لأبي بكر، ما اختلف عليك اثنان. قال: و خرج عليّ كرّم الله وجهه يحمل فاطمة بنت رسول الله صلّى الله عليه و سلّم على دابة ليلا في مجالس الأنصار تسألهم النصرة، فكانوا يقولون: يا بنت رسول الله، قد مضت بيعتنا لهذا الرجل، و لو أن زوجك و ابن عمك سبق إلينا قبل أبي بكر ما

__________________________________________________

[1] العبارة في شرح النهج: فأنصفونا إن كنتم تخافون الله من أنفسكم، و اعرفوا لنا من الأمر مثل ما عرفت الأنصار لكم، و إلا فبوءوا بالظلم و أنتم تعلمون.

[2] في شرح النهج: و يطل عمرك.

[3] العبارة في شرح النهج: في فضلك و قرابتك و سابقتك و جهادك.

 

                        الإمامةوالسياسة،ج‏1،ص:30

عدلنا به، فيقول عليّ كرّم الله وجهه: أ فكنت أدع رسول الله صلّى الله عليه و سلّم في بيته لم أدفنه، و أخرج أنازع الناس سلطانه؟ فقالت فاطمة: ما صنع أبو الحسن إلا ما كان ينبغي له، و لقد صنعوا ما الله حسيبهم و طالبهم.

كيف كانت بيعة علي بن أبي طالب كرم الله وجهه‏

قال: و إن أبا بكر رضي الله عنه تفقد قوما تخلفوا عن بيعته عند علي كرم الله وجهه، فبعث إليهم عمر [1]، فجاء فناداهم و هم في دار علي، فأبوا أن يخرجوا فدعا بالحطب و قال: و الّذي نفس عمر بيده. لتخرجن أو لأحرقنها على من فيها، فقيل له: يا أبا حفص، إن فيها فاطمة؟ فقال: و إن، فخرجوا فبايعوا إلا عليا فإنه زعم أنه قال: حلفت أن لا أخرج و لا أضع ثوبي على عاتقي حتى أجمع القرآن، فوقفت فاطمة رضي الله عنها على بابها، فقالت: لا عهد لي بقوم حضروا أسوأ محضر منكم، تركتم رسول الله صلّى الله عليه و سلّم جنازة بين أيدينا، و قطعتم أمركم بينكم، لم تستأمرونا، و لم تردوا لنا حقا. فأتى عمر أبا بكر، فقال له: أ لا تأخذ هذا المتخلف عنك بالبيعة؟ فقال أبو بكر لقنفذ و هو مولى له: اذهب فادع لي عليا، قال: فذهب إلى علي فقال له: ما حاجتك؟

فقال: يدعوك خليفة رسول الله، فقال علي: لسريع ما كذبتم على رسول الله. فرجع فأبلغ الرسالة، قال: فبكى أبو بكر طويلا. فقال عمر الثانية: لا تمهل هذا المتخلف عنك بالبيعة، فقال أبو بكر رضي الله عنه لقنفذ: عد إليه، فقال له:

خليفة رسول الله [2] يدعوك لتبايع، فجاءه قنفد، فأدى ما أمر به، فرفع علي صوته فقال: سبحان الله؟ لقد ادعى ما لبس له، فرجع قنفد، فأبلغ الرسالة، فبكى أبو بكر طويلا، ثم قام عمر، فمشى معه جماعة، حتى أتوا باب فاطمة، فدقوا الباب، فلما سمعت أصواتهم نادت بأعلى صوتها: يا أبت يا رسول الله، ما ذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن أبي قحافة، فلما سمع القوم صوتها و بكاءها، انصرفوا باكين، و كادت قلوبهم تنصدع، و أكبادهم تنفطر، و بقي عمر و معه قوم، فأخرجوا عليا، فمضوا به إلى أبي بكر، فقالوا له: بايع، فقال: إن أنا لم أفعل فمه؟ قالوا: إذا و الله الّذي لا إله إلا هو نضرب عنقك، فقال: إذا تقتلون عبد

__________________________________________________

[1] في رواية أن عمر جاء إلى بيت فاطمة في رجال من الأنصار و نفر قليل من المهاجرين.

[2] في نسخة: أمير المؤمنين.

 

                        الإمامةوالسياسة،ج‏1،ص:31

الله و أخا رسوله، قال عمر: أما عبد الله فنعم، و أما أخو رسوله فلا، و أبو بكر ساكت لا يتكلم، فقال له عمر: ألا تأمر فيه بأمرك؟ فقال: لا أكرهه على شي‏ء ما كانت فاطمة إلى جنبه، فلحق علي بقبر رسول الله صلّى الله عليه و سلّم يصيح و يبكي، و ينادي: يا بن أم إن القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني. فقال عمر لأبي بكر، رضي الله عنهما: انطلق بنا إلى فاطمة، فإنا قد أغضبناها، فانطلقا جميعا، فاستأذنا على فاطمة، فلم تأذن لهما، فأتيا عليا فكلماه، فأدخلهما عليها، فلما قعدا عندها، حولت وجهها إلى الحائط، فسلما عليها، فلم ترد عليهما السلام، فتكلم أبو بكر فقال: يا حبيبة رسول الله! و الله إن قرابة رسول الله أحب إلي من قرابتي، و إنك لأحب إلي من عائشة ابنتي، و لوددت يوم مات أبوك أني مت، و لا أبقى بعده، أ فتراني أعرفك و أعرف فضلك و شرفك و أمنعك حقك و ميراثك من رسول الله، إلا أني سمعت أباك رسول الله صلّى الله عليه و سلّم يقول: «لا نورث، ما تركنا فهو صدقة»، فقالت: أ رأيتكما إن حدثتكما حديثا عن رسول الله صلّى الله عليه و سلّم تعرفانه و تفعلان به؟ قالا: نعم. فقالت: نشدتكما الله أ لم تسمعا رسول الله يقول: رضا فاطمة من رضاي، و سخط فاطمة من سخطي، فمن أحب فاطمة ابنتي فقد أحبني، و من أرضى فاطمة فقد أرضاني، و من أسخط فاطمة فقد أسخطني؟» قالا: نعم سمعناه من رسول الله صلّى الله عليه و سلّم، قالت: فإنّي أشهد الله و ملائكته أنكما أسخطتماني و ما أرضيتماني، و لئن لقيت النبي لأشكونكما إليه، فقال أبو بكر: أنا عائذ باللَّه تعالى من سخطه و سخطك يا فاطمة، ثم انتحب أبو بكر يبكي، حتى كادت نفسه أن تزهق، و هي تقول: و الله لأدعون الله عليك في كل صلاة أصليها، ثم خرج باكيا فاجتمع إليه الناس، فقال لهم: يبيت كل رجل منكم معانقا حليلته، مسرورا بأهله، و تركتموني و ما أنا فيه، لا حاجة لي في بيعتكم، أقيلوني بيعتي. قالوا: يا خليفة رسول الله، إن هذا الأمر لا يستقيم، و أنت أعلمنا بذلك، إنه إن كان هذا لم يقم للَّه دين، فقال: و الله لو لا ذلك و ما أخافه من رخاوة هذه العروة ما بت ليلة و لي في عنق مسلّم بيعة، بعد ما سمعت و رأيت من فاطمة. قال: فلم يبايع علي كرم الله وجهه حتى ماتت فاطمة رضي الله عنهما، و لم تمكث بعد أبيها إلا خمسا و سبعين ليلة [1]. قال: فلما توفيت أرسل‏

__________________________________________________

[1] اختلفوا في وفاتها عليها السّلام و كم عاشت بعد النبي صلّى الله عليه و سلّم، قال الواقدي:

 

                        الإمامةوالسياسة،ج‏1،ص:32

علي إلى أبي بكر: أن أقبل إلينا [1]، فأقبل أبو بكر حتى دخل على عليّ و عنده بنو هاشم فحمد الله و أثنى عليه، ثم قال: أما بعد يا أبا بكر: فإنه لم يمنعنا أن نبايعك إنكارا لفضيلتك، و لا نفاسة عليك [2]، و لكنا كنا نرى أن لنا في هذا الأمر حقا، فاستبددت علينا، ثم ذكر علي قرابته من رسول الله صلّى الله عليه و سلّم، فلم يزل يذكر ذلك حتى بكى أبو بكر. فقال أبو بكر رضي الله عنه:

لقرابة رسول الله أحب إليّ [3] من قرابتي، و إني و الله لا أدع أمرا رأيت رسول الله يصنعه إلا صنعته إن شاء الله تعالى. فقال علي: موعدك غدا [4] في المسجد الجامع للبيعة إن شاء الله. ثم خرج فأتى المغيرة بن شعبة، فقال: الرأي يا أبا بكر أن تلقوا العباس، فتجعلوا له في هذه الإمرة نصيبا، يكون له و لعقبه، و تكون لكما الحجة على عليّ و بني هاشم، إذا كان العباس معكم.

قال: فانطلق أبو بكر و عمر و أبو عبيدة و المغيرة حتى دخلوا على العباس‏

 

 

                        امامت‏وسياست/ترجمه،ص:26

فرزندان هاشم هنگام بيعت انصار، گرد على بن ابى طالب بودند. زبير بن عوّام نيز با آنان‏

                        امامت‏وسياست/ترجمه،ص:27

بود، چون مادر زبير، صفيه دختر عبد المطلب بود، وى نيز از اين روى خود را از فرزندان هاشم به شمار مى‏آورد. على همواره مى‏گفت: زبير با ما بود تا اين كه پسرانش بزرگ شدند.

آنان وى را از ما دور كردند.

بنى اميه در گرد عثمان بودند، بنى زهره بر گرد سعد و عبد الرحمن بن عوف. آنان همگى در مسجد بزرگ گرد آمده بودند، هنگامى كه ابو بكر و ابو عبيده به طرف آنان آمدند، و مردم با ابو بكر بيعت كرده بودند، عمر به آنانى كه در مسجد گرد آمده بودند گفت: چه شده است كه شما در دسته‏هاى پراكنده گرد آمده‏ايد؟ برخيزيد و با ابو بكر بيعت كنيد، من با او بيعت كرده‏ام.

پس از سخنان عمر، عثمان بن عفان و كسانى كه از بنى اميه بودند با ابو بكر بيعت كردند همچنين سعد و عبد الرحمن و آنانى كه با اين دو همعقيده بودند.

على و عباس و خاندان بنى هاشم و زبير از بيعت خوددارى كردند و به خانه‏هاى خود رفتند.

عمر با گروهى از جمله اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم به سوى آنان رفتند و به آنان گفتند: بياييد و با ابو بكر بيعت كنيد، ولى همگى آنان از اين كار خوددارى كردند.

زبير بن عوّام با شمشير بيرون آمد. عمر فرمان داد تا زبير را گرفتند. سلمة بن اسلم به سوى زبير رفت و شمشير او را گرفت و به ديوار زد، پس از اين واقعه زبير بيعت كرد و پس از مدتى بنى هاشم نيز با ابو بكر بيعت كردند.

خود دارى على از بيعت با ابو بكر

على را نزد ابو بكر آوردند و على مى‏گفت: من بنده خدايم و برادر رسول خدا (ص).

به على گفتند: با ابو بكر بيعت كن. على گفت: من از شما بدين كار سزاوارترم، با شما بيعت نمى‏كنم و شما بايد با من بيعت كنيد. شما خلافت را از انصار گرفتيد. با آنان به اين طريق احتجاج كرديد كه شما از نزديكان پيامبر (ص) هستيد. در حالى كه شما كار خلافت را از ما اهل بيت غصب كرديد. آيا شما به انصار نگفتيد كه به محمد (ص) نزديك‏تريد و انصار نيز كار خلافت را به شما تسليم كردند. من نيز با شما همان طور كه با انصار احتجاج كرديد، احتجاج مى‏كنم. ما به رسول خدا (ص) در مرگ و زندگى او از شما سزاوارتريم. اگر ايمان داريد رعايت انصاف را در حق ما به جا آوريد و در غير اين صورت شما در ستم افتاده‏ايد و خود به خوبى مى‏دانيد.

 

                        امامت‏وسياست/ترجمه،ص:28

عمر به على گفت: تا وقتى كه بيعت نكنى، رهايت نمى‏كنيم.

على در پاسخ عمر گفت: شير را بدوش كه بخشى از آن، از آن تو خواهد بود. كار را براى ابو بكر محكم گير كه فردا آن را به تو بر مى‏گرداند.

على در ادامه سخنان خود گفت: عمر، سوگند ياد مى‏كنم سخن تو را نمى‏پذيرم و با او بيعت نمى‏كنم.

ابو بكر به على گفت: اگر بيعت نكنى تو را مجبور نمى‏كنم.

ابو عبيده به على گفت: پسر عمو، تو كم سن و سال هستى و آنان بزرگان قوم تواند. تو تجربه آنان را ندارى، به اندازه آنان نيز كارها را نمى‏شناسى. ابو بكر در كار خلافت از تو نيرومندتر است و كارها را همه جانبه در نظر مى‏گيرد، بنا بر اين كار خلافت را به او بسپار، زيرا تو اگر زنده بمانى و عمرى يابى، براى كار خلافت خلق شده‏اى، و سزاوار در دست گرفتن كار خلافت هستى. تو با ويژگى‏هايى همچون دانش و آگاهى و فهم و نيز سابقه در دين اسلام و دامادى پيامبر (ص) بر همه آنان برترى.

على گفت: اى گروه مهاجران، خدا را در نظر آوريد، خلافت و زمامدارى محمد (ص) را از خانه او خارج نكنيد، و در خانه‏هاى خود جاى ندهيد، اهل و خاندان او را از مقامشان باز نداريد. اى مهاجران، سوگند به خدا، ما سزاوارترين مردم نسبت به كار خلافتيم، ما اهل بيت هستيم، خواننده كتاب خدا كه آن را از روى فهم و بينش مى‏خواند از خاندان ماست. ما آگاه به سنت رسول خدا (ص)، آشنا به كار مردم، باز دارنده مردم از بدى، قسمت كننده بيت المال به طور مساوى در ميان مردم هستيم. پس پيروى هواى نفس نكنيد تا گمراه نشويد كه در اين صورت از حق فاصله بيش‏ترى مى‏گيريد.

بشير به سعد انصارى در پاسخ على گفت: اگر اين سخنان را كه اكنون مى‏شنويم قبلا از تو شنيده بوديم، حتى دو نفر نيز با تو به مخالفت بر نمى‏خاستند.

على، شبانه فاطمه دختر پيامبر (ص) را بر چهارپايى سوار مى‏كرد و به مجالس انصار مى‏رفت و از آنان كمك و يارى مى‏خواست.

انصار در پاسخ مى‏گفتند: دختر پيامبر (ص)، بيعت ما با اين مرد به پايان رسيده است، اگر همسر تو قبل از ابو بكر نزد ما مى‏آمد، ما با ابو بكر بيعت نمى‏كرديم.

على در پاسخ آنان مى‏گفت: آيا شما مى‏خواستيد من پيامبر (ص) را كه رحلت كرده بود رها مى‏كردم و براى به دست آوردن خلافت به جنگ و ستيز مى‏پرداختم.

 

                        امامت‏وسياست/ترجمه،ص:29

فاطمه به انصار گفت: ابو الحسن آنچه سزاوار بود انجام داد، و شما نيز كارى كرديد كه خداوند آن را حساب خواهد كرد.

چگونگى بيعت على با ابو بكر

ابو بكر از كسانى كه همراه على بودند و از بيعت با او خوددارى كرده بودند پرسش كرد، هنگامى كه آگاه شد آنان در خانه على گرد آمده‏اند، عمر را به سوى آنان فرستاد.

عمر به در خانه على آمد و از آنان خواست تا بيرون بيايند و با ابو بكر بيعت كنند ولى آنان از اين كار خوددارى كردند. عمر درخواست هيزم كرد و گفت: سوگند به كسى كه جان عمر در دست اوست، بيرون آييد و گر نه خانه و اهلش را به آتش خواهم كشيد.

به عمر گفته شد: اى ابو حفص، فاطمه در آن خانه است.

عمر گفت: حتى اگر فاطمه نيز در خانه باشد.

آنانى كه در خانه على بودند همگى بيرون آمدند و بيعت كردند، مگر على.

اين چنين گفته شده است كه على سوگند ياد كرده بود از خانه بيرون نيايد و عبا بر دوش نيندازد تا وقتى كه قرآن را گردآورى كند.

فاطمه جلوى در ايستاد و گفت: هيچ مردمى همچون شما ديدارشان براى من بد و نفرت‏انگيز نيست. جنازه رسول خدا (ص) را بر روى دست‏هاى ما تنها گذاشتيد و كار خلافت را ميان خود قطعه قطعه كرديد، و در اين خصوص از ما جويا نشديد، و حق را به ما باز نگردانديد.

عمر نزد ابو بكر آمد و گفت: آيا از اين فرد متخلف بيعت نمى‏گيرى؟

ابو بكر به قنفذ كه آزاد شده وى بود گفت: برو و على را نزد ما بياور.

قنفذ نزد على آمد و گفت: خليفه رسول خدا (ص) تو را مى‏خواند. على گفت: چقدر زود بر پيامبر (ص) دروغ روا داشتيد. قنفذ برگشت و موضوع را به آگاهى ابو بكر رسانيد، ابو بكر پس از شنيدن سخنان على، گريه‏اى طولانى كرد. عمر بار دوم گفت: به كسى كه از بيعت با تو خوددارى كرده است فرصت مده.

ابو بكر بار ديگر به قنفذ گفت: نزد على برو به او بگو، امير المؤمنين تو را به بيعت با خود فرا مى‏خواند. [1] قنفذ نزد على آمد و وى را از سخنان ابو بكر آگاه گردانيد. على در پاسخ وى‏

__________________________________________________

[1]. لازم به تذكر است كه از دوران عمر لفظ امير المؤمنين ميان مسلمانان رواج يافت.- م.

 

                        امامت‏وسياست/ترجمه،ص:30

گفت: سبحان الله، چيزى را ادعا كرده است كه از آن او نيست، قنفذ برگشت و سخنان على را به آگاهى ابو بكر رسانيد. وى نيز بار ديگر گريه‏اى طولانى كرد.

عمر برخاست و گروهى نيز با وى آمدند، تا اين كه به در خانه فاطمه رسيدند.

فاطمه وقتى آگاه شد چه كسانى پشت در هستند، با صداى بلند چنين گفت: پدر، رسول خدا (ص)، چه چيزهايى كه پس از تو، از فرزند خطاب و ابو قحافه ديدم. مردم وقتى صدا و گريه فاطمه را شنيدند، گريه كنان برگشتند، نزديك بود قلب‏هاى آنان پاره و جگر آنان تكه تكه شود. اما عمر و عده‏اى باقى ماندند، آنان على را از خانه بيرون آوردند و وى را نزد ابو بكر بردند.

به على گفتند: بيعت كن. على گفت: اگر بيعت نكنم چه مى‏كنيد؟ در پاسخ وى گفتند: در اين صورت سوگند به خدا، گردن تو را خواهيم زد.

على گفت: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا (ص) را مى‏كشيد.

عمر گفت: بنده خدا را مى‏كشيم ولى برادر رسول خدا (ص) را هرگز.

ابو بكر ساكت بود و سخنى نمى‏گفت، كسى در آن ميان گفت: آيا او را فرمان نمى‏دهى كه با تو بيعت كند.

ابو بكر گفت: تا زمانى كه فاطمه در كنار اوست او را مجبور بر اين كار نمى‏كنم.

على كنار قبر رسول خدا (ص) آمد و در حالى كه فرياد مى‏كشيد و گريه مى‏كرد چنين مى‏گفت:

برادر، اين مردم مرا ضعيف و كوچك نگه داشته‏اند و نزديك بود مرا بكشند.

عمر به ابو بكر گفت: بيا تا نزد فاطمه برويم، ما او را به خشم آورده‏ايم. آن دو آمدند و از فاطمه اجازه داخل شدن به خانه را خواستند، فاطمه به آن دو اجازه نداد. آن دو نزد على رفتند و با او سخن گفتند.

على آنان را نزد فاطمه آورد. وقتى كه نشستند، فاطمه صورتش را به سوى ديوار گرفت.

سلام كردند ولى فاطمه پاسخ سلام آنان را نداد.

ابو بكر آغاز به سخن كرد و گفت: محبوبه رسول خدا (ص)، سوگند به خدا، نزديكان رسول خدا (ص) در نزد من از نزديكان خود، عزيزترند، تو از عايشه در نزد من محبوب‏تر هستى، من دوست مى‏داشتم روزى كه پدرت رحلت كرد من به جاى او از دنيا مى‏رفتم. آيا مى‏انديشى من فضل و برترى تو را نمى‏شناسم، و در عين حال تو را از ميراث رسول‏

 

                        امامت‏وسياست/ترجمه،ص:31

خدا (ص) محروم مى‏كنم؟ ما از رسول خدا (ص) شنيديم كه مى‏گفت: ما ارث نمى‏گذاريم، آنچه از ما باقى مى‏ماند صدقه است.

فاطمه گفت: اگر به شما نشان دهم و حديثى را از پيامبر (ص) براى شما نقل كنم، آيا آن را مى‏شناسيد و به آن عمل مى‏كنيد.

آن دو گفتند: آرى.

فاطمه گفت: شما را به خدا سوگند، آيا شما دو نفر از رسول خدا (ص) نشنيديد كه مى‏گفت: خشنودى من در خشنودى فاطمه است. خشم من در خشم فاطمه است، هر كس فاطمه دخترم را دوست بدارد گويى مرا دوست داشته است، هر كس فاطمه را خشنود كند مرا خشنود كرده است و هر كس فاطمه را به خشم آورد مرا به خشم آورده است.

گفتند: آرى از رسول خدا (ص) شنيده‏ايم.

فاطمه گفت: من نزد خدا و فرشتگان او گواهى مى‏دهم شما دو نفر مرا به خشم آورده‏ايد و مرا خشنود نكرده‏ايد و هر گاه كه پيامبر (ص) را ديدار كنم نزد او از شما دو نفر شكايت خواهم كرد.

ابو بكر گفت: من به خدا پناه مى‏برم از خشم پيامبر (ص) و از خشم تو.

ابو بكر در حالى كه مى‏ناليد شروع به گريه كرد، تا جايى كه نزديك بود قالب تهى كند.

فاطمه گفت: سوگند به خدا، در هر نمازى كه به پا دارم، از خدا عليه تو يارى مى‏خواهيم.

ابو بكر گريه‏كنان خارج شد. مردم در گرد ابو بكر جمع شدند و وى به آنان گفت:

هر مردى شب را به روز مى‏آورد در حالى كه با همسرش دست در گردن همديگر دارند، همراه با خانواده‏اش خوشحال و مسرور است. مرا تنها رها كنيد زيرا من از اين گروه نيستم، مرا نيازى به بيعت شما نيست، بيعتتان را از من باز گيريد.

مردم به ابو بكر گفتند: جانشين رسول خدا (ص)، كار خلافت برقرار نمى‏ماند، و اگر خلافت برقرار نماند، دين خدا نيز باقى نخواهد ماند.

ابو بكر در پاسخ مردم گفت: سوگند به خدا، اگر اين چنين نبود و از سستى و مندرس شدن اين ريسمان نمى‏ترسيدم، شبى را به روز نمى‏رساندم كه بيعت يك مسلمان بر گردنم باشد. و دليل آن نيز سخنانى است كه از فاطمه شنيده‏ام.

على تا زمانى كه فاطمه زنده بود با ابو بكر بيعت نكرد، فاطمه پس از پدرش رسول خدا (ص) فقط 75 شب زنده بود.

گويند وقتى كه فاطمه وفات كرد، على در پى ابو بكر فرستاد تا نزد وى آيد.

 

                        امامت‏وسياست/ترجمه،ص:32

ابو بكر آمد، بنى هاشم نيز نزد على بودند. على پس از ستايش پروردگار، ابو بكر را اين چنين مخاطب قرار داد:

عدم بيعت ما با تو به خاطر انكار فضيلت و برترى تو نبود، بلكه ما مى‏ديديم كه ما نيز در كار خلافت داراى حقى و بهره‏اى هستيم. در اين مورد به ما ستم روا داشته شد.

آن گاه على قرابت خود را نسبت به پيامبر (ص) ياد آور شد، و هنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه ابو بكر شروع به گريه كرد.

ابو بكر گفت: قرابت با رسول خدا (ص) از خانواده خودم برايم دوست داشتنى‏تر است.

من كسى را به كارى فرا نمى‏خوانم مگر آنچه را كه رسول خدا (ص) به آن خوانده است و آن كارى را انجام مى‏دهم كه رسول خدا (ص) انجام داده است.

على به ابو بكر گفت: ميعادگاه ما و شما، براى بيعت، فردا در مسجد جامع ان شاء الله.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در چهارشنبه سوم بهمن 1386 و ساعت 7:7 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالی

 

در ذیل بحث بررسی دو نظر داده شده آورده اند:

 

باسلام و تشکر از جوابهایتان/جوابتان درباره حدیث اثنا عشر قانع کننده بود ولی در مورد جواب اول باید بگویم: سوالی که سالهاست ذهنم را مشغول کرده اینست که:چرا اینقدر امیر المومنین با غاصبین مدارا میکردند؟! و اصولا چرا حاضر به بیعت با ابوبکر شدند؟(گو اینکه شیعه آن را اجباری میداند)آیا اگر امام حسین را مجبور به بیعت با یزید میکردند،که کردند،بیعت میکرد؟که نکرد/میدانم که همه ائمه به وظیفه الهیه عمل میکردند اما تحلیل رفتارهایشان برایم دشوار است/اگر ممکن است با عباراتی کمی ساده تر راهنمائیم کنید/با تشکر

 

عرض می کنم:

اولا: راجع به حضرت سید الشهداء (ع) مسأله صرف بیعت نبود ، در این عبارات دقت کنید: ابن اشعث می گوید انزل علی حکم بنی عمک ، حضرت می فرمایند و الله لا اعطیکم بیدی اعطاء الذلیل ، رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة و هیهات منا الذلة أَبَى اللَّهُ ذَلِكَ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ جُدُودٌ طَهُرَتْ وَ حُجُورٌ طَابَتْ أَنْ نُؤْثِرَ طَاعَةَ اللِّئَامِ عَلَى مَصَارِعِ الْكِرَامِ ، مسأله نزول بر جکم یزید بود بلاشرط ، خواست بکشد و خواست زنده نگه دارد ، و این رمز تعبیر ذلت بود و گرنه صرف بیعت که در عرف عام ذلت به حساب نمی آمد ، آیا بیعت با معاویه ذلت بود؟ لذا فرمودند هیهات از ما این ذلت ، خدا و پیامبر و مؤمنون و نیاکان پاک اباء می کنند بر ما اینکه برگزینیم رام شدن پیش مردمان پست را بر جایگاه به خون غلطیدن با عزت بزرگواران.

 

ثانیا: چرا حاضر به بیعت با ابوبکر شدند؟ غیر از اینکه در صحیح بخاری است که پس از وفات حضرت فاطمه (س) که امیر المؤمنین (ع) حاضر به بیعت شدند به ابوبکر فرمودند ولكنك استبددت علينا بالأمر (صحيح البخاري ج4/ص1549 )، در الامامة و السیاسة جریان را نقل می کند و عاقل تهدید ابوبکر را می فهمد که ما دامیکه فاطمه هست کاری با او ندارم پس از آنکه عمر قسم یاد کرد که اگر بیعت نکنی گردنت را می زنیم و متن عبارت با ترجمه اش را در این پست آورده ام ، با دقت مطالعه کنید:

 

گوشه ای از سقیفة به نقل السیاسة

و مناسب است عبارتی را که در جواب یکی از اهل تسنن نوشتم اینجا بیاورم:

 

شخص شیعه قطع نظر از تقیه خودش می داند که عقائد او دارای یک نظام و یکپارچگی سیستمی است که مشتمل بر تهافت نیست و در شرائط سخت فقط افراد غیر شیعه اما فطن از لابلای تقیه این نظام را در می یابند و می فهمند که تقیه اولیاء شیعه اصل اسلام اهل تسنن را هم حفظ کرده است و قضیه مادری که گفت بچه من را نصف نکنید پیش دیگری بماند اما زنده باشد معروف است ، و نزد شیعه معروف است که شمشیر برداشتند و صدای اذان بلند شد فرمودند فاطمه اگر می خواهیم این ندا بماند باید صبر کنیم ، و شما به کتب تفاسیر شیعه مراجعه کنید ببینید همه می گویند پیامبر خبر دادند که پس از من ابوبکر و عمر خلیفه می شوند اما خبر از تکوین و ملاحم بود ، و حضرت علی (ع) در جواب ابوسفیان که قاصد فتنه بود فرمودند حرف بزنم می گویند علی حریص بر ملک است ساکت شوم می گویند علی ترسیده ولکن بعد اللتیّا و التی والله لابن ابی طالب آنس بالموت من الطفل بثدی امّه ولکن اندمجت علی مکنون علم .... و لکن صبر من پشتوانه علمی دارد که اگر به شما بگویم همانند ریسمان آویزان شده در چاه عمیق به لرزه می آیید ، و کسانی که در فهم این نظام فکری راسخ نبودند در زمان قیام ابو مسلم به امام صادق (ع) نامه نوشتند که حضرت آنطور که در خاطرم مانده نامه آنها را به زمین زدند و به این مضمون فرمودند اینها پس چطور شیعه هستند و منتظر ظهور امر ما؟!

 

ثالثا: همانطوریکه در مکانیک مباحث حرکت را به دو بخش سینماتیک و دینامیک تقسیم می کنند و تقسیم بسیار به جایی هم هست در جریانات تاریخی هم نظیر این تقسیم می آید که دست یابی به پیکره یک جریان تاریخی غیر از تحلیل اسباب و علل آن است ، و راجع به رفتار معصومین (ع) اولی ممکن است لکن دومی صعب است چون متشکل از دو بخش است یکی علل و عوامل عادی که ما می دانیم و دیگری اسرار و علوم غیب آنها که ما نمی دانیم ، و لذا آنها که حرف زن بودند و در بحث حضرت سید الشهداء (ع) را ناچار می کردند مثل ابن عباس و ابن الحنفیه اشاره ای حضرت به آن قسم دوم می کردند که انّ الله شاء أن یراهنّ سبایا ، و نیز به نهج البلاغه مراجعه کرده اندمجت علی مکنون علم را به دقت مطالعه کنید.

 

والله الموفّق الهادی

 

+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه چهارم بهمن 1386 و ساعت 16:54 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالی

 

چه نوع ترجمه؟

 

آنچه فعلا در ذهن من حاضر است ترجمه سه نوع است و برای سه مورد به کار می رود ، ترجمه آزاد ، ترجمه دقیق ، ترجمه تحت اللفظی ، اولی اصل مقصود را می رساند نه خصوصیات را ، دومی تمام خصوصیات منبع را به مقصد منتقل می کند اما گرامر و دستور زبان مقصد را حاکم می کند ، و سومی تا ضرورت نشود مختصات زبان مقصد را به کار نمی گیرد.

و اما موارد ترجمه نیز قسم است ، معلومات عمومی ، متن تخصصی و علمی فنی ، متنی که در مقام مناظره مورد استشهاد قرار می گیرد ، و به طور طبیعی ترجمه آزاد برای معلومات عمومی خوب است و برای متون تخصصی ترجمه دقیق بهترین است و برای متن مورد استشهاد ترجمه آزاد نافع نیست ولی دو نوع دیگر خوب است.

 

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در شنبه ششم بهمن 1386 و ساعت 11:25 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالی

 

 در ذیل بررسی نظر داده شده آورده اند:

 

یعنی شما میفرمائید:اگر یزید از حضرت فقط بیعت را میخواست،حضرت قبول میکرد؟! پس(مثلی لا یبایع مثله)را چگونه تفسیر میکنید؟

 

عرض می کنم:

وظیفه شرعی تابع شرائط موضوع است و می تواند مرحله به مرحله طبق شرائط تغییر کند ، حضرت امام حسن هم (ع) ابتداء به ساکن با معاویه صلح نکردند مثل عدم بیعت امیر المؤمنین (ع) با ابوبکر تا حضرت فاطمه (س) زنده بودند به نقل صحیح مسلم که دیگر مثل السیاسة نیست که در نویسنده تشکیک کنید :

 

صحيح مسلم ج3/ص1380

وكان لعلي من الناس وجهة حياة فاطمة فلما توفيت استنكر علي وجوه الناس فالتمس مصالحة أبي بكر ومبايعته ولم يكن بايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر

 

اول امر یزید و وقتی که معاویه ولایت عهدی او را اعلان کرد و شروط صلحنامه را زیر پا گذاشت چه خبر شد و چه ها گفتند ،

 

السيرة الحلبية ج1/ص510

وعن عائشة رضي الله تعالى عنها أنها قالت لمروان بن الحكم حيث قال لأخيها عبدالرحمن بن أبي بكر لما بايع معاوية لولده قال مروان سنة أبي بكر وعمر رضي الله تعالى عنهما فقال عبدالرحمن بل سنة هرقل وقيصر وامتنع من البيعة ليزيد بن معاوية فقال له مروان أنت الذي أنزل الله فيك   والذي قال لوالديه أف لكما   فبلغ ذلك عائشة فقالت كذب والله ما هو به ثم قالت له أما أنت يا مروان فأشهد أن رسول الله  صلى الله عليه وسلم  لعن أباك وأنت في صلبه

 

نزد همه واضح بود که خلافت یزید غیر مشروع است ، و عجیب تر اینکه این خلیفه غیر قانونی دستور داده به والی مدینه که سر حسین را بفرست بیاید ، به همین سادگی و بی حیائی!  (بحارالأنوار ج : 44 ص : 312) وَ لْيَكُنْ مَعَ الْجَوَابِ رَأْسُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ  و لذا عبارت مثلی لا یبایع مثله در مدینه گفته شده و آنهم بعد از حرف مروان و غضب حضرت و گرنه قبل از آن به طور مدارا فرمودند مثل من که مخفیانه بیعت نمی کند بگذار برای وقتی که از همه مردم بیعت می گیری :

 

تاريخ الطبري ج3/ص270

أما ما سألتني من البيعة فإن مثلي لا يعطي بيعته سرا ولا أراك تجتزئ بها مني سرا دون أن نظهرها على رءوس الناس علانية قال أجل قال فإذا خرجت إلى الناس فدعوتهم إلى البيعة دعوتنا مع الناس فكان أمرا واحدا فقال له الوليد وكان يحب العافية فانصرف على اسم الله حتى تأتينا مع جماعة الناس فقال له مروان والله لئن فارقك الساعة ولم يبايع لا قدرت منه على مثلها أبدا حتى تكثر القتلى بينكم وبينه احبس الرجل ولا يخرج من عندك حتى يبايع أو تضرب عنقه فوثب عند ذلك الحسين فقال يابن الزرقاء أنت تقتلني أم هو كذبت والله وأثمت ثم خرج فمر بأصحابه فخرجوا معه حتى أتى منزله

 

و بیعت با یزید در آن مقام حرام شرعی بود و پس از حرف مروان و غضب حضرت ، به این حرمت اشاره فرمودند:

 

بحارالأنوار     44     324    باب 37- ما جرى عليه بعد بيعة الناس

قَالَ السَّيِّدُ كَتَبَ يَزِيدُ إِلَى الْوَلِيدِ يَأْمُرُهُ بِأَخْذِ الْبَيْعَةِ عَلَى أَهْلِهَا وَ خَاصَّةً عَلَى الْحُسَيْنِ ع وَ يَقُولُ إِنْ أَبَى عَلَيْكَ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَيَّ بِرَأْسِهِ فَأَحْضَرَ الْوَلِيدُ مَرْوَانَ وَ اسْتَشَارَهُ فِي أَمْرِ الْحُسَيْنِ فَقَالَ إِنَّهُ لَا يَقْبَلُ وَ لَوْ كُنْتُ مَكَانَكَ ضَرَبْتُ عُنُقَهُ فَقَالَ الْوَلِيدُ لَيْتَنِي لَمْ أَكُ شَيْئاً مَذْكُوراً. ثُمَّ بَعَثَ إِلَى الْحُسَيْنِ ع فَجَاءَهُ فِي ثَلَاثِينَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ مَوَالِيهِ وَ سَاقَ الْكَلَامَ إِلَى أَنْ قَالَ فَغَضِبَ الْحُسَيْنُ ع ثُمَّ قَالَ وَيْلِي عَلَيْكَ يَا ابْنَ الزَّرْقَاءِ أَنْتَ تَأْمُرُ بِضَرْبِ عُنُقِي كَذَبْتَ وَ اللَّهِ وَ أَثِمْتَ. ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى الْوَلِيدِ فَقَالَ أَيُّهَا الْأَمِيرُ إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ اللَّهُ وَ يَزِيدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْرِ قَاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ وَ مِثْلِي لَا يُبَايِعُ مِثْلَهُ وَ لَكِنْ نُصْبِحُ وَ تُصْبِحُونَ وَ نَنْظُرُ وَ تَنْظُرُونَ أَيُّنَا أَحَقُّ بِالْبَيْعَةِ وَ الْخِلَافَةِ ثُمَّ خَرَجَ ع.

 

اما كار به مرحله اي رسيد که وظیفه شرعی چیز دیگر بود یعنی مسأله بیعت نبود و نزول بر حکم بود خواست بکشد و خواست زنده بگذارد ، و این ذلت حرام بود و شهادت واجب ، و جالب است تقدیر الهی برای ولیّ خود که هر چه انجام داد غیر از اسرار باطنی بر حسب ظاهر هم دائر بین وجوب و حرمت بود ، اکنون با دقت این عبارات را ملاحظه کنید:

 

بحارالأنوار ج : 44 ص : 383

 وَ كَتَبَ ابْنُ زِيَادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ إِلَى الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ أَمَّا بَعْدُ يَا حُسَيْنُ فَقَدْ بَلَغَنِي نُزُولُكَ بِكَرْبَلَاءَ وَ قَدْ كَتَبَ إِلَيَّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يَزِيدُ أَنْ لَا أَتَوَسَّدَ الْوَثِيرَ وَ لَا أَشْبَعَ مِنَ الْخَمِيرِ أَوْ أُلْحِقَكَ بِاللَّطِيفِ الْخَبِيرِ أَوْ تَرْجِعَ إِلَى حُكْمِي وَ حُكْمِ يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ وَ السَّلَامُ. فَلَمَّا وَرَدَ كِتَابُهُ عَلَى الْحُسَيْنِ ع وَ قَرَأَهُ رَمَاهُ مِنْ يَدِهِ ثُمَّ قَالَ لَا أَفْلَحَ قَوْمٌ اشْتَرَوْا مَرْضَاةَ الْمَخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخَالِقِ فَقَالَ لَهُ الرَّسُولُ جَوَابُ الْكِتَابِ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَقَالَ مَا لَهُ عِنْدِي جَوَابٌ لِأَنَّهُ قَدْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذَابِ فَرَجَعَ الرَّسُولُ‏

 

 

بحارالأنوار ج : 44 ص : 389

 وَ لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ ع نُزُولَ الْعَسَاكِرِ مَعَ عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ بِنَيْنَوَى وَ مَدَدَهُمْ لِقِتَالِهِ أَنْفَذَ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ أَنَّنِي أُرِيدُ أَنْ أَلْقَاكَ فَاجْتَمَعَا لَيْلًا فَتَنَاجَيَا طَوِيلًا ثُمَّ رَجَعَ عُمَرُ إِلَى مَكَانِهِ وَ كَتَبَ إِلَى عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَطْفَأَ النَّائِرَةَ وَ جَمَعَ الْكَلِمَةَ وَ أَصْلَحَ أَمْرَ الْأُمَّةِ هَذَا حُسَيْنٌ قَدْ أَعْطَانِي أَنْ يَرْجِعَ إِلَى الْمَكَانِ الَّذِي مِنْهُ أَتَى أَوْ أَنْ يَسِيرَ إِلَى ثَغْرٍ مِنَ الثُّغُورِ فَيَكُونَ رَجُلًا مِنَ الْمُسْلِمِينَ لَهُ مَا لَهُمْ وَ عَلَيْهِ مَا عَلَيْهِمْ أَوْ أَنْ يَأْتِيَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ يَزِيدَ فَيَضَعَ يَدَهُ فِي يَدِهِ‏ فَيَرَى فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ رَأْيَهُ وَ فِي هَذَا لَكَ رِضًى وَ لِلْأُمَّةِ صَلَاحٌ. فَلَمَّا قَرَأَ عُبَيْدُ اللَّهِ الْكِتَابَ قَالَ هَذَا كِتَابُ نَاصِحٍ مُشْفِقٍ عَلَى قَوْمِهِ فَقَامَ إِلَيْهِ شِمْرُ بْنُ ذِي الْجَوْشَنِ فَقَالَ أَ تَقْبَلُ هَذَا مِنْهُ وَ قَدْ نَزَلَ بِأَرْضِكَ وَ أَتَى جَنْبَكَ وَ اللَّهِ لَئِنْ رَحَلَ بِلَادَكَ وَ لَمْ يَضَعْ يَدَهُ فِي يَدِكَ لَيَكُونَنَّ أَوْلَى بِالْقُوَّةِ وَ لَتَكُونَنَّ أَوْلَى بِالضَّعْفِ وَ الْعَجْزِ فَلَا تُعْطِهِ هَذِهِ الْمَنْزِلَةَ فَإِنَّهَا مِنَ الْوَهْنِ وَ لَكِنْ لِيَنْزِلْ عَلَى حُكْمِكَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ فَإِنْ عَاقَبْتَ فَأَنْتَ أَوْلَى بِالْعُقُوبَةِ وَ إِنْ عَفَوْتَ كَانَ ذَلِكَ لَكَ. فَقَالَ ابْنُ زِيَادٍ نِعْمَ مَا رَأَيْتَ الرَّأْيُ رَأْيُكَ اخْرُجْ بِهَذَا الْكِتَابِ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ فَلْيَعْرِضْ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ أَصْحَابِهِ النُّزُولَ عَلَى حُكْمِي فَإِنْ فَعَلُوا فَلْيَبْعَثْ بِهِمْ إِلَيَّ سِلْماً وَ إِنْ هُمْ أَبَوْا فَلْيُقَاتِلْهُمْ فَإِنْ فَعَلَ فَاسْمَعْ لَهُ وَ أَطِعْ وَ إِنْ أَبَى أَنْ يُقَاتِلَهُمْ فَأَنْتَ أَمِيرُ الْجَيْشِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَيَّ بِرَأْسِهِ. وَ كَتَبَ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ لَمْ أَبْعَثْكَ إِلَى الْحُسَيْنِ لِتَكُفَّ عَنْهُ وَ لَا لِتُطَاوِلَهُ وَ لَا لِتُمَنِّيَهُ السَّلَامَةَ وَ الْبَقَاءَ وَ لَا لِتَعْتَذِرَ عَنْهُ وَ لَا لِتَكُونَ لَهُ عِنْدِي شَفِيعاً انْظُرْ فَإِنْ نَزَلَ حُسَيْنٌ وَ أَصْحَابُهُ عَلَى حُكْمِي وَ اسْتَسْلَمُوا فَابْعَثْ بِهِمْ إِلَيَّ سِلْماً وَ إِنْ أَبَوْا فَازْحَفْ إِلَيْهِمْ حَتَّى تَقْتُلَهُمْ وَ تُمَثِّلَ بِهِمْ فَإِنَّهُمْ لِذَلِكَ مُسْتَحِقُّونَ فَإِنْ قَتَلْتَ حُسَيْناً فَأَوْطِئِ الْخَيْلَ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ فَإِنَّهُ عَاتٍ ظَلُومٌ وَ لَسْتُ أَرَى أَنَّ هَذَا يَضُرُّ بَعْدَ الْمَوْتِ شَيْئاً وَ لَكِنْ عَلَيَّ قَوْلٌ قَدْ قُلْتُهُ لَوْ قَدْ قَتَلْتُهُ لَفَعَلْتُهُ هَذَا بِهِ فَإِنْ أَنْتَ مَضَيْتَ لِأَمْرِنَا فِيهِ جَزَيْنَاكَ جَزَاءَ السَّامِعِ الْمُطِيعِ وَ إِنْ أَبَيْتَ فَاعْتَزِلْ عَمَلَنَا وَ جُنْدَنَا وَ خَلِّ بَيْنَ شِمْرِ بْنِ ذِي الْجَوْشَنِ وَ بَيْنَ الْعَسْكَرِ فَإِنَّا قَدْ أَمَرْنَاهُ بِأَمْرِنَا وَ السَّلَامُ.

 

 

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در یکشنبه هفتم بهمن 1386 و ساعت 11:58 | آرشیو نظرات
پست

بسمه تعالی

 

سیر قبلی بحث:

 

محاکمه ابن کثير حضرت فاطمه (س) را

بررسی دو نظر داده شده

ادامه بررسی نظر داده شده

گوشه ای از سقیفة به نقل السیاسة

بیعت یا ذلّت

ادامه بحث بیعت یا ذلّت

در ذیل بحث بیعت یا ذلت آورده اند:

 

 با سلام/ مقاله بیعت و ذلت را خواندم و به نظر حق با شماست. ولی چه کنم که ما از کودکی از منبریها هیهات منا الذله را هیهات منا البیعه تلقی کرده ایم و پذیرش اینکه حضرت در روز عاشورا حاضر به قبول بیعت با یزید بودند بسیار دشوار است ومن الله الهدایه/

 

این عبارت می رساند مقصود من واضح نشده ، آن بخش از مطلب که باید جلا داده شود اگر تاکید مناسب بر آن صورت نگیرد ممکن است کوه کاه شود و بالعکس.

 

در رفتار اهل بیت (ع) دو شعار بسیار مهم مترتب بر یکدیگر موجود است:

 

هیهات منّا البیعة المغریة

 

هیهات منّا الذلّة الموهنة المخزیة

 

امکان نداشت بدون اینکه به امت بفهمانند ، بیعتی کنند که اغراء به جهل باشد بلکه طوری رفتار می کردند که عقلاء قوم در تمام اعصار به اشتباه نیفتند ، و لذا تاکید کردم بر حرام بودن بیعت با یزید و لزوم اعلان رسمی که در تاریخ بماند ایها الناس علی الاسلام السلام اذا ابتلیت الامّة (بحارالأنوار ج : 44 ص : 326 در جواب نصیحت مروان در مدینه) ، و اینجا جای هیهات منّا البیعة است برای تمام معصومین (ع) ، که چقدر زیبا امیر المؤمنین (ع) در بیعت با ابوبکر رفتار کردند که آنطوری که در خاطرم مانده گویا ابن کثیر یا ابن حجر است که بین دو طایفه از علمای اهل تسنن را صلح می دهد که بعضی می گویند علی (ع) همان اول امر با ابوبکر بیعت کرد و بعضی می گویند تا مدتی بیعت نکرد به اینکه حضرت دو بار بیعت کردند ، بلی شیعه نگذاشتند فراموش شود که بیعت اول با ریسمان بود و دومی با فی العین قذی و فی الحلق شجی بود ، و پس از اطلاع رسانی و اتمام حجت ، موضوع حرمت بیعت جای خود را به موضوع وجوب تقیة می دهد که فرمودند التقیة دینی و دین آبائی ، اما چون تقیه برای حقن دم است در جایی که کشته شدن حتمی است موضوع تقیه مرتفع می شود و نوبت هیهات منّا الذلّة است.( آنچه درد آور است عبارت شمر ملعون است که در عین حال روشن کننده شرائط حاکم بر آن وقت است إن عاقبت فأنت أولی بالعقوبة که می رساند کشتن حتمی بود و بر حسب ظاهر هم معلوم بود و نیازی به علم غیب امام (ع) نبود ، ملعون ازل عبید الله ترک اولی نمی کرد.)

  

پس یک تحلیل فقهی واحد و منسجم برای عملکرد معصومین (ع) عرض شد قطع نظر از اسرار باطنی و علوم غیبی که آنها دارند ، و معلوم شد که دوگانگی آنطور که سابقا در عبارت نظر دهنده آمده بود نیست که گفتند:

 

باسلام و تشکر از جوابهایتان/جوابتان درباره حدیث اثنا عشر قانع کننده بود ولی در مورد جواب اول باید بگویم: سوالی که سالهاست ذهنم را مشغول کرده اینست که:چرا اینقدر امیر المومنین با غاصبین مدارا میکردند؟! و اصولا چرا حاضر به بیعت با ابوبکر شدند؟(گو اینکه شیعه آن را اجباری میداند)آیا اگر امام حسین را مجبور به بیعت با یزید میکردند،که کردند،بیعت میکرد؟که نکرد/میدانم که همه ائمه به وظیفه الهیه عمل میکردند اما تحلیل رفتارهایشان برایم دشوار است



***********
اضافه شده در تاریخ ۴ تیر ۹۵:
و شاهد بحث، شاید تکذیب معروف عقبة بن سمعان که غلام حضرت ع بود باشد، چون پس از شهادت حضرت، یزید و بنی امیه چون با ننگ بزرگی روبرو شدند، سعی میکردند بگویند یزید کاره‌ای نبوده و همه کاره ابن زیاد بوده، و چنین وانمود کنند که حضرت حاضر بودند با یزید بیعت کنند اما ابن زیاد نگذاشته است، و حال آنکه محال بود حضرت بخواهند با یزید بیعت کنند مگر شرائط تقیه به حد وجوب رسد، و لذا غلام حضرت یعنی عقبة بن سمعان گفت: دروغ میگویند، و الله من در همه جا ملازم حضرت بودم و یک لحظه ایشان حاضر برای بیعت با یزید نشدند، یعنی بیعت از روی طوع که کاشف از رضایت حضرت به خلافت یزید باشد، که بنی امیه میخواستند اینگونه به حکومت خودشان مشروعیت بدهند. و الله العالم

***********

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه هشتم بهمن 1386 و ساعت 21:38 | آرشیو نظرات







لینک اینجا راجع بیعت یا ذلت

کیف یجمع قول الامام الحسین سید الشهداء علیه السلام: «مثلی لا یبایع مثله» مع ما نقله اهل السیر أنّ عمر ابن سعد کتب الی ابن زیاد، و ذکر البیعة فی ضمن ثلاث:
بعث عمر بن سعد في ضمن كتاب إلى ابن زياد: «... أمّا بعد؛ فانّ اللّه قد أطفأ النائرة و جمع الكلمة و أصلح أمر الأمّة؛ هذا حسين قد أعطاني أن يرجع إلى المكان الذي منه أتى، أو أن نسيّره إلى أيّ ثغر من ثغور المسلمين شئنا، فيكون رجلاً من المسلمين له ما لهم و عليه ما عليهم، أو أن يأتي يزيد أمير المؤمنين فيضع يده في يده، فيرى فيما بينه و بينه رأيه، و في هذا لكم رضا و للأمّة صلاح». في البداية قبل ابن زياد رأي عمر بن سعد؛ و لكن الشمر قال: «و اللّه لئن رحل من بلدك و لم يضع يده في يدك ليكوننّ أولى بالقوّة و العزّة و لتكوننّ أولى بالضعف و العجز فلا تعطِ هذه المنزلة فإنها من الوهن و لكن ينزل على حكمك هو و أصحابه، فإن عاقبت فأنت وليّ العقوبة و إن غفرت كان ذلك لك». فاستحسن ابن زياد رأيه و قال: «نعم ما رأيت! الرأي رأيك»؛ وقعة الطف، ص 187إلى 188؛ تاريخ الطبري، ج‏5، ص414 و راجع أيضاً: الإرشاد المفيد، ج‏2، ص87 إلى 88؛ إعلام ‌الورى، ص236؛ الكامل في التاريخ، ج4، ص55؛ بحار الأنوار، ج‏44، ص389 إلى390.
و الجواب: أنّ سید الشهداء علیه السلام لم یعمل علی طبق ما یعلمه من الله تعالی بعاقبة الامر و الشهادة الموعودة فحسب، بل کان عمله علیه السلام، خطوة بعد أخری، وفقا لظاهر الشرع الأنور، یدور بین الحرمة و الوجوب، فقال هذا الکلام «مثلی لا یبایع مثله» فی المدینة و أعلن جمیع البشر أنّ خلافة یزید غاصبة و لا یجوز له أن یبایعه، و الوظيفة الشرعية تابعة لشرائط الموضوع و يمكن أن تتغيّر مرحلة مرحلة وفقاً للشرائط، فإنّ الإمام الحسن (ع) بدايةً لم يصالح معاوية، کما لم یبایع أمير المؤمنين (ع) أبا بكر طوال حياة السيدة فاطمة الزهراء (ع) نقلاً عن صحيح البخاری و مسلم: صحيح البخاري(5/ 139) ، صحيح مسلم (3/ 1380) «وكان لعلي من الناس وجه حياة فاطمة، فلما توفيت استنكر علي وجوه الناس، فالتمس مصالحة أبي بكر ومبايعته، ولم يكن يبايع تلك الأشهر» ، فلیعتبر اولو الالباب کیف صیّر الامام امیر المؤمنین علیه السلام محقق کتاب صحیح البخاری الدکتور مصطفی البغا مضطرّاً بین امرین: إما الحکم بغصبیة الخلافة، أو الحکم بأن ترک البیعة من امیر المؤمنین (ع)، طیلة ستة أشهر، کان مخالفا لشرع الله!! ، و مع الأسف إنه حکم علی فعل الامام علیه السلام بأنّه کان خلاف الشرع! فانه علّق علی عبارة صحیح البخاری: «وكان المسلمون إلى علي قريبا، حين راجع الأمر المعروف» فقال: «أي رجع إلى ما هو حق وخير ومطابق لشرع الله عز وجل ووافق الصحابة رضي الله عنهم بالمبايعة للخلافة»صحيح البخاري(5/ 139)
فنری بوضوح انّ الامام (ع) قد أتمّ الحجة لجمیع الأمة الاسلامیة، و بعد ذاک بایع عن حجة، و هکذا الامام المجتبی (ع) انما صالح معاویة حین اضطرّ الیه، و أعلن جمیع الأمة أن ذاک لم یکن إلّا باضطرار، و وضح عند ما مهّد معاویة الامر لابنه یزید، فماذا حصل و ماذا قيل بداية أمر يزيد و عندما أعلن معاوية تنصيبه وليّاً لعهده و وضع شروط الصلح تحت قدميه؟
و قد ورد في السيرة الحلبية، ج1، ص510، «عن عائشة رضي الله تعالى عنها أنها قالت لمروان بن الحكم حيث قال لأخيها عبدالرحمن بن أبي بكر لما بايع معاوية لولده قال مروان: سنة أبي بكر وعمر رضي الله تعالى عنهما فقال عبدالرحمن: بل سنة هرقل وقيصر. وامتنع من البيعة ليزيد بن معاوية فقال له مروان: أنت الذي أنزل الله فيك: (والذي قال لوالديه أف لكما)؛ فبلغ ذلك عائشة فقالت: كذب والله ما هو به، ثم قالت له: أمّا أنت يا مروان فأشهد أن رسول الله  صلى الله عليه وسلم  لعن أباك وأنت في صلبه».
كان واضحاً لدى الجميع أنّ خلافة يزيد غير مشروعة، و الأعجب أنّ هذا الخليفة غير القانوني قد أصدر أمراً في بدایة الامر لوالي المدينة أن ابعث برأس الحسين إلينا، بهذه البساطة و قلّة الحياء! حيث ورد في بحار الأنوار، ج44، ص312 «وَ لْيَكُنْ مَعَ الْجَوَابِ رَأْسُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ» و لذلك فإنّ عبارة «مثلي لا يبايع مثله» قالها الإمام الحسين (ع) في المدينة و كان هذا بعد كلام مروان و غضب الإمام (ع)، و إلا قبل ذلك قال (ع) على نحو المداراة: «مثلي لا يبايع بالسرّ، دعنا لحين تأخذ البيعة من جميع الناس»، و قد ذكر الطبري ذلك في تاريخه، (ج3، ص270) «أمّا ما سألتني من البيعة فإن مثلي لا يعطي بيعته سرا ولا أراك تجتزئ بها مني سرا دون أن نظهرها على رءوس الناس علانية قال أجل قال فإذا خرجت إلى الناس فدعوتهم إلى البيعة دعوتنا مع الناس فكان أمرا واحدا فقال له الوليد وكان يحب العافية فانصرف على اسم الله حتى تأتينا مع جماعة الناس فقال له مروان والله لئن فارقك الساعة ولم يبايع لا قدرت منه على مثلها أبدا حتى تكثر القتلى بينكم وبينه احبس الرجل ولا يخرج من عندك حتى يبايع أو تضرب عنقه فوثب عند ذلك الحسين فقال يابن الزرقاء أنت تقتلني أم هو كذبت والله وأثمت ثم خرج فمر بأصحابه فخرجوا معه حتى أتى منزله».
فكانت بيعة يزيد في ذلك الوقت محرّمة و لكن بعد كلام مروان و غضب الإمام (ع) أشار إلى حرمة هذا، حيث ورد في بحار الأنوار (ج44، ص324، الباب37 ـ ما جرى عليه بعد بيعة الناس) «قَالَ السَّيِّدُ: كَتَبَ يَزِيدُ إِلَى الْوَلِيدِ يَأْمُرُهُ بِأَخْذِ الْبَيْعَةِ عَلَى أَهْلِهَا وَ خَاصَّةً عَلَى الْحُسَيْنِ (ع) وَ يَقُولُ: إِنْ أَبَى عَلَيْكَ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَيَّ بِرَأْسِهِ، فَأَحْضَرَ الْوَلِيدُ مَرْوَانَ وَ اسْتَشَارَهُ فِي أَمْرِ الْحُسَيْنِ فَقَالَ: إِنَّهُ لَا يَقْبَلُ وَ لَوْ كُنْتُ مَكَانَكَ ضَرَبْتُ عُنُقَهُ، فَقَالَ الْوَلِيدُ: لَيْتَنِي لَمْ أَكُ شَيْئاً مَذْكُوراً. ثُمَّ بَعَثَ إِلَى الْحُسَيْنِ (ع) فَجَاءَهُ فِي ثَلَاثِينَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ مَوَالِيهِ وَ سَاقَ الْكَلَامَ إِلَى أَنْ قَالَ: فَغَضِبَ الْحُسَيْنُ (ع) ثُمَّ قَالَ: وَيْلِي عَلَيْكَ يَا ابْنَ الزَّرْقَاءِ أَنْتَ تَأْمُرُ بِضَرْبِ عُنُقِي؟! كَذَبْتَ وَ اللَّهِ وَ أَثِمْتَ. ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى الْوَلِيدِ فَقَالَ: أَيُّهَا الْأَمِيرُ إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسَالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلَائِكَةِ وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ اللَّهُ وَ يَزِيدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْرِ قَاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ وَ مِثْلِي لَا يُبَايِعُ مِثْلَهُ وَ لَكِنْ نُصْبِحُ وَ تُصْبِحُونَ وَ نَنْظُرُ وَ تَنْظُرُونَ أَيُّنَا أَحَقُّ بِالْبَيْعَةِ وَ الْخِلَافَةِ ثُمَّ خَرَجَ (ع)».
لكن الأمر وصل إلى مرحلةٍ بحيث كانت الوظيفة الشرعيّة شيئاً آخرَ، أي صار واجبا علی الامام (ع) أن یعلن للجمیع أنهم في الحقیقة لا یریدون بیعتی ، بل یریدون قتلی علی ايّ تقدیر، اي أنّ وجودی مانع لخلافتهم، و لابدّ لهم أن یرفعوا هذا المانع، و إلّا إذا کان الامر انجرّ الی التقیة الواجبة و حقن الدم بعد اتمام الحجة، کما عهد رسول الله (ص) الی ابیه امیر المؤمنین (ع) ، لم یکن الامام (ع) لیخالف وظیفته الشرعیة الواضحة، و لهذا لمّا کتب عمر بن سعد الی ابن زیاد بثلاثة امور مرّت ذکرها، رأوا أن مقاصدهم الخبیثة قد انماثت، و اضطرّوا الی اظهار ما أضمروا، فقالوا لابدّ من النزول علی حکم ابن زیاد! فإن عاقب فهو أولی بالعقوبة، و إن عفی کان ذلک له!! سبحان الله! ینزل ابو عبد الله الحسین (ع) علی حکم ابن زیاد الملعون الدعيّ، فیفعل في حقّ الامام (ع) ما شاء! و غیر خفيّ عند المطلّع علی التاریخ أنه لا ریب أنّ ابن زیاد کان یقتل الامام (ع) بأذلّ قتلة، لیشیّد ارکان خلافة یزید و بنی أمیة فی أول أمرها، فیصیر دفع أمثال ابن زبیر سهلاً هیّناً جدّاً، و أیّة ذلّة أذلّ من هذا لوليّ الله علیه أفضل السلام، ففي هذه الشرائط قال الامام (ع) «ألا إنّ الدعيّ ابن الدعيّ قد رکز بین اثنتین بین السلّة و الذلّة و هیهات منّا الذلّة يأبي الله تعالي ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت...» ، فلذا لم تكن مسألة بيعةٍ، بل مسألة النزول على الحكم، یرید ابن زياد أن يقتله أو يبقيه حيّاً، و هذه المذلّة كانت حراماً و كانت الشهادة واجبة، و من اللافت أنّ التقدير الإلهي لوليّه هو أنّه بأيّ فعل قد قام ـ غير الأسرار الباطنيّة ـ فهو دائر بين الوجوب و الحرمة بحسب الظاهر، الآن لا حظوا هذه العبارة جيّداً و التي وردت في بحار الأنوار (ج44، ص 383) «وَ كَتَبَ ابْنُ زِيَادٍ لَعَنَهُ اللَّهُ إِلَى الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ أَمَّا بَعْدُ يَا حُسَيْنُ فَقَدْ بَلَغَنِي نُزُولُكَ بِكَرْبَلَاءَ وَ قَدْ كَتَبَ إِلَيَّ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ يَزِيدُ أَنْ لَا أَتَوَسَّدَ الْوَثِيرَ وَ لَا أَشْبَعَ مِنَ الْخَمِيرِ أَوْ أُلْحِقَكَ بِاللَّطِيفِ الْخَبِيرِ أَوْ تَرْجِعَ إِلَى حُكْمِي وَ حُكْمِ يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ وَ السَّلَامُ. فَلَمَّا وَرَدَ كِتَابُهُ عَلَى الْحُسَيْنِ (ع) وَ قَرَأَهُ رَمَاهُ مِنْ يَدِهِ ثُمَّ قَالَ لَا أَفْلَحَ قَوْمٌ اشْتَرَوْا مَرْضَاةَ الْمَخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخَالِقِ فَقَالَ لَهُ الرَّسُولُ: جَوَابُ الْكِتَابِ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، فَقَالَ: مَا لَهُ عِنْدِي جَوَابٌ لِأَنَّهُ قَدْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذَابِ؛ فَرَجَعَ الرَّسُولُ».
و كذلك ورد في بحار الأنوار(ج44، ص 389) «وَ لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ (ع) نُزُولَ الْعَسَاكِرِ مَعَ عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ بِنَيْنَوَى وَ مَدَدَهُمْ لِقِتَالِهِ أَنْفَذَ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ أَنَّنِي أُرِيدُ أَنْ أَلْقَاكَ فَاجْتَمَعَا لَيْلًا فَتَنَاجَيَا طَوِيلًا ثُمَّ رَجَعَ عُمَرُ إِلَى مَكَانِهِ وَ كَتَبَ إِلَى عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ زِيَادٍ، أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ أَطْفَأَ النَّائِرَةَ وَ جَمَعَ الْكَلِمَةَ وَ أَصْلَحَ أَمْرَ الْأُمَّةِ هَذَا حُسَيْنٌ قَدْ أَعْطَانِي أَنْ يَرْجِعَ إِلَى الْمَكَانِ الَّذِي مِنْهُ أَتَى أَوْ أَنْ يَسِيرَ إِلَى ثَغْرٍ مِنَ الثُّغُورِ فَيَكُونَ رَجُلًا مِنَ الْمُسْلِمِينَ لَهُ مَا لَهُمْ وَ عَلَيْهِ مَا عَلَيْهِمْ أَوْ أَنْ يَأْتِيَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ يَزِيدَ فَيَضَعَ يَدَهُ فِي يَدِهِ‏ فَيَرَى فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ رَأْيَهُ وَ فِي هَذَا لَكَ رِضًى وَ لِلْأُمَّةِ صَلَاحٌ. فَلَمَّا قَرَأَ عُبَيْدُ اللَّهِ الْكِتَابَ قَالَ هَذَا كِتَابُ نَاصِحٍ مُشْفِقٍ عَلَى قَوْمِهِ فَقَامَ إِلَيْهِ شِمْرُ بْنُ ذِي الْجَوْشَنِ فَقَالَ: أَتَقْبَلُ هَذَا مِنْهُ وَ قَدْ نَزَلَ بِأَرْضِكَ وَ أَتَى جَنْبَكَ وَ اللَّهِ لَئِنْ رَحَلَ بِلَادَكَ وَ لَمْ يَضَعْ يَدَهُ فِي يَدِكَ لَيَكُونَنَّ أَوْلَى بِالْقُوَّةِ وَ لَتَكُونَنَّ أَوْلَى بِالضَّعْفِ وَ الْعَجْزِ فَلَا تُعْطِهِ هَذِهِ الْمَنْزِلَةَ فَإِنَّهَا مِنَ الْوَهْنِ وَ لَكِنْ لِيَنْزِلْ عَلَى حُكْمِكَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ فَإِنْ عَاقَبْتَ فَأَنْتَ أَوْلَى بِالْعُقُوبَةِ وَ إِنْ عَفَوْتَ كَانَ ذَلِكَ لَكَ. فَقَالَ ابْنُ زِيَادٍ: نِعْمَ مَا رَأَيْتَ الرَّأْيُ رَأْيُكَ اخْرُجْ بِهَذَا الْكِتَابِ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ فَلْيَعْرِضْ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ أَصْحَابِهِ النُّزُولَ عَلَى حُكْمِي فَإِنْ فَعَلُوا فَلْيَبْعَثْ بِهِمْ إِلَيَّ سِلْماً وَ إِنْ هُمْ أَبَوْا فَلْيُقَاتِلْهُمْ فَإِنْ فَعَلَ فَاسْمَعْ لَهُ وَ أَطِعْ وَ إِنْ أَبَى أَنْ يُقَاتِلَهُمْ فَأَنْتَ أَمِيرُ الْجَيْشِ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ ابْعَثْ إِلَيَّ بِرَأْسِهِ. وَ كَتَبَ إِلَى عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ، لَمْ أَبْعَثْكَ إِلَى الْحُسَيْنِ لِتَكُفَّ عَنْهُ وَ لَا لِتُطَاوِلَهُ وَ لَا لِتُمَنِّيَهُ السَّلَامَةَ وَ الْبَقَاءَ وَ لَا لِتَعْتَذِرَ عَنْهُ وَ لَا لِتَكُونَ لَهُ عِنْدِي شَفِيعاً انْظُرْ فَإِنْ نَزَلَ حُسَيْنٌ وَ أَصْحَابُهُ عَلَى حُكْمِي وَ اسْتَسْلَمُوا فَابْعَثْ بِهِمْ إِلَيَّ سِلْماً وَ إِنْ أَبَوْا فَازْحَفْ إِلَيْهِمْ حَتَّى تَقْتُلَهُمْ وَ تُمَثِّلَ بِهِمْ فَإِنَّهُمْ لِذَلِكَ مُسْتَحِقُّونَ فَإِنْ قَتَلْتَ حُسَيْناً فَأَوْطِئِ الْخَيْلَ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ فَإِنَّهُ عَاتٍ ظَلُومٌ وَ لَسْتُ أَرَى أَنَّ هَذَا يَضُرُّ بَعْدَ الْمَوْتِ شَيْئاً وَ لَكِنْ عَلَيَّ قَوْلٌ قَدْ قُلْتُهُ لَوْ قَدْ قَتَلْتُهُ لَفَعَلْتُهُ هَذَا بِهِ فَإِنْ أَنْتَ مَضَيْتَ لِأَمْرِنَا فِيهِ جَزَيْنَاكَ جَزَاءَ السَّامِعِ الْمُطِيعِ وَ إِنْ أَبَيْتَ فَاعْتَزِلْ عَمَلَنَا وَ جُنْدَنَا وَ خَلِّ بَيْنَ شِمْرِ بْنِ ذِي الْجَوْشَنِ وَ بَيْنَ الْعَسْكَرِ فَإِنَّا قَدْ أَمَرْنَاهُ بِأَمْرِنَا وَ السَّلَامُ».
ففي سلوك أهل البيت (ع) هناك شعاران مهمّان مترتّبان أحدهما علی الآخر و هما:
هيهات منّا البيعة المغرية
هيهات منّا الذلة الموهنة المخزية
لم يكن بالإمكان قبل أن يبيّنوا للأمّة، أن يبايعوا بيعة مغریة بالجهل بل قد تصرفوا بنحوٍ لا يقع في الاشتباه عقلاءُ الناس في كلّ زمن، و لذا نؤكّد على حرمة البيعة مع يزيد و لزوم الإعلان الرسمي بحيث يبقى على مدى التاريخ: أيّها الناس على الإسلام السلام إذا ابتُليَتِ الأمّة براعٍ مثل یزید(بحار الأنوار ج44، ص326 في جواب نصيحة مروان في المدينة)، و هنا هو مكان «هيهات منّا البيعة» ، و مثله لكلّ المعصومين (ع) ، ألا تری ما أطرف طريقة أمير المؤمنين (ع) في مبايعة أبي بكر بحيث إنّ أحد المؤرخين السنة (ابن کثیر فی البدایة و النهایة) يصالح بين طائفتين من علماء أهل السنة الذين بعضهم يقول إن أمير المؤمنين (ع) قد بايع أبا بكر من أول الأمر، و بعضهم يقول إنّه لم يبايع إلى مدّة، فيقول أنّه قد بايع مرتين!، بلى لم يسمحِ الشيعة أن يُنسَى ما وقع في البیعتین، إنّ البيعة الأولى كانت مع التقييد بالحبل والثانية كانت مع «في العين قذى و في الحلق شجى»، فبعد الإبلاغ و إتمام الحجّة فإنّ موضوع حرمة البيعة يعطي مكانه لموضوع وجوب التقيّة حيث قالوا (ع): «التقيّة ديني و دين آبائي»، لكن لمّا کانت التقيّة هي لحقن الدم، و في حال كون القتل حتميّاً يرتفع موضوع التقيّة و يأتي الدور لـ «هيهات منّا الذلّة». (و المؤلم هو عبارة الشمر الملعون الذي هو في نفس الوقت يبيّن الشرائط الحاكمة على ذاك العصر فيقول: «إن عاقبت فأنت أولى بالعقوبة» الذي يُستنتج منه أنّ القتل كان حتميّاً و حسب الظاهر أن ذلك كان معلوماً و لا يحتاج إلى العلم الغيبي الذي لدى الإمام (ع)، لأنّ الملعون الأزلي عبيد الله لم يكن يترك الأولى و الراجح!!).
فإذن قد بُيّنَ تحليل فقهي موحّد و منسجم لسلوك و منهج المعصومين (ع) بغضّ النظر عن الأسرار و العلوم الباطنيّة التي لديهم، و أصبح معلوماً أنّ التغاير لا محلّ له في سلوكهم (ع).
و لعلّ قضیة التكذيب المشهور لعقبة بن سمعان الذي كان خادماً للإمام (ع) یحمل علی هذا، فبعد شهادة الإمام (ع)، قد واجه يزيد و بنو أميّة عاراً و فضيحة كبيرة، فلذا كانوا يسعون أن يُظهِروا أنّه لا علاقة لها بيزيد، و أنّ الجريمة كانت من فعل ابن زياد، و هكذا كانوا يظهرون أنّ الإمام (ع) كان حاضراً للبيعة مع يزيد لكن ابن زياد لم يسمح له، في حين أنّه كان من المحال أن يبايع الإمام (ع) يزيدَ إلا إذا وصلت شرائط التقية لمرحلة الوجوب، و لذلك إنّ خادم الإمام أي عقبة بن سمعان قد قال: إنّهم يكذبون، و الله لقد كنت ملازماً للإمام (ع) في كلّ مكان و لم يكن الإمام (ع) راضیاً للبيعة مع يزيد للحظة واحدة، تاريخ الطبري(5/ 413)«عن عقبة بن سمعان قال: صحبت حسينا فخرجت معه من المدينة إلى مكة، ومن مكة إلى العراق، ولم أفارقه حتى قتل، وليس من مخاطبته الناس كلمة بالمدينة ولا بمكة ولا في الطريق ولا بالعراق ولا في عسكر إلى يوم مقتله إلا وقد سمعتها ألا والله ما أعطاهم ما يتذاكر الناس وما يزعمون، من أن يضع يده في يد يزيد بن معاوية، ولا أن يسيروه إلى ثغر من ثغور المسلمين، ولكنه قال: دعوني فلأذهب في هذه الأرض العريضة حتى ننظر ما يصير أمر الناس» ، فهل یمکن أن نقول إنه یرید البيعة طوعاً؟ أي الّتي تكشف عن رضا الإمام (ع) بخلافة يزيد، إذ إنّ بني أمية كانوا يريدون أن يعطوا مشروعيةً لحكومتهم بهذا النحو، و نفاه ابن سمعان بقوله: و الله ماأعطاهم ما یتذاکر الناس. و الله العالم.








پست

بسمه تعالی

 

يكي از عزیزان مطلبی را تذکر دادند که مناسب دیدم آنچه به ذهن من آمده اینجا هم بیاورم و آن اینکه:

 

آيا حضرت ابراهیم (ع) با نمرود در ‌‌انّ الله یاتی بالشمس من المشرق مطابق باور نادرست عمومی زمان خود ( که می پنداشتند خورشید به دور زمین می گردد ) سخن گفته اند که لابد ناگزیر بوده اند با باور و زبان مردم اهل زمانشان سخن بگویند و غرضشان تنها محاوره و محاجه با نمرود بوده؟  یا آنها که می گویند زمین به دور خورشید می گردد اشتباه می کنند؟ ( گرچه اشکال حل نمي شود زیرا روشن است که حتی اگر خورشید هم حرکتی به گرد زمین داشته باشد ، پیدایش شب و روز در اثر گردش خورشید به گرد زمین نمی تواند باشد ) يا مسأله طور دیگری است؟.

 

 

عرض می شود مسأله احتجاج حضرت با نمرود رمز آن در همین مطلب است که در پرانتز آمد:

 

( گرچه اشکال حل نمي شود زیرا روشن است که حتی اگر خورشید هم حرکتی به گرد زمین داشته باشد ، پیدایش شب و روز در اثر گردش خورشید به گرد زمین نمی تواند باشد )

 

یعنی همان مشکل حرکت اولی که حرکت شبانه روزی است و از شرق به غرب است و همان است که شاید بیرونی در فلک نهم مطرح کرده است.

 

ببینید: حتی امروزه که همه قبول کردند پیدایش شب و روز از گردش زمین به دور خود است (به اصطلاح هیئت حرکت اولی) ممکن نیست برای آنها وقتی صحبت از اموری است که به جغرافیای ساکنین در زمین یا کل کره مربوط می شود اسم از شرق و غرب و شمال و جنوب ، مشرق و مغرب ، عرض جغرافیائی شمالی یا جنوبی ، طول جغرافیائی شرقی و غربی ، تقویم و محاسبه و تنظیم روزهای هفته نبرند ، چرا که بدون قرار دادن یک مرکز ثابت برای مختصات و سنجش محور  x   و  y  و  z  نسبت به آن چاره ای ندارند و اگر بگویند ما جهتهای واقعی را در نظر می گیریم و مثلا مرکز خورشید را میزان محور مختصات قرار می دهیم آن عناصر جغرافیائی که عرض کردم محو می شود (البته مسأله تبدیلات و انتقالات در مختصات مطلب دیگری است) ، و نظیر همین ناچاری امروزه در تمام رصدخانه ها در حرکت ثانیه که حرکت سالیانه خورشید (برعکس یعنی از غرب به شرق) است نیز دیده می شود یعنی هر گاه بحث از رصد است ممکن نیست کره سماوی در نظر گرفته نشود و گفته شود زمین به دور خورشید می چرخد.

بنابر این وقتی یک مفهوم و عنصر جغرافیائی به نام مشرق یا مغرب برای یک شخص قاطن در کره زمین (نه مشرق و مغرب جغرافیائی کل کره که بحث جدا دارد و محتاج به مواضعه است) مطرح است مرکز مختصات او محل قدمهای اوست ، و این یک ناچاری منطقی و علمی است نه مسامحی عرفی ، و از سابق در ذهن من این اضافه جمله من حدّثک غیر ذلک کذبک در یک  نسخه روایت جالب بوده است که از امیرالمؤمنین (علیه الصلوة و السلام) از فاصله بین مشرق و مغرب سؤال کرد حضرت فرمودند مسیرة یوم للشمس من حدّثک غیرذلک کذبک ، پس وقتی در احتجاج با نمرود مشرق و مغرب مطرح است تنها اتیان به شمس یا آن سازش دارد ولو واقعیت این اتیان تغییر دادن جهت حرکت وضعی رمین باشد ، پس معادل عبارت حضرت تنها این می توانست باشد که ای نمرود زمین را پس بگردان اما به محض اینکه بخواهد به لازم آن توجه شود و عنصر مغرب مطرح شود چاره ای جز نسبت دادن حرکت به خورشید نیست و لذا طلوع را (که خود حرکت است) به خورشید از مغرب نسبت می دهد. (و این مطلب برای اذهانی که امروزه با نسبیت در حرکت انس گرفته اند اسهل است)

 

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه بیست و سوم بهمن 1386 و ساعت 22:9 | آرشیو نظرات
پست

با خدايي گام به گام
بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

افراطي ترين بي خدايان ، بي خدايان مثبت گرا هستند که مدعي هستند دليل دارند بر نبود خدا و قانع نمي شوند که بگويند ما نمي دانيم خدا هست يا خير؟ بلکه مي گويند حتما مي دانيم که خدا نيست ، و ادعاي علم و قطع که امر ساده اي نيست دارند ، و توجه کنيد به تفاوت اين سه: علم به وجود ، علم به عدم ، عدم علم به وجود يا عدم.

در ابتدا واضح مي کنم که تمام اصول و براهين بي خدايي مثبت گرا ناتمام است ، و بد نيست به عنوان مقدمه سير ذهني خود را بگويم ، سالها در اطراف مفهوم وجود و عدم و اصل تناقض فکر مي کردم و دفعات متعدد وقتي برايم آسيب پذيري منطقي و فلسفي اينها روشن مي شد با خود مي گفتم نه تنها اکنون رمز ماندگاري نماز و معارف ديني را مي يابم بلکه از نزديک احساس مي کنم که انتخاب مفاهيم عادي نمي تواند باشد ، که اگر توفيق بود در اين مقاله توضيح خواهم داد.

ببينيد وقتي مي خواهند به يک خداباور بگويند در پيشگاه خدا بايست و نماز بخوان چند گزينه متصور است که کار خود را با آن آغاز کند؟

خدا موجود است ، خدا ثابت است ، خدا حق است ،خدا حقيقت است ، خدا حقيقت وجود است ، خدا معبود است ، خدا عالم است ، خدا قادر است ، عليم ، حيّ ، عظيم ، کبير ، خالق است و صدها گزينه ديگر ، اما به جاي همه اينها مي گويد خدا بزرگتر است ، دقت کنيد نه بزرگ است بلکه بزرگتر است ، و در توضيح آن اولياء دين فرمودند مبادا تصور کني يعني خدا از هر چيز بزرگتر است که در اين صورت او را محدود کرده اي و از خدا بودن انداخته اي بلکه بزرگتر از اين است که وصف شود.

همانطور که گفتم من در سير ذهني خود ، از اين گزينش احساس اعجاز مي کنم ، و همان طور که توضيح خواهم داد اين خدا شناسي و خدا باوري به قدري رصين و متين است که ماندگاري آن را خرد تضمين مي کند چون مبتني بر اصول منطقي و فلسفي قابل تشکيک علمي نيست ، حتي بر اصل تناقض مبتني نيست که به تفصيل توضيح خواهم داد ، و جالب بود براي من که ديدم ادله منطقي بي خدايان مثبت گرا مبتني بر اصل تناقض است.

اما خرد به خردمند دستور مي دهد خدايي که مبتني باشد بر اصلي علمي يا فلسفي يا منطقي که مي تواند مورد خدشه و اشکال قرار گيرد را نپذيرد و تنها خدايي را بپذيرد که همه اصلهاي زير بنايي به او باز مي گردد.


اين عبارت مقاله بي خدايي گام به گام است:

« براهين اثبات عدم وجود خدا نيز همچون براهين اثبات وجود خدا در طول تاريخ فلسفه تکامل يافته اند. ابتدا شايد اين پرسش مطرح شود که آيا اساساً ميتوان عدم وجود چيزي را اثبات کرد؟ فرض کنيد شخصي مدعي اين باشد که اسب شاخدار وجود دارد. آيا کسي ميتواند اثبات کند که اسب شاخدار وجود ندارد؟ مسلماً انجام اينکار غير ممکن است، زيرا دانش انسان اين اجازه را به انسان نميدهد که تمام اسبهاي روي زمين را مشاهده کند و ببيند که همگي آنها بدون شاخ هستند يا نه. از زمين گذشته ممکن است در ساير سيارات نيز اسب شاخدار وجود داشته باشد، لذا اثبات عدم وجود چيزي مانند اسب شاخدار محال است. اما حال فرض کنيد شخصي مدعي وجود اسب شاخدار صورتي نامرئي باشد. آيا ميتوان عدم وجود "اسب شاخدار صورتي نامرئي" را اثبات کرد؟ البته که ميتوان چنين کرد. با نشان دادن اينکه در تعريف ذات و يا ويژگيهاي يک چيز تناقضي وجود دارد و يا اينکه در وجود داشتن يک چيز و چيز ديگر تناقضي وجود دارد ميتوان نشان داد که وجود آن چيز محال است. براي درک اين مسئله لازم است به نوشتار ( تناقض چيست؟ ) مراجعه کنيد و با تناقض و اصل تناقض آشنا شويد. »


و در نوشتار تناقض چيست؟ آمده:

« تناقض چيست؟
تناقض يکي از روابطي است که ممکن است بين دو گزاره (قضيه، گزاره چيست؟) وجود داشته باشد. رابطه بين دو گزاره تناقض است، در صورتي که در هشت چيز با يکديگر يگانگي (يگانگي) داشته باشند اما از لحاظ ماهيت (کيفيت و کميت) با يکديگر يگانگي نداشته باشند. شرط لازم (و نه کافي) براي اينکه دو گزاره با يکديگر تناقض داشته باشند در منطق ارسطويي اين است که آن دو گزاره در 8 چيز با يکديگر يگانگي داشته باشند، و اگر اين يگانگي در ميان آنها وجود نداشته باشد آن دو گزاره قطعاً با يکديگر در تناقض نيستند.

1- يگانگي در موضوع
اگر گفته شود "صندلي چوبي است و ميز چوبي نيست"، ميان اين دو گزاره تناقض نيست زيرا در موضوع يگانگي ندارند.

2- يگانگي در محمول
اگر گفته شود "صندلي چوبي است، صندلي ميز نيست" ميان اين دو گزاره تناقض نيست زيرا در محمول يگانگي ندارند.

3- يگانگي در مکان
اگر گفته شود "صندلي که در آشپزخانه است آهني است، صندلي که در اتاق کار است آهني نيست" اين دو گزاره با يکديگر تناقض ندارند زيرا در مورد مکان با يکديگر يگانگي ندارند.

4- يگانگي در زمان
اگر گفته شود "صندلي امروز شکسته است، صندلي ديروز شکسته نبود" ميان اين دو گزاره تناقض وجود ندارد زيرا اين دو گزاره در مورد زمان يگانگي ندارند.

5- يگانگي در شرط
اگر گفته شود "اگر صندلي از آهن ساخته شود محکم خواهد بود، اگر صندلي از چوب ساخته شود شکننده خواهد بود"، ميان اين دو گزاره تناقض وجود ندارد چون در شرط با يکديگر يگانگي ندارند.

6- يگانگي در اضافه
اگر گفته شود "جنس صندلي من چوبي است، جنس صندلي شما چوبي نيست" ميان اين دو تناقض وجود ندارد زيرا در اضافه با يکديگر يگانگي ندارند.

7- يگانگي در جزء و کل
اگر گفته شود "وزن تمام صندلي ها بيش از 1000 کيلوگرم است، وزن يک صندلي کمتر از 10 کيلوگرم است" بين اين دو گزاره تناقض وجود ندارد زيرا اين دو گزاره با يکديگر در جزئ و کل بودن يگانگي ندارند.

8- يگانگي در قوه و فعل
اگر گفته شود "تمام صندلي ها ميتوانند از چوب ساخته شوند، برخي از صندلي ها از چوب ساخته نشده اند" ميان اين دو گزاره تناقض وجود ندارد زيرا اين دو گزاره در مورد قوه و فعل با يکديگر يگانگي ندارند.

قضايايي که با يکديگر در تناقض هستند نه قابل اجتماع هستند نه قابل ارتفاع. يعني اگر در ميان دو گزاره که با يکديگر تناقض دارند يکي از قضايا صحت داشته باشد، گزاره ديگر يقيناً صحت ندارد. و همينطور اگر يکي از دو گزاره صحت نداشته باشد، گزاره ديگر يقيناً صحت دارد.

چيزهايي که در تعريفشان تناقض وجود دارد يقيناً نميتوانند وجود داشته باشند (استعداد وجود ندارند)، مثلاً يک دايره چهارگوش و يا يک مربع به شعاع 2 سانتيمتر و يا يک اسب سفيد نامرئي نميتوانند وجود داشته باشند، يعني ممتنع الوجود هستند.

از اصل تناقض در بسياري از استدلالهاي منطقي و رياضي براي اثبات نظريات و گزاره هاي مختلف استفاده ميشود. برخي از افراد گاهي در اينکه تناقض سبب بطلان يک قضيه ميشود شک ميکنند، و سعي ميکنند اصل تناقض را اينگونه زير سوال ببرند، اما اين زير سوال بردن آنها خود بي معني است چرا که دو گزاره زير خود با يکديگر در تناقض هستند
الف - اصل تناقض درست است
ب- اصل تناقض نادرست است
و اگر کسي که اين شبهه را مطرح ميکند درست بگويد نبايد به درست بودن اصل تناقض شک کنند زيرا از نظر آنها ميان الف و ب اختلافي وجود ندارد. آيا اين افراد ميپذيرند که هم الف و هم ب درست است؟ اگر آنرا نپذيرند پذيرفته اند که اصل تناقض درست است. »


اکنون اشکالات و سؤالات خود را در باره اين اصيل ترين اصل بي خدايي مثبت گرا مطرح مي کنم ، به طوريکه اگر جواب اين سؤالات داده نشود تمام براهين اثبات عدم وجود خدا فرو مي ريزد ، گرچه هر کدام را با قبول اصل تناقض هم جواب خواهم داد:

1- تذکّر اوّل اينکه ، عبارات بسيار تحقير آميز در کلمات اينها نسبت به علماي دين و فلاسفه و حکماي الهي به چشمم خورد که با خود گفتم بايد از نظر علمي خيلي کار کرده و دقيق باشند که به خود اجازه دهند اينگونه بگويند ، اما در همان بدو ورود که بحث اصل تناقض را مي ديدم با چيز غير منتظره مواجه شدم ، آيا اشتباه به اين واضحي از اين همه ادعاي خردمندي ممکن است؟!!

منظورم اين عبارت بود که در بالا هم آوردم:

« 3- يگانگي در مکان
اگر گفته شود "صندلي که در آشپزخانه است آهني است، صندلي که در اتاق کار است آهني نيست" اين دو گزاره با يکديگر تناقض ندارند زيرا در مورد مکان با يکديگر يگانگي ندارند. »


اين که واضح است دو صندلي است و لذا دو موضوع است يعني وحدت موضوع ندارد نه وحدت مکان!!!!

مثال صحيح اين است صندلي الف داغ است (کنار بخاري) و صندلي الف داغ نيست (کنار کولر).

2- گفته شد:

« تناقض يکي از روابطي است که ممکن است بين دو گزاره (قضيه، گزاره چيست؟) وجود داشته باشد. رابطه بين دو گزاره تناقض است »


آيا اصل تناقض فقط مربوط به منطق گزاره هاست يا منطق محمولات را هم شامل مي شود؟
و آيا اصل تناقض در خود ابژه ها هم جاري است؟ و حال آنکه آنها اساسا گزاره و قضيه نيستند؟

3- گفته شد:

« 4- يگانگي در زمان
اگر گفته شود "صندلي امروز شکسته است، صندلي ديروز شکسته نبود" ميان اين دو گزاره تناقض وجود ندارد زيرا اين دو گزاره در مورد زمان يگانگي ندارند. »


يکي از چالشهاي اصل تناقض اين است که مشروط به وحدت زمان است ، يعني اگر زمان واحد فرض نگيريم تناقض نخواهيم داشت و حال آنکه اساسا زمان واحد مورد شک است ، معمولا مي گويند در ( آن واحد ) ، در حالي که اين (آن) چقدر است؟ اگر بگوييم مثلا يک ثانيه است واضح است که خود از دو نيم ثانيه تشکيل شده است ، هر چه (آن) را کوچک فرض کنيم کوچکتر هم فرض دارد و از نظر رياضي و مکانيک نظري تا بينهايت ادامه مي يابد ، و رسيدن به (آن) در عمل انتقال به حدّ فايده اي براي اصل تناقض ندارد و واحد واقعي زمان به دست نمي دهد ، و از نظر مکانيک تجربي هم هر چند تقسيم زمان تا مرز ثابت پلانک جلوتر نمي رود اما بعد از آن براي ما مجهول است نه اينکه به طور يقين به زمان واحد رسيده باشيم ، و بنابر اين مي توان احتمال صحت دو قضيه نقيض را در (آن) واحد داد که يکي در نيمه اول (آن) و ديگري در نيمه دوم (آن) باشد.


4- گفته شد:

« قضايايي که با يکديگر در تناقض هستند نه قابل اجتماع هستند نه قابل ارتفاع. يعني اگر در ميان دو گزاره که با يکديگر تناقض دارند يکي از قضايا صحت داشته باشد، گزاره ديگر يقيناً صحت ندارد. و همينطور اگر يکي از دو گزاره صحت نداشته باشد، گزاره ديگر يقيناً صحت دارد. »


قضيه در محدوده منطق مطرح است و منطق ها در اينکه چند ارزشي باشند تفاوت مي کنند که بعض لوازم آن ذکر خواهد شد.

5- گفته شد:


« چيزهايي که در تعريفشان تناقض وجود دارد يقيناً نميتوانند وجود داشته باشند (استعداد وجود ندارند)، مثلاً يک دايره چهارگوش و يا يک مربع به شعاع 2 سانتيمتر و يا يک اسب سفيد نامرئي نميتوانند وجود داشته باشند، يعني ممتنع الوجود هستند.
از اصل تناقض در بسياري از استدلالهاي منطقي و رياضي براي اثبات نظريات و گزاره هاي مختلف استفاده ميشود. »


اينجا مطلب بسيار مهمي مطرح است و آن اينکه تعريف در محدوده منطق و رياضيات با تعريف در حوزه فيزيک و علومي که با ابژه و شيئ خارج از ذهن سر و کار دارد تفاوت اساسي دارد ، در منطق و رياضيات تعريف به دست ماست و به خود اجازه نمي دهيم تناقض بگوييم اما در علوم دريافت شده از خارج ذهن کار به دست ما نيست.

مطلبي را متفکرين سابق مي گفتند که علم به حقائق اشياء ممکن نيست و امروزه به نحوي ديگر با متد تجربي با اين مسأله مهم مواجه شديم که بسياري از صفاتي که سابقا به عنوان صفت قابل تعريف بود و چه بسا در حوزه علم و فلسفه احکام صفت ذاتي بر آن بار مي شد تبديل به رفتار شده است ، مثال واضح آن رنگ است که هنوز هم باور عمومي بر صفت بودن اوست اما امروزه مي دانيم جز رفتار يک منبع و نحوه مخابره پيام او چيز ديگري نيست.

فعلا از فرض ساده تر شروع مي کنيم و مي پرسيم آيا عقل محال مي داند که يک منبع در آن واحد در دو جهت براي دو گيرنده دو پيام متناقض ارسال کند که يکي او را سبز ببيند و ديگري سبز نبيند؟

وقتي صفت تبديل به رفتار شد بجاي اينکه ما تعاريف منطقي خود را بر او ديکته کنيم او ما را به دنبال خود مي کشد و مثلا خيل عظيمي از پژوهشگران را به اين بحث وادار مي کند که موج است يا ذرّه يا هر دو؟!

و بنابر اين اسب سفيد نامرئي بجاي اينکه بافته ذهن باشد اگر اشاره به يک ابژه کند ما چاره اي جز ملاحظه رفتار او نداريم ، تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

6- گفته شد:

« برخي از افراد گاهي در اينکه تناقض سبب بطلان يک قضيه ميشود شک ميکنند، و سعي ميکنند اصل تناقض را اينگونه زير سوال ببرند، اما اين زير سوال بردن آنها خود بي معني است چرا که دو گزاره زير خود با يکديگر در تناقض هستند
الف - اصل تناقض درست است
ب- اصل تناقض نادرست است
و اگر کسي که اين شبهه را مطرح ميکند درست بگويد نبايد! به درست بودن اصل تناقض شک کنند زيرا از نظر آنها ميان الف و ب اختلافي وجود ندارد. آيا اين افراد ميپذيرند که هم الف و هم ب درست است؟ اگر آنرا نپذيرند پذيرفته اند که اصل تناقض درست است. »

آيا اين بي معني است يا مصادره به مطلوب و دور از ناحيه شماست؟ مي گوييد: اين دو گزاره با يکديگر در تناقض است ، مي گوييم خوب باشد مگر تناقض اشکالي دارد؟ مي گوييد: آيا اين افراد ميپذيرند که هم الف و هم ب درست است؟ مي گوييم اگر در فضاي منطق دو ارزشي سخن مي گوييد خير ، اما اگر در منطق سه ارزشي سخن مي گوييد گزينه ديگري داريم که نه الف درست است و نه ب ، و اگر در منطق چهار ارزشي يا بيشتر سخن مي گوييد گزينه هاي بيشتري داريد.

7- سؤالي بسيار مهم که رسوب زدايي حيرت آور دارد: اگر اصل تناقض درست است آيا موجود هم هست؟ اگر نيست چرا؟

8- چگونه اين احتمال را دفع کنيم که شايد خود اين اصل مشتمل بر تناقض باشد؟ ولي هنوز معلوم نشده است؟

9- آيا اصل تناقض را  ذهن ما درک مي کند يا فقط ادّعا مي کند؟ اگر درک مي کند چه را درک مي کند؟

10- آيا محور اصل تناقض بر وجود و عدم است يا درست و غلط؟

قبل از ادامه بحث اين نکته را متذکّر شوم که مقصود من انکار اصل تناقض نيست بلکه ضابطه مند کردن و حاکم کردن آن در محدوده خودش است نه اينکه به عنوان يک اصل فرا منطقي همه را به دنبال خود بکشد.

إن شاء الله ادامه خواهد داشت

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در شنبه یازدهم اسفند 1386 و ساعت 8:15 | آرشیو نظرات
پست

با خدايي گام به گام 2
بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

نکات مهمي مربوط به نوشتار قبلي هست ولي براي اينکه بحث طولاني نشود ترجيح مي دهم آنها را در ضمن ردّ دليل هاي بي خدايي مثبت گرا مطرح کنم ، اکنون بحث ما در استدلال منطقي محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق است.
در اين استدلال از نظريه مجموعه ها و برهان قطري سازي کانتور استفاده شده ، و چون شخصا نظريات کانتور را خيلي مهم مي دانم براي آب و تاب بحث سراغ عبارات رياضي داناني که قدر او را ندانستند و او را تحقير کردند نمي روم ، اما آنچه باور من است و بعدا هم توضيح مي دهم و اشاره اي هم در مقاله نکته اي در نقطه به آن داشتم اين است که نظريه مجموعه ها در ابتداي راه است و حيثيات دقيق در آن هنوز متمايز نشده است و شاهد آن پارادوکس راسل است ولي علي ايّ حال پشتوانه قوي دارد و به تعبير هيلبرت در باغ سبزي که کانتور نشان داد احدي نمي تواند ببندد اما من تاکيد مي کنم تنها در باغ را نشان داد و تا ورود به خود باغ هنوز مراحلي باقي است.
و احتمال مي دهم همانگونه که من وقتي استدلال بي خدايان را با سوء استفاده از حرف کانتور ديدم نزد خود خنديدم اگر خود کانتور هم که به شدّت مذهبي بود حرف آنها را مي ديد مي خنديد ، (کانتور به شدّت مذهبي بود : تاريخ رياضيات ترجمه محمدقاسم وحيدي اصل ج 2 ص260).

اما اصل استدلال:

« محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق
پيشگفتار
اين استدلال يکي از استدلالهاي منطقي عليه وجود خدا هست که توسط پاتريک گريم براي نخستين بار ارائه شده است و به استدلال گريم در کتب فلسفه دين شهرت يافته است، روش کار اينگونه برهان ها همانگونه که در برگ براهين منطقي اثبات عدم وجود خدا توضيح داده شده است نشان داده وجود تناقض ميان دو ويژگي از ويژگي ها در تعريف فلسفي وجود خدا (خداوند چيست؟) و با استناد به اصل تناقض (تناقض چيست؟) نشان داده ميشود که خداوند نميتواند وجود داشته باشد. برخي از برهانهاي منطقي اثبات عدم وجود خدا همچون همين برهان تناقض را ميان دو ويژگي نشان نميدهند بلکه نشان ميدهند يکي از ويژگيهاي خدا از لحاظ منطقي متناقض است و وجود داشتن موجودي با اين ويژگيها محال است.
اين برهان نيز نشان ميدهد به دليل اينکه دانستن تمامي حقايق از لحاظ منطقي محال است، هيچکس نميتواند اين حقايق را بداند، در نتيجه موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد، پس خدا وجود ندارد.
درک اين برهان به دانشي ابتدائي از تئوري مجموعه ها دارد که خواننده ميتواند از اينجا آنرا کسب کند، باقي مطالب در ارتباط با مجموعه ها که در اين برهان از آنها استفاده ميشود در هنگام بحث برهان بطور مختصر توضيح داده خواهند شد.
فرمولاسيون
1- خداوند يک موجود عليم است. بنابر تعريف خدا.
2- يک موجود عليم بايد تمامي اجزاء مجموعه تمام حقايق هستي را بداند. بنابر تعريف خدا و تعريف مجموعه حقايق هستي.
3- دانستن تمامي اجزاء مجموعه تمام حقايق هستي محال است. بنابر قضيه کانتور.
4- يک وجود عليم نميتواند وجود داشته باشد. نتيجه از 3.
5- خدا نميتواند وجود داشته باشد. نتيجه از 4 و 1.
6- خدا وجود ندارد. نتيجه از 5.
تعاريف
تعريف تناقض
تعريف تناقض را در نوشتاري با فرنام "تناقض چيست؟" بيابيد.
تعريف مجموعه
يک مجموعه از اجتماع نهاد هاي قابل تمايز از يکديگر پديد مي آيد. مثلاً A را در نظر بگيريد که اجزاء آن نام چهار گلها ميباشد.

A = { "نيلوفر", "مريم", رز"", ياسمن"}

مجموعه بينهايت
يک مجموعه ميتواند داراي نهايت يا بي نهايت باشد. بعنوان مثال مجموعه اعداد فرد يک مجموعه بي نهايت است.

O = {...,-3,-1,1,3,...}

بنابر تعريف جورج کانتور (1)، مجموعه اي مجموعه بي نهايت است که
الف - مجموعه اي تهي نباشد.
ب- رابطه اي يک به يک ميان آن مجموعه و زير مجموعه هاي مناسب آن وجود داشته باشد.
مجموعه مناسب
تعريف مجموعه مناسب (Proper Subset) - يک مجموعه مانند S2 تنها درصورتي زير مجموعه مناسب مجموعه ديگري مانند S1 است. که هر عضو S2 در S1 باشد و S1 حداقل يک عضو داشته باشد که در S2 نباشد.
قضيه مجموعه تواني كانتور (2)
براي هر مجموعه X، قوت مجموعه تواني X بزرگتر از قوت مجموعه X است.
قضيه كانتور به ما مي گويد هر قدر هم كه مجموعه اي بزرگ باشد، باز هم مي توانيم مجموعه اي بزرگتر از آن را در نظر بگيريم. اين در مورد مجموعه هاي متناهي بديهي است، اما اگر مجموعه تحت بررسي نامتناهي باشد، چندان بديهي نيست.
دو مجموعه (و بويژه، دو مجموعه نامتناهي) را هم اندازه يعني داراي كارديناليته يكسان گوييم هرگاه بتوانيم تناظر يك به يكي ميان اعضاي دو مجموعه برقرار سازيم و در هيچ طرف هيچ عضوي باقي نماند. اگر بتوانيم نشان دهيم كه ميان دو مجموعه نامتناهي، هرگز نمي توان چنين “تناظر يك به يكي” برقرار ساخت، آن گاه مي دانيم يكي از مجموعه ها بايد به طور كاردينالي بزرگتر از مجموعه ديگر باشد.
كانتور براي اثبات اين قضيه از “برهان قطري سازي” خود كه اكنون مشهور است، استفاده كرد كه اثبات از طريق برهان خلف است. يعني فرض مي كنيم بزرگترين مجموعه نامتناهي وجود دارد و سپس نشان مي دهيم كه بايد يك مجموعه بازهم بزرگتر باشد. بنابراين، فرض كنيد X مجموعه اي نامتناهي است و آن را چنين نمايش مي دهيم:
........
........
لحظه اي تأمل مي كنيم تا معناي قضيه كانتور را دريابيم. اين قضيه نشان مي دهد كه براي هر مجموعه اي، مجموعه ديگري وجود دارد كه به معناي خاص نوع بزرگتري از نامتناهي بودن، بزرگتر است. بنابراين، “بزرگترين نامتناهي” هم نمي تواند وجود داشته باشد! بنابراين، انواع نامتناهي، “نامتناهي” هستند!

بحث
بعد از اين تعاريف ابتدائي به شرح برهان خواهيم پرداخت.
يک دسته از حقايق حقايق گزاره اي يا قضيه اي هستند، که ميتوان آنها را بر اساس اصل دوالانسي منطق صحيح يا غلط دانست. بعنوان مثال هرکدام از روابط رياضي موجود بين اعداد حقيقتي هستند. يعني 4=2+2 يک حقيقت است و همچنين 0=2-2 يک حقيقت ديگر. حال از آنجا که اين حقايق قابل تميز داده شدن از يکديگر هستند ميتوان اجتماع آنها را بصورت يک مجموعه تصور کرد.
بعنوان مثال مجموعه A را در نظر بگيريد که اعضاي آن دو حقيقت ياد شده هستند.

A = { "2+2=4", "2-2=0" }

پرواضح است که به دليل بي نهايت بودن مجموعه اعداد، بي نهايت نيز رابطه حقيقي از نوع ياد شده در ميان آنها وجود دارد، يعني ميتوان مجموعه اي از حقايق رياضي را تصور کرد که تمامي اين حقايق را در خود گنجانيده است، نام اين مجموعه را T بگذاريم.

T = { T1, T2, T3, …}

هرکدام از Ti هاي موجود در اين مجموعه خود يک حقيقت هستند. از آنجا که بي نهايت عدد در مجموعه اعداد وجود دارد مجموعه T نيز بنابر تعريف داده شده از يک مجموعه بينهايت، مجموعه اي بينهايت است.
حال يکي از ويژگيهاي خدا در تعريف آن (خداوند چيست؟) عليم بودن خدا است، به اين معني که خدا بر تمامي حقايق آگاه است.
به دليل اينکه حقايق از يکديگر قابل تمايز هستند، اجتماع آنها را ميتوان بصورت مجموعه اي از حقايق نشان داد. آشکار است که تمامي حقايق موجود در هستي بايد مجموعه حقايق رياضي را نيز در خود بگنجاند و از آنجا که آن مجموعه بينهايت است، مجموعه تمامي حقايق موجود در هستي نيز مجموعه اي بينهايت است. نتيجه منطقي آنکه خداوند به دليل عليم بودن خود بايد لزوماً مجموعه تمامي حقايق هستي را که آنرا نيز T فرض ميکنيم بداند و در صورتي که حتي يکي از اعضاي اين مجموعه را نيز نداند عليم نيست.
مرحله بعدي در اين استدلال اين است که نشان دهيم دانستن مجموعه T محال است. زيرا مجموعه T بنا بر قضيه کانتور قابل تصور نيست.
به ياد داشته باشيد که فرض کرديم مجموعه T تمامي حقايق هستي را در بر دارد و مجموعه اي بينهايت است. آشکار است که دانستن اعضاي اين مجموعه براي انسان ميسر نيست زيرا شما هرچقدر هم که از اجزاء اين مجموعه را بدانيد باز هم اعضاي ديگري خواهند بود که شما آنها را هنوز نميدانيد. اما ممکن است گفته شود که دانستن اعضاي اين مجموعه براي خدا محال نيست زيرا خدا خود نيز بينهايت است و ميتواند اين مجموعه را درک کند. البته اين پاسخ، قانع کننده نيست زيرا بي نهايت بودن خدا به خودي خود به معني اين نيست که او بتواند اعضاي اين مجموعه را بداند.
اما استدلال ما اين نيست، همانطور که گفته شد مسئله اينجا است که بنابر قضيه کانتور که از راه برهان خلف اثبات ميشود که چنين مجموعه نميتواند وجود داشته باشد.
..........
..........
بنابر اين همانگونه که قضيه کانتور نشان ميدهد، مجموعه تواني "تمامي مجموعه ها" از مجموعه "تمامي مجموعه ها" بزرگ تر است. بنابر اين حقايقي بيش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند، و اين يک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقايق هستي که هيچ حقيقتي خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ايم، لذا با استفاده از برهان خلف نشان داده ايم که چنين مجموعه اي اساسا نميتواند وجود داشته باشد.
نتيجه آنکه مجموعه اي با فرنام "مجموعه تمام حقايق هستي" وجود ندارد و چون اين مجموعه وجود ندارد دانستن آن از ديدگاه معرفت شناسي (Epistemologically) محال است، و چون يک موجود عليم بايد قطعاً تمامي حقايق هستي را بداند که بتوان عليم اش ناميد، هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد و چون هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد خدا نيز نميتواند وجود داشته باشد.
نتيجه
اگر خداوند در تعريف خود عليم است، وجود او نميتواند جزوي از حقايق تشکيل دهنده جهان باشد و خدا نميتواند وجود داشته باشد.
شبهات
شبهه نخست
ممکن است خداباور اين نتيجه را انکار کند و بگويد از آنجا که خدا خود تنها خالق تمامي واقعيت ها و حقايق (البته به غير از واقعيت خودش) است، ميتواند T را بداند. اما ايراد اين شببه سفسطه مصادره به مطلوب است که در آن بکار برده شده است. مسئله اينجا است که چيزي که بنا بر تعريفش متناقض است بنا بر اصل تناقض قابل دانستن نيست و خالقي ندارد.
شبهه دوم
ممکن است خداباور بگويد عدم امکانپذيري قرار دادن مفهوم "تمام حقايق" در تعريف مجموعه به اين معني نيست که تمام حقايق وجود ندارد. در پاسخ ميتوان گفت با فرض وجود تمام حقايق هيچ دليلي وجود ندارد که نتوان آنرا بصورت مجموعه اي بينهايت تعريف کرد، براي اينکه جقايق مجموعه اي شوند تنها کافي است که از يکديگر قابل تميز دادن باشند، و اگر اجماع تمام حقايق ممکن بود، مجموعه تمام حقايق نيز ممکن ميبود، اما از آنجا که وجود مجموعه تمام حقايق غير ممکن است (بنابر اثباتي که صورت گرفت)، ميتوان نتيجه گرفت که "تمام حقايق" نيز غير قابل تصور است، لذا نميتوان تصور کرد که عليمي وجود داشته باشد، يا بعبارت ديگر وجود عليم به دليل عدم امکان اتحاد تمامي حقايق محال است.»

اين استدلال يک جوابهاي دم دستي دارد که کارآيي آنها بيشتر در مقام مجادله است ، مثل اينکه گفته شود خدا عليم است يعني بينهايت موجودات را مي داند و دليل شما ثابت کرد که مجموعه تمام حقائق موجود نيست پس چه تناقضي پيش مي آيد؟! شما که با اين دليل ثابت نکرديد موجودات موجود نيستند فقط ثابت کرديد بزرگترين مجموعه موجود نيست و لذا ما کلمه تمام را بر مي داريم و مي گوييم خداوند بينهايت موجودات را مي داند ، مثل اينکه مي گوييد بزرگترين عدد طبيعي موجود نيست ولي بينهايت عدد طبيعي حقيقت دارد.

اما جواب حلّي و اصلي مربوط به سؤال مهمي مي شود که در بند هفتم نوشتار قبلي مطرح کردم و گفتم رسوب زدايي عجيب دارد ، يعني رسوبات همراه شده با يک مفهوم که در استدلالات علمي باعث اشتباهات عجيب مي شود ، و اگر توفيق بود از همين مطلب در برهان فرا رابطه و برهان مرجعيت مطلق و برهان از او به سوي او ، بر اثبات خداوند استفاده خواهم کرد ، و اکنون با بيان دو مقدمه آنرا توضيح مي دهم:
1- پيدايش و ظهور مفاهيم و معاني در بساط عقل، تنها بوسيله مقابله است ، اگر بچه از بدو تولّد هرگز تاريکي نبيند روشنايي هم براي او مفهومي ندارد ، و هر مفهومي كه تنها يك مقابل دارد امر آن دائر بين وجود و عدم در ذهن است ، به مقابله مي آيد و وقتي آمد ديگر ابهام در او معني ندارد ، ولي مفهومي كه چندين مقابل دارد ميتواند به لحاظ يكي از مقابل ها در ذهن بيايد ولي تنها به وجهي ادراك شده است و هنوز وجوه ديگري دارد كه تنها با مقابل هاي خود ادراك ميشود.

اين مفاهيم آلات عقل در ادراکات اوست و عقل از مفاهيم واضح که تنها يک يا دو مقابل دارند و همين رمز وضوح آنهاست بسيار استفاده مي کند ، و يکي از مهم ترين آنها دو مفهوم متقابل وجود و عدم (هستي و نيستي) است ، اما اينها دو رقيبي دارند که شايد نقش بالاتري ايفا مي کنند و آن دو مفهوم صحيح و غلط (درست و نادرست) است ، ولي کنون با واضح شدن بسياري از حيثيات دقيق ، جدا کردن اين مفاهيم چندان مشکل نيست ، مثلا مي دانيم وجود و عدم دو مفهوم فلسفي است اما صحيح و غلط دو مفهوم منطقي است و موطن اتصاف اولي خارج از ذهن و دومي در ذهن است.
2- مطلبي که از نظر من بسيار با اهميت است و کمتر در مباحث علمي روي آن تاکيد مي شود اين است که ذهن با عناصر ذهني دو رفتار دارد گاهي به وسيله آنها توصيف مي کند و گاهي اشاره به امري مي کند و گاهي ترکيبي بين اين دو است ، مثال واضح آن کلمه زيبا است که گاهي حالت وصفي دارد و گاهي اسم است براي فردي که چه بسا زيبا هم نباشد ولي مهم آن است که وقتي ذهن در حالت اسمي از او استفاده مي کند ولو بسيار زيبا هم باشد اصلا توجه به وصف زيبايي او ندارد (مثل مادرش که در روز بارها او را صدا مي زند) و تنها و تنها به يک وجود خارج از ذهن اشاره مي کند.

و مقصود اصلي از اين دو مقدمه اين است که گاهي ذهن به وسيله لفظ وجود توصيف مي کند و گاهي اشاره مي کند به امري که ادراکي شهودي از آن دارد ولي مفهومي براي آن ندارد و لذا از مفهوم وجود به جاي استفاده توصيفي استفاده ابزاري مي کند چون چاره اي ندارد و مناسبترين مفهوم را مفهوم وجود يا برادر منطقي او مفهوم درست مي يابد که از آنها استفاده کند براي تنها اشاره کردن به عنصر شهودي خود.
و رمز اينکه شهود دارد اما اصلا مفهومي از آن ندارد اين است که آن عنصر شهودي مقابل ندارد ولي واقعيت ترديد ناپذير است.

اکنون با يک مثال مقصود خود را توضيح مي دهم: از يک شخص معمولي سؤال کنيد و او را در اين پارادوکس قرار دهيد: ببين نان در سفره نيست ، آيا نبودن نان را به چشم خود مي بيني؟ مي گويد آري ، بگوييد: پس اين نبودن نان ، هست و نمي تواني هستي نبودن نان را انکار کني! از طرفي چگونه نبودن هست؟! نبودن نبود است نه بود!!
اگر دقت کنيم مي يابيم اينکه مي گوييم نبود نان هست يعني واقعيت دارد و امر صحيح و درست و ثابتي است و هيچ گاه منظور ما حالت توصيفي مفهوم وجود نيست بلکه حالت اشاري آن به امور شهودي واقعيت دار است که اصلا مقابل ندارد ، حتي اگر بگوييم مقابل اينها باطل و نادرست است مي بينيم نادرستي يک امر نادرست حتما درست است ، و درستي آخر ، امري شهودي است که چون مقابل ندارد قابل تبديل به يک مفهوم ذهني نيست لذا ذهن مفهوم مناسب آنرا انتخاب مي کند و تنها به وسيله آن اشاره به آن امر شهودي مي کند.

از اين بيان نتيجه مي گيريم که ظرف واقعيات و حقائق فراتر از ظرف وجود است و اگر به وسيله مفهوم وجود اشاره به ظرف حقائق کنيم منظور ما از اين که (حقائق هستند) اين است که ما آنها را باور داريم و قابل تشکيک نيستند نه اينکه آنها را به موجوديت وصفي که مقابل عدم است متصف کنيم ، و تاکيد مي کنم که واقعيت امر اين است که به وسيله مفهوم وجود اشاره مي کنيم و اين حرف را دقيق نمي دانم که بگوييم در مفهوم وجود توسعه مي دهيم ، خير ، اگر توسعه بدهيم باز مفهوم جديدي به دست مي آيد که ناچار بايد مقابل داشته باشد و اين هر چند در مرحله اول سير در حقائق مي تواند کارآيي داشته باشد ولي در نهايت نمي تواند آن باور ما به امر شهودي که اصلا مقابل ندارد را تبيين کند.

اکنون به بررسي فقرات استدلال محال بودن دانستن مجموعه تمام حقائق مي پردازيم:

« فرمولاسيون
1- خداوند يک موجود عليم است. بنابر تعريف خدا.
2- يک موجود عليم بايد تمامي اجزاء مجموعه تمام حقايق هستي را بداند. بنابر تعريف خدا و تعريف مجموعه حقايق هستي.
3- دانستن تمامي اجزاء مجموعه تمام حقايق هستي محال است. بنابر قضيه کانتور.
4- يک وجود عليم نميتواند وجود داشته باشد. نتيجه از 3.
5- خدا نميتواند وجود داشته باشد. نتيجه از 4 و 1.
6- خدا وجود ندارد. نتيجه از 5.»

کلماتي که زير آنها خط کشيده شده مورد عنايت است ، بعدا إن شاء الله ثابت مي کنم :
1- خداوند موجود به وجود وصفي نيست
2- دانستن دو نوع است دانستن شهودي و دانستن شناختي منطقي
3- اما آنچه فعلا محور سخن است مجموعه تمام حقائق است.

« تعريف مجموعه
يک مجموعه از اجتماع نهاد هاي قابل تمايز از يکديگر پديد مي آيد.»


هر چند مجموعه را تعريف نمي کنند و از مفاهيم ابتدايي به حساب آورده و تعريف ناشده رها مي کنند و به نظر من اين نقص بسيار بزرگي است ولي چون در اينجا تعريف کرده اند من هم مغتنم شمرده و اين سؤال را مي پرسم: منظور از کلمه پديد آمدن در اين تعريف چيست؟ يعني در خارج ذهن موجود مي شود؟ يا در ذهن موجود مي شود؟ و اگر در ذهن موجود مي شود کنش ذهن در ارتباط با آن درک چيزي است يا فرض و ادّعاي چيزي است؟ يا موارد مختلف است و نيازمند يک ضابطه در دسته بندي مجموعه هاست؟

« يک دسته از حقايق حقايق گزاره اي يا قضيه اي هستند، که ميتوان آنها را بر اساس اصل دوالانسي منطق صحيح يا غلط دانست. بعنوان مثال هرکدام از روابط رياضي موجود بين اعداد حقيقتي هستند. يعني 4=2+2 يک حقيقت است و همچنين 0=2-2 يک حقيقت ديگر. حال از آنجا که اين حقايق قابل تميز داده شدن از يکديگر هستند ميتوان اجتماع آنها را بصورت يک مجموعه تصور کرد.»


در نهايت در اين دليل گفته مي شود : مجموعه تمام حقائق وجود ندارد اجازه بدهيد ما از همين حال سؤال کنيم اينکه مي گوييد: (يعني 4=2+2 يک حقيقت است) آيا اين حقيقت موجود است؟
اگر معدوم است پس چگونه مي گوييد تمايز دارد؟!
اگر موجود است چون يک حقيقت است پس به ذهن ما وابسته نيست هيچ ذهني هم اگر نبود اين يک حقيقت بود ، پس اگر موجود است در کجا موجود است؟ بر مبناي مادي، موجود مجرّد از ماده قائل نمي شوند، در کجا مي خواهيد سراغ اين حقيقت واضح رياضي برويد؟

بخصوص که در بحث (برهان پنهاني الهي، يا ناباوري) اين عبارت را مي خوانيم:

« آيا تابحال به اين قضيه فکر کرده ايد که،
الف- هرچيز که وجود دارد آشکار است!
ممکن است شما بگوييد، خير بسياري از چيزها وجود دارند که آشکار نيستند، مثلا امواج راديويي و مادون قرمز وجود دارند اما آشکار نيستند. در پاسخ به اين اعتراض بايد بگويم که شما از کجا ميدانيد امواج راديويي و مادون قرمز وجود دارند؟ آيا غير از اين است که اثر مشتق شده از وجود آنها را ديده ايد و يا با هر ارگان حسي ديگري وجود آنرا دريافت حسي کرده ايد؟ ممکن است از لحاظ فيزيکي بتوان گفت منظور از آشکار بودن همان "قابل اندازه گيري کردن" باشد، امواج راديويي و مادون قرمز از جنس انرژي موجي هستند و دوره و طول موج آنها قابل اندازه گيري کردن است، ما از آنجايي که اين امواج بر ما آشکار شده اند يعني توانسته ايم آنها را اندازه بگيريم و بسنجيم به وجود آنها پي برده ايم. پس ما به نحوي توانسته ايم وجود اين چيزها را دريافت حسي کنيم، پس وجود چنين چيزهايي نميتواند مثال نقضي براي الف باشد.»


آيا حقائق رياضي اگر موجود هستند چگونه قابل انداره گيري هستند؟ آيا سيستمهاي رياضي محض و دستگاه هاي هندسي مستقل چه اقليدسي و غير اقليدسي که صحيح هستند و از حقائق به شمار مي آيند قابل اندازه گيري هستند؟
اين سؤال جدّي است و بر هر سه مبناي فلسفه رياضي (منطق گرايي ، صورت گرايي ، شهود گرايي) به پاسخ نياز دارد.

جواب من اين است که حقائق موجود هستند اما نه به وجود وصفي بلکه به وجود اشاري که توضيح آن گذشت ، پس مستقل از ذهن هستند و ذهن تنها آنها را درک مي کند و آن هم درکي شهودي که مقابل آن عدم نيست بلکه ناصحيح که خود مفهومي اشاري است مي باشد و در نهايت ناصحيح بودن نا صحيح هم امري شهودي است که اصلا مقابل ندارد و کسي که به دنبال مقابل براي آن باشد دچار تسلسل مي شود و از ادراک ذهني ساده که همه از آن برخورداريم فاصله مي گيرد و در نوشتار قبلي گذشت که اين صحيح آخري اساسا مقابل ندارد (يعني اينکه ناصحيح بودن ناصحيح حتما صحيح است) و (صحيح بودن صحيح حتما صحيح است).



« بعنوان مثال مجموعه A را در نظر بگيريد که اعضاي آن دو حقيقت ياد شده هستند.

A = { "2+2=4", "2-2=0" }

پرواضح است که به دليل بي نهايت بودن مجموعه اعداد، بي نهايت نيز رابطه حقيقي از نوع ياد شده در ميان آنها وجود دارد، يعني ميتوان مجموعه اي از حقايق رياضي را تصور کرد که تمامي اين حقايق را در خود گنجانيده است، نام اين مجموعه را T بگذاريم.»


از نکات جالب سلسله مراتبي بودن حقائق است و در اين مثال ما مي توانيم با تعريف عدد و عمل جمع و تفريق براي اعضاء يا رفتار مجموعه فرمول ارائه بدهيم که خود يک حقيقت بيش نيست.



« حال يکي از ويژگيهاي خدا در تعريف آن (خداوند چيست؟) عليم بودن خدا است، به اين معني که خدا بر تمامي حقايق آگاه است. »


آگاهي بر دو نوع است شهودي و شناختي که بعدا توضيح خواهم داد.



« مرحله بعدي در اين استدلال اين است که نشان دهيم دانستن مجموعه T محال است. زيرا مجموعه T بنا بر قضيه کانتور قابل تصور نيست.
به ياد داشته باشيد که فرض کرديم مجموعه T تمامي حقايق هستي را در بر دارد و مجموعه اي بينهايت است. آشکار است که دانستن اعضاي اين مجموعه براي انسان ميسر نيست زيرا شما هرچقدر هم که از اجزاء اين مجموعه را بدانيد باز هم اعضاي ديگري خواهند بود که شما آنها را هنوز نميدانيد. اما ممکن است گفته شود که دانستن اعضاي اين مجموعه براي خدا محال نيست زيرا خدا خود نيز بينهايت است و ميتواند اين مجموعه را درک کند. البته اين پاسخ، قانع کننده نيست زيرا بي نهايت بودن خدا به خودي خود به معني اين نيست که او بتواند اعضاي اين مجموعه را بداند.
اما استدلال ما اين نيست، همانطور که گفته شد مسئله اينجا است که بنابر قضيه کانتور که از راه برهان خلف اثبات ميشود که چنين مجموعه نميتواند وجود داشته باشد. »


چهار خط کشيده را ملاحظه کنيد:

اولا تصور کردن مربوط به علم شناختي است نه شهودي.

ثانيا تصور تک تک اعضاي مجموعه اگر ممکن نباشد منافاتي ندارد که ما تمام مجموعه را از طريق تعريف و فرمول خاص مجموعه بدانيم و فلاسفه نام اين را علم به جزئي از طريق علم به کلي مي گذارند.

ثالثا استدلال کننده بايد قانع کند اشکال کننده را ، يعني بايد احتمال اشکال کننده را دفع کند تا برهان او تام باشد ، نه اينکه به اشکال کننده بگويد اين احتمال تو من را قانع نمي کند ، پس کجا رفت بي خدايي مثبت گرا؟؟!! اين به بي خدايي منفي گرا باز گشت!

رابعا اکنون رسوب زدايي که در مفهوم وجود کردم بسيار کارآيي دارد ، مي گوييد چنين مجموعه نمي تواند وجود داشته باشد ، مي گوييم اگر منظور مجموعه تمام حقائق است در ابتداي امر يعني قبل از در نظر گرفتن قوت مجموعه تواني اين مجموعه ، مي پرسيم آيا وجود وصفي نمي تواند داشته باشد که مقابل آن عدم است يا وجود اشاري شهودي که در تمام حقائق جريان داشت؟ هيچ حقيقتي وجود وصفي ندارد ، اما همين مجموعه خود از حقائق است و امر ثابت و صحيحي است و اشکالات در وجود نا متناهي در وجود وصفي جاري است و گرنه همه مي پذيريم که حقائق صحيح و ثابت هستند و لو : بينهايت « بينهايت به توان بينهايت » حقيقت داشته باشيم ، و تازه اين اول راه است که ذهن ما مي خواهد با امر مجرّد از ماده آشنا شود ، و اگر منظور بزرگترين مجموعه است که قوت مجموعه تواني هم در نظر گرفته شود هم جواب نقضي و هم حلي دارد که در بررسي فقرات بعدي توضيح مي دهم.


« بنابر اين همانگونه که قضيه کانتور نشان ميدهد، مجموعه تواني "تمامي مجموعه ها" از مجموعه "تمامي مجموعه ها" بزرگ تر است. بنابر اين حقايقي بيش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند، و اين يک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقايق هستي که هيچ حقيقتي خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ايم، لذا با استفاده از برهان خلف نشان داده ايم که چنين مجموعه اي اساسا نميتواند وجود داشته باشد.
نتيجه آنکه مجموعه اي با فرنام "مجموعه تمام حقايق هستي" وجود ندارد و چون اين مجموعه وجود ندارد دانستن آن از ديدگاه معرفت شناسي (Epistemologically) محال است، و چون يک موجود عليم بايد قطعاً تمامي حقايق هستي را بداند که بتوان عليم اش ناميد، هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد و چون هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد خدا نيز نميتواند وجود داشته باشد.»


مسائل بسيار مهمي در اين اينجا مطرح است که اگر توفيق بود در نوشتار بعدي پي مي گيريم.

إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 
+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه چهاردهم اسفند 1386 و ساعت 9:25 | آرشیو نظرات
پست

با خدايي گام به گام 3
بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد


ادامه بررسي استدلال محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق:

گفته شد:

« لحظه اي تأمل مي كنيم تا معناي قضيه كانتور را دريابيم. اين قضيه نشان مي دهد كه براي هر مجموعه اي، مجموعه ديگري وجود دارد كه به معناي خاص نوع بزرگتري از نامتناهي بودن، بزرگتر است. بنابراين، “بزرگترين نامتناهي” هم نمي تواند وجود داشته باشد! بنابراين، انواع نامتناهي، “نامتناهي” هستند! »

دقت کنيد که از اين بيان ، بينهايت عدد ترانسفيني ثابت مي شود که همه حقيقتي رياضي است و ثابت و صحيح است هر چند نظريه مجموعه ها نتواند آنها را صيد کند ، مانند اينکه بينهايت عدد طبيعي حقيقت دارد اما يک عدد که بينهايت باشد وجود ندارد و نظريه اعداد نمي تواند يک چنين عددي به دست ما دهد.


« به دليل اينکه حقايق از يکديگر قابل تمايز هستند، اجتماع آنها را ميتوان بصورت مجموعه اي از حقايق نشان داد. آشکار است که تمامي حقايق موجود در هستي بايد مجموعه حقايق رياضي را نيز در خود بگنجاند و از آنجا که آن مجموعه بينهايت است، مجموعه تمامي حقايق موجود در هستي نيز مجموعه اي بينهايت است. نتيجه منطقي آنکه خداوند به دليل عليم بودن خود بايد لزوماً مجموعه تمامي حقايق هستي را که آنرا نيز T فرض ميکنيم بداند و در صورتي که حتي يکي از اعضاي اين مجموعه را نيز نداند عليم نيست. »

در نوشتار قبلي توضيح دادم که عبارت حقائق موجود در هستي آغشته به چه رسوباتي است.


« بنابر اين همانگونه که قضيه کانتور نشان ميدهد، مجموعه تواني "تمامي مجموعه ها" از مجموعه "تمامي مجموعه ها" بزرگ تر است. بنابر اين حقايقي بيش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند، و اين يک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقايق هستي که هيچ حقيقتي خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ايم، لذا با استفاده از برهان خلف نشان داده ايم که چنين مجموعه اي اساسا نميتواند وجود داشته باشد.
نتيجه آنکه مجموعه اي با فرنام "مجموعه تمام حقايق هستي" وجود ندارد و چون اين مجموعه وجود ندارد دانستن آن از ديدگاه معرفت شناسي (Epistemologically) محال است، و چون يک موجود عليم بايد قطعاً ( ... ) تمامي حقايق هستي را بداند که بتوان عليم اش ناميد، هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد و چون هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد خدا نيز نميتواند وجود داشته باشد. »


اکنون نوبت آن است مغالطه اي که در اين بيان است را آشکار کنيم:

ملاحظه کنيد چندين بار کلمه مجموعه در مقدمات به کار رفته و در وقت نتيجه گيري کلمه مجموعه حذف شده و به جاي آن حکم براي عضوهاي مجموعه ثابت شده (که من به جاي کلمه حذف شده سه نقطه گذاشته ام)، لکن چون مجموعه تمام حقائق هستي وجود ندارد پس دانستن اين مجموعه محال است پس يک موجود عليم نمي تواند مجموعه تمام حقائق هستي را بداند ولي چه مانعي دارد که خود حقائق را بداند ، و لازم است براي توضيح اين مغالطه اشاره اي تاريخي ذکر کنم:

آنها که آشنا به تاريخ نظريه مجموعه ها هستند مي دانند که در ابتداي امر که به هر نحو دلخواه مجموعه انتخاب مي شد و هنوز خوش تعريفي مجموعه مطرح نبود پارادوکس ها پديد آمد و معلوم شد تعريف بعض مجموعه ها مشتمل بر تناقض است و اين تناقض تاثيري در واقعيت عضوهاي آن مجموعه نداشت بلکه اشکال در عضويت و تشکيل مجموعه براي آنها بود و لذا به جاي نظريه طبيعي مجموعه ها رياضي دانان سراغ نظريه اصل موضوعي مجموعه ها رفتند تا از اينها جلوگيري کنند.

قبل از جواب حلي مي توان جوابي جدلي داد که فرق است بين اينکه عضوهاي يک مجموعه خود مجموعه باشد و بين اينکه عضوها غير مجموعه باشد ، چون در اولي اجتماع فقط به فرض است و واقعيت ندارد ، و همچنين عضوهاي يک مجموعه با زير مجموعه هاي آن تفاوت مي کند ، بنابر اين در مجموعه اي که اجتماع در آن فرضي باشد علم به عضوهاي مجموعه تعلق مي گيرد نه به اجتماع فرضي آنها و نه به زير مجموعه هاي فرضي ، مثلا پنج نفر معين را به عنوان يک مجموعه در نظر بگيريد کسي که اين پنج نفر را مي شناسد مي توانيم بگوييم عالم به اينها است ولو علم به اينکه شما آن پنج نفر را به عنوان يک مجموعه در نظر گرفته ايد نداشته باشد و همچنين شما که عضوهاي مجموعه خود را مي دانيد مي توانيم بگوييم عالم به اين مجموعه هستيد هر چند علم به زير مجموعه هاي ممکن آن نداشته باشيد ، به همين بيان مثلا علم مي تواند تعلق بگيرد به کاردينال الف که در قبال آن اعداد حقيقي قرار مي گيرند چون عضوها و عناصر مجموعه فرضي نيستند بلکه حقيقت دارند اما علم به کاردينال پس از آن که تنها از قوت مجموعه تواني آن حاصل شده باشد لازم نيست تعلق بگيرد چون صرف فرض است ، به خلاف اينکه کاردينال بعدي متعلق به مجموعه اي باشد که عضوهاي آن خود مجموعه فرضي نباشد ، و اين جواب به اين جمله استدلال آنها مربوط مي شود: ( بنابر اين حقايقي بيش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند) که مي گوييم خير مجموعه تواني ، حقيقتي را اضافه نمي کند چون جز فرض زير مجموعه هاي يک مجموعه چيزي نيست.

اما جواب صحيح حلي آن است که تمام سلسله بينهايت اعداد ترانسفيني حقيقت دارد و کانتور آنها را کشف کرده نه فرض کرده باشد و واقعا کاردينال مجوعه تواني هر مجموعه بزرگتر از کاردينال خود مجموعه است و اين يک حقيقت است که قضيه کانتور آن را اثبات کرده است ، و نتيجه آنکه بزرگترين مجموعه و بزرگترين کاردينال معني ندارد ، و دقت کنيد که چون سلسله کاردينال ها بينهايت است بزرگترين کاردينال وجود ندارد و از اين نمي توان نتيجه گرفت که چون بزرگترين کاردينال نداريم پس سلسله بينهايت کاردينال ها وجود ندارد ، مانند اينکه چون بينهايت عدد طبيعي حقيقت دارد پس يک عدد که بينهايت باشد وجود ندارد نه اينکه چون يک عددي که بينهايت باشد نداريم پس سلسله بينهايت اعداد طبيعي هم نداريم ، و اين جواب به اين جمله استدلال آنها مربوط مي شود: ( و اين يک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقايق هستي که هيچ حقيقتي خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ايم) يعني آنچه از قضيه کانتور نتيجه مي شود اينکه اين فرض ما اشتباه بوده و مشتمل بر تناقض است نه اينکه بينهايت مجموعه با کاردينال خاص خود واقعيت ندارد ، و توضيح بيشتر در بررسي شبهه دومي که ذکر کرده اند خواهد آمد.



« شبهه نخست
ممکن است خداباور اين نتيجه را انکار کند و بگويد از آنجا که خدا خود تنها خالق تمامي واقعيت ها و حقايق (البته به غير از واقعيت خودش) است، ميتواند T را بداند. اما ايراد اين شببه سفسطه مصادره به مطلوب است که در آن بکار برده شده است. مسئله اينجا است که چيزي که بنا بر تعريفش متناقض است بنا بر اصل تناقض قابل دانستن نيست و خالقي ندارد. »


معلوم شد که در تعريف مجموعه همه حقائق تناقض است و در عين حال بينهايت مجموعه حقيقت دارد که مي تواند معلوم خداوند باشد و ملاحظه مي کنيد که چگونه مجموعه با عضوهاي آن جاگذاري شده است.



« شبهه دوم
ممکن است خداباور بگويد عدم امکانپذيري قرار دادن مفهوم "تمام حقايق" در تعريف مجموعه به اين معني نيست که تمام حقايق وجود ندارد. در پاسخ ميتوان گفت با فرض وجود تمام حقايق هيچ دليلي وجود ندارد که نتوان آنرا بصورت مجموعه اي بينهايت تعريف کرد، براي اينکه جقايق مجموعه اي شوند تنها کافي است که از يکديگر قابل تميز دادن باشند، و اگر اجماع تمام حقايق ممکن بود، مجموعه تمام حقايق نيز ممکن ميبود، اما از آنجا که وجود مجموعه تمام حقايق غير ممکن است (بنابر اثباتي که صورت گرفت)، ميتوان نتيجه گرفت که "تمام حقايق" نيز غير قابل تصور است، لذا نميتوان تصور کرد که عليمي وجود داشته باشد، يا بعبارت ديگر وجود عليم به دليل عدم امکان اتحاد تمامي حقايق محال است. »



اولا: کلمه با فرض وجود تمام حقائق مي فهماند که استدلال کننده وجود تمام حقائق را منکر مي شود و اين همان مغالطه اي است که جواب حلي آن را دادم.

ثانيا: چرا هيچ دليلي ندارد؟!! دليل اينکه حقائق وجود دارد اما نمي توان آنها را به صورت يک مجموعه در نظر گرفت اين است که ما يک کاردينال ترانسفيني پاياني نداريم در حالي که هر مجموعه يک کاردينال خاص خود را دارد ، پس ما بينهايت مجموعه داريم که ممکن نيست آنها را در يک مجموعه مرجع جاي داد و اين ممکن نبودن صدمه اي به واقعيت آن بينهايت مجموعه نمي زند.

ثالثا: اينکه: ( با فرض وجود تمام حقايق ، از آنجا که وجود مجموعه تمام حقايق غير ممکن است ، ميتوان نتيجه گرفت که "تمام حقايق" نيز غير قابل تصور است ) ، مي پرسيم منظور از تصور چيست؟ اگر سان دادن تفصيلي در ذهن منظور است در اين صورت مجموعه اعداد طبيعي هم تصور آن ممکن نيست ، و اگر ادراک عقلاني منظور است مي گوييم درک عقلاني حقائق هيچ وابسته به اين نيست که آنها را در مجموعه قرار دهيم ، و اگر دقت کنيم مي بينيم کانتور ادراک عقلاني بينهايت کاردينال ترانسفيني را به رياضي دانان عرضه کرد در حالي که مجموعه تمام آنها ها نمي تواند وجود داشته باشد.

رابعا: تصور از نوع ادراک شناختي است و علم خداوند از نوع ادراک شهودي است که توضيح خواهم داد.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه بیستم اسفند 1386 و ساعت 15:32 | آرشیو نظرات
پست

با خدايي گام به گام 4
بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد


در ادامه بررسي استدلال محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق سه بحث باقي مانده را مي آورم:

1- دو نوع آگاهي

ادراک که کشف و حضور چيز درک شده است نزد عالم به آن ، بر دو نوع است: يا خود شيئ حاضر مي شود و يا صورت ادراکي آن ، مثلا وقتي شما به يک ساعت نگاه مي کنيد خود ساعت فيزيکي خارجي در ذهن شما حاضر نشده است بلکه تنها ادراکي ذهني از او داريد اما وقتي احساس گرسنگي مي کنيد خود حالت گرسنگي را مي يابيد و در اينجا يک صورت ادراکي واسطه بين شما و حالت گرسنگي نيست و يا وقتي ساعت را ديديد و چشم خود را بستيد و صورت ساعت را با چشم بسته در ذهن خود حاضر کرديد اين صورت ذهني ساعت ، خودش در ذهن شما حاضر است و شما به واسطه يک ادراک ذهني ديگر او را ادراک نکرده ايد.

نکته مهم در اينجا يک ضابطه براي تمييز دادن ادراک شهودي از ادراک شناختي و منطقي است ، ادراک شهودي از سنخ قضيه نيست موضوع و محمول ندارد ، حال بچه را در نظر بگيريد در ابتداي امر وقتي گرسنه مي شود احساس گرسنگي مي کند و گريه مي کند اما هيچ ادراک نمي کند من گرسنه هستم ، يک ادراک نزديک و فراگير نسبت به احساس کننده که خودش است و حالت احساس شده که گرسنگي باشد دارد ولي هنوز تحليل نشده و به صورت قضيه در نيامده و موضوع من و محمول گرسنه ام تشکيل نگرديده است و پس از مدتي که در ادراک قوي تر شد و ذهن او شکوفايي پيدا کرد اين علم شهودي او قابليت تبديل به يک علم حصولي و منطقي پيدا مي کند و همراه ادراک شهودي گرسنگي خودش ، يک ادراک منطقي به صورت قضيه دارد که من گرسنه هستم ، و توضيح مراحل اين شکوفائي ذهني مقام ديگري دارد.

اينها مقدمه و مثال بود براي نزديک شدن ذهن ما به نحوه علم خداوند و اينکه علم خدا علم منطقي نيست ، خدا ذهن ندارد ، تکامل ادراکي ندارد ، قضيه منطقي در علم او تشکيل نمي شود ، تمام حقائق به همان وجود واقعي خود نزد او حاضر هستند نه اينکه واسطه در کار باشد و خدا آنها را به وسيله يک صورت علمي ديگر ادراک کند ، و در برهان مرجعيت مطلق ذکر خواهم کرد که حضور همه حقائق نزد خداوند به جهت اين است که همگي از او منتشي هستند.

2- خدا و بينهايت بودن

بينهايت ترکيبي از حرف نفي و نهايت است و نهايت حد و پايان است و آن به خودي خود معني ندازد مگر وصف براي چيزي باشد ، مثلا پايان طول يا عرض يا عمق يا حرکت يا شمارش يا هر امر ديگر ، و نکته مهم آن است که يک چيز مي تواند از حيثي بينهايت باشد و از حيث ديگر متناهي باشد مثل مجموعه اعداد طبيعي از حيث ابتدا محدود است و از حيث انتها نا محدود است ولي مثلا مجموعه اعداد صحيح از هر دو جهت نامحدود است.

و اين تفاوت حيثيات به قدري دقيق است که گاهي قرنها طول مي کشد تا نزد نوابغ بشر خود را نشان دهد ، مثلا امروزه مي گوييم يونانيان حرف کنوني ما را تناقض مي ديدند که فضايي متناهي باشد اما بي کران! اما امروزه اين حيثيات جدا شده است و براحتي مي پذيريم که هندسه اقليدسي تنها هندسه سازگار نيست ، و در عصر ما ادعاي وجود تناقض يا عدم تناقض کار ساده اي نمي نمايد بلکه بر عکس اثبات ناتواني از اثبات آن در مثل قضيه گودل به چشم مي خورد.

اکنون به يک مثال توجه کنيد : يک خط بينهايت در نظر بگيريد اين خط فقط و فقط طول است پس از حيث عرض محدود است اما يک سطح در نظر بگيريد که طول آن بينهايت ولي عرض آن يک سانتي متر است اين هم از حيث عرض محدود است اما تفاوت اين محدوديت با محدوديت قبلي در چيست؟ اين محدوديت يعني سير ادامه پيدا نمي کند و به مرز مي رسيم اما محدوديت قبلي يعني اصلا عرض براي او مطرح نيست از حيث عرض کمبود ذاتي دارد نه کمبود سيري ، و بنابر اين يک کره اي را که بينهايت فرض بگيريم نه محدوديت ذاتي از حيث طول و عرض و عمق دارد و نه محدوديت سيري ، اما جالب است که همين کره بينهايت از حيث بعد چهارم محدوديت ذاتي دارد ، پس اگر او را در فضاي نظريه نسبيت مطرح کنيم محدوديت ذاتي او از حيث بعد چهارم از بين مي رود و سخن از محدوديت سير پيش مي آيد.

حال اگر صحبت از تنها چهار بعد نباشد و مثلا بينهايت بعد مطرح باشد پس ما نسبت به هر يک ، محدوديت ذاتي خواهيم داشت و محدوديت ثانوي سيري ، اما نکته اي که اساس حرف من است اين است که وقتي مي گوييم خط از حيث ذاتش نسبت به عرض محدود است چرا به خود اجازه مي دهيم بگوييم محدود است؟ بگوييم نه محدود است نه نا محدود ! ، جواب اين است که چون مي بينيم قابليت حيثيت عرض را دارد ، و به ازاء اين قابليت، فعليتي ندارد پس محدود است ، اما يک حقيقت رياضي حسابي مثل دو و دو چهار آيا از حيث عرض محدود است؟ نه مي توان گفت محدود است و نه مي توان گفت نامحدود است بلکه يله و رهاست از حيثيت عرض.

و همچنين مثلا اين حقيقت رياضي ثابت شده که عدد پي عددي متعالي است آيا از حيث طول يا عرض يا عمق يا بعد چهارم محدود است يا نامحدود؟ واضح است که از اين حيثيات مطلق است و يلگي دارد ، و اگر بگوييم هر جا بروي ، در جهت هاي شش گانه تا بينهايت سير کني ، همه جا عدد پي متعالي است منظور ما اين نيست که اين حقيقت رياضي که متعالي بودن عدد پي باشد از حيث طول و عرض و عمق بينهايت است بلکه منظور اين است که اين حقيقت از حيثيت بعد رها است و فرابعد است نه اينکه مثل نقطه بي بعد است و نه مثل يک فضاي اقليدسي بينهايت است.

و اسماء و صفات حسناي الهي هر چند مِثل ندارد اما مَثَل دارد ، و اگر در مورد خداوند گاهي تعبير وجود مطلق يا بينهايت به کار مي رود منظور همين رها بودن از قابليت حيثي يا حدي است نه اينکه منظور اين باشد که خداوند اين حيثيات را به طور بينهايت دارد که مثلا گفته شود در هر يک از بينهايت بعد ، بينهايت است.

3- انواع مجموعه


به تعريفي که از مجموعه ارائه شده بود به دقت نگاه کنيد :
 
« تعريف مجموعه
يک مجموعه از اجتماع نهاد هاي قابل تمايز از يکديگر پديد مي آيد. »

هر کدام از دو کلمه اجتماع و نهاد بر چند قسم است :

اجتماع : يا حقيقي است يا فرضي که هر کدام تقسيماتي مي تواند داشته باشد مثلا فرضي ميتواند اعتباري باشد يعني قراردادي استاندارد و عمومي باشد و مي تواند فرض دلخواه باشد. منظور از حقيقي امري واقعي است که کنش ذهن در ارتباط با آن فقط و فقط ادراک است ، و منظور از اعتباري امري است که متکي به توافق و قرار داد است مثلا توافق بر اينکه نصف النهار گرينويچ مبدء باشد پس بعض شهرها طول شرقي و بعضي ديگر طول غربي پيدا مي کنند و بدون آن توافق يا نظير آن ، چنين مجموعه اي نخواهيم داشت هر چند شهرها به جاي خود باقي هستند ، و فرضي آن است که همه چيز آن به ذهن شخص وابسته است.

نهاد : حقيقتي ثابت ، حقيقتي موجود ، حقيقتي معدوم ، امري فرضي ، امري انتزاعي ، امري اعتباري.

و اين هم چند مثال :

1- اجتماع حقيقي و نهاد حقيقتي ثابت : مجموعه اعداد حقيقي.

2- اجتماع حقيقي و نهاد حقيقتي موجود : مجموعه همه سلولهاي بدن يا برگ هاي يگ گل.

3- اجتماع حقيقي و نهاد حقيقتي معدوم : مجموعه همه مثلث هايي که مجموع زواياي آنها 180 درجه است اگر هندسه عالم اقليدسي نباشد.

4- اجتماع حقيقي و نهاد اعتباري : مجموعه همه محکوميتهاي قضائي.

5- اجتماع حقيقي و نهاد فرضي : مجموعه همه چيزهايي که در تعريف آنها تناقض است مثل مثلثي که چهار ضلع دارد.

6- اجتماع حقيقي و نهاد انتزاعي : مجموعه همه تضايف ها.

7- اجتماع اعتباري و نهاد حقيقتي موجود : مجموعه همه شهرهايي که طول جغرافيايي شرقي دارند

8- اجتماع اعتباري و نهاد هم اعتباري : مجموعه همه قاچهاي شرقي.

9- اجتماع اعتباري و نهاد فرضي : مجموعه همه کلان شهرهاي با طول جغرايايي 175 درجه شرقي.

10- اجتماع فرضي و نهاد حقيقتي موجود : مجموعه همه حبوبات و شن ها.

11- اجتماع فرضي و نهاد اعتباري : مجموعه همه طول بلاد و طول کواکب.

12 اجتماع فرضي و نهاد هم فرضي : مجموعه همه مثلثها و دايره هاي چهار ضلعي.

اگر در اين جهات تامل کنيد سؤالات مختلفي راجع به مجموعه تهي در نظريه مجموعه ها به ذهن شما خواهد آمد که کاشف از نارسائي اصل موضوع مجموعه تهي به اين صورت فعلي است.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه بیست و سوم اسفند 1386 و ساعت 20:56 | آرشیو نظرات
پست

با خدايي گام به گام 5
بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

يکي ديگر از استدلالات بي خدايان مثبت گرا بر نفي وجود خدا : آيا وجود يک داناي مطلق (عليم) ممکن است؟ مي باشد


« آيا وجود يک داناي مطلق (عليم) ممکن است؟
فرمولاسيون
1- محدود کردن دانش محال است.
2- براي اينکه موجودي عليم باشد بايد دانش را محدود کند.
3- هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد.
4- خدا وجود ندارد. »

اساس مغالطه به بند دوم کلمه بايد مربوط مي شود ، و به کلمه دانش در بند يک و دو توجه کنيد و ببينيد بعدا چند جور معني مي شود.


« بحث
ايده اصلي اين برهان از نظر ويتناشتاين (Wittgenstein) (1) است که در کتاب تراکتاتوس (Tractatus) آورده است. او در آنجا گفته است، "کسي نميتواند بر انديشه نهايتي قرار دهد"، زيرا براي اينکه ما بتوانيم اينکار را بکنيم "بايد بتوانيم به در دو طرف اين نهايت را تفکر کنيم، يعني بايد بتوانيم فکر نکردني را تفکر کنيم". (2) آنچه من در اين برهان به آن خواهم پرداخت اين است که عليم (3) بودن دقيقاً به معني اين است که کسي بتواند اينکار را انجام دهد. »


ملاحظه مي کنيد در ايده اصلي فقط صحبت از انديشه و فکر است و در ايده فرعي تصريح مي کند که عليم بودن دقيقا به همين معني است که کسي اينکار را ( يعني محدود کردن انديشه و تفکر فکر نکردني ) بکند ، و حال آنکه واضح است که تفکر غير از دانش است ، انسانها به وسيله تفکر به دانش و علم به حقائق نائل مي شوند ، و عليم تفکر ندارد سابقه جهل ندارد ، و علاوه در نوشتار قبلي تفاوت علم شهودي را با علم شناختي و منطقي توضيح دادم.


« فرض کنيم X موجودي فرضي و عليم است، ، و فرض کنيم Y مجموعه کليه واقعيت هايي (همان عبارتي که ويتنشتاين استفاده کرده) که جهان را تشکيل داده است، ميباشد. براي اينکه X عليم باشد بايد Y را در تماميت آن بداند. »


در نوشتار قبلي (شماره3) ثابت شد که چنين مجموعه اي وجود ندارد و آنچه واقعيت دارد عضوهاي بينهايت اوست که ممکن نيست نظريه مجموعه ها آنها را صيد کند و در يک مجموعه مرجع قرار دهد ، و خداي عليم بينهايت واقعيات را به علم شهودي مي داند.



« اين قضيه را ميتوان همچنين اينگونه بيان کرد. براي اينکه X وجود داشته باشد بايد Y دانسته شود. اما يکي از چيزهايي که موجود X بايد بداند اين است که او يک موجود عليم است، و مشکل از اينجا آغاز ميشود. X براي اينکه بداند عليم است بايد بداند که هيچ واقعيتي يا دانسته اي غير از آنچه او ميداند وجود ندارد. بنابر اين او بايد چيزي را علاوه بر Y بداند. او بايد عبارت وجودي سلبي (4) (Negative existential statement) "هيچ واقعيت نادانسته اي براي من وجود ندارد" را بداند. حال بيابيد دانستن اين عبارت را Z بناميم، حال سوال اين است، آيا دانستن Z ممکن است؟ »



اولا در نوشتار سابق (شماره2) رسوب زدايي از مفهوم وجود کردم پس اين جمله : ( بايد بداند که هيچ واقعيتي يا دانسته اي غير از آنچه او ميداند وجود ندارد) اگر به معناي وجود وصفي است ناقص است و اگر به معناي وجود اشاري است مقابل ندارد تا بگوييم وجود ندارد يعني واقعيات گاهي حقيقتي است ثابت و گاهي حقيقتي است موجود و گاهي حقيقتي است معدوم ، و دار حقائق مکشوف عليم است ولو معدوم باشد به عدم وصفي ولي موجود است به وجود اشاري ، که توضيح آن در پست دوم و چهارم گذشت.

ثانيا عليم آن است که بينهايت واقعيت را شهود مي کند و بيان شد که اين بينهايت در يک مجموعه نمي تواند قرار بگيرد پس اساسا فرض وجود داشتن واقعيتي ديگر که مجهول باشد معني ندارد ، چون اين بينهايت همه را در خود جاي داده است ، مثلا شما مجموعه بينهايت اعداد طبيعي را به کسي معرفي کنيد و سپس از او سؤال کنيد ( عبارت وجودي سلبي ) : از کجا مي داني که عددي طبيعي که در شمارش به کار مي رود غير از آنچه تو در اين مجموعه قرار دادي نيست؟! آيا از اين سؤال شما نمي خندد؟؟ مي گويد چون در موضوع شمارش ، من بينهايت عدد را آوردم فرض وجود غير آن معني ندارد.



« حال ما حقيقت را راجع به برخي از عبارات وجودي سلبي ميدانيم. مثلاً من ميدانم که در اين اتاق اکنون هيچ فيلي وجود ندارد. اما ما ميدانيم که يک عبارت وجودي سلبي محدود به موقعيت هايي دارد که واقعيت هاي آنها محدود است (5). اما Z کاملاً عبارتي از جنس ديگر است. Z ادعايي را مطرح ميکند که کاملاً غير قابل مشخص کردن از لحاظ زماني و فضايي است. بنابر اين دانستن Z مانند دانستن اين است که بدانيم هيچ القَنْطُوري (6) در هيچ زماني در هيچ کجا وجود نداشته است. »



نزد خداباوران واضح است که خدا محيط بر تمام مکانها و تمام زمانها است و بلکه به معناي خاص، بينهايت است که به معناي فرابعدي و رهايي است که براي توضيح آن به نوشتار قبلي مراجعه کنيد.

و جواب از بقيه فقرات با همين مطالب واضح مي شود.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در جمعه بیست و چهارم اسفند 1386 و ساعت 17:17 | یک نظر
پست

با خدايي گام به گام 6
بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد


استدلال ديگر بي خدايان مثبت گرا بر نفي وجود خدا : آيا يک موجود قدير ميتواند وجود داشته باشد؟ است ، و بحث طولاني و جالبي ارائه شده و هشت تعريف براي قدير ذکر گرديده و بر هر کدام ايراد گرفته شده و در نهايت تسليم شده اند که :

« نتيجه گيري:
ممکن است بتوان تعاريف بهتر و دقيق تري را ارائه داد که مشکلات ياد شده به آنها وارد نباشد، اما به هر حال روشن است که خدا آنگونه که بسياري از خداباوران او را تصور ميکنند نميتواند وجود داشته باشد و هرگاه قدير را بگونه اي بسيار دقيق تعريف کنيم خدا به موجودي بسيار متفاوت تبديل خواهد شد. »


گويا محکمات فرهنگ خداباوران فراموش شده است!! آنها از مبني با آخرين تعريف بسيار دقيق شما مخالف هستند ، اين خدايي که شما با اين زحمت مي خواهيد آن را نفي کنيد آنها لحظه به لحظه در احوال نماز خود آن را نفي مي کنند ، از آداب نماز اين است که از هر حالي به حال ديگر مي رويد الله اکبر بگوييد حتي وقتي او را تنزيه و تسبيح کرده ايد تکبير بگوييد از اين تنزيه.

و جالب تر اينکه بعد از اينکه آيه قرآن را شاهد آوردند در مقدمه:

« پيشگفتار:
....
خداباوران به اين ويژگي خدا معتقد هستند. ميدانيم که خدا بر اساس تعريفش کامل است يعني اگر ويژگي داشته باشد در آن ويژگي حد کمال را دارد، يعني اگر دانشي داشته باشد دانش او به حد کمال است (عليم است)، يعني همه چيز را ميداند، اگر قدرت انجام کاري را داشته باشد، قدرت او به حد کمال است (قدير است) يعني همه کارها را ميتواند انجام دهد، اگر زيبايي داشته باشد کمال زيبايي را دارد و از همين رو کمتر دين خدا محوري را ميتوان يافت که خدا را قدير يا قادر مطلق نداند. بعنوان مثال در کتاب ديني دين اسلام بيش از صد بار نوشته شده است که خداوند بر همه چيز قادر است، بعنوان مثال:
سوره بقره آيه 20:
... إِنَّ اللَّه عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.
...همانا خداوند بر همه چيز تواناست. »


در پايان مقاله تعريف قرآن از قدير را بسيار ابتدايي و خام دانستند:

« روشن است که تعريف قرآن از قدير بودن خدا بسيار ابتدايي و خام است و اگر خدا "بر همه چيز قادر" باشد، او قطعاً نميتواند وجود داشته باشد. »



و حال آنکه قطع نظر از اينکه قرآن تعريف ارائه نداده است ، نکته اي در همين آيه قرآن هست که در هيچيک از تعريفهاي هشتگانه نيست و اتفاقا جواب کوتاه از کل مقاله همين نکته است که با توضيح آن ، خامي مصداق خود را پيدا مي کند:

اولا تصور کرده اند آيه فقط تعريف اول را مي گويد :

« بحث:
وقتي ميگوييم شخصي يا موجودي قدير است منظورمان دقيقا چيست؟ يک موجود قدير چه ويژگي دارد؟ آشکار است که نخستين تعريف از قدير بودن که به ذهن هر انساني ميرسد و رايج ترين تعريف در ميان عوام و کتابهاي سطح پايين از نظر فلسفي مثل قرآن از قدير مي آيد اين است که:
تعريف 1- موجود الف قدير است در صورتي که اگر ب يک کار باشد، الف بتواند ب را انجام دهد. »


لذا از آن ايرادهاي بسيار محکم! که به ذهن احدي از خواص معتقدان به خدا نمي رسيده چه برسد به عوام آنها ، بر قدير بودن خدا وارد کردند که :

« بسياري از کارها هستند که انجام گرفتن آنها محال است ...... محال است شخصي بتواند سيب قرمزي را خلق کند که آن سيب قرمز نباشد ..... و اگر شخصي يا کتابي بگويد قدير بودن به معني اين است که موجود قدير همه کارها را ميتواند انجام بدهد، او در واقع گفته است که آن شخص ميتواند کارهاي محال را انجام دهد، در حالي که کار محال انجام شدني نيست، بنابر اين اگر کسي تعريف 1 را قبول کند، در واقع محال بودن وجود خدا را پذيرفته است و همين مسئله کافي است که نشان دهيم خداي قرآن چون "بر همه چيز قادر است" نميتواند وجود داشته باشد، و ممتنع الوجود است. »


و حال آنکه آيا نمي دانند از قديم نقل مجلس بحثهاي کلامي ، امثال اينها يا بالاتر از اينها بوده که مثلا آيا خدا قدرت دارد خودش را معدوم کند ، اين مثال فني تر از مثال آنها است که گفتند: آيا خدا ميتواند سنگي را بسازد که نتواند آنرا از جا بلند کند؟ چون در مثال آنها ، فرض کردن خود آنها تناقض را، آشکار است و نياز به توضيح ندارد ، ببينيد در جمله آنها هم خدا آمده که قدرت مطلق دارد و در کنار آن جمع بين مي تواند و نتواند کرده ، اما در مثال ديگر تناقض آشکار نيست.


ثانيا در عصر ما آنقدر از محالات و تناقض ها ، که حتي نزد نوابغ قرون گذشته واضح بود که تناقض است ، به تناقض نما تبديل شده که اهل فضل اين زمان به اين زودي ها زير بار محال بودن يا تناقض بودن امري نمي روند ، در محافل علمي امروز به سادگي مي پذيرند : متناهي اما بي کران ، بينهايت اما با کران ، جزء مساوي کل ، دو قلوهايي که يکي 50 ساله هست و ديگري چند ماهه ، کوتاه ترين فاصله بين دو نقطه خطي منحني باشد ، از يک نقطه بيرون يک خط لا اقل دو خط موازي با آن خط رسم شود که هبچکدام آن را قطع نکند ، زواياي مثلث 180 درجه نباشد و مثلث کاستي مثبت يا منفي يا صفر داشته باشد ، مثلا مستقيم به طرف بالا در فضا برود ولي از طرف ديگر به همانجا برگردد ، دو قطار متحرک يکي در ديگري حرکت کند و عمل ساده جمع حساب را زير سؤال ببرد ، رنگ اصلي با رنگ طيفي متفاوت باشد ، فوتون ماهيتي موجي ذره اي داشته باشد ، واحد طول دلخواه نباشد ، ستاره اي را که هم اکنون در تلسکوپ مي بينيم موجود نباشد و هزاران سال پيش از بين رفته باشد ، واقعه اي را که الآن به چشم مسلح خود در حال انجام شدن مي بينيم هزاران سال پيش واقع شده باشد ، و ده ها مورد از اين قبيل که هر کس معلومات عمومي يا تخصصي او بيشتر باشد بيشتر مي داند ، و اکنون به اين فقره از عبارت آنها نگاه کنيد:

« اگر کسي اين تعريف را براي قدير بودن خدا تاييد کند عدم وجود خدا را بلافاصله تاييد کرده است زيرا احتمال وجود موجود الف صفر است. بسياري از کارها هستند که انجام گرفتن آنها محال است، مثلاً محال است کسي بتواند مثلثي رسم کند که مجموعه زواياي داخلي آن بيش از 180 باشد، محال است کسي بتواند عددي را نام ببرد که عددي بزرگتر از آن وجود نداشته باشد، محال است شخصي بتواند عددي را نام ببرد که فرد باشد و قابل تقسيم بر عدد دو باشد، محال است شخصي بتواند حيواني را خلق کند که حيوان نباشد. محال است شخصي بتواند سيب قرمزي را خلق کند که آن سيب قرمز نباشد. بعبارت ديگر تمام کارهايي که در انجام آنها تناقضاتي وجود دارد کارهايي محال هستند و اگر شخصي يا کتابي بگويد قدير بودن به معني اين است که موجود قدير همه کارها را ميتواند انجام بدهد، او در واقع گفته است که آن شخص ميتواند کارهاي محال را انجام دهد، در حالي که کار محال انجام شدني نيست، بنابر اين اگر کسي تعريف 1 را قبول کند، در واقع محال بودن وجود خدا را پذيرفته است و همين مسئله کافي است که نشان دهيم خداي قرآن چون "بر همه چيز قادر است" نميتواند وجود داشته باشد، و ممتنع الوجود است. »


ملاحطه کنيد تمام اين مذکورات به طور مطلق محال نيست ، مثلا رسم مثلثي که زواياي آن بيش از 180 درجه باشد در تمام هندسه هاي بيضوي ممکن است بلکه محال است رسم مثلثي که زواياي آن 180 درجه باشد ، نام بردن بزرگترين عدد در کدام دستگاه و سيستم رياضي منظور است مثلا در سيستم ساعت عددي بزرگتر از 24 تيست ، مثلا عدد فرد در سيستم اعداد گويا قابل تقسيم بر دو است ، پيشتر توضيح دادم که يکي از چالشهاي مهم اصل تناقض وحدت زمان است و حال آنکه اساسا زمان واحد مورد شک است چه مانعي دارد که در( آن واحد ) موجودي حيوان باشد و نباشد يعني در نصف اول حيوان باشد و در نصف دوم حيوان نباشد؟ و همچنين سيب قرمز باشد و نباشد ، و هر چقدر( آن ) را کوچک فرض کنيد کوچکتر از آن ممکن است ، و اتفاقا در مورد قرمز بودن و نبودن وجوه ديگر غير از مسأله وحدت زمان هم هست و توضيح آن گذشت ، و واضح است که مقصود من انکار اصل محال نيست و يا انکار محال بودن تناقض في الجمله نيست بلکه مي خواهم بگويم در نظر بگيريد اگر قبل از کشف هندسه هاي نا اقليدسي يک بي خداي هندسه دان به يک باخداي مثل خود مي گفت آيا خدا مي تواند مثلثي رسم کند که مجموع زواياي آن کمتر از 180 درجه باشد؟؟ جواب چه مي شنيد؟ و بحث آنها چقدر به درازا مي انجاميد؟

ثالثا جواب اصلي در کلمه شيئ است که در آيه آمده و در هيچ يک از تعريف هاي هشتگانه نيامده است ، براي توضيح آن به اين چند جمله نگاه کنيد:
إنّ الله علي کلّ شيئ قدير ، خدا بر هر چيزي توانا است.
إنّ الله علي کلّ فعل قدير ، خدا بر هر کاري توانا است.
إنّ الله علي کلّ امر قدير ، خدا بر هر امري توانا است.

کار و امر معناي عام و توصيفي دارد ولي شيئ ابژه است که از دسترس منطق دور است ، تناقض در منطق مطرح است يعني در فضايي که فرض ها به دست ما است ، اما ابژه تابع ما نيست بلکه همان طور که سابق گفتم ابژه خيل نوابغ را به دنبال خود مي کشد تا کارها و رفتارها و وصف هاي او را از نظر منطقي و فلسفي تحليل کنند ، و در تمام هشت تعريف ذکر شده محور قدرت تعبيرهاي : کار ، کاري منطقا ممکن ، موقعيت منطقا ممکن ، وضعيت ارضا کننده و حوزه قدرت است که تاکيد بر اينکه متعلق قدرت مي تواند ابژه باشد نشده است به خلاف تعبير قرآن که مستقيما متعلق قدرت را شيئ قرار داده است.

مگر چه تفاوت مي کند کار بگوييم يا شيئ؟ مثالي مي زنم وقتي مي گوييم : "سيب قرمز است" ، اين به عنوان يک قضيه در منطق، چهار چوبي دارد که اجازه نمي دهد از آن فراتر رويم و چه از منظر منطق گزاره ها و چه منطق محمولات مجاز نيستيم "سيب قرمز نيست" يا "سيب سبز است" بگوييم ، اما وقتي سر و کار ما با يک ابژه است هم سيب بودن و هم قرمز بودن هر دو وصف است براي توده اي از ذرات بنيادين که منبع مخابره پيامهايي براي ما است ، حال مي توانيم يک دوربين بر آن زوم کنيم و مي توانيم ده ها دوربين در رصد او به کار بگيريم ، يک دور بين بسان ادراکات يک شخص از ابژه هاست در قبال ادراکات افراد مختلف ، اکنون مي پرسيم آيا محال است که اين دوربين ها تصويرهاي متفاوت از اين منبع مخابره ثبت کنند؟ مثلا يکي قرمز و ديگري سبز؟ واضح است اينجا جولانگاه منطق نيست ، نمي توانيم بگوييم اصلا نيازي نيست به فيلم دوربين ها نگاه کني چون مي دانيم محال است سيب هم قرمز باشد هم سبز ، بلکه حتي عقل محال نمي داند که يک پرتو در دو فاصله متفاوت توسط دو دوربين دو گونه ثبت شود و در همين فاصله طول موج او تغيير کند ، به عبارت ديگر پيام دريافتي تنها تحت تاثير منبع مخابره نباشد و بستر پيام هم تاثيرگذار باشد ، و سيستم پيام گير هم که بحث خاص خود را دارد.

بنابر اين قدير يعني کسي که ابژه ها وبستر آنها نزد او مثل ايده ها و ذهن نزد صاحب ذهن است بلکه همين تشبيه هم صحيح نيست چون به تعبير فلسفي اولي "ما منه الوجود" و دومي "ما به الوجود" است ، اما تا حدي مي تواند اين را واضح کند که بسياري از امور که منطق اجازه نمي دهد ، ذهن از عهده آن بر مي آيد و لذا متفکرين را به سوي کشف منطق هاي گوناگون مي کشاند ، و کسي که مصبّ قدرت قدير را ابژه ها مي داند وقتي به امثال اين شبهات منطقي بيخدايان نگاه مي کند آن را مثل بازي شاه و وزير بچه ها مي بيند که با دنياي سياست و واقع مطلب چقدر تفاوت دارد ، و لذا نزد او واضح است که قرآن خام است يا دشمن او.

« مثال بسيار معروفي در رد وجود موجود قدير با تعريف 2 وجود دارد که به قضيه خلقت سنگ معروف است.
آيا خدا ميتواند سنگي را بسازد که نتواند آنرا از جا بلند کند؟
بر اساس اصل دووالانسي (بيوالانسي) منطق، مقدار حقيقي هر گزاره (قضيه) اي يا درست است يا غلط، بر همين اساس پاسخ به اين پرسش نيز بايد يا مثبت (آري) باشد يا (خير).
اگر پاسخ خداباور آري باشد، او تاييد کرده است که خدا ميتواند اين سنگ را بسازد، ولي نميتواند آنرا بلند کند. يعني خداباور تاييد کرده است که يک کار (بلند کردن سنگ) وجود دارد که خدا از عهده آن بر نمي آيد. يعني ما به مقصود خود رسيده ايم و نشان داده ايم که وجود قدير با تعريف 2 محال است.
اگر پاسخ خداباور نه باشد، او تاييد کرده است که خدا نميتواند چنين سنگي را بسازد، يعني او باز هم تاييد کرده که حداقل يک کار وجود دارد که خدا از پس آن بر نمي آيد، پس باز هم وجود موجودي قدير با تعريف 2 محال است.
از آنجا که پاسخ اين پرسش از دو حالت بالا نميتواند خارج باشد، وجود قدير با تعريف 2 قطعاً محال است. مشخص است که اين سوال خداباور را کيش و مات ميکند و به او نشان ميدهد که وجود خدايش غير ممکن است، و معمولا همين مثال بسيار ساده و روشن براي رد کردن وجود خدا براي افراد عامي و نا آشنا به اين بحث کافي است. خدا با اين تعريف از قدير مانند يک مثلث چهار گوش است که وجود آن محال است. بنابر اين هرکس معتقد باشد خدا همه کارها را به غير از کارهاي منطقاً غير ممکن ميتواند انجام بدهد در واقع اعتراف کرده است که خدا قطعا نميتواند وجود داشته باشد و همين مثال کافي است براي اينکه نشان دهيم خدايي که قرآن معرفي ميکند نميتواند وجود داشته باشد. »


از آنچه ذکر کردم جواب اينها واضح شد ، فرض آنها اول خود آنها را بازنده کرده ، چون محتواي فرض اين است : خداي قدير که مي تواند هر سنگي را بلند کند آيا مي تواند سنگي بيافريند که نتواند بلند کند؟! جواب اين است که خدا مي تواند بينهايت سنگ دلخواه بيافريند و مي تواند همه را بلند کند ، چون فرض قدرت مطلق براي او شده ، مثلا مي گويم آيا مي شود سيب قرمزي موجود باشد که قرمز نباشد؟ مي گوييد نمي شود ، مي گويم پس سيب قرمزي موجود نخواهد بود! ، چه جواب مي دهيد؟؟ مي گويند آيا خدايي که مي تواند هر سنگي را بلند کند مي تواند سنگي را بلند نکند؟ مي گوييم نمي تواند ، مي گويند پس خدايي وجود ندارد!!

و بهتر است بقيه بحث ، و اشکالات سخت تري!! که مطرح کرده اند مثل اينکه چون خدا نمي تواند بنشيند پس وجود ندارد را به نسل هاي آينده واگذار کنيم شايد جوابي براي آن پيدا کنند!

و در پايان دوباره به نتيجه گيري آنها باز گرديم:

« نتيجه گيري:
ممکن است بتوان تعاريف بهتر و دقيق تري را ارائه داد که مشکلات ياد شده به آنها وارد نباشد، اما به هر حال روشن است که خدا آنگونه که بسياري از خداباوران او را تصور ميکنند نميتواند وجود داشته باشد و هرگاه قدير را بگونه اي بسيار دقيق تعريف کنيم خدا به موجودي بسيار متفاوت تبديل خواهد شد. »

اولا بعدا توضيح خواهم داد که خدا موجود به وجود وصفي نيست ، و انکار او به نوعي اثبات اوست و فرار از او فرار به سوي اوست ، و سرگرداني بشر در توصيف مبدء حقائق يا از نقص بشر است و يا از فرامنطقي و فراشناختي بودن مرجع مطلق همه حقائق است.

ثانيا يک مطلب کلي در رايطه با تمام صفات خدا اين است که هر چند صفات خدا مطلق و بينهايت است اما هر بينهايت مصبّ خود را دارد بدون اينکه از بينهايت بودن خارج شود ، مثلا مصبّ و دامنه قدرت ، ابژه است يعني تنها وجود وصفي ، و شامل حقائق ثابت نمي شود ، ولي مصبّ علم شامل حقائق ثابت هم مي شود ، و در عين حال هم قدرت بينهايت است و هم علم ، مثلا مجموعه اعداد گويا عضوهاي بيشتري نسبت به مجوعه اعداد طبيعي دارد (و منافاتي ندارد که هر دو شمارا هستند و کاردينال واحد دارند) و اين زيادي عضوها ، سبب نمي شود که مجموعه اعداد طبيعي از بينهايت بودن خارج شود.

ثالثا در معارف ديني بين صفت ذات با صفت فعل تفاوت قائل مي شوند که بحث آن گسترده است و اگر مناسبتي پيش آمد ذکري از آن خواهم کرد.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه بیست و هشتم اسفند 1386 و ساعت 23:42 | 7 نظر
پست

بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

يکي ديگر از دليل هاي بيخدايان مثبت گرا ، استدلال دروغگوي الهي است ، که انسان را به تعجب وا مي دارد که آيا استدلال کننده غرض تحقيق فلسفي و علمي دارد يا کار حزبي مي کند؟

در عين حال که خودشان تحليل خداي حفره ها دارند و مي گويند:

« به عبارت ديگر خداباوراني که از روي خداي حفره ها به خدا اعتقاد دارند، خدا را در حفره هايي که در دانش وجود دارد وارد ميکنند.»


اما همين روش را خود در نفي خدا به کار برده اند ، که مي گويم بيخدايي حفره ها!!

در بحث محال بودن دانستن مجموعه حقائق معلوم شد که از يک معضل علمي در مجموعه مرجع ، براي نفي خدا استفاده کردند و حال آنکه گرفتاري نظريه مجموعه ها به پارادوکسها چه ربطي به خدا دارد؟!

و همچنين مسأله خود ارجاعي گو اينکه سابقا هم خود را جسته گريخته در علوم مختلف نشان مي داد اما جهان دانش را در قرن بيستم به لرزه در آورد و عبارات خود ارجاع معضله اي شد براي نظم علم و تبيين مباني اصل موضوعي آن ، و بالأخره پس از اثبات قضيه گودل ، دانشمندان تسليم شدند اما تسليمي ناگفتني و مأيوسانه! ولي به هر حال عده اي از هر واماندگي علمي براي نفي خدا استفاده کردند که مي شود همان بيخدايي حفره ها!! اگر فرضا بشر از حلّ پارادوکس دروغگو عاجز شود پس نتيجه مي گيريم از طريق يک دروغگوي الهي که خدا نيست!! و حال آنکه اين پارادوکسي که مربوط به ذهن و منطق و قضيه و نظير اينها است چه ربطي به علم شهودي الهي دارد که آفريننده ذهن و منطق آن است.

ابتدا اصل استدلال را ملاحظه کنيد:

« دروغگوي الهي
شرح و فرمولاسيون
خدا بر اساس تعريفش يک موجود کامل است، يعني اگر او چيزي را داشته باشد، آنچيز را در حد کمال دارد، بنابر اين خدا اگر چيزي را بداند، از لحاظ منطقي بايد تمام چيزها را بداند. از همين رو است که در تعريف خدا (خداوند چيست؟) به عليم بودن او اشاره شده است. عليم بودن خدا به اين معني است که او همه چيز را ميداند، يا بعبارت ديگر
A عليم است درصورتي که، اگر K دانشي باشد، A آنرا داراست.
يکي از انواع دانش، دانشهايي است که به حقايق گزاره اي برميگردد، هر گزاره اي بنابر اصل دووالانسي منطق يا درست است يا نادرست. خداوند بر اساس تعريفش بايد تمامي گزاره هاي درست را بداند، او مثلاً بايد بداند که:
هر ميوه سيبي يک ميوه است.
يک موجودي يا اسب است يا اسب نيست.
تعداد پنج گربه بيشتر از تعداد دو گربه هستند.
خورشيد با زمين تفاوت دارد.
دانش خداوند بايد محدود به گزاره هاي درست شود، خدا نميتواند گزاره هاي نادرست را نيز باور داشته باشد، زيرا در اين صورت او به چيزهاي غلطي باور خواهد داشت و اين با کامل بودن او در تناقض است، بعنوان مثال خداوند نبايد هيچکداميک از گزاره هاي نادرست زير را باور داشته باشد:
بعضي از ميوه هاي سيب، ميوه نيستند.
برخي از موجودات اسبهايي هستند که اسب نيستند.
تعداد پنج گربه کمتر از تعداد دو گربه است.
خورشيد و زمين يکي هستند.
نتيجه آنکه خدا بايد تمام حقايق گزاره اي درست را بداند و به آنها باور داشته باشد و همچنين به هيچ گزاره نادرستي باور نداشته باشد، حال گزاره زير را در نظر بگيريد،

(1) - خدا باور ندارد که (1) درست است.

آيا اين قضيه درست است يا نادرست؟ بر اساس اصل دوالانسي منطق اين قضيه يا درست است يا نادرست.
اگر اين قضيه درست باشد
در اينصورت (1) درست خواهد بود، و در نتيجه خدا (1) را نخواهد دانست. بنابر اين گزاره درستي وجود دارد که خدا آنرا نميداند. و اين با عليم بودن خدا در تناقض است.
اگر اين قضيه نادرست باشد
در اينصورت (1) نادرست خواهد بود، و در نتيجه خدا (1) را خواهد دانست، بنابر اين گزاره نادرستي وجود دارد که خدا به آن باور دارد و از آنجا که خدا نميتواند باورهاي غلط داشته باشد باز هم اين يک تناقض است با عليم بودن ا و.
در هردو حالت نشان داده ميشود که وجود عليم غير ممکن و محال است. نتيجه اينکه از آنجا که وجود يک عليم محال است، چون خدا عليم است، وجود او نيز محال خواهد بود و در نتيجه خدا وجود ندارد.

شبهات
شبهه يکم - مطرح شده است که اين گزاره متناقض است، صرف نظر از اينکه در متناقض بودن اين جمله جاي شک و بحث فراوان وجود دارد، حتي اگر اين گزاره متناقض باشد نيز باز مفهومي را ميرساند و مفهومي که يک گزاره متناقض ميرساند مفهومي نادرست است، لذا متناقض بودن (1) به اين معني است که (1) نادرست است و نتيجه نادرست بودن (1) نيز همانگونه که رفت اثبات محال بودن وجود عليم است.

* اين استدلال را دکتر پاتريک گريم در کتاب "در باب محال بودن وجود خدا"، On impossibility of god، انتشارات Prometheus Books، به ويرايش دکتر مايکل مارتين در سال 2003، برگ 412 مطرح کرده است. »
 


اکنون چند مقدمه را بررسي ميکنيم:

1- اختصاص گزاره به ذهن

حقائق گزاره اي خود مستقيما حقيقت نيستند بلکه انعکاس ذهني حقائق هستند ، و لذا همانطوري که در بحث انواع آگاهي توضيح دادم هر جا ذهن نباشد قضيه هم نيست ، گفتم حال بچه را در نظر بگيريد در ابتداي امر وقتي گرسنه مي شود احساس گرسنگي مي کند و گريه مي کند اما هيچ ادراک نمي کند من گرسنه هستم ، يک شهود نزديک و فراگير نسبت به احساس کننده که خودش است و حالت احساس شده که گرسنگي باشد دارد ولي هنوز تحليل نشده و به صورت قضيه در نيامده و موضوع من و محمول گرسنه ام تشکيل نگرديده است و پس از مدتي که در ادراک قوي تر شد و ذهن او شکوفايي پيدا کرد اين علم شهودي او قابليت تبديل به يک علم حصولي و منطقي پيدا مي کند و همراه ادراک شهودي گرسنگي خودش ، يک ادراک منطقي به صورت قضيه دارد که من گرسنه هستم ، و هيچ خداباوري نيست که براي خدا ذهن قائل باشد.

2- تصور و تصديق

لازم است تصور (امري ذهني) را از تصديق (باور) جدا کنيم ، يعني دانايي به دو معني به کار مي رود ، مي پرسيم آيا ما دانايي به وجود حيات در کره اي ديگر داريم؟ جواب مي دهيم خير ، در اينجا دانايي به معناي باور و تصديق است ، اما وقتي مي گوييم مطرح بودن اين سؤال که آيا در کره ديگر حيات هست يا نيست علامت دانايي انسان در قبال سنگ يا درخت است در اينجا منظور از دانايي ، تصور يعني وجود امري در ذهن درک کننده است ، و تصور انواعي دارد که هيچکدام باور نيست : تصور حسن ، تصور نشسته ، تصور ارتباط بين حسن و نشسته يعني همان چيزي که کلمه (است) دالّ بر اوست ، تصور استفهامي آيا حسن نشسته است؟ ، تصور ببين برو بزن و ... ، و مثالهاي ديگري که هيچيک از سنخ باور نيست.

3- تصور و تصديق علمي شناختي نه شهودي

تصور و تصديق هر دو از سنخ علم شناختي و منطقي هستند که اساسا تفاوت جوهري با علم شهودي دارند ، يعني آگاهي شهودي دانايي است اما باور نيست ، توضيح دادم که بچه در ابتداي امر که احساس گرسنگي مي کند و مي گريد دانايي شهودي به گرسنگي خودش دارد اما باور منطقي هنوز در او شکل نگرفته است ، و معني ندارد بگوييم او به گرسنگي خود باور دارد ، باور داشتن همانگونه که مي تواند رنگ دووالانسي منطقي داشته باشد مي تواند از عناصر منطق تشکيک باشد ، يعني بگويد من اين مطلب را 99% باور دارم ، يا بگويد 100% باور دارم اما به معناي الغاي احتمالي که نزد او به صفر ميل کرده است ، و در اينجا باور يک عنصر بينهايت ارزشي مي شود ، اما دانايي شهودي نه بينهايت ارزشي است و نه دو ارزشي ، چرا که اساسا ارزش ، مربوط به درستي قضيه است و شهود يک حقيقت نمي تواند قضيه باشد يعني يک ابژه فلسفي است که امر آن دائر بين بودن و نبودن است نه صحيح و غلط بودن ، و اين مطلب بسيار مهمي است که کليد ده ها مطلب ديگر است.

4- گزاره نما تصوري بدون تصديق

باور خودش گزاره نيست بلکه به گزاره تعلق مي گيرد ، يعني يک نوع ادراک است و آن ادراک صحيح بودن يک گزاره ، و اگر عبارتي گزاره نباشد باور آن هم معني ندارد چون صحيح و غلط براي آن معني ندارد ، و بنابر اين باور گزاره نما معني ندارد مثل : الف + ب = ج ، يا : شخص الف برادر شخص ب است ، و رمز اينکه گزاره نما صحيح و غلط ندارد اين است که يک قالب مفهومي است و اشاره به واقعيتي وراي خود ندارد پس چگونه ميتواند مطابق آن باشد يا نباشد اما وقتي اين قالب داراي محتوي شد ميتواند درست يا نادرست باشد.

5- خود شمولي و خود ارجاعي

از ديرباز مسائلي معما گونه در علوم به چشم مي خورد که بررسي و نظم دادن آنها خالي از فايده نيست ، مثلا در ادبيات مي گوييم از فعل و حرف نميتوان خبر داد و حال آنکه همين خود خبر دادن است ، و يا در فلسفه ميگوييم از معدوم مطلق نميتوان خبر داد و حال آنکه خود خبر دادن است ، و يا در منطق ميگوييم جزئي نميتواند بر چيزهاي زياد صدق کند و حال آنکه هر چيز مشخص را در نظر بگيريد يک جزئي است پس بر چيزهاي زياد صدق کرده است ، و يا مثل هر چه من مي گويم دروغ است ، يا قضيه اي که در اين سطر نوشته شده دروغ است و نظير اينها.

به نظر ميرسد بايد بين خود شمول ها با خود ارجاع ها تفاوت قائل شد ، به اين موارد توجه فرماييد:

ا : خود قضيه فردي از موضوع خودش: هر چه من مي گويم دروغ است.
ب : خود قضيه فردي از محمول خودش : از معدوم مطلق خبر داده نميشود.
ج : خود مفهوم فردي از خودش : کلي منطقي.
د : آيا خود مفهوم فردي از خودش؟ : مفهومي که شامل خود نميشود!!
ه : قضيه خودش موضوع خودش : قضيه اي که در اين سطر نوشته شده دروغ است ، يا : اين حرف من دروغ است.
و : مفهوم خودش محتواي خودش : اين.

دو مورد اخير را ميتوان خود ارجاع ناميد و موارد قبلي همه خود شمول هستند.

هر يک از خود شمول ها و خود ارجاع ها يا موافق با خود است يا مخالف ، و پارادوکس ها در نوع مخالف بروز ميکند چنانچه در مثال ها گذشت ، و آنجا که موافق باشند مشکلي پيش نخواهد آمد مثل همه خبرهاي من راست است و يا کلي منطقي که خودش نيز کلي است.

و در پارادوکس هاي از نوع خود شمولي محمولي از قديم الايام جواب هايي داده اند و ميتوان گفت که در مثل شبهه معدوم مطلق جواب صحيح اين است که واقعا خبر دادن از موضوع نيست بلکه خبر دادن از يک سلب واقعي شهودي است ، يعني تفاوت است بين خبر دادن از معدوم مطلق به اينکه خبر از او داده نميشود و بين سلب خبر دادن از معدوم مطلق و عدم امکان آن.

6- تفاوت بينش و کنش ذهن

سؤال مهم اين است که اساسا تفاوت جوهري موضوع قضيه با محمول آن در چيست؟
ذهن گاهي به مفهومي توجه ميکند و به تعبيري تنها او را نگاه ميکند اما گاهي او را به کار ميگيرد ، براي تشبيه در نظر بگيريد کسي را که در فکر است آيا به منزل دوستم بروم ياخير؟ و بعد تصميم ميگيرد که برود ، اين تصميم يک ادراک و بينش ذهني نيست بلکه يک کار و کنش آن است مثل محبت و غضب.

فهم اينکه ذهن موضوع قضيه را تنها نگاه ميکند مشکل نيست ( خواه به خود او نگاه کند مثل جزئي کلي است يا به وسيله او به ابژه نگاه کند ) آنچه به نظر من بسيار اهميت دارد اينکه محمول قضيه تنها يک کنش ذهن است يعني ذهن به وسيله محمول تنها توصيف ميکند و لذا رمز اينکه از فعل و حرف نميتوان خبر داد اين است که اين دو آلت ذهن براي توصيف هستند و لذا اسم هم هر گاه محمول واقع شود نميتوان از او خبر داد ، چون ذهن از خبر دادن خود نميتواند خبر بدهد بلکه پس از خبر دادن خود ، برميگردد و به آن نگاه جديد ميکند و وقتي به آن نگاه کرد زمينه فراهم ميشود تا از خبر قبلي خود خبر دهد ، و از همين باب ميتواند از حرف و فعل هم خبر دهد.

از اين بيان ظاهر ميشود که خود شمولي موضوعي و خود ارجاعي يک اشکال مشترک دارند و آن اينکه شامل و مشمول دقيقا يکي نيستند بلکه شامل کنش ذهن و مشمول نگاه شده ذهن است ، مثلا وقتي ذهن مجموعه همه مجموعه هاي طبيعي را تشکيل ميدهد اين يک کنش اوست و در اين حال نميتواند عضو باشد چون عضو ناچار بايد ذهن او را نظاره کند و نميتواند نظاره کردن خود را نظاره کند ، و همچنين ارجاع در جايي معني دارد که ارجاع شده اي باشد و به خود ارجاع دادن نميتوان ارجاع داد مگر بعد از نگاه جديد به آن.

با توجه به آنچه ذکر شد ميتوان پارادوکس هاي خود شمول را با نگاه جديد بررسي کرد و احيانا جوابهايي داد ولي به هر حال خود شمول ها گزاره هستند ، و ممکن است در حل بعضي از آنها چنين گفت که مثلا قضيه (هر خبر من دروغ است) شامل خودش نيست چون در هنگام نظر به نهاد ، هنوز خبر نيست ، کما اينکه بر فرض اينکه شامل خودش باشد ميتوان گفت : اگر خودش راست باشد ، به علم اجمالي قطعا به اين کليت دروغ است يعني لا اقل يک خبر او راست است ، و اگر خودش دروغ باشد هيچ چيز ثابت نميشود و بقيه خبرهايش به همان احتمال صدق و کذب قبلي باقي است ، و همچنين در مجموعه همه مجموعه هاي طبيعي ميتوانيم بگوييم در مرتبه تشکيل اين قضيه ، شامل خود نيست از باب سالبه به انتفاء موضوع ، و همين عدم شمول سبب ميشود براي شمول در مرتبه برگشتن و نگاه جديد نمودن ، و بنابر اين تناقض نخواهد بود ، و ممکن است مثالهايي شهودي براي اينکه چيزي شامل خود نشود پيدا کرد مثلا ( دوست ميدارم که چيزي را دوست ندارم ) و يا ( دوست ندارم که چيزي را دوست بدارم ) ( تصميم گرفتم تصميم نگيرم ) و ...

اما آنچه مهم است اينکه لازمه اين اشکال مشترک ، پديد آمدن اشکال اختصاصي در خود ارجاع ها است به اينکه اساسا خود ارجاع ها گزاره نيستند بلکه گزاره نما هستند ، چون قضيه نياز به امري وراي خود دارد تا مطابقت با آن مناط درستي يا نادرستي قضيه باشد ، و همانطور که توضيح داده شد در حين تشکيل قضيه چون امکان مطابقت خودش با خودش نيست و ناچار بايد تمايزي در کار باشد پس قضيه خود ارجاع موضوع ندارد و يک نوع خاص از گزاره نما است ، بنابر اين عبارت : (اين حرف من دروغ است) نه صادق است و نه کاذب ، چون صادق و کاذب وصف گزاره است و اين گزاره نيست مثل اينکه بگويند مثلث سنگين است يا سبک؟ ميگوييم نه سنگين است و نه سبک.

اصل استدلال

اکنون به بررسي فقرات استدلال ميپردازم ولي تذکر بدهم که جواب اصلي اين است که علم خدا اساسا از سنخ قضيه و باور نيست و اين جواب واقعي است و اگر در بحث خود ارجاع ها وارد ميشوم براي توسعه بحث و نيز زيبايي خود اين مباحث است.

« يکي از انواع دانش، دانشهايي است که به حقايق گزاره اي برميگردد، هر گزاره اي بنابر اصل دووالانسي منطق يا درست است يا نادرست »


توضيح دادم اين انواع را ، و اصل دووالانسي در منطق دو ارزشي است ، و اين اصل در گزاره نما جاري نيست.

« دانش خداوند بايد محدود به گزاره هاي درست شود، خدا نميتواند گزاره هاي نادرست را نيز باور داشته باشد، زيرا در اين صورت او به چيزهاي غلطي باور خواهد داشت و اين با کامل بودن او در تناقض است، بعنوان مثال خداوند نبايد هيچکداميک از گزاره هاي نادرست زير را باور داشته باشد: »

گذشت که علم خداوند اساسا از سنخ باور نيست.

« نتيجه آنکه خدا بايد تمام حقايق گزاره اي درست را بداند و به آنها باور داشته باشد و همچنين به هيچ گزاره نادرستي باور نداشته باشد، حال گزاره زير را در نظر بگيريد »

اگر منظور از حقائق گزاره اي واقعياتي است که گزاره ها از آنها حکايت ميکنند توضيح دادم که اساسا باور و تصديق به آنها تعلق نميگيرد بلکه آنها تنها قابل شهود هستند و تصديق از نوع علم منطقي است که به قضيه تعلق ميگيرد ، و اگر منظور ، گزاره هاي درست است که انسان باور به آنها دارد پس مشکل خود ارجاع ها مريوط به ذهن و قضيه است نه علم غير ذهني شهودي.

« (1) - خدا باور ندارد که (1) درست است.

آيا اين قضيه درست است يا نادرست؟ بر اساس اصل دوالانسي منطق اين قضيه يا درست است يا نادرست. »


همانطور که ملاحظه ميکنيد اين يک خود ارجاع است و گذشت که خود ارجاع اساسا گزاره نيست بلکه گزاره نما است که نه درست است و نه نادرست.

« شبهه يکم - مطرح شده است که اين گزاره متناقض است، صرف نظر از اينکه در متناقض بودن اين جمله جاي شک و بحث فراوان وجود دارد، حتي اگر اين گزاره متناقض باشد نيز باز مفهومي را ميرساند و مفهومي که يک گزاره متناقض ميرساند مفهومي نادرست است، لذا متناقض بودن (1) به اين معني است که (1) نادرست است و نتيجه نادرست بودن (1) نيز همانگونه که رفت اثبات محال بودن وجود عليم است.»

از توضيحاتي که دادم و اينکه خداوند عالم به حقائق است معلوم شد : خدا ميداند که علم او از سنخ باور نيست ، ميداند اين عبارتي که ذهن مخلوقات او درست کرده يک گزاره نما است ، و ميداند که گزاره نما بي معني نيست و مفهومي را ميرساند اما تنها قالب است و درستي و نادرستي آن مربوط به محتوايي است که قالب را پر ميکند و بخودي خود نه درست است و نه نادرست ، و همچنين اگر فرض بگيريم مشتمل بر تناقض باشد خدا ميداند که مشتمل بر تناقض است به طوري که بي معني است يا ناصحيح است يا غير آن ، و خلاصه ذهن بشر واقعيات را عوض نميکند بلکه خود بخشي از واقعيات است و خداوند واقعيات را همانگونه که هست ميداند به علم شهودي که حضور خود واقع نزد اوست.

إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در جمعه شانزدهم فروردین 1387 و ساعت 17:53 | 6 نظر
پست

با خدايي گام به گام 8
بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

يکي ديگر از ادله منطقي بيخدايان مثبت گرا خداوندي که عادل و بخشنده باشد نميتواند وجود داشته باشد است.

نميدانم آنها که ميخواهند بين عادل بودن و بخشنده بودن خدا در روز قيامت ، تناقض نشان دهند و بگويند ميلياردها انسان در طول تاريخ ديانت اين اندازه نفهميدند که وقتي ميگويند خدا هم عادل است وهم بخشنده  اين تناقض و محال است ، چرا راه را دور کردند؟! خوب وقتي راه نزديک تر هست چرا دنبال بيانات علمي و پيچ وتاپ صغري و کبراي منطقي رفتند؟! همه ميدانيم يکي از واژه هاي لاينفک قيامت و آخرت جهنم است ، خوب بود بگويند اساسا بخشندگي خدا و جهنم در تناقض است ، اينکه تناقضي راحت تر و واضح تر است!!

به ترتيب بعض فقرات استدلال آنها را بررسي ميکنم :

« مقدمه:
اين نوشتار شرحي مختصر است بر يکي از گزينه هاي مطرح شده در نوشتار "يک نظرسنجي پيرامون برهان ناسازگاري ويژگيهاي الهي" نوشته دکتر تئودور م درنگ پروفسور رشته فلسفه دانشگاه ويرجينياي غربي. قبل از خواندن اين نوشتار توصيه ميشود نوشتاري با فرنام تناقض چيست؟ مطالعه شود و اصل تناقض کاملا درک شود. »


من هم توصيه ميکنم به سؤالاتي که در باره اصل تناقض مطرح کردم مراجعه فرماييد.

علاوه اينکه در بحث تناقض در قدير مطلق يادآور شدم که حتي بسياري از قضاياي منطق دو ارزشي که نزد پيشينيان تناقض آشکار بود در عصر ما به تناقض نما تبديل شده و دانشمندان اين عصر به راحتي نميپذيرند تناقض بودن دو امر را ، و لذا تعجب ميکنم که چگونه به خود اجازه دادند تناقض را در عناصر حقوقي از قبيل عدالت و بخشش که خود مفاهيم داد ميزند که از منطق دو ارزشي نيست مطرح کنند.


« ويژگي اساسي که اين نوشتار با آن سر و کار دارد در مورد همين قضاوتي است که خداوند بعنوان يک قاضي در مورد انسانها خواهد کرد. اکثر خداباوران خداوند را عادل مطلق و همچنين بخشنده مطلق ميدانند. اين نوشتار بر آن است تا نشان دهد از آنجايي که عدالت ورزيدن و بخشش ورزيدن در يک قضاوت در تناقض با يکديگر هستند، با استناد به اصل منطقي محال بودن اجتماع و ارتفاع نقيضين موجودي که در تعريف خود اين دو ويژگي را داشته باشد اساساً استعداد وجود داشتن را ندارد و نميتواند وجود داشته باشد. لذا تعريفي که دين داران از خدا ارائه ميدهند که کاملا برخاسته از کتابهاي دينيشان است از آنجا که در درون خود داراي تناقضي فاحش است خود دليلي قطعي بر عدم وجود چنين خدايي و دليلي بر بطلان کل اين مکاتب فکري به اصطلاح الهي است. خداي عادل و بخشنده همانند مثلث چهارگوش و يک جسم شکسته که نشکسته است نميتواند وجود داشته باشد. » 

سه مغالطه بسيار اساسي در اين استدلال است که توصيه ميکنم به هر سه خوب توجه کنيد تا ببينيد عبارات آنها همگي زرق وبرق خود را از اين سه مغالطه ميگيرد:

1- اشتباه در استنتاج منطقي مطلق از کامل.
2- اشتباه در قرار دادن بخشندگي و عدالت از عناصر منطق دو ارزشي.
3- اشتباه در ملازم گرفتن عدالت با استحقاق.

1- عدم تلازم منطقي بين کامل و مطلق

همانطور که قبلا هم در تعريف خدا گفتند :  


« ميدانيم که خدا بر اساس تعريفش کامل است يعني اگر ويژگي داشته باشد در آن ويژگي حد کمال را دارد، يعني اگر دانشي داشته باشد دانش او به حد کمال است (عليم است)، يعني همه چيز را ميداند، اگر قدرت انجام کاري را داشته باشد، قدرت او به حد کمال است (قدير است) يعني همه کارها را ميتواند انجام دهد، اگر زيبايي داشته باشد کمال زيبايي را دارد و از همين رو کمتر دين خدا محوري را ميتوان يافت که خدا را قدير يا قادر مطلق نداند. »

واضح است که در بسياري از صفات ، کامل بودن و مطلق بودن ، همراهي دارند ، چون کامل يعني آنچه نقص ندارد و مطلق يعني آنچه حد ندارد ، پس علم بدون نقص همان علم بدون حد است و قدرت کامل همان قدرت مطلق است ، و اين در صفاتي که به نوعي به ذات بر ميگردند جاري است مثلا همين بخشندگي اگر منظور از آن عمل بخشيدن نباشد بلکه مبدء ذاتي آن که صفت بخشايندگي است باشد هم صفتي است کامل و هم مطلق ، يعني بخشش از ناحيه ذات بخشنده هيچ حد و مرزي ندارد و اگر مشکلي در عمل بخشيدن باشد از بيرون ذات بخشنده است ، اما همه صفات اين گونه نيست مثلا صفاتي که به کار بر ميگردد کامل بودن در آن صفت ملازم با مطلق بودن نيست چون يک ملازمه منطقي بين نقص نداشتن و حد نداشتن نيست ، مثلا اگر منظور از بخشنده صدور بخشيدن از او باشد در اينجا کامل بودن ملازمه با مطلق بودن ندارد ، بخشنده کامل آن نيست که همه را ببخشد و بينهايت بخشندگي داشته باشد ، بلکه بخشنده کامل آن است که بخشندگي او نقص نداشته باشد و از ناحيه او سخت گيري بيجا نباشد اما بخشيدن يک ظالم و ضايع کردن حق مظلوم نزد خردمندان يک بخشش کامل نيست و بخشنده او را يک بخشنده کامل تلقي نميکنند ، همانگونه که همه ميدانند ترحم بر پلنگ تيز دندان يک ترحم عقلائي و کامل نيست.

2- عدل و بخشش از عناصر منطق چند ارزشي

ملاحظه کرديد که گفتند : (خداي عادل و بخشنده همانند مثلث چهارگوش و يک جسم شکسته که نشکسته است نميتواند وجود داشته باشد ) و اين به طور واضح ميرساند که عادل و بخشنده را همانند سه گوش و چهار گوش و شکسته و نشکسته از عناصر منطق دو ارزشي به حساب آورده اند و حال آنکه امر بخشش در يک قضاوت دائر بين بودن و نبودن نيست بلکه ميتوان آنرا با درصد بيان کرد ، مثلا قاضي ميگويد شما در اين حکم از 20% بخشودگي بهره مند شدي ، و اما تحليل مفهوم عدل از دقت خاصي برخوردار است که در وقت مناسب به آن ميپردازم ولي علي اي حال عدالت هم قابل تشکيک و درجه بندي است که توضيح خواهم داد.

3- استحقاق، تنها يک پارامتر در عدالت

در تحقق عدالت پارامترهاي مختلف نقش ايفا ميکند و عدالت تنها آن نيست که هر کس هر چه استحقاق آنرا دارد با او به همان اندازه برخورد شود ، بلکه بر عکس گاهي شرائط ايجاب ميکند و عدالت آن است که به او تخفيف داده شود حتي تخفيف ميتواند قانوني باشد يعني يک قانون ابتدايي استحقاق را تعيين ميکند و قانون ديگر تحت شرائطي تخفيف را پيش بيني ميکند و اين تخفيف هرگز به معناي عدم استحقاق نيست بلکه واقعا از نظر حقوقي رنگ بخشش دارد و نزد همه واضح است که اين به معناي عدم عدالت نيست بلکه تنها به معناي عدم اجراي قانون ابتدايي است که فقط در صدد قانونمند کردن اصل کيفر بوده است و توضيح بيشتر را در ضمن بررسي فقرات استدلال آنها ميدهم.

خدا عادل مطلق و بخشنده کامل

با کشف اين سه مغالطه ميگوييم : خدا عادل کامل است و نيز بخشنده کامل است ، عادل کامل يعني ذره اي ظلم در کار او نيست و درعين حال به جهت ويژگي عدل ، عادل کامل عادل مطلق هم هست، اما بخشنده کامل يعني ذرّه اي سخت گيري بيجا در کار او نيست در عين حال بخشش او در هماهنگي تمام عيار با عدالت است بطوريکه اگر به عدالت صدمه بزند بخشندگي کامل نخواهد بود و بنابر اين بخشنده کامل بخشنده مطلق نخواهد بود که همه مجرمين را و يا تمام يک جرم را صد در صد ببخشد ، و لذا به تناسب هر مورد بخشندگي کامل با درصد تعيين ميشود ، در يک مورد کمال بخشندگي و بخشندگي کامل 20% است و در مورد ديگر بيشتر يا کمتر است.

اکنون بقيه استدلال را بررسي ميکنيم:
 

« شرح:
فرض کنيد شخصي جرمي را مرتکب شده باشد که وي را مستحق مجازات الف کند. وقتي وي در مقابل قاضي در دادگاه قرار ميگيرد و قاضي از جرم وي آگاه ميشود، مجازاتي را براي او در نظر ميگيرد که اين مجازات را الف ميناميم. قاضي تنها ميتواند در حکم خود به سه حالت او را مجازات کند و حکم قاضي نميتواند از اين سه حالت خارج باشد، براي استدلال کردن ميزان مجازاتي را که قاضي در حکم خود صادر ميکند ب فرض کنيم.

1- قاضي ميتواند او را دقيقاً به اندازه الف مجازات کند. در اين حالت حکم قاضي کاملا عادلانه است، شخص همانقدر مجازات ميشود که واقعا مستحق آن است. يعني مثلا اگر مجازات جرمي که وي مرتکب شده است 70 ضربه شلاق باشد، قاضي او را محکوم به 70 ضربه شلاق کند. در نتيجه اگر الف با ب برابر باشد، قاضي عادل است.

2- قاضي ميتواند او را به اندازه اي کمتر از اندازه الف مجازات کند. در اين حالت وي قسمتي از ميزان مجازاتي که شخص استحقاق آنرا داشته است بخشيده است، اين قاضي بر اساس عدالت رفتار نکرده است زيرا عدالت بر آن بود که شخص را دقيقاً به همان ميزان مجازات کند که او استحقاق آنرا داشته است. در اين حال آن قاضي يک قاضي بخشنده است. همچنين است اگر قاضي اساساً شخص مجرم را محکوم به مجازات نکند. در نتيجه اگر الف بيشتر از ب باشد، قاضي بخشنده است.

3- قاضي ميتواند او را به اندازه اي بيشتر از الف مجازات کند. در اين شرايط قاضي بازهم حکمي غير عادلانه و اينبار ظالمانه صادر کرده است. اين حالت محتمل در اين برهان مورد نظر ما نيست، اما در برهانهايي مانند برهان "پنهاني الهي" از اين موضوع براي اثبات عدم وجود خدا استفاده ميشود. در نتيجه اگر الف کمتر از ب باشد، قاضي ظالم است.

بنابر اين ميتوان جدول زير را در مورد قضاوت قاضي تنظيم کرد.

الف = ب قاضي مطلقاً عادل است.
الف > ب قاضي مطلقاً بخشنده است.
الف < ب قاضي مطلقاً ظالم است.

آشکار است که اين سه حالت از يکديگر کاملا مجزا هستند و از آنجا که در موضوع و محمول با يکديگر وحدت دارند اما از لحاظ کمي و کيفي با يکديگر اختلاف دارند درصورتي که در دو قضيه استفاده شوند در تناقض آشکاري با يکديگر خواهند داشت. يعني وقتي در مورد قضاوت خدا صحبت ميکنيم خدا يا بايد عادل باشد يا بايد بخشنده باشد. خداوند نميتواند هر دو اين صفت را در آن واحد داشته باشد.» 

گفتند:« فرض کنيد شخصي جرمي را مرتکب شده باشد که وي را مستحق مجازات الف کند.»

در اينجا چند چيز نقش ايفا ميکند 1- خصوصيات مجرم 2- کميت و کيفيت جرم 3- ميزان استحقاق کيفر 4- کميت و کيفيت کيفر 5- صدور حکم 6- اجراي حکم.

هر چند قانون ميتواند با زحمت زياد حالات و شرائط مجرمين را در نظر بگيرد اما اگر هزاران شرط و تبصره هم در نظر گرفته شود قاضي در عمل با مجرميني در شرائطي خاص برخورد ميکند که قانون از آن ساکت است و ممکن است اساسا اجراي حکم طبق استحقاق قانوني ، ظلم هم باشد.

مطلب مهم ديگر تبيين رابطه جرم با استحقاق کيفر خاص است ، چه ميزاني اصيل در مثال مذکور ، عدد 70 ضربه را تعيين کرده است؟ آيا با چه نوع تازيانه بايد زده شود؟ آيا ميشود به جاي تازيانه او را مدتي زندان کرد؟ اگر همين جرم به طور مشترک از سه مجرم صادر شده آيا 23 ضربه به هريک بزنيم يا 24 ضربه؟

گفتند: « وقتي وي در مقابل قاضي در دادگاه قرار ميگيرد و قاضي از جرم وي آگاه ميشود، مجازاتي را براي او در نظر ميگيرد که اين مجازات را الف ميناميم.» آيا ممکن نيست اين الف را که در نظر ميگيرد دائما پس از تخفيف باشد؟ يعني اگر عدد 70 به نظر قاضي بستگي دارد پس چه مانعي دارد که قاضي قبل از اينکه در ذهن خود عدد 70 را تعيين کند تخفيف او را در نظر بگيرد و با اين لحاظ 70 ضربه را تعيين کند؟ و بنابر اين دائما الف با ب برابر است و در عين حال قاضي بخشنده هم هست.

گفتند: « 1- قاضي ميتواند او را دقيقاً به اندازه الف مجازات کند. در اين حالت حکم قاضي کاملا عادلانه است، شخص همانقدر مجازات ميشود که واقعا مستحق آن است.» قطع نظر از اشکالات سابق ، ميگوييم نميتوان گفت در صورت مساوات الف و ب قاضي کاملا عادل است چون توضيح دادم که استحقاق تنها يک پارامتر در مسأله عدالت است ، حتي در بعض موارد مرحله اجراي حکم که نامي از آن نبردند و ميتوان آنرا ج ناميد خصوصياتي دارد که قاضي عادل را وادار ميکند ب را که حکم کرده اجرا نکند چون مثلا در تعارض با حق ديگري واقع شده است ، پس واقعيت عبارت استدلال اين ميشود که در صورت مساوات الف و ب حکم قاضي کاملا قانون مدارانه است که چه بسا خلاف عدل باشد.

گفتند اگر مجازات کمتر از الف باشد « اين قاضي بر اساس عدالت رفتار نکرده است زيرا عدالت بر آن بود که شخص را دقيقاً به همان ميزان مجازات کند که او استحقاق آنرا داشته است. در اين حال آن قاضي يک قاضي بخشنده است » به وضوح ميبينيم که عدالت را در اينجا به معناي قانون گرفته اند و حال آنکه طبق آنچه توضيح دادم ميتواند در مراحل بعد از استحقاق ، در مرحله حکم يا مرحله اجرا نيز عدالت اقتضاي ديگري داشته باشد ، و قاضي در صورتي بر اساس عدالت رفتار نکرده است که بيش از 70 ضربه به او بزند چون مقابل عدل ظلم است نه تخفيف و بخشش.

پس واقع آن سه حالتي که گفتند چنين ميشود:

« الف = ب قاضي مطلقاً عادل است. »    بلکه مطلقا قانون مدار است اما ممکن است ظالم باشد.
« الف > ب قاضي مطلقاً بخشنده است. »    بلکه ميتواند هم عادل باشد و هم بخشنده.
« الف < ب قاضي مطلقاً ظالم است. »    به طور مطلق ظالم نيست بلکه اگر مثلا 75 ضربه زده است تنها در 5 ضربه ظالم بوده است نه در 70 ضربه که استحقاق داشته است ، و توضيح دادم که اينچنين سخن گفتن مبتني بر اين است که عدل و ظلم را از عناصر منطق دو ارزشي به حساب آورده اند.

بنابر اين آنچه گفتند: « آشکار است که اين سه حالت از يکديگر کاملا مجزا هستند » ديديم که کاملا در همديگر تنيده اند بلکه غالب مسائل حقوقي چنين است و محور اصلي در آنها دو مفهوم حق و عدالت است که بحثهاي دقيقي را ميطلبد و اساسا اين دو مفهوم در يک کادر نظام مند و سيستم متشکل از امور زياد معني ميدهد و نميشود نظر را بر تنها جرم و جزا متمرکز کرد و حکم نمود به عدالت يا خلاف آن.

اکنون قضاوت راجع به اين نتيجه گيري و پاسخ به شبهه آنها را به ناظرين بصير واگذار ميکنم:
 

« خلاصه و نتيجه گيري:
لذا بطور خلاصه ميتوان استدلال کرد:
اگر خدا وجود داشته باشد، يک قاضي عادل مطلق است.
اگر خدا وجود داشته باشد، يک قاضي بخشنده مطلق است.
يک قاضي عادل مطلق، مجرم را دقيقاً به همان ميزان مجازات ميکند که او مستحق آن است.
يک قاضي بخشنده مطلق، مجرم را به ميزاني کمتر از آنچه او واقعا مستحق است مجازات ميکند، يا او را اساساً مجازات نميکند.
اين محال است که يک شخص را هم دقيقاً به همان ميزان که او مستحق مجازات شدن است مجازات کرد، و هم او را کمتر از آنچه او واقعا مستحق است مجازات کرد.
لذا محال است که يک قاضي هم عادل مطلق باشد هم بخشنده مطلق. (نتيجه از 3 تا 5).
بنابر اين محال است که خدا وجود داشته باشد. (نتيجه از 1،2 و 6).

برخي شبهات احتمالي و پاسخ به آنها:
شبهه نخست
ممکن است استدلال شود که خداوند با برخي از انسانها با عدالت برخورد کند و با برخي ديگر با رحمت و بخشندگي. لذا خداوند ميتواند گاهي عادل و گاهي بخشنده باشد. چنين شبهه اي مطلق بودن عدالت و رحمت خداوند را زير سوال ميبرد. از اين گذشته قاضي در صورتيکه با تمام محکومين به عدالت رفتار نکند و حتي به يکي از آنها کمتر يا بيشتر از آنچه آنها مستحق هستند مجازات دهد ديگر عادل نخواهد بود. اين قاضي لزوماً يا ظالم است يا بخشنده. لذا تناقض همچنان برقرار است.

شبهه دوم
ممکن است گفته شود خداوند بي دليل در مورد کسي بخشندگي روا نميدارد، شما تنها در صورتي بخشيده ميشويد که کار خاصي را انجام داده باشيد مثلا توبه کرده باشيد. لذا بخشندگي خداوند به اين معني است که خداوند راه هايي را براي بخشوده شدن قرار داده است و اين با عدالت خدا در تناقض نيست. در پاسخ به اين شبهه بايد توجه داشت درصورتيکه خداوند روشهايي را براي بخشيده شدن قرار داده باشد، و مجرمي با چنگ زدن به آن روشها بتواند از ميزان مجازات خود بکاهد، خداوند در اينجا بخشندگي از خود نشان نداده است بلکه عدالت نشان داده است. زيرا بر اساس تعريفي که از عدالت در مورد شماره 3 در خلاصه برهان آورده شد، شخصي که با توبه يا هرکار ديگري که از قبل تعيين شده باشد بتواند از ميزان جرم خود بکاهد مستحق مجازات کمتري است. و چون صحت هر يک از نقيضين کذب ديگري را اثبات ميکند چنين خدايي اساساً نميتواند بخشنده باشد.

شبهه سوم
ممکن است خداباور استدلال کند که خداوند حق الله را ممکن است ببخشد اما حق الناس را نميبخشد. لذا خداوند در مورد حق الله بخشنده است و در مورد حق الناس عادل است. پاسخ آن است که مورد قضاوت اساسا در اين برهان مطرح نيست، از آنجا که در مورد هر شخص يک حکم صادر ميشود و تنها يک قاضي وجود دارد در مورد تمامي حقوق دقيقاً همان دسته بندي که در اين نوشتار به آن اشاره شد لزوما بطور مطلق صدق ميکند، لذا اگر خداوند حق الله يا هر حق ديگري را ببخشد بازهم عدالت نورزيده است، بلکه از خود بخشايش نشان داده است و نميتواند عادل مطلق باشد. و از اين گذشته همانطور که گفته شد اگر خدايي قسمتي از مجازات ها را ببخشد ديگر عادل نيست. بخشنده است، لذا بازهم بين عدالت و بخشندگي تناقض وجود دارد. براي روشنتر شدن موضوع فرض کنيد شخص الف به دليل جرائمي که مرتکب شده است 100 واحد حق الناس را ضايع کرده است و 50 واحد حق الله را و چنين مجرمي توسط يک قاضي عادل بايد 150 واحد مجازات شود. حال اگر خداوند از حق خود بگذرد و تنها 100 واحد شخص را مجازات کند بازهم عدالت را زير سوال برده و بخشندگي کرده است. لذا تفکيک حقوق به حق الناس و حق الله در اين زمينه هرگز کمکي به خداباور نميکند، زيرا قضاوت کلي در مورد تمامي حقوق است که مورد نظر اين برهان است.»


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه بیست و ششم فروردین 1387 و ساعت 11:13 | 12 نظر
پست

بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


يکي از عزيزان فرمودند به آدرسي برو و به شبهات نگاه کن ، در آنجا ديدم مقاله من را نقد کرده اند ، مناسب ديدم تذکراتي را عرض کنم.

توصيف

در متن مقاله مختصري توضیح دادم و بعدا هم اگر مناسبتي پيش آمد توضيح بيشتر خواهم داد که اساسا وصف کردن به وسيله مفاهيم است که الفاظ حامل آن است ، و امکان ندارد مفهومي نزد عقل ظهور پيدا کند مگر به مقابله ، . لذا اگر ما هيچکدام از دو مقابل را درک نکنيم يا تنها يکي را درک کنيم و يا امري اصلا مقابل نداشته باشد ، در اينجا مفهومي که به وسيله آن توصيف صورت گيرد متکون نميشود ، مثال اولي : حکماي طبيعي قديم که نور را عرض کيف ميدانستند وصف ذره اي يا موجي براي آنها مطرح نبود ، مثال دومي : اگر ما هيچوقت تاريکي نميديديم نه نور براي ما معني داشت و نه تاريکي ، مثال سومي : موطني که ظرف همه مقابلها است در رتبه اي جلوتر از مقابله واقع شده است.

بزرگتر از توصيف

مفهوم عرفي بزرگ بلوغ غايت است و بزرگتر مفهومي مقايسه اي است که معناي آن با چيز مورد مقايسه تعيين ميشود ، مثلا در عدد ، بزرگتر يعني بيشتر ، و در خط يعني طولاني تر ، و در سطح يعني گسترده تر ، ودر حجم يعني وسيع تر ، و در اخلاق و فضائل يعني برتر ، و ...

مثلا وقتي ميگوييم فلاني بزرگتر از اين است که به کسي فحش دهد يعني برتر است از يک صفت پست اخلاقي ، و در اينجا اصلا ذهن هيچکس سراغ عدد و بزرگي کمّي نميرود.

بزرگتر بودن خدا از توصيف پذيري است ، يعني همانطور که توضيح دادم فضاي توصيف فضاي ظهور مفاهيم و معاني نزد عقل است و آن جز به مقابله ممکن نيست و موطن سرمد الهي برتر از مقابله است.

پس رمز اينکه خداوند بزرگتر از توصيف است اين است که اساسا مقابل ندارد و حال آنکه تمام مفاهيم از متقابلات نشأت گرفته اند ، و معلوم باشد که من الآن در مقام استدلال نيستم فقط ميخواهم توضيح مدعي بدهم و گرنه اثبات اينکه چرا خداوند مقابل ندارد مقامي ديگر دارد.

و بينهايت بودن خدا را در متن مقاله توضیح دادم .

ميگويند:

« چگونه اذعان مي کنيد براي خدا تصوري نيست اما خود آنرا بگونه اي تعريف مي کنيد ... »

عرض ميکنيم اساس تعريف به توصيف است يعني به کارگيري مفاهيم ، و نسبت به خدا چون مقابل ندارد جولانگاهي هم براي مفاهيم نيست پس خدا تعريف ندارد ، ميگوييد پس اين اوصاف خدا چيست؟ عرض ميکنم در متن مقاله با خدايي گام به گام توضيح دادم که ذهن ترفند عجيبي دارد در دو نوع توصيف و اشاره ، که به آنجا مراجعه کنيد و اصل مقصود من از اين مقاله همين نکته بوده است که روايت امام حسين (ع) به وضوح آنرا بيان فرموده است ، و هر کس تفاوت وجود وصفي با وجود اشاري را نفهمد اساس مقاله بنده را نفهميده است.(توضیح دادم)

نه تنها دين بلکه هر معرفتي نياز به دست آوردن محکمات آن و ردّ گزاره هاي جنبي به آن محکمات دارد ، از محکمات دين اين است که خدا تعريف و توصيف ندارد و لذا تمام توصيفات ديگر با لحاظ اين محکم معني ميشود که همان حالت اشاري مفاهيم است در قبال حالت توصيفي.

نکته : بايد توجه داشت که اگر بزرگتر بودن را به معناي وصفي آن در نظر بگيريم نقض غرض ميشود يعني هنگام نماز ميگوييم خدا بزرگتر از اين است که وصف شود حتي به اينکه وصف شود به اينکه بزرگتر از اين است که وصف شود.

چون هنگام نماز ، وقت ارتباط مستقيم است و در ارتباط مستقيم جاي نظاره کردن است نه توصيف کردن ، وقتي شما با دوست خود صحبت ميکنيد او را توصيف نميکنيد بلکه نظاره ميکنيد.

و بنابر اين نماز اين هنر را دارد که قواي ادراکي را از فضاي مفاهيم به سوي فضاي فرامفاهيم سوق دهد به اينکه همه مشاعر را در يک نقطه جمع کرده و آن نقطه را شهود محض قرار دهد.

آيا خداوند مجموعه است؟

رياضيدانان در بسياري از مواضع براي سامان دادن يک سيستم رياضي در مفاهيمي تصرف ميکنند تا بتوانند کمبود يک دستگاه را جبران کنند ، يکي از اين موارد نظريه مجموعه ها و تعريف مجموعه است که مثلا ميگويند:
 

« مجموعه گردايه‌اي از اشياء متمايز است. اين اشياء، عضو‌ها يا عناصر مجموعه ناميده مي ‌شود.»

ملاحظه کنيد اگر ما اشياء متمايز (يعني چيزهاي از هم جدا ) نداشته باشيم مجموعه هم نخواهيم داشت چون تعريف ما اين است ، در حالي که رياضيدانان مجموعه تهي قائل ميشوند که اساسا چيزي نيست ، و همچنين مجموعه تک عضوي را مجموعه ميدانند و حال آنکه "يک چيز" که گردايه اشياء نيست ، و خود ميگويند ما تنها قرارداد ميکنيم که چنين باشد ، اما اين قرار ما نميتواند واقعيت را تغيير دهد يعني واقعيت اين است که يک ابژه گردايه اشياء متمايز نبست و فرض ما امر را تغيير نميدهد و بلکه اگر بيشتر اصرار کنيم تعريف ما متناقض با معرّف ما ميشود.

حال بگذريم از اينکه خداوند فوق ابژه ها است و اگر توفيق بود بعدا توضيح خواهم داد اما فعلا عرض ميکنم بر فرض اينکه خداوند را يک موجود وصفي بدانيم واضح است که "يک موجود" مجموعه نيست و گردايه اشياء متمايز نيست.

کسي که اصل ادعاي او اين است که خدا بزرگتر از اين است که وصف شود ، در نظر او تناقض است که خدا مجموعه باشد چون عين عنوان مجموعه بودن خود توصيفي براي اوست که مثلا او را از عضو متمايز ميکند.

علاوه اينکه در متن مقاله انواع مجموعه را ذکر کردم (توضیح دادم) و مجموعه ميتواند يک کنش ذهن براي ادراک اشياء باشد و ماهيت رياضي دارد و ابژه ها ميتوانند عضو مجموعه باشند نه خود مجموعه.

بي انصافي

به عبارت من در ابتداي مقاله نگاه کنيد:

« مقدمه
افراطي ترين بي خدايان ، بي خدايان مثبت گرا هستند که مدعي هستند دليل دارند بر نبود خدا و قانع نمي شوند که بگويند ما نمي دانيم خدا هست يا خير؟ بلکه مي گويند حتما مي دانيم که خدا نيست ، و ادعاي علم و قطع که امر ساده اي نيست دارند ، و توجه کنيد به تفاوت اين سه: علم به وجود ، علم به عدم ، عدم علم به وجود يا عدم.

در ابتدا واضح مي کنم که تمام اصول و براهين بي خدايي مثبت گرا ناتمام است ، و بد نيست به عنوان مقدمه سير ذهني خود را بگويم ، سالها در اطراف مفهوم وجود و عدم و اصل تناقض فکر مي کردم و دفعات متعدد وقتي برايم آسيب پذيري منطقي و فلسفي اينها روشن مي شد با خود مي گفتم نه تنها اکنون رمز ماندگاري نماز و معارف ديني را مي يابم بلکه از نزديک احساس مي کنم که انتخاب مفاهيم عادي نمي تواند باشد ، که اگر توفيق بود در اين مقاله توضيح خواهم داد.

ببينيد وقتي مي خواهند به يک خداباور بگويند در پيشگاه خدا بايست و نماز بخوان چند گزينه متصور است که کار خود را با آن آغاز کند؟

خدا موجود است ، خدا ثابت است ، خدا حق است ،خدا حقيقت است ، خدا حقيقت وجود است ، خدا معبود است ، خدا عالم است ، خدا قادر است ، عليم ، حيّ ، عظيم ، کبير ، خالق است و صدها گزينه ديگر ، اما به جاي همه اينها مي گويد خدا بزرگتر است ، دقت کنيد نه بزرگ است بلکه بزرگتر است ، و در توضيح آن اولياء دين فرمودند مبادا تصور کني يعني خدا از هر چيز بزرگتر است که در اين صورت او را محدود کرده اي و از خدا بودن انداخته اي بلکه بزرگتر از اين است که وصف شود.

همانطور که گفتم من در سير ذهني خود ، از اين گزينش احساس اعجاز مي کنم ، و همان طور که توضيح خواهم داد اين خدا شناسي و خدا باوري به قدري رصين و متين است که ماندگاري آن را خرد تضمين مي کند چون مبتني بر اصول منطقي و فلسفي قابل تشکيک علمي نيست ، حتي بر اصل تناقض مبتني نيست که به تفصيل توضيح خواهم داد ، و جالب بود براي من که ديدم ادله منطقي و فلسفي بي خدايان مثبت گرا مبتني بر اصل تناقض است.

اما خرد به خردمند دستور مي دهد خدايي که مبتني باشد بر اصلي علمي يا فلسفي يا منطقي که مي تواند مورد خدشه و اشکال قرار گيرد را نپذيرد و تنها خدايي را بپذيرد که همه اصلهاي زير بنايي به او باز مي گردد. »

و اکنون به عبارت کسي که نقد کرده توجه کنيد:

« و البته مغالطه ذهني هم درگير مطلب حسين م است که در ابتدا گفته ام . ايشان ذکر کرده اند که :

ببينيد وقتي مي خواهند به يک خداباور بگويند در پيشگاه خدا بايست و نماز بخوان چند گزينه متصور است که کار خود را با آن آغاز کند؟

خدا موجود است ، خدا ثابت است ، خدا حق است ،خدا حقيقت است ، خدا حقيقت وجود است ، خدا معبود است ، خدا عالم است ، خدا قادر است ، عليم ، حيّ ، عظيم ، کبير ، خالق است و صدها گزينه ديگر ، اما به جاي همه اينها مي گويد خدا بزرگتر است ، دقت کنيد نه بزرگ است بلکه بزرگتر است ،(بنده نيز تاکيد مي کنم خوب دقت کنيد که نه بزرگ بلکه بزرگتر ... در آخر مقاله اين سخن مرا بخوبي متوجه مي شويد) و در توضيح آن اولياء دين فرمودند مبادا تصور کني يعني خدا از هر چيز بزرگتر است که در اين صورت او را محدود کرده اي و از خدا بودن انداخته اي بلکه بزرگتر از اين است که وصف شود.

سپس مي گويد:

همانطور که گفتم من در سير ذهني خود ، از اين گزينش احساس اعجاز مي کنم ، و همان طور که توضيح خواهم داد اين خدا شناسي و خدا باوري به قدري رصين و متين است که ماندگاري آن را خرد تضمين مي کند چون مبتني بر اصول منطقي و فلسفي قابل تشکيک علمي نيست ، حتي بر اصل تناقض مبتني نيست که به تفصيل توضيح خواهم داد ، و جالب بود براي من که ديدم ادله منطقي و فلسفي بي خدايان مثبت گرا مبتني بر اصل تناقض است.

اما خرد به خردمند دستور مي دهد خدايي که مبتني باشد بر اصلي علمي يا فلسفي يا منطقي که مي تواند مورد خدشه و اشکال قرار گيرد را نپذيرد و تنها خدايي را بپذيرد که همه اصلهاي زير بنايي به او باز مي گردد.

طبيعي است حتي اگر تنها جمله آخر ايشان را به حساب حرف منطق بگذاريم که خرد به خردمند دستور مي دهد ... تنها نتيجه اين است که خدا را نه با اثبات و دليل بلکه تنها بر باوري تنها و بي بنيه از علم و منطق و فلسفه بپذير تا هرگز نتواني آن را رد کني ...
اما اين واقعيتي است که خود حاکي از اشکال پذيري همين گفته است ... چرا انسان بايست در مورد تنها مسئله زندگي بشر که همه ابعاد زندگي را در خود فرو برده حتي خرد نکند و تابع پذيرشي بي چون و چرا باشد .(علت در پاراگرافهاي بعدي توضيح داده شده )
ايشان در پي گفتار خود هم نتوانست واقعيت الله اکبر را منکر شود و در ابتدا براي آنکه حجت را تمام شده بپندارد تنها با توضيحِ عبارتي معنايي از الله اکبر موضوع را حل شده فرض کرده که در ادامه توضيح خواهم داد همين توضيح چگونه در رد واقعيت خدا مي تواند مورد استفاده قرار گيرد . »

آيا ميدانيد چرا قسمت اول عبارت من حذف شده يعني : (در ابتدا واضح مي کنم که تمام اصول و براهين بي خدايي مثبت گرا ناتمام است ، و بد نيست به عنوان مقدمه سير ذهني خود را بگويم ، سالها در اطراف مفهوم وجود و عدم و اصل تناقض فکر مي کردم و دفعات متعدد وقتي برايم آسيب پذيري منطقي و فلسفي اينها روشن مي شد با خود مي گفتم نه تنها اکنون رمز ماندگاري نماز و معارف ديني را مي يابم بلکه از نزديک احساس مي کنم که انتخاب مفاهيم عادي نمي تواند باشد ، که اگر توفيق بود در اين مقاله توضيح خواهم داد. ) ؟؟

چون اگر آورده ميشد معلوم ميشد چه کسي مغالطه ميکند ، من در مقام بيان رمز ماندگاري و يادآوري سير ذهني خود به عنوان مقدمه بودم و اصلا در صدد اثبات خدا نبودم ، اما براي اينکه اين عبارت را بگويند که : (طبيعي است حتي اگر تنها جمله آخر ايشان را به حساب حرف منطق بگذاريم که خرد به خردمند دستور مي دهد ... تنها نتيجه اين است که خدا را نه با اثبات و دليل بلکه تنها بر باوري تنها و بي بنيه از علم و منطق و فلسفه بپذير تا هرگز نتواني آن را رد کني ...) چاره اي نبود که بنده را در مقام اثبات نشان دهند تا ايراد وارد باشد ، اما عجيب تر اين است که زير کلمات خرد و علمي يا منطقي يا فلسفي خط کشيدند و حال هر ذهن آگاه که عبارت من را بخواند ميفهمد تاکيد من بر کلمه ميتواند مورد خدشه و اشکال فرار گيرد بوده است نه اصول خدشه ناپذير ، ولي خوب براي اينکه به بنده نسبت دهند من ميگويم : (خدا را نه با اثبات و دليل بلکه تنها بر باوري تنها و بي بنيه از علم و منطق و فلسفه بپذير ) چاره اي جز اين نبود.

در پايان اين نکته را تذکر دهم که براي معرفت خداوند در همه مراحل مثالها و مثل هاي زيبايي هست که مطلب را واضح ميکند ، و از سابق يکي از مثالهاي زيبا در ذهن من متعالي بودن و رسم ناپذيري عدد پي است که خداوند در اين دايره که در دسترس همه است چه عجايبي قرار داده است و مناسب بحث ما در فرار از شکار شدن است ، هر کس حوصله دارد در اطراف آن تامل کند.

و الله الهادي

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه نهم اردیبهشت 1387 و ساعت 17:57 | نظر بدهید
پست

بسمه تعالي

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


اين مطالب را در بخش نظرات مقاله با خدايي گام به گام 8 آورده اند که مناسب ديدم همگان ببينيد:
 

« سه شنبه 10 ارديبهشت1387 ساعت: 13:4 توسط:ِDemocracy

با درود ب حسين م يابنده خداوندي که تنها مي خواهد هست باشد.

مطالب شما اساسا به هيچ عنوان نمي تواند در مقايسه با اسندلالهاي عدليه اسلامي منبع متعارف و مشخصي داشته باشد و بيشتر استنباط ذهني شما را نمايان مي کند(دلايل بسيار هست و بعضي هم ذکر شد اما بدون استدلال ظاهرا از سوي شما ناديده گرفته شده)... اين از آن جهت مناسب است که مي توان تا انتهاي باورهاي شما شما را کشاند و آنجا جايي است که راه ديگري براي شما نيست . اما مي توان همين را هم در نظر نگرفت و هرچه را که مي گويي بر صدق درست پذيرفت و از اين منظور کاملا مي توان استدلال کرد و نتايج برگرفت لذا تمامي مقاله جديد شما از سوي من رد خواهد شد و در وقتش که شما هم فرصتي يافتيد به ما سر بزنيد .

من تا پاي آخرين حد فکر شما با شما خواهم بود .
در کلام و فلسه آن ... حدي براي اتمام نيست .و نيز بي انصافي نيز در کار نيست از اين رو تمامي مقاله( اگر لازم بود مستوجب تکرار نشد) شما را نقد خواهم کرد .اما در يک کلام مي توان نقض کني

باور موجود بودن چيزي عين وجود او نيست ... اين موجب آن است که تخيل هم موجود است(آيا تخيل وجود نيست ؟) (جهانشمول بودنش حقيقت دارد؟)(من مي توانم فکر کنم که خدايي نيست آيا اين جمله در حد باور و نه وصف چگونه رد مي شود؟ )اين همان مغلطه ذهني است . چگونه انکارش مي کني ؟

منطق اين است يا علمي بحث کن و يا تنها باور کن ... نمي توان انجا که جوابي براي علم نيست دست به دامن باور و تنها گزينه چون فکر مي کنم درست است پس درست است شوي

زيرا

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)

البته از آنجا که حربه ديگر شما برداشتهاي است که از جملات داريد من نيز مي گويم جملاتم را فقط همان گونه که هستند ببين و هيچ برداشتي نکن .در غير اين صورت منم نيز مي توانم با گفتن جملاتي برداشتهاي متفاوتي براي شما ارسال کنم .

بدرود تا درودي ديگر .»

گفتيد:
 

« مطالب شما اساسا به هيچ عنوان نمي تواند در مقايسه با اسندلالهاي عدليه اسلامي منبع متعارف و مشخصي داشته باشد و بيشتر استنباط ذهني شما را نمايان مي کند»

ببينيد اگر بحث منظم نباشد هرگز به نتيجه نميرسد ، از عنوان مقاله من و از مطالب آن آشکار است که شروع کار من ، ردّ ادله بيخدايان مثبت گرا است ، و معناي گام به گام اين است که ما اول مطمئن شويم که آيا احتمال وجود خدا هست يا اينکه محال است خدا موجود باشد؟

اگر شما جزء بيخدايان منفي گرا هستيد من فعلا با شما بحثي ندارم و با هم ميپذيريم که احتمال اينکه خدا باشد هست ، اما اگر مدعي هستيد دليل داريد که حتما خدا نيست مخاطب مقاله من هستيد و در اينجا فقط بايد از ادله بيخدايي دفاع کنيد ، و اگر وارد بحث اثبات وجود خدا شويد و از اين منظر عبارات جنبي مقاله من را به عنوان يک خداباور ، نقد کنيد ، از بحث منظم علمي فاصله گرفته ايد ، و من حاضرم مدعاي نهايي خود را براي ساير خداباوران توضيح دهم اما قبل از اينکه برهان خود را بر مدعايم بياورم ، از شما ايراد بر آن را هر چه باشد ميپذيرم ، چون مطلب بر کرسي ننشسته نسبت به ايراد پذيري بي عار است.

گفتيد:
 

« اين از آن جهت مناسب است که مي توان تا انتهاي باورهاي شما شما را کشاند و آنجا جايي است که راه ديگري براي شما نيست.»

عرض ميکنم شايد به آنجا نرسيد و ما زودتر تسليم شديم ، پس قبل از آنجا شما بياييد ادله بيخدايي مثبت گرا را براي ما به کرسي بنشانيد تا درگير بحثهاي خداشناسي نشويم.

گفتيد:
 

« من تا پاي آخرين حد فکر شما با شما خواهم بود .
در کلام و فلسه آن ... حدي براي اتمام نيست .و نيز بي انصافي نيز در کار نيست از اين رو تمامي مقاله( اگر لازم بود مستوجب تکرار نشد) شما را نقد خواهم کرد .اما در يک کلام مي توان نقض کني»

اين بسيار خوب است ، و بحث بدون تعصب بهترين راه براي بهره مندي از عمر است.

گفتيد:
 

« باور موجود بودن چيزي عين وجود او نيست ... اين موجب آن است که تخيل هم موجود است(آيا تخيل وجود نيست ؟) (جهانشمول بودنش حقيقت دارد؟)(من مي توانم فکر کنم که خدايي نيست آيا اين جمله در حد باور و نه وصف چگونه رد مي شود؟ )اين همان مغلطه ذهني است . چگونه انکارش مي کني ؟ »

همانطور که در مقاله توضيح دادم منظور من از باور ، تصديق منطقي نيست بلکه يک کنش اشاري ذهن است در جايي که چاره اي جز اشاره ندارد ، و لذا اين باور ميتواند در حديث امام (ع) در قبال وصفي قرار گيرد ، و الا واضح است که باور به معناي تصديق در قبال وجود وصفي نيست بلکه دقيقا باور متعلق به همان وجود وصفي است.

و لذا مقصود اصلي مقاله من اين است که کلمه "عين وجود" که شما به کار برديد همان وجود وصفي است که خدا آنرا ندارد ، پس اصلا نيازي نيست شما آنرا رد کنيد چون اين وجود را ندارد ، بلي براي کساني که وجود وصفي براي او قائلند اين نحو وجود را رد کنيد.

و اما اينکه ميتوانيد "فکر کنيد که خدايي نيست" را حواله ميدهم به برهان "از او به سوي او" که اگر توفيق بود بعدها عرض ميکنم.

گفتيد:
 

« البته از آنجا که حربه ديگر شما برداشتهاي است که از جملات داريد من نيز مي گويم جملاتم را فقط همان گونه که هستند ببين و هيچ برداشتي نکن .در غير اين صورت منم نيز مي توانم با گفتن جملاتي برداشتهاي متفاوتي براي شما ارسال کنم .»

ان شاء الله سعي ميکنم چنين کنم ، و من هم انتظار دارم شما نظم منطقي بحث را حفظ کنيد و فقط ادله بيخدايي را تثبيت کنيد ، و به ديگران بگوييد که مقصود حسين در مقدمه مقاله پذيرفتن خدا بدون دليل و برهان نبوده و اساسا در صدد اثبات وجود خدا نبوده بلکه قصه سير ذهني و آنچه در اين چند نفس بر او گذشته ميداده تا پيش زمينه اي براي ورود در بحث ادله بيخدايي باشد.

و الله الکافي

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه دهم اردیبهشت 1387 و ساعت 18:42 | 14 نظر
پست

بسمه تعالی

 

مشغول بررسی استدلال عدم امکان علیت الهی بودم تا در بخش 9 مقاله باخدایی گام به گام بیاورم که در بخش نظرات به من گفتند مقاله تو در این تالار:

 

http://www.iranclubs.net/forums/showthread.php?t=11643&page=3

 

 نقد میشود ، و ایشان هم خودش به بخش نظرات وبلاگ من آمد و من را دعوت به مناظره کرد و بحث ما از پست شماره 43 در آن تالار شروع شد ، و مناسب دیدم بعض پستها و بعض قسمتهای آن مناظره را در اینجا هم بیاورم.

 
 پست۴۳
بسم الله الرّحمن الرحیم

عضویت در محفل جوانان از امثال ما پیرها گذشته است ، اما خواستم تشکر کنم از اینکه دوباره به وبلاگ من سر زدید و این پیام را برای من گذاشتید:

نقل قول:
« چهارشنبه 11 اردیبهشت1387 ساعت: 16:11 توسطِDemocracy

درود دیگر بر شما
من به شخصه صداقت شما در گفتار را تحسین می کنم و امید دارم که همیشه پاینده و موفق باشید .
من مطالب شما را تا حدی و در مواردی که گویاست قبول دارم و البته بنده وشما به نوعی به دو مقوله متفاوت اشاره می کنیم بنده نه مثبتم و نه منفی بلکه حالت عادی از تفکر که خنثی نامیده میشود . من بیش از آنکه باور داشته باشم به جستجو می پردازم از این رو نه با خدا که با مفاهیم استنتاجی فهم خدا و انچه که برای ما عینیت دارد کار می کنم از این رو مجموعه نه از روی تعریف شما که اصالت ریاضی مجموعه را تعریف نمی کند بلکه توضیح می دهد مجموعه به دین سان شکل می یابد تاکید دارم . اگر در ایران هستید کتاب لیت هولد و فلسه مجموعه آن مشخصا می گویدکه در ریاضیات مجموعه تعریف نمی شود(اشتباهی که از توصیف مجموعه پدید آمده) . مفهوم خداوند و نوع شکل گیری آن هم از همین رو و همانطور که قبلا مفصلا اشاره کرده ام نه ماهیت و چیستیش که فهم ایجابی چنین خدائی تنها در قالب مجموعه از آن چیزها مشخص و برای انسان پدیدار می شود که در سایت ایران کلوپ اشاره شده لذا تنها مقابله بنده با از آن روی بود که دیگران می پنداشتند شما در ارتباط با مطالب بنده نقدی داشتید که با اذعان شما خلاف آن کاملا مردود شد .
با تمام این موضوعات می دانم که اختلاف نظرهای هم هست اما واقعیت این است که من هردوی خداباوران و هم به بی خدایان را نقد می کنم و جانب کسی نیستم هرچند بتوان از مطالب بنده برای بی خدایی سود جست ولی اصل مطلب همین مفاهیم است .
بدرود تا درودی دیگر »
مناسب دیدم توضیح دهم که چرا این هدر را از کلام امام حسین انتخاب کردم؟

در سهم خود و به اندازه ذهن ناتوان ، بسیار در مفاهیم وجود و عدم و ماهیت و امثال آن از مفاهیم فلسفی غور کردم و سالها در اطراف اینها فکر کردم ، و نزد من ملموس شد آسیب پذیری اینها ، و ناتوانی از اینکه بتوانند کشتی متلاطم فکر را به ساحل برسانند ، و در بحبوحه واماندگی به این حدیث برخورد کردم و با اطمینان میگویم کسانی که سیر ذهنی من را نداشته اند به محض اینکه این حدیث را میبینند ذهن آنها متوجه واژه ایمان میشود و روی این واژه سان میدهد و حال آنکه در آن شرائط برای من مقابل آن که نفی وجود صفتی بود نقش کلید را ایفا کرد و لمس کردم که این مقابله یعنی چه؟ ما تا نفهمیم وجود وصفی یعنی چه نمیتوانیم بفهمیم منظور حضرت از وجود ایمانی چیست؟ الاشیاء تعرف بمقابلاتها.

به نظر من این حدیث تمام مباحث فلسفه کلاسیک را تلنگر میزند ، و مقصود من از اینکه آن را به عنوان یک هدر انتخاب کردم ابراز آن حقی بود که این حدیث بر تفکر من داشت و من را وارد فضای جدیدی کرد که اکنون با آرامش خاطر فکر میکنم و هنگام فاصله گرفتن از مبانی رائج فلسفه در ابهام نیستم ، همان مبانی که عرض کردم کمبود آنها را از نزدیک احساس کرده بودم.

عبارت عربی این حدیث این است : یصیب الفکر منه الایمان بأنه موجود ، و وجود الایمان لا وجود صفة ، البته این جمله ای از یک خطبه است و این خطبه در پایان آن جمله ای آمده که آن هم کلید است : به توصف الصفات لا بها یوصف و به تعرف المعارف لا بها یعرف.

اوائلی که من این مقاله با خدایی گام به گام را نوشته بودم مکرر پیشنهاد میدادند که ترجمه را عوض کنم ، و حال آنکه حضرت نگفتند ایمان به وجود بلکه وجود ایمانی در مقابل وجود وصفی ، و این به نظر قاصر من بسیار مهم است.

و علی ایّ حال مقصود من از اینکه در مقدمه مقاله وارد بیان معنای الله اکبر شدم به هیچوجه حواله دادن به یک ایمان و باور جاهلانه نبود بلکه تنها شرح حال سیر ذهنی خود دادم و احساسی که از گزینش این واژه در قبال ده ها گزینه دارم

اما اینکه گفتید مجموعه تعریف ندارد ، میتوانید چند کلمه ای راجع به کلی اینکه آیا ما مجبوریم بعض مفاهیم را تعریف ناشده رها کنیم؟ در مقاله نکته ای در نقطه در وبلاگ من مراجعه کنید ، و هر نقدی داشتید تذکر دهید.

فعلا بیش از این حال ندارم اگر توفیق بود بعدا مطالب دیگری عرض میکنم.

و الحمد لله تعالی
 
پست۴۴
بسمه تعالی

نقل قول:
ایشان در ابتدای تمامی گفتارهای خود چنین نوشته اند(البته با صرف نظر از جمله بسم الله الرّحمن الرّحيم ... که اگر نمی نوشتم احتمالا از سوی ایشان به بی انصافی-مجددا-متهم می شدم) :
امیدوارم من خودم بی انصافی به خرج ندهم در نسبت دادن دیگران به بی انصافی ، من عرض نکردم که شما چرا روایت را آوردید بلکه عرض کردم گفتید:

نقل قول:
«طبيعي است حتي اگر تنها جمله آخر ايشان را به حساب حرف منطق بگذاريم که خرد به خردمند دستور مي دهد ... تنها نتيجه اين است که خدا را نه با اثبات و دليل بلکه تنها بر باوري تنها و بي بنيه از علم و منطق و فلسفه بپذير تا هرگز نتواني آن را رد کني ...
اما اين واقعيتي است که خود حاکي از اشکال پذيري همين گفته است ... چرا انسان بايست در مورد تنها مسئله زندگي بشر که همه ابعاد زندگي را در خود فرو برده حتي خرد نکند و تابع پذيرشي بي چون و چرا باشد»
و حال آنکه قبل از آن در نقل کلمات من ، زیر کلمات اصول علمی و منطقی و فلسفی خط کشیدید و چنین وانمود کردید که من گفتم همه اصول علمی و منطقی و فلسفی را بریزید دور!! و حال آنکه مقصود من در عبارت واضح بود که باید زیر کلمات ميتواند مورد خدشه و اشکال قرار گيرد را خط کشید ، بگذریم از اینکه اساسا من در مقدمه بودم نه در مقام اثبات مدعای خود.

نقل قول:
به فوریت این موضوع به پیش می آید که : اگر فکر به موجود بودن هر چیزی رسید دلیل وجود آن چیز خواهد بود ؟ این چگونه اثبات می شود ؟
من عبارت شما را این گونه صحیح میدانم که اگر فکر به دلیل وجود شیئ دست یافت به موجود بودن آن پی میبرد.
فکر وجود چیزی عین وجود ان نیست .!
ایشان اگر مایل بود می تواند کل پیامک مرا هم در پاسخ خود ذکر کند ...
واژه فکر و وجود بسیار انعطاف پذیر است ، آیا فکر یعنی تصور وجود چیزی یا تصدیق آن؟ و وجود شیئ یعنی نفس واقعیت همانگونه که هست یا خصوص وجود مقابل عدم؟ آیا مثلا من فکر میکنم محال بودن تناقض را یعنی چه؟ یعنی من فرض میگیرم یا ادعا میکنم یا درک میکنم واقعیتی را؟؟
و نمیدانم کدام پیامک منظور است ، یکی را در پست ارسالی قبلی آوردم و دیگری این بود:

نقل قول:
سه شنبه 10 اردیبهشت1387 ساعت: 13:4 توسط:ِDemocracy
با درود ب حسین م یابنده خداوندی که تنها می خواهد هست باشد.
مطالب شما اساسا به هیچ عنوان نمی تواند در مقایسه با اسندلالهای عدلیه اسلامی منبع متعارف و مشخصی داشته باشد و بیشتر استنباط ذهنی شما را نمایان می کند(دلایل بسیار هست و بعضی هم ذکر شد اما بدون استدلال ظاهرا از سوی شما نادیده گرفته شده)... این از آن جهت مناسب است که می توان تا انتهای باورهای شما شما را کشاند و آنجا جایی است که راه دیگری برای شما نیست . اما می توان همین را هم در نظر نگرفت و هرچه را که می گویی بر صدق درست پذیرفت و از این منظور کاملا می توان استدلال کرد و نتایج برگرفت لذا تمامی مقاله جدید شما از سوی من رد خواهد شد و در وقتش که شما هم فرصتی یافتید به ما سر بزنید .
من تا پای آخرین حد فکر شما با شما خواهم بود .
در کلام و فلسه آن ... حدی برای اتمام نیست .و نیز بی انصافی نیز در کار نیست از این رو تمامی مقاله( اگر لازم بود مستوجب تکرار نشد) شما را نقد خواهم کرد .اما در یک کلام می توان نقض کنی
باور موجود بودن چیزی عین وجود او نیست ... این موجب آن است که تخیل هم موجود است(آیا تخیل وجود نیست ؟) (جهانشمول بودنش حقیقت دارد؟)(من می توانم فکر کنم که خدایی نیست آیا این جمله در حد باور و نه وصف چگونه رد می شود؟ )این همان مغلطه ذهنی است . چگونه انکارش می کنی ؟
منطق این است یا علمی بحث کن و یا تنها باور کن ... نمی توان انجا که جوابی برای علم نیست دست به دامن باور و تنها گزینه چون فکر می کنم درست است پس درست است شوی
زیرا
امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)
البته از آنجا که حربه دیگر شما برداشتهای است که از جملات دارید من نیز می گویم جملاتم را فقط همان گونه که هستند ببین و هیچ برداشتی نکن .در غیر این صورت منم نیز می توانم با گفتن جملاتی برداشتهای متفاوتی برای شما ارسال کنم .
بدرود تا درودی دیگر
و من در بررسی آن چنین گفتم:

گفتيد:
نقل قول:
« مطالب شما اساسا به هيچ عنوان نمي تواند در مقايسه با اسندلالهاي عدليه اسلامي منبع متعارف و مشخصي داشته باشد و بيشتر استنباط ذهني شما را نمايان مي کند»
ببينيد اگر بحث منظم نباشد هرگز به نتيجه نميرسد ، از عنوان مقاله من و از مطالب آن آشکار است که شروع کار من ، ردّ ادله بيخدايان مثبت گرا است ، و معناي گام به گام اين است که ما اول مطمئن شويم که آيا احتمال وجود خدا هست يا اينکه محال است خدا موجود باشد؟
اگر شما جزء بيخدايان منفي گرا هستيد من فعلا با شما بحثي ندارم و با هم ميپذيريم که احتمال اينکه خدا باشد هست ، اما اگر مدعي هستيد دليل داريد که حتما خدا نيست مخاطب مقاله من هستيد و در اينجا فقط بايد از ادله بيخدايي دفاع کنيد ، و اگر وارد بحث اثبات وجود خدا شويد و از اين منظر عبارات جنبي مقاله من را به عنوان يک خداباور ، نقد کنيد ، از بحث منظم علمي فاصله گرفته ايد ، و من حاضرم مدعاي نهايي خود را براي ساير خداباوران توضيح دهم اما قبل از اينکه برهان خود را بر مدعايم بياورم ، از شما ايراد بر آن را هر چه باشد ميپذيرم ، چون مطلب بر کرسي ننشسته نسبت به ايراد پذيري بي عار است.
گفتيد:
نقل قول:
« اين از آن جهت مناسب است که مي توان تا انتهاي باورهاي شما شما را کشاند و آنجا جايي است که راه ديگري براي شما نيست.»
عرض ميکنم شايد به آنجا نرسيد و ما زودتر تسليم شديم ، پس قبل از آنجا شما بياييد ادله بيخدايي مثبت گرا را براي ما به کرسي بنشانيد تا درگير بحثهاي خداشناسي نشويم.
گفتيد:
نقل قول:
« من تا پاي آخرين حد فکر شما با شما خواهم بود .
در کلام و فلسه آن ... حدي براي اتمام نيست .و نيز بي انصافي نيز در کار نيست از اين رو تمامي مقاله( اگر لازم بود مستوجب تکرار نشد) شما را نقد خواهم کرد .اما در يک کلام مي توان نقض کني»
اين بسيار خوب است ، و بحث بدون تعصب بهترين راه براي بهره مندي از عمر است.
گفتيد:
نقل قول:
« باور موجود بودن چيزي عين وجود او نيست ... اين موجب آن است که تخيل هم موجود است(آيا تخيل وجود نيست ؟) (جهانشمول بودنش حقيقت دارد؟)(من مي توانم فکر کنم که خدايي نيست آيا اين جمله در حد باور و نه وصف چگونه رد مي شود؟ )اين همان مغلطه ذهني است . چگونه انکارش مي کني ؟ »
همانطور که در مقاله توضيح دادم منظور من از باور ، تصديق منطقي نيست بلکه يک کنش اشاري ذهن است در جايي که چاره اي جز اشاره ندارد ، و لذا اين باور ميتواند در حديث امام در قبال وصفي قرار گيرد ، و الا واضح است که باور به معناي تصديق در قبال وجود وصفي نيست بلکه دقيقا باور متعلق به همان وجود وصفي است.
و لذا مقصود اصلي مقاله من اين است که کلمه "عين وجود" که شما به کار برديد همان وجود وصفي است که خدا آنرا ندارد ، پس اصلا نيازي نيست شما آنرا رد کنيد چون اين وجود را ندارد ، بلي براي کساني که وجود وصفي براي او قائلند اين نحو وجود را رد کنيد.
و اما اينکه ميتوانيد "فکر کنيد که خدايي نيست" را حواله ميدهم به برهان "از او به سوي او" که اگر توفيق بود بعدها عرض ميکنم.
گفتيد:
نقل قول:
« البته از آنجا که حربه ديگر شما برداشتهاي است که از جملات داريد من نيز مي گويم جملاتم را فقط همان گونه که هستند ببين و هيچ برداشتي نکن .در غير اين صورت منم نيز مي توانم با گفتن جملاتي برداشتهاي متفاوتي براي شما ارسال کنم .»
ان شاء الله سعي ميکنم چنين کنم ، و من هم انتظار دارم شما نظم منطقي بحث را حفظ کنيد و فقط ادله بيخدايي را تثبيت کنيد ، و به ديگران بگوييد که مقصود حسين در مقدمه مقاله پذيرفتن خدا بدون دليل و برهان نبوده و اساسا در صدد اثبات وجود خدا نبوده بلکه قصه سير ذهني و آنچه در اين چند نفس بر او گذشته ميداده تا پيش زمينه اي براي ورود در بحث ادله بيخدايي باشد.

و مطلب دیگری را در وبلاگ مطرح کرده بودید راجع به برتریت موطن سرمد از مقابله و نیز سؤال مشترک از اینکه خداوند چیست تا باشد یا نباشد ، که در پستهای بعدی اگر توفیق بود بررسی میکنم.
و الله الموفّق
 
 
 پست۴۹
بسمه تعالی

وعده دادم دو مطلب را بررسی کنم

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
در این رابطه این ادعا هست که موطن سرمد الهي برتر از مقابله است « نقل از حسین م » که این موضوع در فیزیک هسته ای اعتبار ندارد وثابت بودن ماده و انرژی در جهان وماهیت رابطه تبدیل این دو و همچنین چگونگی فهم کوارکها خلاف قاعده تعریف فوق است
به این مسأله بعدا میپردازم ، و اکنون سؤال اصلی شما از طرفین را مطرح میکنم

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
این بسیار مهم است که استدلال های باورهای خداباوران وخداناباوران بر یک سوال مشترک تشکیل شده است و آن این است که خداوندی هست یا نیست ؟ و این سوال در ابتدا فارق از هر اثباتی از وجود خداست فقط در ابتدا حامل این موضوع است که آیا می توان بر صحت هست و نیست خدا اندیشید ؟ که در ادامه آن به این موضوع می رسند که اثبات وجودش می تواند در امتداد هست و یا نیستش کار کند و جواب را اخذ نماید .
هر دو گروه بی شک بر این باورند که می توان ثابت کرد خدایی هست ویا نیست و حتی اگر کسی هم مدعی شود که به دنبال اثبات وجود خدا نیست یعنی اثبات وجودش یا ممکن نیست و یا برایش مهم نیست (همچون من) باز در خور همین مقاله است که هر دوی این گروهای خداباور و خداناباور تنها می خواهند استدلالهای خود را درباره وجود خدا و یا عدم وجودش (چه مطلق و چه احتمالی و نسبی) نفی کنند.
اما من اینک نقدی جدید بر این گروها وارد می سازم و مایل هستم که هر دوی گروه ها چه خداباور و چه خداناباور چه انان که در پی اثبات وجود خدا هستند و چه انان که اثباتی ازوجود خدا نمی خواهند به پرسش من جواب دهند که آیا پرسش خدائی هست یا نیست(در همه ابعاد تفکری چه خداباوران صرف ، چه بی خدایان و چه مثبت گراها و چه منفی گرایان ) اساسا درست است یا خیر ؟
من خود اولین پاسخ را می دهم و می گویم خیر . این یک پرسش غلط است زیرا فرض خواهم کرد که آری این پرسشی درست است اما با طرح این سوال که اگر درست است چرا کلمه خدا ناگزیر از مفهوم ذهنی و درک عقلانی و تعریف و یا توصیفی گویاست؟ شما در مقام پرسشگر چگونه می خواهید پاسخ پرسشی را که درکی از آن ندارید و کلمه خدا را که در آن هیچ مفهوم جهان شمولی که همگان را از تشریح آن اغنا کند برای شما ندارد پاسخ دهید . رد خواهم کرد
هر چند بعدا توضیح میدهم که چگونه خداوند تعریف ندارد اما قبل از آن باید راجع به اصل تعریف نکته ای عرض کنم.

و در ابتدا تذکری را برای همیشه میدهم که شما قطعا از کسانی نیستید که وقتی مثالی برای مطلبی ذکر کنم تمام جهات مثال را بر ممثل تطبیق کنید مثلا اگر گفتم زید مثل شیر شجاع است قطعا به من نسبت نمیدهید که برای زید چنگال و دم ثابت کرده ای ، و چون بحث ما در معارف مبدء و معاد است و این مباحث پیچیدگی خاص خود را دارد و واقعیت آن مثل و مثال تام ندارد اما برای تقریب جهات بحث مثال برای آن زیاد میآورم بنابر این تنها در همان جهت شباهت که منظور من است کارآیی دارد و نباید جهات دیگر مثال را بر بحث ما تطبیق داد.

دو نوع تعریف

از دیر باز منطقیین تعریف را به دو نوع حد و رسم تقسیم میکردند یعنی گاهی تعریف میکنید ماهیت و چیستی شیئ را و گاهی تنها از آثار و لوازم او خبر میدهید ، اولی توصیف ذاتی است ولی دومی میتواند توصیفی رفتاری باشد که تنها آنچه از او به عنوان یک کار یا رفتار بروز میکند وسیله شناسایی او قرار میگیرد ، مثلا میخواهید آهن را تعریف کنید ، اگر حد منطقی آن را بیاورید میگویید: عنصری است شیمیایی با عدد اتمی معین در جدول تناوبی، اما اگر رسم آن را بیاورید کافی است بعض اوصاف را ذکر کنید به طوری که شنونده آنرا از سایر چیزها تمییز دهد مثلا بگویید جسمی است سیاه رنگ با خاصیت فلزی و چکش خوری و نظیر اینها ، و اگر شنونده شما آهن داغ سرخ شده را دید و پرسید آیا این سرخ شده ماهیت آهن از آن سلب شده یا خیر؟ میگویید خیر ، من تنها خواص و رفتار آهن را در شرائط عادی برای تو گفتم تا آنرا از غیر آن تمییز دهی و منظور من تعریف ماهیت آهن نبود ، البته منطقیین برای حد تام و ناقص و رسم تام و ناقص شروطی ذکر کرده اند که منظور من تنها اشاره به اصل تقسیم بود.

اکنون به سؤال شما میپردازم:

نقل قول:
آیا پرسش خدائی هست یا نیست(در همه ابعاد تفکری چه خداباوران صرف ، چه بی خدایان و چه مثبت گراها و چه منفی گرایان ) اساسا درست است یا خیر ؟
لازم نیست وقتی میخواهیم از وجود و عدم چیزی بحث کنیم حتما تعریفی از سنخ حد تام برای او ارائه دهیم یعنی لازم نیست پس از اطلاع بر ماهیت و چیستی او ، راجع به بودن یا نبودن او تحقیق کنیم بلکه کافی است توصیفی رفتاری از او داشته باشیم.

مثلا اگر در فیزیک بحث کنند که آیا اتر وجود دارد یا خیر؟ لازم نیست تعریف ماهوی از آن ارائه دهند بلکه کافی است بگویند آیا چیزی به عنوان بستر انتشار موج در خلأ وجود دارد یا ندارد؟

سالها قبل از اینکه به انرژی با دید کوانتیک نگاه کنند دانشمندان واژه انرژی را به کار میبردند و با ارائه تعریفی کلی آنرا به انواعی تقسیم میکردند که جامعی خارجی نداشتند و چنین احساس میکردند که با همان تعریف کلی کار بحث علمی در میرود و بیش از این نیاز نداریم تا ماهیت انرژی را بدانیم ، و همچنین میدان مغناطیسی بدون اطلاع بر تعریف دقیق آن تحقیق راجع به آن مانعی نداشت ، و امروزه بحث از مطلق میدان برای یک ذره در حوزه نیروهای چهارگانه مبتنی بر ارائه یک تعریف ماهوی از میدان نیست.

گاهی در وجود چیزی شک نداریم اما نمیتوانیم تعریفی غیر رسم منطقی از آن ارائه دهیم ، مثلا در هندسه اقلیدس شک در وجود قطر مربع با ضلع واحد نداریم که عدد گنگ رادیکال دو است اما تنها تعریفی که از این عدد گنگ میتوانیم ارائه دهیم این است که عددی است که اگر ضرب در خودش شود دو میشود که ملاحظه میکنید با اضافه کردن مفهوم جذر به مفهوم دو میتوانیم به این عدد گنگ اشاره کنیم ولی هیچ فصل ذاتی منطقی نمیتوانیم برای آن ارائه دهیم.

امروزه مباحث گسترده ای راجع به تحقیق در اعداد غیر جبری متعالی صورت میگیرد و حال آنکه نیاز نداریم یک تعریف ماهوی از عدد متعالی ارائه دهیم ، فقط میدانیم آن عددی است که نمیتواند ریشه یک معادله خاص قرار گیرد ، یعنی نمیگوییم یک عدد چه خصوصیتی ذاتی که دارد میتواند ریشه آن معادله قرار گیرد یا نگیرد.

به نظر قاصر این بنده ، عدد دایره یکی از عجائب خلقت است که میتواند در مواضع مختلف به عنوان مثالی برای تقریب مفاهیم معارف از آن استفاده شود ، حرف پی حرف اول پریا در زبان یونانی است که به معنای دائره است و جالب است که تنها اسم مناسب آن هم همین عدد دائره است چون به غیر از این راهی برای اشاره به آن نداریم ، اگر کسری داشته باشیم که صورت آن محیط دائره و مخرج آن قطر دائره باشد حاصل آن عدد پی است ، یعنی عدد پی نسبت محیط به قطر است و واضح است که طول محیط ها و قطرها متفاوت است اما این نسبت دائما ثابت است ، خوب امروزه میدانیم که عدد پی یک عدد گنگ متعالی رسم ناپذیر است ، و چقدر این جالب است ، این بدین معنی است که در عین حالی که محیط دائره به سادگی در دسترس ما است اما به هیچ وجه نمیتوانیم آنرا شکار کنیم و مثل رادیکال دو نیست تا با رسم هندسی نقطه آن را روی محور نشان دهیم یا با علم جبر به او دست پیدا کنیم ، پس تنها میتوانیم به محیط یک دائره نگاه کنیم و مأیوسانه چند صفت سلبی را زمزمه کنیم که گویا نیستی جبری نیستی رسم پذیر نیستی

با تذکر مجدد آنچه در ابتدا عرض کردم که اینها مثال است برای رفع استبعاد ، میگوییم کافی است برای بحث از وجود خدا اینکه توصیف فعلی برای خداوند داشته باشیم نه توصیف ذاتی ، مثل اینکه بگوییم : آنکه جهان را آفریده است ، یا آنکه نظم دهنده عالم است ، و نظیر اینها.

و اما بحث برتر بودن خداوند از توصیف ، در فرصتی دیگر اگر توفیق بود.

و الله الموفّق
 
 پست۵۰
بسمه تعالی

و اما اشکال در برتر بودن موطن سرمد از مقابله که مطرح کرده بودید و وعده دادم بررسی کنم:

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
در این رابطه این ادعا هست که موطن سرمد الهي برتر از مقابله است « نقل از حسین م » که این موضوع در فیزیک هسته ای اعتبار ندارد وثابت بودن ماده و انرژی در جهان وماهیت رابطه تبدیل این دو و همچنین چگونگی فهم کوارکها خلاف قاعده تعریف فوق است زیرا بیان این مطلب که "فضاي توصيف فضاي ظهور مفاهيم و معاني نزد عقل است و آن جز به مقابله ممکن نيست" خطائی است آشکار که حامل در نظر گرفتن تنها عقل بشری است . اما ما می دانیم که عقل بشری در اصالت از مبنای عقولی هویدا شده که خود عاقل به انجام کار هستند ، یعنی بینش فرض عقل بشر به عنوان منبع مستقل اشتباه است و این منبع خود حاوی میلیاردها منبع مولدی است ، این به تعبیر آن است که اجزاء سازنده جهان خود عاقل به انجام کارند وبینش این عقول در شناسائی و انجام کار از فضای نابعدی که برای ما در اکنون مشخص نیست ناشی میشود.
تعجب ميكنم كه موطن سرمد را ربط به فیزیک هسته ای و آنهم فقط فهم کوارک ها میدهید و حال آنکه کوارک ها به هیچ وجه بنیادین نیستند و مطرح شدن مثل گلوئون ها تازه اول راه است برای سیر به سوی بنیادین ها ، که تحلیل فلسفی بنیادین ها خود سخنی ویژه دارد و بعض آنرا در مقاله نکته ای در نقطه مطرح کرده ام ، و ارتباط ناگسستنی زمان و مکان در نسبیت عام که خود را در تمام شاخه های فیزیک نشان میدهد زمینه ساز ذهنی بشر است برای قبول همبستگی نه تنها چهار بعد بلکه تمام ابعاد مفروض در کیان ماده و انرژی ، که مثلا امروز خود را در ابعاد نظریه ریسمان نشان میدهد ، و ذهن دانشمندان میپذیرد که میتواند هیچکدام از بعدها مستقل از دیگری نباشد ، و در اینجا موطن سرمد که فرابعد است خود را به نحو بسیار زیبا در انظار دانشمندان جلوه گر میکند که میتواند حقیقتی مستقل از اصل بعد باشد ، بلکه بعدا توضیح میدهم که تمام حقائق فراوجود وصفی ، همگی مستقل از بعد هستند و تجرّد دارند اما موطن سرمد خصوصیات خاص خود دارد.

از این گذشته میگویید :

نقل قول:
اما ما می دانیم که عقل بشری در اصالت از مبنای عقولی هویدا شده که خود عاقل به انجام کار هستند ، یعنی بینش فرض عقل بشر به عنوان منبع مستقل اشتباه است و این منبع خود حاوی میلیاردها منبع مولدی است
پر واضح است که در هر حوزه ای لوازمی بار میشود که ربط مستقیم به منبع مولد آن ندارد ، مثلا با اینکه میدانیم کهکشان ها از همین ذرات بنیادین تشکیل شده ولی در تطبیق قوانین جاذبیت بر آنها منتظر رسیدن به نظریه وحدت بزرگ نمیمانیم ، چون در دید کلان و در نظام نیروی جاذبه احتیاجی به فهم نظام سه نیروی دیگر نداریم ، و همچنین اگر در شیمی بخواهیم فرمول زنجیره های کربنی را بنویسیم منتظر کشف ذرات بنیادین درون اتم نمیشویم چون هر چند اتم کربن از همین ذرات تشکیل شده ولی ترسیم رفتار آن در ترکیبات آلی در دید کلان محتاج به آنها نیست ، و بنابر این حتی اگر بپذیریم که ادراک عقلانی ما صرفا مادی است میتوانیم ادراکات منطقی ذهن بشر را تحلیل مستقل از مولدهای بنیادین آن کنیم ، و تمام مولدها را به منزله موج حامل فرض بگیریم که تحلیل ما در کیفیت مدول کردن آن موج حامل ربطی به سابقه آن مولدها ندارد ، مثلا امروزه برای طراحی سیستمهای هوشمند که از شبکه عصبی الگو برداری میکنند به عملکرد کوارک ها پایبند نیستند و رفتار شبکه عصبی را نظامی مستقل از ذرات بنیادین در نظر میگیرند ، هر چند از سالها پیش اعتقاد راسخ دارم که ارتباط ناگسستنی بین بینهایت کوچک با بینهایت بزرگ برقرار است و این ارتباط است که رمز ظهور عالم خلقت است و همین رابطه اساس رهیافت به موطن فرارابطه است ، علی ایّ حال مدعای من این است هر معنی که بخواهد برای ذهن یک بچه ظهور کند محتاج به یک مقایسه و مقابله است ، خواه مقابله ای که در مشاعر بالفعل خود او صورت گیرد یا به توارث دریافت کرده باشد ، و خواه مقابله ای پیشین باشد یا پسین ، و آنکه مقابل ندارد ظهور مفهومی هم ندارد هر چند ظهور شهودی داشته باشد که در مقاله با خدایی گام به گام توضیح دادم.

اما به نظر من ادراک عقلانی ، مادی محض نیست و شواهدی بر آن دارم که اگر توفیق بود بعدا بیان میکنم ، و یکی از شواهد آن اعتراف خود شماست به اینکه اجزاء سازنده خود عاقل به انجام کارند.

نقل قول:
یعنی بینش فرض عقل بشر به عنوان منبع مستقل اشتباه است و این منبع خود حاوی میلیاردها منبع مولدی است ، این به تعبیر آن است که اجزاء سازنده جهان خود عاقل به انجام کارند وبینش این عقول در شناسائی و انجام کار از فضای نابعدی که برای ما در اکنون مشخص نیست ناشی میشود
و این مطلب دلالت دارد بر برتر بودن تعقل ذره از حلول مادی.

و الله الهادی
 
 پست۵۱
بسمه تعالی

چند کلمه راجع به بحث برتر بودن خداوند از توصیف که نقد شما ناظر به آن بود در اینجا هم میآورم:
 
توصيف
 
اساسا وصف کردن به وسيله مفاهيم است که الفاظ حامل آن است ، و امکان ندارد مفهومي نزد عقل ظهور پيدا کند مگر به مقابله ، . لذا اگر ما هيچکدام از دو مقابل را درک نکنيم يا تنها يکي را درک کنيم و يا امري اصلا مقابل نداشته باشد ، در اينجا مفهومي که به وسيله آن توصيف صورت گيرد متکون نميشود ، مثال اولي : حکماي طبيعي قديم که نور را عرض کيف ميدانستند وصف ذره اي يا موجي براي آنها مطرح نبود ، مثال دومي : اگر ما هيچوقت تاريکي نميديديم نه نور براي ما معني داشت و نه تاريکي ، مثال سومي : موطني که ظرف همه مقابلها است در رتبه اي جلوتر از مقابله واقع شده است.
بزرگتر از توصيف
 
مفهوم عرفي بزرگ بلوغ غايت است و بزرگتر مفهومي مقايسه اي است که معناي آن با چيز مورد مقايسه تعيين ميشود ، مثلا در عدد ، بزرگتر يعني بيشتر ، و در خط يعني طولاني تر ، و در سطح يعني گسترده تر ، ودر حجم يعني وسيع تر ، و در اخلاق و فضائل يعني برتر ، و نظیر آن.

مثلا وقتي ميگوييم فلاني بزرگتر از اين است که به کسي فحش دهد يعني برتر است از يک صفت پست اخلاقي ، و در اينجا اصلا ذهن هيچکس سراغ عدد و بزرگي کمّي نميرود.

بزرگتر بودن خدا از توصيف پذيري است ، يعني همانطور که توضيح دادم فضاي توصيف فضاي ظهور مفاهيم و معاني نزد عقل است و آن جز به مقابله ممکن نيست و موطن سرمد الهي برتر از مقابله است.

پس رمز اينکه خداوند بزرگتر از توصيف است اين است که اساسا مقابل ندارد و حال آنکه تمام مفاهيم از متقابلات نشأت گرفته اند ، و معلوم باشد که من الآن در مقام استدلال نيستم فقط ميخواهم توضيح مدعي بدهم و گرنه اثبات اينکه چرا خداوند مقابل ندارد مقامي ديگر دارد.


ميگويید:
نقل قول:
چگونه اذعان مي کنيد براي خدا تصوري نيست اما خود آنرا بگونه اي تعريف مي کنيد
عرض ميکنم اساس تعريف به توصيف است يعني به کارگيري مفاهيم ، و نسبت به خدا چون مقابل ندارد جولانگاهي هم براي مفاهيم نيست پس خدا تعريف ندارد ، ميگوييد پس اين اوصاف خدا چيست؟ عرض ميکنم در متن مقاله با خدايي گام به گام توضيح دادم که ذهن ترفند عجيبي دارد در دو نوع توصيف و اشاره ، که به آنجا مراجعه کنيد و اصل مقصود من از اين مقاله همين نکته بوده است که روايت امام حسين (ع) به وضوح آنرا بيان فرموده است ، و هر کس تفاوت وجود وصفي با وجود اشاري را نفهمد اساس مقاله بنده را نفهميده است.

نه تنها دين بلکه هر معرفتي نياز به دست آوردن محکمات آن و ردّ گزاره هاي جنبي به آن محکمات دارد ، از محکمات دين اين است که خدا تعريف و توصيف ندارد و لذا تمام توصيفات ديگر با لحاظ اين محکم معني ميشود که همان حالت اشاري مفاهيم است در قبال حالت توصيفي.

و تذکر این نکته لازم است که نه تنها توصیفات ذاتی بلکه توصیفات فعلی خداوند هم بالدقة از نوع توصیف اشاری است نه توصیف انتزاعی وصفی ، که اگر مناسبتی پیش آمد بیشتر توضیح خواهم داد.
نکته:
 
بايد توجه داشت که اگر بزرگتر بودن را به معناي وصفي آن در نظر بگيريم نقض غرض ميشود يعني هنگام نماز ميگوييم خدا بزرگتر از اين است که وصف شود حتي به اينکه وصف شود به اينکه بزرگتر از اين است که وصف شود.

چون هنگام نماز ، وقت ارتباط مستقيم است و در ارتباط مستقيم جاي نظاره کردن است نه توصيف کردن ، وقتي شما با دوست خود صحبت ميکنيد او را توصيف نميکنيد بلکه نظاره ميکنيد.

و بنابر اين نماز اين هنر را دارد که قواي ادراکي را از فضاي مفاهيم به سوي فضاي فرامفاهيم سوق دهد به اينکه همه مشاعر را در يک نقطه جمع کرده و آن نقطه را شهود محض قرار دهد.
و الله الهادی
 
پست۵۶
بسمه تعالی

در بحث علمی عجله روا نیست ، برای اینکه مقصود شما را بفهمم لازم است قدم به قدم سؤال کنم تا شما پاسخ دهید و به مرحله بعد برویم

آنطور که من از سؤال شما فهمیدم میخواستید با طرح یک سؤال تمام باخدایان و بیخدایان تاریخ را به چالش بکشید ، و آن اینکه:
نقل قول:
شما در مقام پرسشگر چگونه می خواهید پاسخ پرسشی را که درکی از آن ندارید و کلمه خدا را که در آن هیچ مفهوم جهان شمولی که همگان را از تشریح آن اغنا کند برای شما ندارد پاسخ دهید
سؤال این است آیا به طور کلی قطع نظر از مسأله اثبات وجود خدا ، میپذیرید که اساسا بحث از وجود یا عدم شیئ ، منطقا مبتنی بر ادراک چیستی آن شیئ نیست؟

یعنی آیا کافی است مثلا بگوییم آیا آن چیز که میتواند بستر انتشار موج در خلأ شود وجود دارد؟ یا حتما باید پس از ادراک چیستی آن سراغ سؤال از وجود آن رفت؟
 
پست۵۹
بسمه تعالی

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است 
توصیف رفتاری یعنی چه ؟ این جمله برای ذهن من مبهم است ، این که شما بگوئید ادعای ما بر پایه توصیف رفتاری خداوند است یعنی چه ؟
رفتار که اسم مصدر از رفت است اصل معنای آن به صورت فعل لازم است اما در استعمال در اعم از لازم و متعدی به کار میرود به طوری که عرفا با کردار معنای مترادف دارد ، مثلا وقتی از نسبتهای مثلثاتی در مثلث اقلیدسی بحث میکنیم سخن ما از رفتار مثلث اقلیدسی است ولو وجود خارجی آن برای ما مشکوک باشد.

اما اینکه میفرمایید توصیف رفتاری برای ذهن شما مبهم است ظاهرا به علت این است که بدون اینکه بخش نخست عبارت من را بخوانید مستقیم سراغ این قسمت عبارت رفته اید ( و لینکی هم که برای نقل قول من گذاشته اید به آخرین پست من مربوط است نه همان پستی که عبارت آنرا شما آورده اید ) و گرنه من در بخش قبلی توضیح دادم مقصود خود را از توصیف رفتاری ، و آن این عبارت بود:

نقل قول:
در اصل توسط hosyn نوشته شده است 
دو نوع تعریف
از دیر باز منطقیین تعریف را به دو نوع حد و رسم تقسیم میکردند یعنی گاهی تعریف میکنید ماهیت و چیستی شیئ را و گاهی تنها از آثار و لوازم او خبر میدهید ، اولی توصیف ذاتی است ولی دومی میتواند توصیفی رفتاری باشد که تنها آنچه از او به عنوان یک کار یا رفتار بروز میکند وسیله شناسایی او قرار میگیرد ، مثلا میخواهید آهن را تعریف کنید ، اگر حد منطقی آن را بیاورید میگویید: عنصری است شیمیایی با عدد اتمی معین در جدول تناوبی، اما اگر رسم آن را بیاورید کافی است بعض اوصاف را ذکر کنید به طوری که شنونده آنرا از سایر چیزها تمییز دهد مثلا بگویید جسمی است سیاه رنگ با خاصیت فلزی و چکش خوری و نظیر اینها ، و اگر شنونده شما آهن داغ سرخ شده را دید و پرسید آیا این سرخ شده ماهیت آهن از آن سلب شده یا خیر؟ میگویید خیر ، من تنها خواص و رفتار آهن را در شرائط عادی برای تو گفتم تا آنرا از غیر آن تمییز دهی و منظور من تعریف ماهیت آهن نبود ، البته منطقیین برای حد تام و ناقص و رسم تام و ناقص شروطی ذکر کرده اند که منظور من تنها اشاره به اصل تقسیم بود.
و همچنین توضیح اینکه توصیف رفتاری خداوند چگونه است را در این بخش از عبارتم دادم:

نقل قول:
در اصل توسط hosyn نوشته شده است 
با تذکر مجدد آنچه در ابتدا عرض کردم که اینها مثال است برای رفع استبعاد ، میگوییم کافی است برای بحث از وجود خدا اینکه توصیف فعلی برای خداوند داشته باشیم نه توصیف ذاتی ، مثل اینکه بگوییم : آنکه جهان را آفریده است ، یا آنکه نظم دهنده عالم است ، و نظیر اینها
برای من جالب است که توضیح توصیف رفتاری را از کلام خود شما بیاورم:

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است 
ببینید عقل شما در این نواحی از مخ دست به اقدامات تحلیلی و تجزیه ای می نماید
با اینکه اختلاف بین من و شما در چیستی عقل بسیار بالا است اما در توصیف اینکه خلاصه چیزی است که در این نواحی دست به این اقدامات میزند مشکلی باهم نداریم.

در پایان مثالی بسیار ساده میزنم ، صوتی از پشت دیوار به گوشم میرسد ، نمیدانم آیا این صوت از حنجره و دستگاه گویش یک انسان بود یا صدای یک حیوان بود یا از برخورد دو چیز بود؟ اما اول میخواهم تحقیق کنم که رفیق من هم شنید یا من خیالاتی شده ام؟ لذا میپرسم آیا ایجاد کننده صوتی در پشت دیوار بود یا خیر؟ ببینید این سؤال که از وجود ایجاد کننده صوت میپرسم مبتنی بر این نیست که بدانم انسان بود یا حیوان یا سنگ ، اما کاری از او را مصحح پی جویی خود قرار دادم و آن عنوان ایجاد کننده صوت.

و الله الکافی

پست۶۱

بسمه تعالی

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است 
با گفتن این نکته که بنده پرسشگر هستم و نه مدعی و در این مدعا شما و بی خدایان جوابگو هستید ونه بنده اما این استراتژی جدید شما را هم قبول کرده و در مقابل پرسشهای شما قرار خواهم گرفت .
سؤال من از شما در اصل طرح سؤال شما نبود بلکه ناظر به جوابی بود که خود به سؤال خود دادید:

نقل قول:

در اصل توسط Democracy نوشته شده است
من خود اولین پاسخ را می دهم و می گویم خیر . این یک پرسش غلط است زیرا فرض خواهم کرد که آری این پرسشی درست است اما با طرح این سوال که اگر درست است چرا کلمه خدا ناگزیر از مفهوم ذهنی و درک عقلانی و تعریف و یا توصیفی گویاست؟ شما در مقام پرسشگر چگونه می خواهید پاسخ پرسشی را که درکی از آن ندارید و کلمه خدا را که در آن هیچ مفهوم جهان شمولی که همگان را از تشریح آن اغنا کند برای شما ندارد پاسخ دهید . رد خواهم کرد


و اما جواب بلی شما برای من مغتنم است که گفتید:


نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
از این دید و با نگاه سور عمومی بنده به آن جواب بلی می دهم و می گویم اشیاء می توانند چنین باشند اگر و فقط اگر بتوان مدارک و شواهد علمی کافی بر وجود و یا عدم وجود آن شئی را در اختیار گرفت. یعنی مضوعات محمول به سمت شئی دارای بدیهیات و ابزارآلاتی باشند که بدون هیچ شکی ارتباط مستقیم و مبنائی شئی با اثرات شئی و یا مولود شئی را نشان داده و قابل تمیز(بررسی مجدد و اثبات رابطه) باشند . مثل چگونگی فهم کوارکها و یا تشکیل خط از نقطه.

اما در مورد خدا چنین سوری درست نیست و خدا فاقد چنین اگر و فقط اگری است.
و قطع نظر از مطالب ظریفی که در سور این قضیه است ( سور عمومی در قضیه سالبه و تفاوت همه با هر)، پذیرش شما اینکه بتوان از وجود و عدم شیئ بحث کرد بدون تصور چیستی او ، گام مهمی در پیشرفت بحث است.

اما قیدی که به مسأله زدید که ( اگر و فقط اگر بتوان مدارک و شواهد علمی کافی بر وجود و یا عدم وجود آن شئی را در اختیار گرفت ) ، اشکالاتی دارد.

اول: پایان بحث را شرط ابتدای آن گرفته اید ، یعنی اول باید راه بیفتیم و بحث کنیم و مدارک و شواهد بر وجود یا عدم پیدا کنیم و در نهایت قضاوت کنیم که هست یا نیست ، ولی شما در همان ابتدا میگویید اگر شواهد و مدارک کافی داریم اجازه بحث میدهیم ، در حالی که غالب مواردیکه فیزیک نظری از عملی جلو افتاده تنها از حدس و نظریه پردازی بوده و شواهد کافی هنوز موجود نبوده است ، مثلا همین کوارک که شما مثل زدید شواهد خود را پس از ابراز نظری آن توسط گلمان پیدا کرد.

دوم: منظور از شواهد علمی چیست؟ آیا شواهد منطقی یا فلسفی یا ریاضی را شامل میشود یا فقط شواهد علمی اصطلاحی منظور است؟ اگر شواهد علمی اصطلاحی منظور است چگونه به نقطه و خط که در طول تاریخ نوابغ بشر را به خود مشغول کرده مثال میزنید؟

سوم: منظور از کافی چیست؟ آیا کسانی که نظم حیرت آور ثابت های بنیادین را میبینند به طوری که با کوچکترین تغییر همه چیز عوض میشود آیا این نمیتواند به عنوان احتمالی بر تنظیم آگاهانه مبدئی توانا باشد ، و در نتیجه تنها با همین عنوان یعنی آن کسی که تنظیم کننده ثابتهای بنیادین است مورد بحث و کنکاش قرار گیرد؟

آیا جهان های موازی و مکمل که امروزه مطرح شده و در طول تاریخ اعتقاد هر متدین بوده ، به اندازه کافی شواهد دارد تا قابل بحث باشد؟ شما ببینید قبل از فیزیک مدرن در فضای ذهنی ماتریالیستهای هم عصر مدل اتمی تامسون آیا احتمال جهان های موازی یک خرافه مسخره نبود؟

اگر ما جهان را به منزله یک بدن انسان در نظر بگیریم آیا ما با بررسی ذرات بنیادین چه شواهدی دال بر چینش کلان آنها در پدید آوردن کدهای ژنتیکی بدن جهانی به دست خواهیم آورد؟ بخصوص اگر احتمال دهیم هر کهکشان یک ژن حساب شود؟

چهارم: منظور از ارتباط مستقیم شیئ با اثرات چیست؟ آیا از کدام اثر مادی قابل آزمایش میخواهید تحقیق کنید که ساختمان زیبا ، مهندسی زبر دست داشته است؟ آیا از کدام بیتها و بایتهای دیجیتال مخابره شونده میخواهید محتوای نرم افزار راکب بر آن حامل ها را رد گیری کنید؟ آیا اگر احساسات انسانها را نداشتید با چه تکیه گاه صرفا مادی میخواستید از نظم و چینش ژنها به صفات و حالات ژنیتیکی پی ببرید؟

اینها و ده ها مثال دیگر از این قبیل ، حاکی از این است که آثار و شواهدی که میگویید بسیار گسترده تر از برداشت محدود شماست.
 
نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
پس بنده به شما عرض می کنم استدلال در وضع خدا از گرفتن اوضاع مادی حاصل نمی شود یعنی شما نمی توانید طی یک قضیه استقراء فرایند نتایج استقراء را برای خدا بکار برید .
این عجله در بحث است ، در طول تاریخ ، فلاسفه الهی با دقت در نظم منطقی ، اقامه برهان میکردند و شما هر چند برهان را نپذیرید ولی غیر از آن است که بگویید اساسا هیچ یک از راههای استدلال ممکن نیست ، فعلا من دو سؤال ساده ، در ارتباط با بحث کلی نه خصوص استدلال بر وجود خدا ، میکنم ، اول: چه دلیلی داریم علمی شهودی ( غیر احساسی ) که از غیر راه استدلال حاصل شود وجود ندارد؟ دوم: آیا راه های سه گانه که گفتید ، چهارمی برای آن محال است؟ یعنی مثلا واژه حدس که در منطق ارسطویی اقیانوسی را در خود جای داده و از بدیهیات به شمار آمده ، چگونه راهی است؟ حدس در علوم ریاضی و تجربی هنگامه ها به پا کرده است ، آیا کدامین راهی است که شما گفتید؟
و فعلا باید به پستهای اسبق شما بپردازیم تا نوبت به این بحث برسد.

و الله الکافی

 
پست۶۲
بسمه تعالی
نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
در بالا به طور کامل توضیح داده ام که تمثیل برای خدا کاربرد ندارد و حسب استقراء مادی نمی تواند برای شئی غیر مادی بکار رود و اینکه شما رابطه خدا و اثارش را هم بیان نکرده اید .
ضمنا مثلث اثر واقعی و عینی خود را در جهان دارد اما انچه در انتزاع دارد و واقعی نیست شکل بی بعد و حجم ان است والا همگان می دانند که به طور مثال سقف خانه های شیروانی مثلثی است .

اما شما لطفا به بنده بگویئد چه چیز این جهانی خدائی است؟
این پست شما را بعد از ارسال پست قبلی ام دیدم ، من عرض کردم بحث علمی قدم به قدم است ولی شما در بین یک بحث مبنایی سریعا سراغ نتیجه گیری در بحث خدا میروید و این عجله در بحث است ، دائما میگویید شما هیچ ندارید ، ما که هنوز در مورد ادعای خود وارد نشده ایم ، و اتفاقا به مناسبت بحث شما در پست قبلی چند نکته و مثال ذکر کردم و بعدا تفصیلا راجع به آن بحث خواهیم کرد.

تعجب میکنم که مثلث را به عنوان یک شکل ریاضی ، واقعی ندانید ، یعنی میگویید ( به زبان برنامه نویسی) کلاس مثلث با نمونه آن که پیاده سازی بعدی میشود تفاوت ندارد؟ آیا کلاس مثلث یک امر غیر واقعی است؟ پس این همه قضایای مربوط به مثلث همگی فرض ذهنی است یا درک یک امر واقعی است؟ ( و بعدا در توضیح واقعی بودن تمام دستگاه های اصل موضوعی مثل هندسه های اقلیدسی و نااقلیدسی و غیر آن عرض خواهم کرد که مبنای فهم تفاوت وجود وصفی با وجود اشاری است ) نزد من واضح است که مثلث تجردی عقلانی ورای تمثّل ذهنی دارد و لذا بچه های دبستانی وقتی معلم کلمه مثلث را میگوید چون ضعیف در ادراک عقلانی آن هستند چاره ای ندارند در ذهنشان یک سه ضلعی تصویر کنند اما در دانشکده ریاضی دانشجویان بارها از استاد کلمه مثلث را میشوند و معنای آنرا درک میکنند بدون اینکه در ذهن خود یک سه ضلعی ترسیم کنند.

اما چه چیز این جهان خدایی است ولو فعلا بحث ما نیست ولی مراجعه کنید به مثالهای من در پست قبلی مثل ثابتهای بنیادین و دیدن قدرت نرم مهندس در کنار قدرت سخت آجر و سیمان و نظیر آن.

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
به طور یقین شما کافی است با توضیح بالا که هنوز هم برای بنده مشخص نیست کار یا رفتار خدا را در این جهانی نشان دهید و اثبات کنید که کار یا رفتار انجام شده مطلقا و منطقا به خداوند مربوط است بطوری که اگر قاعده خدا حذف شود کار یا رفتار هم ناپدید می گردد که البته مشخص است در قاعده تعریف شما هم حداقلهای باید رعایت شوند و آن آثار کاملا مشخص و رابطه کاملا بدیهی آثار با مولدشان است حال خود مولد نامشخص باشد مهم نیست ولی این دو گزینه هم اگر نامشخص باشند حرف شما بی ربطترین حرف عالم است.(در مقاله های بالا نشان داده ام که دست بالا یا خدا نمی تواند کار یارفتاری در این عالم داشته باشد و یکی از مثالهای زده شده همان اصل بقای جرم- انرژی است)
شما باز سراغ اثبات رفتید ، عرض من این است آیا تنها همین عنوان ( نظم دهنده آگاه جهان ) کافی هست که بحث را برای تحقیق در باره وجود و عدم او آغاز کنیم یا حتما به گفته شما باید ابتدا چیستی او را بدانیم تا بتوانیم در وجود و عدم او بحث کنیم.

مثلا من میگویم اگر خدا حذف شود نظم ثابتهای بنیادین هیچ توجیه منطقی ندارد ، ولو شما در این اشکال کنید اما به هر حال من شاهدی قابل بحث ارائه داده ام.

اما اصل بقای ماده و انرژی ، پس بس است که شما را به زمان لاوازیه ببرم که اصل بقای ماده را قائل بودند و چه حربه ای برای ماتریالیستها بود ، و چون بنا بر مختصر گویی و اشاره دارم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
از اینکه از این همه تلاش من و گفتار من به این بیهودگی برداشت کرده اید که بنده گفتم چیزی هست از خود متاسف می شوم که نتوانسته ام این همه بنویسم و باز شما منظور دیگری برداشت نکنید . من تنها به گزینش طبیعی اشاره کرده ام و توضیح داده ام که گزینش طبیعی فرایند شکل گیری سلولهای مخ را در جهت پیوستگی ایجاد فکر ایفاد کرده و گزینش طبیعی خداوند نیست .
با این توضیح ومنظور بنده این موارد را هم در مقاله ای بالا توضیح داده ام و رد کرده ام . دوباره بخوانید
مقصود من اصلا مسأله گزینش طبیعی نبود ، آنرا عرض کردم که بعدا بررسی میکنیم ، مقصود من واضح بود که هم شما کلمه عقل را به کار میبرید و هم من ، و خود شما بدون وارد شدن در چیستی عقل آنرا توصیف رفتاری کردید یعنی ( همان که اقدامات تحلیلی میکند ) اما ماهیت آن چیست شما مبنای خود را دارید و من مبنای خود.

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
این نمونه صحبت بنده و مثال شما هیچ ربط منطقی با خدا و رابطه خدا و این جهانی ندارد .
اینکه چیزی در این دنیا صحیح است و شما بر اساس آن استقراء کرده و تعمیم کلی دهید همانطور که گفته ام و در مقاله بالا کاملا و مفصلا توضیح داده ام غلط است اگر شرایط استقراء به حصول نپیوندد و این صحبت شما فقط مغلطه تمثیل است

ما صوت را می شناسیم و درک آنرا می فهمیم و می دانیم که صوت انسانی اثر هنجاری(برخوردی) ملکولهای هوا به واسطه فشار هوای ناشی از هنجره مولد و انعکاس آن در گوش ما(بطور عامیانه) است.

در مورد خدا چه اثری از شکل گرفتن عقل در مخ و ارتباط آن با خدا و ابزارالات این ارتباط دیده اید که جمله بنده را توصیف رفتاری خداوند پنداشتید . ضمنا منطق و گفتار سابق شما بر این موضوع رهنمون بود که شناخت خدا ممکن نبوده و ما تنها می دانیم این مسائل اقرار ، اشاره و امثال این است . حال چگونه نقیض صحبتهای خود مثالهای مادی را بسط و گسترش به خدا می دهید
من بعض عبارات شما را چندین مرتبه میخوانم تا نفهمیده حرفی نزنم و گاهی چند فقره را که تایپ کرده ام حذف میکنم ، و از شما هم توقع دارم عجله نکنید و به عباراتی که نوشتم عنایت کنید تا بحث منسجم و روشن پیش برود.

آیا مثال من که میگویم عنوان ( ایجاد کننده صوت ) کافی برای تحقیق راجع به وجود اوست و نیازی به دانستن چیستی او ندارد ربطی به کافی بودن عنوان ( ایجاد کننده جهان ) برای شروع تحقیق راجع به وجود او ندارد؟؟

راجع به استقراء بعدا صحبت میکنم ، و مختصرا هم در چهار اشکالی که به قید شما در پست قبلی کردم معلوم شد که جمع آوری شواهد انواعی دارد.

ما صوت را میشناسیم به عنوان یک امر محسوس ، و هنرمندی یک نقاش یا مهندس را هم میشناسیم به عنوان یک امر معقول.

اما راجع به مخ مطالب بسیار زیبا مطرح است که باید به پستهای پیشین شما باز گردم.

و الله الموفّق
 
پست۷۱
ادامه دارد
 
 
+ نوشته شده توسط حسین در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 و ساعت 0:9 | نظر بدهید
پست

پست۷۱

بسمه تعالی

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
شما به ظن من تا کنون هم جز سوال پیشرفت بیشتری هم نکرده اید

واقعش این است که از سؤال هدفی دارم ، چون با تجربه ای که دارم افرادی که دست دوم بحث میکنند بحث با آنها به نتیجه نمیرسد ، چون خود نمیدانند چه نوشته اند و لذا جواب هم که میدهند پایبند تطابق جواب با سؤال نیستند و مصداق آن گفته معروف است که نعم الجواب الکلام بعد الکلام ، چه خوب جوابی است که سخنی پس از سخن قبلی بگویی.

من تا کنون حسن ظن به شما دارم ولی یک عبارتی بعد از همین عبارت بالا آورده اید که من را به شک انداخت ، گفتید:

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
متاسفانه بنده باز متوجه نشده ام که منظور شما از راههای سه گانه که بنده گفته ام کدام بوده ؟ لطفا انها را برایم بنویسید تا بدانم که کجای مطلب مورد نظرتان بوده است .

آخر عزیز این واضح است که منظور من همین سه راه قیاس و استقراء و تمثیل بود که خود شما چقدر برای آن قلم فرسایی کردید و احتمال ندادید که بنده از کسانی باشم که چندین سال منطق تدریس کرده ام.

عجیب تر اینکه من اصطلاح رائج دو هزارساله حدس در منطق ارسطو را میگویم و شما میگویید:

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
اما در مورد حدس ، اگر نگاه شما تا به این حد ساده لوحانه است که حدس مبنای پیشرفت است پس بنده هم حدس می زنم اسب شاخ دار وجود دارد و شما اگر بگویی ندارد سخنی پرت گفته ای.

این نشان از این میدهد که اصلا نمیدانید حدس اصطلاحی که منطقیین آنرا جزء بدیهیات میدانند چیست.

به هر حال اگر میخواهید بحث ادامه پیدا کند من کوتاه مینویسم و شما هم کوتاه بنویسید ، مفصل نویسی آفت بحث است و خوانندگان هم بیشتر میفهمند که چه شد؟ اگر میخواهید پیروز بحث با شعارهای قدیم و جدید بیخدایی باشید من همین الان یک سند محضری به شما میدهم که پیروز شما هستید اما اگر میخواهید قدم به قدم به ما چیزی بفهمانید باید جواب کوتاه بدهید و مطالب علمی را بسط ندهید و فرض کنید من آنها را میدانم یا اگر نمیدانم زحمت آنرا به خود میدهم و تحقیق میکنم تا بدانم.

چون سخن را جای بسیار خوبی بردید یعنی تفاوت حقیقت با واقعیت که کمک شایانی به فهم تفاوت وجود وصفی با وجود اشاری میکند ، و در ادامه کلام تصریح کردید که منظوز شما از واقعیت مادیات است:

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
حقیقتهای هستند که واقعیت ندارند یعنی مثلا عدد 2 حقیقت است اما در واقع چیزی از آن موجود نیست .حقیقتهای نا ممکن(نا واقعی یا غیر واقعی) ریشه در نیستیهای دنیای واقعی دارند در حالی که واقعیتها ریشه در هستی ها دارند.
......
این موضوع که خدا حقیقتی است فرا واقعیات ، بدون شک و بدون مقدمه اثباتی است از این واقعیت که خدا حقیقتی از ناممکن ها (غیر واقعی ها) است که وجود ندارند بلکه تنها در نیستی ها ممکن هستند یعنی حقیقتی است بدون هیچ اشتراک با واقعیت زیرا اگر چنین باشد خدا صاحب اشتراکی با واقعیات (مادیات) می شود و می دانیم که خدا مادی نیست و طبیعی است که نیستی هم وجود نیست از این رو این موضوع با موجودیت خدا در هستی در تناقض است .

پس به طور صریح بگویید آیا عدد 2 که میگویید «حقیقت است اما در واقع چیزی از آن موجود نیست» آیا ذهن حقیقتی را فرض میکند یا حقیقتی را درک میکند؟

مجددا خواهش میکنم پاسخ را بسیار کوتاه بدهید تا بحث به حالت کپسولیشن پبش برود.


و الله الکافی

 
پست۷۲
بسمه تعالی
بعضی وقتها کنار هم گذاشتن دو عبارت خیلی جالب است ، یکی از آن موارد این دو عبارت است:
نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
حقیقتهای هستند که واقعیت ندارند یعنی مثلا عدد 2 حقیقت است اما در واقع چیزی از آن موجود نیست .حقیقتهای نا ممکن(نا واقعی یا غیر واقعی) ریشه در نیستیهای دنیای واقعی دارند در حالی که واقعیتها ریشه در هستی ها دارند.
نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
مجموعه P(s) یا مجموعه توانی S به شرح زیر است :

P(s) = {a,b,c,d,ab,ac,ad,bc,bd,cd,s,abc,abd,acd,bcd,Ф}

حال ببینیم این مجموعه وجود دارد یا خیر :

a,b,c,d هر کدام نماد وجود یک کلاس به تنهایی هستند .
ab,ac,ad,bc,cd هرکدام نماد وجود جفت کلاس در کنار هم هستند .
مثلا ab یعنی هر دو کلاس a و b موجودند .
S می دانیم که مجموعه S هم موجود است .
abc,abd,acd,bcd هر کدام نشان دهنده این است که سه کلاس در کنار هم موجودند .
Ф نشان دهنده این است که هیچ کلاسی قبلا موجود نبوده (به یقین قبل از ساخت مدرسه )و می تواند در آینده هم موجود نباشد(مدرسه تخریب شود).
همه این اجزا به واقع موجودند پس P(s) وجود دارد.

و الله الکافی
 
پست۷۵
بسمه تعالی

هرچند از سخنان سابق شما درد دل و گلایه دارم اما اگر تکرار نشود فراموش میکنم و بهتر است همان بحث سؤال و جواب کوتاه خود را ادامه دهیم لکن قبل از آن یک تذکر عرض کنم ، گفتید:

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
سوال شما همچون سوالات سابق شما همان منطق دو ارزشی را دارد و این بار بکلی هم غلط است .
چند بار کنایه یا تصریح به منطق دو ارزشی در مبنای من یا منطق فازی و عنوان وبلاگ من داشتید ، اگر حوصله کنم بعدا توضیح میدهم و آنها هم که با منطق قدیم و جدید آشنایی دارند جایگاه گفته شما برای آنها واضح است ، در هر حال منطق دو ارزشی منطق صحیح و غلط است و اگر کسی بپرسد این شکل مثلث است یا مربع؟ و شما جواب دهید هیچکدام بلکه دایره است ، این سؤال و جواب دو گزینه ای یا چند گزینه ای، مسأله اینکه حقیقت یک شکل از نظر هندسی دو ارزشی است یا چند ارزشی را تغییر نمیدهد ، و لذا من که سؤال کردم ذهن حقیقت را فرض میکند یا درک میکند؟ شما میتوانید گزینه سومی را جواب دهید و این ربطی به انواع منطق ها ندارد ، اما اگر سؤال میکردم آیا ذهن حقیقت را فرض میکند یا خیر؟ طبق منطق دو ارزشی چاره ای نداشتید یکی را انتخاب کنید.

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
ذهن نه حقیقتی را فرض می کند و نه حقیقتی را درک ... ذهن تنها حقایق را می سازد .
1- آیا میپذیرید که اگر فرض بگیریم ذهنی که سازنده حقائق است نباشد حقائقی هم نخواهیم داشت؟

2- آیا ذهن دو نفر میتواند یک حقیقت را دو گونه بسازد؟ بخصوص اگر فرض بگیریم این دو نفر از دو نوع مخ متفاوت بهره بگیرند.

3- میدانیم مجموعه اعداد اول نامتناهی است ، آیا این یک حقیقت است یا واقعیت؟

مجددا خواهش میکنم جوابها بسیار کوتاه باشد.

و الله الکافی
 
پست۷۸
بسمه تعالی

نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
و برای سوال سوم شما نه حقیقت است و نه واقعیت بلکه رابطه حقیقت و واقعیت است . این جمله " مجموعه اعداد اول نامتناهی است " یک گزاره است که استنتاج یا استخراج نتیجه کردن از مقدمات حقیقت و واقعیت است .
من به سهم خود واقعیت را آنگونه که شما معنی کردید در مقدمات نمیبینم ، لذا خواهش میکنم هر کدام از حقیقت و واقعیت را در این گزاره که میگویید رابطه بین حقیقت و واقعیت است را بیان کنید ، و برای طرفین این رابطه یک مثال بزنید.
و برای من جالب است که بفرمایید رابطه بین حقیقت و واقعیت آیا یک حقیقت است یا واقعیت؟ موجود است یا معدوم؟ یا ؟

و الله الکافی
 
پست۷۹
بسمه تعالی

هر چند پرداختن به مسائل جنبی را مضرّ به سر رسیدن یک بحث بیطرف میدانم اما من را مجبور میکنید بین پرانتز یک نکته را تذکر دهم ، گفتید:
نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
حالا اگر آزرده نشوید می خواهم منطق دیالکتیک سقراط را هم به شما منسوب کنم و بگویم که سقراط هم هر کجا که نمی توانست پاسخی دهد سوال می کرد
اولا شما همان روز اول بی انصافی آشکار در حق من کردید و به عبارت واضح من نسبت دادید که میگوید باید خدا را بدون منطق و دلیل بپذیرید.

ثانیا بی انصافی الآن شما این است که میگویید سقراط هر کجا پاسخی نداشت سؤال میکرد ، این گونه سؤال کردن سؤال کور است برای فرار یا واگذار کردن تحقیق به طرف مقابل ، اما از اول تا کنون چند بار تکرار کردم که مقصود من از این مناظره تبیین مبانی خاصی است که در مقاله با خدایی گام به گام مطرح کرده ام و سؤالات من طبق استراتژی است که برای تبیین حرفی که از قبل زده ام به کار میگیرم و هر کس میتواند مقاله من را و آنچه ادعای اثبات آنرا دارم مراجعه کند و ببیند که من مطالب متعددی را پایه ریزی کردم و دو تا از مهمترین آنها مسأله نحوه ظهور معنی و دیگری تفاوت وجود وصفی با اشاری است ، و در چند پست قبلی هم که شروع به سؤال کردم تذکر دادم که حرف را جای خوبی بردید که میتوانم از آن برای تبیین تفاوت وجود وصفی با اشاری استفاده کنم.

بدانید زمان اینکه بدون دقت حرف بزنیم گذشته ، حرفهای ما زیر ذره بین است ، نمیشود از این طرف و آن طرف مطلب جمع کنیم یا درس را درست نخوانده باشیم و وارد گود شویم و بر اهل فن معلوم نشود که چه کاره ایم.

به هر استاد خالی الذهن این عبارت شما را نشان دهند میگوید گوینده فرق بین چند گزینه در یک منطق با دو یا چند ارزش در یک منطق را نگذاشته است:
نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
بر اساس مطلب بالا جمله شما "آیا ذهن حقیقت را فرض میکند یا خیر؟ " زمانی بر پایه منطق دو ارزشی است که پرسش شونده جواب دهد خیر ذهن حقیقت را فرض نمی کند . اما آیا این تنها راه برای پرسش شونده است.

اگر پرسش شونده بگوید خیر ذهن حقیقت را می سازد . آیا شما می توانید بگوید چرا پرسش شونده دو ارزشی جواب نداد .
وقتی پرسش شونده جواب میدهد "خیر ذهن حقیقت را میسازد" ، او از منطق دو ارزشی خارج نشده است چون کلمه "خیر" یعنی قضیه "ذهن حقیقت را فرض میکند" کاذب است و سپس قضیه جدیدی را به عنوان دو ارزشی مطرح میکند که "ذهن حقیقت را میسازد" که یا صحیح است یا غلط ،، اما اگر پرسش شونده در جواب از سؤال "آیا ذهن حقیقت را فرض میکند یا خیر؟" بگوید "نه فرض میکند و نه فرض نمیکند" وارد در منطق سه ارزشی شده است ، و اگر جواب دهد 30% فرض میکند و 70% فرض نمیکند وارد در منطق بینهایت ارزشی شده است.

من به اندازه ذهن ناتوان خود و اطلاعات اندک ، چنین گمان میکنم که بسیار در کلمات شما از این مخلوط کاریها هست ، مثلا نمیدانم میخواهید بچه گول بزنید یا واقعا نمیدانید ، گفتید:
نقل قول:
در اصل توسط Democracy نوشته شده است
منظور از کافی آن است که نشان دهنده نوع ارتباط حقیقت و واقعیت است . در بالا اشاره کردم که ما ارتباط را می یابیم مثلا می دانیم که خط از اتصال نقاط تشکیل شده اند پس اتصال نقاط یعنی رابطه بین خط و نقطه اما کافی نیست تا زمانی که نشان ندهیم نوع ارتباط واقعی است یعنی مادی هم هست . در اینجا نوع ارتباط از نوع پیوستگی است و در دنیای واقعی پیوستگی حقیقی است و بدیهی .
اگر در بدیهی بودن آن شک دارید قلمی بردارید و بر روی کاغذ خطی رسم کنید حال سعی کنید خطی که از بی نهایت نقطه روبروی شما تشکیل شده را به اجزاء دیگر تقسیم کنید .

آیا می توانید این اتصال پیوسته را از بین ببرید؟
شما اگر تا ابد این تکه خط را هم به اجزاء کوچکتر تقسیم کنید هرگز به نقطه نخواهید رسید بلکه هر جزء خود خطی است از باز بی نهایت نقطه .
اتصال پیوسته ، نقطهِ حقیقی ِغیر واقعی ِ انتزاعی ِ ذهن ما را مبدل به خطی واقعی و مادی کرد. بطور عام تمامی علم بر پایه همین اساس محکم شکل گرفته و به جلو می رود.
میگویید "اگر در بدیهی بودن آن شک دارید قلمی بردارید و..."، یعنی شما در واقع مادی بینهایت نقطه ایجاد کردید؟ پس ذیمقراطیس در مقابل ارسطو چه میگفت؟ امروزه هم پیوستگی در فیزیک پیچیدگی خاص خود را دارد.

آیا میدانید حتی هندسه دانان برای پر کردن شکاف برهان اقلیدس در رسم مثلث متساوی الاضلاع که میگوید از تقاطع دو دایره نقطه پدید میآید چاره ای نداشتند که بنداشت پیوستگی را اضافه کنند؟ کجایید شما؟؟
و الله الکافی
پست۸۵
بسمه تعالی

میخواهم وارد غلط کاریهای پشت سرهم شما نشوم اما ژست عالمانه شما نمیگذارد و چاره ای ندارم برای سایر خوانندگان روشن کنم که واضحات علوم را نمیدانید ، من گفتم:
نقل قول:
آیا میدانید حتی هندسه دانان برای پر کردن شکاف برهان اقلیدس در رسم مثلث متساوی الاضلاع که میگوید از تقاطع دو دایره نقطه پدید میآید چاره ای نداشتند که بنداشت پیوستگی را اضافه کنند؟
و شما گفتید:
نقل قول:
ضمن اینکه ظاهرا شما نمی دانید فرق کلمه بنداشت از کلمه قضیه هم چیست ؟
پیوستگی قضیه است و نه بنداشت جناب استاد !!!
بنداشت پیوستگی یکی از پنج گروه بنداشتهای هیلبرت است که برای هندسه اقلیدس قرار داده است ، کسانیکه دسترسی به کتاب دارند توضیح آنرا در کتاب هندسه های اقلیدسی و نااقلیدسی نوشته ماروین جی گرینبرگ ترجمه شفیعیها از صفحه 77 الی 82 ببینند ، و کسانیکه دسترسی ندارند به اینجا مراجعه کنند:

http://mathworld.wolfram.com/ContinuityAxioms.html

http://en.wikipedia.org/wiki/Hilbert's_axioms

دو قضیه پیوستگی داریم که ربطی به بحث ما ندارد.
و الله الکافی
 
پست۹۰
بسمه تعالی

بحث ما دیگر خنده دار شده است ، هر چه بیشتر ادامه دهید آبروی خود را میبرید که میگویند:
عرض خود میبری و زحمت ما میداری

من و شما که نمیتوانیم واضحات تاریخ علم را مخفی کنیم ، آخر کدام کسی که مختصری به تاریخ علم آگاهی دارد فرق بین مسائل 23 گانه هیلبرت که در یک سخنرانی مطرح کرده (پرابلم) را با بنداشتهای هیلبرت که در کتاب مبانی هندسه مطرح کرده (آکسیوم) را نمیداند؟؟

به اینجا مراجعه کنید تا ببینید از واضحات است:

http://en.wikipedia.org/wiki/David_Hilbert

http://en.wikipedia.org/wiki/Hilbert's_axioms

پشیمان شدم که چرا این چند روز وقت خود را صرف بحث با شما کردم ، شما نه علم دارید نه ادب ، شما همان بیخدا بمانید بهتر است.
و السلام علی من اتبع الهدی
 
پست۹۲
بسمه تعالی

ایده تقسیم وجود به وجود وصفی و اشاری را سابقا مختصری توضیح دادم و آن را در کلمات منطقیین و فلاسفه ندیده ام و گمان میکنم با پیشرفت پژوهشهای معنا شناسی و ارتباط آن با مکانیسم رفتار مغز ، شواهد روشنی هم به دست آورد ، و امید داشتم اینجا برای توضیح آن زمینه ای فراهم شده باشد ، لکن ما در مسائل ساده علمی که تماما حل شده است در اینجا مشکل داریم چه برسد به مسأله ای که میخواهد تازه مطرح شود ، لذا اگر توفیق بود ادامه مباحث و توضیح بیشتر را در این وبلاگ میآورم:

http://hosyn-m.blogfa.com/
و الله الموفّق الهادی
 
پست۹۴
بسمه تعالی

نقل قول:
عزیزان توجه کنند که ایشان از تاریخ علم آگاهند اما نمی دانند که مسائل هیلبرت پس از انتشار کتاب او به نام مبانی هندسه هیلبرت اتفاق افتاد و پس از آن هم دانشمندی دیگر به نام گودل این اصول هیلبرت را به چالش کشید . ضمن اینکه امروزه به مدد گودل و بسیاری دیگر ما پیوستگی را قضیه می دانیم و نه اصل .
کسانی که به استاد دسترسی دارند سؤال کنند که دو قضیه ثابت شده توسط گودل آیا سر سوزن ربطی به آکسیوم های هیلبرت که برای هندسه اقلیدس قرار داده دارد یا خیر؟ گودل تلاش هیلبرت برای اثبات تمامیت دستگاههای صوری را با شکست مواجه کرد ، اما به کتاب های هندسه که مراجعه کنید میبینید بنداشتهای هیلبرت را ذکر میکنند و گروه بنداشتهای پیوستگی را که برای اثبات قضایای هندسه اقلیدس مورد نیاز است تذکر میدهند و این ربطی به قضیه عدم تمامیت گودل ندارد که میگوید در این دستگاه اصل موضوعی قضیه صادقی داریم که با این بنداشتها قابل اثبات نیست و یا قضیه ای داریم که تصمیم ناپذیر است ، کسانیکه طالب تحقیق بیشتر هستند که گودل برنامه هیلبرت (پروگرام) را که در ارتباط با فلسفه ریاضیات هم بود به چالش کشید به اینجا مراجعه کنند:

http://en.wikipedia.org/wiki/Gödel's_incompleteness_theorems

خوشمزه آنست که به پستهای قبلی مراجعه کنید حرف این آقا ابتدا این بود که مطلب بدیهی است که خط پیوسته است اکنون میگوید "پیوستگی" اصل موضوع هم نیست بلکه قضیه ای است که مرهون گودل هستیم ، عجب بدیهی است؟! هر چند ربطی به هم ندارد و سابقا اشاره کرده ام ، میگفت:
نقل قول:
در اینجا نوع ارتباط از نوع پیوستگی است و در دنیای واقعی پیوستگی حقیقی است و بدیهی .
اگر در بدیهی بودن آن شک دارید قلمی بردارید و بر روی کاغذ خطی رسم کنید حال سعی کنید خطی که از بی نهایت نقطه روبروی شما تشکیل شده را به اجزاء دیگر تقسیم کنید .
آیا می توانید این اتصال پیوسته را از بین ببرید؟
شما اگر تا ابد این تکه خط را هم به اجزاء کوچکتر تقسیم کنید هرگز به نقطه نخواهید رسید بلکه هر جزء خود خطی است از باز بی نهایت نقطه .
واقعا مایه تاسف است که انسان وقت خود و دیگران را بگیرد و برای اینکه ناظرین متوجه نشوند تمام کوچه پس کوچه های یک کلان شهر را تشریح کند تا مخفی کند یک کلمه آدرس مورد نظر را.

آکسیومهای هیلبرت امروزه هم مورد نیاز دستگاه اصل موضوعی هندسه اقلیدس است و کسی آنها را به چالش نکشیده که بنداشت به چالش کشیده نمیشود ، بلی مثلا برکهوف هم برای خود بنداشتهایی دارد ، اما آیا با کپی کردن مطالب نامربوط در عصر اطلاعات پرستیژی حاصل میشود؟

این عبارات کپی شده بی ربط توسط این آقا را در چندین جا میتوانید ببینید ، لکن همگی در پایان این عبارت را دارند که ایشان حذف کرده است:

برای اطلاعات بیشتر به "Penrose`s Gödelian argument" مراجعه کنید
نقل قول:

قضیه ناتمامی گودل (Gödel's incompleteness theorem) و ارتباط آن با مسئله ی دوم هیلبرت
در سال 1931 ریاضیدانی آلمانی به نام کورت گودل قضیه ناتمامی پرآوازه اش را درباره سرنوش ریاضیات به اثبات رساند. قضیه ناتمامی می گوید در هر سیستم صوری اصول موضوعه مانند ریاضیات، همواره مسائلی باقی می مانند که بر پایه ی اصول موضوعه ای که سیستم را تعریف می کنند، نه می توانند ثابت و نه رد شوند.
......
......
دومین قضیه ناتمامی گودل نشان می دهد که اگر نظریه ی اعدادسازگار باشد آنگاه دلیلی بر این واقعیت وجود ندارد که در آن استفاده از متدهای حساب گزاره ها مجاز باشد که این نشان دهنده ی ضعف اصول نظریه اعداد در رابطه با سازگاری اصول حساب است.

مثلا یکی از آن موارد اینجا است که ببینید یک واو تفاوت دارد؟:

http://mathnews.blogfa.com/post-8.aspx

و الله الکافی
 
پست۹۹
بسمه تعالی

نقل قول:
ظاهرا شما نمی دانید که هیلبرت اکسیمومی برای هندسه اقلیدس قرار نداده بلکه اکسیموم های اقلیدس را پذیرفت .
پس لطفا بنداشت ارشمیدس و بنداشت ددکیند و اصل پیوستگی مقدماتی را برای سایرین توضیح دهید.

بلکه کافی است تنها عنوان همین آدرس اینترنتی که آکسیومهای هیلبرت است را موجب خجالت خود قرار دهید:

http://en.wikipedia.org/wiki/Hilbert's_axioms

نقل قول:
مشکل از سوی شماست که در اندیشه 2000 سال پیش مانده اید و منطق و علم روز را همان می بینید که ارشمیدس و اقلیدس می دیدند .
نقد مطالب سایت شما را در سایت خود خواهم زد .هرچند موضوع پارادکس خدا را حل نکردید.
برای کسانی که ذهن آزاد دارند و اهل تحقیق هستند چند نکته عرض میکنم:

1- جالب است که یک نفر در دو سطر که عبارت مینویسد مشت خود را باز کند ، برای اینکه بدانید چه کسی در 2000 سال پیش مانده یک جستجویی در پارادکسها بکنید تا بدانید اساسا در قرن بیستم وضعیت پارادکس عوض شد ، در قدیم پارادکس به معنای باطل بود چون اصل تناقض تنها امپراطور منطق بود اما پس از ظهور منطقهای جدید ، اهل دانش حاضر نیستند هر پارادکسی را باطل بدانند و احیانا پارادکس را ترجمه میکنند باطلنما ، پس کسی که در قرن 21 حرف میزند و ادعای پارادکس دارد اول باید ثابت کند پارادکسی که میگوید چه جایگاهی در منطق دارد.

مناسب است چند سطری از مقاله با خدایی گام به گام را در اینجا بیاورم:

http://hosyn-m.blogfa.com/page/bakhoda.aspx#hm4-3

ثانيا در عصر ما آنقدر از محالات و تناقض ها ، که حتي نزد نوابغ قرون گذشته واضح بود که تناقض است ، به تناقض نما تبديل شده که اهل فضل اين زمان به اين زودي ها زير بار محال بودن يا تناقض بودن امري نمي روند ، در محافل علمي امروز به سادگي مي پذيرند : متناهي اما بي کران ، بينهايت اما با کران ، جزء مساوي کل ، دو قلوهايي که يکي 50 ساله هست و ديگري چند ماهه ، کوتاه ترين فاصله بين دو نقطه خطي منحني باشد ، از يک نقطه بيرون يک خط لا اقل دو خط موازي با آن خط رسم شود که هبچکدام آن را قطع نکند ، زواياي مثلث 180 درجه نباشد و مثلث کاستي مثبت يا منفي يا صفر داشته باشد ، مثلا مستقيم به طرف بالا در فضا برود ولي از طرف ديگر به همانجا برگردد ، دو قطار متحرک يکي در ديگري حرکت کند و عمل ساده جمع حساب را زير سؤال ببرد ، رنگ اصلي با رنگ طيفي متفاوت باشد ، فوتون ماهيتي موجي ذره اي داشته باشد ، واحد طول دلخواه نباشد ، ستاره اي را که هم اکنون در تلسکوپ مي بينيم موجود نباشد و هزاران سال پيش از بين رفته باشد ، واقعه اي را که الآن به چشم مسلح خود در حال انجام شدن مي بينيم هزاران سال پيش واقع شده باشد ، و ده ها مورد از اين قبيل که هر کس معلومات عمومي يا تخصصي او بيشتر باشد بيشتر مي داند.

2- موضوع این محفل بسان قلابی است سوزنی که میخواهد پری شکار کند و حال آنکه نمیتواند ماهی چند کیلویی شکار کند چه برسد به نهنگ و چه برسد به پری!!

در مقاله با خدایی گام به گام توضیح دادم که نظریه مجموعه ها از شکار حقائق ثابت شده ریاضی عاجز است چه برسد به حقائق فوق ریاضی ؛ ثابت شده است بینهایت عدد ترانسفینی ، دقت کنید که میدانیم دنباله کاردینالهای الفها از الف صفر تا بینهایت ادامه دارد ولی نظریه مجموعه ها نمیتواند آنرا شکار کند یعنی اگر بخواهد این کاردینالها را در یک مجموعه قرار دهد دچار تناقض میشود ، اما در این محفل سعی میشود حقیقتی که حقیقت کننده همه حقائق است را به وسیله نظریه مجموعه ها شکار کند!!!

3- مدعی پارادکس در این محفل خود در پارادکس واقع است ، به عبارات او مراجعه کنید که میگوید تنها واقعیت مادی موجود است و حقائق موجود نیستند و در عین حال میگوید مجموعه وجود دارد و حال آنکه مجموعه مفهوم ریاضی است و بعض مجموعه ها تنها عضوهای آنها مادی است و خود مجموعه به هیچ وجه بر مبنای این شخص نمیتواند موجود باشد ، چه برسد به مجموعه توانی که واضح تر است وجود مادی ندارد.

4- نکته دیگر این است که آیا مجموعه تعریف دارد یا ندارد؟ اگر تعریف دارد مثلا گردایه اشیاء متمایز است شامل خیلی چیزها از جمله خدا نمیشود که واضح است خدا گردایه اشیاء متمایز نیست ، و اگر تعریف ندارد خود نظریه مشتمل بر تناقض است و سخن در نجات دادن آن سر دراز دارد.

5- کپی کردن مطالبی که ربطی به بحث ندارد ترفند واضح پیچاندن بحث در این محفل است و لذا اگر بعدا دیدید ده ها مطلب جور و واجور در جواب این حرفهای واضح آمده که اساسا ربطی به آن ندارد تعجب نکنید.
و الله الکافی
 
پست۱۰۱
بسمه تعالی

نقل قول:
اما یک چیز را به خوبی می دانم و آن این است که هر دوی شما هنوز نمی دانید و یا نمی خواهید و یا نمی توانید مجموعه را تشکیل دهید.ضمن اینکه بنده اینجا نیستم تا به شما ریاضی یاد بدهم .
برای کسانی پز بدهید که هنوز آبرویی نزد آنها داشته باشید ، سابق گفتم آقایان از استاد بپرسند اکنون میگویم از دانش آموز متوسطه بپرسند که آیا مجموعه اشیاء در یک کلاس از معلم و دانش آموز و دفتر و کتاب و قلم و غیر آن آیا تشکیل یک مجموعه میدهد یا خیر؟ آیا تعریفی برای مجموعه بالاتر از تعیین فیزیکی اعضا هست؟ آیا وقتی میگویم مجموعه دو عدد گندم و جو موجود در کف دست من، این یک مجموعه نیست آقای ریاضیدان که میخواهید از آن طرف بیایید تعلیم ریاضیات بدهید؟؟ آیا کدام دانش آموز مبتدی نشنیده که معلم میگوید مجموعه دو عضوی a و b ، آیا اگر بپرسد این دو، عدد هستند یا دفتر یا شیئ دیگر؟ معلم چه جواب میدهد؟ آیا این مبهم است؟ آیا نمیدانید دقت در تعریف مجموعه برای انضباط در عضویت است و انضباطی بالاتر از تعیین مستقیم خود عضو نیست؟
نقل قول:

شما هنوز با مفاهیم ساده ریاضی در حد عضویت هم مشکل دارید و هنوز درست نمی دانید یک مجموعه چگونه شکل می گیرد . آخر پسر خوب حبوبات که یک مجموعه نیست . چرا تا این حد خود را بی سواد جلوه می دهید .

معلوم میشود شما میخواهید بیایید این طرف مغالطه و نادانی سوغات بیاورید! ، اولا صریح عبارت نبود "به آشپزخانه خودتان بروید و از نخود، لوبیا و عدس یک عدد بردارید و در مشت خود بگیرید"؟ این چه ربطی به حبوبات دارد؟ که شما آن را کلی کردید؟ ثانیا این اندازه عقل ریاضی ندارید که بفهمید حبوبات مفهوم روشن دارد و تشکیکی مثل زیبایی نیست و تعریف زیستی دارد و یک نفر در دنیا نیست (جز شما) که بگوید مجموعه حبوبات مبهم است.
نقل قول:

در تشکیل مجموعه بایست بدانید که اعضایی که در یک مجموعه قرار می‌گیرند باید کاملا مشخص باشند و به عبارت دیگر درپاسخ به این سوال که آیا شیء عضوی از این مجموعه است یا نه؟ هیچ ابهامی موجود نباشد.

آیا شما که در اینجا اینقدر در عضوهای مجموعه ریز بین هستید همان شخصی هستید که این عبارات را در ابتدای این محفل آوردید؟:
نقل قول:

در ریاضیات اصلی هست به نام اصل موضوع مجموعه توانی که عنوان می کند اگر X مجموعه ای متناهی و n عضوی باشد آنگاه P(X) را مجموعه توانی X نامند که به تعداد 2 به توان n ، عضو دارد .
با توجه به این اصل ما داریم : خداوند مجموعه همه هستی ها و نیستی ها یا خداوند مجموعه هرچه که در تصور آید و آنچه که در تصور نیاید بعلاوه تمامی مجموعه های که هیچ عضوی ندارند و یا مجموعه های که احتمالا ما در تعریف نتوانسته ایم انها را ذکر کنیم و شامل دید ما نبوده اند .
بر اساس تعریف فوق خدای تعریف شده مافوق هر چیز است و در کمال مطلق ....
در این حالت مجموعه خداوند شامل 4 عضو است که هر عضو مجموعه خاص خودش را دارد ...
مجموعه خدا = A
مجموعه هستی ها = H
مجموعه نیستی ها = N
مجموعه تهی ها = T ( مثالا مجموعه آدمهای که شاخ دارند ... مشخصا چنین مجموعه ای هیچ عضوی ندارد)
مجموعه احتمالات = E ( شامل تمای مجموعه های که در سه مجموعه H , N , T قرار نمی گیرند و ما نتوانستیم آنها را درنظر بگیریم و احتمالا تنها خداوند آنها را می شناسد)
پس داریم A={N,T,H,E}


نقل قول:

سنخیت نخود و لوبیا و عدس چیست که بتوان آنها را در یک مجموعه قرار داد بطوری که شما بتوانید در این توصیف آن را بگنجانید . مجموعه xهایی از U به قسمی که) (P(x(یا x خاصیت (P(x را دارا باشد.

مگر یگ گونه است؟؟ مثلا "در کف دست من بودن" یک ضابطه بسیار خوب برای تشکیل مجموعه است ، یا اگر کلی فرض بگیریم میگوییم "مجموعه همه نخودها و همه لوبیاها و همه عدسها" ، آیا فرار از یک بحث واضح زیبنده یک مدعی ریاضیات است؟ خوب ایشان میتوانست بگوید و هیچ تفاوتی نمیکرد که " به آشپزخانه خودتان بروید و از نخود چند عدد بردارید و در مشت خود بگیرید" بقیه بحث ایشان به جای خود بود که "حال مجموعه توانی این حبوبات P(P(S را در مشت بگیرید. و آنقدر این عمل را تکرار کنید که حجم حبوبات از مشت شما بیشتر شود"

داوکینز در طلیعه قرن 21 تعریف دقیقی از بیخدایان در اولین سطر از پیشگفتار کتابش به نقل از خانمش ارائه داد و مجموعه بیخدایان را خوش تعریف کرد "کسانی که میدانستند میتوانند ترک تحصیل کنند".
نقل قول:
پیشگفتار
وقتی همسرم کوچک بود از مدرسه نفرت داشت و می خواست ترک تحصیل کند. سالها بعد، وقتی بیست و چند ساله شد، این حقیقت تلخ را با والدین اش در میان گذاشت، مادرش متحیرانه گفت: "اما عزیزم، چرا نیامدی این موضوع را به ما بگویی؟" پاسخ لالا ، همان نکته ی مورد نظر کتاب من است: "اما نمی دانستم که می توانم."
و الله الکافی
 
پست۱۰۷
بسمه تعالی

نقل قول:

وقتی می گویم حسین م سوادریاضی ندارد و در تعصب قوطه وراست که حتی منابعی را هم که خود معرفی می کند درست نمی خواند و یا سواد خواندنش را ندارد . ناراحت نشوید. در همین صفحه مورد نظر خجالت شما چنین داریم :
اصول هیلبرت مجموعه ای از فرضیات 20 تائی هستند که دیوید هیلبرت در سال 1899 به صورت مبنائی برای توسعه پیشرفته هندسه اقلیدسی پیشنهاد کرد .

میگویند کسی بار میبرد مأمور او را گرفت که باروت کجا میبری؟ تو بازداشت هستی ، گفت: باروت نیست سیاه دانه است ، مأمور کفی از آن برداشت و نزدیک صورت شخص آورد و کبریتی روشن کرد و آتش گرفت و موهای سر و صورت آن شخص سوخت ، فورا به مأمور گفت دیدی سیاه دانه بود!!!

ما خود را کشتیم که ای آقای مطلع بر ریاضیات ، آکسیوم های هیلبرت غیر از مسائل 23 گانه اوست که روز اول با چه ژست عالمانه اینها را مخلوط کردید ، اکنون میگویید دیدید حسین سواد ریاضی ندارد حرفهای من همه صحیح بود!!!، الحمد لله که نوار صوتی تصویری که اصول اقلیدس را به صورت تطبیقی با دوستان بحث کردیم موجود است و اگر نمیدانید بدانید که آکسیمهای هیلبرت در ابتدا کمتر از 20 عدد بوده است ، و همچنین هر کس مایل است میتواند یک نسخه تطبیقی خوب از اصول اقلیدس را در اینجا ببیند:

http://aleph0.clarku.edu/~djoyce/java/elements/elements.html

اکنون بعضی از عبارات خود و شما را میآورم تا ذهنهای آگاه نسبت به شما یک خنده عاقل اندر سفیه بکنند:
نقل قول:
حسین در پست شماره 79:
آیا میدانید حتی هندسه دانان برای پر کردن شکاف برهان اقلیدس در رسم مثلث متساوی الاضلاع که میگوید از تقاطع دو دایره نقطه پدید میآید چاره ای نداشتند که بنداشت پیوستگی را اضافه کنند؟ کجایید شما؟؟
نقل قول:
دموکراسی در پست شماره 84:
ضمن اینکه ظاهرا شما نمی دانید فرق کلمه بنداشت از کلمه قضیه هم چیست ؟
پیوستگی قضیه است و نه بنداشت جناب استاد !!!
نقل قول:

حسین در پست شماره 85:
بنداشت پیوستگی یکی از پنج گروه بنداشتهای هیلبرت است که برای هندسه اقلیدس قرار داده است ، کسانیکه دسترسی به کتاب دارند توضیح آنرا در کتاب هندسه های اقلیدسی و نااقلیدسی نوشته ماروین جی گرینبرگ ترجمه شفیعیها از صفحه 77 الی 82 ببینند ، و کسانیکه دسترسی ندارند به اینجا مراجعه کنند:
http://mathworld.wolfram.com/ContinuityAxioms.html
http://en.wikipedia.org/wiki/Hilbert's_axioms
دو قضیه پیوستگی داریم که ربطی به بحث ما ندارد.

آقای ریاضیدان چون بنداشتهای هیلبرت را نمیداند این در و آن در میزند تا بلکه یکی درست شود ، گاهی سراغ قضیه متصله بین الف صفر و الف یک میرود و گاهی هندسه های نااقلیدسی را پیش میکشد و بعد راه بهتر را که اسم هیلبرت هم در آن است برمیگزیند و یک سره سراغ 23 مسأله هیلبرت میرود و یک پست را به آن اختصاص میدهد:
نقل قول:

دموکراسی در پست شماره 87:
متاسفم که ریاضیات را حتی از منابع هم درست یاد نمی گیرید . آنچه در لینکهای بالا خود گذاشته اید موید سخن بنده است . ظاهرا ترجمه درستی را هم نمی دانید .
Archimedes' Axiom is sometimes also known as "the continuity axiom."
و همچنین ظاهرا شما در ترجمه continuity معادل سنجی با Continuum کرده اید .
به هر حال برای آنکه مشخص شود که شما تا به کجا ریاضیات را سطحی می انگارید و فرق کلمات را هم تا به این حد نابخردانه استفاده می کنید تنها به نکات زیر اشاره می کنم زیرا اثبات ان برای شما که مفاهیم را هم درست درک نکرده اید به گذارندن دوره ریاضیات ارشد نیازمند است و بنده حوصله ان را ندارم. بگذار در کم خردی خود از ریاضیات بمانی.
1- شما فرضیه پیوستار را با قضیه پیوستگی اشتباه گرفته اید و احتمالا این اشتباه ناشی از تعریف مقدماتی پیوستگی و نتایج منتج از آن برای قضیه پیوستگی است و همچنین مسائلی که هیلبرت در جهت ایجاد هندسه نا اقلیدوسی بیان کرده نشات می گیرد .
Axiom of Choice and Continuum Hypothesis
..........
..........
2100 سال پس از اقلیدس هندسهٔ او یگانه هندسهٔ موجود بود. با این وجود در طی این مدت طولانی ریاضی‌دان‌های زیادی کوشیدند اصل پنجم را از روی سایر اصل اثبات کنند که این کوشش‌ها سرانجام به نتیجهٔ دیگری منجر شد و در اوایل قرن نوزدهم هندسه‌های جدیدی به وجود آمد که هندسه‌های نااقلیدسی نامیده می‌شود. هندسه‌یی که تنها بر اساس چهار اصل اول اقلیدس ساخته می‌شود هندسه نتاری نامیده می‌شوند.
دیری نپایید که در سال 1900، در کنگره بین‌المللی ریاضیدانان در پاریس، ریاضیدان بزرگ آلمانی دیوید هیلبرت (David Hilbert) فهرستی از 23 مسئله مهم ریاضی حل نشده را عرضه کرد، که اولین آنها فرضیه پیوستار بود.
هیچ پیشرفتی در حل این مسئله نشد تا اینکه در سال 1938کورت گودل منطق‌دان برجسته قرن، ثابت کرد که اگر فرضیه پیوستار تعمیم یافته به اصول موضوع نظریه مجموعه‌ها افزوده شود، آنگاه هر تناقضی که امکان داشته باشد به وسیله این دستگاه اصول موضوعی بوجود آید، ممکن است به صورت تناقضی بیان شود که از اصول موضوع قبلی (بدون اینکه فرض پیوستارتعمیم یافته به آنها اضافه شده باشد) نتیجه می‌شود. به عبارت دیگر، فرض پیوستارتعمیم یافته نسبت به اصول موضوع نظریه مجموعه‌ها سازگار است.

نقل قول:
دموکراسی در پست شماره 88:
مسائلی که هیلبرت مطرح کرد :
۱- مسئله کانتور برای عدد کاردینال پیوستار
۲- سازگاری اصول موضوعه ی حساب
۳- تساوی حجم دو چند وجهی با مساحت قاعده و ارتفاع برابر
.......
اما حسین بیسواد میگوید:
نقل قول:

حسین در پست شماره 90:
بحث ما دیگر خنده دار شده است ، هر چه بیشتر ادامه دهید آبروی خود را میبرید که میگویند:
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
من و شما که نمیتوانیم واضحات تاریخ علم را مخفی کنیم ، آخر کدام کسی که مختصری به تاریخ علم آگاهی دارد فرق بین مسائل 23 گانه هیلبرت که در یک سخنرانی مطرح کرده (پرابلم) را با بنداشتهای هیلبرت که در کتاب مبانی هندسه مطرح کرده (آکسیوم) را نمیداند؟؟
به اینجا مراجعه کنید تا ببینید از واضحات است:
http://en.wikipedia.org/wiki/David_Hilbert
http://en.wikipedia.org/wiki/Hilbert's_axioms
پشیمان شدم که چرا این چند روز وقت خود را صرف بحث با شما کردم ، شما نه علم دارید نه ادب ، شما همان بیخدا بمانید بهتر است.

کار بر ریاضیدان سخت شده است و هنوز به آکسیومهای هیلبرت دست نیافته است ، مطلب را منحرف میکند که بابا گودل اصول هیلبرت را به چالش کشید:
نقل قول:
دموکراسی در پست شماره 91:
عزیزان توجه کنند که ایشان از تاریخ علم آگاهند اما نمی دانند که مسائل هیلبرت پس از انتشار کتاب او به نام مبانی هندسه هیلبرت اتفاق افتاد و پس از آن هم دانشمندی دیگر به نام گودل این اصول هیلبرت را به چالش کشید . ضمن اینکه امروزه به مدد گودل و بسیاری دیگر ما پیوستگی را قضیه می دانیم و نه اصل .
.....
قضیه ناتمامی گودل (Gödel's incompleteness theorem) و ارتباط آن با مسئله ی دوم هیلبرت
در سال 1931 ریاضیدانی آلمانی به نام کورت گودل قضیه ناتمامی پرآوازه اش را درباره سرنوش ریاضیات به اثبات رساند. قضیه ناتمامی می گوید
نقل قول:

حسین در پست شماره 94:
کسانی که به استاد دسترسی دارند سؤال کنند که دو قضیه ثابت شده توسط گودل آیا سر سوزن ربطی به آکسیوم های هیلبرت که برای هندسه اقلیدس قرار داده دارد یا خیر؟ گودل تلاش هیلبرت برای اثبات تمامیت دستگاههای صوری را با شکست مواجه کرد ، اما به کتاب های هندسه که مراجعه کنید میبینید بنداشتهای هیلبرت را ذکر میکنند و گروه بنداشتهای پیوستگی را که برای اثبات قضایای هندسه اقلیدس مورد نیاز است تذکر میدهند و این ربطی به قضیه عدم تمامیت گودل ندارد که میگوید در این دستگاه اصل موضوعی قضیه صادقی داریم که با این بنداشتها قابل اثبات نیست و یا قضیه ای داریم که تصمیم ناپذیر است ، کسانیکه طالب تحقیق بیشتر هستند که گودل برنامه هیلبرت (پروگرام) را که در ارتباط با فلسفه ریاضیات هم بود به چالش کشید به اینجا مراجعه کنند:
http://en.wikipedia.org/wiki/Gö...eness_theorems
خوشمزه آنست که به پستهای قبلی مراجعه کنید حرف این آقا ابتدا این بود که مطلب بدیهی است که خط پیوسته است اکنون میگوید "پیوستگی" اصل موضوع هم نیست بلکه قضیه ای است که مرهون گودل هستیم ، عجب بدیهی است؟! هر چند ربطی به هم ندارد و سابقا اشاره کرده ام ، میگفت:
......
واقعا مایه تاسف است که انسان وقت خود و دیگران را بگیرد و برای اینکه ناظرین متوجه نشوند تمام کوچه پس کوچه های یک کلان شهر را تشریح کند تا مخفی کند یک کلمه آدرس مورد نظر را.
آکسیومهای هیلبرت امروزه هم مورد نیاز دستگاه اصل موضوعی هندسه اقلیدس است و کسی آنها را به چالش نکشیده که بنداشت به چالش کشیده نمیشود ، بلی مثلا برکهوف هم برای خود بنداشتهایی دارد ، اما آیا با کپی کردن مطالب نامربوط در عصر اطلاعات پرستیژی حاصل میشود؟
این عبارات کپی شده بی ربط توسط این آقا را در چندین جا میتوانید ببینید ، لکن همگی در پایان این عبارت را دارند که ایشان حذف کرده است:
برای اطلاعات بیشتر به "Penrose`s Gödelian argument" مراجعه کنید

بحث به اوج خود رسیده است و ریاضیدان آخرین تیر را رها میکند و میگوید هیلبرت فقط آکسیومهای اقلیدس را پذیرفت!!! گویا نابعه ریاضی قرن بیستم نمیدانست که در قرن نوزدهم پنبه هندسه اقلیدس زده شده است و ثابت شده اصل توازی مستقل از 4 اصل قبلی است!!!
نقل قول:

دموکراسی در پست شماره 96:
نکات تاریخی و علمی که بر نادانی شما بیش از پیش صحه می گذارد :
.......
ظاهرا شما نمی دانید که هیلبرت اکسیمومی برای هندسه اقلیدس قرار نداده بلکه اکسیموم های اقلیدس را پذیرفت .
......
......
خوشبختانه این جمله شما بیش از همه جملاتتان صدق نادانی شما را می دهد . اما واقعیت اکسیومهای هیلبرت چه بوده و اکسیومهای اقلیدس چه بوده اند :
هندسه ی اقلیدسی بر اساس پنچ اصل موضوع شکل گرفته بود که بعلت بدیهی نبودن اصل پنجم دانشمندانی همچون یانوش سعی در قضیه کردن آن داشته اند
.......
اختلاف بین هندسه های نا اقلیدسی و اقلیدسی تنها در اصل توازی است . حال بدانیم که این بنداشتهای که آین استاد به ظاهر تحصیل کرده می گوید رد نمی شود چگونه رد شده اند .
پس از ایجاد هندسه نوین و زیر شاخه های آن و همچنین این مطلب که گودل ثابت کرد توسط دستگاه مجموعه ها هر هندسه ای را می شود تشکیل داد ما به اصلی می رسیم به نام اصل توازی هندسه بیضوی که در این اصل چنین داریم که از یک نقطه ناواقع بر یک خط نمی توان خطی به موازات خط مفروض رسم کرد. یعنی در هندسه بیضوی، خطوط موازی وجود ندارد. با تجسم سطح یک کره می توان سطحی شبیه سطح بیضوی در نظر گرفت. این سطح کروی را مشابه یک صفحه در نظر می گیرند. در اینجا خطوط با دایره های عظمیه کره نمایش داده می شوند. بنابراین خط ژیودزیک یا مساحتی در هندسه بیضوی بخشی از یک دایره عظیمه است.
این موضوع و دیگر اصول هندسه اقلیدس در دیگر هندسه های غیر اقلیدسی هم مشابه مورد فوق است .

آقای ریاضیدان میگوید: " حال بدانیم که این بنداشتهای که آین استاد به ظاهر تحصیل کرده می گوید رد نمی شود چگونه رد شده اند" این دلالت واضح دارد که هنوز تصور نکرده است که بنداشت چیست و از این طرف و آن طرف مطلب کپی میکند ، احدی نمیگوید بنداشت توازی اقلیدس رد شده است همه میگویند 2000 سال تلاش کردند ثابت کنند اما ثابت نشد بلکه ثابت شد که به تناقض نمیرسیم و مستقل از 4 اصل قبلی است و لذا اصل توازی هندسه هذلولوی به عنوان یک اصل سازگار دیگر در کنار آن پذیرفته شد و بعد نوبت به اصل توازی هندسه بیضوی رسید ، جالب است که ریاضیدان ما میگوید پس از گودل به اصل توازی هندسه بیضوی میرسیم و حال آنکه پایه گذار هندسه بیضوی ریمان در قرن نوزدهم بود.

در اینجا حسین دست آقا را میگیرد و به بنداشتهای هیلبرت که به 5 بنداشت اقلیدس اضافه کرده است میگذارد:
نقل قول:
حسین در پست شماره 99:
پس لطفا بنداشت ارشمیدس و بنداشت ددکیند و اصل پیوستگی مقدماتی را برای سایرین توضیح دهید.
بلکه کافی است تنها عنوان همین آدرس اینترنتی که آکسیومهای هیلبرت است را موجب خجالت خود قرار دهید:
http://en.wikipedia.org/wiki/Hilbert's_axioms
اکنون وقت آن رسیده که ریاضیدان عصر فورا بگوید دیدید که سیاه دانه بود ، اکنون چاره ای نیست اسم از 20 اصل هیلبرت ببرد اما با ضمیمه فحش های آبدار به حسین بیسواد:
نقل قول:
دموکراسی در پست شماره103:
این را تقدیم به تمام کسانی می کنم که در تشکرهای خود از حسین م خود را همگام با دانش او کرده اند .
.......
وقتی می گویم حسین م سوادریاضی ندارد و در تعصب قوطه وراست که حتی منابعی را هم که خود معرفی می کند درست نمی خواند و یا سواد خواندنش را ندارد . ناراحت نشوید. در همین صفحه مورد نظر خجالت شما چنین داریم :
اصول هیلبرت مجموعه ای از فرضیات 20 تائی هستند که دیوید هیلبرت در سال 1899 به صورت مبنائی برای توسعه پیشرفته هندسه اقلیدسی پیشنهاد کرد .
کلمه "پیشرفت" را برای اینکه بگوید لوطی نباخته به کار میبرد و حال آنکه کجا برای پیشرفت بود بلکه برای پر کردن شکاف در هندسه اقلیدس بود و بدون آنها قضایا ثابت نمیشد و نیاز به آنها بود و قبلا هم بزرگانی مثل خواجه نصیر الدین بنداشتهایی را به اصول اقلیدس اضافه کرده بودند که چاره ای جز اضافه کردن آنها نبود.

اکنون وقت آن است این دو عبارت را در کنار هم ببینید: 1- "ظاهرا شما نمی دانید که هیلبرت اکسیمومی برای هندسه اقلیدس قرار نداده بلکه اکسیموم های اقلیدس را پذیرفت" و 2- " اصول هیلبرت مجموعه ای از فرضیات 20 تائی هستند که دیوید هیلبرت در سال 1899 به صورت مبنائی برای توسعه پیشرفته هندسه اقلیدسی پیشنهاد کرد" ، آیا کسی 5 را مساوی 20 میانگارد؟؟ آیا اکنون معلوم شد که این 20 اصل هیلبرت با 23 مسأله هیلبرت ربطی به هم ندارد؟؟

وقتی حیا و خجالت از قاموس کسی رخت بربسته باشد اینچنین میشود که با بیسواد خواندن دیگران میگوید پیشتر بروید و کلیک کنید تا از رد بنداشت ارشمیدس هم مطلع شوید:
نقل قول:
تا به اینجا ظاهرا زیاد در رد موضوع چیزی وجود ندارد و اما اگر بروی Axiom of Archimedes در همین صفحه کلیک کنید با این عبارت روبرو می شوید که دلیل صدق بی سوادی و بی ابروی حسین م است .
The axiom of Archimedes can be stated in modern notation as follows:
Let x be any real number. Then there exists a natural number n such that n > x.
In field theory this statement is called the Axiom of Archimedes. The same name is also applied to similar statements about other fields or other systems of magnitudes; chiefly as one of David Hilbert's axioms for geometry.
In modern real analysis, it is not an axiom. It is rather a consequence of the completeness of the real numbers. For this reason it is often referred to as the Archimedean property of the reals instead
توجه داشته باشید که در پاراگراف دوم تذکر داده می شود که در آنالیز حقیقی مدرن این مورد اصل شمرده نمی شود .
اول میگوید رد بنداشت ، و بعد میگوید اصل شمرده نمیشود ، اما بقیه عبارت را ترجمه نمیکند ، کجای عبارت رد بنداشت ارشمیدس است ، میگوید:" It is rather a consequence of the completeness of the real numbers" یعنی اصل ارشمیدس نتیجه منطقی اصل تمامیت خط است و از آن استخراج میشود.

نظیر همین گفتید:
نقل قول:

در واقع همینک ثابت کرده ام که سفسطه و مغلطه شما برای کشاندن نظریه مجموعه ها به دام هندسه تا چه حد توسط بزرگان ریاضی به چالش کشیده شده است .

اولا کجا من بحث را سراغ هندسه بردم شما یک حرف نسنجیده زدید که پیوستگی بدیهی است و من استشهاد به اصول پیوستگی کردم ، و ثانیا توضیح دادم که بنداشتهای هندسه اقلیدس رد نشده است و نخواهد شد تا روزی که ثابت شود سیستم اصل موضوعی هندسه اقلیدس مشتمل بر تناقض است ولی تا کنون احدی ادعا نکرده است.

در پایان آقای ریاضیدان خلاصه بر حرف اول خود هستید که پیوستگی بدیهی است؟؟؟
نقل قول:
همچنین حسین بی خرد با خدا نمی دانست که در تاریخچه همین صحفه چنین نوشته است :
The first known statement of what is now called Archimedes Axiom is found in the writing of Eudoxus of Cnidus. The term itself was first used by the Austrian mathematician Otto Stolz in 1883.[2] An equivalent statement was also used by David Hilbert as one of his axioms of modern Euclidean geometry. .
تو را به همان انصافی که ذره ای نداری قسمت میدهم همین جمله را معنی کن تا همگان ببینند که چه سیاه دانه ای است؟؟؟!!!!
آخر من کجا گفتم هیلبرت اولین مطرح کننده اینها است ، من گفتم هیلبرت برای پر کردن شکافهای هندسه اقلیدس بنداشتهای 5 گانه را به حدود 20 بنداشت رساند ولو مفاد اینها قبلا توسط دیگران مطرح شده باشد.

آیا غیر از این است که این عبارت دقیقا حرفهای من را تا کنون میگوید: " An equivalent statement was also used by David Hilbert as one of his axioms of modern Euclidean geometry" که هیلبرت معادل آنرا به عنوان یکی از آکسیومهای خودش برای هندسه اقلیدسی مدرن به کار برد؟
و الله الکافی
 
پست۱۰۸
بسمه تعالی

نقل قول:
در اینجا به مرحله جدیدی از عدم توازن علمی حسین م و نوشته های سایت ایشان می رسیم که نه تنها با مغالطه تمثیل مخلوط است نمی داند مواردی را که مثال زده هیچ کدام تناقض نیستند بلکه همگی در قالب تئوری مجموعه ها قابل دسترس و یا اثبات هستند.
بس است که اینقدر دست و پای خود را گم کنی که عبارت را نخوانده حرف بزنی ، آیا من گفتم تناقض هستند؟!!!
نقل قول:
این مسائل همگی در غالب تئوری مجموعه ها توسعه یافته اند و شاهدی بر مدعای صدق بنده هستند.
نمیدانم سه اصل توازی متفاوت در هندسه های اقلیدسی و هذلولوی و بیضوی را که سبب تفاوت مجموع زوایای مثلث میشود چگونه میخواهی با نظریه مجموعه ها قابل دسترس قرار دهی!!!!

علاوه منظور من معلوم بود که این همه پارادکس پارادکس نکن! بچه های قرن 21 از شنیدن کلمه پارادکس وحشت نمیکنند ، راحت باش که در زمانی که تو خاک قبرستان شده ای خدای بدون پارادکس توسط فرهیختگان قرون آینده عبادت خواهد شد و فقط روسیاهی بر زغال میماند.
نقل قول:

متاسفانه شما حتی از اعداد اصلی هم اطلاع دقیقی ندارید و نمی دانید اصلا چه می گوئید . اینجا به خوبی نوع دیگری از کم سوادی شما را مشخص می کنم و واقعا متاسفم که همچون شمائی دائیه دار تقابل با بی خدائی شده اید.
عده اعضای هر مجموعه را عدد اصلی آن مجموعه می‌نامیم.. بنابراین همه مجموعه‌هایی که با هم ، هم‌ارزند دارای یک عدد اصلی هستند به گفته راسل، یعنی عدد اصلی همه مجموعه‌های دوعضوی و ... . هرگاه یک مجموعه متناهی باشد عدد اصلی آن عدد طبیعی است و این عدد اصلی را یک عدداصلی متناهی می‌نامیم. بنابراین هر یک از اعداد طبیعی یک عدد اصلی متناهی است وهرگاه یک مجموعه نامتناهی باشد، عدد اصلی آن را یک عدد اصلی نامتناهی می‌نامیم. ازآنجا که همه مجموعه‌های نامتناهی به یک بزرگی نیستند، عددهای اصلی نامتناهی وجوددارد.
کانتور تاکید می‌کرد که انواع مختلف و بی‌شمارعددهای نامتناهی وجود دارد که ممکن است بصورت یک رشته صعودی تنظیم شوند. بدین لحاظ برای هر عدد اصلی نامتناهی، عدد اصلی نامتناهی دیگری که بزرگتر از آن است رامی‌توان ارائه داد. این مطلب محتوای قضیه مشهور کانتور است .
عدداصلی N ، مجموعه اعداد طبیعی ، را به(الف صفر) نشان می‌دهیم. بنابراین الف صفر اولین کوچکترین عدد اصلی نامتناهی است .
پس حسین نا آگاه از علم ریاضی با خدا می بینی که اعداد اصلی هم به زبان عامیانه شما شکار می شوند .

ناظرین شاهد باشید که الآن (مثل سابق) من اشتباه ایشان را تذکر میدهم و میرود میبیند درست میگویم ولی برمیگردد میگوید دیدید حسین هیچ نمیداند و همان حرفهای من را به صورت کپی کرده از جاهای دیگر با ضمائم بیجا تکرار میکند:

کانتور دو مطلب ثابت کرده است اول اینکه کاردینالهای ترانسفینی از الف صفر تا بینهایت ادامه دارد ، و دوم اینکه مجموعه همه مجموعه ها وجود ندارد و مشتمل بر تناقض است که به تعبیر ساده این مجموعه مفروض کاردینالی دارد که ثابت کردیم کاردینال پایانی نداریم.

اما بقیه مطالب شما را موکول میکنم به همان حرفی که استادی به شاگردش که اشکال میکرد و دست بر نمیداشت گفت: "شما این مطالب خود را کنار کتابت بنویس تا بماند فردا پسرت بگوید عجب بابای بیسوادی داشتم".
و الله الکافی
 
پست۱۱۴
ادامه دارد
 
+ نوشته شده توسط حسین در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 و ساعت 0:24 | نظر بدهید
پست
بسمه تعالی
 

پست۱۱۴

نقل قول:
در واقع استاد سعی داست ازهمان ابتدا و از پست 43 به بعد با ایجاد فرافکنی و تداخل انواع موضوعات غیر مربوط به بحث ، بحث را نه تنها منحرف کند
مراجعه به بخش نظرات وبلاگ من آسان است ، من اصلا خبر از این سایت نداشتم چه برسد به این تاپیک ، به من خبر دادند که ایشان مطالب تو را نقد میکند بلکه خود مستقیما در بخش نظرات مقاله 8 آمد و گفت: "لذا تمامی مقاله جدید شما از سوی من رد خواهد شد و در وقتش که شما هم فرصتی یافتید به ما سر بزنید" و من برای بحث مجموعه ها اینجا نیامدم بلکه برای روشن کردن یک بی انصافی آشکار در حق عبارت مقدمه مقاله با خدایی گام به گام که گفت حسین میگوید باید خدا را بدون استدلال و منطق بپذیرید اینجا آمدم ، و بعد به خیال اینکه ایشان میخواهد تحقیق کند گفتم خوب است برایش واضح کنم که مطلبی را که با آب و تاب در وبلاگش آورده که ما تا ندانیم خدا چیست اساسا غلط است که سؤال کنیم آیا هست یا نیست؟ و به خیال خود با این سؤال تمام بیخدایان و با خدایان را به چالش کشانده است ، و بعدا هم سعی کردم برای تبیین تفاوت وجود وصفی با اشاری ، که دیدم دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
نقل قول:
الف : بی اطلاعی استاد از تعریف نشدن مجموعه در ریاضیات
من مقاله نکته ای در نقطه را متجاوز از ده سال پیش نوشتم و در آنجا اشاره کردم که نقطه و تمام مفاهیم اولیه و از جمله مجموعه را تعریف ناشده رها میکنند و معتقدم روزی جهان دانش از این کار برمیگردد.
نقل قول:

2- استاد با در دست داشتن منابعی که آنها را مایه خجالت بنده بر می شمرد اما یا از غرض ورزی و کم سوادی خود ش متوجه موضوع نشده بود . نفهمیده بود که اقلیدس پیوستگی را از ارشمیدس به عاریه گرفته بود اما نه عاریه ای مشخص و اصولی که به اصل نام نیز برده شود . این موضوع بعدها به عنوان سومین اصل هیلبرت در قالب یک مفهوم بکار رفت .

چون حوصله بیشتر ندارم بعض واضحات را تذکر میدهم ، به کتب تاریخ علم مراجعه کنید ببینید ارشمیدس بعد از اقلیدس بود یا قبل از او؟!
نقل قول:
آخ استاد عزیز و فهیم ما تو نمی دانی که این موضوع را برتراند راسل ملحد بی خدا در سال 1901 ثابت کرد و نه کانتور !!!
اولا به شرح حالات کانتور مراجعه کنید و ببینید او از اینها خبر داشت و اعتنا نمیکرد تا اصل نظریه صدمه نخورد ، و ثانیا اساس کار راسل بر مفهوم خود شمولی در مجموعه های غیر طبیعی بود ، و ثالثا آنچه مهم است چرا از آن طفره میروید آیا حرف شما درست شد که: " پس حسین نا آگاه از علم ریاضی با خدا می بینی که اعداد اصلی هم به زبان عامیانه شما شکار می شوند."؟ آیا نظریه مجموعه ها اعداد اصلی ترانسفینی را شکار کرد؟ آیا توانست آنها را در مجموعه ای گرد آورد؟ تا برسد به اینکه بتواند مبدء متعال را در منظر خود قرار دهد؟؟

اما بحث اصلی این تاپیک را هر چند از صمیم قلب مبتذل میدانم ولی حاضرم به شرط اینکه در بزنگاه دوباره شروع به جمع آوری انبوه مطالب نامربوط نکنید بلکه یک کلمه بگویید و یک کلمه بشنوید ادامه دهم ، به ضمیمه اینکه کسانیکه سالها من را میشناسند میدانند نه ادعای استادی دارم و نه از رد شدن آنچه فکر میکنم واهمه دارم و در عین حال زود مطلبی را نمیپذیرم و از کلماتی از قبیل "ثابت شده است" و نظیر اینها حق سؤال را از خود مسلوب نمیبینم ، و لذا اولین سؤال من این است چرا مجموعه را تعریف نمیکنند؟ آیا از لفظ مجموعه معنایی را قصد میکنند؟ چرا نمیتوان آن معنی را تعریف کرد؟
و الله الکافی
 
پست۱۲۲
بسمه تعالی

دموکراسی در پست شماره 116:
نقل قول:
از تذکر شما ممنون ولی اگر دقت بیشتری معطوف دارید ملا نقطه گیر بودن چندان رهیافتی به اصل واقع نیست به هر حال این اشتباه تایپی بر طرف شد.
خواهش میکنم پست 112 و 116 را دیگر ویرایش نکنید و بگذارید سندی برای بیسوادی حسین ملا نقطه گیر و دانشمند بودن شما در این تاپیک بماند!

این یک لطیفه ماندگار در این تاپیک خواهد بود ، عبارت قبلی شما قبل از ویرایش این بود (پست112):
نقل قول:
2- استاد با در دست داشتن منابعی که آنها را مایه خجالت بنده بر می شمرد اما یا از غرض ورزی و کم سوادی خود ش متوجه موضوع نشده بود . نفهمیده بود که اقلیدس پیوستگی را از ارشمیدس به عاریه گرفته بود اما نه عاریه ای مشخص و اصولی که به اصل نام نیز برده شود . این موضوع بعدها به عنوان سومین اصل هیلبرت در قالب یک مفهوم بکار رفت
و حسین گفت: " چون حوصله بیشتر ندارم بعض واضحات را تذکر میدهم ، به کتب تاریخ علم مراجعه کنید ببینید ارشمیدس بعد از اقلیدس بود یا قبل از او؟!" ، و شما جواب دادید: " از تذکر شما ممنون ولی اگر دقت بیشتری معطوف دارید ملا نقطه گیر بودن چندان رهیافتی به اصل واقع نیست به هر حال این اشتباه تایپی بر طرف شد." ، حسین که تعجب کرده بود که چگونه میتواند این اشتباه تایپی باشد به ویرایش جدید شما مراجعه کرد و دید جای دو کلمه ارشمیدس و اقلیدس را عوض کرده اید!!

و لذا مطلب اینقدر جالب شده که شاهد دانش شما برای همیشه خواهد ماند ، ببینید:
نقل قول:
2- استاد با در دست داشتن منابعی که آنها را مایه خجالت بنده بر می شمرد اما یا از غرض ورزی و کم سوادی خود ش متوجه موضوع نشده بود . نفهمیده بود که ارشمیدس پیوستگی را از اقلیدس به عاریه گرفته بود اما نه عاریه ای مشخص و اصولی که به اصل نام نیز برده شود . این موضوع بعدها به عنوان سومین اصل هیلبرت در قالب یک مفهوم بکار رفت .
آخر بابا، از جهتی اقلیدس اسمی از پیوستگی نبرده تا ارشمیدس از او عاریه بگیرد و همه مشکل سر همین است که خود اقلیدس 5 اصل به کار گرفت که از آنها اصل پیوستگی نبود ، و از جهت دیگر ارشمیدس اصول هندسه ندارد تا بگوییم این اصل را عاریه گرفته است اما اسمی از آن به عنوان اصل نبرده است بلکه او از این اصل به عنوان مبنای روش افنا استفاده کرد ، و مقصود شما با همان عبارت قبلی جور بود که فرض بگیریم ارشمیدس قبل بوده و اصل خودش را عنوان کرده و بعدا اقلیدس بدون اینکه اسمی از آن به عنوان اصل ببرد آنرا از ارشمیدس عاریه گرفته و در اصول هندسه اش به کار برده است پس هیلبرت آنرا اضافه نکرده است و خود اقلیدس به طور ضمنی به کار برده ، اما متاسفانه ارشمیدس بعد از اقلیدس بوده و این ویرایش شما خراب تر کرد و شاید علت آن این است که ناشیانه سراغ ترجمه این عبارت رفتید و گفتید:
نقل قول:
اما آن جمله :
The first known statement of what is now called Archimedes Axiom is found in the writing of Eudoxus of Cnidus.
اولین عبارت مشهور چگونه اکنون اصول ارشمیدس نامیده شد از نوشته های کنیدوس اقلیدوس بنا گردید .
میگویید من را قسم داده ترجمه کنم و کردم! خواهش میکنم یک دفعه دیگر با دقت ترجمه کنید ، لا اقل ایودوکسوس کنیدوسی را کنیدوس اقلیدوس ترجمه نکنید ، ایودوکسوس قبل از اقلیدس بوده و ظاهرا همان شاگرد افلاطون است که اقلیدس در اصول هندسه از نظریه تناسب او استفاده کرده است و ارشمیدس بعد از هر دو بوده است ، یک دفعه دیگر عرض کردم عزیز زمان اینکه همینطوری وارد گود شد گذشته است.

خدا را گواه میگیرم که در همین پست که شما مطلب من را ملا نقطه ای کرده اید نوشتم عبارت چند سطر قبل از همین اشتباه شما را که غلط املائی داشتید ولی وارد در پست نکردم و با خود گفتم غلط گیری املایی زیبنده یک بحث علمی نیست ، اما کنون که ملا نقطه ای شده ام عین عبارتی که نوشته بودم را میآورم:
نقل قول:
بعدها او همان جمله بالا و کلمه بدیهی بودن را با کلمه بنداشت و اصول موضوعه یکی می گیرد و به ذم خودش مچ گیری می کند .
گفتم شاید سهو در تایپ کردن شده و گرنه " و به ذم خودش مچ گیری می کند" یعنی چه؟ (زعم)
و الله الکافی
 
پست۱۲۷
بسمه تعالی

نقل قول:
8-ادعا کنید که تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود اما ندانید که اعداد اصلی به چه منظور بکار می روند و بگوید چون دنباله اعداد اصلی نا متناهی است تئوری مجموعه ها به آنها دسترسی ندارد . جالب است که همیشه هم عامیانه حرف می زنید و نه علمی و می گوید شکار می شود ( کاملا مبهم ) گوئی چون دنباله اعداد حقیقی هم نامتناهی است نمی تواند به عنوان مجموعه قرار گیرد.
اولا مجموعه اعداد حقیقی حتما مجموعه است اما با کاردینال الف یک ، ولی سخن ما در خود الف ها بود که تا بینهایت ادامه دارد و لذا مجموعه همه مجموعه ها را از دست ما میگیرد.

ثانیا من متعمدا عوامی صحبت میکنم تا فراموش نکنم که چیزی نمیدانم و بیجا ژست عالمانه نگیرم و قصد دارم در پست بعدی توضیح بیشتر هم بدهم.

ثالثا راجع به نظریه مجموعه ها که بحث اصلی این تاپیک است بسیار خرسند میشوم که مناظره متمرکز بر آن شود تا راجل بودن شما را در این نظریه بر همگان واضح کنم اما به شرط اینکه یک کلمه خارج از بحث ریاضی نشوید و در وقت نتیجه گیری سراغ کپی کردن از ده ها علم دیگر یا موضوع ریاضی دیگر که ربطی به بحث ندارد نروید یعنی همین الآن باید هم من و هم شما تعهد بدهیم که خارج از بحث مجموعه ها حتی یک کلمه نشویم که ناظرین بفهمند خلاصه بحث چه شد ، و تاکید میکنم بحث باید تحقیقی و آزاد باشد و کلماتی از قبیل "ثابت شده" یا "چنین میکنند" آب و رنگی ندارد و تکرار میکنم آنچه را در پست 114 هم آوردم:
نقل قول:
اما بحث اصلی این تاپیک را هر چند از صمیم قلب مبتذل میدانم ولی حاضرم به شرط اینکه در بزنگاه دوباره شروع به جمع آوری انبوه مطالب نامربوط نکنید بلکه یک کلمه بگویید و یک کلمه بشنوید ادامه دهم ، به ضمیمه اینکه کسانیکه سالها من را میشناسند میدانند نه ادعای استادی دارم و نه از رد شدن آنچه فکر میکنم واهمه دارم و در عین حال زود مطلبی را نمیپذیرم و از کلماتی از قبیل "ثابت شده است" و نظیر اینها حق سؤال را از خود مسلوب نمیبینم ، و لذا اولین سؤال من این است چرا مجموعه را تعریف نمیکنند؟ آیا از لفظ مجموعه معنایی را قصد میکنند؟ چرا نمیتوان آن معنی را تعریف کرد؟
و الله الکافی
 
پست۱۲۸
بسمه تعالی
در پست 111 گفته شد:
نقل قول:
می گویند آنکه را توان مقابله نیست تنها به قاضی می رود و جز اتهام سازی کاری دیگری نمی کند.
........
حسین م ادعای استادی و کرسی تدریس داشت اما هرگز از تعریف و توصیفات و حتی اصول نظریه مجموعه ها اطلاعی نداشت و در عین حال به مقابله با تابپبک بنده بر خواسته بود و جالب اینجاست که حامیان و تشکر کنندگان هم همگی در این بی سوادی او با او شریک و همنظر بوده اند .
در واقع استاد سعی داست ازهمان ابتدا و از پست 43 به بعد با ایجاد فرافکنی و تداخل انواع موضوعات غیر مربوط به بحث ، بحث را نه تنها منحرف کند و جز سوال کردن کاری دیگری انجام ندهد در آخر کار با وقاهت تمام اتهام کپی و پیست کردن و ایجاد مطالب نامربوط را به بنده نسبت داد . در حالی که آغاز گر او بود و نادانی و بی سوادی وی از درک حتی کلمات فارسی بنده را مجبور به نوشتن زیاد کردو این همان اصطلاح قلم فرسائی بود که او برای بنده بکار برد . یکی از این موارد اینهاست
ناظرین محترم ملاحظه میفرمایید ایشان میگوید: " در حالی که آغاز گر او بود و نادانی و بی سوادی وی از درک حتی کلمات فارسی بنده را مجبور به نوشتن زیاد کردو این همان اصطلاح قلم فرسائی بود که او برای بنده بکار برد" ، برای من بسیار سخت است که آغازگر انحراف بحث به سوی رکاکت باشم چون نه تنها بی ادبی نسبت به طرف بحث میدانم بلکه مهمتر بی ادبی آشکار به ناظرین و نسبت دادن آنها به نفهمی میدانم ، و لذا دوباره پستها را مرور کردم تا اگر من آغازگر بوده ام رسما عذرخواهی کنم ، و ایشان میگوید آغازگری من به کار گرفتن کلمه "قلم فرسایی" بوده است ولی پس از مرور پستها دیدم کلمه "قلم فرسایی" در پست شماره 71 به کار رفته و حال آنکه ایشان حملات خود را در پست 52 آغاز کرده ومن برای سعی در عدم انحراف بحث فقط سؤال را دو باره محترمانه در پست 56 تکرار کرده ام و ایشان چون جوابی نداشته ناچار سراغ مطالب نامربوط رفته تا به کلی مسیر بحث عوض شود مثلا انواع سه گانه استدلال را در پست 57 ذکر میکند و گویا همین را هم فراموش میکند و بعد که من در پست 61 اشاره به سه طریق استدلال در کلام او میکنم در پست 67 میگوید:
نقل قول:
متاسفانه بنده باز متوجه نشده ام که منظور شما از راههای سه گانه که بنده گفته ام کدام بوده ؟ لطفا انها را برایم بنویسید تا بدانم که کجای مطلب مورد نظرتان بوده است .
ببینید ایشان در پست 57 سه طریق استدلال را ذکر میکند:
نقل قول:
ببینید اینجا پیش می اید که مختصر توضیح دهم که شناخت و استدلال انسانی چگونه است :
استدلال، پیچیده‌ترین عمل ذهن است و آن عبارت است از کشف قضایای مجهول به وسیلة قضایای معلوم؛ به عبارت دیگر، تنظیم و تألیف یک سلسله قضایا برای کشف قضیه‌ای مجهول را حجّت یا استدلال می‌گویند.
در استدلال، ذهن بین چند قضیه یا حکم، ارتباطی دقیق و منظم برقرار می‌سازد تا از پیوند آن‌ها، نتیجه زاده شود و بدین ترتیب نسبتی مشکوک و مبهم به نسبتی یقینی تبدیل شود. پس استدلال بر خلاف شهود مستقیم(مانند شهودی که دربارة محسوسات و بدیهیات وجود دارد) عملی تدریجی و پیش‌رونده است.
وقتی ذهن از قضایای کلّی به نتایج جزئی می‌رسد و به عبارت مختصرتر از کلّی به جزئی می‌آید؛ آن را قیاس می‌نامند.
وقتی در مسیری مخال مسیر قیاس حرکت می‌کند؛ یعنی از قضایای جزئی، به طریق تعمیم، به قضیه‌ی کلّی دست می‌یابد؛ یعنی از جزئی به کلّی می‌رود؛ آن را استقرا می‌نامند.
بالاخره وقتی هم حکمی را که دربارة آن چیزی محقّق می‌داند، به چیز دیگری، که از جهتی با آن همانند است، سرایت می‌دهد؛ و در این صورت تمثیل نامیده می‌شود.
ولی بعد در پست 67 به من میگوید:
نقل قول:
متاسفانه بنده باز متوجه نشده ام که منظور شما از راههای سه گانه که بنده گفته ام کدام بوده ؟
و من در پست 71 در جواب کلمه "قلم فرسایی" را به کار بردم که گمان نمیکنم حتی اگر بی ادبی های سابق او هم نبود این تعبیر بی ادبی باشد:
نقل قول:
آخر عزیز این واضح است که منظور من همین سه راه قیاس و استقراء و تمثیل بود که خود شما چقدر برای آن قلم فرسایی کردید

و اما قسمت اول عبارت که گفت:
نقل قول:
حسین م ادعای استادی و کرسی تدریس داشت اما هرگز از تعریف و توصیفات و حتی اصول نظریه مجموعه ها اطلاعی نداشت و در عین حال به مقابله با تابپبک بنده بر خواسته بود و جالب اینجاست که حامیان و تشکر کنندگان هم همگی در این بی سوادی او با او شریک و همنظر بوده اند .
در واقع استاد سعی داست ازهمان ابتدا و از پست 43 به بعد با ایجاد فرافکنی و تداخل انواع موضوعات غیر مربوط به بحث ، بحث را نه تنها منحرف کند و جز سوال کردن کاری دیگری انجام ندهد در آخر کار با وقاهت تمام اتهام کپی و پیست کردن و ایجاد مطالب نامربوط را به بنده نسبت داد
لازم است توضیح دهم که ادعای حسین از اول چه بود و چه هست ، باید اولین عباراتی که بین من و ایشان رد و بدل شده بیاورم تا ببینید آنچنان من بدون ادعا جلو آمدم که او را به تحسین واداشت و گفت:
نقل قول:
من به شخصه صداقت شما در گفتار را تحسین می کنم و امید دارم که همیشه پاینده و موفق باشید .
من مطالب شما را تا حدی و در مواردی که گویاست قبول دارم و البته بنده وشما به نوعی به دو مقوله متفاوت اشاره می کنیم بنده نه مثبتم و نه منفی بلکه حالت عادی از تفکر که خنثی نامیده میشود
این گزیده سخن است که تمام آنرا در اینجا و نظرات ذیل آن میتوانید ببینید:
http://hosyn-m.blogfa.com/post-35.aspx
نقل قول:
گفتيد:
« مطالب شما اساسا به هيچ عنوان نمي تواند در مقايسه با اسندلالهاي عدليه اسلامي منبع متعارف و مشخصي داشته باشد و بيشتر استنباط ذهني شما را نمايان مي کند»
ببينيد اگر بحث منظم نباشد هرگز به نتيجه نميرسد ، از عنوان مقاله من و از مطالب آن آشکار است که شروع کار من ، ردّ ادله بيخدايان مثبت گرا است ، و معناي گام به گام اين است که ما اول مطمئن شويم که آيا احتمال وجود خدا هست يا اينکه محال است خدا موجود باشد؟
اگر شما جزء بيخدايان منفي گرا هستيد من فعلا با شما بحثي ندارم و با هم ميپذيريم که احتمال اينکه خدا باشد هست ، اما اگر مدعي هستيد دليل داريد که حتما خدا نيست مخاطب مقاله من هستيد و در اينجا فقط بايد از ادله بيخدايي دفاع کنيد ، و اگر وارد بحث اثبات وجود خدا شويد و از اين منظر عبارات جنبي مقاله من را به عنوان يک خداباور ، نقد کنيد ، از بحث منظم علمي فاصله گرفته ايد ، و من حاضرم مدعاي نهايي خود را براي ساير خداباوران توضيح دهم اما قبل از اينکه برهان خود را بر مدعايم بياورم ، از شما ايراد بر آن را هر چه باشد ميپذيرم ، چون مطلب بر کرسي ننشسته نسبت به ايراد پذيري بي عار است.
گفتيد:
« اين از آن جهت مناسب است که مي توان تا انتهاي باورهاي شما شما را کشاند و آنجا جايي است که راه ديگري براي شما نيست.»
عرض ميکنم شايد به آنجا نرسيد و ما زودتر تسليم شديم ، پس قبل از آنجا شما بياييد ادله بيخدايي مثبت گرا را براي ما به کرسي بنشانيد تا درگير بحثهاي خداشناسي نشويم.
گفتيد:
« من تا پاي آخرين حد فکر شما با شما خواهم بود .
در کلام و فلسه آن ... حدي براي اتمام نيست .و نيز بي انصافي نيز در کار نيست از اين رو تمامي مقاله( اگر لازم بود مستوجب تکرار نشد) شما را نقد خواهم کرد .اما در يک کلام مي توان نقض کني»
اين بسيار خوب است ، و بحث بدون تعصب بهترين راه براي بهره مندي از عمر است.
اگر دو پست 43 و 44 را مرور کنید میبینید هیچ مشکلی در کار بحث آزاد بیطرف نیست ، و بنده در پستهای 49 و 50 و 51 سعی کردم تبیین کنم که برای سؤال از اینکه چیزی هست یا نیست نیازی به تصور چیستی آن شیئ نداریم ، و الآن دوباره آن سه پست را مرور کردم جز ادب در آن ندیدم تنها کلمه ای که به کار برده ام که اگر بی ادبی در بحث بوده هم اکنون پوزش میطلبم کلمه "تعجب میکنم" است که ناخود آگاه احساس تعجب من را منتقل میکند و گمان نمیکنم کسی این را بی ادبی در بحث بداند ، اما مشکل از پست 52 الی 55 شروع میشود که ایشان احساس میکند سؤالی که میخواست با آن تمام باخدایان و بیخدایان را به چالش بکشد اشتباه بوده است ولی حاضر نمیشود برای ادامه پیدا کردن یک بحث آزاد اعتراف کند و علاوه مکرر ادب مناظره را از بین میبرد و با اینکه من توضیح کامل در همان پست داده بودم و بعد هم مجددا آنرا تکرار کردم ، برای پیچاندن و معطل کردن بحث ، در پست 52 چنین میگوید:
نقل قول:
توصیف رفتاری یعنی چه ؟ این جمله برای ذهن من مبهم است ، این که شما بگوئید ادعای ما بر پایه توصیف رفتاری خداوند است یعنی چه ؟
آیا منظور شما برای شکل دادن به این مفهوم است که توصیفات فوق رفتار خاصی از خداوند را نشان می دهد؟
اگر آری دلیل و برهان شما بر پایه چه مدارک و شواهدی متقن قرار گرفته است ؟
و در چند سطر بعد جنگ روانی را آغاز میکند و اولین تاسف را بر بیسوادی حسین ابراز میدارد:
نقل قول:
متاسفانه بر خلاف گفتار شما در وبلاگتان که ظاهرا بر منطق فازی بجای منطق دو ارزشی استوار صحه می گذارد . شما هم ریاضیات را دو ارزشی می بینید .
و مجددا بر بیسوادی حسین تاسف میخورد:
نقل قول:
متاسفانه در کابرد عدد π ظاهرا شما دچار اشتباه یا همان دید دو ارزشی شده اید . هر چند در فرض ریاضیات کلاسیک عدد π عددی گنگ است اما امروزه خصلتهای آن برای ما مشخص است .
و بالاخره برای اینکه کلا بحث عوض شود و معلوم نشود که سؤال از وجود و عدم چیزی وابسته به فهم چیستی آن نیست بالاترین خیانت در یک بحث آزاد را انجام میدهد و مطلب واضح را پیچ میدهد که:
نقل قول:
اما مشکل با خداوند فراتر از همه اینهاست و آن اینکه بحث نه تنها از تعاریف و توصیفات دیگر نیست بلکه بحث بنده از پیش کشیدن ماهیت و چیستی خداوند آنجاست که ما اساسا هیچ خصلتی هم از خداوند برای ارتباط دادن آن با واقعیات عینی در بر نداریم
ببینید چگونه این نابغه، سؤال چیستی خدا را پیش میکشد تا ثابت کند تمام بحث کنندگان بیخدا و باخدا احمق بوده اند و نفهمیدند که چون (به زعم او) هیچ خصلتی برای ارتباط مذکور نداریم پس ناچار باید سراغ چیستی برویم!!!! بعد با این وضع میبینید مکرر حسین را که ادعای باسوادی را از سبک سری و سفاهت میداند متهم به مغرور بودن میکند! آیا مغرور حسین است یا کسی که تمام بیخدایان و با خدایان را در مناظره قرون و اعصارشان تحمیق میکند؟؟ و حال آنکه از روی جهل به ساده ترین بحث منطقی است که اگر منطق مقدماتی را درست خوانده بود این سؤال را مطرح نمیکرد تا مجبور به مخفی کردن عواقب آن شود.

من در پست 56 در قبال تاسفات او بر بیسوادی حسین، محترمانه سؤال را به این واضحی تکرار کردم:
نقل قول:
در بحث علمی عجله روا نیست ، برای اینکه مقصود شما را بفهمم لازم است قدم به قدم سؤال کنم تا شما پاسخ دهید و به مرحله بعد برویم

آنطور که من از سؤال شما فهمیدم میخواستید با طرح یک سؤال تمام باخدایان و بیخدایان تاریخ را به چالش بکشید ، و آن اینکه:
نقل قول:
شما در مقام پرسشگر چگونه می خواهید پاسخ پرسشی را که درکی از آن ندارید و کلمه خدا را که در آن هیچ مفهوم جهان شمولی که همگان را از تشریح آن اغنا کند برای شما ندارد پاسخ دهید
سؤال این است آیا به طور کلی قطع نظر از مسأله اثبات وجود خدا ، میپذیرید که اساسا بحث از وجود یا عدم شیئ ، منطقا مبتنی بر ادراک چیستی آن شیئ نیست؟

یعنی آیا کافی است مثلا بگوییم آیا آن چیز که میتواند بستر انتشار موج در خلأ شود وجود دارد؟ یا حتما باید پس از ادراک چیستی آن سراغ سؤال از وجود آن رفت؟
و چون عاجز از ادامه بحث و ناتوان از اعتراف به اشتباه است وارد در بحث انواع سه گانه استدلال میشود که خود به پست 57 و 58 مراجعه کنید و ببینید که چه ربطی به جواب از سؤال واضح من دارد ، وجالب است که وقتی من تذکر میدهم سه راه مذکور در کلام او را ، میگوید: " متاسفانه بنده باز متوجه نشده ام که منظور شما از راههای سه گانه که بنده گفته ام کدام بوده ؟" و در اینجا است که من گفتم: " آخر عزیز این واضح است که منظور من همین سه راه قیاس و استقراء و تمثیل بود که خود شما چقدر برای آن قلم فرسایی کردید و احتمال ندادید که بنده از کسانی باشم که چندین سال منطق تدریس کرده ام" و در انتخاب کلمات دقت کردم تا بعد نگوید ادعای استادی کردی! منظور من این بود چرا لااقل احتمال نمیدهی و این همه مطالب را کپی میکنی؟؟! هر چند من بارها منطق را بحث کرده ام اما هنوز هم اگر در محفل بحث کسی به من استاد بگوید تذکر میدهم من استاد نیستم بلکه تنها معنی کننده عبارات کتب هستم و اگر سؤالی پیرامون آنها دارم بدون واهمه مطرح میکنم ، اما همه میدانیم استاد یک فن بودن مقامی بس بالاتر است.

و اما چرا وارد این بحث شدیم را در پست 114توضیح دادم که خود ایشان به بخش نظرات وبلاگ من آمد و درخواست مناظره کرد و بحث را با کمال صمیمیت پذیرفت و تنها موقعی که لازم بود صادقانه اعتراف کند که اشتباه کرده و اصل سؤال از وجود یا عدم شیئ مبتنی بر فهم چیستی آن نیست حاضر به اعتراف نشد و بحث را طول داد تا به اینجا رسید.
و الله الکافی
 
پست۱۲۹
بسمه تعالی

نقل قول:
این سند در جائی قرار دارد که مشخصا بی سوادی شما در این نکات قرار دارد و نه اشتباه تایپی
باز هم میگویید اشتباه تایپی! یعنی "دیدید سیاه دانه بود".
نقل قول:
انچه که مهم است این است که این موارد به هیج عنوان نمی تواند حیثست نادانی شما از بی اطلاعی از تئوری مجموعه ها را پوشش دهد و اصل مطلب گفتمان را مخدوش سازد :
شما در یک پست مستقل رسما تعهد بکن و من هم تعهد میکنم که قثط تئوری مجموعه ها را بررسی کنیم و کلمه ای خارج نشویم تا بر همگان معلوم شود نظریه مجموعه ها چیست؟ و چه کسی آگاه به آن است؟ بزودی إن شاء الله تعالی پای خود را در انگشتانه میبینید.
نقل قول:
این بی سوادی است :
1- ادعا کنید تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود در حالی که فرق مجموعه از اشیاء را با دسته ای از اشیاء ندانید
در پست 101 به وضوح جواب این را دادم و بعدا وقتی شما شرط را معنی کردید توضیح بیشتر میدهم ، عبارت شما این بود:

"سنخیت نخود و لوبیا و عدس چیست که بتوان آنها را در یک مجموعه قرار داد بطوری که شما بتوانید در این توصیف آن را بگنجانید . مجموعه xهایی از U به قسمی که) (P(x(یا x خاصیت (P(x را دارا باشد."

و جواب من این بود:

مگر یگ گونه است؟؟ مثلا "در کف دست من بودن" یک ضابطه بسیار خوب برای تشکیل مجموعه است ، یا اگر کلی فرض بگیریم میگوییم "مجموعه همه نخودها و همه لوبیاها و همه عدسها" ، آیا فرار از یک بحث واضح زیبنده یک مدعی ریاضیات است؟ خوب ایشان میتوانست بگوید و هیچ تفاوتی نمیکرد که " به آشپزخانه خودتان بروید و از نخود چند عدد بردارید و در مشت خود بگیرید" بقیه بحث ایشان به جای خود بود که "حال مجموعه توانی این حبوبات P(P(S را در مشت بگیرید. و آنقدر این عمل را تکرار کنید که حجم حبوبات از مشت شما بیشتر شود"
نقل قول:
2-ادعا کنید تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود در حالی که با کشاندن بحث به فیزیک و هندسه و مغالطه تمثیل ندانید که تعریف دقیق عدد پی ممکن است
بنده در باره عدد پی میگویم بس است تو را نادانیت ، اگر میدانستی معنای جمله ای را که کپی میکنی هرگز چنین ژستی نمیگرفتی (در پست 111) که "به عنوان نمونه عدد پی رادو برابرکوچکترین مقدار مثبت x ،که به ازای آن cos(x)=0 میشود تعریف می‌کنند" ، آیا میدانی این کوچکترین که کوچکتر از آن نباشد کدام است؟ آیا مربوط کردن به اصل عدم قطعیت را برای بچه ها میگویی؟ آیا کدام آگاه به ریاضیات نمیداند که گنگ بودن و متعالی بودن و رسم ناپذیر بودن عدد پی ، به پیاده کردن مباحث آنالیز و حد در آن برای ساماندهی یک دستگاه ریاضی ، ربطی ندارد ، و میل به صفر را که مساوی صفر میگیریم عدد گنگ رسم ناپذیر را گویا و رسم پذیر نمیکند ، بلکه تنها نسبت به یک مقیاس خاص عمل محاسبه را کاربردی میکند.
نقل قول:
3-ادعا کنید تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود اما نمی توانید ثابت کنید که پیوستگی در آنالیز حقیقی اصل نیست و اصلا آن چیزی هم که در هندسه است نیست .
من در پست 107 اشاره به جایگزین آن در ترجمه عبارت انگلیسی کردم یعنی گفتم اصل تمامیت خط ، و چون شما بی اطلاع هستید ایراد گرفتید که آنالیز حقیقی چه ربطی به اصل تمامیت خط دارد که تو ترجمه میکنی! the completeness of the real numbers
نقل قول:
4-ادعا کنید تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود و وجود او اشاری است اما ناتوان از رد منابع شیعه و اثبات وجود وصفی توسط دانشمندان اسلامی باشید
وجود وصفی چیست؟ شما از آن چه ارده ای کردید؟
نقل قول:
5-ادعا کنید تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود اما با نادانی از منطق ریاضیات از جملات اگر و فقط اگر..... استنباط جملات اگر ...آنگاه ...را داشته باشید
تفاوت واضح است ولی شما برای فرار از اینکه اعتراف کنید که اساسا سؤال از وجود یا عدم شیئ نیازی به فهم چیستی آن ندارد سراغ "اگر و فقط اگر شواهد کافی باشد" رفتید که سابقا جواب آن را دادم.
نقل قول:
6-ادعا کنید تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رورد اما فرق خیر نقیض کننده و نفی کننده را در منطق دو ارزشی از هم ندانید .
این فرق را نابغه ما برای ماله مالی اشتباه خود اختراع فرمودند.
نقل قول:
7-ادعا کنید که تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود اما ادعا کنید که پارادکس راسل کشف کانتور بوده و توجیه حالات کانتور را به پیش کشید . گویی علم و اثبات قضایا و مسائل نه در استدلالات که ظاهرا در حالات روحی افراد بیان می شود.
شما برای ما بگویید اعتراضی که راسل به کانتور در همین زمینه کرد چه بود؟ (یعنی غیر از مسأله طرح پارادکس).
نقل قول:
8-ادعا کنید که تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود اما ندانید که اعداد اصلی به چه منظور بکار می روند و بگوید چون دنباله اعداد اصلی نا متناهی است تئوری مجموعه ها به آنها دسترسی ندارد . جالب است که همیشه هم عامیانه حرف می زنید و نه علمی و می گوید شکار می شود ( کاملا مبهم ) گوئی چون دنباله اعداد حقیقی هم نامتناهی است نمی تواند به عنوان مجموعه قرار گیرد .
جواب این را در پست 127 دادم و علاوه منظور من همانطور که در مقاله با خدایی گام به گام هم گفتم این است که نظریه مجموعه ها در ابتدای راه است و هنوز خیلی مانده تا این طفل به جنگ خدا برود.
نقل قول:
9-ادعا کنید که تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود و هندسه را به پیش بکشید اما نتوانید ثابت کنید که بعضی از اصول اقلیدس در دیگر هندسه ها نه تنها جایگاهی ندارد بلکه بکلی مردود هم هستند .
خود میفهمی چه میگویی؟! من از اول تا به حال خلاف اینها را گفتم.
نقل قول:
10-ادعا کنید که تئوری مجموعه ها نمی تواند برای خدا بکار رود در حالی که از مفاهیم اولیه همچون عضویت در تئوری مجموعه ها بی اطلاع بوده و سنگ دانائی و رد موضوع را بزنید.
عضویت یک رابطه است که من هنوز مترصد هستم حرف مضحک سابق شما را به رخ شما بکشم که در پست 83 گفتی: "رابطه فقط رابطه است نه حقیقت و نه واقعیت ، نه معدوم و نه موجود . اگر نمی فهمی علت انجاست که نگاهت گزینشی است" .
نقل قول:
اشتباه بنده در کاربرد یک اسم و جابجائی آنها ظاهرا برای شما مانور بسیار زیادی است که درد نادانی خود و حیثیت بی اطلاعی از مجموعه ها را پوشش دهید اما این یک مغالطه است و هر کسی می تواند مرتکب اشتباه شود . اما غرور و نخوت جهل شما نه تنها نمی تواند ادعای شما را بر مبنای وجود اشاری ثابت کند به هیچ عنوان هم نمی تواند باعث خدشه دار شدن تئوری مجموعه ها شود .
جالب است که میگویید اشتباه در جابجایی! ای عزیز آیا ندانستن یک امر تاریخی را میتوان با جابجایی موضعی محو کرد؟! آیا ایودوکسس با افلیدس یک اشتباه جابجایی بود؟! شما فقط فحش هایی را که در نادانی من به زبان انگلیسی دادید مرور کنید و بعد افتضاح خود در ترجمه نصف سطر انگلیسی را ببینید!!!
نقل قول:

ضمنا با مراجعه به همان منابع خود و در قسمت توضیحات آرشمیدس مشخصا دیده می شود که اصل ارشمیدس گاها به عنوان اصل پیوستگی خوانده می شود و طبیعی است که پوستلای دوم اقلیدس بر اتصال یا پیوستگی استوار بوده که تولید یک خط کراندار در یک خط مستقیم را پوستلا در نظر گرفته است هرچند ارشمیدش از اقلیدس عاریه گرفته باشد و علت تقسیم سازی خط و یا یافتن عضو مشترک واسط است .
همچنین است اصول هیلبرت در جائی که از پیوستگی به همان معنی فوق اشاره شده بهره گرفته و منطق پیوستگی خودش را بنا نهاده است .

دوباره وارد در میدانی شدید که معلوم است کلاس آن نرفته اید یا با تقلب و پارتی نمره گرفته اید ، مگر مجبور هستید آبروی خود را ببرید ، در پست 112 گفتید:
نقل قول:
و در اینجا و برای انکه ختم کلام گردد و نشان داده شود که پیوستگی یکی از پندارهای اقلیدس بنیان گذاشته شده در اصل ارشمیدس بوده است و نه بنداشت هیلبرت قرار داده شده برای هندسه اقلیدس چنین می خو انیم :
پنج پوستلا ی اقلیدس چنین هستند :
1- یک خط مستقیم از هر نقطه به نقطه ای دیگر ممکن است رسم شود
2- یک خط مستقیم کراندار متصلا در یک خط مستقیم ممکن است تولید شود
3- یک دایره بوسیله مرکز و شعا عها ممکن است وصف شود
4- همه زاویه های صحیح با یکدیگر برابرند
5- پوستلای موازی که ذکر آن زیاد مهم نیست .
پوستلای شماره دو دقیقا همان موضوع پیوستگی است اما جالب تر از همه این نکته است که در زیر همین صحفه ذکر شده که می گوید :
واقعا که آبروی خود را در اینجا برده اید ، جمله "That all right angles equal one another." را که در آن زاویه قائمه به عنوان "رایت انگل" نام برده شده را ترجمه کردید زاویه صحیح!!!

و در اصل دوم که میگوید: "To produce a finite straight line continuously in a straight line." منظور این است که هر خط محدود را میتوان ادامه داد و یا به تعبیر دیگر خط مستقیم محدودی را به خط مستقیم دیگر متصل کرد ، و این غیر از بنداشت پیوستگی است.

جالب است میگویید اصل دوم اقلیدس دقیقا همان موضوع پیوستگی است و اکنون هم میگویید ارشمیدس از او عاریه گرفته است! پس چرا این اصل را به ارشمیدس نسبت میدهند آیا خیانت به اقلیدس نیست؟ یا شما مخلوط کرده اید و هر چه پیشتر بروید آبرویی برای خود نمیگذارید؟!
و الله الکافی
 
پست۱۳۰
ادامه دارد
 
+ نوشته شده توسط حسین در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 و ساعت 0:26 | آرشیو نظرات
پست

پست۱۳۰

بسمه تعالی

نقل قول:
در پست 125:
ادعای بنده تئوری مجموعه ها ست و این موضوع که مجموعه همه مجموعه ها وجود ندارد. در عین حال چنانچه موضوع به بحث گفتمان برگردد به زودی به شما هم خواهم رسید
نقل قول:
در پست 82:
چرا ZFC ایجاد شد و چرا می گویی پارادکس راسل در آن معتبر نیست ؟
بگویم یا خود دانستی انچه را به بهترین نحو گفتی !!! ..... خدا وجود ندارد ، مرجع تام و یا مجموعه همه مجموعه ها وجود ندارد ، علت غائی و در برگیرنده همه چیز وجود ندارد ، مجموعه مرجع وجود ندارد !!!
این اولین پستی است که میخواهم راجع به موضوع اصلی این تاپیک بحث کنم ، و ابتدا سخن را در دو نکته خلاصه میکنم:
1- تحمیل واضح!

اگر کسی بگوید بلبل چه خوش صدایی دارد ، اما دیگری بگوید این بلبل که تو میگویی همان کلاغ است که آواز بد و چندش آور دارد ، آیا این تحمیل واضح نیست؟؟

در این تاپیک گفته میشود خدای دینداران همان "مجموعه همه مجموعه ها" است! بابا، خیل عظیم باخدایان که امروز پیدا نشده اند ، همه اعتقاد به خدایی دارند که تفاوت فاحش با "مجموعه همه مجموعه ها" دارد ، همه میگویند بابا، منظور ما از خدا "مجموعه همه مجموعه ها" نیست اما ایجاد کننده این تاپیک میگوید : نه حتما منظور شما همان "مجموعه همه مجموعه ها" است!! ، قرن ها قبل از پیدایش نظریه مجموعه ها اعتقاد به خدا بوده است حتی پدر نظریه مجموعه ها یعنی جرج کانتور فردی به شدت مذهبی بود (کانتور به شدّت مذهبي بود : تاريخ رياضيات ترجمه محمدقاسم وحيدي اصل ج 2 ص260) و او به پارادوکس "مجموعه همه مجموعه ها" رسید اما نزد او واضح بود که خدایی که مورد اعتقاد اوست ربطی به این پارادوکس ندارد و خدا اساسا مجموعه نیست.

در این آدرس ذیل میتوانید ببینید که پارادوکس کانتور این بود که "مجموعه همه مجموعه ها" وچود ندارد ، در کنار پارادوکس راسل که میگفت "مجموعه همه مجموعه های طبیعی" وجود ندارد:

http://en.wikipedia.org/wiki/Set
نقل قول:
Axiomatic set theory
Although initially the naive set theory, which defines a set merely as any well-defined collection, was well accepted, it soon ran into several obstacles. It was found that this definition spawned several paradoxes, most notably:

Russell's paradox - It shows that the "set of all sets which do not contain themselves," i.e. the "set" .... does not exist.

Cantor's paradox - It shows that "the set of all sets" cannot exist.

The reason is that the phrase well-defined is not very well-defined. It was important to free set theory of these paradoxes because nearly all of mathematics was being redefined in terms of set theory. In an attempt to avoid these paradoxes, set theory was axiomatized based on first-order logic, and thus the axiomatic set theory was born.

و کانتور که سرآمد نوابغ ریاضی بود و در عین حال به شدت مذهبی بود بین این پارادوکس و وجود خدا ربطی نمیدید ، اما ایجاد کننده این تاپیک میگوید تو بیجا میکنی که میگویی خدا "مجموعه همه مجموعه ها" نیست ، این بلبل که تو میگویی همان کلاغ است!!

آیا تفاوت واضح نیست که یک خدا باور وقت نماز بگوید : "الله کلّ الاشیاء" با اینکه بگوید : "الله اکبر" ، آن هم با در نظر گرفتن اینکه اگر"الله اکبر" را ترجمه کنیم "خدا بزرگترین است" قطعا اشتباه معنی کرده ایم و بزرگترین را با الف و لام میآورند و میگویند "الاکبر" ، پس تکرار مرتب الله اکبر در نماز برای توضیح دم به دم معانی و توصیفاتی است که نمازگزار وسیله ارتباط خود با خدا قرار میدهد و اینکه متذکر باشد خداوند بزرگتر از توصیف است.

2- نظریه مجموعه ها یا غلط یا ساکت

فعلا این نکته دوم را با اشاره عرض میکنم تا بعد اگر توفیق بود به تفصیل آن بپردازم.

همانطور که در متن انگلیسی بالا هم آمد نظریه مجموعه ها دو مرحله طی کرده است که امروزه ما آن دو را با اسم "نظریه طبیعی مجموعه ها" و "نظریه اصل موضوعی مجموعه ها" میشناسیم.

در "نظریه طبیعی مجموعه ها" پارادوکس ها ظاهر شدند که یکی از آنها "مجموعه همه مجموعه ها" بود ، و این نکته حائز اهمیت است که وقتی نظریه مجموعه ها مشتمل بر تناقض است یعنی نظریه غلط و باطل است ، نه اینکه نظریه صحیح است و "مجموعه همه مجموعه ها" چون تناقض است وجود ندارد ، خیر، این تناقض دالّ بر بطلان نظریه و ناکارآمدی آن است ، نه اینکه یک نظریه صحیح ثابت کرده که "مجموعه همه مجموعه ها" وجود ندارد و مشتمل بر تناقض است ، و هر کس این نکته را فهمید اساس این تاپیک نزد او مبتذل است.

بلکه به عنوان شوخی میخواهم بگویم خدای آقای دموکراسی که "مجموعه همه مجموعه ها" باشد خدای قدرتمندی است ، چون با تناقض بودن خود اساس "نظریه طبیعی مجموعه ها" را بر باد داد.

بعد از ظهور پارادوکس ها ، نوبت به آکسیوماتیک کردن نظریه مجموعه ها رسید ، و در این مرحله بود که مفاهیمی همچون "مجموعه همه مجموعه ها" آب و رنگ خود را از دست داد و به مفهومی مبهم و ناکارآمد تبدیل شد ، نه مفهومی مشتمل بر تناقض.

بنابر این نظریه مجموعه ها یا غلط است و یا ساکت است از بیان حکمی راجع به "مجموعه همه مجموعه ها" ، پس ریاضیات نمیگوید "نظریه مجموعه ها" میگوید "مجموعه همه مجموعه ها" وجود ندارد ، بلکه میگوید "نظریه طبیعی مجموعه ها" چون "مجموعه همه مجموعه ها" را مجموعه میداند نظریه صحیحی نیست و "نظریه اصل موضوعی مجموعه ها" چون "مجموعه همه مجموعه ها" را مبهم میداند صحیح است.

بلی سابقا توضیح دادم که چون ثابت شده که اعداد اصلی ترانسفینی از الف صفر تا بینهایت ادامه دارد و "مجموعه همه مجموعه ها" هم ناچار یک کاردینال خاص خود دارد و ناچار باید کاردینال پایانی باشد و حال آنکه ثابت کردیم کاردینال پایانی نداریم پس "مجموعه همه مجموعه ها" وجود ندارد ، شبیه اینکه میگوییم چون مجموعه اعداد طبیعی بینهایت است و ما بینهایت عدد داریم پس ما "عدد بینهایت" نداریم ، و چقدر نامربوط است که کسی بگوید چون "عدد بینهایت" نداریم پس خدا موجود نیست!

و در مقاله باخدایی گام به گام مختصری توضیح داده ام و بعدا هم اگر توفیق بود بیشتر توضیح خواهم داد که این بینهایت کاردینال ترانسفینی ، همه از حقائق نفس الامری هستند، و مثل تمام حقائق ، مسبوقیت ذاتی نسبت به حقیقة الحقائق دارند.

و الله الکافی
 
پست۱۳۴
بسمه تعالی

نقل قول:
اولا راجل بودن بحث برای شما اکیدا راسخ است و علت انجاست که قبلا هم گفته ام که آنکه بدعتا و سابقا سراغ دها موضوع از علوم دیگر رفت شما بودید
راجل وصف بحث کننده است نه خود بحث ، و کلماتی مثل "بدعتا" که غلط واضح است زیبنده یک مناظره علمی نیست خواهش میکنم بیشتر دقت کنید.
نقل قول:
شما دروغ پرداز هم به تازگی شده اید که یادتان رفته اولین بار و اولین دفعه در پست 49 شما بودید که از انرژی و فیزیک کوانتم ، شیمی و هندسه یاد کردید .
واضح است من برای مقصود خود مثال زدم که اتفاقا در هر کدام تذکر داده ام شاهد مثال را ، نه اینکه وارد آن بحثها شوم.

من اکنون خود را در ابتدای بحث مجموعه ها میبینم و ادب بحث را مراعات میکنم تا دو سه بار که نقض شد آنچه سابق نمیگفتم میگویم ، انتظار دارم فقط مطلب علمی رد و بدل شود و آنهم کوتاه بدون خارج شدن از موضوع بحث.
نقل قول:
اما در مورد تئوری مجموعه ها و مجموعه نبودن خداوند :
اولا دید شما به این مقوله ختم می شود که خدا مجموعه نیست اما توضیح نمی دهد که خدا مشتمل بر چیست ؟
این سوال به معنی پاسخ دادن به چیستی خداوند نیست بلکه پاسخ به این موضوع است که ما هر چیزی را می توانیم در غالب مجموعه ببینیم اما اگر خدا را نبینیم چه امکانی برای خدا وجود داشته که چنین نباشد ؟
اینکه میگویید : " ما هر چیزی را می توانیم در قالب مجموعه ببینیم" حرف مطلقی در نظریه مجموعه ها نیست ، آلترناتیوهای ZFC عضو کف قائل هستند Urelement که سره و تکینه است و خود مجموعه نیست که آن را individuals و یا atoms هم میگویند خواه ملموس باشد concrete یا تجریدی abstract ، و در تئوری طبقات راسل type theory طبقه صفر عضو اتم است که خود مجموعه نیست ، بلکه خود تسرملو در ابتدا عضو Urelement در نظریه اصل موضوعی مجموعه های خود داشت و بعد کنار گداشت که هم اکنون در نظریه اصل موضوعی کلاسیک هر عضو ، خود مجموعه است ، و رمز آن تعریف نکردن مجموعه است که بعدا به آن خواهیم پرداخت.

پس خدای مفروض شما (نه خدای متدیین) چه مانعی دارد که یک عضو سره باشد که خود مجموعه نیست؟ اما خدای الهیون نه میتواند مجموعه باشد و نه عضو ، چون ذات او رابطه گذار است یعنی هر رابطه، تأخر ذاتی از او دارد ، و میدانیم بین مجموعه و عضو رابطه برقرار است که ذات الهی فرارابطه است که اگر توفیق بود برهان آن را بعدا عرض میکنم.

و اما خدا مشتمل بر چیست؟ گفتید:
نقل قول:
ثابت کنید که خدا هستی ها را شامل می شود و یا شامل نمی شود
هم ارز است با خداهستی ها را پوشش می دهد و یا نمی دهد
هم ارز است با خدا منشاء هر چیز است یا نیست
هم ارز است با هستی ها درموجودیت خدا موجودند و یا خارج از آن ؟
جواب این حرف شما را با قرض گرفتن اصطلاح از تئوری طبقات راسل type theory میدهم که برای بی معنی کردن مجموعه همه مجموعه های طبیعی ، غیر از حوزه صدق range of truth ، حوزه اطلاق range of significance ، قائل شد.

بنابر این در جواب عرض میکنم خدا نسبت به محمول predicate شما یعنی "مشتمل بر" خارج از حوزه اطلاق است ، چون واضح است که خدا موجودی مادی نیست و حوزه اطلاق "مشتمل بودن" در مادیات است مثل مشتمل بودن منظومه شمسی بر خورشید یا زمین ، و یا در امور تجریدی انتزاعی است که رابطه بین مجموعه و عضو را میسازد ، و خداوند غیر مادی و غیر انتزاعی است ، پس نه مجموعه است و نه عضو ، بلکه اگر او نبود رابطه بین مجموعه وعضو هم نبود ، و از همین جاست که توضیح خواهم داد که نفی خدا عین اثبات او خواهد بود اگر تلطیف ذهن کنید ، چون که او مرجع مطلق هر حقیقت و واقعیتی است که در صدد اثبات آن هستید.

و نسبت به مفهوم "پوشش" نیز خارج از حوزه اطلاق است ، و اما مفهوم "منشا" چند تعریف دارد و اگر هم ارز "شامل بودن" میگیرید نیز خارج از حوزه اطلاق است ولی اگر به معنای ایجاد کننده میگیرید هم ارز با شامل شدن نیست ، و همچنین هستی ها نه در موجودیت خدا موجودند و نه در خارج از موجودیت خدا ، بلکه به خدا موجودند و همگی تأخر ذاتی از ایجاد کننده خود دارند ، به عبارت دیگر حوزه اطلاق "موجود بودن در موجودیت دیگری یا خارج از موجودیت دیگری" تنها در مادیات و جسمانیات است که خدا ماوراء ماده و متعلقات ماده است.

خواهش میکنم در جواب من نروید توضیح مفصل نظریه طبقات و امثال آن را بدهید ، فقط به طور اختصار جواب حرف من را بدهید.

و سؤال مهمی که چند دفعه تکرار کردم و باید دقیق آنرا بررسی کنیم این است که چرا مجموعه را تعریف نمیکنند؟ (یعنی در نظریه اصل موضوعی مجموعه ها) ، آیا لفظ مجموعه با لفظ دیوار برای ما تفاوت ندارد؟ اگر یک مفهومی از لفظ مجموعه میفهمیم چرا نتوانیم آنرا تعریف کنیم؟ اما توصیف مجموعه را بعدا به آن خواهیم پرداخت.
و الله الکافی
 
پست۱۳۸
بسمه تعالی

نقل قول:
با استدلال بالا باید کاملا قانع شده باشید که چرا نمی توان خدا را یک عضو سره که خود مجموعه نیست پنداشت اما قطعا می توان او را به عنوان یک مجموعه خاص که در ابتدای شروع گفتمان ذکر کردم بیان کرد .
چرا نمیگذارید یک مطلب واضح شود؟ آیا همه نمیدانند که تئوری طبقات همان روزهای اولیه مورد پسند ریاضیدانان واقع نشد؟ حرف من یک کلمه بود و آن اینکه خدای شما چرا نمیتواند عضو سره باشد؟ مگر عضو سره فقط در نئوری انواع است؟ مگر در سیستم NFU که متأخر از ZFC است Urelement نداریم؟ خواهش میکنم برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهید حالا که توضیح مفصل نظریه انواع را دادید توضیح مفصل NFU را هم برای ناظرین بدهید تا بدانند امروزه عضو سره در عالم ریاضیات به طور جدی مطرح است یا خیر؟

منظور اصلی من این است که تمام حرف شما بر این پایه گذاشته شده که خدای مفروض شما حتما و حتما باید مجموعه باشد و من میگویم در عالم ریاضیات ما چیزهایی داریم که مجموعه نیستند ، شما چه دلیلی دارید که خدای مفروض شما یکی از آنها نیست؟ مثل اینکه عضو Urelement باشد ، همچنین آیا مثلا کلکسیون T در یک فضای توپولوژیک یک مجموعه است؟ آیا خود یک تابع مجموعه است؟ آیا خود یک قضیه و فرمول ثابت شده مجموعه است؟ اساس مجموعه بودن به این است که عضو داشته باشد و چیزهایی که عضو نداشته باشند چگونه میخواهند مجموعه باشند؟؟ نمیدانم این خدای مفروض شما عضوهایش چیست؟ آیا یک متدین عاقل پیدا میکنید که عالم را و حقائق را عضوهای خدا بداند؟ آیا این همان تحمیل واضح نیست که در سابق توضیح دادم؟

علاوه نمیدانم چرا فقط خدای مفروض شما باید "مجموعه همه مجموعه ها" در نظریه ورشکسته که "نظریه طبیعی مجموعه ها" است باشد؟ در بعض آلترناتیوهای ZFC "مجموعه همه مجموعه ها" وجود دارد بدون اینکه موجب تناقض شود ، که اگر توضیح کامل سیستم NF را برای ناظرین دادید آن هم معلوم میشود ، و در سیستم ZFC هم قضیه ای نیست که بگوید "مجموعه همه مجموعه ها وجود ندارد".

چرا بر واضحات اصرار میکنید؟ شما در اولین پست این عبارت را آوردید:
نقل قول:
100 سال پیش برتراند راسل با پارادکس خود که به پارادکس راسل مشهور است ثابت کرد که مجموعه همه مجموعه ها نمی تواند وجود داشته باشد
خوب بنابر این راسل که مرد میدان این پارادوکس بود باید سردسته بیخدایان مثبت گرا شود نه اینکه حدود صد سالی که عمر کرد جزء شکاک ها باشد ، یعنی راسل اینقدر نمیفهمید که چون "مجموعه همه مجموعه ها" تناقض است و وجود ندارد پس قطعا و حتما خدا وجود ندارد؟؟ آیا چرا باز شک داشت؟ چرا خود شما گفتید من خنثی هستم؟ اگر واضح است که خدا همان "مجموعه همه مجموعه ها" است پس خنثی بودن چه معنی دارد؟ باید به طور جزم بگویید خدا وجود ندارد ، و سابقا گفتم کانتور به شدت خداباور بود ، چرا این واضحات را ادامه میدهید؟ لااقل احتمال بدهید که تطبیق شما "مجموعه همه مجموعه ها" را بر خدا نزد یزرگان دنیای ریاضی مردود بوده است که مثل راسل شکاک باقی میماند.

بیخدایان مسخره میکنند باخدایان را که برای شکاف ها و حفره ها خدا قائل میشوند ، اکنون میبینم شما از یک شکاف علمی عظیم که هنوز حل نشده است و آن set theory است میخواهید برای بیخدایی استفاده کنید ، ایوز هاورد در کتاب تاریخ ریاضیات An Introduction to the History of Mathematics (در آخرین فصل کتاب، فصل15، نشر سال1983 ، ترجمه محمدقاسم وحیدی اصل ج2ص317) میگوید:

"سومین بحران در مبانی ریاضیات به طور غیر مترقبه ای در سال 1897 متجسم شد و گرچه اکنون قدمتی بیش از نصف قرن دارد هنوز به نحوی که رضایت همه افراد ذیعلاقه را فراهم آورد حل نشده است ، این بحران با کشف پارادوکسها یا تعارضاتی در حاشیه نظریه عام مجموعه ها منسوب به کانتور پدیدار شد"

و پس از دو صفحه توضیح، بسیار زیبا میگوید:

"وجود پارادوکسهایی در نظریه مجموعه ها ، نظیر پارادوکسهای بالا ، به وضوح آشکار میکند که کار از جایی عیب دارد. از زمان کشف آنها نوشته های زیادی در باره این موضوع منتشر و کوششهای متعددی در جهت رفع آنها پیشنهاد شده است. تا آنجا که به ریاضیات مربوط میشود راه مفری برای این وضع موجود است ، تنها لازم است که نظریه مجموعه ها را بر یک پایه اصل موضوعی با محدودیتی کافی بنا کرد تا چنین تعارضهایی در احکام آن طرد شوند. چنین کوششی برای اولین بار توسط تسرملو در سال 1908 انجام شد و تنقیحهای بعدی...."

پس خدای مفروض شما هم چندان از او ناامید نباشید که به قول هاورد "به وضوح کار از جایی عیب دارد" و وقتی برای بشر این عیب آشکار شد این خدای شما یعنی "مجموعه همه مجموعه ها" هم شاید دوباره زنده شود و زندگی از سر گیرد هر چند او خدای متدیین نیست.
نقل قول:

کلمه "به" این استدلال را قوی تر می کند که اگر فرض کنید خدا یک محیط دایره شکل باشد هستی ها فقط در این محیط به امکان بودن قادر می شوند و حال اگر فرض کنید این محیط دایره نباشد و تنها محیط باشد یعنی هرچه می خواهد باشد اما امکان محیط بودنش لغو نگردد شما مجموعه ای ساخته اید که فاقد تعریف است اما از روی خصوصیات و اعمال محیط سازی آن به گسترش و عضو گیری آن صحه گذاشته اید .
مشتمل بودن و منشاء بودن و یا پوشش دادن از این نوع تفکر ناشی می شود که خود شما به آن اذعان کردید که به خدا موجودند . حقیقتا در خدا بودن و به خدا بودن چندان تفاوتی نمی کند اگر فرض مبدا خدا بودن کنار گذاشته نشود .
این موضوع نشان می دهد که تجرد بودن و انتزاع بودن مانعی بر اساس پوشش دادن و یا مشتمل بودن نیست و مجموعه خود به عنوان شئی ریاضی انتزاعی ترین مجرد موجود است .

هر چه بحث پیش میرود با توضیحاتی که شما در باره خدا میدهید و من خواهم داد تفاوت دیدگاه ها روشن میشود.

در ابتدا عرض میکنم یک قاعده کلی در فهم یک سیستم فکری آن است که مطالب اساسی و محکمات آن سیستم را بفهمیم و متشابهات و الفاظ بعدی را طبق آن محکمات معنی کنیم ، مثلا اگر کسی به فیزیکدانان بگوید شما رنگهایی که برای کوارکها قائل هستید چه طول موجی از طیف دارند؟ چه جواب خواهد شنید؟ معلوم است میگویند شما اول باید مقصود از کوارک را بفهمی و سپس سراغ مقصود ما از رنگ آنها بروی ، و اگر ندانسته فیزیکدانان را متهم به تناقض گویی کردی معلوم میشود اساس برگرداندن متشابهات به محکمات را به کار نبسته ای.

از محکمات اعتقادات متدیین تاریخ است که خدا ماده و مادی نیست جسم ندارد مکان ندارد زمان ندارد شبیه ندارد ، و اینها را مخالفین آنها هم میدانند ، پس اگر یک خداشناس گفت "دست خدا به همراهت" اشتباه خواهد بود که به او نسبت دهید برای خدا دست قائل است.

و اما مسأله محیط بودن خدا ، بحث دلنشین و جذابی دارد ، کلمه محیط به دو صورت به کار میرود:

محیط علی شیئ ، محیط بر چیزی
محیط بشیئ ، محیط به چیزی

در یک آیه یا روایت که سند دینی حساب میشود نمیبینید که گفته شده باشد "إنّ الله علی کلّ شیئ محیط" بلکه همه جا آمده "إنّ الله بکلّ شیئ محیط".

احاطه بر چیزی، در صورتی است که احاطه فیزیکی باشد مثل احاطه اتاق بر ساکنین در آن ، اما احاطه به چیزی در صورتی است که احاطه معنوی باشد مثل احاطه یک مدیر شرکت به امور شرکت ، به طور واضح میگویید فلان مدیر احاطه عجیبی به امور مدرسه دارد و عامیانه است اگر بگویید احاطه بر امور مدرسه دارد ، و در ادبیات اسم این باء را بای ملابسة میگذارند.

در احاطه حسی محیط در تماس با بعض اجزای محاط است ، اما در احاطه معنوی محیط با تمام تار و پود محاط در تماس است ، و لذا تفاوت آشکار بین این دو تعبیر است که بگوییم " خدا بر کل اشیاء محیط است" و اینکه بگوییم "خدا به هر شیئ محیط است".

واژه "همه" و "هر" خیلی تفاوت دارد ، همه انسانها یک جامعه هستند اما هر انسان یک جامعه نیست ، مجموعه همه اعداد طبیعی بینهایت است اما هر عدد طبیعی بینهایت نیست ، خدا محیط به هر چیز است احاطه ای معنوی و از روی قدرت ، نه احاطه ای هندسی بر همه اشیاء به عنوان یک کل فیزیکی محاط هندسی او.

ببینید، یک استاد بسیار ماهر ریاضی که قدرت خلق سیستمهای مختلف ریاضی دارد یک مجموعه نیست که سیستمهایش عضوهای او باشند بلکه یک پتانسیل است که سیستمهایش آشکار کننده اوهستند و نه مصرف کننده.

و همچنین کلماتی از قبیل جلوه گری خدا در همه جا و همه کس و همه چیز ، معنای خاص خود را دارد ، خدا در همه جا هست چون جا ندارد نه اینکه در همه جا هست چون حلول در هر مکان کرده است.

مثلا میگوییم ایده یک نقاش ماهر از فلان نقاشی تاریخی اش، در همه جای تابلو جلوه گری دارد ، یا یک دانشجوی معماری به دوستش که دانشجوی عمران است میگوید تو نمیبینی که در جای جای این ساختمان هنر معمارش خودنمایی میکند ، واضح است مقصود این نیست که ایده نقاش یا هنر معمار در ذرات رنگ تابلو یا در ذرات آجر و سیمان ساختمان، حلول کرده است ، بلکه منظور یک نوع احاطه معنوی ایده نقاش و هنر معمار به سراپا و تار و پود تابلو یا ساختمان است ، و در عین حال کسی حاضر نمیشود بگوید ایده نقاش یک مجموعه است و نقاط تابلو عضوهای اوست ، یا هنر معمار مجموعه است و آجرها عضوهای اوست.

البته اینها تمام، مثال است برای نزدیک شدن ذهن به واقع مطلب ، و گرنه تمام عرفایی که مثال میزنند به آن ضمیمه میکنند "خاک بر فرق من و تمثیل من" یعنی مطلب از اینها خیلی بالاتر است.
الله الکافی
 
پست۱۳۹
بسمه تعالی

چاره ای نداریم به مقدماتی ترین مسأله بپردازیم که همان تعریف مجموعه است و چند مرتبه تکرار کردم و خواهش اکید من است که به آن بپردازید.

این مسأله نزد من واضح شده است و هرچند شما به کنایه "منبع خود" بگویید اما این موضوع منبعش خودم هستم و مدافع آن میباشم و از سالها قبل مطرح کرده ام که مفاهیم اولیه را تعریف ناشده رها کردن نقص بزرگ علم ریاضی امروز است و معتقدم روزی عوض خواهد شد ، اما آن روز کی است؟

پایه گذار روش اصل موضوعی، اقلیدس در حدود 2300 سال پیش بود و سالها مطالب او جولانگاه ذهنهای نوابغ ریاضی بود و همه آنها به تبع او قبل از طرح اصول موضوعه بخش تعریفات را ذکر میکردند و چنین احساس نمیکردند که روش اصل موضوعی باید عناصری تعریف ناشده داشته باشد.
گمان من این است یکی از عوامل مهم روی آوردن ریاضیدانان عصر ما به روش اصل موضوعی با شعار مفاهیم ابتدایی تعریف ناشده ، همین بحران سوم موجود در عالم ریاضی است که کشف پارادوکسهای نظریه مجموعه ها باشد که عبارت هاورد را در پست قبلی آوردم ، و لذا زمانی که این پارادوکسها نزد بشر به طور مبنایی حل شد و بحران سوم را هم مثل دو بحران قبلی (بحران کشف تباین مقادیر و بحران آنالیز) پشت سر گذاشت برمیگردد و دوباره برای مفاهیم اولیه هم تعریف ارائه میدهد.

پس بحث ما که به قول شما ریاضی فلسفی است نمیتواند اسیر بحران کنونی عالم ریاضی شود و ما را مقلد ریاضیدانان حیرت زده عصر پارادوکسها کند ، و ما تابع این امر واضح هستیم که میبینیم مثلا کلمه مجموعه با کلمه در و دیوار و عدد و عضو و شرط و سائر مفاهیم تفاوت دارد ، این معنی را چرا توضیح ندهیم؟ منظور من توضیح خود معنای مجموعه است نه توصیف مجموعه برای انضباط عضو پذیری که بعدا راجع به آن بحث خواهیم کرد و شما سابقا چه ها به ما راجع به آن که نگفتید.

خود شما در پست اول تعریف رائج مجموعه را آوردید:
نقل قول:
مجموعه گردایه‌ای از اشیاء متمایز است. این اشیاء، عضو‌ها یا عناصر مجموعه نامیده می‌شود
البته تعریفی که به کانتور نسبت میدهند دقیقتر است:

« دسته ای از اشیای کاملاً مشخص و دو به دو متمایز را که در یک خاصیت مشترک باشند و بتوان با قاطعیت بیان نمود که شی خاصی در این مجموعه موجود است یا نه را مجموعه می گوییم.»

آیا این گردایه یا دسته که در تعریف آمده یک وجود خارجی مادی است علاوه بر وجود عضوهای خودش؟ یا یک وجود ریاضی تجریدی انتزاعی است؟ آیا مجموعه همه کلاس سومی های دبستانهای سراسر دنیا یک وجودی خارجی علاوه بر اشخاص دبستانیها دارد؟ گمان نمیکنم کسی در اینجا شک بکند.

پس از تعریف مجموعه در پست اول میگویید:
نقل قول:
حال فرض کنیم خداوند بزرگتر از آن است یا خداوند کامل است یعنی خداوند مرجع همه چیز است و به زبان ریاضی یعنی خداوند مجموعه همه مجموعه هاست
ببینید شما خدا را گردایه فرض گرفتید ، یعنی در ابتدا یک وجود واقعی خارجی به او نسبت ندادید بلکه یک وجود ریاضی مجموعه ای به او نسبت دادید ، و جالبتر ادامه بحث شما است که مجموعه توانی را که دیگر بچه ها شک نمیکنند که وجود خارجی ندارد و تنها وجود ریاضی دارد بزرگتر از این خدا گرفته اید:
نقل قول:

اما بر اساس اصل موضوع مجموعه توانی ، ... ما مجموعه ای داریم که از مجموعه خدا یا A بزرگتر است و آن همانا مجموعه P(A) یا مجموعه توانی خدا ست .و این یعنی تناقض با اینکه خداوند بزرگتر از هر چیز است.

خوب این بر طبق پست اول که بر مبنای نظریه طبیعی مجموعه ها مجموعه را تعریف کردید و استدلال خود را طبق آن پبش بردید ، اما در بیان واضح و مثال جذاب یکی از عزیزان که فرمود اگر مجموعه توانی موجود خارجی باشد باید مشت شما از مثلا سه دانه گندم پر از گندم شود و من هم از بیان ایشان دفاع کردم، وارد در فضای نظریه اصل موضوعی مجموعه ها شدید و در پست شماره 104 گفتید:
نقل قول:

مجموعه را توصیف می کنند و نه تعریف و این اول گاف شما در بی خردیتان از ریاضیات است . و ثانیا توصیف مجموعه بر اساس خواص آن شکل می گیرد که سابقا گفته شده است .

و در پست شماره 105 گفتید:
نقل قول:

جناب حسین م برادرانه نصیحت می کنم شما را که منطق ریاضیات و مخصوصا منطق مجموعه ها را بار ها و بارها بخوانید تا بدانید فرق مجموعه اشیاء و دسته اشیاء در چیست !!! هر دسته ای از اشیاء که مجموعه نیست استاد با خدا !!!
دو عدد گندم و جو دسته ای از اشیاء هستند و نه مجموعه ای از اشیاء .
عبارت مجموعه در کاربرد محاوره‌ای ، معمولا به معنای دسته‌ای از اشیا در نظر گرفته شده است که به مفهومی وابسته به یکدیگر یا شبیه هم باشند. و در قالب ریاضی مجموعه شامل همه عناصری مانند x که شرط (P(x برای آنها برقرار است یا به عبارت دیگرگزاره نما (P(x برای آنها به گزاره‌ای درست تبدیل می شود.
اشیاء موجود در یک کلاس تشکیل یک دسته می دهند و تنها زمانی عنوان مجموعه به انها تعلق می گیرد که همگی در توصیف بالا بگنجند .
و در اینجا این اتهام به شما زده می شود که اساسا چون با نظریه مجموعه ها اشنا نیستید دچار اینهمه پرت و پلا گوئی شده اید زیرا اگر می دانستید که آیا واقعا چیزهایی که ما به عنوان مجموعه در نظر می‌گیریم، مجموعه هستند؟ چه چیزی را می‌توان به عنوان مجموعه در نظر گرفت و چه چیزی را نمی‌توان؟ معیار ما برای اینکه بگوییم یک شی ریاضی مجموعه است یا نه چیست؟ به این جواب می رسیدید که در جواب به این پرسش‌های اساسی ، نظریه اصل موضوعی مجموعه‌ها (axiomatic set theory) گسترش یافت .

و بر طبق این مبنای اخیر دیگر نمیتوانید اساسا مجموعه مقصود خود را تشکیل دهید تا سپس نتیجه بگیرید که موجود نیست ، چون اصل موضوع به شما اجازه تشکیل نمیدهد و شما تنها در نظریه طبیعی مجموعه ها بود که میتوانستید به نحو دلخواه مجموعه تشکیل دهید و سپس بگویید این مجموعه وجود ندارد.

خلاصه باید این را برای ما روشن کنید که وقتی میگویید خدا مجموعه همه مجموعه ها است و بر آن اصرار دارید ، چه چیزی از این کلمه مجموعه میفهمید که میگویید این مجموعه وجود ندارد ، باید اتخاذ مبنای روشن کنید ، اگر میگویید مجموعه را تعریف نمیکنیم باید اولا بگویید چرا تعریف نمیکنید و حال رنگ اصلی بحث شما فلسفی است نه ریاضی؟ و ثانیا وقتی تعریف نکنید چاره ای ندارید طبق اصل موضوع و آن هم در غیر حالات کاذب آن پیش بروید و در این صورت نمیتوانید تشکیل مجموعه دهید چون کلمه ای پوچ خواهد بود نه اینکه کلمه با معنایی است که وجود ندارد ، چون میدانیم نزد ریاضیدانان در روش اصل موضوعی معاصر، این اصول هستند که مفاهیم اولیه را معنی میدهند و بدون آنها بی معنی هستند.
و الله الکافی
 
 
+ نوشته شده توسط حسین در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 و ساعت 0:29 | 5 نظر
پست


بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

يکي ديگر از استدلالاتي که به عنوان دليل بر بيخدايي مثبت گرا ذکر کرده اند عليت و امکان ناپذيري منطقي يک علت الهي است که منظور از آن بيان عدم امکان رابطه بين دو رخداد که يکي اراده الهي و ديگري حدوث عالم است ميباشد ، و نويسنده در صدد اثبات عدم امکان منطقي آن است، يعني ميگويد معنا و تعريف عليت با اينکه منشأ عالم ، الهي باشد در تناقض است.

قبل از هر چيز تذکر ميدهم که اين استدلال دال برنبود خدا نيست و مستقيما به درد بيخدايان مثبت گرا نميخورد ، خود نويسنده ميگويد:


"يک حالت الهي نمي تواند علت آغازيدن وجود جهان باشد" مستلزم اين نيست که خدا وجود ندارد يا بيگ بنگ نتيجه ي منطقي يک حالت الهي نيست. تنها مستلزم اين است که نمي توانيم حالتي الهي را علت موَجِّد جهان توصيف کنيم.

و رمز آن هم واضح است ، چون سائر ادله در جستجوي يافتن تناقض در خود تعريف خدا بود اما اين استدلال در صدد يافتن تناقض بين تعريف خدا و تعريف عليت است.


نويسنده مطالب خود را در شش قسمت آورده و به تفصيل سخن گفته و از اين نظر مجبور شده همه حرفها و محتملات را مطرح کند، که در نتيجه، زمينه جواب از حرفهايش را خودش فراهم کرده است ، و من هم به سهم خود بعض مسائل را مطرح ميکنم.

خلاصه شش قسمت که تحت عنوان يک مقدمه و چند بخش و يک نتيجه آورده به اين قرار است:

در مقدمه بيان ميکند که ميخواهد در اين مقاله مطلبي را بگويد که حتي تمام فلاسفه بيخدا و شکاک هم آنرا نفهميدند ، يعني همه اين را ميپذيرند که اصل اينکه عالم علتي الهي داشته باشد از نظر منطقي امر ممکني است و محال نميباشد ، اما نويسنده ميخواهد بگويد: خير ، اين محال است چون نفس جمله "خدا علت عالم است" مشتمل بر تناقض است.

در قسمت دوم به بيان تعاريف موجود از عليت ميپردازد و سپس ميگويد تمام تعاريف عليت، اعم از تعاريف مقارنتي يا نامقارنتي و تعاريف نومولوژيک يا تکينه گرا ، با تعريف خدا در تناقض است.

در قسمت سوم اعتراف ميکند که حرفش ايراد خردمندانه دارد اما سراغ يک استلزام مدعي ميرود تا توسط آن بتواند حرف خود را سر برساند و اين نتيجه مهم را بگيرد که تمام تعاريف محتمل از عليت هم با تعريف خدا در تناقض است.

در دو بخش بعدي ابتدا به توصيف هاي تمثيلي ايراد ميگيرد و راه صحيح را توصيف هاي تحت اللفظي ميداند ، و سپس در صدد بر ميآيد از واژه "علت" فاصله بگيرد و بحث را تحت عنوان مطلق "رابطه" ادامه دهد و از ايرادات چهارگانه بر مقصود خود جواب دهد.

و در خاتمه نتيجه ميگيرد که تمام براهين جهانشناختي و غايت شناختي به هميان او برميگردد.

و چون مقاله مفصل است من بعض فقرات آنرا ميآورم و در ذيل آن نکاتي که به ذهنم ميرسد ذکر ميکنم:


عليت و امکان ناپذيري منطقي يک علت الهي (1996)*

اصل اين مقاله در "Philosophical Topics" جلد 21، شماره 1 نوامبر، بهار 1990 ، صص.169-191 چاپ شده است.

نوشته ي کوئنتين اسميت
دانشگاه وسترن ميشيگان
ترجمه ي امير غلامي

1. مقدمه

پاسخ به اين پرسش که "آيا از نظر منطقي امکان پذير است که جهان علت مُوَجّدي الهي داشته باشد؟" پرتو گيرايي بر فهم مان از سرشت عليت، منشاء جهان، و برهان هاي به نفع اَتئيسم مي افکند.

فکر مي کنم تقريباً همه ي تئيست ها، لاادريان [اگنوستيک ها] و اَتئيست ها معتقد اند که چنين چيزي منطقاً امکان پذير است. در حقيقت سنت اصلي فلسفي، از افلاطون گرفته تا امروز، فرض مي گيرد که جمله ي "خدا علّت ايجاد جهان است" بيانگر تناقضي منطقي نيست، با اين حال بسياري فيلسوفان(مثلاً پوزيتيويست هاي منطقي) محاجه کرده اند که اين جمله ترکيبي (سينتتيک) و بي معناست؛ يا (مانند کانت و مور) گفته اند ترکيبي و به طور پيشيني کاذب است يا (مانند مدافعان معاصر برهان احتمالاتي شر) گفته اند که ترکيبي و به طور پسيني کاذب است .

به باور من پذيرش عام اين فرض ناشي از اين واقعيت است که فيلسوفان آن قسم ضروريات متافيزيکي سرشت عليت را پژوهش نکرده اند. هدف از اين مقاله چنين پژوهشي است؛ به ويژه، محاجه خواهم کرد که اين برنهاده که جهان منشائي الهي دارد با همه ي تعاريف موجود از عليت و با يک ضرورت منطقي همه ي اين تعاريف و با همۀ تعاريف يا نظريه هاي معتبرِ محتمل در مورد علّيت ناسازگار است. نتيجه گيري ام اين خواهد بود که ممکن است برهان هاي جهان شناسانه و غايت شناسانه اي که له وجود علتي براي جهان مطرح مي شوند، و به طور سنتي برهان هايي به نفع وجود خدا محسوب مي شوند، قوّتي داشته باشند، اما اين برهان ها در واقع به نفع عدم وجود خدا هستند.
 

ملاحظه کنيد که ميگويد : « سنت اصلي فلسفي، از افلاطون گرفته تا امروز، فرض مي گيرد که جمله ي "خدا علّت ايجاد جهان است" بيانگر تناقضي منطقي نيست» ، اما بعدا ميگويد که : "ما به بررسي رابطه ي ميان خدا (کنش گر) و اعمال اراده اش (معلول) نمي پردازيم، بلکه مقصود ما رابطه ي ميان اعمال اراده ي خدا (يک رخداد) و آغاز جهان (يک رخداد ديگر) است. لذا تعاريف عليت عامل به برهان ما ربطي ندارند؛ علاقه مان صرفاً معطوف به تعاريف عليت رخدادهايي است که در آن علت و معلول هر دو رخداد هستند." ، سؤال اين است که بر فرض اينکه نويسنده در اثبات تناقض در بحث دوم پيروز شود آيا اين تناقض ملازمه با وجود تناقض در بحث اول که خودش همه متفکرين بشر اعم از باخدا و بيخدا را به قبول آن و اعتراف به عدم تناقض در آن منسوب کرد ، دارد يا خير؟


ملاحظات مربوط به عليت عامل (Agent causality) به بحث ما مربوط نمي شود؛ موضوع مورد بررسي ما علت ايجاد آغاز جهان است، نه علت کنش خدا و اراده اش بر اينکه جهان ايجاد شود. ما به بررسي رابطه ي ميان خدا (کنش گر) و اعمال اراده اش (معلول) نمي پردازيم، بلکه مقصود ما رابطه ي ميان اعمال اراده ي خدا (يک رخداد) و آغاز جهان (يک رخداد ديگر) است. لذا تعاريف عليت عامل به برهان ما ربطي ندارند؛ علاقه مان صرفاً معطوف به تعاريف عليت رخدادهايي است که در آن علت و معلول هر دو رخداد هستند.
 

بسياري از فلاسفه الهي در عين حالي که خدا را علت ميدانند اما عالم را تنها حادث ذاتي ولي قديم زماني ميدانند ، يعني عليت نزد آنها تنها رابطه بين دو وجود است و نه دو رخداد.


 


2. تعاريف علّي و انگاره ي علت مُوَجِّد الهي

يک چيز علت مدام جهان است اگر و تنها اگر علت تمام حالات جهان باشد. يک چيز علت مُوَجّدي براي جهان است اگر و تنها اگر علت قديم ترين حالت جهان باشد. اگر زمان پيوسته باشد، "نخستين حالت" مي تواند به آن حالت لحظه اي (اگر تاريخ جهان در جهت اوليه نيمه باز باشد)يا امتداد آن بازه ي موقت حالتي اطلاق شود که به قدر معيني طول مي کشد.
 

در اين مقاله يک خلط مهم بين مفهوم و لوازم مصداق صورت گرفته است ، مفهوم عليت يک مفهوم واضح است که دلالت بر بند بودن يک موجود به موجود ديگر ميکند ، و کلي مطلب اين است که ممکن نيست يک موجودي در حوزه بعدي از ابعاد وجودي ، تاثير گذار در موجود ديگر باشد و در همان بعد نزد او حاضر نباشد ، و از اينجا سراغ مصاديق زفته و تفحص کرده اند که اگر بخواهد موجودي در موجود ديگر اثر بگذارد در کدام بعد است و حضور او در آن بعد چگونه است؟ توضيح بيشتر اين مطلب را در ادامه خواهيم ديد.

 


اگر جهان شناسي مبتني بر نظريه ي بيگ بنگ[=انفجار بزرگ] (Big Bang) درست باشد، جهان در حدود 15 ميليارد سال پيش با يک بيگ بنگ آغاز شد؛ "بيگ بنگ" مي تواند به يک تکينگي (singularity) که نخستين حالت لحظه اي جهان يا ( اگر تکينيگي را "بُرش دهيم") به انفجاري اطلاق شود که برسازنده ي نخستين حالت نيمه بازِ يک طول معين، مثلا طول پلانک، معادل 43-10 ثانيه است. در اين بحث، من بيگ بنگ را يک نمونه ي منطقي ممکن از حالت نخستين جهان محسوب مي دارم.
 

از اشتباهات رايج که از درک ناقص متافيزيک ناشي ميشود اين است که سراغ متافيزيک را در لحظه آغازين جهان ميگيرند ، و حال آنکه متافيزيک اساسا زمان ندارد و لحظه بردار نيست ، بلکه احاطه وجودي به عالم زمانمند دارد ، متافيزيک وراي زمان است و ماده و مادي نيست و لذا غلط است که آن را در لحظات زمان جستجو کرد ، مثلا در لحظه بيگ بنگ و امثال آن ، ما اگر از طريق سياهچاله ها و کرمچاله ها به بخش هاي مختلف از زمان برسيم به سوي متافيزيک در حرکت هستيم ، بلکه هر نوع تونل زمان که ما را به دوره هاي قبلي، و بيگ بنگ هاي پيشين يا پسين (بنابر اينکه دوره ها داشته باشيم) ببرد ما را به سوي عالم متافيزيک که محيط بر همه زمانها از گذشته و آينده است ميبرد ، و نسبت متافيزيک با بيگ بنگ و غير آن هيچ تفاوتي نميکند ، و رمز آن اين است که تمام عالم فيزيک از اول تا آخر هر طور فرض شود در حقيقت يک وجود بيش نيست و اين يک وجود، يک وجود متافيزيکي است هر چند مؤلفه هاي آن، وجود فيزيکي است ، و زمان براي وجودهايي که ريخت وجود فيزيکي دارند مطرح است ، و اين مطلب پس از مشهور شدن نظريه نسبيت بيشتر قابل درک است چون در اذهان متعارف خيلي سخت است که زمان را بعد لاينفک ماده بدانند و مثلا يک سال حرکت را واقعا تنها يک وجود بدانند ، وجودي که نتوان براي آن شکلي تصور کرد و تنها بايد به نمودارهاي ترسيمي تکيه کرد.

 


تعريف هيوم از علت

مشهور ترين و بانفوذ ترين تعريف علت، تعريف هيوم است؛ و در حقيقت اغلب تعاريف معاصر شامل شرايطي هستند که از جهاتي دست کم به يکي از سه شرط مندرج در تعريف هيوم شباهت دارند:

" بنابراين، مقارنت (contiguity) در زمان و مکان شرط لازمي براي اعمال تمام علل است... تقدّم زماني شرط ديگر همه ي موارد [عليت] است... شرط سوم اين است که همواره پيوستگي دائمي ميان [وقوع] علت و معلول برقرار باشد. هر چيزي که به علت بماند، هميشه چيزي ايجاد ميکند که به معلول ميماند. وراي اين سه شرط مقارنت، تقدّم و تقارن دائم، نمي توانم چيزي بيابم که بتوان علّت خوانداش." [1]

تعريف هيوم مشتمل بر سه شرط براي علت بودن است: تقدّم زماني، مقارنت فضا-زماني، و يک رابطه ي قانون شناختي[=نومولوژيک] (nomological) ("هر چيزي که به علت بماند، هميشه چيزي ايجاد ميکند که به معلول ميماند".)
 

اکنون وقت نتيجه گيري از مطلبي است که راجع به لزوم حضور علت نزد معلول در همان بعد تاثير گذاري ذکر کردم ، تعجب از هيوم نيست که در تعريف علت تنها جهات شناخته شده در زمان خودش را دخالت دهد ، بلکه تعجب از صاحب مقاله است که در آستانه قرن 21 چنين با اعجاب تعريف او را ذکر کند ، در زمان هيوم از عالم فيزيکي چيزي جز سه بعد جسماني که فضا از آن تعبير ميشد در کنار بعد زمان که کاملا به صورت مستقل از مکان تصور ميشد شناخته شده نبود ، و يک قاعده معروف فلسفي هم که پشتوانه علم قرار ميگرفت بود که همان لزوم سنخيت بين علت و معلول بود ، هيوم از اين مطالب واضح در عصر خودش ، استفاده کرده و ميگويد اگر بخواهد موجودي علت موجود ديگر باشد بايد در زمان پيدايش و در مکان پيدايش نزد او حاضر باشد بلکه بايد در زماني قبل از او باشد تا بتواند در چيزي که هنوز پديد نيامده تاثير بگذارد و همچنين بايد يک سنخيت مصحح عليت هم طبق يک قانون ثابت فرض شود ، اما اگر هيوم در عصر ما بود که استقلال زمان و مکان از همديگر حاکم بر تفکرات دانشمندان نيست حاضر نميشد بگويد علت حتما بايد در زماني متقدم بر معلول وجود داشته باشد ، چون زمان چيزي جز بعد چهارم يک موجود متحرک نيست بطوريکه اگر فرض بگيريم حرکت نباشد نه از مکان اثري باقي ميماند و نه از زمان ، پس کافي است بگوييم علت حاضر نزد وجود معلول است يعني احاطه به وجود او دارد که از مؤلفه هاي وجود او مکان و زمان خاص اوست ، و به همين طريق هر چه بشر به درک جديدي از ابعاد ناشناخته برسد ، مفهوم علت ، پايداري خود را حفظ ميکند ، و مثلا اگر در نظريه ام 11 بعد براي رشته ها درنظر گرفته شود ، علت ناچار بايد در تمام ابعاد حضور داشته باشد تا بتواند نقش علت را ايفا کند و مفهوم علت بر او صدق کند ، اما نکته مهم و اساسي اين است که آنچه علت نياز دارد تنها احاطه و حضور نزد معلول است و نه لزوم شباهت داشتن با معلول در بعدمند بودن و اسير شدن در هر محوري از مختصات ابعاد شناخته شده در هر عصر دانش ، و به عبارتي کوتاه و جامع: علت، يک موجود بعدمند را ايجاد ميکند، نه اينکه در وعاء يک يا چند بعد، موجودي را ايجاد کند.


نويسنده در مقاله به تفصيل سخن گفته ومن فقط به بعض فقرات اشاره ميکنم:

 


3. علل و شرايط کافي منطقي

ممکن است در اين مقطع چنين پاسخ داده شود که اينکه خالق بيگ بنگ بودنِ خداوند هيچ يک از تعاريف موجود از عليت را ارضا نمي کند حاکي از آن نيست که کنش اراده ي خدا علت بيگ بنگ نبوده است. ممکن است تعريف صحيح عليت هنوز کشف نشده باشد، و اراده ي خدا بر بيگ بنگ آن تعريف صحيحِ نامکشوف را ارضا کند. برهان من له اينکه خدا نمي تواند علت جهان باشد در بهترين حالت يک "برهان استقرايي ضعيف" است که مبتني بر تعاريفي است که تاکنون صورت بندي شده اند.


به علاوه، ملاحظات فوق حاکي از آن است که تعريف معيني هست که اراده ي موَجِّد الهي، فارغ از اينکه کسي مدافع آن باشد يا نه، آن را ارضا مي کند. در چنين تعريفي داريم: c علت e است اگر و تنها اگر c شرط کافي e و c پيش از e باشد. اين تعريف شامل شرط "تقدم زماني" هيوم است، اما هم تکينه گراست و هم نامقارنتي. ( تنها تعريفي مقارنتي است که مستلزم مقارنت زماني و مکاني باشد.) اگر همه ي اراده هاي الهي بي زمان باشند يا اگر پيش از شروع جهان زماني نبوده باشد، يک اراده ي موجِّدِ الهي نمي تواند اين تعريف را برآورده کند. اما منطقاً ممکن است که زمان پيش از بيگ بنگ بوده باشد و يک پرودگار زمانمند اراده اي کند که هم پيش از بيگ بنگ و هم شرط کافي براي وقوع بيگ بنگ باشد.

همچنين مي توان گفت که لازم نيست به اين فرض متکي باشيم که اراده ي الهي بايد شرطي را براي علت بودن ارضا کند تا علت باشد. مي توان محاجه کرد که عليت يک رابطه ي ساده است، يک بدويت مفهومي است، و لذا تعريفي که بتواند سرشت آن را در برگيرد وجود ندارد.[15]

شايد اين سه پاسخ به بحث من در بخش 2 نابخردانه نباشند؛ در حقيقت، دست کم پاسخ اول (که مي گويد بخش 2 بيانگر يک "استقراي ضعيف" است که تنها مبتني بر تعاريف موجود مي باشد) حاوي حقيقتي است.

با اين حال، اين اين سه پاسخ در برابر اين واقعيت مهم فرو مي مانند: ميان "c علت e است" و "c شرط منطقاً کافي براي e نيست" رابطه ي استلزامي هست. چنين است که:

(1) براي هر دو رخداد جزئي يا حالت x و y، اگر x شرط منطقاً کافي y باشد، آنگاه x علت y نيست.
 

در اينجا چون نويسنده با يک ايراد صحيحي اساس حرف خود را باطل کرده سراغ ادعاي يک ملازمه رفته و در پاورقي 15 تذکر داده که همين برهان سبب شده تا از حرف خود در مقاله ديگر عدول کند ، و من هم به سهم ذهن خود ميگويم: اولا ملازمه ادعا شده ثابت نيست ، و ثانيا بر فرض ثبوت، اثبات وجود تناقض ادعا شده در جمله "خدا علت عالم است" واسطه ميخورد و نميتوان گفت مستقيما در اين جمله بين تعريف علت و تعريف خدا تناقض وجود دارد ، بلکه تنها با پذيرش اين ملازمه ميگوييم خدا نميتواند علت باشد ولي اگر فرض بگيريم علت است اين فرض مشتمل بر تناقض نيست ، و واضح است که اين امر اساس مقاله را باطل ميکند ، و مفاخرت نويسنده در قبال تمام باخدايان و بيخدايان را بي محتوي ميسازد.


 


4. توصيف هاي تمثيلي و تحت اللفظي (literal)

به نظر من ملاحظات فوق دليل خوبي براي اين باور به ما مي دهد که هيچ نظريه يا تعريف موجود يا ممکني از عليت نيست که اراده ي خدا بر بيگ بنگ در آن بگنجد.

....

شايد بتوانيم بگوييم که واژه هاي "اراده کردن" و "علت" در مورد خدا به معناي استعاري به کار مي روند. يعني خدا ويژگي هايي دارد که شبيه ويژگي هايي است که ما معمولاً "اراده کردن" مي خوانيم، و ويژگي هايي هم دارد که متفاوت از ماست. تمثيل "اراده کردن" چنين خواهد بود: اگر انساني چيزي را اراده کند، اين اراده يک رخداد ذهني است که مقصود از آن ايجاد رخدادي ديگر است. به همين ترتيب، مي توانيم در مورد خدا بگوييم که او رخدادي ذهني را تجربه مي کند که مقصود از آن به ايجاد خداد ديگري است. اين يک تمثيل است. تفاوتي نيز وجود دارد، و آن اينکه اراده ي خدا شرط منطقاً کافي براي وجود يک رخداد اراده شده است، در حالي که اراده ي بشري شرط منطقاً کافي براي وجود رخداد اراده شده نيست.

به هر حال، اين توسل به "تمثيلي" بودن کاربرد واژگان، تهديدي براي فهم پذير بودن سخن ما در مورد اراده ي خداست.
 

در اوائل بحث توضيح داده ام که مفاهيم اشاري اساسا حالت توصيفي ندارند ، بلکه ذهن از مفاهيم مشتمل بر توصيف استفاده ابزاري ميکند تا بتواند اشاره کند به حقائقي که قابليت توصيف ندارد ، پس تقسيم ثنايي نويسنده، شق ثالث دارد ، يعني اراده کردن خدا و يا علت بودن خدا ، نه معناي توصيفي تحت اللفظي دارد و نه معناي تمثيلي استعاري ، چون تمثيل و استعاره هم خلاصه به يک نحو توصيف بر ميگردد ، و نه تنها اسماء و صفات و افعال الهي قابل توصيف نيست بلکه توضيح داده و خواهم داد که بسياري از حقائق اينچنين هستند و ذهن تنها از اشاره هاي شهودي در آنها سود ميبرد.

 


يک صورت بندي تحت اللفظي از رابطه ي الهي با بيگ بنگ

اما اين بدان معنا نيست که نمي توانيم به گونه اي قابل فهم درباره ي خدا و رابطه اش با بيگ بنگ سخن بگوييم. به نظر مي رسد که مي توانيم بگوييم که دست کم يک خاصيت n-تايي F وجود دارد که خدا در آن مي گنجد و به موجب گنجيدن در اين خاصه، خدا در رابطه اي با بيگ بنگ قرار مي گيرد که همانا شرط منطقاً کافي بودن براي بيگ بنگ باشد.

......

خلاصه، با اطمينان مي توانيم بگوييم که خدا علت بيگ بنگ نيست، بلکه خدا R بيگ بنگ است، که " خدا R بيگ بنگ است" بدان معناست که خدا در رابطه ي معين R با بيگ بنگ قرار دارد، که به موجب قرار گرفتن در اين رابطه منطقاً ايجاد اين پديده را لازم مي دارد. (براي سهولت بيان،در بخش بعد گاهي با تسامح از خدا در رابطه ي R با بيگ بنگ است سخن خواهم گفت، اما چنين بياني بايد دقيقاً به همان نحوي تحليل شود که " خدا R بيگ بنگ است" تحليل شده است.)
 


در اينجا نويسنده از واژه "علت" دست برداشته و سراغ واژه "رابطه" رفته تا تمام تمثيل ها و استعاره ها را هم شامل شود ، و با توضيحي که دادم معلوم شد که هيچ تمثيل و استعاره هم به کار نميآيد.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه بیست و ششم شهریور 1387 و ساعت 10:55 | 10 نظر
پست

 بسمه تعالي

 در پست 144 من را ناچار کرد تا اشاره اي کنم به اعتراف اشتباه او در سايت ديگر ، و در پست 145 خودش تصريح کرد به نام سايت و اينکه در سايت گفتگو که مربوط به سايت زنديق است اعتراف به اشتباه کرده است ، ببينيد:

http://www.iranclubs.net/forums/showthread.php?t=11643&page=10
 

 پست 144 (Tuesday 17 June 2008) :


بسمه تعالي


نقل قول:


بر اساس همان پيشنها د سابق و فلسفه ملاصدرا چنين استنباط من و البته ملاصدرا از خداوند است که او مجموعه همه مجموعه هاست . اگر فلسفه ملاصدرا را به عنوان قوي ترين فلسفه اسلامي شيعي قبول داريد مي توانيم با هم بحث کنيم که چگونه از نظر فلسفه اسلامي خدا يک مجموعه است .
 


ما خود را کشتيم مطالبي که وزن علمي آن يک صدم فلسفه ملاصدرا است بفهميد، ممکن نشد، چگونه من عمر خود را تلف کنم ، تکرار ميکنم همان را که سابقا گفتم : "شما نه علم داريد نه ادب، همان بيخدا بمانيد بهتر است".

من اکنون که با تاکيد بر حفظ مراعات ادب بحث ، باز مواجه با فحاشيهاي شما هستم، خود را مجاز ميدانم آدرس اعتراف زبونانه شما را به اشتباه در نزد هم پالکي هايتان را در اينجا بگذارم ، اما ميبينم صبر بهتر است تا اينکه هر منصفي من را ذي حق ببيند که آن را فاش کنم.

با چند روز غيب شدن ، شخص ، آگاه و استاد نظريه NFU که نميشود ، من در نظر داشتم اگر صادقانه و منصفانه بحث را ادامه دهيد براي واضح شدن حقيقت ، تا آخر برويم تا محتواي بحث بر افراد غير مطلع بر نظريه مجموعه ها هم معلوم شود ، اما وقتي با شانتاژ روبرو هستيم فقط يک چيز ميگويم :

1- هر کس آگاه به نظريه مجموعه هاست بحثهاي سابق بس است و به وضوح ميداند مطالب اين بي ادب، اساس علمي ندارد و اصلا نظريه مجموعه ها را متوجه نشده است ، و پز دادن بيجا انسان را عالم نميکند ، بلکه عالم واقعي ديگران را تحقير نميکند و ناسزا نميگويد.

2- و هر کس ناآگاه به نظريه مجموعه هاست صبر کند تا دسترسي به استاد پيدا کند و سپس پي جويي بيطرفانه کند.


و الله الکافي
 




پست 145 (Wednesday 18 June 2008):


نوشته شده توسط democracy


......

من خود 2هفته پيش اعتراف کرده ام که اشتباهاتي را کرده ام اما با تمام اين اوصاف اشتباهات من دخلي به نظريه مجموعه ها و بحث اين تايپيک نداشته اما قطعا اشتباهات شما اکيدا در اين مبحث دخالت داشته است.

عزيران بدانند که اين مسائل در سايت گفتگو و سايت خود من درج شده و بيش از دغل بازي ايشان براي به ظاهر افشا گري بوده است
.......
 


اما قضيه چه بود؟
 

واقعه اي جالب!

مدتي قبل از شروع اين مناظره ، چون در سايت زنديق ديده بودم که تاپيکي را مخصوص آدرسهايي که در اينترنت نقد مطالب آنها ميکنند گذاشته اند من هم در آنجا عضو شدم تا آدرس وبلاگ خودم را بگذارم و اين کار را هم در 21 ارديبهشت 87 کردم (vb/showthread.php?p=48401#post48401):


05-10-2008, 03:08 PM
hosyn
تاريخ هموندي: Mar 2008
نقل قول : گزارش پاسخها به مطالب تارنما از تارنماهاي ديگر
________________________________________

در اين وبلاگ ادله بيخدايي مثبت گرا بررسي شده است:

http://hosyn-m.blogfa.com/
http://hosyn-m.blogfa.com/page/bakhoda.aspx
 


مدتي گذشت و در بحبوحه اين مناظره با دموکراسي (پست122 Monday 2 June 2008 )، شبي با خود گفتم سري به سايت زنديق بزنم ببينم چيز جديدي هست؟ وقتي وارد شدم ديدم به تازگي آقاي دموکراسي يک تاپيک به نام من باز کرده و از اعضاي آن سايت خواسته به سراغ من بيايند و او را در مناظره کمک کنند و جالب بود که در اين مناظره در سايت ايران کلوپ مرتب به من فحش ميداد و ميگفت بيسواد هستي ، اما آنجا صريحا اعتراف کرده بود که من اشتباهاتي کرده ام ، لذا من هم که عضو بودم و ايشان احتمال نميداد ، فورا وارد بحث شده و جواب او را دادم که تا چند روز سکوت اختيار کرد و بعد گفت تو اينجا چه ميکني؟ بد نيست پستهاي رد و بدل شده را در اينجا بياورم:

وقتي من در پست 122 مناظره که سابقا گذشت جاگذاري عجيب او را که به عنوان غلط تايپي تعويض و تصحيح کرده بود برملا کردم و واقعا افتضاح به بار آمد ، با اينکه بدون به روي خود آوردن با فحش و تحقير کارش را ادامه ميداد اما ديگر بي تاب شده بود ، لذا در همان تاريخ يعني 13 خرداد 87 بود که ايشان در بخش: گفتگو دات کام -> منظره و مصاحبه -> هماهنگي براي مناظره ها و مصاحبه ها ، اين تاپيک را گشوده بود: "مناظره و يا نقد سايت حسين م نويسنده خدائي گام به گام" و در اولين پست آن چنين آورده بود:


نوشته شده توسط democracy
06-02-2008, 12:18 PM

درود

حسين م نويسنده خدائي گام به گام در اينجا و يا اينجا ادعا دارد که عليه سايت افشاء و زنديق و آرش بي خدا نقد نوشته و استدلال حق دارد.

با انکه در مناظره هاي نزديک با او بنده بي سوادي و مغالطات او را در تئوري مجموعه ها نشان دادم (اينجا) اما متاسفانه خود نيز اشتباهاتي داشته ام بهرحال سايت ايشان مطالب زيادي دارد که مي توان انها را نقد کرد و بيش از پيش نشان داد که باورمندي يک باخدا تا چه حد خالي از علم و تنها به ظواهر آن علم آراسته است .

خوب بود مناظره هاي با او مي گذاشتيد و يا به من در مناظره با او مي پيوستيد .

به نظر من اتفاق عمل حسين م و طرفدارانش و اتحاد آنها باعث شد بعد از 60 پست متوالي و در حالي که بي سوادي او مشخص شده بود سر انجام به اشتباه تايپي بنده هم منجر شود هرچند اصل موضوع خدشه دار نشده اما براي من جالب بود که ما بي خدايان و يا لا ادريان هنوز استحکام و تفوق باخدايان با يکديگر را پيدا نکرده ايم و عملا جدا ي از هم به فعاليت مي پردازيم.
 


و همزمان در تالار بيديني و فلسفه دين در تاپيک "باخدايان و بيخدايان" در پست شماره 12 چنين آورده بود:


نوشته شده توسط democracy
06-02-2008, 12:31 PM

درود

واقعيت اينجاست که اصل مطلب را اگر بفهميم و اگر بدانيم که خدا چگونه توليد شده بهتر اين راه را براي اثبات عدم وجودش يافته ايم .

در هر حال من مايل هستم گروهي اينترنتي از جميع بي خدايان تشکيل دهيم و به صورت گروهي با با خدايان و مخصوصا داعيه دار انها حسين م در اينجا و يا اينجا بپردازيم .

بدرود
 


و وقتي من رسيدم که يکي از کاربران سايت به او در پست13چنين گفته بود:


دوست گرامي،
پيشنهاد من اينست که شما نيز با شرکت فعالتر در جستارهاي مختلف انجمن گفتگو، در بالارفتن هر چه بيشتر کيفيت گفتمانها همکاري نمائيد.
بحث و تبادل انديشه در فضاي يک انجمن در مقايسه با محيط وبلاگ، در معرض قضاوت خوانندگان بيشتريست و از اين رو بهتر مي تواند مثمر ثمر افتد.
در ضمن مي توانيد جناب حسين م را نيز به اينجا فراخوانيد که بيشتر از عقايدشان مستفيض گرديم!
 


براي من بسيار جالب بود و فورا در هر دو تاپيک جواب نوشتم ، در تاپيک باخدايان و بيخدايان در پست14 (06-04-2008, 04:29 AM)نوشتم:


بسمه تعالي


نقل قول:


در ضمن مي توانيد جناب حسين م را نيز به اينجا فراخوانيد که بيشتر از عقايدشان مستفيض گرديم!
 


من ادعايي ندارم و جناب دموکراسي در باره من غلو کردند ، من براي مستفيض شدن آماده ام.


و الله الکافي
 


و بالأخره پس از چند روز سکوت ، در جواب من آورد:


نوشته شده توسط democracy
06-08-2008, 05:46 PM


نقل قول:


نوشته شده توسط hosyn

بسمه تعالي

من ادعايي ندارم و جناب دموکراسي در باره من غلو کردند ، من براي مستفيض شدن آماده ام.

و الله الکافي
 


خودموني حسابي معروفت کرده ام نه !!!

فکر نکنم به اينجا دعوتت کرده باشم چگونه به اينجا امدي .... بعدها نيائي و بگوئي دمکراسي از من خواست تا به اينجا بياييم .

با همه اين اوصاف خير مقدم بادت
بدرود تا درودي ديگر
 

 

و من در جواب اين پست را نوشتم (06-09-2008, 12:39 AM):


بسمه تعالي


نقل قول:


خودموني حسابي معروفت کرده ام نه !!!

فکر نکنم به اينجا دعوتت کرده باشم چگونه به اينجا امدي .... بعدها نيائي و بگوئي دمکراسي از من خواست تا به اينجا بياييم .
 


من مدتي قبل از شما اينجا عضو شدم ، و علت آن اين بود که سر زدم ديدم تاپيک مستقلي باز کرده اند براي ذکر آدرس هايي که مطالب اينجا را نقد ميکنند ، و من هم عضو شدم و آدرس وبلاگ خود را گذاشتم ، ميتوانيد در اينجا ببينيد:
vb/showthread.php?p=48401#post48401

و من براي معروف شدن کاري نميکنم ، به معروف شدن چه کار دارم و حال آنکه چشم به هم نزدي خاک قبرستانم ، من ميخواهم زمينه بحث آزاد و بدون تعصب فراهم شود تا نسل آينده بشر راحت تر بتواند از حقائق سر در آورد ، و هر راهي را انتخاب کرد آگاهانه باشد.

ولي خوشوقتم از اينکه شما مطالب من را نقد ميکنيد چون جوابهاي شما باعث ميشود عرايض من بيشتر جا بيفتد.
 

و الله الکافي
 

 

و او در پست 19 چنين پاسخ داد:


نوشته شده توسط democracy
06-17-2008, 04:47 PM


نقل قول:


نوشته شده توسط hosyn

بسمه تعالي
 

من مدتي قبل از شما اينجا عضو شدم ، و علت آن اين بود که سر زدم ديدم تاپيک مستقلي باز کرده اند براي ذکر آدرس هايي که مطالب اينجا را نقد ميکنند ، و من هم عضو شدم و آدرس وبلاگ خود را گذاشتم ، ميتوانيد در اينجا ببينيد:
vb/showthread.php?p=48401#post48401

و من براي معروف شدن کاري نميکنم ، به معروف شدن چه کار دارم و حال آنکه چشم به هم نزدي خاک قبرستانم ، من ميخواهم زمينه بحث آزاد و بدون تعصب فراهم شود تا نسل آينده بشر راحت تر بتواند از حقائق سر در آورد ، و هر راهي را انتخاب کرد آگاهانه باشد.

ولي خوشوقتم از اينکه شما مطالب من را نقد ميکنيد چون جوابهاي شما باعث ميشود عرايض من بيشتر جا بيفتد.


و الله الکافي
 


هرچند بيان اين خطوط باز دوباره کاريهاي حسين م را پيش مي کشد اما انسان نمي تواند تاب سفسطه و دغل کاري با خدايي چنين که خود در اشتباهي مهلک افتاده ناديده بنگارد و ببينيد که از سوي او متهم نيز مي شود .

البته ظاهرا تايپيک مناظره بنده با حسين م را قفل کرده اند اما اتهامات شما خيلي جالبه اولا مسائل هيلبرت و اصول او دقيقا به هم مربوطند و کافي است بداني که :

مسائل هيلبرت در چهار دسته کلي قرار داشتند :

1- گروه اول شامل شش مسئله بنيادي بود که با استفاده از تحليل اعداد حقيقي با استفاده از نظريه کانتوري مجموعه ها خواستار ارائه يک چهار چوب اصول موضوعي براي حساب و فيزيک بود .

2- شش تاي بعدي برگرفته از مطالعه وي از نظريه جبري اعداد و قضيه کرونکر بوده است

3- سومين مجموعه شش تاي مخلوطي از مسائل جبري و هندسي بود که موضوعات بسيار متنوعي را پوشش مي داد .

4- و اخرين گروه 5 مسئله از معادلات با مشتقات جزئي و حساب تغيرات را در بر مي گرفت .

اکثر اين مسائل يک برنامه وسيع تحقيقات رياضي را شامل مي شدند. در سال 1899 به درخواست کلاين او کتابي به نام مباني هندسه براي تجليل از مقام گاوس و وبر در گوتينگن به چاپ رساند که هر ويتز در نامه اي در تجليل کتاب به هيلبرت چنين نوشت :

شما با نوشتن چنين کتاب کوچک زمينه شگرفي از تحقيقات را باز کردي که مي توان آن را رياضيات اصل موضوعه ناميد که بسيار فراتز از قلمرو هندسه ست .

اين درحالي بود که خود هيلبرت در ادامه سخنراني خود در دمين کنگره رياضيات درباره اهميت مسائل او در پيشرفت رياضيات چنين گفت :

هر شاخه از علم زماني زنده است که انبوهي از مسائل را ارائه دهد . کمبود مسئله در يک رشته نابودي قريب الوقوع يا تسليم آن در برابر يک شاخه مستقل را نتيجه مي دهد. درست همانطور که هر کوشش انساني اهداف مشخصي را دنبال مي کند. تحقيقات رياضي نيز به مسئله نياز مند است . محقق با حل مسائل به عمق و وسعت نظريه هاي علميش را آزمايش مي کند و با ابداع روشهاي جديد به ديدگاه خود عمق و وسعت مي بخشد .

اين گفته هاي او و ارائه کتاب مباني هندسه او و سپس سال بعد مسائل او و به خصوص ارائه 3 مين گروه مسائل او در خصوص هنسه و جبر کاملا و به وضوح ارتباط انها را با هم مشخص مي کند .

حال اين پر مدعاي بي عار حسين م که چنين مغلطه مي کند و مرا براي فراخواندن به اشتباه سرزنش مي کند خود نمي داند که در چه ناداني غوطه ور است .

از جمله اشتباهات او مسائلي است که مي توا نيد در جمع بندهاي پست 111 به بعد در اينجا http://iranclubs.net/forums/showthread.php?t=11643&page=8 مشاهده کنيد .

طبيعي است بنده به اشتباه خودم اعتراف کرده ام و اما اين اشتباه دخلي به اصل موضوع يعني نظريه مجموعه ها نداشته بلکه اشتباهات مکرر ايشان کاملا با بحث در ارتباط تنگاتنگ بوده است . اما انکه هرگز نمي خواهد اقرار به اشتباه کند توئي حسين م و نه من .
 


و اين هم جواب من در پست 20 در تاپيک باخدايان و بيخدايان بود که بحث را ختم کردم ( 06-17-2008, 07:13 PM):


بسمه تعالي


نقل قول:


اما انکه هرگز نمي خواهد اقرار به اشتباه کند توئي حسين م و نه من
 


من که به سن پيري رسيده ام و کسانيکه سالها من را ميشناسند ميدانند از اعتراف به اشتباه ابائي ندارم ، و الآن هم اعتراف به اشتباه خود ميکنم که چند صباحي را صرف بحث با شما کردم.

شما هم اگر حاضر به اعتراف بوديد در همان محفل اعتراف ميکرديد نه جاي ديگر.

من کجا گفتم مسائل هيلبرت هيچ ربطي به هندسه ندارد ، اساسا خيلي نادر دو مسأله علمي پيدا ميشود که هيچ ربطي به هم نداشته باشد ، من گفتم بنداشتهاي هيلبرت که براي هندسه اقليدسي قرار داده غير از مسائل 23 گانه هيلبرت است و شما چون اصلا خبر از بنداشتهاي هيلبرت نداشتيد فقط بر طبل بيسوادي حسين کوبيديد تا خلاصه بر شما معلوم شد.
 

و الله الکافي
 


اما چند پستي که در تاپيک مناظره و يا نقد سايت حسين م نويسنده خدائي گام به گام رد و بدل شد که اولين پست آن گذشت و من در جواب همان اولين پست فورا حاضر شده و در پست2 نوشتم( 06-04-2008, 04:25 AM):


بسمه تعالي


نقل قول:


نوشته شده توسط democracy
درود

حسين م نويسنده خدائي گام به گام در اينجا و يا اينجا ادعا دارد که عليه سايت افشاء و زنديق و آرش بي خدا نقد نوشته و استدلال حق دارد.

با انکه در مناظره هاي نزديک با او بنده بي سوادي و مغالطات او را در تئوري مجموعه ها نشان دادم (اينجا) اما متاسفانه خود نيز اشتباهاتي داشته ام بهرحال سايت ايشان مطالب زيادي دارد که مي توان انها را نقد کرد و بيش از پيش نشان داد که باورمندي يک باخدا تا چه حد خالي از علم و تنها به ظواهر آن علم آراسته است .

خوب بود مناظره هاي با او مي گذاشتيد و يا به من در مناظره با او مي پيوستيد .

به نظر من اتفاق عمل حسين م و طرفدارانش و اتحاد آنها باعث شد بعد از 60 پست متوالي و در حالي که بي سوادي او مشخص شده بود سر انجام به اشتباه تايپي بنده هم منجر شود هرچند اصل موضوع خدشه دار نشده اما براي من جالب بود که ما بي خدايان و يا لا ادريان هنوز استحکام و تفوق باخدايان با يکديگر را پيدا نکرده ايم و عملا جدا ي از هم به فعاليت مي پردازيم
 


آقاي عزيز، اولا اشتباه تايپي نبود و بعد که ويرايش کرديد خراب تر شد ، هر کس بخواهد ميتواند در اينجا ببيند:
http://www.iranclubs.net/forums/showthread.php?p=387399#post385567


ثانيا اينکه "right angles" که به معناي زاويه قائمه است را ترجمه کرديد زاويه صحيح! آيا اين هم اشتباه تايپي است؟! ميتوانيد در همان آدرس قبلي در پست شماره 112 و 129 ببينيد.

ثالثا
هر کس مراجعه کند ميبيند که در مناظره هيچ حرفي نبوده که به من نزنيد ، و من ميگويم اين رسم بحث آزاد کردن نيست ، پافشاري بر يک اشتباهي که شده سودي ندارد بلکه راه صحيح اعتراف به آن و ادامه بحث است ، ومن به سهم خود سعي دارم ادب بحث را تا طرف مقابل حفظ کرده نگه دارم ، و اکنون هم يک نوع نامردي ميدانم که اين اعتراف شما در اينجا را در آن محفل کپي کنم ، فقط ميخواهم بگويم کاري کنيم لا اقل عمر تلف نشود و فايده اي از اين بحث ها عائد شود.


و الله الکافي
 


و چون در پست3 يکي از کاربران او را دلداري داد در جوابش در پست4 نوشتم:


بسمه تعالي


نقل قول:


مهم نيست اينها برزش ( تمرين ) است براي اينده ....
 


بلي علي اي حال وقتي حرفهاي طرفين زده ميشود قضاوت نسل آينده راحت تر ميشود ، اما فردا چه ميشود براي من قضاوتش مشکل است! اگر وارد کرمچاله شويم و مثلا ابتداي هزاره بعدي را نظاره کنيم ميتوانيم بگوييم اسلام از بين رفته است يا خير؟

آنچه خود شنيدم از خانم دکتري پيرزن که با او مصاحبه ميکردند راجع به همسرش که مؤلف يک فرهنگ بود ، (و در نظرم نمانده که بود؟) نقل کرد از مورخي اروپايي که گفته است در زماني در روي اين کره خاکي دو جنگ برقرار بود ، يکي بين امپراطوري بيزانس و امپراطوري روم ، و ديگري در ميان ريکهاي عربستان در کنار چاهي به نام بدر بين چند صد نفر، و امروز اسمي از آن امپراطورها نيست ولي آن عده قليل چونان مانده اند.

واضح است من اين حرف را به عنوان سند نميگويم ، بلکه ميخواهم بگويم قرون سختي گذشته است و فردا هم کسي خبر ندارد که چه ميشود ، به هر حال بهتر است ما منصفانه فقط حرف ها را بررسي و تحقيق کنيم.
 

و الله الکافي
 


و بالأخره پس از چند روز سکوت ، اين پست را در جواب من آورد:


نوشته شده توسط democracy
06-10-2008, 10:54 AM


نقل قول:


نوشته شده توسط hosyn

بسمه تعالي

 

آقاي عزيز، اولا اشتباه تايپي نبود و بعد که ويرايش کرديد خراب تر شد ، هر کس بخواهد ميتواند در اينجا ببيند:
http://www.iranclubs.net/forums/showthread.php?p=387399#post385567


ثانيا اينکه "right angles" که به معناي زاويه قائمه است را ترجمه کرديد زاويه صحيح! آيا اين هم اشتباه تايپي است؟! ميتوانيد در همان آدرس قبلي در پست شماره 112 و 129 ببينيد.

ثالثا
هر کس مراجعه کند ميبيند که در مناظره هيچ حرفي نبوده که به من نزنيد ، و من ميگويم اين رسم بحث آزاد کردن نيست ، پافشاري بر يک اشتباهي که شده سودي ندارد بلکه راه صحيح اعتراف به آن و ادامه بحث است ، ومن به سهم خود سعي دارم ادب بحث را تا طرف مقابل حفظ کرده نگه دارم ، و اکنون هم يک نوع نامردي ميدانم که اين اعتراف شما در اينجا را در آن محفل کپي کنم ، فقط ميخواهم بگويم کاري کنيم لا اقل عمر تلف نشود و فايده اي از اين بحث ها عائد شود.


و الله الکافي
 


وقتي مي گويم سفسطه مي کني و دروغ پردازي مي کني ناراحت نشو .

اولا اشتباه بوده زيرا ترجمه زاويه قائمه در پست 52 يعني بيش از 70 پست قبل از وقوع اشتباه من توسط من به شما ارائه شد در حالي که در پست 112 در ترجمه دوباره متن من مرتکب اين اشتباه شده ام اما شما سو استفاده کرديد و اذعان نکرديد که قبل از هر گونه بحث و جدل بين ما که باعث شد شما با خارج شدن از بحث نظريه مجموعه ها و ورود به هندسه و فيزيک و شيمي من را هم سر کار بگذاريد بعد از 70 پست جواب دادن به سوالات و يا بهتر بگويم نوعي مغالطات بي ربط گوي شما دچار اين ترجمه ثاني اشتباه شدم.

حضار مي توانند در اينجا در پست 52  و سپس 70 پست بعد از ترجمه درست در اينجا در پست 112 اين اشتباه را مشاهده کنند که چه دستاويزي براي رد اتهامات من عليه ايشان در ناداني از نظريه مجموعه ها بيان گرديده بود شده است
 


و من هم در جوابش نوشتم:


بسمه تعالي


نقل قول:


وقتي مي گويم سفسطه مي کني و دروغ پردازي مي کني ناراحت نشو .
 


من ناراحت نميشوم اگر صد برابر اينها به من بگوييد چون توقعي بيش از اين از شما ندارم ، ولي ميخواهم لااقل کلمه دروغ پردازي و سفسطه را در کار من توضيح دهيد.

در آن مناظره هم گفتم که بعض مطالب فقط بي ادبي نسبت به طرف بحث نيست بلکه بي ادبي آشکار به ناظرين بحث است که گوينده آنها را نفهم حساب کرده است.

آخر اشتباه مفهوم روشن دارد ، شما از کلاس اول تا کنون يک مرتبه "زاويه صحيح" از معلمي شنيده ايد تا بگوييد ذهنم مخلوط کرده و اشتباه صورت گرفته است ، چه کسي است که احتمال ندهد ماشينهاي ترجمه خوب و بد دارد ، جالب است که اصل دوم در پست 52 به خوبي ترجمه و بيان شده است که واضح است ربطي به پيوستگي ندارد اما در ترجمه ضعيف پست 112 که اصل دوم را به گونه اي ديگر ترجمه کرده شما را به اين توهم واداشت که اصل دوم اقليدس همان پيوستگي است ، آيا مخلوط کردن بنداشتهاي هيلبرت با مسائل هيلبرت هم اشتباه تايپي بود؟ آيا ترجمه کردن نام ايودوکسوس کنيدوسي به کنيدوس اقليدوس هم اشتباه تايپي بود؟

اگر من کپي بحثي که شما بدون يک واو تفاوت، کپي کرده بوديد و فقط منبع پاياني را که در چندين آدرس اينترنتي ديده بودم حذف کرده بوديد، نداشتم باورم نميشد اين همه مطالب را که ميآوريد همه دست دوم است ، و در ابتدا بهت زده شدم و توضيح آنرا در پست 94 همانجا دادم ، و لذا ظاهرا بايد قبول کنم که به قول شما هم سفسطه کارم و هم دروغ پرداز!

واقعا آنچه را در آن مناظره در پست 101 گفتم از ته دل گفتم که " براي کساني پز بدهيد که هنوز آبرويي نزد آنها داشته باشيد".

ببينيد چه چيزهايي به من در پست 113 گفتيد و حال آنکه خود در ابتداي بحث با تعريف مجموعه شروع کرديد و چون در مثال واضح يکي از کاربران گير افتاده بوديد که گفت اگر مجموعه تواني موجود باشد بايد کف دست من که مثلا سه عدد گندم و جو و عدس در آن است کم کم پر از گندم و جو و عدس شود براي طفره رفتن سراغ مطالبي مبتذل رفتيد و چون من از بيان او دفاع کردم گفتيد:

نقل قول:


سپس در عين ناآگاهي جاهلانه و از سر غرور خود که بارها و بارها به او گفته ام مجموعه تعريف نمي شود و تنها توصيف شکل دهي آن گفته مي شود باز در عين بي خردي چنين مي گويد :
.....
در تمام مدت نه تنها با يک نا آگاه از علم رياضيات که با متعصبي کم هوش مباحثه مي کردم .

حسين بي خرد باخدا آنچنان در تعصب و ناداني خود از تئوري مجموعه ها به سر مي برد که نمي داند فرق مجموعه اي از اشياء با دسته اي از اشياء در چيست ؟
 

 

و خوشبختانه بحث مجموعه ها در آن محفل آغاز شده (از پست 130) و خواهيد ديد حسين کم هوش متعصب بي خرد، نظريه مجموعه ها را ميداند يا خير؟


و الله الکافي
 


در اينجا يکي از کاربران نوشتند:


سلام.جناب حسين.م شما اگر قصد بحث گفتگو را داريد بهتر است شروع کنيد. به بحثها و سخنان حاشيه اي هم نپردازيد. اگر انتظار داريد روزي مخالفين بگويند باشه شما درست ميگي انتظار نابجاييست. پس يا در اينجا نويسندۀ بيخدايي گام به گام را به مناظره دعوت کنيد يا به تالار اسلام آمده در بحثها شرکت کنيد.

 


و من در جواب عرض کردم:


بسمه تعالي

 

ظاهرا شما مسبوق به زمينه بحث نيستيد ، آقاي دموکراسي اين تاپيک را براي مقابله با مقاله من ايجاد کرده است و لذا من در اينجا ميگويم در حد ذهن قاصر خود از مقاله ام دفاع ميکنم اگر کسي ايرادي دارد.

چند ماهي است در وبلاگ خود مقاله اي را آغاز کرده ام به نام باخدايي گام به گام :

http://hosyn-m.blogfa.com/page/bakhoda.aspx

http://hosyn-m.blogfa.com/

و علت آن اين بود که عده اي در بخش نظرات وبلاگ گفتند نقدهاي آقاي تهراني را تو ادامه بده در حالي که من اصلا خبر از جريان نداشتم و طرفين بحث را هم نميشناسم ، و چون از آنها از آدرسها سؤال کردم چند جا معرفي کردند ، وقتي مناظره را مرور کردم ديدم اينگونه بحث مطابق سليقه من نيست يعني بحث بنايي به نتيجه نميرسد تا مباحث مبنايي حل نشده باشد ، و به خصوص در ادامه، اين عبارت نظرم را جلب کرد که کاملا موافق نظر من بود:


نقل قول:


آقاي علي تهراني با اين استدلال کار محمد را توجيه کرده است که قتل عام او حکم خدا بوده است. اين حرف او را ميتوان بصورت زير فرموليزه کرد.

1- خدايي وجود دارد.
..........
..........

روشن است که هيچکدام از اين موارد مورد توافق نيستند و اگر آقاي علي تهراني قصد گفتمان و بحث را دارد بايد همواره از روي باورهاي مشترک استدلال کند
 


و بنده از سه ماه متجاوز ميشود که مقاله بيخدايي گام به گام را با مقاله اي به نام باخدايي گام به گام بررسي ميکنم و 5 استدلال آنها را بررسي کردم ، و مشغول بررسي استدلال عدم امکان عليت الهي بودم که در بخش نظرات به من گفتند آقاي دموکراسي در اين تالار:

http://www.iranclubs.net/forums/showthread.php?t=11643&page=3

مقاله تو را نقد ميکند ، و ايشان هم خودش به بخش نظرات وبلاگ من آمد و من را دعوت به مناظره کرد و بحث ما از پست شماره 43 شروع شد تا به آنجا کشيد که اشتباهات واضح داشت ولي به جاي اعتراف به اشتباه بر فحشهاي آبدار خود مي افزود اما در اين سايت اعتراف به اشتباه خود کرد و نميدانست من قبل از او اينجا عضو شده ام تا آدرس وبلاگ خود را به عنوان جايي که مطالب بيخدايي را نقد ميکند درج کنم وگرنه هرگز اعتراف نميکرد و من هم صحيح ندانستم اعتراف اينجاي او را در آن تالار کپي کنم ماداميکه رويه سابق را تکرار نکند.

به هر حال چون اين تاپيک براي رد مقاله من ايجاد شده ، براي توضيح ديدگاه هاي خود که در مقاله ام آورده ام به اينجا سر ميزنم که اگر کسي ايرادي داشت بررسي کنيم.
 

و الله الکافي
 

و الله الموفق الهادي


 

+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه چهارم مهر 1387 و ساعت 17:35 | 6 نظر
پست

محاکمه فاطمه (س) یا پیامبر (ص) ؟!!

بسمه تعالي

دومين پستي كه در اين وبلاگ ارسال كردم مقاله "محاكمه ابن كثير حضرت فاطمه (س) را" بود هنوز عبارات عربي ترجمه نشده بود و اغلاق داشت ، و هرچند بعدا توسط يكي از نظر دهندگان در بخش نظرات، ترجمه شد و ضميمه كردم، اما اكنون با بعض اضافات و ضمائم و تحرير عبارت ، مجددا ميآورم:

بسم الله الرّحمن الرّحيم

قبل از تشکيل جلسه دادگاه ذکر سه مقدمه لازم است:

1- حضرت زهراء (سلام الله عليها) يک امر مختص به خود دارند که در هيچ يک از اهل بيت (عليهم السلام) نيست و البته رمز آن ، که از ناحيه تقدير الهي رقم خورده ، کوتاهي عمر حضرت پس از رحلت پدرشان (صلّي الله عليه و آله و سلّم) است به طوري که وظيفه شرعي حضرت بر خلاف ساير معصومين (ع) به وجوب تقيه نيانجاميد ولي سائر اهل بيت (ع) زندگي آنها طوري بوده است که سريعا شخص مسلمان را الزام به انتخاب نميکند و رمز آن همانگونه که ذکر شد لزوم صبر و تقيه به عنوان وظيفه الهي و شرعي آنان بوده است اما رفتار حضرت فاطمه (س) طوري است که ميگويند من با ديگران تفاوت دارم ، من به سرعت شخص مسلمان را الزام ميکنم که يا من را انتخاب کن يا غير من را و چاره اي نداري جز انتخاب! و لذا از سر همين ناچاري است که ابن کثير ، آن عالم معروف و مورد قبول اهل سنت ، محاکمه ايشان را بر ميگزيند.

2- در ذکر دو دسته روايات است که نه تنها ابن کثير بلکه مشايخ و شارحين صحيحين را نيز متحير و سرگردان کرده است ، و آن اين است:

الف: دسته اوّل روايات دالّ بر حرمت هجر و قهر كردن است:
 


صحيح البخاري ج5/ص2255
62 باب الهجرة وقول النبي صلى الله عليه وسلم لا يحل لرجل أن يهجر أخاه فوق ثلاث
5725 حدثنا أبو اليمان أخبرنا شعيب عن الزهري قال حدثني عوف بن مالك بن الطفيل هو بن الحارث وهو بن أخي عائشة زوج النبي صلى الله عليه وسلم لأمها أن عائشة حدثت أن عبد الله بن الزبير قال في بيع أو عطاء أعطته عائشة والله لتنتهين عائشة أو لأحجرن عليها فقالت أهو قال هذا قالوا نعم قالت هو لله علي نذر أن لا أكلم بن الزبير أبدا فاستشفع بن الزبير إليها حين طالت الهجرة فقالت لا والله لا أشفع فيه أبدا............ ويقولان إن النبي صلى الله عليه وسلم نهى عما قد علمت من الهجرة فإنه لا يحل لمسلم أن يهجر أخاه فوق ثلاث ليال فلما أكثروا على عائشة من التذكرة والتحريج طفقت تذكرهما وتبكي وتقول إني نذرت والنذر شديد فلم يزالا بها حتى كلمت بن الزبير وأعتقت في نذرها ذلك أربعين رقبه وكانت تذكر نذرها بعد ذلك فتبكي حتى تبل دموعها خمارها

« بخاري در صحيح خود در باب حرمت قهر بيش از سه روز با برادر مومن نقل ميکند که: عبدالله زبير به علت بخششهاي بي حد و حساب عايشه تهديد کرد که اگر او دست از اسراف هايش برندارد ، او را ممنوع التصرف خواهد نمود . وقتي اين خبر به عايشه رسيد ، نذر کرد که ديگر با ابن زبير سخن نگويد . هنگامي که قهر او به طول انجاميد ، ابن زبير چند واسطه فرستاد تا نزد عايشه از او شفاعت کنند ولي او زير بار نرفت تا اين که اين حديث پيامبر را به يا او آوردندکه ( قهر بيش از سه روز با برادر مومن جائز نيست ) عايشه ميگريست ومي گفت : با نذرم چه کنم؟ تا اينکه بالاخره با دادن کفاره با ابن زبير آشتي نمود »

صحيح البخاري ج5/ص2256 ---- صحيح مسلم ج4/ص1984
5727 حدثنا عبد الله بن يوسف أخبرنا مالك عن بن شهاب عن عطاء بن يزيد الليثي عن أبي أيوب الأنصاري أن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال لا يحل لرجل أن يهجر أخاه فوق ثلاث ليال يلتقيان فيعرض هذا ويعرض هذا وخيرهما الذي يبدأ بالسلام

« بخاري و مسلم در صحيح خود از ابوايوب انصاري نقل کرده اند که : رسول خدا (ص) فرمودند: جائز نيست براي هيچ کس که بيش از سه روز با برادر مومن خود قهر کند به طوريکه هر گاه يکديگر را ببينند ، روي از هم برگردانند . و بهترينشان کسي است که به سلام ابتدا کند. »


 

ب: دسته دوم روايات دال بر هجر حضرت فاطمه (س) است ابو بکر را:
 


صحيح البخاري ج4/ص1549
فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد النبي صلى الله عليه وسلم ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها علي ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر وصلى عليها

« بخاري در صحيح خود ميگويد : (بعد از آنکه ابوبکر ادعاي فاطمه را درباره فدک قبول نکرد ) فاطمه بر او غضب و با او قهر کرد و تا زنده بود با ابوبکر سخن نگفت . پس از شش ماه که وفات کرد ، همسرش علي بر او نماز گزارد و او را دفن کرد و ابوبکر را براي مراسم با خبر نساخت »

صحيح البخاري ج3/ص1126
... فغضبت فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم فهجرت أبا بكر فلم تزل مهاجرته حتى توفيت وعاشت بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم ستة أشهر قالت وكانت فاطمة تسأل أبا بكر نصيبها مما ترك رسول الله صلى الله عليه وسلم

« هنگامي که فاطمه نصيب خود از ارث حضرت رسول را از ابوبکرطلب نمود و او از دادن آن امتناع کرد ، فاطمه بر او غضب کرد و تا آخر عمر با او قهر بود »

صحيح البخاري ج6/ص2474 قال فهجرته فاطمة فلم تكلمه حتى ماتت
« فاطمه با ابوبکر قهر نمود و تا هنگام وفات با او سخن نگفت »

صحيح مسلم ج3/ص1380
... فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك قال فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها علي بن أبي طالب ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر وصلى عليها علي وكان لعلي من الناس وجهة حياة فاطمة فلما توفيت استنكر علي وجوه الناس فالتمس مصالحة أبي بكر ومبايعته ولم يكن بايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر

« مسلم در صحيح خود نقل ميکند که : فاطمه بعد از امتناع ابوبکر از دادن ارث او ، با ابوبکر قهر نمود و شش ماهي که بعد از پدرش زنده بود ، با او سخن نگفت و چون وفات نمود همسرش علي بر او نماز گزارد و او را بدون اطلاع ابوبکر به خاک سپرد و تا فاطمه زنده بود علي نزد مردم موقعيتي داشت ولي بعد از وفات او مردم از علي رويگردان شدند و او ناچار شد با ابوبکر بيعت کند! »
 

 

3- در ذکر تلاش براي اينکه اصلا دادگاهي تشکيل نشود:



عمدة القاري ج23/ص233
قوله فهجرته فاطمة رضي الله تعالى عنها أي هجرت أبا بكر يعني انقبضت عن لقائه وليس المراد منه الهجران المحرم من ترك الكلام ونحوه وهي ماتت قريبا من ذلك بستة أشهر بل أقل

« صاحب عمدة القاري (هجران حضرت زهرا با ابوبکر را اينگونه توجيه ميکند که) : منظور از هجران فاطمه خودداري از رودررو شدن با ابوبكر است نه اينکه مراد قهر حرام و ترک سخن باشد! سپس ميگويد:حضرت زهرا کمتر از شش ماه بعد از اين قضيه وفات نمود. »

فتح الباري ج6/ص202
نعم روى البيهقي من طريق الشعبي أن أبا بكر عاد فاطمة فقال لها علي هذا أبو بكر يستأذن عليك قالت أتحب أن آذن له قال نعم فأذنت له فدخل عليها فترضاها حتى رضيت وهو وأن كان مرسلا فإسناده إلى الشعبي صحيح وبه يزول الاشكال في جواز تمادي فاطمة عليها السلام على هجر أبي بكر وقد قال بعض الأئمة إنما كانت هجرتها انقباضا عن لقائه والاجتماع به وليس ذلك من الهجران المحرم لأن شرطه أن يلتقيا فيعرض هذا وهذا وكأن فاطمة عليها السلام لما خرجت غضبى من عند أبي بكر تمادت في اشتغالها بحزنها ثم بمرضها ......فلما صمم على ذلك انقطعت عن الاجتماع به لذلك فإن ثبت حديث الشعبي أزال الاشكال وأخلق بالأمر أن يكون كذلك لما علم من وفور عقلها ودينها عليها السلام

« صاحب فتح الباري از بيهقي نقل ميکند که:(ابابکر خواست از فاطمه عيادت کند.علي به فاطمه گفت:آيا اجازه عيادت ميدهي؟ فاطمه گفت:آري.ابوبکر وارد منزل شد و از فاطمه حلاليت طلبيد و فاطمه رضايت داد.)سپس ميگويد:اين روايت اشکال قهر فاطمه با بوبکر را برطرف ميکند(چرا که اين قهر ادامه پيدا نکرد)از طرفي برخي از بزرگان گفته اند:قهر فاطمه خودداري از ملاقات با ابوبکر بوده نه اينکه از باب قهر حرام باشد، چون تحقق قهر حرام به اين است که با هم روبرو شده و از هم روي برگردانند،در حاليکه فاطمه وقتي غضبناک از نزد ابوبکر خارج شد،به خانه رفت و حزن او به مريضيش متصل شد(و اصلا با ابوبکر روبرو نشد تا از او روي بگرداند) و اگر حديث شعبي( به نقل بيهقي) درست باشد که اشکال به کلي برطرف ميشود.و به نظر همينطور هم ميرسد يرا با عقل زياد و ايمان کاملي که فاطمه داشت بعيد است که قهر با ابوبکر را ادامه داده باشد »
 

 

ولي گويا چاره اي جز سپردن ميدان به ابن کثير نيست چرا که اينها خلاف عبارت صريح صحيح بخاري و مسلم است که: فلم تكلمه حتى توفيت و فلم تزل مهاجرته حتى توفيت:(با ابوبکر سخن نگفت و با او قهر بود تا اينکه از دنيا رفت) و بگذريم که اتفاقا در نقل شيعه آمده که در آن عيادت، حوّلت وجهها الي الحائط (صورتش را به طرف ديوار برگرداند).
 

و اما اصل محاکمه:


البداية والنهاية ج5/ص286
وأما تغضب فاطمة رضي الله عنها وأرضاها على أبي بكر رضي الله عنه وأرضاه فما أدري ما وجهه؟ فان كان لمنعه إياها ما سألته من الميراث فقد اعتذر اليها بعذر يجب قبوله وهو ما رواه عن أبيها رسول الله أنه قال لا نورث ما تركنا صدقة وهي ممن تنقاد لنص الشارع الذي خفي عليها قبل سؤالها الميراث كما خفي على أزواج النبي حتى أخبرتهن عائشة بذلك ووافقنها عليه وليس يظن بفاطمة رضي الله عنها أنها اتهمت الصديق رضي الله عنه فيما أخبرها به حاشاها وحاشاه من ذلك كيف وقد وافقه على رواية هذا الحديث عمر بن الخطاب وعثمان بن عفان وعلي بن أبي طالب والعباس بن عبد المطلب وعبد الرحمن ابن عوف وطلحة بن عبيد الله والزبير بن العوام وسعد بن ابي وقاص وأبو هريرة وعائشة رضي الله عنهم أجمعين كما سنبينه قريبا ولو تفرد بروايته الصديق رضي الله عنه لوجب على جميع أهل الأرض قبول روايته والانقياد له في ذلك وإن كان غضبها لأجل ما سألت الصديثق إذ كانت هذه الأراضي صدقة لا ميراثا أن يكون زوجها ينظر فيها فقد اعتذر بما حاصله أنه لما كان خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم فهو يرى أن فرضا عليه أن يعمل بما كان يعمله رسول الله صلى الله عليه وسلم ويلي ما كان يليه رسول الله ولهذا قال وإني والله لا أدع امرا كان يصنعه فيه رسول الله صلى الله عليه وسلم إلا صنعته قال فهجرته فاطمة فلم تكلمه حتى ماتت وهذا الهجران والحالة هذه فتح على الفرقة الرافضة شرا عريضا وجهلا طويلا وأدخلوا أنفسهم بسببه فيما لا يعنيهم ولو تفهموا الأمور على ما هي عليه لعرفوا للصديق فضله وقبلوا منه عذره الذي يجب على كل أحد قبوله ولكنهم طائفة مخذولة وفرقة مرذولة يتمسكون بالمتشابه ويتركون الأمور المحكمة المقدرة عند ائمة الاسلام من الصحابة والتابعين فمن بعدهم من العلماء المعتبرين في سائر الاعصار والأمصار رضي الله عنهم وأرضاهم أجمعين بيان رواية الجماعة لما رواه الصديق وموافقتهم على ذلك

« ترجمه عبارت ابن کثير: من نميدانم علت غضب نمودن فاطمه بر ابوبکر چه بود؟
زيرا اگر به جهت اين بود که ابوبکر او را از ارث پدري محروم کرده است، ( وجهي ندارد) چرا که ابوبکر عذري آورد که قبولش لازم است: او از رسول خدا روايت کرد که:(ما پيامبران از خود ارثي نميگذاريم و آنچه از اموال ما باقي ميماند، صدقه است) دز حاليکه فاطمه تابع روايتي است که قبل از درخواست ارث بر او مخفي مانده بوده . و احتمال اين نميرود که فاطمه ابوبکر صديق را در نقل حديث متهم بداند ، و چگونه ميتواند ابوبکر را تکذيب کند؟ در حاليکه اين حديث را کساني غير از ابوبکر مثل عمربن خطاب و عثمان و علي و عباس و عبد الرحمن و طلحه و زبير و سعد و ابوهريره و عائشه نيز نقل کرده اند.و حتي اگر تنها ناقل آن ابوبکر بود نيز بر تمام اهل کره زمين تصديق او واجب بود!
و اگر غضب فاطمه به اين خاطر بود که وقتي فهميد اين زمينها صدقه است نه ارث، ميخواست شوهرش متولي و ناظر بر مصرف صدقات باشد، (وابوبکر قبول نکرد)، باز جاي غضب نبود؛ چرا که ابوبکر اين عذر را آورد که : چون من جانشين رسول خدا هستم، بر خود لازم ميدانم که عهده دار صدقات حضرت باشم و همانگونه عمل کنم که او عمل ميفرمود.لذا سوگند ياد کرد که هر کاري را که رسول خدا درباره صدقات انجام ميداد به همان نحو انجام دهد.
ولي با اين حال (يعني با اينكه قهر دو جهت بيشتر نميتواند داشته باشد و هر دو هم مقبول نبود) فاطمه با او قهر کرد و تا زنده بود با او سخن نگفت و اين قضيه دستاويزي مغتنم براي طائفه رافضي ها (شيعه) و بهانه اي براي شر به پا کردن و در جهل طولاني غوطه ور شدن گرديد! در حاليکه اگر حقيقت امر را درست درک ميکردند، به فضيلت ابوبکر صديق معترف شده و عذر او را ميپذيرفتند، چنانکه تمام صحابه و تابعين و علماي اعصار بعدي روايت ابوبکر را پذيرفته و با او موافقت کردند، ولي چه کنيم که رافضي ها گروهي پست و رذل هستند که متشابهات را گرفته و محکمات را رها ميکنند.(منظور ابن کثير از محکمات راستگوئي ابوبکر، و از متشابهات قهر حضرت فاطمه ميباشد!) »

البداية والنهاية ج5/ص248
.... ولكن لما حصل من فاطمة رضي الله عنها عتب على الصديق بسبب ما كانت متوهمة من أنها تستحق ميراث رسول الله ولم تعلم بما أخبرها به الصديق .... فحصل لها وهي امرأة من البشر ليست بواجبة العصمة عتب وتغضب ولم تكلم الصديق حتى ماتت
« عتاب فاطمه بر ابوبکر به خاطر اين بود که خيال ميکرد استحقاق ارث بردن از پيامبر دارد و نميدانست روايتي را که ابوبکر نقل ميکرد .... پس ناراحت شد و بر ابوبکر عتاب کرد و تا زنده بود با او سخن نگفت ، در حالي که او هم زني مثل ساير زنها است و معصوم نيست ».

البداية والنهاية - (4 / 231)
فتغضبت فاطمة رضي الله عنها عليه في ذلك ووجدت في نفسها بعض الموجدة ولم يكن لها ذلك.
« پس فاطمه در اين مسأله بر ابوبکر غضب کرد و ناراحت شد ولي چنين حقي نداشت».
 

 

بررسي حكم دادگاه:

1- در ابتدا يک کلمه در سلب اطمينان از اين دادگاه ميگويم که آشکارا به حضرت علي (ع) نسبت ميدهد و ميگويد حضرت هم مثل ابوبکر همين روايت را از پيامبر خدا (ص) نقل کرده اند و حال آنکه مطالب براي هميشه مخفي نميماند و در صحيح مسلم است كه خليفه دوم عمر بن الخطاب اعتراف صريح ميکند که حضرت علي (ع) ابوبکر و عمر را در نقل اين روايت از پيامبر، دروغگو ميدانستند:
 


صحيح مسلم ج3/ص1378
فجئتما تطلب ميراثك من ابن أخيك ويطلب هذا ميراث امرأته من أبِيها فقال أبو بكر قال رسول الله صلى الله عليه وسلم ما نورث ما تركنا صدقة فرأيتماه كاذبا آثما غادرا خائنا والله يعلم إنه لصادق بار راشد تابع للحق ثم توفي أبو بكر وأنا ولي رسول الله صلى الله عليه وسلم وولي أبي بكر فرأيتماني كاذبا آثما غادرا خائنا والله يعلم إني لصادق بار راشد تابع للحق

« .... عمر به آنها (اميرالمومنين(ع) و عباس بن عبدالمطلب) يادآوري نمود که: هنگامي که ابوبکر زنده بود و از او طلب ميراث نموديد و او در جواب حديث {مانورث، ماترکنا صدقه} را برايتان نقل کرد، شما دو نفر او را دروغگوي گنهکار نيرنگباز خيانتکار پنداشتيد در حاليکه خدا ميداند که او چقدر راستگو و نيکوکردار و تابع حق بود. وچون ابوبکر وفات کرد و خلافت به من رسيد، مرا نيز مثل او دروغگو و گنهکار و نيرنگباز و خيانتکارپنداشتيد و حال آنکه خدا ميداند که من راستگو و نيکوکردار و تابع حق هستم ...»
 



2- اما جواب اصلي اين است که در کلام ابن کثير دو شق آمده و حال آنکه واقع مطلب شق ثالثي است که نياز دارد شواهد زياد آنرا نقل کنيم تا به طور طبيعي اطمينان قلبي براي ناظر بيطرف مثل کافر تازه مسلمان حاصل شود.

آقاي قاضي ابن کثير دو احتمال در وجه هجر حضرت فاطمه (سلام الله عليها ) بيان کرد و هر دو را جواب داد و گفت:
وهذا الهجران والحالة هذه فتح على الفرقة الرافضة شرا
يعني اين هجران با اين وضعيت که دو وجه بيشتر ندارد و هر دو هم مقبول نبود فاتح شرّ عريض بر روافض شد ولي عرض كرديم وجه سومي در بين است که خود ابن کثير در تفسيرش آورده و به طور جزم ردّ نکرده بلکه اشکال کرده و در نهايت گفته والله اعلم ، و چه خوب است كه اين وجه سوم با ذکر شواهد قطعي در انظار محققين به درايت تاريخي نزديک شود.

در ابتداء يک شاهد ذکر ميکنم و سپس به اشکال ابن کثير در تفسيرش ميپردازم و آن اينکه حضرت فاطمه (س) براي ابوبکر شاهد آوردند به طوريکه اين امر سبب اختلاف فتوي در بين مذاهب چهارگانه اهل تسنن شده ، اين دو مورد را ملاحظه فرماييد:
 


الغرة المنيفة ج1/ص194
مسألة: لا تقبل شهادة أحد الزوجين للآخر عند أبي حنيفة رضي الله عنه وقال الشافعي رحمه الله تعالى تقبل حجة أبي حنيفة ......حجة الشافعي رحمه الله ما روى أن فاطمة رضي الله عنها ادعت فدكا بين يدي أبي بكر رضي الله عنه واستشهدت عليا رضي الله عنه وأم أيمن وكان بمحضر من الصحابة ولم ينكر عليها أحد

« ابوحنيفه معتقد است که:شهادت شوهر به نفع زن و بالعکس پذيرفته نيست. ولي شافعي گويد که : پذيرفته ميشود؛... دليل شافعي اينست که فاطمه در قضيه ادعاي فدک، علي و ام ايمن را به عنوان شاهد خود به ابوبکر معرفي کرد و در حالي كه صحابه ميديدند هيچ يک از آنها بر اين کار او ايراد نگرفت.»

إيثار الإنصاف ج1/ص340
مسألة: لا يقبل شهادة أحد الزوجين للآخر وقال الشافعي رضي الله عنه يقبل ..... احتج بما روي أن فاطمة رضي الله عنها ادعت فدكا بين يدي أبي بكر رضي الله عنه واستشهدت عليا رضي الله عنه وامرأة فقال أبو بكر ضمي إلى الرجل رجلا وإلى المرأة امرأة وكان ذلك بمحضر من الصحابة من غير نكير فكان إجماعا

« (ترجمه اش شبيه عبارت قبلي است با اين اضافه که):ابوبکر گفت:بايد يک مرد يا زن ديگر هم به شهود خود اضافه کني.»
 

مخالفين مذهب شافعي ميگويند ابوبکر ردّ دعوي ارث کرد مي گوييم مي پذيريم اما سؤال ساده اي که ما را به يک درايت تاريخي مي رساند اين است که علي ايّ حال علي (ع) و ام ايمن براي شهادت آمدند، آيا آمدند شهادت بر وارث بودن فاطمه (س) بدهند؟! چه کسي شک داشت که او دختر پيامبر است ، آيا آمدند شهادت بر ارث بردن از پيامبر بدهند؟! حکم شرعي شاهد نميخواهد بلکه دليل از کتاب و سنّت معتبر مي خواهد، و آيا احدي نقل کرده که علي (ع) و ام ايمن حديث ارث بردن نزد ابوبکر خوانده باشند؟ پس ادعاي حضرت فاطمه (س) چه بود که شاهد مي خواست؟

در يک کلمه: ادعاي حضرت فاطمه (س)، ادعاي نحله و بخشش پيامبر (ص) به امر خدا بود در آيه شريفه (و آت ذا القربي حقّه) و اين شقّ ثالثي است که آقاي قاضي ذکر نکردند.

بلي پس از ردّ دعوي، حضرت براي استنقاذ، متوسل به ارث و پس از آن به حقّ ذوي القربي شدند.

و عجيب است که آقاي قاضي خودش در تفسيرش به خاطر روايت وارد شده ، همين حرف را مطرح ميکند و به طور قطع اين احتمال را رد نکرده است، ملاحظه فرماييد:
 


تتفسير ابن کثير ج3ص37
وقال الحافظ أبو بكر البزار 2223 حدثنا عباد بن يعقوب حدثنا أبو يحيى التيمي حدثنا فضيل بن مرزوق عن عطية عن أبي سعيد قال لما نزلت ( وآت ذا القربى حقه ) دعا رسول الله ص فاطمة فأعطاها فدك ثم قال لا نعلم حدث به عن فضيل بن مرزوق إلا أبو يحيى التميمي وحميد بن حماد بن أبي الخوار وهذا الحديث مشكل لو صح إسناده لأن الآية مكية وفدك إنما فتحت مع خيبر سنة سبع من الهجرة فكيف يلتئم هذا مع هذا فهو إذا حديث منكر والأشبه أنه من وضع الرافضة والله أعلم

« ابن کثير با چند واسطه از ابو سعيد خدري نقل ميکند که: وقتي آيه ي ( وآت ذا القربي حقه) نازل شد، پيامبر(ص) فاطمه را خواست و فدک را به او بخشيد... سپس ميگويد:قبول اين حديث مشکل است چراکه آيه مزبور مکّي و فتح خيبر و تسلط پيامبر بر فدک در مدينه (سال هفتم هجري) اتفاق افتاده است... به نظر ميرسد که اين حديث از مجعولات رافضه (شيعه) باشد ، و خدا داناتر است.»

فتح القدير ج3/ص224
وأخرج البزار وأبو يعلى وابن أبي حاتم وابن مردويه عن أبي سعيد الخدري قال لما نزلت هذه الآية وآت ذا القربى حقه دعا رسول الله صلى الله عليه وسلم فاطمة فأعطاها فدك وأخرج ابن مردويه عن ابن عباس قال لما نزلت وآت ذا القربى حقه أقطع رسول الله صلى الله عليه وسلم فاطمة فدك قال ابن كثير بعد أن ساق حديث أبي سعيد هذا ما لفظه وهذا الحديث مشكل لو صح إسناده لأن الآية مكية وفدك إنما فتحت مع خيبر سنة سبع من الهجرة فكيف يلتئم هذا مع هذا انتهى

« در فتح القدير نيز بعد از نقل از چهار نفر از بزرگان محدثين ، حديث اعطاي فدک به فاطمه(س) را از دو نفر از صحابه (ابوسعيد و ابن عباس)، استبعاد ابن کثير را نقل کرده است.»
 

و جواب از اشکال ابن کثير اين است که در کتب تفاسير زياد ذكر شده احتمال اينكه آيه اي دو مرتبه نازل شده باشد و يا تفکيک در آيات سوره اي بين آيات مکي و مدني باشد، و ما جواب را از زبان خود او و ابن تيميه مي دهيم:
 


تفسير ابن كثير ج1/ص372
وقد ذكر محمد بن إسحاق وغير واحد أن صدر سورة آل عمران إلى بضع وثمانين آية منها نزلت في وفد نجران وقال الزهري هم أول من بذل الجزية ولا خلاف أن آية الجزية نزلت بعد الفتح فما الجمع بين كتابة هذه الآية قبل الفتح إلى هرقل في جملة الكتاب وبين ما ذكره محمد بن إسحاق والزهري والجواب من وجوه أحدها يحتمل أن هذه الآية نزلت مرتين مرة قبل الحديبية ومرة بعد الفتح الثاني يحتمل أن صدر سورة آل عمران نزل في وفد نجران إلى هذه الآية وتكون هذه الآية نزلت قبل ذلك

« ابن کثير در تفسير خود ميگويد: ... اختلافي نيست در اينکه آيه جزيه بعد از فتح مکه نازل شده ؛ در حاليکه پيامبر(ص) اين آيه را در ضمن نامه اي که براي هرقل روم قبل از فتح نوشتند،ذکر کرده اند. وسپس گفته:از اين اشکال چند جواب داده شده است : يکي اينکه احتمال دارد اين آيه دو بار نازل شده باشد ؛ يکبار قبل از فتح و يکبار بعد از فتح . »

كتب ورسائل وفتاوى ابن تيمية في التفسير ج13/ص340
وإذا عرف هذا فقول أحدهم نزلت فى كذا لا ينافى قول الآخر نزلت فى كذا اذا كان اللفظ يتناولهما كما ذكرناه فى التفسير بالمثال واذا ذكر أحدهم لها سببا نزلت لأجله وذكر الآخر سببا فقد يمكن صدقهما بأن تكون نزلت عقب تلك الاسباب أو تكون نزلت مرتين مرة لهذا السبب ومرة لهذا السبب

« ابن تيميه ميگويد:اگر روايتي بگويد:فلان آيه درباره فلان موضوع نازل شده و روايتي ديگر موضوع ديگري را به عنوان شان نزول معرفي کند، و لفظ آيه هر دو را شامل شود، با هم منافاتي ندارد؛ چراکه ممکن است بعد از تحقق هر دو موضوع آيه ناظر به هر دو نازل شده باشد يا آيه دو بار نازل شده باشد و هر بار براي يک موضوع .»
 

 

و نزد شيعه واضح است که امر الهي در آيه مبارکه پشتوانه امامت است و فدک نماد است و اصرار حضرت صدّيقه (س) به همين جهت بود و لذا از نقل شيعه حكايت شده که وقتي خليفه عباسي تعيين حدّ فدک را از امام شيعه خواست فرمودند يک حدّ آن مشرق و حدّ ديگر مغرب است.

و واضح است که پس از اقطاع، سهمي براي ديگري نمي ماند، در آيات ديگر بيان يک حکم کلي شرعي است با تعبير ولذي القربي يا لذوي القربي اما در اين آيه امر به ايتاء است از ناحيه خداوند متعال که شاهد آوردن حضرت هم بر يک موضوع شرعي بود نه يک حکم شرعي که معني ندارد استشهاد بر آن.

در نهج البلاغه است که (بلي کانت في ايدينا فدک الي آخر) ، و گير افتادن ابوبکر در مقابل استدلال قوي امبر المومنين (ع) که ابوبکر چه کسي از ذو اليد طلب شاهد مي کند در نقل شيعه هست و سپس قضيه خالد ، ونيز بيرون کردن وکيل حضرت صديقه (س) از فدک ، که پس از درايي شدن اصل شاهد آوردن ، رمي اين حرف به کذب شيعه، مورد قبول منصفين در طول تاريخ نخواهد بود.

 

3- صحيح بخاري و مسلم از پيامبر خدا (ص) نقل ميکنند که فاطمه پاره تن من است هر کس او را به غضب آورد من را به غضب آورده و هر چه او را اذيت کند من را اذيت کرده:
 


صحيح البخاري ج3/ص1361 ح 3510 --- صحيح البخاري ج3/ص1374 ح 3556
حدثنا أبو الوليد حدثنا بن عيينة عن عمرو بن دينار عن بن أبي مليكة عن المسور بن مخرمة أن رسول الله (ص) قال فاطمة بضعة مني فمن أغضبها أغضبني

صحيح مسلم ج4/ص1903 2449 حدثني أبو معمر إسماعيل بن إبراهيم الهذلي حدثنا سفيان عن عمرو عن بن أبي مليكة عن المسور بن مخرمة قال قال رسول الله (ص) إنما فاطمة بضعة مني يؤذيني ما آذاها
 

اکنون ملاحظه ميکنيم که آقاي قاضي که محاکمه کردن حضرت فاطمه (س) را برگزيد که چرا حضرت بر ابوبکر غضبناک شدند ، به نوعي محاکمه کردن پيامبر خدا در اين گفتار است که چرا شما غضب کسي که معصوم نيست را غضب خود خوانده ايد!

 

4- ميگوييم: فرض ميگيريم که حضرت فاطمه (س) معصوم نبودند ، اما معصوم نبودن از خطا و اشتباه غير از ارتکاب گناه و فسق شرعي است ، آيا حاضر بودند آشکارا عمل حرام شرعي انجام دهند؟!

چرا با اينکه شما ميگوييد سخن ابوبکر در نقل روايت از پيامبر را شنيدند، با او قهر کردند در حالي که قهر کردن با مؤمن بيش از سه روز ميگوييد حرام شرعي است؟

آيا (نعوذ بالله) حضرت حاضر به ارتکاب اين حرام شرعي شدند يا اينکه به تمام تاريخ اعلان کردند که با توجه به آنچه پيش آمد ، قهر من با ابوبکر نه تنها حرام نبود بلکه وظيفه شرعي من بود؟

و هر كس شنيد، چاره اي ندارد جز اينكه يا انتخاب كند من را و يا آن كس كه من تا آخر با او قهر بودم.

اللهم عجّل في فرج آل محمد(عليهم السلام)

و الحمد لله تعالي

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در جمعه پانزدهم خرداد 1388 و ساعت 15:54 | نظر بدهید
پست

با خدايي گام به گام 10

بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

يکي ديگر از براهين بيخدايان مثبت گرا برهان شر است ، برهان شر را يک برهان شهودي ميدانند نه يک برهان منطقي ، براهين منطقي قوي تر هستند چون اثبات ميکنند که در نفس مفروض ما تناقض وجود دارد بدون اينکه ما نياز به تجربه و مشاهده اي وراي تصور منطقي مفروض خود داشته باشيم ، اما براهين شهودي با پشتوانه مشاهدات و واردات بيروني تشکيل يک استدلال و قياس منطقي ميدهند و نتيجه ميگيرند که خدا وجود ندارد.

هر چند ممکن است در اين قياس منطقي در برهان شهودي متوسل به تناقض بشوند اما اين تناقض غير از تناقض در برهان منطقي منظور نظر آنها است ، چون وجود تناقض در يک مفهوم تعريف شده غير از تناقض بين دو وجود و يا بين دو ايده فرض شده است ، هر چند نويسنده مقاله اين مطلب را دقيق و فني بيان نکرده:


يعني بيخدا بايد اثبات کند که ميان شر و خدا ناسازگاري وجود دارد و نسبت قضيه وجود داشتن خدا به قضيه وجود داشتن شر نسبت تناقض است و بنابر اصل تناقض تنها يکي از اين دو قضيه ميتواند درست باشد.

چون آشکار است که تناقض بين دو قضيه از نظر منطقي ، اتحاد دو قضيه را نياز دارد ، مثلا خدا وجود دارد و خدا وجود ندارد يک تناقض منطقي بين دو قضيه است ، و يا در قضيه هاي داراي سور ، مثلا "هر انساني سر دارد" و "بعض انسانها سر ندارند" يک تناقض منطقي است ، اما ناسازگاري بين بين دو وجود ربطي به اصل تناقض ندارد و فقط با استدلال منطقي بازگشت به تناقض ميتواند بکند.

و خوشبختانه نويسنده در ادامه بحث همين حرفش را تکرار کرده و سپس ارجاع به بحث اصل تناقض در بين مقالات خودش داده که مقصود من را کاملا واضح ميکند:


برخي مانند سينت توماس آکويناس ...... بنابر اين ضرورت دارد که فرض نخست نيز بطور جداگانه اثبات شود. يعني بيخدا بايد اثبات کند که ميان شر و خدا ناسازگاري وجود دارد و نسبت قضيه وجود داشتن خدا به قضيه وجود داشتن شر نسبت تناقض است و بنابر اصل تناقض تنها يکي از اين دو قضيه ميتواند درست باشد. و از آنجا که وجود شر را بديهي فرض کرده ايم قطعاً قضيه وجود خدا نادرست است و در نتيجه خدا وجود ندارد. در مورد مفهوم تناقض و اصل تناقض به نوشتاري با فرنام "تناقض چيست؟" مراجعه کنيد.
 

يعني وقتي شما به بحث خود او در اصل تناقض مراجعه ميکنيد چنين ميبينيد:


تناقض يکي از روابطي است که ممکن است بين دو گزاره (قضيه، گزاره چيست؟) وجود داشته باشد. رابطه بين دو گزاره تناقض است، در صورتي که در هشت چيز با يکديگر يگانگي (يگانگي) داشته باشند اما از لحاظ ماهيت (کيفيت و کميت) با يکديگر يگانگي نداشته باشند. شرط لازم (و نه کافي) براي اينکه دو گزاره با يکديگر تناقض داشته باشند در منطق ارسطويي اين است که آن دو گزاره در 8 چيز با يکديگر يگانگي داشته باشند، و اگر اين يگانگي در ميان آنها وجود نداشته باشد آن دو گزاره قطعاً با يکديگر در تناقض نيستند.

1- يگانگي در موضوع

اگر گفته شود "صندلي چوبي است و ميز چوبي نيست"، ميان اين دو گزاره تناقض نيست زيرا در موضوع يگانگي ندارند.
.....
 

پس شرط تناقض اين است که 8 وحدت بين دو قضيه وجود داشته باشد ، در حالي که تصريح کرد : "و نسبت قضيه وجود داشتن خدا به قضيه وجود داشتن شر نسبت تناقض است و بنابر اصل تناقض تنها يکي از اين دو قضيه ميتواند درست باشد." و اين با توضيح خود او راجع به تناقض آشکارا در تناقض است! چون دو قضيه: "خدا وجود دارد" و "شر وجود دارد" اتحاد در موضوع ندارند.


و نميدانم چه شده است که نويسنده مقاله در ابتدا به حق ميگويد که برهان شر، يک برهان شهودي است و نه منطقي و لذا از نظر قدرت و قطعيت پايين تر از برهان منطقي است:
 


اين برهان از برهانهاي شهودي محسوب ميشود يعني اثبات آن نيازمند شهادت و ديدن دنيا است، اينگونه برهانها از نگر قدرت و قطعيت اساساً يک درجه پايينتر از برهانهاي منطقي هستند که درستي آنها نيازي به شهادت ندارند.
 

اما در پايان مقاله که به خيال خود سرافرازانه ميخواهد بحث را خلاصه کند آن را به وصف يک برهان منطقي و نه شهودي توصيف ميکند!! آيا در پايان مقاله اشتباهي صورت گرفته يا يک نحو شانتاژ و فريبکاري در عالم استدلال و منطق و سخن فلسفي رخنه کرده است؟ ببينيد:
 


در نهايت با توجه به باطل بودن اعتراضاتي که به برهان شر ميشود، ميتوان نتيجه گرفت که استدلال الف تصحيح شده درست است و حکمش نيز صادق است، بنابر اين خدا نميتواند وجود داشته باشد و اگر چيزي يا کسي توانايي وجود را نداشته باشد، قطعاً وجود ندارد، مانند يک مثلث چهارگوش و يا هر چيز متناقض ديگري.
 

به هر حال مقاله برهان شر مقاله مفصلي است و هر باخدايي وقتي به دقت آن را ملاحظه ميکند به وجد ميآيد که چگونه بيخداها يک شعري گفته اند و خودشان در قافيه اش مانده اند!

در برهان شر دو گام را برداشته اند ، يکي را به راحتي برداشته اند يعني ادعا کرده اند که بديهي است در حالي که در طول تاريخ فلسفه حکماي زيادي مخالف دارد پس چگونه ميتواند بديهي باشد؟! گام اول اين است که شر قطعا وجود دارد.

گام دوم را با سختي برداشته اند در حالي که به شدت به چالش کشيده شده اند ، گام دوم اين است که چون شر وجود دارد پس ممکن نيست خدا وجود داشته باشد ، در بيان اين ملازمه اول استدلال الف را عرضه کردند ، و چون فرض نخست آن ثابت نبود مجبور بودند استدلال ب را براي اثبات فرض نخست استدلال الف عرضه کنند ، اما قبول کردند که فرض نخست استدلال ب صحيح نيست و لذا مجبور شدند تا فرض را تصحيح کنند و در نتيجه استدلال اصلي الف را هم تغيير دادند! و چون مقاله مفصل است من بعض عبارات آن را ميآورم و سپس نقد ميکنم إن شاء الله تعالي :
 


استدلال الف:
1- اگر خدايي وجود ميداشت، در دنيا شرّي وجود نميداشت.
2- در دنيا شر وجود دارد.
3- بنابر اين خدا وجود ندارد.

.......

بنابر اين تنها فرضي که باقي ميماند و بايد در مورد درستي آن تحقيق کنيم فرض نخست است. يعني اينکه چرا اگر خدا وجود داشته باشد بايد در دنيا شر وجود نداشته باشد؟

.......

بنابر اين تمامي تمرکز اين برهان بر روي فرض نخست آن يعني تناقض وجود شر با وجود خدا است. براي دفاع از فرض نخست استدلال ديگري را ميتوان ارائه داد و آن استدلال از اين قرار است.

استدلال ب:
1- يک موجود اخلاقمدار و نيک جلوي تمامي شر هايي را که بتواند جلويشان را بگيرد ميگيرد و اگر شرّي نابود شدني وجود داشته باشد آنرا نابود ميکند. بنابر تعريف نيک بودن
2- يک موجود قدير قدرت جلوگيري از تمامي شر ها را دارد. بنابر تعريف قدير بودن.
3- موجودي که قدير، عليم و حاضر در همه جا است، ابدي و ازلي خالق همه چيز غير از خودش است ميتواند جلوي تمام شر ها را بگيرد.
4- خدا بنابر تعريفش قدير، عليم، همه جا حاضر، ابدي و خالق همه چيز است.
5- اگر خدا وجود داشته باشد هيچ شرّي در جهان وجود نميداشت. و اين نتيجه برابر فرض يکم در استدلال اصلي (استدلال الف) است.

.......

، لذا تنها فرضي که باقي ميماند فرض نخست است که فرضي بحث بر انگيز است. اگر اين فرض درست باشد نتيجه برهان شر تاييد خواهد شد، و طبيعتاً اختلاف نظر فلاسفه مدافع برهان شر و منتقدين آن تنها بر سر همين فرض است.

درستي فرض يکم استدلال ب به پاسخ پرسش زير بستگي دارد،
آيا يک موجود اخلاقمدار و نيک ، بنابر تعريف خوب بودن بايد لزوماً جلوي تمامي شر هايي را که بتواند جلويشان را بگيرد ميگيرد؟

......

اين مسئله باعث ميشود که به فرض نخست استدلال ب شک کنيم. براي اينکه اين بحث بطور دقيق مشخص شود فلاسفه تعريفي از نيک بودن يا همان "اخلاقمدار" بودن را مطرح کرده اند که اين تعريف از اين قرار است:
يک موجود نيک و اخلاقمدار مانند P ميتواند اجازه وجود شرّي مانند E را بدهد تنها و تنها در صورتي که يکي از قضيه هاي دو گانه يا هردو آنها که در ادامه مي آيد در مورد آن شر صدق کنند.
1- اگر E براي رسيدن به خيري بزرگتر ضرورت داشته باشد.
2- اگر وقوع E براي جلوگيري از شرّي بزرگتر از E ضرورت داشته باشد.
از اين به بعد به شرّي که به يکي از اين دو شرط يا هردو آنها در مورد آن صدق کند شر اخلاقي و شرّي که هيچيک از اين دو شرط در مورد آن صدق نکند شر غير اخلاقي خواهيم گفت.

با توجه به اين تعريف جديد براي موجود اخلاقمدار و نيک براي اينکه برهان شر درست باشد بايد در شکل آن تغييراتي ايجاد کرد، فرض نخستين استدلال ب برهان شر را به ياد بياوريد.
1- يک موجود اخلاقمدار و نيک جلوي تمامي شرهايي را که بتواند جلويشان را بگيرد ميگيرد و اگر شرّي نابود شدني وجود داشته باشد آنرا نابود ميکند. بنابر تعريف نيک بودن
اين فرض را براي اينکه کاملاً درست باشد و با تعريف جديد همخواني داشته باشد بايد اينگونه تغيير داد:
'1- يک موجود اخلاقمدار و نيک جلوي تمامي شر هايي که وجود آنها غير اخلاقي است و او ميتواند جلوي آنها را بگيرد، و اگر شرّي نابود شدني وجود داشته باشد آنرا نابود ميکند ميگيرد.
زيرا بنابر فرض نخستي که کرده بوديم يک پدر و مادر که فرزندشان را تنبيه ميکنند يا يک جراح که قبل از جراحي به بيمارش درد وارد ميکند را ميتوان شر و غير اخلاقي ناميد. در حالي که بنابر فرض تغيير يافته و جديد آن جراح و پدر مادر ديگر شرور نيستند بلکه ميتوانند همچنان اخلاقمدار و نيک خوانده شوند.

اما با درک جديدي که از شر داريم بايد فرض ششم استدلال ب را نيز تغيير داد
6- اگر خدا وجود داشته باشد هيچ شرّي در جهان وجود نميداشت. و اين نتيجه برابر فرض يکم در استدلال اصلي است.
فرض جديد اين خواهد بود
'6- اگر خدا وجود داشته باشد هيچ شرّي غير اخلاقي در جهان وجود نميداشت. و اين نتيجه برابر فرض يکم در استدلال اصلي است.

با اين دو تغيير دو فرض نخستين استدلال الف نيز بايد تغيير کند تا اين برهان کاملاً درست شود.

استدلال الف تصحيح شده:
1- اگر خدايي وجود ميداشت، در دنيا شرّي غير اخلاقي وجود نميداشت.
2- در دنيا شر غير اخلاقي وجود دارد.
3- بنابر اين خدا وجود ندارد.

بنابر اين بحث ما از شر به شر غير اخلاقي تغيير پيدا ميکند. خداباوران بايد اثبات کنند تمام شرّي که در دنيا وجود دارد شر اخلاقي است نه شر غير اخلاقي و خداناباوران تنها کافي است ثابت کنند يکي از شرهايي که در اين جهان وجود دارد شرّي غير اخلاقي است. پس بايد توجه داشت که تمام بحث اين برهان بر ميگردد به اينکه آيا شر غير اخلاقي در اين دنيا وجود دارد يا نه. اگر وجود شر غير اخلاقي در دنيا اثبات شود، عدم وجود خدا اثبات خواهد شد و در صورتي که اين مسئله روشن نشود نتيجه اين خواهد بود که با استفاده از برهان شر نميتوان عدم وجود خدا را اثبات کرد.

مسئله مهمي که در اينجا مطرح ميشود اين است که حال بار اثبات وجود شر غير اخلاقي و يا نفي وجود آن بر گردن کيست؟ آيا خداناباوران بايد اثبات کنند که چنين شرّي وجود دارد يا اينکه خداباوران بايد اثبات کنند که چنين شرّي وجود ندارد؟ ممکن است تصور شود چون ادعاي اثبات وجود خدا توسط خداباوران مطرح شده است اين خداباوران هستند که بايد بار اثبات را بپذيرند، اما واقعيت اين است که در اين برهان مدعيان خداناباوران هستند نه خداباوران، بنابر اين بيخدايان و يا مدافعان برهان شر بايد ادعاي خود را اثبات کنند.

در اينجا خداناباوران ميتوانند به سادگي ادعا کنند که بسياري از شرها شر هاي غير اخلاقي هستند. بعنوان مثال واقعه هولوکاست يکي از وحشتناک ترين فاجعه هاي تاريخ بشرّي است، چرا خداوند در اردوگاه هايي را که نازي هاي نژادپرست براي يهوديان، معلولين، همنجسگرايان، کولي ها و... درست کرده بودند و به آدمسوزي آنها ميپرداختند باز نکرد و آنها را نجات نداد؟ ممکن است بگوييد نابودي نازي ها که سر انجام توسط آمريکا و شوروي انجام گرفت خواست خدا بود و خدا بالاخره اين کار را کرد، اما مسئله اين است که حتي اگر قبول کنيم خدا در نابودي نازي ها نقش داشته است، خدا اين کار را خيلي دير انجام داده است، و درنگ او موجب وقوع شر فراوان شده است.

در اينجا بار اثبات نادرستي اين ادعا به گردن خداباوران مي افتد. اين بر عهده خداباوران يا منتقدان برهان شر است که ثابت کنند اينگونه شر ها اخلاقي بوده اند نه غير اخلاقي. و اگر در اين کار موفق نشوند، نتيجه اين برهان صادق خواهد بود و عدم وجود خدا اثبات خواهد شد.
 

ملاحظه ميکنيد در ذيل عبارت ناچار پذيرفته اند که بار اثبات وجود شر غير اخلاقي بر عهده بيخدايان است ، اما در ادامه مثل گام اول، به بداهت وجود شر غير اخلاقي متوسل شده و ادعا کرده اند خداباور بايد اثبات کند که اين مثال هايي که ما زديم شر اخلاقي است! و گرنه غير اخلاقي بودن آن واضح است!

بنابر اين نزد آگاهان استدلال هاي منطقي و فلسفي ، واضح ميشود که برهان شر ، اساسا برهان و استدلال نشد بلکه دو ادعاي پي در پي شد: 1- شر قطعا وجود دارد 2- شر غير اخلاقي هم قطعا وجود دارد ،، در حالي که شخص دقت کننده در تمام مطالب مقاله برهان شر ، حتي يک استدلال ضعيف که در صدد اثبات يکي از اين دو ادعا باشد پيدا نميکند!

تعجب من پايان نمييابد از اين جمله اي که در فقره آخر عبارت نقل کردم: "در اينجا بار اثبات نادرستي اين ادعا به گردن خداباوران مي افتد" ، خودش ميگويد "اين ادعا" اما ميگويد نادرستي اين ادعا را طرف من بايد ثابت کند!!

اکنون بر ماست که در سه موضوع بحث کنيم:

1- شر چيست؟

2- آيا شر وجود دارد؟

3- با فرض اينکه شر اخلاقي يا غير اخلاقي وجود داشته باشد آيا لازمه آن اين است که خدا موجود نباشد؟


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در یکشنبه هفدهم خرداد 1388 و ساعت 9:24 | نظر بدهید
پست

بسمه تعالي
 

خاطره اي خطور کرد و مناسب ديدم تصدير کنم آن را با اين جمله اي طنز گونه که مکرّر از نادرة زمان حضرت آية الله العظمي بهجت قدّس سرّه الشريف شنيده شده که : پيداش کن تا نشانت دهم!

و همچنين مقدمه سازم اين جمله اي را که از پير مردي بالاي منبر شنيدم که خدايش رحمت کند نقل کرد که حکما گفته اند : الصحّة تاج علي رؤوس الأصحّاء لا يراها الا المرضي! يعني سلامتي تاجي است که بر سر انسانهاي سالم گذاشته شده ولي نميبينند اين تاج را مگر انسانهاي مريض! ديده صحّت بين ديده اي است که مرض ديده باشد! مريض چشمي دارد که ديگران ندارند!

و اما خاطره اينکه: ما همگي نيروهايي داريم و به سادگي آنها را به کار ميگيريم اما باورمان نميشود که اين کار نيرو بر است! مثلا گمان ميکنيم اگر نور کافي موجود باشد و چشم ما سالم و باز باشد ناچار هر آنچه جلوي ما قرار دارد را ميبينيم ، خيلي دقيق و سختگير باشيم اضافه ميکنيم که بايد غافل هم نباشيم تا ببينيم ، اما اگر غافل نباشيم و بخواهيم و توجه کنيم با وجود شرائط فيزيکي ديدن حتما خواهيم ديد ، اما من به ياد دارم که مريض شدم و به سرحد مرگ رفتم به طوري تمام نيروي بدني من تحليل رفت ولي چيز جالبي که در آن حال ديدم اين بود که نور کافي موجود بود و چشمم باز بود و ميخواستم شخص نزديک خود را ببينم اما قدرت بر ديدن نداشتم ، يعني کاملا احساس ميکردم که بايد نيرويي از چشم من به سوي شيئ خارج ارسال شود تا بتوانم آن را ببينم و من در آن حال آن مقدار نيرو را نداشتم!

و جالب است بدانيد که بعدا وقتي به روايت منقول از حضرت امام حسين عليه السلام برخورد کردم علاوه بر اينکه مضمون روايت برايم خيلي جالب بود مطمئن بودم کساني که حال من را نداشته اند به درستي نميتوانند مقصود را درک کنند ، حضرت براي صدور چيز لطيف از چيز غير لطيف مثال زده اند به صدور بينش از چشم ، و لا كما يخرج الأشياء اللطيفة من مراكزها كالبصر من العين‏ ، البته امروزه آگاهان به مسائل علمي اين عرض من را تاييد بلکه اثبات ميکنند و شکي در آن ندارند هر چند خود به مرز مرگ نرفته باشند.


و الله الهادي


 

 

+ نوشته شده توسط حسین در چهارشنبه بیست و چهارم تیر 1388 و ساعت 12:51 | 3 نظر
پست

بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

۱- شر چیست؟

اگر بخواهيم بحث را با بينش خاص خود پيش ببريم ناچاريم اين ادعا که "شر وجود دارد" را تحليل مفهومي کنيم ، اساسا شر چيست؟

در تحليل مفهوم شر ، دو گام اساسي بايد برداشته شود ، اول اينکه شر، يک ابژه نيست تا آن را توصيف کنيم بلکه خود يک توصيف براي ابژه ها است ، و گام دوم که مهمتر از اول است اينکه شر يک توصيف نفسي نيست بلکه توصيف قياسي است و آن هم قياسي نسبي چند ارزشي.

براي توضيح بيشتر، به اين چند امر به ترتيب توجه فرماييد:

1- شر ماهيت فيزيکي ندارد ، چون پر واضح است که معنا ندارد مثلا يک فيزيکدان همانگونه که به دنبال اتم و ذرات بنيادين و انرژي و نيروهاي بنيادين و چيزهايي که از اين قبيل است ميباشد همينگونه به دنبال موجودي فيزيکي به نام "شر" در کنار سائر موجودات فيزيکي باشد و تلاش کند ابزار علمي براي تجربه و آزمون علمي آن بيابد ، يعني شر نه يک شيئ است و نه يک کار و نه يک وصف نفسي که قابل ادراک حسي يا نمود آزمايشگاهي باشد ، نمي توان سؤال کرد که شر چه شکلي دارد يا چه رنگي دارد يا ذره بنيادين آن کدام است؟!

2- شر ماهيت فلسفي هم ندارد و به عبارت ديگر يکي از مقولات ده گانه معروف نيست ، از ديد يک فيلسوف مانعي ندارد که يک مقوله فلسفي در عين حالي که يک مقوله فيزيکي نيست يک مقوله باشد ، يعني ماهيتي داشته باشد که هم عروض و هم اتصاف آن در خارج از ذهن باشد، اما در هيچ يک از محورهاي مختصات، جايي نداشته باشد و فراتر از حيطه زمان و مکان باشد که به عنوان مثال ميتوان جوهر "نفس" و جوهر "عقل" که دو نوع از اقسام پنجگانه مقوله جوهر نزد مشهور از فلاسفه مشاء است را نام برد.

بلي ممکن است بعضي تلاش کنند شر را تحت يکي از مقولات اعراض نسبيه هفتگانه مندرج کنند اما تحقيق به عکس آن است ، يعني واقعيت اين است که بعض مقولات پذيرفته شده نزد مشهور فلاسفه مشاء ، واقعا مقوله نيستند ، بلکه از سنخ امور عامه و اعتباريات نفس الامريه هستند که تنها اتصاف خارجي دارند و عروض خارجي ندارند ، و زيادتر از منشأ انتزاع ، وجودي مستقل و ماهيتي مقولي ندارند ، و هر کس طالب تحقيق بيشتر است ميتواند مثلا به مناقشه خواجه نصير با ابن سينا در مقوله بودن يا اعتباري بودن مقوله اضافه که زمينه ساز روشن شدن تفاوت عروض و اتصاف نزد فلاسفه بعدي شد مراجعه کند.

3- پس شر از عناوين اولي که مستقيما وارد ذهن ميشود نيست يعني مثل انسان و حيوان و درخت و رنگ و شکل و وزن و رفتن و خوردن و زدن و نشستن و ايستادن و امثال اينها نيست ، و در عين حال از عناوين ثانوي که مفاهيم نفسي باشند هم نيست ، مثلا غالب عناويني که در منطق مطرح هستند عناوين ثانوي هستند ولي در عين حال ميتوانند مفهومي نفسي و توصيفي مستقل باشند مثل مفهوم قضيه يا سور و امثال آن ، اما شر مفهومي است که تا ذهن مقايسه اي بين دو يا چند چيز انجام ندهد ظهور نميکند ، مي پرسيم آيا شيئ الف يا حالت ب يا كار ج ، خير است يا شر؟ (يا مثلا عدل است يا ظلم؟) چه جوابي دارد؟ مي پرسيم آيا سنگ يا سنگين يا سنگسار، خير است يا شر؟ چه جوابي دارد؟ آيا يک عنصر شيميايي يا حالت رسانا بودن آن يا جريان الکتريسيته در آن خير است يا شر؟ آيا زدن خير است يا شر؟ خوردن ، نشستن ، رفتن ، ايستادن و نظير اينها از عناوين اولي که قابل ادراک و احساس خودش يا آثار وجوديش است آيا خير است يا شر؟ اينها به خودي خود نه خير است و نه شر ، چرا؟ چون شر مفهومي قياسي و حيثي است و تنها در ارتباط با غير معني مي دهد.

4- شر در عين حالي که يک مفهوم قياسي است اما يک مفهوم قياسي مطلق نيست که نسبت به همه مقايسه ها شر باشد بلکه قياسي نسبي است ، مثلا عدل و ظلم مفهوم نفسي نيستند و قياسي هستند اما قياسي مطلق هستند ، يعني اگر انجام يک کار عدل است، نسبت به همه مؤلفه هاي مطرح در صدق عدل، اين کار عدل است و نميتواند نسبت به يک طرف عدل و نسبت به طرف ديگر ظلم باشد ، ولي خير و شر چنين نيست ، مثلا ميپرسيم آيا وجود بزاق دهان در حيوانات که عهده دار يک مرحله از هضم است خير است يا شر؟ واضح است که بزاق دهان براي يک انسان خير است اما براي يک کرم يا حشره اي که بزاق انسان او را ميکشد شر است ، و به همين ميزان بزاق دهان مار براي مار خير است اما براي انسانها شر است.

5- شر از مفاهيم دو ارزشي نيست بلکه از عناصر منطق فازي است ، يعني حتي نسبت به همان مؤلفه اي که شر صادق است يک صدق متواطي غير مشکک ندارد بلکه ميتوان موصوفيت چيزي به وصف شر را با درصد بيان کرد و ارزش صدق آن را محدود به صفر و يک نکرد.

به نظر قاصر نگارنده اينگونه تحليل مفاهيم بسيار کارساز است و رنگ مباحث و تحقيق در آنها را دگرگون ميکند ، بلکه از ابتدا چنين بر من واضح شده که اساسا بنيان ادراک بشري بر مقايسه است ، و اين مطلب لوازمي در تمام علوم بشري دارد که بحث مستقل نياز دارد و مجال خاص خود را ميطلبد که اگر توفيق بود در همين وبلاگ مطرح ميکنم.

اکنون پس از تحليل مفهوم شر، نوبت آن است که ببينيم آيا شر وجود دارد يا خير؟


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه ششم مرداد 1388 و ساعت 8:43 | 2 نظر
پست


بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

2- آيا شر وجود دارد؟

عرض شد که مهمترين خصيصه مفهوم شر اين است که قياسي است يعني در مقايسه نمايان ميشود ، اکنون عرض ميکنم که ما بيش از سه نوع مقايسه نخواهيم داشت ، مقايسه درون سيستمي و مقايسه برون سيستمي و مقايسه فرا سيستمي ، و شر درون سيستمي و برون سيستمي وجود دارد به خلاف شر فرا سيستمي که جود ندارد.

هر سيستم يک نظام هماهنگ را تشکيل ميدهد که بر هماهنگي مؤلفه هاي آن آثار خاص مترتب ميشود ، واضح ترين مثال براي يک سيستم بدن انسان است.

هر امري که خارج از مؤلفه هاي سيستم باشد ولي باعث اخلال در هماهنگي کارکرد مؤلفه هاي سيستم شود اين امر براي اين سيستم يک شر برون سيستمي به حساب ميآيد ، مثلا ضربه اي که بر بدن انسان وارد ميشود شر برون سيستمي براي آن است ، و همچنين زهر حيوان گزنده و انواع ميکروب و ويروس همگي شر برون سيستمي براي بدن به حساب ميآيند.

اما وقتي خود مؤلفه هاي سيستم ، هماهنگي کافي در برقراري ارتباط با همديگر نداشته باشند ، و پيچ و مهره هاي سيستم جفت نشوند و نتوانند تشکيل يک فرايند منتهي به برايند مقصود دهند ، در اينجا ما مواجه با يک شر درون سيستمي هستيم ، مثلا نقص عضو مادر زادي و يا امراض ژنتيکي ميتوانند شر درون سيستمي براي بدن انسان باشند.

و مخفي نيست که هر مؤلفه درون يک سيستم ، ميتواند خود سيستمي دروني داشته باشد ، کما اينکه هر امر خارجي که يک سيستم با آن ارتباطي برقرار ميکند ميتواند داراي سيستم خاص خود باشد ، و مسأله شر در هر يک ميتواند نسبت به يک امر دروني يا بيروني خودنمايي کند که موجب اخلال در نظم مورد نظر در آن شر باشد.

نکته مهمي که در اينجا مطرح است بي معنا بودن شر نسبت به سيستم جهاني است ، منظور از سيستم جهاني مجموع تمام موجودات در تمام زمانها و مکانها و عوالم است ، در اين سيستم جهاني نه شر برون سيستمي معنا دارد چون بيروني براي آن فرض ندارد ، و نه شر درون سيستمي معنا دارد چون امکان وارد شدن خلل و بي نظمي در اين سيستم فرض ندارد ، و رمز عدم ورود بي نظمي در سيستم جهاني اين است که اساسا نظم در سيستم جهاني با نظم در سيستم هاي ديگر تفاوت جوهري دارد ، چون هر بي نظمي در مؤلفه هاي سيستم جهاني فرض شود اين بي نظمي طبق نظم قانوني غير قابل جايگزين ، آنها (يعني مؤلفه ها) را به حالتي ديگر رهنمون ميشود ، حتي رخدادي مثل بيگ بنگ ميتواند تمام قوانين فيزيک را تغيير دهد اما خود تابع قوانين ثابت سيستم جهاني است و معنا ندارد سيستم جهاني را در هم بريزد ، و اين نکته جالب و حائز اهميتي است ، و هر کس در تصديق آن مشکل دارد بايد تصور خود از سيستم جهاني را دقيق کند.

اکنون وقت آن است که به رابطه وجود شر با بود و نبود خدا بپردازيم که بخش اصلي بحث است.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در چهارشنبه چهاردهم مرداد 1388 و ساعت 12:23 | 2 نظر
پست

بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)


کل مقاله را در اينجا ببينيد

3- آيا اگر شر آري خدا نه؟؟

اصلي ترين قسمت بحث اين است که با فرض اينکه شر اخلاقي يا غير اخلاقي وجود داشته باشد آيا لازمه آن اين است که خدا موجود نباشد؟

در مقاله برهان شر بين صدور شر از خدا و جلوگيري خدا از شر مخلوط شده است ، اساس مقاله و ساختار برهان آن بر جلوگيري خدا از شر دور ميزند ، مثلا در ابتدا اين عبارت را ميبينيد:
 


يا خداوند ميخواهد شر را از ميان بردارد و نميتواند ...

و همچنين فرض يکم استدلال ب که مهمترين رکن استدلال است پس از تصحيح چنين شده است:
 


اين فرض را براي اينکه کاملاً درست باشد و با تعريف جديد همخواني داشته باشد بايد اينگونه تغيير داد:

1- يک موجود اخلاقمدار و نيک جلوي تمامي شر هايي که وجود آنها غير اخلاقي است و او ميتواند جلوي آنها را بگيرد، و اگر شرّي نابود شدني وجود داشته باشد آنرا نابود ميکند، ميگيرد.


اما قبل از شروع در شرح برهان که توضيح مقدماتي را ارائه داده، صحبت از ناتماميت نظام خلقت و صدور شرور از خدا ميکند:
 


برهان شر روي اين نکته تاکيد دارد که دنيايي که قرار است يک موجود کامل آنرا خلق کرده باشد بايد ويژگيهاي ممتازي را داشته باشد. آيا دنيايي که ما در آن زندگي ميکنيم اصلاً شباهتي به چنين دنيايي دارد؟


در حالي که اين دو مسأله تفاوت دارد و صدور مستقيم شر از موجودي به طوري که اساس شر مستند به او باشد با اينکه وقوع شر مستند به او نباشد و تنها عدم ممانعت او مورد اشکال باشد فرق ميکند ، چون در اولي مصدر شر است و هيچ توجيهي براي دفاع از شرور بودن او نيست اما در دومي شر به او مستند نيست هر چند ميگوييم که بايد حتي از وقوع شر غير مستند به خودش هم جلوگيري کند.

در اينجا نکته مهمي که سابق گفتم خود نمايي ميکند ، يعني اگر شر فرا سيستمي داشتيم واقعا مواجه با شري بوديم که مستقيما مستند به خدا بود ، چون فرا سيستم (يا به تعبير مسامحي سيستم جهاني) که تمام حقائق هستي را در خود جا داده هر چه دارد از او دارد ، پس با در نظر گرفتن منظوري که از سيستم جهاني داريم يعني مجموع تمام موجودات در تمام زمانها و مکانها و عوالم به طوري که شامل حقائق ثابت هم ميشود (يعني مقصود از وجود، مفهومي مساوق با نفس الامر است)، ميتوان گفت در اين سيستم جهاني نه شر برون سيستمي معنا دارد چون بيروني براي آن فرض ندارد ، و نه شر درون سيستمي معنا دارد چون در سيستم جهاني جز حقيقت محض چيزي نداريم و هرگز بين دو حقيقت تصادمي نيست ، در آن سيستم فرض امري خلاف آن معنا ندارد ، نميتوانيم بگوييم اگر اين طور باشد خير است و اگر آن طور باشد شر است ، اگر دو را بر دو بيفزاييم پنج شود خير است و اگر دو بر دو بيفزاييم چهار شود شر است ، بلکه همانگونه که توضيح دادم امکان وارد شدن خلل و بي نظمي در اين سيستم فرض ندارد و هرگز مؤلفه اي ناهمگون با مؤلفه ديگر نيست ، و رمز عدم ورود بي نظمي در سيستم جهاني اين بود که اساسا نظم در سيستم جهاني با نظم در سيستم هاي ديگر تفاوت جوهري دارد و نظم در سيستم جهاني مقابل و بدل ندارد ، و بهتر است از به کار بردن واژه "سيستم" و يا "مؤلفه" براي اين مقصود پرهيز کنيم چون مشخصه هاي سيستم را ندارد و از باب تشبيه، به آن سيستم ميگوييم پس به کار گيري همان "فرا سيستم" مناسب تر است.

بسياري از مردم عدد 13 را شر و نحس ميدانند ،آيا در اينجا براي برهان شر جاي خودنمايي هست؟ بگويد: اي خدا ، تو اگر خداي حکيم هستي چرا بعد از عدد 12 عدد 14 را قرار ندادي که اساسا در عالم خلقت عدد 13 نداشته باشيم!! در شماره صندلي هاي بعض هواپيماها رديف 13 به طور کلي حذف شده است! اما در سيستم جهاني مگر کار با الفاظ يا نمادها است؟ وقتي يک واحد به عدد 12 اضافه شد هر اسمي بر آن بگذاريد و هر نمادي براي آن انتخاب کنيد حقيقت آن تغيير نميکند.

ممکن است کسي بگويد چه مانعي دارد که سيستمي داشته باشيم در آن سيستم اگر دو بر دو بيفزاييم پنج شود و اتفاقا بر اين فرايند آثار بسيار متنوع و غير مأنوس متفرع شود؟ و يا سيستمي داشته باشيم که پس از عدد 12 عدد 14 بيايد و واقعا هم چنين باشد نه اينکه لفظ يا نماد را جابجا کنيم اما معنا به جاي خود باشد؟

جواب اين است همانطور که در سابق تاکيد کردم بايد تصور خود را از سيستم جهاني دقيق کنيم ، اين که فرض بگيريم در يک سيستمي دو و دو پنج بشود خود يک ساب سيستم است و نه سيستم جهاني (بلکه عرض کردم به کار گرفتن واژه "فرا سيستم" به جاي واژه "سيستم جهاني" مناسب تر است) ، و مثال هايي هم که من براي سيستم جهاني گفتم ممکن است مشتمل بر مسامحه باشد ولي براي نزديک شدن به ذهن عرض کردم ، تمام سيستمهاي صوري که در حيطه حقائق داخل هستند زير مجموعه سيستم جهاني هستند ، اگر دقت کنيم در همين سيستم صوري که بدون اينکه سيستم مشتمل بر تناقض باشد فرض گرفتيم دو و دو پنج بشود ، ناچار اين تفاوت يا از ناحيه عملگر است يا عملوند ، و چاره اي نيست که هنگام اضافه کردن دو به دو يک واحد از ناحيه سيستم يا مؤلفه آن اضافه شود ، و اينجا است که ميبينيم حتي تمام سيستمهاي صرفا صوري هم بايد تبعيت از سيستم جهاني يا فرا سيستم بکند و غير اين معنا ندارد.

بنابر اين از آنجا که اساسا در سيستم جهاني شر معنا ندارد صدور شر به طوري که فقط و فقط مستند به خدا به عنوان مبدء حقائق باشد معنا نخواهد داشت ، و آنچه از شرور قابل تصور است اين است که سيستمي شر درون سيستمي يا شر برون سيستمي به توضيحي که دادم داشته باشد ، و مقصود از "صدور" در اين منظر صرفا ايجاد فلسفي نيست و بالتبع مقصود از سيستم جهاني نظام احسن در تعبير فلاسفه نيست.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388 و ساعت 12:28 | 6 نظر
پست

بسمه تعالي


يکي از عزيزان گفتند که بعضي ابراز کرده اند که از حرفهاي دموکراسي دچار شبهه شده اند.

بايد عرض کنم که هر کس دچار شبهه شده يا بايد خودش نيکو و عميق دروس پايه را بخواند تا از نزديک وزن علمي حرفهاي اين شخص را دريابد يا اينکه حرفهاي او را به يک متخصص بيطرف که غرضي نسبت به طرفين بحث ندارد نشان دهد تا قضاوت او را ببيند.

بنده مطلبي را در سايت گفتگوي زنديق در تاپيک "آيا وجود يک بينهايت واقعي محال است؟" نوشتم و او آمد به خيال خودش جواب داد ، اما ديدم اينقدر پرت است که فقط يک لطيفه در جواب او نوشتم ، اکنون بد نيست همين يکي را توضيح مختصري بدهم تا خود حديث مفصل از اين مجمل بخوانيد.

در پست 62 در تاپيک "آيا وجود يک بينهايت واقعي محال است؟" چنين آورد:
 


نقل قول:


نوشته شده توسط hosyn
بسمه تعالي

... و آن اينکه بينهايت طول با واحدهاي مساوي ، طول بينهايت خواهد بود ، اما اگر دنباله اي داشته باشيم که المانهاي مرتب آن طول مساوي نداشته باشند در اين صورت بينهايت طول ، طول بينهايت نخواهد بود ، و اين با اينکه مطلب واضحي است در ابتداي تحصيل مدتي ذهن ناتوان من را معطل کرده بود.

.. و همانطور که عرض کردم اساسا بينهايت فاصله، فاصله بينهايت نيست، بلکه بينهايت فاصله مساوي، فاصله بينهايت است.
...

و الله الکافي

 

فکر کنم اگر همين فرض آقاي حسين م را رد کنيم کل مطلب نوشته شده ايشان اساسا بي معني خواهد بود .

اولا ايشان مي فرمايند که :

آن اينکه بينهايت طول با واحدهاي مساوي ، طول بينهايت خواهد بود .
و نتيجه هم گرفته اند که :

اساسا بينهايت فاصله، فاصله بينهايت نيست، بلکه بينهايت فاصله مساوي، فاصله بينهايت است.
من به ايشان مي گويم که خير جملات شما اکيدا غلط است زيرا :

در يک بازه نامتناهي با طول متناهي ، بينهايت طول با واحدهاي مساوي خواهيم داشت ،اما طول بي نهايت نخواهد بود زيرا اساسا طول ما متناهي بوده است .
من براي شما بازه بسته صفر و يک [0,1] روي يک خط کش را به دو بازه بسته (صفر و يک دوم )و (يک دوم و يک) [0,0.5] , [0.5,1] تقسيم مي کنم .

مي دانيم که بازه بسته [0,0.5] با بازه بسته [0.5,1] برابر و داراي فاصله يکسان يک دوم هستند .

حال کافي است هر دوي اين فاصله ها را به دو نيم فاصله تقسيم کنيم که در اين حال ما 4 بازه با فواصل يکسان خواهيم داشت و اگر استقراء را برآن بازه ها اعمال کنيم ما داراي بي نهايت فواصل برابر خواهيم بود .

اما مي دانيم که بازه صفر و يک روي خط کش يک فاصله بسته با طول متناهي يک است .
پس بي نهايت طول با واحدهاي مساوي ايجاد طول بي نهايت نمي کند .

و من در جوابش گفتم:
 


نقل قول:


فکر کنم اگر همين فرض آقاي حسين م را رد کنيم کل مطلب نوشته شده ايشان اساسا بي معني خواهد بود .
 

 

ميگويند مادر بزرگي مرتب ميشنيد نوه هايش ميگويند بي بي سي چنين گفته بي بي سي چنان گفته ، گفت اين بي بي سي خانم، ديگر چه کسي است که تازه پيدا شده و حرفهاي جور واجور ميزند

و الله الکافي


اکنون توضيح ميدهم که اين مطلب واضح را متوجه نميشود و در عين حال کپي مطالب رياضي را از اين طرف و آن طرف ميآورد:

ميگويد: "من براي شما بازه بسته صفر و يک [0,1] روي يک خط کش را به دو بازه بسته (صفر و يک دوم )و (يک دوم و يک) [0,0.5] , [0.5,1] تقسيم مي کنم ."
به دو کلمه "دو" و "تقسيم ميکنم" توجه کنيد ، "تقسيم کردن" يک عمل است که از آن "دو" بازه حاصل ميشود.

ميگويد: "مي دانيم که بازه بسته [0,0.5] با بازه بسته [0.5,1] برابر و داراي فاصله يکسان يک دوم هستند ."

بلي ميبينيم يک عمل انجام داديم و دو بازه مساوي "يک دوم" اما محدود به "دو" به دست آورديم.

ميگويد: "حال کافي است هر دوي اين فاصله ها را به دو نيم فاصله تقسيم کنيم که در اين حال ما 4 بازه با فواصل يکسان خواهيم داشت"
در اينجا ما عمل تقسيم را ادامه داديم ، و اين ادامه فاز جديدي از تقسيم است که با تقسيم قبلي فرق دارد ، و در نتيجه فاصله بازه ها تغيير کرد، و اکنون هر بازه يک چهارم است، اما به هر حال تعداد بازه هاي موجود ، محدود است که عدد 4 باشد.
و همينطور اگر تقسيم سوم را انجام دهيم 8 بازه حاصل ميشود که با بازه هاي قبلي برابر نيست ولي خود اين 8 بازه با هم برابر هستند اما به هر حال تعداد آنها محدود است که عدد 8 باشد.


ميگويد: "و اگر استقراء را برآن بازه ها اعمال کنيم ما داراي بي نهايت فواصل برابر خواهيم بود"

مغالطه اصلي در اينجاست ، اعمال استقراء يعني تا بينهايت ادامه دادن فازهاي عمل تقسيم کردن ، و اين مشکلي ندارد ، اما هر دفعه در هر فاز که عمل تقسيم را پيش ميبريم قطعا جز به يک عدد معين محدود دست نخواهيم يافت ، مثلا وقتي هر کدام از يک ميليارد بازه را به دو قسمت مساوي تقسيم کرديم باز به عدد متناهي دو ميليارد ميرسيم.

نکته دقيق اين است که ما در يک بازه صفر و يک ، بينهايت فاز تقسيم کردن بازه ها ميتوانيم داشته باشيم ولي هرگز نميتوانيم در هر فاز ، بينهايت بازه با طول مساوي به دست آوريم ، چون در هر يک از اين فاز تقسيم هاي بينهايت، فاصله بازه ها تغيير ميکند، و اگر در يکي فاصله يک هشتم است در بعدي فاصله يک شانزدهم است، و اما در هر فاز تقسيم ، ما جز يک عدد محدود از بازه ها به دست نخواهيم آورد ، پس در بينهايت تقسيم، بينهايت بازه با فاصله نامساوي داريم، و در هر تقسيم تعداد معين متناهي بازه با فاصله مساوي داريم.

به اين جمله ها به ترتيب نگاه کنيد:
 

1/2 + 1/4 + 1/8 + 1/16 + ... < 1

اين جمله نشان ميدهد که چگونه فازهاي تقسيم تا بينهايت ادامه پيدا ميکند و بينهايت فاصله نامساوي ميتواند به هم بپيوندد ولي هرگز به يک هم نميرسد هر چند در بينهايت به يک ميل ميکند.


اما اين جمله بعدي نشان ميدهد که ممکن نيست فاصله هاي مساوي به هم بپيوندد مگر اينکه مساوي يا بزرگتر از يک (تا بينهايت) شود:
 

1/n(1) + 1/n(2) + ... + 1/n(n) = 1

اين مغالطه حتي براي زماني که هنوز مفاهيم مشتق و انتگرال آناليزه نشده بود هم کارآئي نداشت ، چون گفته ميشد: وقتي که عمل تقسيم کردن ميل به بينهايت کند يعني تعداد بازه ها به بينهايت ميل کند، فاصله بازه ها ميل به صفر ميکند ، و هرگز از آن نتيجه نميشود که در بازه صفر و يک، بينهايت بازه با فاصله صفر موجود است!! بينهايت صفر ، صفر است نه يک! و اگر ميل به صفر باشد دوباره سر و کله عدد متناهي در هر عمل تقسيم پيدا ميشود.


چون مطالب اين پست مزبوط به پستهاي قبلي است که در سايت گفتگوي زنديق نوشته بودم مناسب است آنها را اينجا بياورم ، دو پست 60 و 61 در تاپيک "آيا بينهايت واقعي..." اين بود:

 

پست 60

بسمه تعالي

نقل قول از کابران مختلف:
 


در پست شماره 2:
من يک نمونه از مجموعه هاي بينهايت را براي شما مثال ميزنم:
دست خود را در هوا به اندازه اي حرکت دهيد. دست شما چقدر حرکت کرده است؟
فرض کنيد دست شما 10 سانتيمتر جابجا شده باشد، در اين صورت چند ميليمتر جابجا شده است؟ چند ميکرون و چند نانو متر جابجا شده است؟ اگر توجه داشته باشيد تقريباً هيچ کميت پيوسته (در قياس با کميت هاي گسسته) را نميتوان بطور متناهي اندازه گيري کرد، فاصله ميان دو کميت پيوسته همواره بينهايت ا ست، بين عدد 1 و عدد 2 بينهايت عدد وجود دارد، همچنين بين هر دو نقطه بينهايت "جا" وجود دارد و بين هر دو واقعه بينهايت فاصله زماني وجود دارد. يا بعبارت دقيقتر ميان دو نقطه مجموعه اي بينهايت نقطه و مکان وجود دارد و ميان دو اتفاق مجموعه اي بينهايت زمان.

درپست11:
موضوع بحث ما اصلاً "بينهايت" نيست، بلکه "مجموعه اي با بينهايت عضو" است و من چنين مجموعه اي را در پست 2 تعريف کردم.

در پست24:
شما ميگوييد که يک چيز مثلا قسمتي از فضا(کميت حجم) ميتواند از بينهايت بخش تشکيل شده باشد، و من ميگويم نميتواند از بينهايت بخش تشکيل شده باشد.
اگر از بينهايت بخش تشکيل نشده باشد، پس يعني کميت حجم گسسته است.
اگر از بينهايت بخش تشکيل شده باشد، پس يعني کميت حجم پيوسته است.
تا اينجا مشکلي نيست؟
فرض ميکنيم که يک چيز از بينهايت بخش تشکيل شده باشد، در اينصورت اندازه هر جزء چقدر است؟
1-اگر اندازه مشخص مثبتي(هر چقدر کوچک) برايش در نظر بگيريم، پس مقدار آن چيز پس از تقسيم شدن به بينهايت رسيده است.
2-اگر مقدار را صفر مطلق در نظر بگيريم، پس آن ديگر "جزء" نيست و کلا از ابتدا "چيز"ي وجود نداشته است.
آيا جز اين دو حالت ميتواند باشد؟

درپست26:
در اينجا بحث بر سر اين هست که آيا وجود يک بينهايت واقعي محال است يا نه؟ يعني آيا در طبيعت چنين مجموعه اي از چيزها وجود دارد؟
وگرنه مجموعه اعداد طبيعي يا مجموعه اعداد گويا و... امثال اينها، خودشان از بارزترين مجموعه هاي بينهايت عضوي در رياضيات هستند

درپست31:
هنگامي که از مجموعه اي صحبت ميکنيم بايد جنس المانها يا اعضاي مجموعه مشخص باشد.
در مورد جرم يک جسم ميتوانيم اتمهاي تشکيل دهنده آنرا بعنوان واحد جرم فرض کرده و بگوييم چون تعداد اتمها محدود است پس مجموعه اتمهاي تشکيل دهنده جسم بينهايت نيست.
دقت کنيد که درباره مجموعه هايي صحبت ميکنيم که واقعيت خارجي دارند .
اتم يک مفهوم ذهني نيست بلکه در طبيعت وجود دارد.
اما درمورد زمان و طول يا فاصله که دوستان مثال زدند لطفآ بيان کنيد که جنس اعضاي مجموعه مورد نظر شما چيست ؟
آيا اعضاي اين مجموعه ها در طبيعت موجودند يا خير ؟
مثلآ در مورد زمان آيا واحدي بنام "لحظه " وجود خارجي دارد يا صرفآ مفهومي ذهني است ؟
در مورد طول چه واحدي را بعنوان عضوي که وجود خارجي دارد ميتوان در نظر گرفت ؟

درپست32:
مجموعه اي جناب آرش مثال زده اند اعضايش واقعيت خارجي ندارند و از اين لحاظ يک مجموعه تهي است .
اعضاي اين مجموعه مثلآ عبارتند از : ميليمتر - ميکرون - نانو متر و ...
اين اعضا واقعيت فيزيکي نداشته و تنها توسط انسان براي اندازه گيري طول تعريف شده اند.
بنابراين مجموعه مورد نظر بينهايت نيست

درپست33:
حال من سئوال شما را از خودتان مي پرسم .
آيا اگر شما دستتان را ۱۰ سانت در هوا حرکت دهيد حرکت بيشتري انجام داده ايد يا اگر ۲۰ سانت آن را حرکت دهيد .
خودم گمان مي کنم جواب ۲۰ سانت باشد .
خوب در اين صورت ۲۰ سانت از ۱۰ سانت بزرگتر است .
ولي اگر ۲۰ سانت از ۱۰ سانت بزرگتر باشد با آن توضيحات شما پس يک بي نهايت از يک بي نهايت ديگر بزرگتر است !!
حالا يک سئوال جديد : آيا يک بي نهايت بنا به تعريف مي شود از يک بي نهايت بزرگتر باشد

درپست35:
خير اعضاي مجموعه اي که من مثال زدم ميليمتر و ميکرون نيستند، اعضاي اين مجموعه "فضا" است و فضا ماهيت فيزيکي دارد.

درپست39:
شما در پست هاي قبلي اشاره به ميليمتر و ميکرون و ... کرديد ....
من متوجه نميشوم اعضاي مجموعه شما چه هستند ؟
اعضاي مجموعه فضا هستند يعني چه ؟
مجموعه مورد نظر شما چه نام دارد ؟ مثلآ مجموعه فضاهاي موجود در 10 سانتيمتر ؟!
در 10 سانتيمتر فضا چه چيز بي نهايت است ؟

درپست40:
بله هستند ... اما به پرسش من پاسخ نداديد ...
جنس اعضاي مجموعه مورد نظر شما چيست ؟
يک عضو از اين مجموعه را نام ببريد .

درپست43:
جنس اعضاي اين مجموعه فضا است، هر عضوي از اين مجموعه هم فضاست، نام مجزايي ندارند که من نام ببرم.

درپست48:
يعني شما ميگوييد فضا وجود ندارد؟ يا مجموعه اي از فضا ها وجود ندارد؟

درپست49:
من منظور شما را از مجموعه اي از فضاها نميفهمم ...
همانطور که گفتم در بحث درباره يک مجموعه جنس اعضاي آن بايد معلوم باشد.
مثلآ مجموعه اتمهاي موجود در يک کيلوگرم آب....
مجموعه مورد نظر شما چيزي که فيزيکي باشد درونش ندارد ...
مثلآ بگوييم مجموعه فضاهاي موجود در 10 سانتيمتر ؟
آيا فضا را ميتوان بعنوان يک عضو در نظر گرفت ؟
تعريف فيزيکي اين فضا چيست؟
اين واژه فضا بايد تعريف مشخص داشته و از نظر فيزيکي شناخته شده باشد

در پست51:
فضا خود به خودي خود جزء به جزء نيست که بتوان براي آن مجموعه ساخت. ماده قرار گرفته در فضاست که مجموعه سازي مي کند.
شما مي توانيد براي موارد ذهني مجموعه اي با بي نهايت عضو را تصور نمائيد ولي اين مجموعه واقعي نيست.

در پست52:
اينطور نيست، فضا را ميتوان به قسمت هاي کوچکتر تقسيم کرد به همين دليل تقسيم پذير بودنش ميشه آنرا جزء جزء هم دانست، 10 سانتيمتر از يک فاصله را ميتوان تقسيم به 5 جزء 2 سانتيمتري کرد.

در پست 54:
مجموعه شما عبارت از سانتيمتر هاي مکعب از فضاست که محدود است. بديهي که استدلال نمي خواهد.

درپست55:
بخش كردن فضا تنها امري ذهني است، بخش كردن سيب و يا تركيبات مادي نيست كه بدانيم كه بخش پذير هست يا خير!؟ يعني بخش كردن فضا مانند بخش كردن يك عدد و شماره است. امر ذهني و غير تجربي است. يعني همچنان كه گفته ميشود كه ميتوان يك را بدو بخش كرد، ميگويند كه ميتوان يك سانت را بدو بخش تقسيم كرد ( يعني در ذهن ) چون با چاقو كه نميتوان فضا و مكان را بخش كرد.
اكر هم منظور بخش كردن فضا با ديوار مادي است ، بازهم بخش كردن فضا تا بينهايت ممكن نيست چون زماني كه فضا به مرز حجم پلانك برسد، ديگر يك ذره ي مادي درآن ميان " جا" نميگيرد كه بتواند از اين يك بخش فضا، دو بخش فضا درست كند!

در پست57:
اين تعريف يک مفهوم فيزيکي مشخص نبوده و مجموعه اي هم که شامل چنين اعضايي باشد از نظر فيزيکي نه تنها بينهايت نيست بلکه يک مجموعه تهي محسوب ميشود.
واضح بگويم : مشخص نيست که داريم چه چيز فيزيکي را ميشماريم.
اينرا اضافه کنم که من وجود مجموعه بينهايت فيزيکي را رد نميکنم ...
اما مثال شما چنين مجموعه اي نيست.

درپست59:
مجموعه فضاهاي موجود در 10 سانتيمتر حرکت دست
از نظر فيزيکي وجود ندارد !
فضاي مورد اشاره شما اصلآ مفهوم فيزيکي نيست.
براي همين نتوانستيد حتي يک عضو از اين مجموعه را نام ببريد .

 

امروز که اين تاپيک را مرور کردم روز خوبي براي من بود و تفاوت سير ذهني که ناشي از تفاوت شروع در تحصيل علوم مختلف است مشهود بود ، گويا درد دل طرفين بحث را احساس ميکردم ، براي من هنگام شروع تحصيل ، علاقه به تفکر فلسفي مقدم بر علاقه به تفکر رياضي فيزيک بود ، و به ياد دارم در ابتداي آشنايي با مسائل فلسفي ، مدتي در اين مسأله فکر ميکردم که اگر يک خط يک سانتيمتري را بتوان تا بينهايت تقسيم کرد و واضح است که در هر تقسيم، باز به پاره خطي با طولي هر چند بسيار کوچک ميرسيم، پس در اين بينهايت تقسيم، ما با بينهايت طول سر و کار داريم، و بينهايت طول ، طول بينهايت خواهد بود و حال آنکه فرض کرديم يک سانتي متر بيشتر نيست ، و بعد از چند صباحي بدون آشنايي با حد، به اشکال کار پي بردم ، و آن اينکه بينهايت طول با واحدهاي مساوي ، طول بينهايت خواهد بود ، اما اگر دنباله اي داشته باشيم که المانهاي مرتب آن طول مساوي نداشته باشند در اين صورت بينهايت طول ، طول بينهايت نخواهد بود ، و اين با اينکه مطلب واضحي است در ابتداي تحصيل مدتي ذهن ناتوان من را معطل کرده بود.

فلاسفه اي که قدم زماني را ميپذيرند وجود بينهايت حوادث گذشته را هم ميپذيرند و تسلسل در آن را هم محال نميدانند ، و اين ميتواند به عنوان يک مجموعه داراي بينهايت عضو غير قارّ تلقي شود که مجتمع در وجود نيستند ، اما نکته مهم در اينگونه زمان گذشته بينهايت، اين است که پسرفت با واحدهاي مساوي است ، و لذا بينهايت زمان حتما زمان بينهايت هم خواهد بود ، ولي بنابر اينکه هر چه به عقب برگرديم واحد زمان تغيير کند و به بيگ بنگ برسيم معروف اين است که هم از ديد تجربي نميتواند تا بينهايت ادامه پيدا کند و به ثابت پلانک ميرسيم و هم از حيث نظري به نقطه اي ميرسيم که بذر فضا زمان کنوني است ، اما علي ايّ حال زمان مطلق حاکم است هرچند دنباله واحدهاي پسرفت را از دست بدهيم يعني به جايي برسيم که براي ما نه واحد زمان بماند و نه حادثه اي زماني، اما اين براي ماست ، حتي در ديد فلسفي کسانيکه وجود غير مادي قائل هستند اساسا ماده با زمان مطلق ارتباط ناگسستني دارد.

اما سخن در يک سانتيمتر فضا که مورد بحث بود تفاوت ميکند ، اگر تقسيم "يک سانتيمتر" با واحدهاي مساوي صورت گيرد شکي نيست که بينهايت نخواهد بود و چاره اي جز تبديل مقدار طول نخواهد بود تا بتوان تقسيم را تا بينهايت ادامه داد و لذا به طور واضح در پست دوم واحدهاي متفاوت فرض شد: "فرض کنيد دست شما 10 سانتيمتر جابجا شده باشد، در اين صورت چند ميليمتر جابجا شده است؟ چند ميکرون و چند نانو متر جابجا شده است؟ اگر توجه داشته باشيد تقريباً هيچ کميت پيوسته (در قياس با کميت هاي گسسته) را نميتوان بطور متناهي اندازه گيري کرد، فاصله ميان دو کميت پيوسته همواره بينهايت است" اما نتيجه گرفته شد که "هيچ کميت پيوسته را نميتوان بطور متناهي اندازه گيري کرد" و حال آنکه واضح است که هر کميت پيوسته را با واحد مساوي ميتوان به طور متناهي اندازه گيري کرد بلکه غير آن نميشود ، و عجيب تر اينکه بگوييم "فاصله ميان دو کميت پيوسته همواره بينهايت است" و حال آنکه خود فاصله بينهايت نيست بلکه تقسيمهاي ممکن، بينهايت است ، و همانطور که عرض کردم اساسا بينهايت فاصله، فاصله بينهايت نيست، بلکه بينهايت فاصله مساوي، فاصله بينهايت است.

با اين بيان واضح ميشود که ما در "يک سانتيمتر" دنباله اي داريم متشکل از بينهايت طول نامتساوي که طول بينهايت نخواهد بود ، ولي به راحتي ميتوان عضوهاي اين دنباله را نشان داد ، مثلا اولين عضو، نصف طول فيزيکي يک سانتيمتر است، و بعدي نصف نصف، و بعدي نصف نصف نصف، الي آخر.

اما سؤال اصلي اين بود که آيا اين بينهايت طول نامتساوي، وجود واقعي فيزيکي هم دارند تا ما در خارج يک مجموعه بينهايت داشته باشيم؟ به گمان من واضح است که ما چنين مجموعه بينهايتي نداريم و نميتوانيم داشته باشيم ، چون ما در "يک سانتيمتر" با يک دنباله تقسيمي خاص روبرو نيستيم بلکه به اندازه کاردينال الف يک، ممکن است دنباله تقسيمي جور واجور تشکيل دهيم ، و چون يک شيئ فيزيکي نميتواند دو وجود فيزيکي داشته باشد و اين بينهايت دنباله هاي تقسيمي در عرض هم هستند پس اگر اين دنباله ها وجود فيزيکي داشته باشند لازم ميآيد يک شيئ فيزيکي، بينهايت ها وجود داشته باشد ، نظير اينکه اگر 5 گردو، مجموعه تواني آنها وجود فيزيکي داشته باشد، ما بايد به همان اندازه مجموعه تواني، وجود فيزيکي گردو داشته باشيم ، حال بگذريم از اينکه امروزه حتي به واقعيتهاي فيزيکي همچون انرژي و ميدان هم با ديد کوانتيک نگاه ميشود که نسلي پس از ديدگاه اتميک است که آن هم نسلي پس از ديدگاه ارسطويي در ماهيت جسم بود که آنرا صورت متصل واقعي ميدانست که بالقوه قابليت بينهايت تقسيم دارد.

البته از سالها پيش اين احتمال در ذهن من قوي بوده است که "وجود فيزيکي" آنگونه که تلقي عمومي است نيست و پي جويي فيزيکدانان براي دستيابي به ذرات بنيادين نهايي، طولاني خواهد شد ، بلکه شايد اگر کسي بگويد دو فلش متقابل حرکت به سوي بينهايت بزرگ و بينهايت کوچک بي کران است و آنچه براي ما جلوه ميکند تنها ريخته گري گيرنده ما است پيام مخابره شده را که متناسب با دستگاه ادراکي ماست که خود در رده خاصي از اين سلسله مراتب واقع است ، حرفي دور نباشد ، اما بر اين مبني واژه "وجود فيزيکي" به معناي نوعي خودنمايي مخابره کننده هاي ماوراء فيزيک است ، و چه دلنشين است که هيچ تمانعي بين بينهايت خود نمايي سلسله مراتبي که به اندازه همه حقائق رياضي است نميباشد.

اما اينکه در پست 34 گفته شد که:

نقل قول:


يک بينهايت از يک بينهايت بزرگتر نيست ولي، اصطلاحاً Cardinality برخي از مجموعه هاي بينهايت از ديگر مجموعه هاي بينهايت بيشتره، مثلاً کارديناليتي (فکر ميکنم در فارسي ميگويند قوه) مجموعه اعداد گويا بيش از کارديناليتي مجموعه اعداد صحيح است، در حالي که اين هردو مجموعه هاي بينهايت هستند. چون باقي سخنان شما بر اين فرض استوار است که اين يک تناقض است، در حالي که اتفاقاً اين از خواص معروف مجموعه هاي بينهايت است، نيازي به بررسي باقي نتايج و سخنان نيست.
 


انتظار ميرفت تذکري داده شود که کاردينال اعداد گويا هم مثل اعداد صحيح الف صفر است و تفاوتي ندارد بلکه در اوردينال تفاوت دارند ، بلي کاردينال اعداد حقيقي الف يک است و بزرگتر از الف صفر است.

و الله الکافي


 

پست 61
بسمه تعالي

نقل قول:


در پست2:
من يک نمونه از مجموعه هاي بينهايت را براي شما مثال ميزنم:
دست خود را در هوا به اندازه اي حرکت دهيد. دست شما چقدر حرکت کرده است؟
فرض کنيد دست شما 10 سانتيمتر جابجا شده باشد، در اين صورت چند ميليمتر جابجا شده است؟ چند ميکرون و چند نانو متر جابجا شده است؟ اگر توجه داشته باشيد تقريباً هيچ کميت پيوسته (در قياس با کميت هاي گسسته) را نميتوان بطور متناهي اندازه گيري کرد، فاصله ميان دو کميت پيوسته همواره بينهايت است، بين عدد 1 و عدد 2 بينهايت عدد وجود دارد، همچنين بين هر دو نقطه بينهايت "جا" وجود دارد و بين هر دو واقعه بينهايت فاصله زماني وجود دارد. يا بعبارت دقيقتر ميان دو نقطه مجموعه اي بينهايت نقطه و مکان وجود دارد و ميان دو اتفاق مجموعه اي بينهايت زمان
درپست35:
خير اعضاي مجموعه اي که من مثال زدم ميليمتر و ميکرون نيستند، اعضاي اين مجموعه "فضا" است و فضا ماهيت فيزيکي دارد.
درپست43:
جنس اعضاي اين مجموعه فضا است، هر عضوي از اين مجموعه هم فضاست، نام مجزايي ندارند که من نام ببرم.
درپست48:
يعني شما ميگوييد فضا وجود ندارد؟ يا مجموعه اي از فضا ها وجود ندارد؟
در پست52:
اينطور نيست، فضا را ميتوان به قسمت هاي کوچکتر تقسيم کرد به همين دليل تقسيم پذير بودنش ميشه آنرا جزء جزء هم دانست، 10 سانتيمتر از يک فاصله را ميتوان تقسيم به 5 جزء 2 سانتيمتري کرد.
 

 

فضا مفهومي است که فيزيک از هندسه قرض ميگيرد و لذا نظريه نسبيت که ميخواست تصور بشر از فضا و زمان را دستکاري کند مبتني بر زحمات هندسه دانان در کشف هندسه هاي نااقليدسي بود و اينشتين هم قدر آنها را پاس ميداشت.

و اصل توازي تاثير شگرفي در فضاهاي سيستم هاي اصل موضوعي هندسي دارد به طوري که کوتاه ترين فاصله در خلأ هم ميتواند تابعي از آن باشد و خط مستقيم اقليدسي را از ميان بردارد و خميدگي را ذاتي فضا بگرداند و نظير اينها ، اما آنچه در تمام انواع هندسه مورد نياز است پذيرفتن يا نپذيرفتن پيوستگي به عنوان يک اصل موضوع است ، و بدون بنداشت پيوستگي مجاز به فرض آنچه مبتني بر آن است نيستيم ، و بنابر اين بدون اصل پيوستگي، فضاي کوانتيته هم براي خود کرسيي دارد که ميتواند داراي شواهدي شود که اثبات کند فضاي عالم پيوسته نيست.

و الله الکافي

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه بیست و ششم شهریور 1388 و ساعت 18:7 | یک نظر
پست


بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)

کل مقاله را در اينجا ببينيد

3- آيا اگر شر آري خدا نه؟؟

بر خلاف شر فرا‌سيستمي که اگر فرض وجود آن شود تنها مستند به خدا خواهد بود شرهاي درون‌سيستمي و برون‌سيستمي ممکن است که مستند به خدا نباشد و فقط مسأله جلوگيري کردن خدا از آن مطرح باشد ، کما اينکه ممکن است مستند به خدا باشد ، و براي هر دو نوع آن مثالي در مقاله برهان شر ذکر شده است:


*شخصي اسلحه اي به دست گرفته است و ميخواهد انسان بيگناهي را بکشد، شما اطمينان داريد که با دخالت شما آسيبي به شما نميرسد، و جان آن انسان بيگناه حفظ خواهد شد، يعني شما "ميتوانيد جلوي اين شر را بگيريد". در اين شر اخلاقي ترين کار کدام است؟ جلوگيري از وقوع شر يا اجازه وقوع به آن؟
در واقع اگر کسي در اين موقعيت قرار بگيرد و جلوي شر را نگيرد کاملاً منصفانه است که از لحاظ اخلاقي او را کامل ندانيم و به نيک بودن او اعتراض کنيم. سکوت در مقابل يک جنايت از لحاظ اخلاقي محکوم است، شايد بتوان چنين شخصي را حتي شريک جرم دانست.

*
همچنين است اگر شخصي شرّي را به گونه اي پديد بياورد که جنايتي رخ دهد، مثلاً فرض کنيد دري را با طناب به تفنگي ببندد و اين باعث شود که وقتي کسي در را باز ميکند مورد اصابت گلوله قرار بگيرد و کشته شود. آيا اينکار دقيقاً برابر با ارتکاب جنايت و شر نيست؟ قطعاً چنين شخصي مجرم است و نميتواند شخصي نيک باشد.

اما آيا اگر هر کدام از اين شرور موجود باشد لازمه آن اين است که خدا از خدا بودن بيفتد؟ خوشبختانه خود مقاله جواب منفي ميدهد و به خوبي تبيين ميکند که چنين ملازمه اي وجود ندارد:


آيا هرگاه کسي جلوي شرّي را نگيرد ميتوان نيک بودن او را زير پرسش برد؟

بعنوان مثال يک جراح را فرض کنيد که مقداري شر را قبل از عمل جراحي به بيمار با ايجاد استرسهاي رواني و زدن آمپول و غيره به او تحميل ميکند، بالاخره هر عمل جراحي مقداري درد و ناراحتي را چه قبل از عمل جراحي و چه در هنگام جراحي و حتي تا مدتي بعد از آن براي بيمار بوجود مي آيد. آيا ميتوان جرّاحان را به دليل اينکه به بيماران اين شر ها را تحميل ميکنند موجوداتي شرور ناميد؟

پدر و مادري خيرخواه ممکن است بچه شان را بگونه اي تنبيه کنند مثلاً به او اجازه بدهند تا يکبار دستش را به ليوان چايي داغ بطور سريع بزند تا او بفهمد که نبايد با چايي بازي کند. يا براي اينکه او را از انجام دادن يک کار زشت بازدارند او را مدتي مورد بي توجهي قرار دهند. در اين حال آنها شرّي را براي کودکشان پديد مي آورند آيا ميتوان آنها را نيز شرور دانست؟

يک فرمانده ارتش ممکن است سربازانش را براي رسيدن به آمادگي نظامي مورد تنبيه هاي فيزيکي که فشار ماهيچه اي بر آنها وارد ميکند قرار دهد، مثلاً آنها را مجبور کند که سينه خيز بروند و يا حتي آنها را به زندان بياندازد. آيا ميتوان اين فرماندهان ارتش را موجوداتي شرور دانست؟

آشکار است که اجازه دادن به وقوع شر و يا حتي باعث شدن آن نميتواند در تمامي موارد امري غير اخلاقي باشد. برخي از شرها همانند مثالهايي که در سه مورد بالا مطرح شد نه تنها بد نيستند بلکه خوب نيز هستند و حتي شايد بتوان گفت که پدر و مادر خوب، وظيفه دارند که اين مقدار شر را بر کودکانشان وارد کنند و اگر چنين نکنند ديگر نميتوان آنها را نيک دانست. اين پدر و مادر براي جلوگيري از وقوع شرّي بزرگتر شرّي جزئي را به فرزندشان تحميل ميکنند و باتوجه به اين که براي رسيدن به خيري بزرگتر لازم است که گاهي مقداري شر وجود داشته باشد اجازه وجود دادن به اين نوع شر ها و حتي باعث شدن آنها با نيک خواه بودن و اخلاقمدار بودن کسي که اجازه وجود به آنرا ميدهد تناقضي ندارد.

اين مسئله باعث ميشود که به فرض نخست استدلال ب شک کنيم. براي اينکه اين بحث بطور دقيق مشخص شود فلاسفه تعريفي از نيک بودن يا همان "اخلاقمدار" بودن را مطرح کرده اند که اين تعريف از اين قرار است:

يک موجود نيک و اخلاقمدار مانند P ميتواند اجازه وجود شرّي مانند E را بدهد تنها و تنها در صورتي که يکي از قضيه هاي دو گانه يا هردو آنها که در ادامه مي آيد در مورد آن شر صدق کنند:
1- اگر E براي رسيدن به خيري بزرگتر ضرورت داشته باشد.
2- اگر وقوع E براي جلوگيري از شرّي بزرگتر از E ضرورت داشته باشد.

از اين به بعد به شرّي که به يکي از اين دو شرط يا هردو آنها در مورد آن صدق کند شر اخلاقي و شرّي که هيچيک از اين دو شرط در مورد آن صدق نکند شر غير اخلاقي خواهيم گفت.
 

هر سه مثالي که زده شده از نوع شر برون‌سيستمي است که حل آن راحت‌تر از شرهاي درون‌سيستمي است ، بلکه تقسيم شر در اين مقاله به اخلاقي و غير اخلاقي چندان دقيق نيست ، چون همانگونه که توضيح دادم اساسا مفهوم شر مفهومي قياسي و نسبي و فازي است ، و لذا وقتي دقيقا در جايگاه اخلاقمداري قرار گيرد ديگر صحيح نيست بر آن شر اطلاق کنيم هر چند به آن ضميمه کنيم "شر اخلاقي" !! يعني اولين مرحله صدق دقيق شر پس از برايند مقايسه همه جانبه و کامل است ، و لذا به طور ناخود آگاه در مقاله به همين مسأله تصريح شده است که: "برخي از شرها همانند مثالهايي که در سه مورد بالا مطرح شد نه تنها بد نيستند بلکه خوب نيز هستند" !! ملاحظه ميکنيد که به ما ميگويند شر خوب هم داريم!! در حالي که واقعا شر مساوي بد است و نميتوان گفت "شري که بد نيست"! بلي يکي از مغالطه هاي بزرگي که بيخدايان در برهان شر انجام داده اند اين است که از نزديکي و اختلاط مفهوم "شر" با مفهوم "ناخوشايند" سوء استفاده کرده و مطالب شعر گونه اي را به عنوان "برهان" جا زده اند.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت.

ربّ وفّق و سهّل.

 

 

+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1389 و ساعت 22:51 | یک نظر
پست

                                           بسم الله الرّحمن الرّحيم

 چند سال پيش محفلي به عنوان بررسي شبهات كلامي تشكيل شد و اين چند كلمه را در باره يكي از آنها كه مسأله غايت خلقت بود نوشتم :

 غايت خلقت

هر چند مسأله غايت خلقت قبل ازاينكه يك شبهۀ كلامي ‌باشد يك سؤال كلامي است كه طرح كننده‌ي آن فطرت سليم بشر است نزد مواجهۀ با سرشت حركت وسير دائمي خودش كه انمّا الدنيا دار مجاز ، اما به لحاظ موضع‌گيريهاي مختلف و انحرافي در جواب به اين سؤال كه ناشي از كج‌فهمي يا كج‌روي است مي‌تواند در محدودۀ شبهات كلامي داخل شود.

يك موضع‌گيري ، نفي غايت است ولي از ديدگاه‌هاي مختلف ، مثل نفي غايت از ناحيه فرد مادّي در نظر وبينش، يا فرد مادّي در عمل وروش، يا فرد الهي قائل به اينكه افعال الهي معلّل به اغراض نيست ؛ لكن توجه به اين نكته لازم است كه گاهي منظور از غايت "ما لأجله الفعل" است ( كه اخصّ از مايترتّب علي الفعل است) و مرادف با هدف ،غرض، انگيزه، باعث، داعي ونظير اينهاست و مقابل آن جزاف ولهو ونظير آن است ( ولمّ غائي است كه آن را جزء علل ذكر كرده‌اند يعني مي توان با سؤال چرا از آن پي جوئي كرد ) مثل اينكه گفته مي شود چرخيدن ورزشكار در گود غايتي دارد يعني بهر هدف ومقصودي است؛ و گاهي منظور"ما ينتهي اليه الفعل" است كه ساحل تموّج وتصرّم وسيلان و لنگرگاه سير و مرادف با پايان ومنتهي ونهايت است ومقابل آن مبدء و اوّل و ابتدا و نظير آن است مثل اينكه گفته مي شود غلطيدن سنگ در سراشيبي كوه غايتي دارد.

وشايد رمزاين انعطاف در مفهوم غايت، اصل استعمال آن در "راية" باشد كه در سباق ، آن عَلمي است كه در نهايت راه گذاشته ميشود و مسابق وصول به او را در نظر دارد، بخلاف غرض و هدف كه اين انعطاف را ندارد چون اصل استعمال آن در "رماية" است كه مقصود اصلي، در نظر گرفتن آن براي رمي است.

بنابر اين موضع گيري براي نفي هدف در آفرينش ملازمۀ با نفي غايت به معناي اينكه بالأخره اين سير به كجا و به چه ختم ميشود؟ ندارد ، و اين خالي از إثارۀ فطرت كامنۀ بشر نيست.

 امّا در جانب اثبات غايت و شناخت آن بايد نكاتي را به عنوان مقدمه در نظر گرفت :

1-  هدف از يك كار ميتواند متعدّد باشد چه در عرض هم  يا اهدافي در طول يكديگر، و هدف نهائي كه كار بهر او انجام شده ديگر خود هدف ندارد و سؤال به "چرا؟" از آن نميتوان كرد ( مگر به معناي استلزام عقلي) و به نحوي مربوط به فاعل ميشود خواه از جهت استكمال او يا استجلاء.

2-  نسبت به هدف آفرينش سه گونه سؤال مطرح ميشود: هدف اصل آفرينش يعني هدف كل عالم امكان و به بعض تعبيرات انسان كبير، و هدف آفرينش نوع مثل نوع انسان، و هدف آفرينش شخص، و در نهايت ارتباط اين سؤالها با يكديگر.

3-  دستيابي به هدف از يك مصنوع از دو راه ممكن است: يا از صانع و مهندس آن سؤال شود يا ملاحظۀ هماهنگي جهت يافتۀ عناصر و مؤلفه‌هاي دخيل در كيان آن شود.

4-  واژۀ هدف آنگاه كه بار ارزشي داشته باشد مساوق با هدف حكيمانه است كه از باب "الاشياء تعرف بمقابلاتها " با مثل عبث و لعب و لهو و جزاف و اعتباط ونظير آن مقايسه مي شود .

5-  دلالت آيات شريفه‌اي كه خداوند متعال در آنها هدف خلقت را بيان فرموده است بر دوگونه است برخي ظهور عرفي بلامؤنه دارد مثل "و ما خلقت الجنّ والانس الا ليعبدون" وبعضي ديگر نياز به استظهار و ملاحظات خاصه دارد مثل "بل نقذف بالحق علي الباطل".

6-  آگاهي به هدفي حكيمانه بطوريكه موجب آرامش عقل و طمأنينه نفس گردد متوقّف بر وقوف تامّ به هدف نهائي و موطن اخير است چه برسد به اينكه اصلا ً ملاحظه نشود، "كلا لو تعلمون علم اليقين لترونّ الجحيم ثمّ لترونّها عين اليقين"، وهرگاه هدف واسطه، واسطه بودن آن ملحوظ نباشد مشكل حل نخواهد شد، "ألا فما يصنع بالدنيا من خلق  لِلاخرة".(نهج البلاغه خ 156).

اكنون غايت خلقت را نسبت به خالق و مخلوق بررسي مي كنيم :

هرگاه نظر به غايت خلقت نسبت به خالق باشد در ابتدا لازم است ملاحظۀ يكي از محكمات معارف بشود كه نفي تشبيه در نحوۀ تحقّق لمّ غائي در واجب و ممكن است كه در خالق به نحو تصوّر و در نظر گرفتن هدف و سپس انجام كار نيست ، و بعد از اين مرحله، سراغ آنچه معروف است ميرويم كه در واجب الوجود لمّ غائي با لمّ فاعلي متّحد است.

گاهي در توضيح آن گفته مي شود كه مثلاً اگر سؤال شود كه چرا خداوند متعال خلق را آفريد؟ جواب داده ميشود براي افاضۀ رحمت و خير و جود بر بندگان ، و اگر سؤال شود كه چرا اين افاضه و جود را انجام داد؟ گفته ميشود كه چون خداست و متّصف به صفات كماليه كه از آنها جواد بودن است.

لكن ظاهر اين است كه جواب از چراي دوّم لمّ عقلي است و از لمّ غائي بحث خارج شده است.

و ميتواند مراد از اتّحاد لمّ غائي و فاعلي اين باشد كه هر گاه فاعل به وسيلۀ فعل خود تحصيل كمال براي خود ميكند ممكن نيست كه اين كمال عين ذات فاعل باشد بلكه خارج از ذات است كه فاعل از طريق انجام آن فعل به آن متلبّس ميشود ولي در فاعلي كه كمال مطلق است و به تعبيري همۀ هر كمال را بالفعل دارد اساساً فرض غايتي خارج از ذات معني نخواهد داشت و بجاي اينكه تحصيل كمالِ غير حاصل باشد ظهور كمالِ حاصل است كه در نقل از آن تعبير به "كنزاً مخفياً " الخبر (بحار ج87 اسلاميه ص344و199) شده است، و چون اصل ايجاد نسبت به فاعل واجب الوجود ( نه مراتب موجودات) وراء زمان و مكان است پس بحث از قبل از خلقت و بعد از خلقت در اينجا نميتواند به معناي قبل و بعد زماني باشد كه لازمۀ آن تغير است، عمران صابي از امام ابو الحسن الرّضا عليه السّلام سؤال كرد: "ألا تخبرني عن الخالق اذا كان واحداً لا شيئ غيره و لا شيئ معه أ ليس قد تغير بخلقه الخلق؟ قال له الرّضا عليه السّلام : ( قديمٌ در عيون ) لم يتغير عزّ و جلّ بخلق الخلق و لكنّ الخلق يتغير بتغييره" الحديث ( بحار ج10 ص312) و اشارۀ به آن در حديثي از امام ابو الحسن الاوّل عليه السلام است كه "إنّ الله تبارك و تعالي كان لم يزل بلا زمان و لا مكان و هو الآن كما كان" الحديث ( بحار ج3 ص327) .

 وامّا بحث غايت خلقت نسبت به مخلوق پس مشتمل بر فوائد جمّه و لطائف كثيره است وبطور واضح نسبت به جن و انس در آيۀ شريفۀ (ذاريات 56) با وصف انحصار ( نفي و الا ) غايت مخلوق ( كه ليعبدون فرمود، نه: لأن أعبد ، مثلا ) عبادت معرفي شده است و حصر اضافي نسبت به "ما أريد منهم من رزق" نافي مطلق حصر حقيقي درمراتب عاليۀ معناي آيۀ شريفه نيست.

عبادت گاهي به معناي مصدري است كه بندگي كردن است ودر رفتار متجلّي مي شود ودر اين حال از عناوين وصفيۀ ثانويه كه تعين ماهوي خاص ندارند مي‌باشد وتاب اين را آنچه در حديث آمده دارد "ليست العباده كثرة العيام والصلوة انّما العبادة كثرة تفكر في امر الله" (بحار78 اسلاميه ص 373 ) ، و گاهي به معناي اسمي است كه عبوديت و حال بندگي وعدم اظهار أنانيت مي‌باشد از باب "طريقٌ معبّدٌ اي مذلّلٌ و ممهّدٌ يعني جادۀ صاف وهمراه"، و در اين حال مي‌تواند از غايات طوليه براي معناي اوّل باشد، وتوضيح آن در حديث عنوان بصري كه از حضرت امام صادق عليه السلام سؤال كرد "يا اباعبدالله ما حقيقه العبوديه" (بحار 1 ص225) آمده است.

بنابر اين مي توانيم مراتبي در معناي آيۀ مباركه در نظر بگيريم كه با سائر آيات و روايات قابل جمع باشد:

1- تا امري نباشد طاعت وعبادتي معنا ندارد و لذا روايت درتفسير همين آيه فرمود "خلقهم ليأمرهم بالعبادة" (بحار5 ص314باب علة خلق العباد)

2- اين عبادت جبري نباشد بلكه از روي اختيار وانتخاب خود بنده باشد "ليعبدون" كه اشارۀ به آن شده: "ولا يزالون مختلفين الا من رحم ربك و لذلك خلقهم"(هود 119) كه خلق براي رحمت خاصه‌اي كه از طريق اختيار با زمينه اختلاف و نيز وجود آن حاصل شود مي‌باشد.

3- عبادت كردن براي معرفت است كه "اتّقواالله ويعلّمكم الله"(بقره 282) و"من عمل بما علم علّمه الله مالم يعمل"(بحار 78 اسلاميه ص189).

4- معرفت براي عبادت بالاتر است كه "ما خلق الله العباد الا ليعرفوه فاذا عرفوه عبدوه" (بحارالانوار ج5 ص312) كه شايد اشاره به آن در نون و كسره اشاره كننده به ياء متكلم در "ليعبدون" باشد يعني ديگر عبادت عبيد يا تجّّار نباشد بلكه عبادت أحرار يعني "بل وجدتك اهلأ للعبادة فعبدتك" باشد.

5- لازمه اينگونه عبادت، حصول مقاماتي است كه با اينكه براي ما بيان كرده‌اند تصوّر مفهومي آن‌ها براي امثال راقم سخت است كه تحقق حقيقت عبوديت و هماهنگي سراسر ذرّات وجود عبد با نظام احسن عالم كه "العبودية جوهرة كنهها الربوبية" و سپس تعليم اسماء و خلافت الهيه و انكشاف جميع حقايق است كه شايد "أ لم أقل لكم" اشاره‌اي به همان كلام الهي باشد: "انّي اعلم ما لا تعلمون" تا جواب حلّي باشد نه آنكه به ظاهر ردعي مي‌نمايد.

 واينها هر چند هدف نوع است امّا از آنجا كه قوام آن به اين است كه از روي اختيار و انتخاب تحصيل شود تحقق آن في الجمله كافي در حكمت خلقت است، كما اينكه در برخي آيات شريفه‌ي هدف از خلقت عالم به سوي خلقت انسان اشاره رفته است: "و هو الذي خلق السماوات و الارض و اختلاف الّيل و النّهارلآيات لاولي الالباب الذين يذكرون الله قياماٌ و قعوداٌ و علي جنوبهم و يتفكرون في خلق السّماوات و الارض ربّنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النّار"( آل عمران 191) كه اشاره لطيفه فاء تفريع در "فقنا" بر عدم بطلان خلقت سماوات و زمين شاهد ما است، و ارتباط و ترتّب اين اهداف مهم است كه شخص آگاه به اينكه نظم عالم جهت يافته به تكميل انسان ميباشد از صغير و كبير امور براي ترفيع فرد و مجتمع استفاده ميكند.

و بالاتر از اين هماهنگي غايت مخلوق با غايت فاعل و خالق است بلكه اندراج هر دو تحت جامع واحد كه آيه مباركه : "ذلك بانّ الله هو الحق و انّ ما يدعون من دونه هو الباطل" (حج 62 ) يا : "ثم قيل لهم اين ما كنتم تشركون من عند الله قالوا ضلّوا عنّا بل لم ندعوا من قبل شيئاٌ "( غافر 7 ) به آن ناطق است مي‌باشد، كه شايد بتوان توضيح آن را از آيه 16 سوره مباركه انبياء بلكه از سياق آيات آن سوره استفاده كرد؛ "و ما خلقنا السّماء و الارض و ما بينهما لاعبين لو اردنا ان نتّخذ لهواٌ لاتّخذناه من لدنّا ان كنّا فاعلين بل نقذف بالحق علي الباطل فيدغمه فاذا هو زاهق و لكم الويل ممّا تصفون" ، و اين از جمله آياتي است كه در آن اشاره به ارتباط هدف خلقت عالم و انسان شده است و نيز اينكه غايت خلقت احقاق حق و ابطال باطل است "ليحق الحق بكلماته و يبطل الباطل" و "يمح الله الباطل و يحقّ الحقّ بكلماته"(شوري24) و "ليحقّ الحقّ و يبطل الباطل"(انفال8).

اما "تصفون" چيست؟ ممكن است همان "يصفون" در آيه 22باشد: "ام اتّخذوا الهةٌ من الارض هم ينشرون لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا فسبحان الله ربّ العرش عمّا يصفون" كه واضح است همان شرك است، پس شرك است كه باطل است و به قذف نياز دارد و مقابل آن حق است كه در آيه 24 فرمود : "ام اتّحذوا من دونه الهةٌ قل هاتوا برهانكم هذا ذكر من معي و ذكر من قبلي بل اكثرهم لا يعلمون الحق فهم معرضون و ما ارسلناك من قبلك ل الا نوحي اليه انّه لا اله الا انا فاعبدون"، و اين "فاعبدون" با آيه "ليعبدون" مي فهماند كه عبوديت ، حق محض و هماهنگ با نظام احسن و در مسير صراط مستقيم است كه "و أن اعبدوني هذا صراط مستقيم" (يس 61 ) "انّ الله ربّي و ربّكم فاعبدوه هذا صراط مستقيم" ( آل عمران 51 ) ، و از آنجا كه عبوديت رام بودن عبد در مقابل معبود است پس عبوديت در حقيقت مظهر ربوبيت است كه در تمام صفات و افعال عبد ، معبود داشتن او جلوه گر است، و با معرفت عبد به حق مطلق بودن معبود خود تمام شئونات اختياريه عبد هماهنگ با عبوديت تكوينيه تمام عوالم كه : "ما ينبغي للرّحمن ان يتّخذ ولدا إن كلّ من في السّموات و الارض الا آتي الرّحمن عبدا" ( مريم 92 ) يا : "انّ الذين تدعون من دون الله عباد أمثالكم فادعوهم فليستجيبوا لكم إن كنتم صادقين أ لهم أرجل يمشون بها أم لهم أيد يبطشون بها أم لهم أعين يبصرون بها أم لهم آذان يسمعون بها "( اعراف 194) به آن ناطق است مي شود، و لازمه سريان عبوديت مطلقه در سراسر وجود، ربوبيت يك معبود براي همه است كه همان توحيد است، و ظهور آن جامع همه اهداف در بحث ما است، و جقيقت توحيد از آن خود خداوند متعال است چنانچه در روايت جابر از حضرت امام باقر عليه السّلام آمده : "توحّد بالتّوحيد في توحيده ثمّ اجراه علي خلقه"( توحيد صدوق ره 136)  و حقيقت توحيد در مخلوق به صورت عبوديت جلوه ميكند و آنگاه كه در حيطه معرفت زمينه دعواي أنانيت و ربوبيت باشد كه همان شرك است نياز به قذف حق علي الباطل است تا نتيجه آن ظهور توحيد به عبوديت عبد و محو شرك و دعواي ربوبيت او باشد كه اين غايت خلقت در اينجا است و در آيه 19 اشاره به تحقق غايت بدون نياز به قذف شده : "و من عنده لا يستكبرون عن عبادته و لا يستحسرون".

و ارزش اين غايت همان ارزش خود معبود و توحيد اوست ، عبدالله بن فضل هاشمي از امام صادق عليه السّلام سؤال مي كند : "لأيّ علّة جعل الله تبارك و تعالي الأرواح في الأبدان بعد كونها في ملكوته الأعلي في أرفع محلّ؟ فقال عليه السّلام : انّ الله تبارك تعالي علم انّ الأرواح في شرفها و علوّها متي تركت علي حالها نزع أكثرها الي دعوي الربوبية دونه عزّوجل فجعلتها بقدرته في الأبدان الّتي قدّرها لها في ابتداء التّقدير نظرا لها و رحمة بها " الحديث( توحيد صدوق ره 402).

و عبوديت لوازمي دارد كما اينكه مراتب دارد ، در حديث قدسي است كه : "يابن آدم أنا أقول للشيئٍ كن فيكون أطعني في ما أمرتك أجعلك تقول للشيئٍ كن فيكون" ( بحار ج93 ص 376) و از اين ارتباط وثيق بين عابد و معبود بوده است كه اشتباه كرده و عبد الهي را فرزند او مي‌خواندند، در ادامه آيه 25 از سوره انبياء بعد از فاعبدون در آيه 26 مي فرمايد: "و قالوا اتّخذ الرّحمن ولداٌ سبحانه بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون".

و الحاصل، هدف الهي از خلق عالم، خلقت انسان، و از خلق انسان، خلقت واجد بالاترين درجه عبوديت و معلّم به جميع اسماء است كه آئينه تمام نماي كمالات الهيه است.

والحمد لله ربّ العالمين.

+ نوشته شده توسط حسین در جمعه بیست و چهارم اردیبهشت 1389 و ساعت 17:46 | 4 نظر
پست

بسمه تعالي

 

اين مقاله را در شب عيد غدير همين سالي كه گذشت در سايت انجمن اينترنتي مسلمان ارسال كردم:

 

دوستان در عناوين اين سايت، به كلمه "افسانه" زياد برخورد كرده‌اند، از چيزهائي كه براي شخص من، إعجاب‌آور بوده، قضيه متواتر بودن حديث غدير خم نزد اهل سنت است، به طوري كه اگر پروسه بتون‌آرمه شدن تواتر غدير، دودمان پروژه مخفي‌سازي غدير را بر باد نداده بود، بدون شك امروز يكي از مهمترين عناوين افسانه‌اي در اين سايت و امثال آن، مسأله غدير بود!

داد اين سخن به افلاك ميرسيد كه بابا!!! غدير را مادرهاي بچه‌هاي شيعه وقتي ميخواهند بچه را خواب كنند به عنوان لالائي در گوش بچه ميخوانند!!

 

براي پي بردن به اهميت مسأله، عرض ميكنم كه حتي تا قرن هشتم و نهم، اين يك جواب كلاسيك علماي اهل سنت به شيعه بود كه حديث غدير يك خبر واحد است كه احدي نميتواند بگويد متواتر است! چرا؟؟ چون چگونه ميخواهد حديثي متواتر باشد و حال آنكه شيخين بخاري و مسلم در دو صحيح‌ترين كتاب حديث آن را نقل نكرده‌اند!

 

مثلا خواجه نصير الدين طوسي در تجريد الاعتقاد ادعاي تواتر حديث غدير مي کند و فاضل قوشچي در شرح آن مي گويد: "و اجيب بانه غير متواتر بل هو خبر واحد في مقابلة الاجماع کيف و قد قدح في صحته کثير من اهل الحديث و لم ينقله المحققون منهم کالبخاري و مسلم و الواقدي و اکثر من رواه لم يرو المقدمة التي جعلت دليلا علي ان المراد بالمولي الاولي بالتصرف".

 

خوب دقت كنيد ميگويد: خبر واحد است كه صحيح هم نيست!! جالبتر از اين، سخن ابن تيميه در منهاج السنة است، ميگويد اما اين دعاي پيامبر "اللهم وال من والاه ..." به اتفاق اهل معرفت به حديث، دروغ است!!:

 

منهاج السنة النبوية - ابن تيمية (7 / 55) :

الوجه الخامس أن هذا اللفظ وهو قوله اللهم وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله كذب باتفاق أهل المعرفة بالحديث

 

و ميگويد جمله "من كنت مولاه فعلي مولاه" محل اختلاف است، و بخاري و عده‌اي ديگر ضعيف دانسته و بعضي حسن دانسته‌اند!!، و ابن حزم گفته من كنت مولاه اصلا از طريق ثقات صحيح نيست!!:

 

منهاج السنة النبوية [جزء 7 - صفحة 319]

لكن حديث الموالاة قد رواه الترمذي وأحمد والترمذي في مسنده عن النبي صلى الله عليه وسلم انه قال من كنت مولاه فعلى مولاه وأما الزيادة وهي قوله اللهم وال من والاه وعاد من عاداه الخ فلا ريب انه كذب ....أما قوله من كنت مولاه فعلي مولاه فليس هو في الصحاح لكن هو مما رواه العلماء وتنازع الناس في صحته فنقل عن البخاري وإبراهيم الحربي وطائفة من أهل العلم بالحديث انهم طعنوا فيه وضعفوه ونقل عن احمد بن حنبل انه حسنه كما حسنه الترمذي وقد صنف أبو العباس بن عقدة مصنفا في جميع طرقه وقال ابن حزم الذي صح من فضائل علي فهو .... وأما من كنت مولاه فعلى مولاه فلا يصح من طريق الثقات أصلا!!!

 

 

اكنون اي منصفين، با دقت، پروژه مخفي‌سازي غدير را توسط فحول ميدان حديث، دنبال كنيد، اصلا كي گفته غديري بوده؟ يك خبر واحد ضعيف كه امثال بخاري آن را تضعيف كنند چه ارزشي دارد؟ آيا بيش از يك افسانه است؟ ببينيد چگونه امثال ابن تيميه با خوشحالي تمام مثل حلوا مرتب در دهن خود دور ميگردانند كه حديث غدير در كتب صحاح نيامده است! اساسا كتب صحاح براي همين تدوين شده است كه هر چه در آن نيامده و كسي حرفش را زد فورا دهنش را ببندند!

 

به جرأت ميتوان ادعا كرد، اگر ابن تيميه ميدانست 7 قرن بعد يكي از بزرگترين شاگردان مكتب سلفيش، آنچنان مشت محكمي بر دهن او ميزند، هرگز حاضر نبود چنين در رد حديث غدير خوشحالي كند، البته اين شاگرد او در قرن 14 يعني ناصر الدين الباني، در زمان برايند يك فرايند معجزگونه واقع شده بود كه توسط او خشت آخر آن نهاده شد، يعني اين هفت هشت قرن نياز بود تا مطلب به حدي برسد كه او با پير و مراد خود اينچنين تندي كند، و الحمد لله علي إنجاز مواعيده.

 

خوب است گزيده اين روند و پروسه بتون‌آرمه شدن تواتر حديث را با هم مرور كنيم:

 

ابتدا بايد عرض كنم مگر ميشود حقائق را براي هميشه مخفي كرد؟ خلاصه يك جائي درز ميكند! خوشبختانه در صحيح مسلم كه "من كنت مولاه" را نياورد اما يك كلمه بر جا گذاشت كه پيامبر (ص) وقتي از حجة الوداع برميگشتند در آبگاهي به نام خم بين مكه و مدينة خطبه خواندند و حديث ثقلين را نقل ميكند!! به‌به!! خيلي خوب شد! پس در صحيح آمد كه در غدير خم حضرت خطبه خواندند اما مسلم فقط يك جمله آن را آورد، خطبه كه به يك جمله گفته نميشود، پس بايد ببينيم تمام اين خطبه چه بود؟ گويا خيلي هم غدير افسانه نيست!!:

 

صحيح مسلم (7 / 122) :

6378 - حدثنى ... ثم قال قام رسول الله -صلى الله عليه وسلم- يوما فينا خطيبا بماء يدعى خما بين مكة والمدينة فحمد الله وأثنى عليه ووعظ وذكر ثم قال....

 

همه ميدانيم مسائل مهم و بنيادي در يك فرهنگ را هر كسي نميتواند پايه‌ريزي كند، بايد يك كسي باشد كه مقبوليت نزد عالم و جاهل داشته باشد، و تا آنجا كه من ميدانم كاراكتر قهرمان بحث ما كسي جز امام ذهبي نيست، اما دست يكي صدا ندارد، اگر امام ذهبي هم چيزي بگويد ولي ديگر خبره‌ها با او موافقت نكنند باز كاري از پيش نميرود، اينجاست كه دست ديگر ميشود جناب ابن كثير، و با هم يك دهن‌كجي عجيبي به استادشان ابن تيميه ميكنند، هر دو بر خلاف ابن تيميه كه ميگويد: اساسا "من كنت مولاه" صحيح نيست ميگويند (به مضمون) اصلا "من كنت مولاه" نياز به اسناد ندارد چون حديث متواتر مستغني از ذكر سند است! عبارت ابن كثير در تاريخش و سيره‌اش اين است:

 

البداية والنهاية - (5 / 233) -- السيرة النبوية لابن كثير - (4 / 426)

وقد قال شيخنا الحافظ أبو عبد الله الذهبي: بعد إيراده هذا الحديث هذا حديث منكر جدا ... قال: وصدر الحديث متواتر أتيقن أن رسول الله صلى الله عليه وسلم قاله وأما اللهم وال من والاه فزيادة قوية الاسناد وأما هذا الصوم فليس بصحيح ولا والله ما نزلت هذه الآية إلا يوم عرفة قبل غدير خم بأيام والله تعالى أعلم.

 

من عبارت ذهبي را كه ابن كثير نقل ميكند نيافتم اما نزديك آنرا در خصوص روزه 18 ذيحجة كه ابوهريره نقل ميكند ثواب 60 ماه عبادت دارد در رساله طرق ميگويد:

 

رسالة طرق حديث من كنت مولاه فهذا علي مولاه للإمام الذهبي (ص: 20) :

... هذا حديث منكر غير صحيح، فقد ثبت نزول هذه الاية يوم عرفة بعرفة وصوم هذا اليوم لا فضيلة فيه أبداً على التعيين كيف والرافضة يتخذونه عيداً ويحتفلون له وما أدري على من يحمل هذا الحديث

 

و معلوم ميشود ذهبي نميداند كه شيعه كه غدير را عيد ميگيرند در عين حال يكي از چهار روز ممتاز سال براي استحباب روزه هم ميدانند! به هر حال ذهبي در كتب ديگرش تصريح ميكند كه متواتر است:

 

تاريخ الإسلام للإمام الذهبي (14 / 338) :

قلت: ومعنى هذا التشيع حب علي وبغض النواصب، وأن يتخذه مولى، عملاً بما تواتر عن نبينا صلى الله عليه وسلم: من كنت مولاه فعلي مولاه. أما من تعرض إلى أحد من الصحابة بسبب فهو شيعي غال نبرأ منه.

سير أعلام النبلاء (8 / 334) :

فأخذ بيد علي رضي الله عنه فقال: " من كنت مولاه فعلي مولاه ". هذا حديث حسن عال جدا، ومتنه فمتواتر.

 

 

سير أعلام النبلاء [14 /277]

قلت:جمع طرق حديث:غدير خم، في أربعة أجزاء، رأيت شطره، فبهرني سعة رواياته، وجزمت بوقوع ذلك.

 

از اين به بعد راه تواتر براي حفاظ و محدثين آسانتر ميشود، ابن جزري كه فاصله چنداني با ذهبي و ابن كثير ندارد ميگويد متواتر است:

 

مناقب الأسد الغالب علي بن أبي طالب - ابن الجزري [ص 2]

.... قال سمعت عليا رضي الله عنه بالرحبة ينشد الناس من سمع النبي صلى الله عليه وسلم يقول: «من كنت مولاه فعلي مولاه، اللهم وال من والاه وعاد من عاداه» فقام إثنا عشر بدريا فشهدوا أنهم سمعوا رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول ذلك. هذا حديث حسن صحيح من وجوه كثيرة تواتر عن أمير المؤمنين علي وهو يتواتر أيضا عن النبي صلى الله عليه وسلم رواه الجم الغفير عن الجم الغفير ولا عبرة بمن حاول تضعيفه ممن لا اطلاع له في هذا العلم ....

 

و همچنين حافظ ابن حجر ميگويد:

 

فتح الباري - ابن حجر [7 /74]

واما حديث من كنت مولاه فعلي مولاه فقد أخرجه الترمذي والنسائي وهو كثير الطرق جدا وقد استوعبها بن عقدة في كتاب مفرد وكثير من اسانيدها صحاح وحسان وقد روينا عن الامام احمد قال مابلغنا عن أحد من الصحابة مابلغنا عن علي بن أبي طالب

 

مناوي در شرح جامع صغير حافظ سيوطي از او نقل ميكند كه متواتر است:

 

فيض القدير شرح الجامع الصغير - المناوي (6 / 282) :

قال الهيثمي : رجال أحمد ثقات وقال في موضع آخر : رجاله رجال الصحيح وقال المصنف : حديث متواتر.

 

التيسير بشرح الجامع الصغير ـ للمناوى (2 / 855) :

ورجال أحمد ثقات بل قال المؤلف حديث متواتر

 

در تعليقه مسند ميگويد: .... وقوله: "من كنت مولاه فعلي مولاه" أورده السيوطي في "الأزهار المتناثرة في الأحاديث المتواترة" برقم (100)

 

و همچنين آلوسي در تفسيرش قول ذهبي را نقل ميكند كه متواتر است:

 

تفسير الألوسي - (5 / 69)

وعن الذهبي أن «من كنت مولاه فعلي مولاه» متواتر يتيقن أن رسول الله صلى الله عليه وسلم قاله ، وأما اللهم وال من والاه ، فزيادة قوية الإسناد ، وأما صيام ثماني عشرة ذي الحجة فليس بصحيح ولا والله نزلت تلك الآية إلا يوم عرفة قبل غدير خم بأيام .

 

كشف الخفاء للعجلوني(2 / 1588) :

 2591 - من كنت مولاه فعلي مولاه

 رواه الطبراني وأحمد والضياء في المختارة عن زيد بن أرقم وعلي وثلاثين من الصحابة بلفظ اللهم وال من والاه وعاد من عاداه فالحديث متواتر أو مشهور

 

كتاني در كتاب نظم المتناثر من الحديث المتواتر، از سيوطي در كتابش الفوائد المتكاثرة نقل ميكند وجه تواتر را:

 

نظم المتناثر - (1 / 194) الكتاني

232 (من كنت مولاه فعلي مولاه).

أورد فيها (يعني السيوطي) أيضا من حديث (1) زيد بن أرقم (2) وعلي (3) وأبي أيوب الأنصاري (4) وعمر (5) وذي مر (6) وأبي هريرة (7) وطلحة (8) وعمارة (9) وابن عباس (10) وبريدة (11) وابن عمر (12) ومالك ابن الحويرث (13) وحبشي بن جنادة (14) وجرير (15) وسعد بن أبي وقاص (16) وأبي سعيد الخدري (17) وأنس (18) وجندع الأنصاري ثمانية عشر نفسا وعن عدة من أصحاب رسول الله صلى الله عليه وسلم أنهم سمعوا رسول الله صلى الله عليه وسلم يقوله وعن اثني عشر رجلا منهم (19) قيس بن ثابت (20) وحبيب بن بديل بن ورقاء وعن بضعة عشر رجلا منهم (21) يزيد أو زيد بن شراحيل الأنصاري.

(قلت) ورد أيضا من حديث (22) البراء بن عازب (23) وأبي الطفيل (24) وحذيفة بن أسيد الغفاري (25) وجابر وفي روايلأحمد أنه سمعه من النبي صلى الله عليه وسلم ثلاثون صحابيا ، وشهدوا به لعلي لما نوزع أيام خلافته، وممن صرح بتواتره أيضا المناوي في التيسير نقلا عن السيوطي وشارح المواهب اللدنية وفي الصفوة للمناوي قال الحافظ ابن حجر حديث من كنت مولاه فعلي مولاه خرجه الترمذي والنسائي وهو كثير الطرق جدا وقد استوعبها ابن عقدة في مؤلف مفرد وأكثر أسانيدها صحيح أو حسن اه.

 

 

و بالأخره نوبت به شاگرد ديگر مكتب ابن تيميه در قرن 14 ميرسد، يعني ناصر الدين الباني دمشقي در كتاب سلسلة الاحاديث الصحيحة، كه حديث "من كنت مولاه" را متواتر ميداند، و عجيب‌تر اينكه ميگويد اساسا من اين را تفصيل دادم چون ميخواستم اشتباه ابن تيميه را به همگان گوشزد كنم! ابن تيميه بسيار، سريعا حديثي را ضعيف ميشمارد قبل از اينكه همه طرق و سندهاي آنرا ببيند!:

 

 

السلسلة الصحيحة (4 / 249) :

 1750 - " من كنت مولاه، فعلي مولاه، اللهم وال من والاه، وعاد من عاداه ". ........ وقد ذكرت وخرجت ما تيسر لي منها مما يقطع الواقف عليها بعد تحقيق الكلام على أسانيدها بصحة الحديث يقينا، وإلا فهي كثيرة جدا، وقد استوعبها ابن عقدة في كتاب مفرد، قال الحافظ ابن حجر: منها صحاح ومنها حسان. وجملة القول أن حديث الترجمة حديث صحيح بشطريه، بل الأول منه متواتر عنه صلى الله عليه وسلم كما ظهر لمن تتبع أسانيده وطرقه، وما ذكرت منها كفاية. .......... إذا عرفت هذا، فقد كان الدافع لتحرير الكلام على الحديث وبيان صحته أنني رأيت شيخ الإسلام بن تيمية، قد ضعف الشطر الأول من الحديث، وأما الشطر الآخر، فزعم أنه كذب <1>! وهذا من مبالغته الناتجة في تقديري من تسرعه في تضعيف الأحاديث قبل أن يجمع طرقها ويدقق النظر فيها. والله المستعان.

<1> مجموع الفتاوى - ابن تيمية (4 / 417) :

وأما قوله: " {من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه} . . . إلخ " فهذا ليس في شيء من الأمهات؛ إلا في الترمذي وليس فيه إلا: " {من كنت مولاه فعلي مولاه} ..... وقوله: " {من كنت مولاه فعلي مولاه} فمن أهل الحديث من طعن فيه كالبخاري وغيره؛ ومنهم من حسنه

 

در موضعي ديگر ميگويد: من وجهي براي سرعت گرفتن ابن تيميه در تكذيب حديث نميبينم مگر اينكه ميخواهد خيلي سريع جواب شيعه را بدهد!! :

 

السلسلة الصحيحة (5 / 222) :

 2223 - " ما تريدون من علي؟ إن عليا مني وأنا منه وهو ولي كل مؤمن بعدي ".  ........ وأخرجه أحمد (1 / 330 - 331)  ومن طريقه الحاكم (3 / 132 - 133) وقال: " صحيح الإسناد "، ووافقه الذهبي ، وهو كما قالا. وهو بمعنى قوله صلى الله عليه وسلم: " من كنت مولاه فعلي مولاه.. " وقد صح من طرق كما تقدم بيانه في المجلد الرابع برقم (1750) . فمن العجيب حقا أن يتجرأ شيخ الإسلام ابن تيمية على إنكار هذا الحديث وتكذيبه في " منهاج السنة " (4 / 104) كما فعل بالحديث المتقدم هناك، مع تقريره رحمه الله أحسن تقرير أن الموالاة هنا ضد المعاداة وهو حكم ثابت لكل مؤمن، وعلي رضي الله عنه من كبارهم، يتولاهم ويتولونه. .... هذا كله من بيان شيخ الإسلام وهو قوي متين كما ترى، فلا أدري بعد ذلك وجه تكذيبه للحديث إلا التسرع والمبالغة في الرد على الشيعة، غفر الله لنا وله.

 

در جاي ديگر ميگويد: اين حديث صحيح است بالاترين حدي كه ميتواند يك حديث صحيح باشد:

 

السنة - ابن أبي عاصم، وظلال الجنة (الألباني) - (2 / 338)  وثانيا من كنت مولاه فعلي مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه وهو حديث صحيح غاية جاء من طرق جماعة من الصحابة خرجت أحاديث سبعة منهم ولبعضهم أكثر من طريق واحد وقد خرجتها كلها وتكلمت على أسانيدها في سلسلة الأحاديث الصحيحة

 

خداي متعال را شكرگزاريم كه در عصري زندگي ميكنيم كه مسلمين ديگر شك در وقوع قضيه غدير خم ندارند، و تنها اختلاف آنها بر سر مراد پيامبر (ص) از اين حديث است، و بالأخره گذشت زمان يكه‌تازي و جولان دادن كساني كه باد در غبغب انداخته و ميگفتند حديث غدير خبر واحد است كه صحيح بودن آن هم معلوم نيست!!! اكنون بخاري و مسلم مانده‌اند و سؤال مسلمانها كه آيا شما كه جزئي‌ترين قضاياي پيامبر (ص) را نقل ميكنيد چه شد كه يك قضيه مهم متواتر در زندگي حضرت را نياورديد؟ آيا هيچ سند صحيح براي آن نيافتيد!! يا ديديد همه اذهان با شنيدن حديث غدير ناخودآگاه درگير قضيه سقيفه ميشود؟!

 

و الله الكافي

+ نوشته شده توسط حسین در یکشنبه پنجم دی 1389 و ساعت 18:55 | یک نظر
پست
بسمه تعالي


اين مطلب را روز تاسوعاي امسال در سايت انجمن اينترنتي مسلمان ارسال كردم:


اين حديث را ببيند تا بعدا برايتان بگويم ابن زياد چه ادعاهائي داشت (و سپس چه اعترافاتي!):


صحيح وضعيف سنن الترمذي - الألباني (8/ 280):
3780 حدثنا واصل بن عبد الأعلى حدثنا أبو معاوية عن الأعمش عن عمارة بن عمير قال لما جيء برأس عبيد الله بن زياد وأصحابه نضدت في المسجد في الرحبة فانتهيت إليهم وهم يقولون قد جاءت قد جاءت فإذا حية قد جاءت تخلل الرءوس حتى دخلت في منخري عبيد الله بن زياد فمكثت هنيهة ثم خرجت فذهبت حتى تغيبت ثم قالوا قد جاءت قد جاءت ففعلت ذلك مرتين أو ثلاثا هذا حديث حسن صحيح.

تحقيق الألباني:
صحيح الإسناد

ترجمه:

امام ترمذي در سنن خود به سند صحيح كه خودش تصريح ميكند و الباني هم تصديق ميكند، نقل ميكند: عمارة ميگويد: وقتي كه سرهاي ابن زياد و ياران او را آوردند و در محله رحبة كوفه روي هم چيدند، من به آنها رسيدم در حالي كه مردم ميگفتند: آمد! آمد! ناگاه ديدم ماري آمد، بين سرها گشت، تا اينكه وارد بيني ابن زياد شد، مدتي درنگ كرد و سپس بيرون آمد و رفت ناپديد شد، سپس دوباره مردم گفتند: آمد! آمد! پس مثل قبلي دو بار يا سه بار اين كار را انجام داد!


از رجز سياسي تا اعتراف پنهاني!

خيلي خيلي عجيب است كه ظاهر و باطن اينقدر تفاوت كند! وقتي يك مشت زن و بچه اسير حضرت سيد الشهداء (ع) وارد بر ابن زياد شدند او ميخواست هر چه بيشتر دل اينها را آتش بزند و مقاصد سياسي خود را هم شعار دهد، وقتي فهميد آن خانم ناشناس بين اسيران حضرت زينب كبري (س) است گفت:

تاريخ الطبري (4/ 349):
فقال بعض إمائها هذه زينب ابنة فاطمة قال فقال لها عبيد الله الحمد لله الذى فضحكم وقتلكم وأكذب أحدوثتكم

ترجمه:

وقتي بعض كنيزان گفتند اين زينب دختر فاطمه است عبيد الله گفت: سپاس خدائي كه بدي‌هاي شما را آشكار كرد! و شما را كشت! و دروغ بودن آن حرفهاي زيادي كه در باره شما ميگفتند را روشن ساخت!


پس از اين سخن، به مسجد بزرگ كوفه ميرود، و در خطبه‌اش ميگويد:

تاريخ الطبري (4/ 350):
فاجتمع الناس في المسجد الاعظم فصعد المنبر ابن زياد فقال الحمد لله الذى أظهر الحق وأهله ونصر أمير المؤمنين يزيد بن معاوية وحزبه وقتل الكذاب ابن الكذاب الحسين بن على وشيعته

ترجمه:

وقتي مردم در مسجد اعظم جمع شدند ابن زياد منبر رفت و گفت: سپاس خدائي كه حق و اهل حق را پيروز كرد، و امير المؤمنين يزيد بن معاوية و حزبش را ياري كرد، و دروغگو پسر دروغگو حسين پسر علي و شيعيانش را كشت.


خوب، اي ابن زياد برحق راستگو!! مگر خدا تو را رها ميكند؟! در صحنه بعدي، از خود تو اعترافي ميگيرد كه در تاريخ بماند و عبرت براي همه سفيانيان تا روز قيامت باشد:

البداية والنهاية - ابن كثير (8/ 239):
وقد كان يزيد كتب إلى عبيد الله بن زياد أن يسير إلى الزبير فيحاصره بمكة، فأبى عليه وقال: والله لا أجمعهما للفاسق أبدا، أقتل ابن بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم، وأغزو البيت الحرام ؟

ترجمه:

قبل از اينكه يزيد، مسلم بن عقبة را امير لشكر واقعه حرة و محاصره مكة، بنمايد ، به ابن زياد نامه نوشته بود كه همانطور كه يك رقيب من را كشتي، به سوي مكة برو و رقيب ديگر من يعني ابن زبير را هم بكش! ابن زياد قبول نكرد! (و عذري آورد كه ظاهرا يزيد هم از او پذيرفت!) ابن زياد پاسخ داد: قسم به خدا، يك فاسق، تاب دو فسق بزرگ را ندارد!! هرگز دو چيز را براي يك فاسق جمع نميكنم! هم پسر پيامبر را بكشم و هم به جنك كعبة بروم!!!

اي ابن زياد! مگر تو نبودي كه داد ميزدي: خدا، دروغگو پسر دروغگو را كشت!! اكنون چه شده ميگوئي: چگونه دو فسق بزرگ را يك نفر فاسق مثل من انجام دهد؟! فاعتبروا يا اولي الابصار.

و الله الكافي


+ نوشته شده توسط حسین در یکشنبه پنجم دی 1389 و ساعت 19:22 | 2 نظر
پست

بسمه تعالي

 

يكي از دوستان گفت كه ديشب در مجلس روضه شركت كرده بودم و منبري گفت: حضرت زهرا (س) جان خود را فداي امامت و ولايت اميرالمؤمنين (ع) كردند، يعني كارگزاران سقيفه براي اينكه بيعت از علي (ع) بگيرند كشف بيت كردند، و در نتيجه در ضمن اين كار، حضرت فاطمه (س) صدمه ديدند و شهيدة شدند، پس اخذ بيعت هدف اصلي آنها بود، و شهادت حضرت، كار جنبي و تبعي آنها بود.

 

اين دوست به من فرمود: در آن مجلس به ذهنم خطور كرد كه خير، اينچنين نبود، بلكه به شهادت رساندن حضرت فاطمه (س) مقصود اصلي بود، چون با وجود ايشان، آنها آرامش نداشتند و نميتوانستند نسبت به علي (ع) هر اقدامي بكنند، آيا تو شاهدي بر اين مطلب در ذهنت هست؟

 

من عرض كردم فعلا دو شاهد قوي در ذهنم بر اين مطلب هست كه آن را براي شما عزيزان هم عرض ميكنم:

 

1- عبارتي در صحيح بخاري و مسلم است كه به وضوح، شرائط آن زمان را براي ما توضيح ميدهد:

 

[صحيح البخاري 4/ 1549] - [صحيح مسلم 5/ 153]

وكان لعلي من الناس وجه (وجهة) حياة فاطمة فلما توفيت استنكر علي وجوه الناس فالتمس مصالحة أبي بكر ومبايعته ولم يكن يبايع تلك الأشهر

 

ميگويد: ماداميكه فاطمه زنده بود علي وجاهتي نزد مردم داشت! چون وفات كرد در صورت مردم ناخوشايندي ميديد!! پس به دنبال صلح و بيعت با ابوبكر برآمد ...

 

از اين عبارت، پرواضح است كه وجود حضرت فاطمه (س) چه مانع بزرگي سر راه آنها بود.

 

 

2- عبارتي ابن قتيبة در الامامة و السياسة دارد:

 

[الامامة والسياسة 1/ 30]

وبقي عمر ومعه قوم، فأخرجوا عليا، فمضوا به إلى أبي بكر، فقالوا له: بايع، فقال: إن أنا لم أفعل فمه؟ قالوا: إذا والله الذي لا إله إلا هو نضرب عنقك، فقال: إذا تقتلون عبد الله وأخا رسول، قال عمر: أما عبد الله فنعم، وأما أخو رسوله فلا، وأبو بكر ساكت لا يتكلم، فقال له عمر: ألا تأمر فيه بأمرك؟ فقال: لا أكرهه على شئ ما كانت فاطمة إلى جنبه

 

ميگويد: وقتي به حضرت علي (ع) گفتند با ابوبكر بيعت كن، حضرت گفتند: اگر نكنم چه ميشود؟ جواب دادند: قسم به خدا گردنت را ميزنيم! اما پس يك از مشاجره بين عمر و حضرت، ابوبكر هنوز ساكت بود! عمر به ابوبكر گفت: آيا دستورت را راجع به علي نميدهي؟ (كه گردنش را بزنيم) ، ابوبكر گفت: ماداميكه فاطمه در كنار علي هست او را مجبور به هيچ چيز نميكنم!!

 

اين سخن ابوبكر مثل خورشيد دلالت دارد كه چقدر وجود فاطمه، مانع سر راه مقاصد آنها بود.

 

و الله يحكم لا معقب لحكمه

+ نوشته شده توسط حسین در جمعه بیست و دوم بهمن 1389 و ساعت 9:55 | نظر بدهید
پست
بسمه تعالي

مطالب اين پست را در سايت اهل سنت، انجمن اينترنتي مسلمان، ارسال كردم، و ادبياتش مناسب آنجاست:

نميدانم چرا شروع كننده اين تاپيك از همان ابتدا ، متن روايت و ترجمه آنرا نياورد تا بحث پايان يافته باشد؟! اگر توفيق شد هر چند مفصل است بعدا بتمامه ميآورم إن شاء الله تعالي.

ولي عنوان بحث، خود في حد نفسه جالب است ، مثل اين ميماند كه بگوئيم: "صحيح بخاري و مسلم ميگويند پيامبر اسلام (ص) وجود نداشته‌اند!! يا بگوئيم "قرآن ميگويد خدا وجود ندارد" فاعلم انه لا اله!!! عاقل ميفهمد اين بحث يك جايش اشكال دارد هر چند آنرا بررسي هم نكند ، آخر هر فرهنگي شالوده‌اي و فرهنگ‌سازي و فرهنگ‌پاسي دارد.

به هر حال اين موضوع براي يك فرد از اهل سنت ، يك موضوع عادي نيست بلكه موضوعي استراتژيك است كه حق دارد نسبت به آن حساسيت نشان دهد ، چرا؟ چون با آن پازل اثناعشري كامل ميشود!
خوب بشود مگر يك فرد سني چه نگراني از تكميل اين پازل دارد؟ نكته در عدد دوازده است كه نزد همه اهل سنت مقبول است ولي اختلاف زياد در بين علماي اهل سنت در تفسير و تبيين آن است!
و بيجا نيست كه علماي اهل سنت موضع‌گيري شديد در قبال حرف اثناعشريه بكنند ، چون وقتي يك نظام پذيرفته شد پي بردن از يك يا چند مؤلفه اين نظام به بخشهاي ديگر آن امري طبيعي و منطقي جلوه ميكند.

و لذا وقتي مثل ابن كثير (البداية والنهاية ج6/ص250... وغلط كثير ممن تشرّف بالاسلام من اليهود --تفسير ابن كثير ج2/ص33 ... فيتشيع كثير منهم) در صدد توضيح خلفاي اثناعشر طبق عقيده اهل سنت برميآيد حمله بسيار شديدي به شيعه ميكند و رمز آنرا اين قرار ميدهد كه استادم ابن تيميه ميگفت بسياري از يهوديها كه مسلمان ميشوند پس از مسلمان شدن سراغ تشيع ميروند!! آيا غير از اين است كه يهودي تازه مسلمان خالي الذهن زودتر ميتواند يك نظام فكري متين را كشف كند و بسيار ساده نتيجه گيري كند كه اگر سقيفه نبود (سقيفه‌اي كه تمام اهل سنت متفقند كه به دستور پيامبر (ص) نبود) مگر دوازده امامي كه شيعه ميگويند چه چيزي كم دارند؟ بعدا إن شاء الله تعالي از حافظ ذهبي كلامي خواهم آورد راجع به لياقت ائمه شيعه براي خلافت كه هر فرد سني را بهت ميگيرد.

اما خداي متعال اتمام حجت آشكار براي عصر غيبت فرموده است ، مگر چه كار كرده است؟ شهر سامراء را گذاشته است ، شهر سامرا چگونه ميتواند حجت باشد؟ شهر سامرا خودش زندان بود چه برسد به محله عسكرش! امام احمد وقتي متوكل او را به سامرا احضار كرد گفت من را به زندان آورده‌اند! خوب بر فرض كه سامرا زندان باشد كجايش اشكال دارد؟
سؤالي كه هميشه تاريخ مطرح است رمز وجود بقعه عسكريين در سامرا است ، مگر امام هادي (ع) در مدينه جدشان ساكن نبودند؟ چرا بايد به نزد خليفه احضار شده و در محله عسكر تحت نظر باشند؟ آيا احتمال اين معنا نيست كه خليفه عباسي مثل تمام اهل سنت خبر از عدد دوازده داشت ولي مثل آنها تفسير نميكرد يا لااقل خود را مجبور نميديد مثل آنها تفسير كند بلكه احتمال ديگر هم ميداد؟

شما را به خدا آيا سامرا و حرم آن و سرداب مقدس را شيعه پايه‌ريزي كردند يا اميرالمؤمنين اهل سنت؟ آيا خليفه عباسي سبب نشد كه شيعه در طول تاريخ يك سند فيزيكي در دسترس داشته باشند؟ آيا خليفه يك احمق نفهم بود و اين را نميفهميد يا اينكه مطلب نزد خليفه پيچيده‌تر از اينها بود و او چاره‌اي نداشت آنها را تحت كنترل داشته باشد؟

شما را به خدا اگر يك تازه مسلمان از رمز احضار خليفه و باقي گذاشتن دو امام تا لحظه آخر زندگاني در محله عسكر و گماردن گارد مجهز براي كنترل اندرون خانه ، سؤال كند چه جوابي براي آن داريد؟ اگر اين تازه مسلمان آگاه باشد به مسأله اتفاق مسلمين بر عدد دوازده آيا خودش نزد خودش چگونه جواب ميدهد؟

هر كس در اين سؤالاتي كه مطرح ميكنم فكر كند توضيح كاملي براي روايت كافي كه اين تاپيك براي آن ايجاد شده دريافت ميكند.

اما مطلب از آنجا جالب ميشود كه محقق بيطرف دريابد كه در طول تاريخ به اعتراف بزرگان علماي اهل سنت، عده مشخص و انگشت‌شمار از علماء اهل سنت بوده‌اند كه ميگفتند امام حسن عسكري (ع) فرزند نداشته‌اند ولي بقيه قبول داشتند كه حضرت پسري به نام م ح م د داشته‌اند اما ميگويند كه ايشان وفات كرده و اكنون حيات ندارد ، در پستهاي بعدي عبارات آنها را ميآورم.

1- حافظ ذهبي: پسر امام عسكري دو سال زندگاني كرد و سپس مفقود شد

حافظ ذهبي يكي از بزرگترين علماي اهل سنت است كه همه در خبرويت و تضلع او اتفاق نظر دارند ، و خوشبختانه سر سوزني متهم به تشيع نيست بلكه از دشمنان سرسخت شيعه است ولي از كثرت اطلاعات تاريخي كه دارد نتوانسته صاف صاف بگويد امام حسن عسكري (ع) پسر نداشته‌اند! بلكه در دو مورد جزما ميگويد پسر داشته‌اند و وفات كرده است وحتي نقل قول مخالف نميكند ولي در دو مورد ديگر نقل قول مخالف ميكند كه توضيح خواهم داد.

تاريخ الإسلام للإمام الذهبي [19 /113]
الحسن بن علي بن محمد بن علي الرضا بن موسى بن جعفر الصادق. أبو محمد الهاشمي الحسيني أحد أئمة الشيعة الذين تدعي الشيعة عصمتهم. ويقال له الحسن العسكري لكونه سكن سامراء، فإنها يقال لها العسكر. وهو والد منتظر الرافضة. توفي إلى رضوان الله بسامراء في ثامن ربيع الأول سنة ستين، وله تسع وعشرون سنة. ودفن إلى جانب والده. وأمه أمة.) وأما ابنه محمد بن الحسن الذي يدعوه الرافضة القائم الخلف الحجة، فولد سنة ثمان وخمسين، وقيل: سنة ست وخمسين. عاش بعد أبيه سنتين ثم عدم، ولم يعلم كيف مات. وأمه أم ولد. وهم يدعون بقاءه في السرداب من أربعمائة وخمسين سنة، وأنه صاحب الزمان، وأنه حي يعلم علم الأولين والآخرين، ويعترفون أن أحد لم يره أبداً، فنسأل الله أن يثبت علينا عقولنا وإيماننا.

ترجمه:

(در رديف كساني كه نام آنها حسن است) : حسن پسر علي پسر محمد پسر علي الرضا پسر موسي پسر جعفر الصادق. كنيه‌اش ابومحمد و نسبش هاشمي حسيني ، يكي از امامان شيعه كه شيعه ادعاي معصوم بودن آنها ميكنند ، و به او الحسن العسكري گفته ميشود چون در سامرا ساكن بود و به سامرا عسكر گفته ميشود! و او پدر كسي است كه رافضي‌ها منتظر او هستند. الحسن العسكري به سوي رضوان خدا پر كشيد در سامرا در هشتم ربيع الاول سال 60 (يعني 260) در حالي كه 29 سال داشت و در كنار پدرش مدفون شد ، و مادرش كنيز بود ،، و اما فرزندش محمد بن الحسن كه رافضي‌ها او را قائم خلف حجة مينامند پس او متولد شد سال 58 (يعني 258) و گفته شده سال 56 ، و زندگاني كرد بعد از پدرش دو سال و سپس ناپديد شد و كسي ندانست چگونه مرد! و مادر او هم كنيز بود ، و شيعه ادعا ميكنند كه پس از 450 سال هنوز در سرداب باقي مانده است و او صاحب الزمان است و او زنده است و علم اولين و آخرين را دارد و اعتراف ميكنند كه احدي او را نديده است ، پس ما از خدا ميخواهيم عقل‌ها و ايمان‌هاي ما را ثابت نگه دارد! (اشاره ميكند به اينكه شيعه نه عقل دارند نه ايمان ، چون كسي كه سالهاست مرده است اينچنين مقامات و حالات براي او قائلند و توضيح آنرا در جاي ديگر داده است كه ميآورم.)


2- حافظ ذهبي: پسر امام عسكري وفات كرده

العبر في خبر من غبر - الذهبي [ص 92]
سنة خمس وستين ومائتين
فيها توفي أحمد بن الخصيب الوزير أبو العباس، وزر للمنتصر والمستعين. ثم نفاه المستعين إلى المغرب، وكان أبوه أمير مصر في دولة الرشيد ............... وفيها محمد بن الحسن العسكري بن علي الهادي بن محمد الجواد بن علي الرضا بن موسى الكاظم بن جعفر الصادق العلوي الحسيني أبو القاسم.الذي تلقبه الرفضة: الخلف الحجة. وتلقبه بالمهدي وبالمنتظر. وتلقبه بصاحب الزمان، وهو خاتمة الاثنتي عشر، وطلال الرافضة ما عليه مزيد. فإنهم يزعمون أنه دخل السرداب الذي بسامر فاختفى. وإلى الآن، وكان عمره لما عدم تسع سنين أو دونها.

ترجمه: (كتاب پندها در آگاهي از پيشينيان)

و وفات كرد در اين سال (265) محمد پسر حسن العسكري پسر علي الهادي پسر محمد الجواد پسر علي الرضا پسر موسي الكاظم پسر جعفر الصادق ، كه نسبش علوي حسيني و كنيه‌اش ابو القاسم است ، و او همان كسي است كه رافضي‌ها به او لقب الخلف الحجة و مهدي و منتظر و صاحب الزمان داده‌اند و او پايان دوازده امام است ، و بر گمراهي رافضي‌ها نميشود افزود! چون گمان ميكنند او داخل سرداب سامرا شد و مخفي گرديد و تا كنون اينچنين است! و عمر او وقتي كه ناپديد شد نه سال يا كمتر بود.


3- ابن خلكان: خدا پسر امام عسكري را رحمت كند

ابن خلكان (متوفاي 681 ه) در كتاب معروفش وفيات الأعيان (درگذشت برجستگان) كه در رده رفرنس‌هاي جهاني است پسر امام عسكري (ع) را مطرح ميكند و اصلا نقل قول مخالف نميكند و به ذكر اقوال در تاريخ تولد حضرت ميپردازد و قول صحيح‌تر را ذكر ميكند كه وقتي حضرت داخل سرداب رفتند 4 يا 5 ساله بودند:

وفيات الأعيان وأنباء أبناء الزمان - ابن خلكان [4 /176]
562 أبو القاسم المنتظر
أبو القاسم محمد بن الحسن العسكري بن علي الهادي بن محمد الجواد المذكور قبله، ثاني عشر الأئمة الاثني عشر على اعتقاد الامامية، المعروف بالحجة، وهو الذي تزعم الشيعة أنه المنتظر والقائم والمهدي، وهو صاحب السرداب عندهم، وأقاويلهم فيه كثيرة، وهم ينتظرون ظهوره في آخر الزمان من السرداب بسر من رأى. كانت ولادته يوم الجمعة منتصف شعبان سنة خمس وخمسين ومائتين، ولما توفي أبوه - وقد سبق ذكره - كان عمره خمس سنين، واسم أمه خمط، وقيل نرجس، والشيعة يقولون: إنه دخل السرداب في دار أبيه وأمه تنظر إليه، فلم يعد يخرج إليها، وذلك في سنة خمس وستين ومائتين، وعمره يومئذ تسع سنين.
وذكر ابن الأزرق في " تاريخ ميافارقين " أن الحجة المذكور ولد تاسع شهر ربيع الأول سنة ثمان وخمسين ومائتين، وقيل في ثامن شعبان سنة ست وخمسين، وهو الأصح، وأنه لما دخل السرداب كان عمره أربع سنين، وقيل خمس سنين، وقيل إنه دخل السرداب سنة خمس وسبعين ومائتين وعمره سبع عشرة سنة، والله أعلم أي ذلك كان رحمه الله تعالى.

ترجمه:

(در رديف كساني كه نام آنها محمد است) : ابو القاسم محمد پسر الحسن العسكري پسر علي الهادي پسر محمد الجواد كه ذكر نامش قبل از او گذشت ، دوازدهمين امام از امامان دوازده‌گانه طبق اعتقاد اماميه است كه معروف به الحجة است ، و او همان كسي است كه شيعه گمان ميكنند منتظر و قائم و مهدي است ، و او صاحب سرداب نزد شيعه است ، و حرف‌هاي شيعه در باره او بسيار است ، و ايشان منتظر ظهور او در آخر الزمان از (1) سرداب سامرا هستند!
ولادت او در روز جمعه نيمه شعبان سال 255 بود و چون پدرش كه نام او گذشت وفات كرد عمر او 5 سال بود ، و اسم مادرش خمط بود و گفته شده نرجس ، و شيعه ميگويند او در خانه پدرش داخل سرداب شد در حالي كه مادرش او را نگاه ميكرد و ديگر به سوي او باز نگشت (2) ، و اين در سال 265 بود و او در آن هنگام نه ساله بود.
و ابن ازرق در كتاب تاريخ ميافارقين ذكر كرده كه او در روز نهم ربيع الاول سال 258 متولد شد ، و گفته شده در هشتم شعبان سال 56 ، و صحيح‌تر همين است و اينكه وقتي داخل سرداب شد 4 ساله بود و گفته شده 5 ساله ، و گفته شده او سال 275 داخل سرداب شد در حالي كه 17 ساله بود (3) ، و خدا داناتر است كه كدام اينها بود، خدا او را رحمت كند. (يا : خدا داناتر است ، علي اي حال هر كدام اينها بوده خدا او را رحمت كند.)

نقد و برسي:

(1) سرداب مقدس محل غيبت است نه محل ظهور ، ظهور از كنار كعبه معظمه است.

(2) چه كسي به شما گفت باز نگشت؟ خود مادر گفت؟ آري، إن كانت لتبدي به لو لا أن ربطنا علي قلبها (قصص10).

(3) اختلاف اقوال دليل واضح بر اين است كه مسأله اختفاء بود و نزد مادر و خواص او چيزي مشتبه نبود.


4- زركلي دمشقي : پسر امام عسكري تولد 256 وفات 275

زركلي (متوفي1396) در كتاب الأعلام كه يكي از مرجع‌هاي مهم عصر ماست طبق عادت خود سال تولد و وفات را تعيين كرده است و اشاره كرده كه بعضي مخالف هستند كه اگر توفيق بود بررسي خواهيم كرد:

الأعلام للزركلي [6 /80]
المهدى المنتظر
(256 - 275 هـ = 870 - 888 م)
محمد بن الحسن العسكري (الخالص) بن علي الهادي، أبو القاسم: آخر الائمة الاثني عشر عند الامامية. وهو المعروف عندهم بالمهدي، وصاحب الزمان، والمنتظر، والحجة، وصاحب السرداب. ولد في سامراء. ومات أبوه وله من العمر نحو خمس سنين.
ولما بلغ التاسعة أو العاشرة أو التاسعة عشرة دخل سردابا في دار أبيه بسامراء ولم يخرج منه.
قال ابن خلكان: والشيعة ينتظرون ظهوره في آخر الزمان من السرداب بسر من رأي. وقيل في تاريخ مولده: ليلة نصف شعبان سنة 255 وفي تاريخ غيبته: سنة 265 وفي المؤرخين (كما في منهاج السنة) من يرى أن الحسن بن علي العسكري لم يكن له نسل. وفي سفينة البحار للقمي وصف ليلة مولده، واسم أمه (نرجس) وأنه نهى عن تسميته باسمه، فهم يكنون عنه بالمهدي أو أحد ألقابه الاخرى (1).
------------
(1) وفيات الأعيان 1: 451 ونور الابصار 161 ونزهة الجليس 2: 128 ومنهاج السنة 2: 131 وسفينة البحار 2: 700 - 706.

ترجمه:

(در رديف كساني كه نام آنها محمد است) : محمد پسر الحسن العسكري پسر علي الهادي ، كنيه‌اش ابو القاسم ، آخرين امامان دوازده‌گانه نزد اماميه ، و او همان كسي است كه معروف است نزد آنها به مهدي و صاحب الزمان و منتظر و حجة و صاحب سرداب. متولد شد در سامرا و در حالي كه حدود 5 ساله بود پدرش وفات كرد. و چون به نه سالگي يا ده سالگي يا نوزده سالگي رسيد در سردابي كه در خانه پدرش در سامرا بود داخل شد و از آن خارج نشد.
ابن خلكان ميگويد: شيعه منتظر ظهور او در آخر الزمان از سرداب سامرا هستند! و قولي در تاريخ تولد او شب نيمه شعبان سال 255 ، و قولي در تاريخ غيبت او 265 است ، و در بين مورخين (همانطور كه در منهاج السنة مذكور است) كسي است كه رأي او بر اين است كه امام عسكري فرزند نداشته است. و در سفينة البحار قمي توصيف شب تولد او آمده است و اسم مادرش نرجس است و از ناميدن او به نام خودش نهي شده است پس ايشان به كنايه از او ياد ميكنند و ميگويند مهدي يا يكي ديگر از القاب او.



5- حافظ ذهبي : ... و اما ابن حزم ميگويد امام عسكري فرزند نداشته است

حافظ ذهبي (متوفي 748) كه قبلا در باره‌اش توضيح دادم در كتاب تاريخ الاسلام وقتي به مناسبت پدر اسمي از فرزند ميبرد كسي را به عنوان مخالف ذكر نميكند و عبارت آن را آوردم ، اما وقتي به اسم محمد ميرسد تنها يك نفر مخالف ذكر ميكند و ميگويد: اما ابن حزم گفته است كه امام عسكري فرزند نداشته است:

تاريخ الإسلام للإمام الذهبي [20 /160]
محمد بن الحسن العسكريّ بن عليّ الهادي بن محمد الحواد بن عليّ الرضِّا بن موسى الكاظم. أبو القاسم العلويّ الحسينيّ، خاتم الإثني عشر إماماً للشّيعة. وهو منتظر الرّافضة الّذي يزعمون أنهّ المهديّ. وأنهّ صاحب الزّمان، وأنهّ الخلف الحجّة. وهو صاحب السِّرداب بسامرّاء، وهم أربعمائة وخمسون سنة ينتظرون ظهوره. ويدَّعون أنهّ دخل سرداباً في البيت الّذي لوالده وأمّه تنظر إليه، فلم يخرج منه وإلى الآن. فدخل السِّرداب وعدم وهو ابن تسع سنين. وأمّا أبو محمد بن حزم فقال: إنّ أباه الحسن مات عن غير عقب. وثَّبت جمهور الرّافضة على أنّ للحسن ابناً أخفاه. وقيل: بل ولد بعد موته من جاريةٍ اسمها نرجس أو سوسن. والأظهر عندهم أنّها صقيل، لأنّها ادَّعت الحمل به بعد سيّدها فوقف ميراثه لذلك سبع سنين، ونازعها في ذلك أخوه جعفر بن عليّ، وتعصَّب لها جماعة، وله آخرون. ثم انفشَّ ذلك الحمل وبطل وأخذ الميراث جعفر وأخ له. وكان موت الحسن سنة ستيّن ومائتين. قال: وزادت فتنة الرّافضة بصقيل هذه، وبدعواها، إلى أن حبسها المعتضد بعد نيِّفٍ وعشرين سنة من موت سيّدها وبقيت في قصره إلى أن ماتت في زمن مقتدر. وذكره القاضي شمس الدّين بن خلّكان فقال: وقيل: بل دخل السِّرداب وله سبع عشرة سنة في سنة خمسٍ وسبعين ومائتين. والأصّح الأول، وأنّ ذلك كان سنة خمسٍ وستين.) قلت: وفي الجملة جهل الرّافضة ما عليه مزيد. اللَّهم أمتنا على حبِّ محمد وآل محمد صلى الله عليه وسلم، والّذي يعتقده الرّافضة في هذا المنتظر لو اعتقد المسلم في عليّ بل في النّبيّ صلى الله عليه وسلم، لما جاز له ذلك ولا أقرَّ عليه. قال النبّيّ صلى الله عليه وسلم: لا تطروني كما أطرت النَّصارى عيسى فإنّما أنا عبد، فقولوا: عبد الله ورسوله صلوات الله عليه وسلامه. فإنّهم يعتقدون فيه وفي آبائه أنّ كّل واحدٍ منهم يعلم علم الأوَّلين والآخرين، وما يكون، ولا يقع منه خطأ قطّ، وأنّه معصوم من الخطأ والسَّهو. نسأل الله العفو والعافية، ونعوذ بالله من الاحتجاج بالكذب وردّ الصِّدق، كما هو دأب الشِّيعة.

ترجمه:

(در رديف كساني كه نام آنها محمد است) : محمد پسر الحسن العسكري پسر علي الهادي پسر محمد الجواد پسر علي الرضا پسر موسي الكاظم ، كنيه‌اش ابو القاسم و نسبش علوي حسيني است ، آخرين امامان دوازده‌گانه شيعه است ، و او همان كسي است كه رافضي‌ها منتظر او هستند و گمان ميكنند مهدي و صاحب الزمان و الخلف الحجة است ، و او صاحب سرداب در سامرا است ، و رافضي‌ها 450 سال است منتظر ظهور او هستند و ادعا ميكنند كه او داخل سردابي در خانه پدرش شد در حالي كه مادرش به او نگاه ميكرد و ديگر بيرون نيامد و تا كنون هم نيامده است ، پس در حالي كه نه ساله بود داخل سرداب شد و مفقود شد.
و اما ابن حزم (متوفي 456) ميگويد: "پدرش بدون فرزند وفات كرد و معظم رافضي‌ها ميگويند او پسري داشت كه مخفي كرده بود او را ، و بعضي گفته‌اند كه فرزندش پس از وفاتش متولد شد از كنيزي كه اسم او نرجس يا سوسن بود ، و روشن‌تر نزد آنها اين است كه نامش صقيل بود چون او بود كه پس از مولايش ادعاي حمل كرد و به خاطر اين 7 سال تقسيم ارث متوقف شد! (1) و جعفر برادر امام عسكري با صقيل در مسأله ارث نزاع ميكرد (2) و عده‌اي طرفدار صقيل و عده‌اي ديگر طرفدار جعفر بودند ، سپس مسأله حمل آرام شد و باطل شد و ميراث را جعفر و برادرش گرفتند(3)، و وفات امام عسكري در سال 260 بود."
سپس ابن حزم مي‌افزايد: "فتنه رافضي‌ها به واسطه صقيل و ادعايش رو به فزوني گذاشت تا اينكه بعد از بيست و اندي سال از وفات امام عسكري ، معتضد خليفه عباسي صقيل را زنداني كرد(4) و بود تا در زمان مقتدر عباسي وفات كرد".
و قاضي شمس الدين ابن خلكان پسر امام عسكري را ذكر كرده و ميگويد: و گفته شده بلكه داخل سرداب شد در حالي كه 17 ساله بود در سال 275 ، ولي قول اول صحيح‌تر است يعني داخل شدن در سرداب سال 65 بود.(5)
من ميگويم (ذهبي) : و خلاصه بر ناداني رافضي‌ها نميتوان افزود(6) ، خدايا ما را بر دوستي محمد و آل محمد (ص) بميران(7) ، و آن چيزي كه رافضي‌ها در باره اين منتظر اعتقاد دارند اگر مسلماني در حق علي يا در حق پيامبر (ص) اعتقاد داشته باشد هرگز بر او جائز نيست چنين اعتقادي، و تصديق و تثبيت او نخواهد ، پيامبر (ص) فرمودند: تعريف نكنيد من را آنگونه كه نصاري عيسي را تعريف كردند پس همانا من بنده‌ام پس بگوئيد بنده خدا و فرستاده‌اش(8) ، صلوات و سلام خدا بر او ، اما رافضي‌ها در باره پسر امام عسكري و پدران او معتقدند كه هر كدام از آنها علم اولين و آخرين را ميداند(9) و نيز هر چه هم اكنون هست ميداند و هرگز اشتباهي از او سر نميزند و او معصوم از اشتباه و غفلت است.(10) از خدا ميخواهيم عفو و عافية را و پناه ميبريم به خدا از استدلال به دروغ و رد كردن راست ، همانطوريكه روش شيعه بر آن است.

نقد و بررسي :

(1) چگونه است كه به جهت ادعاي حمل يك كنيز ، تقسيم ارث 7 سال بايد متوقف شود؟!!

(2) عجب! هفت سال نزاع در مسأله ارث با فرض اينكه تكليف ادعاي حمل در كمتر از يك سال معلوم ميشود!! آن هم در جلوي چشم خليفه و مأموران او كه همه آشكارا ديدند نوزادي نيامد!!!

(3) در توقيع‌هاي ناحيه مقدسه راجع به صبر بر مسأله ارث آمده كه دختر پيامبر (ص) أسوة من است ، هر چند راجع به عاقبت كار شبيه برادران يوسف است.

(4) اي عقلاء ملاحظه كنيد پس از بيست سال و پس از تقسيم ارث ، زندان كردن تا پايان عمر چه معنا دارد؟

(5) يعني اينقدر سخت است كه نميتوان از اين اختلاف اقوال فهميد كه مسأله ، مسأله تعدد اختفاء از اغيار بود نه مادر؟!!

(6) اگر راست ميگوئي، بسيار خوب ، و اگر ناحق ميگوئي خواهش ميكنم به شيعه اجازه بده يك كلمه بگويند: خودتي.

(7) آيا واقعا دوست پيامبر است كسي كه به نقل صحيح براي او ثابت شد كه دل اين محبوبش را در بستر مرض آزردند و نسبت هذيان به او دادند ولي با كمال بي انصافي شروع به توجيه‌گري كند؟!

(8) بلي قرآن هم ميفرمايد لا تقولوا ثلاثة انتهوا ، و قالت النصاري المسيح ابن الله ، اما خودش در گهواره فرمود إني عبد الله آتاني الكتاب ، و افضل از او ميگويد: إن كان للرحمن ولد فأنا أوّل العابدين.

(9) جناب ذهبي، مگر خود قرآن نميفرمايد عيسي، علي نبيّنا و آله و عليه السلام، ميگفت أنبّئكم بما تأكلون و ما تدّخرون في بيوتكم ؟؟!! آيا اين علم غيب او را از عبد بودن ساقط ميكرد؟! اگر شيعه معتقد شدند كسي علوم اولين و آخرين را دارد يعني ديگر نميتواند عبد الله باشد؟ اين چه علم و عقل و ايماني است كه شما داري و ميگوئي شيعه نه علم دارند و نه عقل دارند و نه ايمان؟!

(10) جناب ذهبي، مگر نميبيني كه واژه "معصوم" اسم مفعول است يعني "نگه‌داشته‌شده" ، مگر غير از اين است كه خدا او را نگه ميدارد ، آيا همين واژه سراپا عبوديت و فقر او را نميرساند؟! در صحيح بخاري نخوانده‌اي و المعصوم من عصم الله؟ (ج6حديث6237)

و الله الكافي
+ نوشته شده توسط حسین در شنبه سی ام بهمن 1389 و ساعت 8:21 | نظر بدهید
پست
بسمه تعالي

6- حافظ ذهبي : بركت نام مباركش زمينه‌ساز معرفي امامت پدرانش (ع)

همانطور كه عرض كردم حافظ ذهبي (متوفي 748) يكي از بزرگترين آگاهان علماي اهل سنت به تاريخ و رجال است ، و از اين روي بر او واضح است كه نميتوان به سادگي گفت امام عسكري پسر نداشت و گذشت ، بلكه مسأله بغرنج‌تر از آن است كه شخصي را افسانه‌اي دانست و نامي از او نبرد.
لذا در آخرين كتاب معروفش سير اعلام النبلاء يعني زندگي‌نامه برجستگان اذكياء و نجباء ، كه آگاهان به اين كتاب او ميدانند كه بر خلاف كتاب تاريخ الاسلام كه مشهورين را آورده در اين كتاب فقط أعلام مشهورين را آورده و بسياري را حذف كرده است و حتي بعض امامان اثناعشر را نياورده ، اما وقتي به طبقه پانزدهم ميرسد با خود نميگويد يك شخصيت افسانه‌اي چگونه ميخواهد از برجستگان منظور نظر كتاب من باشد و به نحوي جالب و با القاب مناسب، سخن را شروع ميكند ، اما همانطور كه در پست اول توضيح دادم از آنجا كه اين دوازدهمي (عج) يك نقطه استرانژيك در تكميل پازل روايت متفق عليه دوازده خليفه است با حالت تدافعي و نقادي بحث را پيش ميبرد و براي فرار از تكميل پازل ميگويد پدران او همه خوب و صالح خلافت بودند اما خود او بعضي ميگويند اصلا متولد نشده است! بسيار جالب است كه تا نزديك او يعني امام كاظم (ع) تصريح ميكند و به امام رضا (ع) و بقيه ائمه (ع) كه ميرسد كأنّ احساس ميكند سياق كلام خطرناك شد لذا فقط به ولايت‌عهدي مأمون اكتفا ميكند و حال آنكه در همين كتاب وقتي راجع به خود امام رضا (ع) صحبت ميكند ميگويد كبير الشأن بود و صلاحيت براي خلافت داشت اما رافضي‌ها دروغ‌هائي به او ميبستند!

قربان بركت نامش (عج) كه يكي از صفحات معروفترين كتاب سير اهل سنت را مثل خورشيد درخشنده ميكند تا اتمام حجت بر همه باشد كه ببينيد خداوند چگونه دوازده پدر و پسر را رديف كرده كه همگي به اعتراف همه صلاحيت بلكه اولويت براي امامت دارند. و اين خود معجزه پيامبر (ص) است ، پيامبر بهائي‌ها گفت همه پيامبران 12 وصي داشتند ولي من 24 وصي خواهم داشت! اما مگر دروغگو رسوا نميشود؟! پس از وصي اول عباس افندي وصي دوم شوقي افندي اصلا اولاد نداشت و مرد! و به قول يكي 24 تا شد يكي و نصفي! اما امام رضا (ع) سن مباركشان نزديك پنجاه رسيده بود و شيعه خيلي نگران بودند و سؤال ميكردند يابن رسول الله اگر حدثي حادث شد به كه مراجعه كنيم؟ و حضرت با اطمينان ميفرمودند پسرم ، و لذا وقت شهادت حضرت، امام شيعه نه سال بيشتر نداشت و وقتي اعتراض ميكردند ميفرمود نخوانده‌ايد و آتيناه الحكم صبيا ؟!

سير أعلام النبلاء [13 /119]
60 - المنتظر أبو القاسم محمد بن الحسن العسكري **
الشريف، أبو القاسم محمد بن الحسن العسكري ابن علي الهادي بن محمد الجواد بن علي الرضى بن موسى الكاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقر بن زين العابدين بن علي بن الحسين الشهيد ابن الإمام علي بن أبي طالب العلوي الحسيني.
خاتمة الاثني عشر سيدا، الذين تدعي الإمامية عصمتهم - ولا عصمة إلا لنبي - ومحمد هذا هو الذي يزعمون أنه الخلف الحجة، وأنه صاحب الزمان، وأنه صاحب السرداب بسامراء، وأنه حي لا يموت حتى يخرج، فيملأ الأرض عدلا وقسطا، كما ملئت ظلما وجورا. فوددنا ذلك -والله- وهم في انتظاره من أربع مائة وسبعين سنة، ومن أحالك على غائب لم ينصفك، فكيف بمن أحال على مستحيل؟! والإنصاف عزيز - فنعوذ بالله من الجهل والهوى -.
فمولانا الإمام علي: من الخلفاء الراشدين، المشهود لهم بالجنة -رضي الله عنه- نحبه أشد الحب، ولا ندعي عصمته، ولا عصمة أبي بكر الصديق. وابناه الحسن والحسين: فسبطا رسول الله -صلى الله عليه وسلم- وسيدا شباب أهل الجنة، لو استخلفا لكانا أهلا لذلك. وزين العابدين: كبير القدر، من سادة العلماء العاملين، يصلح للإمامة، وله نظراء، وغيره أكثر فتوى منه، وأكثر رواية. وكذلك ابنه أبو جعفر الباقر: سيد، إمام، فقيه، يصلح للخلافة. وكذا ولده جعفر الصادق: كبير الشأن، من أئمة العلم، كان أولى بالأمر من أبي جعفر المنصور. وكان ولده موسى: كبير القدر، جيد العلم، أولى بالخلافة من هارون، وله نظراء في الشرف والفضل. وابنه علي بن موسى الرضا: كبير الشأن، له علم وبيان، ووقع في النفوس، صيره المأمون ولي عهده لجلالته، فتوفي سنة ثلاث ومائتين. وابنه محمد الجواد: من سادة قومه، لم يبلغ رتبة آبائه في العلم والفقه. وكذلك ولده الملقب بالهادي: شريف جليل. وكذلك ابنه الحسن بن علي العسكري - رحمهم الله تعالى -.
فأما محمد بن الحسن هذا: فنقل أبو محمد بن حزم، أن الحسن مات عن غير عقب. قال: وثبت جمهور الرافضة على أن للحسن ابنا أخفاه. وقيل: بل ولد له بعد موته، من أمة اسمها: نرجس، أو سوسن، والأظهر عندهم أنها صقيل، وادعت الحمل بعد سيدها، فأوقف ميراثه لذلك سبع سنين، ونازعها في ذلك أخوه جعفر بن علي، فتعصب لها جماعة، وله آخرون، ثم انفش ذلك الحمل، وبطل، فأخذ ميراث الحسن أخوه جعفر، وأخ له. وكان موت الحسن: سنة ستين ومائتين....، إلى أن قال: وزادت فتنة الرافضة بصقيل وبدعواها، إلى أن حبسها المعتضد بعد نيف وعشرين سنة من موت سيدها، وجعلت في قصره إلى أن ماتت في دولة المقتدر.
قلت: ويزعمون أن محمدا دخل سردابا في بيت أبيه، وأمه تنظر إليه، فلم يخرج إلى الساعة منه، وكان ابن تسع سنين. وقيل دون ذلك. قال ابن خلكان: وقيل: بل دخل، وله سبع عشرة سنة، في سنة خمس وسبعين ومائتين. وقيل: بل في سنة خمس وستين، وأنه حي. نعوذ بالله من زوال العقل. فلو فرضنا وقوع ذلك في سالف الدهر، فمن الذي رآه؟ ومن الذي نعتمد عليه في إخباره بحياته؟ ومن الذي نص لنا على عصمته، وأنه يعلم كل شيء؟ هذا هوس بين، إن سلطناه على العقول ضلت وتحيرت، بل جوزت كل باطل. أعاذنا الله وإياكم من الاحتجاج بالمحال والكذب، أو رد الحق الصحيح كما هو ديدن الإمامية. وممن قال: إن الحسن العسكري لم يعقب: محمد بن جرير الطبري، ويحيى بن صاعد، وناهيك بهما معرفة وثقة.

ترجمه:

شريف (از شرفاء و سادات) كنيه‌اش ابو القاسم محمد پسر الحسن العسكري پسر علي الهادي پسر محمد الجواد پسر علي الرضا پسر موسي الكاظم پسر جعفر الصادق پسر محمد الباقر پسر علي زين العابدين پسر حسين الشهيد پسر امام علي بن ابيطالب ، نسبش علوي حسيني ، آخرين دوازده بزرگ (سيد و آقا) ، آنهائي كه اماميه ادعا ميكنند معصوم هستند – در حالي كه معصوم بودن نيست مگر براي پيامبر(1) – و اين محمد همان كسي است كه گمان ميكنند او خلف حجة و صاحب الزمان و صاحب سرداب در سامرا است ، و اينكه او زنده است و وفات نخواهد كرد تا خروج كند پس زمين را پر از عدل و داد كند همانگونه كه پر از ظلم و جور شده است – پس ما هم و الله اين را دوست ميداريم(2) – و ايشان از 470 سال پيش تا كنون منتظر او هستند – و به انصاف با تو رفتار نكرده است كسي كه تو را حواله به غائب دهد! (3) پس چگونه است حال كسي كه تو را حواله به امر محال دهد! (4) و چيزي كه كم پيدا ميشود انصاف است! (5) پس پناه ميبريم به خدا از ناداني و هواي نفس! (6)-
پس مولاي ما امام علي (ع) از خلفاي راشدين است كه شهادت بهشت براي آنها داده شده(7) ، او را به شديدترين نحوي دوست ميداريم(8) ولي ادعاي معصوم بودن او نميكنيم همانگونه كه ادعاي معصوم بودن ابوبكر صديق نميكنيم(9) ، و دو پسران او حسن و حسين (ع) پس دو سبط رسول الله (ص) و دو آقاي جوانان اهل بهشت هستند ، اگر خليفه ميشدند هر دو براي خلافت اهل بودند ، و زين العابدين (ع) قدر و منزلت بزرگي دارد از بزرگان علماي داراي عمل است ، صلاحيت براي امامت دارد و براي او نظيرهائي است و غير او بيش از او فتوي دارد و بيش از او روايت دارد ، و همچنين پسرش ابوجعفر الباقر (ع) سيد و امام و فقيه است و صلاحيت براي خلافت دارد ، و همچنين فرزندش جعفر الصادق (ع) شأن و منزلت بزرگي دارد از امامان علم به حساب ميآيد ، از منصور اولي به خلافت بود ، و فرزندش موسي (ع) قدر و منزلت بزرگ و علم نيكو داشت ، از هارون اولي به خلافت بود ، و براي او نظيرهائي در شرف و فضل هست ، و پسرش علي بن موسي الرضا (ع) شأن و منزلت بزرگي دارد ، علم و قدرت تبيين داشت ، محبوب دلها بود ، به جهت جلالتي كه داشت مأمون او را ولي عهد(10) خود كرد ، پس سال 203 وفات كرد ، و پسرش محمد الجواد (ع) از بزرگان قومش بود ، به مرتبه پدرانش در علم و فقه نرسيد!(11) ، و همچنين پسرش كه ملقب به هادي (ع) است شريف و جليل است(12) و همچنين پسرش الحسن العسكري (ع) ، خدا ايشان را رحمت كند.
و اما محمد بن الحسن (عج) كه سخن ما راجع به او بود پس ابن حزم (متوفي 456) نقل كرده است كه امام عسكري وفات كرد در حالي كه فرزندي نداشت!ميگويد: و معظم رافضي‌ها ميگويند او پسري داشت كه مخفي كرده بود او را ، و بعضي گفته‌اند كه فرزندش پس از وفاتش متولد شد از كنيزي كه اسم او نرجس يا سوسن بود(13) ، و روشن‌تر نزد آنها اين است كه نامش صقيل بود چون او بود كه پس از مولايش ادعاي حمل كرد و به خاطر اين 7 سال تقسيم ارث متوقف شد! (14) و جعفر برادر امام عسكري با صقيل در مسأله ارث نزاع ميكرد و عده‌اي طرفدار صقيل و عده‌اي ديگر طرفدار جعفر بودند ، سپس مسأله حمل آرام شد و باطل شد و ميراث را جعفر و برادرش گرفتند(15)، و وفات امام عسكري در سال 260 بود." تا آنجا كه ابن حزم مي‌افزايد: فتنه رافضي‌ها به واسطه صقيل و ادعايش رو به فزوني گذاشت تا اينكه بعد از بيست و اندي سال از وفات امام عسكري ، معتضد خليفه عباسي صقيل را زنداني كرد و بود تا در زمان مقتدر عباسي وفات كرد.
ميگويم : و شيعه گمان ميكنند كه او داخل سردابي در خانه پدرش شد در حالي كه مادرش به او نگاه ميكرد و ديگر بيرون نيامد و تا كنون هم نيامده است ، و در آن حال نه ساله بود و كمتر هم گفته شده. و ابن خلكان ميگويد: و گفته شده بلكه داخل سرداب شد در حالي كه 17 ساله بود در سال 275 ، و گفته شده : "بلكه در سال 65 بود و اينكه هنوز زنده است" ، به خدا پناه ميبريم از اينكه عقل ما زائل شود ، پس اگر فرض بگيريم كه اين جريان در زمان‌هاي پيشين رخ داده پس چه كسي او را ديده؟ و به خبر دادن چه كسي به زنده بودن او ميتوانيم اعتماد كنيم؟(16) و چه كسي براي ما تصريح به معصوم بودن او كرده است؟(17) و اينكه هر چيزي را ميداند؟ اين هوس آشكار است كه اگر آن را بر عقل‌ها مسلط كنيم گمراه شده و متحير ميشوند! بلكه هر چيز باطلي را ممكن ميشمارند!(18) خدا ما و شما را حفظ كند از اينكه استدلال به محال و دروغ كنيم يا حق صحيح را رد كنيم آنگونه كه روش اماميه بر آن است! و از كساني كه گفته‌اند امام عسكري فرزند نداشته است ابن جرير طبري و يحيي بن صاعد است و بس است تو را آن دو از حيث معرفت و وثوق!(19)

نقد و بررسي :

(1) اولا: معصوم بودن شرط كار نبي است و برهان بر آن قائم است اما در ديگران شرط نيست ولي محال هم نيست. ثانيا: معصوم بودن در امام شرط است چون اطاعت مطلق اولي الامر را قرآن كريم واجب فرموده و قيدي نزده است و توضيح بيشتر را در تفسير الميزان ذيل آيه مباركه ببينيد.

(2) فطرت تمام بشر بر اين است.

(3) آيا انبياء عظام (ع) كه جزاي اعمال ما را به عالم غيب وجود، حواله داده‌اند با انصاف با ما رفتار نكرده‌اند؟!

(4) جناب ذهبي ، اگر هر امر خارق عادت را محال بناميم پس بايد به زنادقه حق بدهيم كه عصاي موسي و بقره بني اسرائيل، و ألنّا له الحديد، و تكلم كودك، و زنده شدن پرندگان يا عزير و الاغش، و غدوها شهر و رواحها شهر و ... را محال بدانند!

(5) واقعا نميدانم كجاي اين بي انصافي است كه كسي 470 سال، و زمان ما هزار و اندي سال ، طبق اعتقاد خودش به گفته پيامبرش ، معتقد به زنده بودن كسي باشد كه منتظر آمدن اذن الهي در قيام است؟!

(6) بلي پناه ميبريم به خدا.

(7) در ميدان جنگ جمل وقتي زبير اين شهادت را از سعيد بن عمرو بن نفيل نقل كرد حضرت بلافاصله جواب دادند كه اي زبير آيا هرگز شنيدي كه سعيد اين بشارت را به عثمان در زمان خلافتش خبر دهد؟ براي محققين در بحث عشرة مبشرة ، اين نكته قابل تاملي است.

(8) محبت شديد از آثارش شناخته ميشود.

(9) مثلا يك مورد كه همه ميگوئيد اشتباه كرده كجاست؟

(10) همانطور كه گفتم بعد از چند مورد كه ذهبي تصريح به صلاحيت يا اولويت براي خلافت ميكند سياق كلام را خطرناك احساس ميكند و لذا در امام رضا (ع) فقط ولايت عهدي را ميگويد ، اما خودش در همين كتاب در بخش زندگاني امام رضا (ع) تصريح ميكند : "وقد كان علي الرضى كبير الشأن، أهلا للخلافة" ، سير أعلام النبلاء [9 /392]

(11) تعجب است!! زمينه‌ساز شهادتش علم و فقه و جواب مسأله دادنش بود و جريان يحيي بن أكثم معروف است ، و ابن خلكان ميگويد: وله حكايات وأخبار كثيرة ، وفيات الأعيان[4 /175] ، اما به گمانم آنچه باعث تحاشي اهل سنت مثل ذهبي ميشود، سن نه سالگي او براي امامت است كه همان زمان هم اعتراض ميكردند و جواب ميشنيدند : و آتيناه الحكم صبيا.

(12) اي عقلاء منصفين ملاحظه كنيد كه همه متفق هستند كه در متوكل نصب بود و امام هادي (ع) را به سامرا آورده تحت كنترل داشت اما شما را به خدا ببينيد جناب ذهبي در تاريخ الإسلام (ج19ص 218) مطلبي را نقل ميكند كه معلوم ميشود امام و محل مراجعه واقعي چه كسي بود؟ :

تاريخ الإسلام (ج19ص 218)
علي بن محمد بن علي بن موسى بن جعفر بن محمد بن زيد العابدين. السيد الشريف، أبو الحسن العلوي الحسيني الفقيه. أحد الإثني عشر، وتلقبه الإمامية الهادي. قال الصولي: أن الحسين بن يحيى أن المتوكل اعتل فقال: لئن برأت لأتصدقن بدنانير كثيرة.فلما عوفي جمع الفقهاء فسألهم عن ذلك، فاختلفوا. فبعث، يعني إلى أبي الحسن العسكري فسأله، فقال: يتصدق بثلاثة وثمانين ديناراً. فعجب القوم وقالوا: من أين له هذا فأرسل إليه، فقال: لأن الله يقول: لقد نصركم الله في مواطن كثيرة فروى أهلنا جميعاً أن المواطن والسرايا كانت ثلاثة وثمانين موطناً.

ببينيد ميگويد ابتدا همه فقهاء را جمع كرد و چون اختلاف كردند و نتيجه نگرفت سراغ امام هادي (ع) فرستاد! و جواب گرفت ، فاعتبروا يا اولي الابصار.

(13) نزد شيعه همه اينها صحيح است ، و حتي مناوي كه يك عالم سني است (متوفي1031) در كتاب معروفش فيض القدير (ج6 ص360) نقل ميكند كه از طريق علم جفر دانسته شده كه نام مادر مهدي (ع) نرجس است.

(14) در پست قبلي گفتم كه چگونه است كه به جهت ادعاي حمل يك كنيز ، تقسيم ارث 7 سال بايد متوقف شود؟!!عجب است! هفت سال نزاع در مسأله ارث با فرض اينكه تكليف ادعاي حمل در كمتر از يك سال معلوم ميشود!! آن هم در جلوي چشم خليفه و مأموران او كه همه آشكارا ديدند نوزادي نيامد!!!

(15) گذشت كه در توقيع‌هاي ناحيه مقدسه راجع به صبر بر مسأله ارث آمده كه دختر پيامبر (ص) أسوة من است ، هر چند راجع به عاقبت كار شبيه برادران يوسف است.

(16) لا حول و لا قوّة الا بالله !! جناب ذهبي با پدرانش كه بيش از 200 سال بين ما بودند چه كرديم؟! همين مطلبي كه در بند 12 از شما نقل كردم ملاحظه كنيد! بلي ميخواهيد او هم مثل پدرش همه او را ببينند و در زندان امثال متوكل در سامرا بماند تا آخر عمر؟!

(17) سبحان الله ! مگر شما چند كتاب روايت نوشته‌اي كه روايات پدرانش را در آن جمع كرده باشي؟! هر كس هم كه متمحض در نقل روايات اهل بيت (ع) است رافضي خبيث است و از او دور شويد! همين جناب ذهبي ميگويد شيخ مفيد 200 كتاب نوشته و الحمد لله من يكي از آنها را نديده‌ام!! وقيل:بلغت تواليفه مائتين ، لم أقف على شيء منها - ولله الحمد - ، يكنى أبا عبد الله. سير أعلام النبلاء [17 /345]

(18) مگر خود شما نگفتي لا عصمة الا لنبي ، چطور براي پيامبران باطل نيست ولي در غير ايشان عقل ميگويد باطل است؟! تفكيك در حكم عقل به باطل و محال بودن چگونه ميشود؟! و همچنين در پست قبلي گفتم اگر قرآن ميگويد : أنبّئكم بما تاكلون و ما تدخرون ، آيا عقل اين علم به غيب را باطل ميداند؟!

(19) هر كس عين عبارت طبري و يحيي ابن صاعد و آدرس آنرا ميداند براي ما هم بفرمايد ، و ابن تيميه طبري و عبد الباقي ابن قانع ذكر كرده ، و تعجب است كه هيچكدام آدرس را ذكر نكردند ، بلكه احتمال ميدهم كه ذهبي از ابن تيميه نقل كند چون گذشت كه عرض كردم در كتاب تاريخ الاسلام تنها و تنها مخالف را ابن حزم ميداند كه خودش (متوفي456) حدود 200 سال بعد از جريان متولد شده ، اما طبري (متوفي310) عهد او نزديك بوده و در زمان غيبت صغري بوده و بايد عبارتش را ببينيم ، هر چند بسياري از خواص شيعه هم آن زمان نميدانستند بلكه تنها اخص الخواص آگاه بودند ، و تنها آنچه همه را متردد ميكرد مسأله طولاني‌مدت نزاع در ارث بود.

و الله الكافي
+ نوشته شده توسط حسین در شنبه سی ام بهمن 1389 و ساعت 8:24 | نظر بدهید
پست

 

بسم الله الرّحمن الرّحيم

در سايت كانون گفتگوي قرآني، بحثي راجع به تعريف خدا، صورت گرفت و مناسب ديدم پست‌هائي كه آنجا ارسال كردم اينجا هم بياورم:


كانون گفتگوي قرآني>عقايد>خدا شناسي>اثبات وجود خدا>خداي شخص وار(خدا چيست و کيست؟):

 

پديدآورنده: enerji

 

پست شماره: 15  - نوشته شده توسط: hosyn  :

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 1 

 


خدا چيه يا کيه ؟

آيا خدا ، شخصي آسماني است ؟

اگر نه مرد است و نه زن ، پس چي هست ؟

آيا شخص وار است ؟
 

 

بسمه تعالي


خداي شخص‌وار نه تنها اثبات‌شده نيست بلكه اثبات شده است كه نيست.

معروف است كه سوره اخلاص در قرآن، شناسنامه خدا است، و پي بردن به مقصود واقعي از يك كلام، دو شرط اساسي دارد: اول آنكه به مجموع سخنان نگاه شود تا ريخت بينش گوينده به دست آيد، و دوم آنكه گرايش فردي پيشين، باعث تحميل غير مقصود از كلام، به انگيزه تخريب علي ايّ تقدير، صورت نگيرد.

سؤال از چيستي، پي‌جوئي اوصاف كلي است كه رده‌بندي‌ها را شكل ميدهد، و سؤال از كيستي، پي‌جوئي اوصاف جزئي است كه ما را به آي‌دي ميرساند.

و مبدء تمام حقائق و واقعيات، در محدوده هيچكدام از جداول خويشاوند واقعيات، نمي‌گنجد.


و الله الكافي

 



پست شماره: 17  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 16 

 

خوب حالا نتيجه ؟
 

 

بسمه تعالي

نتيجه آنكه:

اولا: اگر به دنبال يك خداي شخص‌وار هستيم، اطمينان داشته باشيم كه چنين خدائي نيست، خواه اديان چنين خدائي را ادعا بكنند، يا ما را به سوي مبدء مطلق، دعوت كنند، علي ايّ حال، خداي شخص‌وار، فقط در توهم وجود دارد.

ثانيا: جز اينكه از كانال وجودي خود شروع كنيم راهي خوش‌تر نيست، پيشنهاد من اين است كه با موطني آشنا شويم كه وراي اثبات و رد و شك و ترديد است، هر چه ميخواهيم آن را نامگذاري كنيم، و بدون تحميل بر انديشه خود، دريابيم بيسي را كه آشكارا اگر بخواهيم او را انكار كنيم با خود او انكار ميكنيم، و اگر بدين يافت نرسيده‌ايم تلاش بيهوده نكنيم تا زمينه فراهم شود.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 19  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 18 


من که در پست شما تعريفي از خدا نديدم !

 

 

بسمه تعالي


خدا كه جاي خود، حتي ميگويند در تمام سيستم‌هاي صوري كه بخشي از بستر حقائق هستند، چاره‌اي جز قبول عناصر تعريف ناشده نداريم، بلكه شروع با آنها است.

به عبارت ديگر، توقع تعريف، در هر چيزي، چرخش از به كارگيري متد صحيح در آن است، مثلا اگر شما در يك سيستم آكسيوماتيك هندسي، بخواهيد كه نقطه را براي شما تعريف كنند چه پاسخ ميدهند؟ البته منظور من مثال است و با مورد بحث ما تفاوت دارد.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 22  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 21 


نقل قول:
نوشته اصلي توسط : jahangardkocholo       پست شماره: 20 

 

... از منظر من تلاش فرد خداي شخص مي شود و يک خداي يگر هم هست که اراده و يا انتخاب نام مي گيرد و آن هم زير مجموعه اي از خداي واحد مي شوند.پس همه چيز به عنوان خدا يا نشانه مي توان مورد بررسي قرار داد اما ...
اما تمامي اينها به درجه اي مي رسد که فراتر از آن چيزي نيست و از منبعي سرچشمه ميگيرد که آن منبع براي من خدا مي باشد....
 


پس تا اينجاي بحث ميشه نتيجه گرفت خدا يک نيرويي در اطراف ما و کهکشان ها است .

خوشحال ميشيم نظرات بقيه دوستان رو هم بشنويم .
 

 

بسمه تعالي

 

من كه به سهم خود، اين نيروي در اطراف ما و كهكشان‌ها را به عنوان خدا قبول ندارم، چون اگر قرار است خدائي اينچنين بپذيرم لا اقل همين انرژي را كه شما به عنوان نام كاربري خود با شعار:
Energy is everything and everything is energy
انتخاب كرديد به عنوان خدا ميپذيرم، چون اين نيروي مفروض، خود نمايشي از انرژي است.

هر چند انرژي هم را اگر بخواهيم به عنوان خدا قبول كنيم به مشكل برخورد ميكنيم.

 

و الله الكافي
 

 



پست شماره: 33  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 23 

 

خوب پس در نظر شما خدا چگونه توصيف ميشه ؟
 

 

بسمه تعالي


هنوز نظر شما راجع به تعريف‌ناپذيري معلوم نشده سراغ معادل تعريف كه توصيف است رفتيد.

مانعي ندارد، اين هم يك توصيف براي شما:

God is everything and everything is God

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 32 

 

هدف در اين تاپيک اثبات يا رد خدا نيست . هدف اين هست که دوستان به توصيف برداشت خودشون از خدا بپردازن ( هم نظر شخصي و هم نظرات دانشمندان و فرهيختگان )
 


به نظر من بهترين توصيف، عبارتي است كه نماز با آن آغاز ميشود: "الله أكبر" يعني اول تمركز، سپس از كار انداختن قوه توصيف، سپس كنش شهودي.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 35  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 34 


دوست عزيز کسي شما رو مجبور نکرده در اين تاپيک شرکت کنيد .. اوني که شما فرموديد توصيف نيست . خدا چي هست که ميگيد:
God is everything ؟

 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، من هم از سر جبر شركت نكردم.

دقيقا منظور من همين بود كه از شما بپرسم سؤالي كه چندين سال است در ذهن من مطرح است و اكنون در امضاي شما ديدم.

انرژي چي هست كه ميگوئيم:
Energy is everything ؟

هر چند ممكن است بفرمائيد به بحث ما ربطي ندارد اما به گمان من از باب تنظير، كاملا مربوط است.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 43  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 36 

 

دوست عزيز به جاي مغلطه کاري فرار کردن از جواب با طرح پرسش به سوال من جواب بديد .. هرچند ميدونم احتمالا شما هيچ تعريفي از خدا نداريد و دينتون رو هم ارثي انتخاب کرديد
 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، من قصد مغلطه يا فرار نداشتم، و اگر واقعا چنين شده و يا شما از سخن من چنين برداشتي كرديد، معذرت ميخواهم، و شما هم كه پي‌جوي ذهنيات افراد مختلف راجع به توصيف خدا هستيد، مناسب است حوصله بيشتري به خرج دهيد.

و هر چند ممكن است احتمال شما در ارثي بودن انتخاب من دينم را، صحيح باشد، اما ذهنيت خودم چنين نيست، و شاهد آن اينكه حاضرم تعريف و توصيفاتي براي خدا نزد شما ارائه دهم كه هر چند خودم قبول ندارم اما به احتمال زياد تصديق ميكنيد كه قابل بررسي است:

1- خدا : خمير هوشيار مجسمه هوشمند هستي است كه هر چيزي كه هست نمود اوست.

قبل از ادامه تعريفات، مجددا تذكر ميدهم كه سخن اصلي من اين است كه به صورت استقرائي دريابيم كه واقعا مواردي هست كه تعريف‌ناپذير و توصيف‌ناپذير است (غير از خدا )، و همچنين مواردي هست كه نه مرد است و نه زن، نه بار مثبت است و نه منفي، نه جاذب است و نه مجذوب، نه متحرك است و نه ساكن، و ... (غير از خدا) ، و در عين حال واقعيت دارد.


و الله الكافي

 



پست شماره: 51  - نوشته شده توسط: انسان2 :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : hosyn       پست شماره: 33 

 


بسمه تعالي

مانعي ندارد، اين هم يك توصيف براي شما:

god is everything and everything is god


و الله الكافي
 

 

بسمه تعالي و له الحمد
اين تعريف شما اشتباه است
دقت مي كنيد معناي سخنتان چيست يعني اينكه شما خداييد،كامپيوتر مقابلتان خداست، جناب انرزي خداست، درخت خداست، سيب خداست.....
خدا يك حقيقت وجودي كاملتري است كه هيچ يك از اين نقص ها را دارا نيست اينكه خدا در ذهن نمي آيد به خاطر لاحدي اوست .
حضرات دوستان يك انسان تصور كنيد كه به لحاظ كمي (اندازه) بي نهايت است يعني طولش بي نهايت است عرضش بي نهايت است ارتفاعش بي نهايت است تمام ابعادش بي نهايت است آيا مي توانيد آنرا تصور كنيد آيا مي توان به آن موجود انسان گفت؟! اسم او چيست؟ چه تعريفي از او داريد ؟؟!

اشتباه نكنيد چنين موجودي خدا نيست خدا جسم نيست كه برايش اندازه فرض شود خدا مكانمند نيست كه....
همه موجودات را نظر بيفكنيد از كل موجودات يك معناي مشتركي خواهيد يافت و آن وجود است خداوند كل اشياء هست اما هيچيك از آنها نيست بدين معنا كه وقتي نگاه كلي را بر مي داريم و جزئي مي شويم روي فلان شيء ديگر آن خدا نيست خدا هيچيك از اشياء نيست چون همه اشياء حد دارند نقص دارند وجودشان محدود است وجودشان ضعف دارد
مثالي عرض مي كنم:
روزها همه جا روشن است همه جا نور دارد به هر طرف كه نگاه كنيم(در فضاي باز يا فضايي كه به بيرون راه دارد و مانعي نيست) روشنايي و نور است منتها شدت و ضعف دارد داخل اتاقي كه پنجره اي به بيرون ندارد اندك نوري هست كه نهايتا از بيرون نشات گرفته در اتاق پنجره دار نور بيشتر است نزديك پنجره بيشتر بيرون اتاق در سايه نور بيشتر است و در زير آفتاب نور بيشتر
تفاوت اين محيط ها در چيست كه يكي تاريك تر و يكي روشن تر است ؟! نقاط اشتراك آن ها چيست؟
با اندكي تامل در مي يابيم همه در نور داشتن مشتركند يعني همگي نور دارند اما تفاوتشان در چيست؟ تفاوت آن ها هم در همان نور داشتن است آيا نور اتاق غير از نور بيرون است ؟! هر دو نورند پس چرا دو خاصيت دارند؟!
براي اينكه يكي بهره كمتري از نور برده و يكي بهره بيشتر پس نقطه اشتراك و اختلاف در نور است

اگر يكي از شما بپرسد نور چيست و كجاست چه مي گوييد؟؟!

مثل وجود و مراتبش مثل مثل نور و درجات و شدت و ضعفش هست موجودات هرچه بهره بيشتري از وجود داشته باشند نقص كمتري دارند و بالعكس
هر موجودي كه اندك ضعف و نقصي در وجودش باشد اصطلاحا ممكن الوجود است يعني وجود برايش في حد ذاته و في نفسه (به خودي خود) ضرورت ندارد تركيبي است از وجود وعدم
در بين موجودات يك موجود هست كه در ذاتش ذره اي عدم و نقص و ضعف راه ندارد او منبع وجود ساير موجودات است او واجب الوجود است وجود ذاتيش است در ذاتش عدم راه ندارد نقص نيست وجود محض است (توجه داشته باشيد كه همه كمالات از وجود سرچشمه مي گيرد تمام كمالات عين وجود است و هرچه از كمال دور باشد بخاطر ضعف وجودي است كه در جاي خود ثابت شده)
مثل واجب الوجود و ساير موجودات (ممكنات) مثل مثل خورشيد و كل روشنايي ها در روز است (بلاتشبيه) همچنانكه نور آفتاب و نور داخل اتاق و هر روشنايي با تمام اختلافاتش (شدت و ضعفش) ظهوري است از نور خورشيد و نسبت عين الربطي دارد به خورشيد(يعني وجودش همان وجود خورشيد است به خودي خود چيزي نيست ظهور و بروزي است از خورشيد ) همين طور كل موجودات عالم ظهور و تجلي اي است از ذات واجب الوجود كه عين الربط اوست وجودش رابطي است (اگر با اصطلاحات فلسفي آشنايي داشته باشيد اين معنا به روشني در دلتان مي نشيند ) پس همه موجودات (از اين جهت ) خدايند يعني از خدايند (چنانكه آفتاب خورشيد است يعني از خورشيد است وجودش رابطي است) منتها آيا نور داخل اتاق كه رقيقه و ضعيف شده اي از نور آفتاب خورشيد است را مي توان گفت خورشيد آنست ؟ هم چنين است در مورد موجودات كه همه تجلي اويند خدا هيچيك از آنها نيست چون همه داراي حد و ضعفند
ذات خدا بلحاظ كمالات وجودي بي نهايت است
حال چگونه مايي كه نتوانستيم تصور يك شيء را كه فقط بلحاظ اندازه نامحدود است را بكنيم مي خواهيم تصور وجود بي نهايت را بكنيم
همه اين مطالب در فلسفه صدرا ثابت شده منتها بايد مباني يك به يك براي شما تبيين و اثبات شود تا آنگاه با استفاده از آن مباني تدريجا با بحث هاي مختلفي كه مطرح است در حد خود بتوانيد با خدا آشنا شويد اما دقت داشته باشيد كه فقط در حد خود مي توانيم او را بشناسيم حتي صفات و اسمائش را فقط در حد خود مي توانيم چون او نامحدود است
پس خدا را انرزي نگيريد خدا را همان اشياء نگيريد خدا را يك شيء متباين بالذات با ما هم ندانيد

از كارشناس محترم كلامي تقاضا دارم قاعده بسيط الحقيقه كل الاشياء و ليس بشيء منها را توضيح بفرمايند تا اين بحث بهتر جا بيفتد زبان الكن و سواد محدود و فرصت و حوصله كم من متاسفانه بيش از اين ياراي من نيست
والسلام علي من اتبع الهدي

 



پست شماره: 53  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


اين تعريف شما اشتباه است
 

 

بسمه تعالي


قطعا همينطور است، و اگر روند بحث را ملاحظه فرمائيد مقصود من واضح است، مقصود من اين بود كه حتي براي انرژي نميتوان تعريف مطلوب را ارائه داد.

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


دقت مي كنيد معناي سخنتان چيست يعني اينكه شما خداييد،كامپيوتر مقابلتان خداست، جناب انرزي خداست، درخت خداست، سيب خداست.....

 

 

اين همان قولي است كه صاحب اسفار به جهله صوفيه نسبت ميدهد در توضيح معناي وحدت وجود.

 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


خدا يك حقيقت وجودي كاملتري است كه هيچ يك از اين نقص ها را دارا نيست اينكه خدا در ذهن نمي آيد به خاطر لاحدي اوست.
 

 

در جلد 5 اصول فلسفه فرمودند خود همين لاحدي هم حد است، كه ظاهرا مقصود ايشان اين است كه غير متناهي، وصف صادر اول است نه مقام ذات.

 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


حضرات دوستان يك انسان تصور كنيد كه به لحاظ كمي (اندازه) بي نهايت است يعني طولش بي نهايت است عرضش بي نهايت است ارتفاعش بي نهايت است تمام ابعادش بي نهايت است آيا مي توانيد آنرا تصور كنيد آيا مي توان به آن موجود انسان گفت؟! اسم او چيست؟ چه تعريفي از او داريد ؟؟!
 

 

تا انسان را چه چيز تعريف كنيم، اگر شكل و قيافه و بدنش را در نظر بگيريم چنين بينهايت در ابعاد سه گانه، انسان نيست، اما اگر انسان را موجود داراي علم و هوش مثلا تعريف كنيم، مانعي ندارد چنين موجودي را هم انسان بناميم اگر فرض بگيريم هوشمند باشد، چون هوش بعد ديگري به او اضافه ميكند، كما اينكه ميتوان همين بينهايت در ابعاد ثلاثه را محدود در بعد چهارم كه زمان است فرض كرد و ميتوان او را در بعد زمان هم بينهايت فرض كرد.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


اشتباه نكنيد چنين موجودي خدا نيست خدا جسم نيست كه برايش اندازه فرض شود خدا مكانمند نيست كه....
 

 

كاملا صحيح است، اگر اين جسم، در سه بعد بينهايت است، صادر اول در بينهايت بعد، بينهايت است!
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


همه موجودات را نظر بيفكنيد از كل موجودات يك معناي مشتركي خواهيد يافت و آن وجود است خداوند كل اشياء هست اما هيچيك از آنها نيست بدين معنا كه وقتي نگاه كلي را بر مي داريم و جزئي مي شويم روي فلان شيء ديگر آن خدا نيست خدا هيچيك از اشياء نيست چون همه اشياء حد دارند نقص دارند وجودشان محدود است وجودشان ضعف دارد
 

 

منظور از اينكه خداوند كل اشياء است، كل مجموعي يا كل جميعي نيست، بلكه منظور اين است كه كمال همه اشياء را به نحو بساطت دارد، و لذا صحيح است بگوئيم و ليس بشيئ منها، كه اهل عرفان از اين مقام تعبير ميكنند به مقام كثرت در وحدت، و آنچه شما توضيح داديد جري قاعده بسيط الحقيقه در مقام وحدت در كثرت است، و ميگويند تازه مقام كثرت در وحدت هم مقام اسماء‌ و صفات الهيه است، نه مقام ذات.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


مثالي عرض مي كنم:
روزها همه جا روشن است همه جا نور دارد به هر طرف كه نگاه كنيم(در فضاي باز يا فضايي كه به بيرون راه دارد و مانعي نيست) روشنايي و نور است منتها شدت و ضعف دارد داخل اتاقي كه پنجره اي به بيرون ندارد اندك نوري هست كه نهايتا از بيرون نشات گرفته در اتاق پنجره دار نور بيشتر است نزديك پنجره بيشتر بيرون اتاق در سايه نور بيشتر است و در زير آفتاب نور بيشتر
تفاوت اين محيط ها در چيست كه يكي تاريك تر و يكي روشن تر است ؟! نقاط اشتراك آن ها چيست؟
با اندكي تامل در مي يابيم همه در نور داشتن مشتركند يعني همگي نور دارند اما تفاوتشان در چيست؟ تفاوت آن ها هم در همان نور داشتن است آيا نور اتاق غير از نور بيرون است ؟! هر دو نورند پس چرا دو خاصيت دارند؟!
براي اينكه يكي بهره كمتري از نور برده و يكي بهره بيشتر پس نقطه اشتراك و اختلاف در نور است

اگر يكي از شما بپرسد نور چيست و كجاست چه مي گوييد؟؟!
 

 

اين مثال و توضيح براي مسأله تشكيك، و آنچه ابداع شيخ الاشراق است كه ما به الامتياز بتواند عين ما به الاشتراك باشد، مبتني بر تعريف قدما از نور است كه از مقوله كيف ميدانستند، اما بنابر اينكه نور ماهيت موجي‌ذره‌اي داشته باشد، ما به الامتياز عين ما به الاشتراك نيست بلكه سنخ ما به الاشتراك است.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


مثل وجود و مراتبش مثل مثل نور و درجات و شدت و ضعفش هست موجودات هرچه بهره بيشتري از وجود داشته باشند نقص كمتري دارند و بالعكس
 

 

اين مثال براي وقتي است كه تشكيك در مراتب وجود باشد، اما اگر تشكيك در مظاهر وجود باشد، وجود واحد شخصي ميشود كه داراي مراتب نخواهد بود.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


هر موجودي كه اندك ضعف و نقصي در وجودش باشد اصطلاحا ممكن الوجود است يعني وجود برايش في حد ذاته و في نفسه (به خودي خود) ضرورت ندارد تركيبي است از وجود وعدم
 

 

عدم ضرورت وجود مربوط به ماهيت ممكن است و ضعف وجود مربوط به وجود امكاني اوست، و تركيب وجود و عدم نه در ماهيت ممكن است و نه در وجود او، چون وجود امكاني هم بسيط است، و به فرمايش شما وقتي ما به الامتياز هم عين ما به الاشتراك است، نيازي نداريم تفاوت وجودات را با تركيب فرضي و مسامحي عدم با آنها توضيح دهيم، بلكه تفاوت در همان شدن وجود و ضعف وجود است، هر چند ميتوانيم مسامحة از ضعف، تعبير به عدم وجود آن درجه شدت بكنيم.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


در بين موجودات يك موجود هست كه در ذاتش ذره اي عدم و نقص و ضعف راه ندارد او منبع وجود ساير موجودات است او واجب الوجود است وجود ذاتيش است در ذاتش عدم راه ندارد نقص نيست وجود محض است (توجه داشته باشيد كه همه كمالات از وجود سرچشمه مي گيرد تمام كمالات عين وجود است و هرچه از كمال دور باشد بخاطر ضعف وجودي است كه در جاي خود ثابت شده)
 

 

البته اين معاني اگر به نحو وجود اشاري باشد كاملا صحيح است، اما اگر بر مبناي وجود وصفي باشد نياز به بحث و بررسي بيشتر دارد، و تفاوت وجود اشاري با وصفي را در يك تاپيك مستقل به قدر ذهن ناتوان خودم توضيح داده‌ام.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


مثل واجب الوجود و ساير موجودات (ممكنات) مثل مثل خورشيد و كل روشنايي ها در روز است (بلاتشبيه) همچنانكه نور آفتاب و نور داخل اتاق و هر روشنايي با تمام اختلافاتش (شدت و ضعفش) ظهوري است از نور خورشيد و نسبت عين الربطي دارد به خورشيد(يعني وجودش همان وجود خورشيد است به خودي خود چيزي نيست ظهور و بروزي است از خورشيد )

 

 

نور عين الربط به منبع نور نيست، اين معنا فقط بر مبناي اينكه نور عرض باشد و عرض هم بر مبناي آخوند وجود رابط باشد نه رابطي، جور در ميآيد، اما امروزه ميدانيم كه ستارگاني را ما ميبينيم كه تازه نور آنها به ما رسيده است اما خود آنها از بين رفته‌اند.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


همين طور كل موجودات عالم ظهور و تجلي اي است از ذات واجب الوجود كه عين الربط اوست وجودش رابطي است (اگر با اصطلاحات فلسفي آشنايي داشته باشيد اين معنا به روشني در دلتان مي نشيند )
 

 

همانطور كه در تاپيك وجود اشاري و وصفي، عرض كردم، مرحوم نراقي اول در كتاب قرة العيون، در عين الربط بودن بر مبناي آخوند حرف‌هائي دارند، مراجعه به آن شايد برايتان جالب باشد.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


حال چگونه مايي كه نتوانستيم تصور يك شيء را كه فقط بلحاظ اندازه نامحدود است را بكنيم مي خواهيم تصور وجود بي نهايت را بكنيم
 

 

تصور بينهايت براي قوه خيال، دردآور و بهت‌آور است، چون خيال ميخواهد خودش را همراه بعد بينهايت، سير دهد و بزرگ كند و لذا كليل ميشود، اما عقل به راحتي بينهايت را تصور عقلاني ميكند، و مشكلي هم ندارد، الآن من و شما كه ميگوئيم: خدا بينهايت است، قطعا معناي آن را فهميديم و تصور عقلاني درستي داشتيم بدون اينكه تخيل كنيم، امروزه براي بينهايت‌ها اعداد ترانسفيني هم وضع كرده‌اند، و به راحتي بينهايت‌ها را بدون اينكه تخيل كنند تعقل ميكنند، البته بينهايت رياضي با بينهايت فلسفي و وجودي خيلي تفاوت دارد.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


پس خدا را انرزي نگيريد خدا را همان اشياء نگيريد خدا را يك شيء متباين بالذات با ما هم ندانيد
 

 

سرور عزيزم، بنده خدا را انرژي نگرفتم، و چون دوست گرامي‌يمان، براي بار دوم از من توصيف خدا خواستند، من عبارت خود ايشان را با خدا جاگذاري كردم تا عملا ببينيم كه حتي انرژي را نميتوانيم تعريف كنيم چه برسد به خداي متعال.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


از كارشناس محترم كلامي تقاضا دارم قاعده بسيط الحقيقه كل الاشياء و ليس بشيء منها را توضيح بفرمايند تا اين بحث بهتر جا بيفتد زبان الكن و سواد محدود و فرصت و حوصله كم من متاسفانه بيش از اين ياراي من نيست
 

 

مرحوم جناب آقا محمود شهابي، كتاب خوبي دارند كه تماما در قاعدة بسيط الحقيقة و به همين نام است، به عنوان يكي از منابع ، خوب است مراجعه شود.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 51 


والسلام علي من اتبع الهدي
 

 

إن شاء الله تعالي خدا من را مشمول اين سلام قرار دهد و از كفار نباشم.
 

 

و الله الكافي

 



پست شماره: 55  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 54 


در آوردن عبارت آخري مقصودم كلي بود و منظور بدي هم نداشتم جسارت نشود.
 

 

بسمه تعالي


چه جسارتي دوست گرامي؟! خدا شاهد است كه وقتي جواب شما را مينوشتم تحسينتان ميكردم، چون شما براي اينكه يك اشتباه را تبيين كنيد به خودتان زحمت داده و مطالب خوبي را نوشتيد، و اگر من خدا را همان انرژي مطلق ميدانستم دفاع شما از معارف حقة، و خطاب و لاخطاب شما ، مما وقع في موضعه بود.
 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : انسان2       پست شماره: 54 


در نهج البلاغه و سخنان ائمه هم كولاك است

 

 


بلي همينطور است كه ميفرمائيد، اما بعض عبارات زمينه‌هاي خاص نياز دارد، مثلا امروزه پس از بحث‌هاي فراوان فيزيكدانان در تبيين زمان و مكان، خيلي راحت‌تر ميتوان مسائل مربوط به زمان و مكان را براي عموم مطرح كرد، اما اگر همين‌ها در قرن نوزدهم مطرح ميشد با انكار و بعضا تمسخر همراه بود، شنيده‌ام حدود دهه دوم و سوم قرن بيستم، فيزيكدانان ميگفتند درب سمينارهاي فيزيك را ببنيديد! چون اگر ديگران وارد شوند و بحث‌هاي ما را بشنوند ميگويند يك عده ديوانه در اينجا جمع شده‌اند!!

به هرحال وقتي اين جمله شما را ديدم اين عبارات در ذهنم آمد:

إنّ الله هو الحق المبين أحقّ و أبين مما تراه العيون (نهج البلاغه)

لا يدرك مخلوق شيئا الا بالله و لا يدرك معرفة الله الا بالله (توحيد صدوق قده)

و تعرف نفسك به و لاتعرف نفسك بنفسك من نفسك (تحف العقول)

و عباراتي معجب نظير "به توصف الصفات لا بها يوصف و به تعرف المعارف لا بها يعرف" را هم در تاپيك وجود اشاري و وصفي مطرح كردم.

ميگويند بالاي سردر مدرسه افلاطون عبارتي به اين مضمون نوشته شده بود: من لم يتعلم الهندسة لا يدخلنّ المدرسة ، و بنده گاهي به بعض دوستانم ميگويم به عقيده من، بالاي سردر مدرسه اپيستمولوژي، اين عبارت دوم كه از توحيد صدوق نقل كردم نوشته شده است، اما دانش‌آموزان آن مدرسه چقدر بايد رفت و آمد كنند تا كم كم بفهمند چه چيزي در تابلو نوشته شده ، مدتي زمان ميبرد.


و الله الكافي

 



پست شماره: 58  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 57 


اگر کودکي از اتم مثلا از مادرش سوالي بپرسد اگر مادر به او پاسخي بدهد اين کودک در ذهن خود بسته به شرايط روحي و گفتار و توصيف مادرش از اتم تصويري در مغر طراحي خواهد کرد . اگر اتم براي اين مادر اثبات شده باشد قطعا بهتر ميتواند پاسخ کودک خود را بدهد و کودک تصوير درستي (درست تري) از اتم در ذهن خواهد داشت ولي اگر خود مادر مردد باشد و پايه سخنانش بر اساس گفتار ديگران باشد در رساندن مفهوم به کودک خود دچار مشکل ميشود . اين نقش بستن تصوير در ذهن کودک به شرايطي بستگي دارد از جمله:
روحيات کودک و علايقش به اتم
درجه راست گويي مادر
منبع اطلاعاتي مادر
و اينکه آيا قبل از اين موضوع اتم اثباتشده است يا خير
 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، با اجازه شما و سائر عزيزان، اين مثال شما را به سه مثال تبديل ميكنم تا ببينيم كداميك به بحث ما نزديك‌تر است؟:

1- فرزند از مادرش ميپرسد كه اتم چيست؟ ومقصود او شناخت يك رده و موضوع كلي با اوصاف خاص (class) است، و وقتي مادر به او جواب داد سپس ميتواند براي توضيح بيشتر، اوصاف انواع عناصر جدول تناوبي را برايش بگويد و همگي كلي است.

2- اكنون فرزند كمي پيشرفت كرده و ميخواهد رفتار چند اتم را در آزمايشگاه، دنبال كند، به اين منظور چند اتم با مختصات معين را تعيين ميكند (Instance) و پس از طي يك فرايند، با اتمي در يك مختصات خاص مواجه است و ميپرسد: اين كدام اتم است؟ (اتم الف يا ب) ملاحظه ميكنيد متد پاسخگوئي در اينجا با فرض قبلي تفاوت ميكند، يعني سؤال ما از يك شخص و از يك جزئي و شيئ خاص خارجي است.

3- فرزند ميپرسد: مجموع جهان كه ما در آن زندگي ميكنيم چگونه است؟ چه شكلي دارد؟ در كجا واقع است؟ از كي بوده است؟ از چه تشكيل شده است؟ و تاكيد ميكند كه منظور من تمام چيزهاست به طوري هيچ چيزي بيرون آن فرض نشود.

سؤال اساسي اين است كه مورد سوم، آيا سؤال از يك كلاس است يا يك نمونه كلاس يا هيچكدام؟ يعني آيا سؤال از يك كلي است يا يك جزئي يا هيچكدام؟

آيا شرط چهارمي كه شما فرموديد، كه آيا قبل از اين ثابت شده است ياخير؟ ، در اين مورد سوم چگونه محقق ميشود؟
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 60  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 59 


حال شما خدا را با مثال اتم در نظر بگيريد و توضيحات مادر و دست نيافتن به جواب قطعي کودک بلوغ يافته

اميدوارم منظورم را رسانده باشم که فکر ميکنم موفق شده ام

 

 

بسمه تعالي


دوست عزيز، من تاكيد كردم "سؤال اساسي" من در مورد سوم است و شما محور سخن خودتان را فرض دوم قرار داديد، فرض دوم و آزمايشگاه را من براي زمينه‌سازي سؤالات بعدي عرض كردم، و گرنه تمام تمركز فعلي من بر فرض سوم است، تا هم مشتركات آن با بحث خداشناسي و هم تفاوتهاي آن را بررسي كنيم.

ببينيد اين يك سؤال سنگين و غير متعارف نيست، حتي اگر مثال اتم، يك سؤال غير متعارف است كه بچه خودش چيزي از اتم نميداند تا مادرش چيزي نگويد، اما سؤال از اينكه "همه اين جهان كه ما در آن زندگي ميكنيم چگونه است؟" يك سؤال فطري و متعارف است.

حال نكته اصلي در اين سؤال سوم اين است كه مادر در جواب بچه از اينكه "مجموع اين گيتي چگونه است؟" جوابي ميدهد و بچه هم تصويري متناسب با گفته مادر در ذهنش نقش ميبندد، اما وقتي بزرگ شد و مثلا پروفسور شد خيلي بيشتر از مادرش علم دارد و از جهان مطلع است اما او و مادر در اين نقطه مشتركند كه هر دو در صدد توصيف و تعريف يك چيز بوده‌اند، توصيف‌ها زمين تا آسمان با هم تفاوت دارد، اما موصوف و آنچه كه مقصود هر دو ، آگاهي بر حال و وصف او ست، همين عالم است كه روز اول آقاي پروفسور از مادرش توصيف آن را طلب ميكرد.

حكماي الهيين تلاش ميكنند به بشر بفهمانند كه اي بشر "همه ما در تلاش براي توصيف يك واقعيتي هستيم كه همه در اصل واقعيت او مشترك هستيم" و تفاوت ما در مقدار اطلاع ما بر شئونات و اوصاف اوست.

در بيانات اولياء دين هر چند توصيفاتي است كه مناسب درجه فهم يك بچه و مادر اوست، اما همه مخاطبين، در اينكه مقصود از خدا، مبدء كل حقائق است، مشكلي ندارند، حال تا هر كسي چه اندازه بتواند اين مبدء را توصيف مناسب كند.

آيا شما بالاتر از اين، بياني ميتوانيد پيدا كنيد كه براي افراد با فهم، بگويند: ما شما را به خدائي دعوت ميكنيم كه اگر بخواهيد او را انكار كنيد، ناچار به وسيله خود او، او را انكار ميكنيد!!! :

و بعظمته و نوره عاداه الجاهلون،(اصول كافي 1ص129) يعني به وسيله بزرگي و ظهور خود اوست كه نادان‌ها با او دشمني ميكنند!

بلا تشبيه، شخص تازه كار ميگويد: "انسان روان ندارد" و روانشناسان براي كاسبي، حرفهائي زده‌اند، اما يك روانشناس سعي ميكند به او بفهماند كه عزيزم! همين روان خود توست كه ميگويد: روان وجود ندارد، يا اينكه يك دانش‌آموز به معلم روانشناسي ميگويد: "من ضمير خودآگاه را قبول ندارم" و معلم سعي ميكند به او بفهماند كه دقيقا همين ضمير خودآگاه توست كه الآن مشغول انكار كردن خودش هست!

اكنون بايد تفاوتهاي اساسي سؤال سوم (سؤال از عالم و گيتي) را با بحث خداشناسي بررسي كنيم.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 63  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 61 


حال به بحث شما ميپردازم و بحث عالم و گيتي . شما با طرح اين مثال قصد داريد به بحث خداشناسي بازگرديد اما من از همينجا خدمتتان عرض ميکنم که شما نميتوانيد اين دو را با هم مقايسه کنيد (خدا و جهان) چون در مورد جهان جاي پيشرفت در تحقيق ونظريه هاي علمي باز است ولي در مورد خدا شمايي که مسلمانيد نميتوانيد از توضيحات خداوند فراتر برويد پس شما همان ذهنيت را از خدا داريد که مادرتان در کودکي برايتان گفته . مگر اينکه بخواهيد خدايي جديد در ذهنتان بسازيد که با قرآن متفاوت باشد و يا سعي در انکار داشته باشيد .

 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، يكي از سه راه پيش ما است، يا من از تمام بيانات و اعتقادات مسلمين دست برميدارم و من و شما صرفا با تكيه بر مطالب علمي و عقلي، بحث ميكنيم تا ببينيم آيا به حقيقتي غير قابل انكار ميرسيم يا خير؟ خواه اديان همين را بگويند و خواه نگويند، و يا قدم به قدم با استناد دقيق، بررسي ميكنيم كه آيا اسلام و متون اسلامي، چه توصيفاتي راجع به خدا دارند و آيا ما را از توصيف استكمالي منع كرده‌اند يا خير؟ و يا به ترتيب هر دو را مورد بررسي قرار ميدهيم.

اما اينكه ميفرمائيد: "مگر اينکه بخواهيد خدايي جديد در ذهنتان بسازيد که با قرآن متفاوت باشد و يا سعي در انکار داشته باشيد" پس من به شما قول ميدهم كه هر لحظه احساس كرديد من سعي در انكار دارم و يا خداي جديد ميسازم، فورا اعلام كنيد تا اگر صحيح ميگوئيد، سريعا خودم را اصلاح كنم، خواهيد ديد كه من تعصب به خرج نميدهم كما اينكه از شما هم انتظار دارم تعصب به خرج ندهيد.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 61 

 

پسر زماني بزرگ ميشود و مثلا پرفسور ميشود . اما دوست من در مطلب شما در مورد جهان صادق است نه خدا . من در پست قبلي هم خدمتتان عرض کردم که در تحقيق به روي و سوي خدا بسته است در صورتي که شما ميتوانيد راجع به گيتي و چگونگي و پيدايش آن تحقيق کنيد . شما پسر را در نظر بگيريد که بزرگ شده و ميخواهد راجع به خدا تحقيق کند تا ببيند خدا چيست آيا ميتواند ؟؟؟ ميتواند چيزي فراتر از توصيفات قرآن راجع به خدا دريابد ؟؟؟
 


دوست عزيز، اگر راه اول را انتخاب كنيم و تمام اعتقادات ديني را كنار بگذاريم، من به شما قول ميدهم كه ثابت كنم اگر خدائي هست، در تحقيق به روي و سوي او باز است.

و اگر طبق بيانات قرآن پيش برويم، پس اي دوست گرامي، آيا به نظر شما اين پيش‌داوري نيست كه ميگوئيد فراتر از توصيف قرآن نميتوانيم برويم!! يعني فرض گرفتيد همه توصيفات قرآن را ميدانيم و فراتر از آن را هم ميدانيم و يا احتمال ميدهيم! خوب، تا مجموع بيانات قرآن را كارشناسي نكنيم چگونه بگوئيم فراتر ممنوع يا مجاز؟!!
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 61 


بگذاريد مثالي ديگر بزنم
شما دانشمندان 1400سال پيش را در نظر بگيريد که راجع به گيتي و پيدايش و چگونگي آن چه نظري داشتند . حال دانشمندان و محققين حال را در نظر بگيريد . آيا در تحقيقات خود راجع به اين جهان پيشرفت چشم گيري نکرده اند ؟؟؟ پس جاي پيشرفت داشت که پيشرفت ميسر شد
حال مردمان 1400 سال پيش را در نظربگيريد . حال بفرماييد ما از خدا چه ميدانيم که آنها نميدانستند ؟؟؟ آيا در خدا شناسي در اين 1400 سال پيشرفت کرده ايم . مسلما نه . چون همين حالا هم که از همين دوستان کانوني راجه به خدا پرسش ميشود بر گفتار و کتب 1400 سال پيش استناد ميکنند . اين نتيجه ايست در يک مبحث است . يعني شما در مقوله اي ميتوانيد پيشرفت کنيد و در آن يکي نه . حال براي من مشخص نيست که شما چرا گيتي و جهان را مثال ميزنيد . چون به نظر من اين دو با هم شباهتي ندارند
 


دوست گرامي، آنچنان شما در مطالبي كه متد سخنگوئي در آنها، اطلاعات تاريخ فلسفه و علم است، آنچنان با ضرس قاطع سخن ميگوئيد كه واقعا تعجب ميكنم!

اين يك تحقيق تاريخي است كه استاد مطهري راجع به مسأله وحدت غير عددي در نهج البلاغه انجام داده و ميگويند زماني كه نهج البلاغه نوشته شد (چه برسد به زمان حضرت علي ع )، اصلا اسمي در كتب علمي از وحدت غير عددي نبود، فارابي و ابن سينا اسمي از آن نبردند، و هزار سال بعد، ملاصدرا آن را فهميد و باز كرد و توضيح داد و افتخار كرد كه مطلب امام علي (ع) را وارد مباحث فلسفه كرده است، و اگر قرار شد مستند صحبت كنيم ده‌ها مورد از اين دست را با آدرس عرض ميكنم.(اشاره به اين مطلب در كتاب سيري در نهج البلاغه شده و توضيح بيشترش را در جائي ديگر ديده‌ام كه بايد پيدا كنم)

خود ملاصدرا ميگويد: از تدبر در آيه : هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن (اوست خدائي كه هم اول است و هم آخر، و هم ظاهر است و هم باطن) ، و آيات سوره اخلاص، خيلي لذت ميبردم، اما پس از مدتها به اين روايت امام زين العابدين (ع) برخورد كردم كه فرمودند: چون خدا ميدانست اقوام ژرف‌انديش در آخر الزمان ميآيند اين آيات اول حديد و سوره اخلاص را نازل فرمود، ملاصدرا ميگويد آنقدر خوشحال شدم كه مصداق كلام حضرت، خودم را يافتم.
 


 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 61 


ازاين ساده تر نميتوانستم بيان کنم اميدوارم ...
 


اميدوارم باز هم ساده بنويسيد و ما را بهره‌مند كنيد اما بيائيد سعي كنيم مستند بنويسيم، اگر ميگوئيد مثلا راه پيشرفت در خداشناسي مسدود است فورا آيه يا روايت يا شاهد آن راهم ذكر كنيد تا بتوانيم بررسي منطقي با در نظر گرفتن تمام بيانات داشته باشيم.

پس يكي از آن سه راه را انتخاب كنيد تا با حوصله، مستند بحث كنيم.
 

و الله الكافي

براي ادامه بحث به قسمت بعدي رجوع فرمائيد

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه دوم اسفند 1389 و ساعت 20:37 | نظر بدهید
پست

 

قسمت دوم:



پست شماره: 72  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 71 


در بين بحث داغ دوستان من يک سوال ديگ مطرح ميکنم ( البته من هنوز علائمي از جواب سوال در پست دوستان مشاهده نکردم و اکثر دوستان با فکر اينکه قابل تعريف نيست و غيره از بحث فرار کردن ) .. 
 

 

بسمه تعالي


در يك مناظره، يكي دليل ميآورد كه چيزي تعريف‌پذير نيست، و ديگري بدون اينكه با استدلال حرف او را جواب دهد تكرار ميكند از بحث فرار نكن! آيا كداميك از بحث فرار ميكنند؟
 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 71 


 اگر خدا شخص وار نيست پس چطور هم ميتونه حرف بزنه ، هم خواسته ها رو انجام بده و بقيه کارها ؟
 


با برنامه نويسي، يك نرم افزار ميتواند حرف از خودش توليد كند، آيا شخص‌وار است؟! و همچنين بسياري از كارها و حوائج ما را كامپيوترها برايمان انجام ميدهند، آيا شخص‌وار هستند؟!


و الله الكافي

 



پست شماره: 77  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 69 


حالا که در شرط اول ميتوانيد پيش برويد همان اول را پيش ببريد . اما مطالب مرا نيز در نظر بگيريد .
 

 

بسمه تعالي


بسيار خوب، و اصل مقصود من هم در ادامه بحث با شما اين است كه مطالب شما بررسي شود.

چون طولاني شدن عبارات و پستها خود آفتي براي بحث است پس من كوتاه مينويسم تا بحث خورد خورد و روشن پيش برود:

اساس معرفت بچه‌اي كه متولد ميشود سير از گسست به پيوست و از جدائي به ارتباط است، انسان در ابتدا خود را از سائر چيزها، جدا ميبيند، و همچنين اشياء را از هم جدا ميبيند، خودش با مادرش را مثل دستش با سرش نميبيند، ميفهمد كه دست و سر يك رابطه ارگانيك دارند، اما چنين تصور ميكند كه خودش و مادرش، دو چيز كاملا مستقل هستند و ربطي به هم ندارند، و همچنين مادرش با پدرش و سائر چيزها.

تمام تكامل فكري و معرفتي بشر، درك و فهم اين است كه تمام اشياء به طور باور نكردني در ارتباط با يكديگر هستند، از ديرباز انديشمندان در صدد فهم اين بودند كه كل جهان را به عنوان يك پيكر، درك و تبيين كنند، و بيانات فلسفي مثل داده‌هاي علمي، جذابيت نداشت، اما بالأخره روند تكامل علوم تجربي، در قرن بيستم به جائي رسيد كه مثلا يك دانشمند كه مورد اعتماد عموم مردم هست بگويد: همين الآن كه من اين كيفم را از روي ميز بلند كردم و دوباره بر جايش گذاشتم اين كار من در كل عالم تاثير گذاشت!

اكنون سؤال اين است: ما كل جهان را چگونه تصور كنيم؟ و چه تعريفي براي آن داريم؟ و چه رابطه عميقي بين اجزاء آن وجود دارد كه ميتواند آن را به عنوان يك واحد، اثبات كند؟
 


 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 69 


شما خود ميگوييد آنچنان شما در مطالبي كه متد سخنگوئي در آنها، اطلاعات تاريخ فلسفه و علم است، آنچنان با ضرس قاطع سخن ميگوئيد كه واقعا تعجب ميكنم اما خود از ملاصدرا سخن ميگوييد جالب است .
 


ميخواستم به مطالب جنبي نپردازيم اما چيزي گفتيد كه لازم ديدم تذكر دهم، انتظار داشتم آن قسمت عبارت شما را كه رنگي كردم يعني: "مسلما نه" توجه ميكرديد تا مقصود من از نقل حرف ملاصدرا معلوم شود، مقصود من از ضرس قاطع، همين كلمه "مسلما نه" بود، يعني شما ميگوييد قطعا ميدانيم و شكي ندارد كه هيچ تكامل علمي در معرفت خدا صورت نگرفته، و من شاهد تاريخي آوردم كه عناصر فكري و فلسفي كه مطرح نبوده، در اثر پيشرفت حكمت متعاليه، مطرح شده، و حال آنكه منبع حرف در دسترس مثل ابن سينا و فارابي هم بوده، و اما راجع به مطالب قرآن و نهج البلاغه، پس عقيده مسلمين اين است كه آنها چون از علوم الهيه است پس در دل خود همه علوم را دارد و تلاش بشر براي فهم آنها بايد باشد، و بدون اينكه طول دهم يك كلمه ميگويم كه رمز اين جامعيت در حروف مقطعه قرآن نهفته است.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 79  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 74 


يک نرم افزار بدست يک سخن گو ساخته شده آيا خدا هم اينگونه است ؟؟؟
 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، در يك بحث علمي انتظار دقت بيشتر هست، دوستمان با يك ملازمه (اگر ... پس) سخن خود را بيان كردند، و من براي بيان عدم ملازمه، اين مثال را زدم، و جان كلام اين است كه حرف زدن ملازمه با شخص‌وار بودن ندارد، آنچه قوام حرف زدن به آن است جنبه آكوستيك صوت است، و جنبه (articulation ) صوت، يعني چگونگي منبع توليد صوت، هيچ دخالتي در اصل صوت و مقصود از آن ندارد، و پس از كشف جنبه فورمنت صوت در قرن بيستم، به راحتي ميتوان با غير حنجره هم ، حروف گفتاري را توليد كرد.

شما ميتوانيد به قرآن و سائر بيانات معتبر ديني مراجعه كنيد و ببينيد كه وقتي ميگويند: خدا سخن گفت، منظور اين نيست كه با حنجره سخن گفت، بلكه يعني ايجاد صوت كرد، "فلما أتيها نودي يا موسي" ، اول قواي بصري او متمركز در قبسي از آتش شد و سپس صدا شنيد.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 80  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : پسرآزاد       پست شماره: 78 

 

مفهوم سوال اين است که انسان ها يک شکل برتر از لحاظ قدرت و فضايل اخلاقي را به شکل خدا خلق کردند و در آسمان ها او را جاي دادند و به او وظايفي چون کمک و رحمت و برکت به انسان دادند....

اين خدا سالهاست مرده و برسنگ قبرش نوشته شده اينجا خدايي خفته !!!!
 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، اگر بگوئيم خدا همان انتخابگر شش ثابت بنيادين از بين بينهايت عدد است تا اين عالم بتواند اينچنين كه هست باشد، كجا اين خدا مرده است؟ آيا انسان اين خدا را آفريد تا هماهنگ با بيگ بنگ اين شش عدد را انتخاب كند؟! اگر اين شش عدد نبود انساني هم نبود تا قدرت آرماني و فضائل آسماني، تصور كند.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 82  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : enerji       پست شماره: 81 

 

دوست عزيز شما ميتونيد در بحث شرکت نکنيد . هر سوالي رو با سوال جواب ميدين . مغلطه قياس مع الفارق ميکنيد .. همان الله برايتان کافي و کاري به اين کارها نداشته باشيد
 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، ما كه بحثي از شما نديديم كه در آن شركت بكنيم يا نكنيم!! شما مقصودي نه چندان پوشيده داريد و بعضي مزاحم هستند!

عناوين "سؤال را با سؤال جواب دادن" و "مغلطه و قياس مع الفارق كردن" ماداميكه تبيين نشود جز شعار چيزي نيست!

آيا شاهد آوردن براي اينكه توقع تعريف داشتن در همه جا، خطاست، آيا كدام يك از اين شعارهاي شماست؟!:
 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : hosyn       پست شماره: 19 

 

بسمه تعالي


خدا كه جاي خود، حتي ميگويند در تمام سيستم‌هاي صوري كه بخشي از بستر حقائق هستند، چاره‌اي جز قبول عناصر تعريف ناشده نداريم، بلكه شروع با آنها است.

به عبارت ديگر، توقع تعريف، در هر چيزي، چرخش از به كارگيري متد صحيح در آن است، مثلا اگر شما در يك سيستم آكسيوماتيك هندسي، بخواهيد كه نقطه را براي شما تعريف كنند چه پاسخ ميدهند؟ البته منظور من مثال است و با مورد بحث ما تفاوت دارد.
 

و الله الكافي

 

 

آيا جوابي داديد؟ شما اصلا وارد بحث نشديد تا بررسي كنيم چند جور تعريف داريم؟ و شما كدامين را خواستار هستيد؟ آيا سر زير برف كردن و گمان اينكه ديگران نميبينند؟!! اي بابا ! در وقت جواب، تماشاگرم! و در وقت تيررس صياد!

آيا ارائه تعريف براي حضور هوشيارانه مبدء در تار و پود عالم وجود، براي آن حرفي زديد؟! كجاي اين تعريف آغشته به اين شعارهاي شما بود؟!:
 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : hosyn       پست شماره: 43 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، من قصد مغلطه يا فرار نداشتم، و اگر واقعا چنين شده و يا شما از سخن من چنين برداشتي كرديد، معذرت ميخواهم، و شما هم كه پي‌جوي ذهنيات افراد مختلف راجع به توصيف خدا هستيد، مناسب است حوصله بيشتري به خرج دهيد.

و هر چند ممكن است احتمال شما در ارثي بودن انتخاب من دينم را، صحيح باشد، اما ذهنيت خودم چنين نيست، و شاهد آن اينكه حاضرم تعريف و توصيفاتي براي خدا نزد شما ارائه دهم كه هر چند خودم قبول ندارم اما به احتمال زياد تصديق ميكنيد كه قابل بررسي است:

1- خدا : خمير هوشيار مجسمه هوشمند هستي است كه هر چيزي كه هست نمود اوست.

قبل از ادامه تعريفات، مجددا تذكر ميدهم كه سخن اصلي من اين است كه به صورت استقرائي دريابيم كه واقعا مواردي هست كه تعريف‌ناپذير و توصيف‌ناپذير است (غير از خدا )، و همچنين مواردي هست كه نه مرد است و نه زن، نه بار مثبت است و نه منفي، نه جاذب است و نه مجذوب، نه متحرك است و نه ساكن، و ... (غير از خدا) ، و در عين حال واقعيت دارد.


و الله الكافي

 


اگر توفيق شد، همين تعريف، محاسن آن و معايب آن را بررسي ميكنيم، و ده‌ها تعريف ديگر هم ميتوان ارائه داد كه همگي در مسير است اما آنچه بايد باشد نيست، دوست گرامي، شروع تاپيك با شماست اما اينكه هر طور شده به مقصود خود از آن برسيد و طبق پسند شما پيش برود، مردد مينمايد.

و اما مسأله ملازمه نداشتن حرف زدن با شخص‌وار بودن را در پست قبلي براي دوستمان توضيح دادم.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 87  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 84 


 بي زحمت سوالت رو مستقيم بپرس . ديگه نياز به مثال نيست
 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، سؤال من خيلي واضح است و خود شما هم عين سؤال من را آورديد!، من كه مثال نزدم، بلكه يك مقدمه ضروري ذكر كردم براي روند تكامل معرفتي بشر از گسست به پيوست اجزاي عالم، كه ناچارم دوباره آن را تذكر دهم:
 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : hosyn       پست شماره: 77 

 

اساس معرفت بچه‌اي كه متولد ميشود سير از گسست به پيوست و از جدائي به ارتباط است، انسان در ابتدا خود را از سائر چيزها، جدا ميبيند، و همچنين اشياء را از هم جدا ميبيند، خودش با مادرش را مثل دستش با سرش نميبيند، ميفهمد كه دست و سر يك رابطه ارگانيك دارند، اما چنين تصور ميكند كه خودش و مادرش، دو چيز كاملا مستقل هستند و ربطي به هم ندارند، و همچنين مادرش با پدرش و سائر چيزها.

تمام تكامل فكري و معرفتي بشر، درك و فهم اين است كه تمام اشياء به طور باور نكردني در ارتباط با يكديگر هستند، از ديرباز انديشمندان در صدد فهم اين بودند كه كل جهان را به عنوان يك پيكر، درك و تبيين كنند، و بيانات فلسفي مثل داده‌هاي علمي، جذابيت نداشت، اما بالأخره روند تكامل علوم تجربي، در قرن بيستم به جائي رسيد كه مثلا يك دانشمند كه مورد اعتماد عموم مردم هست بگويد: همين الآن كه من اين كيفم را از روي ميز بلند كردم و دوباره بر جايش گذاشتم اين كار من در كل عالم تاثير گذاشت!
 


 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 84 

 

خب بفرماييد ملاصدرا به چه چيز در خداشناسي رسيده بود ؟؟؟
 


وحدت غير عددي را سابق عرض كردم.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 84 


اعتقاد داريد خدا نميتواند سخن بگويد ؟؟؟ چرا سعي در رد اين نظر داريد که خدا ميتواند سخن بگويد ؟؟؟
 


واقعا تعجب ميكنم كه قسمت اصلي حرف من را حذف كنيد و ضد آن را به من نسبت دهيد!! اين دنباله عبارت من بود كه شما حذف كرديد:
 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : hosyn       پست شماره: 79 

 

شما ميتوانيد به قرآن و سائر بيانات معتبر ديني مراجعه كنيد و ببينيد كه وقتي ميگويند: خدا سخن گفت، منظور اين نيست كه با حنجره سخن گفت، بلكه يعني ايجاد صوت كرد، "فلما أتيها نودي يا موسي" ، اول قواي بصري او متمركز در قبسي از آتش شد و سپس صدا شنيد.
 

 

دوست گرامي، سخن گفتن خدا از مسلم‌ترين مسائل ديني است، هيچ متديني در آن شك ندارد، كما اينكه هر خداباوري ميداند كه سخن گفتن خدا ، به وسيله حنجره نيست!! چون خدا بدن ندارد! دهن و حنجره و تار صوتي ندارد، سخن گفتن خدا به وسيله ايجاد صوت در هر چيزي است كه بخواهد، و ميدانيم كه منبع صوت، حركت ارتعاشي است كه توسط وارد شدن نيرو به شيئ قابل ارتعاش صورت ميگيرد، و اين تموج در بستر صوت، ميتواند توسط يك تحريك ماورائي باشد و ميتواند توسط جهاز نطق بشر باشد و ميتواند توسط ديافراگمي باشد كه توسط نرم‌افزار تحريك شده است.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 89  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 88 


تنها رابطه اي که بين اجزاء جهان وجود دارد نظم آن است . که اين هم از شرايط قرار گيري آن در منظومه شمسي و خود منظومه شمسي که خرده اي از منظومه هاي ديگر است .

 

 

بسمه تعالي


اين رابطه، در جهان بزرگ است كه يكي از چهار نيروي بنيادين در آن حاكم است كه آن جاذبه است، اما منظور من رابطه در جهان كوچكهاست كه از طريق فهم آن بايد توصيف جهان بزرگ كرد.
 

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 88 


اما منظور من از واضح گفتن اينست که با اين بحث به چه چيزي از اثبات خدا ميخواهيد برسيد . اين بحث براي اثبات وجود خدا نيست . اصل مطلب را بيان بفرماييد (در مورد خدا)
 

 

هنوز كار داريم، آيا ذره بنيادين اصلي عالم، از يك سنخ است يا بيشتر؟
 


 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 88 


دوست من حذفي در کار نيست . من سخن گفتن خدا به روش انسانها را عرض کردم نه آنکه شما پنداشته ايد . يعني ايجاد صوتي که با گوش بشر قابل شنيدن باشد .
 

 

آيا منظور از روش انسانها، يعني روش توليد انسانها صوت را؟ يا روش شنيدن انسانها صوت را؟

حتما و حتما صوتي كه خدا ايجاد ميكند هر بشري با گوشش ميتواند بشنود، اما خدا مثل انسانها با حنجره توليد صوت نميكند چون بدن و دهن و حنجره ندارد.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 92  - نوشته شده توسط: hosyn  :

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : hosyn       پست شماره: 82

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : hosyn       پست شماره: 43 

 

بسمه تعالي


دوست گرامي، من قصد مغلطه يا فرار نداشتم، و اگر واقعا چنين شده و يا شما از سخن من چنين برداشتي كرديد، معذرت ميخواهم، و شما هم كه پي‌جوي ذهنيات افراد مختلف راجع به توصيف خدا هستيد، مناسب است حوصله بيشتري به خرج دهيد.

و هر چند ممكن است احتمال شما در ارثي بودن انتخاب من دينم را، صحيح باشد، اما ذهنيت خودم چنين نيست، و شاهد آن اينكه حاضرم تعريف و توصيفاتي براي خدا نزد شما ارائه دهم كه هر چند خودم قبول ندارم اما به احتمال زياد تصديق ميكنيد كه قابل بررسي است:

1- خدا : خمير هوشيار مجسمه هوشمند هستي است كه هر چيزي كه هست نمود اوست.

قبل از ادامه تعريفات، مجددا تذكر ميدهم كه سخن اصلي من اين است كه به صورت استقرائي دريابيم كه واقعا مواردي هست كه تعريف‌ناپذير و توصيف‌ناپذير است (غير از خدا )، و همچنين مواردي هست كه نه مرد است و نه زن، نه بار مثبت است و نه منفي، نه جاذب است و نه مجذوب، نه متحرك است و نه ساكن، و ... (غير از خدا) ، و در عين حال واقعيت دارد.


و الله الكافي

 

 

اگر توفيق شد، همين تعريف، محاسن آن و معايب آن را بررسي ميكنيم، و ده‌ها تعريف ديگر هم ميتوان ارائه داد كه همگي در مسير است اما آنچه بايد باشد نيست، دوست گرامي، شروع تاپيك با شماست اما اينكه هر طور شده به مقصود خود از آن برسيد و طبق پسند شما پيش برود، مردد مينمايد.

و اما مسأله ملازمه نداشتن حرف زدن با شخص‌وار بودن را در پست قبلي براي دوستمان توضيح دادم.
 

و الله الكافي

 


 

بسمه تعالي


قبل از بررسي اين تعريف، به عنوان مقدمه بايد بعض انواع تعريف‌ها را تذكر دهم:

1- يكي از مهمترين انواع تعريف، تعاريف منطقي هستند كه به نوبه خود به دو نوع (Intensional definitio) و (Extensional definition) تقسيم ميشوند، و اين نوع تعريف، شرائطي دارد، و چون رنگ (subjective) دارد طبيعتا دچار آسيب‌هاي يك تعريف صحيح منطقي ميشوند، ميتوانيد بعض معايب اينچنين تعريف را در اينجا ببينيد:

http://en.wikipedia.org/wiki/Fallacies_of_definition

2- نوع دوم از تعريف، تعاريفي هستند كه رنگ (objective) دارند، و از شيئ معين خارجي صحبت ميكنند، مثل اينكه بخواهيم اوصاف و خصوصيات يك مدير معين به نام مثلا زيد كه در يك شركت معين الف كار ميكند را بيان كنيم، و هر شخص آگاه به بحث‌هاي خداشناسي ميداند كه اگر ما صحبت از تعريف خدا ميكنيم، در صدد ارائه اوصاف يك ابژه هستيم و نه يك مفهوم منطقي، (هر چند بعدا توضيح ميدهم كه خداوند فوق ابژه است)، به هر حال تعريف خدا ، قطعا يك تعريف درون مفهومي يا مصداقي نيست، يعني نه (Intensional definitio) است و نه (Extensional definition).


اكنون سراغ محاسن اين تعريف ميرويم، و سپس معايب آن را بررسي ميكنيم:

1- يكي از خوبيهاي اين تعريف اين است كه ما را از واژه سمج تعاريف يعني "چيزي است كه" نجات ميدهد! در منطق ارسطوئي دو نوع تعريف به نام‌هاي تعريف به حد و تعريف به رسم، ذكر ميكنند، اما متاسفانه حتي در تعريف به حد نيز غالبا از اين كلمه آزاردهنده خلاصي نداريم! (و اين رمز فلسفي مهمي دارد).

2- از محاسن اين تعريف اين است كه حضور علمي و شاهد بودن خداوند را در هر چيز و هرجا، به خوبي ترسيم ميكند و علم او را مد نظر دارد.

3- غير از حضور علمي، حضور وجودي او رانيز تبيين ميكند، يعني همانگونه كه متن خميرمايه يك مجسمه، در تمام ذرات و نقاط آن حضور وجودي دارد همينگونه مبدء متعال با تمام چيزها، مصاحبت و معيت وجودي دارد. (و شايد به نحوي از مثال معروف موج و دريا كه اهل عرفان ذكر ميكنند از جهاتي بهتر باشد)

4- پيكره مجسمه خانه هستي را نيز هوشمند ميداند، و اين با بعض نظريات اخير در فيزيك امروز هماهنگي خوبي دارد، مثل نظريه اطلاعات و پروژه‌هاي تحقيقاتي مربوط به آن.

5- امكان اين را فراهم ميكند كه خداباور بفهمد چگونه ميتواند به هر چيز نگاه ميكند آن را جلوه‌اي از خدا ببيند.


و اما معايب اين تعريف كه آنرا تضعيف ميكند و يا از يك تعريف صحيح ساقط ميكند:

1- چون تعريف از خدا و ذكر اوصاف او، اشاره به يك موجود خارجي معين دارد ،(منظور اين است كه ريخت تعريف خدا اين است حتي كسي كه خدا را باور ندارد وقتي صحبت از خدا ميكند صحبت از چيزي ميكند كه اگر قبولش كند يك موجود خارجي است) ، پس ناچار تنها بخشي از خصوصيات او را ذكر كرده و امكان ذكر همه در يك تعريف نيست، مثال واضحش همان مدير معين شركت است كه اگر بخواهيم او را تعريف كنيم، از هر جهت او چيزي بگوئيم صحيح گفته‌ايم اما تمام مطلب را نگفته‌ايم و هر كسي ميتواند يكي از خصوصيات مديريتي يا فردي يا اجتماعي و ... او را به تعريف ما اضافه كند.

2- با اتكاء به عيب كلي قبلي، مثلا يك مورد را تذكر ميدهم، مثلا اين تعريف هر چند حضور و علم و معيت خداوند با اشياء را مد نظر قرار داد، اما قدرت او از نظر افتاد، چون ميدانيم خمير يك مجسمه، درست است كه مصاحبت با تمام اجزاي مجسمه دارد اما در اين مصاحبت، قدرت خمير نهفته نيست، و حال آنكه هر كس ميخواهد خدا را تعريف كند ميداند كه ميخواهد چيزي را تعريف كند كه قدرت دارد، بلكه قدرت مطلقه از آن اوست.

3- سخت‌ترين اشكال به اين تعريف اين است كه چون از تشبيه (بلكه صحيح‌تر استعاره) قرض گرفته، آثار ناخواسته مشبه‌به نيز به مشبه سرايت ميكند، و چون در خمير و مجسمه، از مفهوم مكمليت به شدت استفاده ميشود، همين نقص به تعريف ما هم سرايت ميكند، يعني عالم خلق، و خالق او، مكمل همديگر ميشوند، و به تعبير فلسفي، خمير، علت مادي است در كنار علت صوري، اما ما ميخواهيم خدائي را تعريف كنيم كه علت فاعلي است ( و آن هم فاعل ما منه الوجود نه ما به الوجود) ، و اين حيثيت مهم را اين تعريف نميتواند متكفل شود.

البته اين نكته را تذكر دهم كه در اين تعريف، از تشبيه يا استعاره، قرض گرفته شده، و دقيقا تشبيهي صورت نگرفته، چون ميدانيم تجريد يك مشبه‌به براي كاربرد آن در مورد مقصود، غير از تشبيه چيزي به اوست.

4- در اين تعريف از واژه خمير استفاده شده كه بار منفي دارد، يعني نه تنها از قدرت صرف نظر شده، بلكه به نوعي، به لحاظ علت مادي بودن خمير، مفهوم قابليت و پذيرش صورت، در آن تعبيه شده، و اين با مقصود از تعريف در تضاد است.

5- اشكال سراسري در تمام تعريفات كه بعدا توضيح ميدهم كه اساسا، مبدء مطلق، تعريف‌پذير نيست.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 99  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : يزدگرد4       پست شماره: 96 


من نميفهمم چرا شما اصرار داشتيد پاسخي در مقابل سوالتان (رابطه اجزاء جهان) بدهم .
حال منتظرم تا آن را دنبال کنيد . ميخواهم بدانم به کجا ميخواهيد برسيد
 

 

بسمه تعالي


اصرار من به جهت اين است كه به عقيده من، ارائه تعريف براي خدا، از مسير ارائه تعريف براي اصل عالم هستي ميگذرد، ما تا يك تعريف دقيق براي اصل جهان هستي ارائه ندهيم بحث از تعريف خدا به جائي نميرسد، اين ادعا و عقيده من به عنوان يك فرد با ذهن متوسط است.

و در چند پست قبلي هم اين را خدمت دوست عزيزمان كه اين تاپيك را شروع كردند عرض كردم، گفتم بنده بين مثلا تعريف انرژي با تعريف خدا، كمال ارتباط ميبينم، چون يكي از كانديداها براي اصل عالم، انرژي است، اما ايشان چنين نظري نداشتند و بحث را نامربوط تشخيص دادند.

به هر حال قصد دارم از چيزي شروع كنيم كه همه آن را باور دارند، هم تئيست‌ها و هم آتئيست‌ها همگي قبول دارند، (به استثناي سوفسطائي‌ها كه بحث خوبي هم بعدا با آنها دارم) ، و آن همين عالمي است كه همگي در آن زندگي ميكنيم.

آيا اين عالم از چه چيز تشكيل شده است؟ اصيل‌ترين اجزاي سازنده آن چيست؟

ملاحظه فرمائيد دوست گرامي، انسان وقتي پي جوئي اصل يك چيز ميكند سراغ كوچكها ميرود، اگر ميخواهد بفهمد اصل اين انگشتر چيست؟ سراغ ماده اوليه و اجزاء سازنده آن ميرود ، حتي امروزه ميدانيم وقتي دانشمندان در پيدايش كيهان و كهكشان‌ها فكر ميكنند، اساس نظريات خود را در كوچكها پايه‌ريزي ميكنند، مثلا نظريه استريم كه براي ريزترين جزء عالم، ارائه شده، يكي از مهمترين مقاصد آن، حل قوانين جهان بزرگ كه محكوم نيروي جاذبه است ميباشد.

ما بايد از تلاشهاي اين فطرت بشر كه هميشه دنبال اصل عالم بوده، بالاترين بهره را ببريم، و لذا اطلاع بر تاريخ علم بهترين گزينه‌هاست.

كلمه عنصر، از همين كلمات برخاسته از حس اصل جوئي انسانها است، عنصر در لغت به معناي اصل است، پيشينيان اصل تمام عالم را به چهار عنصر يعني چهار اصل برميگرداندند، و بقيه را به عنوان مواليد ثلاث، كه فرع، حساب ميشدند، دسته‌بندي ميكردند.

به جهت اينكه طولاني نشود، آن نقاط عطف تاريخي را به اندازه اطلاعات ناقص خودم عرض ميكنم.

وقتي كه بشر فهميد آنچه كه به عنوان عناصر چهارگانه ميشناخته، اينها خود مركب بوده‌اند!! خيلي تحول عظيمي در عالم علم صورت گرفت، نشاط زائد الوصفي براي تحقيق بيشتر آغاز شد، تحقيق براي چه؟؟؟ براي دستيابي به عنصر و اصل واقعي كه همه عالم از آن تشكيل شده است.

فعلا خسته شدم، اگر زنده بودم ادامه خواهم داد.
 

و الله الكافي

 




پست شماره: 101  - نوشته شده توسط: hosyn  :

بسمه تعالي



1- همان‌طور كه عرض كردم، قرنها بشر، اصل عالم و عنصر پايه را چهار عنصر ميدانست، و در كنار اين مطلب، فلاسفه مادي و الهي حرفهاي خود را داشتند، و همچنين بحث‌هاي ديگر طبيعيات هم با اين چهار عنصر به گونه‌اي كنار ميآمدند، مثلا يك نوع جسم خاص ديگر كه جسم‌هاي فلكي بود قائل ميشدند كه به عنوان عملگر در اين چهار عنصر، معرفي ميشدند، آباء سبعه و امهات اربعه، از همين باب بود، ولي آنچه مقصود من است اينكه اين چهار عنصر، مبدء همه مركبات شناخته ميشدند، مواليد ثلاث، كه معدن و نبان و حيوان بودند همگي از اين چهار عنصر، به نسبت‌هاي متفاوت، تشكيل ميشدند.

نكته مهمي كه از ديرباز يك نحو تصادم بين بحثهاي طبيعيات و الهيات ايجاد ميكرد، همين مفهوم عنصر به معناي مبدء اشياء بود، چگونه يك چيز يا چهار چيز مثلا، اصل همه اشياء باشد و در عين حال يك مبدء ديگر هم به عنوان خدا ، قائل شوند؟ فلاسفه و مليين يك درگيري سنتي داشتند، غالب فلاسفه‌اي كه الهي بودند قائل به قدم زماني عناصر اصلي ميشدند، ولي مليين آنها را كافر ميدانستند و ميگفتند خدا را منكر ميشويد، ولي آنها بين حدوث ذاتي با حدوث زماني، تفاوت قائل ميشدند، و با حدوث ذاتي، احتياج عناصر اصلي را به خدا ، ثابت ميكردند، به هرحال، حرف فلاسفه اين بود كه وقتي چيزي عنصر و اصل است ابتداي زماني خاص براي آن قائل نميشويم، هميشه بوده است ولي هميشه هم در وجودش محتاج به خدا بوده است، و در اين مجال حرف فلاسفه غير الهي هم كه واضح‌تر خواهد بود.

2- اواخر قرن هيجدهم بود كه دستگاه عناصر چهارگانه از هم پاشيد، معلوم شد هوا كه آنرا يك عنصر ميدانستند خود مركب از چندين گاز است، لاوازيه كاشف اكسيژن، قانون معروف بقاء جرم را عرضه كرد، ماده نه پديد ميآيد و نه از بين ميرود بلكه از حالتي به حالتي ديگر تبديل ميشود، و همچنين معلوم شد تلقي آب و خاك و آتش به عنوان عنصر و اصل پايه اشياء، صحيح نبوده است، با روش‌هاي خاص شيميائي، مثل سوزاندن، به سوي كشف عنصر پايه حركت ميكردند، يعني با دنبال كردن واكنش‌هاي شيميائي (در قبال واكنش‌هاي هسته‌اي كه امروزه ميدانيم و آنها نميدانستند) خود را به مبدء ميرساندند، يعني به چيزي كه ديگر براي او واكنش شيميائي معنا نداشت.

و طبق آنچه عرض كردم كه فطرت بشر در تحقيقاتش، پي‌جوئي عنصر و اصل عالم است تا بداند آنچه اشياء را ساخته است و خود از چيزي ساخته نشده است چيست؟ در همين راستا بزودي دالتون مدل اتمي خودش را ارائه داد و دوباره نظر باستاني ذيمقراطيس را به نحو جديد، زنده كرد، و خيزش جهان علم به سوي ارائه جدول تناوبي آغاز شد.

اتم در لغت يونان به معناي "نشكن" و يا واحد پول يونان كه ريزتر از آن نبود چون نشكن و غير قابل تقسيم بود، مفهوم بسيار مناسبي براي عنصر بود، چون ذرات ريزي كه فرض ميشد همه چيزها از آنها تشكيل شده‌اند، سنگ‌بناي همه عالم بود، و خودش از چيزي تشكيل نشده بود و نشكن و غير قابل تقسيم بود.

اتم و نشكن بودن آن، حدود يك قرن، بالاترين نشاط براي تحقيقات علمي به ارمغان آورد، شيمي رشد بسياري كرد، باور كردند كه چيزي به نام كيميا كه قرنها بشر به دنبال آن بود خرافه‌اي بيش نبوده است!! چرا؟؟ چون مس و طلا، حالا ديگر معدن و از مركبات نبودند، بلكه خود يك عنصر و اصل غير قابل تغيير بودند، يك اتم بودند، چگونه ممكن است با اكسير، يك اتم مس را به اتم طلا تبديل كرد؟! اين محال است، اتم، نشكن و غير قابل تغيير است و واكنش شيميائي نميپذيرد.

هر چند تحقيقات علمي، روش و زبان خاص به خود دارد، اما به هرحال تعامل بين علم و فلسفه، غير قابل انكار است، لذا در اين فضاي علمي قرن نوزده، زمينه بسيار مناسب براي بالندگي فلسفه مادي و ماترياليسم به عنوان طرفدار اصالت ماده فراهم شد.

ماديون با توجه به نوآوري‌هاي علمي، ذهن‌ها را به خوبي قانع ميكردند، ميگفتند: قانون لاوازيه ميگويد: ماده نه پديد ميآيد و نه از بين ميرود بلكه از حالتي به حالتي ديگر تبديل ميشود، سنگ‌بناي عالم و همه اشياء، اتم‌ها هستند كه خود ازلي و ابدي هستند، و با انواع تركيبات، چيزهاي مختلف را پديد ميآورند، و در اين فرايند هيچ نيازي به يك موجود غير مادي به نام خدا نيست.

در ماتريالسم، اصالت با ماده است، يعني اگر سؤال ميكرديد كه آيا روح و روان چيست؟ آيا فهم وشعور و علم چيست؟ جواب ميدادند: ما جز اتم چيزي نداريم، آنچه اصيل است و واقعيت دارد جز همين ذرات نشكن چيزي نيست، منتها اين ذرات با تركيبات بينهايت خود، سبب پديد آمدن خواص معين در هر نوع تركيب ميشوند، مثلا مهره‌هاي بازي كردن بچه‌ها را در نظر بگيريد كه بچه‌ها آنها را در همديگر جفت ميكنند، و هر بار چيز خاصي درست ميكنند و سپس دوباره از هم جدا ميكنند، وقتي بچه‌ها با اين مهره‌ها مثلا يك خانه درست كنند با آن وقتي كه يك اسب درست كنند تفاوت ميكند، يعني نه فقط در ذهن بچه تفاوت دارند بلكه همه ميبينيم واقعا اين شكلها و تركيبات مختلف، كارآئي‌ها و آثار متفاوت دارند، و طبق همين بيان، روح و آگاهي و شعور، خاصيتي از ماده بود كه از آثار تركيب بدني بشر، به حساب ميآمد.

آنچه مقصود من از اين بيانات است، تاكيد بر اينكه همه بشر به دنبال يك پايه و اصل براي همه چيز هستند تا آرام بگيرند و قانع شوند كه همه چيز را اين عنصر اصلي ميسازد و خودش درست‌شدني و ساختني نيست.

خوب، اكنون در اين فضاي قرن نوزده، سؤالي كه مطرح ميشد اين بود كه ماده چيست؟ يك تعريفي براي ماده به عنوان عنصر و پايه عالم هستي، ارائه بدهيد.

دانشمندان چندان پاي‌بند ارائه يك تعريف نبودند، چون مقصود ايشان كشف قوانين حاكم بر جهان است و همينكه مفهومي كار ايشان را پيش ميبرد برايشان كافي است، اما فلاسفه طبق طبيعت بحث‌هاي منطقي و فلسفي، ناچار از ارائه تعريف بودند.

تعريفهاي پيشنهادي براي ماده: ماده چيزي است كه فضا اشغال ميكند، ماده چيزي است كه بعد دارد يعني طول و عرض و عمق دارد، ماده چيزي است كه در حواس ما منعكس ميشود و ميتوانيم به نحوي آن را حس كنيم، ماده چيزي است كه بر حواس ما تاثير ميگذارد.

همه اين تعاريف، مشتمل بر "چيزي است كه" ميباشد! ، خوب، ميپرسيم آن چيز خودش چيه؟ اشغال كردن فضا (قطع نظر از خود مفهوم فضا كه چقدر حرف دارد) وصفي براي ماده نسبت به فضا است، و همچنين طول و عرض و عمق داشتن، جوهره ماده را تبيين نميكند، و واضح‌تر ازهمه، تعريف به انعكاس در حواس ما و محسوس بودن است، كه توضيح نميدهد چه چيزي است كه چنين خاصيتي دارد.

اما اين مشكل، تقريبا سراسري است و در همه تعاريف خودنمائي ميكند، و مشكلي در فهم ما از مقصود از ماده ندارد، لذا بايد ببينيم سرنوشت اين عنصر اصيل قرن نوزده چه ميشود؟
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 102  - نوشته شده توسط: hosyn  :

بسمه تعالي



3- اوائل قرن بيستم، جهان علم با مسائلي فوق العاده جالب و باور نكردني روبرو شد، هر چند سبب آنها ده‌ها پروژه‌هاي تحقيقاتي بود اما من به بعض نتائج آنها كه نقطه عطف حساب ميشوند اشاره ميكنم، قانون لاوازيه در بقاء جرم با چالش مواجه شد، و نيز اتم نشكن شكست! معلوم شد جرم ميتواند از حركت، زايش كند، و نيز از جرم بودن خارج شود! پس ماده به عنوان ماده، ميتواند پديد بيايد و از بين برود! تصور ماده با جرم ساكن صفر باور نكردني بود! قانون لاوازيه جاي خود را به معادله معروف اينشتن داد، و همچنين در كشف مهمي كه رادرفورد و رفيقش انجام دادند به همديگر گفتند اگر ما اين كشف را اعلان كنيم ميگويند اينها هم كيمياگر شدند!!! يعني اتم نشكن شكست! اكنون ديگر مس و طلا دو عنصر اصيل غير قابل تغيير نبودند، بلكه تنها و تنها تفاوت آنها به عدد اتمي آنها برميگشت! يك شماره كم شود يا زياد شود آقاي عنصر اصيل، تبديل ميشود!!!

ماترياليستها كه براي مكتب خود در قرن نوزده، امپراطوري تشكيل داده بودند، و بر نظريه اتميسم كاخ ساخته بودند ناگهان كاخ را بر يخ در حال ذوب شدن يافتند!، لنين هنوز زنده بود و اينها را ديد و سعي كرد مفهومي فلسفي از ماده ارائه دهد كه (به قول خودش يا مريدانش) هرگز با پيشرفت علم، تغيير نكند!! گفت: ما در ماترياليسم دربند اين نيستيم كه ماده حتما مشت‌پركن باشد! به چيزي ماده ميگوئيم كه بتواند به نوعي بر حواس ما تأثير گذارد و قابل مشاهده و تجربه باشد، اما جهان علم، به لنين و انگيزه‌هاي حزبي او، وابسته نبود، و لذا دانشمندان بدون توجه به حرف لنين، ماده را به عنوان پسر يكي، از دور خارج كردند!! و يك برادر اصيل‌تر با نامي غير از ماده يعني با نام انرژي، برايش فرهنگ‌سازي كردند، و آن هم آنچنان فرهنگ‌سازي كه امروزه هر بچه دبستاني با آن آشنا است! بنده خودم با يك ماترياليست در سايت زندبق بحث ميكردم هنوز اصرار داشت به انرژي هم ماده بگويد و ميگفت ماده به معناي اعم در اصطلاح من!!! يعني همان تلاش لنين كه ميبينيم امروزه به موزه رفته است!

به هر حال، انرژي در جهان علم، متولد شد، و نه تنها رقيب ماده شد بلكه خود را به عنوان تنها عنصر اصيل جهان، كانديد كرد! قبلا توسط لايبنيز به عنوان توصيفي براي نيرو، به كار رفته بود اما اكنون ديگر خيلي تفاوت داشت، الآن ديگر انرژي، پايه همه چيز بود، استاد به شاگردانش تزريق ميكرد كه به هر چيزي نگاه ميكنيد تبلوري از انرژي ميبينيد، انرژي سازنده عالم ماده است، و ماده انرژي متكاثف است.

همانطور كه قبلا عرض كردم، دانشمندان در صدد ارائه يك تعريف فلسفي و منطقي براي الفاظي كه به كار ميبرند نيستند، و وقتي مقصود خود از يك لفظي را ميدانند و با ترفندهاي مختلف ميتوانند آن مقصود را براي ديگران بيان كنند به طوري كه كار پژوهش آنها به پيش ميرود، ديگر مشكلي ندارند، اما به هرحال بايد يك تعريفي براي تفاهم ارائه بدهند، و بخصوص وقتي اساتيد با ذهن‌هاي معمولي مثل ذهن من مواجه ميشوند بيشتر به توضيح و تفنن لفظي و عملي نياز دارند تا خلاصه دانش‌اموز بفهمد منظور از انرژي چيست؟ خوب به ياد دارم اوائلي كه بحث انرژي را از معلم ميشنيدم چقدر تلاش ذهني ميكردم تا بفهمم خلاصه اين انرژي چيست؟! اين چيزي كه گاهي حركت است و گاهي سكون! گاهي نور و گاهي ظلمت! گاهي برق است و گاهي رعد! گاهي وابسته است و گاهي رها ! گاهي در كمين و گاهي در كمند! ما شاء الله هيچ حالي نيست كه نداشته باشد! آن هم حال‌هاي متضاد!

دانش‌آموز ميپرسد خلاصه انرژي چيست؟ پاسخ ميدهند: انرژي توان انجام كار است، انرژي كارمايه است، مشكل دو تا شد! علاوه بر اينكه چند روز پيش استاد تعريف مشكلي براي كار ارائه داد كه با سختي فهميدم يا نفهميدم، مشكل اصلي اين است كه ميخواهم بدانم خود انرژي چيست؟ اينكه ميتواند سبب تحقق كاري شود اين تعريف به بيرون از ذاتش است، من ميخواهم بدانم خودش چيست؟ و چه چيزي هست كه ميتواند سبب حصول كار شود؟ مخصوصا وقتي فهميدم كه انرژي، پايه جهان و سازنده كاخ كيهاني است بيشتر ميخواهم بدانم كه چيست؟ و چگونه ميتواند اين همه نقش بازي كند؟

ولي به هر حال وقتي اين دانش‌آموز در علم پيشرفت كرد آرام ميگيرد و خوشحال است كه به اصل عالم و عنصر اصيل پايه‌اي عالم، دست يافته است، يعني هر چه و هر چه را مشاهده ميكند ميداند از چيست، و اگر روش ماترياليستي را پيش بگيرد به جاي اينكه روزي ميگفتند روح و روان و شعور، خاصيتي از تركيبات مختلف ماده است او ميگويد: روح و روان و شعور همگي از آثار حالت‌هاي مختلف انرژي است!


4- تا اينجا مطالبي بود كه براي عصر ما جا گرفته است و كلاسيك شده است، اما خوشبختانه ما در عصر گذار هستيم، يعني در مطالب غير كلاسيك، كم كم شروع شده است كه آبروي انرژي هم به عنوان تنها پايه اصيل عالم، برود! بابا ! اين چه وضعي است كه علم براي ما پيش آورده؟! روزي اتم نشكن ما را شكست و امروز ميخواهد انرژي انرژي ما را تحليل ببرد؟!

بلي چاره‌اي نيست، خوب دقت فرمائيد بزنگاه مقصود من از اينهمه طول دادن اينجاست: وقتي ما انرژي را به عنوان مبدء كل اشياء انتخاب كرديم چاره‌اي نيست بايد پاسخگوي تمام اموري كه برخورد ميكنيم به عنوان پايه آنها باشد، و اگر در تحقيقات علمي به جائي رسيديم كه انرژي با آن مقصودي كه همگي از آن داريم نتواند پاسخگوي رفتار خاص مورد تحقيق ما باشد بايد به دنبال رقيب ديگري براي انرژي باشيم! جهان علم، خويش و قومي با انرژي ندارد، گمشده او همان عنصر اصيلي است كه آثارش را دم به دم ملاحظه ميكند، و از آنجا كه انرژي به عنوان يك كانديد، تمام كمالات در او ملاحظه نشده است نميتواند پاسخگوي رفتار كمالي بنيادين باشد، و اين خيلي خيلي مهم است.

منظور از رفتار كمالي بنيادين اين است كه ما تا كنون تمام رفتارهاي كمال‌وند را به تركيبات و حالات مختلف عنصر پايه نسبت ميداديم، اگر ميگفتند فهم و هوش و شعور چيست؟ ميگفتيم اثري از تركيبات خاص ذرات بنيادين است، اما اگر در خود ذره بنيادين رفتاري هوشمندانه ديديم چه بگوئيم؟! و نيز همه ميدانيم انرژي مطلق در مقصود همه دانشمندان، يك چيز هوشمند نيست، يعني انرژي خودش در حد ذاتش، كمال هوشمندي را واجد نيست، بلكه تنها چيزي كه گفته ميشود اين است كه سبب پديد آمدن هوش است، اكنون بايد اگر رفتار هوشمندانه در سطح پايه ملاحظه كرديم تحليلي براي آن ارائه دهيم و بفهميم اين هوش چيست و مبدء پيدايش آن كدام است؟ و اين درحقيقت چيزي نيست جز اينكه ميفهميم آنچه ما به عنوان مبدء مطلق فرض كرده بوديم مبدء واقعي نبود، به كمالاتي برخورد كرديم كه نداشت و نميتوانست سبب پيدايش آنها شود.

به هر حال در نيمه دوم قرن بيستم بود كه حل پارادكس اينشتن و دو دوستش، محل اميد شد و تا كنون تجربيات در ارتباط با نامساوي بل، مكانيك كوانتوم را تاييد كرده است كه لازمه آن اين است كه ذره از دورترين فاصله دلخواه، از حال ذره تنيده شده‌اش باخبر ميشود، و اين رفتار با دركي كه ما از انرژي داريم قابل توجيه نيست، اين هوشي است كه بايد به دنبال مبدء پيدايش آن بود.

چرا چنين شده است؟ چون در انرژي همه كمالات فرض نشده است، انرژي، داراي هوش و شعور فرض نشده است، و هر چند بتواند شعور بنائي و ساختماني، توليد كند، اما شعور پايه‌اي و مبنائي و زيربنائي، توجيه ديگري و مبدء ديگري نياز دارد، اكنون بايد به سراغ عنصر ابتدائي برويم كه بتواند چنين هوش سرشار ذره كوانتومي را پشتيباني كند.

5- در اوائل قرن بيست و يكم كشف عجيبي صورت گرفت!! دانشمندان با اطلاعات تجربي كه داشتند به ضميمه يك معادله رياضي فهميدند كه آنچه تا كنون به عنوان ماده و انرژي ميشناختيم بخش بسيار كوچكي از واقعيت اين عالمي است كه با آن مواجه هستيم، گفتند ماده‌اي كه تا كنون ما با آن آشنا بوديم (visible matter) تنها 4% عالم را تشكيل ميدهد و ماده تاريك (Dark matter) 22% و انرژي تاريك (Dark energy) 74% است!! البته بند 4 و 5 اين پست من هنوز در مرحله فرضيه است و نميتوان قضاوت قطعي كرد، ولي به هر حال انرژي تاريك سنخ ديگري غير از انرژي معمولي است كه تا كنون از آن سخن ميگفتيم.

اكنون سؤالي كه مطرح ميكنم اين است كه نه به روش علمي كه روش خاص خود دارد بلكه به روش فلسفي متشابك با داده‌هاي علمي، چه مانعي دارد كه ما مبدء اين عالم هستي را، مبدء مطلقي فرض بگيريم كه هر كمال دلخواه را دارد؟ ماده فقط مشت‌پركن است و طول و عرض و عمق دارد، انرژي قدرت در او نهفته است اما شعور و علم از او انتظار نداريم، ما همه عالم را جلوه‌هائي از حقيقتي ببينيم كه هيچ كمالي نيست كه نداشته باشد، بلكه هر كمالي كه در بناي عالم هست نمودي از كمال همان حقيقت نهائي و پايه‌اي است؟ (و اين سؤال ارتباط نزديكي دارد با فراموش كردن دستيابي به ذرات ابتدائي محض، و قبول اينكه مثلا هر رشته در نظريه رشته‌ها خود كيهاني نسبت به جهان خودش هست).

البته از ديد من، اين مبدء عالم هستي، خدا نيست، بلكه شأني از شئون الهي است، خدا مبدء مطلق تمام حقائق است، يعني حقائقي كه اوسع از عالم هستي است، مگر مقصود از عالم هستي معناي فلسفي معروف آن مراد نباشد كه همان وجود وصفي است بلكه معناي اشاري وجود مراد باشد كه تمام حقائق نفس الامري اعم از ثابتات و مجردات و متغيرات را هم شامل شود.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 107  - نوشته شده توسط: hosyn  :

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : hosyn       پست شماره: 92 


2- نوع دوم از تعريف، تعاريفي هستند كه رنگ (objective) دارند، و از شيئ معين خارجي صحبت ميكنند، مثل اينكه بخواهيم اوصاف و خصوصيات يك مدير معين به نام مثلا زيد كه در يك شركت معين الف كار ميكند را بيان كنيم، و هر شخص آگاه به بحث‌هاي خداشناسي ميداند كه اگر ما صحبت از تعريف خدا ميكنيم، در صدد ارائه اوصاف يك ابژه هستيم و نه يك مفهوم منطقي، (هر چند بعدا توضيح ميدهم كه خداوند فوق ابژه است)، به هر حال تعريف خدا ، قطعا يك تعريف درون مفهومي يا مصداقي نيست، يعني نه (Intensional definitio) است و نه (Extensional definition).
 

 

بسمه تعالي

 

خدا چيست و كيست؟


همانطوري كه در چند پست قبلي عرض كردم از آنجا كه سنخ ارائه تعريف براي خدا، از سنخ تعاريف (objective) است نه (subjective) ، پس ممكن است هزاران تعريف ذكر كرد و همگي صحيح است، اما غالبا سراغ آن نكات برجسته در شيئ مورد نظر ميرويم و تعريف را مشتمل بر آنها ميكنيم، مثلا وقتي من مدير معين يك شركت را تعريف ميكنم ميتوانم بگويم: انسان است، يا دانشمند است، يا همان شخصي است كه امروز او را ديدم يا با من صحبت كرد، اما ترجيح ميدهم بگويم: همان شخصي كه فلان كتاب را تاليف كرد، يا شخصي است كه فلان بحران را براي فلان شركت مديريت كرد، چون وقتي سر و كار ما با ابژه است، هر وصفي از او، چه كلي و چه شخصي، ارائه دهيم، او را به نحوي تعريف و توصيف كرده‌ايم هر چند غالبا دنبال آن برجسته‌ها هستيم.

جلوتر يك تعريف براي خدا ذكر كردم و محاسن و معايب آن را گفتم، و اكنون چند تعريف ديگر:



خدا چيست؟


1- خدا روح و شعور ساري در پيكر هستي است:
حق جان جهان است و جهان جمله بدن ----- گر جان نبود جمله جهان بي جان است

2- خدا آفتاب نهان در دل هر ذره است:
دل هر ذره‌اي كه بشكافي ----- آفتابيش در ميان بيني

3- خدا حقيقت همه چيز است:
خداوند بالا و پستي توئي ----- ندانم چه‌اي هر چه هستي توئي
بعض اهل عرفان گفته‌اند: منظور فردوسي اين است كه هر چه هستي هست تو حقيقت آن ميباشي.



خدا كيست؟


1- خدا همان انتخاب كننده شش عدد از بينهايت عدد است (ثابت‌هاي بنيادين) كه اگر هر كدام كوچكترين تغييري ميكرد ممكن نبود جهان ما به اينصورت كه هست و موجود زنده دارد، وجود داشته باشد، يعني همان مطلبي كه عده‌اي را مجبور كرده قائل به بينهايت جهان موجود غير از جهان ما شوند!

2- خدا همان كدگذار ژن موجودات زنده است، يعني همان مطلبي كه وقتي توسط فرانسيس كالينز كشف شد سبب گرديد آنتوني فلو (Antony Flew) آتئيست حدود 80 سال را تغيير دهد و خودش رديه بر كتابهاي سابق خودش بنويسد!

3- خدا همان كسي است كه وقتي اسباب همگي قطع شود در كانون توجه دل‌ها قرار ميگيرد، كه وقتي از فضانورد پرسيدند از وقتي كه رابطه سفينه‌اش با زمين قطع شد گفت: در آن لحظه خدا را ديدم!

بر فرهيختگان تيزبين مخفي نيست كه اين تعريفات بنابر آن توضيحي كه دادم كه از قبيل تعريفات ابژكتيو است، هيچكدام به ناداني ما مربوط نيست، و به اصطلاح، تعريف مبتني بر حفره‌هاي معرفتي نيست، بلكه معادل تمام تعاريف ديگر است، فقط نزد ما برجستگي خاص خود را دارد، مثلا همانگونه كه ميگويم: خدا انتخاب كننده شش عدد ثابت‌هاي بنيادين است، دقيقا ميتوانم بگويم: خدا بلند كننده چيز سنگيني است كه جرثقيل آن را بلند ميكند، و اين دو با هم معادل هستند.



خداي تعريف‌ناپذير


اساس بحث در مسأله تعريف خدا، اين است كه دريابيم اصلا خدا تعريف‌پذير نيست، و اين مطلب دليل‌هاي متعدد ميتوان برايش ذكر كرد، يك دليل مختصر اين است كه: چون مبدء مطلق، تقدم رتبي بر همه متقابلات بلكه تقدم رتبي بر اصل تقابل دارد، و اساس مفاهيم به تقابل برميگردد، پس تقدم رتبي بر همه مفاهيم دارد و هيچ مفهومي بر او صادق نيست، لذا ارائه يك تعريف براي او ممكن نيست.
 

و الله الكافي

و الحمد لله ربّ العالمين

 

+ نوشته شده توسط حسین در دوشنبه دوم اسفند 1389 و ساعت 20:56 | نظر بدهید
پست


بسم الله الرّحمن الرّحيم

روايت تحف العقول در توصيف ايمان با پنج ترجمه در نرم‌افزار گنجينه روايات نور:



تحف‏العقول ص : 325

كلامه ع في وصف المحبة لأهل البيت و التوحيد و الإيمان و الإسلام و الكفر و الفسق

دخل عليه رجل فقال ع له ممن الرجل فقال من محبيكم و مواليكم فقال له جعفر ع لا يحب الله عبد حتى يتولاه و لا يتولاه حتى يوجب له الجنة ثم قال له من أي محبينا أنت فسكت الرجل فقال له سدير و كم محبوكم يا ابن رسول الله فقال على ثلاث طبقات طبقة أحبونا في العلانية و لم يحبونا في السر و طبقة يحبونا في السر و لم يحبونا في العلانية و طبقة يحبونا في السر و العلانية هم النمط الأعلى شربوا من العذب الفرات و علموا تأويل الكتاب و فصل الخطاب و سبب الأسباب فهم النمط الأعلى الفقر و الفاقة و أنواع البلاء أسرع إليهم من ركض الخيل مستهم البأساء و الضراء و زلزلوا و فتنوا فمن بين مجروح و مذبوح متفرقين في كل بلاد قاصية بهم يشفي الله السقيم و يغني العديم و بهم تنصرون و بهم تمطرون و بهم ترزقون و هم الأقلون عددا الأعظمون عند الله قدرا و خطرا و الطبقة الثانية النمط الأسفل أحبونا في العلانية و ساروا بسيرة الملوك فألسنتهم معنا و سيوفهم علينا و الطبقة الثالثة النمط الأوسط أحبونا في السر و لم يحبونا في العلانية و لعمري‏ لئن كانوا أحبونا في السر دون العلانية فهم الصوامون بالنهار القوامون بالليل ترى أثر الرهبانية في وجوههم أهل سلم و انقياد قال الرجل فأنا من محبيكم في السر و العلانية قال جعفر ع إن لمحبينا في السر و العلانية علامات يعرفون بها قال الرجل و ما تلك العلامات قال ع تلك خلال أولها أنهم عرفوا التوحيد حق معرفته و أحكموا علم توحيده و الإيمان بعد ذلك بما هو و ما صفته ثم علموا حدود الإيمان و حقائقه و شروطه و تأويله قال سدير يا ابن رسول الله ما سمعتك تصف الإيمان بهذه الصفة قال نعم يا سدير ليس للسائل أن يسأل عن الإيمان ما هو حتى يعلم الإيمان بمن قال سدير يا ابن رسول الله إن رأيت أن تفسر ما قلت قال الصادق ع من زعم أنه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك و من زعم أنه يعرف الله بالاسم دون المعنى فقد أقر بالطعن لأن الاسم محدث و من زعم أنه يعبد الاسم و المعنى فقد جعل مع الله شريكا و من زعم أنه يعبد المعنى بالصفة لا بالإدراك فقد أحال على غائب و من زعم أنه يعبد الصفة و الموصوف فقد أبطل التوحيد لأن الصفة غير الموصوف و من زعم أنه يضيف الموصوف إلى الصفة فقد صغر بالكبير و ما قدروا الله حق قدره‏ قيل له فكيف سبيل التوحيد قال ع باب البحث ممكن و طلب المخرج موجود إن معرفة عين الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عينه قيل و كيف نعرف‏ عين الشاهد قبل صفته قال ع تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به و لا تعرف نفسك بنفسك من نفسك و تعلم أن ما فيه له و به كما قالوا ليوسف إنك لأنت يوسف قال أنا يوسف و هذا أخي فعرفوه به و لم يعرفوه بغيره و لا أثبتوه من أنفسهم بتوهم القلوب أ ما ترى الله يقول ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها يقول ليس لكم أن تنصبوا إماما من قبل أنفسكم تسمونه محقا بهوى أنفسكم و إرادتكم ثم قال الصادق ع ثلاثة لا يكلمهم الله و لا ينظر إليهم يوم القيامة و لا يزكيهم و لهم عذاب أليم من أنبت شجرة لم ينبته الله يعني من نصب إماما لم ينصبه الله أو جحد من نصبه الله و من زعم أن لهذين سهما في الإسلام و قد قال الله وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ

صفة الإيمان

قال ع معنى صفة الإيمان الإقرار و الخضوع لله بذل الإقرار و التقرب إليه به و الأداء له بعلم كل مفروض من صغير أو كبير من حد التوحيد فما دونه إلى آخر باب من أبواب الطاعة أولا فأولا مقرون ذلك كله بعضه إلى بعض موصول بعضه ببعض فإذا أدى العبد ما فرض عليه مما وصل إليه على صفة ما وصفناه فهو مؤمن مستحق لصفة الإيمان مستوجب للثواب و ذلك أن معنى جملة الإيمان الإقرار و معنى الإقرار التصديق بالطاعة فلذلك ثبت أن الطاعة كلها صغيرها و كبيرها مقرونة بعضها إلى بعض فلا يخرج المؤمن من صفة الإيمان إلا بترك ما استحق أن يكون به مؤمنا و إنما استوجب و استحق اسم الإيمان و معناه بأداء كبار الفرائض موصولة و ترك كبار المعاصي و اجتنابها و إن ترك صغار الطاعة و ارتكب صغار المعاصي فليس بخارج من الإيمان و لا تارك له ما لم يترك شيئا من كبار الطاعة و لم يرتكب شيئا من كبار المعاصي فما لم يفعل ذلك فهو مؤمن لقول الله إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً يعني المغفرة ما دون الكبائر فإن هو ارتكب كبيرة من كبائر المعاصي كان مأخوذا بجميع المعاصي صغارها و كبارها معاقبا عليها معذبا بها فهذه صفة الإيمان و صفة المؤمن المستوجب للثواب

صفة الإسلام

و أما معنى صفة الإسلام فهو الإقرار بجميع الطاعة الظاهر الحكم و الأداء له فإذا أقر المقر بجميع الطاعة في الظاهر من غير العقد عليه بالقلوب فقد استحق اسم‏ الإسلام و معناه و استوجب الولاية الظاهرة و إجازة شهادته و المواريث و صار له ما للمسلمين و عليه ما على المسلمين فهذه صفة الإسلام و فرق ما بين المسلم و المؤمن أن المسلم إنما يكون مؤمنا أن يكون مطيعا في الباطن مع ما هو عليه في الظاهر فإذا فعل ذلك بالظاهر كان مسلما و إذا فعل ذلك بالظاهر و الباطن بخضوع و تقرب بعلم كان مؤمنا فقد يكون العبد مسلما و لا يكون مؤمنا إلا و هو مسلم

صفة الخروج من الإيمان

و قد يخرج من الإيمان بخمس جهات من الفعل كلها متشابهات معروفات الكفر و الشرك و الضلال و الفسق و ركوب الكبائر فمعنى الكفر كل معصية عصى الله بها بجهة الجحد و الإنكار و الاستخفاف و التهاون في كل ما دق و جل و فاعله كافر و معناه معنى كفر من أي ملة كان و من أي فرقة كان بعد أن تكون منه معصية بهذه الصفات فهو كافر و معنى الشرك كل معصية عصى الله بها بالتدين فهو مشرك صغيرة كانت المعصية أو كبيرة ففاعلها مشرك و معنى الضلال الجهل بالمفروض و هو أن يترك كبيرة من كبائر الطاعة التي لا يستحق العبد الإيمان إلا بها بعد ورود البيان فيها و الاحتجاج بها فيكون التارك لها تاركا بغير جهة الإنكار و التدين بإنكارها و جحودها و لكن يكون تاركا على جهة التواني و الإغفال و الاشتغال بغيرها فهو ضال متنكب عن طريق الإيمان جاهل به خارج منه مستوجب لاسم الضلالة و معناها ما دام بالصفة التي وصفناه بها فإن كان هو الذي مال بهواه إلى وجه من وجوه المعصية بجهة الجحود و الاستخفاف و التهاون كفر و إن هو مال بهواه إلى التدين بجهة التأويل و التقليد و التسليم و الرضا بقول الآباء و الأسلاف فقد أشرك و قلما يلبث الإنسان على ضلالة حتى يميل بهواه إلى بعض ما وصفناه من صفته و معنى الفسق فكل معصية من المعاصي الكبار فعلها فاعل أو دخل فيها داخل بجهة اللذة و الشهوة و الشوق الغالب فهو فسق و فاعله فاسق خارج من الإيمان بجهة الفسق فإن دام في ذلك حتى يدخل في حد التهاون و الاستخفاف فقد وجب أن يكون بتهاونه و استخفافه كافرا و معنى راكب الكبائر التي بها يكون فساد إيمانه فهو أن يكون منهمكا على كبائر المعاصي بغير جحود و لا تدين و لا لذة و لا شهوة و لكن من جهة الحمية و الغضب يكثر القذف و السب و القتل و أخذ الأموال و حبس الحقوق و غير ذلك من المعاصي الكبائر التي يأتيها صاحبها بغير جهة اللذة و من ذلك الأيمان الكاذبة و أخذ الربا و غير ذلك التي يأتيها من أتاها بغير استلذاذ و الخمر و الزنا و اللهو ففاعل هذه الأفعال كلها مفسد للإيمان خارج منه من جهة ركوبه الكبيرة على هذه الجهة غير مشرك و لا كافر و لا ضال جاهل على ما وصفناه من جهة الجهالة فإن هو مال بهواه إلى أنواع ما وصفناه من حد الفاعلين كان من صنفه

 




تحف العقول-ترجمه جنتى، متن، ص: 521

گفتار آن حضرت در وصف محبت اهل بيت، توحيد، ايمان، اسلام، كفر و فسق‏

مردى خدمت آن جناب رسيد، حضرت پرسيد: از چه قومى؟ عرض كرد: از دوستان و پيروان شما. فرمود: خدا بنده‏اى را دوست ندارد تا «ولايت» (دوستى و اطاعت) او را بپذيرد، و ولايت او را نپذيرد جز اينكه بهشت را بر او واجب كند، سپس فرمود: تو از كدام دوستان مائى؟ مرد سكوت كرد. «سدير» گفت: مگر دوستان شما چند گروهند؟
فرمود: سه طبقه، يك طبقه ما را به ظاهر دوست دارند نه باطن، گروهى در باطن دوست دارند نه ظاهر (دوستى خود را اظهار نكنند) و جمعى به ظاهر و باطن دوست دارند، اينان عاليترين طبقه‏اند و از آب گواراى شيرين نوشيده‏اند. تأويلهاى قرآن دانسته، و تميز حق را از باطل توانسته، و سبب سببها را شناخته‏اند، اينها زبده‏ترين گروهند، فقر و فاقه و انواع بلا سريعتر از اسب دونده بسوى آنها روان است، سختى و تنگدستى بر آنها هجوم برده، پريشان و گرفتار شده‏اند، برخى (به دست دشمن) مجروح و جمعى كشته گشته‏اند، در شهرهاى دور افتاده، پراكنده‏اند (كه هر كه حق گويد و به حق پاى‏بند باشد سرانجامى بهتر از اين ندارد، اما) به بركت آنها خدا بيماران را شفا دهد، بينوايان را توانگر سازد، شما را نصرت دهد، باران برايتان فرستد، و روزيتان دهد، اينان در شماره اندكند، و در مرتبه و مقام به پيشگاه خدا بس بزرگ. طبقه دوم (كه در ترتيب متن اصلى سوم ذكر شده) پست‏ترين طبقاتند، ما را به زبان دوست دارند اما به روش پادشاهان (اشرافى) زندگى كنند (سودپرست، دنيادوست و جاه‏طلبند و به مقتضاى همين خصلت) زبانشان با ماست و شمشيرشان بر ما (با زبان جمعى را راضى كنند و با عمل جمع ديگرى را) دسته سوم (كه در متن اصلى دوم ذكر شده) طراز متوسطند، در نهان ما را دوست دارند اما (بر اثر محافظه‏كارى) محبت خود آشكار نكنند، به جان خودم، اگر اينان در باطن (راستى) دوستدار ما باشند (نشانشان اين است كه) روزه‏دار و شب بيدارند، آثار رهبانيت (و ترك دنيا) را در چهره‏شان توانى ديد، و اهل تسليم و طاعتند. مرد گفت: من شما را در نهان و آشكار هر دو دوست دارم. فرمود: اين گروه نشانه‏هائى دارند كه معرف آنهاست. گفت: چه نشانه‏هائى؟ فرمود: صفاتى چند، نخست آنكه توحيد را چنان كه بايد شناخته‏اند، و علم توحيد (و يكتاپرستى) را استوار ساخته‏اند، به خدا و صفاتش ايمان آورده‏اند، سپس حدود ايمان، حقايق، شرائط و تأويلهايش همه را فهميده‏اند. «سدير» گفت: يا ابن رسول اللَّه، تاكنون چنين توصيفى در باره ايمان از شما نشنيده بودم. فرمود: آرى، سدير، سائل حق ندارد بپرسد: ايمان چيست؟ جز وقتى كه معلوم كند ايمان به كه؟ سدير گفت:
يا ابن رسول اللَّه چنانچه صلاح بدانيد تفسير و تفصيل مطلب را بيان فرمائيد، فرمود: هر كه خدا را با توهمات و خيالات شناسد مشرك است، هر كه خدا را به «اسم» شناسد، نه به «معنى» (و حقيقت) به نقص (حدوث وجود خداوند) اعتراف كرده چون اسمها حادثند (و بندگان آنها را انتخاب كرده‏اند، و ذات مقدس او قديم است) آن كه اسم و معنى را (با هم) پرستد (اسم را) با خدا شريك قرار داده. آن كه معنى را بوسيله صفت نه بواسطه ادراك پرستد، حواله بر غايب كرده و هر كه صفت و موصوف را (با هم) پرستد، توحيد را باطل كرده، زيرا صفت غير از موصوف است (و دوگانگى با توحيد نسازد). هر كه موصوف را به صفت ضميمه كند (بخواهد با صفت موصوف را بشناسد) بزرگ را كوچك كرده (و چنان كه شايسته است خدا را نشناخته). پرسيدند: پس راه يكتاپرستى چيست؟ فرمود: راه بحث باز است. و جستجوى چاره ممكن، حاضر را پيش از صفاتش شناسند (نخست مثلا انسانى را با همه خصوصيات ببيند، و سپس به اوصاف او از علم و كمال و غيره پى برند) و غايب را، صفاتش را پيش از خودش (كه اول صفات وى را شنوند، آنگاه خودش را ببينند و بشناسند و خدا چون حاضر است بايد در آغاز خودش را، شناخت، سپس موجودات ديگر و از جمله وجود خود را بوسيله او شناخت) پرسيدند: چگونه شخص و ذات حاضر را پيش از صفاتش شناسند؟ فرمود: نخست علم و معرفت تو به «عين» او تعلق مى‏گيرد (و وجود خدا در ذهن مى‏آيد) سپس خودت را بوسيله او مى‏شناسى، نه اينكه خودت را بواسطه خود و از جهت وجود خود بشناسى، و بدانى كه آنچه در وجود توست مال خودش و وابسته به خودش است چنان كه به يوسف گفتند:
«تو حتما يوسفى؟ گفت: آرى من يوسفم و اين برادر من است:» (يوسف: 90). برادرشان را به وجود خودش شناختند نه بوسيله ديگرى، و نه با توهمات و خيالات باطنى خود، نمى‏بينى خدا فرمايد: «شما را نرسد كه درختان آن (باغستانها) را برويانيد.» (نمل: 60).
«يعنى حق نداريد سر خود امامى انتخاب كنيد و به ميل و اراده خود ذى حقش ناميد (اين هم مثال ديگرى و يا نظيرى است براى مسأله شناخت خدا از ناحيه خودش نه ديگران).
سپس امام (ع) اضافه كرد: سه كسند كه روز قيامت، خدا (از سر خشم) با آنان سخن نگويد، به آنها (به ديده رحمت) ننگرد، (از آلودگى گناه) پاكشان نسازد، و عذابى دردناك دارند: 1- آن كه درختى بنشاند كه خدا ننشانده، يعنى كسى را به امامت نصب كند كه خدا نكرده. 2- آن كه امامى را كه خدا نصب كرده انكار كند. 3- و كسى كه پندارد آن دو گروه بهره‏اى از اسلام دارند. خداوند فرموده: «پروردگار تو هر چه خواهد بيافريند، و انتخاب كند، و اختيار بدست ديگران نيست.» (قصص: 68).

وصف ايمان‏

معناى ايمان عبارت است از: اقرار، فروتنى در برابر خدا. بوسيله اين اقرار، تقرب جستن به درگاه او، و انجام كليه واجبات كوچك يا بزرگ از توحيد و خداشناسى تا آخر ابواب طاعت به ترتيب كه اينها همه به هم مربوط و پيوسته است، آنگاه كه بنده واجباتى را كه شناخت به نحوى كه توصيف كرديم انجام داد، مؤمن و در خور صفت ايمان، و مستوجب ثواب است، زيرا معناى ايمان جملگى اقرار است و معناى اقرار: تصديق (و گردن نهادن) به اطاعت، از اين رو ثابت شد كه اطاعتها كلا كوچك و بزرگ همه به هم مربوط است. و مؤمن از صفت ايمان بدر نرود جز با ترك آنچه اين صفت را ايجاب كرده بود يعنى ترك واجبات بزرگ و انجام گناهان كبيره، اما ترك طاعتهاى كوچك، يا ارتكاب اين گونه معاصى او را از حصار ايمان بدر نبرد، مادامى كه واجبى بزرگ را فرو ننهد، و گناهى بزرگ را مرتكب نشود، چه خداوند فرموده: «اگر از گناهان بزرگى كه نهيتان كرده‏اند دورى گزينيد، ما از گناهان ديگرتان بگذريم و شما را به مقامى ارجمند رسانيم.» (نساء: 31). كه مراد آمرزش گناهان كوچك است، و چنانچه مرتكب گناه بزرگى شد بر همه گناهان كوچك يا بزرگ مؤاخذه شود و كيفر و عذاب بيند، اين بود توصيف ايمان، و مؤمن مستوجب ثواب.

وصف اسلام‏

معناى اسلام اقرار به همه طاعات شناخته‏شده اسلام به ظاهر، و اظهار طاعت است، چون به ظاهر چنين اعترافى كرد، هر چند قلبا معتقد نباشد، در خور نام و معناى اسلام است، و احكام ظاهرى اسلام از: دوستى (و روابط) ظاهرى، پذيرفتن شهادت، وارث (و غيره) بر او اجرا مى‏شود، و در سود و زيان با همه مسلمانان شريك خواهد بود، اين بود صفت اسلام، و فرق مسلمان و مؤمن اين است كه: مسلمان در صورتى مؤمن است كه در باطن نيز مطيع باشد، و اگر تنها به زبان اظهار طاعت كرد مسلمان است نه مؤمن، لازمه ايمان اقرار قلبى با فروتنى، و تقرب آگاهانه است، پس ممكن است كسى مسلمان باشد نه مؤمن، ولى ممكن نيست مؤمن باشد نه مسلمان.

بيان (سبب) بيرون رفتن از ايمان‏

پنج چيز ممكن است مؤمن را از ايمان خارج كند كه همه همانند و معروفند: 1- كفر 2- شرك 3- ضلالت (گمراهى) 4- فسق 5- و گناهان بزرگ. كفر عبارت است از هر گناهى كوچك و يا بزرگ كه از سر انكار، استخفاف، و بى‏اعتنائى (بدين) انجام گيرد كه مرتكب آن كافر، و حقيقت آن (عمل) كفر است، و كسى كه گناهى با اين اوصاف از او سرزند اهل هر آيين و فرقه‏اى باشد كافر است. شرك عبارت است از هر گناهى كه به نام دين (و به عنوان بدعت) انجام شود، كوچك باشد يا بزرگ مرتكب چنين معصيتى مشرك است (زيرا در مقابل آيين الهى دين تراشيده، و مقام قانونگذارى دينى را كه خاص خداست اشغال كرده). ضلالت عبارت است از جهل به واجبات، يعنى: يكى از واجبات بزرگى را كه (از اركان ايمان است و) بنده جز با انجام آنها شايسته نام مؤمن نيست، پس از ورود بيان (از جانب شرع) و ابلاغ به مسلمانان، ترك كند اما نه از روى انكار حكم خدا يا بدعت به حذف آن از دين، بلكه از روى سستى، غفلت و اشتغال به كارهاى ديگر، چنين كس گمراه است و از جاده ايمان منحرف، و جاهل به (حقيقت) ايمان، و خارج از آن، و مادامى كه به اين حالت باشد مستوجب اسم ضلالت و گمراهى است، و اگر سرانجام كارش به آنجا كشد كه معصيت را به عنوان انكار، استخفاف و بى‏اعتنائى (بدين) انجام دهد كافر خواهد بود، و اگر به عنوان دين و از روى تأويل (حقايق مذهب) و تقليد، و تسليم، و رضايت به حرف نياكان و پيشينيان دست به گناه زند مشرك است. و كمتر اتفاق افتد كسى مدتى «گمراه» باشد و (اندك اندك) هوى (و تمايلات) او را به آن صورت كه گفتيم (يعنى كفر و شرك) در نياورد. فسق عبارت است از ارتكاب هر گناه كبيره‏اى از جهت كامرانى و شهوت و عشق و علاقه مفرط. مرتكب اين گناه فاسق، و تحت عنوان فسق از ايمان خارج است، و اگر به اين معصيت‏كارى ادامه دهد تا به سرحد بى‏اعتنائى و استخفاف رسد به ناچار كافر خواهد شد. و اما ارتكاب گناهان بزرگ كه باعث فساد ايمان شود، اين است كه‏ بدون انكار، يا بدعت، يا كامجوئى و شهوت تنها از سر حميت (تعصب) و غضب بى‏پروا به گناهان بزرگ اقدام كند، مانند: تهمت، دشنام، قتل، غصب اموال خلق، خوددارى از پرداخت حقوق مردم، و ساير گناهان بزرگى كه نه از روى لذت و شهوت انجام مى‏دهند. و همچنين است: سوگند دروغ، رباخوارى و غيره كه لذتى (مانند زنا) ندارد. و باز از همين قبيل است: شراب، زنا، لهو (سرگرميهائى چون ساز و آواز و ذكر اين سه مثال با اينكه از نمونه‏هاى روشن فسق است شايد براى اين باشد كه گاه گناهى از دو جهت باعث خروج از ايمان است) اينها همه مايه خرابى ايمان و خروج از آن است بدون اينكه موجب شرك يا كفر يا ضلالت گردد، بلكه جهالت است و نادانى، ولى چنانچه گرايشى به صفات نامبردگان (در گروههاى بالا) پيدا كند ناگزير به آنها خواهد پيوست.
 


 


تحف العقول-ترجمه جعفرى، ص: 307
سخنان امام صادق عليه السّلام در تعريف محبّت و دلبستگى به اهل بيت و تعريف توحيد، ايمان، اسلام، كفر و فسق‏

مردى بر امام صادق عليه السّلام وارد شد، آن حضرت از وى پرسيد: از چه كسانى هستى؟ وى گفت: از دوستداران و پيروان شما، امام عليه السّلام به او فرمود: خداوند تا دوستى بنده‏اى را نپذيرد وى را دوست نخواهد داشت، و دوستيش را نپذيرد تا بهشت را بر او واجب گرداند، سپس فرمود: تو از كدام [دسته از] دوستان ما ميباشى؟ آن مرد سكوت كرد، در اين بين يك تن از اصحاب بنام سدير به امام عرض كرد: اى زاده پيامبر مگر دوستان شما چند دسته و گروهند؟! فرمود: سه دسته و گروهند: 1- گروهى از ايشان ما را آشكارا دوست دارند ولى در باطن ميلى به ما ندارند، 2- و گروهى در باطن ما را دوست دارند و در ظاهر به ما ميلى ندارند، 3- و گروهى در ظاهر و باطن به ما عشق مى‏ورزند، و اينان عالى‏ترين گروه مردمند، از آبى شيرين و گوارا نوشيده‏اند «2»، و تأويل قرآن را دانسته، و سخن جداكننده حقّ از باطل را دريافته‏اند، و سبب سببها را مى‏دانند، و اينانند عالى‏ترين گروه مردم، فقر و نيازمندى و انواع بلا سريعتر از تاختن اسب بر سرشان روان است، بديشان سختى و رنج و آسيب رسيده و چنان پريشان و گرفتار شده‏اند كه دسته‏اى از ايشان زخمى و گروهى كشته شدند، و در شهرهاى دور افتاده پراكنده شدند، به بركت ايشان است كه خداوند بيمار را شفا مى‏بخشد، و فقير را توانگر مى‏كند، و بحرمت آنان است كه شما يارى مى‏شويد، و باران بر سرتان مى‏بارد، و روزى داده مى‏شويد، آنانند كه هر چند تعدادشان كم و اندك است ولى در پيشگاه خداوند داراى قدر و منزلتى عظيم و بزرگ مى‏باشند. و گروه سوم كه پائين‏ترين گروه مردمند، آشكارا ما را دوست مى‏دارند، و رفتارشان بمانند پادشاهان است، اينان زبانشان با ما (يعنى: در حدّ شعار) و شمشيرهايشان بر عليه ما است، و گروه دوم كه طبقه ميانى مردمند، آشكارا دوستمان مى‏دارند و در باطن ميلى بما ندارند، و بجانم سوگند كه اگر در باطن دوستمان مى‏داشتند نه آشكارا، روزه داران روز و عابدان شب بودند، و اثر رهبانيّت (پرهيز و گوشه‏گيرى) را در چهره‏اشان مى‏يافتى، آنان اهل صلح و سازشند. آن مرد گفت: در اين صورت من از دوستان آشكار و نهان شمايم! امام عليه السّلام فرمود: براستى دوستان آشكار و نهان ما نيز نشانه‏هائى دارند كه گوياى شخصيت آنان است. آن مرد گفت: آن نشانه‏ها كدامند؟ فرمود: خصلتهائى كه نخستين آنها اين است كه ايشان مسأله توحيد (يكتاپرستى) را بطور صحيح شناخته و علمش را تكميل كرده‏اند، و زان پس به ايمان بخدا و صفاتش پرداخته‏اند، سپس از حدود و حقائق و شروط و تأويلهاى ايمان باخبر شده و بدان پى برده‏اند. سدير گفت: اى زاده پيامبر تاكنون تعريف ايمان را بدين صورت از شما نشنيده بودم! فرمود: آرى اى سدير، هيچ بنده‏اى را نرسد كه از ماهيّت ايمان سؤال كند تا آنكه بفهمد ايمان به چه كسى است، سدير گفت: اى زاده پيامبر اگر مايل باشيد گفته خود را شرح و تفسير بفرمائيد، امام عليه السّلام فرمود: آن كس كه پندارد خدا را با خيالات قلبى مى‏شناسد او مشرك است، و هر كس كه ادّعا كند خداوند را به اسم مى‏شناسد نه به معنى، با اين كار اعتراف بسخنى ناپسند كرده است زيرا اسم؛ حادث است، و هر كس كه گمان كند اسم و معنى را با هم مى‏پرستد با اين كار براى خداوند شريكى قرار داده، و هر كس كه پندارد معنى را با نشانه و صفت مى‏پرستد نه با درك و فهم؛ حواله به چيزى دور از ذهن كرده است، و هر كس ادّعا كند كه صفت و موصوف را با هم مى‏پرستد، بكلّى توحيد و يكتاپرستى را باطل كرده، زيرا صفت غير از موصوف مى‏باشد. و كسى كه پندارد موصوف را به صفت اضافه مى‏كند با اين كار بزرگ را كوچك كرده است «1» و چنان كه شايسته است خدا را نشناخته. از امام عليه السّلام پرسيدند: پس راه توحيد و يكتاپرستى چيست؟ فرمود: باب بحث و گفتگو گشوده است، و جستجوى راه چاره آن در دسترس: بتحقيق شناخت فرد حاضر پيش از پرداختن به صفات او است. و شناختن اوصاف فرد غائب پيش از ديدن او مى‏باشد. پرسيدند: چگونه به فرد حاضر پيش از صفات او شناخت پيدا كنيم؟ فرمود: بدان شناخت دارى و از دانش آن باخبر مى‏شوى، و توسّط آن به نفس خود معرفت مى‏يابى، نه توسّط خودت و از جانب خود. و به اين نكته پى خواهى برد كه آنچه در تو مى‏باشد از براى او و بخاطر خود اوست.
همان طور كه برادران حضرت يوسف عليه السّلام بدو گفتند: إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي، يعنى: «آيا راستى تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من است- يوسف: 90»، پس او را توسّط خود او شناختند نه بوسيله ديگرى، و نه توسّط خيالات قلبى و بافته‏هاى ذهنى خود، آيا سخن خداوند را درك كرده‏اى كه ميفرمايد: ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها: «شما را نرسد درختش را برويانيد- نمل: 60»، اشاره ميفرمايد كه شما حقّ نداريد از پيش خود امام انتخاب كنيد و با ميل و خواسته‏تان او را بر حقّ بناميد.
سپس امام صادق عليه السّلام فرمود: سه گروهند كه خدا در روز قيامت با آنان سخن نگويد و به آنان ننگرد و از آلودگى گناهان پاكشان نسازد، و ايشان را عذابى است دردناك: 1- آن كس كه درختى بروياند كه خدا آن را نرويانده، يعنى امامى را برگزيند كه خدا وى را نصب نفرموده، يا كسى را كه خدا انتخاب فرموده انكار كند، و آن كس كه پندارد [يا: ادّعا كند] اين دو را در اسلام بهره و سهمى است، در حالى كه خداوند فرموده: وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ:
«و پروردگار تو آنچه خواهد مى‏آفريند و برمى‏گزيند [امّا] آنان را [توان‏] برگزيدن نيست- قصص: 68».

صفت ايمان‏

آن حضرت عليه السّلام فرمود: تعريف صفت ايمان اقرار بندگى و خضوع در برابر خدا است بدان اقرار، و تقرّب جستن بدرگاه او، و انجام تمام واجبات با دانستن آنها- كوچك صلّى اللَّه عليه و اله و سلّم، عليها السّلام بزرگ- از مرز توحيد و يكتاشناسى و غير آن بترتيب تا انتهاى ابواب طاعت همگى بهم پيوسته و مربوطند، پس هر گاه بنده‏اى واجباتش را- همان گونه كه ما برايت گفتيم و بدو رسيده- انجام داد؛ او فردى مؤمن و شايسته برخوردارى از صفت ايمان؛ و مستوجب پاداش الهى است، چرا كه معناى ايمان بطور كلى اقرار است، و اقرار يعنى: پذيرفتن و تصديقى كه قرين و همراه طاعت باشد، پس بدين خاطر بثبوت رسيده است كه تمامى طاعات از كوچك و بزرگ بهم پيوسته‏اند و مربوط، و فرد مؤمن از صفت ايمان خارج نشد مگر به ترك آنچه در خور اهل ايمان است، و تنها با انجام واجبات بزرگ آنهم بطور پيوسته، و ترك معاصى كبيره و پرهيز از آنها است كه سزاوار و شايسته اسم ايمان مى‏گردد (يعنى مؤمن مى‏شود)، و با ترك مستحبّات و اعمال كوچك و ارتكاب گناهان صغيره از ايمان خارج نمى‏شود، تا زمانى كه هيچ يك از طاعتهاى واجب را ترك نگفته، و گناهان كبيره انجام نداده، و مرتكب اين امور نشده مؤمن است، بر پايه فرمايش خداوند كه ميفرمايد: إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً، يعنى: «اگر از گناهان بزرگى كه از آن بازتان داشته‏اند (جرمها) دورى كنيد بديها و گناهان [كوچكتان‏] را از شما بزدائيم و شما را به جايگاهى گرامى درآوريم- نساء: 31»، مراد: آمرزش گناهان صغيره و كوچك است، كه اگر فردى مرتكب يكى از گناهان كبيره شود از تمامى گناهان [كوچك و بزرگ‏] بازخواست و مجازات خواهد شد، و عذاب مى‏گردد. اين بود صفت ايمان و فرد مؤمنى كه شايسته برخوردارى از پاداش است.

صفت اسلام‏

و امّا معنى صفت اسلام و حقيقت شرح آن اعتراف به تمام طاعات كه حكم آن شناخته شده و انجام آن لازم است مى‏باشد، پس هر گاه شخصى چنين اعترافى نمود- بدون آنكه در دل بدان معتقد باشد- در خور نام مسلمان گردد، و سزاوار احكام ظاهرى اسلام كه همان: دوستى ظاهرى، و پذيرش شهادت او، و نيز مشمول احكام ارث است مى‏گردد، و در حقوق- چه در سود و چه در زيان- با مسلمانان برابر مى‏شود، اين بود صفت اسلام، و تفاوت فرد مسلمان و مؤمن در اينست كه فرد مسلمان در صورتى مؤمن خواهد بود كه همراه با طاعت ظاهر؛ قلبا نيز مطيع و فرمانبردار باشد، پس در صورتى كه آنها را تنها در ظاهر رعايت كند فقط مسلمان است، و چنانچه اين كار را از دل و همراه با خضوع و قصد تقرّب كه برخاسته از معرفت و آگاهيست انجام داد او مؤمن است، پس ممكن است بنده مسلمانى مؤمن نباشد، ولى بنده مؤمن حتما مسلمان است.

شرح خارج شدن از ايمان‏

و براستى [فرد مؤمن‏] توسّط يكى از پنج چيز- كه همگى همانند و معروفند- از ايمان خارج شود: 1- كفر، 2- شرك، 3- گمراهى (ضلالت)، 4- فسق، 5- و انجام گناهان كبيره.
پس مقصود از كفر هر گناهى است كه از دستور خدا بجهت بى‏ايمانى و عدم قبول و ناچيز شمردن و بى‏اعتنائى در هر دستور كوچك و بزرگ سرپيچى شود، و انجام دهنده آن كافر است، و اين همان معناى كفر مى‏باشد، از هر ملّت و فرقه‏اى كه باشد پس از آن كس كه معصيت و گناهى با اين تعاريف از او سر زند، او كافر است.
و مقصود از شرك هر گناهى است كه خداوند توسّط ديندارى به آن؛ نافرمانى شود- چه گناه كوچك [شرك خفى‏] باشد و چه بزرگ- در هر صورت انجام دهنده آن نوع گناه مشرك است.
و مقصود از گمراهى (ضلالت) نادانى به واجبات است، و آن رها ساختن يكى از طاعتهاى بزرگ مى‏باشد كه هيچ بنده‏اى جز در پرتو آن شايسته ايمان نيست، البتّه پس از آگاه شدن بيان و ذكر دليل و برهان بر آن طاعت، در اين صورت او ترك‏كننده‏اى است عارى از انكار و ديانت كه بدان معتقد نباشد و آن را قبول نكند، بلكه ترك و رها ساختن او تنها بخاطر تنبلى و بى‏توجّهى و سرگرم شدن به غير آن بوده، پس او فرد گمراهى است كه از طريق ايمان منحرف گرديده و گمراه گشته و خارج از آن مى‏باشد، و تا زمانى كه مشمول آن صفاتى كه ذكر كرديم باشد در خور اسم گمراه و معناى آن است. پس اگر گرايش او به گمراهى بر پايه معصيتى بود كه آن برخاسته از انكار و بى‏اعتنائى و كوچك‏ شمردن آن باشد [يك چنين شخصى‏] كافر است. و اگر گرايش او به ضلالت و گمراهى از سر ديانت بخاطر تأويل و تقليد و تسليم و دلخوش بودن به گفته پدران و گذشتگان باشد او مشرك است، و بسيار كم پيش مى‏آيد كه فردى بر گمراهى و ضلالتى بپايد و هوى و هوس؛ او را به بعضى از آن تعريفى كه شرح داديم نكشاند.
و مقصود از فسق هر گناهى از گناهان كبيره است كه شخص مرتكب آن شود يا داخل‏شدنش بدان معصيت از جهت لذّت و شهوت و شوق غالب بوده باشد كه آن فسق است، و مرتكبش فاسق بوده و به سبب فسق از ايمان بيرون است، پس اگر اين كار را ادامه دهد تا جايى كه به حدّ سستى و كوچك شمردن آن و بى‏اعتنائى افتد كارش بجهت اين بى‏اهميّتى و بى‏اعتنائى به كفر مى‏انجامد (يعنى كفرش حتمى است). و مقصود از مرتكب گناهان كبيره كه منشأ و ريشه تباهى ايمانش مى‏باشد شخصى است كه غرق گناهان بزرگ است بى‏آنكه از روى انكار و ديانت بباطل و لذّت يا شهوتى است؛ بلكه تنها به جهت تعصّب و خشم است كه بارها و فراوان مرتكب گناهان كبيره‏اى همچون تهمت و ناسزاگوئى، قتل و غارت و حقّ كشى و امثال آنها مى‏شود، و ديگر آن گناهانى كه ورود بدان عادت است و عارى از خوشى، همچون شراب، زنا، و لهو ، كه انجام اين گناهان تماما موجب فساد و تباهى همان ايمانى است كه از وى خارج شده، پس بدين جهت نه مشرك است و نه كافر و نه گمراه. بلكه بنا به تعريفى كه از جهالت نموديم او جاهل است و نادان، پس اگر با هوى و هوس خود به يكى از انواع تعاريفى كه براى مرتكبين ذكر كرديم گرايش پيدا كند از همان دسته محسوب گردد.
 

 



تحف العقول-ترجمه كمره‏ اى، متن، ص: 340
سخن آن حضرت در وصف محبت اهل بيت و توحيد و ايمان و اسلام و كفر و فسق‏

مردى حضورش آمد و آن حضرت (ع) باو گفت: اين مرد از چه كسانيست؟ در پاسخ عرض كرد از دوستان و مواليان شما. امام صادق (ع) فرمود: خدا بنده‏ اى را دوست ندارد تا او را بخود راه دهد، و او را بخود راه ندهد تا بهشت را برايش واجب كند. سپس باو فرمود: تو از كدام دوستان ما هستى؟
آن مرد ساكت شد و سدير (نام يكى از اصحاب است) باو گفت: دوستان شما چند طبقه‏اند يا ابن رسول اللَّه؟
فرمود: سه طبقه: يك طبقه كه ما را آشكارا دوست دارند، و نهانى دوست ندارند، و يك طبقه كه ما را نهانى دوست دارند و آشكارا دوست ندارند، و يك طبقه هم ما را در نهان و آشكارا هر دو دوست دارند اينان طراز اولند آب صافى را نوشيدند و تفسير و تأويل كتاب را دانستند و فصل الخطاب و سبب سببها را دانستند و اينان طراز اولند، و فقر و فاقه و انواع بلا شتابانتر از دويدن اسب بر سرشان بريزند و سختى و تنگدستى آنها فرا گيرد و لرزان شوند و بياشوبند، زخم دارو سر بريده و پراكنده در هر ديار دور افتاده باشند بوسيله آنها خدا بيمار را شفا دهد، و ندار را توانگر كند، و بدانها شما يارى شويد و باران گيريد و روزى خوريد، و آنها كمترين شماره‏اند، و نزد خدا قدر و منزلت بزرگتر را دارند.
و طبقه دوم طراز پائينند ما را در عيانى دوست دارند و بروش پادشاهان ميروند، زبانشان با ما است و شمشيرشان بر عليه ما.
و طبقه سوم حد وسط باشند كه از دل دوست ما هستند و در عيانى دوست ما نيستند بجان خودم‏ كه اگر با ما دوستى محرمانه داشتند روزه‏داران و عبادت‏كننده‏هاى شب بودند و اثر عبادت را در چهره آنها ميديدى، اهل سازش و اطاعت بودند. آن مرد گفت من از دوستان نهانى و عيانى شمايم. امام صادق (ع) فرمود: دوستان نهان و عيان ما نشانه‏ ها دارند كه با آنها شناخته ميشوند. آن مرد گفت آن نشانه‏ ها چيستند؟ فرمود:
چند خصلتند: يگانه‏پرستى را بر حق فهميده‏اند و علم توحيد را خوب آموخته‏اند، و پس از آن ايمان دارند بدان چه ذات او است، و آنچه صفت اوست، سپس ايمان و حقائق و شروطش را و تأويلش را دانسته‏اند.
سدير گفت يا ابن رسول اللَّه من از شما نشنيدم كه ايمان را بدين وصف شرح كنيد، امام صادق (ع) فرمود: آرى اى سدير سائل را نرسد كه بپرسد ايمان چيست؟ تا بداند كه ايمان بكيست؟ سدير گفت يا ابن رسول اللَّه آنچه فرموديد شرح بدهيد امام صادق (ع) فرمود: هر كه پندارد كه خدا را با تو هم دلها ميشناسد او مشرك است، و هر كه پندارد خدا را بنام بى‏معنا شناسد اعتراف بطعن خود كرده زيرا صرف نام حادث است، و هر كه پندارد نام و معنا را با هم ميپرستد شريكى با خدا قرار داده، و هر كه پندارد كه او [معنى را] بصفت نه بادراك پرستد بناديده حوالت كرده، و هر كه پندارد صفت و موصوف هر دو را پرستد توحيد را ابطال كرده زيرا صفت جز موصوف است، و هر كه پندارد موصوف را بصفت اضافه ميكند بزرگ را كوچك كرده، و خدا را چنانچه بايد تقدير نكرده‏اند.
باو گفته شد پس راه يگانه‏پرستى چيست؟ در پاسخ فرمود: راه كاوش باز است و چاره‏جوئى فراهم است، راستى چيزى كه در عيانست نخست خودش را شناسند و سپس صفتش را ولى معرفت صفت غائب بر ذات خود او مقدم است. باو گفته شد چگونه شناخت عين حاضر در ديده پيش از صفت آنست؟
فرمود: آن را ميشناسى و آن را ميدانى و خود را هم باو ميشناسى، و خود را بوسيله خود و از پيش خود نميشناسى. تو ميدانى كه هر چه دارى از او است، و بوسيله او است چنانچه برادران يوسف بيوسف گفتند (90- يوسف): راستى تو يوسفى؟ گفت منم يوسف و اينست برادرم، و يوسف را بخود او شناختند و بوسيله ديگرى او را نشناختند، و از پيش خود آن را تو هم نكردند، آيا نبينى كه خدا فرمايد (60- النمل) شما را نرسد كه درخت آن را برويانيد. ميفرمايد شما حق نداريد از پيش خود امامى نصب كنيد، و او را بهواى دل و خواست خود بر حق بخوانيد، سپس امام صادق (ع) فرمود: سه كسند كه خداوند در روز قيامت با آنان سخن نكند، و بآنها نظر نيندازد، و آنها را پاك نداند، و عذاب دردناكى هم دارند: هر كه درختى بروياند كه خدايش نرويانيده است يعنى كسى كه امامى را نصب كند كه خدا معينش نكرده است، يا انكار كند امامى را كه خدا او را معين كرده و منصوب نموده، و كسى كه پندارد اين دو كس در اسلام سهمى دارند با اينكه خدا فرموده است: (69- القصص) و پروردگار تو است كه خلق ميكند هر چه خواهد، و اختيار دارد و براى آنان اختيارى نيست.

صفت ايمان‏
فرمود: حقيقت شرح ايمان اقرار و خضوع براى خدا است باقرار بندگى و تقرب بحضرت او بان، و انجام هر واجبى از خرد و كلان با دانائى از سرحد توحيد تا پائين‏تر، و تا آخر ابواب طاعت بترتيب از بالا بپائين، همه بهمراه هم و پيوست با هم، و هر گاه بنده‏اى آنچه را بر او واجب است اداء كند بهمان طور كه باو رسيده بوضعى كه ما شرح داديم پس او مؤمن است، و شايسته صفت ايمانست، و مستوجب ثوابست، و اين براى آنست كه معنى جمله ايمان اقرار است، و معنى اقرار تصديق بطاعت است از اين جهت ثابت است كه همه اقسام طاعت از خرد و كلان آن بيكديگر مقرونند، و مؤمن از وصف ايمان بيرون نرود مگر بوسيله ترك آنچه مايه استحقاق صفت ايمانست، و همانا نام ايمان و معنايش بايست و شايست است بانجام فرائض بزرگ پيوست با هم، و ترك معاصى كبيره، و اجتناب آنها، و اگر طاعتهاى كوچك را ترك كند و معصيت صغيره مرتكب شود از ايمان بدر نرود، و ترك ايمان نكرده باشد تا از طاعتهاى كبيره چيزى را واننهد و مرتكب معصيت كبيره نگردد، و تا اين كار را نكرده مؤمن باشد زيرا خدا فرمايد: (31- النساء) اگر دورى كنيد از كبائر آنچه بر شما غدقن شده بدكردارى‏هاى شما را جبران كنيم، و شماها را بمقام ارجمندى رسانيم- مقصود آمرزش گناهان غير كبيره است، و اگر او مرتكب يك معصيت كبيره شود بهمه گناهان مسئول باشد از خرد و كلان آنها، و بر همه كيفر گردد و عذاب بيند، اينست صفت ايمان و صفت مؤمن مستوجب ثواب.

صفت اسلام‏
و اما حقيقت شرح اسلام پس اقرار بهر طاعتى است كه حكمش ثابت و روشن باشد و انجام آنست، و هر گاه همان بحسب ظاهر معترف باطاعت شود و گرچه از دل معتقد بدان نباشد مستحق نام مسلمانى و معناى آنست و بايسته دوستى ظاهريست، و گواهى او نافذ است و ارث ميبرد، و با مسلمانان حقوق برابر دارد، اينست شرح اسلام. و فرق ميان مسلمان و مؤمن اينست كه مسلمان همانا معتقد است و از دل مطيع‏ است با همان اطاعت ظاهرى كه دارد، و همان كه در ظاهر اين كار كرد مسلمان باشد، و هر گاه آن را از دل انجام داد و از باطن و ظاهر با خضوع و قصد تقرب و با عقيده مؤمن است، و بسا كه بنده همان مسلمانست ولى مؤمن نباشد تا مسلمان باشد.

شرح خروج از ايمان‏
و بسا كه بيكى از پنج كار كه بهم مانند و متعارفند از ايمان بدر شوند- كفر، شرك، گمراهى، فسق، و ارتكاب كبائر.
معنى كفر نافرمانى خدا است از راه تمرد و انكار و بى‏اعتنائى و سهل انگارى در هر تكليف خرد و كلان، و مرتكب آن كافر است، و اين معناى كفر است از هر ملتى باشد و از هر دسته‏اى باشد. پس از اينكه نافرمانى او بدين صفات باشد پس او كافر است.
معنى شرك تدين و تعبد بهر خلاف و نافرمانى خدا است، و اين كس مشرك است خرد باشد آن معصيت يا كلان مرتكبش مشرك است.
معنى ضلال نادان بودن بامر واجب است، و آن اينست كه يكى از طاعتهاى بزرگ را ترك نمايد كه بنده جز بانجام آن شايسته ايمان نيست، بعد از بيان و اقامه دليل بر آن واجب و آنكه تركش از راه انكار و تدين بترك و جحود و تمرد نباشد بلكه از راه سستى كردن و اغفال و اشتغال بكار ديگرى باشد.
اين آدم گمراه است و در راه ايمان سر بزير است و بدان نادانى كرده، و از آن بيرون شده و بايسته نام‏ گمراهى و معنى آنست تا باين صفت است و اگر از راه نافرمانى بر پايه تمرد و بى‏اعتنائى و سهل‏انگارى بدان گرايد كفر است، و اگر از راه ميل بتدين بدان گرايد بملاحظه تأويل و تقليد و تسليم و رضا بگفته پدران و گذشتگان خود شرك آورده و كم است كه انسان بگمراهى بپايد و ميل و هواى نفسش او را ببعضى از آنچه شرح داديم نكشاند.

معنى فسق‏
هر گناه كبيره‏ايست كه مرتكب آن گردد، براى لذت و شهوت و شوق غالب بدان درآيد اين فسق است و مرتكبش از ايمان بدر است از نظر فسق، و اگر آن را ادامه دهد تا بحد سهل انگارى و بى‏اعتنائى بكشد از نظر سهل انگارى و بى‏اعتنائى كافر است.
و معنى ارتكاب گناهان كبيره كه ايمان را تباه سازد اينست كه غرق معاصى كبيره شود بى‏تمرد و تدين و نه براى لذت و شهوت بلكه براى حميت و غضب پر دست‏اندازى كند، و دشنام دهد، و بكشد، و اموال را بگيرد، و حقوق را حبس كند، و جز اينها از گناهان كبيره‏اى كه مرتكبش از راه لذت نميكند، و از اين قسم است سوگندهاى دروغ و گرفتن ربا و جز آنها كه مرتكبش براى لذت انجام نميدهد مانند ميخوارى، و زنا و بازى سرگرم كن، مرتكب همه اين گونه اعمال ايمان را تباه كرده و از آن بدر آمده براى اينكه از اين راه مرتكب كبيره شده، ولى مشرك و كافر و گمراه نيست بلكه نادانى كرده بيك نوع نادانى كه ما شرح داديم. و اگر ميلش او را بكشاند بيكى از انواعى كه شرح كرديم از براى مرتكبين، حال آنها را پيدا ميكند.

 

 



تحف العقول-ترجمه حسن زاده، ص: 589
گفتار امام صادق عليه السّلام در وصف محبّت به اهل بيت و تعريف توحيد و ايمان و كفر و فسق‏
مردى خدمت امام صادق عليه السّلام رسيد. امام پرسيد: اين مرد از چه كسانى است؟
آن مرد خود آماده پاسخ گشت و عرض كرد: از دلباختگان و دوستداران شما.
پس امام صادق عليه السّلام به او فرمود: خداوند بنده‏اى را دوست ندارد تا او را به خود راه دهد و او را به خود راه ندهد تا اينكه بهشت را بر او واجب نمايد.
سپس به او فرمود: تو از كدام دوستان مايى؟ آن مرد سكوت نمود و مردى به نام سدير عرض كرد: يا ابن رسول اللَّه! مگر دوستان شما چند گونه‏اند؟ فرمود:
سه گروهند: گروهى كه ما را در ظاهر دوست دارند ولى در باطن دوستمان ندارند و گروهى كه ما را در باطن دوست دارند ولى در ظاهر اظهار دوستى نمى‏كنند و گروهى كه هم در ظاهر دوست دارند و هم در باطن. و اينان دوستان درجه يك ما هستند، اينان آب زلال و گوارا نوشيدند و به تأويل قرآن پى بردند و از فصل خطاب و سبب اسباب اطلاع حاصل كردند. و اينان گروه طراز اول هستند، فقر و نيازمندى و بلاهاى گوناگون سريعتر از تاختن اسب بر سر ايشان بتازد، سختى و تنگدستى آنان را فراگيرد و لرزان شوند و دچار فتنه گردند و زخمى و به خون خود غلطان در هر سرزمين دورى پراكنده شوند. به بركت وجود آنان خداوند بيمار را شفا دهد و فقير را توانگر كند و به بركت آنان شما يارى شويد و باران بر شما ببارد و روزى نصيبتان گردد، آنان از نظر تعداد كم هستند ولى به منزلت و اهميّت نزد خدا، بزرگ باشند. گروه دوم كه مرتبه پايين‏اند، ما را در عيان دوست دارند و شيوه پادشاهان را در پيش گرفته‏اند. زبانشان با ماست و شمشيرشان بر عليه ماست. گروه سوم كه مرتبه ميانه به شمار مى‏آيند، ما را در باطن دوست دارند ولى در ظاهر اظهار دوستى نمى‏نمايند. به جان خودم سوگند! اگر ما را [صادقانه‏] در باطن دوست مى‏داشتند بدون اينكه آن را آشكار اظهار نمايند، در شمار روزه داران روز و نمازگزاران شب بودند و اثر عبادت را در رخسارشان مى‏ديدى و آنان اهل مسالمت و فرمانبردارى‏اند.
آن مرد عرض كرد: [با اين توضيحات‏] من در شمار دوستداران شما در عيان و نهان هستم. امام صادق عليه السّلام فرمود: دوستداران ما كه هم در نهان ما را دوست دارند و هم در عيان ويژگيهايى دارند كه به وسيله آنها شناسايى مى‏شوند. آن مرد عرض كرد: آن نشانه‏ها چيست؟ امام عليه السّلام فرمود: چند نشانه است: نخست آن كه يكتاپرستى را به خوبى فهميده‏اند و به دانش يكتاپرستى به طور كامل دست يافته‏اند و پس از آن به ذات و صفات او ايمان دارند، سپس حدود ايمان و حقايق و شروط و تأويل آن را به دست آورده‏اند. سدير عرض كرد: يا ابن رسول اللَّه! پيش از اين من چنين توصيفى در باره ايمان از شما نشنيده بودم!؟ امام صادق عليه السّلام فرمود: آرى، اى سدير! پرسشگر را نرسد كه بپرسد [حقيقت‏] ايمان چيست، تا نداند ايمان به كيست؟
سدير عرض كرد: يا بن رسول اللَّه! اگر امكان دارد در اين خصوص توضيحى بفرماييد. امام صادق عليه السّلام فرمود: هر كه پندارد خدا را با وهم و خيال دلها مى‏شناسد، مشرك است. و هر كه پندارد خدا را به نام بدون معنى پرستش مى‏نمايد به بى‏اساس بودن سخن خود اعتراف كرده است؛ زيرا صرف نام، حادث است و هر كه پندارد نام و معنى را با هم مى‏پرستد، همانا براى خدا شريكى قرار داده است. و هر كه پندارد [معنى را] به صفت مى‏پرستد نه به ادراك، به طور قطع حواله بر ناديده كرده است. و هر كه پندارد صفت و موصوف را با هم مى‏پرستد، يكتاپرستى را ابطال نموده است؛ زيرا صفت غير از موصوف است. و هر كه پندارد موصوف را به صفت اضافه مى‏كند، همانا بزرگ را كوچك نموده است و هيچ يك از اينها نتوانسته‏اند آن طور كه در خور است خدا را شناسايى نمايند.
عرض شد: پس راه يكتاپرستى چگونه است؟ امام عليه السّلام فرمود: در اين خصوص بحث امكان پذير است و زمينه رهجويى فراهم؛ به راستى، چيزى كه آشكار است نخست خودش را شناسند و سپس صفاتش را ولى آنچه غائب است نخست صفاتش را شناسند و سپس خود او را. عرض شد: چگونه وجود حاضر را پيش از صفاتش بشناسيم؟ فرمود: او را مى‏شناسى و دانش آن را مى‏دانى و خودت را نيز در پرتو او مى‏شناسى و خود را توسّط خود و از جانب خود نمى‏شناسى و مى‏دانى كه همانا هر چه در اوست از براى او و مختص به خود اوست.
همان طور كه برادران يوسف به او گفتند: «آيا تو خود يوسفى؟ گفت: آرى، من يوسفم و اين برادر [تنى‏] من است». [سوره يوسف (12)، آيه 90] پس يوسف را به خود او شناختند نه به وسيله ديگرى و از جانب خود و به وهم و خيال دل خود او را نساختند. آيا سخن خداوند را ملاحظه نكرده‏اى كه مى‏فرمايد: «شما را نرسد كه درخت آن را برويانيد». [سوره نمل (27)، آيه 60] مى‏فرمايد: شما حقّ نداريد از پيش خود امامى [انتخاب و] نصب نماييد و او را به هواى نفس و خواست خود بر حقّ بخوانيد. آنگاه امام صادق عليه السّلام در ادامه فرمود: سه كس‏اند كه در قيامت خدا با آنها سخن نگويد و به آنان نگاهى نياندازد و از پليدى پاكشان نسازد و براى آنان عذابى است دردناك. هر كه درختى را بروياند كه خداوند آن را نرويانده، يعنى امامى را انتخاب نمايند كه خدا وى را انتخاب و نصب ننموده است يا امامى را كه خدا انتخاب و نصب كرده است انكار نمايد و كسى كه گمان كند كه اين دو كس را در اسلام سهمى است، در حالى كه خدا فرموده است: «و پروردگار تو هر چه بخواهد مى‏آفريند و برمى‏گزيند و آنان اختيارى ندارند». [سوره قصص (28)، آيه 69].

صفت ايمان‏
امام صادق عليه السّلام فرمود: مفهوم صفت ايمان، اقرار و سرسپردگى در پيشگاه خداست با اقرارى سرشار از فروتنى و تقرّب به خدا و انجام دادن هر واجبى را از روى آگاهى- چه آن واجب بزرگ باشد و چه كوچك- از مرز توحيد و آنچه پايين‏تر از آن است تا آخرين باب طاعت، به ترتيب يكى پس از ديگرى، همگى به هم پيوسته و مربوطند. هر گاه بنده‏اى آنچه را بر او واجب است انجام دهد به همان صورت كه به او رسيده و ما در آن خصوص توضيح داديم، او فردى مؤمن و لايق صفت ايمان و سزاوار ثواب است. و اين از آن روست كه معنى جمله ايمان، اقرار است‏ و معنى اقرار، تصديق به فرمانبردارى است، پس از اين لحاظ ثابت شد كه تمام اقسام فرمانبردارى- كوچك و بزرگ- به يك ديگر پيوسته و مربوطند. و مؤمن از گستره صفت ايمان بيرون نرود مگر آنچه را كه مايه شايستگى ايمان است ترك نمايد.
همانا، نام و معناى ايمان سزاوار كسى است كه واجبات بزرگ را انجام دهد آن هم به طور پيوسته و گناهان كبيره را انجام ندهد و از آنها دورى نمايد. اگر كسى طاعتهاى كوچك را ترك كند و مرتكب گناه صغيره گردد از گستره ايمان خارج نمى‏شود و تا وقتى كه از طاعتهاى بزرگ چيزى را ترك ننمايد و مرتكب گناه كبيره نگردد، ترك ايمان نكرده است و تا هنگامى كه مرتكب چنين كارى نشده مؤمن به شمار آيد؛ زيرا خدا مى‏فرمايد: «اگر از گناهان بزرگى كه از آنها نهى شده‏ايد دورى گزينيد، بديهاى شما را از شما مى‏زداييم و شما را در جايگاهى ارجمند در مى‏آوريم». [سوره نساء ، آيه 31] يعنى آمرزش غير از گناهان كبيره را شامل مى‏شود و اگر مرتكب يكى از گناهان كبيره شود براى تمام گناهان خود- بزرگ و كوچك- مورد بازخواست قرار گيرد و براى همه آنها كيفر بيند و عذاب گردد. اين است حقيقت و صفت ايمان وصف مؤمنى كه سزاوار ثواب و پاداش است.

صفت اسلام‏
امّا مفهوم صفت اسلام، پس آن عبارت است اقرار به تمام طاعات كه حكمش روشن و انجام دادن آن لازم است. پس اگر اقراركننده به طاعات، به ظاهر اعتراف كند، بدون آن كه در باطن به آن معتقد باشد باز هم مستحقّ نام مسلمانى و معناى آن است و سزاوار دوستى ظاهرى است و گواهى او نافذ است و احكام ارث در خصوص او جارى است و حقوقى كه مسلمانان از آن برخوردارند او نيز برخوردار باشد. اين است مفهوم صفت اسلام. و فرق ميان مسلمان و مؤمن اين است كه مسلمان در صورتى مؤمن به شمار آيد كه در باطن نيز به آنچه اظهار مى‏كند فرمانبردارى نمايد و اگر فقط در ظاهر اظهار اسلام نمايد، مسلمان است. و چون در ظاهر اظهار اسلام نمايد و در باطن نيز سرشار از فروتنى و تقرّبى آگاهانه باشد مؤمن به شمار آيد. پس بنده امكان دارد مسلمان باشد ولى مؤمن به شمار نيايد ولى امكان ندارد مؤمن باشد و مسلمان به شمار نيايد.

شرح خروج از ايمان‏
[مؤمن‏] در اثر پنج كار- كه به هم شبيه و معروف‏اند- از ايمان خارج مى‏شود: كفر، شرك، گمراهى، فسق و انجام گناهان كبيره.
معنى كفر، همان نافرمانى است كه از راه سرپيچى و انكار و سبك شمردن و بى‏اعتنايى نسبت به هر چيز كوچك و بزرگ، صورت مى‏گيرد و مرتكب آن كافر به شمار آيد و اين معناى كفر مى‏باشد. هر كس، از هر آيين و گروهى باشد، اگر راه و روش او مطابق اين توضيحات باشد به طور قطع كافر است.
و معنى شرك، همان پايبند بودن به هر گناهى است كه خداوند به آن نافرمانى شود- خواه آن گناه كوچك باشد و خواه بزرگ- به هر صورت مرتكب چنان گناهى مشرك است.
و معنى گمراهى، همان نادانى نسبت به واجب است و آن ترك كردن يكى از طاعتهاى بزرگ است كه بنده جز در سايه آنها شايسته ايمان نيست با اينكه بيان و استدلال بر آن طاعت ارائه شده است و ترك‏كننده آن از روى انكار و انكار باورى و سرباز زدن از آن، آن را ترك نكرده باشد بلكه از روى سستى و غفلت و سرگرم شدن به چيزى ديگر، آن را وانهاده باشد. پس چنين شخصى گمراه به شمار آيد و از جاده ايمان انحرافى پيدا كرده و از آن بيرون شده است و تا زمانى كه اين صفاتى كه توضيح داديم بر او صدق نمايد همچنان گمراه باشد و سزاوار نام و معناى گمراهى است؛ پس اگر اين نافرمانى و گمراهى، بر اساس سرپيچى و سبك شمردن و سهل انگارى باشد در آن صورت كفر ورزيده است و اگر بر اساس تأويل و تقليد و تسليم و اظهار رضايت به گفته پدران و گذشتگانش چنين روشى را در پيش گيرد، شرك ورزيده است و كم باشد كه انسان در گمراهى گام بردارد و هواى نفس او را متمايل به بعضى از آنچه وصف كرديم، نسازد.
و معنى فسق، همان ارتكاب گناه كبيره است كه مرتكب آن، به آن دست يازد يا براى لذّت‏جويى و شهوت‏رانى و شوق چيره به آن درآيد كه اين فسق و مرتكب آن فاسق به شمار آيد كه از نظر فسق از ايمان بيرون است؛ پس اگر اين فسق را پى بگيرد تا به حدّ سهل انگارى و كوچك شمردن واجبات انجامد، از نظر سهل انگارى و كوچك شمردن، كافر به شمار آيد.
و معنى ارتكاب گناهان كبيره كه ايمان را تباه سازد اين است كه كسى بدون سرپيچى و پايبندى به گناه و لذّت‏جويى و شهوت‏رانى بلكه فقط در اثر جانبدارى و خشم، در گناهان كبيره غرق شود و بسيار مرتكب گناه گردد. [از قبيل‏]: دشنام‏گويى، آدم كشى، اموال مردم را [با زور] گرفتن، جلوگيرى از حقّ و حقوق مردم كردن و امثال اينها كه مرتكب آنها بدون لذّت‏جويى انجام مى‏دهد و از اين قبيل است: سوگند دروغ و رباخوارى و امثال اينها كه مرتكب، آنها را براى لذّت‏جويى انجام نمى‏دهد [بلكه نوعى عادت برايش شده است‏] مانند شرابخوارى و زنا و بازى سرگرم‏كننده كه مرتكب همه اين گناهان موجب تباهى ايمان است و در اثر ارتكاب گناهان كبيره از محدوده ايمان خارج شده ولى از اين جهت مشرك و كافر و گمراه به شمار نمى‏آيد، بلكه نادانى كرده، به نوعى كه ما به وصف آن نادانى پرداختيم، او نادان به شمار مى‏آيد، پس اگر هواى نفس او را به يكى از انواع اين گروه‏ها كه وصفشان كرديم بكشاند و او مرتكب يكى از آن كارها گردد جزو همان گروه خواهد بود.
 

 

 


رهاورد خرد-ترجمه تحف العقول - اتابكي، ص: 333
گفتار امام عليه السّلام در توصيف محبّت به اهل بيت (نبوّت) و توحيد و ايمان و اسلام و كفر و فسق‏
مردى بر امام درآمد و حضرتش عليه السّلام پرسيد: اين مرد از چه كسانى است؟ وى (خود در پاسخ) عرض كرد: از دلدادگان و دوستداران شما. جعفر (صادق) عليه السّلام فرمود: خدا بنده‏اى را دوست نمى‏دارد مگر آنكه او را دوستدار خود سازد، و كسى را دوستدار خود نسازد مگر آنكه بهشت را بر او واجب فرمايد. سپس به وى فرمود: تو از كدام دوستان مايى؟ آن مرد خاموش ماند و سدير «1» عرض كرد: اى پسر پيامبر خدا، دوستان شما چند گونه‏اند؟ فرمود سه طبقه‏اند: طبقه‏اى كه ما را در عيان دوست دارند و در نهان دوستمان ندارند، و طبقه‏اى كه ما را در نهان دوست دارند و در عيان دوست ندارند و طبقه‏اى كه در نهان و عيان ما را دوست دارند، و ايشان گروه طراز والا باشند، زلال گوارا (ى حقيقت) نوشيدند و تفسير قرآن را دانستند و از فصل خطاب و سبب اسباب‏ آگاه شدند. بارى ايشان طراز والايند، فقر و بى‏چيزى و بلاهاى گوناگون شتابان‏تر از تاختن اسب بر سر ايشان بتازد، سختى و تنگدستى در برشان گيرد و بلرزند و دچار فتنه شوند و زخمدار و بريده سر در هر سرزمين دور بيفتند، به بركت آنان خدا بيمار را شفا دهد و نادار را توانگر كند و به وسيله ايشان شما پيروز شويد و باران گيريد و روزى يابيد و آنان به شماره، كمترين افراد و به منزلت و اهميّت نزد خدا بزرگترين مردمند. طبقه دوم كه طراز پايينند ما را در آشكار دوست دارند و به روش پادشاهان مى‏روند. زبانشان با ماست و شمشيرشان بر ضدّ ما. طبقه سوّم كه طراز ميانه‏اند ما را در نهان دوست دارند ولى آشكارا را اظهار دوستى نمى‏كنند. به جان خودم اگر ما را (فقط) در نهان (براستى) دوست مى‏داشتند بى‏آنكه آشكارا اظهار دوستى كنند، روزه‏داران به روز و نمازگزاران شب بودند، اثر پارسايى را در رخسارشان مى‏ديدى و اهل سازگارى و فرمانبردارى بودند. آن مرد عرض كرد: من از دوستداران شما در عيان و نهانم. جعفر (صادق) عليه السّلام فرمود:
دوستان ما در نهان و عيان نشانه‏هايى دارند كه بدان شناخته مى‏شوند. آن مرد عرض كرد: آن نشانه‏ها كدام است؟ (امام) عليه السّلام فرمود: چند خصلت است، نخست آنكه يكتاپرستى را چنان كه بايد شناخته‏اند و دانش يكتاشناسى را نيك آموخته‏اند، و پس از آن بدان چه ذات و صفات اوست ايمان دارند، سپس حدود ايمان و حقايق و شروط و تفسير آن را دانسته‏اند. سدير عرض كرد:
اى فرزند پيامبر خدا، نشنيده بودم كه ايمان را بدين شرح توصيف فرموده باشى. فرمود: آرى، اى سدير، پرسنده را نرسد تا نداند ايمان به كيست، بپرسد كه ايمان چيست؟ سدير عرض كرد: اى فرزند پيامبر خدا، اگر صلاح مى‏دانى بيانى را كه فرمودى تفسير فرماى. (حضرت) صادق عليه السّلام فرمود: هر كه پندارد خدا را به انگاشتن دلها مى‏شناسد مشرك است. و هر كه پندارد خدا را به نام بى‏معنى را با هم مى‏پرستد، به راستى، شريكى با خدا قرار داده است، و هر كه پندارد [معنى‏] را نه به دريافت بلكه به توصيف مى‏پرستد در حقيقت حواله بر ناپديد كرده است، و هر كه پندارد صفت و موصوف را (با هم) مى‏پرستد، به راستى، يكتايى را ابطال كرده چه صفت غير از موصوف است، و هر كه پندارد موصوف را به صفت مى‏افزايد همانا بزرگ را كوچك كرده (و بى‏نهايت را در نهايت گنجانده) و هيچ يك خدا را چنان كه حقّ سنجش اوست نسنجيده‏اند. «2» عرض شد: پس‏ راه يكتاپرستى چيست؟ امام عليه السّلام فرمود كاوشگرى و تحقيق ممكن و رهجويى فراهم است، به راستى شناخت «خود» حاضر پيش از صفتش و شناخت صفت غايب پيش از «خود» او صورت گيرد. گفتند: چگونه «خود» حاضر را پيش از صفتش بشناسيم؟ فرمود: او را مى‏شناسى و به گونه‏اى از دانشش در مى‏يابى «3» و خودت را نيز به وسيله او مى‏شناسى و خود را به وسيله خود و از پيش خود نمى‏شناسى و مى‏دانى كه به راستى هر چه در اوست از آن او و مختصّ به اوست «4» چنان كه (برادران يوسف) به يوسف گفتند: إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ؟ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي- آيا تو خود يوسفى؟ گفت آرى: من يوسفم و اين برادر (ابوينى) من است.» «5» پس يوسف را به خود او شناختند و به وسيله ديگرى نشناختندش و از پيش خود و به پندار دل ايجادش نكردند. نبينى كه خداوند مى‏فرمايد: ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها- شما را نرسد كه از پيش خود درخت آن (باغهاى بهشت) را برويانيد.» «6» مى‏فرمايد شما حق نداريد از پيش خود امامى بگماريد و او را به هواى نفس و اراده دلخواه خود بر حق بخوانيد. سپس (امام) صادق عليه السّلام فرمود: سه كسند كه «در قيامت خدا با آنها سخن نگويد» «7» و به ايشان ننگرد «و از پليدى پاكشان نسازد و آنان را عذاب دردناك خواهد بود.» «8» هر كه درختى را بروياند كه خدايش نرويانده، يعنى كسى كه امامى را كه خدا نگماشته برگمارد يا امامى را كه خدا گماشته است انكار كند، و كسى كه بپندارد اين دو كس را در اسلام سهمى باشد، با اينكه خدا فرموده است: وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ- و پروردگارت هر چه خواهد بيافريند و برگزيند؛ اختيارى براى آنان نيست.» «9»»

شرح ايمان‏
(امام) عليه السلام فرمود: مفهوم شرح ايمان، اقرار و سرسپردگى به خداست با اقرارى متواضعانه «10» و نزديكى جستن به او و انجام دادن آگاهانه هر واجبى براى او، از بزرگ و كوچك، از حدّ يكتاشناسى و آنچه فرو دست آن است تا آخرين باب فرمانبردارى به ترتيب (از بالا به پايين)، همه همراه (و به موازات) و پيوسته به هم. هر گاه بنده‏اى آنچه را بر او واجب است به گونه‏اى كه به او رسيده و بهمان شرحى كه ما توصيفش كرديم انجام دهد، مؤمن و شايسته صفت ايمان و سزاوار پاداش است. و اين از آن روست كه معنى عبارت «ايمان» اقرار است و معنى اقرار، باور داشتن به فرمانبردارى. پس از اين (مقدّمه) ثابت شد كه همه گونه فرمانبردارى از كوچك و بزرگش به يك ديگر همانند و مقرونند و مؤمن از شمول و صف ايمان بيرون نرود مگر با ترك آنچه بدان شايسته وصف «مؤمن» گشته است. و به راستى كه (اطلاق) نام و معناى ايمان با انجام فرايض پيوسته و ترك معصيتهاى بزرگ و پرهيز از آنها بايسته و شايسته گردد. و اگر (كسى) طاعتهاى كوچك را ترك كند و معصيتهاى خرد را مرتكب شود از (شمول) ايمان بيرون نيست و تا وقتى كه چيزى از طاعتهاى بزرگ را ترك نكرده و چيزى از معصيتهاى بزرگ را مرتكب نشده ترك ايمان نكرده است و تا آنگاه كه چنين نكرده (هنوز) مؤمن باشد زيرا خدا مى‏فرمايد: إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً- چنان كه از گناهان بزرگى كه شما را از آن نهى كرده‏اند دورى گزينيد ما از ديگر بديهاى شما درگذريم و شما را به مقامى نيكو و بلند در آوريم.» «11» يعنى آمرزش آنچه كمتر از گناهان بزرگ باشد، و اگر او مرتكب يكى از معصيتهاى بزرگ شود براى تمام معصيتهاى خود، از خرد و كلان، بازخواست گردد و براى همه كيفر بيند و عذاب كشد.
اين است شرح ايمان و وصف آن مؤمنى كه به وجوب سزاوار پاداش است.

شرح اسلام‏
امّا معنى شرح اسلام، عبارتست از اقرار به هر طاعتى كه حكمش روان است و انجام دادن آن.
پس اگر اقراركننده به هر طاعتى، به ظاهر اعتراف كند، بى‏آنكه به دل بدان اعتقاد داشته باشد سزاوار نام اسلام باشد و مستوجب دوستدارى ظاهرى است و گواهيش نافذ است و ارث مى‏برد و آنچه مسلمانان راست براى او نيز هست و آنچه بر مسلمانان است بر او نيز باشد. «12» اين است شرح اسلام. و فرق ميان مسلمان و مؤمن اين است كه مسلمان به راستى وقتى مؤمن است كه در باطن نيز بدان چه به ظاهر ابراز اعتقاد مى‏كند اطاعت ورزد و اگر در ظاهر چنان نمايد (فقط) مسلمان‏ است. ولى اگر در ظاهر و باطن به سر سپردگى و تقرّبى آگاهانه چنان كند مؤمن است. پس بنده (تواند) مسلمان باشد. (و مؤمن نباشد) و نمى‏تواند مؤمن باشد مگر اينكه مسلمان باشد.

شرح خروج از ايمان‏
(انسان) به پنج سبب از كارهايى كه شبيه يك ديگر و شناخته شده‏اند از ايمان بدر رود: كفر، شرك، گمراهى، فسق و ارتكاب گناهان بزرگ. معنى كفر هر آن معصيتى باشد كه از راه سرپيچى و انكار و سبك شمردن و سستى در هر (تكليفى) از خرد و كلان سر از فرمان خدا تافته شود و مرتكب آن كافر و مصداق و معناى كفر است.
هر كس، از هر كيش و گروهى باشد، پس از آنكه بدين شرح معصيتى ورزد به راستى كافر است. و معنى شرك هر معصيتى باشد كه كسى سر تافتن از فرمان خدا را كيش و آيين خود سازد.
چنين كسى مشرك است و خواه آن معصيت كوچك باشد يا بزرگ بهر صورت مرتكبش مشرك است. «13» و معنى گمراهى، نادانى به تكليف واجب است، و آن اين است كه (كسى) يكى از طاعتهاى بزرگ را كه بنده جز به آنها شايسته ايمان نيست، با وجود آمدن بيان و استدلال بر آن، ترك كند و ترك‏كننده نه از سر انكار و اعتقاد به انكار و سرپيچى از آن، بلكه از روى سستى و بيخبرى و پرداختن به چيزى ديگر آن را ترك كرده باشد. چنين كسى گمراه و منحرف از راه ايمان و نادان به آن و بيرون شده از آن است و تا وقتى بدين صفت كه وصفش كرديم باقى است همچنان سزاوار نام و مصداق گمراهى است. اگر از روى هواپرستى به گونه‏اى از گونه‏هاى نافرمانى، از راه سرپيچى و سبك شمارى و سستى گراييده است (در اين صورت) كفر كرده و اگر از راه تأويل و تقليد و تسليم رضا شدن به گفته پدران و گذشتگانش، به اعتقاد بدان گراييده شرك آورده است، «14» و كم باشد كه انسان در گمراهى درنگ كند و هواى نفسش او را به دامان برخى از آنچه وصف كرديم نكشاند. «15» و معنى فسق هر معصيتى از نافرمانيهاى بزرگ است كه مرتكب آن انجام دهد يا براى لذّت و شهوت و شوق غالب (بر نفس) بدان در آيد، اين فسق است و مرتكبش فاسق و به سبب فسق از ايمان بدر رفته است و اگر آن را ادامه دهد تا به حدّ سهل انگارى و سبك شمارى (تكاليف و واجبات) كشد واجب آيد كه از جهت سهل انگارى و سبك شمارى، كافر شمرده شود.
و معنى مرتكب گناهان بزرگ كه ايمانش با ارتكاب آنها تباه گردد اين است كه كسى بدون سرپيچى و كيش گرفتن (گناه) و نه از روى لذّت و شهوت بلكه از سر جانبدارى يا خشم به غرقابه گناهان بزرگ در افتد و دست درازى بسيار كند و دشنام گويد و بكشد و اموال (مردم) را بگيرد و مانع اداى حقوق (به حق‏دار) شود و جز اينها، از گناهان بزرگى كه مرتكب به سببى غير از لذّت‏جويى انجام مى‏دهد. و از اين شمار است: سوگند دروغ و رباخوارى و جز آنها كه مرتكب آنها را براى لذّت‏جويى (جسمانى) انجام نمى‏دهد [و] ميخوارى و زنا و بازى سرگرم‏كننده (و بازدارنده از ذكر خدا و عبادت) كه مرتكب تمام اين كارها تباه‏كننده ايمان خويش است و به سبب ارتكاب گناهان بزرگ از ايمان بدر آمده ولى از اين جهت مشرك و كافر و گمراه نيست، بلكه از روى نادانى به نوعى كه ما وصفش كرديم جهالت ورزيده است. و اگر ميلش به گونه‏هاى ديگرى كه ما مرتكبان آنها را تعريف كرديم بكشد (البتّه) از طراز آنها خواهد شد.
 


 

+ نوشته شده توسط حسین در چهارشنبه چهارم اسفند 1389 و ساعت 23:3 | نظر بدهید
پست

بسم الله الرّحمن الرّحيم

 

در بحث با اهل سنت، مكرر برخورد كردم كه عقائد شيعه را مطرح ميكنند و با كنار هم گذاشتن عناصر اعتقادي شيعه، سعي ميكنند نشان دهند كه اعتقادات شيعه پر از تناقض است، و من با مراجعه به ذهنيت خود، وجدانا ميديدم با اينكه من معتقد به اين عناصر هستم اما تناقضي هم بين آنها نميبينم، و در ادامه بحث، بر من واضح ميشد كه حقيقتا اعتقادات شيعه داراي يك نظام است، و كسي كه مبادي اين نظام را نداند، و صرفا عناصر منفرد اعتقادي را در كنار هم بگذارد، ناچار به سوي يك پارادكس يا تناقض‌نما رهنمون ميشود، مثل اينكه كسي رمز نظم جدول ضرب را نداند و بگويد: اين جدول نامنظم و گتره است!! آيا نميبينيد در رديف دوم مثلا بعد از ده گذاشته است دوازده؟؟!! اما وقتي بداند كه اين ده، حاصل ضرب دو و پنج است، و آن دوازده، حاصل ضرب دو و شش است، نه تنها ديگر بي‌نظمي نميبيند بلكه ميفهمد اگر غير از اين بود بي‌نظمي بود!!

 

در اين مقاله در صدد هستم به اندازه ذهن ناتوان خودم، يك نظام و مدل اعتقادي، ارائه دهم كه نه تنها يك شيعه بلكه هر عاقل كه مبادي اين نظام فكري را مفروض بگيرد، تناقضي در اين سيستم فكري نبيند.

 

نكته مهمي كه در ارائه يك نظام فكري بايد در نظر گرفت اين است كه مواجهه با عناصر و مؤلفه‌هاي يك نظام، نبايد به صورت منفرد و با يك عنوان مستقل صورت گيرد، بلكه لازم است به نقش مؤلفه بودن آن، توجه تام شود، مثلا كسي كه تنها به ريخت منفرد يك مهره پازل، نگاه ميكند هرگز نميتواند ايفاي نقش آن را در تكميل پاذل ببيند، به تعبير ديگر، مؤلفه‌هاي يك نظام، به منزله توابع مرتبط است كه خروجي يكي در مقدار دهي و خروجي ديگري، دخيل است.

 

اگر توفيق بود، به مقتضاي حال ذهني‌ام ، مطالبي را به تدريج مينوسم، و اكنون شروع بحثم را يك بخش كوتاه از حديث تحف العقول قرار ميدهم:

 

تحف العقول ص 325

... قال الرجل: وما تلك العلامات؟ قال عليه السلام: تلك خلال أولها أنهم عرفوا التوحيد حق معرفته وأحكموا علم توحيده.

 

امام صادق عليه السلام محبين خودشان را سه گروه دانستند، و فرمودند: برترين گروه، علاماتي دارند، و چون سؤال شد كه آن علامات چيست؟ فرمودند: اولين علامت شيعه ما اين است كه توحيد را شناخته است به حق شناسائي آن!

 

تمام روايت شريفه را با ترجمه در اينجا ببينيد.

 

 

 

ربّ وفّق و سهّل

 

+ نوشته شده توسط حسین در چهارشنبه چهارم اسفند 1389 و ساعت 23:6 | نظر بدهید
پست

 

بسم الله الرّحمن الرّحيم

در سايت كانون گفتگوي قرآني، تاپيكي را با نام "وجود خدا، وجود اشاري، نه وجود وصفي" به عنوان مقدمه بحث‌هاي الهيات، ايجاد كردم كه از مبادي مقاله باخدائي گام به گام در اين وبلاگ است، لذا مناسب ديدم آنرا اينجا بياورم:

 


كانون گفتگوي قرآني>عقايد>خدا شناسي>اثبات وجود خدا>وجود خدا، وجود اشاري، نه وصفي:

 

پديدآورنده: hosyn

 

پست شماره: 1  - نوشته شده توسط: hosyn  :

بسم الله الرحمن الرحيم


عن أبي‌عبدالله الحسين عليه السلام: يصيب الفكر منه الإيمان به موجودا و وجود الإيمان لا وجود صفة، به توصف الصفات لا بها يوصف، و به تعرف المعارف لا بها يعرف، فذلك الله لا سمي له، سبحانه ليس كمثله شي‏ء و هو السميع البصير.(بحار4 ص301 عن تحف العقول)

به نظر ميرسد تا نقش ذهن در درك مفاهيم و نيز چگونگي به‌كارگيري آنها روشن نشود ، آسيب‌پذيري بسياري از براهين، امري اجتناب ناپذير است، لذا در مسير تحكيم مباني اعتقادي، تحليل مفردات آنها امري ضروري است.

خوشبختانه در عصر ما، زمينه‌اي فراهم شده تا تمايز كلمات معصومين عليهم السلام با سائر كلمات، روشن‌تر شود، چون بررسي‌هاي نسبتا دقيقي از براهين خداشناسي توسط آتئيست‌ها صورت گرفته، و حفره‌هاي مباحث، كم و بيش، خود را نمايانده است.

مقاله‌اي كه هم‌اكنون قصد دارم شروع كنم تحليل كاربرد ابتدائي‌ترين مفاهيم است، مفهوم وجود، بسياري از مباحث كلام و فلسفه را به خود اختصاص داده، و هنوز هم جاي كار دارد، اما آنچه جالب است طبق آنچه فرمودند: الاشياء تعرف بمقابلاتها، يك مقابله انداختن بين دو نحو وجود در كلام امام حسين (ع) است، حضرت فرمودند: وجود خدا وجود ايماني است و نه وجود صفتي وصفي!

بنده ادعا نميكنم حديث را درست فهميده‌ام، اما عرض ميكنم اصل خود تنويع وجود در اين حديث، امر بديعي است كه بررسي دقيق آن ميتواند بسياري از نقاط آسيب‌پذير براهين را ، روشن كند.

به نظر من، قبل از اينكه حديث به تحليل و تنويع وجود، اشاره كند، به يك قاعده كلي راجع به عملكرد ذهن اشاره ميكند، يعني چيزي كه رائج‌ترين كار ذهن است اما هنوز حق آن در مباحث علمي اداء نشده، مثلا حديث به يك بحث سهل و ممتنع، پايان ميدهد! آيا وجود مشترك معنوي است يا مشترك لفظي؟ جواب حديث اين است كه هيچكدام نيست!

از عزيزان و صاحب‌نظران ميخواهم با ارشادات خود، بحث را پرباتر كنند.



و الله الموفق الهادي الكافي


کارشناس بحث : پاسخگوي کلامي

 

 


پست شماره: 2  - نوشته شده توسط: hosyn  :

 

مبدء تمام حقائق و واقعيات يا مبدء فقط موجودات؟

بسمه تعالي

تفاوت توصيف و اشاره


1- اين حقيقت كه يكي از مهمترين كارهاي ذهن، استفاده اشاره‌گونه از آلات مفهومي خود است، غير از اينكه خود في حد نفسه بحث جالبي است، در موارد متعدد، سبب تحقيق عميق‌تر و پيشرفت بحث ميشود، و نيز در موارد متعدد، سبب مغالطات و اشكالات در مباحث و پژوهش‌هاي علمي، ميشود.

مثلا منطقيين، مفهوم را به دو قسم، مفهوم كلي و مفهوم جزئي، تقسيم كردند، اما مورد اشكال قرار گرفتند كه مفهوم، جز كلي نخواهد بود! و ضم كلي به كلي هم، جز كلي بودن نتيجه نميدهد! پس مفهوم ذاتا كلي است و وجود ذاتا جزئي است، و مفهوم به سبب پيوند با يك وجود معين، بالعرض از او كسب جزئيت ميكند.

اما همين واقعيت را ميتوان بدين گونه تقرير كرد كه ذهن گاهي به وسيله يك مفهوم، توصيف ميكند، و گاهي به وسيله يك مفهوم، اشاره ميكند، مثلا كلمه "زيبا" گاهي به كار ميرود و معناي وصف زيبائي و قشنگي دارد، ولي گاهي پدر و مادري اين كلمه را نام فرزند خود گذاشته‌اند، و وقتي اشخاص آشنا با آنها ميپرسند: زيبا حالش چطور است؟ اصلا معناي توصيفي در نظر ندارند بلكه تنها به يك موجود معين، اشاره ميكنند.

بحثهاي ظريفي در اينجا راجع به انواع توصيف و اشاره مطرح است كه شايد بعض آنها بعدا به مناسبت بررسي شود.



وجود وصفي و وجود اشاري


2- يكي از مفاهيمي كه ذهن از او استفاده اشاري ميكند، مفهوم وجود است، وجود معناي واضحي دارد، و ظاهرا سبب وضوح زياد آن، اين است كه يك مقابل بيشتر ندارد (مفهوم عدم)، و چون ظهور و بروز معاني در نزد عقل به وسيله مقابله صورت ميگيرد، هر معنائي كه تنها يك مقابل دارد طبعا مفهوم روشني هم خواهد داشت.

معناي وجود به كمك مقابل خودش، يك توصيف است، و به كمك مقابل خودش اصل تناقض را پايه ريزي ميكند، و ذهن هرگاه چيزي را به وجود توصيف كند حاضر نيست و نميتواند همزمان او را به عدم توصيف كند، اما مهمترين نقطه شروع بحث اينجا است كه حقائق و واقعياتي نفس الامري، مشهود ذهن است كه وراي موطن مقابله اين دو مفهوم وجود و عدم است.

مثلا ميگوئيم: وجود و عدم با هم جمع نميشود! (اصل تناقض) ، ميپرسيم: آيا يعني وجود و عدم با هم موجود نميشوند؟! مگر عدم، ميتواند موجود شود؟! جواب ميدهيم: منظور اين است كه وجود و عدم با هم واقعيت و تحقق پيدا نميكند! يعني ظرف استحاله تناقض، ظرف وجود نيست بلكه ظرف نفس الامر و واقعيت است، و اين ظرف، مشهود وجداني و حضوري ذهن است، بلكه چه بسا اين ظرف نفس الامر، نزد ذهن به مراتب روشن‌تر از ظرف وجود است، اما براي توصيف آن، با مشكل مواجه ميشويم.

بنده مكرر از افراد مختلف يك سؤال پرسيده‌ام و جواب مناسب با مقصودم دريافت كرده‌ام، مثلا پرسيدم آيا يقين داريد كه دوست شما در اين اتاق نيست؟ جواب: بلي يقين دارم كه نيست، پرسيدم: آيا نبودن دوست شما در اينجا، هست يا نيست؟ يعني آيا ميتوانم بگويم نبودن دوست شما در اينجا وجود ندارد؟ و فورا پاسخ شنيدم: خير، نبودن دوست من در اينجا وجود دارد چون او نيست.

اما مشكل در مرحله بعد بود كه دو عنصر در كلام پاسخ دهنده را، ابانه ميكردم، ميپرسيدم: شما گفتيد: "نبودن و عدم دوست من در اينجا وجود دارد" آيا چگونه عدم وجود دارد؟! عدم كه نيستي است! و نيستي به نقيض خود متصف نميشود؟!

ملاحظه ميفرمائيد كه هيچ كس در مقصود از اينكه عدم دوستش در اينجا وجود دارد مشكلي ندارد و مسأله كاملا برايش واضح است، و تنها در توجيه اينكه چگونه عدم را توصيف به وجود ميكند با مشكل مواجه است.

در اينجا است كه مقصود من از وجود وصفي روشن ميشود، آنچه مورد اشكال است توصيف عدم، به وجود وصفي است، يعني وجود مقابل عدم، و وقتي ذهن به عدم دوستش نظر ميكند ابهامي ندارد و ميداند كه عدم دوستش، نبود و عدم است و هرگز بودن و وجود نيست، اما وقتي به واقعيت داشتن عدم دوستش نظر ميكند، آن را وراي اين دو عنصر مقابل هم يعني وجود و عدم مييابد، اين واقعيت نفس الامري هيچ ابهامي در محدوده ادراك ذهني ندارد، مشهود وجداني و حضوري ذهن است، اما امكان توصيف به يكي از وجود يا عدم را ندارد، چون اگر بگوئيم معدوم است پس چگونه واقعيت دارد و اگر موجود است پس چگونه متصف به نقيض خود شده است؟!

به طور كلي هر جا ذهن با حقائقي برخورد كند كه مقابل ندارد يك ترفند زيبا به كار ميبرد، سراغ مفاهيمي ميرود كه به سبب مقابله آنها را درك كرده است، و سپس نظر ميكند آن واقعيت مشهودي كه مقابل ندارد مناسب كدامين يك از طرفين آن مفاهيم درك شده بوسيله مقابله است؟

و پر واضح است كه هر چند عدم مناسب وجود نيست اما واقعيت داشتن عدم، مناسب مفهوم وجود است، و چون دو مفهوم بيشتر ندارد ، يعني وجود و عدم، پس ذهن از مفهوم مناسب كه وجود باشد استفاده ميكند براي اشاره به يك واقعيت نفس الامري كه وراي توصيف به وجود و عدم مقابل همديگر است.

فعلا ختم ميكنم اين بحث را به جمله‌اي از خطبه منقول از امام رضا (ع): سبق الاوقات كونه و العدم وجوده، يعني وجود مبدء تمام حقائق، وجود سابق بر عدم است نه وجود بدل عدم، وجودي كه بدل عدم قرار ميگيرد وجود وصفي است، اما وجودي كه سابق بر عدم است چون مبدء تمام حقائق است پس تنها ميتواند وجود اشاري باشد كه ذهن بوسيله مفهوم وجود به مبدء همه حقائق اشاره ميكند هر چند او وراي مقابلات است، بلكه اوست كه بستر نفس الامر را بتمامه گسترده است، يعني خداي سبحان، مبدء همه حقائق و واقعيات است و نه فقط مبدء موجودات.
 

و الله الكافي


 

 


پست شماره: 3  - نوشته شده توسط: hosyn  :

 

آيا وجود وصفي به معناي وجود مثولي است؟

بسمه تعالي


ممكن است كسي بگويد منظور حديث شريف از وجود وصفي، وجود مقابل عدم نيست بلكه وجود مثولي و تمثلي منظور است، و قرينه آن وجود ايماني است كه خود حديث در مقابل آن قرار داده است، و در صحيفه مباركه سجاديه نيز چنين وجودي از خداي متعال صريحا نفي شده است، در دعاي عرفه صحيفه بند 19 آمده: انت الذي لا تحد فتكون محدودا و لم تمثل فتكون موجودا و لم تلد فتكون مولودا ، و بنابر اين معناي نفي وجود وصفي (لا وجود صفة) نفي تمثل خدا براي فكر است، يعني فكر از آثار او به وجود او ايمان پيدا ميكند بدون اينكه او را به عنوان يك ابژه بيابد، و بدون اينكه نزد فكر و ذهن، ظهور و بروز شكلي و احساسي و تمثلي پيدا كند.

و اين معنا هرچند في حد نفسه معناي صحيحي است و در حديث هم محتمل است، اما دنباله عبارت حديث به قاعده بسيار مهمي اشاره ميكند كه ميفهماند منظور حديث اوسع و اعمق از اين معناي ساده است، فورا به دنبال "لا وجود صفة" ميفرمايد: "به توصف الصفات لا بها يوصف" يعني اساس هر توصيف به اوست، اگر او نبود هيچ صفتي معنا نداشت و لذا خود او به هيچ صفتي توصيف نميشود (برهان مبدئيت مطلقه).

كلماتي كه از حضرت سيد الشهداء عليه السلام نقل شده اندك است اما همين اندك چه ميكند؟! بنده در بين تمام احاديثي كه در محدوده اطلاعات ناقص خودم ديدم تعبيراتي كه در اين حديث است و حالت كليدي براي سنگين‌ترين مباحث فلسفي و كلامي دارد، نظيري براي آن نديدم.

خوب است تمام متن حديث را اينجا بياورم تا بعدا هم اگر محتاج شديم بتوانيم سياق عبارت را بتمامه ببينيم:

تحف‏العقول ص : 244
و روي عن الإمام التقي السبط الشهيد أبي عبد الله الحسين بن علي ع في طوال هذه المعاني:
.......
توحيد
أيها الناس اتقوا هؤلاء المارقة الذين يشبهون الله بأنفسهم يضاهئون قول الذين كفروا من أهل الكتاب بل هو الله ليس كمثله شي‏ء و هو السميع البصير لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير استخلص الوحدانية و الجبروت و أمضى المشيئة و الإرادة و القدرة و العلم بما هو كائن لا منازع له في شي‏ء من أمره و لا كفو له يعادله و لا ضد له ينازعه و لا سمي له يشابهه و لا مثل له يشاكله لا تتداوله الأمور و لا تجري عليه الأحوال و لا تنزل عليه الأحداث و لا يقدر الواصفون كنه عظمته و لا يخطر على القلوب مبلغ جبروته لأنه ليس له في الأشياء عديل و لا تدركه العلماء بألبابها و لا أهل التفكير بتفكيرهم إلا بالتحقيق إيقانا بالغيب لأنه لا يوصف بشي‏ء من صفات المخلوقين و هو الواحد الصمد ما تصور في الأوهام فهو خلافه ليس برب من طرح تحت البلاغ و معبود من وجد في هواء أو غير هواء هو في الأشياء كائن لا كينونة محظور بها عليه و من الأشياء بائن لا بينونة غائب عنها ليس بقادر من قارنه ضد أو ساواه ند ليس عن الدهر قدمه و لا بالناحية أممه احتجب عن العقول كما احتجب عن الأبصار و عمن في السماء احتجابه كمن في الأرض قربه كرامته و بعده إهانته لا تحله في و لا توقته إذ و لا تؤامره إن علوه من غير توقل و مجيئه من غير تنقل يوجد المفقود ويفقد الموجود و لا تجتمع لغيره الصفتان في وقت يصيب الفكر منه الإيمان به موجودا و وجود الإيمان لا وجود صفة به توصف الصفات لا بها يوصف و به تعرف المعارف لا بها يعرف فذلك الله لا سمي له سبحانه ليس كمثله شي‏ء و هو السميع البصير

صاحب بحار توضيح خوبي براي واو در "و وجود الايمان" داده‌اند اما در آخر ميگويند اگر واو زائد باشد كلام صاف و مستقيم است:

بحارالأنوار ج : 4 ص : 302
بيان .... قوله ع يصيب الفكر أي لا يصيب منه تعالى التفكر فيه إلا أن يؤمن بأنه موجود و أن يجد صفة الإيمان و يتصف به لا أن ينال منه وجود صفة أي كنه صفة أو صفة موجودة زائدة فقوله و وجود معطوف على الإيمان و قوله لا وجود أي لا يصيب وجود و الأصوب أن العاطف في قوله و وجود زائد فيستقيم الكلام
 

و الله الكافي


 

 


پست شماره: 4  - نوشته شده توسط: hosyn  :

 

بسمه تعالي


تقريرهاي مختلف براي برهان صديقين، زمينه خوبي را براي درك بهتر مفاد روايت تحف العقول، فراهم نموده است، و آنچه ذهن قاصر من ميفهمد اين است كه تنها تقرير اخير آن كه صاحب الميزان ارائه فرمودند مناسب فهم وجود اشاري براي باري تعالي است، هر چند اين معنا با سائر مباني ايشان در فلسفه هماهنگي تام ندارد.

وقتي كه ابن سينا افتخار كرد به ارائه برهان صديقين، مقصود او ، كوتاه‌ترين راه بود، به جاي شروع كردن از مثل مسأله حركت يا حدوث يا نظم و امثال اينها، از نگاه در متن وجود، برهان امكان و وجوب را اقامه كرد، اما به هرحال برهان ايشان مبتني بر چند بحث مهم فلسفي بود كه تا آنها ثابت نميشد برهان سر نميرسيد.

همچنين تقرير صاحب اسفار براي برهان صديقين، مقصود از آن نيز كوتاه‌تر كردن راه برهان ابن سينا بود، هر چند تقرير ايشان نيز مبتني بر اثبات چند اصل فلسفي بود.

اما مهم اين است كه وقتي محتواي يك برهان را فهم كنيم، عناصر مفهومي كه در آن نقش ايفا ميكنند را ميتوانيم خوب تشخيص دهيم، به گمان من، غير از تقرير صاحب الميزان، ديگر تقريرها با مفهوم وجود وصفي كار دارند، و تنها تقرير مبنا قرار دادن اصل واقعيت است كه ذهن را خورد خورد به سوي وجود اشاري رهنمون ميكند، و لذا مقصود صاحب الميزان ارائه برهاني بوده كه جز دفع سفسطه، مبتني بر هيچ بحث و اصل علمي نباشد، اما به هر حال، با توجه به سائر مباني فلسفي ايشان، ظاهرا قبول ميكنند كه برهان ايشان مبتني بر اصل تناقض باشد، هر چند به گمان بنده در واقع، برهان ايشان وقتي درست فهم شود مبتني حتي بر اصل تناقض هم نيست، و رمز آن هم اين است كه وجود اشاري در اين برهان نقش ايفا ميكند نه وجود وصفي، و اصل تناقض در محدوده وجود وصفي است.

البته اصل مطلب، در كلمات بعض پيشينيان هم بوده، مثلا صاحب عروة به نقل صاحب اسفار، صريحا ميگويد: "ذات واجب، وراي وجود و عدم است بلكه او محيط به وجود و عدم است"(اسفارج2ص335) ، هر چند آخوند ملاصدرا كلام او را تاويل ميكند و نزاع او با ابن عربي را نزاع لفظي ميداند، ولي خيلي بعيد است و اين يك تلاشي از صاحب اسفار است كه سر نميرسد، بلكه ظاهرا حق با فاضل نراقي ملامهدي است كه ميگويد: نزاع سمناني و سيد با ابن عربي نزاع جدي است بلكه آنها طائفه وجوديه را تكفير ميكردند، و نقل ميكند از صاحب عروة علاء الدولة سمناني كه در نامه‌اش به عبد الرزاق كاشاني مينويسد: من مدتي طرفدار نظر طائفه وجوديه بودم اما بعدا بالاتر رفتم و فهميدم مطلب فوق آن است،(قرة العيون نراقي ص 217).

به هر حال امروزه كه با سيستمهاي صوري بسياري آشنا هستيم و ميدانيم بعض آنها مبتني بر اصل تناقض نيست مثل منطق‌هاي سه ارزشي و چند ارزشي، اهميت تمييز بين كاربرد مفهوم وجود به عنوان وصفي با كاربرد آن به عنوان اشاري، نمود بيشتري دارد، و حديث تحف العقول ما را با مبدء تمام سيستمهاي صوري آشنا ميكند.
 

و الله الكافي


 



پست شماره: 7  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : پاسخگوی کلامی      پست شماره: 5 


ترجمه ای روان از حدیث :
فکرها و تفکر به ایمان به وجود و موجود بودن او میرسند؛
و البته وجود ایمان نه وجود صفت است؛
 

 

بسمه تعالي


خيلي تشكر ميكنم از ارشاد شما كه إن شاء الله تعالي در پيشرفت بحث كمك ميفرمائيد، ولي سؤال اساسي كه مطرح است اين است كه آيا مقصود از "وجود الايمان" در اين حديث شريف چيست؟ آيا مقصود وجود ايمان در قلب مؤمن است يا مقصود وجود خدا است؟

يعني آيا مقصود اين است كه فكر، انسان را به موجود شدن ايمان به خدا در قلبش رهنمون ميشود ، يا اينكه مقصود اين است كه فكر، به وجود خدا پي ميبرد اما وجود ايماني او نه وجود وصفي و صفتي او؟

همانطور كه عرض كردم صاحب بحار الانوار در ابتدا معناي اول را ميفرمايد ولي در ادامه ميگويد: "و الأصوب أن العاطف في قوله و وجود زائد فيستقيم الكلام" كه احتمالا مقصود ايشان از مستقيم شدن كلام، معناي دوم باشد، چون ديگر مشكل عطف در كار نيست و كلمه "وجود الايمان" ميتواند توضيح براي "موجودا" باشد.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 9  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : پاسخگوی کلامی      پست شماره: 8 


بسم الله الرحمن الرحیم


سلام و رحمت خداوند متعال بر شما

عبارت مرحوم علامه مجلسی :

قوله ع یصیب الفکر ای لا یصیب منه تعالی التفکر فیه الا ان یومن بانه موجود و ان یجد صفه الایمان و یتصف به لا ان ینال منه وجود صفه ای کنه صفه او صفه موجوده زائده فقوله و وجود معطوف علی الایمان و قوله لا وجود ای لا یصیب وجود و الاصوب ان العاطف فی قوله و وجود زائد فیستقیم الکلام.

ترجمه :
فرموده امام ع " یصیب الفکر ... " یعنی تفکر کردن در خداوند متعال نمی رسد از او ( به چیزی) مگر اینکه ایمان بیاورد به اینکه او موجود است و اینکه صفت ایمان در شخص محقق شود و شخص متصف به صفت ایمان شود. نه به صفتی از صفات او دست بیازد یعنی کنه یک صفت را یا اینکه صفتی زائد بر ذات او وجود داشته باشد. بنابر این عبارت "و وچود ..." عصف شده است بر عبارت "ایمان ..." و عبارت "لا وجود" یعنی نمی رسد به وجود؛ و صحیحتر این است که "واو" در "و وجود" زائده باشد پس کلام (تحلیل ارائه شده ) استوار خواهد بود.

نمی دانم منظور شما از عبارت علامه مجلسی همین است که در بحار فرمودند یا در جای دیگر؟

ولی همانطور که میبینید در اینجا علامه مجلسی معنای اول و دومی بیان نفرموده اند. بلکه کلا یک بیان است. که جوانبش را از حیث جامع و مانع بودن توضیح داده اند.

مرحوم علامه در بحث تجزیه و ترکیب دو بیان را ارائه فرموده اند که ایا جمله دوم را عطف بر جمله اول بگیریم یا اینکه این را دنباله ان بگیریم. و ایشان معتقد است اگر واو را زائده بدانیم عبارت رساتر میشود.



 

 

بسمه تعالي


و عليكم السلام و رحمة الله و بركاته

بلي منظور من همين عبارت بود و بنده هم در پست شماره 3 همين عبارت را آورده بودم.

اما اينكه اگر عطف در كار نباشد همان معناي اول ميشود نزد من واضح نيست، ملاحظه فرمائيد اين جمله را كه اگر واو را برداريم چگونه معنا كنيم؟ :

"يصيب الفكر منه الإيمان به موجودا وجود الإيمان لا وجود صفة"

كلمه وجود در "وجود الايمان" علي ايّ تقدير منصوب است، چون اگر واو داشته باشيم و عطف بر "الايمان" قبلي باشد منصوب است چون مفعول يصيب است، و اگر عطف نباشد يا بدل است براي موجودا كه تميز است يا حال است، و يا (علي احتمال ليس ببعيد) مفعول مطلق نوعي است، و خلاصه بر فرض نبود عطف، توضيح "موجودا" ميشود كه منظور وجود خداي تعالي است نه وجود ايمان به او.

 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : پاسخگوی کلامی      پست شماره: 8 


همانطور که در پست قبلی مفصل عرض شد ما در اینجا با دو پدیده مواجه هستیم که به گونه ای یکی نتیجه دیگری است :

1. وجود خداوند متعال.
2. تحقق ایمان به خداوند متعال در قبل انسان.

در محدوده اول تفکر به خدا وجود نمی دهد بلکه جنبه کاشفیت دارد و تنها می فهمد که او موجود است. و البته موجود بودن را نیز به گونه ای درک نمیکند کنه صفتی را یا صفتی زائد بر ذات را برای ان اثبات کند.
 


بلي بايد پست قبلي شما بررسي شود تا به مقصود همديگر نزديك شويم، مهمترين بخش آن اين قسمت بود:
 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : پاسخگوی کلامی      پست شماره: 6 


می دانیم که وجود وصفی و وجود اشاره ای یک وجود ربطی و اضافی است. یعنی وجود وصفی قائم به توصیف گر است و وجود اشاره ای قائمم به اشاره کننده. یعنی اگر توصیف گر یا اشاره کننده ای نباشد وجود وصفی و اشاره ای هم محقق نمی شود و این نکته نباید در این بحث انسان را گرفتار خطا کند.
وقتی ما درختی را توصیف میکنیم یا به درختی اشاره می کنیم وجود وصفی یا اشاره ای ان درخت به ما وابسته است به این معنی اگر ما نباشیم نه اشاره ای هست و نه توصیفی؛ در حالی که وجود خارجی اش هرگز به ما وابسته نیست.

و اما در مورد خداوند متعال
باید مراقب باشیم که گرفتار این چالش نشویم؛ چه ما باشیم و چه ما نباشیم چه توصیف یا اشاره کنیم و چه نکنیم خداون متعال وجود دارد. در حالی که وجود وصفی یا وجود اشاره ای قائم به توصیف گر یا اشاره گر است.

به نظر میاید تعبیر وجود وصفی یا وجود اشاره ای تعبیر مناسب و جتمعی در باره خداوند متعال نیست. چون توصیف و اشاره وابسته به ما است در حالی که وجود از ان خداوند است.
شاید اگر ایمان توصیفی یا ایمان اشاره ای یا ادراک توصیفی و ادراک اشاره ای تعبیر مناسب تری باشد.

 

 


منظور من از وجود وصفي و اشاري، دو نوع از وجود واقعي است، و لذا هيچكدام وابسته به شخص درك كننده و ذهن بشر نيست، اگر وجود خدا، وجود اشاري به معناي وجود قائم به ذهن اشاره كننده باشد، اين به طور واضح انكار وجود خداي متعال است (نعوذ بالله تعالي).

مقصود من از وجود وصفي، سنخي از واقعيات نفس الامرية است كه در مقابل سنخ ديگري از واقعيات نفس الامرية قرار ميگيرد، و لذا به عدم‌ها اطلاق وجود وصفي نميشود، چون وجود وصفي مقابل عدم است، اما همانطور كه در پست دوم توضيح دادم خود عدم به هر حال واقعيت دارد، تفاوت قضيه سالبه كاذبه با صادقه، قابل انكار نيست، و لذا همانطور كه عرض كردم اگر واقعا زيد وجود ندارد پس عدم او حق است و واقعيت دارد، و زياد ديده‌ام كه تعبير ميكنند پس عدم او وجود دارد، اين وجود داشتن عدم او، نه به معناي وجود خارجي است كه تناقض شود، و نه به معناي وجود ذهني است كه وابسته به بشر باشد بلكه به معناي درك و كشف يك امر واقعي است كه نبود زيد است.

البته بحث نفس الامر، بحث جذاب و در عين حال سنگيني است، آيا ظرف نفس الامر تابع وجود است (همانگونه كه مثل صاحب الميزان در كتب حكمت خود اختيار كردند) يا اوسع از وجود است؟ يا طور ديگري است؟ به گمان بنده، وعاء نفس الامر، اوسع از وعاء وجود است، يعني وجود خارجي بخشي از نفس الامر است، و تمام نفس الامر به منزله سفره‌اي است كه مبدء متعال آن را گسترده است، و اين سخن بعض لوازمي دارد كه با بعض قواعد مشهور، همخواني ندارد، مثلا نميتوانيم بگوئيم: ما جعل الله المشمشة مشمشة بل أوجدها، بلكه بايد بگوئيم: جعل الله المشمشة مشمشة في مقام ثم أوجدها في مقام آخر، يعني تقرر ماهوي و تجوهر ذاتي اشياء هم، چون بهره‌اي از واقعيت دارد مسبوق به ذات مبدء مطلق است.

مقصود من از وجود اشاري، آن سنخ از واقعيات نفس الامرية است كه مقابل عدم وصفي قرار نميگيرد، هر آنچه واقعيت نفس الامري دارد اما به نحوي نميتواند مقابل عدم وصفي قرار گيرد به آن نميتوان گفت موجود است به معناي وجود مقابل عدم، اما به لحاظ اينكه واقعيت دارد ميتوان گفت وجود دارد به وجود اشاري كه اگر توفيق بود بيشتر توضيح خواهم داد.

پس اگر ميگوئيم وجود خداي متعال، وجود اشاري است، منظور اين است كه چون همه متقابلات را او متقابل كرده است، بلكه اساس حقيقت تقابل به اوست، پس او مقابل ندارد، و در نتيجه هر مفهومي كه كيان آن به تقابل وابسته است، در ذات او راه ندارد، اما در عين حال ذات مقدس او مبدء تمام واقعيات است، و در هر واقعيتي جلوه‌گر است، و لذا لا محاله ذهن براي او واژه وجود را به كار ميبرد، چون چگونه كسي كه همه واقعيات را او واقعيت كرده موجود نباشد؟! اما ترفند بسيار ظريف ذهن در اينجا همان است كه بنده تعبير ميكنم به "اشاره" ، يعني ذهن نگاه ميكند و ميبيند معناي مقابلي وجود در اينجا راه ندارد چون او فوق تقابل است، اما چاره‌اي از كاربرد يكي از متقابلين هم ندارد، لذا به طرفين مقابله نگاه ميكند تا ببيند كدام مناسب او است كه مقابل ندارد، ميبيند واژه عدم، مناسب مبدء تمام حقائق نيست، چگونه بگويم او نيست؟!! اما طرف ديگر يعني واژه وجود، كمال تناسب را با آن دارد، و لذا بدون اينكه معناي مفهومي وجود را براي خدا توصيف كند، بوسيله اين طرف از تقابل، به تناسب مذكور، به مبدء متعال اشاره ميكند و ميگويد او وجود دارد، اما نه وجود بدل عدم، بلكه وجود سابق بر حقيقت عدم، چون او مبدء تمام حقائق است، لذا عرض كردم در روايت آمده: سبق الاوقات كونه و العدم وجوده، ملاحظه فرمائيد در همين روايت حضرت سيد الشهداء عليه السلام كه تمام آنرا آوردم آمده بود: و يفقد الموجود، و يا در دعاء رجبية آمده: موجد كل موجود و فاقد كل مفقود، يعني واقعيت همه عدم‌ها را هم به او ميداند اما طبق بعض قواعد فلسفه، بايد توجيه كنيم و بگوئيم يعني منظور عدم افاضه وجود است، چون عدم نياز به علت ندارد.

از اطاله كلام عذر خواهي ميكنم.
 

و الله الكافي

 



پست شماره: 11  - نوشته شده توسط: hosyn  :

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : پاسخگوی کلامی      پست شماره: 10 


اینکه خود این مطالب درست است یا نادرست خودش یک مطلب است.
اینکه ایا روایت می خواهد این مطالب را بگوید یا نه مطلب دیگری است.
و اینکه ایا م یتوان روایت را تایید چنین مطالبی گرفت بحث سوی است.
 

 

بسمه تعالي


با عرض سلام و تحيت محضر شما

بلي همينطور است كه ميفرمائيد، و من هم در پست اول عرض كردم:

"بنده ادعا نميكنم حديث را درست فهميده‌ام، اما عرض ميكنم اصل خود تنويع وجود در اين حديث، امر بديعي است كه بررسي دقيق آن ميتواند بسياري از نقاط آسيب‌پذير براهين را ، روشن كند."

اما اينكه اصل اين حرف درست است يا نيست، به گمان من اگر اين بحث درست باشد و مورد تاييد محققين قرار بگيرد، ثمرات و لوازم عديدة دارد كه از اهميت بسياري برخوردار است، و لذا شايد ارزش بررسي را داشته باشد.

و اما اينكه اين روايت چه ميگويد پس با عنايت به اينكه الحمد لله متاخرين شبهه امتناع استعمال لفظ در اكثر از معنا را جواب داده‌اند و نيز خود معصومين (ع) فرمودند:

معاني‏الأخبار ص : 2
3- حدثنا جعفر بن محمد بن مسرور رضي الله عنه قال حدثنا الحسين بن محمد بن عامر عن عمه عبد الله بن عامر عن محمد بن أبي عمير عن إبراهيم الكرخي عن أبي عبد الله ع أنه قال حديث تدريه خير من ألف حديث ترويه و لا يكون الرجل منكم فقيها حتى يعرف معاريض كلامنا و إن الكلمة من كلامنا لتنصرف على سبعين وجها لنا من جميعها المخرج

پس اگر في الجمله اصل استظهار محتمل باشد و دليل بر خلاف آن نباشد، هر چند وجه ديگري هم محتمل الاستظهار باشد، مانعي ندارد كه هر دو وجه، مراد امام (ع) باشد.
 

 

نقل قول:
نوشته اصلي توسط : پاسخگوی کلامی      پست شماره: 10 


روایت که خودش در صدد چنین تفکیکی نیست.
بعد از اینکه بتوان چنین مطلبی را به درستی تبیین کرد. شاید بتوان از این روایت در تایید آن استفاده کرد. آن هم تایید نتیجه نه تایید اصل بیان.
 

 

اما اصل اينكه روايت در صدد يك تفصيل است قابل انكار نيست، چون مقابله انداختن بين دو مفهوم كه "اين و نه آن" خود دلالت بر يك نحو تفكيك ميكند اما چه تفكيكي و چه منظور است پس نياز به بحث بيشتر دارد، ملاحظه فرمائيد در عبارت قبلي آن (تمام حديث را در پست 3 آوردم) حضرت ميفرمايند:

و لا تدركه العلماء بألبابها و لا أهل التفكير بتفكيرهم إلا بالتحقيق إيقانا بالغيب لأنه لا يوصف بشي‏ء من صفات المخلوقين

اينجا تعبير "بالتحقيق" آوردند كه به نظر بنده جز وجود اشاري چيزي ديگر نيست، و "كلمه ايقانا بالغيب" هم به جاي "الايمان" در عبارت مورد بحث ماست، ولذا فورا تعليل فرمودند: لانه لا يوصف الخ ، و در عبارت مورد بحث ما فورا به دنبال "لا وجود صفة" فرمودند: به توصف الصفات لا بها يوصف.

به طور كلي هر صفت، بار مفهومي دارد كه براي قوة مدركة ظهور نميكند مگر به مقابله، و در وعائي كه سبقت رتبي بر مقابله دارد هيچ صفتي راه ندارد، در صحيفه مباركه سجاديه آمده: ضلت فيك الصفات و تفسخت دونك النعوت، "تفسخت دونك" خيلي تعبير راهگشائي است.

در جمله‌اي كه از خطبه امام رضا (ع) نقل كردم: "سبق الاوقات كونه و العدم وجوده" هر چند ممكن است در ذهن عموم از واژه "سبق" قدم زماني، متبادر شود، اما با دقت بيشتر ميبينيم قدم زماني نميتواند منظور باشد چون ميفرمايند: موطن او سبقت بر همه وقتها گرفته، به تعبير صاحب قبسات مير داماد، وعاء سرمد سبقت بر وعاء دهر دارد كه آن هم سبقت بر زمان دارد، يعني وعاء دهر "همه اوقات" را در خود دارد و خداي سبحان بر اين "همه اوقات" سبقت دارد، در اينجا فورا حضرت ميفرمايند: "و العدم وجوده" يعني وجود او سبحانه بر "العدم" سبقت گرفته همان نحو سبقت رتبي كه بر "همه اوقات" داشت، يعني وجود او سابق بر "العدم" است نه بدل عدم، و لذا وجود او وجود مقابلي خلقي نيست.
 

و الله الكافي

ربّ وفّق و سهّل

+ نوشته شده توسط حسین در جمعه ششم اسفند 1389 و ساعت 15:19 | نظر بدهید
پست
بسم الله الرحمن الرحیم

در این مقاله چون در یک سایت اهل سنت ارسال کرده‌ام فقط از کتب مورد قبول قطعی آنها آدرس داده‌ام و وارد بحث شواهد بیعت اول از کتب شیعه یا کتبی مثل السیاسة و شرح ابن ابی الحدید نشده‌ام.



1- در همان ابتدا بيعت کردند


روايت صحيح از ابوسعيد خدري ميگويد که در همان ابتدا بيعت کردند:

سنن البيهقي الكبرى ج6/ص300
وحديث أبي سعيد الخدري رضي الله عنه في مبايعته إياه حين بويع بيعة العامة بعد السقيفة أصح.

فتح الباري ج7/ص495
وقد صحح بن حبان وغيره من حديث أبي سعيد الخدري وغيره أن عليا بايع أبا بكر في أول الأمر .... وأن الرواية الموصولة عن أبي سعيد أصح.

البداية والنهاية ج5/ص286
وهي ثانية للبيعة التي ذكرناها أولا يوم السقيفة كما رواه ابن خزيمة وصححه مسلم بن الحجاج


البداية والنهاية ج5/ص248
وقال الحافظ أبو بكر البيهقي أخبرنا أبو الحسن علي بن محمد الحافظ الاسفراييني حدثنا أبو علي الحسين بن علي الحافظ حدثنا أبو بكر محمد بن اسحاق بن خزيمة وابن ابراهيم بن ابي طالب قالا حدثنا ميدار بن يسار وحدثنا أبو هشام المخزومي حدثنا وهيب حدثنا داود بن ابي هند حدثنا أبو نضرة عن ابي سعيد الخدري قال قبض رسول الله واجتمع الناس في دار سعد بن عبادة وفيهم أبو بكر وعمر قال فقام خطيب الانصار فقال أتعلمون أن رسول الله كان من المهاجرين وخليفته من المهاجرين ونحن كنا أنصار رسول الله ونحن أنصار خليفته كما كنا أنصاره قال فقام عمر بن الخطاب فقال صدق قائلكم أما لو قلتم على غير هذا لم نبايعكم وأخذ بيد أبي بكر وقال هذا صاحبكم فبايعوه فبايعه عمر وبايعه المهاجرون والانصار قال فصعد ابو بكر المنبر فنظر في وجوه القوم فلم ير الزبير قال فدعا بالزبير فجاء فقال قلت ابن عمة رسول الله وحواريه أردت أن تشق عصا المسلمين فقال لا تثريب يا خليفة رسول الله فقام فبايعه ثم نظر في وجوه القوم فلم ير عليا فدعا بعلي بن أبي طالب فجاء فقال قلت ابن عم رسول الله وختنه على ابنته أردت أن تشق عصا المسلمين قال لا تثريب يا خليفة رسول الله فبايعه هذا أو معناه وقال أبو علي الحافظ سمعت محمد بن اسحاق بن خزيمة يقول جاءني مسلم بن الحجاج فسألني عن هذا الحديث فكتبته له في رقعة وقرأته عليه وهذا حديث يسوى بدنة بل يسوى بدرة وقد رواه البيهقي عن الحاكم وأبي محمد بن حامد المقري كلاهما عن أبي العباس محمد بن يعقوب الأصم عن جعفر بن محمد بن شاكر عن عفان بن سلم عن وهيب به ولكن ذكر أن الصديق هو القائل لخطيب الانصار بدل عمر وفيه أن زيد بن ثابت أخذ بيد أبي بكر فقال هذا صاحبكم فبايعوه ثم انطلقوا فلما قعد أبو بكر على المنبر نظر في وجوه القوم فلم ير عليا فسأل عنه فقام ناس من الانصار فأتوا به فذكر نحو ما تقدم ثم ذكر قصة الزبير بعد على فالله أعلم وقد رواه على بن عاصم عن الجريري عن أبى نضرة عن أبى سعيد الخدري قذكر نحو ما تقدم وهذا اسناد صحيح محفوظ من حديث أبي نضرة المنذر بن مالك بن قطعة عن أبي سعيد سعد بن مالك بن سنان الخدري وفيه فائدة جليلة وهي مبايعة علي بن أبي طالب أما في أول يوم أو في اليوم الثاني من الوفاة وهذا حق فان علي بن أبي طالب لم يفارق الصديق في وقت من الأوقات ولم ينقطع في صلاة من الصلوات خلفه كما سنذكره

المستدرك على الصحيحين ج3/ص80
4457 حدثنا أبو العباس محمد بن يعقوب ثنا جعفر بن محمد بن شاكر ثنا عفان بن مسلم ثنا وهيب ثنا داود بن أبي هند ثنا أبو نضرة عن أبي سعيد الخدري رضي الله عنه قال لما توفي رسول الله صلى الله عليه وسلم قام خطباء الأنصار فجعل الرجل منهم يقول يا معشر المهاجرين إن رسول الله صلى الله عليه وسلم كان إذا استعمل رجلا منكم قرن معه رجلا منا فنرى أن يلي هذا الأمر رجلان أحدهما منكم والآخر منا قال فتتابعت خطباء الأنصار على ذلك فقام زيد بن ثابت فقال إن رسول الله صلى الله عليه وسلم كان من المهاجرين وإن الإمام يكون من المهاجرين ونحن أنصاره كما كنا أنصار رسول الله صلى الله عليه وسلم فقام أبو بكر رضي الله عنه فقال جزاكم الله خيرا يا معشر الأنصار وثبت قائلكم ثم قال أما لو فعلتم غير ذلك لما صالحناكم ثم أخذ زيد بن ثابت بيد أبي بكر فقال هذا صاحبكم فبايعوه ثم انطلقوا فلما قعد أبو بكر على المنبر نظر في وجوه القوم فلم ير عليا فسأل عنه فقال ناس من الأنصار فأتوا به فقال أبو بكر بن عم رسول الله صلى الله عليه وسلم وختنه أردت أن تشق عصا المسلمين فقال لا تثريب يا خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم فبايعه ثم لم ير الزبير بن العوام فسأل عنه حتى جاؤوا به فقال بن عمة رسول الله صلى الله عليه وسلم وحواريه أردت أن تشق عصا المسلمين فقال مثل قوله لا تثريب يا خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم فبايعاه هذا حديث صحيح على شرط الشيخين ولم يخرجاه

سنن البيهقي الكبرى ج8/ص143
16315 حدثنا أبو عبد الله الحافظ إملاء وأبو محمد بن أبي حامد المقرئ قراءة عليه قالا ثنا أبو العباس محمد بن يعقوب ثنا جعفر بن محمد بن شاكر ثنا عفان بن مسلم ثنا وهيب ثنا داود بن أبي هند ثنا أبو نضرة عن أبي سعيد الخدري رضي الله عنه قال لما توفي رسول الله صلى الله عليه وسلم قام خطباء الأنصار فجعل الرجل منهم يقول يا معشر المهاجرين إن رسول الله صلى الله عليه وسلم كان إذا استعمل رجلا منكم قرن معه رجلا منا فنرى أن يلي هذا الأمر رجلان أحدهما منكم والآخر منا قال فتتابعت خطباء الأنصار على ذلك فقام زيد بن ثابت رضي الله عنه فقال إن رسول الله صلى الله عليه وسلم كان من المهاجرين وإن الإمام يكون من المهاجرين ونحن أنصاره كما كنا أنصار رسول الله صلى الله عليه وسلم فقام أبو بكر رضي الله عنه فقال جزاكم الله خيرا يا معشر الأنصار وثبت قائلكم ثم قال أما لو فعلتم غير ذلك لما صالحناكم ثم أخذ زيد بن ثابت بيد أبي بكر فقال هذا صاحبكم فبايعوه ثم انطلقوا فلما قعد أبو بكر رضي الله عنه على المنبر نظر في وجوه القوم فلم ير عليا رضي الله عنه فسأل عنه فقام ناس من الأنصار فأتوا به فقال أبو بكر رضي الله عنه بن عم رسول الله صلى الله عليه وسلم وختنه أردت أن تشق عصا المسلمين فقال لا تثريب يا خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم ثم لم ير الزبير بن العوام رضي الله عنه فسأل عنه حتى جاؤوا به فقال بن عمة رسول الله صلى الله عليه وسلم وحواريه أردت أن تشق عصا المسلمين فقال مثل قوله لا تثريب يا خليفة رسول الله فبايعاه
16316 أخبرنا أبو الحسن علي بن محمد بن علي الحافظ الإسفرائيني ثنا أبو علي الحسين بن علي الحافظ أنبأ أبو بكر محمد بن إسحاق بن خزيمة وإبراهيم بن أبي طالب قالا ثنا بندار بن بشار ثنا أبو هشام المخزومي ثنا وهيب فذكره بنحوه قال أبو علي الحافظ سمعت محمد بن إسحاق بن خزيمة يقول جاءني مسلم بن الحجاج فسألني عن هذا الحديث فكتبته له في رقعة وقرأت عليه فقال هذا حديث يسوي بدنة فقلت يسوي بدنة بل هو يسوي بدرة

تاريخ مدينة دمشق ج30/ص276
أخبرنا أبو المعالي عبد الله بن أحمد المروزي الحلواني أنا أبو بكر أحمد بن علي بن خلف أنا الحاكم أبو الحسن علي بن محمد المهرجاني ح وأخبرنا أبو القاسم الشحامي أنا أبو بكر البيهقي أنا أبو الحسن علي بن محمد بن علي الحافظ الإسفراييني قال نا أبو علي الحسين بن علي الحافظ نا أبو بكر بن إسحاق بن خزيمة وإبراهيم بن أبي طالب قالا نا بندار بن بشار نا أبو هشام المخزومي نا وهيب نا داود بن أبي هند نا أبو نضرة عن أبي سعيد الخدري قال قبض النبي صلى الله عليه وسلم واجتمع الناس في دار سعد بن عبادة وفيهم أبو بكر وعمر قال فقام خطيب الأنصار فقال أتعلمون أن رسول الله صلى الله عليه وسلم كان من المهاجرين وخليفته من المهاجرين ونحن كنا أنصار رسول الله صلى الله عليه وسلم فنحن أنصار خليفته كما كنا أنصاره قال فقام عمر بن الخطاب فقال صدق قائلكم أما لو قلتم غير هذا لم نتابعكم وأخذ بيد أبي بكر وقال هذا صاحبكم فبايعوه وبايعه عمر وبايعه المهاجرون والأنصار قال فصعد أبو بكر المنبر فنظر في وجوه القوم فلم ير الزبير قال فدعا بالزبير فجاء فقال قلت أين ابن عمة رسول الله صلى الله عليه وسلم وحواريه أردت أن تشق عصا المسلمين قال لا تثريب يا خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم فقام فبايعه ثم نظر في وجوه القوم فلم ير عليا فدعا بعلي بن أبي طالب فجاء فقال قلت ابن عم رسول الله صلى الله عليه وسلم وختنه على ابنته أردت أن تشق عصا المسلمين قال لا تثريب يا خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم فبايعه
هذا أو معنا قال أبو علي الحافظ سمعت محمد بن إسحاق بن خزيمة يقول جاءني مسلم بن الحجاج فسألني عن هذا الحديث فكتبت له في رقعة وقرأت عليه وقال هذا حديث سوي بدنة فقلت يسوي بدنة بل هذا يسوي بدرة ، كذا رواه لنا وقد سقط من صدره قول قائل الأنصار

2- بيعت نکردند تا شش ماه


روايت صحيح ميگويد که تا شش ماه يعني تا حضرت فاطمه (س) بودند بيعت نکردند:

صحيح البخاري ج4/ص1549
3998 حدثنا يحيى بن بكير حدثنا الليث عن عقيل عن بن شهاب عن عروة عن عائشة أن فاطمة عليها السلام بنت النبي صلى الله عليه وسلم أرسلت إلى أبي بكر تسأله ميراثها من رسول الله صلى الله عليه وسلم مما أفاء الله عليه بالمدينة وفدك وما بقي من خمس خيبر فقال أبو بكر إن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال لا نورث ما تركنا صدقة إنما يأكل آل محمد صلى الله عليه وسلم في هذا المال وإني والله لا أغير شيئا من صدقة رسول الله صلى الله عليه وسلم عن حالها التي كانت عليها في عهد رسول الله صلى الله عليه وسلم ولأعملن فيها بما عمل به رسول الله صلى الله عليه وسلم فأبى أبو بكر أن يدفع إلى فاطمة منها شيئا فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد النبي صلى الله عليه وسلم ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها علي ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر وصلى عليها وكان لعلي من الناس وجه حياة فاطمة فلما توفيت استنكر علي وجوه الناس فالتمس مصالحة أبي بكر ومبايعته ولم يكن يبايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر أن ائتنا ولا يأتنا أحد معك كراهية لمحضر عمر فقال عمر لا والله لا تدخل عليهم وحدك فقال أبو بكر وما عسيتهم أن يفعلوا بي والله لآتينهم فدخل عليهم أبو بكر فتشهد علي فقال إنا قد عرفنا فضلك وما أعطاك الله ولم ننفس عليك خيرا ساقه الله إليك ولكنك استبددت علينا بالأمر وكنا نرى لقرابتنا من رسول الله صلى الله عليه وسلم نصيبا حتى فاضت عينا أبي بكر فلما تكلم أبو بكر قال والذي نفسي بيده لقرابة رسول الله صلى الله عليه وسلم أحب إلي أن أصل من قرابتي وأما الذي شجر بيني وبينكم من هذه الأموال فلم آل فيها عن الخير ولم أترك أمرا رأيت رسول الله صلى الله عليه وسلم يصنعه فيها إلا صنعته فقال علي لأبي بكر موعدك العشية للبيعة فلما صلى أبو بكر الظهر رقي على المنبر فتشهد وذكر شأن علي وتخلفه عن البيعة وعذره بالذي اعتذر إليه ثم استغفر وتشهد علي فعظم حق أبي بكر وحدث أنه لم يحمله على الذي صنع نفاسة على أبي بكر ولا إنكارا للذي فضله الله به ولكنا نرى لنا في هذا الأمر نصيبا فاستبد علينا فوجدنا في أنفسنا فسر بذلك المسلمون وقالوا أصبت وكان المسلمون إلى علي قريبا حين راجع الأمر المعروف

صحيح مسلم ج3/ص1380
1759 حدثني محمد بن رافع أخبرنا حجين حدثنا ليث عن عقيل عن بن شهاب عن عروة بن الزبير عن عائشة أنها أخبرته أن فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم أرسلت إلى أبي بكر الصديق تسأله ميراثها من رسول الله صلى الله عليه وسلم مما أفاء الله عليه بالمدينة وفدك وما بقي من خمس خيبر فقال أبو بكر إن رسول الله صلى الله عليه وسلم قال لا نورث ما تركنا صدقة إنما يأكل آل محمد صلى الله عليه وسلم في هذا المال وإني والله لا أغير شيئا من صدقة رسول الله صلى الله عليه وسلم عن حالها التي كانت عليها في عهد رسول الله صلى الله عليه وسلم ولأعملن فيها بما عمل به رسول الله صلى الله عليه وسلم فأبى أبو بكر أن يدفع إلى فاطمة شيئا فوجدت فاطمة على أبي بكر في ذلك قال فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت وعاشت بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم ستة أشهر فلما توفيت دفنها زوجها علي بن أبي طالب ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر وصلى عليها علي وكان لعلي من الناس وجهة حياة فاطمة فلما توفيت استنكر علي وجوه الناس فالتمس مصالحة أبي بكر ومبايعته ولم يكن بايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر أن ائتنا ولا يأتنا معك أحد كراهية محضر عمر بن الخطاب فقال عمر لأبي بكر والله لا تدخل عليهم وحدك فقال أبو بكر وما عساهم أن يفعلوا بي إني والله لآتينهم فدخل عليهم أبو بكر فتشهد علي بن أبي طالب ثم قال إنا قد عرفنا يا أبا بكر فضيلتك وما أعطاك الله ولم ننفس عليك خيرا ساقه الله إليك ولكنك استبددت علينا بالأمر وكنا نحن نرى لنا حقا لقرابتنا من رسول الله صلى الله عليه وسلم فلم يزل يكلم أبا بكر حتى فاضت عينا أبي بكر فلما تكلم أبو بكر قال والذي نفسي بيده لقرابة رسول الله صلى الله عليه وسلم أحب إلي أن أصل من قرابتي وأما الذي شجر بيني وبينكم من هذه الأموال فإني لم آل فيها عن الحق ولم أترك أمرا رأيت رسول الله صلى الله عليه وسلم يصنعه فيها إلا صنعته فقال علي لأبي بكر موعدك العشية للبيعة فلما صلى أبو بكر صلاة الظهر رقي على المنبر فتشهد وذكر شأن علي وتخلفه عن البيعة وعذره بالذي اعتذر إليه ثم استغفر وتشهد علي بن أبي طالب فعظم حق أبي بكر وأنه لم يحمله على الذي صنع نفاسة على أبي بكر ولا إنكارا للذي فضله الله به ولكنا كنا نرى لنا في الأمر نصيبا فاستبد علينا به فوجدنا في أنفسنا فسر بذلك المسلمون وقالوا أصبت فكان المسلمون إلى علي قريبا حين راجع الأمر المعروف

الجمع بين الصحيحين ج1/ص86
فهجرته فاطمة فلم تكلمه في ذلك حتى ماتت فدفنها علي ليلاً ولم يؤذن بها أبا بكر قال فكان لعلي وجهٌ من الناس حياة فاطمة فلما توفيت فاطمة انصرفت وجوه الناس عن علي ومكثت فاطمة بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم ستة أشهر ثم توفيت فقال رجلٌ للزهري فلم يبايعه على ستة أشهر فقال لا والله ولا أحدٌ من بني هاشم حتى بايعه علي وفي حديث عروة فلما رأى علي انصراف وجوه الناس عنه فزع إلى مصالحة أبي بكر فأرسل إلى أبي بكر ائتنا ولا يأتنا معك أحدٌ وكره أن يأتيه عمر لما علم من شدة عمر

سنن البيهقي الكبرى ج6/ص300
12512 أخبرنا أبو محمد عبد الله بن يحيى بن عبد الجبار ببغداد أنا إسماعيل بن محمد الصفار ثنا أحمد بن منصور ثنا عبد الرزاق أنا معمر عن الزهري عن عروة عن عائشة رضي الله عنها أن فاطمة والعباس رضي الله عنهما أتيا أبا بكر يلتمسان ميراثهما من رسول الله صلى الله عليه وسلم وهما حينئذ يطلبان أرضه من فدك وسهمه من خيبر فقال لهما أبو بكر سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول لا نورث ما تركناه صدقة إنما يأكل آل محمد من هذا المال والله إني لا أدع أمرا رأيت رسول الله صلى الله عليه وسلم يصنعه بعد إلا صنعته قال فغضبت فاطمة رضي الله عنها وهجرته فلم تكلمه حتى ماتت فدفنها علي رضي الله عنه ليلا ولم يؤذن بها أبا بكر رضي الله عنه قالت عائشة رضي الله عنها فكان لعلي رضي الله عنه من الناس وجه حياة فاطمة رضي الله عنها فلما توفيت فاطمة رضي الله عنها انصرف وجوه الناس عنه عند ذلك قال معمر قلت للزهري كم مكثت فاطمة بعد النبي صلى الله عليه وسلم قال ستة أشهر فقال رجل للزهري فلم يبايعه علي رضي الله عنه حتى ماتت فاطمة رضي الله عنها قال ولا أحد من بني هاشم رواه البخاري في الصحيح من وجهين عن معمر ورواه مسلم عن إسحاق بن راهويه وغيره عن عبد الرزاق وقول الزهري في قعود علي عن بيعة أبي بكر رضي الله عنه حتى توفيت فاطمة رضي الله عنها منقطع وحديث أبي سعيد الخدري رضي الله عنه في مبايعته إياه حين بويع بيعة العامة بعد السقيفة أصح ولعل الزهري أراد قعوده عنها بعد البيعة ثم نهوضه إليها ثانيا وقيامه بواجباتها والله أعلم

مسند أبي عوانة ج4/ص251
قال رجل للزهري فلم يبايعه علي ستة أشهر قال ولا أحد من بني هاشم حتى بايعه علي فلما رأى علي انصراف وجوه الناس عنه ضرع إلى مصالحة أبي بكر

مصنف عبد الرزاق ج5/ص472
9774 عبد الرزاق عن معمر عن الزهري عن عروة عن عائشه... فمكثت فاطمة ستة أشهر بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم ثم توفيت قال معمر فقال رجل للزهري فلم يبايعه علي ستة أشهر قال لا ولا أحد من بني هاشم حتى بايعه علي فلما رأى علي انصراف وجوه الناس عنه

مسند أبي بكر ج1/ص88
قالت فهجرته فاطمة فلم تكلمه في ذلك حتى ماتت فدفنها علي رضي الله عنه ليلا ولم يؤذن بها ابو بكر قالت فكان لعلي رضي الله وجه من الناس حياة فاطمة رضي الله عنها فلما توفيت فاطمة انصرفت وجوه الناس عن علي فمكثت فاطمة ستة اشهر بعد رسول الله صلى الله عليه وسلم ثم توفيت قال معمر فقال رجل للزهري رحمه الله فلم يبايعه ستة اشهر قال لا ولا أحد من بني هاشم حتى بايعه علي

تاريخ الطبري ج2/ص236
وكان لعلي وجه من الناس حياة فاطمة فلما توفيت فاطمة انصرفت وجوه الناس عن علي فمكثت فاطمة ستة أشهر بعد رسول الله ثم توفيت قال معمر فقال رجل للزهري أفلم يبايعه علي ستة أشهر قال لا ولا أحد من بني هاشم حتى بايعه علي فلما رأى علي انصراف وجوه الناس عنه ضرع إلى مصالحة أبي بكر فارسل إلى أبي بكر

سمط النجوم العوالي ج2/ص333
عن محمد بن سيرين لما بويع أبو بكر وتخلف علي كرم الله وجهه عن مبايعته وجلس في بيته بعث إليه أبو بكر ما أبطأ بك عني أكرهت إمارتي قال علي ما كرهت إمارتك ولكني آليت ألا أرتدي بردائي إلى الصلاة حتى أجمع القرآن قال ابن سيرين فبلغني أنه كتبه علي على تنزيله ولو أصيب ذلك الكتاب لوجد فيه علم كثير وعن عائشة رضي الله عنها أن عليا مكث ستة أشهر حتى توفيت فاطمة رضي الله تعالى عنها ثم بايع أبا بكر ولم يبايع أحد من بني هاشم حتى بايع علي رضي الله عنه وكرم وجهه


3- دو بيعت بوده است


البداية والنهاية ج5/ص248
وقال الحافظ أبو بكر البيهقي ... ثم نظر في وجوه القوم فلم ير عليا فدعا بعلي بن أبي طالب فجاء فقال قلت ابن عم رسول الله وختنه على ابنته أردت أن تشق عصا المسلمين قال لا تثريب يا خليفة رسول الله فبايعه هذا أو معناه وقال أبو علي الحافظ سمعت محمد بن اسحاق بن خزيمة يقول جاءني مسلم بن الحجاج فسألني عن هذا الحديث فكتبته له في رقعة وقرأته عليه وهذا حديث يسوى بدنة بل يسوى بدرة وقد رواه البيهقي عن الحاكم وأبي محمد بن حامد المقري كلاهما عن أبي العباس محمد بن يعقوب الأصم عن جعفر بن محمد بن شاكر عن عفان بن سلم عن وهيب به ولكن ذكر أن الصديق هو القائل لخطيب الانصار بدل عمر وفيه أن زيد بن ثابت أخذ بيد أبي بكر فقال هذا صاحبكم فبايعوه ثم انطلقوا فلما قعد أبو بكر على المنبر نظر في وجوه القوم فلم ير عليا فسأل عنه فقام ناس من الانصار فأتوا به فذكر نحو ما تقدم ثم ذكر قصة الزبير بعد على فالله أعلم وقد رواه على بن عاصم عن الجريري عن أبى نضرة عن أبى سعيد الخدري قذكر نحو ما تقدم وهذا اسناد صحيح محفوظ من حديث أبي نضرة المنذر بن مالك بن قطعة عن أبي سعيد سعد بن مالك بن سنان الخدري وفيه فائدة جليلة وهي مبايعة علي بن أبي طالب أما في أول يوم أو في اليوم الثاني من الوفاة وهذا حق فان علي بن أبي طالب لم يفارق الصديق في وقت من الأوقات ولم ينقطع في صلاة من الصلوات خلفه كما سنذكره وخرج معه الى ذي القصة لما خرج الصديق شاهرا سيفه يريد قتال أهل الردة كما سنبينه قريبا ولكن لما حصل من فاطمة رضي الله عنها عتب على الصديق بسبب ما كانت متوهمة من أنها تستحق ميراث رسول الله ولم تعلم بما أخبرها به الصديق رضي الله عنه أنه قال لا نورث ما تركنا فهو صدقة فحجبها وغيرها من أزواجه وعمه عن الميراث بهذا النص الصريح كما سنبين ذلك في موضعه فسالته أن ينظر علي في صدقة الأرض التي بخيبر وفدك فلم يجبها الى ذلك لأنه رأى أن حقا عليه أن يقوم في جميع ما كان يتولاه رسول الله وهو الصادق البار الراشد التابع للحق رضي الله عنه فحصل لها وهي امرأة من البشر ليست براجبة العصمة عتب وتغضب ولم تكلم الصديق حتى ماتت واحتاج علي أن يراعي خاطرها بعض الشيء فلما ماتت بعد ستة أشهر من وفاة أبيها رأى علي أن يجدد البيعة مع أبي بكر رضي الله عنه كما سنذكره من الصحيحين وغيرهما فيما بعد ان شاء الله تعالى معما تقدم له من البيعة قبل دفن رسول الله ويزيد ذلك صحة قول موسى بن عقبة في مغازيه عن سعد بن ابراهيم حدثني ابي أن أباه عبد الرحمن بن عوف كان مع عمر وان محمد بن مسلمة كسر سيف الزبير ثم خطب ابو بكر واعتذ الى الناس وقال ما كنت حريصا على الامارة يوما ولا ليلة ولا سالتها في سر ولا علانية فقبل المهاجرون مقالته وقال علي والزبير ما غضبنا إلا لأنا اخرنا عن المشورة وانا نرى ان ابا بكر احق الناس بها انه لصاحب الغار وانا لنعرف شرفه وخبره ولقد امره رسول الله ان يصلي بالناس وهو حي اسناد جيد ولله الحمد والمنة

البداية والنهاية ج5/ص286
وقد رواه البخاري أيضا ومسلم وابو داود والنسائي من طرق متعددة عن الزهري عن عروة عن عائشة بنحوه فهذه البيعة التي وقعت من علي رضي الله عنه لأبي بكر رضي الله عنه بعد وفاة فاطمة رضي الله عنها بيعة مؤكدة للصلح الذي وقع بينهما وهي ثانية للبيعة التي ذكرناها أولا يوم السقيفة كما رواه ابن خزيمة وصححه مسلم بن الحجاج ولم يكن علي مجانبا لأبي بكر هذه الستة الاشهر بل كان يصلي وراءه ويحضر عنده للمشورة وركب معه الى ذي القصة كما سيأتي


فتح الباري ج7/ص495
وقد صحح بن حبان وغيره من حديث أبي سعيد الخدري وغيره أن عليا بايع أبا بكر في أول الأمر وأما ما وقع في مسلم عن الزهري أن رجلا قال له لم يبايع على أبا بكر حتى ماتت فاطمة قال لا ولا أحد من بني هاشم فقد ضعفه البيهقي بأن الزهري لم يسنده وأن الرواية الموصولة عن أبي سعيد أصح وجمع غيره بأنه بايعه بيعة ثانية مؤكدة للأولى لإزالة ما كان وقع بسبب الميراث كما تقدم وعلى هذا فيحمل قول الزهري لم يبايعه علي في تلك الأيام على إرادة الملازمة له والحضور عنده وما أشبه ذلك فإن في انقطاع مثله عن مثله ما يوهم من لا يعرف باطن الأمر أنه بسبب عدم الرضا بخلافته فأطلق من أطلق ذلك وبسبب ذلك أظهر على المبايعة التي بعد موت فاطمة عليها السلام لإزالة هذه الشبهة

الصواعق المحرقة على أهل الرفض والضلال والزندقة ج1/ص43
ثم هذا الحديث فيه التصريح بتأخر بيعة علي إلى موت فاطمة فينافي ما تقدم عن أبي سعيد أن عليا والزبير بايعا من أول الأمر لكن هذا الذي مر عن أبي سعيد من تأخر بيعته هو الذي صححه ابن حبان وغيره قال البيهقي وأما ما وقع في صحيح مسلم عن أبي سعيد من تأخر بيعته هو وغيره من بني هاشم إلى موت فاطمة رضي الله عنها فضعيف فإن الزهري لم يسنده وأيضا فالرواية الأولى عن أبي سعيد هي الموصولة فتكون أصح
و عليه فبينه وبين خبر البخاري المار عن عائشة تناف لكن جمع بعضهم بأن عليا بايع أولا ثم انقطع عن أبي بكر لما وقع بينه وبين فاطمة رضي الله عنها ما وقع في مخلفه صلى الله عليه وسلم ثم بعد موتها بايعه مبايعة أخرى فتوهم من ذلك بعض من لا يعرف باطن الأمر أن تخلفه إنما هو لعدم رضاه ببيعته فأطلق ذلك من أطلق ومن ثم أظهر علي مبايعته لأبي بكر ثانيا بعد موتها على المنبر لإزالة هذه الشبهة


السيرة الحلبية ج3/ص485
أي فالأمة اجمعت على حقية إمامة أبي بكر رضي الله تعالى عنه وهذا أي اجتماع علي كرم الله وجهه بأبي بكر رضي الله تعالى عنهما كان بعد ما أرسل إليه علي كرم الله وجهه في الاجتماع به واجتمع به كما سيأتي لكن سيأتي أن ذلك كان بعد موت فاطمة بنت النبي صلى الله عليه وسلم ورضى عنها وسياق غير واحد يدل على أن اجتماع علي والزبير ومبايعتهما ابا بكر رضي الله تعالى عنه كان قبل موت فاطمة رضي الله تعالى عنها وهو ما صححه ابن حبان وغيره ويؤيده ما حكاه بعضهم أن الصديق رضي الله تعالى عنه خرج يوم الجمعة فقال اجمعوا لي المهاجرين والانصار فاجتمعوا ثم أرسل إلى علي بن أبي طالب كرم الله وجهه والنفر الذين كانوا تخلفوا معه فقال له ما خلفك يا علي عن امر الناس فقال خلفني عظيم المعتبة ورأيتكم استقليتم برأيكم فاعتذر إليه أبو بكر رضي الله تعالى عنه بخوف الفتنة لو أخر ثم أشرف على الناس وقال أيها الناس هذا علي بن ابي طالب لا بيعة لي في عنقه وهو بالخيار من أمره ألا وانتم بالخيار جميعا في بيعتكم فإن رأيتم لها غيري فأنا أول من يبايعه فلما سمع ذلك علي كرم الله وجهه زال ما كان داخله فقال أجل لا نرى لها غيرك امدد يدك فبايعه هو والنفر الذين كانوا معه فإن هذا دليل على أن عليا كرم الله وجهه بايع أبا بكر بعد وفاة رسول الله صلى الله عليه وسلم بثلاثة أيام
وفي كلام المسعودي لم يبايع أبا بكر احد من بني هاشم حتى ماتت فاطمة رضي الله تعالى عنها وقال رجل للزهري لم يبياع علي كرم الله وجهه أبا بكر ستة أشهر فقال لا والله لا أحد من بني هاشم بايعه علي كرم الله وجهه فليتأمل الجمع على تقدير الصحة
وقد جمع بعضهم بأن عليا كرم الله وجهه بايع أولا ثم انقطع عن ابي بكر لما وقع بينه وبين فاطمة ما وقع
أي ويدل لهذا الجمع أن في رواية أن أبا بكر رضي الله تعالى عنه لما صعد المنبر ونظر في وجوه القوم فلم ير الزبير رضي الله تعالى عنه فدعا به فجاء فقال قلت ابن عمة رسول الله حواريه أردت أن تشق عصا المسلمين فقال لا تثريب يا خليفة رسول الله فقام فبايعه ثم نظر في وجو القوم فلم ير عليا كرم اللله وجهه فدعا به فجاء فقال قلت ابن عم رسول الله صلى الله عليه وسلم وختنه على ابنته أردت أن تشق عصا المسلمين فقال لا تثريب ياخليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم فقام فبايعه
ويبعد هذا الجمع ما في البخاري عن عائشة رضي الله تعالى عنها فلما توفيت فاطمة رضي الله عنها التمس أي علي كرم الله وجهه مصالحة أبي بكر رضي الله تعالى عنه ولم يكن بايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر الحديث وذكر فضيلته وسابقته وذكر انه لم يحمله على الذى صنع نفاسة حق على ابى بكر فاقبل الناس على على كرم الله وجه وقالوا اصبت واحسنت
وقد علمت الجمع بين من قال بايع بعد ثلاثة ايام من موته صلى الله عليه وسلم ومن قال لم ينبع الا بعد موت فاطمه رضى الله تعالى عنها بعد ستة اشهر وهو انه بايع اولا ثم انقطع عن ابى بكر رضى الله تعالى عنه لما وقع بينه وبين فاطمه ما وقع ثم بايعه مبايعه اخرى فتوهم من ذلك بعض من لا يعرف باطن الامر ان تخلفه انما هو لعدم رضاه بيعته فاطلق ذلك من اطلقه ومن ثم اظهر على كرم الله وجه مبايعه لابى بكر ثانيا بعد ثوبتها على المنبر لازالة هذه الشبهه
وبهذا يعلم ما وقع في صحيح مسلم عن ابي سعيد من تاخر بيعة علي هو وغيره من بني هاشم الى موت فاطمة ومن ثم حكم بعضهم عليه بالضعف
ومما يؤيد الضعف ما جاء أن عليا وأبا بكر رضي الله عنهما جاآ لزيارة قبر النبي صلى الله عليه وسلم بعد وفاته بستة أيام فقال علي كرم الله وجهه تقدم يا خليفة رسول الله فقال ابو بكر رضي الله تعالى عنه ما كنت لأتقدم رجلا سمع رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول فيه علي مني بمنزلتي من ربي وصلاة أبي بكر رضي الله تعالى عنه بالناس لم تختص بالمرض فقد جاء أنه وقع قتال بين بني عمرو بن عوف فبلغ النبي صلى الله عليه وسلم ذلك فأتاهم بعد الظهر ليصلح بينهم فقال يا بلال إن حضرت الصلاة ولم آت مر أبا بكر فليصل بالناس فلما حضرت صلاة العصر أقام بلال الصلاة ثم أمر أبا بكر كما تقدم

وفي شرح مسلم للإمام النووي رحمه الله وتأحر علي كرم الله وجهه أي ومن تأخر معه عن البيعة لابي بكر ليس قادحا فيها لأن العلماء اتفقوا على أنه لا يشترط لصحتها مبايعة كل أهل العقد والحل بل مبايعة من تيسر منهم وتأخره كان للعذر أي الذي تقدم وكان عذر أبي بكر وعمر وبقية الصحابة واضا لأنهم رأوا أن المبادرة بالبيعة من أعظم مصالح المسلمين لأن تأخرها ربما لزم عليه اختلاف فينشأ عنه مفساد كثيرة كما افصح به أبو بكر رضي الله تعالى عنه فيما تقدم


4- آيا علي (ع) را آوردند يا آمد؟


هر محقق بيطرف در اين قول سوم که جمع کرده ، و روايات را به دو بيعت کاملا آزاد و دلخواه تفسير نموده ، جز بي انصافي چيزي نمي بيند.

آيا علي (ع) را براي بيعت اول، آوردند يا خود آمد؟ هر چند در برخي روايات تعبير جاء دارد اما در روايت صحيح که مسلم و استادش بر سر قيمت گذاري آن نزاع ميکردند و مسلم ابتدا گفت اين روايت به اندازه يک بدنة ميارزد و استادش گفت بدنة چيست به اندازه بدرة ميارزد که ده هزار درهم باشد يعني به اندازه ديه کامل انسان ، در اين روايت تعبير درست آمده است ، واژه "فأتوا به" با باي تعديه در فارسي ترجمه ميشود "پس او را آوردند"، ملاحظه کنيد:

المستدرك على الصحيحين ج3/ص80
4457 ... فلما قعد أبو بكر على المنبر نظر في وجوه القوم فلم ير عليا فسأل عنه فقام ناس من الأنصار فأتوا به فقال أبو بكر بن عم رسول الله صلى الله عليه وسلم وختنه أردت أن تشق عصا المسلمين فقال لا تثريب يا خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم فبايعه

سنن البيهقي الكبرى ج8/ص143
16315 ... فلما قعد أبو بكر رضي الله عنه على المنبر نظر في وجوه القوم فلم ير عليا رضي الله عنه فسأل عنه فقام ناس من الأنصار فأتوا به فقال أبو بكر رضي الله عنه بن عم رسول الله صلى الله عليه وسلم وختنه أردت أن تشق عصا المسلمين فقال لا تثريب يا خليفة رسول الله صلى الله عليه وسلم ...
قال أبو علي الحافظ سمعت محمد بن إسحاق بن خزيمة يقول جاءني مسلم بن الحجاج فسألني عن هذا الحديث فكتبته له في رقعة وقرأت عليه فقال هذا حديث يسوي بدنة فقلت يسوي بدنة بل هو يسوي بدرة.

چقدر از مثل ابن کثير عجيب و قبيح است که به طور آشکار خود را به ناداني بزند و خلاف صريح روايات صحيح ، مطلب را واژگون کند براي اينکه تلخيهاي تاريخ اسلام را ماله مالي کند ، ميگويد لحظه اي علي (ع) از ابوبکر مفارقت نکرد:

البداية والنهاية ج5/ص248
وهذا اسناد صحيح ... وفيه فائدة جليلة وهي مبايعة علي بن أبي طالب أما في أول يوم أو في اليوم الثاني من الوفاة وهذا حق فان علي بن أبي طالب لم يفارق الصديق في وقت من الأوقات ولم ينقطع في صلاة من الصلوات خلفه

براي اينکه ببينيد اين عالم بزرگ وقتي به حق علي (ع) ميرسد کأنه کور ميشود که عين عبارات صحاح را ببيند ، به اين نقل بخاري از خود عمر توجه کنيد:

صحيح البخاري ج6/ص2505
وإنه قد كان من خبرنا حين توفى الله نبيه صلى الله عليه وسلم أن الأنصار خالفونا واجتمعوا بأسرهم في سقيفة بني ساعدة وخالف عنا علي والزبير ومن معهما واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر فقلت لأبي بكر يا أبا بكر انطلق بنا إلى إخواننا هؤلاء من الأنصار فانطلقنا نريدهم فلما دنونا منهم لقينا منهم رجلان صالحان

اين که ديگر عبارت عائشه نيست تا خدشه کنند و بگويند از زهري است ، و همچنين در صحيحين آمده که ابوبکر تصريح ميکند که علي (ع) از بيعت تخلف کرده است تا شش ماه ، ببينيد:

صحيح البخاري ج4/ص1549
3998 ... ولم يكن يبايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر ... فتشهد علي فقال إنا قد عرفنا فضلك وما أعطاك الله ولم ننفس عليك خيرا ساقه الله إليك ولكنك استبددت علينا بالأمر وكنا نرى لقرابتنا من رسول الله صلى الله عليه وسلم نصيبا حتى فاضت عينا أبي بكر ... فقال علي لأبي بكر موعدك العشية للبيعة فلما صلى أبو بكر الظهر رقي على المنبر فتشهد وذكر شأن علي وتخلفه عن البيعة وعذره بالذي اعتذر إليه ...

صحيح مسلم ج3/ص1380
1759 ... ولم يكن بايع تلك الأشهر فأرسل إلى أبي بكر... فتشهد علي بن أبي طالب ثم قال إنا قد عرفنا يا أبا بكر فضيلتك وما أعطاك الله ولم ننفس عليك خيرا ساقه الله إليك ولكنك استبددت علينا بالأمر وكنا نحن نرى لنا حقا لقرابتنا من رسول الله صلى الله عليه وسلم فلم يزل يكلم أبا بكر حتى فاضت عينا أبي بكر ... فقال علي لأبي بكر موعدك العشية للبيعة فلما صلى أبو بكر صلاة الظهر رقي على المنبر فتشهد وذكر شأن علي وتخلفه عن البيعة وعذره بالذي اعتذر إليه ...

پس از اين صحاح مطمئن ميشويم که علي (ع) همراهي نکرده است ، و رواياتي که گفت حضرت را همان اول امر آوردند ميفهماند که رفتند و آوردند!! اما چگونه آوردند بايد به ساير روايات مراجعه کرد.

ابن تيميه وقتي صحبت از پشيماني ابوبکر از کشف بيت فاطمه (س) در وقت مردن ميشود ميگويد مبادا گمان کنيد وقتي درب خانه علي را گشودند صدمه اي به آنها زدند ، بالاترين چيزي که ممکن است بپذيريم اينکه ابوبکر دستور داد رفتند تا ببينند آيا از بيت المال چيزي در خانه آنها ذخيره شده است تا آن را به مستحق برساند؟! و سپس با خود ميگفت مانعي نداشت که آن مال را به آنها عطا ميکردم!! :

منهاج السنة النبوية ج8/ص291
ونحن نعلم يقينا أن أبا بكر لم يقدم على علي والزبير بشيء من الأذى بل ولا على سعد بن عبادة المتخلف عن بيعته أولا وآخرا
وغاية ما يقال إنه كبس البيت لينظر هل فيه شيء من مال الله الذي يقسمه وأن يعطيه لمستحقه ثم رأى أنه لو تركه لهم لجاز فإنه يجوز أن يعطيهم من مال الفيء
وأما إقدامه عليهم أنفسهم بأذى فهذا ما وقع فيه قط باتفاق أهل العلم والدين وإنما ينقل مثل هذا جهال الكذابين ويصدقه حمقى العالمين الذين يقولون إن الصحابة هدموا بيت فاطمة وضربوا بطنها حتى أسقطت
وهذا كله دعوى مختلق وإفك مفترى باتفاق أهل الإسلام ولا يروج إلا على من هو من جنس الأنعام

اما ميگوييم جناب ابن تيميه، صحاح و غير صحاح پر شده است از اينکه متخلفين از بيعت ابوبکر در بيت فاطمه (س) جمع شده بودند و صحبتي از مال بيت المال نبود و اين از نظر تاريخي شکي ندارد ، ببينيد پس از تاييد بخاري که عمر گفت : (صحيح البخاري ج6/ص2505) وخالف عنا علي والزبير ومن معهما ، روايات کثيره تعيين ميکنند که کجا جمع شده بودند ، بلکه ابن حجر به صحيحين نسبت ميدهد:

الصواعق المحرقة على أهل الرفض والضلال والزندقة ج1/ص31
الفصل الأول في بيان كيفيتها
روى الشيخان البخاري ومسلم في صحيحيهما اللذين هما أصح الكتب بعد القرآن بإجماع من يعتد به أن عمر رضي الله عنه خطب الناس مرجعه من الحج فقال في خطبته ... إن عليا والزبير ومن معهما تخلفوا في بيت فاطمة وتخلفت الأنصار عنا بأجمعها في سقيفة بني ساعدة واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر فقلت له يا أبا بكر انطلق بنا

فتح الباري ج12/ص150
قوله وخالف عنا علي والزبير ومن معهما في رواية مالك ومعمر وأن عليا والزبير ومن كان معهما تخلفوا في بيت فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم وكذا في رواية سفيان لكن قال العباس بدل الزبير قوله يا أبا بكر انطلق بنا إلى إخواننا

عمدة القاري ج24/ص10
وفي رواية مالك ومعمر أن عليّاً والزبير ومن كان معهما تخلفوا في بيت فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم وكذا في رواية سفيان لكن قال العباس بدل الزبير رضي الله عنه قوله فانطلقنا نريدهم

مصنف عبد الرزاق ج5/ص442
وإن عليا والزبير ومن معه تخلفوا عنه في بيت فاطمة وتخلفت عنا الأنصار بأسرها في سقيفة بني ساعدة واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر رحمه الله فقلت يا أبا بكر انطلق بنا

مسند أحمد بن حنبل ج1/ص55
ان عليا والزبير ومن كان معهما تخلفوا في بيت فاطمة رضي الله عنها بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم وتخلفت عنا الأنصار بأجمعها في سقيفة بني ساعدة واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر رضي الله عنه فقلت له يا أبا بكر انطلق بنا

مسند البزار ج1/ص301
لما توفي رسول الله صلى الله عليه وسلم تخلف عنا علي والعباس ومن معهم في بيت فاطمة فاجتمعت المهاجرون إلى أبي بكر واجتمعت الأنصار في سقيفة بني ساعدة


تاريخ مدينة دمشق ج30/ص284
ثم إنه كان من خبرنا أن رسول الله صلى الله عليه وسلم لما توفي تخلفت عنا الأنصار مع سعد بن عبادة وتخلف عنا علي والزبير ومن كان معهما في بيت فاطمة فاجتمع المهاجرون إلى أبي بكر فقلت لأبي بكر يا أبا بكر انطلق بنا

البداية والنهاية ج5/ص246
قصة سقيفة بني ساعدة
الاعناق مثل أبي بكر وأنه كان من خبرنا حين توفي رسول الله إن عليا والزبير ومن كان معهما تخلفوا في بيت فاطمة بنت رسول الله وتخلف عنها الانصار بأجمعها في سقيفة بني ساعدة واجتمع المهاجرون الى أبي بكر فقلت له يا ابا بكر انطلق بنا

اعتقاد أهل السنة ج7/ص1284
إن عليا والزبير ومن معهما تخلفوا عنا في بيت فاطمة وتخلفت عنا الأنصار بأسرها في سقيفة بني ساعدة واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر فقلت يا أبا بكر انطلق بنا إلى اخواننا من الأنصار فانطلقنا

السيرة الحلبية ج3/ص479
واجتمع المهاجرون إلى ابي بكر رضي الله عنه إلا عليا والزبير ومن معهما تخلفوا في بيت فاطمة رضي الله عنها فقال عمر رضي الله عنه لأبي بكر رضي الله عنه انطلق بنا إلى إخواننا من الانصار

السيرة الحلبية ج3/ص484
ولما اختلف علي والزبير ومن معهما كالعباس وطلحة بن عبيد الله والمقداد وجمع من بني هاشم في بيت فاطمة كما تقدم عن المبايعة استمروا على ذلك مدة لأنهم رضي الله عنهما وجدوا في أنفسهم حيث لم يكونوا في المشورة أي في سقيفة بني ساعدة مع ان لهم فيها حقا وقد اشار سيدنا عمر رضي الله عنه إلى ان بيعة أبي بكر رضي الله تعالى عنه كانت فلتة أي بغته لا عن استعداد لها ولكن وقى الله شرها

السيرة النبوية ج6/ص77
أمر سقيفة بني ساعدة
الاختلاف بين المهاجرين والأنصار قال ابن اسحاق ولما قبض رسول الله صلى الله عليه وسلم انحاز هذا الحي من الأنصار الى سعد بن عبادة في سقيفة بني ساعدة واعتزل علي بن أبي طالب والزبير بن العوام وطلحة بن عبيد الله في بيت فاطمة وانحاز بقية المهاجرين الى أبي بكر

الكامل في التاريخ ج2/ص190
وإن عليا والزبير ومن معهما تخلفوا عنا في بيت فاطمة وتخلف عنا الأنصار بأسرها واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر فقلت له انطلق بنا إلى إخواننا من الأنصار فانطلقنا

تاريخ الطبري ج2/ص235
أن عليا والزبير ومن معهما تخلفوا عنا في بيت فاطمة وتخلفت عنا الأنصار بأسرها واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر فقلت لأبي بكر انطلق بنا إلى إخواننا

تاريخ الإسلام ج3/ص6
وتخلف علي والزبير في بيت فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وسلم وتخلف الأنصار في سقيفة بني ساعدة فقلت يا أبا بكر انطلق بنا


با اين توضيحاتي که عرض کردم و از صحاح استفاده شد که همه در خانه حضرت فاطمه (س) جمع شده بودند و رفتند به امر ابوبکر علي (ع) را آوردند ، اکنون خيلي گناه بزرگي بر علوان بن داود نميبينيم که نقل کرده است ابوبکر اظهار پشيماني ميکرد از اينکه بيت فاطمه (س) را کشف کرده است و ميگفت اي کاش درب خانه فاطمه را نميگشودم ولو بر عليه من جنگ به راه بياندازند ، روايات را ببينيد:


المعجم الكبير ج1/ص62
ومما أسند أبو بكر الصديق رضي الله عنه عن رسول الله صلى الله عليه وسلم
43 حدثنا أبو الزنباع روح بن الفرج المصري ثنا سعيد بن عفير حدثني علوان بن داود البجلي عن حميد بن عبد الرحمن بن حميد بن عبد الرحمن بن عوف عن صالح بن كيسان عن حميد بن عبد الرحمن بن عوف عن أبيه قال دخلت على أبي بكر رضي الله عنه أعوده في مرضه الذي توفي فيه فسلمت عليه وسألته كيف أصبحت فاستوى جالسا فقلت أصبحت بحمد الله بارئا فقال أما اني على ما ترى وجع وجعلتم لي شغلا مع وجعي جعلت لكم عهدا من بعدي واخترت لكم خيركم في نفسي فكلكم ورم لذلك أنفه رجاء أن يكون الأمر له ورأيت الدنيا قد أقبلت ولما تقبل وهي جائية وستنجدون بيوتكم بسور الحرير ونضائد الديباج وتألمون ضجائع الصوف الأذري كأن أحدكم على حسك السعدان ووالله لأن يقدم أحدكم فيضرب عنقه في غير حد خير له من أن يسيح في غمرة الدنيا ثم قال أما اني لا آسي على شيء الا على ثلاث فعلتهن وددت أني لم أفعلهن وثلاث لم أفعلهن وددت أني فعلتهن وثلاث وددت أني سألت رسول الله صلى الله عليه وسلم عنهن فأما الثلاث اللاتي وددت أني لم أفعلهن فوددت أني لم أكن كشفت بيت فاطمة وتركته وأن أغلق علي الحرب ووددت أني يوم سقيفة بني ساعدة كنت قذفت الأمر في عنق أحد الرجلين أبي عبيدة أو عمر فكان أمير المؤمنين وكنت وزيرا ووددت اني حيث كنت وجهت خالد بن الوليد إلى أهل الردة أقمت بذي القصة فإن ظفر المسلمون ظفروا والا كنت ردءا أو مددا وأما اللاتي وددت أني فعلتها فوددت أني يوم أتيت بالأشعث أسيرا ضربت عنقه فإنه يخيل إلي أنه لا يكون شر الإطار إليه ووددت أني يوم أتيت بالفجاة السلمي لم أكن أحرقه وقتلته سريحا أو أطلقته نجيحا ووددت أني حيث وجهت خالد بن الوليد إلى الشام وجهت عمر إلى العراق فأكون قد بسطت يدي يميني وشمالي في سبيل الله عز وجل وأما الثلاث اللاتي وددت أني سألت رسول الله صلى الله عليه وسلم عنهن فوددت أني كنت سألته فيمن هذا الأمر فلا ينازعه أهله ووددت أني كنت سألته هل للأنصار في هذا الأمر سبب ووددت أني سألته عن العمه وبنت الأخ فإن في نفسي منهما حاجة


تاريخ الطبري ج2/ص353
حدثنا يونس بن عبدالأعلى قال حدثنا يحيى بن عبدالله بن بكير قال حدثنا الليث بن سعد قال حدثنا علوان عن صالح بن كيسان عن عمر بن عبدالرحمن بن عوف عن أبيه أنه دخل على أبي بكر الصديق رضي الله تعالى عنه في مرضه الذي توفي فيه ... فأما الثلاث اللاتي وددت أني تركتهن فوددت أني لم أكشف بيت فاطمة عن شيء وإن كانوا قد غلقوه على الحرب ....
قال لي يونس قال لنا يحيى ثم قدم علينا علوان بعد وفاة الليث فسألته عن هذا الحديث فحدثني به كما حدثني الليث بن سعد حرفا حرفا وأخبرني أنه هو حدث به الليث بن سعد وسألته عن اسم أبيه فأخبرني أنه علوان بن داود


مجمع الزوائد ج5/ص203
فأما الثلاث التي وددت انى لم افعلهن فوددت انى لم اكن كشفت بيت فاطمة وتركته وان اعلق على الحرب
...
رواه الطبراني وفيه علوان بن داود البجلي وهو ضعيف وهذا الاثر مما انكر عليه


اما عرض ميکنيم آيا صحيح است که به خاطر اين روايت، علوان را ضعيف بشمارند و حال آنکه 4 نفر از او اين روايت را شنيده اند:

سعيد بن عفير
ليث بن سعد
يحيى بن عبدالله بن بكير
وليد بن زبير

نفر اول يعني سعيد بن عفير که طبراني از او اين روايت را نقل کرد شيخ بخاري است و بيش از 40 بار بخاري در صحيحش از او حديث نقل کرده است ، آيا نبايد يک کمي هم اطراف را نگاه کنيم؟ آيا شيخ حديث بخاري، واسطه نقل ميشود براي علوان که شناسايي از او ندارد و نقطه عطف ميشود براي بقاء يک نقل طولاني از ابوبکر در بين مسلمين؟!

و لذا بخشي از همين روايت طبراني را با همين نقل از سعيد بن عفير، حاکم در مستدرک آورده که معلوم ميشود علوان را ضعيف نشمرده است:

المستدرك على الصحيحين ج4/ص381
7999 أخبرنا الحسين بن الحسن بن أيوب أنبأ علي بن عبد العزيز ثنا أبو عبيد حدثني سعيد بن عفير حدثني علوان بن داود عن صالح بن كيسان عن حميد بن عبد الرحمن بن عوف عن أبيه قال دخلت على أبي بكر الصديق رضي الله عنه في مرضه الذي مات فيه أعوده فسمعته يقول وددت أني سألت النبي صلى الله عليه وسلم عن ميراث العمة والخالة فإن في نفسي منها حاجة

نفر دوم و سوم که گذشت که طبري نقل کرد که هر کدام جداگانه از علوان شنيده اند ، نيز هر دو از رجال صحيحين هستند و مورد اعتماد ميباشند در نقل حديث ، و نه اينکه تنها خود دروغ نگويند بلکه از مشايخ حديث هستند که اهل تشخيص اند.

نفر چهارم هم که در (تاريخ مدينة دمشق ج30/ص420) علاوه بر چند نقل ديگر ، از او نقل ميکند ضعيف نيست و در باره او آورده اند:

الجرح والتعديل ج9/ص5
19 الوليد بن الزبير الحضرمي الحمصي أبو العباس روى عن بقية ومحمد بن خالد الوهبي واليمان بن عدى سمع منه أبى بحمص وروى عنه نا عبد الرحمن قال سئل أبى عنه فقال صدوق

پس گناه علوان تنها اين است که اين روايت را نقل کرده که فقط يک فقره آن مورد پسند اهل سنت نيست ، ولذا بعضي که آنرا نقل کردند از نقل خصوص اين فقره خودداري کردند ، ببينيد:

الأموال ج1/ص174
353 - قال حدثني سعيد بن عفير قال حدثني علوان بن داود مولى أبى زرعة بن عمرو بن جرير عن حميد بن عبد الرحمن بن حميد بن عبد الرحمن بن عوف عن صالح بن كيسان عن حميد بن عبد الرحمن بن عوف عن أبيه عبد الرحمن قال دخلت على أبي بكر أعوده في مرضه الذي توفي فيه فسلمت عليه وقلت ما أرى بك بأسا والحمد لله ولا تأس على الدنيا فوالله إن علمناك إلا كنت صالحا مصلحا فقال أما إني لا آسى على شيء إلا على ثلاث فعلتهم وددت أني لم أفعلهم وثلاث لم أفعلهم وددت أني فعلتهم وثلاث وددت أني سألت رسول الله عنهم فأما التي فعلتها أو وددت أني لم أفعلها فوددت أني لم أكن فعلت كذا وكذا لخلة ذكرها قال أبو عبيد لا أريد ذكرها ووددت أني يوم سقيفة بني ساعدة كنت قذفت الأمر في عنق أحد الرجلين عمر أو أبي عبيدة فكان أميرا وكنت وزيرا ووددت أني حيث كنت وجهت خالدا إلى أهل الردة أقمت بذي القصة فإن ظفر المسلمون ظفروا وإلا كنت بصدد لقاء أو مدد وأما الثلاث التي تركتها ووددت أني فعلتها فوددت أني يوم أتيت بالأشعث بن قيس أسيرا كنت ضربت عنقه فإنه يخيل إلي أنه لا يرى شرا إلا أعان عليه ووددت أنني يوم أتيت بالفجاءة لم أكن أحرقته وكنت قتلته سريحا أو أطلقته نجيحا ووددت أني حيث وجهت خالدا إلى أهل الشام كنت وجهت عمر إلى العراق فأكون قد بسطت يدي يميني وشمالي في سبيل الله وأما الثلاث التي وددت أني كنت سألت عنها رسول الله فوددت أني سألته فيمن هذا الأمر فلا ينازعه أهله ووددت أني كنت سألته هل للأنصار من هذا الأمر من نصيب ووددت أني كنت سألته عن ميراث العمة وابنة الأخ فإن في نفسي منها حاجة
354 - قال حدثنا عبد الله بن صالح عن الليث بن سعد عن علوان بن صالح عن صالح بن كيسان عن حميد بن عبد الرحمن بن عوف عن عبد الرحمن بن عوف عن أبي بكر مثله

در حالي که به راحتي نميتوان گفت ابن حبان که علوان را در ثقات آورده اشتباه کرده است ، علوان در مصر بوده و شايد علت اينکه کم روايت از او آمده همين باشد:

العلل الواردة في الأحاديث النبوية ج1/ص181
9 وسئل عن حديث عبد الرحمن بن عوف عن أبي بكر الصديق ثلاث وددت أني سألت رسول الله صلى الله عليه وسلم عنها وددت أني سألته فيمن هذا الأمر فلا ينازعه أهله وددت أني كنت سألته هل للأنصار في هذا الأمر شيء وددت أني كنت سألته عن ميراث العمة وابنة الأخت فقال هو حديث يرويه شيخ لأهل مصر يقال له علوان بن داود واختلف عليه فيه فرواه عنه سعيد بن عفير عن حميد بن عبد الرحمن بن حميد بن عبد الرحمن بن عوف عن صالح بن كيسان عن حميد بن عبد الرحمن بن عوف عن أبيه عن أبي بكر الصديق ، وخالفه الليث بن سعد فرواه عن علوان عن صالح بن كيسان بهذا الإسناد إلا أنه لم يذكر بين علوان وبين صالح حميد بن عبد الرحمن فيشبه أن يكون سعيد بن عفير ضبطه عن علوان لأنه زاد فيه رجلا وكان سعيد بن عفير من الحفاظ الثقات.


و جالب است که ابن بکير هم مثل ابن حبان ميگويد عمرو بن عثمان الحمصي از علوان نقل ميکند (با اين تفاوت که ابن حبان عمر ضبط کرده و در نقل ابن بکير عمرو آمده) :

الأسماء المفردة ج1/ص191
7 وعلوان بن أبي مالك يحدث عن الشعبي روى عنه الثوري قال ابن بكير 172 علوان بن داود عن الأعمش روى عنه عمرو بن عثمان الحمصي

الثقات ج8/ص526
14829 علوان بن داود البجلي من أهل الكوفة يروى عن مالك بن مغول روى عنه عمر بن عثمان الحمصي


و حاصل آنكه اگر تنها سراغ روايات صحيح نزد اهل سنت برويم شک نميکنيم که دو بيعت صورت گرفته ، اما اينکه واقع مطلب در اين دو بيعت چگونه بوده؟ بخصوص در بيعت اول چه گذشته؟ با مشکل جدي مواجه ميشويم کما اينکه از بزرگان اهل سنت نقل کردم که اعتراف کرده اند بين صحاح تنافي وجود دارد ، و از طرفي ميدانيم هر راوي که اندک چيزي نقل کرده باشد که بگويد بالاي چشم يار ابرو ، اين ديگر معلوم است که رافضي کذاب است ، ولي من عرض ميکنم که همين صحاح اهل سنت براي کسي که بخواهد تحقيق آزاد و منصفانه بکند کافي است ، يعني قدم به قدم از همين صحاح ، نکاتي بر او معلوم ميشود که يقين پيدا ميکند واقع مطلب چه بوده است؟ و لذا وقتي شاهد روشني از ديگر روايات ديد ترديد نميکند و به صرف اينکه بگويند اين راوي دروغگو است بسنده نميکند.


پس در صحيح بخاري آمده تا شش ماه بيعت نکرد يعني تا فاطمه (س) بود ، در اين حديث شما آمده که فورا بيعت کرد ، البته نمي دانم کسي که مشغول جمع قرآن است و به همين جهت سراغ بيعت نيامده است چرا بايد قبس در خانه او آورد؟!

بعض علماي اهل تسنن بين اين دو طائفه از علما صلح داده اند که علي (ع) دو بار بيعت کرد!

شيعه هم مي گويند بلي دو بار بيعت بود يکي با ريسمان که معاويه بعدا در نامه اش به رخ علي (ع) کشيد که تو همان بودي که مانند فحل مخشوش تو را براي بيعت مي بردند ، و ديگري بعد از حضرت فاطمه (س) بود که از سابق ابوبکر گفته بود تا فاطمه هست کاري با او ندارم در جواب حرفهايي که زده شد و علي (ع) گفت اگر بيعت نکنم چه مي کنيد بعضي گفتند قسم به خدا گردن تو را خواهيم زد ، و ابوبکر براي بعد از فاطمه گذاشت ، و چه زيبا در نظر خود جريانات سياسي را رقم مي زدند ، در صحيح بخاري است که وقتي فاطمه وفات کرد مردم با علي بد شدند و علي در ميان مردم چهره بدي داشت تا اينکه به امر نيکو روي آورد و با ابوبکر بيعت کرد.

و الله الهادی


+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه نوزدهم اردیبهشت 1392 و ساعت 15:32 | نظر بدهید
پست

بسم الله الرحمن الرحیم


عبارت معروفی است که از حدیث اقتباس شده: للمصیب اجران و للمخطئ اجر واحد، یعنی مجتهدی که درست فهمیده باشد دو ثواب دارد و مجتهدی که اشتباه کرده باشد یک ثواب دارد.


اهل سنت به شیعه ایراد میگیرند که چرا امام را معصوم میدانید؟! اما در عمل، خود اهل سنت با عمر بن الخطاب رفتاری بسیار فراتر از معصوم دارند، آنچنان همه علما اتفاق بر تصویب او میکنند که هیچ مسلمانی جرأت نکند به ذهن خود خطور دهد که شاید خلیفه دوم عمر بن الخطاب تنها یک ثواب داشته باشد! خیر، حتما و حتما اتفاق است بر اینکه دو ثواب دارد!


در روز پنجشنبه معهود که حضرت لوحی خواستند تا چیزی برای امت اسلامیة بنویسند که هرگز گمراه نشوند، عمر گفت و سخن او در صحیح ترین کتب نزد مسلمین ثبت شد که « درد بر پیامبر غلبه کرده و قرآن ما را بس است! ».


نووی شارح معروف صحیح مسلم، برای ما نقل میکند که تمام علمای ناظر در این حدیث، اتفاق کردند که این سخن عمر، ناشی از فقاهت بلکه افقهیت او بود و ... ، و در نتیجه این فقیه بزرگ عالم اسلام، دو ثواب دارد، و کسانی مثل ابن عباس که با رأی او موافق نبودند تنها یک ثواب دارند! :


شرح النووي على مسلم (11/ 90)

وأما كلام عمر رضي الله عنه فقد اتفق العلماء المتكلمون في شرح الحديث على أنه من دلائل فقه عمر وفضائله ودقيق نظره لأنه خشي أن يكتب صلى الله عليه وسلم أمورا ربما عجزوا عنها واستحقوا العقوبة عليها لأنها منصوصة لا مجال للاجتهاد فيها فقال عمر حسبنا كتاب الله لقوله تعالى ما فرطنا في الكتاب من شيء وقوله اليوم أكملت لكم دينكم فعلم أن الله تعالى أكمل دينه فأمن الضلال على الأمة وأراد الترفيه على رسول الله صلى الله عليه وسلم فكان عمر أفقه من بن عباس وموافقيه


ترجمه:

و اما کلام عمر پس تمام علمای باحث در این حدیث، اتفاق کردند که از علامات فقاهت او و فضائل او و دقت نظر اوست! چون ترسید که حضرت چیزهایی بنویسند که شاید از انجام آنها عاجز شوند و در نتیجه مستحق عقوبت شوند چون مخالفت نص میشود که در آن عقاب است و جایی در قبال نص برای اجتهاد نیست، ... و خلاصه عمر از ابن عباس و موافقین او فقیه تر بود!


ابن حجر عسقلانی نیز همین سخن نووی را نقل میکند بلکه کلمه (قوة) را میافزاید تا تایید اتفاق علما باشد و تایید دو ثواب داشتن عمر در این سخنش:


فتح الباري لابن حجر (8/ 134)

وقال النووي اتفق قول العلماء على أن قول عمر حسبنا كتاب الله من قوة فقهه ودقيق نظره لأنه خشي أن يكتب أمورا ربما عجزوا عنها فاستحقوا العقوبة لكونها منصوصة وأراد أن لا ينسد باب الاجتهاد على العلماء وفي تركه صلى الله عليه وسلم الإنكار على عمر إشارة إلى تصويبه رأيه وأشار بقوله حسبنا كتاب الله إلى قوله تعالى ما فرطنا في الكتاب من شيء


یک پیشنهاد:


به نظر میرسد امروزه که عصر سهولت نظرسنجی است، یک نظرخواست عمومی انجام شود تا تک تک مسلمین بدون واهمه از اتفاق علما، بلکه تنها با مراجعه به فطرت اصیل انسانی خود، قضاوت کنند که آیا خلیفه دوم در این موضع گیری دو ثواب دارد یا یک ثواب؟


این سؤال، به اندازه سر سوزنی برای احدی از مسلمین، تحریک آمیز نیست، و رنگ سنی و شیعی ندارد، و بازخورد نظرسنجی، تاثیر عظیمی در همگرایی مسلمین دارد، چون میفهمند علما با اتفاق خود، گاهی مانعی بزرگ بر سر راه تفاهم ایجاد میکنند، هر چند برای خود و طبق ضوابط فرهنگی خود، توجیه مقبول نزد خود داشته باشند، اما زمانها سپری شده و احساس نیاز به همگرایی و رفع موانع آن شدیدا احساس میشود.


چندین سال، این سؤال را به این صورت مطرح میکردم که تا حدی تحریک آمیز بود، میگفتم لا اقل مسلمین آن شخص ایکس را (یعنی نمیگوییم عمر بوده) که نسبت هذیان یا احنمال آن را به حضرت روا داشت محکوم کنند، ابراز کنند که عملکرد آن شخص، محکوم است، ای مسلمین! چگونه او جرأت کرد به پیامبر شما چنین بگوید اما شما جرأت محکوم کردن او را ندارید؟! اما به هر حال میگویند صحابی بود و شما با صحابی چنین برخورد نکنید!


اما طرح اینگونه سؤال که: آیا اتفاق علما بر دو ثواب داشتن عمر را میپذیرید یا فقط یک ثواب برای او منظور میکنید؟ هیچگونه برخوردی با مبانی فرهنگی اهل سنت ندارد، اما در عین حال تاثیر عظیمی بر همگرایی و عدم تحقیر یکدیگر در گرایشهای فرهنگی دارد.


و الله الموفق الهادی


+ نوشته شده توسط حسین در جمعه سوم خرداد 1392 و ساعت 17:36 | نظر بدهید
پست
بسمه تعالی

مدیریت محترم بلاگفا خبر دادند که در اثر مشکل پیش آمده، بازیابی مطالب این وبلاگ، سخت است، البته غیر از دو پست اخیر، تمام پستهای دیگر و نیز تمام بخش نظرات حتی نظرات دو پست اخیر، همه حذف شده است.

راهنمائی کردند که اگر در کار وبلاگ مشکل پیش آمده، آن را حذف کنید و دوباره ثبت کنید، به امید اینکه مشکل برطرف شود و اگر نشد انجام میدهم.

( توضیح جدید آنکه پس از ارسال این پست تمام وبلاگ نو شد و تمام مطالب قبلی از بین رفت حتی دو پست اخیر، و البته این نکته را تذکر داده بودند که قبل از ارسال مطلب جدید حذف کنید و سپس ثبت کنید، اما ظاهرا عدم بازیابی مطالب قبلی گریزی از آن نبوده، به هر حال تمام مطالب را قبلا ذخیره کرده‌ام و به تدریج در موضع مناسب قرار میدهم، إن شاء الله تعالی)

با سلام

کاربر محترم ، متاسفانه به دلیل یک مشکل فنی در بانک اطلاعات سایت امکان دسترسی به مطالب  و پستهای محدودی از وبلاگها با مشکل مواجه شده است و متاسفانه این مشکل در وبلاگ شما نیز وجود دارد.
تمام تلاش خود را کرده ایم و باز هم اینکار را ادامه میدهیم تا بتوانیم مشکل را حل کنیم. راه حل اصلی در این موارد بازگرداندن نسخه پشتیبان از کل بانک اطلاعاتی است اما این مسئله باعث می شود که همه پستهای دو روز اخیر تمام وبلاگها از بین رفته و در واقع کل بانک اطلاعات به دو روز قبل باز گردد در حالیکه مشکل دسترسی به محتوای پستها فقط برای چند ده وبلاگ ایجاد شده است. 

بابت آنچه پیش آمده است بسیار متاسفم و خود را در این زمینه مسئول میدانم و البته همه تلاش خود را برای حل یا بازگرداندن بخشی از محتوا  خواهیم داشت.
مشکل تنها در دسترسی به پستها هست و نظرات همچنان وجود دارد اما اگر این مسئله باعث اختلالی در کار با وبلاگ شده است میتوانید وبلاگ را حذف و مجدد ثبت کنید تا کل محتوای وبلاگ نوسازی شود.
احتمالا بخشی از محتوای وبلاگ شما هنوز در صفحات وبلاگ وجود دارد و در صورتی که به مطالب پستهای خود نیاز دارید (قبل از آنکه مطلب جدیدی در وبلاگ خود قرار دهید) میتوانید آنها را در جای دیگری کپی کنید. همچنین معمولا بخش قابل توجهی از مطالب وبلاگ در آرشیو گوگل نیز وجود دارد و میتوانید با جستجوی عبارت   site:yourblog.blogfa.com در گوگل صفحات کش شد (cache) را مشاهده و مطالب قدیمی تر وبلاگ خود را بیابید. 

بازهم بابت آنچه پیش آمده است عذرخواهی میکنم. اگر سوالی داشتید میتوانید با شماره موبایل بنده تماس بگیرید 

دوست شما 
علیرضا شیرازی


+ نوشته شده توسط حسین در سه شنبه چهاردهم خرداد 1392 و ساعت 11:7 | 3 نظر
پست
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

یکی از عزیزان در بخش نظرات مطلبی را مطرح فرمودند که بد نیست در اینجا بیاورم:
آخه من بدبخت نمیدونم سوالامو از کی بپرسم آقای طهرانی که توی وبلاگش نوشته از شما بپرسم و به سوالام جواب نمیده شما هم که اصلا انگار بیا اینترنت قهرکردی
 یکی به من بگه آیا الفاظ قرآن هم وحی شده یا پیغمبر فقط حال معنوی بهش دست داده و الفاظو از خودش فرموده
 چرا بعضی از آیه های قرآن مخالف علم هستش ؟ آخه چرا چرا چرا

بنده در ضمن عذر خواهی این پاسخ را دادم:
پاسخ: خدا نکنه بدبختی سراغتون بیاد ولو یک لحظه
 من با اینترنت قهر نکردم با جوانی قهر کردم!
 عین الفاظ قرآن وحی است
 علم دو حوزه دارد یکی حوزه برگشت‌ناپذیر مثل کرویت زمین و منظومه شمسی و عدم صحت برداشت ارسطوئی از اتصال جسم مادی و.... و دیگری حوزه‌های مورد کنکاش و پیشرفت بلکه قابل برگشت که غالب مباحث علمی کنونی اینگونه هستند. آیا قرآن با کدام یک از موارد این دو حوزه مخالفت کرده؟

و ایشان مجددا این را فرمودند:
ممنونم اما راستش من که اصلا نفهمیدم شما چی گفتید . سوالمو ساده می پرسم و خواهش میکنم ساده جواب بدین
 1. چرا قرآن گفته و یمسک السما ان تقع علی الارض ؟ آیا جز اینه که در نگاه قرآن زمین مرکز عالم هست و آسمان و خورشید دور زمین می چرخند ؟ یعنی همون هیئت بطلمیوس ؟ پس این یک غلط
 2. و من الارض مثلهن نشون می ده که قران هفت تا زمین را اعتقاد دارد . این زمینها کجاهستند ؟ جز اینه که - مثل اعتقاد قدیمها - قرآن هم معتقد است 7 تا زمین وجود دارد ؟ در حالی که فقط یک زمین وجود دارد
 3. لهم قلوب لایفقهون بها گفته اما میدونیم که مرکز ادراک و فهم و تعقل قلب نیست بلکه مغز است . این هم غلط سوم
 و همین طور خیلی آیات دیگه با علم نمیسازد منظورم اینهاست و این که چرا قرآن بهشت موعود رو مثل زندگی عربها میدونه ( حور مقصورات فی الخیام ) ؟
و فایده بحث و جدل درباره تعداد اصحاب کهف چی هست ؟
و خلاصه همین چیزها منظورم است . لطفا منو از این شک و تردید در بیارید

منظور من تمییز دادن مرز حوزه‌های مختلف در مسائل علمی بود.
 ۱- تا آنجا که بنده حقیر از هیئت بطلیموس اطلاع دارم و چندین سال درس و بحث داشتم ظلم بزرگ میدانم که کسی بگوید قرآن قائل به هیئت بطلیموس است، چون:
 الف: هیئت بطلیموس طبق حکمت طبیعیات قدیم، افلاک را جسم فلکی در قبال جسم عنصری میداند، و جسم فلکی، قدیم زمانی است، یعنی محال است که پدید بیاید و یا از بین برود، و لذا حکمای مسلمان قدیم مثل ابن سینا طبق ضوابط علمی از اثبات معاد جسمانی عاجز بودند و تنها میتوانستند معاد روحانی را اثبات کنند، اما قرآن صریحا میفرماید: اذا الکواکب انتثرت، اذا السماء انشقت، جمع الشمس و القمر، و یا در ابتدا: ثم استوی الی السماء و هی دخان، فسویهن سبع سماوات، و...
 ب: هیئت بطلیموس عالم جسمانی را ۱۳ کره میداند که مانند لایه‌های پیاز همدیگر را احاطه کرده‌اند، ۴ کره مربوط به عناصر اربعه است، و ۹ کره آسمانهای عالم هستند، و عالمان دینی در سابق مجبور بودند که عرش و کرسی را به هفت آسمان قرآن اضافه کنند تا علم با شرع اختلاف نداشته باشد! به مقدمه کتاب تشریح الافلاک شیخ بهائی قده مراجعه کنید، هفت آسمان در هیئت بطلیموس همان کواکب سیاره بودند که ما امروزه به اسم سیارات تا زحل در منظومه شمسی میشناسیم،(با این تفاوت که آسمان اول فلک قمر بود و به جای زمین در مدار خود، خورشید را در فلک شمس در آسمان چهارم قرار میداند، و فلک شمس و قمر غیر از خود شمس و قمر بود) ولی فلک ثوابت و فلک اطلس، آسمان هشتم و نهم بودند که هشتمی راه گریزی نداشت ولی نهمی (اطلس) را مثل ابوریحان بیرونی با فرض حرکت وضعی زمین به دور خودش آلترناتیوی برای آن تصور میکردند، به هر حال هفت آسمان در لسان پیامبران آمده بود که تطبیق آن با علم آن روز محتاج توجیه و تاویل بود.
 ج: خرق و التیام (شکافته شدن و سپس ترمیم یافتن) در فلک بطلیموسی محال بود! و لذا عالمان دینی در معراج جسمانی مشکل داشتند و آن را خلاف علم میدانستند و میگفتند معراج تنها میتواند روحانی باشد، اما قرآن صریحا به جن و انس خطاب میکند: ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان، لو نمیگوید، إن میگوید تا قائل به محال بودن نفوذ در آسمانها نباشد، ولی میگوید نفوذ در آسمانها تنها با قدرت ونیرو صورت میگیرد.
 د: قرآن صریحا میفرماید: زینا السماء الدنیا(دقیقا پس از ذکر هفت آسمان) ، آسمان نزدیکتر را به زینت ستارگان آراستیم، در حالی آسمان هشتم در هیئت بطلیموس که دورترین آسمان است مشتمل بر زینت کواکب است یعنی ثوابت، و نزدیکترین فلک قمر است که یک زینت ماه فقط دارد! و ده‌ها شاهد دیگر که جوینده به آن میرسد،
 و اما آیه یمسک السماء، اساسا با سیستم هیئت بطلیموسی جور نیست، چون لایه‌های پوست پیازی افلاک، امساک و نگه داری جداگانه نیاز ندارد، آیا طبیعی به نظر میرسد برای اظهار قدرت خدا، بگویند خدا لایه بالائی پیاز را نگه میدارد از اینکه بر روی لایه زیرین بیفتد؟! تعبیر آسمان سقف محفوظ است، یا نگه داشته میشود از اینکه روی زمین بیفتد، یا به غیر ستون قابل رؤیت قرار داده شده است (بغیر عمد ترونها) اصلا با مبانی هیئت بطلیموس سازگاری ندارد.

 ۲- اولا: هفت زمین صریحا در قرآن نیامده، بلکه ظاهر آیه، (من) نشویه است برای کسی که مبانی معارف را بداند، نفرمود: الله الذی خلق سبع سماوات و الارض مثلهن، بلکه و من الارض مثلهن، یعنی خدا هفت آسمان آفرید، و از زمین مثل هفت آسمان ایجاد کرد، که اشاره به آن در حدیث امیرالؤمنین صلوات الله علیه آمده که: شارک بها السبع الشداد، یعنی انسانی که سر از خاک برآورده اگر تزکیه کند درختی میشود که از زمین به ازاء هفت آسمان افراشته میشود، و شواهد زیادی است که منظور از هفت آسمان در لسان انبیاء، مراتب باطنی ملکوت است.
ثانیا: میگویید این هفت زمین کجا هستند؟ آیا در هیت بطلیموس تنها یک زمین است یا هفت زمین؟ قدیمی‌ها هفت اقلیم یعنی نواحی و اقطار قائل بودند و نه هفت زمین! آیا اگر منظور قرآن واقعا هفت زمین مثل هفت آسمان باشد میتوان با طرح سؤال اینکه این هفت زمین کجا هستند گفت پس قرآن خلاف علم است؟

 ۳- علم امروز قلب را فقط به عنوان یک پمپ میشناسد و بیش از آن نمیشناسد، و در درک سیستم شبکه عصبی، پیشرفت خوبی داشته است، اما در عملکرد قسمت معنا شناسی مغز و قشر خاکستری آن، پیشرفت محسوسی نداشته، و ما نمیدانیم فردا چه چیزی در باره رابطه مغز و قلب خواهند گفت؟ ولی همین اندازه میدانیم قرآن هم لب میگوید و هم قلب و هم سمع و هم بصر و هم فؤاد، و اولی الالباب یعنی صاحبان مغز (لب به معنی عقل است اما اصل معنای آن مغز است مثل مغز بادام و گردو در قبال پوسته آن)، میگوید تعمی القلوب، قلب کور میشود، و حال آنکه بر حسب ظاهر چشم کور میشود، علی قلوب اقفالها، درب را قفل میکنند نه قلب را، علی ابصارهم غشاوه، بر چشم آنها پرده افتاده، القی السمع، گوش دهد، آیا وقتی یک پروفسور به دانشجویانش میگوید: به مطلب امروز خوب دل بدهید، فوری میخندند که خلاف علم حرف زدی؟! مرکز ادراک دل نیست بلکه مغز است! و او هم عذر میآورد که این میراث مادر بزرگم بود!

 ۴- عربها از یک لفظ چه بفهمند غیر از مفهوم دقیق آن لفظ است، اگر عربهای زمان نزول قرآن از مرکب، شتر و اسب میفهمیدند معنای لفظ مرکب هم مختص شتر و اسب میشود؟ یعنی حتی نزد همان عربها؟ خیر ، همان عرب میگفت کشتی هم مرکب است، بلکه قرآن وقتی مرکبها را میگوید صریحا میگوید خدا مرکبهایی میآفریند که شما نمیدانید، لترکبوها و زینة و یخلق ما لا تعلمون، الفاظ حور و مقصور و خیام هر سه از الفاظ نظیر مرکب هستند اما به وجهی دقیقتر که به کارشناسی سمانتیک نیاز دارد.
 و قران هم بحث و جدل راجع به تعداد اصحاب کهف را مرغوب ندانسته، فلا تمار فیهم الا مراء ظاهرا و لا تستفت فیهم منهم احدا.
 اما اینکه من شما را از شک و تردید در بیاورم این ممکن نیست، شک و تردید گام برداشتن است، اما سفارش من این است که گام برداشتن را تبدیل به یک قدم به جلو و یک قدم به عقب نکنید، یا در مسیر مستقیم بروید و یا در مسیر منحنی به نحو جدول تناوبی و نه به نحو هائم سرگردان.
و الله الهادی
+ نوشته شده توسط حسین در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1392 و ساعت 11:53 | نظر بدهید
پست
بسم الله الرحمن الرحیم
این پست در این تاریخ ارسال شده بود:
نوشته شده توسط حسین در سه شنبه بیست و سوم بهمن 1386 و ساعت 22:9


بسمه تعالی

 يكي از عزیزان مطلبی را تذکر دادند که مناسب دیدم آنچه به ذهن من آمده اینجا هم بیاورم و آن اینکه:

 آيا حضرت ابراهیم (ع) با نمرود در ‌‌انّ الله یاتی بالشمس من المشرق مطابق باور نادرست عمومی زمان خود ( که می پنداشتند خورشید به دور زمین می گردد ) سخن گفته اند که لابد ناگزیر بوده اند با باور و زبان مردم اهل زمانشان سخن بگویند و غرضشان تنها محاوره و محاجه با نمرود بوده؟  یا آنها که می گویند زمین به دور خورشید می گردد اشتباه می کنند؟ ( گرچه اشکال حل نمي شود زیرا روشن است که حتی اگر خورشید هم حرکتی به گرد زمین داشته باشد ، پیدایش شب و روز در اثر گردش خورشید به گرد زمین نمی تواند باشد ) يا مسأله طور دیگری است؟. 

عرض می شود مسأله احتجاج حضرت با نمرود رمز آن در همین مطلب است که در پرانتز آمد:

 ( گرچه اشکال حل نمي شود زیرا روشن است که حتی اگر خورشید هم حرکتی به گرد زمین داشته باشد ، پیدایش شب و روز در اثر گردش خورشید به گرد زمین نمی تواند باشد )

 یعنی همان مشکل حرکت اولی که حرکت شبانه روزی است و از شرق به غرب است و همان است که شاید بیرونی در فلک نهم مطرح کرده است.

 ببینید: حتی امروزه که همه قبول کردند پیدایش شب و روز از گردش زمین به دور خود است (به اصطلاح هیئت حرکت اولی) ممکن نیست برای آنها وقتی صحبت از اموری است که به جغرافیای ساکنین در زمین یا کل کره مربوط می شود اسم از شرق و غرب و شمال و جنوب ، مشرق و مغرب ، عرض جغرافیائی شمالی یا جنوبی ، طول جغرافیائی شرقی و غربی ، تقویم و محاسبه و تنظیم روزهای هفته نبرند ، چرا که بدون قرار دادن یک مرکز ثابت برای مختصات و سنجش محور  x   و  y  و  z  نسبت به آن چاره ای ندارند و اگر بگویند ما جهتهای واقعی را در نظر می گیریم و مثلا مرکز خورشید را میزان محور مختصات قرار می دهیم آن عناصر جغرافیائی که عرض کردم محو می شود (البته مسأله تبدیلات و انتقالات در مختصات مطلب دیگری است) ، و نظیر همین ناچاری امروزه در تمام رصدخانه ها در حرکت ثانیه که حرکت سالیانه خورشید (برعکس یعنی از غرب به شرق) است نیز دیده می شود یعنی هر گاه بحث از رصد است ممکن نیست کره سماوی در نظر گرفته نشود و گفته شود زمین به دور خورشید می چرخد.

بنابر این وقتی یک مفهوم و عنصر جغرافیائی به نام مشرق یا مغرب برای یک شخص قاطن در کره زمین (نه مشرق و مغرب جغرافیائی کل کره که بحث جدا دارد و محتاج به مواضعه است) مطرح است مرکز مختصات او محل قدمهای اوست ، و این یک ناچاری منطقی و علمی است نه مسامحی عرفی ، و از سابق در ذهن من این اضافه جمله من حدّثک غیر ذلک کذبک در یک  نسخه روایت جالب بوده است که از امیرالمؤمنین (علیه الصلوة و السلام) از فاصله بین مشرق و مغرب سؤال کرد حضرت فرمودند مسیرة یوم للشمس من حدّثک غیرذلک کذبک ، پس وقتی در احتجاج با نمرود مشرق و مغرب مطرح است تنها اتیان به شمس یا آن سازش دارد ولو واقعیت این اتیان تغییر دادن جهت حرکت وضعی رمین باشد ، پس معادل عبارت حضرت تنها این می توانست باشد که ای نمرود زمین را پس بگردان اما به محض اینکه بخواهد به لازم آن توجه شود و عنصر مغرب مطرح شود چاره ای جز نسبت دادن حرکت به خورشید نیست و لذا طلوع را (که خود حرکت است) به خورشید از مغرب نسبت می دهد. (و این مطلب برای اذهانی که امروزه با نسبیت در حرکت انس گرفته اند اسهل است)


+ نوشته شده توسط حسین در چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲ و ساعت 13:4 | یک نظر
پست
بسمه تعالی
چون بعض عزیزان مطالبی را در بخش نظرات مطرح فرمودند که شاید بعضی را قبلا در این وبلاگ بحث کرده بودم و متاسفانه همه از دست رفت لذا فهرست موضوعات پستهای قبلی را میگذارم تا اگر در گوگل ذخیره شده و کسی حوصله داشت به آنجا مراجعه کند:
درایات دو ارزشی و فازی
يك ثواب يا دو ثواب؟ - جمعه سوم خرداد 1392
يك بيعت يا دو بيعت؟ - پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392
وجود خدا، وجود اشاري، نه وجود وصفي - جمعه ششم اسفند 1389
سامانه بينش شيعي - نظام الاستبصار الشيعي 1 - چهارشنبه چهارم اسفند 1389
توصيف ايمان در روايت تحف العقول - چهارشنبه چهارم اسفند 1389
تعريف‌ناپذيري مبدء مطلق 2 - دوشنبه دوم اسفند 1389
تعريف‌ناپذيري مبدء مطلق 1 - دوشنبه دوم اسفند 1389
پسر حامل أسرار ربّ العالمين 2 - شنبه سی ام بهمن 1389
پسر حامل أسرار ربّ العالمين 1 - شنبه سی ام بهمن 1389
آيا شهادت حضرت فاطمه (س) يك هدف اصلي بود يا يك امر ناخواسته جنبي؟ - جمعه بیست و دوم بهمن 1389
حديث صحيح ترمذي- ماري كه در بيني سر بريده عبيد الله بن زياد ميرفت!! - یکشنبه پنجم دی 1389
فرايند إعجازگونه تواتر غدير نزد اهل سنت! - یکشنبه پنجم دی 1389
غايت خلقت - جمعه بیست و چهارم اردیبهشت 1389
با خدايي گام به گام 14 - پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1389
تفاوت بينهايت فاصله مساوي با نامساوي - پنجشنبه بیست و ششم شهریور 1388
با خدايي گام به گام 13 - دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388
با خدايي گام به گام 12 - چهارشنبه چهاردهم مرداد 1388
با خدايي گام به گام 11 - سه شنبه ششم مرداد 1388
تا نبيني نميبيني! - چهارشنبه بیست و چهارم تیر 1388
با خدايي گام به گام 10 - یکشنبه هفدهم خرداد 1388
محاکمه فاطمه (س) یا پیامبر (ص) ؟!! - جمعه پانزدهم خرداد 1388
ادامه بررسی نقد 7 - پنجشنبه چهارم مهر 1387
با خدايي گام به گام 9 - سه شنبه بیست و ششم شهریور 1387
ادامه بررسی نقد 6 - شنبه بیست و پنجم خرداد 1387
ادامه بررسی نقد 5 - شنبه بیست و پنجم خرداد 1387
ادامه بررسی نقد 4 - شنبه بیست و پنجم خرداد 1387
ادامه بررسی نقد 3 - جمعه بیست و چهارم خرداد 1387
بررسي يک نقد 2 - سه شنبه دهم اردیبهشت 1387
معناي الله اکبر - بررسي يك نقد 1 - دوشنبه نهم اردیبهشت 1387
با خدايي گام به گام 8 - دوشنبه بیست و ششم فروردین 1387
با خدايي گام به گام 7 - جمعه شانزدهم فروردین 1387
با خدايي گام به گام 6 - سه شنبه بیست و هشتم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 5 - جمعه بیست و چهارم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 4 - پنجشنبه بیست و سوم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 3 - دوشنبه بیستم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 2 - سه شنبه چهاردهم اسفند 1386
با خدايي گام به گام 1 - شنبه یازدهم اسفند 1386
مشرق و مغرب - سه شنبه بیست و سوم بهمن 1386
ادامه بحث بیعت یا ذلت - دوشنبه هشتم بهمن 1386
بيعت يا ذلّت - یکشنبه هفتم بهمن 1386
چه نوع ترجمه؟ - شنبه ششم بهمن 1386
ادامه بررسی نظر داده شده - پنجشنبه چهارم بهمن 1386
گوشه ای از سقیفة به نقل السیاسة - چهارشنبه سوم بهمن 1386
حديث كساء - سه شنبه دوم بهمن 1386
معنای سلام - سه شنبه دوم بهمن 1386
مفتاحیه سوم - دوشنبه یکم بهمن 1386
مفتاحيه دوم - دوشنبه یکم بهمن 1386
آشنائي با منابع روائي - جمعه بیست و هشتم دی 1386
بررسی دو نظر داده شده - پنجشنبه بیست و هفتم دی 1386
مفتاحیّات الصحیحین - دوشنبه بیست و چهارم دی 1386
اهمیت علم حدیث نزد حضرت صدّیقه طاهره سلام الله علیها - شنبه پانزدهم دی 1386
اعترافی جالب از ابن تیمیه و ابن کثیر - شنبه پانزدهم دی 1386
اهمیت دانستن مسائل شرعی - شنبه پانزدهم دی 1386
حدیث سبز سبزی - شنبه پانزدهم دی 1386
سیر و سفر صفر - پنجشنبه سیزدهم دی 1386
توضیح نخست - دوشنبه دهم دی 1386
یک تذکّر - دوشنبه دهم دی 1386
نكته اي در نقطه - یکشنبه ششم آبان 1386
محاکمه ابن کثیر حضرت فاطمه (س) را - یکشنبه ششم آبان 1386
درایت تاریخی دو ارزشی نیست 1 - یکشنبه ششم آبان 1386
+ نوشته شده توسط حسین در شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ و ساعت 16:13 | نظر بدهید