با خدايي گام به گام
بسم الله الرّحمن الرّحيم

امام حسين عليه السلام : فکر به موجود بودن او مي رسد اما وجود باورانه ، نه وجود وصفي. (تحف العقول)

مطالب اين مقاله با فاصله زماني نوشته شده و بتدريج در وبلاگ ارسال شده و مناسب ديدم همگي را در يک مقاله بياورم.

مقدمه
اصل تناقض
محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق
آيا وجود يک داناي مطلق (عليم) ممکن است؟
آيا يک موجود قدير ميتواند وجود داشته باشد؟
دروغگوي الهي
خداوندي که عادل و بخشنده باشد نميتواند وجود داشته باشد
عليت و امکان ناپذيري منطقي يک علت الهي
برهان شر

مقدمه

افراطي ترين بي خدايان ، بي خدايان مثبت گرا هستند که مدعي هستند دليل دارند بر نبود خدا و قانع نمي شوند که بگويند ما نمي دانيم خدا هست يا خير؟ بلکه مي گويند حتما مي دانيم که خدا نيست ، و ادعاي علم و قطع که امر ساده اي نيست دارند ، و توجه کنيد به تفاوت اين سه: علم به وجود ، علم به عدم ، عدم علم به وجود يا عدم.

در ابتدا واضح مي کنم که تمام اصول و براهين بي خدايي مثبت گرا ناتمام است ، و بد نيست به عنوان مقدمه سير ذهني خود را بگويم ، سالها در اطراف مفهوم وجود و عدم و اصل تناقض فکر مي کردم و دفعات متعدد وقتي برايم آسيب پذيري منطقي و فلسفي اينها روشن مي شد با خود مي گفتم نه تنها اکنون رمز ماندگاري نماز و معارف ديني را مي يابم بلکه از نزديک احساس مي کنم که انتخاب مفاهيم عادي نمي تواند باشد ، که اگر توفيق بود در اين مقاله توضيح خواهم داد.

ببينيد وقتي مي خواهند به يک خداباور بگويند در پيشگاه خدا بايست و نماز بخوان چند گزينه متصور است که کار خود را با آن آغاز کند؟

خدا موجود است ، خدا ثابت است ، خدا حق است ،خدا حقيقت است ، خدا حقيقت وجود است ، خدا معبود است ، خدا عالم است ، خدا قادر است ، عليم ، حيّ ، عظيم ، کبير ، خالق است و صدها گزينه ديگر ، اما به جاي همه اينها مي گويد خدا بزرگتر است ، دقت کنيد نه بزرگ است بلکه بزرگتر است ، و در توضيح آن اولياء دين فرمودند مبادا تصور کني يعني خدا از هر چيز بزرگتر است که در اين صورت او را محدود کرده اي و از خدا بودن انداخته اي بلکه بزرگتر از اين است که وصف شود.

همانطور که گفتم من در سير ذهني خود ، از اين گزينش احساس اعجاز مي کنم ، و همان طور که توضيح خواهم داد اين خدا شناسي و خدا باوري به قدري رصين و متين است که ماندگاري آن را خرد تضمين مي کند چون مبتني بر اصول منطقي و فلسفي قابل تشکيک علمي نيست ، حتي بر اصل تناقض مبتني نيست که به تفصيل توضيح خواهم داد ، و جالب بود براي من که ديدم ادله منطقي و فلسفي بي خدايان مثبت گرا مبتني بر اصل تناقض است.

اما خرد به خردمند دستور مي دهد خدايي که مبتني باشد بر اصلي علمي يا فلسفي يا منطقي که مي تواند مورد خدشه و اشکال قرار گيرد را نپذيرد و تنها خدايي را بپذيرد که همه اصلهاي زير بنايي به او باز مي گردد.

اصل تناقض

اين عبارت مقاله بي خدايي گام به گام است:
براهين اثبات عدم وجود خدا نيز همچون براهين اثبات عدم وجود خدا در طول تاريخ فلسفه تکامل يافته اند. ابتدا شايد اين پرسش مطرح شود که آيا اساساً ميتوان عدم وجود چيزي را اثبات کرد؟ فرض کنيد شخصي مدعي اين باشد که اسب شاخدار وجود دارد. آيا کسي ميتواند اثبات کند که اسب شاخدار وجود ندارد؟ مسلماً انجام اينکار غير ممکن است، زيرا دانش انسان اين اجازه را به انسان نميدهد که تمام اسبهاي روي زمين را مشاهده کند و ببيند که همگي آنها بدون شاخ هستند يا نه. از زمين گذشته ممکن است در ساير سيارات نيز اسب شاخدار وجود داشته باشد، لذا اثبات عدم وجود چيزي مانند اسب شاخدار محال است. اما حال فرض کنيد شخصي مدعي وجود اسب شاخدار صورتي نامرئي باشد. آيا ميتوان عدم وجود "اسب شاخدار صورتي نامرئي" را اثبات کرد؟ البته که ميتوان چنين کرد. با نشان دادن اينکه در تعريف ذات و يا ويژگيهاي يک چيز تناقضي وجود دارد و يا اينکه در وجود داشتن يک چيز و چيز ديگر تناقضي وجود دارد ميتوان نشان داد که وجود آن چيز محال است. براي درک اين مسئله لازم است به نوشتار ( تناقض چيست؟ ) مراجعه کنيد و با تناقض و اصل تناقض آشنا شويد.

و در نوشتار تناقض چيست؟ آمده:
تناقض چيست؟
تناقض يکي از روابطي است که ممکن است بين دو گزاره (قضيه، گزاره چيست؟) وجود داشته باشد. رابطه بين دو گزاره تناقض است، در صورتي که در هشت چيز با يکديگر يگانگي (يگانگي) داشته باشند اما از لحاظ ماهيت (کيفيت و کميت) با يکديگر يگانگي نداشته باشند. شرط لازم (و نه کافي) براي اينکه دو گزاره با يکديگر تناقض داشته باشند در منطق ارسطويي اين است که آن دو گزاره در 8 چيز با يکديگر يگانگي داشته باشند، و اگر اين يگانگي در ميان آنها وجود نداشته باشد آن دو گزاره قطعاً با يکديگر در تناقض نيستند.

1- يگانگي در موضوع
اگر گفته شود "صندلي چوبي است و ميز چوبي نيست"، ميان اين دو گزاره تناقض نيست زيرا در موضوع يگانگي ندارند.

2- يگانگي در محمول
اگر گفته شود "صندلي چوبي است، صندلي ميز نيست" ميان اين دو گزاره تناقض نيست زيرا در محمول يگانگي ندارند.

3- يگانگي در مکان
اگر گفته شود "صندلي که در آشپزخانه است آهني است، صندلي که در اتاق کار است آهني نيست" اين دو گزاره با يکديگر تناقض ندارند زيرا در مورد مکان با يکديگر يگانگي ندارند.

4- يگانگي در زمان
اگر گفته شود "صندلي امروز شکسته است، صندلي ديروز شکسته نبود" ميان اين دو گزاره تناقض وجود ندارد زيرا اين دو گزاره در مورد زمان يگانگي ندارند.

5- يگانگي در شرط
اگر گفته شود "اگر صندلي از آهن ساخته شود محکم خواهد بود، اگر صندلي از چوب ساخته شود شکننده خواهد بود"، ميان اين دو گزاره تناقض وجود ندارد چون در شرط با يکديگر يگانگي ندارند.

6- يگانگي در اضافه
اگر گفته شود "جنس صندلي من چوبي است، جنس صندلي شما چوبي نيست" ميان اين دو تناقض وجود ندارد زيرا در اضافه با يکديگر يگانگي ندارند.

7- يگانگي در جزء و کل
اگر گفته شود "وزن تمام صندلي ها بيش از 1000 کيلوگرم است، وزن يک صندلي کمتر از 10 کيلوگرم است" بين اين دو گزاره تناقض وجود ندارد زيرا اين دو گزاره با يکديگر در جزئ و کل بودن يگانگي ندارند.

8- يگانگي در قوه و فعل
اگر گفته شود "تمام صندلي ها ميتوانند از چوب ساخته شوند، برخي از صندلي ها از چوب ساخته نشده اند" ميان اين دو گزاره تناقض وجود ندارد زيرا اين دو گزاره در مورد قوه و فعل با يکديگر يگانگي ندارند.

قضايايي که با يکديگر در تناقض هستند نه قابل اجتماع هستند نه قابل ارتفاع. يعني اگر در ميان دو گزاره که با يکديگر تناقض دارند يکي از قضايا صحت داشته باشد، گزاره ديگر يقيناً صحت ندارد. و همينطور اگر يکي از دو گزاره صحت نداشته باشد، گزاره ديگر يقيناً صحت دارد.

چيزهايي که در تعريفشان تناقض وجود دارد يقيناً نميتوانند وجود داشته باشند (استعداد وجود ندارند)، مثلاً يک دايره چهارگوش و يا يک مربع به شعاع 2 سانتيمتر و يا يک اسب سفيد نامرئي نميتوانند وجود داشته باشند، يعني ممتنع الوجود هستند.

از اصل تناقض در بسياري از استدلالهاي منطقي و رياضي براي اثبات نظريات و گزاره هاي مختلف استفاده ميشود. برخي از افراد گاهي در اينکه تناقض سبب بطلان يک قضيه ميشود شک ميکنند، و سعي ميکنند اصل تناقض را اينگونه زير سوال ببرند، اما اين زير سوال بردن آنها خود بي معني است چرا که دو گزاره زير خود با يکديگر در تناقض هستند
الف - اصل تناقض درست است
ب- اصل تناقض نادرست است
و اگر کسي که اين شبهه را مطرح ميکند درست بگويد نبايد به درست بودن اصل تناقض شک کنند زيرا از نظر آنها ميان الف و ب اختلافي وجود ندارد. آيا اين افراد ميپذيرند که هم الف و هم ب درست است؟ اگر آنرا نپذيرند پذيرفته اند که اصل تناقض درست است.


اکنون اشکالات و سؤالات خود را در باره اين اصيل ترين اصل بي خدايي مثبت گرا مطرح مي کنم ، به طوريکه اگر جواب اين سؤالات داده نشود تمام براهين اثبات عدم وجود خدا فرو مي ريزد ، گرچه هر کدام را با قبول اصل تناقض هم جواب خواهم داد:

1- تذکّر اوّل اينکه ، عبارات بسيار تحقير آميز در کلمات اينها نسبت به علماي دين و فلاسفه و حکماي الهي به چشمم خورد که با خود گفتم بايد از نظر علمي خيلي کار کرده و دقيق باشند که به خود اجازه دهند اينگونه بگويند ، اما در همان بدو ورود که بحث اصل تناقض را مي ديدم با چيز غير منتظره مواجه شدم ، آيا اشتباه به اين واضحي از اين همه ادعاي خردمندي ممکن است؟!!

منظورم اين عبارت بود که در بالا هم آوردم:
3- يگانگي در مکان
اگر گفته شود "صندلي که در آشپزخانه است آهني است، صندلي که در اتاق کار است آهني نيست" اين دو گزاره با يکديگر تناقض ندارند زيرا در مورد مکان با يکديگر يگانگي ندارند.

اين که واضح است دو صندلي است و لذا دو موضوع است يعني وحدت موضوع ندارد نه وحدت مکان!!!!

مثال صحيح اين است صندلي الف داغ است (کنار بخاري) و صندلي الف داغ نيست (کنار کولر).

2- گفته شد:
تناقض يکي از روابطي است که ممکن است بين دو گزاره (قضيه، گزاره چيست؟) وجود داشته باشد. رابطه بين دو گزاره تناقض است

آيا اصل تناقض فقط مربوط به منطق گزاره هاست يا منطق محمولات را هم شامل مي شود؟
و آيا اصل تناقض در خود ابژه ها هم جاري است؟ و حال آنکه آنها اساسا گزاره و قضيه نيستند؟

3- گفته شد:
4- يگانگي در زمان
اگر گفته شود "صندلي امروز شکسته است، صندلي ديروز شکسته نبود" ميان اين دو گزاره تناقض وجود ندارد زيرا اين دو گزاره در مورد زمان يگانگي ندارند.

يکي از چالشهاي اصل تناقض اين است که مشروط به وحدت زمان است ، يعني اگر زمان واحد فرض نگيريم تناقض نخواهيم داشت و حال آنکه اساسا زمان واحد مورد شک است ، معمولا مي گويند در ( آن واحد ) ، در حالي که اين (آن) چقدر است؟ اگر بگوييم مثلا يک ثانيه است واضح است که خود از دو نيم ثانيه تشکيل شده است ، هر چه (آن) را کوچک فرض کنيم کوچکتر هم فرض دارد و از نظر رياضي و مکانيک نظري تا بينهايت ادامه مي يابد ، و رسيدن به (آن) در عمل انتقال به حدّ فايده اي براي اصل تناقض ندارد و واحد واقعي زمان به دست نمي دهد ، و از نظر مکانيک تجربي هم هر چند تقسيم زمان تا مرز ثابت پلانک جلوتر نمي رود اما بعد از آن براي ما مجهول است نه اينکه به طور يقين به زمان واحد رسيده باشيم ، و بنابر اين مي توان احتمال صحت دو قضيه نقيض را در (آن) واحد داد که يکي در نيمه اول (آن) و ديگري در نيمه دوم (آن) باشد.


4- گفته شد:
قضايايي که با يکديگر در تناقض هستند نه قابل اجتماع هستند نه قابل ارتفاع. يعني اگر در ميان دو گزاره که با يکديگر تناقض دارند يکي از قضايا صحت داشته باشد، گزاره ديگر يقيناً صحت ندارد. و همينطور اگر يکي از دو گزاره صحت نداشته باشد، گزاره ديگر يقيناً صحت دارد.

قضيه در محدوده منطق مطرح است و منطق ها در اينکه چند ارزشي باشند تفاوت مي کنند که بعض لوازم آن ذکر خواهد شد.

5- گفته شد:
چيزهايي که در تعريفشان تناقض وجود دارد يقيناً نميتوانند وجود داشته باشند (استعداد وجود ندارند)، مثلاً يک دايره چهارگوش و يا يک مربع به شعاع 2 سانتيمتر و يا يک اسب سفيد نامرئي نميتوانند وجود داشته باشند، يعني ممتنع الوجود هستند.
از اصل تناقض در بسياري از استدلالهاي منطقي و رياضي براي اثبات نظريات و گزاره هاي مختلف استفاده ميشود.

اينجا مطلب بسيار مهمي مطرح است و آن اينکه تعريف در محدوده منطق و رياضيات با تعريف در حوزه فيزيک و علومي که با ابژه و شيئ خارج از ذهن سر و کار دارد تفاوت اساسي دارد ، در منطق و رياضيات تعريف به دست ماست و به خود اجازه نمي دهيم تناقض بگوييم اما در علوم دريافت شده از خارج ذهن کار به دست ما نيست.

مطلبي را متفکرين سابق مي گفتند که علم به حقائق اشياء ممکن نيست و امروزه به نحوي ديگر با متد تجربي با اين مسأله مهم مواجه شديم که بسياري از صفاتي که سابقا به عنوان صفت قابل تعريف بود و چه بسا در حوزه علم و فلسفه احکام صفت ذاتي بر آن بار مي شد تبديل به رفتار شده است ، مثال واضح آن رنگ است که هنوز هم باور عمومي بر صفت بودن اوست اما امروزه مي دانيم جز رفتار يک منبع و نحوه مخابره پيام او چيز ديگري نيست.

فعلا از فرض ساده تر شروع مي کنيم و مي پرسيم آيا عقل محال مي داند که يک منبع در آن واحد در دو جهت براي دو گيرنده دو پيام متناقض ارسال کند که يکي او را سبز ببيند و ديگري سبز نبيند؟

وقتي صفت تبديل به رفتار شد بجاي اينکه ما تعاريف منطقي خود را بر او ديکته کنيم او ما را به دنبال خود مي کشد و مثلا خيل عظيمي از پژوهشگران را به اين بحث وادار مي کند که موج است يا ذرّه يا هر دو؟!

و بنابر اين اسب سفيد نامرئي بجاي اينکه بافته ذهن باشد اگر اشاره به يک ابژه کند ما چاره اي جز ملاحظه رفتار او نداريم ، تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

6- گفته شد:
برخي از افراد گاهي در اينکه تناقض سبب بطلان يک قضيه ميشود شک ميکنند، و سعي ميکنند اصل تناقض را اينگونه زير سوال ببرند، اما اين زير سوال بردن آنها خود بي معني است چرا که دو گزاره زير خود با يکديگر در تناقض هستند
الف - اصل تناقض درست است
ب- اصل تناقض نادرست است
و اگر کسي که اين شبهه را مطرح ميکند درست بگويد نبايد! به درست بودن اصل تناقض شک کنند زيرا از نظر آنها ميان الف و ب اختلافي وجود ندارد. آيا اين افراد ميپذيرند که هم الف و هم ب درست است؟ اگر آنرا نپذيرند پذيرفته اند که اصل تناقض درست است.

آيا اين بي معني است يا مصادره به مطلوب و دور از ناحيه شماست؟ مي گوييد: اين دو گزاره با يکديگر در تناقض است ، مي گوييم خوب باشد مگر تناقض اشکالي دارد؟ مي گوييد: آيا اين افراد ميپذيرند که هم الف و هم ب درست است؟ مي گوييم اگر در فضاي منطق دو ارزشي سخن مي گوييد خير ، اما اگر در منطق سه ارزشي سخن مي گوييد گزينه ديگري داريم که نه الف درست است و نه ب ، و اگر در منطق چهار ارزشي يا بيشتر سخن مي گوييد گزينه هاي بيشتري داريد.

7- سؤالي بسيار مهم که رسوب زدايي حيرت آور دارد: اگر اصل تناقض درست است آيا موجود هم هست؟ اگر نيست چرا؟

8- چگونه اين احتمال را دفع کنيم که شايد خود اين اصل مشتمل بر تناقض باشد؟ ولي هنوز معلوم نشده است؟

9- آيا اصل تناقض را ذهن ما درک مي کند يا فقط ادّعا مي کند؟ اگر درک مي کند چه را درک مي کند؟

10- آيا محور اصل تناقض بر وجود و عدم است يا درست و غلط؟

قبل از ادامه بحث اين نکته را متذکّر شوم که مقصود من انکار اصل تناقض نيست بلکه ضابطه مند کردن و حاکم کردن آن در محدوده خودش است نه اينکه به عنوان يک اصل فرا منطقي همه را به دنبال خود بکشد.

محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق

نکات مهمي مربوط به نوشتار قبلي هست ولي براي اينکه بحث طولاني نشود ترجيح مي دهم آنها را در ضمن ردّ دليل هاي بي خدايي مثبت گرا مطرح کنم ، اکنون بحث ما در استدلال منطقي محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق است.
در اين استدلال از نظريه مجموعه ها و برهان قطري سازي کانتور استفاده شده ، و چون شخصا نظريات کانتور را خيلي مهم مي دانم براي آب و تاب بحث سراغ عبارات رياضي داناني که قدر او را ندانستند و او را تحقير کردند نمي روم ، اما آنچه باور من است و بعدا هم توضيح مي دهم و اشاره اي هم در مقاله نکته اي در نقطه به آن داشتم اين است که نظريه مجموعه ها در ابتداي راه است و حيثيات دقيق در آن هنوز متمايز نشده است و شاهد آن پارادوکس راسل است ولي علي ايّ حال پشتوانه قوي دارد و به تعبير هيلبرت در باغ سبزي که کانتور نشان داد احدي نمي تواند ببندد اما من تاکيد مي کنم تنها در باغ را نشان داد و تا ورود به خود باغ هنوز مراحلي باقي است.
و احتمال مي دهم همانگونه که من وقتي استدلال بي خدايان را با سوء استفاده از حرف کانتور ديدم نزد خود خنديدم اگر خود کانتور هم که به شدّت مذهبي بود حرف آنها را مي ديد مي خنديد ، (کانتور به شدّت مذهبي بود : تاريخ رياضيات ترجمه محمدقاسم وحيدي اصل ج 2 ص260).

اما اصل استدلال:
محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق
پيشگفتار
اين استدلال يکي از استدلالهاي منطقي عليه وجود خدا هست که توسط پاتريک گريم براي نخستين بار ارائه شده است و به استدلال گريم در کتب فلسفه دين شهرت يافته است، روش کار اينگونه برهان ها همانگونه که در برگ براهين منطقي اثبات عدم وجود خدا توضيح داده شده است نشان داده وجود تناقض ميان دو ويژگي از ويژگي ها در تعريف فلسفي وجود خدا (خداوند چيست؟) و با استناد به اصل تناقض (تناقض چيست؟) نشان داده ميشود که خداوند نميتواند وجود داشته باشد. برخي از برهانهاي منطقي اثبات عدم وجود خدا همچون همين برهان تناقض را ميان دو ويژگي نشان نميدهند بلکه نشان ميدهند يکي از ويژگيهاي خدا از لحاظ منطقي متناقض است و وجود داشتن موجودي با اين ويژگيها محال است.
اين برهان نيز نشان ميدهد به دليل اينکه دانستن تمامي حقايق از لحاظ منطقي محال است، هيچکس نميتواند اين حقايق را بداند، در نتيجه موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد، پس خدا وجود ندارد.
درک اين برهان به دانشي ابتدائي از تئوري مجموعه ها دارد که خواننده ميتواند از اينجا آنرا کسب کند، باقي مطالب در ارتباط با مجموعه ها که در اين برهان از آنها استفاده ميشود در هنگام بحث برهان بطور مختصر توضيح داده خواهند شد.
فرمولاسيون
1- خداوند يک موجود عليم است. بنابر تعريف خدا.
2- يک موجود عليم بايد تمامي اجزاء مجموعه تمام حقايق هستي را بداند. بنابر تعريف خدا و تعريف مجموعه حقايق هستي.
3- دانستن تمامي اجزاء مجموعه تمام حقايق هستي محال است. بنابر قضيه کانتور.
4- يک وجود عليم نميتواند وجود داشته باشد. نتيجه از 3.
5- خدا نميتواند وجود داشته باشد. نتيجه از 4 و 1.
6- خدا وجود ندارد. نتيجه از 5.
تعاريف
تعريف تناقض
تعريف تناقض را در نوشتاري با فرنام "تناقض چيست؟" بيابيد.
تعريف مجموعه
يک مجموعه از اجتماع نهاد هاي قابل تمايز از يکديگر پديد مي آيد. مثلاً A را در نظر بگيريد که اجزاء آن نام چهار گلها ميباشد.

A = { "نيلوفر", "مريم", رز"", ياسمن"}

مجموعه بينهايت
يک مجموعه ميتواند داراي نهايت يا بي نهايت باشد. بعنوان مثال مجموعه اعداد فرد يک مجموعه بي نهايت است.

O = {...,-3,-1,1,3,...}

بنابر تعريف جورج کانتور (1)، مجموعه اي مجموعه بي نهايت است که
الف - مجموعه اي تهي نباشد.
ب- رابطه اي يک به يک ميان آن مجموعه و زير مجموعه هاي مناسب آن وجود داشته باشد.
مجموعه مناسب
تعريف مجموعه مناسب (Proper Subset) - يک مجموعه مانند S2 تنها درصورتي زير مجموعه مناسب مجموعه ديگري مانند S1 است. که هر عضو S2 در S1 باشد و S1 حداقل يک عضو داشته باشد که در S2 نباشد.
قضيه مجموعه تواني كانتور (2)
براي هر مجموعه X، قوت مجموعه تواني X بزرگتر از قوت مجموعه X است.
قضيه كانتور به ما مي گويد هر قدر هم كه مجموعه اي بزرگ باشد، باز هم مي توانيم مجموعه اي بزرگتر از آن را در نظر بگيريم. اين در مورد مجموعه هاي متناهي بديهي است، اما اگر مجموعه تحت بررسي نامتناهي باشد، چندان بديهي نيست.
دو مجموعه (و بويژه، دو مجموعه نامتناهي) را هم اندازه يعني داراي كارديناليته يكسان گوييم هرگاه بتوانيم تناظر يك به يكي ميان اعضاي دو مجموعه برقرار سازيم و در هيچ طرف هيچ عضوي باقي نماند. اگر بتوانيم نشان دهيم كه ميان دو مجموعه نامتناهي، هرگز نمي توان چنين “تناظر يك به يكي” برقرار ساخت، آن گاه مي دانيم يكي از مجموعه ها بايد به طور كاردينالي بزرگتر از مجموعه ديگر باشد.
كانتور براي اثبات اين قضيه از “برهان قطري سازي” خود كه اكنون مشهور است، استفاده كرد كه اثبات از طريق برهان خلف است. يعني فرض مي كنيم بزرگترين مجموعه نامتناهي وجود دارد و سپس نشان مي دهيم كه بايد يك مجموعه بازهم بزرگتر باشد. بنابراين، فرض كنيد X مجموعه اي نامتناهي است و آن را چنين نمايش مي دهيم:
........
........
لحظه اي تأمل مي كنيم تا معناي قضيه كانتور را دريابيم. اين قضيه نشان مي دهد كه براي هر مجموعه اي، مجموعه ديگري وجود دارد كه به معناي خاص نوع بزرگتري از نامتناهي بودن، بزرگتر است. بنابراين، “بزرگترين نامتناهي” هم نمي تواند وجود داشته باشد! بنابراين، انواع نامتناهي، “نامتناهي” هستند!

بحث
بعد از اين تعاريف ابتدائي به شرح برهان خواهيم پرداخت.
يک دسته از حقايق حقايق گزاره اي يا قضيه اي هستند، که ميتوان آنها را بر اساس اصل دوالانسي منطق صحيح يا غلط دانست. بعنوان مثال هرکدام از روابط رياضي موجود بين اعداد حقيقتي هستند. يعني 4=2+2 يک حقيقت است و همچنين 0=2-2 يک حقيقت ديگر. حال از آنجا که اين حقايق قابل تميز داده شدن از يکديگر هستند ميتوان اجتماع آنها را بصورت يک مجموعه تصور کرد.
بعنوان مثال مجموعه A را در نظر بگيريد که اعضاي آن دو حقيقت ياد شده هستند.

A = { "2+2=4", "2-2=0" }

پرواضح است که به دليل بي نهايت بودن مجموعه اعداد، بي نهايت نيز رابطه حقيقي از نوع ياد شده در ميان آنها وجود دارد، يعني ميتوان مجموعه اي از حقايق رياضي را تصور کرد که تمامي اين حقايق را در خود گنجانيده است، نام اين مجموعه را T بگذاريم.

T = { T1, T2, T3, …}

هرکدام از Ti هاي موجود در اين مجموعه خود يک حقيقت هستند. از آنجا که بي نهايت عدد در مجموعه اعداد وجود دارد مجموعه T نيز بنابر تعريف داده شده از يک مجموعه بينهايت، مجموعه اي بينهايت است.
حال يکي از ويژگيهاي خدا در تعريف آن (خداوند چيست؟) عليم بودن خدا است، به اين معني که خدا بر تمامي حقايق آگاه است.
به دليل اينکه حقايق از يکديگر قابل تمايز هستند، اجتماع آنها را ميتوان بصورت مجموعه اي از حقايق نشان داد. آشکار است که تمامي حقايق موجود در هستي بايد مجموعه حقايق رياضي را نيز در خود بگنجاند و از آنجا که آن مجموعه بينهايت است، مجموعه تمامي حقايق موجود در هستي نيز مجموعه اي بينهايت است. نتيجه منطقي آنکه خداوند به دليل عليم بودن خود بايد لزوماً مجموعه تمامي حقايق هستي را که آنرا نيز T فرض ميکنيم بداند و در صورتي که حتي يکي از اعضاي اين مجموعه را نيز نداند عليم نيست.
مرحله بعدي در اين استدلال اين است که نشان دهيم دانستن مجموعه T محال است. زيرا مجموعه T بنا بر قضيه کانتور قابل تصور نيست.
به ياد داشته باشيد که فرض کرديم مجموعه T تمامي حقايق هستي را در بر دارد و مجموعه اي بينهايت است. آشکار است که دانستن اعضاي اين مجموعه براي انسان ميسر نيست زيرا شما هرچقدر هم که از اجزاء اين مجموعه را بدانيد باز هم اعضاي ديگري خواهند بود که شما آنها را هنوز نميدانيد. اما ممکن است گفته شود که دانستن اعضاي اين مجموعه براي خدا محال نيست زيرا خدا خود نيز بينهايت است و ميتواند اين مجموعه را درک کند. البته اين پاسخ، قانع کننده نيست زيرا بي نهايت بودن خدا به خودي خود به معني اين نيست که او بتواند اعضاي اين مجموعه را بداند.
اما استدلال ما اين نيست، همانطور که گفته شد مسئله اينجا است که بنابر قضيه کانتور که از راه برهان خلف اثبات ميشود که چنين مجموعه نميتواند وجود داشته باشد.
..........
..........
بنابر اين همانگونه که قضيه کانتور نشان ميدهد، مجموعه تواني "تمامي مجموعه ها" از مجموعه "تمامي مجموعه ها" بزرگ تر است. بنابر اين حقايقي بيش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند، و اين يک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقايق هستي که هيچ حقيقتي خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ايم، لذا با استفاده از برهان خلف نشان داده ايم که چنين مجموعه اي اساسا نميتواند وجود داشته باشد.
نتيجه آنکه مجموعه اي با فرنام "مجموعه تمام حقايق هستي" وجود ندارد و چون اين مجموعه وجود ندارد دانستن آن از ديدگاه معرفت شناسي (Epistemologically) محال است، و چون يک موجود عليم بايد قطعاً تمامي حقايق هستي را بداند که بتوان عليم اش ناميد، هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد و چون هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد خدا نيز نميتواند وجود داشته باشد.
نتيجه
اگر خداوند در تعريف خود عليم است، وجود او نميتواند جزوي از حقايق تشکيل دهنده جهان باشد و خدا نميتواند وجود داشته باشد.
شبهات
شبهه نخست
ممکن است خداباور اين نتيجه را انکار کند و بگويد از آنجا که خدا خود تنها خالق تمامي واقعيت ها و حقايق (البته به غير از واقعيت خودش) است، ميتواند T را بداند. اما ايراد اين شببه سفسطه مصادره به مطلوب است که در آن بکار برده شده است. مسئله اينجا است که چيزي که بنا بر تعريفش متناقض است بنا بر اصل تناقض قابل دانستن نيست و خالقي ندارد.
شبهه دوم
ممکن است خداباور بگويد عدم امکانپذيري قرار دادن مفهوم "تمام حقايق" در تعريف مجموعه به اين معني نيست که تمام حقايق وجود ندارد. در پاسخ ميتوان گفت با فرض وجود تمام حقايق هيچ دليلي وجود ندارد که نتوان آنرا بصورت مجموعه اي بينهايت تعريف کرد، براي اينکه جقايق مجموعه اي شوند تنها کافي است که از يکديگر قابل تميز دادن باشند، و اگر اجماع تمام حقايق ممکن بود، مجموعه تمام حقايق نيز ممکن ميبود، اما از آنجا که وجود مجموعه تمام حقايق غير ممکن است (بنابر اثباتي که صورت گرفت)، ميتوان نتيجه گرفت که "تمام حقايق" نيز غير قابل تصور است، لذا نميتوان تصور کرد که عليمي وجود داشته باشد، يا بعبارت ديگر وجود عليم به دليل عدم امکان اتحاد تمامي حقايق محال است.

اين استدلال يک جوابهاي دم دستي دارد که کارآيي آنها بيشتر در مقام مجادله است ، مثل اينکه گفته شود خدا عليم است يعني بينهايت موجودات را مي داند و دليل شما ثابت کرد که مجموعه تمام حقائق موجود نيست پس چه تناقضي پيش مي آيد؟! شما که با اين دليل ثابت نکرديد موجودات موجود نيستند فقط ثابت کرديد بزرگترين مجموعه موجود نيست و لذا ما کلمه تمام را بر مي داريم و مي گوييم خداوند بينهايت موجودات را مي داند ، مثل اينکه مي گوييد بزرگترين عدد طبيعي موجود نيست ولي بينهايت عدد طبيعي حقيقت دارد.

اما جواب حلّي و اصلي مربوط به سؤال مهمي مي شود که در بند هفتم نوشتار قبلي مطرح کردم و گفتم رسوب زدايي عجيب دارد ، يعني رسوبات همراه شده با يک مفهوم که در استدلالات علمي باعث اشتباهات عجيب مي شود ، و اگر توفيق بود از همين مطلب در برهان فرا رابطه و برهان مرجعيت مطلق و برهان از او به سوي او ، بر اثبات خداوند استفاده خواهم کرد ، و اکنون با بيان دو مقدمه آنرا توضيح مي دهم:

1- پيدايش و ظهور مفاهيم و معاني در بساط عقل، تنها بوسيله مقابله است ، اگر بچه از بدو تولّد هرگز تاريکي نبيند روشنايي هم براي او مفهومي ندارد ، و هر مفهومي كه تنها يك مقابل دارد امر آن دائر بين وجود و عدم در ذهن است ، به مقابله مي آيد و وقتي آمد ديگر ابهام در او معني ندارد ، ولي مفهومي كه چندين مقابل دارد ميتواند به لحاظ يكي از مقابل ها در ذهن بيايد ولي تنها به وجهي ادراك شده است و هنوز وجوه ديگري دارد كه تنها با مقابل هاي خود ادراك ميشود.

اين مفاهيم آلات عقل در ادراکات اوست و عقل از مفاهيم واضح که تنها يک يا دو مقابل دارند و همين رمز وضوح آنهاست بسيار استفاده مي کند ، و يکي از مهم ترين آنها دو مفهوم متقابل وجود و عدم (هستي و نيستي) است ، اما اينها دو رقيبي دارند که شايد نقش بالاتري ايفا مي کنند و آن دو مفهوم صحيح و غلط (درست و نادرست) است ، ولي کنون با واضح شدن بسياري از حيثيات دقيق ، جدا کردن اين مفاهيم چندان مشکل نيست ، مثلا مي دانيم وجود و عدم دو مفهوم فلسفي است اما صحيح و غلط دو مفهوم منطقي است و موطن اتصاف اولي خارج از ذهن و دومي در ذهن است.

2- مطلبي که از نظر من بسيار با اهميت است و کمتر در مباحث علمي روي آن تاکيد مي شود اين است که ذهن با عناصر ذهني دو رفتار دارد گاهي به وسيله آنها توصيف مي کند و گاهي اشاره به امري مي کند و گاهي ترکيبي بين اين دو است ، مثال واضح آن کلمه زيبا است که گاهي حالت وصفي دارد و گاهي اسم است براي فردي که چه بسا زيبا هم نباشد ولي مهم آن است که وقتي ذهن در حالت اسمي از او استفاده مي کند ولو بسيار زيبا هم باشد اصلا توجه به وصف زيبايي او ندارد (مثل مادرش که در روز بارها او را صدا مي زند) و تنها و تنها به يک وجود خارج از ذهن اشاره مي کند.

و مقصود اصلي از اين دو مقدمه اين است که گاهي ذهن به وسيله لفظ وجود توصيف مي کند و گاهي اشاره مي کند به امري که ادراکي شهودي از آن دارد ولي مفهومي براي آن ندارد و لذا از مفهوم وجود به جاي استفاده توصيفي استفاده ابزاري مي کند چون چاره اي ندارد و مناسبترين مفهوم را مفهوم وجود يا برادر منطقي او مفهوم درست مي يابد که از آنها استفاده کند براي تنها اشاره کردن به عنصر شهودي خود.
و رمز اينکه شهود دارد اما اصلا مفهومي از آن ندارد اين است که آن عنصر شهودي مقابل ندارد ولي واقعيت ترديد ناپذير است.

اکنون با يک مثال مقصود خود را توضيح مي دهم: از يک شخص معمولي سؤال کنيد و او را در اين پارادوکس قرار دهيد: ببين نان در سفره نيست ، آيا نبودن نان را به چشم خود مي بيني؟ مي گويد آري ، بگوييد: پس اين نبودن نان ، هست و نمي تواني هستي نبودن نان را انکار کني! از طرفي چگونه نبودن هست؟! نبودن نبود است نه بود!!
اگر دقت کنيم مي يابيم اينکه مي گوييم نبود نان هست يعني واقعيت دارد و امر صحيح و درست و ثابتي است و هيچ گاه منظور ما حالت توصيفي مفهوم وجود نيست بلکه حالت اشاري آن به امور شهودي واقعيت دار است که اصلا مقابل ندارد ، حتي اگر بگوييم مقابل اينها باطل و نادرست است مي بينيم نادرستي يک امر نادرست حتما درست است ، و درستي آخر ، امري شهودي است که چون مقابل ندارد قابل تبديل به يک مفهوم ذهني نيست لذا ذهن مفهوم مناسب آنرا انتخاب مي کند و تنها به وسيله آن اشاره به آن امر شهودي مي کند.

از اين بيان نتيجه مي گيريم که ظرف واقعيات و حقائق فراتر از ظرف وجود است و اگر به وسيله مفهوم وجود اشاره به ظرف حقائق کنيم منظور ما از اين که (حقائق هستند) اين است که ما آنها را باور داريم و قابل تشکيک نيستند نه اينکه آنها را به موجوديت وصفي که مقابل عدم است متصف کنيم ، و تاکيد مي کنم که واقعيت امر اين است که به وسيله مفهوم وجود اشاره مي کنيم و اين حرف را دقيق نمي دانم که بگوييم در مفهوم وجود توسعه مي دهيم ، خير ، اگر توسعه بدهيم باز مفهوم جديدي به دست مي آيد که ناچار بايد مقابل داشته باشد و اين هر چند در مرحله اول سير در حقائق مي تواند کارآيي داشته باشد ولي در نهايت نمي تواند آن باور ما به امر شهودي که اصلا مقابل ندارد را تبيين کند.

اکنون به بررسي فقرات استدلال محال بودن دانستن مجموعه تمام حقائق مي پردازيم:
فرمولاسيون
1- خداوند يک موجود عليم است. بنابر تعريف خدا.
2- يک موجود عليم بايد تمامي اجزاء مجموعه تمام حقايق هستي را بداند. بنابر تعريف خدا و تعريف مجموعه حقايق هستي.
3- دانستن تمامي اجزاء مجموعه تمام حقايق هستي محال است. بنابر قضيه کانتور.
4- يک وجود عليم نميتواند وجود داشته باشد. نتيجه از 3.
5- خدا نميتواند وجود داشته باشد. نتيجه از 4 و 1.
6- خدا وجود ندارد. نتيجه از 5.

کلماتي که زير آنها خط کشيده شده مورد عنايت است ، بعدا إن شاء الله ثابت مي کنم :
1- خداوند موجود به وجود وصفي نيست
2- دانستن دو نوع است دانستن شهودي و دانستن شناختي منطقي
3- اما آنچه فعلا محور سخن است مجموعه تمام حقائق است.
تعريف مجموعه
يک مجموعه از اجتماع نهاد هاي قابل تمايز از يکديگر پديد مي آيد.

هر چند مجموعه را تعريف نمي کنند و از مفاهيم ابتدايي به حساب آورده و تعريف ناشده رها مي کنند و به نظر من اين نقص بسيار بزرگي است ولي چون در اينجا تعريف کرده اند من هم مغتنم شمرده و اين سؤال را مي پرسم: منظور از کلمه پديد آمدن در اين تعريف چيست؟ يعني در خارج ذهن موجود مي شود؟ يا در ذهن موجود مي شود؟ و اگر در ذهن موجود مي شود کنش ذهن در ارتباط با آن درک چيزي است يا فرض و ادّعاي چيزي است؟ يا موارد مختلف است و نيازمند يک ضابطه در دسته بندي مجموعه هاست؟

يک دسته از حقايق حقايق گزاره اي يا قضيه اي هستند، که ميتوان آنها را بر اساس اصل دوالانسي منطق صحيح يا غلط دانست. بعنوان مثال هرکدام از روابط رياضي موجود بين اعداد حقيقتي هستند. يعني 4=2+2 يک حقيقت است و همچنين 0=2-2 يک حقيقت ديگر. حال از آنجا که اين حقايق قابل تميز داده شدن از يکديگر هستند ميتوان اجتماع آنها را بصورت يک مجموعه تصور کرد.

در نهايت در اين دليل گفته مي شود : مجموعه تمام حقائق وجود ندارد اجازه بدهيد ما از همين حال سؤال کنيم اينکه مي گوييد: (يعني 4=2+2 يک حقيقت است) آيا اين حقيقت موجود است؟
اگر معدوم است پس چگونه مي گوييد تمايز دارد؟!
اگر موجود است چون يک حقيقت است پس به ذهن ما وابسته نيست هيچ ذهني هم اگر نبود اين يک حقيقت بود ، پس اگر موجود است در کجا موجود است؟ بر مبناي مادي، موجود مجرّد از ماده قائل نمي شوند، در کجا مي خواهيد سراغ اين حقيقت واضح رياضي برويد؟

بخصوص که در بحث (برهان پنهاني الهي، يا ناباوري) اين عبارت را مي خوانيم:
آيا تابحال به اين قضيه فکر کرده ايد که،
الف- هرچيز که وجود دارد آشکار است!
ممکن است شما بگوييد، خير بسياري از چيزها وجود دارند که آشکار نيستند، مثلا امواج راديويي و مادون قرمز وجود دارند اما آشکار نيستند. در پاسخ به اين اعتراض بايد بگويم که شما از کجا ميدانيد امواج راديويي و مادون قرمز وجود دارند؟ آيا غير از اين است که اثر مشتق شده از وجود آنها را ديده ايد و يا با هر ارگان حسي ديگري وجود آنرا دريافت حسي کرده ايد؟ ممکن است از لحاظ فيزيکي بتوان گفت منظور از آشکار بودن همان "قابل اندازه گيري کردن" باشد، امواج راديويي و مادون قرمز از جنس انرژي موجي هستند و دوره و طول موج آنها قابل اندازه گيري کردن است، ما از آنجايي که اين امواج بر ما آشکار شده اند يعني توانسته ايم آنها را اندازه بگيريم و بسنجيم به وجود آنها پي برده ايم. پس ما به نحوي توانسته ايم وجود اين چيزها را دريافت حسي کنيم، پس وجود چنين چيزهايي نميتواند مثال نقضي براي الف باشد.

آيا حقائق رياضي اگر موجود هستند چگونه قابل انداره گيري هستند؟ آيا سيستمهاي رياضي محض و دستگاه هاي هندسي مستقل چه اقليدسي و غير اقليدسي که صحيح هستند و از حقائق به شمار مي آيند قابل اندازه گيري هستند؟
اين سؤال جدّي است و بر هر سه مبناي فلسفه رياضي (منطق گرايي ، صورت گرايي ، شهود گرايي) به پاسخ نياز دارد.

جواب من اين است که حقائق موجود هستند اما نه به وجود وصفي بلکه به وجود اشاري که توضيح آن گذشت ، پس مستقل از ذهن هستند و ذهن تنها آنها را درک مي کند و آن هم درکي شهودي که مقابل آن عدم نيست بلکه ناصحيح که خود مفهومي اشاري است مي باشد و در نهايت ناصحيح بودن نا صحيح هم امري شهودي است که اصلا مقابل ندارد و کسي که به دنبال مقابل براي آن باشد دچار تسلسل مي شود و از ادراک ذهني ساده که همه از آن برخورداريم فاصله مي گيرد و در نوشتار قبلي گذشت که اين صحيح آخري اساسا مقابل ندارد (يعني اينکه ناصحيح بودن ناصحيح حتما صحيح است) و (صحيح بودن صحيح حتما صحيح است).
بعنوان مثال مجموعه A را در نظر بگيريد که اعضاي آن دو حقيقت ياد شده هستند.

A = { "2+2=4", "2-2=0" }

پرواضح است که به دليل بي نهايت بودن مجموعه اعداد، بي نهايت نيز رابطه حقيقي از نوع ياد شده در ميان آنها وجود دارد، يعني ميتوان مجموعه اي از حقايق رياضي را تصور کرد که تمامي اين حقايق را در خود گنجانيده است، نام اين مجموعه را T بگذاريم.

از نکات جالب سلسله مراتبي بودن حقائق است و در اين مثال ما مي توانيم با تعريف عدد و عمل جمع و تفريق براي اعضاء يا رفتار مجموعه فرمول ارائه بدهيم که خود يک حقيقت بيش نيست.

حال يکي از ويژگيهاي خدا در تعريف آن (خداوند چيست؟) عليم بودن خدا است، به اين معني که خدا بر تمامي حقايق آگاه است.

آگاهي بر دو نوع است شهودي و شناختي که بعدا توضيح خواهم داد.

مرحله بعدي در اين استدلال اين است که نشان دهيم دانستن مجموعه T محال است. زيرا مجموعه T بنا بر قضيه کانتور قابل تصور نيست.
به ياد داشته باشيد که فرض کرديم مجموعه T تمامي حقايق هستي را در بر دارد و مجموعه اي بينهايت است. آشکار است که دانستن اعضاي اين مجموعه براي انسان ميسر نيست زيرا شما هرچقدر هم که از اجزاء اين مجموعه را بدانيد باز هم اعضاي ديگري خواهند بود که شما آنها را هنوز نميدانيد. اما ممکن است گفته شود که دانستن اعضاي اين مجموعه براي خدا محال نيست زيرا خدا خود نيز بينهايت است و ميتواند اين مجموعه را درک کند. البته اين پاسخ، قانع کننده نيست زيرا بي نهايت بودن خدا به خودي خود به معني اين نيست که او بتواند اعضاي اين مجموعه را بداند.
اما استدلال ما اين نيست، همانطور که گفته شد مسئله اينجا است که بنابر قضيه کانتور که از راه برهان خلف اثبات ميشود که چنين مجموعه نميتواند وجود داشته باشد.

چهار خط کشيده را ملاحظه کنيد:

اولا تصور کردن مربوط به علم شناختي است نه شهودي.

ثانيا تصور تک تک اعضاي مجموعه اگر ممکن نباشد منافاتي ندارد که ما تمام مجموعه را از طريق تعريف و فرمول خاص مجموعه بدانيم و فلاسفه نام اين را علم به جزئي از طريق علم به کلي مي گذارند.

ثالثا استدلال کننده بايد قانع کند اشکال کننده را ، يعني بايد احتمال اشکال کننده را دفع کند تا برهان او تام باشد ، نه اينکه به اشکال کننده بگويد اين احتمال تو من را قانع نمي کند ، پس کجا رفت بي خدايي مثبت گرا؟؟!! اين به بي خدايي منفي گرا باز گشت!

رابعا اکنون رسوب زدايي که در مفهوم وجود کردم بسيار کارآيي دارد ، مي گوييد چنين مجموعه نمي تواند وجود داشته باشد ، مي گوييم اگر منظور مجموعه تمام حقائق است در ابتداي امر يعني قبل از در نظر گرفتن قوت مجموعه تواني اين مجموعه ، مي پرسيم آيا وجود وصفي نمي تواند داشته باشد که مقابل آن عدم است يا وجود اشاري شهودي که در تمام حقائق جريان داشت؟ هيچ حقيقتي وجود وصفي ندارد ، اما همين مجموعه خود از حقائق است و امر ثابت و صحيحي است و اشکالات در وجود نا متناهي در وجود وصفي جاري است و گرنه همه مي پذيريم که حقائق صحيح و ثابت هستند و لو : بينهايت بينهايت به توان بينهايت حقيقت داشته باشيم ، و تازه اين اول راه است که ذهن ما مي خواهد با امر مجرّد از ماده آشنا شود ، و اگر منظور بزرگترين مجموعه است که قوت مجموعه تواني هم در نظر گرفته شود هم جواب نقضي و هم حلي دارد که در بررسي فقرات بعدي توضيح مي دهم.
بنابر اين همانگونه که قضيه کانتور نشان ميدهد، مجموعه تواني "تمامي مجموعه ها" از مجموعه "تمامي مجموعه ها" بزرگ تر است. بنابر اين حقايقي بيش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند، و اين يک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقايق هستي که هيچ حقيقتي خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ايم، لذا با استفاده از برهان خلف نشان داده ايم که چنين مجموعه اي اساسا نميتواند وجود داشته باشد.
نتيجه آنکه مجموعه اي با فرنام "مجموعه تمام حقايق هستي" وجود ندارد و چون اين مجموعه وجود ندارد دانستن آن از ديدگاه معرفت شناسي (Epistemologically) محال است، و چون يک موجود عليم بايد قطعاً تمامي حقايق هستي را بداند که بتوان عليم اش ناميد، هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد و چون هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد خدا نيز نميتواند وجود داشته باشد.

مسائل بسيار مهمي در اين اينجا مطرح است که اگر توفيق بود در نوشتار بعدي پي مي گيريم.

ادامه بررسي استدلال محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق:

گفته شد:
لحظه اي تأمل مي كنيم تا معناي قضيه كانتور را دريابيم. اين قضيه نشان مي دهد كه براي هر مجموعه اي، مجموعه ديگري وجود دارد كه به معناي خاص نوع بزرگتري از نامتناهي بودن، بزرگتر است. بنابراين، “بزرگترين نامتناهي” هم نمي تواند وجود داشته باشد! بنابراين، انواع نامتناهي، “نامتناهي” هستند!

دقت کنيد که از اين بيان ، بينهايت عدد ترانسفيني ثابت مي شود که همه حقيقتي رياضي است و ثابت و صحيح است هر چند نظريه مجموعه ها نتواند آنها را صيد کند ، مانند اينکه بينهايت عدد طبيعي حقيقت دارد اما يک عدد که بينهايت باشد وجود ندارد و نظريه اعداد نمي تواند يک چنين عددي به دست ما دهد.
به دليل اينکه حقايق از يکديگر قابل تمايز هستند، اجتماع آنها را ميتوان بصورت مجموعه اي از حقايق نشان داد. آشکار است که تمامي حقايق موجود در هستي بايد مجموعه حقايق رياضي را نيز در خود بگنجاند و از آنجا که آن مجموعه بينهايت است، مجموعه تمامي حقايق موجود در هستي نيز مجموعه اي بينهايت است. نتيجه منطقي آنکه خداوند به دليل عليم بودن خود بايد لزوماً مجموعه تمامي حقايق هستي را که آنرا نيز T فرض ميکنيم بداند و در صورتي که حتي يکي از اعضاي اين مجموعه را نيز نداند عليم نيست.

در نوشتار قبلي توضيح دادم که عبارت حقائق موجود در هستي آغشته به چه رسوباتي است.
بنابر اين همانگونه که قضيه کانتور نشان ميدهد، مجموعه تواني "تمامي مجموعه ها" از مجموعه "تمامي مجموعه ها" بزرگ تر است. بنابر اين حقايقي بيش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند، و اين يک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقايق هستي که هيچ حقيقتي خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ايم، لذا با استفاده از برهان خلف نشان داده ايم که چنين مجموعه اي اساسا نميتواند وجود داشته باشد.
نتيجه آنکه مجموعه اي با فرنام "مجموعه تمام حقايق هستي" وجود ندارد و چون اين مجموعه وجود ندارد دانستن آن از ديدگاه معرفت شناسي (Epistemologically) محال است، و چون يک موجود عليم بايد قطعاً ( ... ) تمامي حقايق هستي را بداند که بتوان عليم اش ناميد، هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد و چون هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد خدا نيز نميتواند وجود داشته باشد.

اکنون نوبت آن است مغالطه اي که در اين بيان است را آشکار کنيم:

ملاحظه کنيد چندين بار کلمه مجموعه در مقدمات به کار رفته و در وقت نتيجه گيري کلمه مجموعه حذف شده و به جاي آن حکم براي عضوهاي مجموعه ثابت شده (که من به جاي کلمه حذف شده سه نقطه گذاشته ام)، لکن چون مجموعه تمام حقائق هستي وجود ندارد پس دانستن اين مجموعه محال است پس يک موجود عليم نمي تواند مجموعه تمام حقائق هستي را بداند ولي چه مانعي دارد که خود حقائق را بداند ، و لازم است براي توضيح اين مغالطه اشاره اي تاريخي ذکر کنم:

آنها که آشنا به تاريخ نظريه مجموعه ها هستند مي دانند که در ابتداي امر که به هر نحو دلخواه مجموعه انتخاب مي شد و هنوز خوش تعريفي مجموعه مطرح نبود پارادوکس ها پديد آمد و معلوم شد تعريف بعض مجموعه ها مشتمل بر تناقض است و اين تناقض تاثيري در واقعيت عضوهاي آن مجموعه نداشت بلکه اشکال در عضويت و تشکيل مجموعه براي آنها بود و لذا به جاي نظريه طبيعي مجموعه ها رياضي دانان سراغ نظريه اصل موضوعي مجموعه ها رفتند تا از اينها جلوگيري کنند.

قبل از جواب حلي مي توان جوابي جدلي داد که فرق است بين اينکه عضوهاي يک مجموعه خود مجموعه باشد و بين اينکه عضوها غير مجموعه باشد ، چون در اولي اجتماع فقط به فرض است و واقعيت ندارد ، و همچنين عضوهاي يک مجموعه با زير مجموعه هاي آن تفاوت مي کند ، بنابر اين در مجموعه اي که اجتماع در آن فرضي باشد علم به عضوهاي مجموعه تعلق مي گيرد نه به اجتماع فرضي آنها و نه به زير مجموعه هاي فرضي ، مثلا پنج نفر معين را به عنوان يک مجموعه در نظر بگيريد کسي که اين پنج نفر را مي شناسد مي توانيم بگوييم عالم به اينها است ولو علم به اينکه شما آن پنج نفر را به عنوان يک مجموعه در نظر گرفته ايد نداشته باشد و همچنين شما که عضوهاي مجموعه خود را مي دانيد مي توانيم بگوييم عالم به اين مجموعه هستيد هر چند علم به زير مجموعه هاي ممکن آن نداشته باشيد ، به همين بيان مثلا علم مي تواند تعلق بگيرد به کاردينال الف که در قبال آن اعداد حقيقي قرار مي گيرند چون عضوها و عناصر مجموعه فرضي نيستند بلکه حقيقت دارند اما علم به کاردينال پس از آن که تنها از قوت مجموعه تواني آن حاصل شده باشد لازم نيست تعلق بگيرد چون صرف فرض است ، به خلاف اينکه کاردينال بعدي متعلق به مجموعه اي باشد که عضوهاي آن خود مجموعه فرضي نباشد ، و اين جواب به اين جمله استدلال آنها مربوط مي شود: ( بنابر اين حقايقي بيش از آنچه در T وجود داشته است وجود دارند) که مي گوييم خير مجموعه تواني ، حقيقتي را اضافه نمي کند چون جز فرض زير مجموعه هاي يک مجموعه چيزي نيست.

اما جواب صحيح حلي آن است که تمام سلسله بينهايت اعداد ترانسفيني حقيقت دارد و کانتور آنها را کشف کرده نه فرض کرده باشد و واقعا کاردينال مجوعه تواني هر مجموعه بزرگتر از کاردينال خود مجموعه است و اين يک حقيقت است که قضيه کانتور آن را اثبات کرده است ، و نتيجه آنکه بزرگترين مجموعه و بزرگترين کاردينال معني ندارد ، و دقت کنيد که چون سلسله کاردينال ها بينهايت است بزرگترين کاردينال وجود ندارد و از اين نمي توان نتيجه گرفت که چون بزرگترين کاردينال نداريم پس سلسله بينهايت کاردينال ها وجود ندارد ، مانند اينکه چون بينهايت عدد طبيعي حقيقت دارد پس يک عدد که بينهايت باشد وجود ندارد نه اينکه چون يک عددي که بينهايت باشد نداريم پس سلسله بينهايت اعداد طبيعي هم نداريم ، و اين جواب به اين جمله استدلال آنها مربوط مي شود: ( و اين يک تناقض است چون T را مجموعه تمام حقايق هستي که هيچ حقيقتي خارج از آن وجود ندارد فرض کرده ايم) يعني آنچه از قضيه کانتور نتيجه مي شود اينکه اين فرض ما اشتباه بوده و مشتمل بر تناقض است نه اينکه بينهايت مجموعه با کاردينال خاص خود واقعيت ندارد ، و توضيح بيشتر در بررسي شبهه دومي که ذکر کرده اند خواهد آمد.

شبهه نخست
ممکن است خداباور اين نتيجه را انکار کند و بگويد از آنجا که خدا خود تنها خالق تمامي واقعيت ها و حقايق (البته به غير از واقعيت خودش) است، ميتواند T را بداند. اما ايراد اين شببه سفسطه مصادره به مطلوب است که در آن بکار برده شده است. مسئله اينجا است که چيزي که بنا بر تعريفش متناقض است بنا بر اصل تناقض قابل دانستن نيست و خالقي ندارد.

معلوم شد که در تعريف مجموعه همه حقائق تناقض است و در عين حال بينهايت مجموعه حقيقت دارد که مي تواند معلوم خداوند باشد و ملاحظه مي کنيد که چگونه مجموعه با عضوهاي آن جاگذاري شده است.
شبهه دوم
ممکن است خداباور بگويد عدم امکانپذيري قرار دادن مفهوم "تمام حقايق" در تعريف مجموعه به اين معني نيست که تمام حقايق وجود ندارد. در پاسخ ميتوان گفت با فرض وجود تمام حقايق هيچ دليلي وجود ندارد که نتوان آنرا بصورت مجموعه اي بينهايت تعريف کرد، براي اينکه جقايق مجموعه اي شوند تنها کافي است که از يکديگر قابل تميز دادن باشند، و اگر اجماع تمام حقايق ممکن بود، مجموعه تمام حقايق نيز ممکن ميبود، اما از آنجا که وجود مجموعه تمام حقايق غير ممکن است (بنابر اثباتي که صورت گرفت)، ميتوان نتيجه گرفت که "تمام حقايق" نيز غير قابل تصور است، لذا نميتوان تصور کرد که عليمي وجود داشته باشد، يا بعبارت ديگر وجود عليم به دليل عدم امکان اتحاد تمامي حقايق محال است.

اولا: کلمه با فرض وجود تمام حقائق مي فهماند که استدلال کننده وجود تمام حقائق را منکر مي شود و اين همان مغالطه اي است که جواب حلي آن را دادم.

ثانيا: چرا هيچ دليلي ندارد؟!! دليل اينکه حقائق وجود دارد اما نمي توان آنها را به صورت يک مجموعه در نظر گرفت اين است که ما يک کاردينال ترانسفيني پاياني نداريم در حالي که هر مجموعه يک کاردينال خاص خود را دارد ، پس ما بينهايت مجموعه داريم که ممکن نيست آنها را در يک مجموعه مرجع جاي داد و اين ممکن نبودن صدمه اي به واقعيت آن بينهايت مجموعه نمي زند.

ثالثا: اينکه: ( با فرض وجود تمام حقايق ، از آنجا که وجود مجموعه تمام حقايق غير ممکن است ، ميتوان نتيجه گرفت که "تمام حقايق" نيز غير قابل تصور است ) ، مي پرسيم منظور از تصور چيست؟ اگر سان دادن تفصيلي در ذهن منظور است در اين صورت مجموعه اعداد طبيعي هم تصور آن ممکن نيست ، و اگر ادراک عقلاني منظور است مي گوييم درک عقلاني حقائق هيچ وابسته به اين نيست که آنها را در مجموعه قرار دهيم ، و اگر دقت کنيم مي بينيم کانتور ادراک عقلاني بينهايت کاردينال ترانسفيني را به رياضي دانان عرضه کرد در حالي که مجموعه تمام آنها ها نمي تواند وجود داشته باشد.

رابعا: تصور از نوع ادراک شناختي است و علم خداوند از نوع ادراک شهودي است که توضيح خواهم داد.

در ادامه بررسي استدلال محال بودن دانستن مجموعه تمام حقايق سه بحث باقي مانده را مي آورم:

1- دو نوع آگاهي

ادراک که کشف و حضور چيز درک شده است نزد عالم به آن ، بر دو نوع است: يا خود شيئ حاضر مي شود و يا صورت ادراکي آن ، مثلا وقتي شما به يک ساعت نگاه مي کنيد خود ساعت فيزيکي خارجي در ذهن شما حاضر نشده است بلکه تنها ادراکي ذهني از او داريد اما وقتي احساس گرسنگي مي کنيد خود حالت گرسنگي را مي يابيد و در اينجا يک صورت ادراکي واسطه بين شما و حالت گرسنگي نيست و يا وقتي ساعت را ديديد و چشم خود را بستيد و صورت ساعت را با چشم بسته در ذهن خود حاضر کرديد اين صورت ذهني ساعت ، خودش در ذهن شما حاضر است و شما به واسطه يک ادراک ذهني ديگر او را ادراک نکرده ايد.

نکته مهم در اينجا يک ضابطه براي تمييز دادن ادراک شهودي از ادراک شناختي و منطقي است ، ادراک شهودي از سنخ قضيه نيست موضوع و محمول ندارد ، حال بچه را در نظر بگيريد در ابتداي امر وقتي گرسنه مي شود احساس گرسنگي مي کند و گريه مي کند اما هيچ ادراک نمي کند من گرسنه هستم ، يک ادراک نزديک و فراگير نسبت به احساس کننده که خودش است و حالت احساس شده که گرسنگي باشد دارد ولي هنوز تحليل نشده و به صورت قضيه در نيامده و موضوع من و محمول گرسنه ام تشکيل نگرديده است و پس از مدتي که در ادراک قوي تر شد و ذهن او شکوفايي پيدا کرد اين علم شهودي او قابليت تبديل به يک علم حصولي و منطقي پيدا مي کند و همراه ادراک شهودي گرسنگي خودش ، يک ادراک منطقي به صورت قضيه دارد که من گرسنه هستم ، و توضيح مراحل اين شکوفائي ذهني مقام ديگري دارد.

اينها مقدمه و مثال بود براي نزديک شدن ذهن ما به نحوه علم خداوند و اينکه علم خدا علم منطقي نيست ، خدا ذهن ندارد ، تکامل ادراکي ندارد ، قضيه منطقي در علم او تشکيل نمي شود ، تمام حقائق به همان وجود واقعي خود نزد او حاضر هستند نه اينکه واسطه در کار باشد و خدا آنها را به وسيله يک صورت علمي ديگر ادراک کند ، و در برهان مرجعيت مطلق ذکر خواهم کرد که حضور همه حقائق نزد خداوند به جهت اين است که همگي از او منتشي هستند.

2- خدا و بينهايت بودن

بينهايت ترکيبي از حرف نفي و نهايت است و نهايت حد و پايان است و آن به خودي خود معني ندازد مگر وصف براي چيزي باشد ، مثلا پايان طول يا عرض يا عمق يا حرکت يا شمارش يا هر امر ديگر ، و نکته مهم آن است که يک چيز مي تواند از حيثي بينهايت باشد و از حيث ديگر متناهي باشد مثل مجموعه اعداد طبيعي از حيث ابتدا محدود است و از حيث انتها نا محدود است ولي مثلا مجموعه اعداد صحيح از هر دو جهت نامحدود است.

و اين تفاوت حيثيات به قدري دقيق است که گاهي قرنها طول مي کشد تا نزد نوابغ بشر خود را نشان دهد ، مثلا امروزه مي گوييم يونانيان حرف کنوني ما را تناقض مي ديدند که فضايي متناهي باشد اما بي کران! اما امروزه اين حيثيات جدا شده است و براحتي مي پذيريم که هندسه اقليدسي تنها هندسه سازگار نيست ، و در عصر ما ادعاي وجود تناقض يا عدم تناقض کار ساده اي نمي نمايد بلکه بر عکس اثبات ناتواني از اثبات آن در مثل قضيه گودل به چشم مي خورد.

اکنون به يک مثال توجه کنيد : يک خط بينهايت در نظر بگيريد اين خط فقط و فقط طول است پس از حيث عرض محدود است اما يک سطح در نظر بگيريد که طول آن بينهايت ولي عرض آن يک سانتي متر است اين هم از حيث عرض محدود است اما تفاوت اين محدوديت با محدوديت قبلي در چيست؟ اين محدوديت يعني سير ادامه پيدا نمي کند و به مرز مي رسيم اما محدوديت قبلي يعني اصلا عرض براي او مطرح نيست از حيث عرض کمبود ذاتي دارد نه کمبود سيري ، و بنابر اين يک کره اي را که بينهايت فرض بگيريم نه محدوديت ذاتي از حيث طول و عرض و عمق دارد و نه محدوديت سيري ، اما جالب است که همين کره بينهايت از حيث بعد چهارم محدوديت ذاتي دارد ، پس اگر او را در فضاي نظريه نسبيت مطرح کنيم محدوديت ذاتي او از حيث بعد چهارم از بين مي رود و سخن از محدوديت سير پيش مي آيد.

حال اگر صحبت از تنها چهار بعد نباشد و مثلا بينهايت بعد مطرح باشد پس ما نسبت به هر يک ، محدوديت ذاتي خواهيم داشت و محدوديت ثانوي سيري ، اما نکته اي که اساس حرف من است اين است که وقتي مي گوييم خط از حيث ذاتش نسبت به عرض محدود است چرا به خود اجازه مي دهيم بگوييم محدود است؟ بگوييم نه محدود است نه نا محدود ! ، جواب اين است که چون مي بينيم قابليت حيثيت عرض را دارد ، و به ازاء اين قابليت، فعليتي ندارد پس محدود است ، اما يک حقيقت رياضي حسابي مثل دو و دو چهار آيا از حيث عرض محدود است؟ نه مي توان گفت محدود است و نه مي توان گفت نامحدود است بلکه يله و رهاست از حيثيت عرض.

و همچنين مثلا اين حقيقت رياضي ثابت شده که عدد پي عددي متعالي است آيا از حيث طول يا عرض يا عمق يا بعد چهارم محدود است يا نامحدود؟ واضح است که از اين حيثيات مطلق است و يلگي دارد ، و اگر بگوييم هر جا بروي ، در جهت هاي شش گانه تا بينهايت سير کني ، همه جا عدد پي متعالي است منظور ما اين نيست که اين حقيقت رياضي که متعالي بودن عدد پي باشد از حيث طول و عرض و عمق بينهايت است بلکه منظور اين است که اين حقيقت از حيثيت بعد رها است و فرابعد است نه اينکه مثل نقطه بي بعد است و نه مثل يک فضاي اقليدسي بينهايت است.

و اسماء و صفات حسناي الهي هر چند مِثل ندارد اما مَثَل دارد ، و اگر در مورد خداوند گاهي تعبير وجود مطلق يا بينهايت به کار مي رود منظور همين رها بودن از قابليت حيثي يا حدي است نه اينکه منظور اين باشد که خداوند اين حيثيات را به طور بينهايت دارد که مثلا گفته شود در هر يک از بينهايت بعد ، بينهايت است.

3- انواع مجموعه


به تعريفي که از مجموعه ارائه شده بود به دقت نگاه کنيد :
تعريف مجموعه
يک مجموعه از اجتماع نهاد هاي قابل تمايز از يکديگر پديد مي آيد.

هر کدام از دو کلمه اجتماع و نهاد بر چند قسم است :

اجتماع : يا حقيقي است يا فرضي که هر کدام تقسيماتي مي تواند داشته باشد مثلا فرضي ميتواند اعتباري باشد يعني قراردادي استاندارد و عمومي باشد و مي تواند فرض دلخواه باشد. منظور از حقيقي امري واقعي است که کنش ذهن در ارتباط با آن فقط و فقط ادراک است ، و منظور از اعتباري امري است که متکي به توافق و قرار داد است مثلا توافق بر اينکه نصف النهار گرينويچ مبدء باشد پس بعض شهرها طول شرقي و بعضي ديگر طول غربي پيدا مي کنند و بدون آن توافق يا نظير آن ، چنين مجموعه اي نخواهيم داشت هر چند شهرها به جاي خود باقي هستند ، و فرضي آن است که همه چيز آن به ذهن شخص وابسته است.

نهاد : حقيقتي ثابت ، حقيقتي موجود ، حقيقتي معدوم ، امري فرضي ، امري انتزاعي ، امري اعتباري.

و اين هم چند مثال :

1- اجتماع حقيقي و نهاد حقيقتي ثابت : مجموعه اعداد حقيقي.

2- اجتماع حقيقي و نهاد حقيقتي موجود : مجموعه همه سلولهاي بدن يا برگ هاي يگ گل.

3- اجتماع حقيقي و نهاد حقيقتي معدوم : مجموعه همه مثلث هايي که مجموع زواياي آنها 180 درجه است اگر هندسه عالم اقليدسي نباشد.

4- اجتماع حقيقي و نهاد اعتباري : مجموعه همه محکوميتهاي قضائي.

5- اجتماع حقيقي و نهاد فرضي : مجموعه همه چيزهايي که در تعريف آنها تناقض است مثل مثلثي که چهار ضلع دارد.

6- اجتماع حقيقي و نهاد انتزاعي : مجموعه همه تضايف ها.

7- اجتماع اعتباري و نهاد حقيقتي موجود : مجموعه همه شهرهايي که طول جغرافيايي شرقي دارند

8- اجتماع اعتباري و نهاد هم اعتباري : مجموعه همه قاچهاي شرقي.

9- اجتماع اعتباري و نهاد فرضي : مجموعه همه کلان شهرهاي با طول جغرايايي 175 درجه شرقي.

10- اجتماع فرضي و نهاد حقيقتي موجود : مجموعه همه حبوبات و شن ها.

11- اجتماع فرضي و نهاد اعتباري : مجموعه همه طول بلاد و طول کواکب.

12 اجتماع فرضي و نهاد هم فرضي : مجموعه همه مثلثها و دايره هاي چهار ضلعي.

اگر در اين جهات تامل کنيد سؤالات مختلفي راجع به مجموعه تهي در نظريه مجموعه ها به ذهن شما خواهد آمد که کاشف از نارسائي اصل موضوع مجموعه تهي به اين صورت فعلي است.

آيا وجود يک داناي مطلق (عليم) ممکن است؟


يکي ديگر از استدلالات بي خدايان مثبت گرا بر نفي وجود خدا : آيا وجود يک داناي مطلق (عليم) ممکن است؟ مي باشد:
آيا وجود يک داناي مطلق (عليم) ممکن است؟
فرمولاسيون
1- محدود کردن دانش محال است.
2- براي اينکه موجودي عليم باشد بايد دانش را محدود کند.
3- هيچ موجود عليمي نميتواند وجود داشته باشد.
4- خدا وجود ندارد.

اساس مغالطه به بند دوم کلمه بايد مربوط مي شود ، و به کلمه دانش در بند يک و دو توجه کنيد و ببينيد بعدا چند جور معني مي شود.
بحث
ايده اصلي اين برهان از نظر ويتناشتاين (Wittgenstein) (1) است که در کتاب تراکتاتوس (Tractatus) آورده است. او در آنجا گفته است، "کسي نميتواند بر انديشه نهايتي قرار دهد"، زيرا براي اينکه ما بتوانيم اينکار را بکنيم "بايد بتوانيم به در دو طرف اين نهايت را تفکر کنيم، يعني بايد بتوانيم فکر نکردني را تفکر کنيم". (2) آنچه من در اين برهان به آن خواهم پرداخت اين است که عليم (3) بودن دقيقاً به معني اين است که کسي بتواند اينکار را انجام دهد.

ملاحظه مي کنيد در ايده اصلي فقط صحبت از انديشه و فکر است و در ايده فرعي تصريح مي کند که عليم بودن دقيقا به همين معني است که کسي اين کار را ( يعني محدود کردن انديشه و تفکر فکر نکردني ) بکند ، و حال آنکه واضح است که تفکر غير از دانش است ، انسانها به وسيله تفکر به دانش و علم به حقائق نائل مي شوند ، و عليم تفکر ندارد سابقه جهل ندارد ، و علاوه در نوشتار قبلي تفاوت علم شهودي را با علم شناختي و منطقي توضيح دادم.

فرض کنيم X موجودي فرضي و عليم است، ، و فرض کنيم Y مجموعه کليه واقعيت هايي (همان عبارتي که ويتنشتاين استفاده کرده) که جهان را تشکيل داده است، ميباشد. براي اينکه X عليم باشد بايد Y را در تماميت آن بداند.

در نوشتار قبلي ثابت شد که چنين مجموعه اي وجود ندارد و آنچه واقعيت دارد عضوهاي بينهايت اوست که ممکن نيست نظريه مجموعه ها آنها را صيد کند و در يک مجموعه مرجع قرار دهد ، و خداي عليم بينهايت واقعيات را به علم شهودي مي داند.

اين قضيه را ميتوان همچنين اينگونه بيان کرد. براي اينکه X وجود داشته باشد بايد Y دانسته شود. اما يکي از چيزهايي که موجود X بايد بداند اين است که او يک موجود عليم است، و مشکل از اينجا آغاز ميشود. X براي اينکه بداند عليم است بايد بداند که هيچ واقعيتي يا دانسته اي غير از آنچه او ميداند وجود ندارد. بنابر اين او بايد چيزي را علاوه بر Y بداند. او بايد عبارت وجودي سلبي (4) (Negative existential statement) "هيچ واقعيت نادانسته اي براي من وجود ندارد" را بداند. حال بيابيد دانستن اين عبارت را Z بناميم، حال سوال اين است، آيا دانستن Z ممکن است؟

اولا در نوشتار سابق رسوب زدايي از مفهوم وجود کردم پس اين جمله : ( بايد بداند که هيچ واقعيتي يا دانسته اي غير از آنچه او ميداند وجود ندارد) اگر به معناي وجود وصفي است ناقص است و اگر به معناي وجود اشاري است مقابل ندارد تا بگوييم وجود ندارد يعني واقعيات گاهي حقيقتي است ثابت و گاهي حقيقتي است موجود و گاهي حقيقتي است معدوم ، و دار حقائق مکشوف عليم است ولو معدوم باشد به عدم وصفي ولي موجود است به وجود اشاري ، که توضيح آن در پست دوم و چهارم گذشت.

ثانيا عليم آن است که بينهايت واقعيت را شهود مي کند و بيان شد که اين بينهايت در يک مجموعه نمي تواند قرار بگيرد پس اساسا فرض وجود داشتن واقعيتي ديگر که مجهول باشد معني ندارد ، چون اين بينهايت همه را در خود جاي داده است ، مثلا شما مجموعه بينهايت اعداد طبيعي را به کسي معرفي کنيد و سپس از او سؤال کنيد ( عبارت وجودي سلبي ) : از کجا مي داني که عددي طبيعي که در شمارش به کار مي رود غير از آنچه تو در اين مجموعه قرار دادي نيست؟! آيا از اين سؤال شما نمي خندد؟؟ مي گويد چون در موضوع شمارش من بينهايت عدد را آوردم فرض وجود غير آن معني ندارد.
حال ما حقيقت را راجع به برخي از عبارات وجودي سلبي ميدانيم. مثلاً من ميدانم که در اين اتاق اکنون هيچ فيلي وجود ندارد. اما ما ميدانيم که يک عبارت وجودي سلبي محدود به موقعيت هايي دارد که واقعيت هاي آنها محدود است (5). اما Z کاملاً عبارتي از جنس ديگر است. Z ادعايي را مطرح ميکند که کاملاً غير قابل مشخص کردن از لحاظ زماني و فضايي است. بنابر اين دانستن Z مانند دانستن اين است که بدانيم هيچ القَنْطُوري (6) در هيچ زماني در هيچ کجا وجود نداشته است.

نزد خداباوران واضح است که خدا محيط بر تمام مکانها و تمام زمانها است و بلکه به معناي خاص، بينهايت است که به معناي فرابعدي و رهايي است که براي توضيح آن به نوشتار قبلي مراجعه کنيد.

و جواب از بقيه فقرات به همين مطالب واضح مي شود.


آيا يک موجود قدير ميتواند وجود داشته باشد؟

استدلال ديگر بي خدايان مثبت گرا بر نفي وجود خدا : آيا يک موجود قدير ميتواند وجود داشته باشد؟ است ، و بحث طولاني و جالبي ارائه شده و هشت تعريف براي قدير ذکر گرديده و بر هر کدام ايراد گرفته شده و در نهايت تسليم شده اند که :
نتيجه گيري:
ممکن است بتوان تعاريف بهتر و دقيق تري را ارائه داد که مشکلات ياد شده به آنها وارد نباشد، اما به هر حال روشن است که خدا آنگونه که بسياري از خداباوران او را تصور ميکنند نميتواند وجود داشته باشد و هرگاه قدير را بگونه اي بسيار دقيق تعريف کنيم خدا به موجودي بسيار متفاوت تبديل خواهد شد.

گويا محکمات فرهنگ خداباوران فراموش شده است!! آنها از مبني با آخرين تعريف بسيار دقيق شما مخالف هستند ، اين خدايي که شما با اين زحمت مي خواهيد آن را نفي کنيد آنها لحظه به لحظه در احوال نماز خود آن را نفي مي کنند ، از آداب نماز اين است که از هر حالي به حال ديگر مي رويد الله اکبر بگوييد حتي وقتي او را تنزيه و تسبيح کرده ايد تکبير بگوييد از اين تنزيه.

و جالب تر اينکه بعد از اينکه آيه قرآن را شاهد آوردند در مقدمه:
پيشگفتار:
....
خداباوران به اين ويژگي خدا معتقد هستند. ميدانيم که خدا بر اساس تعريفش کامل است يعني اگر ويژگي داشته باشد در آن ويژگي حد کمال را دارد، يعني اگر دانشي داشته باشد دانش او به حد کمال است (عليم است)، يعني همه چيز را ميداند، اگر قدرت انجام کاري را داشته باشد، قدرت او به حد کمال است (قدير است) يعني همه کارها را ميتواند انجام دهد، اگر زيبايي داشته باشد کمال زيبايي را دارد و از همين رو کمتر دين خدا محوري را ميتوان يافت که خدا را قدير يا قادر مطلق نداند. بعنوان مثال در کتاب ديني دين اسلام بيش از صد بار نوشته شده است که خداوند بر همه چيز قادر است، بعنوان مثال:
سوره بقره آيه 20:
... إِنَّ اللَّه عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.
...همانا خداوند بر همه چيز تواناست.


در پايان مقاله تعريف قرآن از قدير را بسيار ابتدايي و خام دانستند:
روشن است که تعريف قرآن از قدير بودن خدا بسيار ابتدايي و خام است و اگر خدا "بر همه چيز قادر" باشد، او قطعاً نميتواند وجود داشته باشد.

و حال آنکه قطع نظر از اينکه قرآن تعريف ارائه نداده است ، نکته اي در همين آيه قرآن هست که در هيچيک از تعريفهاي هشتگانه نيست و اتفاقا جواب کوتاه از کل مقاله همين نکته است که با توضيح آن ، خامي مصداق خود را پيدا مي کند:

اولا تصور کرده اند آيه فقط تعريف اول را مي گويد :
بحث:
وقتي ميگوييم شخصي يا موجودي قدير است منظورمان دقيقا چيست؟ يک موجود قدير چه ويژگي دارد؟ آشکار است که نخستين تعريف از قدير بودن که به ذهن هر انساني ميرسد و رايج ترين تعريف در ميان عوام و کتابهاي سطح پايين از نظر فلسفي مثل قرآن از قدير مي آيد اين است که:
تعريف 1- موجود الف قدير است در صورتي که اگر ب يک کار باشد، الف بتواند ب را انجام دهد.

لذا از آن ايرادهاي بسيار محکم! که به ذهن احدي از خواص معتقدان به خدا نمي رسيده چه برسد به عوام آنها ، بر قدير بودن خدا وارد کردند که :
بسياري از کارها هستند که انجام گرفتن آنها محال است ...... محال است شخصي بتواند سيب قرمزي را خلق کند که آن سيب قرمز نباشد ..... و اگر شخصي يا کتابي بگويد قدير بودن به معني اين است که موجود قدير همه کارها را ميتواند انجام بدهد، او در واقع گفته است که آن شخص ميتواند کارهاي محال را انجام دهد، در حالي که کار محال انجام شدني نيست، بنابر اين اگر کسي تعريف 1 را قبول کند، در واقع محال بودن وجود خدا را پذيرفته است و همين مسئله کافي است که نشان دهيم خداي قرآن چون "بر همه چيز قادر است" نميتواند وجود داشته باشد، و ممتنع الوجود است.

و حال آنکه آيا نمي دانند از قديم نقل مجلس بحثهاي کلامي ، امثال اينها يا بالاتر از اينها بوده که مثلا آيا خدا قدرت دارد خودش را معدوم کند ، اين مثال فني تر از مثال آنها است که گفتند: آيا خدا ميتواند سنگي را بسازد که نتواند آنرا از جا بلند کند؟ چون در مثال آنها ، فرض کردن خود آنها تناقض را، آشکار است و نياز به توضيح ندارد ، ببينيد در جمله آنها هم خدا آمده که قدرت مطلق دارد و در کنار آن جمع بين مي تواند و نتواند کرده ، اما در مثال ديگر تناقض آشکار نيست.


ثانيا در عصر ما آنقدر از محالات و تناقض ها ، که حتي نزد نوابغ قرون گذشته واضح بود که تناقض است ، به تناقض نما تبديل شده که اهل فضل اين زمان به اين زودي ها زير بار محال بودن يا تناقض بودن امري نمي روند ، در محافل علمي امروز به سادگي مي پذيرند : متناهي اما بي کران ، بينهايت اما با کران ، جزء مساوي کل ، دو قلوهايي که يکي 50 ساله هست و ديگري چند ماهه ، کوتاه ترين فاصله بين دو نقطه خطي منحني باشد ، از يک نقطه بيرون يک خط لا اقل دو خط موازي با آن خط رسم شود که هبچکدام آن را قطع نکند ، زواياي مثلث 180 درجه نباشد و مثلث کاستي مثبت يا منفي يا صفر داشته باشد ، مثلا مستقيم به طرف بالا در فضا برود ولي از طرف ديگر به همانجا برگردد ، دو قطار متحرک يکي در ديگري حرکت کند و عمل ساده جمع حساب را زير سؤال ببرد ، رنگ اصلي با رنگ طيفي متفاوت باشد ، فوتون ماهيتي موجي ذره اي داشته باشد ، واحد طول دلخواه نباشد ، ستاره اي را که هم اکنون در تلسکوپ مي بينيم موجود نباشد و هزاران سال پيش از بين رفته باشد ، واقعه اي را که الآن به چشم مسلح خود در حال انجام شدن مي بينيم هزاران سال پيش واقع شده باشد ، و ده ها مورد از اين قبيل که هر کس معلومات عمومي يا تخصصي او بيشتر باشد بيشتر مي داند ، و اکنون به اين فقره از عبارت آنها نگاه کنيد:
اگر کسي اين تعريف را براي قدير بودن خدا تاييد کند عدم وجود خدا را بلافاصله تاييد کرده است زيرا احتمال وجود موجود الف صفر است. بسياري از کارها هستند که انجام گرفتن آنها محال است، مثلاً محال است کسي بتواند مثلثي رسم کند که مجموعه زواياي داخلي آن بيش از 180 باشد، محال است کسي بتواند عددي را نام ببرد که عددي بزرگتر از آن وجود نداشته باشد، محال است شخصي بتواند عددي را نام ببرد که فرد باشد و قابل تقسيم بر عدد دو باشد، محال است شخصي بتواند حيواني را خلق کند که حيوان نباشد. محال است شخصي بتواند سيب قرمزي را خلق کند که آن سيب قرمز نباشد. بعبارت ديگر تمام کارهايي که در انجام آنها تناقضاتي وجود دارد کارهايي محال هستند و اگر شخصي يا کتابي بگويد قدير بودن به معني اين است که موجود قدير همه کارها را ميتواند انجام بدهد، او در واقع گفته است که آن شخص ميتواند کارهاي محال را انجام دهد، در حالي که کار محال انجام شدني نيست، بنابر اين اگر کسي تعريف 1 را قبول کند، در واقع محال بودن وجود خدا را پذيرفته است و همين مسئله کافي است که نشان دهيم خداي قرآن چون "بر همه چيز قادر است" نميتواند وجود داشته باشد، و ممتنع الوجود است.

ملاحطه کنيد تمام اين مذکورات به طور مطلق محال نيست ، مثلا رسم مثلثي که زواياي آن بيش از 180 درجه باشد در تمام هندسه هاي بيضوي ممکن است بلکه محال است رسم مثلثي که زواياي آن 180 درجه باشد ، نام بردن بزرگترين عدد در کدام دستگاه و سيستم رياضي منظور است مثلا در سيستم ساعت عددي بزرگتر از 24 تيست ، مثلا عدد فرد در سيستم اعداد گويا قابل تقسيم بر دو است ، پيشتر توضيح دادم که يکي از چالشهاي مهم اصل تناقض وحدت زمان است و حال آنکه اساسا زمان واحد مورد شک است چه مانعي دارد که در( آن واحد ) موجودي حيوان باشد و نباشد يعني در نصف اول حيوان باشد و در نصف دوم حيوان نباشد؟ و همچنين سيب قرمز باشد و نباشد ، و هر چقدر( آن ) را کوچک فرض کنيد کوچکتر از آن ممکن است ، و اتفاقا در مورد قرمز بودن و نبودن وجوه ديگر غير از مسأله وحدت زمان هم هست و توضيح آن گذشت ، و واضح است که مقصود من انکار اصل محال نيست و يا انکار محال بودن تناقض في الجمله نيست بلکه مي خواهم بگويم در نظر بگيريد اگر قبل از کشف هندسه هاي نا اقليدسي يک بي خداي هندسه دان به يک باخداي مثل خود مي گفت آيا خدا مي تواند مثلثي رسم کند که مجموع زواياي آن کمتر از 180 درجه باشد؟؟ جواب چه مي شنيد؟ و بحث آنها چقدر به درازا مي انجاميد؟

ثالثا جواب اصلي در کلمه شيئ است که در آيه آمده و در هيچ يک از تعريف هاي هشتگانه نيامده است ، براي توضيح آن به اين چند جمله نگاه کنيد:
إنّ الله علي کلّ شيئ قدير ، خدا بر هر چيزي توانا است.
إنّ الله علي کلّ فعل قدير ، خدا بر هر کاري توانا است.
إنّ الله علي کلّ امر قدير ، خدا بر هر امري توانا است.

کار و امر معناي عام و توصيفي دارد ولي شيئ ابژه است که از دسترس منطق دور است ، تناقض در منطق مطرح است يعني در فضايي که فرض ها به دست ما است ، اما ابژه تابع ما نيست بلکه همان طور که سابق گفتم ابژه خيل نوابغ را به دنبال خود مي کشد تا کارها و رفتارها و وصف هاي او را از نظر منطقي و فلسفي تحليل کنند ، و در تمام هشت تعريف ذکر شده محور قدرت تعبيرهاي : کار ، کاري منطقا ممکن ، موقعيت منطقا ممکن ، وضعيت ارضا کننده و حوزه قدرت است که تاکيد بر اينکه متعلق قدرت مي تواند ابژه باشد نشده است به خلاف تعبير قرآن که مستقيما متعلق قدرت را شيئ قرار داده است.

مگر چه تفاوت مي کند کار بگوييم يا شيئ؟ مثالي مي زنم وقتي مي گوييم : "سيب قرمز است" ، اين به عنوان يک قضيه در منطق، چهار چوبي دارد که اجازه نمي دهد از آن فراتر رويم و چه از منظر منطق گزاره ها و چه منطق محمولات مجاز نيستيم "سيب قرمز نيست" يا "سيب سبز است" بگوييم ، اما وقتي سر و کار ما با يک ابژه است هم سيب بودن و هم قرمز بودن هر دو وصف است براي توده اي از ذرات بنيادين که منبع مخابره پيامهايي براي ما است ، حال مي توانيم يک دوربين بر آن زوم کنيم و مي توانيم ده ها دوربين در رصد او به کار بگيريم ، يک دور بين بسان ادراکات يک شخص از ابژه هاست در قبال ادراکات افراد مختلف ، اکنون مي پرسيم آيا محال است که اين دوربين ها تصويرهاي متفاوت از اين منبع مخابره ثبت کنند؟ مثلا يکي قرمز و ديگري سبز؟ واضح است اينجا جولانگاه منطق نيست ، نمي توانيم بگوييم اصلا نيازي نيست به فيلم دوربين ها نگاه کني چون مي دانيم محال است سيب هم قرمز باشد هم سبز ، بلکه حتي عقل محال نمي داند که يک پرتو در دو فاصله متفاوت توسط دو دوربين دو گونه ثبت شود و در همين فاصله طول موج او تغيير کند ، به عبارت ديگر پيام دريافتي تنها تحت تاثير منبع مخابره نباشد و بستر پيام هم تاثيرگذار باشد ، و سيستم پيام گير هم که بحث خاص خود را دارد.

بنابر اين قدير يعني کسي که ابژه ها وبستر آنها نزد او مثل ايده ها و ذهن نزد صاحب ذهن است بلکه همين تشبيه هم صحيح نيست چون به تعبير فلسفي اولي "ما منه الوجود" و دومي "ما به الوجود" است ، اما تا حدي مي تواند اين را واضح کند که بسياري از امور که منطق اجازه نمي دهد ، ذهن از عهده آن بر مي آيد و لذا متفکرين را به سوي کشف منطق هاي گوناگون مي کشاند ، و کسي که مصبّ قدرت قدير را ابژه ها مي داند وقتي به امثال اين شبهات منطقي بيخدايان نگاه مي کند آن را مثل بازي شاه و وزير بچه ها مي بيند که با دنياي سياست و واقع مطلب چقدر تفاوت دارد ، و لذا نزد او واضح است که قرآن خام است يا دشمن او.
مثال بسيار معروفي در رد وجود موجود قدير با تعريف 2 وجود دارد که به قضيه خلقت سنگ معروف است.
آيا خدا ميتواند سنگي را بسازد که نتواند آنرا از جا بلند کند؟
بر اساس اصل دووالانسي (بيوالانسي) منطق، مقدار حقيقي هر گزاره (قضيه) اي يا درست است يا غلط، بر همين اساس پاسخ به اين پرسش نيز بايد يا مثبت (آري) باشد يا (خير).
اگر پاسخ خداباور آري باشد، او تاييد کرده است که خدا ميتواند اين سنگ را بسازد، ولي نميتواند آنرا بلند کند. يعني خداباور تاييد کرده است که يک کار (بلند کردن سنگ) وجود دارد که خدا از عهده آن بر نمي آيد. يعني ما به مقصود خود رسيده ايم و نشان داده ايم که وجود قدير با تعريف 2 محال است.
اگر پاسخ خداباور نه باشد، او تاييد کرده است که خدا نميتواند چنين سنگي را بسازد، يعني او باز هم تاييد کرده که حداقل يک کار وجود دارد که خدا از پس آن بر نمي آيد، پس باز هم وجود موجودي قدير با تعريف 2 محال است.
از آنجا که پاسخ اين پرسش از دو حالت بالا نميتواند خارج باشد، وجود قدير با تعريف 2 قطعاً محال است. مشخص است که اين سوال خداباور را کيش و مات ميکند و به او نشان ميدهد که وجود خدايش غير ممکن است، و معمولا همين مثال بسيار ساده و روشن براي رد کردن وجود خدا براي افراد عامي و نا آشنا به اين بحث کافي است. خدا با اين تعريف از قدير مانند يک مثلث چهار گوش است که وجود آن محال است. بنابر اين هرکس معتقد باشد خدا همه کارها را به غير از کارهاي منطقاً غير ممکن ميتواند انجام بدهد در واقع اعتراف کرده است که خدا قطعا نميتواند وجود داشته باشد و همين مثال کافي است براي اينکه نشان دهيم خدايي که قرآن معرفي ميکند نميتواند وجود داشته باشد.

از آنچه ذکر کردم جواب اينها واضح شد ، فرض آنها اول خود آنها را بازنده کرده ، چون محتواي فرض اين است : خداي قدير که مي تواند هر سنگي را بلند کند آيا مي تواند سنگي بيافريند که نتواند بلند کند؟! جواب اين است که خدا مي تواند بينهايت سنگ دلخواه بيافريند و مي تواند همه را بلند کند ، چون فرض قدرت مطلق براي او شده ، مثلا مي گويم آيا مي شود سيب قرمزي موجود باشد که قرمز نباشد؟ مي گوييد نمي شود ، مي گويم پس سيب قرمزي موجود نخواهد بود! ، چه جواب مي دهيد؟؟ مي گويند آيا خدايي که مي تواند هر سنگي را بلند کند مي تواند سنگي را بلند نکند؟ مي گوييم نمي تواند ، مي گويند پس خدايي وجود ندارد!!

و بهتر است بقيه بحث ، و اشکالات سخت تري!! که مطرح کرده اند مثل اينکه چون خدا نمي تواند بنشيند پس وجود ندارد را به نسل هاي آينده واگذار کنيم شايد جوابي براي آن پيدا کنند!

و در پايان دوباره به نتيجه گيري آنها باز گرديم:
نتيجه گيري:
ممکن است بتوان تعاريف بهتر و دقيق تري را ارائه داد که مشکلات ياد شده به آنها وارد نباشد، اما به هر حال روشن است که خدا آنگونه که بسياري از خداباوران او را تصور ميکنند نميتواند وجود داشته باشد و هرگاه قدير را بگونه اي بسيار دقيق تعريف کنيم خدا به موجودي بسيار متفاوت تبديل خواهد شد.

اولا بعدا توضيح خواهم داد که خدا موجود به وجود وصفي نيست ، و انکار او به نوعي اثبات اوست و فرار از او فرار به سوي اوست ، و سرگرداني بشر در توصيف مبدء حقائق يا از نقص بشر است و يا از فرامنطقي و فراشناختي بودن مرجع مطلق همه حقائق است.

ثانيا يک مطلب کلي در رايطه با تمام صفات خدا اين است که هر چند صفات خدا مطلق و بينهايت است اما هر بينهايت مصبّ خود را دارد بدون اينکه از بينهايت بودن خارج شود ، مثلا مصبّ و دامنه قدرت ، ابژه است يعني تنها وجود وصفي ، و شامل حقائق ثابت نمي شود ، ولي مصبّ علم شامل حقائق ثابت هم مي شود ، و در عين حال هم قدرت بينهايت است و هم علم ، مثلا مجموعه اعداد گويا عضوهاي بيشتري نسبت به مجوعه اعداد طبيعي دارد (و منافاتي ندارد که هر دو شمارا هستند و کاردينال واحد دارند) و اين زيادي عضوها ، سبب نمي شود که مجموعه اعداد طبيعي از بينهايت بودن خارج شود.

ثالثا در معارف ديني بين صفت ذات با صفت فعل تفاوت قائل مي شوند که بحث آن گسترده است و اگر مناسبتي پيش آمد ذکري از آن خواهم کرد.


دروغگوي الهي

يکي ديگر از دليل هاي بيخدايان مثبت گرا ، استدلال دروغگوي الهي است ، که انسان را به تعجب وا مي دارد که آيا استدلال کننده غرض تحقيق فلسفي و علمي دارد يا کار حزبي مي کند؟

در عين حال که خودشان تحليل خداي حفره ها دارند و مي گويند:

به عبارت ديگر خداباوراني که از روي خداي حفره ها به خدا اعتقاد دارند، خدا را در حفره هايي که در دانش وجود دارد وارد ميکنند.

اما همين روش را خود در نفي خدا به کار برده اند ، که مي گويم بيخدايي حفره ها!!

در بحث محال بودن دانستن مجموعه حقائق معلوم شد که از يک معضل علمي در مجموعه مرجع ، براي نفي خدا استفاده کردند و حال آنکه گرفتاري نظريه مجموعه ها به پارادوکسها چه ربطي به خدا دارد؟!

و همچنين مسأله خود ارجاعي گو اينکه سابقا هم خود را جسته گريخته در علوم مختلف نشان مي داد اما جهان دانش را در قرن بيستم به لرزه در آورد و عبارات خود ارجاع معضله اي شد براي نظم علم و تبيين مباني اصل موضوعي آن ، و بالأخره پس از اثبات قضيه گودل ، دانشمندان تسليم شدند اما تسليمي ناگفتني و مأيوسانه! ولي به هر حال عده اي از هر واماندگي علمي براي نفي خدا استفاده کردند که مي شود همان بيخدايي حفره ها!! اگر فرضا بشر از حلّ پارادوکس دروغگو عاجز شود پس نتيجه مي گيريم از طريق يک دروغگوي الهي که خدا نيست!! و حال آنکه اين پارادوکسي که مربوط به ذهن و منطق و قضيه و نظير اينها است چه ربطي به علم شهودي الهي دارد که آفريننده ذهن و منطق آن است.

ابتدا اصل استدلال را ملاحظه کنيد:
دروغگوي الهي
شرح و فرمولاسيون
خدا بر اساس تعريفش يک موجود کامل است، يعني اگر او چيزي را داشته باشد، آنچيز را در حد کمال دارد، بنابر اين خدا اگر چيزي را بداند، از لحاظ منطقي بايد تمام چيزها را بداند. از همين رو است که در تعريف خدا (خداوند چيست؟) به عليم بودن او اشاره شده است. عليم بودن خدا به اين معني است که او همه چيز را ميداند، يا بعبارت ديگر
A عليم است درصورتي که، اگر K دانشي باشد، A آنرا داراست.
يکي از انواع دانش، دانشهايي است که به حقايق گزاره اي برميگردد، هر گزاره اي بنابر اصل دووالانسي منطق يا درست است يا نادرست. خداوند بر اساس تعريفش بايد تمامي گزاره هاي درست را بداند، او مثلاً بايد بداند که:
هر ميوه سيبي يک ميوه است.
يک موجودي يا اسب است يا اسب نيست.
تعداد پنج گربه بيشتر از تعداد دو گربه هستند.
خورشيد با زمين تفاوت دارد.
دانش خداوند بايد محدود به گزاره هاي درست شود، خدا نميتواند گزاره هاي نادرست را نيز باور داشته باشد، زيرا در اين صورت او به چيزهاي غلطي باور خواهد داشت و اين با کامل بودن او در تناقض است، بعنوان مثال خداوند نبايد هيچکداميک از گزاره هاي نادرست زير را باور داشته باشد:
بعضي از ميوه هاي سيب، ميوه نيستند.
برخي از موجودات اسبهايي هستند که اسب نيستند.
تعداد پنج گربه کمتر از تعداد دو گربه است.
خورشيد و زمين يکي هستند.
نتيجه آنکه خدا بايد تمام حقايق گزاره اي درست را بداند و به آنها باور داشته باشد و همچنين به هيچ گزاره نادرستي باور نداشته باشد، حال گزاره زير را در نظر بگيريد،

(1) - خدا باور ندارد که (1) درست است.

آيا اين قضيه درست است يا نادرست؟ بر اساس اصل دوالانسي منطق اين قضيه يا درست است يا نادرست.
اگر اين قضيه درست باشد
در اينصورت (1) درست خواهد بود، و در نتيجه خدا (1) را نخواهد دانست. بنابر اين گزاره درستي وجود دارد که خدا آنرا نميداند. و اين با عليم بودن خدا در تناقض است.
اگر اين قضيه نادرست باشد
در اينصورت (1) نادرست خواهد بود، و در نتيجه خدا (1) را خواهد دانست، بنابر اين گزاره نادرستي وجود دارد که خدا به آن باور دارد و از آنجا که خدا نميتواند باورهاي غلط داشته باشد باز هم اين يک تناقض است با عليم بودن ا و.
در هردو حالت نشان داده ميشود که وجود عليم غير ممکن و محال است. نتيجه اينکه از آنجا که وجود يک عليم محال است، چون خدا عليم است، وجود او نيز محال خواهد بود و در نتيجه خدا وجود ندارد.

شبهات
شبهه يکم - مطرح شده است که اين گزاره متناقض است، صرف نظر از اينکه در متناقض بودن اين جمله جاي شک و بحث فراوان وجود دارد، حتي اگر اين گزاره متناقض باشد نيز باز مفهومي را ميرساند و مفهومي که يک گزاره متناقض ميرساند مفهومي نادرست است، لذا متناقض بودن (1) به اين معني است که (1) نادرست است و نتيجه نادرست بودن (1) نيز همانگونه که رفت اثبات محال بودن وجود عليم است.

* اين استدلال را دکتر پاتريک گريم در کتاب "در باب محال بودن وجود خدا"، On impossibility of god، انتشارات Prometheus Books، به ويرايش دکتر مايکل مارتين در سال 2003، برگ 412 مطرح کرده است.

اکنون چند مقدمه را بررسي ميکنيم:

1- اختصاص گزاره به ذهن

حقائق گزاره اي خود مستقيما حقيقت نيستند بلکه انعکاس ذهني حقائق هستند ، و لذا همانطوري که در بحث انواع آگاهي توضيح دادم هر جا ذهن نباشد قضيه هم نيست ، گفتم حال بچه را در نظر بگيريد در ابتداي امر وقتي گرسنه مي شود احساس گرسنگي مي کند و گريه مي کند اما هيچ ادراک نمي کند من گرسنه هستم ، يک شهود نزديک و فراگير نسبت به احساس کننده که خودش است و حالت احساس شده که گرسنگي باشد دارد ولي هنوز تحليل نشده و به صورت قضيه در نيامده و موضوع من و محمول گرسنه ام تشکيل نگرديده است و پس از مدتي که در ادراک قوي تر شد و ذهن او شکوفايي پيدا کرد اين علم شهودي او قابليت تبديل به يک علم حصولي و منطقي پيدا مي کند و همراه ادراک شهودي گرسنگي خودش ، يک ادراک منطقي به صورت قضيه دارد که من گرسنه هستم ، و هيچ خداباوري نيست که براي خدا ذهن قائل باشد.

2- تصور و تصديق

لازم است تصور (امري ذهني) را از تصديق (باور) جدا کنيم ، يعني دانايي به دو معني به کار مي رود ، مي پرسيم آيا ما دانايي به وجود حيات در کره اي ديگر داريم؟ جواب مي دهيم خير ، در اينجا دانايي به معناي باور و تصديق است ، اما وقتي مي گوييم مطرح بودن اين سؤال که آيا در کره ديگر حيات هست يا نيست علامت دانايي انسان در قبال سنگ يا درخت است در اينجا منظور از دانايي ، تصور يعني وجود امري در ذهن درک کننده است ، و تصور انواعي دارد که هيچکدام باور نيست : تصور حسن ، تصور نشسته ، تصور ارتباط بين حسن و نشسته يعني همان چيزي که کلمه (است) دالّ بر اوست ، تصور استفهامي آيا حسن نشسته است؟ ، تصور ببين برو بزن و ... ، و مثالهاي ديگري که هيچيک از سنخ باور نيست.

3- تصور و تصديق علمي شناختي نه شهودي

تصور و تصديق هر دو از سنخ علم شناختي و منطقي هستند که اساسا تفاوت جوهري با علم شهودي دارند ، يعني آگاهي شهودي دانايي است اما باور نيست ، توضيح دادم که بچه در ابتداي امر که احساس گرسنگي مي کند و مي گريد دانايي شهودي به گرسنگي خودش دارد اما باور منطقي هنوز در او شکل نگرفته است ، و معني ندارد بگوييم او به گرسنگي خود باور دارد ، باور داشتن همانگونه که مي تواند رنگ دووالانسي منطقي داشته باشد مي تواند از عناصر منطق تشکيک باشد ، يعني بگويد من اين مطلب را 99% باور دارم ، يا بگويد 100% باور دارم اما به معناي الغاي احتمالي که نزد او به صفر ميل کرده است ، و در اينجا باور يک عنصر بينهايت ارزشي مي شود ، اما دانايي شهودي نه بينهايت ارزشي است و نه دو ارزشي ، چرا که اساسا ارزش ، مربوط به درستي قضيه است و شهود يک حقيقت نمي تواند قضيه باشد يعني يک ابژه فلسفي است که امر آن دائر بين بودن و نبودن است نه صحيح و غلط بودن ، و اين مطلب بسيار مهمي است که کليد ده ها مطلب ديگر است.

4- گزاره نما تصوري بدون تصديق

باور خودش گزاره نيست بلکه به گزاره تعلق مي گيرد ، يعني يک نوع ادراک است و آن ادراک صحيح بودن يک گزاره ، و اگر عبارتي گزاره نباشد باور آن هم معني ندارد چون صحيح و غلط براي آن معني ندارد ، و بنابر اين باور گزاره نما معني ندارد مثل : الف + ب = ج ، يا : شخص الف برادر شخص ب است ، و رمز اينکه گزاره نما صحيح و غلط ندارد اين است که يک قالب مفهومي است و اشاره به واقعيتي وراي خود ندارد پس چگونه ميتواند مطابق آن باشد يا نباشد اما وقتي اين قالب داراي محتوي شد ميتواند درست يا نادرست باشد.

5- خود شمولي و خود ارجاعي

از ديرباز مسائلي معما گونه در علوم به چشم مي خورد که بررسي و نظم دادن آنها خالي از فايده نيست ، مثلا در ادبيات مي گوييم از فعل و حرف نميتوان خبر داد و حال آنکه همين خود خبر دادن است ، و يا در فلسفه ميگوييم از معدوم مطلق نميتوان خبر داد و حال آنکه خود خبر دادن است ، و يا در منطق ميگوييم جزئي نميتواند بر چيزهاي زياد صدق کند و حال آنکه هر چيز مشخص را در نظر بگيريد يک جزئي است پس بر چيزهاي زياد صدق کرده است ، و يا مثل هر چه من مي گويم دروغ است ، يا قضيه اي که در اين سطر نوشته شده دروغ است و نظير اينها.

به نظر ميرسد بايد بين خود شمول ها با خود ارجاع ها تفاوت قائل شد ، به اين موارد توجه فرماييد:

ا : خود قضيه فردي از موضوع خودش: هر چه من مي گويم دروغ است.
ب : خود قضيه فردي از محمول خودش : از معدوم مطلق خبر داده نميشود.
ج : خود مفهوم فردي از خودش : کلي منطقي.
د : آيا خود مفهوم فردي از خودش؟ : مفهومي که شامل خود نميشود!!
ه : قضيه خودش موضوع خودش : قضيه اي که در اين سطر نوشته شده دروغ است ، يا : اين حرف من دروغ است.
و : مفهوم خودش محتواي خودش : اين.

دو مورد اخير را ميتوان خود ارجاع ناميد و موارد قبلي همه خود شمول هستند.

هر يک از خود شمول ها و خود ارجاع ها يا موافق با خود است يا مخالف ، و پارادوکس ها در نوع مخالف بروز ميکند چنانچه در مثال ها گذشت ، و آنجا که موافق باشند مشکلي پيش نخواهد آمد مثل همه خبرهاي من راست است و يا کلي منطقي که خودش نيز کلي است.

و در پارادوکس هاي از نوع خود شمولي محمولي از قديم الايام جواب هايي داده اند و ميتوان گفت که در مثل شبهه معدوم مطلق جواب صحيح اين است که واقعا خبر دادن از موضوع نيست بلکه خبر دادن از يک سلب واقعي شهودي است ، يعني تفاوت است بين خبر دادن از معدوم مطلق به اينکه خبر از او داده نميشود و بين سلب خبر دادن از معدوم مطلق و عدم امکان آن.

6- تفاوت بينش و کنش ذهن

سؤال مهم اين است که اساسا تفاوت جوهري موضوع قضيه با محمول آن در چيست؟
ذهن گاهي به مفهومي توجه ميکند و به تعبيري تنها او را نگاه ميکند اما گاهي او را به کار ميگيرد ، براي تشبيه در نظر بگيريد کسي را که در فکر است آيا به منزل دوستم بروم ياخير؟ و بعد تصميم ميگيرد که برود ، اين تصميم يک ادراک و بينش ذهني نيست بلکه يک کار و کنش آن است مثل محبت و غضب.

فهم اينکه ذهن موضوع قضيه را تنها نگاه ميکند مشکل نيست ( خواه به خود او نگاه کند مثل جزئي کلي است يا به وسيله او به ابژه نگاه کند ) آنچه به نظر من بسيار اهميت دارد اينکه محمول قضيه تنها يک کنش ذهن است يعني ذهن به وسيله محمول تنها توصيف ميکند و لذا رمز اينکه از فعل و حرف نميتوان خبر داد اين است که اين دو آلت ذهن براي توصيف هستند و لذا اسم هم هر گاه محمول واقع شود نميتوان از او خبر داد ، چون ذهن از خبر دادن خود نميتواند خبر بدهد بلکه پس از خبر دادن خود ، برميگردد و به آن نگاه جديد ميکند و وقتي به آن نگاه کرد زمينه فراهم ميشود تا از خبر قبلي خود خبر دهد ، و از همين باب ميتواند از حرف و فعل هم خبر دهد.

از اين بيان ظاهر ميشود که خود شمولي موضوعي و خود ارجاعي يک اشکال مشترک دارند و آن اينکه شامل و مشمول دقيقا يکي نيستند بلکه شامل کنش ذهن و مشمول نگاه شده ذهن است ، مثلا وقتي ذهن مجموعه همه مجموعه هاي طبيعي را تشکيل ميدهد اين يک کنش اوست و در اين حال نميتواند عضو باشد چون عضو ناچار بايد ذهن او را نظاره کند و نميتواند نظاره کردن خود را نظاره کند ، و همچنين ارجاع در جايي معني دارد که ارجاع شده اي باشد و به خود ارجاع دادن نميتوان ارجاع داد مگر بعد از نگاه جديد به آن.

با توجه به آنچه ذکر شد ميتوان پارادوکس هاي خود شمول را با نگاه جديد بررسي کرد و احيانا جوابهايي داد ولي به هر حال خود شمول ها گزاره هستند ، و ممکن است در حل بعضي از آنها چنين گفت که مثلا قضيه (هر خبر من دروغ است) شامل خودش نيست چون در هنگام نظر به نهاد ، هنوز خبر نيست ، کما اينکه بر فرض اينکه شامل خودش باشد ميتوان گفت : اگر خودش راست باشد ، به علم اجمالي قطعا به اين کليت دروغ است يعني لا اقل يک خبر او راست است ، و اگر خودش دروغ باشد هيچ چيز ثابت نميشود و بقيه خبرهايش به همان احتمال صدق و کذب قبلي باقي است ، و همچنين در مجموعه همه مجموعه هاي طبيعي ميتوانيم بگوييم در مرتبه تشکيل اين قضيه ، شامل خود نيست از باب سالبه به انتفاء موضوع ، و همين عدم شمول سبب ميشود براي شمول در مرتبه برگشتن و نگاه جديد نمودن ، و بنابر اين تناقض نخواهد بود ، و ممکن است مثالهايي شهودي براي اينکه چيزي شامل خود نشود پيدا کرد مثلا ( دوست ميدارم که چيزي را دوست ندارم ) و يا ( دوست ندارم که چيزي را دوست بدارم ) ( تصميم گرفتم تصميم نگيرم ) و ...

اما آنچه مهم است اينکه لازمه اين اشکال مشترک ، پديد آمدن اشکال اختصاصي در خود ارجاع ها است به اينکه اساسا خود ارجاع ها گزاره نيستند بلکه گزاره نما هستند ، چون قضيه نياز به امري وراي خود دارد تا مطابقت با آن مناط درستي يا نادرستي قضيه باشد ، و همانطور که توضيح داده شد در حين تشکيل قضيه چون امکان مطابقت خودش با خودش نيست و ناچار بايد تمايزي در کار باشد پس قضيه خود ارجاع موضوع ندارد و يک نوع خاص از گزاره نما است ، بنابر اين عبارت : (اين حرف من دروغ است) نه صادق است و نه کاذب ، چون صادق و کاذب وصف گزاره است و اين گزاره نيست مثل اينکه بگويند مثلث سنگين است يا سبک؟ ميگوييم نه سنگين است و نه سبک.

اصل استدلال

اکنون به بررسي فقرات استدلال ميپردازم ولي تذکر بدهم که جواب اصلي اين است که علم خدا اساسا از سنخ قضيه و باور نيست و اين جواب واقعي است و اگر در بحث خود ارجاع ها وارد ميشوم براي توسعه بحث و نيز زيبايي خود اين مباحث است.

يکي از انواع دانش، دانشهايي است که به حقايق گزاره اي برميگردد، هر گزاره اي بنابر اصل دووالانسي منطق يا درست است يا نادرست

توضيح دادم اين انواع را ، و اصل دووالانسي در منطق دو ارزشي است ، و اين اصل در گزاره نما جاري نيست.
دانش خداوند بايد محدود به گزاره هاي درست شود، خدا نميتواند گزاره هاي نادرست را نيز باور داشته باشد، زيرا در اين صورت او به چيزهاي غلطي باور خواهد داشت و اين با کامل بودن او در تناقض است، بعنوان مثال خداوند نبايد هيچکداميک از گزاره هاي نادرست زير را باور داشته باشد:

گذشت که علم خداوند اساسا از سنخ باور نيست.
نتيجه آنکه خدا بايد تمام حقايق گزاره اي درست را بداند و به آنها باور داشته باشد و همچنين به هيچ گزاره نادرستي باور نداشته باشد، حال گزاره زير را در نظر بگيريد

اگر منظور از حقائق گزاره اي واقعياتي است که گزاره ها از آنها حکايت ميکنند توضيح دادم که اساسا باور و تصديق به آنها تعلق نميگيرد بلکه آنها تنها قابل شهود هستند و تصديق از نوع علم منطقي است که به قضيه تعلق ميگيرد ، و اگر منظور ، گزاره هاي درست است که انسان باور به آنها دارد پس مشکل خود ارجاع ها مريوط به ذهن و قضيه است نه علم غير ذهني شهودي.
(1) - خدا باور ندارد که (1) درست است.

آيا اين قضيه درست است يا نادرست؟ بر اساس اصل دوالانسي منطق اين قضيه يا درست است يا نادرست.

همانطور که ملاحظه ميکنيد اين يک خود ارجاع است و گذشت که خود ارجاع اساسا گزاره نيست بلکه گزاره نما است که نه درست است و نه نادرست.
شبهه يکم - مطرح شده است که اين گزاره متناقض است، صرف نظر از اينکه در متناقض بودن اين جمله جاي شک و بحث فراوان وجود دارد، حتي اگر اين گزاره متناقض باشد نيز باز مفهومي را ميرساند و مفهومي که يک گزاره متناقض ميرساند مفهومي نادرست است، لذا متناقض بودن (1) به اين معني است که (1) نادرست است و نتيجه نادرست بودن (1) نيز همانگونه که رفت اثبات محال بودن وجود عليم است.

از توضيحاتي که دادم و اينکه خداوند عالم به حقائق است معلوم شد : خدا ميداند که علم او از سنخ باور نيست ، ميداند اين عبارتي که ذهن مخلوقات او درست کرده يک گزاره نما است ، و ميداند که گزاره نما بي معني نيست و مفهومي را ميرساند اما تنها قالب است و درستي و نادرستي آن مربوط به محتوايي است که قالب را پر ميکند و بخودي خود نه درست است و نه نادرست ، و همچنين اگر فرض بگيريم مشتمل بر تناقض باشد خدا ميداند که مشتمل بر تناقض است به طوري که بي معني است يا ناصحيح است يا غير آن ، و خلاصه ذهن بشر واقعيات را عوض نميکند بلکه خود بخشي از واقعيات است و خداوند واقعيات را همانگونه که هست ميداند به علم شهودي که حضور خود واقع نزد اوست.

خداوندي که عادل و بخشنده باشد نميتواند وجود داشته باشد

يکي ديگر از ادله منطقي بيخدايان مثبت گرا خداوندي که عادل و بخشنده باشد نميتواند وجود داشته باشد است.

نميدانم آنها که ميخواهند بين عادل بودن و بخشنده بودن خدا در روز قيامت ، تناقض نشان دهند و بگويند ميلياردها انسان در طول تاريخ ديانت اين اندازه نفهميدند که وقتي ميگويند خدا هم عادل است وهم بخشنده اين تناقض و محال است ، چرا راه را دور کردند؟! خوب وقتي راه نزديک تر هست چرا دنبال بيانات علمي و پيچ وتاپ صغري و کبراي منطقي رفتند؟! همه ميدانيم يکي از واژه هاي لاينفک قيامت و آخرت جهنم است ، خوب بود بگويند اساسا بخشندگي خدا و جهنم در تناقض است ، اينکه تناقضي راحت تر و واضح تر است!!

به ترتيب بعض فقرات استدلال آنها را بررسي ميکنم :
مقدمه:
اين نوشتار شرحي مختصر است بر يکي از گزينه هاي مطرح شده در نوشتار "يک نظرسنجي پيرامون برهان ناسازگاري ويژگيهاي الهي" نوشته دکتر تئودور م درنگ پروفسور رشته فلسفه دانشگاه ويرجينياي غربي. قبل از خواندن اين نوشتار توصيه ميشود نوشتاري با فرنام تناقض چيست؟ مطالعه شود و اصل تناقض کاملا درک شود.

من هم توصيه ميکنم به سؤالاتي که در باره اصل تناقض مطرح کردم مراجعه فرماييد.

علاوه اينکه در بحث تناقض در قدير مطلق يادآور شدم که حتي بسياري از قضاياي منطق دو ارزشي که نزد پيشينيان تناقض آشکار بود در عصر ما به تناقض نما تبديل شده و دانشمندان اين عصر به راحتي نميپذيرند تناقض بودن دو امر را ، و لذا تعجب ميکنم که چگونه به خود اجازه دادند تناقض را در عناصر حقوقي از قبيل عدالت و بخشش که خود مفاهيم داد ميزند که از منطق دو ارزشي نيست مطرح کنند.

ويژگي اساسي که اين نوشتار با آن سر و کار دارد در مورد همين قضاوتي است که خداوند بعنوان يک قاضي در مورد انسانها خواهد کرد. اکثر خداباوران خداوند را عادل مطلق و همچنين بخشنده مطلق ميدانند. اين نوشتار بر آن است تا نشان دهد از آنجايي که عدالت ورزيدن و بخشش ورزيدن در يک قضاوت در تناقض با يکديگر هستند، با استناد به اصل منطقي محال بودن اجتماع و ارتفاع نقيضين موجودي که در تعريف خود اين دو ويژگي را داشته باشد اساساً استعداد وجود داشتن را ندارد و نميتواند وجود داشته باشد. لذا تعريفي که دين داران از خدا ارائه ميدهند که کاملا برخاسته از کتابهاي دينيشان است از آنجا که در درون خود داراي تناقضي فاحش است خود دليلي قطعي بر عدم وجود چنين خدايي و دليلي بر بطلان کل اين مکاتب فکري به اصطلاح الهي است. خداي عادل و بخشنده همانند مثلث چهارگوش و يک جسم شکسته که نشکسته است نميتواند وجود داشته باشد.

سه مغالطه بسيار اساسي در اين استدلال است که توصيه ميکنم به هر سه خوب توجه کنيد تا ببينيد عبارات آنها همگي زرق و برق خود را از اين سه مغالطه ميگيرد:

1- اشتباه در استنتاج منطقي مطلق از کامل.
2- اشتباه در قرار دادن بخشندگي و عدالت از عناصر منطق دو ارزشي.
3- اشتباه در ملازم گرفتن عدالت با استحقاق.

1- عدم تلازم منطقي بين کامل و مطلق

همانطور که قبلا هم در تعريف خدا گفتند :

ميدانيم که خدا بر اساس تعريفش کامل است يعني اگر ويژگي داشته باشد در آن ويژگي حد کمال را دارد، يعني اگر دانشي داشته باشد دانش او به حد کمال است (عليم است)، يعني همه چيز را ميداند، اگر قدرت انجام کاري را داشته باشد، قدرت او به حد کمال است (قدير است) يعني همه کارها را ميتواند انجام دهد، اگر زيبايي داشته باشد کمال زيبايي را دارد و از همين رو کمتر دين خدا محوري را ميتوان يافت که خدا را قدير يا قادر مطلق نداند.


واضح است که در بسياري از صفات ، کامل بودن و مطلق بودن ، همراهي دارند ، چون کامل يعني آنچه نقص ندارد و مطلق يعني آنچه حد ندارد ، پس علم بدون نقص همان علم بدون حد است و قدرت کامل همان قدرت مطلق است ، و اين در صفاتي که به نوعي به ذات بر ميگردند جاري است مثلا همين بخشندگي اگر منظور از آن عمل بخشيدن نباشد بلکه مبدء ذاتي آن که صفت بخشايندگي است باشد هم صفتي است کامل و هم مطلق ، يعني بخشش از ناحيه ذات بخشنده هيچ حد و مرزي ندارد و اگر مشکلي در عمل بخشيدن باشد از بيرون ذات بخشنده است ، اما همه صفات اين گونه نيست مثلا صفاتي که به کار بر ميگردد کامل بودن در آن صفت ملازم با مطلق بودن نيست چون يک ملازمه منطقي بين نقص نداشتن و حد نداشتن نيست ، مثلا اگر منظور از بخشنده صدور بخشيدن از او باشد در اينجا کامل بودن ملازمه با مطلق بودن ندارد ، بخشنده کامل آن نيست که همه را ببخشد و بينهايت بخشندگي داشته باشد ، بلکه بخشنده کامل آن است که بخشندگي او نقص نداشته باشد و از ناحيه او سخت گيري بيجا نباشد اما بخشيدن يک ظالم و ضايع کردن حق مظلوم نزد خردمندان يک بخشش کامل نيست و بخشنده او را يک بخشنده کامل تلقي نميکنند ، همانگونه که همه ميدانند ترحم بر پلنگ تيز دندان يک ترحم عقلائي و کامل نيست.

2- عدل و بخشش از عناصر منطق چند ارزشي

ملاحظه کرديد که گفتند : (خداي عادل و بخشنده همانند مثلث چهارگوش و يک جسم شکسته که نشکسته است نميتواند وجود داشته باشد ) و اين به طور واضح ميرساند که عادل و بخشنده را همانند سه گوش و چهار گوش و شکسته و نشکسته از عناصر منطق دو ارزشي به حساب آورده اند و حال آنکه امر بخشش در يک قضاوت دائر بين بودن و نبودن نيست بلکه ميتوان آنرا با درصد بيان کرد ، مثلا قاضي ميگويد شما در اين حکم از 20% بخشودگي بهره مند شدي ، و اما تحليل مفهوم عدل از دقت خاصي برخوردار است که در وقت مناسب به آن ميپردازم ولي علي اي حال عدالت هم قابل تشکيک و درجه بندي است که توضيح خواهم داد.

3- استحقاق، تنها يک پارامتر در عدالت

در تحقق عدالت پارامترهاي مختلف نقش ايفا ميکند و عدالت تنها آن نيست که هر کس هر چه استحقاق آنرا دارد با او به همان اندازه برخورد شود ، بلکه بر عکس گاهي شرائط ايجاب ميکند و عدالت آن است که به او تخفيف داده شود حتي تخفيف ميتواند قانوني باشد يعني يک قانون ابتدايي استحقاق را تعيين ميکند و قانون ديگر تحت شرائطي تخفيف را پيش بيني ميکند و اين تخفيف هرگز به معناي عدم استحقاق نيست بلکه واقعا از نظر حقوقي رنگ بخشش دارد و نزد همه واضح است که اين به معناي عدم عدالت نيست بلکه تنها به معناي عدم اجراي قانون ابتدايي است که فقط در صدد قانونمند کردن اصل کيفر بوده است و توضيح بيشتر را در ضمن بررسي فقرات استدلال آنها ميدهم.

خدا عادل مطلق و بخشنده کامل

با کشف اين سه مغالطه ميگوييم : خدا عادل کامل است و نيز بخشنده کامل است ، عادل کامل يعني ذره اي ظلم در کار او نيست و درعين حال به جهت ويژگي عدل ، عادل کامل عادل مطلق هم هست، اما بخشنده کامل يعني ذرّه اي سخت گيري بيجا در کار او نيست در عين حال بخشش او در هماهنگي تمام عيار با عدالت است بطوريکه اگر به عدالت صدمه بزند بخشندگي کامل نخواهد بود و بنابر اين بخشنده کامل بخشنده مطلق نخواهد بود که همه مجرمين را و يا تمام يک جرم را صد در صد ببخشد ، و لذا به تناسب هر مورد بخشندگي کامل با درصد تعيين ميشود ، در يک مورد کمال بخشندگي و بخشندگي کامل 20% است و در مورد ديگر بيشتر يا کمتر است.

اکنون بقيه استدلال را بررسي ميکنيم:
شرح:
فرض کنيد شخصي جرمي را مرتکب شده باشد که وي را مستحق مجازات الف کند. وقتي وي در مقابل قاضي در دادگاه قرار ميگيرد و قاضي از جرم وي آگاه ميشود، مجازاتي را براي او در نظر ميگيرد که اين مجازات را الف ميناميم. قاضي تنها ميتواند در حکم خود به سه حالت او را مجازات کند و حکم قاضي نميتواند از اين سه حالت خارج باشد، براي استدلال کردن ميزان مجازاتي را که قاضي در حکم خود صادر ميکند ب فرض کنيم.

1- قاضي ميتواند او را دقيقاً به اندازه الف مجازات کند. در اين حالت حکم قاضي کاملا عادلانه است، شخص همانقدر مجازات ميشود که واقعا مستحق آن است. يعني مثلا اگر مجازات جرمي که وي مرتکب شده است 70 ضربه شلاق باشد، قاضي او را محکوم به 70 ضربه شلاق کند. در نتيجه اگر الف با ب برابر باشد، قاضي عادل است.

2- قاضي ميتواند او را به اندازه اي کمتر از اندازه الف مجازات کند. در اين حالت وي قسمتي از ميزان مجازاتي که شخص استحقاق آنرا داشته است بخشيده است، اين قاضي بر اساس عدالت رفتار نکرده است زيرا عدالت بر آن بود که شخص را دقيقاً به همان ميزان مجازات کند که او استحقاق آنرا داشته است. در اين حال آن قاضي يک قاضي بخشنده است. همچنين است اگر قاضي اساساً شخص مجرم را محکوم به مجازات نکند. در نتيجه اگر الف بيشتر از ب باشد، قاضي بخشنده است.

3- قاضي ميتواند او را به اندازه اي بيشتر از الف مجازات کند. در اين شرايط قاضي بازهم حکمي غير عادلانه و اينبار ظالمانه صادر کرده است. اين حالت محتمل در اين برهان مورد نظر ما نيست، اما در برهانهايي مانند برهان "پنهاني الهي" از اين موضوع براي اثبات عدم وجود خدا استفاده ميشود. در نتيجه اگر الف کمتر از ب باشد، قاضي ظالم است.

بنابر اين ميتوان جدول زير را در مورد قضاوت قاضي تنظيم کرد.

الف = ب قاضي مطلقاً عادل است.
الف > ب قاضي مطلقاً بخشنده است.
الف < ب قاضي مطلقاً ظالم است.

آشکار است که اين سه حالت از يکديگر کاملا مجزا هستند و از آنجا که در موضوع و محمول با يکديگر وحدت دارند اما از لحاظ کمي و کيفي با يکديگر اختلاف دارند درصورتي که در دو قضيه استفاده شوند در تناقض آشکاري با يکديگر خواهند داشت. يعني وقتي در مورد قضاوت خدا صحبت ميکنيم خدا يا بايد عادل باشد يا بايد بخشنده باشد. خداوند نميتواند هر دو اين صفت را در آن واحد داشته باشد.

گفتند:
فرض کنيد شخصي جرمي را مرتکب شده باشد که وي را مستحق مجازات الف کند.

در اينجا چند چيز نقش ايفا ميکند 1- خصوصيات مجرم 2- کميت و کيفيت جرم 3- ميزان استحقاق کيفر 4- کميت و کيفيت کيفر 5- صدور حکم 6- اجراي حکم.

هر چند قانون ميتواند با زحمت زياد حالات و شرائط مجرمين را در نظر بگيرد اما اگر هزاران شرط و تبصره هم در نظر گرفته شود قاضي در عمل با مجرميني در شرائطي خاص برخورد ميکند که قانون از آن ساکت است و ممکن است اساسا اجراي حکم طبق استحقاق قانوني ، ظلم هم باشد.

مطلب مهم ديگر تبيين رابطه جرم با استحقاق کيفر خاص است ، چه ميزاني اصيل در مثال مذکور ، عدد 70 ضربه را تعيين کرده است؟ آيا با چه نوع تازيانه بايد زده شود؟ آيا ميشود به جاي تازيانه او را مدتي زندان کرد؟ اگر همين جرم به طور مشترک از سه مجرم صادر شده آيا 23 ضربه به هريک بزنيم يا 24 ضربه؟

گفتند: وقتي وي در مقابل قاضي در دادگاه قرار ميگيرد و قاضي از جرم وي آگاه ميشود، مجازاتي را براي او در نظر ميگيرد که اين مجازات را الف ميناميم. آيا ممکن نيست اين الف را که در نظر ميگيرد دائما پس از تخفيف باشد؟ يعني اگر عدد 70 به نظر قاضي بستگي دارد پس چه مانعي دارد که قاضي قبل از اينکه در ذهن خود عدد 70 را تعيين کند تخفيف او را در نظر بگيرد و با اين لحاظ 70 ضربه را تعيين کند؟ و بنابر اين دائما الف با ب برابر است و در عين حال قاضي بخشنده هم هست.

گفتند: 1- قاضي ميتواند او را دقيقاً به اندازه الف مجازات کند. در اين حالت حکم قاضي کاملا عادلانه است، شخص همانقدر مجازات ميشود که واقعا مستحق آن است. قطع نظر از اشکالات سابق ، ميگوييم نميتوان گفت در صورت مساوات الف و ب قاضي کاملا عادل است چون توضيح دادم که استحقاق تنها يک پارامتر در مسأله عدالت است ، حتي در بعض موارد مرحله اجراي حکم که نامي از آن نبردند و ميتوان آنرا ج ناميد خصوصياتي دارد که قاضي عادل را وادار ميکند ب را که حکم کرده اجرا نکند چون مثلا در تعارض با حق ديگري واقع شده است ، پس واقعيت عبارت استدلال اين ميشود که در صورت مساوات الف و ب حکم قاضي کاملا قانون مدارانه است که چه بسا خلاف عدل باشد.

گفتند اگر مجازات کمتر از الف باشد اين قاضي بر اساس عدالت رفتار نکرده است زيرا عدالت بر آن بود که شخص را دقيقاً به همان ميزان مجازات کند که او استحقاق آنرا داشته است. در اين حال آن قاضي يک قاضي بخشنده است به وضوح ميبينيم که عدالت را در اينجا به معناي قانون گرفته اند و حال آنکه طبق آنچه توضيح دادم ميتواند در مراحل بعد از استحقاق ، در مرحله حکم يا مرحله اجرا نيز عدالت اقتضاي ديگري داشته باشد ، و قاضي در صورتي بر اساس عدالت رفتار نکرده است که بيش از 70 ضربه به او بزند چون مقابل عدل ظلم است نه تخفيف و بخشش.

پس واقع آن سه حالتي که گفتند چنين ميشود:

الف = ب قاضي مطلقاً عادل است. بلکه مطلقا قانون مدار است اما ممکن است ظالم باشد.
الف > ب قاضي مطلقاً بخشنده است. بلکه ميتواند هم عادل باشد و هم بخشنده.
الف < ب قاضي مطلقاً ظالم است. به طور مطلق ظالم نيست بلکه اگر مثلا 75 ضربه زده است تنها در 5 ضربه ظالم بوده است نه در 70 ضربه که استحقاق داشته است ، و توضيح دادم که اينچنين سخن گفتن مبتني بر اين است که عدل و ظلم را از عناصر منطق دو ارزشي به حساب آورده اند.

بنابر اين آنچه گفتند: آشکار است که اين سه حالت از يکديگر کاملا مجزا هستند ديديم که کاملا در همديگر تنيده اند بلکه غالب مسائل حقوقي چنين است و محور اصلي در آنها دو مفهوم حق و عدالت است که بحثهاي دقيقي را ميطلبد و اساسا اين دو مفهوم در يک کادر نظام مند و سيستم متشکل از امور زياد معني ميدهد و نميشود نظر را بر تنها جرم و جزا متمرکز کرد و حکم نمود به عدالت يا خلاف آن.

اکنون قضاوت راجع به اين نتيجه گيري و پاسخ به شبهه آنها را به ناظرين بصير واگذار ميکنم:
خلاصه و نتيجه گيري:
لذا بطور خلاصه ميتوان استدلال کرد:
اگر خدا وجود داشته باشد، يک قاضي عادل مطلق است.
اگر خدا وجود داشته باشد، يک قاضي بخشنده مطلق است.
يک قاضي عادل مطلق، مجرم را دقيقاً به همان ميزان مجازات ميکند که او مستحق آن است.
يک قاضي بخشنده مطلق، مجرم را به ميزاني کمتر از آنچه او واقعا مستحق است مجازات ميکند، يا او را اساساً مجازات نميکند.
اين محال است که يک شخص را هم دقيقاً به همان ميزان که او مستحق مجازات شدن است مجازات کرد، و هم او را کمتر از آنچه او واقعا مستحق است مجازات کرد.
لذا محال است که يک قاضي هم عادل مطلق باشد هم بخشنده مطلق. (نتيجه از 3 تا 5).
بنابر اين محال است که خدا وجود داشته باشد. (نتيجه از 1،2 و 6).

برخي شبهات احتمالي و پاسخ به آنها:
شبهه نخست
ممکن است استدلال شود که خداوند با برخي از انسانها با عدالت برخورد کند و با برخي ديگر با رحمت و بخشندگي. لذا خداوند ميتواند گاهي عادل و گاهي بخشنده باشد. چنين شبهه اي مطلق بودن عدالت و رحمت خداوند را زير سوال ميبرد. از اين گذشته قاضي در صورتيکه با تمام محکومين به عدالت رفتار نکند و حتي به يکي از آنها کمتر يا بيشتر از آنچه آنها مستحق هستند مجازات دهد ديگر عادل نخواهد بود. اين قاضي لزوماً يا ظالم است يا بخشنده. لذا تناقض همچنان برقرار است.

شبهه دوم
ممکن است گفته شود خداوند بي دليل در مورد کسي بخشندگي روا نميدارد، شما تنها در صورتي بخشيده ميشويد که کار خاصي را انجام داده باشيد مثلا توبه کرده باشيد. لذا بخشندگي خداوند به اين معني است که خداوند راه هايي را براي بخشوده شدن قرار داده است و اين با عدالت خدا در تناقض نيست. در پاسخ به اين شبهه بايد توجه داشت درصورتيکه خداوند روشهايي را براي بخشيده شدن قرار داده باشد، و مجرمي با چنگ زدن به آن روشها بتواند از ميزان مجازات خود بکاهد، خداوند در اينجا بخشندگي از خود نشان نداده است بلکه عدالت نشان داده است. زيرا بر اساس تعريفي که از عدالت در مورد شماره 3 در خلاصه برهان آورده شد، شخصي که با توبه يا هرکار ديگري که از قبل تعيين شده باشد بتواند از ميزان جرم خود بکاهد مستحق مجازات کمتري است. و چون صحت هر يک از نقيضين کذب ديگري را اثبات ميکند چنين خدايي اساساً نميتواند بخشنده باشد.

شبهه سوم
ممکن است خداباور استدلال کند که خداوند حق الله را ممکن است ببخشد اما حق الناس را نميبخشد. لذا خداوند در مورد حق الله بخشنده است و در مورد حق الناس عادل است. پاسخ آن است که مورد قضاوت اساسا در اين برهان مطرح نيست، از آنجا که در مورد هر شخص يک حکم صادر ميشود و تنها يک قاضي وجود دارد در مورد تمامي حقوق دقيقاً همان دسته بندي که در اين نوشتار به آن اشاره شد لزوما بطور مطلق صدق ميکند، لذا اگر خداوند حق الله يا هر حق ديگري را ببخشد بازهم عدالت نورزيده است، بلکه از خود بخشايش نشان داده است و نميتواند عادل مطلق باشد. و از اين گذشته همانطور که گفته شد اگر خدايي قسمتي از مجازات ها را ببخشد ديگر عادل نيست. بخشنده است، لذا بازهم بين عدالت و بخشندگي تناقض وجود دارد. براي روشنتر شدن موضوع فرض کنيد شخص الف به دليل جرائمي که مرتکب شده است 100 واحد حق الناس را ضايع کرده است و 50 واحد حق الله را و چنين مجرمي توسط يک قاضي عادل بايد 150 واحد مجازات شود. حال اگر خداوند از حق خود بگذرد و تنها 100 واحد شخص را مجازات کند بازهم عدالت را زير سوال برده و بخشندگي کرده است. لذا تفکيک حقوق به حق الناس و حق الله در اين زمينه هرگز کمکي به خداباور نميکند، زيرا قضاوت کلي در مورد تمامي حقوق است که مورد نظر اين برهان است.


عليت و امکان ناپذيري منطقي يک علت الهي


يکي ديگر از استدلالاتي که به عنوان دليل بر بيخدايي مثبت گرا ذکر کرده اند عليت و امکان ناپذيري منطقي يک علت الهي است که منظور از آن بيان عدم امکان رابطه بين دو رخداد که يکي اراده الهي و ديگري حدوث عالم است ميباشد ، و نويسنده در صدد اثبات عدم امکان منطقي آن است، يعني ميگويد معنا و تعريف عليت با اينکه منشأ عالم ، الهي باشد در تناقض است.

قبل از هر چيز تذکر ميدهم که اين استدلال دال برنبود خدا نيست و مستقيما به درد بيخدايان مثبت گرا نميخورد ، خود نويسنده ميگويد:
"يک حالت الهي نمي تواند علت آغازيدن وجود جهان باشد" مستلزم اين نيست که خدا وجود ندارد يا بيگ بنگ نتيجه ي منطقي يک حالت الهي نيست. تنها مستلزم اين است که نمي توانيم حالتي الهي را علت موَجِّد جهان توصيف کنيم.

و رمز آن هم واضح است ، چون سائر ادله در جستجوي يافتن تناقض در خود تعريف خدا بود اما اين استدلال در صدد يافتن تناقض بين تعريف خدا و تعريف عليت است.


نويسنده مطالب خود را در شش قسمت آورده و به تفصيل سخن گفته و از اين نظر مجبور شده همه حرفها و محتملات را مطرح کند، که در نتيجه، زمينه جواب از حرفهايش را خودش فراهم کرده است ، و من هم به سهم خود بعض مسائل را مطرح ميکنم.

خلاصه شش قسمت که تحت عنوان يک مقدمه و چند بخش و يک نتيجه آورده به اين قرار است:

در مقدمه بيان ميکند که ميخواهد در اين مقاله مطلبي را بگويد که حتي تمام فلاسفه بيخدا و شکاک هم آنرا نفهميدند ، يعني همه اين را ميپذيرند که اصل اينکه عالم علتي الهي داشته باشد از نظر منطقي امر ممکني است و محال نميباشد ، اما نويسنده ميخواهد بگويد: خير ، اين محال است چون نفس جمله "خدا علت عالم است" مشتمل بر تناقض است.

در قسمت دوم به بيان تعاريف موجود از عليت ميپردازد و سپس ميگويد تمام تعاريف عليت، اعم از تعاريف مقارنتي يا نامقارنتي و تعاريف نومولوژيک يا تکينه گرا ، با تعريف خدا در تناقض است.

در قسمت سوم اعتراف ميکند که حرفش ايراد خردمندانه دارد اما سراغ يک استلزام مدعي ميرود تا توسط آن بتواند حرف خود را سر برساند و اين نتيجه مهم را بگيرد که تمام تعاريف محتمل از عليت هم با تعريف خدا در تناقض است.

در دو بخش بعدي ابتدا به توصيف هاي تمثيلي ايراد ميگيرد و راه صحيح را توصيف هاي تحت اللفظي ميداند ، و سپس در صدد بر ميآيد از واژه "علت" فاصله بگيرد و بحث را تحت عنوان مطلق "رابطه" ادامه دهد و از ايرادات چهارگانه بر مقصود خود جواب دهد.

و در خاتمه نتيجه ميگيرد که تمام براهين جهانشناختي و غايت شناختي به هميان او برميگردد.

و چون مقاله مفصل است من بعض فقرات آنرا ميآورم و در ذيل آن نکاتي که به ذهنم ميرسد ذکر ميکنم:

عليت و امکان ناپذيري منطقي يک علت الهي (1996)*

اصل اين مقاله در "Philosophical Topics" جلد 21، شماره 1 نوامبر، بهار 1990 ، صص.169-191 چاپ شده است.

نوشته ي کوئنتين اسميت
دانشگاه وسترن ميشيگان
ترجمه ي امير غلامي

1. مقدمه

پاسخ به اين پرسش که "آيا از نظر منطقي امکان پذير است که جهان علت مُوَجّدي الهي داشته باشد؟" پرتو گيرايي بر فهم مان از سرشت عليت، منشاء جهان، و برهان هاي به نفع اَتئيسم مي افکند.

فکر مي کنم تقريباً همه ي تئيست ها، لاادريان [اگنوستيک ها] و اَتئيست ها معتقد اند که چنين چيزي منطقاً امکان پذير است. در حقيقت سنت اصلي فلسفي، از افلاطون گرفته تا امروز، فرض مي گيرد که جمله ي "خدا علّت ايجاد جهان است" بيانگر تناقضي منطقي نيست، با اين حال بسياري فيلسوفان(مثلاً پوزيتيويست هاي منطقي) محاجه کرده اند که اين جمله ترکيبي (سينتتيک) و بي معناست؛ يا (مانند کانت و مور) گفته اند ترکيبي و به طور پيشيني کاذب است يا (مانند مدافعان معاصر برهان احتمالاتي شر) گفته اند که ترکيبي و به طور پسيني کاذب است .

به باور من پذيرش عام اين فرض ناشي از اين واقعيت است که فيلسوفان آن قسم ضروريات متافيزيکي سرشت عليت را پژوهش نکرده اند. هدف از اين مقاله چنين پژوهشي است؛ به ويژه، محاجه خواهم کرد که اين برنهاده که جهان منشائي الهي دارد با همه ي تعاريف موجود از عليت و با يک ضرورت منطقي همه ي اين تعاريف و با همۀ تعاريف يا نظريه هاي معتبرِ محتمل در مورد علّيت ناسازگار است. نتيجه گيري ام اين خواهد بود که ممکن است برهان هاي جهان شناسانه و غايت شناسانه اي که له وجود علتي براي جهان مطرح مي شوند، و به طور سنتي برهان هايي به نفع وجود خدا محسوب مي شوند، قوّتي داشته باشند، اما اين برهان ها در واقع به نفع عدم وجود خدا هستند.


ملاحظه کنيد که ميگويد : سنت اصلي فلسفي، از افلاطون گرفته تا امروز، فرض مي گيرد که جمله ي "خدا علّت ايجاد جهان است" بيانگر تناقضي منطقي نيست ، اما بعدا ميگويد که : "ما به بررسي رابطه ي ميان خدا (کنش گر) و اعمال اراده اش (معلول) نمي پردازيم، بلکه مقصود ما رابطه ي ميان اعمال اراده ي خدا (يک رخداد) و آغاز جهان (يک رخداد ديگر) است. لذا تعاريف عليت عامل به برهان ما ربطي ندارند؛ علاقه مان صرفاً معطوف به تعاريف عليت رخدادهايي است که در آن علت و معلول هر دو رخداد هستند." ، سؤال اين است که بر فرض اينکه نويسنده در اثبات تناقض در بحث دوم پيروز شود آيا اين تناقض ملازمه با وجود تناقض در بحث اول که خودش همه متفکرين بشر اعم از باخدا و بيخدا را به قبول آن و اعتراف به عدم تناقض در آن منسوب کرد ، دارد يا خير؟
ملاحظات مربوط به عليت عامل (Agent causality) به بحث ما مربوط نمي شود؛ موضوع مورد بررسي ما علت ايجاد آغاز جهان است، نه علت کنش خدا و اراده اش بر اينکه جهان ايجاد شود. ما به بررسي رابطه ي ميان خدا (کنش گر) و اعمال اراده اش (معلول) نمي پردازيم، بلکه مقصود ما رابطه ي ميان اعمال اراده ي خدا (يک رخداد) و آغاز جهان (يک رخداد ديگر) است. لذا تعاريف عليت عامل به برهان ما ربطي ندارند؛ علاقه مان صرفاً معطوف به تعاريف عليت رخدادهايي است که در آن علت و معلول هر دو رخداد هستند.

بسياري از فلاسفه الهي در عين حالي که خدا را علت ميدانند اما عالم را تنها حادث ذاتي ولي قديم زماني ميدانند ، يعني عليت نزد آنها تنها رابطه بين دو وجود است و نه دو رخداد.
2. تعاريف علّي و انگاره ي علت مُوَجِّد الهي

يک چيز علت مدام جهان است اگر و تنها اگر علت تمام حالات جهان باشد. يک چيز علت مُوَجّدي براي جهان است اگر و تنها اگر علت قديم ترين حالت جهان باشد. اگر زمان پيوسته باشد، "نخستين حالت" مي تواند به آن حالت لحظه اي (اگر تاريخ جهان در جهت اوليه نيمه باز باشد)يا امتداد آن بازه ي موقت حالتي اطلاق شود که به قدر معيني طول مي کشد.

در اين مقاله يک خلط مهم بين مفهوم و لوازم مصداق صورت گرفته است ، مفهوم عليت يک مفهوم واضح است که دلالت بر بند بودن يک موجود به موجود ديگر ميکند ، و کلي مطلب اين است که ممکن نيست يک موجودي در حوزه بعدي از ابعاد وجودي ، تاثير گذار در موجود ديگر باشد و در همان بعد نزد او حاضر نباشد ، و از اينجا سراغ مصاديق زفته و تفحص کرده اند که اگر بخواهد موجودي در موجود ديگر اثر بگذارد در کدام بعد است و حضور او در آن بعد چگونه است؟ توضيح بيشتر اين مطلب را در ادامه خواهيم ديد.
اگر جهان شناسي مبتني بر نظريه ي بيگ بنگ[=انفجار بزرگ] (Big Bang) درست باشد، جهان در حدود 15 ميليارد سال پيش با يک بيگ بنگ آغاز شد؛ "بيگ بنگ" مي تواند به يک تکينگي (singularity) که نخستين حالت لحظه اي جهان يا ( اگر تکينيگي را "بُرش دهيم") به انفجاري اطلاق شود که برسازنده ي نخستين حالت نيمه بازِ يک طول معين، مثلا طول پلانک، معادل 43-10 ثانيه است. در اين بحث، من بيگ بنگ را يک نمونه ي منطقي ممکن از حالت نخستين جهان محسوب مي دارم.

از اشتباهات رايج که از درک ناقص متافيزيک ناشي ميشود اين است که سراغ متافيزيک را در لحظه آغازين جهان ميگيرند ، و حال آنکه متافيزيک اساسا زمان ندارد و لحظه بردار نيست ، بلکه احاطه وجودي به عالم زمانمند دارد ، متافيزيک وراي زمان است و ماده و مادي نيست و لذا غلط است که آن را در لحظات زمان جستجو کرد ، مثلا در لحظه بيگ بنگ و امثال آن ، ما اگر از طريق سياهچاله ها و کرمچاله ها به بخش هاي مختلف از زمان برسيم به سوي متافيزيک در حرکت هستيم ، بلکه هر نوع تونل زمان که ما را به دوره هاي قبلي، و بيگ بنگ هاي پيشين يا پسين (بنابر اينکه دوره ها داشته باشيم) ببرد ما را به سوي عالم متافيزيک که محيط بر همه زمانها از گذشته و آينده است ميبرد ، و نسبت متافيزيک با بيگ بنگ و غير آن هيچ تفاوتي نميکند ، و رمز آن اين است که تمام عالم فيزيک از اول تا آخر هر طور فرض شود در حقيقت يک وجود بيش نيست و اين يک وجود، يک وجود متافيزيکي است هر چند مؤلفه هاي آن، وجود فيزيکي است ، و زمان براي وجودهايي که ريخت وجود فيزيکي دارند مطرح است ، و اين مطلب پس از مشهور شدن نظريه نسبيت بيشتر قابل درک است چون در اذهان متعارف خيلي سخت است که زمان را بعد لاينفک ماده بدانند و مثلا يک سال حرکت را واقعا تنها يک وجود بدانند ، وجودي که نتوان براي آن شکلي تصور کرد و تنها بايد به نمودارهاي ترسيمي تکيه کرد.
تعريف هيوم از علت

مشهور ترين و بانفوذ ترين تعريف علت، تعريف هيوم است؛ و در حقيقت اغلب تعاريف معاصر شامل شرايطي هستند که از جهاتي دست کم به يکي از سه شرط مندرج در تعريف هيوم شباهت دارند:

" بنابراين، مقارنت (contiguity) در زمان و مکان شرط لازمي براي اعمال تمام علل است... تقدّم زماني شرط ديگر همه ي موارد [عليت] است... شرط سوم اين است که همواره پيوستگي دائمي ميان [وقوع] علت و معلول برقرار باشد. هر چيزي که به علت بماند، هميشه چيزي ايجاد ميکند که به معلول ميماند. وراي اين سه شرط مقارنت، تقدّم و تقارن دائم، نمي توانم چيزي بيابم که بتوان علّت خوانداش." [1]

تعريف هيوم مشتمل بر سه شرط براي علت بودن است: تقدّم زماني، مقارنت فضا-زماني، و يک رابطه ي قانون شناختي[=نومولوژيک] (nomological) ("هر چيزي که به علت بماند، هميشه چيزي ايجاد ميکند که به معلول ميماند".)

اکنون وقت نتيجه گيري از مطلبي است که راجع به لزوم حضور علت نزد معلول در همان بعد تاثير گذاري ذکر کردم ، تعجب از هيوم نيست که در تعريف علت تنها جهات شناخته شده در زمان خودش را دخالت دهد ، بلکه تعجب از صاحب مقاله است که در آستانه قرن 21 چنين با اعجاب تعريف او را ذکر کند ، در زمان هيوم از عالم فيزيکي چيزي جز سه بعد جسماني که فضا از آن تعبير ميشد در کنار بعد زمان که کاملا به صورت مستقل از مکان تصور ميشد شناخته شده نبود ، و يک قاعده معروف فلسفي هم که پشتوانه علم قرار ميگرفت بود که همان لزوم سنخيت بين علت و معلول بود ، هيوم از اين مطالب واضح در عصر خودش ، استفاده کرده و ميگويد اگر بخواهد موجودي علت موجود ديگر باشد بايد در زمان پيدايش و در مکان پيدايش نزد او حاضر باشد بلکه بايد در زماني قبل از او باشد تا بتواند در چيزي که هنوز پديد نيامده تاثير بگذارد و همچنين بايد يک سنخيت مصحح عليت هم طبق يک قانون ثابت فرض شود ، اما اگر هيوم در عصر ما بود که استقلال زمان و مکان از همديگر حاکم بر تفکرات دانشمندان نيست حاضر نميشد بگويد علت حتما بايد در زماني متقدم بر معلول وجود داشته باشد ، چون زمان چيزي جز بعد چهارم يک موجود متحرک نيست بطوريکه اگر فرض بگيريم حرکت نباشد نه از مکان اثري باقي ميماند و نه از زمان ، پس کافي است بگوييم علت حاضر نزد وجود معلول است يعني احاطه به وجود او دارد که از مؤلفه هاي وجود او مکان و زمان خاص اوست ، و به همين طريق هر چه بشر به درک جديدي از ابعاد ناشناخته برسد ، مفهوم علت ، پايداري خود را حفظ ميکند ، و مثلا اگر در نظريه ام 11 بعد براي رشته ها درنظر گرفته شود ، علت ناچار بايد در تمام ابعاد حضور داشته باشد تا بتواند نقش علت را ايفا کند و مفهوم علت بر او صدق کند ، اما نکته مهم و اساسي اين است که آنچه علت نياز دارد تنها احاطه و حضور نزد معلول است و نه لزوم شباهت داشتن با معلول در بعدمند بودن و اسير شدن در هر محوري از مختصات ابعاد شناخته شده در هر عصر دانش ، و به عبارتي کوتاه و جامع: علت، يک موجود بعدمند را ايجاد ميکند، نه اينکه در وعاء يک يا چند بعد، موجودي را ايجاد کند.


نويسنده در مقاله به تفصيل سخن گفته ومن فقط به بعض فقرات اشاره ميکنم:
3. علل و شرايط کافي منطقي

ممکن است در اين مقطع چنين پاسخ داده شود که اينکه خالق بيگ بنگ بودنِ خداوند هيچ يک از تعاريف موجود از عليت را ارضا نمي کند حاکي از آن نيست که کنش اراده ي خدا علت بيگ بنگ نبوده است. ممکن است تعريف صحيح عليت هنوز کشف نشده باشد، و اراده ي خدا بر بيگ بنگ آن تعريف صحيحِ نامکشوف را ارضا کند. برهان من له اينکه خدا نمي تواند علت جهان باشد در بهترين حالت يک "برهان استقرايي ضعيف" است که مبتني بر تعاريفي است که تاکنون صورت بندي شده اند.


به علاوه، ملاحظات فوق حاکي از آن است که تعريف معيني هست که اراده ي موَجِّد الهي، فارغ از اينکه کسي مدافع آن باشد يا نه، آن را ارضا مي کند. در چنين تعريفي داريم: c علت e است اگر و تنها اگر c شرط کافي e و c پيش از e باشد. اين تعريف شامل شرط "تقدم زماني" هيوم است، اما هم تکينه گراست و هم نامقارنتي. ( تنها تعريفي مقارنتي است که مستلزم مقارنت زماني و مکاني باشد.) اگر همه ي اراده هاي الهي بي زمان باشند يا اگر پيش از شروع جهان زماني نبوده باشد، يک اراده ي موجِّدِ الهي نمي تواند اين تعريف را برآورده کند. اما منطقاً ممکن است که زمان پيش از بيگ بنگ بوده باشد و يک پرودگار زمانمند اراده اي کند که هم پيش از بيگ بنگ و هم شرط کافي براي وقوع بيگ بنگ باشد.

همچنين مي توان گفت که لازم نيست به اين فرض متکي باشيم که اراده ي الهي بايد شرطي را براي علت بودن ارضا کند تا علت باشد. مي توان محاجه کرد که عليت يک رابطه ي ساده است، يک بدويت مفهومي است، و لذا تعريفي که بتواند سرشت آن را در برگيرد وجود ندارد.[15]

شايد اين سه پاسخ به بحث من در بخش 2 نابخردانه نباشند؛ در حقيقت، دست کم پاسخ اول (که مي گويد بخش 2 بيانگر يک "استقراي ضعيف" است که تنها مبتني بر تعاريف موجود مي باشد) حاوي حقيقتي است.

با اين حال، اين اين سه پاسخ در برابر اين واقعيت مهم فرو مي مانند: ميان "c علت e است" و "c شرط منطقاً کافي براي e نيست" رابطه ي استلزامي هست. چنين است که:

(1) براي هر دو رخداد جزئي يا حالت x و y، اگر x شرط منطقاً کافي y باشد، آنگاه x علت y نيست.

در اينجا چون نويسنده با يک ايراد صحيحي اساس حرف خود را باطل کرده سراغ ادعاي يک ملازمه رفته و در پاورقي 15 تذکر داده که همين برهان سبب شده تا از حرف خود در مقاله ديگر عدول کند ، و من هم به سهم ذهن خود ميگويم: اولا ملازمه ادعا شده ثابت نيست ، و ثانيا بر فرض ثبوت، اثبات وجود تناقض ادعا شده در جمله "خدا علت عالم است" واسطه ميخورد و نميتوان گفت مستقيما در اين جمله بين تعريف علت و تعريف خدا تناقض وجود دارد ، بلکه تنها با پذيرش اين ملازمه ميگوييم خدا نميتواند علت باشد ولي اگر فرض بگيريم علت است اين فرض مشتمل بر تناقض نيست ، و واضح است که اين امر اساس مقاله را باطل ميکند ، و مفاخرت نويسنده در قبال تمام باخدايان و بيخدايان را بي محتوي ميسازد.
4. توصيف هاي تمثيلي و تحت اللفظي (literal)

به نظر من ملاحظات فوق دليل خوبي براي اين باور به ما مي دهد که هيچ نظريه يا تعريف موجود يا ممکني از عليت نيست که اراده ي خدا بر بيگ بنگ در آن بگنجد.

....

شايد بتوانيم بگوييم که واژه هاي "اراده کردن" و "علت" در مورد خدا به معناي استعاري به کار مي روند. يعني خدا ويژگي هايي دارد که شبيه ويژگي هايي است که ما معمولاً "اراده کردن" مي خوانيم، و ويژگي هايي هم دارد که متفاوت از ماست. تمثيل "اراده کردن" چنين خواهد بود: اگر انساني چيزي را اراده کند، اين اراده يک رخداد ذهني است که مقصود از آن ايجاد رخدادي ديگر است. به همين ترتيب، مي توانيم در مورد خدا بگوييم که او رخدادي ذهني را تجربه مي کند که مقصود از آن به ايجاد خداد ديگري است. اين يک تمثيل است. تفاوتي نيز وجود دارد، و آن اينکه اراده ي خدا شرط منطقاً کافي براي وجود يک رخداد اراده شده است، در حالي که اراده ي بشري شرط منطقاً کافي براي وجود رخداد اراده شده نيست.

به هر حال، اين توسل به "تمثيلي" بودن کاربرد واژگان، تهديدي براي فهم پذير بودن سخن ما در مورد اراده ي خداست.

در اوائل بحث توضيح داده ام که مفاهيم اشاري اساسا حالت توصيفي ندارند ، بلکه ذهن از مفاهيم مشتمل بر توصيف استفاده ابزاري ميکند تا بتواند اشاره کند به حقائقي که قابليت توصيف ندارد ، پس تقسيم ثنايي نويسنده، شق ثالث دارد ، يعني اراده کردن خدا و يا علت بودن خدا ، نه معناي توصيفي تحت اللفظي دارد و نه معناي تمثيلي استعاري ، چون تمثيل و استعاره هم خلاصه به يک نحو توصيف بر ميگردد ، و نه تنها اسماء و صفات و افعال الهي قابل توصيف نيست بلکه توضيح داده و خواهم داد که بسياري از حقائق اينچنين هستند و ذهن تنها از اشاره هاي شهودي در آنها سود ميبرد.
يک صورت بندي تحت اللفظي از رابطه ي الهي با بيگ بنگ

اما اين بدان معنا نيست که نمي توانيم به گونه اي قابل فهم درباره ي خدا و رابطه اش با بيگ بنگ سخن بگوييم. به نظر مي رسد که مي توانيم بگوييم که دست کم يک خاصيت n-تايي F وجود دارد که خدا در آن مي گنجد و به موجب گنجيدن در اين خاصه، خدا در رابطه اي با بيگ بنگ قرار مي گيرد که همانا شرط منطقاً کافي بودن براي بيگ بنگ باشد.

......

خلاصه، با اطمينان مي توانيم بگوييم که خدا علت بيگ بنگ نيست، بلکه خدا R بيگ بنگ است، که " خدا R بيگ بنگ است" بدان معناست که خدا در رابطه ي معين R با بيگ بنگ قرار دارد، که به موجب قرار گرفتن در اين رابطه منطقاً ايجاد اين پديده را لازم مي دارد. (براي سهولت بيان،در بخش بعد گاهي با تسامح از خدا در رابطه ي R با بيگ بنگ است سخن خواهم گفت، اما چنين بياني بايد دقيقاً به همان نحوي تحليل شود که " خدا R بيگ بنگ است" تحليل شده است.)

در اينجا نويسنده از واژه "علت" دست برداشته و سراغ واژه "رابطه" رفته تا تمام تمثيل ها و استعاره ها را هم شامل شود ، و با توضيحي که دادم معلوم شد که هيچ تمثيل و استعاره هم به کار نميآيد.

برهان شر

يکي ديگر از براهين بيخدايان مثبت گرا برهان شر است ، برهان شر را يک برهان شهودي ميدانند نه يک برهان منطقي ، براهين منطقي قوي تر هستند چون اثبات ميکنند که در نفس مفروض ما تناقض وجود دارد بدون اينکه ما نياز به تجربه و مشاهده اي وراي تصور منطقي مفروض خود داشته باشيم ، اما براهين شهودي با پشتوانه مشاهدات و واردات بيروني تشکيل يک استدلال و قياس منطقي ميدهند و نتيجه ميگيرند که خدا وجود ندارد.

هر چند ممکن است در اين قياس منطقي در برهان شهودي متوسل به تناقض بشوند اما اين تناقض غير از تناقض در برهان منطقي منظور نظر آنها است ، چون وجود تناقض در يک مفهوم تعريف شده غير از تناقض بين دو وجود و يا بين دو ايده فرض شده است ، هر چند نويسنده مقاله اين مطلب را دقيق و فني بيان نکرده:
يعني بيخدا بايد اثبات کند که ميان شر و خدا ناسازگاري وجود دارد و نسبت قضيه وجود داشتن خدا به قضيه وجود داشتن شر نسبت تناقض است و بنابر اصل تناقض تنها يکي از اين دو قضيه ميتواند درست باشد.

چون آشکار است که تناقض بين دو قضيه از نظر منطقي ، اتحاد دو قضيه را نياز دارد ، مثلا خدا وجود دارد و خدا وجود ندارد يک تناقض منطقي بين دو قضيه است ، و يا در قضيه هاي داراي سور ، مثلا "هر انساني سر دارد" و "بعض انسانها سر ندارند" يک تناقض منطقي است ، اما ناسازگاري بين بين دو وجود ربطي به اصل تناقض ندارد و فقط با استدلال منطقي بازگشت به تناقض ميتواند بکند.

و خوشبختانه نويسنده در ادامه بحث همين حرفش را تکرار کرده و سپس ارجاع به بحث اصل تناقض در بين مقالات خودش داده که مقصود من را کاملا واضح ميکند:
برخي مانند سينت توماس آکويناس ...... بنابر اين ضرورت دارد که فرض نخست نيز بطور جداگانه اثبات شود. يعني بيخدا بايد اثبات کند که ميان شر و خدا ناسازگاري وجود دارد و نسبت قضيه وجود داشتن خدا به قضيه وجود داشتن شر نسبت تناقض است و بنابر اصل تناقض تنها يکي از اين دو قضيه ميتواند درست باشد. و از آنجا که وجود شر را بديهي فرض کرده ايم قطعاً قضيه وجود خدا نادرست است و در نتيجه خدا وجود ندارد. در مورد مفهوم تناقض و اصل تناقض به نوشتاري با فرنام "تناقض چيست؟" مراجعه کنيد.

يعني وقتي شما به بحث خود او در اصل تناقض مراجعه ميکنيد چنين ميبينيد:
تناقض يکي از روابطي است که ممکن است بين دو گزاره (قضيه، گزاره چيست؟) وجود داشته باشد. رابطه بين دو گزاره تناقض است، در صورتي که در هشت چيز با يکديگر يگانگي (يگانگي) داشته باشند اما از لحاظ ماهيت (کيفيت و کميت) با يکديگر يگانگي نداشته باشند. شرط لازم (و نه کافي) براي اينکه دو گزاره با يکديگر تناقض داشته باشند در منطق ارسطويي اين است که آن دو گزاره در 8 چيز با يکديگر يگانگي داشته باشند، و اگر اين يگانگي در ميان آنها وجود نداشته باشد آن دو گزاره قطعاً با يکديگر در تناقض نيستند.

1- يگانگي در موضوع

اگر گفته شود "صندلي چوبي است و ميز چوبي نيست"، ميان اين دو گزاره تناقض نيست زيرا در موضوع يگانگي ندارند.
.....

پس شرط تناقض اين است که 8 وحدت بين دو قضيه وجود داشته باشد ، در حالي که تصريح کرد : "و نسبت قضيه وجود داشتن خدا به قضيه وجود داشتن شر نسبت تناقض است و بنابر اصل تناقض تنها يکي از اين دو قضيه ميتواند درست باشد." و اين با توضيح خود او راجع به تناقض آشکارا در تناقض است! چون دو قضيه: "خدا وجود دارد" و "شر وجود دارد" اتحاد در موضوع ندارند.


و نميدانم چه شده است که نويسنده مقاله در ابتدا به حق ميگويد که برهان شر، يک برهان شهودي است و نه منطقي و لذا از نظر قدرت و قطعيت پايين تر از برهان منطقي است:
اين برهان از برهانهاي شهودي محسوب ميشود يعني اثبات آن نيازمند شهادت و ديدن دنيا است، اينگونه برهانها از نگر قدرت و قطعيت اساساً يک درجه پايينتر از برهانهاي منطقي هستند که درستي آنها نيازي به شهادت ندارند.

اما در پايان مقاله که به خيال خود سرافرازانه ميخواهد بحث را خلاصه کند آن را به وصف يک برهان منطقي و نه شهودي توصيف ميکند!! آيا در پايان مقاله اشتباهي صورت گرفته يا يک نحو شانتاژ و فريبکاري در عالم استدلال و منطق و سخن فلسفي رخنه کرده است؟ ببينيد:
در نهايت با توجه به باطل بودن اعتراضاتي که به برهان شر ميشود، ميتوان نتيجه گرفت که استدلال الف تصحيح شده درست است و حکمش نيز صادق است، بنابر اين خدا نميتواند وجود داشته باشد و اگر چيزي يا کسي توانايي وجود را نداشته باشد، قطعاً وجود ندارد، مانند يک مثلث چهارگوش و يا هر چيز متناقض ديگري.

به هر حال مقاله برهان شر مقاله مفصلي است و هر باخدايي وقتي به دقت آن را ملاحظه ميکند به وجد ميآيد که چگونه بيخداها يک شعري گفته اند و خودشان در قافيه اش مانده اند!

در برهان شر دو گام را برداشته اند ، يکي را به راحتي برداشته اند يعني ادعا کرده اند که بديهي است در حالي که در طول تاريخ فلسفه حکماي زيادي مخالف دارد پس چگونه ميتواند بديهي باشد؟! گام اول اين است که شر قطعا وجود دارد.

گام دوم را با سختي برداشته اند در حالي که به شدت به چالش کشيده شده اند ، گام دوم اين است که چون شر وجود دارد پس ممکن نيست خدا وجود داشته باشد ، در بيان اين ملازمه اول استدلال الف را عرضه کردند ، و چون فرض نخست آن ثابت نبود مجبور بودند استدلال ب را براي اثبات فرض نخست استدلال الف عرضه کنند ، اما قبول کردند که فرض نخست استدلال ب صحيح نيست و لذا مجبور شدند تا فرض را تصحيح کنند و در نتيجه استدلال اصلي الف را هم تغيير دادند! و چون مقاله مفصل است من بعض عبارات آن را ميآورم و سپس نقد ميکنم إن شاء الله تعالي :
استدلال الف:
1- اگر خدايي وجود ميداشت، در دنيا شرّي وجود نميداشت.
2- در دنيا شر وجود دارد.
3- بنابر اين خدا وجود ندارد.

.......

بنابر اين تنها فرضي که باقي ميماند و بايد در مورد درستي آن تحقيق کنيم فرض نخست است. يعني اينکه چرا اگر خدا وجود داشته باشد بايد در دنيا شر وجود نداشته باشد؟

.......

بنابر اين تمامي تمرکز اين برهان بر روي فرض نخست آن يعني تناقض وجود شر با وجود خدا است. براي دفاع از فرض نخست استدلال ديگري را ميتوان ارائه داد و آن استدلال از اين قرار است.

استدلال ب:
1- يک موجود اخلاقمدار و نيک جلوي تمامي شر هايي را که بتواند جلويشان را بگيرد ميگيرد و اگر شرّي نابود شدني وجود داشته باشد آنرا نابود ميکند. بنابر تعريف نيک بودن
2- يک موجود قدير قدرت جلوگيري از تمامي شر ها را دارد. بنابر تعريف قدير بودن.
3- موجودي که قدير، عليم و حاضر در همه جا است، ابدي و ازلي خالق همه چيز غير از خودش است ميتواند جلوي تمام شر ها را بگيرد.
4- خدا بنابر تعريفش قدير، عليم، همه جا حاضر، ابدي و خالق همه چيز است.
5- اگر خدا وجود داشته باشد هيچ شرّي در جهان وجود نميداشت. و اين نتيجه برابر فرض يکم در استدلال اصلي (استدلال الف) است.

.......

، لذا تنها فرضي که باقي ميماند فرض نخست است که فرضي بحث بر انگيز است. اگر اين فرض درست باشد نتيجه برهان شر تاييد خواهد شد، و طبيعتاً اختلاف نظر فلاسفه مدافع برهان شر و منتقدين آن تنها بر سر همين فرض است.

درستي فرض يکم استدلال ب به پاسخ پرسش زير بستگي دارد،
آيا يک موجود اخلاقمدار و نيک ، بنابر تعريف خوب بودن بايد لزوماً جلوي تمامي شر هايي را که بتواند جلويشان را بگيرد ميگيرد؟

......

اين مسئله باعث ميشود که به فرض نخست استدلال ب شک کنيم. براي اينکه اين بحث بطور دقيق مشخص شود فلاسفه تعريفي از نيک بودن يا همان "اخلاقمدار" بودن را مطرح کرده اند که اين تعريف از اين قرار است:
يک موجود نيک و اخلاقمدار مانند P ميتواند اجازه وجود شرّي مانند E را بدهد تنها و تنها در صورتي که يکي از قضيه هاي دو گانه يا هردو آنها که در ادامه مي آيد در مورد آن شر صدق کنند.
1- اگر E براي رسيدن به خيري بزرگتر ضرورت داشته باشد.
2- اگر وقوع E براي جلوگيري از شرّي بزرگتر از E ضرورت داشته باشد.
از اين به بعد به شرّي که به يکي از اين دو شرط يا هردو آنها در مورد آن صدق کند شر اخلاقي و شرّي که هيچيک از اين دو شرط در مورد آن صدق نکند شر غير اخلاقي خواهيم گفت.

با توجه به اين تعريف جديد براي موجود اخلاقمدار و نيک براي اينکه برهان شر درست باشد بايد در شکل آن تغييراتي ايجاد کرد، فرض نخستين استدلال ب برهان شر را به ياد بياوريد.
1- يک موجود اخلاقمدار و نيک جلوي تمامي شرهايي را که بتواند جلويشان را بگيرد ميگيرد و اگر شرّي نابود شدني وجود داشته باشد آنرا نابود ميکند. بنابر تعريف نيک بودن
اين فرض را براي اينکه کاملاً درست باشد و با تعريف جديد همخواني داشته باشد بايد اينگونه تغيير داد:
'1- يک موجود اخلاقمدار و نيک جلوي تمامي شر هايي که وجود آنها غير اخلاقي است و او ميتواند جلوي آنها را بگيرد، و اگر شرّي نابود شدني وجود داشته باشد آنرا نابود ميکند ميگيرد.
زيرا بنابر فرض نخستي که کرده بوديم يک پدر و مادر که فرزندشان را تنبيه ميکنند يا يک جراح که قبل از جراحي به بيمارش درد وارد ميکند را ميتوان شر و غير اخلاقي ناميد. در حالي که بنابر فرض تغيير يافته و جديد آن جراح و پدر مادر ديگر شرور نيستند بلکه ميتوانند همچنان اخلاقمدار و نيک خوانده شوند.

اما با درک جديدي که از شر داريم بايد فرض ششم استدلال ب را نيز تغيير داد
6- اگر خدا وجود داشته باشد هيچ شرّي در جهان وجود نميداشت. و اين نتيجه برابر فرض يکم در استدلال اصلي است.
فرض جديد اين خواهد بود
'6- اگر خدا وجود داشته باشد هيچ شرّي غير اخلاقي در جهان وجود نميداشت. و اين نتيجه برابر فرض يکم در استدلال اصلي است.

با اين دو تغيير دو فرض نخستين استدلال الف نيز بايد تغيير کند تا اين برهان کاملاً درست شود.

استدلال الف تصحيح شده:
1- اگر خدايي وجود ميداشت، در دنيا شرّي غير اخلاقي وجود نميداشت.
2- در دنيا شر غير اخلاقي وجود دارد.
3- بنابر اين خدا وجود ندارد.

بنابر اين بحث ما از شر به شر غير اخلاقي تغيير پيدا ميکند. خداباوران بايد اثبات کنند تمام شرّي که در دنيا وجود دارد شر اخلاقي است نه شر غير اخلاقي و خداناباوران تنها کافي است ثابت کنند يکي از شرهايي که در اين جهان وجود دارد شرّي غير اخلاقي است. پس بايد توجه داشت که تمام بحث اين برهان بر ميگردد به اينکه آيا شر غير اخلاقي در اين دنيا وجود دارد يا نه. اگر وجود شر غير اخلاقي در دنيا اثبات شود، عدم وجود خدا اثبات خواهد شد و در صورتي که اين مسئله روشن نشود نتيجه اين خواهد بود که با استفاده از برهان شر نميتوان عدم وجود خدا را اثبات کرد.

مسئله مهمي که در اينجا مطرح ميشود اين است که حال بار اثبات وجود شر غير اخلاقي و يا نفي وجود آن بر گردن کيست؟ آيا خداناباوران بايد اثبات کنند که چنين شرّي وجود دارد يا اينکه خداباوران بايد اثبات کنند که چنين شرّي وجود ندارد؟ ممکن است تصور شود چون ادعاي اثبات وجود خدا توسط خداباوران مطرح شده است اين خداباوران هستند که بايد بار اثبات را بپذيرند، اما واقعيت اين است که در اين برهان مدعيان خداناباوران هستند نه خداباوران، بنابر اين بيخدايان و يا مدافعان برهان شر بايد ادعاي خود را اثبات کنند.

در اينجا خداناباوران ميتوانند به سادگي ادعا کنند که بسياري از شرها شر هاي غير اخلاقي هستند. بعنوان مثال واقعه هولوکاست يکي از وحشتناک ترين فاجعه هاي تاريخ بشرّي است، چرا خداوند در اردوگاه هايي را که نازي هاي نژادپرست براي يهوديان، معلولين، همنجسگرايان، کولي ها و... درست کرده بودند و به آدمسوزي آنها ميپرداختند باز نکرد و آنها را نجات نداد؟ ممکن است بگوييد نابودي نازي ها که سر انجام توسط آمريکا و شوروي انجام گرفت خواست خدا بود و خدا بالاخره اين کار را کرد، اما مسئله اين است که حتي اگر قبول کنيم خدا در نابودي نازي ها نقش داشته است، خدا اين کار را خيلي دير انجام داده است، و درنگ او موجب وقوع شر فراوان شده است.

در اينجا بار اثبات نادرستي اين ادعا به گردن خداباوران مي افتد. اين بر عهده خداباوران يا منتقدان برهان شر است که ثابت کنند اينگونه شر ها اخلاقي بوده اند نه غير اخلاقي. و اگر در اين کار موفق نشوند، نتيجه اين برهان صادق خواهد بود و عدم وجود خدا اثبات خواهد شد.

ملاحظه ميکنيد در ذيل عبارت ناچار پذيرفته اند که بار اثبات وجود شر غير اخلاقي بر عهده بيخدايان است ، اما در ادامه مثل گام اول، به بداهت وجود شر غير اخلاقي متوسل شده و ادعا کرده اند خداباور بايد اثبات کند که اين مثال هايي که ما زديم شر اخلاقي است! و گرنه غير اخلاقي بودن آن واضح است!

بنابر اين نزد آگاهان استدلال هاي منطقي و فلسفي ، واضح ميشود که برهان شر ، اساسا برهان و استدلال نشد بلکه دو ادعاي پي در پي شد: 1- شر قطعا وجود دارد 2- شر غير اخلاقي هم قطعا وجود دارد ،، در حالي که شخص دقت کننده در تمام مطالب مقاله برهان شر ، حتي يک استدلال ضعيف که در صدد اثبات يکي از اين دو ادعا باشد پيدا نميکند!

تعجب من پايان نمييابد از اين جمله اي که در فقره آخر عبارت نقل کردم: "در اينجا بار اثبات نادرستي اين ادعا به گردن خداباوران مي افتد" ، خودش ميگويد "اين ادعا" اما ميگويد نادرستي اين ادعا را طرف من بايد ثابت کند!!

اکنون بر ماست که در سه موضوع بحث کنيم:

1- شر چيست؟

2- آيا شر وجود دارد؟

3- با فرض اينکه شر اخلاقي يا غير اخلاقي وجود داشته باشد آيا لازمه آن اين است که خدا موجود نباشد؟

۱- شر چیست؟

اگر بخواهيم بحث را با بينش خاص خود پيش ببريم ناچاريم اين ادعا که "شر وجود دارد" را تحليل مفهومي کنيم ، اساسا شر چيست؟

در تحليل مفهوم شر ، دو گام اساسي بايد برداشته شود ، اول اينکه شر، يک ابژه نيست تا آن را توصيف کنيم بلکه خود يک توصيف براي ابژه ها است ، و گام دوم که مهمتر از اول است اينکه شر يک توصيف نفسي نيست بلکه توصيف قياسي است و آن هم قياسي نسبي چند ارزشي.

براي توضيح بيشتر، به اين چند امر به ترتيب توجه فرماييد:

1- شر ماهيت فيزيکي ندارد ، چون پر واضح است که معنا ندارد مثلا يک فيزيکدان همانگونه که به دنبال اتم و ذرات بنيادين و انرژي و نيروهاي بنيادين و چيزهايي که از اين قبيل است ميباشد همينگونه به دنبال موجودي فيزيکي به نام "شر" در کنار سائر موجودات فيزيکي باشد و تلاش کند ابزار علمي براي تجربه و آزمون علمي آن بيابد ، يعني شر نه يک شيئ است و نه يک کار و نه يک وصف نفسي که قابل ادراک حسي يا نمود آزمايشگاهي باشد ، نمي توان سؤال کرد که شر چه شکلي دارد يا چه رنگي دارد يا ذره بنيادين آن کدام است؟!

2- شر ماهيت فلسفي هم ندارد و به عبارت ديگر يکي از مقولات ده گانه معروف نيست ، از ديد يک فيلسوف مانعي ندارد که يک مقوله فلسفي در عين حالي که يک مقوله فيزيکي نيست يک مقوله باشد ، يعني ماهيتي داشته باشد که هم عروض و هم اتصاف آن در خارج از ذهن باشد، اما در هيچ يک از محورهاي مختصات، جايي نداشته باشد و فراتر از حيطه زمان و مکان باشد که به عنوان مثال ميتوان جوهر "نفس" و جوهر "عقل" که دو نوع از اقسام پنجگانه مقوله جوهر نزد مشهور از فلاسفه مشاء است را نام برد.

بلي ممکن است بعضي تلاش کنند شر را تحت يکي از مقولات اعراض نسبيه هفتگانه مندرج کنند اما تحقيق به عکس آن است ، يعني واقعيت اين است که بعض مقولات پذيرفته شده نزد مشهور فلاسفه مشاء ، واقعا مقوله نيستند ، بلکه از سنخ امور عامه و اعتباريات نفس الامريه هستند که تنها اتصاف خارجي دارند و عروض خارجي ندارند ، و زيادتر از منشأ انتزاع ، وجودي مستقل و ماهيتي مقولي ندارند ، و هر کس طالب تحقيق بيشتر است ميتواند مثلا به مناقشه خواجه نصير با ابن سينا در مقوله بودن يا اعتباري بودن مقوله اضافه که زمينه ساز روشن شدن تفاوت عروض و اتصاف نزد فلاسفه بعدي شد مراجعه کند.

3- پس شر از عناوين اولي که مستقيما وارد ذهن ميشود نيست يعني مثل انسان و حيوان و درخت و رنگ و شکل و وزن و رفتن و خوردن و زدن و نشستن و ايستادن و امثال اينها نيست ، و در عين حال از عناوين ثانوي که مفاهيم نفسي باشند هم نيست ، مثلا غالب عناويني که در منطق مطرح هستند عناوين ثانوي هستند ولي در عين حال ميتوانند مفهومي نفسي و توصيفي مستقل باشند مثل مفهوم قضيه يا سور و امثال آن ، اما شر مفهومي است که تا ذهن مقايسه اي بين دو يا چند چيز انجام ندهد ظهور نميکند ، مي پرسيم آيا شيئ الف يا حالت ب يا كار ج ، خير است يا شر؟ (يا مثلا عدل است يا ظلم؟) چه جوابي دارد؟ مي پرسيم آيا سنگ يا سنگين يا سنگسار، خير است يا شر؟ چه جوابي دارد؟ آيا يک عنصر شيميايي يا حالت رسانا بودن آن يا جريان الکتريسيته در آن خير است يا شر؟ آيا زدن خير است يا شر؟ خوردن ، نشستن ، رفتن ، ايستادن و نظير اينها از عناوين اولي که قابل ادراک و احساس خودش يا آثار وجوديش است آيا خير است يا شر؟ اينها به خودي خود نه خير است و نه شر ، چرا؟ چون شر مفهومي قياسي و حيثي است و تنها در ارتباط با غير معني مي دهد.

4- شر در عين حالي که يک مفهوم قياسي است اما يک مفهوم قياسي مطلق نيست که نسبت به همه مقايسه ها شر باشد بلکه قياسي نسبي است ، مثلا عدل و ظلم مفهوم نفسي نيستند و قياسي هستند اما قياسي مطلق هستند ، يعني اگر انجام يک کار عدل است، نسبت به همه مؤلفه هاي مطرح در صدق عدل، اين کار عدل است و نميتواند نسبت به يک طرف عدل و نسبت به طرف ديگر ظلم باشد ، ولي خير و شر چنين نيست ، مثلا ميپرسيم آيا وجود بزاق دهان در حيوانات که عهده دار يک مرحله از هضم است خير است يا شر؟ واضح است که بزاق دهان براي يک انسان خير است اما براي يک کرم يا حشره اي که بزاق انسان او را ميکشد شر است ، و به همين ميزان بزاق دهان مار براي مار خير است اما براي انسانها شر است.

5- شر از مفاهيم دو ارزشي نيست بلکه از عناصر منطق فازي است ، يعني حتي نسبت به همان مؤلفه اي که شر صادق است يک صدق متواطي غير مشکک ندارد بلکه ميتوان موصوفيت چيزي به وصف شر را با درصد بيان کرد و ارزش صدق آن را محدود به صفر و يک نکرد.

به نظر قاصر نگارنده اينگونه تحليل مفاهيم بسيار کارساز است و رنگ مباحث و تحقيق در آنها را دگرگون ميکند ، بلکه از ابتدا چنين بر من واضح شده که اساسا بنيان ادراک بشري بر مقايسه است ، و اين مطلب لوازمي در تمام علوم بشري دارد که بحث مستقل نياز دارد و مجال خاص خود را ميطلبد که اگر توفيق بود در همين وبلاگ مطرح ميکنم.

اکنون پس از تحليل مفهوم شر، نوبت آن است که ببينيم آيا شر وجود دارد يا خير؟

2- آيا شر وجود دارد؟

عرض شد که مهمترين خصيصه مفهوم شر اين است که قياسي است يعني در مقايسه نمايان ميشود ، اکنون عرض ميکنم که ما بيش از سه نوع مقايسه نخواهيم داشت ، مقايسه درون سيستمي و مقايسه برون سيستمي و مقايسه فرا سيستمي ، و شر درون سيستمي و برون سيستمي وجود دارد به خلاف شر فرا سيستمي که جود ندارد.

هر سيستم يک نظام هماهنگ را تشکيل ميدهد که بر هماهنگي مؤلفه هاي آن آثار خاص مترتب ميشود ، واضح ترين مثال براي يک سيستم بدن انسان است.

هر امري که خارج از مؤلفه هاي سيستم باشد ولي باعث اخلال در هماهنگي کارکرد مؤلفه هاي سيستم شود اين امر براي اين سيستم يک شر برون سيستمي به حساب ميآيد ، مثلا ضربه اي که بر بدن انسان وارد ميشود شر برون سيستمي براي آن است ، و همچنين زهر حيوان گزنده و انواع ميکروب و ويروس همگي شر برون سيستمي براي بدن به حساب ميآيند.

اما وقتي خود مؤلفه هاي سيستم ، هماهنگي کافي در برقراري ارتباط با همديگر نداشته باشند ، و پيچ و مهره هاي سيستم جفت نشوند و نتوانند تشکيل يک فرايند منتهي به برايند مقصود دهند ، در اينجا ما مواجه با يک شر درون سيستمي هستيم ، مثلا نقص عضو مادر زادي و يا امراض ژنتيکي ميتوانند شر درون سيستمي براي بدن انسان باشند.

و مخفي نيست که هر مؤلفه درون يک سيستم ، ميتواند خود سيستمي دروني داشته باشد ، کما اينکه هر امر خارجي که يک سيستم با آن ارتباطي برقرار ميکند ميتواند داراي سيستم خاص خود باشد ، و مسأله شر در هر يک ميتواند نسبت به يک امر دروني يا بيروني خودنمايي کند که موجب اخلال در نظم مورد نظر در آن شر باشد.

نکته مهمي که در اينجا مطرح است بي معنا بودن شر نسبت به سيستم جهاني است ، منظور از سيستم جهاني مجموع تمام موجودات در تمام زمانها و مکانها و عوالم است ، در اين سيستم جهاني نه شر برون سيستمي معنا دارد چون بيروني براي آن فرض ندارد ، و نه شر درون سيستمي معنا دارد چون امکان وارد شدن خلل و بي نظمي در اين سيستم فرض ندارد ، و رمز عدم ورود بي نظمي در سيستم جهاني اين است که اساسا نظم در سيستم جهاني با نظم در سيستم هاي ديگر تفاوت جوهري دارد ، چون هر بي نظمي در مؤلفه هاي سيستم جهاني فرض شود اين بي نظمي طبق نظم قانوني غير قابل جايگزين ، آنها (يعني مؤلفه ها) را به حالتي ديگر رهنمون ميشود ، حتي رخدادي مثل بيگ بنگ ميتواند تمام قوانين فيزيک را تغيير دهد اما خود تابع قوانين ثابت سيستم جهاني است و معنا ندارد سيستم جهاني را در هم بريزد ، و اين نکته جالب و حائز اهميتي است ، و هر کس در تصديق آن مشکل دارد بايد تصور خود از سيستم جهاني را دقيق کند.

اکنون وقت آن است که به رابطه وجود شر با بود و نبود خدا بپردازيم که بخش اصلي بحث است.

3- آيا اگر شر آري خدا نه؟؟

اصلي ترين قسمت بحث اين است که با فرض اينکه شر اخلاقي يا غير اخلاقي وجود داشته باشد آيا لازمه آن اين است که خدا موجود نباشد؟

در مقاله برهان شر بين صدور شر از خدا و جلوگيري خدا از شر مخلوط شده است ، اساس مقاله و ساختار برهان آن بر جلوگيري خدا از شر دور ميزند ، مثلا در ابتدا اين عبارت را ميبينيد:
يا خداوند ميخواهد شر را از ميان بردارد و نميتواند ...

و همچنين فرض يکم استدلال ب که مهمترين رکن استدلال است پس از تصحيح چنين شده است:
اين فرض را براي اينکه کاملاً درست باشد و با تعريف جديد همخواني داشته باشد بايد اينگونه تغيير داد:

1- يک موجود اخلاقمدار و نيک جلوي تمامي شر هايي که وجود آنها غير اخلاقي است و او ميتواند جلوي آنها را بگيرد، و اگر شرّي نابود شدني وجود داشته باشد آنرا نابود ميکند، ميگيرد.

اما قبل از شروع در شرح برهان که توضيح مقدماتي را ارائه داده، صحبت از ناتماميت نظام خلقت و صدور شرور از خدا ميکند:
برهان شر روي اين نکته تاکيد دارد که دنيايي که قرار است يک موجود کامل آنرا خلق کرده باشد بايد ويژگيهاي ممتازي را داشته باشد. آيا دنيايي که ما در آن زندگي ميکنيم اصلاً شباهتي به چنين دنيايي دارد؟

در حالي که اين دو مسأله تفاوت دارد و صدور مستقيم شر از موجودي به طوري که اساس شر مستند به او باشد با اينکه وقوع شر مستند به او نباشد و تنها عدم ممانعت او مورد اشکال باشد فرق ميکند ، چون در اولي مصدر شر است و هيچ توجيهي براي دفاع از شرور بودن او نيست اما در دومي شر به او مستند نيست هر چند ميگوييم که بايد حتي از وقوع شر غير مستند به خودش هم جلوگيري کند.

در اينجا نکته مهمي که سابق گفتم خود نمايي ميکند ، يعني اگر شر فرا سيستمي داشتيم واقعا مواجه با شري بوديم که مستقيما مستند به خدا بود ، چون فرا سيستم (يا به تعبير مسامحي سيستم جهاني) که تمام حقائق هستي را در خود جا داده هر چه دارد از او دارد ، پس با در نظر گرفتن منظوري که از سيستم جهاني داريم يعني مجموع تمام موجودات در تمام زمانها و مکانها و عوالم به طوري که شامل حقائق ثابت هم ميشود (يعني مقصود از وجود، مفهومي مساوق با نفس الامر است)، ميتوان گفت در اين سيستم جهاني نه شر برون سيستمي معنا دارد چون بيروني براي آن فرض ندارد ، و نه شر درون سيستمي معنا دارد چون در سيستم جهاني جز حقيقت محض چيزي نداريم و هرگز بين دو حقيقت تصادمي نيست ، در آن سيستم فرض امري خلاف آن معنا ندارد ، نميتوانيم بگوييم اگر اين طور باشد خير است و اگر آن طور باشد شر است ، اگر دو را بر دو بيفزاييم پنج شود خير است و اگر دو بر دو بيفزاييم چهار شود شر است ، بلکه همانگونه که توضيح دادم امکان وارد شدن خلل و بي نظمي در اين سيستم فرض ندارد و هرگز مؤلفه اي ناهمگون با مؤلفه ديگر نيست ، و رمز عدم ورود بي نظمي در سيستم جهاني اين بود که اساسا نظم در سيستم جهاني با نظم در سيستم هاي ديگر تفاوت جوهري دارد و نظم در سيستم جهاني مقابل و بدل ندارد ، و بهتر است از به کار بردن واژه "سيستم" و يا "مؤلفه" براي اين مقصود پرهيز کنيم چون مشخصه هاي سيستم را ندارد و از باب تشبيه، به آن سيستم ميگوييم پس به کار گيري همان "فرا سيستم" مناسب تر است.

بسياري از مردم عدد 13 را شر و نحس ميدانند ،آيا در اينجا براي برهان شر جاي خودنمايي هست؟ بگويد: اي خدا ، تو اگر خداي حکيم هستي چرا بعد از عدد 12 عدد 14 را قرار ندادي که اساسا در عالم خلقت عدد 13 نداشته باشيم!! در شماره صندلي هاي بعض هواپيماها رديف 13 به طور کلي حذف شده است! اما در سيستم جهاني مگر کار با الفاظ يا نمادها است؟ وقتي يک واحد به عدد 12 اضافه شد هر اسمي بر آن بگذاريد و هر نمادي براي آن انتخاب کنيد حقيقت آن تغيير نميکند.

ممکن است کسي بگويد چه مانعي دارد که سيستمي داشته باشيم در آن سيستم اگر دو بر دو بيفزاييم پنج شود و اتفاقا بر اين فرايند آثار بسيار متنوع و غير مأنوس متفرع شود؟ و يا سيستمي داشته باشيم که پس از عدد 12 عدد 14 بيايد و واقعا هم چنين باشد نه اينکه لفظ يا نماد را جابجا کنيم اما معنا به جاي خود باشد؟

جواب اين است همانطور که در سابق تاکيد کردم بايد تصور خود را از سيستم جهاني دقيق کنيم ، اين که فرض بگيريم در يک سيستمي دو و دو پنج بشود خود يک ساب سيستم است و نه سيستم جهاني (بلکه عرض کردم به کار گرفتن واژه "فرا سيستم" به جاي واژه "سيستم جهاني" مناسب تر است) ، و مثال هايي هم که من براي سيستم جهاني گفتم ممکن است مشتمل بر مسامحه باشد ولي براي نزديک شدن به ذهن عرض کردم ، تمام سيستمهاي صوري که در حيطه حقائق داخل هستند زير مجموعه سيستم جهاني هستند ، اگر دقت کنيم در همين سيستم صوري که بدون اينکه سيستم مشتمل بر تناقض باشد فرض گرفتيم دو و دو پنج بشود ، ناچار اين تفاوت يا از ناحيه عملگر است يا عملوند ، و چاره اي نيست که هنگام اضافه کردن دو به دو يک واحد از ناحيه سيستم يا مؤلفه آن اضافه شود ، و اينجا است که ميبينيم حتي تمام سيستمهاي صرفا صوري هم بايد تبعيت از سيستم جهاني يا فرا سيستم بکند و غير اين معنا ندارد.

بنابر اين از آنجا که اساسا در سيستم جهاني شر معنا ندارد صدور شر به طوري که فقط و فقط مستند به خدا به عنوان مبدء حقائق باشد معنا نخواهد داشت ، و آنچه از شرور قابل تصور است اين است که سيستمي شر درون سيستمي يا شر برون سيستمي به توضيحي که دادم داشته باشد ، و مقصود از "صدور" در اين منظر صرفا ايجاد فلسفي نيست و بالتبع مقصود از سيستم جهاني نظام احسن در تعبير فلاسفه نيست.
بر خلاف شر فرا‌سيستمي که اگر فرض وجود آن شود تنها مستند به خدا خواهد بود شرهاي درون‌سيستمي و برون‌سيستمي ممکن است که مستند به خدا نباشد و فقط مسأله جلوگيري کردن خدا از آن مطرح باشد ، کما اينکه ممکن است مستند به خدا باشد ، و براي هر دو نوع آن مثالي در مقاله برهان شر ذکر شده است:
*شخصي اسلحه اي به دست گرفته است و ميخواهد انسان بيگناهي را بکشد، شما اطمينان داريد که با دخالت شما آسيبي به شما نميرسد، و جان آن انسان بيگناه حفظ خواهد شد، يعني شما "ميتوانيد جلوي اين شر را بگيريد". در اين شر اخلاقي ترين کار کدام است؟ جلوگيري از وقوع شر يا اجازه وقوع به آن؟
در واقع اگر کسي در اين موقعيت قرار بگيرد و جلوي شر را نگيرد کاملاً منصفانه است که از لحاظ اخلاقي او را کامل ندانيم و به نيک بودن او اعتراض کنيم. سکوت در مقابل يک جنايت از لحاظ اخلاقي محکوم است، شايد بتوان چنين شخصي را حتي شريک جرم دانست.

*همچنين است اگر شخصي شرّي را به گونه اي پديد بياورد که جنايتي رخ دهد، مثلاً فرض کنيد دري را با طناب به تفنگي ببندد و اين باعث شود که وقتي کسي در را باز ميکند مورد اصابت گلوله قرار بگيرد و کشته شود. آيا اينکار دقيقاً برابر با ارتکاب جنايت و شر نيست؟ قطعاً چنين شخصي مجرم است و نميتواند شخصي نيک باشد.

اما آيا اگر هر کدام از اين شرور موجود باشد لازمه آن اين است که خدا از خدا بودن بيفتد؟ خوشبختانه خود مقاله جواب منفي ميدهد و به خوبي تبيين ميکند که چنين ملازمه اي وجود ندارد:
آيا هرگاه کسي جلوي شرّي را نگيرد ميتوان نيک بودن او را زير پرسش برد؟

بعنوان مثال يک جراح را فرض کنيد که مقداري شر را قبل از عمل جراحي به بيمار با ايجاد استرسهاي رواني و زدن آمپول و غيره به او تحميل ميکند، بالاخره هر عمل جراحي مقداري درد و ناراحتي را چه قبل از عمل جراحي و چه در هنگام جراحي و حتي تا مدتي بعد از آن براي بيمار بوجود مي آيد. آيا ميتوان جرّاحان را به دليل اينکه به بيماران اين شر ها را تحميل ميکنند موجوداتي شرور ناميد؟

پدر و مادري خيرخواه ممکن است بچه شان را بگونه اي تنبيه کنند مثلاً به او اجازه بدهند تا يکبار دستش را به ليوان چايي داغ بطور سريع بزند تا او بفهمد که نبايد با چايي بازي کند. يا براي اينکه او را از انجام دادن يک کار زشت بازدارند او را مدتي مورد بي توجهي قرار دهند. در اين حال آنها شرّي را براي کودکشان پديد مي آورند آيا ميتوان آنها را نيز شرور دانست؟

يک فرمانده ارتش ممکن است سربازانش را براي رسيدن به آمادگي نظامي مورد تنبيه هاي فيزيکي که فشار ماهيچه اي بر آنها وارد ميکند قرار دهد، مثلاً آنها را مجبور کند که سينه خيز بروند و يا حتي آنها را به زندان بياندازد. آيا ميتوان اين فرماندهان ارتش را موجوداتي شرور دانست؟

آشکار است که اجازه دادن به وقوع شر و يا حتي باعث شدن آن نميتواند در تمامي موارد امري غير اخلاقي باشد. برخي از شرها همانند مثالهايي که در سه مورد بالا مطرح شد نه تنها بد نيستند بلکه خوب نيز هستند و حتي شايد بتوان گفت که پدر و مادر خوب، وظيفه دارند که اين مقدار شر را بر کودکانشان وارد کنند و اگر چنين نکنند ديگر نميتوان آنها را نيک دانست. اين پدر و مادر براي جلوگيري از وقوع شرّي بزرگتر شرّي جزئي را به فرزندشان تحميل ميکنند و باتوجه به اين که براي رسيدن به خيري بزرگتر لازم است که گاهي مقداري شر وجود داشته باشد اجازه وجود دادن به اين نوع شر ها و حتي باعث شدن آنها با نيک خواه بودن و اخلاقمدار بودن کسي که اجازه وجود به آنرا ميدهد تناقضي ندارد.

اين مسئله باعث ميشود که به فرض نخست استدلال ب شک کنيم. براي اينکه اين بحث بطور دقيق مشخص شود فلاسفه تعريفي از نيک بودن يا همان "اخلاقمدار" بودن را مطرح کرده اند که اين تعريف از اين قرار است:

يک موجود نيک و اخلاقمدار مانند P ميتواند اجازه وجود شرّي مانند E را بدهد تنها و تنها در صورتي که يکي از قضيه هاي دو گانه يا هردو آنها که در ادامه مي آيد در مورد آن شر صدق کنند:
1- اگر E براي رسيدن به خيري بزرگتر ضرورت داشته باشد.
2- اگر وقوع E براي جلوگيري از شرّي بزرگتر از E ضرورت داشته باشد.

از اين به بعد به شرّي که به يکي از اين دو شرط يا هردو آنها در مورد آن صدق کند شر اخلاقي و شرّي که هيچيک از اين دو شرط در مورد آن صدق نکند شر غير اخلاقي خواهيم گفت.

هر سه مثالي که زده شده از نوع شر برون‌سيستمي است که حل آن راحت‌تر از شرهاي درون‌سيستمي است ، بلکه تقسيم شر در اين مقاله به اخلاقي و غير اخلاقي چندان دقيق نيست ، چون همانگونه که توضيح دادم اساسا مفهوم شر مفهومي قياسي و نسبي و فازي است ، و لذا وقتي دقيقا در جايگاه اخلاقمداري قرار گيرد ديگر صحيح نيست بر آن شر اطلاق کنيم هر چند به آن ضميمه کنيم "شر اخلاقي" !! يعني اولين مرحله صدق دقيق شر پس از برايند مقايسه همه جانبه و کامل است ، و لذا به طور ناخود آگاه در مقاله به همين مسأله تصريح شده است که: "برخي از شرها همانند مثالهايي که در سه مورد بالا مطرح شد نه تنها بد نيستند بلکه خوب نيز هستند" !! ملاحظه ميکنيد که به ما ميگويند شر خوب هم داريم!! در حالي که واقعا شر مساوي بد است و نميتوان گفت "شري که بد نيست"! بلي يکي از مغالطه هاي بزرگي که بيخدايان در برهان شر انجام داده اند اين است که از نزديکي و اختلاط مفهوم "شر" با مفهوم "ناخوشايند" سوء استفاده کرده و مطالب شعر گونه اي را به عنوان "برهان" جا زده اند.


إن شاء الله ادامه خواهد داشت

ربّ وفّق و سهّل.