بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحيم
جلسه 43 - 29/08/1390
نفس الامر، موطن تناقض
شاگرد: درباره اجتماع نقیضین سوال داشتم؛ وقتی میگوییم اجتماع نقیضین محال است آیا خود اصل این اجتماع در جایی محقق شده و ما میگوییم محال است یا نه؟ یا فقط میگوییم در خارج محال است؟ ظرفی برای تحقق اجتماع نقیضین داریم اصلا؟
استاد: در همین مباحثه چند روز پیش از حاج آقا نقل کردیم؛ ایشان فرمودند که استحاله نقیضین، قضیه صادقه است و مطابَقی دارد. استحاله نقیضین در کجا محال است؟ ظرف اجتماع وجود و عدم کجاست؟ اگر بگوییم ظرف آن وجود خارجی است که عدم در وجود خارجی نیست؛ لذا گفتند ظرف اجتماع نفس الامر است. یعنی در واقع یکی عین است و دیگری هم نفس الامریت دارد اما عینیت خارجیه ندارد.
لذا روی این حساب واضح است که نقیضین محال است و ظرف اجتماع آن هم نفس الامر است و نفس الامر اوسع از وجود است. اصل مطلب که یادم است ولی 98درصد این اوسعیت را هم دنبال آن فرمودند. به خاطر این یادم مانده که قبل از این هم خودم در فکر اینها بودم و سوالاتی راجع به اصل تناقض در ذهنم بود. اصل تناقض، أبده البدیهیات است و یک چیز روشنی است. همه نظام تفکر و حقایق، مبتنی بر این است.
رابطه تبیینی میان پارادوکس خودشمول و اصل تناقض
شاگرد: درباره این مساله اصل تناقض، دو شبهه وجود دارد؛ یکی این است که گفتند اصل تناقض مشکلی ندارد، زیرا ما میتوانیم یک چیزی را فرض کنیم و با یک استنتاج، نقیض آن به دست بیاید. مثلا در ریاضیات اسم آن را پارادوکس راسل گذاشتهاند؛ یکی از مصادیق عرفی آن این است که الان میگویم «من دارم دروغ میگویم». آیا این قضیه هم داخل در همین دروغ است؟ یا به عبارت دیگر، ما میتوانیم مفهومی داشته باشیم که مصداق خودش باشد؟ اگر چنین مفهومی داشته باشیم که مصداق خودش باشد، به یک نقیض میرسیم و اگر بگوییم که چنین مفهومی نداریم باز هم به نقیض میرسیم.
استاد: تا آنجایی که من میدانم این پارادوکسهایی که معمولا از خودشمولی ناشی میشود، ربطی به اصل تناقض ندارد؛ میتواند حوزه تناقض را تعیین کند، اما نمیتواند اصل تناقض را رد کند. فایدهای که این پارادوکسها داشته این بوده که واقعیت را تبیین میکند که ما محدوده و حوزه اصل تناقض را بیشتر بفهیم؛ اما اینکه بگوییم اینها میگویند که تناقض ممکن است، نه، اینطور چیزی نیست. حالا اگر خواستید یکی یکی اینها را ... چون من تک تک اینها را حتی نوشته و یادداشتهای متعددی دارم.
شاگرد: بله حالا اگر فرصتی شد.
استاد: من در همین مباحثه هر مقدار که شد میگویم.
ولی فرمایش شما در مورد «کلّ خبری کاذب» من هر چه میگویم دروغ است؛ آیا همین چیزی که دارد میگوید هم دروغ است یا نه؟ از جد سید علی خان، یک رسالهای به نام «الجزر الاصم» که ریشه دارد. جد سید علی خان، صدر الدین دشتکی (رضوان الله علیه) ایشان اصلا یک رساله نوشته راجع به اینکه «کل خبری کاذب» چگونه است. این برای الان نیست از قدیم بوده است. پارادوکس راسل در مورد مجموعههای طبیعی است که یک مجموعه، عضو خودش است یا نیست. و چیزهای دیگر ... منظور اینکه این هیچوقت تناقض را رد نمیکند، اما اینکه یک محدودهای و یک خصوصیتی را روشن میکند. مثلا شما میگویید در تناقض هشت وحدت را شرط دان، یعنی ما نگفتیم ولو هشت وحدت نباشد باز هم تناقض محال است؛ یعنی یک حدودی دارد، حوزهای دارد، مقصودی از آن داریم. اما خیال میکنی این بیشتر حوزه را اشغال کرده است.
ان شاء الله به هر مناسبتی هر چه در ذهنم باشد را عرض میکنم.
06:45
ادامه متن کتاب
«(الوضع جعل المرآتيّة الشأنيّة و الاستعمال جعل المرآتيّة الفعليّة)
و ليعلم أنّ اللحاظ المصحّح للاستعمال، هو المؤثّر في إيجاد طبيعيّ اللفظ في شخص منه، و لا يكون اللفظ الملحوظ به إلّا ملحوظا استقلاليّا، و تكون إرادة إفنائه في المعنى و إرادة المعنى به، من قبيل العلّة الغائيّة لهذا اللحاظ الاستقلالي المصحّح لإيجاد اللفظ عن إرادة؛ و الفاني في المعنى، هو اللفظ الملحوظ بلحاظ مقارن أو لاحق، غير مؤثّرين في اختيار إيجاد اللفظ.
لكنّ الوضع حيث ليس بنفس الاستعمال، لأعمّيته منه، فاللحاظ المعتبر في الوضع مغاير للمعتبر في الاستعمال و المحقّق فيه؛ فإنّ اللفظ بعض الملحوظ في الوضع المحتاج إلى القرينة، و تمامه في الاستعمال، و الوضع جعل المرآتيّة الشأنيّة، و الاستعمال جعل المرآتيّة الفعليّة، و بينهما تفاوت العلّة و المعلول.»1
صفحه 39 بودیم فرمودند که «و ليعلم أنّ اللحاظ المصحّح للاستعمال، هو المؤثّر في إيجاد طبيعيّ اللفظ في شخص منه،» شخصی از آن طبیعی لفظ، «و لا يكون اللفظ» اینجا یعنی آن طبیعی، «الملحوظ به» به این لحاظ مصحح برای استعمال، «إلّا ملحوظا استقلاليّا،» خود لفظ را در نظر گرفتیم، خود طبیعی را در نظر گرفتیم. «و تكون إرادة إفنائه» افناء آن چیزی که ایجادش کردیم از طبیعت «في المعنى و إرادة المعنى به،» به این لفظ، «من قبيل العلّة الغائيّة لهذا اللحاظ الاستقلالي المصحّح لإيجاد اللفظ عن إرادة؛» با اراده یک لفظ را ایجاد میکنیم، و این لحاظ استقلالی میتواند به طبیعت تعلق بگیرد. «و الفاني في المعنى،» آن چیزی که فانی در معنا میشود، یعنی آن فرد، «هو اللفظ الملحوظ بلحاظ مقارن» برای تلفظ، «أو لاحق،» یا بعد از آنکه از دهانش درآمد. «غير مؤثّرين في اختيار إيجاد اللفظ.» اینها دیگر تابع است؛ بعد از اینکه طبیعت را ملاحظه کرد، با قوه عمالّه08:33 ذهنیه یک لفظی را ایجاد کرد، تلفظ کرد، آن وقت بعد از تلفظ و بعد از ایجاد فرد، ملاحظه فرد و ملاحظه مقارن یا لاحق را هم انجام میدهد. حتی مقارنش هم -نمیدانم در کجا- به ذهنم آمد که مقارنش را هم قبول ندارند. حالا بعدش میآید، ظاهراً ذیل صفحه است. میگویند مقارنش هم سخت است؛ معمولاً بعد از اینکه لفظ وجود پیدا کرد، بعد الوجود میتواند توجه به آن کند و لحاظش کند.
این مال اصل فرمایش ایشان که اینجا مطلبی اساسی بود که اساساً ملحوظ در استعمال را هم ملحوظ استقلالی و طبیعت دانستهاند، پس هم طبیعت است و هم استقلال خاص خود طبیعت، نه آن استقلال که در وضع و در استعمال میگوییم که فانی و مستقل است؛ آن استقلال و آن فنا مربوط به فرد است و به وجود است، اما این استقلالی که اینجا میگویند استقلالی است که مربوط به لحاظ خود طبیعت است. البته در وضع، ملحوظ استقلالی خود طبیعت است، اما به یک نحو دیگر که حالا میفرمایند.
آن مطلب دیروزی شما هم علیای حال، باز من فکر کردم، مخصوصاً ذهن من -با آن توضیحاتی هم که دادم- با اینکه طبایع که نقش خیلی مهمی دارند و نقش خیلی اساسی را در ذهن ایفا میکنند، باز اینها که ایشان گفتند بیشتر جور است تا آن چیزی که شما میفرمایید که اصلاً طبیعت عوض میشود؛ من یک مقدار عوض شدن طبیعت ذهنم نمیفهمد که چطوری طبیعت عوض شود. آن مثالی هم که برای بیل و اینها زدید، چون اول من چیز دیگری از مثالتان خیال کردم، و الا ما بحثمان سر این بود که شما یک لفظی را میگویید و میفهمید که چه میگویید، دو تا مخاطب دارید؛ از اینجا بود که سراغ مثال شما رفتیم. فرمودید آن بیل را هر دو میبینند، این نمیداند به چه کاری میآید و ...؛ خب در مانحن فیه، وقتی که شما لفظی را میگویید، کسی که معنا را نمیداند بیلی نمیبیند. یعنی شما منظورتان از بیل یعنی لفظ و معنا، او معنا را نمیبیند، معنا در ذهنش نمیآید. مثال هم با آن مقصود در نظر شما ... .
علیای حال، آنطوری که من خیالم میرسد تحلیلش -به ذهن قاصر من- همان احضار و حضور است. در مراحلی که ذهن در مقارنت ضعیف است، در علقه وضعیه احضار میکند، همیشه باید زور بزند تا حاضر شود که این لفظ آن معنا بود، به یکی دیگری را احضار کند. وقتی که قوی شد و انس پیدا کرد، این حضور میشود. الان هم اسمهای خاص برایش گذاشتند که میگویند مثلاً ناخودآگاه و نیمهآگاه و اینها اصطلاحاتش خیلی رایج است. اصطلاحات دیگر هم برایش دارند که یک چیز مُدرَک در ذهن مراحلی را طی میکند. یک مراحلی است که خواب است، خاموش است، فقط میتواند تلقی کند، یک مراحلی است میتواند فعال شود و میتواند خودش هم آن را ادا کند، بیان کند. و مراحلی است که از فعال بودن بیرون میرود و یک چیزی که کمان بعد از فعالیت میشود که آن کمان خیلی خیلی قوی تر و بالاتر از ...، یعنی به صورتی است که آن فعالیت صورت میگیرد و اصلاً خودش هم توجه ندارد. مثال رایجش که همه مثال میزنند؛ کسی که روز اول ماشین میبرد یادش است که چند دنده زده است و کجا بوده است، چند ترمز گرفته است و اینها، چون همه چیزها را با دقت زیر نظر دارد که الان صدمه به خودش نزند، اما بعد از ده یا بیست سال حالا میگویند چند دنده عوض کردید؟ میگوید من نمیدانم. دندهها را عوض کرده است و روی حساب هم عوض کرده است، بسیار دقیق، اما آگاهانه نیست به این معنا که با توجه آنها را انجام دهد. اینها یک نوع توجهی است که هست و اینجا هم در مانحن فیه ... .
حاج آقا میخواهند بفرمایند که ولو ما الان لفظ را استعمال میکنیم، این استعمال در کمال جوش خوردگی لفظ و معنا هم هست، اما منافاتی ندارد که در ذهن، خودش دارد لحاظ استقلالی طبیعت میکند، اما نه لحاظ یعنی آگاهانه که من اینطوری لحاظ کنم؛ این دارد صورت میگیرد، بخواهد میتواند تبدیلش به آگاهانه کند که همین سؤال دیروز من بود که این اختلاط طوری نیست که جلوی لحاظ مستعمل را بگیرد. مستعمل میتواند وقتی که دارد استعمال میکند دقیقاً الفاظ را ملاحظه کند، کدام را به کار ببرم، کدام را به کار نبرم، چطور بگویم و چطور نگویم. با اینکه معنا پرانی است، بله، اما منافاتی ندارد، در استعمالات عادی برای او اسهل است، در حالت عادی غافل است از اینکه لفظ را نگاه کند، توجه ندارد، معنا را میپراند؛ میگویند این مقصودت را با چه لفظی گفتهای؟ میگوید یادم نیست، اینطوری گفتم یا آنطوری. اما اگر بخواهد که با مقصود بگوید، میتواند ملاحظه کند.
14:17
تحلیل کیفیت تصور لفظ در موارد سبق لسان
شاگرد: چیزهایی مثل سبق لسان، اینها چطوری تصور میشود، مثل اینکه یک شخصی یک چیزی میخواهد بگوید بعد از دهانش یک لفظ دیگری بیرون میآید؟
استاد: آن سبق لسان باز خودش پیجویی و تحلیلش از چیزهای بسیار ظریف ذهن است که در ذهن وقتی که میخواهد صحبت کند، تسلسل لفظ زمان میبرد، از قبل یک کلامی را، یک مقصودی را تهیه میکند و میخواهد بگوید. وقتی که اینها را تهیه میکند الفاظ حاضر میشوند، الفاظ ذهنی، معانی ذهنی، الفاظ قریب آنها. بعد گاهی میشود یک معنایی مصاحب با آن در ذهنش آمده بود، میخواهد که بیاورد، ولی چون معنا حاضر بود لفظش قبلش بیرون میآید، اینها نظمش به هم میخورد. اگر کسانی که سبق لسان میکنند حالت رصد ذهنی خودشان را قبلش مواظب باشند، میبینند که چطور شد، چرا سبق لسان کردند؛ میبیند که یک معنایی در ذهنش بود یک لفظی هم میخواست بگوید، چون آن معنا یک لفظی همراهش است، این معنا هم بود و معیت پیدا کرده بودند، نصفه آن لفظ او میخورد به این لفظ، یا اول با او شروع میکند و نصفش را با این میگوید. اینها یک چیزهای خیلی قشنگی است.
نمیدانم کجا خواندم که یک کسی گفته بود که من داشتم با رفقایم حرف میزدم، یک بحث علمی داشتیم میکردیم، بحث ریاضی یا فیزیک. یک دفعه بین راه دیدم در حالی که من با رفقایم گرم بحث هستیم، یک دفعه به خودم آمدم که دیدم مدتی است که همراه آن، واقعاً همراه، ... -این قدرتها را نفس خیلی خیلی بالاترش را دارد، برای ما که ضعیف هستیم ...-. دیدم دارم در فکر خانه و خانواده هستم، در یخچال و اینها دارم فکر میکنم، اصلاً نداستم که من از این بحث علمی و ریاضی و اینها، چطور شده است که من همراهش ... . چند لحظه خودم اولش فکرها را میفهمیدم، اما توجه نداشتم که دارم همراه آن بحث، این فکر را هم میکنم و رفتهام در خانه و آنجا دم یخچال! مدام برگشتم که آخه چه شد؟! چون هیچ زمینهای نداشت، من داشتم با این آقا بحث میکردم چطور شد؟ پیجویی کردم -آن شخص در ذهنیات خودش دقیق بوده است-، گفت آهان! موقعی که رد میشدیم، وقتی در حین بحث، دم آن چهارراه رسیدیم، دوتا مرغابی داشتند میرفتند. من ولو بحثم را قطع نکردم، اما چشمم اینها را دید و با این حال که شئوناتی است که «لایشغله شأن عن شأن» برای نفس است، با این که بحثش را یادش نرفته است این مرغابی را هم دیده است. گفته بود من از این مرغابی، به یک چیزی در خانه منتقل شدم به مرغابی که خریده بودیم و گوشتش و اینها، و در یخچال و خانواده و اینها که بحث سر اینکه چه بپزند و اینها. گفت از این دیدن مرغابی، اینها در صحنه نیمه آگاه ذهن من شروع شد و آنها هم رفت؛ حالا من دارم بحثم را ادامه میدهم، آنها هم دارد خودش میرود. میفهمم، یعنی الان نیمه آگاه است، یعنی الان توجه ندارم که دارم فکر آن را میکنم، یک مقداری که جلو رفت و یک دستگاهی برای خودش باز کرد و یک معرکه گیری در ذهن من به پا شد، گفتم که چرا من این فکر را دارم میکنم؟ دیدم از آنجا بوده است. این سبق لسانها معمولاً از اینها میشود؛ چند چیز، چند مطلب را میخواهد بگوید، چند لغت را فکر کرده است، اینها یکی زودتر و یکی دیرتر میشود؛ قوه عماله نمیتواند خوب نظمش دهد. این و شبیه این خیلی موارد متعددی است؛ خود من هم دیدید که لفظها را خیلی زیاد به هم میریزم، گاهی که در فکرش باشم دیدم. علت آن، یکی و دو تا نیست، آدم به ذهنش برگردد که چرا این سبق صورت گرفت، میبیند علل خیلی ظریف و قشنگی دارد.
شاگرد: راجع به این بحثی که دیروز تا الان سر گرفته است و از سؤال آقا شروع شد که اگر ما قائل شویم به اینکه اصلاً دو طبیعت بوده است، یا قضیه اینکه آیا لفظ و معنا قابل انفکاک هستند یا نیستند که شما میفرمایید قابل انفکاک هستند، یعنی بخواهد میتواند این لفظ و معنا را از یکدیگر سوا کند و تفکیک کند؛ آیا میشود اینطوری تصور کرد که رابطه بین لفظ و معنا دو نوع رابطه است؟ بعضی از لفظ و معناها ارتباطشان ارتباط اعتباری است، یعنی علقهای که بین آنهاست یک علقه اعتباری است، این یقیناً قابل انفکاک است، اما لفظ و معناهایی هم داریم که علقه اینها غیر حقیقی است، واقعاً مندک در هم هستند، واقعاً قابل انفکاک نیستند، اینها را باید یک مبحث جدا برایشان باز کرد، یک حساب جدا باید برایشان باز کرد. آیا میشود الفاظی را تصور کرد که اینها واقعاً مندک در معنا هستند و قابل تفکیک نیستند؟
استاد: اصل خود مبنا که محل اختلاف است، آیا ما لفظی داریم ولو به عنوان موجب جزئیه، حتی یک لفظ داریم که این لفظ، خودش رابطه تکوینی و واقعی با معنایی داشته باشد؟
شاگرد: مثلاً لفظ جلاله الله، با ذات مستجمع جمیع صفات یک رابطه حقیقی است. میشود گفت یک رابطه اعتباری است، الله در عوالمی اطلاق به پروردگار نمیشود؟ میشود این رابطه را یک روزی گفت ولو در مراتبی که اصلاً قابل تصور برای ما نیست، -مثلاً در قاب قَوسینِ اَو اَدنَی- آنجا آن الله بر ذات باری تعالی اطلاق نشود؟ این علقه معنا و لفظ یک جایی باشد که اینها از یکدیگر مندک شود؛ میشود چنین چیزی را تصور کرد؟
استاد: الله خودش در کلمات معصومین حالت توصیفی دارد؛ جمهور مفسرین میگویند «الله عَلَمٌ»، اما در لسان اهل بیت اتفاقاً از چیزهای خیلی جالب این است که میگویند الله در خود معنایش معنای توصیفی است؛ یعنی الله نمیگوید خود آن ذات، مثل «هو» نیست، «هو» اشاره به هویت غیبیه دارد، توصیفی هم اگر دارد توصیفِ به هویت غیبیه است، لا غیر. اما «الله» در روایت است «الَّذِی یتألّه إلیه عِندَ الحَوَائِج»، «الْالَه» که اگر آن بوده است یا «الله». خب وقتی که معنای توصیفی دارد، چون این لفظ مبارک کلمه جلاله با معنای «یتألّه إلیه عِندَ الحَوَائِج» ارتباط دارد، پس به تنها کسی که «یتألّه إلیه عِندَ الحَوَائِج عند تَقَطُّعِ الأسبَاب» به او تألّه میشود خدای متعال است، پس از این باب دارد اطلاق میشود. یعنی لفظ الله یک رابطهای با معنا دارد، رابطهای با ذات ندارد مستقیماً. آن روی فرض آن است که «الله» علَم باشد، تازه جمهور مفسرین هم که الله را علم میدانند، میگویند که خدای متعال بین این علم با خودش رابطه وضعی برقرار کرده است -روی مبنای مشهور-، نه رابطه تکوینی؛ یعنی نگفته است «کُن»، اگر کُن ایجادی بود میشد، و حال آنکه او محل یک رابطه نمیتواند باشد که ذات او با یک لفظ، با یک طبیعت، رابطه برقرار کند، مال او فوق رابطه است. و لذا رابطه با کُن ایجادی اینجا معنا ندارد. پس اگر رابطهای است، یعنی وضع الهی است؛ همان که میگویند واضع لغت عربی خدای متعال است که خیلی از علما هم گرایش به این دارند و حرفش را هم زدند، اگر باشد آنجا هم وضع الهی است. و لذا باز وضع الهی مدعای شما را نتیجه نمیدهد که یک کُنْ ایجادی، رابطه تکوینی باشد.
ولی کسانی که رابطه بین لفظ و معنا را تکوینی قبول دارند، خب آن یک وادی دیگری است، آن اصلاً بحث وضع و تفکیک و آنها نیست، یک نوع دیگری از حرف است که آنها قبول ندارند -روی مبنای آنها-. ولی خب مشهور قبول ندارد، مشهور از مباحث اصولی، اینها قبول ندارند. اینها قبلاً هم -نمیدانم شما تشریف داشتید یا نه- در بحث وضع که وضع اعتباریات را حاج آقا2 فرمودند -صفحه اول وضع-، آنجا ایشان اینطور انتخاب کردند که علقه لفظ و معنا علقه وضعیه و اعتباریه و انشائیه است، اینطوری مختارشان بود. اگر بگوییم رابطه تکوینی است، دیگر تفکیکهایش یک نوع دیگری است، تفکیک به این معنا ممکن نیست، تفکیک مجازی فرضی اینطور چیزها ممکن است صورت دهیم، ولی خود آن رابطه را، آن تناسبِ نفس الامری را ذهن نمیتواند کاری سرش بیاورد؛ ذهن نمیتواند با فرض خودش، با انشاء خودش تکوینیات را عوض کند. من فرض میگیرم آتش سوزنده نباشد، اعتبار میکنم؛ اعتبار بکنم یا نکنم آن تغییر نخواهد کرد.
عدم امکان اسمگذاری برای ذات خدا
شاگرد: فرمودید در لسان اهل بیت علیه السلام الله جنبه توصیفی دارد، عَلَم نیست؛ چه لفظی علم است، اگر داشته باشیم؟
استاد: اصلاً اسم باشد ...؛ در آن روایت معانی الاخبار و توحید صدوق است، یک سؤال خیلی کوتاه از محمد بن سنان است؛ آن شخصی که چقدر سرش حرف است، تضعیفات عظیمی دارد، ولی خب ظاهراً برمیآید که نه؛ محمد سنان بحث رجالی خیلی سنگینی دارد. یک سؤال کوتاه کرده است و یک جواب کوتاه از امام رضا(ع) شنیده است، همین؛ «سَئَلْتُهُ عَنِ الْاِسْم مَا هُو؟» یابن رسول الله، اسم چیست؟ کلمه جلاله اسم است، همه اینها، اسم ما هو؟ حضرت فرمودند «صِفَةٌ لِمُوْصُوف»، اصلاً اسم به طور کلی، صفت برای موصوف است. و لذا است که در بحثهای کلاسیک هم در مقام اسم میگویند وقتی که میخواهید برای ذات خدای متعال اسم بگذارید، دون مقام ذات است و لذا مقام ذات «لَا اِسْمَ لَه». چرا؟ چون «الْاِسْم صفَةٌ لِمُوْصُوف»، مساوقت دارد، اسم با صفت مساوقت دارد و مقام ذات، «نفی الصفات عنه» است؛ بِهِ تُوصَفُ الصِفَاتْ لَا بِهَا یُوصَف». و لذا مقام ذات، مقام «لَا اِسْمَ لَه» است، چون «لَا صفَتَ لَه».
اگر خواستید بحثهای -چون دیروز هم صحبت کردم- تفسیر «مجد البیان» تألیف آقا شیخ محمد حسین اصفهانی در همین کلمه جلاله و در بحث «بسم الله الرحمن الرحیم» که میرسند، بحث خیلی خوبی راجع به همین دارند که مقام ذات نمیتواند اسم داشته باشد؛ «الله» حتی به این معنا اشاره بردار نیست، عَلم اشاره به ذات میکند. ذات مبدأ مطلق، اشاره بردار نیست، سابق است بر «حقیقة الاشارة»؛ او اشاره را اشاره کرده است، میخواهید به خود او اشاره کنید؟! ممکن نیست. ولی خب اینها دیگر به قول آقا3 -حالا نمیدانم که برگشتند یا نه- ایشان میگویند که اینها سر از تعطیل درمیآورد؛ سر از تعطیل درنمیآورد، اگر بد بیان شود سر از تعطیل درمیآورد، و الا اگر آنطوری که هست به ظرافت ادراک شود اینها تعطیل نیست.
26:26
شاگرد: فرمایش شما صحیح است که میفرمایید الله برای پروردگار، صفت است و اسم نیست، این سر جای خودش درست است. اما الان معنایی که ما در این عالم داریم از الله استعمال میکنیم، در ذهن ما و در عبارات ما وقتی الله میگوییم، این اشارهای به پروردگار است،
استاد: خب رحمان هم همین است.
شاگرد: من حالا خصوص الله را نمیگویم، تمام أسماء مختصه؛ این اسماء یک معانی را در ذهن ما تداعی میکنند که این رابطه بین این اسم و معنایی که تداعی میشود آیا منفک میشود؟ میشود یک وقتی باشد که این اسم این معنا را تداعی نکند؟ من اینجا را میخواستم بپرسم.
استاد: یعنی اینطوری که این اسم که یک توصیفی دارد، ممکن باشد که این توصیف از آن موصوف جدا شود؛ این که محال است.
شاگرد: پس فرمایش ایشان قابل تأمل است که میشود در ذهن مثالی را فرض کرد که لفظ از معنا قابل انفکاک باشد، وقتی که آدم بخواهد؛ شما فرمایشتان دیروز همین بود.
استاد: اینجا وصف از موصوف قابل انفکاک نیست.
شاگرد: نه، الان اینجا برای ما جنبه اسمی دارد؛ درست است که رحمان و رحیم و اینها همه در مورد پروردگار جنبه صفتی دارد، اما در عین حال، اسمی است که پروردگار را توصیف میکند، اسم است، علم است. حالا این لفظ آیا میشود از معنایی که ما از آن درک میکنیم یک وقتی در ذهن ما، با اراده خودمان، با اختیار خودمان، اینها را از هم سوا کنیم؟ تفکیک کنیم؟ شما میفرمایید که لفظ و معنا در ذهن اختیاراً قابل انفکاک است، آیا این هم از این قبیل است؟ رحمان از آن معنایی که میفهماند، قابل انفکاک است اختیاراً؟
استاد: یعنی مثلاً بگوییم که یک لغت دیگری باشد که در آن رحمان به معنای مثلاً انسان باشد، اینطور؟
شاگرد2: ظاهرا فرمایش ایشان این است که میشود رحمان را بدون لحاظ معنای وصفی رحمان استعمال کنیم و اشاره به ذات هم داشته باشد.
شاگرد: بله، یعنی همین الان ما از رحمان چه چیزی تداعی میشود در ذهنمان؟
استاد: یعنی میخواهید همان جهتی که جمهور مفسرین میگویند و برایشان صاف است را بگویید. در حاشیه ملاعبدالله هم بود؛ «اَلَلَّهُ عَلَمٌ لِلذَاتِ الْوَاجِبِ المُسْتَجْمِعِ لِجَمِیعِ صِفَاتِ الکَمَالِیة».
شاگرد: جان کلام من این است؛ میخواهم این فرمایشی که شما میفرمایید که لفظ و معنا یقیناً در ذهن قابل انفکاک است اختیاراً ...
استاد: اصلاً من عرضم این است که منفک هستند، شما که میگویید مندمج هستند یعنی حاضر هستند، یعنی هر دو با یکدیگر جوش خوردهاند و حاضر هستند. و لذا همین کلمه الله، کسی که انگلیسی است و نمیداند، چیزی از آن نمیفهمد، چرا نمیفهمد؟ چون در ذهن او با معنایی جوش نخورده است.
شاگرد: خب برای آن کسی که میفهمد قابل انفکاک است؟ میتواند در ذهنش الله را از آن معنایی که میرساند انفکاک ایجاد کند اختیاراً؟
استاد: انفکاک در خود ذهن هست، دوتایی با هم هستند؛ منظورتان از انفکاک یعنی چه؟
شاگرد2: معنای وصفی که میفرمایند، الله را خالی از الوهیت شما لحاظ کنید ...
استاد: نه، منظور ما تخلیه لفظ از آن معنا نیست.
شاگرد2: تخلیه از معنای وصفی آن.
استاد: منظور ما از انفکاک، تخلیه نیست.
شاگرد2: ظاهراً اینطوری فهمیدم که ایشان میفرمایند ما میتوانیم الله را استعمال کنیم یا لحاظ کنیم در حالی که خالی از معنای الوهیت است.
استاد: نه، آن نمیشود؛ مقصود ما این نیست. مقصود ما این است که لفظ در استعمال، فانی در معناست، ما میتوانیم این فنا را از لفظ بگیریم یا نه؟ بحث ما دیروز این بود.
شاگرد: شما میفرمایید این فنا را میشود تفکیک کرد؟
استاد: بله، یعنی من میتوانم در حالی که الله میگویم و معنا الوهیت دارد، هر دو را در نظر بگیرم بگویم که این لفظ مبارک است که الوهیت را دارد میرساند؛ پس لفظ فانی نشد، هم لفظ را نگاهش کردم و هم معنایی که دارد میرساند. پس از آن حالت افناء و فناء و هیچ چیزی نشان ندهم مگر معنا، آن را درآوردم، هم دارم لفظ را میبینم و هم معنا را؛ منظور ما از انفکاک این است.
31:18
شاگرد: انتقال چطوری صورت میگیرد؟ یعنی اگر انفکاک باشد، انتقال را چطوری توجیه میکنید؟ به صرف حضور ما چطوری که این انتقال را بفهمیم؟
استاد: مانعی ندارد. ما میگوییم که میخواهیم از این به آن برسیم؛ حتماً باید این فانی باشد تا به او برسیم؟ نه، هم نگاهش میکنیم و هم میخواهیم او را نشان دهیم.
شاگرد: فرض این است که دو طبیعی جدا هستند؛ طبیعی لفظ و طبیعی معنا. یا دو ماهیت جدا بگوییم. به هر حال، یک کثرتی است؛ ما چطوری منتقل میشویم؟
استاد: برای اینکه فرمایش شما را ...؛ در استعمال خود من متکلم این شبهه شما هم میآید که چطور میشود، در استماع یا در سماع به خصوص؛ حالا نگاه کنید. شما لفظ به گوشتان میخورد معنا میآید. تا ابتدا لفظ را نشنوید ممکن است معنا بیاید؟ خب پس شنیدید، شنیدید و آن آمد، نه اینکه اول خود معنا آمد؛ لفظ را شنیدید، قوه مدرکه شما شنید، به این لفظ مسموع توجه کردید -ولو توجه ناخودآگاه که میگویند از بس حاظر است معنا همراهش آمد-. میتوانید بگویید نه چطور؟ خود معنا آمد. آخه تا نشنوید که معنا نمیآید. در مستعمل زودتر میگویید من اصلاً توجه به آن نمیکنم، اصلاً نمیدانم چه گفتم. این حرف را به سماع چه میفرمایید؟ یک چیزی به گوش من میآید که معنا هم همراهش میآید.
شاگرد2: بحث سر طبیعی مفروض عند الاستعمال بود، یعنی در واقع مستعمل دارد لحاظ میکند. عرض ما هم ناظر به این بود که در واقع گفتیم واقعاً دو طبیعی ایجاد میشود، یک لفظ قاری داریم ...
استاد: اصلا ما دو طبیعی نداریم.
شاگرد2: بله، به فرمایش شما میشود. عرض ما این بود که نگفتیم نمیشود اینها را از هم جدا کرد، وقتی که جدا کردیم آن که ملحوظ است با آن که موقع استعمال دارد لحاظ میشود، فرق میکند؛ این مدعای ما بود. مدعا که نه، به عنوان احتمال داشتیم مطرح میکردیم که در واقع این را چطور میشود جمع کرد و اگر این احتمال جدی و قوی شود فرمایش ایشان به این شکل سر نمیرسد.
استاد: که ما دو نوع طبیعت داریم؟
شاگرد2: دو نوع طبیعت داریم؛ یعنی کسی که دارد استعمال میکند، بله، میتواند لفظ را عاری هم در نظر بگیرد.
استاد: نفس الطبیعة را که من نمیتوانم تصورش کنم؛ نفس الطبیعة چطور دو نوع داریم؟ یعنی در عرض هم؟ یا نه، میگویید ما نفس الطبیعةای داریم در دو موطن خودش را نشان میدهد، دو جور خودش را نشان میدهد؟ اینکه بله، این را ما همیشه گفتهایم، اگر این را بخواهید بگویید ...
شاگرد: مثل اینکه بگوییم یک درخت با اینکه بگوییم مجموعهای از مولکولهای فلان. اینها دو طبیعت است، دو طبیعت است که در ذهن میآید.
شاگرد3: اینها مفاهیم از یک طبیعت واحده هستند.
استاد: آن نوع طبیعت الان برای لفظ شده است؟ یعنی لفظی که فانی در معناست در استعمال یا در استماع یا در سماع، یعنی دیگر لفظ نیست؟
شاگرد2: نه، لفظ فانی در معناست، به قول آقایان.
استاد: شما یک وصفی دارید به آن اضافه میکنید، حالا آن اضافهاش را بمانیم. لفظ هست یا نیست؟ مولکولها که شما میگویید، مفهوم مولکول غیر از مفهوم درخت است، راست میگویید؛ مثالی که دارید میزنید آنجا برای خودش خوب است. من یک وقتی است درخت را اصلاً نگاه نمیکنم، دارم به درخت به عنوان یک کیسهای که ماش و نخود و اینها در آن میکنند، دارم درخت را به عنوان یک کیسهای از مولکولها میبینم، اصلاً هم کاری به درخت ندارم، میگویم مولکولها. خب این درست است و مولکول هم طیبعتی غیر از طبیعت درخت است. دیگر هم نمیتوانم بگویم مولکولِ درخت؛ درختی دیگر نیست. اما یک وقتی میگویم لفظ، لفظی که دارم استعمال میکنم، این لفظی که دارم استعمال میکنم با لفظی که از دل یک سنگ بیرون میآید، همین طوری از به هم خوردن دو آهن بیرون میآید -فرض بگیریم که این بیرون بیاید- و اصلاً استعمالی و پشتوانه معنایی و قصدی ندارد، از حیث لفظ بودن تفاوت دارد یا نه؟
شاگرد2: در ذهن شما وقتی دارید استعمال میکنید قطعاً فرق میکند.
استاد: طبیعت آن منظور من است؛ یعنی چیست؟
شاگرد2: یعنی در واقع من آن که لحاظ کردم ...
استاد: آن که یعنی شد فرد.
شاگرد2: ... در واقع لفظ همراه معنایش، یعنی در واقع لفظ و معنا در هم مندمج هستند، یعنی معنا مثل هالهای دور این را احاطه کرده است که لفظ هم با این خیلی مرز ندارد. اگر خاطرتان باشد، سال گذشته بحث سر همین بود. اگر اشتباه نکنم یک نظری بود که مطرح کردند و آن آقای نیلی میگفت که نه، لفظ همان معناست. البته نظر مقابلش آن نظریهای که در فضای زبان شناسی کلاسیک بود یک چنین فضایی بود. یعنی منظورم این است که نظریهای بود که تا حدودی هم مطرح است. فکر کنم برای دوسوسور بود.
استاد: بله آن حرفی که آنها میگفتند، حالا میتوانیم دوباره عبارتشان را نگاه کنیم. همانجا هم خلاف واضحاتی بود که -اگر یادتان باشد- ادله و شواهد زیادی من از چیزهای مختلف ...
شاگرد2: مقصود ما این است که اگر این احتمال، احتمالِ ...
استاد: آنها اصل معنا را زیر سؤال برده بودند و لذا من با آن کوری که حرف میزد و استنتاج میکرد و معنا را میفهمید، -نمیدانم نوارهایش هست یا نیست- از مثالهای مختلف، مثل آفتاب واضح میشد که این حرف غلط است.
شاگرد2: ولی در دل آن، یک چنین فرضیهای هم بود که ما در واقع یک لفظ و معنایی داریم که در واقع به همین شکل جوش خوردهاند که مرز بین اینها کانه مستحیل شده است. حالا با آن چیزی که اینها میگویند ما میگوییم عند الاستعمال ممکن است یک چنین چیزی باشد، یعنی من آن چیزی که موقع استعمال در نظر میگیرم، قابل انفکاک نیست.
استاد: یعنی نمیتواند، یعنی طوری است که اصلاً نظر به لفظ را برای من ممکن نمیکند به امکان وقوعی، اصلاً ممکن نیست؟ یا نه، برای من اسهل است؛ من به آن نگاه نمیکنم، در حالت عادی نگاه نمیکنم؟ این بحث خیلی مهم است، آن که ما میخواهیم بگوییم این است که میگوییم نه، محال نیست؛ استعمال، طبیعت را تغییر نمیدهد، این لفظ همان طبیعت است، هیچ تغییری نکرده است. متفرع بر حالاتی که در ذهن ماست که انس میگیرد و بین دو چیز رابطه برقرار میکند، از مئونه احضار به فضای حضور میرسد؛ خودش هست، به جای اینکه با زور بخواهد احضارش کند.
شاگرد2: اینجا در واقع شخصی که به حاج آقا اشکال فرموده بودند، ایشان گفته بود ملحوظ دو تا است. حاج آقا آمدند ملحوظ را یکی فرمودند. عرض ما این است که با این نگاه اگر واقعاً دو طبیعی باشد، فرمایش شما درست است میتواند بگردد نگاه کند، ولی این دیگر یک طبیعی نیست، یعنی دو چیز را ملحوظ کرده است؛ یعنی یک بار لفظ مع معنا را که در هم جوش خوردهاند یعنی لفظ معناداری که با معنای خودش جوش خورده در نظر گرفته است، یک بار هم لفظ عاری را در نظر گرفته است و معنا را هم به صورت عاری. اینها در واقع دو لحاظ شد و این هم میتواند جوابی باشد برای آن مطلبی که آن آقا فرموده بودند که نمیشود.
استاد: لفظ انسان، همه داریم میگوییم انسان؛ این دو طبیعت دارد؟
شاگرد2: اگر برگشتم و خود لفظ را هم عاریاً نگاه کردم، کأنّ دو چیز را لحاظ کردهام؛ یک بار طبیعی لفظ با معنا را که در هم جوش خورده است و یک بار لفظ را عاریاً.
استاد: خب حالا خود انسان خلاصه دو طبیعت دارد؟ دو طبیعت اگر داشته باشد ...
شاگرد2: بله.
شاگرد3: دو تا نیست؛ ملحوظ دو تا است.
استاد: فرد آن دو تا است، موطن آن دو تا است.
شاگرد2: من دو طبیعی را لحاظ کردم.
شاگرد3: شما دو فرد از یک طبیعت را لحاظ کردید.
شاگرد2: اگر ما آن جوش خوردگی را پذیرفتیم، این اصلاً ماهیتاً با آن لفظ عاری فرق میکند، اگر گفتیم اینها در دل هم رفته است.
شاگرد3: ماهیتاً با هم فرق نمیکنند.
استاد: آن سؤالات دیروز را باید جواب بدهید؛ وقتی که شما کلمه مبهم میآورید و مقصودتان هم ابهام است، چکار دارید میکنید؟ استعمال نمیکنید؟ وقتی لفظ مشترک میآورید و طرف دارد دنبال قرینه معینه میگردد، دارد چکار میکند؟ دو طبیعت است؟ چه طبیعتی را شما در لفظ مشترک انداختهاید -قرینهاش هم بر طرف مخفی شد-؟ کدام طبیعت است؟
شاگرد2: مانعی ندارد؛ دو طبیعت است.
استاد: نه، یعنی شما دو طبیعت را القا کردید؟
شاگرد2: من وقتی میخواهم ابهام بیاورم، دو طبیعت را در نظر گرفتم. یعنی به هر حال این کار من مئونه میبرده است، خود این کاری که مئونه میبرده است که من یک لفظی بیاندازم که ایهام داشته باشد ...
استاد: خب پس لفظ است؛ دو طبیعت ندارد.
شاگرد2: قبل از اینکه این لفظ را انداخته باشم، دو طبیعت را در ذهن گرفتم.
استاد: آن دو معناست، نه لفظ. دو لفظ را در نظر نگرفتید، دو معنا را در نظر گرفتید. سه طبیعت است؛ دو معنا که دو طبیعت است، با لفظ که خودش یک طبیعت است. این لفظ که دو طبیعت نمیشود، بگویید چون در ذهن من با این معنا جوش خورده است پس دو لفظ دارم، دو طبیعت لفظ. پس وقتی که میخواهم استعمال کنم دو طبیعی لفظ در نظر میگیرم؛ دو طبیعی در نظر نمیگیرید. همین لفظ را، همین لفظ را در نظر میگیرید، چون ارتباط با دو معنا دارد میخواهید که ابهام بیاندازید. اصلاً نمیتوانم تصور کنم -تا اینجایی که فعلاً موقعیت ذهنی من است- که خود لفظ انسان، دو طبیعت داشته باشد. لفظ که دو طبیعت ندارد، لفظ یعنی انسان، همین لفظ است.
شاگرد2: لفظ انسان دو طبیعت ندارد.
استاد: حب بحث سر همین است.
شاگرد2: یک لفظ عاری داریم، یعنی انسانی که معنا داشته باشد یا نداشته باشد، این تصورش هم سخت است.
استاد: چرا سخت است؟ برای کسی که انگلیسی نمیداند ...
شاگرد2: برای او ساده است چون اصلا جوش نخورده است. برای او این طرفش مئونه دارد تا بیاید به هم جوش بخورد.
استاد: چطور برای ما سخت است که شمایی که میدانید یک انگلیسی انسان را نمیداند یعنی چه، برای اینکه بعداً شوخی کنید و همه بخندند، به یک گربه میگویید این انسان است. میگویید این انسان است که بعداً هم بخندند؛ الان شما انسان را به معنای گربه دارید به کار میبرید چون میدانید که او نمیداند؛ چطور سخت است که تخلیه کنید؟ میدانید که انسان یک لفظ است، دیگران از آن یک معنایی میفهمند، شما آن معنا را که میدانید الان در یک معنای دیگر به کار میبرید؛ تخلیه کردید. خود مجاز یعنی چه؟ یعنی یک نوع فاصله دادن از یک انس ذهنی با قرینه صارفه؛ لذا میگویید صرف. دو نوع لفظ نداریم.
عینیت وجود کتبی و وجود لفظی با وجود خارجی
برگردیم به یک بحث خوبی که قبلا بود؛ وجود خارجی لفظ با وجود لفظی لفظ چه بود؟ این نکته خیلی مهمی بود چند بار هم تکرار کردم. «زید» که مینویسید، نقش «زید»؛ وجود کتبی نقش زید با وجود خارجی نقش زید چه بود؟ دو تا نبود، این یک نکتهای بود که چند بار هم در مباحثه من عرض کردم. در طبیعی لفظ، وجود خارجیاش عین وجود لفظش است؛ وجود لفظیاش همان و خارجیاش هم همان. اگر یادتان باشد در بحث تفسیر هم مطرح کردیم این یک نکته مهمی است. در نقوش، انسانِ نوشته، وجود کتبی نقش «انسان»، نوشته انسان، وجود کتبیاش عین وجود خارجیاش است؛ نکته مهمی است. و لذا است که میگویم دو تا ندارد، چرا؟ چون این لفظ انسان، همین لفظ انسان است، وجود خارجیاش همین لفظ است؛ این یک طبیعتی دارد که در ذهن ادراک میشود. این لفظی که در ذهن به عنوان وجود ذهنی درک میشود، این که دو نوع طبیعت ندارد، هر کجا که بیاید؛ یک جا با این معنا جوش میخورد، یک جا با آن استعمالات؛ همه ملابس طبیعت لفظ است، نه اینکه ما دو طبیعت لفظ داریم.
تقریباً من اطمینان دارم در آن که شما میگویید دو تا است، یک مقصودی دارید که باید مقصود را ... لفظها شبیه هم است. برای آن که در مقصودها به هم نزدیک شویم منظور از خود لفظ را دقت کنیم، اصلاً ممکن نیست برای دو طبیعت. یعنی چه که لفظ انسان دو طبیعت داشته باشد؟! لفظ که دو طبیعت ندارد. این لفظ با معنای انسان، نزد من جوش خورده است، پس لفظ انسان جوش خورده است، پس طبیعت جدیده است، اصلا این جوش خوردن یا نخوردن، طبیعت جدیده نمیآورد. به این معنا ...
44:44
شاگرد2: همان مثالی که زدید، آنجایی که فرمودید برای گربه به کار میبرد، اگراین لفظ واقعاً عاری از معنا بوده است، همه میخندیدند.
استاد: نه، شما میگویید برای او سخت است.
شاگرد2: نه، همه نمیخندیدند. بالاخره این انسان با آن معنا را ...
استاد: شما چه گفتید، من چی گفتم؟ شما گفتید که سخت است برای ما که تخلیه کنیم. میخواهم بگویم که سخت نیست.
شاگرد2: آنجا هم تخلیه نکردیم، اگر تخلیه میکردیم خنده دنبالش نمیآمد. آنجا هم که فرمودید مجاز، مجاز هم اگر تخلیه بود ...
استاد: خنده دنبالش میآید برای مأنوسین. الان منِ مستعمل که میخواهم شوخی کنم، اگر قدرت این را نداشتم که بفهمم انسان را از معنا میشود جدا کرد، ... شما گفتید که سخت است، ببینید من میفهمم که هم معنا دارد، لفظ دارد، و میتوانم جدا کنم، یعنی به نحوی که بعداً بخندند آنهایی که انس به آن جوشها دارند؛ این منظور من بود.
شاگرد2: خب برای شما مئونه برده است.
استاد: مئونه برده، ولی سخت نیست. شما گفتید اصلاً طوری جوش خورده که طبیعتی شده است که دیگر نمیشود جدایش کرد.
شاگرد3: درست است، جدا شدنی نیست من حالا هزار بار هم لفظ انسان را به گربه اطلاق کنم انسان از حقیقت معنایی که به آن دلالت میکند جدا شده است؟! این جدا شدن نیست.
شاگرد4: این جدا شدن ادعایی است.
استاد: مگر ما منظورمان از جدا شدن، ملاحظه استقلالی لفظ نیست؟ من که نمیخواهم بگویم در ذهنم ...، به قول ایشان دارم میگویم همین که بعد میخندند ما این است که این دو به هم جوش خوردهاند که میخندند. منظور ما از جدا شدن یعنی لفظ را از فنا دربیاوریم، از آن چیزی که ایشان میگویند اصلاً طبیعت ثانیه شده، مندک در معنا است، ...؛ من میگویم اگر مندک است پس چطور سوایش کردید؟ لفظ را در غیر این معنا من دارم به کار میبرم تا بخندند، پس میتوانم لفظ را از حالت فنا دربیاورم؛ منظور من این است، یعنی لفظ را نگاه کنیم، نه اینکه آن جوش را بشکنیم.
شاگرد3: همان وقتی که آدم دارد این کار را میکند، یعنی انسان را به گربه اطلاق میکند، اگر از او بپرسیم که تو انسان را از معنای خودش تخلیه کردهای؟ میگوید نه، من اصلاً غرض این را هم نداشتم، مثل اینکه آدم بگوید ...
استاد: حالا من باز مثال دیگر بزنم. اینها واضحات است تا اندازهای که ذهن قاصر من است. همین انسانی که شما میگویید جوش خورده است، یک کسی میآید با این لفظ، حالا فقط انسان نگوییم، یک جایی یک لفظی در ذهن مردم با یک چیزی جوش خورده است، او این جوش خوردن و این لفظ با این خصوصیات را پسندش نیست، میگوید حالا درست میکنم؛ یک مجاز جدید درست میکنم برنامه ریزی میکند برای دو سال، یک استعمال جدید و مجاز، بعد با یک صحنه سازی آن معنای قبلی را مهجور میکند با این چیزی که خودش درست کرده بود. الان ما بعد از دو سال میبینیم آن معنای قبلی مهجور شد، معنای جدید در ذهن اینها آمد. اگر لفظ فانی بود، او چطور این لفظ را تشخیص داد و صحنه سازی کرد تا معنا را عوض کند؟
شاگرد4: فنایش ذاتی نبود که ...
استاد: خب طبیعت عوض شد؟! پس حرف من شد.
شاگرد2: اینجا طبیعت جدید ایجاد میشود.
استاد: طبیعت قبلی را محوش میکند؟ یک طبیعت جدید ایجاد میکند؟ این را داریم لفاظی میکنیم. همان لفظ است با یک معنای دیگر. او برنامه سازی میکند که همین لفظ را به یک چیز دیگر برگرداند، طبیعت را عوض نمیکند. چیز مبهمی نیست، طبیعت را دارد عوض میکند؟ طبیعت لفظ انسان را دارد عوض میکند؟ کجا دارد طبیعت را عوض میکند؟ ایشان میگوید فنایش ذاتی نبود، همین که ما میخواستیم بگوییم. یعنی میگوییم فنا، یک تعبیرِ...
شاگرد3: نه، در بعضی فنا ذاتی است، در بعضی ذاتی نیست. میشود تصور کرد الفاظی را که قابل انفکاک از معنا نباشند، مثل همین انسان که این الان خوب مثالی است، انسان به هیچ وجه ...
استاد: کلمه انفکاک یعنی چه؟ یعنی دیگر وقتی که انسان میگویید معنای انسان در ذهن نیاید؟ یا نه، وقتی که انسان میگویید به خود لفظ هم توجه کنید که این لفظ است که دارد این معنا را میآورد که اگر برنامه ریزی کنیم دو سال بعد آن را برمی گردانیم؟ کدام؟ انفکاک یعنی چی؟
شاگرد3: نمیشود دو سال دیگر آن را برگرداند.
استاد: نمیشود؟ این که فرمایشاتی است که ... زمانهایی به همین انسان فلان لفظ میگفتند و برگشته است، این که تاریخ دارد؛ تاریخ لغت بداهه دارد یک چیزهایی را واضح و آشکار میگوید. شما میگویید محال است انسان به معنای دیگر برگردد؟
شاگرد3: یعنی انسان از این معنایی که الان دارد به چیز دیگر برگردد؟
استاد: بله، من برای شما از چیزهای جالبش بگویم؛ شما الان لفظ شهرداری که میگویید رایج رایج بود بلدیه، اصلاً همه مردم میگفتند بلدیه، زمان رضاخان میخواستند لغات عربی را محو کنند، آمدند اسمش را تابلو کردند، به همه بچهها در کلاسها گفتند و در کتابها نوشتند که اگر بنویسید بلدیه اصلا غلط است؛ تمام شد، الان شما اصلا بلدیه نمیگویید.
شاگرد3: انسان از زمان حضرت آدم انسان بوده است و تا آخر هم انسان است. در هر مکتبی انسان است، در هر مذهبی و حتی در جاهای غیر متمدن هم معنایی که از انسان در ذهن متبادر میشود، از لفظی که انسان برایش به کار میبرد که همین الف و نون و سین و الف و نون است، این قابل انفکاک نیست، ولو اینکه انسان اصلاً بویی از علم نبرده باشد، خودش باشد و فطرتش.
شاگرد5: وضعهای تعینی چطور میشود؟ آنها بعداً در معنای دیگری حقیقت میشود.
شاگرد3: عرض میکنم در خود خصوص همین انسان که شما مثال میزنید این را شما درستش کنید. اگر شما یک طوری بیایید این انسان را بفرمایید که صد سال پیش انسان به این معنا اصلاً اطلاق نمیشد. من عرضم این نیست که ما الفاظی نداریم که قابل انفکاک از معنا باشد، داریم فراوان هم داریم، چون اینها همه رابطهشان اعتباری است، این اعتباریات به هم میخورد. گاهی اوقات این اعتباریات را عرف جور میکند، مثل همین بلدیه که شما میفرمایید؛ مثال زیاد میشود اینطوری احضار کرد. اما الان یکی از مثالها همین انسان است، انسان با معنایی که بر آن دلالت میکند، این را شما به من ثابت بفرمایید که میشود انفکاک ایجاد کرد بین لفظ و معنا در این مثال.
شاگرد6: در مورد این بیانی که حاج آقا دارند؛ یک موقع است یک مطلبی به خاطر قاعده کلی یک اقتضایی دارد، میخواهیم این را بررسی کنیم و بحثمان در کل بحث الفاظ است که شخصش ملاحظه میشود یا طبیعتش ملاحظه میشود، یک موقع است به خاطر یک امر خارجی مثلاً یک لفظی مثل انسان، یک امر خارجی نمیگذارد این اتفاق در آن بیافتد، یعنی عدم انفکاک از خارج نشأت گرفته است، مثل الله که ابتدا مثال زدند به خاطر امر خارج است، نه به خاطر اینکه اصلاً لفظ و معنا را نمیشود انفکاک کرد. شاهدمان چیست؟ شاهدمان آنجایی است که میشود انفکاک کرد. پس وقتی که میشود انفکاک کرد، قاعده کلی اقتضایش این است که میشود انفکاک کرد. حالا اینجا که نمیشود انفکاک کرد، این معلوم است که لامر خارج است؛ اینکه خدشهای بر قاعده ما وارد نمیکند.
استاد: بله، کلمه انسان، فرض عقلیاش را بگیرید؛ فرض بگیرید مثلاً تمام کسانی که لفظ انسان را به کار میبرند -حالا در مثالهای امروزی- بیایند بگویند که به فلان جهت -نمیدانم- سازمان ملل، در یونسکو، بگویند در هر کلاسی چیزی شد، از این به بعد به جای انسان بگویید بشر. ما این اسم را برای فلان چیز رزرو کردیم و دیگر به کار نبریم. صد سال بعدش چه میشود؟ دیگر جدی به کار نبرند؛ تلویزیون، رادیو، کتاب، کلاس. صد سال بعدش چه میشود؟ فراموش شد این لفظ. اما من نمیدانم شما کجای این را مشکل دارید، تصورش سخت است که سازمان ملل به تمام کسانی که انسان را به کار میبرند، بگویند که ممنوع شد. الان دیگر شما به جای انسان بگویید بشر، همیشه میخواهد بگوید انسان بگویید بشر، دیگر انسان ممنوع. در کلاسها و کتابها را عوض کنید؛ صد سال بعدش چه میشود؟ تصور این برای شما سخت است؟ گمان نمیکنم که این خیلی مئونه ببرد. لفظ انسان یک طبیعتی دارد که این طبیعت یک طبیعت است.
خب حالا إن شاء الله دنباله بحث، آن عبارت «لكنّ الوضع» مربوط به قبلش است که دفع دخلی است که إن شاء الله اگر زنده بودیم فردا.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
تگ: نفس الامر، پارادوکس راسل، پارادوکس خودشمول، رساله الجزر الاصم، سید علی خان، صدر الدین دشتکی، تفسیر «مجد البیان»، محمد حسین اصفهانی، لفظ جلاله الله، دوسوسور،
1 . مباحث الأصول، ج 1، ص 39.
2 . آیت الله بهجت.
3. یکی از شاگردان.