بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه 42 - 28/08/1390
اگر قرار باشد یک چیزهایی را در کلمات حاج آقا پیدا کنیم که اولین بار است و کسی قبلاً نگفته باشد، شاید یکی از آنها همین باشد؛ حالا من مفصل جست و جو نکردم. یکی از چیزهایی که خوب است در این مباحثه پیش میرویم این است که یادداشت برداری کنیم، یادداشت اینکه همین طور پیش رفتن هم آسان است، کم کم میبینید خیلی میشود. الان هم تا اینجا چند تا من یادداشت کردم شما هم فکرش کنید، مراجعه کنید. شاید یکی از مواردی که در کلمات دیگران هم نمیدانم هست یا نیست، اول بار شاید در کلمات ایشان باشد، این است که در استعمال هم ما لحاظ طبیعی لفظ میکنیم. این را حالا اگر حوصله کردید در این نرم افزارها و غیر اینها ببینید قبل از ایشان کسی دیگر این را گفته است یا نه، که در استعمال هم ملحوظ طبیعی لفظ است. قبلش گفتند در استعمال ملحوظ شخص لفظ است که دیگران فرموده بودند، اما ایشان آمدند طبیعی را گرفتند.
01:22
«(الوضع جعل المرآتيّة الشأنيّة و الاستعمال جعل المرآتيّة الفعليّة)
و ليعلم أنّ اللحاظ المصحّح للاستعمال، هو المؤثّر في إيجاد طبيعيّ اللفظ في شخص منه، و لا يكون اللفظ الملحوظ به إلّا ملحوظا استقلاليّا، و تكون إرادة إفنائه في المعنى و إرادة المعنى به، من قبيل العلّة الغائيّة لهذا اللحاظ الاستقلالي المصحّح لإيجاد اللفظ عن إرادة؛ و الفاني في المعنى، هو اللفظ الملحوظ بلحاظ مقارن أو لاحق، غير مؤثّرين في اختيار إيجاد اللفظ.
لكنّ الوضع حيث ليس بنفس الاستعمال، لأعمّيته منه، فاللحاظ المعتبر في الوضع مغاير للمعتبر في الاستعمال و المحقّق فيه؛ فإنّ اللفظ بعض الملحوظ في الوضع المحتاج إلى القرينة، و تمامه في الاستعمال، و الوضع جعل المرآتيّة الشأنيّة، و الاستعمال جعل المرآتيّة الفعليّة، و بينهما تفاوت العلّة و المعلول.»1
ادامه متن کتاب
خب، رسیدیم عبارت این طرف صفحه 39 که فرمودند «و ليعلم أنّ اللحاظ المصحّح للاستعمال، هو المؤثّر في إيجاد طبيعيّ اللفظ في شخص منه،» لحاظ مصحح استعمال همان است که مؤثر در ایجاد طبیعی لفظ در شخصی از آن طبیعی است، یا در شخصی از آن لفظ که منظور از لفظ هم طبیعی آن است. الان واقعاً اگر ما اینها را فکرش کرده باشیم هر وقت که میگوییم یک لفظی، برای ما واضح است که این لفظ یعنی طبیعتش، همه داریم با یکدیگر حرف میزنیم، لفظ زید، لفظ انسان، این لفظ انسانی که میگوییم این انسانی که متوجه به او میشویم، جز طبیعی لفظ انسان نیست، افرادش و مصادیقش و همه اینها چیزهایی هستند که طبیعی با آنها است ولی هوهویت تام با هیچکدام از آنها ندارد.
خب، «و لا يكون اللفظ الملحوظ ...» این لفظ ملحوظ یعنی آن طبیعی، «و لا يكون اللفظ الملحوظ به إلّا ملحوظا استقلاليّا،» ملحوظ استقلالی یعنی به خودش توجه کردیم، آلت نیست، فانی نیست، خودش را دیدیم؛ همان که عرض کردم که تا ذهن به خزینه خودش مراجعه میکند، به آن خزینهای که لفظ در آن است، آن خزینه آن موطن طبیعی است. چند بار دیگر هم من اینها را عرض کردم و خیالم میرسد توجه به آن چون خوب است تکرار میکنم. شبیه اینها را الان ببینید این مباحث خیلی ظریف و لطیف است، حیثیات با یک دقتی از هم جدا میشود و شاید سر جداشدنش هم باز مناظره شود و ذهنها مختلف باشد، اما بعد از اینکه این دستگاههای صنعتی پیدا شد من همیشه میگفتم دو نفر که بحث میکنند یک نفر یک چیزی میگوید و آن یکی میگوید نه، ایراد میگیرد، آن میگوید تو حرف من را نفهمیدی، او میگوید چرا فهمیدم این اشکال را دارد، او میگوید نه نفهمیدی، مدام از این چیزها که او طرف را تختئه میکند، وقتی که این دستگاهها پیدا شد که سر و کارشان با یک رم حافظه شد که میخواهد اینجا برنامه نویسی کند و جواب بگیرد، این اگر یک چیزی غلط جواب میداد با لسان حال داشت میگفت که تو اشتباه کردی، چرا؟ چون من که هیچی، یک سیم مسی و سلول حافظه که کاری از آن برنمیآید، میگوید من که درست انجام دادم تو اشتباه میکنی، حالا دیگر خودت میدانی. این باید قبول کنید که تو اشتباه کردی، تو یک چیز را مخلوط کردی. این خیلی خوب بود، یعنی سبب شد برای توسعه و تکمیل و پیشرفت حیرتآور این زبانهای برنامه نویسی، زبانهای برنامه نویسی الان خیلی خوب است، اینها قشنگ الان از یکدیگر ممتاز هستند. الان من همینجا میخواندم از بحث آنها یادم آمد.
الان طبیعی لفظ که ما میگوییم آنها برای طبایع لفظ که ما اینجا میگوییم آنها این را سوا میکنند میگویند که یک کلاس، نمونه کلاس، فرد و طبیعت کاملاً منحاز است برای آنها روشن است. و لذا وقتی که میخواهند استعمال کنند میگویند یک کلاس را صدا بزن، به تعبیراتی که خودشان دارند و من وارد نیستم. ببینید تا شما یک کلاسی را صدا نزنید نمیتوانید یک فردی به قول خودشان یک اینستانس 05:03، نمونهای از او ایجاد کنید. پس اول یک کلاس داریم، این کلاس یک حالت کلی و تجریدی دارد، موطن خاص خودش را دارد و یک جای خاص در حافظه برایش در نظر میگیریم؛ خود همین کلاس را نمیشود به کار بگیریم، کلاس کلاس است، طبیعت طبیعت است. شما شروع میکنید وقتی میخواهید کار کنید نمونههای متعددی از این کلاس ایجاد میکنید، اوصاف این نمونه هم عجایب و غرایب است، گاهی همان اوصاف کلاس است و گاهی تغییر میکند، اضافات دارد، دیگر هر کس که آنها را ببیند خیلی نافع است به خاطر اینکه از سر مخاطبشان، طرفشان و آن کسی که با آن درگیر بودند با لسان حال میگفته است که خودت را اصلاح کن، من حرف تو را فهمیدم یا نفهمیدم نمیدانم، مجبور شدند خودشان را اصلاح کنند. این مجبور شدنها حیثیات ظریف را از یکدیگر جدا کرده است، این خیلی خوب است.
الان اینجا آن طبیعی که ما صدایش میزنیم آن واقعاً طبیعی است، اما بعد میخواهیم یک فردی از آن ایجاد کنیم. با صدا زدن یک طبیعت، یک فرد را ایجاد میکنیم. فرمودند «هو المؤثّر في إيجاد طبيعيّ اللفظ في شخص منه،» شخص از آن طبیعی که طبیعی یعنی همان لفظ، حالا دیگر وقتی که میگوییم لفظ یعنی همان طبیعی.
6:32
شاگرد: اینجا را توضیح میفرمایید که ایجاد در شخص یعنی چه؟
استاد: یعنی من لفظ انسان را توجه به آن میکنم بعد میگویم، میگویم یعنی الان میخواهم شخصی از آن چیزی که به آن توجه کردم با گفتنِ خودم ایجاد کنم، تلفظ کنم؛ شخص یعنی آن لفظی که از دهان من بیرون میآید. من به همان چیزی که از دهان من بیرون میآید توجه نکردم، آن که هنوز موجود نشده است، من به طبیعت توجه کردم برای اینکه یک فردی از آن را ایجاد کنم.
خب حالا فرد را ایجاد کنم، فرد چطوری است؟ میفرمایند طبیعت، نه فانی است ... «لا فانی» که بیشتر معنا ندارد، طبیعت طبیعت است. فردی که ایجاد میکنم چند نوع است، تارة این فرد، فانی در معنا است، تارة نه، این فرد ملحوظ است برای اینکه رابطهای با معنایی پیدا کند، آنجا وضع میشود، آنجا استعمال میشود. پس ملحوظ استقلالی، طبیعت شد، استقلال طبیعت یعنی چه؟ یعنی استقلالی خاص خودش است، یعنی به خود طبیعت لفظ توجه کردیم.
«و تكون إرادة إفنائه»، «ـهِ» یعنی شخص، چون نفس الطبیعة که افنا نمیشود؛ فنا و لا فنا از اوصاف وجود است، طبیعت لا موجود است و لا معدوم است، وقتی هم که موجود شد وجود وجود خود اوست، حرفی نیست، اما میخواهیم از یکدیگر جدا کنیم. «و تكون إرادة إفنائه ...» افناء این لفظ یعنی آن شخص که میخواهم ایجادش کنم، «... في المعنى و إرادة المعنى به،» به این شخص «من قبيل العلّة الغائيّة لهذا اللحاظ الاستقلالي» که به طبیعت خورده بود. پس طبیعت را یک لحاظ استقلالی میکنم برای اینکه یک فردی از آن ایجاد کنم، آن فرد تارةً فانی است چون اراده استعمال دارم. گاهی به لحاظ استقلالی طبیعت توجه میکنم برای اینکه فردی از او را ایجاد کنم اما فردی که نمیخواهم آن را فانی کنم، میخواهم با معنا هم مرتبطش کنم یعنی وضع کنم. میبینیم اینها چه مقدار تفاوتهایش با یکدیگر ظرافت دارد.
شاگرد: ... رابطهای بین این طبیعت و شخص، طبیعت میخواهد ...
استاد: آن روز عرض کردم، اختلاف نظر راجع به این خیلی است، آن چیزی که من به خیالم میرسد این است که طبیعت با شخص هیچ تفاوتی ندارند، طبیعت عین خود فرد است، نه موجود به وجود فرد؛ عین خود فرد است، لکن در ظرف وجود خارجی. وقتی در ذهن میآید، طبیعت در ذهن، عین خود فرد ذهنی است لکن موجود به وجود ذهنی است. یعنی طبیعت در مرتبه تجاهر ذات «لا موجودة و لا معدومة» است، «لا کلیة و لا جزئیة» است، ولی در هر ظرفی میرود خودش میرود و به وجود آن ظرف، خودش موجود میشود. این منافاتی هم ندارد با آن که بعضیها گفتند که اساساً نزاع اصالت وجود و ماهیت در این است که کلی طبیعی دقیقاً موجود نیست، کلی طبیعی اعتباری است، فرد کلی طبیعی موجود است؛ اینطوری گفتند. خب این ترسیم بحث اصالت وجود و ماهیت به یک ترسیم ساذج است، خیال میکنیم لب نزاع این نیست. ولی خب برخی اینطوری ترسیم کردند گفتند که این اصالت وجود و ماهیت نزاعش سر این است که اگر بگوییم کلی طبیعی موجود بنفسه است، اصالت با ماهیت میشود، اگر بگوییم کلی طبیعی موجود بالعرض است یعنی «بعرض وجود فرده»، پس اصالت با وجود است. خب این را گفتهاند اما گمان من این است که نزاع اصالت وجود و ماهیت این نیست، آن طور دیگری است. علیای حال، بحث ما ...
10:25
شاگرد: فرمودید طبیعت با فرد یکی است؟
استاد: آن که من عرض کردم؟
شاگرد: بله.
استاد: بله.
شاگرد: خلاف نظر بقیه است؟
استاد: حالا من الان کاری به ... فعلاً داریم مباحثه طلبگی را به عنوان یک پیشنهاد عرض میکنم. جاهای دیگر هم دیدم؛ الان این را چند جای دیگر دیدم؟ ولی یادم است که در کلمات دیگران هم دیدم.
شاگرد: طبیعت که فرد است وجود هم جزء آن است.
استاد: خیالم میرسد پسر آقا شیخ عبدالکریم، آقا شیخ مهدی، ایشان یک کاوشهای عقل نظری دارند -یک کتابی بود-، یکی هم علم کلی، دو سه کتاب دارند، خیالم میرسد ایشان هم خیلی این را سان داده بودند که کلی طبیعی همان نفس خود فرد است، نه اینکه موجود به وجود فرد است. نفس خود فرد است، فرد بالذات همان کلی طبیعی است فقط این کلی طبیعی متلبس به یک ظرف میشود، در خارج همان کلی طبیعی است و با اصالت ماهیت هم ربطی ندارد که آنها بگویند پس اصالة الماهوی شدید، نه اصلاً ربطی به آنها ندارد و لازمهاش هم آنها نیست.
شاگرد: یعنی آنها که میگویند موجود به وجود فرد ...
استاد: موجود به وجود فرد نگویید.
شاگرد: حالا این شاید در عبارت باشد ولی در واقع در خارج که چیزی غیر از فرد نداریم.
استاد: همینطور است؛ اما فرد چیست؟ کلی طبیعیِ موجود در خارج است. کلیاش را هم برداریم، یادتان است این کلی هم که میگوییم برای آن بحثهای چیز است، و الا منظور از کلی طبیعی یعنی همان طبیعت. فرد چیست؟ طبیعتِ موجودِ در خارج است، نه این است که یک وجودی است که بالعرض دارد وجودی را به یک طبیعتی نسبت میدهد. این دو بحث میشود؛ میگوییم این فرد، یک وجود است وجود هم ربطی به طبیعت ندارد، طبیعت ظلّ است، منتزع است، اعتباری از فرد است؛ این یک نوع حرف است، آنهایی که نزاع را به اینجا برگردانده بودند. این که من عرض میکنم یک چیز دیگری است که فرد در خارج چیست؟ فرد خود طبیعت است اما موجود به وجود خارجی، نه اینکه کلی طبیعی و طبیعت، موجود به وجود فرد است، چون فرد چیزی جز خود طبیعت نیست؛ بله طبیعتی در همین ظرف است کما اینکه همین طبیعتی در ظرف ذهن است و طبیعتی در موطن ثابتات است.
شاگرد2: این طبیعتی که شما میفرمایید موصوف به وجود میشود یا نمیشود؟ مثلا میگوییم آن وجود طبیعی آن کلیها میگویند، میشود وجود طبیعی بگوییم یا نه؟
استاد: اینکه میگویید آن کلی، اگر منظورتان در موطن ذهن است؟
شاگرد2: نه، فراغ از هر ظرفی، بما هوهو.
استاد: پس کلی نگویید. همین را میخواهیم بگوییم، آن را بما هو اگر ببینید ...؛ انسان، انسان کلی است یا جزئی؟ هیچ کدام، ببینید کجا میآید، اگر در ذهن شما آمد «تتصف بالکلیة»، اگر در خارج آمد «تتصف بالجزئیة»، و خودش در خارج میآید، نه اینکه یک چیزی است که یک وجودی ایجاد میشود این وجود فقط دارد او را نشان میدهد، نه! خودش است. این وجود خارجی خودِ کلیِ طبیعی است، خودِ نفسُ الطبیعة است، اما نفسُ الطبیعة در این ظرف است. خب بگویید نفس الطبیعة چطور اینجا آمده است؟ این از خصوصیات طبیعت است که اصلا ریخت طبیعت طوری است که چون کلی سِعی است، کلی ماورای وجود است، ... . کلیهای سِعیِ اصطلاح حکمت، فعلاً برای موجودات مجرده میگوییم، میگوییم کلی سِعی هستند؛ یک نوع کلی سِعی داریم که وجود کُنْ، وجود عینی خارجی هم نیاز ندارد، بلکه حتی آن کلیات سِعی هستند که پشتوانه آن کلیات سعی مجرد هستند که همان اعیان ثابت هستند، در کلمات کلاسیک هم هست.
شاگرد3: این بنا بر همان معنای نفس الامر است که فرمودید؟
استاد: بله آنها همه به هم مربوط است. یعنی اگر بخواهیم که بخشی از اینها را قیچی کنیم، نه اینها به هم مربوط است، اگر یک بخش را نپذیریم در همه اینها اشکال داریم، مانعی هم ندارد.
شاگرد3: پس اگر کسی این نفس الامر را نپذیرد این مشکل پیدا میکند.
استاد: بله. و لذا در کلمات خیلی از کتابها، اعیان ثابته را گفتهاند، ... . کدام یک از آقایان بودند که نهایه را اینجا آوردند، یکی از آقایان آوردند من یادم میرود، نهایه را باز کردند، نه در بحث نفس الامر، در بحث علم واجب، آن اواخر نهایه بود، در الهیات بود.
شاگرد3: در نفس الامر هم دارند اما نه به این معنایی که شما میفرمایید، به معنای دیگری میگویند.
استاد: چه چیزی را؟ اعیان ثابته را؟
شاگرد3: دقیقا اسم نفس الامر را دارد.
شاگرد4: اسم اعیان ثابته نیست اما نفس الامر را در کنار خارج و ذهن قرار میدهند.
استاد: بله، این آن اوائل است. یک جایی که وارد بحث نفس الامر میشوند میگویند نفس الامر جز وجود چیزی نیست، بقیه چیزهایی هم که خیالتان میرسد که اوسع است اینها همه تبَع وجود است؛ ایشان اینطوری میفرمایند، یعنی اصالت وجود طوری حاکم است که برای نفس الامر چیزی باقی نمیگذارد که بگوییم چیزی اوسع از وجود است؛ «اَصَالَة الوُجُود تُبْطل کلّ مَا سوی الوُجُود».
شاگرد2: اینطوری که شما میفرمایید نفس الامر مسبوق بر وجود است، وجود تبعهای از نفس الامر است.
استاد: وجودِ مقابل عدم، یعنی آن وجودی که ما میگوییم به کُنْ ایجاد میشود، وجود عینی. و الا ما یک وجودی داریم وجودی که محتاج به کُنْ نیست، آن وجود وجودی است که بعضی تعبیرات میآورند «وجود علمی»؛ حالا ما کاری به تعبیر نداریم، ما اول بفهمیم که چه میخواهیم بگوییم، بعد هر لفظی بیاوریم. این وجود همان وجودی است که من مثالهای مختلف برایش زدم، گفتم میگویید که نبودِ نان هست، میگویید که بی نهایت عدد اول هست، ولو ما بعدیاش را هم نمیدانیم، اما میدانیم که آن بعدی هست، چیست؟ حتماً معلوم است، یک عدد معین است، نه اینکه لا یقفی باشد که حالا شما هر چه که ذهنتان جلو برود راه دارید، نه! آن راه دارید نه، یک عدد معین هست، ما برویم یا نرویم، که آن عدد اولی است که بعد از این عدد اولی است که ما میدانیم. من چرا روی برهان بی نهایت بودن عدد اول تأکید میکنم؟ به خاطر اینکه عدد اول یک تعین خاص خودش را دارد، برهان میگوید که بعد از این حتماً هست، این تعین به ذهن ما مربوط هست یا نیست؟ ما که هیچ کدام خبر از آن نداریم، ولی میدانیم برهان میگوید که هست، این تعین کجاست؟ این وجود یعنی چه؟ یعنی خدا به او فرموده است کُنْ، باش؟ میدانیم خدا اینطوری به عدد نفرموده است که باش، یک وجود خارجی نیست که به زمین و آسمان و بهشت فرموده باشد باش.
شاگرد2: مگر خدا فقط به وجود خارجی میگوید باش؟ به وجود ذهنی نمیگوید باش؟
استاد: نه، داریم جدا میکنیم. نه، وجود ذهنی هم که خودش یکپا خارج است، وجود ذهنی هم که خارج است، آن را هم میگوید باش. اما آن عدد که در ذهن ما هم نیست.
شاگرد2: ما که تصور میکنیم که یک عددی هست همین ...
استاد: تصورش نکردیم. میدانیم یک چیزی هست متعین هم هست، اما نه در عین است که خدا فرموده باشد کُنْ، نه در ذهن است که نیامده است تا به ذهن ما بفرماید کُنْ، ولی در عین حال یک کُنی مناسب با خودش گفته است.
شاگرد2: یعنی همین تصویری که ولو تصویر مات از وجود آن عدد که در ذهن ما آمده است این کفایت در بودنش نمیکند؟
استاد: خب ما که نمیدانیم که چه عددی است، عددٌ مّا. وقتی ما تصور میکنیم انسانی مثلا با دویست سر، این تصور یعنی حالا کُنِ آنطوری هم به آن باشد؟ یا نه؟ مثل این عدد اول اینها با یکدیگر فرق میکند. خود مفروضات، منشأت نفس، مفروض با موجود فرق میکند؛ شما «جبلٌ مِن یاقوت» را فرض میگیرید، این عددی که برهان گفته است این فرض ذهنی شما نیست، میفهمید که یک چیزی است متعین است اما این هست یک کُنی مناسب خودش دارد که من عرض کردم مسبوق به ذات واجب است قطعاً روی این مبنا، اما محتاج به کُنْ ایجادی نیست، یک کُنی مناسب خودش که در مطالب هم هست. البته هنوز تدوینها همه خلاف این است که من دارم عرض میکنم، یعنی آن چیزی که در کلاس، زبان گرفتیم اینها در آن نیست، وقتی که نیست این را باید فعلاً اول بفهمیم بعد بگردیم بهترین اصطلاح را از چیزهایی که در دسترس ماست برای آن انتخاب کنیم.
علیای حال، این وجود عینی و وجود ذهنی که خود ذهن هم یکپا عین است، اینطوری نیست. خدای متعال پنج گردو را ایجاد میکند، پنج بودن این پنج گردو را هم به تبع او، به تبع، کُنْ ایجادی آن را میگیرد. اما خود پنج، یعنی عدد پنج، فی حد نفسه، این را هم به کُنْ ایجاد کرده است؟ یعنی گفته است که پنج باش؟ ما در خارج پنج نداریم، پنج کتاب داریم، پنج خانه داریم، اما پنج نداریم. خودش بدون تبعیت، خود عدد پنج را خدا گفته است که باش، یا نه؟ بله گفته است کُنْ، کُنْ تجوهری، کُنْ ثبوتی، اما نه کُنْ ایجادی که الان برویم جست و جو کنیم در یکی از عوالم -عوالم وجودی، عوالم ایجادی- یک چیزی پیدا کنیم که اسمش پنج باشد. و لذا در اصطلاحات بین اینها فرق گذاشتند، کتابها را ببینید؛ آنجایی که نیاز به کُنْ ایجادی دارد میگویند که آن وجودی که به کُنْ ایجادی محتاج است اسمش را فیض مقدس میگذارند، یعنی وجود امکانی. اما همین فیضی که فیض است اما ایجاد نیست، وجود است وجودی که گفتم این عدد موجود است، اما موجود نیست به وجود عینی که کُنْ نیاز داشته باشد، این را هم اینطور وجودی را در کتابها هست آدم میبیند، اسمش را فیض اقدس میگذارند.2
یعنی میخواهم بگویم در کتابها در حکمت متعالیه در کتابهای قبلش، روی اینها فکر شده است. حالا آیا این اصطلاحات هم وافی به تمام مطلب هست یا نیست، این را نمیخواهم بگویم. فقط میخواهم عرض کنم که بدانیم که این حرفها رویش فکر شده است و حرف زده شده است.
شاگرد2: اگر احتیاج به کُن ایجادی ندارد به کُنی مناسب شأن خودش دارد.
استاد: حتماً دارد و لذا میگویند فیض، فیض اقدس. بله، تعبیر فیض میکنند. فقط آن ایجاد و و جود آنطوری را در آن فرض نمیگیرند. حالا چطوری ...
21:47
شاگرد: یک مطلبی است که اگر صلاح میدانید به آن پرداخته شود. اینجا یک سؤالی پیش میآید ناظر به آن ابتدای امر که ایشان وضع را تعریف فرمودند، آن مدلی که از تعریف ایشان در ذهن میآید البته اگر بپذیریم این حرفها از آن درمیآید که ما در واقع یک لفظی داریم و یک معنایی، هر دو هم هستند و فقط یک تلازمی بین اینها برقرار شده است و بعد از ایجاد تلازم، در خود اینها در واقع اتفاقی نیفتاده است کما کان در ذهن همانطور هستند. اما وقتی بحث افناء مطرح میشود حالا نمیخواهیم آن شکل خاصی که آقایان گفتند افناء محض باشد، اما به هر حال، این عملیتی که روی اینها اتفاق افتاده است «عملیة الوضع»، سؤال است که آیا ممکن است باعث شود که هر دو اینها به نحوی تغییر کنند؟ مثلاً فرض کنید گاهی اوقات دو چیز را کنار هم میگذاریم، گاهی اوقات دو چیز را به یکدیگر جوش میدهیم حتی در دل هم میروند؛ اگر به این ترتیب باشد دیگر این حرف زدنی نیست که ما بگوییم «في إيجاد طبيعيّ اللفظ» لفظ مجرد «في شخص منه». وقتی که من دارم استعمال میکنم استعمال من این نیست که آمده باشم لفظ مجرده را بخواهم بیرون بیندازم، بلکه لفظی که یک نوع جوش خوردگی دارد و تا حدودی مغبّر شده است نمیتوانیم به او لفظ بگوییم، این را دارم القاء میکنم و میاندازم؛ و لذا شاید تعبیر افناء ناظر به چنین عملیتی بوده باشد، نه افناء محض باشد که اصلاً قابل لحاظ نباشد، قابل نگاه کردن به آن نباشد، ولی یک نوع در دل هم رفتنی است که در واقع اینها با هم هستند، ولو من آن را هم میتوانم در ذهنم نظری به آن کنم، اما به هر حال اینها با هم جوش خوردند و در دل هم رفتند. در آن صورت این طبیعی وجود خواهد داشت اما دیگر طبیعی لفظ نیست، طبیعی لفظ مع معنا است، یعنی طبیعی لفظ معنادار است. در واقع خود آن شخصی هم که مشخصاً سامع من است معاملهای که با این میکند معاملهاش فرق میکند با آواز بلبل، یعنی این یک مقدار متفاوت شد، اصلاً دنبال این میگردد که این یک معنایی داشته باشد. حالا نمیدانم اگر صلاح میدانید بفرمایید اگر نه که ...
استاد: بله، حالا فعلاً در اندازهای که ببینم فرمایش شما را درست فهمیدم یا نه. ما وقتی که لفظی را برای معنا وضع کردیم «بعد الوضع» تغییر حاصل نمیشود، کسی که عالم به وضع ما نیست که خبری نشده است، خود ما تا انس نگرفتیم هنوز ...؛ اینکه میفرمایید تغییر میکنند مثل یک آلیاژ میشوند، ذوب میشوند، لفظ و معنا در دل همدیگر داخل میشوند که تعبیرات خوبی است، ظاهرا یک نحو تشبیه لفظ و معنا بعد الوضع است، و حال آنکه واقعیتش این است که یک خاصیتی ذهن دارد که وقتی که لفظ و معنایی را با یکدیگر مواضعه و قرارداد میکنیم اولی که علم به وضع پیدا کرده نیاز به احضار دارد، ضعیف است ...
شاگرد: و آنها را جدا از هم میبیند.
استاد: نه، جدا میبیند چون نیاز به احضار دارد. باید لفظ که میآید معنا را احضار کند، معنا که آمد باید لفظ را احضار کند، چون تازه این رابطه برقرار شده است. ولی خصوصیت ذهن این است که وقتی احضارهای او مکرر شد این دو به نحو احضار میشود حضور، یعنی با یکی که آمد آن یکی هم میآید؛ این تغییری درآنها نداده است، احضار، حضور شده است.
شاگرد: هیچ بعید نیست تغییر هم بکند. یعنی در واقع فرد یک لفظ لیسیده را در ذهنش احضار نمیکند، لفظی که چسبیده به معنا است و به یک شکلی در دل هم رفتهاند را میآورد. بله فرمایش شما صحیح است؛ این یک نکته. نکته دوم این است که ما ...
استاد: نمی آورد یعنی وضع به او اجازه نمیدهد که جدا کند؟ یا انس گرفته است؟
شاگرد: نه، یک فرآیند طبیعی اتفاق افتاده است، ...
استاد: میدانم الان حتی بعد از علم به وضع که خیلی هم انس گرفته است، الان این انس، این درهمرفتگی، به او اجازه نمیدهد که آنها را جدا ملاحظه کند؟ یا نه، به خاطر سهولت نمیکند؟
شاگرد: میتواند جدا ملاحظه کند.
استاد: بسیار خوب. پس واقعاً تغییری نیافته است، یعنی تغییری که ...
شاگرد: اما وقتی به آن حال آورد، مثل آب است که دو هیدروژن و یک اکسیژن ...
استاد: حالا هنوز نتیجه نگیرید! لفظ و معنا بعد الوضع با یکدیگر جوش خوردند، مدعا اینطوری شد. من عرضم این است بعد از این جوش خوردنی که میفرمایید، طوری است این جوش خوردن به او اجازه نمیدهد که آن دوتایی را ملاحظه کند؟
شاگرد: اگر به آن نحو آورد دیگر آن دوتایی را ملاحظه نکرده است، یعنی اگر من آب را آوردم دیگر دو هیدروژن و اکسیژن نیست ...
استاد: حالا من میخواهم بگویم این را قبول نکنیم، میخواهم در همین مدعا مناقشه کنم. مدعا این است که این وضع این دو را به حالت اختلاط درمیآورد، به آنها تغییر میدهد. من عرضم این است این اختلاطی که ادعا میکنید مانع از این است که بتواند این دو را ملاحظه جدا کند؟
شاگرد: نه، میتواند جدا کند، اما عملیتی مجدد میخواهد. یعنی یک عملیت ذهنی باید انجام دهد همان گونه که ما وقتی میخواهیم دو هیدروژن را از یک اکسیژن جدا کنیم باید یک عملیاتی روی آن انجام دهیم.
استاد: وقتی جدا شد دیگر پس نمیتوانیم استعمال کنیم، دیگر آب نیست.
شاگرد: وقتی جدا شد، بله.
استاد: خب حین الاستعمال، حین الاستعمال این اختلاط شما دیگر نمیتواند حین الاستعمال از یکدیگر جدا کند؟ مانع تکوینی است؟ یا نه، نمیکند به خاطر اسهلیت؟ این سؤال مهمی است؛ اگر بگویید که مانع است و نمیتواند، ما میخواهیم بگوییم میتواند حتی عند الاستعمال، و آن را اکسیژن هم نمیکند، به خاطر این که آب نشده است. ما میخواهیم بگوییم که تفسیر این به آب شدن، درست نیست، چرا؟ چون آب به قول شما اگر بخواهد جدایش کند یک عملیات شیمیایی جدید میخواهد اینها را جدا کند، وقتی سوا شد که دیگر آب نیست. من میخواهم عرض کنم حین الاستعمال میتواند جدایش کند، حالا ببینیم میتواند یا نه.
پس اگر وضع یک تغییری در این دو بدهد لازمهاش این است که حین الاستعمال این تغییر، این اختلاط، مانع از ملاحظه این دو جدا از هم باشد. اینطوری قبول دارید یا نه؟ یا فقط ملاحظه نمیکند؟ اگر ملاحظه نمیکند، عرض من این است که تغییر واقعی رخ نداده است، او به خاطر سهولت حاضر است یک چهره نگاهش کند، کارش درمیرود. اما یک وقتی میبیند واقعاً یک تغییری رخ داده است که نمیتواند وقت استعمال جدایش کند، این اول ...
شاگرد: این تغییر یک تغییر ذهنی است ...
استاد: تغییری صورت نگرفته است. همین که عرض میکنم میگویم که حضور است؛ قبلاً محتاج به احضار این دو بود، حالا این دو حاضر است، وقتی حاضر است به خاطر خصوصیت ذهن، ذهن احضارش میکند بدون اینکه من بخواهم، تعبیر به حضور میکنیم؛ من نباید با اِعمال، آگاهانه احضارش کنم، در ضمیر ناخودآگاه اینها به یکدیگر جوش خوردند و حاضر است، احضار ناخودآگاه باطنی است. خب وقتی که اینطوری است هر دو هستند، نه اینکه الان یک تغییری پیدا شده است، الان این لفظ دیگر آن لفظ نیست.
حالا شاهد این عرض من این است که قبلاً هم بود. کسانی که مترجم هستند گاهی میبیند پنج لغت که بلد نیست یک لفظ است اما در هر لغت معنایش فرق میکند، در هر لغتی معنایش فرق میکند. آن لفظ همان لفظ است اما میگوید این لفظ را در آن زبان میگویید به این معنا است، همین لفظ در آن زبان به معنای دیگری است. یعنی وقتی که میخواهد استعمال کند، او چون چند جوش دارد، لفظ تغییر نکرده است، لفظ با استعمالات وقتی میخواهد نگاه کند موطن را نگاه میکند میبیند که این لفظ را در چه بستری میخواهم به کار ببرم. اینها از شواهد قوی است که لفظ بعد از وضع و جوش خوردن هم تغییر نکرده است، به تعبیر شما یک لفظ لیسیده نباشد و یک لفظ مندمج شدهای در معنا؛ هر دو حاضرند.
30:29
شاگرد: درست است اما او وقتی در آن فضای زبانی قرار میگیرد، وقتی به این لفظ میآید، لفظ و معنا در دل هم یک طوری ...
استاد: ولی تغییر نفس الامری نکردند. یک طوری را من قبول دارم، یعنی الان در این فضا، این لفظ با این معنا حضور دارند. در آن بستر و آن لغت، همین لفظ با یک معنای دیگر حضور دارند. اما این معنایش این نیست که این لفظ تغییر کرده است. یعنی الان دو لفظ داریم؟ دو لفظ نداریم. ولذا است که آن مترجم توجه میکند. آنهایی که خبر از دو زبان ندارند به قول شما تغییر کرده است. اما مترجم لفظ را در نظر میگیرد که ببیند چه به گوشش خورد، در چه بستری است، با همان جوشش میدهد. پس معلوم میشود لفظ تغییر نکرده بود، در ذهن ما این احضار و نیاز به احضار، تبدیل به حضور شده بود؛ بدون اینکه احضارش کنیم کنار هم آمده بود. حالا نمیدانم فرمایش شما را فهمیدم؟ عرض من هیچ ربطی به فرمایش شما داشت یا نه.
شاگرد: حالا باید بیشتر تامل کنم، ولی به هر حال این احتمال مقابل فرمایش ایشان هست و هنوز هم به صورت جدی دفع نشده است.
استاد: بر مبنای اینکه بعد الوضع لفظ و معنا تغییر کنند؟
شاگرد: یعنی یک اتفاق تکوینی دارد در آن چیزی که ...
شاگرد1: در مشترک لفظی فرمایش ایشان مشکل دارد.
استاد: چند جای دیگر هم هست. مثلاً در مشترک لفظی یک لفظ با چند معنا است. و لذا تا به مشترک لفظی میرسیم، ذهن دارد دنبال قرینه معینه میگردد، چرا؟ چون لفظ تغییری نکرده است، لفظ را شنیده است و دارد از قرائن میگردد که منظورش چه بوده است، چون چند معنا است. موارد دیگر در حقیقت و مجاز که قرینه صارفه میآوریم؛ با قرینه صارفه دارید چه کار میکنید؟ دارید آن چیز جوش خورده را دوباره آبش میکنید؟ نه، همان لفظ است، یک حضوری دارد میخواهید با قرینه صارفه بگویید که همین لفظی که تغییر هم نکرده است و با این جوش خورده بود حالا میخواهم از این بازش کنم بزنم به آن یکی، اما نه باز کردنی که آن لفظ آن لفظ نباشد؛ بگویم قبلاً آب بود، حالا این لفظ الان اکسیژن است به تعبیر شما، نه، قرینه صارفه نمیآید یک اکسیژنی که الان آب نیست به اکسیژن تبدیلش کند، بگوییم اصلاً یک اعمال کاری میکند که یک تغییر نفس الامری در ذهن ما میدهد، این لفظ اسد را تغییر جوهری در آن میدهد و از آن حالت جوش خوردگی که با وضع با حیوان مفترس داشت درمیآورد؛ خیال میکنیم اینطوری نیست، یعنی آن تغییری که مدعای شماست یک چیز روانی است که فقط تحلیل دقیقش این است -تا اندازهای که من میفهمم- که قبل از ملکه شدن، نیاز به احضار دارد، بعد از انس به وضع، حاضر است، دیگر احضار نمیکند.
شاگرد: از نظر روانی هم تکوینی است، منظور ما این نیست که این جوش خوردگی مثل جوشخوردگی ...
استاد: اگر اینطوری است، این تکوینی را ما هم قبول داریم، اگر میخواهید بگویید که این خصوصیت ذهن، این حالتی که احضار به حضور تبدیل میشود این یک چیز تکوینی است، حتماً قبول است، مطلب بسیار خوبی است.
شاگرد: ما یک طبیعی لفظ داریم، یک طبیعی لفظ معنادار داریم، دو طبیعی است و در واقع وقتی شخص میخواهد استعمال کند طبیعی لفظ معنادار را احضار میکند و ایجاد فردی از او میکند، نه لفظ صرف. در واقع در ذهن -این فرمایش شما- بله، روانی است اما جوش خوردگی و همه این حرفهایی که زده میشود در فضای ذهن است و جای دیگری نیست. بله ما مثال به آب و اکسیژن میزنیم ولی طبیعتاً آنجا لطیفتر است و متفاوتتر است.
استاد: اما تفاوت به این معنا که جوهر لفظ تغییر نکرده است این تفاوت روانی و این جوش خوردگی روانی که قطعاً مطلب تکوینی است، لازمهاش مدعای شماست، یعنی لازمش را میگیرید و میگویید ما بحث داریم؛ میگویید چون تکوینی است پس لفظ تغییر کرده است. این «پس» از کجا؟
شاگرد: نه، این «پس» لزوماً از آن نمیآید، عرض من این است که احتمال دارد تغییر هم کرده باشد.
استاد: که مثلاً چطور شود؟
شاگرد: یکی از شواهد ما این بود که وقتی فرد با حرف زدن مواجه میشود موضعش با آن فرق میکند با مواقعی که با صدای آبشار و بلبل و امثال آن مواجه میشود. یعنی خود همین نشان میدهد که یک نوعی این الفاظ که صوت هستند، یک صوت خاصی هستند یعنی از ماهیت صوت بودنشان یک مقداری تغییر کردهاند، ... . حالا میشود یک مقدار بیشتر تأمل کرد.
استاد: الان دوباره هر دو را جدا کنم؛ شما که میگویید لفظ تغییر کرده است، یعنی گوینده که این لفظ از دهانش درمیآید، میگویید این تموج خارجی تغییر کرده است؟
شاگرد: نه، این تموج خارجی در ذهن است، یعنی آن طبیعی که لحاظ کرده است ...
استاد: یعنی آن چیزی که شنونده میشنود یا گوینده؟ اینها را جدا کنیم؛ آن چیزی که گوینده لحاظ میکند یا آن که در ذهن شنونده میآید؟
شاگرد: هم آنکه در ذهن ... . مواضعهای که اتفاق افتاد اصلاً در فضای انتقال مفاهیم وقتی قرار گرفتیم، آن شخص گوینده، آن طبیعی که لحاظ کرد با طبیعی لفظ مجرد و لیسیده فرق کرد و آن کسی هم که سامع است آن چیزی را که باز لحاظ میکند و دنبال معنایش میگردید یا اصلاً معنا هم با آن آمده است، آن طبیعی متفاوت شده است؛ حالا در شرایطی که عالم به وضع است یا عالم به وضع نیست، با هم متفاوت است، اما به هر حال این لفظ دیگر آن لفظ نیست یعنی در واقع لفظ است، صوت نیست.
استاد: یعنی اگر مثلاً دو مخاطب دارد که یکی علم به وضع ندارد و یکی دارد، این لفظ، ...
شاگرد: برای هر کدام متفاوت است.
استاد: خب طبیعی که نمیشود بگوییم دوتا است. خلاصه این لفظ تغییر کرده است یا نکرده است؟ خودتان میگویید برای آن دو متفاوت میرود، پس طبیعی تغییر نکرده است، برای او آنطوری میرود و برای او آنطوری میرود.
شاگرد: مثلاً فرض کنید یک بیل دارید، بیل چوب و یک تکه آهن است. این چوب و آهن اگر کسی نفهمد که چه چیزی است و به چه کاری میآید، او چوب و آهن میبیند، ولی هر چه که به من بگویند من میگویم بیل است. بالاخره طبیعیِ این، بیل شد یا چوب و آهن شد؟ عرض ما این است که در مسائل فکری و ذهنی و انتقال مفاهیم و استفاده از مفاهیم و حتی در موارد خارجی که فلاسفه اینطوری دارند با آن برخورد میکنند که میگویند این یک طبیعی شد و این هم وجود است و وجود هم فقط مال یک چیز است؛ این در واقع با لحاظهای متفاوت، تفاوت میکند، اما واقع امر وقتی که من بیل را اختراع کردم، دیگر بعد از آن بیل است. یک تفاوتی کرده است، یعنی هم آن چوب دیگر چوب نیست و هم این صفحه آهنی دیگر صفحه آهنی نیست و هر دو با هم به عنوان بیل دیده میشود ...
استاد: همین مثال بیل شما؛ منظورتان از آهن و چوب یعنی لفظ و معنا یا منظورتان از آهن و چوب یعنی «ز» و «ی»؟ ببینید الان بیل را لفظ گرفتید و آهن و اینها میشود ترکیبی از «ض» و «ر» مثلاً در «ضَرَبَ»؟
شاگرد: نه، منظور من لفظ و معنا بود. این لفظ و معنا اینطوری به یکدیگر جوش خوردهاند که دیگر این یک پدیده دیگری شده است، طبیعیِ دیگری دارد.
استاد: خب لفظ مشترک را چه کار میکنید؟ آن کسی که دارد ترجمه میکند را چه کارش میکنید؟ من آنها را عرض کردم.
شاگرد: لفظ مشترک اصلاً این یکی با آن یکی با هم فرق میکنند؛ در این یکی بیل است در آن یکی جارو است، چوب در این که دسته است جزء بیل است، در آن یکی جزء جارو شده است.
استاد: آنجا که مبهم است چطور؟ قرینه معینه نیاوردید و قصد ابهام و ایهام داشتید، میخواهید مبهم بماند.
شاگرد: مشکلی ندارد؛ جایی است که یک تکه از چوب بیرون است باید بروم و ببینم بالاخره این است یا آن است، بگویم که هر دو احتمال دارد و هم ممکن است بیل باشد و هم ممکن است جارو باشد. ولی به هر حال نمیگویم که این یک تکه چوب است، چون میدانم این برای یک کاربردی دارد استفاده میشود و میدانم این که اینجاست یا بالاخره برای جارو کردن است یا برای بیل زدن است و من فقط دستهاش را دارم میبینم، مشکلی ندارد. ولی نمیگویم که این یک تکه چوب است.
استاد: صبر کنید. حالا الان این خوب شد، من اول فکر کردم میخواهید الفاظ را بگویید. اگر آهن و چوب هر دو بیل شده است، الان شما میفرمایید ضمیمه این دو با یکدیگر، دو طبیعت را از طبیعت خودش در برده است؟ الان دیگر این چوب نیست؟
شاگرد: نه، چوب هست، اما وقتی که من به آن نگاه میکنم میگویم بیل است.
استاد: نه، این چوب است که دسته بیل است.
شاگرد: بله، آن چوب دسته بیل است، به عنوان جزئی از کل است.
استاد: اول که مثال زدید به خیالم میخواهید حروف لفظ را بگویید. اگر لفظ و معنا را میخواهید بگویید من به گمانم بر علیه مقصود خود شما میشود، چرا؟ به خاطر اینکه دسته بیل و اینها به ماهیت خودش باقی است و من ضمیمه کردم. برای آسان شدن نقل و انتقال، یک غرضی داشتم، این دو را به هم چسباندم، آن تغییر مدعای شما کجاست؟ طبیعت عوض شد؟ یعنی الان طبیعت دسته بیل از طبیعت چوب خارج شد؟ شد بیل؟
شاگرد: نه، قابل لحاظ است اما من وقتی بیل را به عنوان چوب بودنش دارم نگاه میکنم، یک نگاه دیگری است.
استاد: نه، چوبِ دسته بیل است، دسته بیلِ چوبین است. چه منافاتی دارد؟
شاگرد1: ترکیب صناعی را اصلاً ماهیت حساب نمیکنند.
استاد: بله، ضمیمه، طبیعت جدیده نمیآورد.
شاگرد: پس اگر میخواهید اینگونه بگویید اصلاً برای لفظ نباید این حرف را بزنیم، چون در واقع در لفظ هم صناعتی دارد اتفاق میافتد، یعنی وقتی که لفظ و معنا را داریم جوش میدهیم این هم از همین قبیل است، پس اصلاً باید بگوییم این بحثهای فلسفی اینجا جا ندارد. اما اگر نه، بخواهیم بگوییم اینجا هم بحث فلسفی متناسب با خودش دارد، باید هم برای آن ترکیبهای صناعی که فرمودید و هم اینجا ... . حالا مثال اول به آب زدیم برای این بود که تقریب به ذهن شود و الا خیلی مشکل دارد. اینجا در واقع اتفاق در ذهن دارد میافتد. در مورد بیل هم اتفاق دارد در ذهن میافتد. مثل درخت که شما همیشه به این میگویید درخت، نمیگویید چوب و اکسیژن و چیزهای دیگر که در آن است، میگویید این درخت است. بله خود این درخت بودن، این را از آن حالت درنمیبرد که در آن مولکولهایی هست و چیزهای دیگر، اما وقتی که من این را به عنوان درخت نگاه میکنم ...
استاد: نه، ما الان وقتی بگوییم ساقه، «اِجْتَمَعَا اِفْتَرَقَا». شما در مقام «اذا افتَرَقَا» را میگویید؛ همین طوری وقتی میگوییم لفظ، معنا هم در آن است. خب حرفی در این نیست. لفظ و معنا به هم جوش خوردند، آن در آن فضا درست است، اما وقتی میخواهید صحبت وضع کنید، میخواهید مشترک لفظی را بگویید، میخواهید ترجمه کنید، یعنی توجه دارید به تفاوت لفظ و معنا.
شاگرد: اینها موقعیتهایی سوای استعمال است، من موقعی که دارم استعمال میکنم درخت را دارم نگاه میکنم، ولی وقتی که غیر از آن هست ...
استاد: نه، وقتی که دارم استعمال میکنم میخواهم یک چیزی را درست کنم از آن چیزهایی که هست.
شاگرد: بله، آن چیزی که هست چیست؟ طبیعی جوش خورده است. اما در موقعیتهای مختلف دیگری این اتفاق میافتد.
استاد: طبیعی که جوش نخورده است، من طبیعی را میآورم در مشترک لفظی میخواهم با یکی از اینها با استعمال جوشش بدهم تا آن جوش خوردهها را با قرینه معینه در ذهن او احضار کنم.
حالا باز هم روی همین فکر میکنیم انشاءالله برای فردا اگر زنده بودیم.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
تگ: وضع بالاستعمال، کلی طبیعی، نفس الامر، شیخ عبدالکریم، اصالة الوجود، الصالة الماهیة، أوسع از وجود، عدد اول، فیض مقدس، فیض اقدس، افناء،
1 . مباحث الأصول، ج 1، ص 39.
2 . شاگرد2: اولی وجود مقدس بود که اسمش را کُنْ ایجادی گذاشتند.
استاد: بله. دومی فیض اقدس.