بسم الله الرحمن الرحیم
توحید صدوق جلسه 12 11/12/1400
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه قبل میخواستم این را بگویم، اما آقا بحث مباحثه و سؤال را مطرح کردند و وقت گذشت. حالا آن چه که میخواستم عرض کنم را بگویم. در جلسه قبلش در پایان جلسه بحث خوبی مطرح شد. این مسأله که ارتباط طبیعت و فردش خیلی لطیف و ظریف است؛ موطن فرد و جایی که فرد طبیعت محقق میشود، و رمز اینکه فرد، فرد طبیعت میشود و موطن خود طبیعت. آن بحث مربوط به چه بود؟ آن چیزی که از اصول فلسفه جلد پنجم آوردم؛ عرض کردم که ایشان در جلد پنجم فرمودند نظریه نهائی این است که حتی توصیف خداوند متعال به غیر متناهی صحیح نیست. یعنی او فوق توصیف او به غیر متناهی است. از این بحث شد. در آخر جلسه عرض کردم که اساساً یک نحو اطلاق و صرافتی که مخصوص طبایع است، همچنین افرادی که برای آن طبایع صرفه مطرح هستند که محدودیت فردی خودشان را دارند، تناهی و عدم تناهی در همه این حوزهها مطرح است. باید رمز لاتناهی را از تناهی جست و جو کنیم. جایی که یک حیث مطرح است، لاتناهی در آن حیث و تناهی در آن حیث را بررسی کنیم. این لابد منه است. «لا» نفی است برای یک نهایت. نهایت، نهایت یک چیزی است؛ یک کمالی است؛ یک حیثی است. این عرض من بود که وقتی جدا شد، عدم تناهی ای که خداوند متعال دارد، یک عدم تناهی در بستر فرد و طبیعت نخواهد بود. این پایان جلسه بود. بعد یک برگهای به من داده بودند. من مقدمه آن را عرض میکنم. یک مثالی زدند. من یک سؤالی را ذیل آن مطرح کردم. و ایشان هم ذیل آن نکتهای را مطرح کردند.
آن مثال این بود که اگر شما یک خط بینهایت در نظر بگیرید، صرف الخط میشود. اگر یادتان باشد من عرض کردم خط بی نهایتی که اول و آخر نداشته باشد، صرف الخط نیست. این یک فرد خط است که طرفینش بینهایت است. صرف الخط را باید در طبیعت خط جست و جو کنید.
ایشان خواستند یک توضیحی بدهند و یک جور صرافتی در خط تصور کنند که نه صرف موجود در طبایع و مفاهیم است و نه آن صرف مختص وجود است. بینا بین باشد. نشد در جلسه قبل مطرح کنم. الآن ما با چه چیزی مواجه هستیم؟ یک صرف الخط داریم؛ یعنی خطی که ولو بینهایت در نظر بگیرید، در محدوده صرف طبیعی الخط است. یک فرد خط داریم؛ یک خط بینهایت در یک صفحه را در نظر بگیرید، اگر یک نقطه بالای آن خط در نظر بگیرید میتوانیم یک خط دیگر رسم کنیم. این هم فرد خط است. به این معنا که یک فردی است که از نظر عرض ملحوظ است، فرد دوم میشود. هر دو فرد میشوند و مشکلی هم نیست. یکی هم صرف الخط است که طبیعی الخط است که در الخط ما دو فرد نداریم. ایشان در اینجا یک جور صرافتی را مطرح میکنند که بینا بین است. یعنی نه آن فردی است که در صفحه در نظر میگیرید، و نه صرف الخطی که در طبیعت باشد که بگویید طبیعی الخط میشود صرف الخط. الخط دو تا ندارد. در اینجا به این صورت تعبیر میکنند: «صرف الخط در فضای یک بُعدی معنا مییابد». خب معلوم است که منظور از «فضا» سه بُعدی نیست. ولو در عبارت فضا آمده است. کلمه «فضا» وقتی در اصطلاح هندسه به کار میرود، یعنی آن چه که سه بُعد داشته باشد. وقتی هندسه فضایی میگویند یعنی حتماً سطح نباشد و سه بُعد داشته باشد. اما چون اصل فضا بهمعنای یک وسعت و مجال و میدان است، یا معنای حقیقی که اقرب است، یا معنای مجازی در امور مختلف به کار میرود. میگویید «در فضای مسائل اجتماعی»، با این جمله نمیخواهید بگویید مسائل اجتماعی سه بُعدی است. اصلاً نمیخواهید این را بگویید. حالا یا مجاز استعمال شود یا درست استعمال شود. علی ای حال فضا را به این صورت به کار میبرند. در فضاهای مختلف یعنی مجالی و میادین مختلف. وقتی میگویید «در میدان فقهی» منظورتان این نیست که یک خیابانی هست و میدانی کشیدهاند. درست است که «میدان» میدان خارجی است و خیابان دارد، اما آن میدان هم درست به کار میرود. بعید است که مجاز باشد. البته کسی هم قائل شد من مانعی ندارم. منظور اینکه میگویند «در فضای یک بُعدی» تعبیر مناسب ترش جهان و عالم و مجال است. یعنی در یک عالم یک بُعدی به این صورت است. خب فرض ایشان در اینجا این است؛ میگویند اگر فرض بگیریم که عالمی تک بعدی داشته باشیم؛ مثال عالم دو بُعدی را زدند. مثلاً وقتی صاحب نظریه نسبیت، اینیشتین میخواهد فرضیه نسبیت را در هندسه نا اقلیدسی فضا ترسیم کند، ایشان اول از یک سطح دو بُعدی شروع میکند و مثالی میزند. میگوید شما موجوداتی را فرض بگیرید که در عالم دو بُعدی هستند. یعنی چه؟ مثلاً دارند روی یک توپ زندگی میکنند، فقط میتوانند راست بروند و چپ بروند و جلو بروند و عقب بروند. اصلاً بالا و پایین ندارند. نمیتوانند بروند. نه اینکه عاجز باشند. اصلاً در آن عالم بالا و پایین نداریم. عالم دو بُعدی یعنی عالمی که فقط جلو و عقب و راست و چپ میتوانیم برویم. مجال بالا و پایین نیست. خب این جور افراد اصلاً تصوری از بُعد سوم ندارند. اصلاً تصوری از عمق ندارند. فضایشان دو بُعدی است. اینکه فضا میگوییم یعنی عالمشان دو بُعدی محض است.
خب اگر به این صورت باشند، یک ترسیماتی دارند که اصلاً سه بُعدی را درک نمیکنند. کما اینکه وقتی سه بُعدی در نظر گرفتید و فضا شد، آن هایی که در سه بُعد هستند اما در لحظه زندگی میکنند نه در زمان؛ کم غیر قار ندارند، بعد چهارم ندارند، یا به یک تعبیری وجودشان از حافظه تهی است و وجود در لحظه دارند، اینها میتوانند از سه بعدی تصوری داشته باشند چون در مشهدشان است. اما نسبت به بعد چهارم تصوری ندارند. حالا مناقشه در مثال هم جای خودش باشد. میخواهم مقصود را عرض کنم.
حالا در اینجا ما میخواهیم یک صرف الخط تصور کنیم، صرف الخطی که نه صرف طبیعی است و نه صرفی که فرد دوم نداشته باشد. یک خط بینهایت، خط دوم دارد. یک سانت بالاترش خط دومش است. به عالمی میرویم که آن عالم تک بعدی است. تک بعدی به چه معنا است؟ یعنی فقط طول دارد. اصلاً شما عرض ندارید. به یک تعبیری که باز برای پیشرفت بحث است، فقط میتوانید جلو و عقب بروید. دست راست و چپ نمیتوانید بروید، بالا و پایین نمیتوانید بروید. چون عالم، عالم تک بعدی است. در چنین فضایی که شما تک بعدی هستید، اگر این طول بینهایت باشد، این فضای تک بُعدی که فقط طول است را بینهایت فرض بگیرید، الآن این خط بینهایت در این فضای تک بعدی فردی از خط است یا نه؟
شاگرد: بله.
استاد: فرد است. صرف الخط هست یا نیست؟
شاگرد: نه
استاد: چرا نه؟
شاگرد: چون عرض ندارد، میتواند بینهایت طول باشد.
استاد: ما هم فرض گرفتیم بینهایت طول است.
شاگرد: چون این خط عرض ندارد، میتواند بینهایت خط در هم قرار بگیرند.
استاد: یعنی چه در هم قرار میگیرند؟
شاگرد: وقتی خط عرض ندارد….
استاد: ما در یک عالمی هستیم که تک بعدی است. در این عالم تنها طول است. اگر این طول بینهایت باشد، فردی از طول است. اما صرف خط است؟ یا فردی است که میتواند چندتا باشد؟ ایشان میخواهند برای فاصله بین صرف طبیعت با فردی از خط که تعدد پذیر است. یعنی فردی از خط باشد، شبیه صرافت در وجود. یک فردی داریم که صرف است.
شاگرد: وقتی خط فقط طول باشد، میتوانیم میلیاردها خط باشند، بدون اینکه عرضی را تشکیل بدهند. وقتی پذیرفتیم عرض ندارد میلیاردها خط هست. بدون اینکه عرضی را تشکیل بدهند.
استاد: بعداً به فرمایش شما بر میگردیم، این میلیاردها خط از هم ممتاز هستند یا نیستند؟
شاگرد: ممتاز هستند.
استاد: امتیازشان به چیست؟ شما میگویید میلیاردها خط داریم، وقتی عرض نداریم امتیاز این خطوط به چیست؟ وقتی امتیاز ندارد چندتا است؟
شاگرد2: روی نمودار مختصات، چون این خط دارد قطع میکند میتواند متفاوت باشد.
استاد: نه، مختصات دو بعدی است. شما در آن عرض را به کار میآورید. وقتی عرض را به کار آوردید از جهان تک بعدی خارج میشوید. به جهان دو بعدی میروید، بعد با ملاحظه بعد دوم، بُعد طول را متعدد میکنید.
شاگرد: شما زمان را هم دخیل نمیکنید.
استاد: نه، فقط طول است. نکته بحث همین است. من دیدم که این بحث فوائد خیلی خوبی برای مطلبی که جلسه قبل گفتم دارد. چون این بحث به خیلی از مباحث مربوط میشود. حالا من توضیح آن را عرض میکنم. ولی خب شما طبق فرمایشتان باید برای آنها امتیاز پیدا کنید.
شاگرد: یک خطی میکشیم، بعد دوباره روی همان خط، خط دیگری میکشیم. مدام روی آن خط بکشیم.
شاگرد2: اگر حدوثش را در نظر بگیریم فرق میکند.
استاد: منافاتی با این ندارد که الآن این صرف الخط هست یا نیست.
در اینجا صرف یعنی بینهایت. اگر روی این خط تک بعدی یک نقطه فرض کنیم، میشود دو نیم خط بینهایت. این نیم خطها یک جور از صرافت در آمدهاند. در اینجا هم توضیح دادهاند. یعنی نیم خط شده خط و نقطه. صرف خط چیست؟ اینکه فقط خط باشد. خلیط نداشته باشد. اما نیم خط، یک خط است و یک نقطه. پاره خط چیست؟ خط است و دو نقطه. پس از صرافت در آمده است. اما آن طول واحد چیست؟ فقط خط است. یعنی هیچ خلیطی ندارد. وقتی خلیط ندارد شما چطور میخواهید دو خط درست کنید؟! این دو باید از هم امتیاز داشته باشند.
من همینجا یک سؤالی را مطرح میکنم؛ این خطی که صرف الخط است و بینهایت است، شما میتوانید اجزاء آن را جا به جا کنید؟ یعنی تکوینا یک تکه آن را بردارید و جای دیگری بگذارید؟ میشود یا نمیشود؟ نمیشود. وقتی یک عالم تک بعدی است، این بعدها سرجای خودش جوش خورده است. شما نمیتوانید این تکه را بردارید و این طرف بیاورید. اما حالا در ذهن خودتان فرض بگیرید. در ذهن خودتان با یک نقطه در همین عالم تک بعدی، یک قطعه یک سانتی در نظر بگیرید. این قطعهای که در نظر گرفتهاید، در این عالم قابل حرکت دادن هست یا نیست؟ چه مانعی برای حرکت دادن هست؟! شما طول میخواستید که این هم دارد. میخواهید جلو و عقب ببرید، خب میبرید. مشکلی ندارید. در عالم تک بعدی شما هیچ ممانعتی نیست از اینکه یک قطعهای را در ذهنتان در نظر بگیرید و جلو و عقب ببرید. ولو قطعات تکوینی را نمیتوانیم جلو و عقب ببریم.
خب حالا اگر همین دو قطعه را دو تا فرض بگیریم. اینجای خط یک قطعه یک سانتی، آن جا هم یک قطعه دو سانتی است. این را به طرف چپ حرکت بدهید، آن قطعه را به طرف راست حرکت بدهید. اینها به هم میرسند از روی هم رد میشوند. سؤال من این است: این دو مفروض شما که در طول به هم رسیدند و دارند رد میشوند، امتیاز این دو محفوظ است؟ یا نه، آن دو نقطهای که روی هم میآیند دیگر امتیازی ندارند؟ دارم حرف شما را تقریر میکنم. امتیاز محفوظ هست یا نیست؟ امتیاز محفوظ است. پس ببینید مانعی ندارد که ما در یک طول، دو پاره خط را در نظر بگیریم که وقتی میآید، یک جور امتیاز ذهنی داشته باشند. ولو بعداً میرسیم که آن امتیازی که از شما سؤال کردم، برای خودش دم و دستگاهی دارد. این دو با اینکه در طول محض، روی هم قرار میگیرند، ولی آن امتیازی که منظور ما بود محفوظ میماند. این قطعهای است این مقدار که داریم می بَریمش، آن را هم داریم میبریم، در این عالم واحد به هم میرسند و منطبق میشوند. همانطور که ایشان میگفتند چندین خط یک جا باشند. اما وقتی رد میشوند امتیازها محفوظ است. در بستر واحد بودن، منافاتی با امتیاز ندارد. این دو فعلاً در ذهن ما هستند.
شاگرد: رنگشان فرق میکند.
استاد: بله، رنگ در عالم تک بعدی.
فعلاً این مقدمه را عرض کردم تا مقدمه مهمتری را عرض کنم. اینکه وقتی میگوییم یک خط در عالم تک بعدی و جهان تک بعدی است، این بُعد چطور میخواهد بینهایت بشود؟ تک بُعد به چه معنا است؟ اگر سه بعدی بود هم میتوانستید جلو و عقب بروید، هم میتوانستید راست و چپ بروید، هم میتوانستید بالا و پایین بروید.جهات ست، سه بعدی میشد. در دو بعد هم میتوانید جلو و عقب بروید و راست و چپ بروید یا بالا و پایین. این تفاوتهای جهان های تک بعدی با اینها است. وقتی تک بعدی است شما فقط میتوانید در یک بعد رفتوآمد کنید. حالا شما فقط جلو و عقب را فرض بگیرید. شما بگویید فقط بالا و پایین را فرض میگیریم. این مهم نیست. من برای سهولت امر در وقتی که میگوییم جهانی تک بعدی است، تنها میتوانیم جلو و عقب برویم. راه دیگری نداریم. فرض هم گرفتیم نیست.
شاگرد: فرض معیت زمان را اضافه نمیکند؟
استاد: حرکت را وقتی به کار میآوریم، حرکتی است که پشتوانه اش نیرو نیست. فقط داریم در فضای هندسه کم قار را جا به جا میکنیم. حرکت را به کار میآوریم. من تنها بهعنوان مثال گفتم. حالا سؤالات بعدی را داشته باشید.
خب تک بعدی به چه معنا است؟ الآن که میگوییم جهان تک بعدی، خلاصه باید یک تعریفی از آن ارائه بدهیم. بعد هم بگوییم بینهایت است پس صرف است. بینهایت یعنی چه؟
شاگرد: حد ندارد.
استاد: حد ندارد به چه معنا است؟
شاگرد: صرف است.
استاد: صرف است به چه معنا است؟ یعنی چه که حد ندارد؟
شاگرد2: نقطه ندارد.
استاد: یعنی چه نقطه ندارد؟
شاگرد: هر چه میرویم تمام نمیشود.
استاد: میخواهم بگویم وقتی میگویید خط بینهایت است، یعنی هر چه میرویم هست، این لازمه عدم تناهی آن است. شما نمیتوانید بگویید بینهایت است، بعد بگویید نقطه ندارد و خودش است. نه، در اینجا اصلش را آوردهاید اما اسمش را نیاوردهاید. بینهایت است یعنی تا بینهایت میرود. یعنی هر چه برویم به یک نقطه نمیرسیم.
حالا سؤال این است: وقتی به بینهایت میرویم، الآن این خطی که طولش بینهایت است، اگر این خط را غیر مستقیم فرض بگیریم چطور میشود؟ تا بینهایت میرود یا نمیرود؟ مثلاً آن را یک قوس در نظر بگیرید. اگر آن را یک قوس در نظر بگیرید بینهایت میشود یا نمیشود؟
شاگرد: قوس باشد نه، اما اگر موج باشد بله.
استاد: بله، ولی باز آن هم خطی سیر میکند. آن هم خطی است که مرکز دارد و خطی سیر میکند. فرقی نمیکند. مقصود من این است که قوسی سیر کند.
سؤال این است: آیا یک خطی که قوس است، میتوانیم در آن جهانی تک بعدی فرض بگیریم اما بهصورت قوسی؟
شاگرد: نمیشود.
استاد: چرا نمیشود؟
شاگرد: سطح درست میکند.
استاد: ما سطح را فرض نگرفتیم.
شاگرد2: دو بعد نیست ولی یک بعد هم نیست.
استاد: چرا؟ مگر یک بعد چیست؟ تک بعد چیست؟ معنا کنید. وقتی تک بعد معنا میکنید، میگویید یک بعد است. یک بعد به چه معنا است؟ میگویید طول محض است. طول محض یعنی چه؟ یک قوس طول محض نیست؟!
شاگرد: در یک نقطه به خودش میرسد.
استاد: درست است. من میخواهم یک طول محض و عالم تک بعدی در نظر بگیرم که آن عالم تک بعدی به خودش برگردد.
شاگرد: فهم ما از یک قوس، در یک بعد نیست. بیش از یک بعد است.
استاد: احسنت، فهم شما از آن خط بینهایت هم در یک بعد نیست. چرا؟ چون ناخودآگاه آن را در یک صفحه فرض گرفتهاید. یعنی نه تنها در سطح…؛ در تعبیرات هست که میگوییم سطح، بعد میگوییم سطح مستوی و صفحه. در هندسه معنای اینها متفاوت است. یک سطح داریم اما سطح منحنی. صفحه هم سطح است اما سطح مستوی است. شما آن فرض آوردهاید اما حرفش را نمیزنید. یعنی فقط میگویید طول است، خب طول کجا؟ اگر فقط طول است، چرا این خط فقط طول نیست؟! میگویید ببین دارد دور میزند، خب در آن جا هم دارید صاف میروید. یعنی در صاف رفتن، شما سطح را آوردهاید اما اسمش را نمیآورید.
خب حالا برای اینکه بیشتر باز شود…؛ امروزه بعد از اینکه هندسه های نا اقلیدسی آمده، اسم این خطهای مستقیم را (Geodesic) میگویند. اگر خط ژئودزیک را پی بگیرید، خوب است. شما بهترین تعریف را برای خط مستقیم چه میگویید؟ خط صاف و مستقیم چه تعریفی دارد؟
جلسه سابق بحث به اینجا ختم شد؛ وقتی ما میگوییم خدای متعال لایتناهی است یا فوق ما لایتناهی است، در توصیف خدای متعال به لایتناهی باید مبادی ای را در نظر بگیریم که در توصیف او به لایتناهی دچار اشتباه نشویم. یکی از آنها لایتناهای طبایع بود؛ که صرف برای طبایع بود. یکی لایتناهای در افراد و حیثیات بود؛ در بینهایت ابعاد و حیثیات بود که صحبتش شد. به من برگهای هم دادند. دنباله بحث لایتناهای جلسه سابق مباحثه توحید صدوق است. چون دیدم جلسه قبل نشد، با اجازه آقایان دنباله بحث را از جلسه اسبق، پی گرفتم. دارم این را توضیح میدهم که آیا ما یک صرف الخطی داریم بهصورتیکه بینا بین باشد؟ بین صرف الخط طبیعی با فرد آن خط. داشتم این را عرض میکردم. در اینجا مطالب خیلی خوبی مطرح است. آقا هم در ارتکازشان چیزی گفتند، بهدنبال آن هستم تا ببینیم در اینجا چه حرفهایی زده شده.
عرض من این است: اگر بگویند بهترین تعریف برای خط مستقیم چیست، چه خطی را مستقیم میگویید؟
شاگرد: کجی و انحراف ندارد.
استاد: کجی و انحراف به چه معنا است؟ یک تعریف معروفی هم هست که برای یادآوری عرض میکنم. میگویند اگر دو نقطه را فرض بگیرید، کوتاهترین فاصله بین این دو نقطه، خط مستقیم است. کجی و انحرافی که شما گفتید در دلش هست. کوتاهترین فاصله بین این دو نقطه خط مستقیم است. صاف است و غیر از این ممکن نیست. الآن در این صفحهای که شما در نظر میگیرید در این صرف الخطی که گفتیم اگر دو نقطه فرض بگیرید، کوتاهترین فاصله را که رسم میکنید خط مستقیم میشود. شما این خط را بههمیننحو ادامه بدهید. یعنی نقاطی را که فرض میگیرید کوتاهترین فاصله باشد، در این مسیر، خط مستقیم میشود.
نکتهای که هست این است: گاهی خط مستقیم داریم، یعنی کوتاهترین فاصله بین دو نقطه است، اما تنها این نیست که بگوییم یک جهانی داریم تک بعدی، این هم کوتاهترین فاصله بین دو نقطه روی این خط است. مثالی که جلوترها عرض کرده بودم و خط ژئودزیک را توضیح میدهد، این بود. ژئو از کلمه زمین است. اوائلی که سنم کم بود این حرفها نقل مجالس بود. میگفتند نظریه نسبیت آمده و میگوید در این عالم اصلاً خط مستقیم نداریم. چرا میگفتند؟ چه جور میشود که نداریم؟ حالا مبادی اش را ببینید. مثالی که همیشه عرض میکردم، این بود: شما میخواهید ماشینی را به حرکت در بیاورید. چهار چرخ این ماشین را طوری تنظیم کنید که سر سوزن این ماشین کج و راست نشود. تایرهایش صاف صاف باشد. جوش کاری کنید که هیچ فرمان نچرخد. با زاویه کاملاً عمود بر بدنه ماشین، چهار چرخ منظم باشند. خب این ماشین را روی کره زمین از این نقطه حرکتش بدهید. به چه صورت جلو میرود؟ به خط مستقیم جلو میرود یا به خط گرد و منحنی میرود؟ چطور جلو میرود؟ بالا میرود یا پایین میآید؟ راست میرود یا چپ میرود؟ فقط جلو و عقب میرود. این ماشین بالا میرود یا پایین؟ بالا و پایین نمیرود. راست یا چپ میرود؟ راست و چپ نمیرود. فقط جلو و عقب میرود. خب وقتی فقط جلو و عقب میرود، اگر این ماشین برود، تا بینهایت میرود؟ سر جایش بر میگردد. چون زمین کره است. او به خط مستقیم میرود. خب سؤال این است: این خطی که ماشین میرود هر دو نقطهای که روی آن فرض بگیرید، کوتاهترین فاصله بین این دو نقطه کجا است؟ روی سطح کره زمین کوتاهترین فاصله کجا است؟
شاگرد: همان خطی است که او میرود.
استاد: بله، ولذا روی کره ما دایره عظیمه داریم. دایره عظیمه یعنی بزرگترین دایره. بزرگترین دایره کره را نصف میکند. خصوصیت بزرگترین دایره این است که خطوط مستقیم روی سطح ایجاد میکند. یعنی این خط راست و چپ و بالا و پایین نمیرود. روی سطح صاف میرود. حالا الآن سؤال این است که این ماشین به خط منحنی سیر میکند یا به خط مستقیم؟ این سؤال خوبی است. جلوترها هم مطرح کرده بودم. الآن در فضای افرادی که شما گفتید هم با آن کار داریم.
شاگرد: روی صفحه منحنی مستقیم میرود.
استاد: صفحهای که روی آن سیر میکند منحنی است. خب حالا چطور روی صفحه منحنی مستقیم میرود؟ این را چطور جمع میکنید؟ روی صفحه منحنی چطور میشود که مستقیم میرود؟
شاگرد: نزدیک ترین فاصله روی این سطح است.
استاد: نزدیک ترین فاصله روی این سطح است، این حرکت مستقیم این ماشین تک بعدی است یا دو بعدی است؟ سؤال من این است. شما میگویید روی یک سطح منحنی میرود، خب برود. خلاصه این حرکت تک بعدی است؟ جهان این حرکت، جهان تک بعدی است یا دو بعدی است؟
شاگرد: یک بعدی نیست.
استاد: اگر یک بعدی نیست پس چطور دارد میرود؟
شاگرد: جهان سه بعدی است اما حرکت در یک خط است. در یکی از ابعاد حرکت دارد ولی جهان یک بعدی نیست.
استاد: فرض گرفتیم روی دایره دارد میرود. همین حرکت را روی دایره ببرید. چیزی که روی دایره سیر میکند، عالم سیر روی یک دایره عالم تک بعدی است یا دو بعدی است؟ این سؤال را مطرح میکنم به این دلیل: بعد از اینکه این حرف درآمد که شما تا زمانیکه سطح نداشته باشید، خط ندارید؛ لذا میگفتیم الخط طرف السطح. السطح طرف الجسم التعلیمی. تا جسم نداشته باشید طرفش را ندارید. نقطه هم طرف الخط است. در چنین فضایی این بحث مطرح شد که اگر یک طول محض و تک بعدی داشته باشیم، آیا لازمه تک بعدی بودن بینهایت بودن آن است؟ اصلاً ملازمه ای نیست، بلکه مغالطه است. لازمه تک بعدی بودن، بینهایت بودن آن بعد نیست. الآن یکی از چیزهای رایج در علوم امروزی، بنا در نظریه نسبیت و مطالب دیگر، میگویند جهانی متناهی داریم اما بیکران. یعنی چه؟ تناقض است یا نه؟ متناهی است یعنی هندسه اقلیدسی نیست. بیکران است، یعنی به جایی نمیرسید که لبه آن باشد. شما خطی که صرف الخط است را در هندسه اقلیدسی روی اصل موضوعی آوردهاید. اسم آن اصل موضوع را نیاورده اید. اسم اصل موضوع را نیاورده اید و بعد میگویید صرف الخط است.
شاگرد: اصل موضوع همان الخط طرف السطح است؟
استاد: نه، الخط الذی فرض فی السطح. تک بعد است اما تک بعد در صفحه. یعنی اقلیدسی، یعنی استقامت اقلیدسی. نه استقامت ژئودزیک. ژئودزیک هم استقامت است، یعنی شما هم روی زمین در خط مستقیم سیر میکنید. شما هم مستقیم سیر میکنید اما بستر طوری است که شما را چرخ میدهد. و لذا بستر را میتوانید کره فرض بگیرید و میتوانید دایره فرض بگیرید. وقتی شما روی یک دایره میگردید، بستر شما را دور میدهد. کما اینکه در صفحه، بستر شما را تا بینهایت صاف میبرد.
حالا به فرمایش ایشان برگردیم. این حرف ایشان از نظر منظور من مهمتر است. شما دقیقاً در فضای اقلیدسی محض بیایید. فعلاً کاری به کره نداریم. در فضای اقلیدسی یک خط فرض بگیرید؛ اصلاً سطح نداشته باشیم. این خط اقلیدسی است. یعنی از طرفین بینهایت جلو میرود. دقیقاً در همین خط، در موطن همین خط، یک خط دوم میتوانیم فرض بگیریم که درست دقیقاً در همین طول واحد و در همین عالم واحد باشد اما با امتیاز، دوم باشد، میتوانیم فرض بگیریم یا نه؟ در ذهن ابتدائی میگوییم نمیشود؛ همین یک طول و خط بود و تمام شد. اما بعد از بحثهای زیاد، امروزه واضح است که میشود. به عبارت دیگر خطوط میتواند در عالم های تک بعدی باشد که تمانع ندارند. جهان هایی موازی باشند. یعنی شما در یک جهان تک بعدی، جهان دیگر تک بعدی حتی در همین موطن دارید که دقیقاً اقلیدسی است. اما با آن عالم تمانع ندارد. برای خودش طول خودش را دارد. خب اینها از کجا آمده؟ یک فرضیه این است که اساساً بُعد که یکی از آنها طول و عرض و عمق است، تابع پدید آمده از بستر است؛ از تموج پایه است. از آن بستری است که دارد. هندسه تابع محیط است. ولذا میگوید فضا خمیده است، چون جاذبیت دارد. جاذبیت فضا را خمیده میکند. نه اینکه خود فضا خمیده صرف محض باشد. البته در فضای اقلیدسی آن هم مانعی ندارد.
بنابراین بحث الآن ما خیلی مهم است. یعنی در یک جهانی که فقط تک بعدی است، کاملاً متصور است که در همین بستر، تموجهای پایه متفاوتی باشد. هر تموج پایهای برای خودش یک عالمی دارد و برای خودش خط تک بعدی تشکیل میدهد. چون تموج پایه آنها دو تا است، تمانع هم ندارند. بله، در یک عالمی که تموج پایه آنها یکی است، دو تا معنا ندارد. چون انس ما تا به حال با یک عالم بوده، میگفتیم خب نمیشود. یک عالم است و یک بعد و خلاص؛ دو تا خط میخواهی از کجا بیاوری؟! بله، در این فرض از تموج پایه بله. اما اگر فرض گرفتید که اساساً تشکیل خط تابع آن تموج پایه است، تابع آن نحو حرکتی است که خط را تشکیل میدهد، شما یک خط بینهایت ثبوتی ندارید بدون اینکه بگویید لایتناهی میرویم. بدون اینکه برویم داریم؟! اینکه سؤال میکردم به همین خاطر بود، گفتید تا بینهایت میرویم. شما دارید یک رفتنی را تا بینهایت فرض میگیرید. این رفتن در یک بستری شکل میگیرد، یعنی یک تموج پایه به شما اجازه میدهد؛ به تعبیر دیگری فضا را خلق میکند؛ اگر شما تموج پایه را عوض کنید فضایش عوض میشود.
لذا شما الآن میتوانید در همین بستری که میگویید…؛ عرض کردم ابتدای قرین بیستم نقل مجالس شده بود که اصلاً در عالم خط مستقیم نداریم.خب آن زمان تابع نظریه جاذبه و خمیده گی فضا و هندسه های نا اقلیدسی ریمانی که نظریه نسبیت بر آن مبتنی بود، میگفتند. به همان زمان بروید و بگویید ما یک عالم دیگری داریم با قوانین فیزیکی خاص خودش که با این عالم الآن ما تمانعی ندارد، و برای خودش هندسه اقلیدسی پدید میآورد. دقت کنید چه عرض میکنم؛ تمانع ندارند. یعنی این دو در هم هستند. این عالم در آن عالم است، ولی چون پایهها متفاوت است تمانع هندسی ندارند. او خطش مستقیم میرود، چون عالمش به این صورت است. این عالم ما منحنی میشود چون عالم ما ریمانی است؛ هندسه اش بیضوی است. تابع چه؟ تابع هر چه.
بنابراین وقتی طول محض را در نظر بگیریم، ولو به این اصطلاح صرف الخط شد؛ یعنی در این عالم فقط طول است اما باز یک فردی از خط است که صرافت وجودی بهمعنای عدم فرض فرد دوم برای او ممکن نیست. این جور نیست که فرد دوم برای او مفروض نباشد. مفروض است. چرا؟ چون میخواهیم فرض بگیریم فرد دوم باشد.
حالا به فرمایش شما برگردیم. این خطوطی که شما فرض گرفتید، سؤال کردم که امتیاز اینها به چیست؟ در ارتکازتان یک چیزی بود، گفتید نمیدانم به چیست. اما الآن میتوانیم جور و واجور امتیاز فرض بگیریم. یعنی یک خطی را که فرض میگیرید، هندسههای هر دو اقلیدسی است، یعنی خط را روی صفحه رسم میکنید، بهصورت بینهایت لایتناهی رسم میکنید اما آن چیزی که برای این لایتناهی بستر فراهم میکنید؛ یعنی هر چه میروید نمیرسید، آن چه که بستر فراهم میکند تا هر چه میروید نمیرسید، پایه آن فرق دارد با خط دومی که دارید برایش پایه درست میکنید. پس موضع ها یکی است اما تمانع نیست. دیگر نیازی هم به رنگ نداریم. این حاصل عرض من بود.
خب حالا چه فایده خوبی برای بحث میگیریم؟ فایده بحث ما این است که اساساً اگر لایتناهی در هر حوزهای بیاید، اگر در فرد بیاید، خلاصه حوزه فرد است. اگر صرافتی هم برای فرد بیاید، صرافتی مختص به همان فرد است. صرافت در فرد هرگز مانع نمیشود تا از دل طبیعت یک فرد دیگری زایش شود. این خیلی مهم است. لذا از شیخ غلام رضا گفتم که با مثال شوخی فرموده بودند. حتی اگر در عالم تک بعدی بروید، طبیعی الخط این قدرت را دارد که در عوالم تک بعدی با پایههای مختلف، فردهای خط مستقیم بدهد. چقدر کار طبیعت بالا میرود! یعنی طبایعی که خداوند متعال در یک بستری قرار داده، این قدرت را دارد که بینهایت فرد از او زایش شود و بینهایت فرد داشته باشد. همانی که میگوییم در دل کلی هیچ مانعی نیست تا فردهای مختلفی داشته باشد.
شاگرد: تموج پایه را در این فضا توضیح میدهید؟
استاد: تموج پایه برای مبنای حرکت است. و لذا گفتم فرمایش آقا برای این آخر کار بماند. ببینید اگر ما در فضای تک بعدی برویم، یعنی به رفتن تا بینهایت و اصلاً به حرکت و جلو و پس رفتن کاری نداشته باشیم، ما در فضای کم متصل قار باشیم بدون رفتن. اینجا است که این سؤال مطرح میشود که اگر جهانی تک بعدی بدون اساساً فرض حرکت باشد، اینجا باید چه بگوییم؟ پیش و پس رفتن را باید چه بگوییم؟ چرا بُعد، بُعد است؟ طول چرا طول است؟ کم متصل قار است اما چرا طول است؟ این سؤالی است که باید در اینجا مطرح شود.
چیزی که در کم متصل قار داریم، این است که اساساً کم متصل را با حرکت میتوانیم نشانش دهیم. اگر ما حرکت نداشته باشیم، تمام ابعاد کم متصل قار از ابعاد دیگرش محجوب است. یعنی ما یک بُعد نداریم. با رفتن و برگشتن اگر بُعد میگوییم، یعنی سعه، یعنی پهنا، یعنی طول. شما یک طول در نظر بگیرید بدون رفتوبرگشت، بدون سعه. سعه که میگویم یعنی میتوانید بروید و بیایید. آن جا بدون این سعه، اصلاً بعدی نداریم. چرا؟ چون تمام ذراتش از ذرات دیگرش غائب است. از کتاب آخوند هم آوردیم و خواندیم.
شاگرد: ذهن ناظر حرکت میکند اما خود آنکه حرکتی ندارد، ثابت است. فقط باید متصل باشد.
استاد: متصل باشد، یعنی طرف راست از طرف چپ خبر دارد یا ندارد؟ اگر دارد پس یک واحد است و راست و چپ ندارد. اگر طرف راست از طرف چپ خبر ندارد، پس یک وجود پهنی است که هر کدامش برای خودش به دیگری اتصال ندارد، اتصالی که مصحح هویت واحده باشد. شما با این رفتوبرگشت میگویید این واحد است. یکی از مهمترین سؤالات این است که اساساً بُعد از کجا پدید میآید. اگر شما حرکت را بردارید بُعد دارید یا ندارید؟ امروزه که حتی چهار بُعد را این کار کردهاند. فضا زمان همین است. مهمترین گامی که این علم در قرن بیستم برداشت این بود که سه بُعد، شد چهار بُعدِ هم بافت. امروزه دیگر نمیگویند فضا یا زمان، میگویند فضا زمان. یعنی نمیتوان آنها را جدا کرد. اصلاً امروزه برای فضاهای علمی دو دو تا چهارتا است. یعنی شما نمیتوانید اینها را جدا کنید و بگویید من سه بعدی را در لا زمان فرض میگیرم. نمیشود. اساساً بُعدها را چه پدید میآورد؟ چهاربافت با هم. تا حرکت نباشد شما خط ندارید. نه اینکه یک کم متصل داریم.
بنابراین شما در فضای هندسی محض اگر بخواهید آن را از حرکت جدا کنید، به محض اینکه از حرکت جدا کنید، یعنی هندسه هم محو شده است. چرا؟ چون کم متصل قار بهعنوان طول و عرض و عمق، بدون پدیدآورنده هر کدام از اینها که حرکت است، ممکن نیست. البته ابتدای اینها در ذهن روش دارد. من که اینها را گفتم به این خاطر بود که مطلب پر فایده را نسبت به مطالبی که امروزه جا افتاده است، بار کنیم و متوجه ذهن شریفتان باشد.
شما در عالم نفس الامر هیچ وقت نمیتوانید تعدد افراد را از صرف طبیعت بیندازید. یعنی طبیعت یک موطن و قدرتی دارد که فردزا است. یک فردی که از او تولید شد نمیتوانید جلوی او را بگیرید. البته در یک موطن که تناقض میشود نمیگویم. ولی اینکه شما بگویید من یک فردی آوردم و دیگر تمام شد، دیگر دست توی طبیعت بسته شد. اینجا در یک موطن میشود؛ یک فرد، دو فرد نمیشود. یک وجود، دو وجود نمیشود. لاتکرار فی التجلی؛ این ممکن نیست و قبول است. اما دست طبیعت را طوری ببندید که دیگر بگویید فرد دوم مطلقاً هیچی، این درست نیست.
خب از اینجا چه نتیجه ای میگیریم؟ نتیجه خیلی خوبی میگیریم. اگر میگوییم خدای متعال لایتناهی است، اصلاً لایتناهیای که از سنخ لایتناهای فرد باشد، یا افراد باشد یا تجلی باشد نیست. او تناهیای که حیثی است را مسبوق به هویت غیبیه الهی خودش قرار داده است. شما در این فضا نمیتوانید با برداشتن حدود به او برسید. حدود یک فردی را بردارید، خب به صرافت این فرد میرسید. خب بعد به طبیعت میرسیم. هرچند با تلاش به صرافت یک فرد برسید، محال است که بتوانید صرافت طبیعت را که فردزا است، بردارید. ببینید این چقدر مهم است. نمیتوانید بردارید. او طبیعت لایتناهایی دارد که فردزا است، پس وقتی به طبیعت میرسید با یک لایتناهای زایش مواجه میشوید. نه لایتناهای رفتن. فرد بود که وجودا لایتناهی میشد. طبیعت در رفتن لایتناهی نیست، بلکه در زایش افراد لایتناهی است. این هم یک جور لایتناهی است. باز خداوند متعال است که طبیعت را به این صورت کرده. یعنی سابق است بر لایتناهی بودن طبیعت به نحو زایش افراد. یعنی چند جور لایتناهی داریم. هر کدام از اینها را هم بردارید به هویت غیبیه نمیرسید. چرا؟ چون رتبه ذاتش بالاتر از اینها است. وقتی رتبه ذاتش بالاتر از طبایع است، وقتی شما به یک طبیعت میرسید با یک لایتناهایی مواجه میشوید که رتبه آن سابق بر این نحو لایتناهی است. پس بینهایت بینهایت انواع هم در نظر بگیرید، رتبه او رتبهای است که این لایتناهی نمیتواند او را شکار کند. ذات اقدس او در موطنی است که این لایتناهی نمیتواند او را شکار کند. همانی که میگوید «عنقا شکار کس نشود»؛ هر چه بخواهید با ابزار بینهایت کردن او را شکار کنید، ممکن نیست. این مطلب خیلی عالی ای است. نمیدانم مقصودم را محضر شما رساندم یا نه. یعنی ما به جایی برسیم که میبینیم دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. به این معنا که یکی از مهمترین ابزار ما برای معرفت، رسیدن به اطلاق بود، به لایتناهی بود. بعد میبینیم از عبارات معصومین علیهمالسلام این ادبیات را برای ما جا انداختهاند که شما با این وسیله و با این کمند هم نمیتوانید شکارش کنید. چرا؟ چون آن موطن موطن سابق بر همه اینها است.
شاگرد: در طول عوالم است. عالم جسمانی عالم فرد است.
استاد: احسنت، موطن، موطن افراد است.
شاگرد: یک عالم دیگر هم هست که عالم نفس الامر است که عالم طبایع است. عالم بعدی را به چه صورت میتوان تصویر کرد؟
استاد: ببینید خود نفس الامر یک مفهوم وسیعی است. نفس الامر؛ آن جوری که هست. در خود نفس الامر مراحل و مراتب و حوزههایی هست. جلوترها هم در مباحثه بحث کردیم. مدام زیادش کردیم تا فکر کنیم. تا ده، دوازده شماره هم زدیم اما به نظرم پنج-شش تا از آنها بود که برای ما واضح شد که این حوزهها قابل برگشت به هم نیستند. حوزه طبایع، حوزه استلزامات. استلزامات، رابطه بین طبایع است بهنحویکه بازگشت به طبایع نمیکند. اصلاً برای خودش حوزهای دارد. این حوزهها تماماً در بستر رابطه هستند. برهان فرارابطه ای که عرض کردم؛ یعنی مبدائی که اصلاً در این بستر نمیآید. تحت شکار رابطه در نمیآید. وقتی شما درست تصور میکنید میبینید اصل طبیعی الرابطه، دون شأن او است. اصل طبیعی الرابطه دون شأن او است. کسی که این را میفهمد دیگر گرفتار شبهات نمیشود. چون مطلب را درک کرده است.
آقا هم به من مطلبی را نوشته اند و دنباله بحثهای قبلی ما است. دو-سه تکه از عبارات کافی شریف که در توحید هم هست را آوردهاند. با این بحثهایی که شد خداوند متعال «کیّف الکیف»، «حیّث الحیث»، «ایّن الاین»، «تجهیره الجواهر»، «مفارقته بین الامور»، «مضادته بین الامور»، همه این تعبیراتی که بود، کلاً به هر کجا میرسیدید میگفتند اینجا توقف نکن. او از خود این بستر مسبوق است. «هو الذی فرّق»، «هو الذی ایّن»، «هو الذی کیّف». این هویت را برای او به کار میبردند تا اینها را بفهمیم.
حالا الآن سؤال این است: در دو-سه روایت هست؛ راوی سؤال میکند خلاصه ما داریم از این مقام صحبت میکنیم یا نمیکنیم؟ داریم حرف میزنیم یا نمیزنیم؟ اشاره میکنیم یا نمیکنیم؟ شما دارید بحث میکنید. چطور میگویید آن مقامی است که این همه برایش حرف میزنید؟ تعطیل شد یا نشد؟ اگر تعطیل شد، پس حرف نزنید و دهن ببندید. اگر تعطیل نیست، پس همه این هایی که میگویید تناقض است. چون شما چیزی را میگویید و مطلبی را اثبات میکنید و از آن حرف میزنید. اینها با هم چطور جمع میشوند؟
مرحوم کلینی کتاب توحید را که در کافی شروع میکنند، اولش «باب حدوث العالم» را دارند. اولین باب توحید کافی شریف که روایات بسیار نابی دارد، «حدوث العالم و اثبات المحدث» است. از این باب که رد شدید، باب دوم منظور ما است؛ «باب اطلاق القول بانه شیء». میتوان به خداوند شیء گفت یا نه؟ در اینجا روایات خیلی خوبی هست.
خسته هم شدید، نکتهای چند لحظهای عرض کنم. برای خود من هم شیرین بوده. در جلالت قدر مرحوم کلینی است که چندبار دیگر هم گفته ام. ما کررته یتضوی. من خاطره کوتاهی دارم اما برای خود من خیلی جالب است. اولی که طلبه بودن و کلاسها میرفتم، در دو کلاس که زمانشان نزدیک هم بود؛ یکی امسال بود و دیگری شاید سال بعد بود. یا شش ماه. دو استاد بدون اینکه از حرف هم خبر داشته باشند، چیزی گفتند. من که بر حرف هر دو مطلع بودم برایم خاطرهای شد. الآن هم بعد از چهل سال خدمت شما میگویم. یک درس حکمت رفتیم که حکمت باز بود. محور نداشت. کتاب نداشت. خود استاد کلاسی را درس داده بودند خلاصه کلاس هایشان را دوباره میگفتند. نکتهای که استاد گفتند این بود: فرمودند از اول تا به حال؛ از زمان ارسطو و قبل از او، اینکه فلسفه را با مباحث وجود شروع کردهاند اشتباه کردهاند. همانی که میگویند تا ذهن را نشناسی فلسفه نداری. ایشان استدلال کردند که اشتباه کردهاند. از اول تا حالا فلاسفه اشتباه کردهاند که علم خودشان را با مباحث وجود شروع کردهاند. خب باید با چه شروع کنند؟ ایشان میگفتند باید با مباحث علم و ذهن شروع میکردند. ما تا علم را تحلیل فلسفی نکنیم کجا به وجود میرسیم؟ ما هستیم که با ذهن داریم سراغ درک وجود میرویم. هنوز که ذهن خودمان را نشناخته ایم داریم اشتباه میکنیم. استدلال میکردند.
خب من هم در کلاسهای ابتدائی فلسفه و آشنا شدن با مباحث معقول برایم جالب بود که یک کسی که استاد فلسفه است الآن به من مخاطب در کلاس فلسفه میگوید فلاسفه از اول تا به حال اشتباه کردهاند که وجود را ابتدا قرار دادهاند. بلکه باید علم را ابتدا قرار میدادند. خب این برای من یک چیزی بود. ایرادی بود از شاگرد خود این کلاس بر همه اساتید سابق. این را داشته باشید.
باز در کلاس دیگر که آن هم کلاس اسفار و فلسفه بود؛ یک سال بعدش بود. آن استاد دوم درسشان خیلی باز بود. وقتی بسم الله را میفرمودند و شروع میکردند هر چه پیش میآمد را میفرمودند. منحصر در این نبودند که حتماً فلسفه بگویند. ریاضیات، عرفان، فقه، اخلاق، حدیث. هرچه پیش میآمد سریع میفرمودند.
شاگرد: از خودتان شنیدم که فرمودید من درس آن آقا را خیلی میپسندیدم.
استاد: اصلاً من آن را تعطیل کردم و این را ادامه دادم. همین را ادامه دادم. تا نصف کتاب که شد، دیگر نرفتم. منظور اینکه عجائب دستگاه خدای متعال است که هر کسی را یک جور قرار داده.
این استاد همه چیز میگفتند. یک بحثی شد؛ از مرحوم کلینی این محدث بزرگ ذکری کردند. گفتند ببینید ما میگوییم ثقة الاسلام محدث کبیر کلینی. بعد گفتند چرا به حق ایشان ظلم میکنیم؟! ایشان فقط محدث نیست. ایشان عالم بزرگ است. این علم او از کجا میآید؟ از انس او به روایات اهل البیت علیهمالسلام. بیست سال کافی را نوشتند. گفتند این عالم بزرگی است. شاهد خودشان را میخواستند بیاورند. میگفتند شاهد من بر اینکه ایشان عالم بزرگی است، در سنی و شیعه ببینید؛ تاریخ بخاری، مصنفات آنها، توحید صدوق و سائر کتب را ببینید؛ گفتند نوع کتابها را که نگاه میکنید وقتی یک مسلمان میخواهد کتاب دینی بنویسد با کتاب توحید شروع میکند. خداوند اصل همه چیز است لذا کتاب التوحید ابتداء قرار میگیرد. گفتند عظمت مرحوم کلینی در این است که ولو کتاب دینی مینویسد، اما میبیند سابق بر توحید، کتاب العقل و الجهل است، بعد کتاب فضل العلم است، بعد کتاب التوحید است.
خب ایشان داشتند از مرحوم کلینی تجلیل میکردند. من که این دو حرف را شنیده بودم، در ذهنم به هم وصل شد. سبحان الله! این همه فلاسفه بعد از چند هزاره آمدند، شاگرد کلاس آنها میگوید همه شما اشتباه کردید که وجود را ابتدا قرار دادید. در همین کتاب فلسفه که استاد فلسفه هستند، از این محدث تجلیل میکند که ابتدای بحث را عقل و جهل و علم قرار داده است. دقیقاً همان اشتباهی که آنها داشتند، کسی که مانوس به روایات اهل البیت علیهمالسلام بوده، اجراء کرده و اشکال آنها را باقی نگذاشته. این برای من خیلی جالب بود. آن دو استاد نمیدانستند که من این سابقه در ذهنم بود. این علو مقام برای مرحوم کلینی چیزی است. یعنی ابتدا میگوید کتاب التوحید را نمیآورم، بگذارید اول عقل و جهل و علم را بگویم، بعدش به توحید برسیم.
خب ایشان در کتاب التوحید ابتداء باب حدوث العالم را شروع کردهاند، باب دوم «اطلاق القول بانه شیء» است. من بعضی از مضامینی که آقا نوشته اند را عرض میکنم تا روی آن تأمل کنید. اگر وقت گذشت تأمل شما زمینه باشد تا برسیم. آیا به خداوند متعال میتوانیم بگوییم چیزی هست یا نه؟ از معصوم علیهالسلام سؤال کردهاند. اگر گفتیم میبینیم دچار یک پارادوکس میشویم. همین بحثهایی که الآن بود. خب ما که داریم از هویت غیبیه حرف میزنیم. خب اگر غیب محض است، شما از کجا دارید در مورد او حرف میزنید؟ حضرت فرمودند:
عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِي نَجْرَانَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ التَّوْحِيدِ فَقُلْتُ أَتَوَهَّمُ شَيْئاً فَقَالَ نَعَمْ غَيْرَ مَعْقُولٍ وَ لَا مَحْدُودٍ فَمَا وَقَعَ وَهْمُكَ عَلَيْهِ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ خِلَافُهُ لَا يُشْبِهُهُ شَيْءٌ وَ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ كَيْفَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ هُوَ خِلَافُ مَا يُعْقَلُ وَ خِلَافُ مَا يُتَصَوَّرُ فِي الْأَوْهَامِ إِنَّمَا يُتَوَهَّمُ شَيْءٌ غَيْرُ مَعْقُولٍ وَ لَا مَحْدُودٍ.1
«سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ التَّوْحِيد فَقُلْتُ أَتَوَهَّمُ»؛ تتوهم بوده. «شَيْئاً»؛ یابن رسول الله شما از توحید توهمی دارید؟
«فَقَالَ نَعَمْ غَيْرَ مَعْقُولٍ وَ لَا مَحْدُودٍ»؛ بله اما نه معقول است و نه محدود است. این یعنی چه؟! من تنها مقصود را میگویم ان شاءالله در منزل نگاه کنید.
در روایت دیگر هست:
عَنْ بَكْرِ بْنِ صَالِحٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ قَالَ: سُئِلَ أَبُو جَعْفَرٍ الثَّانِي ع يَجُوزُ أَنْ يُقَالَ لِلَّهِ إِنَّهُ شَيْءٌ قَالَ نَعَمْ يُخْرِجُهُ مِنَ الْحَدَّيْنِ حَدِّ التَّعْطِيلِ وَ حَدِّ التَّشْبِيهِ2
اینجا هم بله بود. همینطور تا مناظره زندیق میآید. از روایات بسیار ناب است. مطالب دقیقی در آن هست.
عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّهُ قَالَ لِلزِّنْدِيقِ حِينَ سَأَلَهُ مَا هُوَ قَالَ هُوَ شَيْءٌ بِخِلَافِ الْأَشْيَاءِ ارْجِعْ بِقَوْلِي إِلَى إِثْبَاتِ مَعْنًى وَ أَنَّهُ شَيْءٌ بِحَقِيقَةِ الشَّيْئِيَّةِ غَيْرَ أَنَّهُ لَا جِسْمٌ وَ لَا صُورَةٌ وَ لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ الْخَمْسِ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ لَا تَنْقُصُهُ الدُّهُورُ وَ لَا تُغَيِّرُهُ الْأَزْمَانُ فَقَالَ لَهُ السَّائِلُ فَتَقُولُ إِنَّهُ سَمِيعٌ بَصِيرٌ قَالَ هُوَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ سَمِيعٌ بِغَيْرِ جَارِحَةٍ وَ بَصِيرٌ بِغَيْرِ آلَةٍ بَلْ يَسْمَعُ بِنَفْسِهِ وَ يُبْصِرُ بِنَفْسِهِ لَيْسَ قَوْلِي إِنَّهُ سَمِيعٌ يَسْمَعُ بِنَفْسِهِ وَ بَصِيرٌ يُبْصِرُ بِنَفْسِهِ أَنَّهُ شَيْءٌ وَ النَّفْسُ شَيْءٌ آخَرُ وَ لَكِنْ أَرَدْتُ عِبَارَةً عَنْ نَفْسِي إِذْ كُنْتُ مَسْئُولًا وَ إِفْهَاماً لَكَ إِذْ كُنْتَ سَائِلًا فَأَقُولُ إِنَّهُ سَمِيعٌ بِكُلِّهِ لَا أَنَّ الْكُلَّ مِنْهُ لَهُ بَعْضٌ وَ لَكِنِّي أَرَدْتُ إِفْهَامَكَ وَ التَّعْبِيرُ عَنْ نَفْسِي وَ لَيْسَ مَرْجِعِي فِي ذَلِكَ إِلَّا إِلَى أَنَّهُ السَّمِيعُ 3
«أَنَّهُ قَالَ لِلزِّنْدِيقِ حِينَ سَأَلَهُ مَا هُوَ»؛ زندیق از حضرت سؤال کرد که خدا چیست؟
«قَالَ هُوَ شَيْءٌ بِخِلَافِ الْأَشْيَاءِ ارْجِعْ بِقَوْلِي إِلَى إِثْبَاتِ مَعْنًى وَ أَنَّهُ شَيْءٌ بِحَقِيقَةِ الشَّيْئِيَّةِ غَيْرَ أَنَّهُ لَا جِسْمٌ وَ لَا صُورَةٌ». تعبیر «ارجع بقولی الی اثبات معنی» دم و دستگاهی دارد.
ببینید در روایات سه تعبیر میآید که برای جاهای دیگر کلید است. دو تا از آنها در روایات هست، سومی را من پیدا نکردم. اگر نزدیک آن را پیدا کردید به من خبر بدهید. این را بهخاطر فضای کلاس عرض میکنم. برای وجود اشاری که قبلاً صحبت کرده بودیم سه تعبیر هست. دو تا از آنها در روایات هست و خیلی هم صاف است. یکی مقتبس از فرمایش امیرالمؤمنین در روایت احتجاج است. حضرت فرمودند: «دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ وُجُودُهُ إِثْبَاتُهُ»4. من متخذ از این تعبیر امام علیهالسلام میگویم وجود اثباتی. حالا فرق های آنها میآید. فعلاً عنوانهای آنها را عرض میکنم. دیگری متخذ از خطبه حضرت سید الشهداء در تحف العقول است. حضرت فرمودند: «يصيب الفكر منه الايمان بانه موجود و وجود الايمان لا وجود صفة»5. این هم یک عنوان است؛ وجود ایمانی. مقابل لاوجود الصفه است. دیگری که در مباحثه خیلی به کار بردهام، عبارتی که در روایات نزدیکش باشد یادم نیست. اگر برخورد کرده باشم یادم نیست. اگر شما دیدید حتماً به من بگویید. من عرض میکنم وجود اشاری. قبلاً این را گفتم. وجود ایمانی و وجود اثباتی یک عناوین ثابت و روشن و حقی هستند که اشتباه انداز نیست و از آنها سوء استفاده هم نمیشود. خیلی روشن هستند. از اینها سر جایش استفاده میکنیم.
اما با وجود این دو عنوان خیلی زیبا چرا از تعبیر وجود اشاری استفاده میکنم؟ مقصود من این بوده که ذهن ما در کار خودش یک روشی دارد که فقط مربوط به وجود نیست. وجود ایمانی، وجود اشاری، وجود اثباتی. اما ذهن ما یک روشی دارد که باید در منطق از آن بحث شود. ما میخواهیم یک اصطلاح کلاسیک داشته باشیم، ولو برای عرف اشتباه انداز است و در آن جا نمیآوریم، ولی در فضای کلاسیک کار را جلو میبرد. یعنی وقتی اشاری میگوییم، به یک کار ذهن توجه داریم بهعنوان یک ثابت منطقی. ثوابت منطقی خیلی بحث مهمی دارد. یکی از ثابتهای منطقی همین است. یعنی یکی از کارهای بسیار مهم ذهن ما اشاره است. ترفند اشاره؛ همه ما هم داریم. خدای متعال قرار داده. وقتی این برای شما باز شد و به خودتان مراجعه کنید میبینید همینطور مرتب داریم این کار را انجام میدهیم. فقط هنوز ممتاز نبوده است. کار اشاره.
این اشاره بهعنوان روشی برای ذهن ما سه حوزه دارد. سه حوزه را یادداشت کنید و بعد روی آن تأمل کنید. ذهن ما یک حوزه درک مفاهیم و توصیفات دارد. این از بحث اشاره ما خارج است. آن یک حوزه بسیار وسیع است که همه ما با آن همراه هستیم. میگوییم انسان به چه معنا است؟ میگوییم حساسٌ متحرکٌ بالارادة. بیاض به چه معنا است؟ فلان معنا. اصلاً دیکشنری و لغت و قاموس برای همین است. یعنی وقتی یک لغتی را میبینیم آن مفهومی که موضوع له آن میباشد را ببینیم. این توصیف میشود؛ این معنا و مفهوم یک لفظ میشود. این خیلی گسترده است.
خب اشاره چیست؟ اشاره این است که ذهن ما از آن اندوخته خودش که من همیشه به آن آرشیو ذهنی میگویم، از آن اندوختههای لغوی و معانی ای که داریم، ذهن برای مقاصد بسیار گستردهای که گاهی دستش از إعمال توصیف کوتاه میشود برای آن جا استفاده میکنیم. حالا من سه حوزه کلی آن را عرض میکنم. بعداً روی آن تأمل کنید.
یکی ذهن اشاره میکند در جایی که با چیزی مواجه میشود که دون توصیف ما است. یعنی آن توقعی که ما از آن مفهوم و وصف داریم، آن جا نیست. دون آن است. توصیف در آن جا نیست ولی درعینحال یک تناسبی با آن توصیف دارد. مثل معروفش صحیح و اعم است. نماز باطل، نماز نیست. کسانی که صحیحی بودند میگفتند صحت سلب دارد. راست هم میگفتند. نماز باطل که نماز نیست. خب اگر نماز باطل نماز نیست، پس نماز باطل با این قفسه کتاب یک جور هستند؟! نه. نماز باطل در کوچه نماز است. قوه و شانیت آن را دارد. یک سنخیت دارند. ولو نماز فاسد نماز نیست. قفسه کتاب هم نماز نیست. این دو مثل هم نیستند.
شاگرد: نماز فاسد و صحیح دو طبیعت میشوند.
استاد: دو طبیعت هستند یا نیستند؟
شاگرد: دو طبیعت اشاری هستند. اینجا هم تصریح به این است که دو طبیعت هستند.
استاد: اگر یادتان باشد من یک مبنایی را عرض کردم سه تا در طول هم هستند. ما که مباحثه میکردیم این سه تا طی شد. اول همین اشاره است. دوم به ماهیت گسترده آمدیم. سوم هم به ظرف آمدیم. این مسیر طی شده است. حالا هم که میگوییم هست یا نیست، قابل این هست که بگوییم هست یا نیست. ولی درست است؛ این چیزی که الآن مبنای ما است دو تا میشوند.
ببینید الآن چرا ذهن ما محتاج اشاره شد؟ چون درست است که نماز فاسد نماز نیست، آن توقعی که از نماز داریم اینجا نیست، اما باز یک تناسبی هست. دون توصیف ما است اما دونی است که بین این مادون با موصوف برقرار است. پس یک اشارهای داریم که آن مشاره الیه ما دون توصیف است.
یک اشاره دیگر داریم که چه دم و دستگاهی دارد! مثال هایش را مکرر عرض کردم. اشارهای است که وقتی ذهن گیر میافتد چه کار میکند. ذهن یک مشار الیه دارد که مقابل ندارد. و ذهن ما چارهای ندارد که با مفاهیم متقابله را مفاهیم را به هم پاس بدهیم. وقتی با یک مشهود غیر مقابل دار مواجه میشود، از یک لفظی که مشتمل بر توصیف است، استفاده میکند. یعنی حالا کُمیتش لنگ شده. و آن مشهود هم غیر مقابل دار است. بالمناسبه و بالاولویه با وصفی که اولی به او است، به آن اشاره میکند. این هم اشاره به یک مشهودی است که فوق توصیف است. اصلاً مقابل ندارد. ولی با این ترفند اشاره آن را نشان میدهیم. ولی مشهود مخاطِب و مخاطَب هست. هر دو از آن خبر دارند. از ذهن آنها غائب نیست. این هم یک فضا است.
پس تا اینجا شد؛ اشارهای دون توصف، اشارهای برای مشار الیه فوق توصیف ولی مشهود.
شاگرد: همان حقانیت باطل که مثال میزدید؟
استاد: بله، مثال خیلی داشت. شاید بالای ده مثال بود.
یک اشارۀ دیگری هم داریم؛ الآن در این روایت با آن کار داریم. قبلاً هم در برهان مبدائیت مطلقه، فی الجمله سر و کارمان با آن بود. ذهن ما اشاره میکند؛ ترفند اشاره را به کار میبرد. اما برای مشهود فوق توصیف اشاره نمیکند. به یک مشار الیه دون توصیف اشاره نمیکند. بلکه اشاره میکند به یک غائب. یعنی غیر مشهود است. اینجا یکی از مهمترین حوزههای اشاره است.
وقت رفت. من المنطق را آورده بودم تا بخوانیم. حالا خودتان نگاه کنید. کتاب المنطق کتاب خیلی عالی ای در آمد. خدا رحمت کند مرحوم مظفر را! ذیل بحث مواد اقیسه؛ یکی از مواد اقیسه یقینیات بود. یقینیات شش تا بود. اولیات، مشاهدات، مجربات تا الحدسیات. ذیل حدسیات نکته خیلی قشنگی دارند. ایشان میگویند فرق تجربیات با حدسیات چیست. از عبارت خواجه هم میآورند. «قال الشيخ العظيم خواجا نصير الدين الطوسي في شرح الاشارات: ان السبب في المجربات معلوم السببية غير معلوم الماهية و في الحدسيات معلوم بالوجهين»6. چقدر زیبا! ما یک مجربات داریم و یک حدسیات داریم. تفاوتشان در چیست. در تجربیات ما مجرب خودمان را یافتهایم و چون میدانیم یک علتی دارد پس بعداً هم تکرار میشود. آن علتش چیست؟ نمیدانیم. به علةٌ مّا قطع داریم. شبیه دلالت عقلی و طبعی. پشت دیوار صدایی میآید، قطع داریم که این صدا یک مصوتی دارد اما لازم نکرده که بدانیم این مصوت چیست. علم داریم به اصل وجود مصوت، نه به کیفیت و هویت آن. در مجربات هم همینطور است. ما در اثر استقراء ناقص، اصل وجود یک علتی را کشف میکنیم.
مثال مرحوم مظفر این بود: وقتی آهن گرم میشود ممتد میشود. امتداد و انبساط پیدا میکند. پس میدانیم که یک علتی دارد. پس نمیگوییم حالا صبر کنید اگر فردا داغ شد، شاید منبسط نشد. نه. آن مهندسی که کلید اتوماتیک درست میکند، با اتکاء به همین یک کلیدی درست میکند و از شما پولش را میگیرد. مطمئن هم هست که اگر این سماور و دستگاه را بردید قطع میکند. چون انبساط پیدا میکند و قطع میشود.
ببینید میدانیم یک علتی دارد. اما اینکه بگوییم علتش چیست. چرا آهن منبسط میشود، میگوید نمیدانم. ولی قطعاً میدانم علتی دارم ولذا کلی است. اما در حدسیات به این صورت نیست. شما در حدس هم علت را میدانید و هم ماهیت را میدانید. هم وجود علت را میدانید و هم میدانید که علت به چه صورت است که حدس میزنید.
خب این نکته خیلی خوبی بود. فتح بابی است برای جلسه بعدی. گاهی ذهن ما در یک بستری به یک علمی میرسد؛ ترفندی که ذهن ما به کار میبرد این است که به یک غیر مشهود اشاره میکند. به یک چیزی که الآن در منظر مشاهده او نیست اما در منظر علم ما به اصل تحققش و حقانیتش و نفس الامریتش هست. اینجا فضایی است که سنخ سوم از اشاره در ذهن ما پیدا میشود.
بنابراین اشاره دون توصیف شد، اشاره فوق توصیف شد که مشهود غیر مقابل دارد، و اشاره به غائب؛ در حوزههای مختلفی اینطور است که ما الآن میخواهیم از یکی از آنها استفاده کنیم. چطور به غائب اشاره میکنیم و حال اینکه غائب است؟! مصحح اشاره این است که ولو هیچ شهودی از آن مقام ندارد اما اصل وجود آن مقام برایش واضح شده. لذا اشاره میکند به غیبوبت مطلقه.
حالا به مباحثه خودمان ختم کنم. بی خود نیست؛ در روایت هم دارد که میگویند «هو» در «قل هو الله احد» اسم اعظم است. حتی «هو» بر «الله» مقدم شده است. «هو» اسم اعظم است. «يا علي علمت الاسم الأعظم»7. چرا اسم اعظم است؟ به ذهنم به این صورت میآید که چون در هر مقامی، «هو» از اسم اعظم و اشاره به غائب منسلخ است. هر کجا بروید باز «هو». اعظمیت او به این است. در هر مشهدی به بالاترین مقام لقاء الله برسید، اسم اعظم همان مقام «هو» است. عدهای در تلاش هستند -در کتابها هم هست- که این «هو» را به «انت» یا «انا» برگردانند؛ «يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّهُۥ أَنَا ٱللَّهُ»8. آیا قویتر این است که «انا الله» اسم اعظم باشد؟ یا «انت الله الواحد القهار»؟ «انت» اعظم است یا «هو»؟ خیلی به ذهن میآید که مردد میشوید. ممکن است که بگویید «انت» دون «هو» و «انا» است، اما «انا» بالاتر است یا «هو»؟ فکرش کنید. به یک بیان «هو» بالاتر است. اینها بیانات لطیفی است. «هو» اعظم است حتی از «انا». «يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّهُۥ أَنَا ٱللَّهُ». حالا به چه بیانی؟ شما ان شاءلله این روایات را نگاه کنید. حضرت با چه زحمتی میخواهند این ترفندهای ذهنی را به آن زندیق بفهمانند. «ارْجِعْ بِقَوْلِي إِلَى إِثْبَاتِ مَعْنًى»، «أَرَدْتُ عِبَارَةً عَنْ نَفْسِي إِذْ كُنْتُ مَسْئُولًا وَ إِفْهَاماً لَكَ إِذْ كُنْتَ سَائِلًا»، دقیقاً میخواهند توصیف را از ذهن او دور کنند و بعد به او مقصود را نشان بدهند. البته آن چه که شما فرمودید حضرت فرمودند «لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍ»9، دو-سه وجه دارد که برای جلسه بعدی باشد.
شاگرد: به ذهنم آمد که روش معصومین به اشاره به «هو» بوده است. ذهن را سوق میدهند به وجود اشاری.
استاد: خب اگر آن جهت تربیتی داشته باشد، برای تربیت عباد باشد، منافاتی با ثبوتش ندارد. ثبوتا «انا» اسم اعظم است یا «هو»؟
شاگرد: اینکه فرمودید در مورد وجود اشاری روایتی پیدا نکردم، عرضم این است که اصلاً در کلمات ائمه همین است.
استاد: آن خوب است. الآن هم یادداشت میکنم. قبلاً هم این را فرموده بودید. امام علیهالسلام در توحید صدوق در باب تفسیر «قل هو الله احد» میفرمایند: «الواو إشارة إلى الغائب»10. این را دارند که ریخت کار «هو» به این صورت است. اینکه میگوییم «هو» اسم اعظم است یعنی ریختش اشاره به غائب است.
شاگرد2: این هم منافاتی با روایت تحف ندارد که فرمودند: «إن معرفة عين الشاهد قبل صفته ومعرفة صفة الغائب قبل عينه»11.
استاد: لذا حتی میخواهم بگویم «هو» در اینجا از «انا»ای که خداوند متعال میگوید «يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّهُۥ أَنَا ٱللَّهُ»، میتواند بالاتر باشد. چرا؟ چون اساساً «انا» در مقام مخاطبه با عبد است. وقتی به موسی که مخلوق است؛ الآن در بستر خلق بین خالق موسی و مخلوق مخاطبه برقرار میشود، او میگوید انت و انا، این موطن بالاتر است یا موطنی که اصلاً موسی نمیتواند آن جا مطرح شود؟ اگر به آن موطن برویم اصلاً شیئیت موسی موضوعیت ندارد. کدام یک از اینها بالاتر است؟! آن جایی که اصلاً شیئیت موسی موضوعیت ندارد. نه جایی که «بالنقطة تميز للعابد والمعبود»12. مقامی که عابد و معبود داریم بالاتر است؟ یا مقامی که اصلاً در آن جا هویت غیبیه الهیه از طرح عابد ارفع است؟
شاگرد: «انا» مرتبه ذات است؟ یا مرتبه اسماء و افعال است؟
استاد: «انا» حتماً اسم است. در اینجا که اسم است. ولو ضمیر است. اما ما آن را به نحو اسم به کار میبریم. «انا الله»، مثل «هو الله». حالا میخواهیم بگوییم «هو الله» بالاتر است یا «انا الله»؟ هر کدامش هم تقریری دارد. با این تقریر اخیر «هو الله» بالاتر میشود. چون «هو الله» اخبار از مخاطبه خالق و مخلوق نیست.
شاگرد: حضرت عالی «هو» را مرتبه اسم میدانید.
استاد: حتماً اسم است. ذات نیست. لذا میگوییم اسم اعظم. حتماً اسم است. مرتبه ذات لا اسم له است. من به گمانم کسانی که اینها را گفته اند حتماً درست گفته اند که مقام ذات لا اسم له و لا رسم. حتی «هو» بهعنوان اسم اعظم است. اسم مستاثر که شاید از «هو» هم بالاتر است…؛ که هفتاد و دو تا بود، اسمٌ استاثره الله لنفسه شاید از «هو» اعظم باشد. آن هم باز اسم است.
شاگرد2: «انا» اسم اعظم برای خود خداوند باشد و «هو» برای بندگانش باشد. وقتی خود خداوند میخواهد را خطاب کند «انا» میگوید.
استاد: این فرمایش شما تقریر این است که «انا» اعظم باشد. چون علی ای حال خود ذات که علم به ذات خودش دارد. پس وقتی ذات، «من» میگوید از آن «هو»ای که میگوییم بالاتر است. این تقریری برای این طرفش است. مانعی هم ندارد.
شاگرد3: دو خط بی نهایتی که بر تموج پایه بنا کردید میتوانند تقاطع داشته باشند؟
استاد: اگر در دو عالم باشند تقاطع در عالم مثال صورت میگیرد. یعنی ذهن مهندس. در عالم فیزیک تقاطع نمیکنند چون تمانع نمیکنند. دو عالم است.
شاگرد3: اگر بخواهیم به تموج پایه امتیاز بدهیم….
استاد: امروز در هندسه های مختلف میگویند مبدل. هندسه اقلیدسی و نا اقلیدسی با هم نیستند، اصل موضعشان فرق دارد. اما میتوانید مبدل بیاورید. یعنی از اینجا به آن پل بزنید. الآن هم در ذهن مهندس در فوق آن عالمی که خط را پدید آورده، چون خطهای مثالی فرق میکند. در عالم مثالی میشود؛ یعنی دو عالم را بدون تمانع در نظر میگیرد. خطهای هر کدام را بهصورت جدا بدون تمانع در نظر میگیرد. در آن عوالم اینها تقاطع نکردهاند اما در عالم مثالی که محیط بر هر دو است، تقاطع میکنند. آن عالم مجرد است و احاطه به هر دو عالم موازی دارد. در آن عالم میگوید این دو خط در این نقطه مثالی تقاطع کردهاند.
شاگرد: در همین عالم عرضم این است که لاجرم محیط بر هم میشوند. چون پایه هایشان فرق میکند تمانع ندارند اما میتوانند محیط بر هم شوند.
استاد: یعنی یک عالمی بر دیگری محیط شود. این حرف خوبی است. یعنی در طول هم باشند. این مطلب خیلی خوبی است که من واردش نشدم. یعنی اگر تموج های پایه در طول هم باشد، دو عالمی که پدید میآورید هم در طول هم هستند. پری روز میگفتم انسان بزرگی را فرض بگیرید و لبخندی بزنید. اگر عالمی به این صورت باشد، اصلاً احکام آن عالم یک نحو طولیت و سیطره ای دارد بر احکام ما. مانعی ندارد.
والحمد لله رب العالمین
کلید: نفس الامر، بینهایت، صرف الطبیعة، صرافت، صرف الخط، صرف الفرد، صرافت در فرد، تموج پایه، هندسه، هندسه اقلیدسی، هندسه نا اقلیدسی، اسم اعظم، حرکت، حرکت و بعد، فضا زمان، مسبوقیت خداوند، لایتناهی، کلینی،
1 الكافي- ط الاسلامية نویسنده : الشيخ الكليني جلد : 1 صفحه : 82
2 همان
3 همان
4 الإحتجاج نویسنده : الطبرسي، أبو منصور جلد : 1 صفحه : 201
5 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 245
6 المنطق - ط جماعة المدرسين نویسنده : المظفر، الشيخ محمد رضا جلد : 1 صفحه : 335
7 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 89
8 النمل 9
9 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه 84 «قَالَ لَهُ السَّائِلُ فَإِنَّا لَمْ نَجِدْ مَوْهُوماً إِلَّا مَخْلُوقاً قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَمَا تَقُولُ لَكَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعاً لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍ».
10 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 88
11 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 327
12 مشارق أنوار اليقين - الحافظ رجب البرسي - الصفحة ٥٢