بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات تفسیر سوره مباركة قاف-سال ۹۰

فهرست جلسات مباحثه تفسیر

تقریر از سایت انجمن گفتگوی علمی، در ذیل صفحه است
تقریر سابق آقای صراف، در ذیل صفحه است

تقریر جدید-فعلا نیست









****************
تقریر از سایت انجمن گفتگوی علمی:

http://www.hoseinm.ir/forum/index.php?topic=255.0
تفسیر سوره مبارکه قاف از جلسه 18تا44تابستان90***
اللهم صل علی محمد وال محمد واسمع دعائی اذادعوتک واسمع ندائی اذا نادیتک واقبل علی اذا ناجیتک فقد هربت الیک و..
جلسه چهل و سوم ( 26 / 7 / 2011 )4/5/90=24/8/32
خواجه عبدالله گفته: توحیده ایاه توحیده. یعنی تنها موحّد عالَم خود خداست!
علم حصولیِ آگانه به واحد عددی و غیر عددی، ربطی به عبادت و فطرت توحید ندارد(5)
مردم مشرک می شوند با اعمالشان و با انگیزه های غیر خدایی شان نه با عدم علم حصولی آگانه به این معارف دقیق. لذا حضرت فرمودند: علیک بالعمل. نفس معارف را در بطون خودش دارد. دواعیِ غیر الهی جلوی آن را می گیرد.
توضیحی که علامه در جلد ششم درباره روایت ( وجوده اثباته ) داده اند، با اثباته وجوده سازگار است نه با وجوده اثباته.
اساس حکمت متعالیه در برگشتش از حکمت مشاء بر اشتراک معنوی و برهان قرار دادن اشتراک معنوی برای دفع حقائق متباینه است
یکی از کارهای ذهن، اشاره است:
در منطق می گفتند: مفهوم گر چه ذاتاً کلی است ولی وقتی آن را به یک وجود خارجی می چسبانیم می شود جزئی بالعرض. معلم گاهی در کلاس می گوید: زید و منظورش زید خاصی نیست بلکه منظور، مسمی به زید است. وقتی جزئی می شود که این مفهوم را با اشاره ذهنی به زیدی که در خارج است، به وجود می چسباند. و الوجود یساوق الجزئیه و الشخصیة. چون وجود خارجی، جزئیت عین ذاتش است. در نتیجه جزئیت ذاتیه ی وجود خارجی بالعرض می چسبد به مفهوم زید که بالذات کلی بود.
این اشاره، یکی از کارهای مهم ذهن است.
این نکته هنگام فکر درباره صحیح و اعم به ذهنم آمد. با خود گفتم اساساً صحت و فساد وصف فرد است و ما هیچگاه لفظ را برای فرد وضع کنیم. و معنای صلات هم صحیح و فاسد ندارد. پس چطور این نزاع بین بزرگان پدید آمده است؟ در تحلیل این مطلب، این را فهمیدم که یکی از کارهای بسیار مهم ذهن اشاره گری اوست. اینطور نیست که کار ذهن فقط فهم و درک معنا باشد. همانطوریکه وقتی لفظ زیبا خانم را برای زنی به کار می برید، اصلا منظورتان این نیست که چهره اش زیبا است. بلکه دارید اشاره می کنید به وجود خارجی او. یعنی در این لفظ ذره ای توصیف نیست بلکه صِرفاً اشاره است.
به نظرم ما نحن فیه هم از این باب است. با لفظ وجود اشاره می کنیم به حقیقتی که واقعاً مصداق او نیست(36)
نکته اول:فقط هم وجود خدا اینگونه نیست بلکه همه اوصاف او اینچنین است. تمام صفاتی که برای خدا به کار می بریم از سنخ مفهوم و مصداق نیست. بلکه از سنخ اشاره است. با لفظ بصیر که معنای توصیفی دارد که با مقابله به دست آمده است، به حقیقت بصیر بودن خدا اشاره می کنیم ( و لله الاسماء الحسنی ) در مورد کمال مطلق می بینیم، بصیر بودن الیق به اوست تا کور بودن. متقابلی را درباره او به کار می بریم که واجد کمال و دارایی است.(39)
نکته دوم: ما از هر لفظی معنایی می فهمیم و یک بار مفهومی دارد. معنای علم با قدرت فرق دارد. در هر معنایی حظی از توصیف دارد. عرض من این است که گاهی ذهن به وسیله این معنا با همین بار توصیفی اش یک حاضر را به عنوان مصداق و موصوفِ به این وصف می بیند و گاهی یک غایب را. یعنی الآن ذهن یک معنای وصفی را در نظر گرفته است و در دل این توصیف، یک مصداق می بیند. یعنی وقتی می گوید سمیع، یک معنایی را در نظر می گیرد و وقتی چیزی را می بیند که این معنا واقعاً وصف اوست و از او انتزاع می شود ودر او متحیّث است و بر اوصادق است و حظی از او را گرفته، می گوید: این مصداق آن معنای توصیفی است. گاهی مصداق در منظر درک اوست و گاهی غایب است ولی در هر دو صورت توصیف محفوظ است.
پس گاهی این معنای توصیفی را انطباق می دهد بر یک مصداق حاضر و گاهی همین معنا را انطباق می دهد بر یک مصداق غایب. مانند تطبیق معنای انسان بما له من التوصیف بر انسان حاضر و بر انسانی که هنوز متولد نشده است.
این از مرحله ی توصیف
کار دوم ذهن این است که گاهی به وسیله ی مقابلات، توصیفی را درک کرده اما به واسطه ارتکازیات و علوم شهودی و حضوری که دارد که بعضی هایش مقابل دارد و بعضی هایش ندارد و خیلی هم گسترده است. [ اقیانوس اقیانوس بی نهایت اینجاست! ]
اینجاست که مناسبت سنجی می کند تا ببیند که کدام این دو تا متقابل، مناسب چیزی است که با ارتکاز و شهود آن را درک می کند. وقتی فهمید، بر می گردد و با این معنای توصیفی بدون اینکه بخواهد توصیف کند [ چون می بیند که این توصیف آنجا جا ندارد. همانطور که هست با عدم سازگار نیست ] به آن اشاره می کند. مثلا می بیند بودن مناسبتر با واقعیت داشتن از نبودن. ذهن بودن را از توصیفِ بالفعل تخلیه می کند و با آن به آن چیزی که واقعیت دارد اشاره می کند.
همین اشاره هم دو جور است: گاهی اشاره می کنم به واقعیت حاضر و گاهی به یک حقیقت غیر حاضر مثل عدد اولی که هنوز کشف نشده است ولی می توان به آن اشاره کرد و گفت: آن عدد اولی که هنوز کشف نشده است. غایب است یعنی نمی توانم نشان بدهم و از آن اطلاعی ندارم.
نکته سوم: یکی از چیزهایی که شکی در آن نیست، این است که ذات خداوند متعال اشاره بردار نیست. لا اسم له و لا رسم و لا اشارة حتی اشاره ی عقلیه بر نمی دارد چه برسد به اشاره حسیه و وهمیه و خیالیه. چون اشاره ی عقلیه تحیّث می آورد. تا یک متحیّث، مشارٌ الیهِ قوه ی عاقله نشود، نمی شود به آن اشاره ی عقلیه نمود. اشاره عقلیه یستحیل الا ان یتحقق فی ضمن حیثٍ مّا.
نکته ی سوم: وقتی می خواهیم به خدا اشاره کنیم، به چه چیزی اشاره می کنیم؟ حاضر است یا غایب؟ نهج البلاغة: الحمدلله الذی لم تسبق له حال حالا فلا یکون اولا قبل ان یکون آخرا. اوصاف خدا با هم است. عرفتُ الله بجمعه بین الاضداد. خدا اول است یا آخر؟ هو الاول و الآخر و جالب هم این است که اول اول نیست و بعدش آخر. فلا یکون اولا قبل ان یکون آخرا. پس خدا هم حاضر است هم غایب. رمز این که انبیا ما را از معرفت نهی نکرده اند و به سوی خدا دعوت کرده اند، همین است. در تحف هم بود که: لا یجتمع لغیره صفتان فی وقتٍ (53)
غایب بودن برای ما نقص است چون ناشی از محدودیت است.
خب حالا ما چطور به خدا و صفاتش اشاره می کنیم؟ خدا هم حاضر است هم غایب. وقتی می گوییم خدا هست و سمیع است و بصیر، چه بگوییم هو الله چه بگوییم انت الله.
نکته آخر مسأله تشبیه و تعطیل است. یکی از محکمات تعلیمات اهل بیت است که لا تشبیه و لا تعطیل. نگفته اند درباره خدا و صفاتش سکوت کنید و حرفی نزنید. [ اعداءالله که خیلی خوششون میاد هیچ حرفی درباره خدا نزنیم! ] هر وصفی که بهره ای از کمال را داشته باشد و قابل تجرید باشد، برای خداوند صحیح است. بله، امثال آکل که نقص تمام است، نمی شود به خدا نسبت داد.
می گوییم: حیات و سمع و بصر تعطیل نیست یعنی نگویید برای خدا ثابت نیست. بلکه بگویید: خدا زنده است و می بیند و می شنود. با این الفاظ که بهره ای از کمال دارد، اشاره می کنیم به همان جهت کمالی ای که مناسبِ با این معنا است کما یلیقُ بجَنابه. وقتی می گوییم خدا بصیر است فرق دارد با اینکه می گوییم بصیر است اما نه فرق به این معنا که در ذات او تبعُّض است. این قید کما یلیق بجنابه را در همه جا باید بیاوریم.
خداوند می بیند یعنی علم به مبصرات دارد و می شنود یعنی علم به مسموعات دارد.
سوال... استاد: لفظ سمیع حظی از توصیف دارد، ولی ما نمی خواهیم بگوییم خدا مصداقِ سمیع است یعنی این توصیف دارد از ذات او منتزع می شود و این وصف بر او صدق می کند. اینگونه نیست. ( کمال الاخلاص نفی الصفات عنه ) بلکه می گوییم به وسیله این وصف سمیع داریم اشاره می کنیم به واقعیتی که مناسبت دارد با این از لحاظ کمالی. مناسبتی که مثلاً قدرت و حیات ندارد. (63)
پس آخرین عرضم این شد که: به وسیله این معنای توصیفی داریم اشاره می کنیم نه اشاره گتره. اگر به وسیله سمیع اشاره می کنیم، به واقعیتی اشاره می کنیم که از سنخ سمع است نه از سنخ بصر. پس این ما به المناسبة خیلی مهم است. البته این مناسبت را باید کما یلیق بجنابه در نظر بگیریم.
روایتی است که بین توحید و کافی اختلاف نسخه است که ظاهرا همان کافی درست است. از حضرت سوال می کند که آیا خدا کیفیت دارد؟ می فرمایند: بله، ولی کیفیتی که فقط مخصوص خودش است. یعنی نه کیفیتی که کیَّفَ الکیف ناظر به آن بود.
پس ما به المناسبة محفوظ است و همین ما به المناسبه است که بین سمع و بصر تفاوت می گذارد اما نه به این معنا که وصف را ببریم آنجا. یعنی وقتی می گوییم خدا سمیع با وقتی می گوییم بصیر فرق دارد. این ما به ما به المناسبه حقانیت و نفس الامریت دارد اما ما به المناسبة ای که یلیق بجنابه.
با وصف اشاره می کنیم به ما به المناسبة ی این وصف با واقعیتی که در ذات محقق است نه به ذات. (69 و نیم)
سوال: شما فرمودید به ذات خدا حتی اشاره ی عقلی هم نمی توان کرد ولی الآن دارید اشاره می کنید با این ما به المناسبة. استاد: ما با توصیف اشاره کردیم به ما به المناسبة نه به خود ذات. مناسب با وجود، حقانیت داشتن است. ما اشاره کردیم با وجود به ما به المناسبه ی او با چیزی که ذات محقق است. اگر هم اشاره را به ذات بزنیم نه به نحوی است که محدودیت بیاورد(71)
( سبحان الله عما یصفون الا عباد الله المخلصین ) عباد مخلَص چون به شهود رسیده اند و به حق معرفت رسیدند، وقتی توصیف می کنند می فهمند چی دارند می گویند.
در صحیفه سجادیه: الصحيفة السجادية ؛ ؛ ص146
وَ اسْتَعْلَى مُلْكُكَ عَلُوّاً سَقَطَتِ الْأَشْيَاءُ دُونَ بُلُوغِ أَمَدِه‏ یعنی شیئی نمی تواند در کنار تو باشد و بگوییم: تو و او. (79)
یعنی اصلاً مجال طرحش نیست. یعنی اصولاً اشیاء بعد از مقام ذات، موضوعیت پیدا می کنند
تحفة الحکیم مرحوم کمپانی که در امور عامه است: تشأن ذات، شطط است.
یکی از حاضران: قَالَ الْبَاقِرُ ع‏ اللَّهُ مَعْنَاهُ الْمَعْبُودُ الَّذِي أَلِهَ‏ الْخَلْقُ‏ عَنْ‏ دَرْكِ‏ مَاهِيَّتِهِ وَ الْإِحَاطَةِ بِكَيْفِيَّتِه‏. در اینجا تعبیر کیفیت برای ذات دارد که مؤید نسخه کافی است
از دقیقه 22 تا بحث بین الاثنینی درباره معنای وجود خدا و تنظیر آن به وجود عدد اولی که هنوز کشف نشده است. استاد فرمودند: فهم وجود خدا به معنای تصور حصولی که مبتنی بر یک مفهوم توصیفی است، ممکن نیست ولی به معنای شهود ذهنی ممکن و محقق است.
وقتی می فهمیم عدد اول هست که قبل از آن وجود خدا را بفهمیم (88)
در مظان استجابت دعا کنید برای فرج خصوصی و عمومی و برای همه گرفتارها

یا مجیب دعوة المضطرین








*****************
تقریر آقای صراف:
4/5/1390

الميزان في تفسير القرآن، ج‏6، ص: 89
و هذا المعنى هو الذي ينفي عنه تعالى الوحدة العددية إذ لو كان واحدا عدديا أي موجودا محدودا منعزل الذات عن الإحاطة بغيره من الموجودات صح للعقل أن يفرض مثله الثاني له سواء كان جائز التحقق في الخارج أو غير جائز التحقق، و صح عند العقل أن يتصف بالكثرة بالنظر إلى نفسه و إن فرض امتناعه في الواقع، و ليس كذلك.
فهو تعالى واحد بمعنى أنه من الوجود بحيث لا يحد بحد حتى يمكن فرض ثان له فيما وراء ذلك الحد و هذا معنى قوله تعالى: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، اللَّهُ الصَّمَدُ، لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ، وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ»: سورة التوحيد- 4 فإن لفظ أحد إنما يستعمل استعمالا يدفع إمكان فرض العدد في قباله يقال: «ما جاءني أحد» و ينفي به أن يكون قد جاء الواحد و كذا الاثنان و الأكثر و قال تعالى: «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ»: التوبة: 6 فشمل الواحد و الاثنين و الجماعة و لم يخرج عن حكمه عدد، و قال تعالى:
«أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ» فشمل الواحد و ما وراءه، و لم يشذ منه شاذ.
فاستعمال لفظ أحد في قوله: «هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» في الإثبات من غير نفي و لا تقييد بإضافة أو وصف يفيد أن هويته تعالى بحيث يدفع فرض من يماثله في هويته بوجه سواء كان واحدا أو كثيرا فهو محال بحسب الفرض الصحيح مع قطع النظر عن حاله بحسب الخارج.
و لذلك وصفه تعالى أولا بأنه صمد، و هو المصمت الذي لا جوف له و لا مكان خاليا فيه، و ثانيا بأنه لم يلد، و ثالثا بأنه لم يولد، و رابعا بأنه لم يكن له كفوا أحد، و كل هذه الأوصاف مما يستلزم نوعا من المحدودية و الانعزال.
و هذا هو السر في عدم وقوع توصيفات غيره تعالى عليه حق الوقوع و الاتصاف قال تعالى: «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ»: الصافات: 160، و قال تعالى: «وَ لا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْماً»: طه: 110، فإن المعاني الكمالية التي نصفه تعالى بها أوصاف محدودة، و جلت ساحته سبحانه عن الحد و القيد،
و هو الذي يرومه النبي ص في كلمته المشهورة: لا أحصي ثناء عليك أنت كما أثنيت على نفسك».
و هذا المعنى من الوحدة هو الذي يدفع به تثليث النصارى فإنهم موحدون في عين التثليث لكن الذي يذعنون به من الوحدة وحدة عددية لا تنفي الكثرة من جهة أخرى فهم يقولون: إن الأقانيم (الأب و الابن و الروح) (الذات و العلم و الحياة) ثلاثة و هي واحدة كالإنسان الحي العالم فهو شي‏ء واحد لأنه إنسان حي عالم و هو ثلاثة لأنه إنسان و حياة و علم.

الميزان في تفسير القرآن ج‏6 102 (بحث روائي) كلام في معنى التوحيد ..... ص : 91
أقول: التأمل فيما تقدم يوضح أن الخطبة مسوقة لبيان كون وحدته تعالى وحدة غير عددية لصراحته في أن معرفته تعالى عين توحيده أي إثبات وجوده عين إثبات وحدته، و لو كانت هذه الوحدة عددية لكانت غير الذات فكانت الذات في نفسها لا تفي بالوحدة إلا بموجب من خارج عن جهة ثبوت الذات.
و هذا من عجيب المنطق و أبلغ البيان في باب التوحيد الذي يحتاج شرحه إلى مجال وسيع لا يسعه طراز البحث في هذا الكتاب، و من ألطف المقاصد الموضوعة فيه قوله ع: «وجوده إثباته» [استاد: و المناسب لما یقوله المصنف: اثباته وجوده] يريد به أن البرهان عليه نفس وجوده الخارجي أي أنه لا يدخل الذهن، و لا يسعه العقل.

الكافي 1 168 باب الاضطرار إلى الحجة ..... ص : 8
2- مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شَاذَانَ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى عَنْ مَنْصُورِ بْنِ حَازِمٍ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع إِنَّ اللَّهَ أَجَلُّ وَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ يُعْرَفَ بِخَلْقِهِ بَلِ الْخَلْقُ يُعْرَفُونَ بِاللَّهِ قَالَ صَدَقْت ...

بحارالأنوار 65 275 الأخبار ..... ص : 241
... قِيلَ لَهُ فَكَيْفَ سَبِيلُ التَّوْحِيدِ قَالَ بَابُ الْبَحْثِ مُمْكِنٌ وَ طَلَبُ الْمَخْرَجِ مَوْجُودٌ إِنَّ مَعْرِفَةَ عَيْنِ الشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِهِ وَ مَعْرِفَةَ صِفَةِ الْغَائِبِ قَبْلَ عَيْنِهِ قِيلَ وَ كَيْفَ تُعْرَفُ عَيْنُ الشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِهِ قَالَ تَعْرِفُهُ وَ تَعْلَمُ عِلْمَهُ وَ تَعْرِفُ نَفْسَكَ بِهِ وَ لَا تَعْرِفُ نَفْسَكَ بِنَفْسِكَ مِنْ نَفْسِكَ وَ تَعْلَمُ أَنَّ مَا فِيهِ لَهُ وَ بِهِ كَمَا قَالُوا لِيُوسُفَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي فَعَرَفُوهُ بِهِ وَ لَمْ يَعْرِفُوهُ بِغَيْرِهِ وَ لَا أَثْبَتُوهُ مِنْ أَنْفُسِهِمْ بِتَوَهُّمِ الْقُلُوب‏ ...

· اصل حرف این بود که بجای اینکه بگوئیم معنا توسعه پیدا کرده است بگوئیم بوسیله مفهوم اشاره می­کند به چیزی که مصداق او نیست و نمی­تواند باشد. نکته دیگر اینکه اگر چه بحث ما در مورد وجود بود اما در مورد خدای متعال کلیه صفات او از همین باب است. تمام اوصاف به مقابله فهمیده می­شود و وقتی ذهن آن را فهمید یک لنگه از دو مفهوم متقابل را که به سمت کمال است و دوری از نقص گرفته و با آن اشاره می­کند.

· هر معنا چون معناست یک چیزی از آن می­فهمیم و یک بار مفهومی دارد و یک حظی از توصیف دارد و لو مثل وجود و عدمی باشد که یک مقابل بیشتر ندارد. گاهی معنا با همین بار توصیفیش ذهن به وسیله او یک حاضر را به عنوان مصداق (همان مصداق حقیقی واقعی که انتزاع می­شود از آن) آن می­بیند و گاهی یک غائب را. ولی هر دو اینها توصیف هستند. کار مهم ذهن از اینجا شروع می­شود: گاهی ذهن بالمقابله یک معنا را درک می­کند ولی مواجه می­شود با چیزهایی به ارتکازات و براهین مختلف و یک معنا را مناسبت سنجی می­کند بین آن دو توصیف متقابل و یکی را انسب می­بیند با آن چیز و برمی­گردد با این توصیف بدون اینکه قصد توصیف داشته باشد اشاره می­کند. این هم دو جور است گاهی اشاره می­کند به یک حقیقت حاضر و گاهی به یک حقیقت غیرحاضر (مثلاً یک عددی است که آخرین عدد اول کشف شده است ولی اشاره می­کنیم به عدد اول بعد از آن).

· هر چه بحث علمی کنیم نباید از مسلمات و محکمات دست برداریم بلکه بهترین بحث علمی آن است که متشابهات را برگردانیم به محکمات. یکی از این محکمات آن است که ذات خدای متعال اشاره­بردار نیست. اشاره حسیه و وهمیه و ... که معلوم است بلکه حتی اشاره عقلیه که باعث تحیث به حیثیت می­شود. پس اینکه می­گوئیم به وسیله این معانی اشاره می­کنیم به چه معناست؟ این اشاره به چیست؟ مشار الیه حاضر است یا غائب؟ خدای متعال هم حاضر است و هم غائب. وقتی می­خواهیم اشاره کنیم باید ببینیم که در چه شرائطی داریم اشاره می­کنیم و چه مشهد معرفتی هستیم؟ (غائب بودن صفت نقص نیست چرا که یک امر نسبی است مثل اول بودن و آخر بودن و بخلاف علم که صفتی نفسی است) حال بالاخره چه باید کرد؟ اشاره کنیم یا نه؟ حرف بزنیم یا نه؟ تعطیل ممنوع است و هر وصفی که بهره­ای از کمال در آن باشد و قابل تجرید باشد (که نقص را از آن مجزا کنیم) برای حق تعالی آمده است. وقتی می­گوئیم حی یا سمیع یا بصیر با این لفظ اشاره می­کنیم به جهتد کمالی مناسب با این معنا است با اضافه اینکه کما یلیق بجنابه. در مثالهای دیگر این اضافه را نمی­خواهیم.