بسم الله الرحمن الرحيم

کتاب كنوز المعزمين-تالیف ابن سینا-تحقیق جلال الدین همائی


فهرست علوم
علم الجفر




كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 39
تالیف ابن سینا
تحقیق جلال الدین همائی

توضيح مطالب و تفسير اصطلاحات فنى علوم غريبه‏

در اثناء كتاب حاضر مطالبى درج شده و اصطلاحات فنّى بكار رفته كه براى اغلب خوانندگان پوشيده و محتاج بتوضيح و تفسير است.-
بدين سبب نگارنده اين فصل را در مقدّمه افزود تا مطالعه‏كنندگان از فهم مطالب كتاب باز نمانند و بمراجعه ديگر كتب نيازمند نشوند.

دواير حروف‏
هر دسته از علماى فنون غريبه موافق سليقه و نظرى خاصّ حروف بيست و هشتگانه را «1» بترتيبى مخصوص مرتّب ساخته و آن را پايه و اساس اعمال فنّى قرار داده‏‌اند.


كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 40
ترتيبات حروف را باصطلاح دواير حروف گويند.

[دايره ابتث يا ابتثى‏]
- مثلا دايره ابتث يا ابتثى، مقصود ترتيب حروفست بشكل ا ب ت ث ج ح ...
الخ كه معروفترين دواير حروف مى‏باشد و نزد همگان معلوم و معمولست.-

[دايره ابجد]
و همچنين دايره ابجد يا ابجدى، يعنى ترتيب حروف بجمل: ابجد هوّز حطّى كلمن ... الخ كه آن هم معروف و در نوشتن حروف تقويم و گفتن مادّه تاريخ معمولست.
بديهى است كه از 28 حرف بقواعد رياضى اشكال و صور بى حدّ و حصر پيدا مى‏شود «1» امّا دوايرى كه علماى فن ترتيب و مبناى اعمال قرار داده‏اند تا كنون بنظر نگارنده سيزده دايره رسيده كه شش دايره اوّلش بترتيب از ساير دواير مشهورتر و معمولتر است باين قرار:
ابتث، ابجد، اهطم، اجهب، ايقغ، اجذش، ارغى، انسغ، احست، اديل، اجهز، افسج، اعهط.
بعضى در شش دايره معروف كه باصطلاح دواير سته گفته مى‏شود بجاى اجهب دايره ارغى را گفته‏اند «2».



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 41
دايره ابتث و ابجد را پيش گفتيم- باز محض مثال بعض دوائر ديگر را توضيح ميدهيم.

دايره اهطم‏
تشكيل مى‏شود از هشت جمله: اهطم فشذ بوين صتض جز كس قثظ دحلع رخغ.
اين دايره را از حروف ابجد هوز بيرون آورده‏اند باين ترتيب كه از حرف الف گرفته برعايت چهار عنصر (آتش و باد و آب و خاك) و طبايع اربعه (دو كيفيّت فاعله حرارت و برودت- و دو كيفيّت منفعله رطوبت و يبوست) حروف را چهار بچهار طرح كرده هر عنصرى را از بالا بپايين و هر طبيعتى را بترتيب حرارت و يبوست و رطوبت و برودت، هفت حرف داده‏اند- پس حروف باين ترتيب از كار بيرون آمده است:
ا ه ط م ف ش ذ (حروف نارى حارّ)- ب و ى ن ص ت ض (حروف هوايى يابس)- ج ز ك س ق ث ظ (حروف مائى رطب)- د ح ل ع ر خ غ [حروف خاكى بارد].
از اين حروف جمله‏هاى اهطم فشذ ساخته و آن را دايره اهطم ناميده‏اند.

دايره ايقغ:
اين دايره هم از حروف ابجد بحساب جمّل «1» بيرون‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 42
آمده است باين ترتيب كه از يك تا هزار يعنى از الف تا غين را برعايت آحاد و عشرات و مئات از يك جنس پهلوى هم انداخته و از آن نه جمله ساخته‏اند باين قرار:
ايقغ [ا ى ق غ 1، 10، 100، 1000]- بكر [ب ك ر 2، 20، 200]- جلش [ج ل ش 3، 30، 300]- دمت [د م ت 4، 40، 400]- و بر اين قياس، هنث، وسخ، زعذ، حفض، طصظ.
پس حروف دايره ايقغ اين طور ميشود: ا ى ق غ ب ك ر ج ل ش د م ت ... الخ.

دايره اجهب‏
كه نوشته‏هاى كتاب بر آن مبتنى است دايره اجهب يكى از دوائر اساسى حروفست و ترتيب آن را در حواشى كتاب باختصار نوشته و آنجا گوشزد كرده‏ايم كه اعمال و مطالب كتاب از قبيل تقسيم حروف بعناصر و طبايع اربعه و كواكب سبعه و امثال آن همه مبتنى بر اين دايره است. و خوشبختانه چون باين اساس پى برديم تصحيح اغلاط كاتبان كه اتّفاقا تحريف و تصحيفشان در مورد حروف مقطّعه بى‏معنى، عادى و مغتفر است بر ما آسان گرديد.
دايره اجهب در بعض رشته‏هاى علم جفر و اعداد نيز براى زمام و نظيره بكار مى‏رود- زيرا حروف بيست و هشتگانه را دو بخش مساوى كرده چهارده حرف اوّل را اصطلاحا اساس و چهارده حرف دوم را نظيره ميخوانند باين ترتيب:
حروف اساس: ا ج ه ب و ز ر د ى ك ش خ ل س‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 43
حروف نظيره: ث ظ م ف ذ غ ن ت ص ض ع ح ط ق از اين حروف هفت جمله تشكيل مى‏شود كه آن را دايره اجهب و دايره اجهبى مى‏گويند:
اجهب، و زرد، يكشخ، لسثظ، مفذغ، نتصض، عحطق.
پس حرف (ث) در اين دايره نظيره الف است، و حرف (ظ) نظيره (ج)، و (م) نظيره (ه)، (ف) نظيره (ب)- و بر اين قياس باقى چهارده حرف سطر دوم نظيره حروف اساس باشد.
چون دايره اجهب معلوم شد تقسيم حروف بعناصر و طبايع اربعه «1» و كواكب سبعه سيّاره و بروج اثنا عشر و ديگر تقسيمات با قواعدى كه در دست داريم آسان گردد و تفصيل آن را بزودى خواهيم گفت.

دايره اجذش و ارغى‏
حروف اين دو دايره نيز از دو سطر اساس و نظيره تشكيل شود هر سطر داراى چهارده حرف.
حروف اساس دايره اجذش:
ا ج ذ ش ظ ق ن ب ح ر ض ع ك و حروف نظيره:
ت خ ف ص غ ل ه ث د س ط ز م ى‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 44

حروف دايره ارغى:
[ا ر غ ى ب ز ف ت س ق ث ش ك ج‏]- [ص ل ح ض م خ ط ن د ظ و ذ ع ه] چهارده حرف اوّل را اساس، و چهارده حرف دوم را نظيره گويند- و ساختن جمل از اين حروف (اجذش ظقن ... الخ- ارغى بزف ... الخ) واضح است و بشرح احتياج ندارد.

قاعده تقسيم حروف بعناصر و طبايع اربعه‏

براى تقسيم حروف بعناصر و طبايع اربعه در دايره اجهب همان قاعده معمول است كه در ابتث و ابجد و ساير دواير بدان عمل مى‏كنند- يعنى حروف: ا ج ه ب و ز ر د ... الخ را از اوّل اساس تا آخر نظيره چهار بچهار طرح كرده هفت حرف اوّل را از عناصر بآتش كه برترين آنهاست، و از طبايع بحرارت كه بالاترين قواى فاعله است تخصيص مى‏دهند- و هفت حرف دوم را بعنصر باد و طبيعت يبوست، و سوم را بآب و رطوبت، و چهارم را بخاك و برودت منسوب مى‏كنند [7 4: 28]- و اين حساب چنين نتيجه ميدهد:

1- حروف آتشى حارّ: ا و ى ل م ن ع 2- «هوائى يابس: ج ز ك س ف ت ح 3- «مائى رطب: ه ر ش ث ذ ص ط 4- «ارضى بارد: ب د خ ظ غ ض ق اينكه گفتيم عقيده مشهور بود كه صاحب كتاب ما همان را پذيرفته‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 45
و شرح داده است.- امّا بعضى معتقدند كه در اين تقسيم بايد عمل منجّمان را در تقسيم بروج بچهار مثلّثه عناصر «1» پيروى كرد، باين معنى كه عناصر را بطريق قرينه بندى يكى از بالا و يكى از پايين رعايت كنند و هفت حرف اوّل را بعنصر نار و هفت حرف دوم را بقرينه مقابلش عنصر خاك، و سوم را بباد و چهارم را بآب دهند.- اين تقسيم خاصّه با تعبيرى كه رفت هم خالى از لطف نباشد.
و نيز عقيده بعضى اين است كه طبايع مفرده يعنى حرارت تنها، يا برودت تنها را نبايد ملاحظه كرد بلكه رعايت طبايع مركّبه يعنى تركيب قواى فاعله (حرارت و برودت) با قواى منفعله (يبوست و رطوبت) لازم است.- مثلا حروف مزبور را كه مأخوذ از دايره اجهب بود چنين تقسيم مى‏كنند.
ا و ى ل م ن ع [حروف نارى حارّ يا بس‏]- ج ز ك س ف ت ح [هوائى حارّ رطب‏]- ه ر ش ث ذ ص ط [مائى بار در طب‏]- ب د خ ظ غ ض ق [ارضى بارد يابس‏]. و بر اين قياس در دايره اهطم مى‏گويند.
ا ه ط م ف ش ذ [آتشى گرم خشك‏]- ب و ى ن ص ت ض [بادى گرم‏تر]



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 46
ج ز ك س ق ث ظ [آبى سردتر]- د ح ل ع ر خ غ [خاكى سرد خشك‏].
ظاهر اين گفتار بنظر راجح ميرسد، زيرا كه مقصود علماى فنّ از اين تقسيمات حصول نتيجه تأثير و تأثر است و اين معنى با تفكيك قواى فاعله از منفعله امكان‏پذير نيست.- وانگهى مطابق قول مشهور، با عنصر هوا طبيعت يبوست همراه مى‏شود و حال آنكه بعقيده حكما عنصر هوا حارّ رطب، و عنصر نار حارّ يابس است.
هر چند تقسيم حروف بعناصر با تقسيم طبايع فرق دارد، و در اين عمل تناسب و تلازم ملحوظ نبوده، امّا رجحان رعايت اين امر، واضح و معلوم است.

حركت و سكون حروف طبايع و عناصر

چون تقسيم حروف بطبايع و عناصر معلوم شد اين بحث پيش مى‏آيد كه هر حرفى در خواندن و نوشتن چه حركت و اعرابى بخود ميگيرد.
فايده اين مبحث در تركيب و قرائت و كتابت كلمات و خواندن اوراد و عزيمه‏ها و سؤال و جوابهاى جفرى بخوبى معلوم و ظاهر ميشود.
امّا در نوع حركت و سكون چون مناسبات استحسانى و ذوقى در كار است سليقه‏ها و عقايد ارباب فنّ درباره آن مختلف شده و ارجح اقوال مخصوصا با آن نظر كه در رعايت طبايع مركّبه داشتيم عقيده مشهور است از اين قرار كه حروف آتشى حارّ را نصب يعنى فتحه دهند بتناسب معنى فارسى (زبر) و عربى نصب (بر افراشتن) با مرتبه عنصر نار كه از عناصر ديگر



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 47
بالاتر و برتر است- و حروف بادى را رفع يعنى حركت ضمّه دهند بمناسبت معنى رفع (بلندى) با وضع عنصر هوا- و حروف مائى رطب را كسره دهند بمناسبت معنى (زير) فارسى و خفض و كسر عربى (سر افكندگى و زير دستى) با وضع عنصر آب نسبت بهوا و آتش- و خاكى بارد را مجزوم يعنى ساكن و زده كنند بمناسبت عقيده اكثر قدما كه كره ارض را ساكن بى‏حركت ميدانستند «1».
بنا بر آنچه گفتيم در دايره اجهب هر كجا حروف [ا و ى ل م ن ع‏] و در دايره اهطم حروف [ا ه ط م ف ش ذ] باشد آن را فتحه دهند براى اينكه از حروف نارى آن دايره است.- و نيز در دايره اجهب هر جا حروف بادى [ج ز ك س ف ت ح‏] بود در خواندن و نوشتن ضمّه دهند- و حروف آبى رطب را [ه ر ش ث ذ ص ط] مكسور، و حروف خاكى بارد را [ب د خ ظ غ ض ق‏] ساكن كند. مثلا كلمه اجهب را كه از حروف چهار عنصر تركيب شده است [اجهب‏] مى‏نويسند و ميخوانند- و همچنين [مفرد] و بر اين قياس ساير حروف دايره اجهب را حركت و سكون دهند.
و در دايره اهطم كلمه مركّب از حروف [ا ف س ر] را كه الفش در اين دايره از حروف نارى و (ف) هوايى و (س) مائى و (ر) خاكى است چنين نويسند و خوانند [افسر].



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 48
در كتاب كنوز المعزّمين مطابق نسخه (س) كه طبع اوّل است در مقالت اوّل و پنجم متعرّض حركت حروف عناصر شده و در هر دو موضوع نوشته است كه حروف آتشى را فتح و بادى را كسر و آبى را جزم و خاكى را ضمّه دهند «1» و بنا بر اين كلمه اجهب بر اساس اين دايره چنين نوشته شود [اجهب‏].
امّا در نسخ ديگر كه طبع دوم از روى آنها شده در فصل هفتم متعرّض اين مبحث شده و در غالب نسخه‏ها نوشته است «هر حرف كه حارّ باشد منصوب كنيم و حرفى كه يابس باشد مرفوع كنيم و حرفى كه بارد باشد مجرور كنيم و حرفى كه رطب باشد مجزوم كنيم» «2». و در بعض نسخ بارد را مجزوم و رطب را مجرور نوشته كه موافق عقيده مشهور و اصحّ اقوالست‏

تقسيم حروف بكواكب سبعه‏

در تقسيم حروف بكواكب سبعه سيّاره، اسهل قواعد اين است كه حروف دايره اجهب را كه اساس اعمال كتابست (و بر اين قياس در ساير دواير حروف) از حرف اوّل تا آخر كه در اين دايره الف و قاف است بهفت بخش كنند و بخش اوّل را بترتيب حروف دايره قسم كوكب زحل كنند- و همچنان ساير كواكب را از علوى بسفلى و از بالا بپايين يعنى از زحل تا قمر ملاحظه كنند.- بديهى است كه بهر كوكب چهار حرف ميرسد [4 7: 28]- نتيجه‏اش با حاصل فصل پنجم كتاب كه طريق عمل را قدرى دشوارتر نوشته يكى است باين قرار:



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 49
اجهب [حروف زحل‏]- و زرد [مشترى‏]- يكشخ [مرّيخ‏]- لسشظ [شمس‏]، مفذغ [زهره‏]- نتصض [عطارد] عحطق [قمر]

تقسيم حروف ببروج اثنا عشر

تقسيم حروف بدوازده برج و منسوبات آنها «1» از جمله اعمال مهمّ علم حروف و اعداد و الواح است كه مصنّف كتاب متعرّض آن نشده و ما براى تكميل مطالب آن را شرح ميدهيم.

در تقسيم 28 حرف بدوازده برج چند طريقه معمولست:

1- مشهور اين است كه حروف آتشى را از هر دايره‏يى كه مأخذ عمل باشد بمثلّثه بروج آتشى دهند- و حروف بادى را بمثلّثه بادى، و همچنين آبى و خاكى.
دانستيم كه منسوب بهر عنصر و طبيعتى هفت حرفست- و چون 7 قابل قسمت صحيح بر 3 نيست چنين تدبير كنند كه دو حرف را مكرّر سازند تا 9 حرف شود كه بر 3 قابل قسمت است.- پس اين طور عمل كنند كه از حروف نارى مثلا سه حرف اوّل را بحمل دهند كه اوّلين برج مثلّثه نارى است. پس حروف سوم را مكرّر كنند و با دو حرف ديگر از حروف نارى ببرج اسد دهند كه برج اوسط مثلّثه آتشى است- باز حرف سوم را مكرّر كرده با دو حرف آخر از هفت حرف آتشى ببرج قوس دهند كه آخرين مثلّثه نارى است.- و بر اين قياس در حروف و بروج ديگر عمل كنند تا بهر برجى سه حرف رسد.
عيب اين طريقه بنظر ما اين است كه برج اوّل و آخر هر مثلّثه‏يى‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 50
دو حرف اختصاصى و يك حرف مشترك دارند امّا ببرج ميانگين يك حرف اختصاصى و دو حرف مشترك ميرسد.- و ارجح اين است كه بهر برجى دو حرف، مخصوص كنند، و حرف هفتم را ميان هر سه برج مشترك دارند و آن را در اعمال، شبيه كوكب ذو جسدين در احكام نجوم شمارند.
اين طريقه علاوه بر اينكه ترجيح بلا مرجّح را از بين ميبرد، در عمل جفر و اعداد و الواح نيز بهتر و روشنتر نتيجه مى‏بخشد. اكنون جدولى رسم ميكنيم مطابق دايره اجهب كه در هر خانه زير نام هر برجى از مثلّثه دو سطر حروف نوشته‏ايم- سطر بالا موافق عقيده مشهور و سطر زيرين مطابق نظرى است كه خود آن را اختيار كرده‏ايم.



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 51
مثلّثه آتشى حمل/ اسد/ قوس ا و ى/ ى ل م/ م ن ع ا و ع/ ى ل ع/ م ن ع مثلّثه بادى جوزا/ ميزان/ دلو ج ز ك/ ك س ف/ ف ت ح ج ز ح/ ك س ح/ ف ت ح مثلّثه آبى سرطان/ عقرب/ حوت ه ر ش/ ش ث ذ/ ذ ص ط ه ر ط/ ش ت ط/ ذ ص ط مثلّثه خاكى ثور/ سنبله/ جدى ب د خ/ خ ظ غ/ غ ض ق ب د ق/ خ ظ ق/ غ ض ق اكثر اساتيد فن در اين گونه تقسيمات بدايره اهطم عمل ميكنند كه‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 52
نتيجه‏اش موافق عقيده مشهور چنين است كه در اين جدول بترتيب بروج ثبت كرده‏ايم و خواننده خود ميتواند از روى آن چهار مثلّثه را استخراج كند:
حمل/ ثور/ جوزا/ سرطان/ اسد/ سنبله ا ه ط/ د ح ل/ ب و ى/ ج ز ك/ ط م ف/ ل ع ر ميزان/ عقرب/ قوس/ جدى/ دلو/ حوت ى ن ص/ ك س ق/ ف ش ذ/ ر خ غ/ ص ت ض/ ق ث ظ مطابق عقيده نگارنده در مثلّثه آتشى حرف (ذ) و در بادى (ض) و در آبى (ظ) و در خاكى (غ) مشترك و هر كدام از بروج را دو حرف مختصّ است كه با اندك توجّهى بمطالب گذشته آن را تشخيص ميتوان داد.

2- طريقه دوم در تقسيم حروف ببروج اين است كه حروف هر دايره‏يى را كه اساس كار باشد بترتيب، ما بين بروج قسمت كنند- چون 28 قابل قسمت بى‏كسر بر 12 نيست هشت حرف را مكرّر كنند تا عدد حروف 36 شود و بهر برجى سه حرف برسد.- باين ترتيب كه سه حرف را از اوّل دايره ببرج حمل دهند، آنگاه حرف سوم را تكرار كنند و با دو حرف بعد بثور دهند، و همچنان تا بجدى رسد- و در چهار برج از جدى تا حوت حرف مكرّر نباشد. مثلا مطابق دايره ابتث: [حمل: ا ب ت- ثور: ت ث ج- جوزا: ج ح خ- سرطان: خ د ذ- اسد: ذ ر ز- سنبله: ز س ش- ميزان: ش ص ض- عقرب: ض ط ظ- قوس: ظ ع غ- جدى: ف ق ك- دلو: ل م ن- حوت: و ه ى‏].
اين طريقه بحسب ظاهر هيچ حسن عقلى و ذوقى ندارد؟



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 53
3- طريقه سوم اينست كه از 28 حرف 4 حرف آخر را كنار گذارند و 24 حرف باقى را اساس و نظيره كنند و بهر برجى بترتيب يك حرف از اساس و يك حرف از نظيره دهند.- مثلا در دايره ابتث حرف الف با (ش)، و (ب) با (ص) و (ت) با (ض) اساس و نظيره باشد- پس ببرج حمل دو حرف (ا ش) و ببرج ثور دو حرف (ب ص) و جوزا را حروف (ت ض) دهند.
امّا چهار حرف آخر را (ن و ه ى) بچهار برج اوّل دهند تا هر كدام سه حرف داشته باشد، و هشت برج ديگر را همان دو حرفست كه باز نموديم و بنا بر اين حروف برج حمل (ا ش ن) و برج ثور (ب ص و) و جوزا (ت ض ه) و سرطان (ث ط ى) باشد- و بعد از آن باقى بروج را هر يك دو حروف رسد (اسد: ج ظ- سنبله: ح غ- ميزان:
خ غ- عقرب: د ف- قوس: ذ ق- جدى: ر ك- دلو: ز ل- حوت:
س م‏].
اين طريقه نيز خالى از ترجيح بدون مرجّح نباشد. و اگر چهار حرف باقيمانده را بچهار برج اوائل چهار فصل اعتدالين و انقلابين ميدادند مناسبتر بود و در اعمال فنّى نيز نتيجه روشن مى‏بخشيد؟

اوفاق و الواح اعداد

يكى از مباحث بسيار شيرين ممتّع علوم غريبه فنّ اعداد و اوفاق و الواح است كه مشتمل بر مطالب صحيح دقيق رياضى است و اگر اين علم را جز اين فايده نبود كه موجب تشحيذ ذهن براى علوم رياضى است هم شايسته توجّه بود. و شايد اصل تأسيس اين علم از طرف عقلا و حكماى بزرگ‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 54
بهمين منظور بوده است كه خواسته‏اند از طريق خواصّ اعداد و الواح، توجّه مردم را بفنون رياضى سوق داده باشند.- چه منشأ ظهور بسيارى از علوم شريفه، عقايد ساده و خرافى عامّه مردم بوده است. كه چون اكثر بخرافات و افسانه‏ها معتقدند، پيشوايان قوم از اين خصيصه استفاده كرده و بشر را از اين راه بطريق علوم و معارف حقيقى انداخته‏اند.
بارى مسأله اوفاق يكى از مسائل مهمّ فنّ اعداد و الواح است.
وفق: عبارتست از حاصل جمع اعداد هر ضلعى از شكل مثلّث و مربّع و مخمّس و غيره.
وجه تسميه وفق اين است كه چون خانه‏هاى اشكال را با قواعد مقرّره پر كرده و اعداد را هر كدام در خانه خود نوشته باشند، از هر ضلع و هر سمت كه حساب كنى حاصل جمع موافق و برابر باشد.
مقصود از مثلث در اين علم، سطح سه ضلعى معروف نيست بلكه مقصود شكل سه اندر سه است، كه سطح چهار گوشه‏يى را طولا و عرضا بسه خانه يعنى سه مربّع كوچكتر، و جمعا به 9 خانه تقسيم كرده باشند.
و همچنين مقصود از مربع، لوح چهار اندر چهار است كه سطح چهار گوشه بزرگ، بشانزده چهار گوشه كوچكتر خانه بندى شده باشد.- و مخمس لوح پنج در پنج است مشتمل بر 25 خانه، و بر اين قياس مسدّس و مسبّع، تا لوح صد اندر صد كه از الواح بسيار مهمّ اعداد است و قواعد رياضى بسيار دقيق در آن بكار ميرود.
زكاة: در اصطلاح اين علم عبارتست از عددى معيّن در هر شكل كه براى پر كردن خانه‏ها بطريق اوفاق، نخست آن عدد را از عدد مفروض‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 55
كم كنند و باقى قواعد را در باقيمانده بجاى آورند.- مثلا زكاة مثلّث عدد 12 است، و زكاة مربّع 30، و مخمّس را 60.
قاعده كلى وفق و زكاة اين است كه بايد در شكل مقصود، عدد اوّل يعنى واحد را با عدد مجموع خانه‏ها جمع و حاصل را در نصف عدد خانه‏ها ضرب كنند- از اين عمل حاصل جمع اعداد تمام سطور شكل مقصود بدست مى‏آيد.
اين قاعده مأخوذ است از قاعده جمع اعداد متصاعده كه از واحد شروع شده باشد: عدد كوچكتر يعنى يكى را با عدد بزرگتر جمع و در نصف عدد بزرگتر ضرب كنند- يا حاصل جمع را در عدد بزرگتر ضرب و حاصل ضرب را تنصيف كنند.
مثلا اگر بخواهيم حاصل جمع اعداد ترتيبى را از يك تا ده بدانيم مى‏گوييم [55 5* 10+ 1].- يعنى اگر اعداد را از يك تا ده زير هم بنويسيم و جمع كنيم حاصل 55 ميشود.
از روى اين قاعده در مثلّث كه عدد خانه‏هاى آن 9 است مى‏گوييم [45 5/ 4* 9+ 1]- پس مجموع اعداد طبيعى ترتيبى خانه‏هاى شكل سه اندر سه 45 مى‏شود.
و در مربّع گوييم [136 8* 16+ 1]- پس مجموع اعداد طبيعى مربّع 136 باشد، و همچنين در شكل پنج اندر پنج كه عدد خانه‏هاى آن 25 باشد مجموع اعداد طبيعى 325 است [325 5/ 12* 25+ 1].
چون حاصل جمع اعداد طبيعى شكل مقصود معلوم شد، قاعده اينست كه آن را بر عدد سطور شكل تقسيم كنيم خارج قسمت را وفق آن شكل‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 56
مى‏گويند- و چون عدد سطور را از وفق تفريق كنيم زكاة شكل بدست مى‏آيد.
مثلا در مثلّث عدد 45 را بر 3 كه عدد سطور سه اندر سه است بخش كرديم، خارج قسمت 15 شد [15 3: 45]- پس گوييم وفق مثلّث 15 است- آنگاه عدد سه را از وفق كم كرديم حاصل 12 شد [12 3- 15] گوييم زكاة لوح سه اندر سه 12 است.
و در شكل چهار اندر چهار كه عدد سطورش 4 باشد گوييم:
[34 4: 136] پس وفق مربّع 34 است- باز گوييم [30 4- 34] پس زكاة مربّع 30 باشد.- و همچنين در لوح پنج اندر پنج گوييم [65 5: 325] و [60 5- 65] بدين سبب وفق مخمّس را 65 و زكاة آن را 60 تعيين مى‏كنيم.
در شكل صد اندر صد كه بدان اهميّت بسيار مى‏دهند چون ضلعش 100 و خانه آخر يعنى مجموع خانه‏هاى آن ده هزار است (10000)، مطابق قاعده مزبور حاصل جمع اعداد ترتيبى از يك تا ده هزار مى‏شود پنجاه ميليون و پنج هزار كه حاصل ضرب ده هزار و يك، در پنج هزار است [50005000 5000* 10000+ 1]- و چون آن را بر عدد 100 كه عدّه سطور آن شكل است تقسيم، يا دو صفر آخر آن را حذف كنى پانصد هزار و پنجاه (500050) مى‏شود كه وفق لوح صد اندر صد است- و چون 100 را كه عدد سطور شكل است از آن كم كنى باقى مانده (499950) زكاة صد اندر صد است و در پر كردن اين لوح بايد آن را بمربّعات تحويل كنند.



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 57
پر كردن لوح عبارتست از نوشتن عدد مفروض در خانه‏هاى شكل بطريقى كه از هر طرف طولى و عرضى و قطرى حساب كنى وفق دهد و حاصل آن برابر باشد.- و براى اين كار قواعد فنّى دقيق داريم.- مثلا در پر كردن مثلّث قاعده اين است كه زكاة مثلّث يعنى 12 را از عدد مفروض تفريق و باقى را بر ضلع مثلّث يعنى 3 تقسيم كنى، پس خارج قسمت را عينا در خانه اوّل بنويسى و در خانه‏هاى بعد بترتيب يكى يكى اضافه كنى تا 9 خانه پرداخته شود.
هر گاه در تقسيم، باقى مانده داشته باشى، اگر باقى يكى باشد آن را در خانه هفتم بياورى يعنى در اين خانه نسبت بخانه ششم دو عدد علاوه كنى- و هر گاه باقى مانده دو تا باشد در خانه پنجم يكى بر عدد طبيعى بيفزايى يعنى نسبت بخانه چهارم دو عدد علاوه كنى.
بعضى كسر 2 را هم در خانه هفتم ميآورند باين طريق كه در اين خانه نسبت بخانه ششم سه عدد مى‏افزايند.
در خصوص مثلّث ذو الاربعة يعنى شكل سه اندر سه چهار ضلعى نكته‏ايست كه بعض اضلاعش در بعض احوال وفق نمى‏دهد و شرح آن مناسب اين مقدّمه نيست.
در شكل مربّع هم قاعده اين است كه زكاة 30 را از عدد مفروض تفريق و باقى را بر ضلع مربّع يعنى 4 قسمت كنى و خارج قسمت را در خانه اول بنويسى و همچنان يكى يكى در خانه‏هاى بعد علاوه كنى- و اگر كسر باقى مانده داشته باشى، يكى را در خانه 13 بياورى و آن را نسبت بخانه 12 دو تا علاوه كنى- و كسر دو را در خانه 9 هم يكى بر عدد طبيعى بيفزايى كه اين خانه از خانه هشتم دو عدد علاوه داشته باشد- و كسر سه را در



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 58
خانه 5 هم يكى علاوه كنى كه از خانه چهارم دو تا بيشتر باشد.
نكته اينكه در كسر 3 هم يكى علاوه بايد كرد واضح است زيرا هر قدر خانه جلوتر باشد تضاعيف و افزايش آن در خانه‏هاى بعد بيشتر شود.
بدين سبب كسر 3 را در خانه 5 كه بر 9 مقدّم است علاوه كنند و كسر 2 را در خانه 9 كه بر 13 مقدّم است و يكى را در خانه 13 كه اواخر بيوت مربّع است بياورند.
در مخمّس قاعده معروف اين است كه از عدد مفروض زكاة 60 را تفريق و باقى را بر 5 كه ضلع اين شكل است تقسيم كنند و خارج قسمت را در خانه اوّل بنويسند و همچنان بطريق طبيعى بر ولاء خانه‏ها را پر كنند. و كسر يك تا چهار همه را در خانه بيست و يكم علاوه كنند امّا باين ترتيب كه كسر يك را يكى و دو تا را 2 و سه را 3 و چهار را 4 بر عدد طبيعى آن خانه بيفزايند.
براى اشكال و صور پنج اندر پنج از محلّق و وفق غير تام و غيره و همچنين ترتيب خانه‏هاى آن و تفنّنات رياضى كه علماى فن در اين باره داشته‏اند بايد بكتب مفصّل رجوع كرد «1».



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 59
ما ترتيب طبيعى خانه‏ها را كه باصطلاح (ولاء) گويند مطابق معروف و مشهور ما بين اهل فنّ در سه شكل مزبور نشان ميدهيم.
امّا عدد مفروض كه در نوشته‏هاى سابق گفته‏ايم از اين قبيل است كه مثلا عدد حروف سوره و الشّمس و ضحيها را بحساب ابجد معلوم كنند و آن را هنگام شرف آفتاب در لوح پنج در پنج روى كاغذ با گلاب و زعفران بنويسند يا بر لوحى زرين نقر كنند. گويند موجب مزيد جاه و دولت و سلطنت و طول عمر و قهر دشمنان گردد.
يا عدد آيت نصر من اللّه و انّا فتحنا را با آيه ربّنا افتح بيننا و بين قومنا بالحقّ و انت خير الفاتحين بر لوح مسبّع بنگارند باعث فتح و فيروزى شود.
يا عدد حروف صوامت يعنى بى‏نقطه را كه 543 است با عدد 2624 با عدد نام شخص مفترى بد زبان و مادرش جمع و در مثلّث بر كاغذ كبود رنگ رسم و آن را در خانه‏يى تاريك دفن كنند و سنگى روى آن بگذارند سبب عقد اللّسان خصم باشد.- و امثال اين امور كه در كتب اين فن بى حدّ و حصر است.
ملاحظه كنيد كه خردمندان دانش‏پرور پيشين، با چه حيله و تدبير



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 60
فنون دقيق رياضى را بخورد جامعه ميدادند.- يا للعجب كه نادانى قوم باز هم كار خود را كرد، براى استفاده‏هاى نامشروع از اين فنون چه عمرها تباه ساخت و چه اندازه بدبختى و سياه روزى ببار آورد!

بسط و تكسير

تكسير يكى از اصطلاحات متداول فنون غريبه است كه در كتاب كنوز المعزّمين ما نيز موافق بعض نسخ قديمه [نسخه س مقالت پنجم ص 13] بكار رفته و آن را بطرق و اقسام مختلف در حروف و اعداد و الواح عمل ميكنند و علماى فن از قبيل محمود دهدار و غيره بسبب اهميّت موضوع درباره آن رسائل مفرده پرداخته و بعضى اصلا علم تكسير را فنّى مخصوص شمرده و آن را بدو قسم تكسير عددى و تكسير حرفى تقسيم كرده‏اند.
كلمه تكسير در لغت بمعنى بسيار شكستن و بقول علماى صرف و لغت مبالغه و تكثير در كسر است، باين معنى كه چيزى را چنان بشكنند كه بپاره‏هاى خرد بسيار مبدّل گردد نه اينكه مثلا دو قطعه شده باشد- و مقصود علماى ادب از معنى مبالغه و تكثير كه در باب تفعيل اين مادّه و نظاير آن مانند تقطيع و تقتيل «1» ميگويند همين بسيارى عمل و نتيجه فعل است نه سختى و شدّت يك عمل.
امّا در اصطلاح بچند قسم و ترتيب استعمال ميشود.- از جمله تكسير كلمات عبارتست از اينكه كلمه را بحروف مقطّع بنويسند مثلا كلمه سلام‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 61
را بنويسند (س ل ا م).- و بهمين معنى در كتاب كنوز المعزّمين بكار رفته است.
تكسير حروف بنا بر مشهور اين است كه اسامى ملفوظه هر حرفى را كه باصطلاح مجموع زبر و بيّنه است «1» بحروف مقطّعه بنويسند.- مثلا چون حرف (س) را تكسير كنند بنويسند [س ى ن‏]- و حرف [ج‏] را در تكسير [ج ى م‏] نويسند- و بر اين قياس در ساير حروف.
بعضى اين عمل را بسط نام دهند و تكسير را چنان دانند كه نام حروف مبسوطه را بحروف و اجزاء مقطّع نوشته باشند.- مثلا در حرف (س) كه بسطش [س ى ن‏] است تكسيرش چنين است [س ى ن ى ا ن و ن‏] زيرا خود كلمه (سين) از سه حرف تركيب يافته است.- و همچنين در حرف (ج) كه نام ملفوظش از سه حرف تشكيل شده است در بسط گويند [ج ى م‏] و در تكسير [ج ى م ى ا م ى م‏].
ممكن است كه بر حسب احتياج و اقتضاى كار و مقام باز هم يك درجه بيشتر تكسير كنند يعنى حروف مكسّر را مرتبه ديگر مكسّر سازند و در حروف جيم مثلا بنويسند (ج ى م ى ا م ى م ى ا ا ل ف م ى م ى ا م ى م‏]- و همچنان بمراتب ديگر كه محتاج مثال و توضيح نيست.- و عمل بسط را در حقيقت مى‏توان درجه اوّل تكسير شمرد.



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 62
خلاصه اصطلاح فوق چنين ميشود كه بسط عبارتست از تقطيع اسامى حروف- و تكسير آنست كه اجزاء اسامى حروف را مقطّع كنند.
امّا تكسير عددى آنست كه عدد حروف مبسوطه يعنى اسامى حروف را مشتمل بر مجموع زبر و بيّنه، باجزاء مقطّع نويسند.- مثلا حرف مكتوب الف كه اوّل حروفست بحساب جمّل يكى است و اسم ملفوظش [ا ل ف‏] صد و يازده ميشود- پس در تكسير بفارسى نويسند: [ى ك ى س ى ه ش ت ا د] كه خوانده مى‏شود (يكى سى هشتاد)- و بتازى [ا ح د ث ل ا ث و ن ث م ا ن و ن‏] يعنى (احد ثلاثون ثمانون).
تكسير اعداد حروف بفارسى يا عربى بسته بسليقه و طرز عمل است و نتيجه‏اش مخصوصا در اعمال جفر بخوبى آشكار ميشود.
گاهى تكسير را مرادف وفق بكار مى‏برند، باين معنى كه مثلا يكى از اسماء الهى يا جمله‏يى متبرّك را براى منظورى در شكل سه اندر سه يا چهار اندر چهار و غيره طورى مى‏نويسند كه از هر طرف ابتدا كنى همان كلمه خوانده شود بترتيبى كه پيش در وفق اعداد گفتيم، و اين عمل را باصطلاح تكسير ذو الكتابه مى‏گويند.
امّا اين معنى ظاهرا مجازى است از باب تسميه كلّ باسم جزء.
صاحب مفتاح السّعاده «1» و كشف الظّنون ظاهرا معنى حقيقى بسط و تكسير را نمى‏دانسته و در تعريف آن يكى از اعمال جفرى را نوشته‏اند



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 63
كه مشتمل بر عمل بسط و تكسير و مجوّز استعمالش همان تسميه كلّ باسم جزء است، باين قرار كه ميگويند:
علم كسر و بسط عبارتست از علم بوضع حروف مقطّعه باين ترتيب كه حروف يكى از اسماء اللّه را با حروف نام مطلوب امتزاج داده در يك سطر بنويسند، و در سطرهاى بعد حروف را مقدّم و مؤخرّ بدارند بترتيب و كيفيّتى كه بعد از چند سطر همان سطر اوّل بيرون بيايد، پس اسماء ملائكه و دعوات مناسب را بخوانند تا مقصود حاصل شود «1» ه. و نيز صاحب مفتاح السّعاده در تعريف علم خواصّ روحانى حروف از اوفاق و تكسيرات حرفى و عددى مى‏نويسد:
علم باحث عن كيفيّة تمزيج؟؟؟ الاعداد او الحروف علي التّناسب و التّعادل بحيث يتعلّق بواسطة هذا التّعديل ارواح متصرّفة تؤثر في القوابل حسب ما يراد و يقصد من ترتيب الاعداد و الحروف و كيفيّاتها «2» در اين عبارت عقيده جمعى از علماى فنّ، بيان شده است كه مى‏گويند چون اشكال و الواح عددى و حرفى با شرايط مقرّر ترتيب داده شود، جسدى گردد روح موكّل را، و آن روح در اثر علاقه باين جسد منشأ آثار غريبه باشد.- و ما خود باين معنى در نوشته‏هاى پيش اشارت كرده‏ايم.



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 64

رقيه تكسير

عمل تكسير بطورى كه اشاره شد در بسيارى از اعمال فنون غريبه بكار ميرود، يكى از آن جمله ساختن رقيه و افسونست براى مقصودى از قبيل تحبيب و تبغيض و امثال آن كه مطابق نسخه (س) در مقالت پنجم و ششم و در نسخ ديگر فصل هفتم آخر كتاب [ص 33 طبع دوم‏] در اين باره گفتگو كرده و بعمل تحبيب مثال زده، امّا قاعده كلّى اين است كه:
نخست نام دو طرف محبّت يا عداوت را بحروف مقطّعه تكسير كنند.
آنگاه حروف كوكبى را كه مناسب مقصود باشد مانند زهره در محبّت و مرّيخ در عداوت نيز بتكسير جدا جدا بنويسند.
مؤلّف كتاب بهمين مقدار قناعت كرده، امّا رسم علماى فنّ اين است كه تكسير حروف يكى از اسماء الهى مناسب را از قبيل ودود و حبيب در محبّت، و مهلك و مميت در عداوت نيز بايد ضميمه كرد تا جمعا چهار اسم (دو نام از طرفين با نام كوكب و اسم الهى) تكسير شده باشد.
پس حروف چهار اسم را با يكديگر امتزاج و تركيب دهند، و ابتدا از نام آن كس كنند كه مقصود عامل غلبه و فيروزى وى باشد، باين ترتيب كه از حرف اوّل اسم او و حرف اوّل نام طرف مقابلش با حرف اوّل از نام كوكب و اسم الهى يك كلمه چهار حرفى بسازند- و همچنان از حرف دوم و سوم تا آخر حروف چهار اسم، چند كلمه چهار حرفى ساخته شود، پس آن كلمات را مطابق قاعده‏يى كه در حركت و سكون حروف طبايع و عناصر دانسته‏ايم معرب و معجم كنند، و آن را وردى سازند و با شرايط و آدابى كه در اين كتاب و ساير كتب فنّ نوشته شده است بعدد



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 65
مناسب بخوانند يا بنويسند تا مراد بر آيد انشاء اللّه تعالى.
در تركيب و امتزاج حروف اسامى با يكديگر هر گاه حروف يك اسم تمام شد و از حروف ديگر اسامى هنوز باقى است، حروف اسم ناقص را از سر گيرند چنانكه در متن كتاب [ص 14 طبع اوّل و ص 34 طبع دوم‏] مثال آورده است.
بعضى در تكسير نام شخص، اسم مادر او را نيز ضميمه و از مجموع يك سطر حروف مقطّع سازند.
ممكن است از عدد حروف چهار اسم كه گفتيم لوحى را مطابق فنّ اوفاق پر كنند يا الواح ذو الكتابه ترتيب دهند. از اين گونه تفنّنها در اين فنون فراوانست.
ناگفته نگذريم كه اصطلاح تكسير در علوم حقيقى رياضى نيز داريم كه معنى ديگر از آن اراده مى‏كنند و رساله تكسير دايره ارشميدس مبتنى بر اين اصطلاح است كه شرحش باعث طول كلام مى‏شود.

تناسب الواح با منسوبات كواكب‏

بعقيده ارباب فنّ، هر لوحى متناسب با مقصودى است مثلا لوح سه اندر سه غالبا در مورد تبغيض و افساد و تخريب و لوح چهار اندر چهار در تحبيب و اصلاح بكار ميرود.
قاعده كلّى اين است كه منسوبات كواكب را كه در كتاب حاضر فصل ثانى از طبع دوم [ص 26] باختصار و در كتب نجوم بتفصيل ذكر شده است در نظر بگيرند و كواكب را از سفلى بعلوى يعنى از قمر بزحل مراعات كنند، پس اوّلين لوح يعنى مثلّث را بمنسوبات قمر اختصاص دهند و مربّع را بمنسوبات عطارد و مخمّس را بشمس و بر اين قياس تا لوح نه‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 66
اندر نه را بمنسوبات زحل مخصوص كنند- و شكل ده اندر ده را برأس و يازده در يازده را بذنب دهند.- پس دور را همچنان نه نه تكرار كنند تا لوح صد اندر صد بمنسوبات زحل رسد.
مثلا عملى كه منسوب بشيخ بهائى در حواشى پيش نقل كرديم كه در سال 1010 عدد آيات نصر و فتح را در لوح مسبّع نوشت اختيار اين شكل باين مناسبت است كه مقصود فيروزى شاه عبّاس در جنگ بود كه از منسوبات مرّيخ است و شكل هفت اندر هفت بمنسوبات مرّيخ اختصاص دارد.
امّا شكل شرف شمس كه با الواح ديده مى‏شود نقش جداگانه‏ايست كه براى آن خواصّ بسيار مى‏گويند و حروفش بترتيب عبارتست از شكل صفر الواح و سه الف كه مدّى بر سر آنها كشيده شده باشد پس ميم شكسته كه در جنب آن صورت نردبانى سه پله رسم شده است و بعد از آن چهار الف و يك هاء دو چشم و يك واو معكوس كه چشم سر واو باز و دنباله‏اش روى حروف مزبور بشكل معكوس دايره زده باشد و اللّه العالم.

ارباب ساعات و ايام و ليالى‏

پيروان احكام نجوم بارباب ساعات و ايّام و ليالى بسيار اهميّت ميدهند و معتقدند كه هر روز و هر ساعت از ايّام هفته متعلّق بيك كوكب و تحت تأثير آن ستاره است كه احوال و منسوباتش در آن روز و ساعت آشكار مى‏شود.- و برخى در اين دعوى چندان مبالغه دارند كه اوضاع و احوال عادى شبانروزى اشخاص حتّى موضوع افكار و مكالمات يوميّه را مرتبط بتأثير ارباب ساعات و ايّام و ليالى مى‏سازند و از باب مثال مى‏گويند سبب اينكه موضوع سخنان چند تن در يك مجلس انس چند ساعتى خودبخود تغيير مى‏كند



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 67
و هر ساعت سخنى بميان مى‏آيد كه با ساعت قبل مربوط نيست همانا تاثير كواكب ارباب ساعاتست كه هر كدام را در عالم وجود اثر و خاصيّتى است! اين عقيده چنانكه اشاره كرديم خالى از اغراق و گزافه گويى نيست.
و بر فرض كه ما بخواصّ و آثار كواكب و ارتباط و تأثير و تأثّر عوالم وجود با يكديگر معتقد باشيم و نگوييم «روشنان فلكى را اثرى در ما نيست» اعتقاد ما هرگز بآن پايه نمى‏رسد كه نامربوط گفتن اشخاص را فقط معلول تأثير كواكب بدانيم، در حالتى كه مقتضيات ديگر نيز داريم كه از ستارگان بما نزديكتر است! بارى علماى اعداد و اوفاق و تكسيرات نيز در ترتيب الواح و اوراد و عزائم، بساعات و ايّام و بروج بسيار اهميّت ميدهند- مثلا مى‏گويند اعمال مربوط بشمس را روز يكشنبه مخصوصا در ساعت اوّل يا ساعت هشتم و پانزدهم و بيست و دوم آن روز از طلوع آفتاب، يا در شب پنجشنبه- و كارهاى متعلّق بزهره را در روز جمعه يا شب سه شنبه بايد انجام داد.
اين گونه شرايط و مقرّرات مبتنى بر ارباب ساعات و ايّام و ليالى است كه در ترتيب و كيفيّت آن از قاعده معمول منجّمان پيروى كرده‏اند- و ما خلاصه آن را در حواشى كتاب «1» نوشته و شرح آن را بمقدّمه حواله كرده‏ايم.
مبدأ تقسيم ساعات و ايّام و ليالى هفته ساعت اوّل طلوع آفتابست از روز يكشنبه، باين ترتيب كه عدد ساعات هفته يعنى 168 ساعت را بمناسبت سبعه سيّاره هفت هفت طرح و از شمس آغاز كرده ساعت اوّل را بدو دهند و آن را ربّ ساعت اوّل روز يكشنبه گويند- و باقى كواكب را از علوى بسفلى يعنى از زحل بقمر رعايت، و هر ساعتى را متعلّق بكوكبى كنند-



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 68
و چون يك دور بپايان رسيد دور ديگر از سر گيرند و همچنان عمل كنند تا 168 ساعت هفته ما بين كواكب تقسيم شود.
هر كوكبى را كه ربّ ساعت اوّل روز يا شب باشد، آن را ربّ تمام آن روز يا آن شب نيز مى‏گويند.- و مأخذ اين تقسيم طلوع و غروب آفتابست نه هنگام زوال و نصف النّهار.
بنا بر اين كه شمس ربّ ساعت اوّل روز يكشنبه باشد، ربّ ساعت دوم آن روز زهره مى‏شود، و ساعت سوم از عطارد، ساعت چهارم از قمر، پنجم از زحل، ششم از مشترى، هفتم از مرّيخ.
و در دور دوم باز ساعت هشتم را بآفتاب و نهم را بزهره و دهم را بعطارد و يازدهم را بقمر و دوازدهم را بزحل و سيزدهم بمشترى و چهاردهم را بمرّيخ دهند.- و همچنين در دور سوم ساعت 15، و در دور چهارم ساعت 22 بآفتاب رسد- و باين سبب مى‏گويند اعمال مربوط بشمس را در اين روز و ساعات بايد انجام داد.
و چون ساعت اوّل روز يكشنبه متعلّق بآفتابست، ربّ تمام آن روز را هم آفتاب مى‏گويند- و چون ساعت اوّل روز دوشنبه با حسابى كه گفتيم بقمر مى‏افتد آن را ربّ روز دوشنبه مى‏نامند.
و در ساعات ليالى نيز چون ساعت اوّل شب پنجشنبه متعلّق بشمس مى‏شود، گويند ربّ اين شب آفتابست. بالجمله محاسبه مزبور در تعيين ارباب ايّام و ليالى اين نتيجه را ميدهد:
ارباب ايام: شنبه زحل، يكشنبه آفتاب، دو شنبه ماه، سه شنبه مرّيخ، چهار شنبه عطارد، پنجشنبه مشترى، جمعه زهره.
ارباب ليالى: شب شنبه مرّيخ، شب يكشنبه عطارد، شب دوشنبه‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 69
مشترى، شب سه شنبه زهره، شب چهار شنبه زحل، شب پنجشنبه آفتاب، شب جمعه قمر.
اكنون كه حواله‏هاى حواشى را پرداختيم بشرح اصطلاح رقيه و افسون و عزيمه كه موضوع تأليف و مبدأ اشتقاق نام كتابست و همچنين مرادفات و مشابهات آنها از عوذه و نشره و امثال آن مى‏پردازيم.
عزيمه و معزّم‏
پيش در تحت عنوان نام كتاب شرحى درباره اشتقاق كلمه معزّم و معنى عزيمه تا آن حدّ كه مناسب مقام بود گفتگو كرديم، دنباله آن مبحث را اينجا تكميل مى‏كنيم.
عزيمه بفتح عين بى‏نقطه و زاء معجمه هموزن كريمه و يتيمه كه در فارسى با تاء مبسوطه مانند غنيمت و هزيمت نيز خوانده و نوشته ميشود «1»



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 70
و آن را بر عزائم [عزايم‏] بوزن عجائب [عجايب‏] «1» جمع مى‏بندند، در اصل لغت عربى بمعنى قصد و اراده جازم مؤكّد است و در اصطلاح علوم غريبه كلمات و اورادى را گويند مشتمل بر تعبيرات مخصوص مقرون بسوگندان و تأكيد و اصرار و الحاح كه آن را براى ايجاد امرى عجيب‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 71
از قبيل تحريك جمادات و احضار ارواح و اعمال تسخيرى از فرشته و پرى و عناصر و ستارگان و گزندگان و امثال آن مى‏خوانند و مى‏دمند تا مقصود بر آورده و منظور رام گردد.
گاهى عزيمه را مرادف كلمه رقيه نيز بكار برند كه آن را جداگانه تفسير خواهيم كرد.
و مرادف آن را در فارسى افسون و دمدم و فاعل و عامل آن را بتازى معزم و بپارسى عزيمه خوان و عزايم خوان و افسونگر و افسون دم و افسون خوان و پرى خوان و مار افساى و كژدم افساى و امثال آن گويند.
امثله و شواهد تركيبات افسون و افساى در استعمالات فصحاى فارسى بعد از اين در تفسير آن كلمه بيايد.- امّا مشتقّات عزيمه در فارسى شعر منوچهرى را بار ديگر يادآور مى‏شويم كه معنى اصطلاحى عزيمه را نيز مى‏فهماند:
چو هنگام عزايم زى معزّم بتك خيزند ثعبانان ريمن‏
امير معزّى گويد:
كردگار جهان همى‏سازد كار تو بى‏عزائم و افسون‏
افصح المتكلّمين سعدى فرمايد:
چون مخبّط شد اعتدال مزاج نه عزيمت اثر كند نه علاج‏
امّا وجه تسميه عزيمه و مناسبت معنى اصطلاحى آن با معنى لغوى چند چيز است:
يكى معنى قسم و تاكيد كه در جزو معانى مادّه عزم در كتب لغت عرب‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 72
ضبط شده، و عزائم بطورى كه گفتيم مشتمل بر عبارات تاكيد و الحاح و قسم است.
ديگر معنى اراده مؤكّد و قوّت عزم كه بر سبيل اشتراك معنوى وجه جامع ما بين همه معانى عزم و عزيمت است و بدين سبب همين معنى را در اوّل اين مبحث ذكر كرديم.
بنظر نگارنده اين وجه بهترين وجوه تسميه و مناسبترين معانى حقيقى لغوى با معنى مجازى اصطلاحى است- زيرا كه ظهور اعمال غريبه از انسان بطور كلّى كه بعقيده من شامل كرامات و خرق عادات و استجابت دعوات اولياء و بندگان خاصّ علّام العيوب نيز ميشود، همگى بسته بعزيمت يعنى عزم قوى و اراده مؤكّد است، و بدون نيروى همّت و خلوص نيّت و قوّت اراده و اعتقاد جازم و توجّه كامل بمقصود و انصراف از شواغل خارجى كه از مجموع اين احوال در لسان شريعت مطهّره بكلمه جامع مختصر ايمان و همچنين بلفظ نيت و حضور قلب و امثال آن و در اصطلاح و عرفاى بزرگ بلفظ همت تعبير شده و ركن اساسى در شرايط اجابت دعوات و ظهور كرامات بحساب آمده است، صدور آن افعال از هيچ كس ميسّر نمى‏شود.
امام فخر الدّين رازى در كتاب جامع العلوم بطور سؤال و جواب مى‏نويسد:
«س: چرا اين علم را عزيمت خوانند- ج: عزيمت نيّت است و روح اين علم تقويت نيّت است و اخلاص همّت و گفته‏اند عزمت عليك اى اوجبت عليك- س: چه فرقست ميان افسون‏خوانى و تعزيم و تنجيم‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 73
- ج: افسون جنس است و تعزيم نوع است و تنجيم نوع تعزيم» «1» امّا معروف در وجه تسميه اين است كه چون عزائم معموله بعبارت «عزمت عليك» و «عزمت عليكم» آغاز مى‏شود آن را عزيمه گفته‏اند.- نظير «عزمت عليكم ايّها الارواح الدّاخلة فى بدن هذا العبد ... الخ در عزيمه‏يى كه براى دفع امراض و اوجاع بر مصروع و امثال آن مى‏خوانند- و «عزمت عليك ايّها الجرم النّورانىّ السّماويّ ... الخ» در عزيمه تسخير آفتاب- و «عزمت عليكم يا معشر الجن و الشّياطين و الأبالسة باللّه العزيز الاعزّ ... الخ» در عزيمه تسخير جنّ و پرى- و همچنين ساير عزائم كه در كتب اهل فنّ ثبت شده، و معمول اين است كه بعد از عبارت مزبور سوگندان مؤكّد و ايمان مغلّظه متوالى با التماس و عجز و الحاح بسيار ذكر مى‏كنند! وجه تسميه مزبور با عزيمه‏هاى معروف عربى بى‏مناسبت نيست، امّا اصل افسون و عزيمه را با عربى بودن و ابتدا كردن به (عزمت عليك) ملازمت نيست، چه افسون و عزيمه بزبان فارسى خالص قديم و زبانهاى ديگر نيز داريم كه ابدا فعل (عزمت) ندارد.

عوذه و تعويذ

عوذه بضمّ عين بى‏نقطه كه به عوذ بوزن نقط جمع بسته مى‏شود در اصل لغت عربى اسم مصدر است از عوذ بمعنى اندخسيدن يعنى پناه بردن و



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 74
پناه دادن و بحمايت گرفتن و پشتيبانى كردن و در پناه كسى از شرّ دشمنان ايمن و آسوده زيستن.
و در اصطلاح خاصّ اهل فنّ چيزى را گويند كه بقصد حفظ از آفات و بليّات و دفع گزند مخصوصا چشم زخم بر گردن آويخته باشند، از قبيل ادعيه و الواح و طلسمات كه بر پوست كدو يا پوست آهو نوشته آن را با اشياء ديگر از جمادات و نباتات و منسوبات حيوانى مانند شاخ افعى و دندان مار و مرجان و مازو و شبه و مهره‏هاى صدفى و حلزونى كبود و سياه و سپيد كه بتازى خرزه و ودعه و در محاورات فارسى باختلاف لهجات مهره پيسه و كجك و كجى و كجى گربه و كلاچك ناميده مى‏شود «1» و قصب الجيب‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 75
و همچنين بعض گياهها و چوب درختان ديگر كه باعتقاد عامّه از آسيب چشم‏زدگى جلوگيرى مى‏كند و بعربى معوّذ گفته مى‏شود، و امثال آن همه را در رشته‏يى كرده بر گردن اطفال آويزند براى اينكه از آفت جنون و فزع و چشم زخم و گزندهاى ديگر ايمن و محفوظ باشند- و آن را در زبان فصيح ادبى چشم‏پنام و خرمك يا چژمك [چشمك‏] «1» چشم زد و در اصطلاح متداول عامّه نظر قربانى و نظر بند و چشم بند و نظاير آن گويند.
و از آن قبيل است چيزى كه هم بر گردن و بر دوش كودكان از دو طرف بشكل تقاطع صليب حمايل كنند و آن را چهل و يك بسم اللّه نامند: پولكهاى حلقه دار است كه از زر و سيم يا فولاد ساخته و روى هر يك جمله بسمله را نوشته و همه را بيك رشته كشيده باشند و آن را بوضعى كه گفتيم حمايل‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 76
گردن و سينه اطفال كنند.
از اين معنى مجازا بعلاقه عموم و خصوص يا اطلاق و تقييد، مطلق هر دعا و لوحى است كه آن را بمقصود ايمنى از چشم‏زدگى و آفات ديگر بخوانند يا نوشته با خود دارند مانند آيت (و ان يكاد) كه عين كلمات آن را بخوانند و مكتوب آن يا لوحى را كه از عدد حروفش پر شده باشد همراه خود دارند يا در محلّى از قبيل سردر خانه و باغ قرار دهند- و نيز ادعيه روزانه كه بنام عوذات و تعويذات و تعاويذ، هر روز دعايى مخصوص كه اغلب بكلمات استعاذه شروع مى‏شود «1» براى دفع شرور و بليّات آن روز بخوانند و آن را عوذه شنبه و يكشنبه ... الخ گويند.- و همچنين اشياء ديگر از جمادات و نباتات كه هر قوم و جماعتى باعتقاد خود آن را دافع چشم زخم دانند از قبيل درخت معوّذ اعراب جاهلى و آهن پاره و نعل كه عوام فارسى در ركاب اتومبيل و آستانه و سردر سراى نصب كنند يا ودعه كه بر گردن اسب و استر و درختان بارآور و چيزهاى ديگر كه در نظر ايشان عزيز و ارجمند باشد ببندند.
كلمه عوذه عربى و چشم‏پنام و چشم زد و نظاير و مرادفات آن از الفاظ تازى و پارسى در هر دو معنى مطلق و مقيّد كه گفتيم استعمال مى‏شود- و گاهى هم اين كلمات را بمعنى رقيه و افسون بكار برده‏اند كه امثله و شواهدش بعد از اين بيايد.
كلمه معاذه بفتح ميم هم در عربى مرادف عوذه اصطلاحى ضبط شده است.



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 77
امّا تعويذ بمعنى مصدرى عمل عوذه است كه عامل آن را بعربى معوذ بكسر واو مشدّد و بفارسى چشم افساى گويند، و بمعنى اسم مصدرى مرادف عوذه و معاذه آمده، و بهمين معنى در مكالمات و نظم و نثر فصيح فارسى معمول و متداول شده است.
معوذتين بصيغه تثنيه معوّذ با كسر واو مشدّد، دو سوره فلق و ناس است از سور قرآن مجيد پشت سر يكديگر كه بكلمه (قل اعوذ) ابتدا شده و در حديث است كه «كان النبىّ صلّى اللّه عليه و سلّم يعوّذ نفسه بالمعوّذتين بعد ما طبّ» «1».
معوّذ بصيغه اسم مفعول از باب تفعيل در استعمالات عربى اسم مكان است بمعنى محلّ بستن عوذه و قلاده و گردن بند.- و بفتح و كسر واو مشدّد هر دو بمعنى نوعى از رستنى‏هاست كه اعراب جاهلى بدان تعويذ ميكردند كثير بن عبد الرّحمن خزاعى در وصف زنى گويد.
اذا خرجت من بيتها راق عينها معوّذه و اعجبتها العقائق‏
يعنى چون از خانه‏اش بيرون آيد گياه تعويذ كه در آن حوالى روييده است او را از چشم زخم مردمان محفوظ دارد.
بطورى كه اشاره كرديم تعويذ و عوذه در ميان هر قوم و ملّتى بشكلى معمول و رايج است، مخصوصا اعراب جاهلى در اين باره عقايد عجيب و غريب داشتند- و معروف اين است كه اين عقايد اوّل بار در ميان جماعتى‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 78
از مردم يمن شايع شده و از ايشان بقبيله بنى حنيفه و از اين قبيله بساير طوايف و قبايل عرب سرايت كرده است. و بعضى همان بنو حنيفه را منشأ و مظهر اوّل گفته‏اند «1».
آيه شريفه قرآن مجيد «كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً» «2»، و احاديث و دستورها كه از پيغمبر اكرم و ائمّه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين در نهى از تعليق عوذه و تمسّك برقيه و افسون روايت شده و همچنين وضع استعاذه «3» با اهميّتى كه اسلام باين كلمه داده «4» همه در ردّ و تخطئه آن عقايد خرافى است كه ما بين عرب بحدّ وفور شيوع داشته و آيين پاك اسلام در زدودن خرافات و نجات دادن بشر از قيود واهى اباطيل و هدايت او بصراط مستقيم توحيد كه يگانه راه سعادت و آرامش روح انسانى باشد ميكوشيده است «5».



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 79
در لسان العرب مى‏نويسد: «العوذة و المعاذة و التّعويذ الرّقية يرقى بها الانسان من فزع او جنون لانّه يعاذ بها ... و امّا التّعاويذ الّتى تكتب و تعلّق على الانسان من العين فقد نهى عن تعليقها و هى تسمّي المعاذات ايضا يعوّذ بها من علّقت عليه من العين و الفزع و الجنون و هى العوذ واحدتها عوذة».
صاحب منتهى الارب ميگويد: «تعويذ آنچه از عزايم و آيات قرآنى و جز آن نوشته جهت حصول مقصد و دفع بلاها با خود دارند».
صاحب المنجد پس از شرحى كه در تفسير كلمات عوذه و تعويذ نوشته «1» براى تصوير معنى يكى از اشكال گلو بند نظر قربانى اطفال را نقش كرده است.
كلمه تعويذ و مرادفات آن در فارسى‏
از كلمات عربى مرادف عوذه در فارسى بيشتر لفظ تعويذ بمعنى اسم مصدرى مرادف عوذه معمول و متداول شده و موارد استعمالش در گفتار



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 80
فصحاى فارسى از اين قبيل است.
ناصر خسرو در اصطلاح خاصّ تعويذ گويد:
تعويذ وفا برون كن از گردن ور نه بجفا گلوت بفشارد
در ابيات منسوب بابو طاهر خسروانى در معنى رقيه و افسون بكار رفته كه عامل آن راقى و افسونگر است:
چهار گونه كس از من بعجز بنشستند كزين چهار بمن ذرّه‏يى شفا نرسيد طبيب و زاهد و اختر شناس و افسونگر بدارو و بدعا و بطالع و تعويذ «1» مولوى نيز بهمين معنى فرموده است:
رقعه تعويذ ميخواهند نيز در شكنجه طلق زن از هر عزيز
امّا مرادفات آن در فصيح فارسى كلمات چشم‏پنام و چشم زد و خرمك يا چژمك كه پيش گفتيم معروفست- و در بعض فرهنگها از جمله برهان قاطع كلمه چشم وهم بوزن چشم زخم بمعنى دعا و تعويذى كه بجهت چشم زخم نويسند، و چشم وهام بر وزن و معنى چشم‏پنام نيز ضبط شده است! شهيد بلخى فرمايد در چشم‏پنام بمعنى تعويذ و دعاى چشم زخم:
بيا نگارا از چشم بد بترس و مكن چرا ندارى با خود هميشه چشم‏پنام‏




كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 81
شمس فخرى گويد: هر كه را حرز مدحتت باشد
نبود حاجتش بچشم‏پنام‏

براى كلمه خرمك بمعنى چشم زد و گلو بند تعويذ در فرهنگ اسدى و جهانگيرى اين بيت از منجيك بشاهد آمده است:
ترسم چشمت رسد كه سخت خطيرى «1» چونكه نبندند خرمك بگلو بر تركيب چشم افسا و چشم فسا و چشم افسون نظير مار افسا و مار افسون در فارسى فصيح بمعنى افسون چشم زخم و رقيه‏گر و عامل عوذه است كه بتازى معوّذ و راقى گويند.
در فرهنگ جهانگيرى مينويسد چشم فسا كسى را گويند كه افسون چشم زخم كند، بديهى گويد:
چشمش گويى ز بهر چشم بد ايدون چشم فسايست و دل برنده و جانست «2» از جمله كلماتى كه در فرهنگها بمعنى تعويذ مرادف چشم‏پنام ضبط شده كلمه چشماروست بوزن شفتالو «3» كه در رباعى منسوب بسيّد حسن‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 82
غزنوى آمده است:
اى سر تا پا بناز كى سرو سهى از جمله نيكوان بخوبى تو بهى‏
بر حسن و جمال بيش مى‏افزايد چشمارو را چو خال بر روى نهى «1»
امّا از بعض موارد استعمال كلمه چنين بر مى‏آيد كه چشمارو بمعنى طعامى است كه بر سبيل صدقه براى صحّت بيمار آفت زده بمستمندان بدهند، و آفت شامل چشم زخم نيز مى‏شود- سعدى در بوستان فرمايد:
چو چشمارو آنگه خورند از تو سير كه از بام پنجه گز افتى بزير
يعنى وقتى از نعمت تو بديگران خيرى ميرسد كه ترا بلايى سخت رسيده باشد.
بديهى است كه اين معنى با چشم‏پنام و تعويذ فرق دارد، و ممكن است كه بطريق تجوّز از يك معنى بمعنى ديگر استعمال شده باشد.
تميمه‏
از جمله كلماتى كه در عربى مرادف عوذه و تعويذ بمعنى خاصّ استعمال مى‏شود تميمه است بوزن يتيمه كه آن را بر تميم و تميمات و تمائم جمع مى‏بندند.
و از مجموع نوشته‏هاى لغت‏نويسان معتبر «2» و موارد استعمال كلمه‏



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 83
چنين مستفاد مى‏شود كه تميمه در اصل بمعنى مهره پيسه يعنى سياه و سپيد است كه براى تعويذ چشم زخم و گزندهاى ديگر بر گردن كودكان آويزند، درست مرادف خرمك فارسى بتفسيرى كه از فرهنگها نقل كرديم «1».
هر چند ممكن است كه بعلاقه اطلاق و تقييد يا عامّ و خاصّ آن را در معنى مطلق عوذه و تعويذ آدمى و حيوانى بكار برند، خواه بر گردن آويخته يا بر پاى و بازو بسته يا در جيب هشته باشد- امّا اصل معنى حقيقى همان مهره پيسه است كه بقصد تحفّظ از آسيب جنّ و پرى و چشم بد آدمى بر گردن اطفال بياويزند.



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 84
سلمة بن خرشب شاعر معروف عرب گويد:
تعوّذ بالرّقى من غير خبل و تعقد فى قلائدها التّميم‏
طفيل گويد:
فالّا امت اجعل لنفر قلادة يتمم بها نفر قلائده قبل «1»
شاعر ديگر گفته است:
اذا مات لم تفلح مزينة بعده فنوطى «2» عليه يا مزين التّمائما
شايد رسم تميمه بستن كودكان مانند تعويذ و چيزهاى بسيار ديگر از اين قبيل، از عرب بساير ملل و اقوام اسلامى رسيده و سرايت كرده باشد.
چه اين عادت كه منشأ و مايه‏اش عقايد جاهلى است در اعراب چندان شايع و مستمرّ بوده كه ولادت و كودكى را با تميمه بستن ملازمه ميدادند- و در زبان رايج و ادبى عرب تميمه بستن كنايه از كودكى و ولادت، و محلّ تميمه بستن كنايه از محلّ تولّد و موطن اصلى است و كلمه متمّ بمعنى محلّ بريدن ناف يعنى مولد، و فعل اتمّ بمعنى نزديك شدن وقت زاييدن ظاهرا از همين معانى كنائى آمده است.- رفاع بن قيس اسدى گويد:
بلاد بها نيطت عليّ تمائمى و اوّل ارض مسّس جلدى ترابها
فرزدق شاعر معروف عهد اموى گويد:




كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 85
و كيف يضلّ العنبرىّ ببلدة بها قطعت عنه سيور التّمائم «1»
ابو الاسود دؤلى درباره حضرت امام زين العابدين علىّ بن الحسين عليهما السّلام گفته است:
و انّ غلاما بين كسرى و هاشم لاكرم من نيطت عليه التّمائم «2»
بطورى كه در سابق گفتيم اسلام انواع تميمه و رقيه و سحر و نيرنگ، و بطور كلّى هر چيز را كه مشتمل بر توسّل جز بخداى يگانه باشد شرك شمرده و آن را تحريم كرده و تنها ادعيه و تعويذاتى را رخصت داده است كه از راه توحيد و خداپرستى منحرف نشده باشد و بدين سبب ائمّه و فقهاى اسلام اقسام عوذات و احراز را كه متضمّن آيات قرآنى و اسماء سبحانى باشد جايز و مباح شمرده‏اند.
در حديث ابن مسعود است كه «التّمائم و الرّقى و التّولة من الشّرك» «3» و در حديث ديگر است «من علّق تميمة فلا اتمّ اللّه له» «4» ابو ذويب هذلى در رثاء معروف گويد:
و اذا المنيّة انشبت اظفارها الفيت كلّ تميمة لا تنفع «5»




كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 86
امّا فرق تميمه با تعويذ اين است كه تميمه خود آن مهره‏هاست كه وسيله عوذه مى‏شود، و تعويذ عملى است كه با آن مهره‏ها براى دفع چشم زخم كنند.
بعبارت ديگر در تميمه ذات معروض وصف، و در تعويذ صفت عارض ذات ملحوظ است.
رقيه‏
رقيه بضمّ راء و سكون قاف كه بر رقى با الف مقصوره جمع بسته شود، عربى افسونست كه عامل آن را راقى و جمع آن را رواقى بمعنى افسون خوان و افسونگر مى‏گويند.
و در اصطلاح كلماتى است كه براى دفع امراض و تسكين اوجاع و رام كردن و بيرون كشيدن مار و كژدم از سوراخ و رفع آسيب پريان و گزندگان و مقاصد ديگر از اين قبيل بنويسند يا بخوانند و بدمند، و همچنان اعمال ديگر كه در اين موارد بجاى آورند تا مراد حاصل شود.-
مانند رقيه ضرس و حمىّ و عين يعنى افسون درد دندان و تب بند و افسون چشم درد يا چشم زخم، و رقيه حيّه يعنى مار افسون و امثال آن.
و در حديث روايت كنند «لا رقية الّا من عين أو حمة» «1» يعنى افسونى سودمندتر از رقيه چشم زخم يا چشم رسيده و نيش كژدم يا كژدم گزيده نباشد.
نابغه گويد: تناذرها الرّاقون من سوء سمّها .. الخ.



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 87
راجز گويد:
لقد علمت و الاجلّ الباقى ان لن يردّ القدر الرّواقى‏
كثيّر براى عبد الملك بن مروان مضمونى بديع ساخته است:
و ما زالت رقاك تسلّ ضغنى و تخرج من مكامنها ضبابى‏
و يرقينى لك الحاوون حتّى اجابك حيّة تحت الحجاب «1»
از اشعار عربى سعدى است:
اخلّائى احبّائى ذروني حبّه انّى مريض العشق لا يبرأ «2» و لا يشكو الى الراقى گاهى رقيه را بر سبيل تسامح و تجوّز در معنى تعويذ و حرز و عزيمه و الفاظ قريب المعانى ديگر نيز استعمال كنند امّا اصل معنى اصطلاحى آن با عوذه و تعويذ فرق دارد و از اين جهت آنها را جدا از يكديگر ذكر مى‏كنند چنانكه در اين بيت از رؤبه شاعر معروف عرب است:
فما تركا من عوذة يعرفانها و لا رقية الّا بها رقيانى‏
و حمل كردن آن بر عطف بيان يا بدل كلّ كه مستلزم ترادف باشد



كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 88
خلاف ظاهر است.
در كتاب مفتاح السعاده در تعريف اصطلاحى رقيه مى‏نويسد:
علم الرّقى علم با حث عن مباشرة افعال مخصوصة تترتّب عليها بالخاصيّة آثار مخصوصة كعقود الخيط و الشّعر و امثالهما و الرّقية كثيرا ما يقع في الامراض كوجع العين و وجع السّنّ و كذا في اصابة العين و امثالها و الرقيّة بالفارسيّة افسون «1» امّا اكثر لغت‏نويسان آن را بمعنى عوذه و تعويذ كه يكى از مصاديق معنى مجازى است تفسير كرده‏اند.
صاحب لسان العرب مى‏نويسد «الرّقية العوذة معروفة»- منتهى الارب كه شرحى از قاموس است جامعتر و بهتر نوشته است: «رقيه بضمّ افسون و تعويذ جمع رقى».
ابن اثير «2» در نهايه مى‏گويد «الرّقية العوذة الّتى يرقى بها
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 89
صاحب الآفة كالحمّى و الصّرع و غير ذلك من الآفات» و دنباله آن شرحى مبسوط راجع بجواز و حرمت رقيه در اسلام و اخبار مختلف كه در اين باره روايت شده است مى‏نويسد، و خود در وجه جمع ما بين احاديث متعارض مى‏گويد اگر رقيه بزبان عربى و مشتمل بر آيات كريمه و اسماء اللّه باشد مباح، و در غير اين صورت حرام و محظور است. نگارنده عقيده خود را پيش نوشتم كه نهى و رخصت منوط بزبان عربى نيست و اين سخن از ناحيه كسانى است كه مى‏خواستند زبان عربى را ببركت و صبغه دينى ترويج كنند بلكه مناط و ميزان كلّى در انواع توسّلات اين است كه اگر منبعث از توحيد و خداپرستى و التجاء بدرگاه خداوند يگانه باشد جايز، و اگر از اين جادّه منحرف باشد هر چه گو باش در مذهب اسلام حرام و ممنوع است «1».
در ذيل اين مبحث گوشزد مى‏كنيم كه كلمه رقيه با موازينى كه در تشخيص لغات اصيل و دخيل عربى در دست داريم ظاهرا از لغات دخيله عربى است، زيرا مبدأ اشتقاق مناسبى مثل عوذه و تعويذ ندارد- و اغلب الفاظى كه‏
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 90
در اين زبان ريشه اصلى اشتقاق ندارد و خود آن كلمه را مبدأ مشتقّات ساخته‏اند، عربى اصيل نيست و ريشه آن را در زبانهاى ديگر بايد جست مانند خيمه و روضه كه ظاهرا از كلمه (رز) و (رزه) فارسى بمعنى باغ گرفته و حرف زاء را بضاد كه از مختصّات عربى است تبديل كرده‏اند- و همچنين روزنه و روشن كه در عربى بر رواشن جمع بسته ميشود و هر دو كلمه از الفاظ پارسى نژاده است:
افسون‏
افسون كه بتخفيف فسون نيز گفته مى‏شود از كلمات قديم اصيل فارسى است كه در اصطلاح بمعنى عامّ مطلق شامل همه انواع رقيه و عزيمه و تعويذ بكار ميرود، باين شرط كه حروف و كلمات نوشتنى و خواندنى و دميدنى در كار باشد.- پس استعمال كلمه افسون در مورد اعمال خارج از حرف و صوت مانند مهره پيسه تميمه و تعويذ و گره بستن رشته‏هاى مويين و ابريشمين كه در بعض رقيه‏ها و نيرنگها معمولست، صحيح نيست.
و عامل آن را افسونگر و افسون خوان و افسون دم مى‏گويند.- و مصدر بسيط متروك اين فعل افساييدن و فساييدن است كه هيأت فعل امر حاضر آن با كلمات ديگر بحسب مصاديق و موارد استعمال تركيب شود و معنى صيغه فاعلى بخشد مانند مار افساى كه بتازى حاوى و حوّاء گويند و كژدم فسا و چشم افسا بمعنى عوذه و معوّذ.
كلمات مار افسون و چشم افسون نيز كه در اصل بمعنى افسون مار و افسون چشم زخم است گاهى مجازا بمعنى عامل افسون مرادف مار افسا و چشم افسا استعمال شود.
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 91
مسعود سعد گويد:
هر زمان فتنه بر سياست تو چون معزّم همى‏كند افسون‏
ناصر خسرو گويد:
مارفساى از چه فسونگر بود رنجه شود روزى از مار خويش‏
كشته شدن مار افساى بمار در حكم امثال سايره فارسى شده است، سعدى نيز در اين مضمون فرمايد:
با بدان چندان كه نيكويى كنى قتل مار افسا نباشد جز بمار «1»
هم ناصر خسرو گويد:
سيب كه اندر درخت و دانه سيب است نايد بيرون ازو بخواندن افسون‏
گزيده مار را افسون پديد است گزيده جهل را كه اشناسد افسون‏
گر بفسون زنده كرد مرده مسيحا چون سخن خوب نيست پيش من افسون‏
جمال الدّين محمد بن عبد الرزاق اصفهانى گويد:
شده است خاطر تو چشم فضل را انسان شده است بخشش تو درد فقر را افسون «2»
مولوى فرمايد:
آدمى همچون عصاى موسى است آدمى همچون فسون عيسى است‏
تو مبين ز افسون عيسى حرف و صوت آن ببين كز وى گريزان گشت موت‏

كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 92
تو مبين ز افسونش آن لهجات پست آن نگر كه مرده بر جست و نشست‏
چون بخوانى آن فسون بر مرده‏يى بر جهد چون شير صيد آورده‏يى‏
كان فسون و اسم اعظم را كه من بر كر و بر كور خواندم شد حسن‏
مارگيرى رفت اندر كوهسار تا بگيرد او بافسونهاش مار
معزى گويد:
چو كاراسى محدّث وار بر خواند هزار افسان چو سروانك مشعبد وار بنمايد هزار افسون‏
در فرهنگ جهانگيرى شاهد آورده است:
روان شود ز ره شيشه صد هزار پرى چو بر قنينه بخواند فسون احيا را «1»
از شعراى متأخر فتح اللّه خان شيبانى گويد:
دم روح الامين باد نوروزى بفيروزى درختان را چو مريم سازد آبستن بيك افسون‏
قطران در معنى تعويذ گفته است:
زمانه بر رخت از چشم بد همى‏ترسد از آن نويسد گردش ز غاليه افسون‏
صاحب كليه و دمنه در معنى حقيقى آورده است «مردى افسون مى‏خواند تا ديوى را بگيرد».
كلمه افسون و فسون از آن معنى كه باز نموديم بنقل و تحويل ادبى در معانى ديگر از قبيل حيله و تزوير و زرق و فريب و بدام افكندن و رام كردن و اطاعت و انقياد و سخنان فريبنده و اعتقادات باطل واهى و كلمات‏
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 93
ياوه بى‏معنى و ژاژخايى و ياوه‏سرايى و امثال آن استعمال شده كه شواهدش در نظم و نثر فارسى فراوانست.
معزى گويد:
خصم تو با فسون و با فسانه كند كار ليكن بزمانى شود آن كار دگرگون‏
بيچاره نداند كه همى سود ندارد با دولت و شمشير تو افسانه و افسون‏
دو كژدمند سياه آن دو زلف او گويى كه دل بر نذر مردم همى‏بزرق و فسون‏
مولانا حافظ فرمايد:
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نيكى بجاى ياران فرصت شمار يارا
سخن در احتياج ما و استغناى معشوقست چه سود افسونگرى اى دل كه در دلبر نمى‏گيرد
ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ ازين فسانه و افسون هزار دارد ياد «1»
فرخى سيستانى گويد:
موفّقى است كه تدبير او تباه كند هزار زرق و فسون و هزار حيلت و رنك‏
شيبانى گفته است:
بتا متاب سيه مشك بر سپيد پرند بدين فسون نتوانى مرا كشيد ببند
فرّ فريدون چه سود و فضل فلاطون چون بفريبد تو را زمانه با فسون‏

نيرنگ و تنبل و جادو و فرهست‏
نيرنگ كه بتعريب نيرنج و جمع آن را نيرنجات گويند در اصطلاح‏
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 94
بمعنى جادو و سحر و شعبده و لعبت سازى و همانند آن از اعمالى است كه منشأ آثار خلاف عادت و نمايشهاى غريب شگفت‏انگيز باشد- امّا در تحوّلات لغوى مانند افسون بمعانى مجازى از قبيل حيله و تزوير و مكر و چشم بندى و تدليس و تمويه و نظاير آن بكار ميرود.
معنى رنگ آميزى نگارگران و نقّاشان كه در فرهنگ اسدى «1» و ديگر فرهنگها ضبط و باين بيت از فرّخى سيستانى استشهاده شده:
همه عالم ز فتوح تو نگارين «2» گشته است همچو آكنده بصد رنگ نو آيين «3» نيرنگ‏
هم ظاهرا از معانى مجازى است بعلاقه مشابهت عمل نگارگران با نيرنگ سازان كه صور رنگارنگ و اشكال گوناگون نمايش ميدهند.
در اين معنى بصورت وصفى يعنى خود نقّاش و نگارگر نيز استعمال شده چنانكه در اين بيت است از مسعود سعد سلمان:
گويى آن صورتم كه بر ديوار زده باشدش خامه نيرنگ‏
و در معنى اسمى آن گويد:
مگر جهان را اين فصل جادويى آموخت از آن پديد كند هر زمان دگر نيرنگ‏
اين چنين قلعه محمود جهاندار گرفت بدليرى و شجاعت نه بمكر و نيرنگ‏
خوب روى و ملبسند همه طرفه رنگند و نادره نيرنگ‏

كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 95
فرخى گويد:
بهيچ گونه بر او جادوان حيلت‏ساز بكار برد ندانند حيلت و نيرنگ‏
چه گمان برد كه اين جنگ بسر برده شود بفسون و بحيل كردن و زرق و نيرنگ‏
همو در معنى چاره و تدبير گفته است.
ز دشمنان زبر دست خيره خانه خويش نگاه داشت نداند بچاره و نيرنگ‏
ناصر خسرو راست:
پست بنشين «1» و چشم دار و بدانك زود زير و زبر شود نيرنگ‏
شرف الدين شفروه گفته است:
در بيشه دين چو روبهى «2» پر نيرنگ در چشمه شرع كج روى چون خرچنگ‏
بر منبر علم همچو بر كوه پلنگ در دلق كبود همچو در نيل نهنگ‏
سنائى فرمايد:
كاين همه رنگهاى پر نيرنگ خم وحدت كند همه يك رنگ‏
در فرهنگ اسدى اين بيت را از طاهر فضل آورده كه ظاهرا بمعنى حقيقى كلمه است:
نادان گمان برى و نه آگاهى از تنبل و عزيمت و نيرنگش‏
كلمه تنبل كه در فرهنگها هموزن بلبل ضبط شده هم از كلمات قديم- الاستعمال فارسى است كه بمعنى حقيقى لعبت سازى و شعبده‏بازى، و معنى مجازى حيله و مكر و تزوير و امثال آن، درست مرادف كلمه نيرنگ است.
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 96
در فرهنگ اسدى ذيل كلمه فرهست بمعنى جادويى «1» شعرى از ابو نصر مرغزى آورده است كه معنى حقيقى تنبل و نيرنگ و جادو و فرهست را نشان مى‏دهد:
نيست را هست كند تنبل اوى هست را نيست كند فرهستش‏
و فرخى در معنى مجازى حيله و مكر گويد:
نشود بر تو هيچ روى بكار هيچ دستان و تنبل و نيرنگ‏
از نظاير افسون و نيرنگ هم در فارسى كلمه جادو است كه از معنى اصلى اسمى چاره و چاره‏گرى و تدبير، و معنى وصفى چاره‏گر و مدبّر كه استعمالش در نظم و نثر قديم فراوانست بمعانى مجازى سحر و ساحر و فريب و فريبنده و مكر و مكّار و همانند آن نقل و تحوّل يافته، چنانكه در عربى لفظ حيله از معنى حقيقى چاره و تدبير در معنى مجازى مكر و تزوير، و كلمه سحر نيز بمعانى جادو و چشم بندى و دروغ و تدليس و تلبيس بكار رفته است.
ناصر خسرو در جادو بمعنى ساحر كه استعمال وصفى صحيح كلمه است گفته:
در دست زمان سپيد شد زاغت كس زاغ سپيد كرد جز جادو
جادوى زمانه را يكى پرّ است زين سوش سيه سپيد ديگر سو

كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 97
اديب صابر در جادويى با ياء مصدرى بمعنى جادو كردن گويد:
جادويى از شرع جدّت باطل و ناچيز گشت چون روا دارى كه كلكت پيشه سازد جادويى‏
منسوب بمولوى است:
اى ببسته خواب جان از جادويى بى‏وفا يارا كه در عالم تويى‏
در كليله و دمنه بهرامشاهى هم جادو بمعنى وصفى مرادف ساحر استعمال شده است «شايد بود كه فروشنده اين جادو بوده است و چشم بندى كرده» «1»
اشتقاق كلمه افسون و اشتمال افسونها بر الفاظ فارسى‏
در اين فصل دو نكته بسيار مهم را كه نگارنده از كتب عربى پيشينگان بدست آورده و تا جايى كه اطّلاع دارد تا كنون در هيچ محلى از كتب فارسى بدان توجّه نشده است براى خوانندگان اين مقدّمه ذكر مى‏كنم و بسيار شايسته و بجا ميدانم كه محقّقان ادب بويژه كسانى كه در زبانهاى باستانى ايران كار مى‏كنند، اين راهنمايى را كه عجالة حدس و احتمالى بيش نيست دنبال بگيرند و آن را بجايى برسانند كه بتصويب يا تخطئه نتيجه مسلّم قطعى بدهد و ما را از شك و ترديد بيرون بياورد! امّا دو نكته يكى راجع است باشتقاق كلمه افسون و ديگر اشتمال افسونها و رقيه‏ها و عزائم قديم بر لغات و تركيبات فارسى اصيل مخصوصا كلمات پهلوى كه چون مردمان از آن بى‏اطلاع بوده آن را هذيان و ژاژ و زبان جنّ و پرى فرض كرده‏اند!
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 98
خوشبختانه پاره‏يى از الفاظ فارسى با وجود اينكه در ميان نااهلان دست بدست گشته هنوز صورت صحيح سالمش بيادگار مانده امّا اكثر كلمات چندان دستخوش تحريف و تصحيف شده كه صورت ياوه و هذيان بخود گرفته و بقول عوام بشكل لغت جنّيان در آمده است!.
يكى از افسونهاى قديم ايران كه آثار اسلامى هم در آن اثر كرده رقيه يا رقعه «1» كژدم است كه در كتب احكام نجوم و گاهنامه‏ها و تقاويم ذكر شده و صورت نسبة صحيح و اصيل آن را ابو ريحان بيرونى در كتاب الآثار- الباقيه باين عبارت نقل فرموده است:
«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اسفندارمذ ماه اسفندارمذ روز بستم دم و رفت زير و زبر از همه جز ستوران بنام يزدان و بنام جم و افريدون بسم اللّه بآدم و حوّا حسبى اللّه وحده و كفى».
يكى از مآخذ نگارنده در توجّه بدو نكته مزبور نوشته كتاب مفتاح السعاده است كه در حدود سال 948 تأليف شده «2» و بيقين مأخذ قديمتر داشته و از پيش خود چيزى ننوشته است.
1- درباره اشتقاق كلمه افسون مى‏نويسد اصلش مركّب است از دو كلمه [آب+ سون‏] و رقيه را بدين سبب آبسون [افسون‏] گفته‏اند كه غالبا او را دو كلمات آن را بر آب خوانده و دميده آن را بخورد آفت رسيده مانند مصروع و امثال آن ميدادند، يا بروى مى‏پاشيدند، و اين عمل را وسيله‏
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 99
شفاى مريض مى‏دانستند «1».
صاحب مفتاح السّعاده فقط مناسب جزو اوّل (آب) را با افسون گفته و متعرّض معنى جزو دوم يعنى كلمه (سون) نشده و تناسب آن را با رقيه بيان نكرده است.
امّا بر فرض پذيرفتن اين اشتقاق ممكن است بگوييم كه سون مرادف سوى بمعنى سمت و جهت و طرف است كه در فرهنگها ضبط شده و شواهدش بسيار است.- از جمله دو بيت ذيل را در فرهنگها از سنائى شاهد آورده‏اند:
گفت آن خواجه گر چه زان سون شد نه ز بند زمانه بيرون شد
رفت روزى بسون گرمابه ماند تنها درون گرمابه‏
و بيت ذيل از مثنوى ولد نامه بهاء الدّين ولد فرزند مولانا جلال الدّين است:
سفر مرد حق بود بى‏چون برتر از شش جهت سوى بى‏سون‏
پس تركيب آبسون مرادف (سوى آب) و بطرف آب معنى ميدهد بهمان مناسبت كه افسون را بسوى آب مى‏دميده و آن را بر مريض مصاب پاشيده يا بوى مى‏خورانيده‏اند.
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 100
بنا بر اين بايد گفت كه مدّ الف (آب) در كثرت استعمال حذف و باء ابجد بفاء تبديل شده امّا انسب و اقرب بصواب اين است كه بگوييم اصلش اوسون بوده بلهجه پهلوى (او) در لغت آب مثل (خو) در خواب كه هم اكنون در بعضى ولايات و روستاهاى ايران معمول و متداول مى‏باشد و تبديل واو بفاء از قواعد معمول لهجه‏ها و لغات فارسى است مانند [او كندن افكندن‏] و [ياوه يافه‏] و [اوشان افشان‏] و نظاير آن و اللّه العالم:
2- هم صاحب مفتاح الكفايه راجع بزبان افسونها و كلماتى كه در آن بكار رفته است مى‏گويد كه پاره‏يى از كلماتش زبان پارسى پهلوى است و برخى قبطى- بعض الفاظ ياوه بى‏معنى نيز دارد كه از جنس هذيان و بيهوده گويى است و گويند كه اين كلمات در خواب رسيده يا از طايفه جنّ شنيده شده است! بديهى است كه هذيان و يافه‏گويى از مردم عاقل هوشيار سرنمى‏زند، مگر اينكه سازندگان رقيه و افسون را از در مكابره و جدل باطل، مست لا يعقل بخوانيم! امّا كلماتى كه از نوع هذيان توهّم شده اكثرش از زبانها يا لهجه‏هاى قديم فارسى مخصوصا پهلوى يا از لغات نامأنوس ديگر از قبيل عبرى و سريانى است، يك قسمت هم رموز اختصارى است كه از تركيب حروف جمله‏ها تشكيل يافته نظير رقيه عقد المحبّه كه از حروف چند اسم ساخته ميشود و شرح آن را در فصل تكسير و بسط حروف گفتيم، يا اسامى ملائكه و موكّلان كه آن را با قواعد مخصوص اهل فنّ استخراج كرده باشند و بيشتر اين كلمات در هيچ لغت و زبانى معنى و مفهوم محصّل ندارد.
و بعلاوه چون اين كلمات عموما بر عامّه ناس مجهول و نامأنوس بوده و
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 101
ما بين طالبان و معتقدان كه اغلب از طبقه جهال عوام‏اند دست بدست مى‏گشته، در اثر تغيير و تبديل و تحريف و تصحيف بصورتى در آمده است كه آن را جز لغت جنّ و پرى و خواب ديده و پرى زده نمى‏توان نام داد.
با اين حال اگر علماى زبان‏شناس در خلال افسونها و رقيه‏ها و عزيمه‏هاى قديم جستجو كنند بدريافتهاى سودمند خواهند رسيد. و در اين ميان لغات و تركيبات زبان پهلوى مخصوصا قسمت هزوارش يا زوارش را كه بقول ابن مقفع عربى نوشته و فارسى خوانده ميشده است «1» فراوان فرا چنگ مى‏آورند و اللّه الموفّق.
حرز- نشره- حجاب‏
در اين فصل چند اصطلاح معروف ديگر را باختصار شرح و مقدّمه را خاتمه ميدهم:
1- حرز: بكسر حاء بى‏نقطه و تقديم راء مهمله بر زاء معجمه كه بر احراز بوزن اشخاص جمع بسته مى‏شود در لغت بمعنى مايه حفظ و جاى استوار است و گويند (حرز حريز) يعنى جاى امن و نيك استوار.- و در اصطلاح نوعى از تعويذ بمعنى عامّ است مخصوصا الواح و ادعيه كه براى حفظ از بليّات و شرّ اعداء و حوادث و آفات ناهنجار نوشته با خود دارند مانند حرز جواد يعنى دعاى حرز منسوب بحضرت امام محمّد تقى جواد عليه السّلام كه نسخه معمول متداولش در كتاب مهج الدّعوات سيّد ابن طاوس ثبت شده است.
2- نشره: بضمّ نون و سكون شين مأخوذ از نشر بمعنى پراكندن‏
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 102
و گستردن و پهن كردن در مقابل لفّ بمعنى پيچيدن و تا كردن، و نشور بمعنى برخاستن و زنده شدن كه يوم النشور يعنى روز رستاخيز از آن آمده، در اصطلاح طلسم و لوح و دعايى است كه با آن بيماران مصروع پرى زده و امثال او را معالجه كنند باين طريق كه نوشته آن را مريض با خود دارد يا در آب بشويد و آن آب را بياشامد، از قبيل دعاى تب بند و نوبه‏بر و همانند آن كه قسمى از رقيه محسوب مى‏شود امّا بعض لغت‏نويسان آن را مرادف كلّى رقيه و تعويذ ضبط كرده‏اند.
در صراح اللغه مى‏نويسد «تنشير فسون كردن و نبشتن و نشره بالضمّ تعويذ».
صاحب لسان العرب آن را خوب تعريف كرده است.
«النّشرة بالضمّ ضرب من الرّقية و العلاج يعالج به من كان يظنّ انّ به مسّا من الجنّ سمّيت نشرة لانّه ينشّر بها عنه ما خامره من الدّاء أي يكشف و يزال».
3- حجاب: بكسر حاء بى‏نقطه و جمعش حجب بوزن كتب در لغت بمعنى پرده است مأخوذ از حجب يعنى باز داشتن و حاجب باز دارنده و پرده‏دار- و در اصطلاح مخصوص ادعيه‏ايست كه شخص را از شرّ دشمنان مصون و از چشم بدانديشان پنهان مى‏دارد تا او را نبينند و از وى ياد نكنند و انديشه اذيّت و آزارش بخاطر نگذرانند، و در حقيقت قسمى از تعويذ است و گاهى مرادف تعويذ گفته مى‏شود چنانكه مجازا بجاى نشره و حرز و رقيه، و آن كلمات هم بجاى يكديگر استعمال مى‏شوند.
در غالب اين ادعيه لفظ حجاب و محتجب و مشتقّات آن آمده است از قبيل‏
كنوز المعزمين، مقدمه، ص: 103
اللهمّ احجبنى عن عيون اعدائى .. الخ كه بحضرت امام صادق عليه السلام منسوبست و السّلام.
سپاس خداوند داناى توانا را كه بيارى او مقدّمه كتاب و پيش گفتار ما بپايان رسيد و بنام نامى يكى از دوستان راستين و بندگان صادقش حسن ختام يافت.
اگر پيش گفتار از اندازه‏يى كه با اصل خود كتاب شايستگى و بايستگى داشت در گذشت و بدر از سخنى انجاميد از خوانندگان دانشمند بزرگوار پوزش مى‏خواهم. و يادآور مى‏شوم كه چون موضوع كتاب مقتضى بود ناگزير آن گفتارها آوردم و روزگار گرانبهاى خود را صرف نوشتن سخنانى كردم كه بيشترش خود مرا باور نيست، من خود درباره پيش آمدهاى زندگانى و كارهاى جهان كه همه در پنجه نيروى تقدير خداوند يگانه است، و همچنين در احكام ستارگان و فال‏گويى و همانند آن از بن دندان مى‏گويم: لا حول و لا قوّة الّا باللّه و لا مؤثّر فى الوجود الّا اللّه‏
مرد را عقل راى زن باشد سغبه فال گوى زن باشد
نيست جز هرزه مندل و تنجيم زن بود سغبه چنين تعليم‏
سخن فال گو ندارد سود باد پيمود كآسمان پيمود
نيست الّا بقدرت يزدان نيك و بد در طبايع و اركان‏
بى‏قضا خلق يك نفس نزند مرد عاقل چنين جرس نزند
شب جمعه 27 تير ماه 1331 شمسى موافق 25 شوّال 1371 قمرى هجرى جلال الدين همايى‏








********************************
********************************




كنوز المعزمين، متن، ص: 1
[نسخه اول‏]
كنوز المعزمين منسوب بحكيم فيلسوف دانشمند نامدار بزرگوار ايران ابو على سينا متوفى 428 با مقدّمه و حواشى و مقابله و تصحيح استاد جلال الدّين همايى چاپخانه مجلس‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 2
[مقدمة]
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ايزد سبحانه و تعالى از حكم حكمت و قوّه قدرت جهان آفريد چنانك سزيد، و از ناچيز آورد «1» چيز نو پديد كرد، و ما را از جمله اشياء برگزيد، و دل بينا و زبان گويا داد و چهره بدين خوبى ارزانى فرمود، و راه بهشت و دوزخ بنمود و پيغامبر فرستاد و رسالت «2» بداد. و صلوات «3» و درود خداى تعالى بر جميع پيغامبران باد خاصّه بر خير خلقان و برگزيده رحمان و خاتم «4» پيغامبران، خداوند لوح و قلم «5» و براق و معراج، آرايش دين و دنيا و تخت و تاج، خواجه كائنات، خلاصه موجودات محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و سلّم.
اما بعد چنين گويد مؤلّف اين تأليف و مصنّف اين تصنيف ملك الحكماء و اقدم الفضلاء ابو على سيناء بخارى رحمة اللّه عليه «6» كه جماعتى از دوستان و ياران از ما بكرّات و مرّات استدعاء كتاب موجز مفيد ميكردند و بر ما حقوق بسيار ثابت كرده، پس ما براى اقتضاى التماس اين طايفه اين كتاب تصنيف كرديم «7» و نامش كنوز المعزمين نهاديم منقسم‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 3
بر دو قسم «1» بايد كه از دست نامحرم و جاهل پوشيده دارد و بحرام نكند «2» تا مؤاخذ نباشد و اللّه الموفّق و المعين.
قسم اوّل منقسم بر هفت مقالت‏
مقالت اول- در طبايع حروف.
مقالت دوم- در استخراج اسامى كواكب.
مقالت سوم- در دخنهاى «3» كواكب.
مقالت چهارم- در لباس و زينت كواكب.
مقالت پنجم- در تكسير اسم خود با اسامى كواكب.
مقالت ششم- در باز نمودن كه هر كوكبى را جهت چه مهم بايد تكسير كردن و ارقام او چند بار بايد خواندن «4».
مقالت هفتم- در چند عمل جهت حبّ.
كنوز المعزمين، متن، ص: 4
قسم دوم در چگونگى خاتم كواكب سبعه سياره و خواص آن و تصويرهاء «1» ايشان‏
فصل- بدان اسعدك اللّه تعالى كه هيچ چيز از كلّ آفرينش محسوسات و معقولات بى‏حكمتى نيست، و هر يكى را خاصيّتى است كه علم ما بعضى را نشناخته است، و انبياء عليهم الصّلاة و السّلام دريافته‏اند و براى «2» روشن خويش بتأييد فلكى بجاى آورده و بما نموده، پس واجب است كه بچشم بينش در آن نگاه كنيم و ترتيبى و نسقى كه نهاده‏اند نگاه داريم و ايزد تعالى احوال اين جهان را بزير فلك قمر بر دوازده برج و هفت سيّاره «3» پيدا كرده است، و هر يك دلالت بطالع كسى دارد. پس بايد كه در وقت عمل از اصل مولود آن كس بدان حاجت كه مشغولى با خبر
كنوز المعزمين، متن، ص: 5
باشى، و بدان ستاره نگاه كنى، و حظ او از خانه و شرف و وبال و هبوط و استقامت و رجعت و احتراق، و بودن در جايگاه موافق در بروج و درجات، و پيوستن بسعد و نحس و مانند اين از ضعف و قوّت بدانى «1». و اگر ندانسته باشى عمل دوستى در ساعت نحس و عمل دشمنى در ساعت سعد كنى، از اين است كه هر وقت عمل راست نيايد و طبعها بگردد.
حكايت- معتمدى كه بر قول او اعتماد شايد حكايت كرد كه بولايت مصر بودم مرا هوس آن بودى كه هر وقت بناء اهرام «2» و ديگر بناها همچنين ديدمى «3» يك روز چنان اتّفاق افتاد كه طاقى ديدم بر آن صورتهاى‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 6
بسيار تراشيده، صورت گوسپندى خرد يافتم با حركت تمام، مرا لطيف آمد، قدرى موم با خود داشتم بر آن صورت نهادم تا نقش گرفت. بازگشتم‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 7
و در آن نقش نگاه كردم چنانك همى‏آمدم هر جا كه گوسپندى بودى «4» همى‏روى بمن نهادى و بسوى من آمدى، تا كه شبانان بديدندى، و هر چند كه گوسپند را زدند نتوانستند كه بازگردانند، تا از حد بگذشت و گوسپندان انبوه شدند، شبانان فرياد برآوردند و در من افتادند و گفتند كه بهمه «5» حال جادوى كرده و طلسمى دارى، از گفته ايشان دلتنگ شدم، سوگندان «6» خوردم كه مرا از اين علم معرفتى «7» نيست و در اين حال من نيز شگفت مانده‏ام و هيچ خبر ندارم الّا اين پاره موم، و بدان‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 8
خشم در هم ماليدم. چون آن نقش تباه شد و باطل گشت در حال گوسپندان باز گشتند. و بعد از آن بدفعات رفتم و موم بر آن صورت نهادم هيچ تأثيرى نكرد.
و از اينجا معلوم ميشود كه وقت را تأثير تمام است و همه بيك سان نشايد شمردن. و در اختيار كارها كه مردم پيش گيرند در هر كارى تأمّل كنند و در هر باب بنگرند و دلائل نگاه دارند تا مقصود زود حاصل شود و در عمل خطا نيفتد.
[قسم اول منقسم بر هفت مقالت‏]
مقالت اول- در طبايع حروف‏
حروف «1» ابجد را بچهار قسم كرده‏اند، حروف آتشى و خاكى و بادى و آبى را جدا كرده‏اند، و فتح را بآتشى و ضمّت «2» را بخاكى و كسر را ببادى و جزم را بآبى داده‏اند «3» چنانك نموده ميشود.
حروف آتشى- ا و ى ل م ن ع.
حروف خاكى- ج ز ك س ف ت ح.
حروف بادى- ه ر ش ث ذ ص ط.
حروف آبى- ب د خ ظ غ ض ق «4».
كنوز المعزمين، متن، ص: 9
مقالت دوم- در استخراج اسامى كواكب‏
بدانك يك حرف آتشى و يك حرف از خاكى و يكى از بادى و
كنوز المعزمين، متن، ص: 10
يكى از آبى گرفته‏ايم و بزحل داده‏ايم، حاصل آمد حروف زحل:
ا ج ه ب.
و حرف «1» دوم از آتشى و دوم از خاكى و دوم از بادى و دوم از آبى گرفتيم و بمشترى داديم حاصل آمد حروف مشترى: و زرد.
و حرف سوم از هر طبايع گرفتند و بمريخ دادند حاصل آمد حروف مريخ: ى ك ش خ و چهارم از هر يكى گرفتيم و بشمس داديم حاصل آمد حروف شمس:
ل س ث ظ و پنجم از حروف هر طبعى گرفتيم و بزهره داديم حاصل آمد حروف زهره: م ف ذ غ و ششم هر طبعى را گرفتيم و بعطارد داديم حاصل آمد حروف عطارد:
ن ت ص ض و هفتم از هر طبايع گرفتيم و بقمر داديم حاصل آمد حروف قمر: ع ح ط ق اينست حروف كواكب كه از هر طبعى حرفى بهر كوكبى داده «2» پس در
كنوز المعزمين، متن، ص: 11
وقت حاجت با كوكبى كه عمل كنند همين چهار حروف بنويسند بجاى آن كوكب «1»
مقالت سوم- فى دخنة الكواكب‏
بدانك هر كوكبى را دخنه‏ايست كه وقت حاجت بكار برند مقصود زود بر آيد، اينست بخور هر كوكبى جداگانه نوشته شده.
بخور زحل: قير «2» و خرده سرب و اشنه «3» و بلا در جمله با هم برابر.
بخور مشترى: كافور و صندل سرخ و خرده مرجان و مازوى ستبر بى‏سوراخ و زعفران آب نديده جمله با هم برابر.
بخور شمس: كندر و روى «4» مشك رندش عاج گل سرخ جمله برابر با روغن شبرم «5» ببندد و بسوزد.
بخور زهره: پوست ترنج و زعفران رندش سيم و مس با هم بوزن برابر بگلاب بندد.
بخور عطارد: برگ ريحان لاجورد و سوده دار فلفل «6» برگ ترنج جمله‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 12
بوزن برابر بآب زعفران بندد.
بخور قمر: سندروس كهرباء كوفته عنبر اشهب لادن جمله اجزا برابر بآب مورد بندد و بسوزد «1».
پس بايد كه عمل هر كوكبى كه كند بخور آن كوكب بر آتش نهد تا مقصود برآيد.
مقالت چهارم- در لباس و زينت كواكب‏
بدانك هر كوكبى را جداگانه جامه‏يى بايد پوشيد و باطوار آن كوكب بايد برآمد و خاتمى كه بدان كوكب تعلّق دارد در دست بايد كرد چنانك گفته ميشود، و روى بدان برج بايد كرد كه آن كوكب در او باشد. و بخور مذكور سوختن، و حاجت خواستن تا مقصود زود حاصل شود.
زحل بايد كه در وقت حاجت خواستن جامه كبود و دراز پوشد و دو انگشترى در دست كند يكى از آهن و يكى از سرب، و بر آن نقش كند اين حروف را نط و روى بآن برج كند كه زحل در آن بود و دخنه مذكور بسوزد و حاجت خواهد.
مشترى وقت حاجت بايد كه جامه زرد و سفيد پوشد و بطور رهبانان و عابدان برآيد و انگشترى عقيق در دست كند و برو نقش كرده اين حروف راجح و در برابر مشترى بايستد و دخنه مذكور بسوزد.
مريخ بايد كه قباى سبز پوشد و بطور خداوندان سلاح «2» برآيد شمشير كشيده در دست و انگشترى از آهن در دست كند برو نقش كرده اين‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 13
حروف م د بر عودسوزى دخنه مذكور بسوزد.
شمس جامه فاخر پوشد زرد و سرخ و بطور پادشاهان برآيد و انگشترى زرد در دست كند بروى صورت آفتاب نقش كرده و در مجمره زرد [دخنه‏] «1» آفتاب بسوزد.
زهره بايد كه جامه بنفش فاخر بپوشد و تاج بر سر نهد و از هر گونه جواهر برو بسته و بطور زنان برآيد و انگشترى مس در دست كند برو نقش كرده اين حرف را ب ذ و دخنه مذكور بسوزد.
عطارد بايد كه درّاعه «2» پوشد و دستار گرد ببندد و گشاده روى باشد و بطور دبيران برآيد و دخنه مذكور بسوزد و حاجت بخواهد.
قمر بايد كه جامه سيم‏گون پوشد بوى خوش داده و بطور كودكان و پيكان و ركابداران برآيد و انگشترى سيم پوشد و صورت ماه برو نقش كرده و دخنه ماه بسوزد و بعمل مشغول شود.
اگر در عمل خطا نيفتد و اوقات و ساعت خوب رعايت كرده شود مقصود همان ساعت حاصل آيد.
مقالت پنجم- در تكسير اسم خود با اسامى كواكب‏
چون خواهى تكسير كنى اسم خود را با هر كوكبى كه خواهى بايد كه در ساعت آن كوكب بخور آن كوكب بسوزى و جامه‏هاى آن كوكب بپوشى و خاتم او در دست كنى چنانك گفته شد و احتراز كنى از آنك آن كوكب راجع يا در هبوط و وبال نباشد و يا در تربيع و مقابله كوكب نحس نباشد.
چون اينها معلوم كرده باشد «3»، اسم خود بنويسد و بعده اسم والده خود بنويسد،
كنوز المعزمين، متن، ص: 14
و بعده حروف كوكب مطلوب بنويسد، و هر سه را با هم امتزاج دهد چنانك كواكب را از حروف كرده بود.
پس حرف اوّل هر يك بگيرد و بنهد و حرف دوم هر يك بگيرد و بنهد و حرف سيوم هر يك بگيرد و بنهد و حرف چهارم هر يك بگيرد و بنهد.
و هر اسمى را حروف تمام شود و اسمى ديگر را هنوز حروف باقى مانده باشد آن اسم تمام شده را باز از سر گيرد تا آن اسمهاى «1» ديگر تمام شود.
و هر اسمى كه تمام شود و ديگر اسمها را حروف باقى مانده باشد آن اسم را باز اعاده بايد كرد تا همه تمام شود.
و بعده همه را با هم جمع كند و معرب و معجم سازد چنانك گفته شد «2» آتشى را فتح و خاكى را ضمّت و بادى را كسر و آبى را جزم چنانك در اسم حسين و والده‏اش فاطمه و كوكب مشترى (و ز ر د) حروف «3» نموده ميشود.
مثال: ح س ى ن ف ا ط م ه و ز ر د.
حرف اوّل هر يك ازين اسماء گرفتيم و نهاديم حاصل آمد (ح ف و) و حروف دوم هر يك گرفتيم و نهاديم حاصل آمد (س ا ز)- و حروف سوم هر يك گرفتيم و نهاديم حاصل آمد (ى ط ر)- و حرف چهارم هر يك گرفتيم و نهاديم حاصل آمد (ن م د).
بعده اسم حسين چهار حرف بود تمام شد و فاطمه را كه پنج حرف است يك حرف باقى ماند، پس يك حرف از اوّل اسم حسين گرفتيم و نهاديم و يك حرف از اوّل حرف مشترى گرفتيم و نهاديم حاصل آمد (ح ه و).
كنوز المعزمين، متن، ص: 15
پس همه را با هم تركيب كرديم و معرب و معجم ساختيم حاصل آمد حروف از اسم حسين و فاطمه و كوكب مشترى حفو ساز يطر نمد حهو «1».
و در اعراب نهادن اگر دو جزم در پهلوى هم واقع شود يك جزم را كسر كنند تا توان خواند.
پس در هر كوكبى كه عمل خواهى چنين بايد كرد و هر كوكبى را على حده بايد معلوم كرد، و ساعت او بخور او «2» بر آتش بايد نهاد.
و آن كوكب بايد كه خوش حال باشد «3» و باطوار آن كوكب بايد بر آمد، و جامه‏هاى آن كوكب بايد پوشيد، چنانك در بالا ذكر كرده شده است و چنين كه گفته شد اسم خود را با كوكب مطلوب امتزاج دهد و آن مقدار عدد كه جهت آن كوكب تعيين كرده شده است بخواند اين ارقام «4» كه بيرون آورده باشد «5» و در برابر آن برج بايستد كه آن كوكب درو باشد و دست بردارد و حاجت بخواهد.
و هر كوكبى را على حده عددى جهت خواندن گفته خواهد شد و حاجت «6»
كنوز المعزمين، متن، ص: 16
كه از هر كوكب چه حاجت بخواهد، و هر كوكبى را جهت چه مهم بايد تكسير كرد و چند بار بايد خواندن.
فايده- اگر كوكب خود «1» بداند بهتر آنست كه اوّل اسم خود بنهد و بعده حروف اسم كوكب خود بنهد، و بعده حروف كوكبى كه بدو حاجت باشد بنهد و عمل تمام كند چنانك در اسم حسين و فاطمه و مشترى گفته شد «2» و بخور هر دو كوكب سوزد و حاجت از هر دو كوكب بخواهد.
و اوّل بايد كه معلوم كرده باشد كه هر دو كوكب را با هم اندك دوستى هست پس اين عمل كند. و اگر ضدّ آنند پس بنام خود و والده خود و كوكب مطلوب عمل بايد كرد.
مقالت ششم- در بيان نمودن كه هر كوكبى را جهت كدام مهم بايد خواند و چند بار بايد خواند
زحل- هفت بار بخوانند جهت فتح قلاع و بدست آوردن خاندان قديم و ملك گرفتن و بر لشكر اعدا مظفّر و منصور شدن.
مشترى- شش بار بخوانند «3» جهت قوّت اسلام و رواج شرع و ظهور عدل و ماندن ايمان بسلامت و در چشم خلايق با عظمت و شوكت بودن.
مريخ- پنج بار بخوانند جهت قوت بر اعداء و جهت هلاك دشمن و فتح لشكر.
شمس- چهار بار بخوانند جهت دوام سلطنت و خلافت و در پادشاهى مستدام ماندن. و هر دشمنى كه خواهد دشمنى كند مقهور گردد «4» و آنچه‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 17
تسخير كند در دست آيد و در دست آسان درآيد.
زهره- سه بار بخوانند «1» جهت عيش و كامرانى و طرب و لذّت «2» و در چشم خلايق خاصّه زنان عزيز و گرامى بودن و دائم با نشاط و خرمى نشستن و خوش دلى.
عطارد- دو بار بخوانند «3» جهت مزيد خزائن و جمع شدن اسباب و مال بسيار بدست آوردن و ملك زياد «4» شدن.
قمر- يك بار بخوانند جهت دفع سحر و مكر و جادوى و غدر و جهت صحّت بدن و تندرستى و آنچه بدين ماند.
و اين اعداد بر طريق ترتيب «5» كواكب نهاده شده است كه زحل بر آسمان هفتم است هفت بار و مشترى بر آسمان ششم است شش بار و قس على هذا كه قمر بر آسمان يكم است يك بار بخوانند.
بعضى حكما بر آنند كه جهت هر كوكبى كه تسخير كنند هفت بار يا سى و سه بار بخوانند و هر سه قول «6» راست است «7».
كنوز المعزمين، متن، ص: 18
مقالت هفتم چند عمل در حب‏
چون خواهى كه كسى را مسخّر خود گردانى اوّل بايد كه كوكب طالع آن كس معلوم كنى و بدانى كه راجع نباشد و هبوط و وبال و نظرهاى بد نداشته باشد و خوشحال باشد چنانك پيشتر گفته شد «1» پس در ساعت كوكب مطلوب بخور او بر آتش نهى و باطوار آن كوكب برآيى و جامه‏هاى آن كوكب و خاتم آن بپوشى، و بعده اسم طالب بنهى، و بعده اسم مطلوب بنهى و بعده اسم كوكب مطلوب بنهى و تكسير كنى هر سه اسم را با هم تا ارقام بيرون آيد چنانك در اسم محمّد و فاطمه و كوكب طالع فاطمه زهره مفذغ «2» نموده ميشود.
مثال اسم طالب محمّد م ح م د اسم مطلوب ف ا ط م ه اسم كوكب مطلوب م ف ذ غ حرف اوّل هر يك گرفتيم و نهاديم و حرف دوم هر يك گرفتيم و نهاديم و سوم و چهارم هر يك گرفتيم و نهاديم چنانك پيش گفته شد «3» و هر اسم تمام شد باز اعاده كرديم تا ديگر اسمها مرتّب شود حاصل آمد از هر سه اسم مفم حاف مطذ دمغ مهم «4» و هر جا كه دو جزم واقع شد يكى را كسر كرديم چون بنام خود و بنام مطلوب و كوكب او اين ارقام بيرون آورده‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 19
باشد «1» و وقت خوب معلوم كرده باشد و شرطها «2» بجاى آورده باشد «3» چهار كاغذ از اين ارقام بنويسد و بخور بدهد «4» و چهار صورت بسازد از موم پاكيزه و در شكم هر صورتى پاره‏يى بخور آن كوكب با يك كاغذ از اين ارقام كه نوشته باشد «5» بنهد و بر هر صورتى سى و سه بار اين ارقام بخواند.
يكى را در آتش اندازد، و يكى را در خاك پاك كه قدم بر آن نرسد دفن كند، و يكى را در باد بياويزد جايى كه او را دايم باد بجنباند، و يكى را در آب پاكيزه، اگر روان باشد بهتر، بيندازد. در ساعت آن كس حاضر شود و مسخّر گردد بهر امرى كه تو فرمان كنى مقصود حاصل آيد.
اگر در عمل خطا نيفتد و اوقات كواكب خوب معلوم كرده شود هنوز عمل تمام نشده باشد كه آن كس حاضر گردد و مراد بر آيد.
نوع ديگر- اينست كه اين شرطها بجاى آورده بر چهار پاره كاغذ اين ارقام بنويسد بمشك و زعفران و بخور كوكب مذكور بسوزد و يك آجر آب نارسيده را در آتش اندازد تا سرخ شود، پس بخور در ميان كاغذها پيچد و بر آن نهد «6» تا بسوزد و سى و سه بار اين ارقام «7» بخواند
كنوز المعزمين، متن، ص: 20
همان ساعت مقصود حاصل آيد.
قسم دوم در چگونگى خواتم سبعه سياره و خواص آن و تصوير آن‏
بدانك اين علمى بس شريف است و بزرگ. بايد كه هر كه بدين شغل مشغول گردد بر طريق آزمايش و از وجه بازى نكند و بپاكيزگى تن و نيّت صافى پيش گيرد و دل در خداى بندد تا راست آيد و مقصود زود حاصل گردد. اگر نه بر اين جمله كند تمام نشود، و باشد كه زيان باز دهد.
و بايد كه بداند تا قضاى حاجت و گشادگى كار او بكدام كوكب تعلّق دارد بشرايطى كه گفته شد، بايد كه آن كوكب حظّى تمام داشته باشد.
و هر چند قوى حال و نيكوتر بهتر و دليل مؤكّدتر.
و احتراز بايد كردن از آنچه آن كوكب راجع يا در هبوط و وبال باشد و يا در احتراق، و تربيع و مقابله مريخ «1» هم ناپسنديده است.
و در ساعت خاتم ساختن چنانك گفته شد بخور آن كوكب بسوزد و با طوار آن كوكب برآيد «2».
زحل- سنگ شبه از قسمت زحل است. روز شنبه اين سنگ بستاند «3» و قمر در برج جدى يا دلو باشد و بزحل ناظر «4». و از آن نگينى بسازد بدين‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 21
طريق نقش مردى ايستاده و ماهى در دست گرفته و سوسمارى در زير قدم او و انگشترى از سرب ... «1»
پايان نسخه (س)


************************
************************


كنوز المعزمين، متن، ص: 22
[نسخه دوم‏]
[مقدمة مؤلف‏]
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم سپاس و ستايش خداى را «1» كه آفريننده جهانست و پديد آرنده زمين و زمانست «2» و هست‏كننده طبايع «3» و اركانست. و درود بر پيغامبران حق كه گزيده خلقانند خصوصا «4» بر محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و سلّم و على آله و اصحابه.
چنين «5» گويد مؤلّف اين كتاب «6» ابو على بن سينا «7» كه جماعتى «8» از دوستان و عزيزان «9» كه بر علم نيرنجات و طلسمات و رقيه و آنچ بدين تعلّق دارد «10» داعيه تمام داشتند و روزگار خود بدو صرف ميكردند و هيچ فايدت نمى‏يافتند بكرّات و مرّات از من «11» استدعا كردند كتابى‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 23
موجز مفيد ساختن «1». چون حقوق بسيار بر من «2» ثابت داشتند «3» بر مقتضى التماس آن طايفه اين مختصر را «4» تأليف كردم و نامش كنوز المعزمين «5» نهادم، و از ياران درخواست كردم كه اين كتاب را بدست نااهلان نادان «6» ندهند و از بارى تعالى توفيق خواستم بر اتمام آن و اللّه المعين «7».
القول فى مؤامرة الاعمال‏
«8» و فيه سبعة فصول الفصل الاول فى ذكر الاعمال و ما تعلّق به الفصل الثانى فى منسوبات الكواكب الفصل الثالث فى عداوة الكواكب بعضها على بعض «9» الفصل الرابع فى دخنة الكواكب السيّارة «10»
كنوز المعزمين، متن، ص: 24
الفصل الخامس فى شرح حروف ابجد «1» الفصل السادس فى خواصّ الحروف و آثارها «2» الفصل السابع فى تركيب الاسماء
الفصل الاوّل‏
چون خواهيم كه عمل دوستى و محبّت كنيم آغاز كنيم بروزها و شبهاء مشترى و زهره «3» آن زهره روز آدينه و شب سه‏شنبه باشد. امّا عمل آن اوّل ساعت كنيم و هشتم «4» ساعت، خواهيم از روز و خواهيم از شب، كه تأثير زهره بيشتر «5» بدان وقت يافته‏اند.
و آن مشترى روز پنجشنبه و شب دوشنبه باشد، و عمل اوّل ساعت و هشتم ساعت «6» همچنانك در زهره ياد كرديم.
و نيز بايد كه قمر منصرف باشد از تسديس و تثليث و يا مقارنه‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 25
مشترى «1» و متوجه باشد بمقارنه و تسديس و تثليث زهره تا عمل بر وفق مراد باشد.
امّا چون از جهت بغض و عداوت عمل كند «2» بشبها و روزهاء مرّيخ و زحل كند و ساعات «3» ايشان.
از آن مريخ روز سه شنبه و شب شنبه و از آن زحل روز شنبه و
كنوز المعزمين، متن، ص: 26
شب چهار شنبه است، اوّل ساعتش و هشتم ساعت «1».
و ليكن «2» بايد كه قمر منصرف باشد از مقابله و تربيع «3» زحل، و متوجّه باشد «4» بتربيع و مقابله مرّيخ.
چون اختيارش بجاى آورده شود بى‏هيچ شكّى مطلوب ميسّر گردد انشاء اللّه تعالى «5».
الفصل الثانى‏
آنچه بزحل منسوبست «6» فلّاحان و دهقانان و ارباب قلاع و اصحاب خاندانهاى قديم و هندوان و كوه‏نشينان و پيران و جهودان و چاه‏كنان‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 27
و كاريزكنان و تونبانان «1» و خشت زنان و مردم سياه.
امّا آنچه بمشترى منسوبست قاضيان و عالمان و دانشمندان «2» و اهل مدارس و اصحاب ورع و مردمان شريف و وزيران و خواجگان بزرگ «3».
امّا آنچه بمرّيخ منسوبست: امرا و اتراك و ارباب سلاح و سرهنگان و اهل شوكت و جرّاحان و قصّابان «4» و جلّادان و آنچه بدين ماند.
امّا آنچه بآفتاب تعلّق دارد: پادشاهان «5» و ملوك و سلاطين «6» و اميران «7» بزرگ قدر و بزرگ نسب «8».
امّا آنچه بزهره تعلّق دارد: زنان «9» و خادمان و مطربان و اهل غنا و اوتار و امردان و مخنّثان «10».
امّا آنچه تعلّق بعطارد دارد: وزيران «11» و اصحاب ديوان و بازرگانان «12» و عاملان ولايت و متصرّفان «13» و نقّاشان و اهل قلم.
كنوز المعزمين، متن، ص: 28
امّا آنچه تعلّق بماهتاب «1» دارد: عوام النّاس و پيكان و رسولان و جاسوسان و صاحب خبران و صيّادان.
الفصل الثالث‏
بدان كه آفتاب ضدّ زحل است و زحل ضدّ قمر است. و قمر و مريخ متّصل‏اند «2» و مشترى ضدّ مريخ و زحل است.
امّا دوستى كواكب با يكديگر چنانست كه «3» زحل و زهره دوستانند.
و عطارد و آفتاب دوستانند. و عطارد ممتزج است «4» يعنى بهر كوكب كه اتّصال كند مزاج و طبيعت آن كوكب گيرد.
و مضادّات كواكب بحسب جواهر و طبيعت «5» و افعال «6» باشد، و بنسبت با مقام «7» و مركز زمين «8». و اگر شرح مضادّات كواكب و احوال آن گوييم از فايده بازمانيم «9».
كنوز المعزمين، متن، ص: 29
الفصل الرّابع‏
بخور زحل: ميعه و زعفران و قردمانا و قشور الكندر.
بخور مشترى: ميعه و سندروس و عود و صمغ و حبّ الغار.
بخور مريخ: كندر و صبر و افيون و دار فلفل.
بخور آفتاب: زعفران و ميعه و لبان و جلنار.
بخور زهره: عود و شكر و قسط و زعفران و لادن و قشر الخشخاش.
بخور عطارد: اشنه «1» و كمون و قشر اللوز «2».
بخور ماهتاب «3»: حبّ البان و اذخر و طلق و حبّ الخرنوب «4».
كنوز المعزمين، متن، ص: 30
اين جمله اجزا متساوى «1» جمع كند و بكوبد «2». پس بوقت حاجت بخور آن كوكب را بكار دارد كه بشخص مطلوب منسوبست.
الفصل الخامس‏
بدانك بيست و هشت حرف را بچهار قسمت كرديم، قسمى از آن «3» حارّ نهاديم، و قسمى يابس نهاديم، و قسمى رطب، و قسمى بارد.
پس دو حرف از قسم حارّ بر گرفتيم «4»، اوّل بزحل داديم و دوم به مشترى. و دو حرف ديگر از قسم يابس بر گرفتيم «5» اوّل بزحل داديم، دوم بمشترى. و دو حرف ديگر از قسم رطب بستديم، اوّل بزحل داديم، دوم بمشترى. و دو حرف ديگر از قسم بارد بستديم، اوّل بزحل داديم دوم بمشترى.
تمام شد حروف زحل و مشترى. حروف زحل اين است ا ج ه ب- و حروف مشترى اين است و ز ر د.
باز آغاز كرديم بحروف مرّيخ و آفتاب. پس دو حرف از قسم حارّ
كنوز المعزمين، متن، ص: 31
بستديم، اوّل بمريخ داديم و دوم بآفتاب. پس دو حرف ديگر از قسم يابس بستديم، اوّل بمريخ داديم، دوم بآفتاب. باز دو حرف از قسم رطب بستديم، اوّل بمريخ داديم دوم بآفتاب. و باز دو حرف از قسم بارد بستديم اوّل بمريخ داديم و دوم بآفتاب.
تمام شد حروف مريخ و آفتاب. حروف مريخ اين است ى ك ش خ و حروف آفتاب اينست ل س ث ظ باز آغاز كرديم بحروف زهره و عطارد. پس دو حرف از قسم حارّ بستديم، اوّل بزهره داديم و دوم بعطارد. پس دو حرف از قسم يابس بستديم اول بزهره داديم، دوم بعطارد. باز دو حرف از قسم رطب بستديم اوّل بزهره داديم، دوم بعطارد. و دو حرف از قسم بارد بستديم اوّل بزهره داديم و دوم بعطارد.
پس تمام شد حروف زهره و عطارد. حروف زهره اينست م ف ذ غ و حروف عطارد اين است ن ت ص ض.
چهار حرف ديگر ماند بقمر داديم. حروف قمر اين است ع ح ط ق «1».
كنوز المعزمين، متن، ص: 32
الفصل السادس‏
از اجسام گوييم و نفوس «1».- هر چه در عالم عنصرى از اجسام متكوّن شود همچنانك او را طبيعتى واجبست، او را نيز اسمى واجب باشد «2». و آن اسم از طبايع چهارگانه خالى نباشد. كه طبايع دو فاعل آمد و دو منفعل «3». در هر جسمى كه حرارت باشد يبوست لازم آيد. و در هر جسمى‏
كنوز المعزمين، متن، ص: 33
كه برودت باشد رطوبت لازم آيد.
پس با حرارت يبوست مشاركست بفعل. و با برودت، رطوبت همچنان. پس ما چون حروف شخصى و كوكب شخصى كه بشخص مطلوب منسوبست «1» معرب و معجم كنيم، و اگر در اوّل حروف مجزوم افتد بجرّش عوض كنيم يا مقلوب كنيم، حروفات معرب و معجم برابر افتد و راست آيد «2». و اين معنى در بعضى اسما افتد و در بعضى نيفتد «3».
الفصل السّابع‏
چون خواهيم كه عمل محبّت كنيم يا بغض «4» اوّل حرف از نام طالب «5» و نام مطلوب و حرف اوّل از آن كوكب كه بشخص مطلوب منسوبست بستانيم و تركيب كنيم و على هذا القياس تا جمله حروفات مركّب شود، پس معرب و معجم كنيم. و آن چنان باشد كه هر حرف كه حارّ باشد منصوب كنيم، و حرفى كه يابس باشد مرفوع كنيم، و حرفى كه بارد باشد
كنوز المعزمين، متن، ص: 34
مجرور كنيم و حرفى كه رطب باشد مجزوم كنيم. چون اين حرفها معرب و معجم شود، اين رقيه عمل مطلوب باشد. آن را ميخواند و آن بخور كه بكوكب شخص مطلوب منسوب بود آن وقت بآتش مياندازد، مقصود حاصل شود بفرمان خداى عزّ و جل «1».
مثالش «2» خواستيم كه حروف نام محمود و فاطمه و حروف زهره كه بشخص مطلوب منسوبست معرب و معجم كنيم. حروف محمود بنهاديم م ح م و د- و حروف فاطمه نهاديم ف ا ط م ه- و آن كوكب منسوب يعنى كه از بهر محبّت نهاده‏اند م ف ذ غ.
پس حروف اوّل از نام محمود و فاطمه و زهره بستديم بر اين شكل مفم.
باز حرف دوم از اسما بستديم بر اين شكل حاف. باز حرف سوم از اسما بستديم بر اين شكل مطذ. باز حرف چهارم بستديم بر اين شكل و مغ.
حروف كوكب تمام شد و حروف محمود و فاطمه از هر يك يك حرف مانده بود. پس حرف اوّل از زهره باز پس آورديم، و حرف اوّل از زهره بآخر محمود و فاطمه جمع كرديم دهم. و اين همه اسما «3» كه آورديم رقيه عمل مطلوب باشد، معرب و معجم كنيم بر اين شكل:
مفم حاف مطذ و مغ دهم «4»
كنوز المعزمين، متن، ص: 35
اين جمله كه گفتيم در عمل آرد و بخور ميسوزاند بى‏هيچ «1» شكّى مراد «2» حاصل شود انشاء اللّه تعالى. امّا بايد كه «3» در آن مدّت كه عمل ميكند «4» بروزه باشد «5» و غذاى حيوانى هيچ نخورد «6» و جامه پاكيزه و نمازى درپوشد و در خانه خلوت رود چنانكه كس مزاحم او نباشد تا بى‏تشويش عمل كند و هيچ سهو نكند تا مراد بر آيد «7» و اللّه اعلم بالصّواب.
پايان‏