بررسی عوالم در تفسیر سوره ق

عوالم
چندجهاني در فیزیک جدید


سیری در سرگذشت ماده


دوشنبه اول اسفند

دوشنبه( ١/ ١٢/ ١٣٩٠ )

سوالات در مورد عوالم

یکی از حاضران : چند سوال درباره ی عوالم است

1 – تمایز عوالم به چیست ؟

2 – انوار عوالم را هم قرار بود بیان بفرمایید.

3 – اثر زمان بر عوالم را هم بیان کنید

4 – بحث تداخل عوالم هم یک سوال است که فقط طولی و عرضی می تواند باشد یا شق ثالثی هم قابل فرض است ؟

5 – اسامی ی عوالم که مثلا نشئه هم از آن هاست ؟

6 – در نظام کلی عالم ، جایی هست که دیگر نتوانیم به آن جا عالم بگوییم ؟

7 – رابطه ی انسان با عوالم چگونه است ؟

استاد : این سؤال هم مطرح است که چرا ( رب العالمین ) جمع مذکر سالم است ؟ چرا نفرموده : رب العوالم ؟

8 – رابطه ی امام با این عوالم چگونه است که ظاهرا شما تعبیر به کانال فرمودید . کمی بیشتر درباره ی کانال توضیح بفرمایید

9 – آیا هر یک ازعوالم هم برای خودش مراتب یا شؤوناتی دارد و اصولا فرق مرتبه و شؤون هم مطرح بفرمایید

استاد : سوالات خوبی است

معروف شده که بین طلبه ها که اخفش مطالب را نمی فهمید و کسی حاضر نبوده با او بحث کند . به همین جهت یک بزی انتخاب کرده بوده که حاضر باشد با او بحث کند ! ولی به نظر من این مطلب ظاهرا درست نیست . چون اخفش عالم بزرگی بوده است . معلوم می شود این گونه بیان درست نیست . بلکه چون پرکار بود و می دیدید اقران و هم بحثی های او می خواهند تنبلی کنند و می دیدید اگر بخواهد پای این ها صبر کند ، کلاهش پس معرکه است . گفت این بز همیشه حاضر است وهیچ وقت نمی گوید : کار دارم یا حال ندارم . می رفت کنارش می نشست و میگفت : این همبحث من

درباره تصویرنگاری هلوگرام ، آیا فهمیده اند که چگونه است که کل خودش را در جزء نشان می دهد ؟ یکی از حاضران از هندسه ی فرکتار یا برخالی نام بُرد که در شکل هایش تا بی نهایت جلو می رود و جزء با کل مساوی است . استاد : شکل های ارّه مانندی هم دارد

سیر تاریخی ی ماده :

شواهد عدیده هست که معصومین حتی در همین ظاهر دنیایی با دیگران متفاوت بوده اند . پس آمدنشان در این عالم دنیا و محکومیت ابدان ناسوتی شان به حکم عوالم این دنیا ، لازمه اش برابری کامل محکومیت بدن آنها با بدن سائرین نیست . بدن ما محکوم قوانین این عالم ناسوتی است و بدن آن ها هم محکوم بوده . اما یک جور محکوم نیست . این طور نیست که وقتی از عالم نورانیت رد شده اند ، به عالم ناسوت رسیده اند . بلکه عوالم متعددی در این بین وجود دارد .

 یکی از عوالمی که در این بین است و با عالم نورانیت تفاوت زیادی دارد ، عالم نفوس شریفه ی ایشان است . که صاحب کفایه می فرمودند : نفس نبوی و ولوی . نفوس از آن حیثی که نفس نبوی یا ولوی است ، خیلی مهم است . خیلی از چیزهایی که ما از مقامات امام می دانیم مربوط به مقامات نفسانی و ظهور کمالات نفسانی ی آن هاست نه مقام نورانیتشان .

 سوال : تمایز بین مقام نورانی و نفسانی چیست ؟

استاد : توضیح بیشتر را می گذاریم برای وقتی که درباره وحدت ظلیه صحبت خواهیم کرد . مقام نفسانی یعنی یک حالاتی برای این مقام پیش می آید و افاعیلی از او صادر می شود که این افاعیل اصلا برای مقام نورانیت محال است . مثلا غضبناک می شود ، راضی می شود ، حالت قبض و بسط برایش پیش می آید و . . . این ها برای نفس امام هست و ربطی هم به مقام نورانیت ندارد . از لوازم مقام نفوس کلیه ی آن هاست

. هم نفوس کلیه دارند و هم نفوس جزئیه .

 نفوس کلیه ی آن ها هم مراتبی دارد : مرتبه ی جامعه و . . . که باید از هر کدام را از آثارش شناخت . مثلا روایت ( اذا شئنا علمنا ) این طور نیست که صرفا برای ماها گفته باشند . این طور نیست که این تعابیر به خاطر این بوده که ما نمی فهمیم بلکه واقعا کاشف از عوالم و مراتبی است . این ما هستیم که وقتی مقام نورانیت را فهمیدیم و نمی توانیم آن مقام را با این تعابیر جمع کنیم ، می گوییم : این تعابیر را برای کم فهم ها گفته اند .

در حالی که در واقع سیر انوار آن ها در عوالم مختلف مقتضیاتی دارد که یکی از آن ها این است که ما اگر بخواهیم می توانیم به چیزی نگاه کنیم و ببینیم و می توانیم هم نگاه نکنیم و در نتیجه نبینیم . چه مانعی دارد که امام هم در عالم ملکوت و مقام نفسانیتش ، می تواند نظر روحی و نفسانی کنند به الواح ملکوتیه و می توانند هم نظر نکنند . وقتی نظر کردند ، می دانند و وقتی نکردند ، نمی دانند . این مطلب با مقام نورانیت نمی سازد . چون مقام نورانیت خودش واسطه ی فیض است حتی برای الواح و بر الواح سبقت دارد اما با مقام نفسانیتشان سازگار است . اما چگونه است که آن نفس برای بدن ناسوتی ائمه ظهور میکند و نفس بدنشان می شود ولی برای دیگران نیست . به عبارت دیگران : رمز این که این بدن، بدن امام معصوم است و می تواند جلوه گاه آن نفس راقی باشد ، چیست ؟

 آیا فقط به کُن الهی است و رمز و علتی ندارد یا طبق نظام اسباب و مسبّبات است ؟ ظاهرا می تواند طبق نظام اسباب و مسبّبات باشد . همان که قبلا هم عرض شد که : مزاج بدن ناسوتی ی امام أعدل امزجه است . منظور مزاج طبی نیست که به معنای اعتدال دم و صفرا و . . . باشد . بلکه مراد مزاج، اصل ترکیب بدن به تمام اجزاء و همه ی ذرات تار و پود وجود بدن او بر می گردد نه صرفا اخلاط اربعه .

 لذا می گوییم : مزاج امام در اعتدال محضه است نسبت به عالم ناسوت . لذاست که هر چه به اعتدال نزدیک تر باشد ، می شود مثل یک آیینه ی صاف که اصلا خودش را نشان نمی دهد . مثل آیینه ای آنقدر صاف که انسان اصلا آن را نمی بیند و می خواهد از آن رد شود ! مزاج هم وقتی معتدل شد ، عوالم بالا می تواند خودش را در آن به بهترین نحو نشان بدهد . بنابراین این بدن یک چیزی دارد که آن کمال نفسی در آن ظهور پیدا می کند . نه این که بدون نظام اسباب و مسببات این بدن، بدن آن نفس شده است . لذاست که در مواقع مختلف آثاری از این چنین بدنی ظهور می کند که اعدل بودن و تفاوتش را با سایر مزاج ها نشان می دهد .

لذا همین بدن گر چه در این دنیاست و مثلا دوران طفولیت و رشد دارد ، ولی نسبت به سایر امزجه قابل مقایسه نیست . کمال و استکمال به این معنا که چیزی را که نداشته پیدا کند ، ندارد . چون از اول، اعدل است . اما به معنای ظهور و بروز یعنی در یک مقطع زمانی چیزی را از عوالم بالا نشان بدهد و در مقطع زمانی دیگر نشان ندهد ، مانعی ندارد . چون مظهریت است .

 به عبارت دیگر : ضیق از زمان است : ( و ما نُنزلّه إلا بقَدَر ) ضیق قَدَر مربوط به خودش است نه خزینه . خزینه است ولی بیش از این اندازه قابل ظهور نیست . مثل یک مخزن نور که از پشت روزنه ای تابش پیدا می کند ، نمی تواند همه ی مخزن از این روزنه عبور کند . و لو در همان زمان طفولیت اگر نفس ملکوتی ی آن ها بخواهد حرف بزند ، ایجاد صوت می کنند در حنجره و حتی در خارج حنجره . کما این که در شکم مادر حرف می زدند و مادر می شنید و دیگران هم اگر می خواستند می شنیدند .

سوال : تعبر ظهور و بروزی که فرمودید ، آیا به این معناست که در یک زمانی وراء این زمان ، همین نفس مادی ی امام قبلا به کمالش رسیده و الآن دارد بروز می کند یعنی دوران طفولیت و جوانی و پیری را قبلا در امام بروز کرده و در زمانی همه ی این کمالات به فعلیت رسیده و حالا در این عالم ماده دارد برای ما پله پله ظهور می کند ؟ یا این که اولین باری که امام طفولیت را تجربه کردند ، در همین عالم ماده است ؟ استاد : در روایت دارد که حضرت فرمودند : ( انا صاحب الکرّات ) . اگر بدن این دوره ی امام که در این عالم به دنیا آمده را به منزله ی یک شعاع بگیریم ، این شعاع برای خودش یک هویّت شعاعی دارد و یک شعاع است . در اینجا یک سیری برای خودش دارد و در این شعاع نمی شود گفت تجربه کرده بوده . اما آن مبدأ شعاع را که این شعاع، شعاعِ اوست ، اگر در نظر بگیریم ، به راحتی می گوید : من نوح هستم ( انا نوح ) نه این که بگوید : من نوح را در کشتی سوار کردم یا آنجا حاضر بودم . یعنی نه تنها در ابدان خودشان که ظهور . راقی کمال است بلکه دیگران هم که به دنیا می آیند ، همراهشان هستند .

 سوال : آیا این همان مقام نورانیت نیست ؟

استاد : خیر ، این مال ظهور در عوالم است . اصلا وقتی ما از عوالم و ظهور در عوالم صحبت می کنیم ، با آن مقام وساطت و کمون و خفائی که فیض را می گیرد و به عوالم می دهد ، تفاوت دارد . مقام وساطت که وساطت ظهور عوالم است . در حالی که صحبت ما درباره ی ظهور در عوالم است .

سوال : حضرت فرموده اند ( انا نوح الاول ) مگر چند تا نوح بوده اند ؟

استاد : بعدا می رسیم انشاءالله

چگونگی معیت ائمه و همراه بودنشان با اطفال با همان حال طفولیت و با بزرگترها با حال مناسب با آن ها ، چیزی است که ما از آن خبر نداریم . فقط شنیده ایم که فرموده اند : وقتی شما تب می کنید ، ما هم تب می کنیم.

یکی تعریف می کردیکی تعریف می کرد  که من مشهد مشرف بودم و حرم خیلی شلوغ بود . در دلم آمد که حضرت که یک نفرند . چطور خبر از دل و حاجت این همه افراد دارند ؟ شب خواب دیدم که به حرم مشرف شده ام و دیدم با هر زائری یک امام رضا همراه است ! این را می گوییم : مقام سریان امام . مقام معیت .

خدا نورشان را طوری قرار داده که هم با اطفال همراهند هم با بزرگ ها . امام یکی هستند ولی یکی ی سریانی . با همه هستند . این ها مظهر معیت خدا هستند . در روایت دارد خدا با بندگانش جوری است که گویا غیر از او بنده ای ندارد . این جور به بندگانش عنایت دارد . بندگان دیگر لا یشغله که از این بنده کم بگذارد . شاید یکی از تأویلات ( اجسادکم فی الاجساد ) هم همین باشد . در عوالم مختلف ظهوراتی دارند أرقی از دیگران .

این همه روایات داریم درباره عالم اشباح . عالم اشباح که عالم نورانیت نیست ، نورانیتی که معرفة الله به آن است . عالم اشباه عالم عوالم و کثرت و ظهور برای ملائکه است . ملائکه می توانستند اشباح چهارده معصوم را ببینند . درهمان عالم بر دیگران امتیاز داشتند . یعنی خود شبحشان هم ممتاز است

در جواب سوال . . .

 استاد : لا یشغله شأن عن شأن با عدم احساس درد منافات ندارد . چون شأن نماز حاصل شده و مقتضای شأن نماز این بوده که نماز بخوانند . در غیر نماز هم می توانستند تمرکز کنند و تیر را درآورند اما معصومین اینجوری مبودند و عادی رفتار می کردند . لا یشغله آن شأن قوت اراده از اینکه بگویند : آخ . اما در نماز شأن نماز اقتضا دارد که نماز بخوانند نه اینکه منصرف شوند . همانطور که بچه توی چاه افتاد و حضرت به نماز ادامه دادند

 مرحوم سید احمد خوانساری که إغماء را برای تقلید مقلدینشان مشکل می دانستند و می خواستند عمل معده انجام دهند . فرمودند : مرا بیهوش نکنید و بگویید حدودا چقدر طول می کشد تا من مشغول ذکری شوم و شما عملتان را بکنید

یکی دیگر از حالت های نفسانی معصمین ستون نور است . همانوطریکه نفس طوری است که می تواند نگاه کند و ببیند و نگاه نکند و نبیند ، عوالم نفسانی آن ها هم وسائط به عالم بالا می پذیرد . در تفسیر سوره ی قدر است که در جواب سوال : شما چگونه چیزها را می دانید ؟ فرمودند : إن لله عمودا من نور . امام توجیه سبب و مسببی فرمودند . خدای متعال ستونی دارد از نور . یعنی در همین عالم دنیا بدنی که آن نفس را دارد ، یک ارتباطی با این ستون نور دارد . این ارتباط رفتار او را و خصوصیات وجودی او را و مزاج بدنی او را در حالت اختلافات مختلف و حالات مختلف و ظهور و بروز احوال مختلف قرار می دهد . خود این انا انزلناه فی لیلة القدر ستون است ! سوال : آیا همان روح امری است ؟ استاد : سریع نمی توان قضاوت کرد که این همان است . سعه ی عالم اقتضا می کند که هر کدام جای خودش را دارد . فوری نمی توانیم بگوییم این همان است . { منطق برای خودش در عالم شناخت یک حشری دارد . حشر منطقی از آن حشرهای خیلی زیباست برای آن هایی که مشغول فکرند }

باید ببینیم که اصولا عالم ماده یعنی چه ؟ اینکه ائمه آمدند در عالم ناسوت و بدن ناسوتی و . . . واقعیتش چیست ؟ بعضی خیال می کنند اگر بگوییم ائمه جنابت نداشته اند ، دچار درجه ای از غلو شده ایم ! درباره ی حالات خودشان که نمی توانیم از خودمان حرف بزنیم . بادی به حرف های خودشان مراجعه کنیم . نه جلوتر نه عقب تر . شیعه و سنی نقل کرده اند در مورد ( سدوا الابواب ) نقل کرده اند که : حضرت فرمود : شما جنب می شوید و نمی توانید از مسجد من عبور کنید . مسجدی که عبور جنب هم ممنوع است اما درب خانه علی را نبستند . معنایش این است که : چیزی که شما دارید ، علی ندارد . حتی به حضرت حمزه که بستن درب خوانه شان از نظر اجتماعی خیلی سنگین بود ، هم فرمودند : این دستور خداست نه صلاحدید خودم . در نقل خودشان هم آمده که : لا یدخله جنبا إلا أنا وعلی که احتمال اتصال و انقطاع استثناء هر دو هست . اتصال به حسب ما تزعمون و ظاهر و انقطاع به حسب باطن و واقعیت

از طرفی هم سنی ها روایت دارند که حضرت درب خانه ابوبکر را باز گذاشتند ! ابن حجر می گوید : سد باب خانه ی علی قابل انکار نیست ولی منافات ندارد و توجیه می کند

سوال : این حرف ها با اسوه بودنشان چگونه می سازد ؟ استاد : حضرت هم فرمودند : لکنکم لا تقدرون علی ذلک و لکن اعینونی بورع و اجتهاد

یعنی در رفتار عادی هم نمی توانید مرا اسوه ی خود قرار دهید دقیقه ی 56 تا دقیقه 60 ادامه دارد

 

 

جلسه سه شنبه و چهارشنبه

دوم و سوم اسفند ٢و٣/ ١٢/ ١٣٩٠

تا دقیقه 7 سوال و جواب درباره ی نفاس و خمس سود بانکی و نظر حاجاقا بهجت درباره حیله ربا

سوال : ما درباره ی علماء تعبیر استعداد و زیرکی و فطانت به کار می بریم . آیا این تعابیر درباره ی ائمه صحیح است ؟ آیا آن ها هم صاحب حدس و فکر قوی هستند ؟ استاد : تا جایی که ما می دانیم ، در امام اصلا حدس و تفکر نیست . در عالم ماده هستند و احکام این عالم بر آن ها جاری است ولی داشتن حدس و تفکر از لوازم لا ینفک این عالم نیست . کتاب مغز متفکر جهان شیعه خود عنوانش بر علیه جهان شیعه است ! حضرت که مغز متفکر نبودند . روایاتی و مناظره ای در این کتاب بود که هر چه من گشتم ، در منابع پیدا نکردم . خلیفه ثانی به حضرت گفت : چطوره که هر چه می پرسند ، فوری جواب می دهی ؟ حضرت انگشتانشان را بالا آوردند و گفتند : این چند تاست ؟ گفت : پنج تا . گفتند : چطور بدون تفکر و حدس و إعمال ذوق و قریحه و استعداد زودی جواب دادی ؟ من هم همه ی مطالب برایم اینگونه است . مثل قضیه تیر انداختن امام باقر (ع) در مجلس هشام ملعون . آقای جزایری : حضرت اول عذرخواهی کردند مُبصر : عذر خواستند نه عذرخواهی کردند

سوال : پس فأطرق ملیّا یعنی چه ؟ ملازمه ای با تفکّر ندارد . به قول امروزی ها یک نحو زمان خریدن است . راوی پرسید : آیا صحیح است که ( من کان آخر کلامه لا اله الا الله ، دخل الجنة ) حضرت فرمود : بله ، کلام جدّ ماست . گفت : آخه خیلی از این ها سُنّی هستند . حضرت فرمودند : یُسلب عنهم یعنی وقت خودش لااله الاالله  یادشان می رود . راوی تعجب می کند و می گوید : چطور ممکن است جمله ای که یک عمر گفته ، یادش برود ؟ حضرت مدتی سر به زیر انداختند و سپس پرسیدند : اسمت چیست ؟ راوی می گوید : هر چه فکر کردم یادم نیامد ! حالا حضرت در این فاصله چه می کردند ، نمی دانیم

حاجاقا مؤذن : مراد از مزاج اصلی که فرمودید در ائمه معتدل است ، آیا همان خُلق یا خَلق است ؟ استاد : منظور من خُلق نیست . منظورم پایه ی همه ی خُلق هاست . یعنی ظهور مَلکی و ناسوتی ی ابدان شریفه ی آن ها . خُلق ها جلوه شده و جلوه کننده ی به وسیله این مزاج هستند

بسم الله الرحمن الرحیم

سیری در سرگذشت ماده

بحث رسید به ماهیت عالم ماده . من سر نخ و رؤوس مطالب را به شما می دهم ، دنباله گیری مطالب به خودتان

دانستن تاریخچه ی ماده خیلی مفید و لازم است . قبل از قرن بیستم بحث های راجع به ماده یک نحو صبغه کلامی و فلسفی داشت و می شد به بافتنی بودن متهم کرد . ولی الآن حرف هایی درباره ماده مطرح شده که مبادی ی آن بافتنی نیست . باید سیری در سرگذشت ماده بکنیم . چون یکی از سد های مهم درک مقامات ائمه و استبعاد حالاتشان ، همین ماده است . و خوشبختانه در قرن اخیر خیلی از این بافت های بلوکه های سیمانی ی این ماده از هم پاشیده است . یعنی خیلی استبعادات کنار رفته است

اولین کلمه ی ماده از ریشه مدّ و کشیدن است . مرحوم طباطبایی هفت قول درباره تعریف ماده آورده اند

از زمان ارسطو و افلاطون و ارسطو تقسیم بندی ای بوده که می گفتند : موجود یا جوهر است یا عرض . جوهر 5 جور است : عقل و نفس و ماده { هیولی } و صورت جسمیه و جسم . ماده یعنی چیزی که می کشد . چیزی را کش میارد ولی صورة فُعله ی از صیرورت است . صار یعنی گردید و صیرورت یعنی گردش و تغییر . حاصلشد صیرورت می شود : صورة . فُعله برای جمع کردن ماده و عصاره ی آن . پس در صورت دیگر صیرورت نیست بلکه حاصلشد صیرورت است . اما چیزی که صیرورت را می کشد یعنی اجازه می دهد از این صورت یک صورت بعدی بیاید ، ماده است . آب صورتی دارد و ماده ای . ماده همان خمیر مایه ای در دل این آب است که می گذارد که آب بشود بخار . بخار صورتی غیر از صورت آب است ولی ماده شان یکی است . می گوییم : همین آب بود که شد بخار . پس صورت دوتاست و ماده یکی . پس ماده یعنی می تواند خودش را از این صورت به آن صورت بکشد و باعث امتداد وجودی یک شیء می شود برای اینکه صُوَر متعددی روی آن عارض شود . در بعضی جاها دیدم که در خود زبان یونانی به ماده ، چوب می گفتند . مانند چوبی که به شکل میز و صندلی و غیره در می آید . این یک جور تفسیر بوده از ماده . آن ها می گفتند : از نظر رتبه ی وجودی ، پاینترین درجه وجود که میل به صفر دارد ، هیولای اولی است که می گویند : فعلیّتها انّها لا فعلیِة لها . فقط قوه ی محض است . از نظر رتبی نه زمانی . نه اینکه یک زمانی بوده که این قوه محض بوده است . در هر زمان یک صورتی هم داشته ومحال است که این ها از هم مُنفکّ بشوند .

صورت جسمیه هم دو جور است : صورت جوهری

و صورتی که عرض است .

 به عبارت دیگر یک جسم تعلیمی داریم { کمّ متصل و شکلی که بر جسم طبیعی عارض می شود . لذا به هندسه و ریاضیات می گفتند : علوم تعلیمیه }

 و یک صورت جسمیه ی طبیعی { صورتی است که بر هیولی عارض شده است }

 اینها با هم فرق دارد . لذا مرحوم طباطبایی از جسم طبیعی به صورت جوهری تعبیر کرده اند . ترکیبی از هیولی و صورت جسمیه می شود : جسم . در اصطلاح آن ها به جسم نمی گفتند ماده . جسم را جوهری مرکب از ماده و صورت می دانستند . این تعریف رایج زمان ارسطو بود .

 اما نظام و شهرستانی در مسلمین و از قدما هم ذیمقراطیس تعاریف دیگری داشتند . ذیمقراطیس قائل بود به اجزاء صُلبه . می گفت : این جسم که از دو تا جوهر ( هیولی { که قوه محض است } و صورت جوهری جسمی ) ترکیب شده است . یعنی ارسطو میگفته : ما یک جوهر داریم که در خارج متصل واحد به تمام معناست . یعنی اجزاء بالفعل ندارد . اجزاء بالقوه دارد . یعنی طبق مبنای ارسطو این کتاب یک جوهر متصل واحد است . نه اینکه از اجزاء متعدد به هم جوش خورده تشکیل شده باشد . بله ، می توانیم با چاقو به اجزائی تقسیمش کنیم . ولی تا تکه نشده ، اجزائش بالقوه است . البته این مطالب را به ارسطو نسبت می دهند ولی بعید است ارسطو به متصل واحد حقیقی قائل بوده باشد . شاید منظورشان همان اتصال تعلیمی بوده است . همانطور که در هندسه می گویند : یک خط متصل است و اجزائش بالقوه است و نقاط بالفعل ندارد .

به هر حال در مقابل این ها ذیمقراطیس می گفته : جسم اجزاء بالفعل دارد . مادیّون خیلی حرف او را پسندیدند . صاحب اسفار در جلد 5 ص 236 می گوید : ذیمقراطیس مادی نبوده بلکه از حکمای بزرگ صاحب مکاشفات و شاید هم از انبیاء بوده است و در عالمی دیده بود که جسم را اجزاء ریز تشکیل داده است .

علی ایّ حال حرف او دستاویز بسیار مهم علمی شد برای مادیون . در طول تاریخ علم هر کس می خواست خدا را قبول نکند و فدای عالم ماده شود ، می رفت سراغ حرف ذی مقراطیس . چون ارسطو جسم را متصل واحد می دانست . مثلا بدن ما یک جسم متصل واحد است . بعد می گفتند خب چطور کون و فساد پیدا می کند ؟ این صُوَر چطور روی هیولی می آیند ؟ به همین جهت به سراغ برهان حرکت و نظم می رفتند .

اما بی خدایان در مقابل این براهین ، برای این که حرف علمی داشته باشند مُتّکئ علیه بیان کلاسیکشان، حرف ذیمقراطیس بود . به این بیان که : جسم که متصل واحد نیست . بلکه تشکیل شده از چیزهای ریز سفت . این ها با هم ترکیب می شوند مثل یک طوفان و گردباد و یک دفعه یک بدن آدم درست می کنند یا کوه و درخت . بعد از مدتی هم دوباره از هم جدا می شوند . همین است . پس نیازی به یک مبدأ بیرونی نیست .

 الهیون می گفتند : خود این اجزاء ریز را چه کسی خلق کرده است ؟ و آن ها هم جواب می دادند که این ها که نیاز به خلق ندارند . این ها نشکن هستند { اصلا اتم که ذیمقراطیس می گفت ، در لغت یونان به معنای نشکن است و بعضی ها هم گفتند : نام واحد پولی بوده که دیگه خرد نمی شده مثل ریال زمان ما } خب چیزی که نمیشکند که خالق نمی خواهد . چون نشکن که اصلا حادث نشده است . صلب سفتی است که همیشه هم بوده . فقط ترکیب می شود و اشیاء را درست می کند . سوال : چه ملازمه ای بین صلب بودن و عدم حدوث است ؟ استاد : الآن شما تحلیل امکان و وجوب را بلد هستید . همان که ابن سینا برهان صدیقین نامیده است . می گویید : هر چیزی یا ممکن الوجود است یا ممتنع الوجود یا واجب الوجود . یعنی از همین جسم صلب یک تحلیل علمی و کلامی دارید . اما قبل از ابن سینا که این بیان نبود ، مادیون می گفتند : کل متغیر حادث . و اجزاء صلبه که متغیر نیست . صلب نشکن است و اصلا در آن تغیّر نیست . کتاب ها در این باره نوشته اند.

البته هیمنه ی علمی حکمای یونان مجالی به نظر ذیمقراطیس نمی داد تا رسید به قرن هیجدهم یا نوزدهم که دوباره اتم زنده شد . یعنی علمای شیمی بعد از این که گفتند: عنصر چهارتا نیست . { عنصر در لغت یونانی به معنای اصل و پایه بوده است . یعنی چیزی که چیزهای دیگر را درست می کند ولی خودش را چیزی درست نکرده است  } مخصوصا بعد از آنکه لاوازیه اکسیژن را کشف کرد ، گفتند : هوا و خاک مرکّب است نه عنصر . شیمی جدید پایه گذاری شد و دوباره اتم زنده شد . یعنی ما یک چیزهای نشکن داریم که سوزاندن و تجزیه و ترکیب و برق این ها را از هم نمی پاشد . که الآن به عنوان جدول تناوبی مندلیُف عناصر به بچه ها درس می دهند . دوباره مادیون خوشحال شدند و گفتند : علم همراه ما شد . علم می گوید : ما در عالم طبیعت عنصر داریم . عنصر یعنی اصل یعنی وقتی رسیدید به اتم طلا یا اتم آهن و اکسیژن یعنی چیز نشکن . خب این کی پدید آمده است ؟ می گویند : همیشه بوده است . اتمهای طلا همیشه بوده اند . با هم جمع می شوند و طلا را درست می کنند . دوباره طلا و چند اتم دیگر جمع می شوند و می شوند ملکول و ملکول ها با کربن می شوند ملکول عالی و ترکیبات عالی و انسان و . . . دوباره از هم می پاشند .

 خلاصه خیلی خوشحال بودند از این که علم شده طرفدار مادیگری . چون یک چیز اصیل و نشکن را ثابت کرده است . دوباره شروع کردند به کتاب نوشتن . این ادامه داشت تا رسید به روزی که اتمِ نشکن شکست ! که باید به این روز یوم الله در عالم علم گفت ! اگر کسی بداند مادیون از این نشکن بودن اتم چه استفاده برای مقصود خودشان کرده اند به عظمت این روز پی می بَرَد . روزی که این دو دانشمند این را کشف کردند ، به هم رو کردند و گفتند : اگر این کشفمان را ابراز کنیم ، به ما می گویند : کیمیاگر ! و اُمّل و مرتجع ! چون قبل می گفتند : طلا عنصر است و محال است تغییرش داد . در کتاب های بچه ها هم این جمله را وارد کردند که : لاوازیه پدر شیمی جدید گفته : ( ماده نه پدید می آید نه از بین می رود بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شود ) اما در اثر کشفیات رادیو اکتیو و . . . وضع فرق کرد . اگر ما تاریخچه ی این حرف ها را ندانیم ، کمبود داریم.

سوال . . .

استاد : فطرت بشر این است که می خواهد به ذرات اصلی برسد . ولی نتوانسته است . خلاصه این اتم شکست . اولین مدل اتم، مال دالتون بود که فقط می گفت اجزائی که سفتند و هنوز مسأله الکتریسیته و بار مثبت و منفی مطرح نبود . می گفتند ماده از اتم تشکیل شده و برای عناصر جدول تناوبی هم مثبت و منفی مطرح نبود . فقط اصل با مدل سفت مطرح بود .

بعدها در آزمایشات با بار الکتریکی آشنا شدند و خیلی فضا تغییر کرد . سپس مدل تخمه ی هندوانه ای مطرح شد . یعنی گفتند : اتم نشکن است اما در یکی تخمه های هندوانه مانندی هست که در دیگری نیست . یکی منفی است و یکی مثبت . دیدند باید بین اتمها فرق بگذارند . ولی از نشکن بودن اتم حاضر نبودند دست بردارند .

 تا وقتی که واضح شد که یک اتم عنصر و اصل نیست و هسته اش می تواند در اثر تشعشع آلفا و بتا عوض شود . یعنی از سلی که در جدول به خود اختصاص داده بود به سل دیگری منتقل شود . با کشف این حرف ها ، ضربه ی اصلی را مادیون دیدند . لنین هنوز زنده بود که مقدمات این حرف ها را دید و احساس خطر کرد .

اول کار از ماده به اجزاء ریز تعبیر می کردند . ارسطو به مرکب از ماده و صورت می گفت جسم ولی بعدها دکارت فرانسوی  به همان جسم مرکب أطلاق ماده کرد . و ماده را اینگونه تعریف کرد که فضا اشغال کند و طول و عرض و عمق دارد . { البته طول و عرض و عمق را قبل از دکارت هم گفته بودند و به غلط به او نسبت می دهند } حالا که می گویند ماده ، کاری به هیولا و صورت ندارند . بلکه منظورشان همان جسم است . در قرن نوزدهم که فیزیک و شیمی اوج گرفت ، تعریف را عوض کردند . گفتند : ماده آنی نیست که فضا اشغال می کند بلکه ماده آن است که از اتم و ملکول تشکیل شده است . مادیون هم خیلی طرفدار این تعریف بودند . هنوز لنین ملعون زنده بود که دید پیشرفت ها و کشفیات علمی دارد نظام نشکن ها را از هم می پاشانَد .

به همین جهت گفت باید مادیگری و ماتریالسم را بر مبنایی پایه گذاری کنم که همیشه بماند و هر کشف علمی صورت گرفت مادی گری خلل پیدا نکند . یک تحلیل فلسفی از ماده ارائه داد و گفت : ماده آن است که بر حواس ما اثر گذار باشد . لازم نیست که حتما ملکول و اتم باشد . هر چیزی که بتواند بر حس ما اثر بگذارد ، ماده می گوییم . نمی دانست که بعد از چند دهه این تعریف طوری می شود که کسی حاضر نیست به آن اعتنا کند .

 اوائل قرن بیستم به بعد اتفاقات جالبی افتاد . یکی شکستن اتم . یکی دیگر از چیزهایی که به طور محسوس دیدند این بود که یک ذره مادی و نقطه ای می تواند در آن واحد در دو جا موجود باشد ! یک هویت در آن واحد در دو نقطه ! از این به ناموضعی تعبیر کردند یعنی نمی شود گفت یک ذره ی مادی کجاست ؟ خودش می گوید : همه جای سراغ من را بگیر ، هم اینجا هم اونجا ! { قبلا که می گفتیم : امام در یک لحظه در دو جاست ، مسخره می کردند . اما حالا خودشان تجربتا این را لمس کرده اند . دیدند در آن واحد یک ذره از دو روزنه و منفذ نقطه ای و ذره ای ، عبور می کند ! صد سال است که این مطلب برایشان معلوم شده است }

مطلب دیگر که عجیب تر است ، قضیه ی شعور و فهم و اطلاعات است که از آن تعبیر به درهم تنیدگی ذرات اولیه می کنند. منظورشان این است که دو تا ذره را در یک شرائطی در هم تنیده می کنند یعنی اطلاعات فیزیکی شان را یکسان و عین هم می کنند . این ها را از هم دور می کنند ملیاردها سال نوری . بعد روی یکی از ذره ها کاری انجام می دهند و می بینند ذره ی دیگر در آن فاصله دور بلافاصله خبردار شد ! و رفتار خودش را طبق آن تنظیم می کند !

بالاتر از این ، طبق فیزیک کوانتوم امروزی ، قبل از اینکه ما این ذره را ببینیم ، هر دو ذره در مجموعه ای از محتملاتند . وقتی دیدیم ، تازه این اینجا جرم پیدا می کند و ذره دیگر هم جرم پیدا می کند . یعنی کار آزمایشگاهی ی ما روی این یکی روی آن یکی هم اثر می گذارد . با اینکه ملیارها سال نوری فاصله دارد !

 گفتند : واقعا در عالم ماده هم ما فهم و شعور و حس کردن داریم . قضیه ی اصل عدم قطعیت و محتملات و گربه ی داخل جعبه را هم به این ها ضمیمه کنید و پی جویی کنید . خلاصه جسم صلبی که به عنوان یک اصل و اصیل همه کاره بود و سدی بود برای مطالب معنوی و روحانی ، شکست .

یکی دیگر از شکست های آن ، تبدیل شدن قانون لاوازیه به قانون ماده و انرژی در قرن بیستم بود . خدای عالم نزد مادیون ماده بود . در قرن بیستم فهمیدند که این خدا شریک و بردر هم دارد ! به نام انرژی .

 در زمان نیوتون از انرژی به نیرو تعبیر می کردند . نیرو یک تعبیر ساده بود که قابل فهم هم بود ولی کم کم به چیزهایی برخوردند که نه ماده بود و نه می توانستند به آن نیرو بگویند . اینجا بود که تعبیر انرژی را به کار بردند . به انرژی جهت دار، نیرو می گفتند . اگر انرژی که به معنای توانایی کار است ، جهت نداشته باشد و کمیت بُرداری نباشد ، فقط انرژی است ولی همینکه دارای کمیت برداری شد ، اسمش را نیرو می گذارند . در عربی امروز به انرژی می گویند : الطاقة .

{ البته انرژی به نظرم من مثل همیان ملا قطب است ! گر چه می گویند : یعنی توانایی ی کار ولی در حقیقت بشر هر کجا با فضایی روبرو شده که نتوانسته آن را تحلیل کند ، یک مفهوم بسیط جامعی درست می کند تا نفهمیده هایش را در آن داخل کند . ماده را بلد بود . چیز سه بُعدی که فضا را اشغال می کند . وقتی مواجه شد با عناصری که نمی توانست بیان کند ، می گفت : توانایی ی انجام کار ! لذا جمع کرد بین انرژی تابشی ، الکتریکی ، مکانیکی ، کششی و هر چه که ماده نباشد ! }

تا زمانی که مکانیک کوانتوم نبود ، در مکانیک کلاسیک نیرو جرم نداشت . بعدا در کوانتوم به نیرو، ماهیت کمّ منفصل دادند و الآن هم حامل نیروها دو جورند : حامل نیروهایی که جرم سکونشان صفر است و حامل نیروهایی که جرم سکون هم دارند . بعدا کم کم این انرژی برادر بزرگتر شد و کم کم هم شد پدر ! حرف لاوازیه که می گفت : ( ماده از بین نمی رود ) خراب شد . چون دیدند ماده به انرژی تبدیل می شود . خلاصه اصالت ماده به معنای چیزی که همیشه هست و صلب است و مستقل ، به هوا رفت . ولی مدت زیادی خوشحال بودند که ما دست از قانون لاوازیه برنداشتیم بلکه آن را تکمیل کردیم . گفتند : مجموع انرژی و ماده نه پدید می آید نه از بین می رود بلکه فقط می توانند به هم تبدیل شوند .

خب ، یک سوال که حاوی یک نکته ی مهم است : شما در دل واژه ی انرژی چه مفهوم و صفتی را بارز می بینید ؟ قدرت . وقتی در جسمانیت جسم به مشکلاتی برخورد کردند ، در آزمایشات علمیِ بشر، قدرت خودش را نشان داد به عنوان این که من یک حقیقتی ام که جسم و ماده نیستم . این خیلی مهم بود . بیشتر از قدرت جلوه نکرده بود . لذا مادیون هم می گفتند : هر چه را بخواهید با مجموع ماده و انرژی برایتان توجیه می کنیم .

ولی به مرور در آزمایشات برای بشر واضح شد که یک حقیقت کمالیه دیگر غیر از قدرت هم داریم به نام علم . چون خود علم توانایی انجام کار نیست . ماده هم نیست . اما عنصر ثالثی است با آن سر و کار داریم . همان که عرض کردم : قضیه تشابک و درهم تنیدگی کوانتوم ها . ذرات ابتدائیه را به هم مرتبط کردند وفهمیدند این ها از همدیگر سر در می آورند ! هوشمندند و از فاصله های بسیار دور { چندین هزار برابر حرکت نور } می فهمند و در آن واحد از فاصله ی یک ملیارد سال نوری از همدیگر مطلع می شوند !

اینجا بود که اطلاعات یک نظام و خود علم و آگاهی و فهم و شعور لحظه ای همزمان، خودش را به بشر نشان داد . در همین آزمایشات تجربی، علم برای بشر جلوه کرد . یک زمانی قدرت برای بشر جلوه کرد و دید که با اجزاء ذیمقراطیس و صرف اتم نمی تواند قدرت را تحلیل کند  . برای همین عنوان انرژی و نیرو درست شد . الآن فهمیده که فقط با قدرت و این جسم صلب مادی نمی تواند همه چیز را توجیه کند . بلکه باید علم را هم توی کار بیاورد . نظریه اطلاعات .

ولی هنوز طبق فطرتشان دنبال این هستند که خلاصه آن اصل چیست ؟ چون انرژی هم تشکیل شده از ذرات بسیار ریز غیر مادی . کوانتوم یعنی فیزیک مقداری یعنی به صورت یک چیز پیوسته با چیزی برخورد نکنید . این اصل یابی هنوز ادامه دارد .

اصل ابتدایی عالم ماده

 سوال این است که ما اصلا یک اصل ابتدایی و نقطه ی اولیه داریم یا نه ؟ آیا عالم ماده پایانی دارد یا نه ؟ هر کجا برسیم ، ذهن ما قابلیت دارد که همان نقطه را مثل یک کهکشان فرض بگیرد ! حتی ریزترین اجزاء هم برای ما ریزترین است . چه بسا برای خودش عالمی باشد . به عبارت دیگر ما چه دلیلی داریم ، عقلانی یا تجربی که به جایی خواهیم رسید که متوقف می شود ؟ که به آن اصل بگوییم که تغییر ناپذیر باشد .

 { خبرنگار از دکتر حسابی درباره نظریه شان پرسید . ایشان گفت : آن ها می گفتند : ذره محدود است و میدانش نامحدود . من معتقدم که خود ذره نامحدود است ! منظورشان این بود که ذرات داریم ولی تک تک آن ها نامحدودند . در فیزیک کوانتوم می گویند : وقتی که در معرض دید شما قرار گرفت ، ذره می شود ولی قبلش مجموعه ای از محتملات است . }

بعد از همه ی این حرفها در حدود سال دوهزار به بعد ، مدل استاندارد ذرات تشکیل دهنده ماده که داخل اتم است ، هم به هم خورد . با چیزی برخورد کردند که نامش را ماده ی سیاه گذاشتند .

منظورشان از ماده سیاه این بود که در مقابل جاذبه ی عمومی خاضع است ولی انتظاراتی که از جدول استاندارد ماده داریم ، اصلا در آن نیست . یعنی از اتم و الکترون و . . . تشکیل نشده و ریختش فرق دارد . یعنی فهمیدند که ممکن نیست که این ماده تاریک از بلوکه های جدول استاندارد درست شده باشد و حال آنکه تابع جاذبه است . اسمش را گذاشتند ماده ی تاریک .

طولی نگذشت که چیز دیگری پیدا شد که حتی تابع جاذبه هم نیست . یعنی نه تابع جدول تعریف استاندارد ماده است نه خاضع در مقابل جاذبه ی عمومی بلکه صد و هشتاد درجه ضد جاذبه عمل می کند . اسمش را گذاشتند : انرژی تاریک .

 این ماده و انرژی تاریک همه را سر در گم کرده است . می گویند : هر چه زحمت بکشیم ، فوقش با نظریه ی رشته  و ذره خدا فقط جدول استاندارد را درست می کند  . جالب آن است که می گویند : جدول استاندارد فقط چهار درصد کل عالم وجود است ! یعنی آن ماده ای که به تعبیر لنین قدرت دارد بر حواس ما اثر بگذارد ، چهار درصد واقعیت این عالم فیزیکی است . 22 درصد آن را ماده تاریک و بیضش از هفتاد درصدش را انرژی تاریک تشکیل می دهد ! فقط چهاردرصدش ماده روشن و معمولی است . تاریک یعنی مبهم . ماده تاریک زودتر کشف شد . انرژی تاریک ظاهرا بعد از سال دوهزار ، در پی کشفیاتی که یکی از ماهواره ها داشت ، مطرح شد .

خلاصه ماده به عنوان یک چیز نشکن و سد بلوکی که مادیون می گفتند به خالق نیاز ندارد ، در این زمان محو شده است . این ها سعی دارند چیزی پیدا کنند که جایگزین اتم شود . هر کاری کردند ، دیدند با مدل نقطه ای کاری از پیش نمی رود چون نقطه سه بُعدی است فوقش با زمان می شود چهار بعدی .

به همین جهت رفتنه اند سراغ مدل رشته ای . یک رشته مرتعش تا یازده بُعد درست کنند و بگویند ذره ی اولیه غیر از زمان ده تا بُعد دارد . هر چیزی را که می بینند قابل توجیه نیست ، مثل اطلاعات سعی می کنند با بُعد های هفت گانه توجیه کنند . می گویند : این اجزاء ریز بُعدی دارد وراء زمان و مکان . می گویند : زمان و مکان از توهمات ذهن است . خبردار شدن ذره از فاصله ی بسیار دور را هم زیر سر همان بُعد ها می دانند . اگر بُعد را طول و عرض و عمق بگیریم ، عجیب است که در فاصله دور خبردار شود ولی فقط همین نیست و یک بُعدهای دیگری هم هست که مصحّح این قضیه است . به نام نظریه ی رشته ای إم معروف است . البته اول تا 25 بُعد هم رساندند ولی بعدا روی همین 11 تا توافق کردند .

 گرچه من به نظرم می رسد که این حرف ها زور بی خودی است . چون حتما می خواهند یک چیز مادی را پیدا کنند که همه چیز را تصحیح کند . در حالی که هر کجا به یک چیز صلب برسند ، خواهند دید که خداوند یک آثاری در او گذاشته که غیر خود اوست . یعنی این نمی تواند اصل باشد . این نمی تواند همه چیز را به دست شما بدهد .

هر جا برسید ، خواهید دید که در کنار او چیزهایی هست که مُکمّل کار اوست . می رسیدند به یک ذره ، می دیدند میدان دارد ! خب میدان را چه کسی درست کرده ؟ می ماندند . نمی توانند به اصلی برسند که اولین کلاس پایه باشد . یعنی هیچی غیر از فرض نگیریم بلکه تمام چیزها از او ارث ببرند . در حالی که به هر کجا برسند ، یک چیزی ضمیمه اش است . ( انّ الله یُمسک بعضه ببعض ) حتی اگر تا بی نهایت هم پیش بروند ، می بینند کنار همان چیزی که می خواهد آن را اصل بگیرد و همه را به آن برگرداند و بگوید کأنّه خدا این است ،  خدای متعال یک حقیقتی را در کنار او قرار داده است .

لذا الآن با این یازده بُعد می خواهند اطلاع یافتن ذره و مرورش از دو منفذ در آن واحد را درست کنند . وقتی که کاملا این ها را توجیه کردند ، به جایی می رسند که می بینند اصلا فکرش را نکرده بودند ! حتی گاهی یک چیزی بشر را به سمت خود می کشاند و می گوید : من اینم . وقتی با آن انس گرفت ، یک دفعه رفتاری از خودش نشان می دهد و می گوید : دیدی من بیش از این بودم ! مثلا در آن واحد خودش را در دو جا نشان می داد !

در جواب سوال . . .

 استاد : بالأخره فطرت اصل یابی در بشر هست . هر چیزی را می خواهد بشکافد و ببیند از چه چیزی درست شده است . در این بین به چیزهایی می رسید و دلگرمی هایی پیدا می کرد ولی دوباره با کشف جدید ، آرامشش بهم می خورد . از سنگ رسید به مولکول ، از مولکول رسید به اتم ، از اتم رسید به پروتون و نوترون و الکترون ، از این ها به اجزاء بنیادینی که بین این ها رفت و آمد می کند رسید . وقتی بشر به دل اتم راه پیدا کرد و خواست در داخل اتم فضولی کند ، دید که وقتی می خواهد از چیزی در درون اتم سر دربیاورد ، فهم ما آن را تغییر می دهد ! یعنی مُدرَک او مجموعه ای است از یک واقعیت به اضافه ی درک او ! حدود 80 سال است این را فهمید و از آن وقت به بعد درصدد توجیهات برآمد . خیلی تاریخ جالبی دارد .

سوال : آیا برهان ذیمقراطیس با براهین عقلی رد شده است ؟

استاد : حاجی سبزواری می فرماید : صارالیوم بطلان الجزء الذی لا یتجزی فی من البدیهیات لکثرة ما اقام الافاضل علیه من البراهین الهندسیة و الطبیعیة ( دقیقه 66 )سه شنبه

سوال که هست این است که بی نهایت چگونه است که تعدد بردار نیست ؟ و از حیثی بی نهایت محقق می شود ؟ مطلب مهمی است که به بحث ما هم مربوط می شود . و نیز فرق بین بی نهایت ظلی و اصیل که انشاءالله بعدا

سوال : فرمودید این بحث ها را مراجعه کنیم . ولی این حرف ها در کتب تخصصی زده شده و برای ما قابل فهم نیست . استاد : از اول شروع کنید ، به هر ابهامی رسیدید ، روی آن توقف و مطالعه کنید . حل که شد ، ادامه دهید . مثلا می رسید به جاذبه . برایتان مبهم است . به بحث های جاذبه مراجعه کنید تا کاملا حل شود و همینطور . . . ( دقیقه 52 )چهارشنبه

تا دقیقه 56 ادامه دارد.

 

 

شنبه ششم اسفند ۶/ ١٢/ ١٣٩٠

شنبه ( 25 / 2 / 12 )

حاجاقا مؤذن : منظورتان از عالم اشباح همان عالم نور و ارواح است ؟

استاد : روح با شبح فرق دارد ( کُنّا اشباحا بلا أرواح )و البته گاهی در تعبیرات به طور مسامحه به هم به کار می رود . شبه تقدیر دارد یعنی شکل و اندازه دارد . مثل سایه . به چیزی که شکل ندارد ، شبح گفته نمی شود . اما روح گر چه در مراتبی ممکن است متمثل شود ولی . . .

پس شبح شکل و تقدیر دارد و می توان گفت : چهارده تا اشباح نورانیه . به خلاف عالم معنا که در بعضی حیثیات و مراتبش تعدد پذیر است اما مراحلی از عالم معنا هست که اصلا تعدد پذیر نیست . تمام طبائع صرفه از حیث صرافت و إطلاقشان { حیث صرف حیث بی نهایت است } تعدد پذیر نیستند  . به شکل هم درنمی آیند . به خلاف اشباح که می توانند تعدد پذیر باشند به تعدد عددی ی واضح . در اصل معنای روح شکل نخوابیده ولی شکل داشتن به مفهوم شبح جوش خورده است . البته روح می تواند متمثل شود به صورت بدن مثالی . می گویند : روح فلانی به خوابم آمد که منظور همان بدن مثالی است . روح بر بدن مثالی هم اطلاق می شود

بسم الله الرحمن الرحیم

صحبت بر سر مادّه بود و عالمین

مرحوم مجلسی در کتاب السماء و العالم جلد 54 بعد از باب اول بابی دارند به نام ( باب العوالم ) که حدود چهل و شش روایت در توضیح عوالم آورده اند . در آخر هم در ذیل تذنیب راجع به عوالم بحث کرده اند و به عالم مثال ختم کرده اند که اگر این روایات را ببینید خوب است . از صاحب فتوحات عباراتی آورده اند مبنی بر اینکه که عوالم دیگری هم وجود دارند که عین خود ما در آن جا هم هستند . ( هذه الکعبه فانها بیت واحد من اربعة عشر بیتا ) این عباس گفته : ان فی کل ارض من الارضین السبع خلقا مثلنا حتی ان فیهم ابن عباس مثلی ! { که قدیم می گفتند : همزاد }  قبلش هم آمده : یشاهد نفسه فیها . این مطلب را من امروز صبح دیدم .

 اتفاقا دیروز هم که در مراجع علمی نگاه می کردم ، عین همین مطلب را در ذیل بحث جهان های موازی آورده اند ! می گویند : عین تک تک من و شما { منظور عین عرفی است نه اینکه هویتشان یکی است همانطوری که می گوییم این دوقلو عین همند بلکه بالاتر } در یک عالم دیگری { به تعبیر آن ها کهکشان های دیگر که البته مسامحه است } هم وجود دارد . قبلا می گفتند این حرف ها خیالات است . اما امروز یک حرف علمی است که در محافل فیزیک مطرح است . البته مرحوم مجلسی نسبت به زمان خودشان فرموده اند : و أقول ما أشبه هذه المزخرفات بالخرافات و الخيالات الواهية و الأوهام الفاسدة ! اما در قرن بیست و یکم در آخرین مقالات علمی این بحث مطرح می باشد . بنابراین خیلی هم به راحتی نمی توان گفت اوهام است . گاهی است که معلومات عمومی ی یک زمان برخی از حرف ها را مستبعد و خرافه می شمارند . اما در زمان دیگر همین حرف ها حتی در سطح بچه های مدرسه ای هم جا می افتد و ابائی از قبوا آن نیست .

ما طلبه ها هم باید در مطالعات علمی بین دو چیز فرق بگذاریم :

ا – مسائلی که علم پُل های پشت سر خودش را خراب کرده و محال است که این مسأله برگردد و واضح و قطعی شده است . دیگر امکان ندارد بشر برگردد و احتمالات قدیمی زنده شود .

2 – مطالبی که هنوز در حد نظریه است . و قابل رد و برگشت است .

باید بین این دو سنخ مطلب فرق بگذاریم و از هر کدام بجا استفاده کنیم . سنخ دوم هم اگر نظریه ی یک متخصص باشد ، اگر جایی مطرح شود ، نمی توانند بگویند این حرف خرافات است . می توان از آن برای رفع استبعاد از مطالب مورد ادعا استفاده کرد .

اما باید مواظب باشیم که مبادا فرضیه های علمی را قطعی به حساب بیاوریم . مثل آن آقایی که در مورد نظریه ی انبساط می گوید : از قطعی ترین مسائل است و سپس بر آیات قرآن تطبیق داده است درحالیکه مسأله ی انبساط عالم و انفجار بزرگ قطعی نیست بلکه هنوز مراحل اولیه را طی می کند

سوال . . .

استاد : حذیفه می گوید : آنقدر حضرت بریم مطلب گفته اند که همه اش از خاطرم رفته است . ولی وقتی اتفاقی می افتد ، یادم می آید که حضرت در فلان جا آن را پیش بینی کرده بودند

حاج آقا بهجت می فرمودند : مرحوم آقای زاهد در مسجد امام حسن عسکری قم نماز می خواندند و منبر می رفتند و می گفتند : شما دعا نکنید که حضرت بیایند . شما می خواهید حضرت بیایند که ایشان را بکشید . گر چه با اشک و آه برای ظهور دعا می کنید ولی از وضع و کار و حالتان معلوم است که سر جایش حقیقت را می خواهید یا نه ! یا به دنبال خاک بازی هستید !

الآن هم دستگاه فیض الهی و ائمه برای کسانی که بخواهند و جدی باشند برقرار است.

دیروز عرض شد که ماده در دید بشر خاکی یک اصالتی داشت . بعدا که علم پیشرفت کرد ، انرژی را هم به ماده ضمیمه کردند . یعنی اول بشر می گفت : همین است که می بینم و محسوس و مأنوس است که همان جسم بود .

به نظرم می رسد که جسم ظهور حقیقت وسعت است که یکی  از اسماء الهیه است ( واسع علیم ) . وسعت حقیقی یک جور است ولی وقتی حقیقت وسعت برای ما ظهور پیدا می کند ، به صورت جسم و فضا درمی آید . لذا می گوییم : فضا واسع است . یعنی از هر کجایش بخواهی می توانی به جای دیگر بروی . این معنای وسعت است احتمالا . باید بیشتر فکر کنیم که جسم واقعا ظهور کدام یک از حقائق طبائع کلیه است ؟

ولی انرژی روشن تر است . یعنی تجربیات بشر راجع به جسم ، او را به جایی رساند که مجبور شد مفهوم قدرت را به عنوان یک حقیقت فعال و طبیعت قابل رصد کردن و پی جویی است ، توی کار آورد . اما واقعیت این است که حقایق و طبایع کلیه ی دیگری هم در کار است که هنوز بشر توری که آن ها را شکار کند ، ندارد . خرده خرده دارد زمینه اش فراهم می شود . الآن حیات و علم و آگاهی و اطلاعات به عنوان حقائق برتر و مجرد مثل حقیقت قدرت که مجرد است ، ساری و جاری است اما هنوز مثل انرژی به عنوان یک اُبژه ی قابل تجربه و یک نظریه ی علمی تور نکرده اند . با اين كه به قول خودشان انرژی را کوانتیده کردند و آن را از یک کمیت پیوسته درآوردند . . .

دو تا اصطلاح دارند : یکی چیز قابل دیدن . جهان و ماده ی قابل دیدن که مقابل آن غیرقابل دیدن است که اسمش را گذاشته اند : تاریک .

 اصطلاح دیگری که دارند ، جهانِ قابل مشاهده است .

 فرقش چیست ؟ در فیزیک کیهانی محاسبه کردند که اگر فرضیه ی انفجار بزرگ درست باشد ، که از یک انفجار مهیبی کل دنیا پدید آمد و منبسط باشد . آن نقطه ی اولیه را می گویند زمان صفر .

 از زمان آن انفجار حدود 13 ملیارد و خرده ای سال طول کشیده است . یکی دو ثانیه بعد از انفجار ، تشعشع آزاد شد . قبلش تشعشع معنا نداشت . نور وسیر نور معنا نداشت . بعد از این دوثانیه نور قابلیت پیدا کرد که تشعشع پیدا کند . ما الآن داریم در نقطه ی الف با تلسکوپ نگاه می کنیم . 13 ملیارد سال قبل نوری از نقطه ای تشعشع پیدا کرده است . بعد از 13 ملیارد سال به تلسکوپ ما رسیده است . خب پشت آن نقطه هم نقطه ای وجود دارد . مثلا ده ملیارد سال قبل از این نقطه . نوری از آن جا راه افتاده ولی هنوز به ما نرسیده است . محدوده این 13 ملیارد سال که نورش به چشم ما رسیده است را می گویند : عالم قابل مشاهده ولی قبل از آن را می گویند قابل رؤیت . باید صبر کنیم تا کم کم قابل مشاهده شود .

 باید این نکته را هم دقت کنیم که : این عالمی که منفجر شد ، مرکز ندارد . این که می گویند : مثل بادکنک در حال باز شدن است ، از باب تقریب است . از باب تشبیه دو بُعدی به سه بُعدی . اصلا مبنای انفجار بزرگ این است که انفجاری است بدون مرکز . به طوری که دست روی هر نقطه اش بگذارید ، مرکز است . اینجا که ما نشسته ایم مرکز است . 13 ملیارد سال آن طرف تر هم مرکز است . انبساط پیدا می کند اما انبساطی بدون مرکز .

به عنوان مثال یک توپ را در نظر بگیرید ، یک حجم دارد و یک سطح . سطحش کروی است . حجم این توپ سه بُعد دارد . یعنی هر نقطه ای از آن را که در نظر بگیرم ، در شش جهت می توانیم حرکت کنیم : بالا،پایین راست،چپ و جلو،عقب . اما سطح روی توپ دو بُعدی است یعنی بالاوپایین ندارد . مرکز سطح دو بُعدی توپ کجاست ؟ مرکز خود کره وسطش است اما سطح کره مرکزخاصی ندارد . هر کجا در نظر بگیریم ، مرکزش است . چون مرکز به جایی می گویند که اگر از دو طرفش خطی را ادمه دهیم ، نهایت کار مساوی باشد . این مثالی است برای این که همین حرف را در سه بُعدی بزنند .

 حالا یک سه بُعدی غیراقلیدسی را فرض بگیرید که هر نقطه ای از آن را در نظر بگیرید ، مثل سطح دو بُعدی کره است . البته قابل رسم نیست . نمودار دارد ولی شکلی که مأنوس ما باشد ، ندارد . حالا اگر این توپ مفروض ما یک بادکنک بود و شروع کردیم به باد کردن آن ، قبلش هم با خودکار چند تا نقطه روی آن گذاشته باشیم ، هر چه بادش می کنیم ، این نقطه ها از هم دور می شوند . این سطح هم منبسط می شود . از کدام مرکز از هم دور می شوند ؟ مرکزی ندارند . از هم دور می شوند بدون مرکز . نمی توان گفت : از یک جایی دارند از هم دور می شوند . همه ی نقاط دارند از هم دور می شوند . همه هم مرکز هستند . شبیه چنین مدلی را ببرید در نقطه ی انفجار بزرگ . می گویند : انفجار صورت گرفت . عالم هم دارد منبسط می شود مثل این بادکنک دو بُعدی ولی شما سه بُعدی در نظر بگیرید

سوال : چرا مرکز نداشته باشد ؟ آیا به مشکلی برخورده اند که اینگونه فرض گرفته اند ؟

 استاد : آن ها یک مشاهداتی در علم خودشان دارند که سبب شده این حرف ها را بزنند

جالب است بدانید که قبل از این که علم فیزیک وارد قرن بیستم بشود ، انیشتین می گفت : صد و پنجاه سال قبل هندسه دانان راه را برای من باز کردند و اگر آن ها آن همه حرف ها را نزده بودند ، ممکن نبود من نظریه ی نسبیت را بدهم . نظریه ی من مبتنی بر حرف آن ها بود . و آن این بود که این نحو ابعاد سه گانه ای که ما در فضا در نظر می گیریم به عنوان خطوط راستی که ما می فهمیم ، این فقط یک هندسه است : هندسه اقلیدسی . با بحث های گسترده ای صورت گرفت ، هندسه ی اقلیدسی از اطلاق افتاد . گفتند : این فضای سه بعدی که ما در نظر می گیریم ، فضای اقلیدسی است که با خطوط رسم شده ی در سطح مستوی سر و کار دارد . هندسه های دیگری هم داریم که اصول موضوعه ی متفاوتی دارد . اولین هندسه ای درآمد ، هندسه هذلولوی بود . بعد هم هندسه های کروی ی جورواجور . تا قرن بیستم .

در قرن بیستم، در مسائل فیزیک پیشرفت های عجیبی صورت گرفت از قبیل مسأله ی نور و ... انیشتین دید این چیزهایی که ما در مشاهدات خودمان دیده ایم ، اگر بخواهیم طبق یک سیستم خاصی نظریه بندیش کنیم  ، پایه اش را دیگر نباید هندسه ی اقلیدسی قرار دهیم . بلکه هندسه ای قرار می دهیم که مرکز نداشته باشد . می گویند : طبق رفتاری که ما از عالم مشاهده کرده ایم ، می فهمیم که هندسه اش هندسه ی مرکز دار نیست.

این انفجار، چیزهای جالبی به دست این ها داده است، مخصوصا از سال 2002 به بعد . انرژی تاریک و قبلش ماده ی تاریک . چیزهای بسیار جالبی به دنبال همان شکستن اتم حاصل شد . چون بشر کنجکاو می خواست برود داخل اتم تا ببیند چه خبر است . ولی به مشکلات برخورد کرد . چون وقتی وارد فضای اتم شدند ، دیدند همه چیز به هم ریخت . گویا در عالم دیگری وارد شده بودند !  وقتی رفتند تا از دل اتم سر دربیاورند ، دیدند اصلا عالم دیگری است . به همین جهت عده ای منکر علیت شدند .

الکترون ونوترون و پروتن و . . . تا این که سر و کله ی ذرات بنیادین بیشتری پیدا شد . روز به روز ذره ی جدیدی پیدا می کردند . نزدیک هفتاد تایش در همین جدول مدل استاندارد فیزیک هست . دسته بندی هایی هم صورت گرفت . اول می گفتند : ماده چیزی است که از ملکول و اتم تشکیل شده است . جلوتر که آمدند ، گفتند : از الکترون و نوترون تشکیل شده است . جلوتر که آمدند ، گفتند : از کوارک و بُزُن یا لبتون تشکیل شده است و . . . بعدا در تجربیات به خصوص فیزیک کیهانی با چیزهایی برخورد کردند که اصلا با این ذراتی که شناخته بودند ، جور نیست . نامش را ماده ی عجیب و غربب و تاریک گذاشتند . یعنی هیچ نور و تشعشعی از خودش صادر نمی کند بلکه از تأثیری که بر مواد دیگر می گذارد آن را شناخته اند . اگر تأثیر جاذبی باشد ، می گویند ماده تاریک و اگر بر خلاف جاذبه باشد ،می گویند انرژی تاریک  و هیچ کدام هم قابل رؤیت نیست .

امواج الکترومغناطیسی که اساس کار ماده است ، نه از این دو بیرون می آید و نه بر آن ها وارد می شود . مثلا دو تا آهن ربا را که به هم نزدیک کنیم ، به هم جذب می شوند اما اگر برعکس کنیم و نزدیک هم ببریم ، از هم دیگر دفع می شوند . حالا اگر دو طرفی را که همدیگر را دفع می کنند و همنام هستند نزدیک هم ببریم و ببینیم همدیگر را جذب می کنند ، چه نتیجه ای می گیریم ؟

نتیجه می گیریم که در این وسط نیروی ثالثی هست که غالب بر این هاست و دارد این ها را به زور به هم نزدیک می کند . در کنار ماده چهار نیرو کشف کرده اند به نام نیروهای بنیادین :

 یکی ش جاذبه است .

یکی دیگر همانی است که باعث می شود دو آهن ربای همنام به یکدیگر جذب شوند . می دیدند در هسته ی اتم تعداد زیادی بارهای مثبت که قاعدتا باید همدیگر را دفع کنند ، برادرانه و صمیمی کنار هم هستند ! اسمش را گذاشتند : نیروی هسته ای قوی که به مراتب از جاذبه قوی تر است . چندهزار برابر قوی تر از نیروی جاذبه ای ست که بین خورشید وزمین وجود دارد . از آن تعبیر به چسب می کنند !

همین جور کاری درباره ی انرژی تاریک شد . این ها می دیدند که این انبساط دارد شتاب می گیرد . سرعتش لحظه به لحظه دارد زیاد می شود . با معادلاتی از همین ، انرژی تاریک را کشف کردند . گفتند : حالا که این انبساط دارد شتاب می گیرد ، این شتاب گرفتن ممکن نیست مگر این که بر اصل قاون جاذبه ی عمومی غلبه کند . پس یک انرژی و نیروی دیگری هست که دارد ضد جاذبه عمل می کند  . جاذبه مقتضی ربایش است ولی آن نیرو دارد با فشار شتاب دار این ها را از هم دور می کند . اسمش را گذاشتند : انرژی تاریک .

 الآن می گویند : فقط 5 درصد عالم ماده را ذرات تأثیر گذار بر حواس که لنین می گفت ، تشکیل می دهد . 95 درصد دیگر هیچ تأثیری بر حواس ما نمی گذارد . هیچ گونه نمی توانیم با آن ارتباط برقرار کنیم مگر از راه معادلات . یک چیزی را می بینیم ولی معادله می گوید : این طوری که ما می بینیم ، امکان ندارد باشد . یک چیز دیگر هم لازم دارد . چیزی که ما هیچ خبری از ریخت و تار و پود آن نداریم . لذا به آن تاریک می گویند . چون نه ارتباطی با آن داریم نه می توانیم حدس بزنیم که از چه چیزی تشکیل شده است

پس اگر می گوییم عوالم داریم ، باید ضابطه ای برای تعریف عالم ارائه دهیم و اینکه میز بین دو عالم چیست ؟ و رابطه ی این عوالم به چیست ؟ خلاصه همین قدر می دانیم که ماده که سد راه خیلی از حرف ها بود ، شکسته شده است و مطرح نیست . دقیقه ی 58

تا دقیقه 63 ادامه دارد

 

 

 

یکشنبه هفتم اسفند ٧/ ١٢/ ١٣٩٠

یکشنبه ( 26 / 2 / 2012 )

سوال:...

استاد : آن ها به دنبال اصل نوعی ی سنخی هستند نه اصل شخصی . چیزی که بشر از اول هم به دنبالش بوده ، رسیدن به یک اصل سنخی بوده است . یعنی برسد به یک ذرات، نه به یک ذره . به یک ذرات صلب اولیه که نه انفجار در آن پدید می آید نه شکست . و گر نه آن ذره ای که در انفجار بزرگ مطرح است که منفجر شد . اصل یعنی عنصر و پایه که ذرات است ولی همه از یک سنخ است و قابل تغییر نیست . هیچ تغییر و تبدّلی در آن ها نیست بلکه تمام تغییرات و آثار بعدی را از جمله حیات و علم و . . . توجیه می کنند .

الآن تلاششان این است که برسند به یک ذره ی اولیه که اطلاعات و علم را بتواند توجیه کند . لذاست که برای آن رشته 11 بُعد در نظر گرفتند تا هیچ جا مشکل نداشته باشند . می گویند : هر بُعدی یک کاری ازش می آید و هر کدام متکفل چیزی است . هر رفتاری را که در ماده دیدیم ، آن را به یک چیز مادی برمی گردانیم که همه ی این ها متفرع بر او هستند که نخواهند هم توانست ! چون راه را دارند غلط می روند . چون واقعیت و ریخت دستگاه طوری است که از بالا دارد ظهور و بروز پیدا می کند به مرتبه پایین ولی این ها می خواهند با پایین همه ی چیزهای بالا را توجیه کنند و ممکن هم نیست . فقط جالب این است که در این سیر تجربی مرحله به مرحله به جایی می رسند که یکی از حقائق الهیه از عوالم بالا خودش را مثل آفتاب به آن ها نشان می دهد .

بعد از شکستن اتم ، قدرت برایشان جلوه کرد . قبلش هم می گفتند نیرو ولی اصل برایشان همان جسمی بود که این نیرو را داشت . یک تعبیر نیرویی را به کار می بردند و از کنارش رد می شدند . می گفتند : نیرو جسم نیست ولی جسمانی است . در دل جسم و بند به اوست . ولی در اول لحظه ای که ماده محو شد و به انرژی تبدیل شده ، این متکا علیه به عنوان یک چیز صلب اصلی از دست این ها گرفته شد و بعد خرده خرده توان ، قدرت ، نیرو ، انرژی به عنوان یک چیز اصل کاری آمد به میدان

آقای الهی : آیا ما باید منتظر باشیم که علم به کجا می رسد تا به وجود خدا یقین پیدا بکنیم ؟

 استاد : پس راه اثبات خدا از کجاست ؟ استاد : راه اثبات خدا که اوضح و أبین از این حرف هاست ( أحقّ و أبین مما تراه العیون ) بشر هم اگر بخواهد می فهمد . منظور من از طرح این بحث هم این بود که بهانه ها و موانعی که فلاسفه ی مادی بر سر راه حرف های الهیین مطرح می کردند ، برداشته شود .

الهی : خب همین احتمال که ممکن است علم به ذراتی صلب برسد که نظم عالم ناشی از آن هاست ،  یقین انسان به خدا را سلب می کند . آیا دلیل و برهانی بر وجود خدا داریم که اولا همه فهم باشد و ثانیا خیالمان راحت باشد که علم به هر جا رسید آن را از دستمان نمی گیرد .

استاد : از نظر عملی من یک راه کاری پیشنهاد می کنم که حتی یک منکر خدا را هم به خداباوری می رساند . این یک راه تجربی است که این قدر طرفداران تجربه از آن دم می زنند و می گویند : تا چیزی را تجربه نکنیم ، قبول نمی کنیم . عرض من این است که : حرف انبیاء هم قابل تجربه است . به شرطی که انسان برای خودش و فکرش ارزش قائل باشد و راهکار مرا تجربه کند : یک شخصی که اصلا خدا را قبول ندارد به مدت دو سال روزی دو ساعت { لازم نیست همه ی کارهایش را تعطیل کند } به جایی برود که احدی با او تماس نداشته باشد . نه کسی را ببیند و نه با کسی حرف بزند ولی آن مکان قبرستان باشد . یعنی پایان راه جسم ! چون همه ی چیزها زیر سر غفلت است . هر روز به آن جا برود و بنشیند و در این دو ساعت تسبیحی به دست بگیرد و بگوید : خدایی نیست ! در کل دو ساعت . من قول می دهم که بعد از شش ماه استمرار بر این کار ، زبانش می گوید خدا نیست اما خودش نمی پذیرد ! با تهافتی بین زبان و قلب مواجه می شود . با اینکه روز اول یقین داشت خدا نیست ، ولی حالا برعکس شده است.

پس معلوم می شود همه شک و انکارها ناشی از غفلت است . اگر سیر خودش از عالم خاک را متوجه شود ، تمام است . غفلت آن علم ذاتی را که خداوند به ما داده ، در حجاب قرار می دهد . هر چه غفلت کمتر شود ، آن علم فطری که مثل خورشید است در انسان ظهور می کند و از حجاب در می آید . حتی اگر بخواهد به زور به خود بگوید که خدا نیست ، می بیند دلش می گوید : خدا هست

اما راه استدلالی از این راه عملی هم واضح تر است اما به شرطی که دل بدهد و دنبالش برود . خدایی را که انبیاء و اوصیاء گفته اند ، به عنوان قُبّه ی نور یا پشت کوه قاف یا پری زیر دریا نیست . اگر این گونه است که همان بهتر که قبول نداشته باشد ! خدایی که انبیاء گفته اند این نیست . آن ها گفتند : هر کجا هستی ، تمرکز بکن و بگو : الله اکبر . اکبر من أن یوصَف . برهان وجود این خدا این است که مبدأ همه ی حقائق است . حقائقی را که مشاهده می کنی ، اگر دقت کنی ، خواهی دید که همه یک مبدأ دارند . حتی حقیقت اجتماع نقیضین ! هیچ کس نمی تواند منکر این مبدأیت باشد .

در اینجا استاد به مناظره داوکینز بی خدا { زیست شناس و نویسنده کتاب پندار خدا } و کالینز با خدا { کاشف کد ژنتیک و برنده ی جایزه نوبل } اشاره کردند که متن آن در وبلاگ موجود است .

 آخر مناظره می گوید : ادیان ابراهیمی { مثل آفتاب دروغ می بندد } قائل به خدای شخص وار هستند ! خدا را مثل یک آدم می دانند . مُجسّمه هستند .

سیدجزایری : خب در روایات سنی ها همین ها است

استاد : مُسلّمات سُنی ها که این نیست . برای همین است که ما روایات دال بر تجسم را بر علیه آن ها علم می کنیم چون می دانیم که حاضر به التزام به محتوای آن ها نیستند . در واقع به او می گوییم : ببین ، چیزی که می دانی باطل است ، در کتاب هایتان موجود است . . . مبانی فکری غیر از این است که قوه ی خیال کمک کند تخیلاتش را .

داوکینز در پایان مناظره می گوید : من همین اندازه می دانم که اگر خدایی هم باشد ، اینی که این ادیان می گویند ، نیست

استاد : پس قبول کردی که ممکن است خدایی باشد . خب ، تو فهمت را از سخنان این ادیان تصحیح کن . در جواب داوکینز باید گفت : سبحان الله و الله اکبر ! یک دفعه در عمرت نماز ما را ندیده ای ؟ هر چه می گویند و هر کاری می کنند ، به دنبالش خدا را تسبیح می کنند . الله اکبر . آیا می توانی مبدأ همه ی حقائق را انکار کنی ؟! خودت را هم بتوانی انکار کنی ، این را نمی توانی انکار کنی ! حتی اگر بخواهی انکارش کنی ، توسط خود او انکار می کنی ! یعنی فرار از او فرار به سوی خود اوست . هر چیزی را بخواهید ثابت و حق فرض بگیرید ، به او بند است . مثلا بزرگترین حربه ی آن ها قضیه ی نسبی گرایی است . می گویند : همه چیز نسبی است . اگر دقت کنند ، در این که همه چیز نسبی است ، مطلق گراست ! اگر ببینیم حقائق را و انسجام و سیر همه ی حقئ را به سوی مبدأ ، کار تمام است . همه ی حقائق به یک مبدأ بندند و مبدأ است که آن ها را تنظیم کرده است . هر رده ای را می بینیم ، یک فراءی وراء اوست . باید بفهمیم که طبائع چه نقشی در درک ما و در پیشرفت استدلال ها ما دارند ؟ تا ذهن به مُحقّق الحقائق و مبدأ تمام آن ها برسید . هر چه می بینیم در یک بستری فرا رابطه به هم مربوطند که همه ی ربط ها مسبوق به او هستند و او این ها را قرار داده است

فیزیک دان های ضد خدا در مسأله ثوابت بنیادین دنیا گیر افتادند . شش تا عدد ثابت بنیادین داریم که اگر یک ملیونیوم تغییر کرده بود ، دنیا اینجور نمی ماند . گفتند این شش ثابت بنیادین که عالم را سر پا نگه داشته که هر کدام اگر ذره ای تغییر کند ، همه ی این نظام به هم می ریزد ، این ها را چه کسی درست کرده است ؟! فیزیک دان های خداپرست همین ها را دلیل واضحی بر اثبات خدا گرفته اند . فیزیک دان های بی خدا مشغول به بافندگی شدند برای حل این مسآله . آقای داوکینز که رشته اش فیزیک نیست وقتی دفاع های فیزیک دان های بی خدا را از این مسأله دید ، ناراحت شد که این چه دفاع های خلاف عقلی است که از بی خدایی می کنید ؟! من زیست شناس از داروین و نظریه ی انتخاب طبیعی ی او کمک می گیرم برای اینکه شما هم در فیزیک از نظیر انتخاب طبیعی استفاده کنید و بر علیه خداباوران حرف های درست حسابی بزنید !

سوال:...

 استاد : یستحیل أن یُجری الامور إلا بأسبابها یا أبی الله ؟

آقای نایینی:...

 استاد : در روایت تحف که می خواهد شیعیان بالا را معرفی کنند ، می فرمایند : اولین علامت آنها این است که : انهم عرفوا التوحید حق معرفته

نوزده تقریر برای برهان صدیقین ذکر کرده اند

سوال : آیا برهانی داریم که ثابت کند که بشر هرگز به جزء لایتجزی نخواهد رسید ؟

برهان بر نفی جزء لا یتجزی

استاد : هر اصلی را که در نظر بگیرید ، لا محاله باید یک کلاس پایه داشته باشد . این کلاس پایه خصوصیات دارد یا نه ؟ این خصوصیات را چه چیزی تأمین می کند ؟ از اینجا شروع می کنیم . هر کلاس پایه را در نظر بگیرند ، خودش نمی تواند جمیع خصوصیاتی را که بعدا می خواهد با آن همه ی نظام را تأمین کند ، داشته باشد . برای همین یازده تا بُعد درست کرده اند تا با این ابعاد جوابگوی معضلات باشند . ناگهان ماده رفتار جدیدی از خود نشان می دهد که می بینند این 11 تا کم بود ! به صرف اضافه کردن بُعد که کار درست نمی شود . اصلا از نظر منطقی کلاس پایه ای که همه خصوصیات و افعال را در خود داشته باشد به نحوی که محتاج هیچ عنصر دیگری نباشد ، ممکن نیست.

در عالم ماده به معنای وسیعش که می خواهند به یک چیز پایه برسند ، آیا برای آن چیز پایه بُعد قائل هستند یا نه ؟ اول باید تعریف بُعد صورت بگیرد .

بعد نقل کلام می کنیم بر سر همان بُعد که آیا این بُعد جزء لایتجزی برایش معنا دارد یا نه ؟ مثلا طول و عرض و عمق .

هر چه بُعد را ریز فرض کنید ، می شود از نظر تعقل و هندسه آن را نصف کرد . ممکن است از نظر فیزیکی نتوان آن را شکست ولی ذهن می تواند با ریز کردن مقیاس ، همین امتداد کوچک را مثل یک کهکشان فرض بگیرد . می توان وسط همان چیز ریز یک نقطه فرض گرفت که دست راست و چپ دارد . آنی که واقعا موجود است ، دست چپ و راست است یا همه ی آن ؟ موضوع وجود بالذات کدام است ؟ چیزی که بالذات موجود است ، تمام این خط یک سانتی است یا نصف طرف راستش و نصف طرف چپش ؟ به عبارت دیگر : در امتدادها و بُعدهای مکانی که ما به عنوان یک خط متصل پیوسته فرض می گیریم ، چیزی که موضوع وجود بالذات است که می گوییم : موجود است ، موضوع بالذات این محمول چیست ؟ کدام قسمتش است ؟ خودش است یا دست راستش یا دست چپش ؟ روی این سوال فکر کنید

مبدأیت مطلقه و موضوعی که اگر محمولی هست و موضوعی هست و آن موضوع عقد الوضعی دارد ، موضوعی است که سبقت دارد بر همه ی محمول ها . این مطلب قابل انکار نیست . خدایی که مبدأ همه ی حقائق مادی و غیر مادی و طبائع صرفه است و همه ی این ها مسبوق به او هستند و نظمی که حقائق دارند ، نظم فیزیکی ، ریاضی ، الهی و . . . همه به او برمی گردد . اصل این مبدأ حقیقت قابل انکار نیست . حتی کسی که می خواهد خود این مبدأ را انکار کند و می خواهد بگوید که حق این است که این مبدأ نیست . پس یک حقی را قبول دارد . لازمه ی قبول اصل حقانیت ، پذیرفتن نظامی است که حقانیت در آن معنا دارد . قبول این حقانیت یک قضیه ی فرعیه می شود که مسبوق است به آن حق مطلق . حضرت فرمودند : ( بنوره عاداه الجاهلون ) اگر می خواهی با خدا دشمنی کنی ، باید با نور خودش با او دشمنی کنی ! اگر می خواهی خدا را انکار کنی ، باید اول او را قبول کنی  و سپس انکارش کنی ! با خودش باید خودش را انکار کنی ! از آن طرف هم اگر بخواهی او را بشناسی ، ( به تُعرف المعارف ) باید اول او را بشناسی تا معارف را با او بشناسی

وقتی می گویی : الله اکبر ، یعنی قوه ی توصیف خود را تعطیل کن . چون ما هی می خواهیم تخیّل و توصیف کنیم . الله اکبر من ان یوصف و لو بأن لا یوصف . یعنی اگر بگویی : خدا وصف شدنی نیست ، باز موتور توصیف ذهنت دارد کار می کند . اگر در نماز مشغول توصیف خدا باشیم که نماز نیست .( إن معرفة عین الشاهد قبل صفته ) این ها همه بیاناتی است که ما را از آن خدای موهوم فاصله می دهد . وقتی از خدای موهوم فاصله گرفتیم ، می بینیم که مبدأ حقائق قابل انکار نیست و از طرفی قابل درک هم نیست ! نشود شکار کس دام بازگیر .هم قابل انکار نیست و هم دسترسی به هویت غیبیه ی او ممکن نیست ( دقیقه ی 62 )

 

 

دوشنبه هشتم اسفند ٨/ ١٢/ ١٣٩٠

دوشنبه ( 27 / 2 / 2012 )

سوال : بأسماءک الذی ملأت ارکان کلّ شیء یعنی در هر ذره هم وجود دارند ؟

استاد : هر شیءی ارکانی دارد . اسماء خدا پُر کرده ارکان آن را . هر چیزی می تواند مظهر اسماء و صفات تو باشد . ریزترین چیز می تواند مظهر همه ی اسماء الهیّه باشد ( فی کلّ شیء کلُّ شیء )حاجاقای حسن زاده از مرحوم آقای رفیعی نقل کردند که فرموده بودند : ( سلطان وجود هر کجا نزول إجلال بفرماید ، همه ی لشکرش را با خودش می بَرَد ) هر کجا توانستید بگویید چیزی موجود است ، پس در همان حیثی که موجود است ، علم و قدرت و حیات هم موجود است . امروزی ها هم همین اندازه فهمیده اند که این ذره قدرت است ( دل هر ذره را که بشکافی ، آفتابیش در میان بینی ) منظور از این آفتاب نور است یا . . .

هندسه ی برخالی هم آن روز عرض شد که : تشابه جزء با کل در بی نهایت بزرگ و بی نهایت کوچک برقرار است . هلوگرام هم صحبت شد که : ریزترین جزء با بزرگترین ، شبیه همند و یک جورند . مقدمه ی هندسه برخالی ، تابعی است که متصل و پیوسته است در تمام نقاط و در هیچ نقطه ای هم مشتق پذیر نیست . این معادله پایه شده برای برای هندسه ی برخالی ( برخالی از ریشه بَرخ به معنای بعض با پسوند آل مثل چنگال . برخال یعنی منسوب به بعض یعنی کسر یعنی هندسه ی کسری . هندسه های متعارف دو بُعدی است مثلا واحد سطح متر مربع است یعنی وقتی خود سطح دو بُعدی است واحدهایش هم دو بُعدی است .

لذا واحد سطح دو بعدی است یعنی یک واحد مربع، و واحد حجم سه بعدی یعنی یک واحد مکعب. چون حجم سه بُعدی است . اما هندسه برخالی بُعدش عدد صحیح نیست و در نتیجه واحدش در سطح مثلا یک و دو دهم است نه دو . یعنی بُعد دوم خط مستقیم نیست که بتوانیم با آن مربع درست کنیم . هندسه ای است که به جای دو بُعد ، یک و دو دهم بُعد دارد . هندسه ی کسری است ) این هندسه مبنا قرار گرفته برای قضیه ی هلوگرام که ریزترین ذره اش تا بی نهایت با بزرگترین تشکیل دهنده اش تا بی نهایت مثل هم است . تشابه کل و جزء . با نور لیزر کاری می کنند که اطلاعات به صورت هندسه ی برخالی و کسری ذخیره می شود و به همین جهت هر ذره از این تصویر هلوگرام را جدا کنید ، کلّ آن در همین پیداست

بعد از اینکه به تصویر هلوگرام رسیدند ، شروع کردند به نظریه پردازی و در صدد برآمدند که کلّ عالم را هم با همین مدل هلوگرام درست کنند . می گویند : آیا هندسه ی عالم و نظام عالم نظام هلوگرامی است ؟ یعنی دست روی هر ذره ای بگذارید ، کل را دارد نشان می دهد . از تحلیل هر جزءی می توانیم کل را به دست بیاوریم . البته بعید نیست که عالم بزرگ با عالم ریز شبیه هم باشند

سوال : . . .

جواب : بلد یعنی شهر ولی حتی یک مورچه هم می تواند بلدی باشد

روایت جالبی در ص 320 جلد 54 بحار است که : حضرت فرمودند :

إِنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اثْنَيْ‏ عَشَرَ أَلْفَ‏ عَالَمٍ كُلُّ عَالَمٍ مِنْهُمْ أَكْبَرُ مِنْ سَبْعِ سَمَاوَاتٍ وَ سَبْعِ أَرَضِينَ { تک تک این عوالم از سموات و ارضین سبع بزرگتر است ؛ در حالی که ما با سماوات سبع همه چیز را تمام می کنیم و خیال می کنیم همه ی عالم همین است } { مَا يَرَى عَالَمٌ مِنْهُمْ أَنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَالَماً غَيْرَهُمْ { خیال می کنند که فقط خودشان موجود هستند } وَ إِنِّي الْحُجَّةُ عَلَيْهِمُ‏ { این ها سراپا صدقند و اهل خودبزرگ نمایی نبودند . تازه خیلی از مطالب را هم از ترس غالی شدن ما نگفته اند ! }

البته اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند مخصوصا که اینجا برای عوالم وصف هم آمده است . یعنی چه بسا عوالمی باشند که اکبر از سبع سماوات نیستند !

در حدیث 24 همین باب هم آمده که : ( إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً وَ الطَّيِّبِينَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِمَا مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ وَ أَقَامَهُمْ أَشْبَاحاً قَبْلَ الْمَخْلُوقَاتِ ثُمَّ قَالَ أَتَظُنُّ أَنَّ اللَّهَ لَمْ يَخْلُقْ خَلْقاً سِوَاكُمْ ؟ بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ أَلْفَ أَلْفِ آدَمٍ وَ أَلْفَ أَلْفِ عَالَمٍ وَ أَنْتَ وَ اللَّهِ فِي آخِرِ تِلْكَ الْعَوَالِمِ )

سوال : آخر به چه معناست ؟ یعنی بعد از آن دیگر عالمی نیست ؟

استاد : احتمالات مختلفی است که قبلا هم در ذیل روایت سوم همین باب درباره اش صحبت شده است

روایت 29 هم جالب است که به وضوح بر خلاف طبیعیات قدیم وهیئت بطلیموسی است . آن ها اجسام فلکی را بسیط می دانستند و اجرام علوی را به صورت مرکوزة فی ثخنها و غیر قابل خرق و التیام می دانستند . روایت این است :  (قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص‏ لَيْلَةَ أُسْرِيَ بِي إِلَى السَّمَاءِ رَأَيْتُ فِي السَّمَاءِ السَّابِعَةِ مَيَادِينَ كَمَيَادِينِ أَرْضِكُمْ هَذِهِ { به عرصه های وسیعی برخورد کردم } وَ رَأَيْتُ أَفْوَاجاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ يَطِيرُونَ لَا يَقِفُ هَؤُلَاءِ لِهَؤُلَاءِ وَ لَا هَؤُلَاءِ لِهَؤُلَاءِ { به همدیگر که می رسیدند ، توقف نمی کردند و از کنار هم رد می شدند و با هم دیگر تماس ملاقاتی نمی گرفتند ) قَالَ فَقُلْتُ لِجَبْرَئِيلَ : مَنْ هَؤُلَاءِ ؟ فَقَالَ : لَا أَعْلَمُ  ( جالب این است که بخش اعظم این روایت را لا اعلم تشکیل داده است ! } فَقُلْتُ مِنْ أَيْنَ جَاءُوا فَقَالَ لَا أَعْلَمُ فَقُلْتُ وَ أَيْنَ يَمْضُونَ فَقَالَ لَا أَعْلَمُ فَقُلْتُ سَلْهُمْ فَقَالَ لَا أَقْدِرُ { چون موطن موطن ملاقات نیست } وَ لَكِنْ سَلْهُمْ أَنْتَ يَا حَبِيبَ اللَّهِ { فقط شما می توانید از آن ها سوال کنید .چون از باطن به وجودشان احاطه دارید . انسان کامل می تواند از تمام ذرات سوال کند } قَالَ فَاعْتَرَضْتُ مَلَكاً مِنْهُمْ فَقُلْتُ لَهُ مَا اسْمُكَ فَقَالَ كَيْكَائِيلُ { اسماء ملائکه هم هر کدام رموزی دارد . ئیل که می گویند به معنای خداست } فَقُلْتُ مِنْ أَيْنَ أَتَيْتَ فَقَالَ لَا أَعْلَمُ فَقُلْتُ وَ أَيْنَ تَمْضِي { کجا داری می ری ؟ } فَقَالَ لَا أَعْلَمُ فَقُلْتُ وَ كَمْ لَكَ فِي السَّيْرِ { چقدر وقت است که در حال سیر هستی ؟ } فَقَالَ لَا أَعْلَمُ غَيْرَ أَنِّي يَا حَبِيبَ اللَّهِ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَخْلُقُ فِي كُلِّ أَلْفِ سَنَةٍ كَوْكَباً { همین را گفتم که بر خلاف مُسلّمات هیئت قدیم است . چون جسم فلکی را قدیم زمانی و مرکوز می دانستند و خلق کوکب برایشان معنا ندارد } وَ قَدْ رَأَيْتُ سِتَّةَ آلَافِ كَوْكَبٍ خُلِقْنَ وَ أَنَا فِي السَّيْرِ ) تازه سالش هم معلوم نیست چگونه است . وقتی ملک می گوید : ستة آلاف . امیرالمؤمنین (ع) در نهج البلاغه درباره شش هزار سال عبادت شیطان می فرمایند : ( لا یُدری أمن سنی الدنیا ام من سنی الآخرة ) سال های آخرت هم خودش چند جور است : به تعبیر اسفار : سنین اخروی ربوبی که ان یوما عند ربک کالف سنة مما تعدّون و سنین الوهی که تعرج الملائکة و الروح الیه فی یوم کان مقداره خمسین الف سنة

روایتی هم در تفسیر برهان در ذیل همین خمسین الف سنة هست که از غرر روایات است که به مناسبت عرض می کنم

حقیقت عالم

عالم چیست ؟ ما به چه چیزی می گوییم : عالم ؟ چند رویکرد مختلف ممکن است برای تعریف عالم داشته باشیم . در یکی عالم را در حالت شعور و درک یک درک کننده ای قرار دهیم یا اینکه عالم حالت نفسی الامری باشد و لو درک کننده ای نباشد

معنای اول

در معنای اول می گوییم : قوام عالم به این است که یک درک کننده ای وقتی یک فضایی را با مشاعر خودش درک می کند ، در وهله ی بعد با همین مشاعر وقتی چیزهای دیگری را درک می کند ، دو دستگاه و نظام وسیستم ببیند . همین کافی است برای اینکه بگوییم : دو عالم است . پس من که یک ناظر هستم تا حالا با یک نظامی انس گرفته ام ، اگر با یک دستگاه دیگری مواجه شوم که ببینم آن هایی که با آن ها انس داشتم ، در اینجا تغییر کرده ، می گوییم : عالم عوض شد . چون می بینم آن چیزهایی که با آن ها انس داشتم ، عوض شده است . آن قوانینی که به نظر من قوانین معتادی بود ، عوض شده است و لو اگر یک عالم خبیری بیاید ، می گوید ک عالم که عوض نشده ، محیط عوض شده است . قوانین فیزیکی حاکم عوض نشده است . این تعریف دیدی که به دید ناظر مربوط می شود . مثال امروزی اش : الآن ما با یک عالمی انس گرفته ایم که در آن آب هست خاک هست انواع گازها و فلزها و پلاستیک و . . . این ها هم از ذرات ریزی به نام ملکول تشکیل شده اند . اما احساسی که ما داریم در سطح ملکول نیست . یعنی اگر ریز بشویم و برویم در فضایی که فقط با ملکول سر و کار داشته باشیم ، دستگاه و نظام عوض می شود . دیگر آنجا نباید توقع داشته باشیم که آب اینجا را در آن جا هم با همان کیفیت ببینیم . همین آبی که با آن صورت را می شوییم اگر داغش کنیم می شود بخار که دیگر نمی توان با آن صورت را شست . ولی بخار فرق نکرده بلکه همان ملکول هاست که فضای بینشان و حرکت جنبشی شان بیشتر شده است . پس اگر درون ملکول برویم ، خیال می کنیم که عالم دیگری است اما از نظر فیزیکی قوانین مکانیکی که حرکات و ضوابط و جاذبه را مدیریت می کرد ، تفاوتی نکرده است همان طور که قوانین حاکم بر بخار با آب تفاوتی ندارد . اما چون چیزهایی می بینیم که با آن انس نداشتیم ، خیال می کنیم که عالم عوض شده است

این یک تعریف عالم که به دید شاعر و مُدرک مربوط بود.

در جواب سوال . . .

 استاد : آیا کثرت عددی به وجود دو است یا به امکان فرض دو ؟

سائل : به امکان فرض دو .

استاد : لذا مانعی ندارد که با اینکه عالم دیگری را ندیده ایم و به آن منتقل هم نشده ایم ، اما می فهمیم که می تواند دو داشته باشد.

در لغت یونان به عالم می گفتند : یونی ورس . این یونی کأنه یک است . به خلاف ملتی ورس که معنای عالم چندگانه است که غیر از جهان های موازی است . چون جهان های موازی کنار هم هستند ولی این یک جهان و در عین حال چندتاست . مثل چند تا برگه ای که روی هم گذاشته اند که یکی شده اما چند برگه است . هر کدام صفحات واحکام جداگانه دارد

حضرت در توحید صدوق باب ذکر عظمة الله فرمودند : کل آسمان اول نسبت به آسمان دوم کحلقة فی فلاة ! تا این که می رسند به اینکه : عالم در گاوی است است و آن گاو پشت ماهی ای است .

انیشتین می گوید : عالم متناهی است اما کران ندارد . در هندسه ی اقلیدسی بی کران بودن با نامتناهی بودن معادل است . اما در هندسه ی کروی و بیضوی بی کران بودن با متناهی بودن منافاتی ندارد . بی کران یعنی هر چه بروید به یک لبه نمی رسید . اما طوری است که برمی گردید به جای اول . بعد انیشتین این را مطرح می کند که : گمان نمی کنم که یک ذهن متعادل بتواند عالم نامتناهی را به خودش بقبولانَد . بعدا که محاسبه کرده که ابعاد این عالم را سه ملیارد سال نوری است . اما کمی بعد از وفاتش ، ستاره هایی را کشف کردند که دوازده ملیارد سال نوری فاصله داشت ! حضرت فرمودند : این سه ملیاردی که می گویی ، نسبت به بالاتر کحلقة فی فلاة ! ممکن است کل این عالم اتمی باشد در بدن یک گاو ! و آن گاو ذره ای باشد در پشت یک ماهی . آن ماهی در یک اقیانوسی است و . . . !

در جواب سوال :

استاد : الآنی ها قضیه ی همزادها را هم مطرح کرده اند که : هیچ کس نیست مگر اینکه عین خودش یک جایی دیگر هم هست . با اینکه روزگاری این حرف ها خرافات محسوب می شد ! البته الآن هم به نظرات علمی خیلی خرافه ضمیمه می شود که باید مراقب بود . گاهی متخصصی که حرف را زده لوازمی بر آن بار می کند و گاهی مردم یک چیزی از متخصص می شنوند بعد شروع می کنم لوازمی برایش می بافند !

در جواب سوال .

 استاد : نباید ( أبی الله أن یُجری الامور الا باسبابها ) را به جبر تفسیر کنیم . چون یکی از اسباب اراده ی ماست . به علم حضوری و وجدانی خود ما کار می کنیم و به همین علم حضوری و وجدانی خودمان را بر انجام آن کار ملامت می کنیم . چون می فهمیم که می توانستیم که نکنیم . ریخت توحید مفضل هم بر این است که عمد در نظم را نشان دهند . بنای توحید مفضل بر نظم مقابل دار است . لذا کلمه عمد و قصد را شاید سی چهل بار به کار برده اند . خود قصد و عمد هم یکی از اسباب است

معنای دوم

تعریف دوم این است که : عالم آن است که واقعا قوانین نفس الامری آن عوض شود . نظیر آنکه بشر وقتی از ملکول به اتم رسید ، هنوز قوانین کلاسیک عوض نشده بود . وقتی اتم را شکافتند و خواستند از درون اتم سر دربیاورند و وارد آن شدند ، دیدند همه قوانین به هم ریخت ! قوانین مکانیکی که می گفتند همه ی عالم را می تواند توجیه کند ، به هم ریخت . بیرون اتم دو نیروی جاذبه و الکترو مغناطیس کار می کنند اما وقتی می رویم در اندرون اتم ، با سه نیروی نیروی قوی و نیروی ضعیف { بُرد کوتاه ولی بسیار قوی برخلاف جاذبه بُرد دور ولی نسبت به نیروی قوی داخل اتم ضعیف است } و ضعیف مواجه می شوید که اثری از آن در بیرون اتم نیست . به همین جهت فورا علیت را منکر شدند !  نام مکانیک جدید را هم گذاشتند : مکانیک کوانتوم . البته هنوز نتوانسته اند این دو مکانیک را به هم برگردانند

این مصداقی است برای دیدگاه دوم

سه چهار تا تعریف دیگر هم در ذهنم است

به مناسبت : فلاسفه می گویند : ( الشیء ما لم یجب لم یوجد ) متکلمین در مقابل می گویند : شما که فاعل را فاعل موجَب کردید ! لازمه اش این است که خدا فعال ما یشاء نیست . اختیار را طوری معنا می کنید که به معنای عدم اجبار از بیرون است نه اذا شاء فعل فعل و اذا لم یشأ لم یفعل

 

 

سه شنبه نهم اسفند ٩/ ١٢/ ١٣٩٠

سه شنبه ( 28 / 2 / 2012 )

بسم الله الرحمن الرحیم

سوال : ما هم عوالم داریم . پس فرق ما با امام که ذو عوالم است ، چیست ؟

 استاد : ما نمی توانیم بین همه ی عوالم یک جا جمع کنیم . ما خودمان را یک عالم می بینیم . لذا نمی توانیم حال کسی که همه ی عوالم را به صورت استقلال جمع کرده ، بفهمیم . آن ها بین عوالم و آثار و احکامش جمع می کنند . لذا هر عالمی حکم و اثر خودش را برای آنان دارد.

در اینجا حضرت حقیر درباره معنای مقام جمع الجمعی ی ائمه می پرسد که استاد در پاسخ می فرمایند : جمع وقتی است که بنده تماما شؤون مولویت را رعایت می کند یعنی جز به مراعات احکام مولویت مولا و خالقیت خالق توجه نمی کند و هر چه صبغه ی مخلوق دارد ، برای او خار راه است . به این می گویند : عالَم جمع . یعنی کل خلق را جمع می کند و کنار می گذارد و خدا را در جمع می بیند . لذاست که اگر احکام مخلوق را اجرا کند ، این مقام در او متمکن نمی شود و در این مقام قوی نمی شود . مثلا برای او در این مقام توجه به فرزند و دوست داشتن او باعث فاصله گرفتن از خدا می شود ( ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه ) پس نباید به فرزندش توجه کند . چون اگر بکند ، دیگر جمع نیست و از آن فاصله گرفته است . اما جمع الجمع این است که در جمع کاملا تمکن پیدا می کند یعنی آن قدر در ذکر و توجه و معرفت بالا می رود که قدرت پیدا می کند احکام مخلوق را به عنوان مخلوق در کنار احکام خالق بار کند و لا یشغله اجرای احکام مخلوق از اجرای احکام خالق . چون برایش ملکه شده است . اما کسی که هنوز در مقام جمع است اگر بخواهد احکام مخلوق را اجرا کند ، برای او شرک محسوب می شود : ( ما یؤمن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون )

سوال : آیا منظورتان این است که به همان کارهای دنیایی صبغه ی الهی می دهد ؟ مثلا فرندش را فی الله دوست دارد .

استاد : خیالم می رسد که مراد علماء از این اصطلاح را گفتم . روی همین عرائض من تامل بکنید : جمع به گونه است که عبد قدرت ندارد احکام عالم خلق و مخلوق را اجرا کند بلکه تماما متمحض در اجرای احکام خالقیت خالق و سیطره و هیمنه ی خالق بر وجودش است . اما جمع الجمع بعد از این است . بعد از که مستقر شد در حالت جمع و این حالت برایش ملکه شد و دیگر در وجود او سر سوزنی شرک ممکن نبود ، بر می گردد و احکام مخلوق را جاری می کند بالله و هیچ مانعی هم ندارد . یعنی به تمام معنا می بیند که مثلا با سراپای وجودش فرزندش را دوست دارد اما سر سوزنی این دوست داشتن او را از خدا جدا نمی سازد .

مرحوم شهید در مسکّن الفؤاد دارند : که وقتی حضرت ابراهیم پسر شیرخواره حضرت وفات کردند ، حضرت خیلی گریه می کردند . عده ای که اصلا توقع نداشتند ، به صورت اعتراض به حضرت عرض کردند : شما ما را از گریه در مرگ عزیزان منع می کنید پس چرا حالا خودتان گریه می کنید ؟ حضرت فرمود : ( دلم می سوزد و اشکم جاری می شود ولی چیزی بر خلاف رضای خدا نمی گویم ) یعنی شما که دلتان می سوزد معنایش این است که چرا این اتفاق افتاد ؟ پشتوانه ی اشکتان هم این است که چرا این بچه مُرد ؟ کاش نمرده بود . چرا و «لیت» در آن خوابیده است اما من در مقامی هستم که دلم می سوزد به خاطر یک امر طبیعی . اشکم هم به خاطر همان چیز طبیعی می آید اما در دل من یک ذره لیت و لعل و چرا در آن نیست . معمولا حالات افراد برخاسته از عالم خلق است . گریه او گریه ی ناراحتی و اعتراض است.

این مال حال جمع الجمع . اما کسی که در حال جمع است وقتی فرزندش می میرد ، قوی است و می گوید : خدا خواسته ، حتما مصلحی بوده ، این بچه که مال من نبوده ، چرا گریه کنم ؟ این دارد قوی می شود در انتساب به خدا و اگر این ها را نگوید ، نقصش است . این شخص اگر گریه کند ، از مقام جمعی باز می مانَد . اما همین شخص وقتی خوب در این مقام تقویت شد و در معرفت بالاتر رفت ، اگر دو تا بچه داشته باشد ، برای مرگ بچه ی دومی گریه هم می کند . به او می گویند : فرزند اولت که مصیبتش سخت تر بود ، برایش گریه نکردی ! می گوید : آن وقت حالم طوری بود که نمی توانستم گریه کنم ولی الآن می بینم گریه می کنم و حالم هم بهتر از حال آن وقت است . چون می بینم با اینکه دارم گریه می کنم ولی این را هم می دانم که همه چیز مال خداست و بین این معرفت و گریه منافاتی نمی بینم . به این حالت می گویند : مقام جمع الجمع . حضرت حقیر : در مقام جمع هم گریه اش می گیرد ولی خودش را کنترل می کند .

 استاد : کنترل کردن گریه مرحله ای پایین تر از مقام جمع است . در مقام جمع اصلا گریه اش نمی گیرد . اما همین شخص در مقام جمع الجمع گریه اش می گیرد با حفظ حالات معرفتی و کمالی ی سابقش.

معانی عالم

رسیده بودیم به شاخص های میز بین عوالم که دوتای آن عرض شد که یکی مربوط می شد به شخص مُدرک و شاعر و یکی هم مربوط می شد به قوانین آن عالَم . اما این که میز عوالم به چیست و چطور می شود که عالم عوض می شود ؟ یک چیز بسیط واحد را در نظر بگیرید که هیچ نحوه تعدد در آن فرض نشود ، ارتکاز شما حاضر نیست ، به آن عالَم بگوید .

 مثلا به مرکز یک دایره بما هی نقطة ، عالم نمی گوییم . چون در دل مفهوم عالم ، تألیف و نظام خوابیده است . یک عالم یعنی مجوعه چیزهایی که با یک نظامی دست به دست هم داده اند و آن را تشکیل داده اند . و گرنه به یک ذره بسیط یک عالم گفته نمی شود مگر اینکه دیدتان را عوض کنید و برای آن حیثیاتی در نظر بگیرید . یک چیز را که یک حیث دارد ، عالم نمی گوییم .

قوام عالم

حالا ببینیم که قوام ومُمیّز یک عالم به چیست ؟ چگونه یک عالم برپا می شود ؟

١.عناصر اولیه

اولین چیزی که از یک نظام به ذهن انسان می آید ، عناصر اصلیه ی تشکیل دهنده ی آن است . قوام هر نظامی به این عناصر است . ذرات اولیه . این یک احتمال که عالم بودن عالم به این باشد . پس اگر گفتیم مثلا عالم ما از اتم و ملکول تشکیل شده است ، عوض شدن این عالم به این است که این اتم ها و ملوکول ها عوض شوند . عالمی که اتم وملکول تشکیل نشده باشد .

٢.چینش اجزاء

احتمال هم دارد که قوام عالم به اجزاء تشکیل دهنده ی آن نباشد . بلکه به نحوه ی نضد و چینش این اجزاء باشد . یعنی از همان اتم و ملکول تشکیل شده ولی نحوه کنار هم چیده شدنشان فرق دارد . مثل سالن پر از صندلی که گاهی صندلی ها را به مبل تبدیل می کنیم ولی گاهی فقط دکوراسیون و نحوه چینش صندلی ها را عوض می کنیم

٣.قوانین حاکم

احتمال دیگر این است که نه به اجزاء باشد نه به چینش بلکه به قوانین حاکم بر این نظام است . هر نظامی را قوانینی اداره می کند . اگر این قوانین عوض شد ولو با همان اجزاء و نحوه چینش ، عالم عوض می شود . البته این احتمالات شاید مانعة الجمع نباشد

۴.تموج پایه

احتمال دیگر هم این است که اساسا عوالم نه به قوانین  برگردد نه به  اجزاء بلکه به تغییر موج پایه ی آن برمی گردد که تبدّل قوانین و اجزاء هم در پرتو آن صورت می گیرد . یعنی هر عالم برای خودش مزاجی دارد . مزاج یعنی نظمی که از مجموعه عناصر اولیه و قوانینی به پا می شود . پشتوانه ی به پا شدن و پیدایش همه ی این ها یک نحو تموّج پایه ای برای عالم مورد نظر است . یعنی هر عالمی یک واحدی دارد که مُقوّم نحو خاص موج آن عالم است . پشتوانه ی هر عالمی یک نحو تموّج عمومی است . شواهدی هم دارد که بعدا عرض می کنیم . که الآن هم که بعد از بحث نسبیت که زمان و مکان را به هم پیوند داد ، می گویند زمان مطلق ، منظورشان همین تموّج پایه است . تموج پایه یعنی چیزی که پشتوانه ی همه ی ظواهر یک عالم است و این ها روی او سوار شده است . اگر این تموج پایه عوض گردد ، کل این دستگاه عوض می شود . هم عناصر اولیه اش عوض می شود هم قوانینش

قبل از اینکه برای تموج پایه مثال بزنم عرض کنم که : این احتمال وقتی که راجع به شبهه ی زنون فکر می کردم ، به ذهنم آمد . شبهه زنون این است که حرکت ممکن نیست . چرا زنون در پارادوکسش پیروز می شد ؟ به خاطر این که مرتّبا واحدها و تموج پایه را عوض می کرد . در حالی که قوام یک عالم و تحقق یک حرکت به آن واحد اندازه گیری آن است که قابل تنصیف نیست . اگر واحد را نصف کنیم ، در حقیقت عالم را عوض کرده ایم . زنون عالم ها را عوض می کرد و می گفت : تا بی نهایت هم برویم ، نمی رسیم . درست هم هست . یعنی اگر ما قدرت داشته باشیم در یک مسیری همان حرف زنون را انجام دهیم و عوالم را عوض کنیم و مانند اولیاء خدا بتوانیم لحظه به لحظه عالم را عوض کنیم ، می توانیم با سرعت نور به سوی یک نقطه در یک سانتی برویم ولی به آن نرسیم . اما اگر در یک عالم باشیم و با یک حرکت و با یک ظهور بروز برویم ، قطعا به نقطه ی پایانی خواهیم رسید . زنون به جای اینکه واحد را محفوظ نگهدارد . بگوید در زمان واحد با سرعت واحد با تموج خاص حرکت کنیم ، واحدها را عوض می کرد . می گفت مثلا در یک ساعت نصف مسیر را می رود بعدش نمی گفت در یک ساعت بعدی نصف بعدی را طی می کند بلکه می گفت نیم ساعت بعد می رسد به نصف آن و در ربع ساعت بعدی می رسید به نصف باقیمانده و همینطور . . . تا بی نهایت هم نصفه ها هست پس هیچ وقت نمی رسد ! اشکال کار او این بود که واحد را ثابت نمی گرفت و مرتبا واحدها را نصف می کرد . در حالی که هر واحد زمانی هر عالمی نسبت به آن عالم جزء لا یتجزی است . فتأمل

سوال . . .

 استاد : شما قبول دارید این بی نهایت اجزاء خط که می فرمایید ، طول دارند ؟

سائل : بله .

 استاد : چطور بی نهایت طول شده یک پاره خط محدود ؟! رمزش در این است که واحدها یکی نیست . تعبیر ( چسباندن بی نهایت طول ) یک مغالطه است . بی نهایت طول با واحد مساوی ، بی نهایت می شود اما اگر واحدها را عوض کنیم ، در حقیقت داریم عالم را عوض می کنیم . بی نهایت طول با واحدهای غیر متساوی و با عوالم مختلف اگر به هم بچسبد ، بی نهایت نمی شود

مستشکل : یک مثال نقض بزنم ؟

استاد : بفرمایید .

 مستشکل : اگر یک و یک دوم و یک سوم و یک چهارم و . . . { که مثل یک دوم و یک چهارم شبهه ی زنون است } را جمع کنیم ، مجموعش بی نهایت می شود . اما اگر یک دوم و یک چهارم و یک هشتم و . . . را جمع کنیم ، مجموعش متناهی می شود . با اینکه تغییر واحد را حفظ می کنیم . شاید نسبت رشد مؤثر باشد نه فقط واحدها .

استاد : رمزش چیست ؟

مستشکل : رمزش در سرعت سقوطش است . سرعت سقوط در یک دوم و یک چهارم خیلی زیاد است . اما در یک دوم و یک سوم ، نه . استاد : چرا وقتی نرخ رشد کم شد ، کبری را از دست ما می گیرد ؟ کبری این بود که : خلاصه ما یک بُعدی داریم و این بی نهایت بُعدهای ریز را کنار هم می گذاریم . شما می گویید : اگر نرخ تناقص این امتداد خیلی زیاد باشد ، بی نهایت نمی شود . چرا ؟ با اینکه خلاصه داریم بی نهایت بُعد را کنار هم می گذاریم .

 مستشکل : منظورم این است که تغییر عالم را به صرف تغییر واحد نگیریم بلکه  ممیّز این عالم از آن عالم ، نرخ رشد است . و گرنه در هر دو واحدها متفاوت است ولی نتیجه یکی متناهی است و نتیجه دیگری نامتناهی .

استاد : یک دو یک سومی که گفتید ، دو عدد و واحد در عرض هم هستند . این ها را کنار هم می گذاریم و در آخر کار هم می شوند بی نهایت . ولی اگر شما کاری را روی سر واحد قبلی بیاورید دقیقا ، مسأله فرق می کند . به جای اینکه بگوییم یک دوم قبلی ، می گوییم نُه دهم قبلی . آیا به یک می رسد ؟

مستشکل : نه نمی رسد ، بی نهایت می شود .

 استاد : چرا ؟ چون تنقیص را روی واحد قبلی انجام داده ام . ولی شما در بیانتان روی یک واحد عمومی تنقیص انجام می دادید و می گفتید یک دوم و یک سوم و . . .  این نشد . ما می خواهیم دقیقا واحد قبلی خودمان را یک عالم درست کرده بود ، دست کاری کنیم . اگر در او دست کاری کردیم ، عالم عوض می شود . اما اگر واحد عمومی را دست کاری نکردیم . واحد را یک گرفتیم ، بعد بخش های همین واحد را برداریم : یک دوم ، یک سوم و . . . و آن ها را کنار هم بگذاریم ، فرق می کند

. مستشکل تسلیم شد !

پس قوام هر عالمی به آن جزء لایتجزای از تموّج آن عالم است . یعنی زنون که این ها را کم می کرد ، یک جایی می رسیم که می گوید : در نصف آن زمان نصف مسیر را می رود . در حالی که به جایی می رسیم که آن واحد زمان در آن عالم نصف ندارد . یعنی جزء لایتجزای زمان آن عالم است که آن زمان چون در آن عالم حالت پیوسته نیست دیگر نصف ندارد .

لذاست وقتی به آن جا رسیدیم ، طیق آن واحد ، واحدها مساوی است و می رسیم به نقطه ی پایان . زنون روی مقدار پیوسته ای که در نظر گرفته ، با دغل کردن حرکت که زمان می بَرَد با خط که یک متصل است ، با هم مخلوط کرده و زمان را که به حرکت مربوط است ، منطبق کرده روی خط پیوسته . آیا زمانی که مربوط به حرکت است ، می تواند به صورت پیوسته تا بی نهایت منطبق شود بر یک خطی که تا بی نهایت می تواند تقسیم شود ؟ خیر . چون اصل پیدایش حرکت و زمان به یک جزء لایتجزای از یک تموّج است . این است که آن عالم را درست کرده است و حرکت او متناسب با این است . به عبارت دیگر : در هر عالمی به جایی می رسیم که ریزتر از آن حرکت نداریم . نمی شود گفت من این حرکت را نصف می کنم . و این جزء لایتجزای حرکت آن عالم مُقوّم آن عالم است . لذا تمام ذرات اولیه و قوانین حاکم زیر سر این است .

 مستشکل : شما در واقع حرکت را کوانتیک کردید . یعنی هر حرکتی در عالم بخواهد اتفاق بیفتد ، یک اقلّی دارد .

استاد : آن ها انرژی را کوانتیته می کردند ولی کار من در واقع کوانتیته کردن حرکت و زمان است

پس میز هر عالم طبق این احتمال ، به یک تعبیر مسامحی ، به طول موج آن عالم است . همانگونه که هر نوری اگر طول موجش عوض شد ، آن نور عوض می شود ، هر عالمی یک طول موجی دارد که خدای متعال این طول موج را مقوّم و اساس او قرار داده است . این طول موج برای آن عالم قابل نصف شدن نیست . همین طول موج است که عناصر اصلیه را درست می کند و به آنها نظام می دهد

خداوند اصل فیض را به صورت این عناصر تموج اولیه ایجاد می کند ولی برای ما ظهور می کند به سه چیز : قوانین مختلف ، عناصر اولیه ی مختلف و نضد مختلف . او این ها را آورده نه این که این سه تا تموج را تغییر دهد . چون در دستگاه خلقت اصل تموج تغییر کرده و قوام عالم هم به این تموج است ، قوانین و عناصر و نضد هم تغییر می کند

البته این احتمالات مانعة الجمع نیستند . ممکن امتیاز یک عالم به احتمال اول و امتیاز عالم دیگری به احتمال دوم یا سوم باشد

لذا نقل شده که برای کسی تشرّف حاصل شده بود و نفس نفس زنان دنبال حضرت می دویده درحالیکه حضرت به آرامی قدم بر می داشته اند ولی به جای این که به حضرت برسد ، حضرت از او دور می شوند ! چون او در یک عالم دارد می دود ولی حضرت در عوالم دیگری دارند راه می روند . حضرت قدرت دارند که عوالم را عوض کنند . او دارد در چندعالمی راه می رود ولی ما داریم در یک عالم می دویم . همانطور در رشد تناقص اعداد هر چه می رویم نمی رسیم.

در جواب سؤال . . .

استاد :  این که جزء لایتجزی محال است ، قابل بحث است . صاحب شوارق بیست صفحه درباره ی جزء لایتجزی بحث کرده اند و بعد از اثبات استحاله آن ، می فرمایند : ( بقی فی المقام شکوک مستصعبه لابدّ من إماطتها ) . تفتازانی هم در شرح مقاصد می گوید : ( والحق ان حدیث السطح والکرة { نقطه ی تماس سطح و کره } قوی ) مرحوم میرداماد هم در رساله اعضالات می فرمایند : اقلیدس با برهان کوچکترین زاویه حاده را ثابت کرده است

در یک فضایی جزء لایتجزی نداریم اما از حیثی دیگر نمی توانیم بگوییم نداریم . یعنی تمام دستگاه همه ی عوالم دارد روی جزء لایتجزی می گردد . یعنی حرف طرفین { قائلین به استحاله و قائلین به امکان و وقوع } درست است و امر بین الامرین است فقط باید یک جوری بینشان سر و سامان داد . در همین قرن هنوز نتوانسته اند بین نظریه ی نسبیت و کوانتوم که یکی مبتنی بر پیوستگی است و یکی مبتنی بر گسستگی ، جمع کنند

پس روی این چهار احتمال فکر کنید تا بعد . احتمال چهارم این شد که تعریف عالم به این است : به تعیّن تموجی ی خاص در اصل حاق وجود اولیه اش { دقیقه ی 57 }

مراجعه به جزوه ی نقطه ی بنده هم برای این بحث مفید است.

 

 

چهارشنبه دهم اسفند ١٠/ ١٢/ ١٣٩٠

چهارشنبه ( 29 / 2 / 2012 )

قبلا گفتیم : ( الاوجه الحاضرة ) که دقیقش : ( اوجه الله الحاضرة و عیونه الناظرة) است : بحار99

اگر تمام روایاتی که مرحوم مجلسی در بحار آورده اند و از کتابی نقل کرده اند که خودشان هم نمی دانند این کتاب مال کیست ، جمع آوری شود ، رساله ی خوبی می شود . در ذیل تعابیری نظیر : ( وجدتُ فی کتاب عتیق لبعض قدماء اصحابنا )

سوال :منظورتان از تعبیر نظم مقابل دار و نظم بدون مقابل چیست ؟

استاد : نظم بی مقابل همان است که همه ی بی نظمی ها هم آن را دارد . مثالش بافه های کلاف به ظاهر درهم برهم است که سمبل بی نظمی است . ولی همین را اگر دقت کنید می بینید که خودش از نظمی برخورداراست . یعنی در نفس الامر هر نخی روی حساب خودش در جای خودش قرار گرفته است که اگر مبادیش را به دست بیاوریم ، نظمش را می فهمیم . اصلا بی نظمی درباره ی او قابل تصور نیست . مقابل ندارد . یک نظمی داریم که بستر نفس الامر است و نمی شود گفت : این نظم را برداریم .

سائل : یعنی هر جوریش کنیم ، باز هم منظم است .

 استاد : بله .

سائل : پس چرا اسم نظم را روی آن می گذاریم ؟

استاد : به خاط اینکه روی حق دارد پیش می رود . فعل الله است . قوله الحق . در المیزان بحث زیبایی درباره ی ( لایُسأل عما یفعل و هم یُسألون ) دارند . ظاهرش این است که خداست و کسی جرأت ندارد از او سؤال کند ! مرحوم آشیخ غلامرضا می گفتند : اگر قرار باشد همه آزاد باشند و حرف بزنند ، پرونده ی خدا از همه سنگین تر است ! در المیزان فرموده اند : اگر انسان کار خدا را بفهمد که فعله الحق ، یعنی خدا کاری را که انجام می دهد روی نظام حق دودوتا چارتاست ، می فهمد که کار خدا سؤال بردار نیست . مثل اینکه بپرسیم : چرا دو و دو شد چهار؟! چرا ندارد که . لذا اگر نظام حق فعل الهی را در نظر بگیریم ، می بینیم که نظم حقی است که ممکن نیست در آن موطن ، تحقق بی نظمی .

سائل : آیا در مفهوم نظم ، مقایسه ی یک مجموعه با یک هدف نهفته نیست ؟

 استاد : بله .

 سائل : پس باید ما مقایسه کنیم که در این صورت حتما مقابله دارد .

 استاد : مفهوم نظم از بی نظمی ظهور پیدا می کند . اگر بی نظمی نبود ، مفهوم نظم را نمی فهمیدیم . نظم یعنی یک سیستم که غایت خودش را تحصیل می کند . اما وقتی این مفهوم را فهمیدیم و چیزهایی را دیدیم که مقابل ندارد ، می بینیم به نام نظم سزاوارترند تا نام بی نظمی . یعنی تعبیر نظم یک نحو اشاره است به آن حقیقت . نظم یعنی هر چیزی جای خودش . مؤلفه های نظام در جای خودش قرار گرفته است . حالا که این مفهوم را فهمیدیم ، اگر در موطنی برویم که بینیم همه چیز سر جای خودش است و تکان هم نمی خورد ، آن را مناسب با مفهموم نظم می بینیم به نحو اشاری نه به نحو مقابله . مفاهیم دیگری غیر از نظم هم داریم که مقابل ندارد.

سائل : تموّج را تعریف کنید .

استاد : بشر ازقدیم با مفهوم موج آشنا بوده است . سنگی را توی آب می انداخته و موج برداشتن آب را می دیده است . طناب را که حرکت می داده ، موج بر می داشته است . اما اینکه حقیقت و تعریف موج چیست ، از بحث های گسترده است .

یکی از تعریف ها این است که : نیرویی منتقل شود بدون اینکه مصاحبش به همراهش برود . نظیر اینکه در مهمانی های شلوغ برای اینکه افراد لگدمال نشوند ، چند نفر در مسیری می ایستند و ظرف های غذا را دست به دست می کنند . یک انرژی که می خواهد از مکانی به مکانی منتقل شود ، اگر خود اجزاء بخواهند او را کول بگیرند و ببرند ، نمی شود . لذا در همان بستری که هست او را دست به دست منتقل می کنند . منتقل می شود بدون اینکه خود بستر منتقل شود . مثلا بدون اینکه اجزای طناب به جلو برود ، خود این نیرویی که از دست ما به طناب منتقل شده ، در این مسیر به جلو می رود . البته این مثالی است برای آشنا شدن ذهن با این مفهوم .

هر موجی یک طول موج دارد و یک دامنه و فاز دارد . علم امواج علم مفصل و سنگینی است . عالم هم اگر بخواهد محقق بشود ، هر عالمی می رسد به یک جزء بسیط و تکینه که برای آن عالم قابل تقسیم شدن نیست . دیگر نمی شود گفت : در نصف این زمان نصف این مقدار را برود .  بلکه دراین زمان یا می رود یا نمی رود . هر عالمی مناسب با خودش زمانش یک جزء لایتجزی دارد . چون حرکت و تموج ذاتی آن عالم یک جزء لایتجزی دارد .

البته در عوالمی که تجرّد تام باشد  که اصلا در آن حرکت و زمان نباشد ، تموج معنا ندارد . قدر متیقنش عالم خدایی و موطن سرمد و هویت غیبیه و عالم اسماء و صفات الهیه که حدث در آن جا راه ندارد و نیز عالم اعیان ثابته و طبایع کلیه است . در این عوالم تکینه ی موجیّه معنا ندارد . سؤال . . .

استاد : قبلا تعبیر اِتِر را زیاد به کار می بُردند . جاذبه و امواج را روی بستری به نام اتر فرض می گرفتند . بعدها این را انکار کردند اما این بستر قابل انکار نیست . می گویند : ما دیده ایم که امواج الکترومغناطیس در خلأ هم منتشر می شود . در حالیک ه این مطلب منافاتی با وجود بستر ندارد . چون خلأی که شما می گویید ، یعنی خلأ از آنچه منظور شماست ولی به هر حال تموج بستر می خواهد .

اگر این احتمال سر برسد که امتیاز همه ی عوالم به تموج اولیه شان است ، خدای متعال یک بستر اولیه قرار داده برای تمام عوالمی که به یک نحوی زمان دارند . چه زمانی که یک واحدش 50 هزارسال است و چه زمانی یک واحدش یک میلیونیوم ثانیه است . هر عالمی که زمان دارد یعنی یک نحو سیلان وجودی دارد { زمان یعنی پخش بودن وجودات در بُعد چهارم . یعنی وجودش یکجا جمع نیست . اگر بُعد وجودی یک شیء با هم متواجد و موجود باشند ، مثل یک ضلع مثلث ، به آن می گویند : کمّ متصل قار . اما زمان کمّ متصل غیر قار و پخش است . پخش است اما پخشی که همه با هم موجودند . اما زمان یوجَد فینعدم } ، یک بستر می خواهد که روی آن موج ریزی را که کمتر از آن ممکن نیست ، ایجاد می کند و از این سنخ موج های ریز ، یک عالم درست می شود . از میلیون میلیون میلیون به توان میلیون میلیون موج ها یک عالم درست می شود .

البته ممکن است در همان بستر پایه یک موج دیگر هم موجود باشد در عرض موج اول و بدون تزاحم با آن . ممکن است عوالمی در عرض هم ولی در هم باشند . یعنی همین حالا بعید نیست عالمی باشد نه مثل برزخ که در طول عالم ماست بلکه در عرض عالم ما ولی در همین جاست . یعنی لازم نیست سفینه سوار شویم و در کهکشان ها سراغش را بگیریم .

تداخل عوالم ممکن است چون دو جور طول موج است که با هم تزاحم ندارند .

سائل : اگر این احتمال را برای تعریف عالم مطرح کنیم ، دیگر شامل عوالم مجرّد خالی از حرکت و زمان و تموج نمی شود .

استاد : این تعریف به درد میز بین عوالمی می خورد که یک نحو سیلان و بهره ای از زمان در آنها باشد . این عوالم بستری دارند که در آن بستر ایجاد شده اند که البته تعیین ماهیت آن بستر هم به این راحتی ها نیست . به یاد آن روایت افتادم از باب تداعی که می فرماید : ( اول ما خلق الله الماء ثم جعل لکل شیء نسبة إلی الماء ) ماء ریختش ریختی است تموج بردار . بستر اولیه ای که همه چیز با آن نسبتی دارند . البته نمی خواهم بگویم منظور حضرت هم همین بوده . فقط از باب تداعی عرض کردم.

هر کجا زمان هست حرکت هم هست . حرکت به معنای پخش بودن وجود به نحوی که تمام اجزاء وجود یکجا جمع نیستند . اما در عالم تجرد تام تمام اجزاء یکجا موجودند . در آن موطن ( کل ما یمکن له وُجد ) هر چه ممکن است ، موجود است . چون فعلیّت تامه است . قوه بی معناست . در موطنی که وجود حالت بُعدی به خودش نگرفته است ، موطنی از وجود است که بُعد و طول و عرض و عمق معنا ندارد بلکه همه ی بُعدها یکجا جمع است ، امروزی ها هم بعد از برخورد با مسأله ی اطلاعات درصدد برداشتن بُعدها هستند { مثال لوله و مورچه } و نظریه ی رشته یازده بُعدی را مطرح کردند و گفتند : بشر فقط از چهار تا از این بُعدها سر در می آورد چون طولانی است . هفت تای دیگر آنقدر فشرده و کوتاه و ریز است که خصوصویات شان برای ما مطویّ است و سریعا طی می شود و ما نمی توانیم آن ها را درک کنیم . این ها را درست کرده اند که اطلاعات را توجیه کنند . البته صحت این حرف ها معلوم نیست.

همان کسانی که اتر را منکر شدند ، آن را به عنوان یک چیز قابل اثبات فیزیکی منکر شدند اما از دید فلسفی خلأ ممکن نیست { خودشان هم اقرار دارند که فیزکشان رنگ فلسفه گرفته است . نظریه ی رشته هم یک نحو فلسفه است یعنی قابل اثبات فیزیکی نیست . شبیه بافتنی های فلسفی است } اگر منظورشان خلأ از هر چیز است ، قبول نیست . خلأ به معنای عدم .

سائل : معلوم است که در عالم وجود عدم معنا ندارد .

استاد : عدم خاص معنا دارد مثل اینکه می گوییم : زید اینجا وجود ندارد

خلاصه این که احتمال چهارم این است که میز عوالمی که زمان دارند ، آن موج پایه ای است که اول ما خلق الله هر عالمی است . هر موجی دارای خصوصیاتی مخصوص به خودش است . این طول موج ، شدت موج و دامنه ی موج خاص یک عالم را به پا می کند . طول موج دیگری هم عالم دیگری را تشکیل می دهد . این طول موج ها می توانند در طول هم هم باشند . مثلا عالم ما از ملکول و اتم تشکیل شده و خود اتم هم از اجزاء دیگر تا به جایی می رسیم که دیگر زمان عالم ما قابل تجزیه نیست . اگر تجزیه کنیم ، وارد یک عالم دیگری می شویم و دستگاه هم عوض می شود

وقتی در عالم حساب می گوییم چیزی میل به صفر کرده است ، غیر از این است که تکوینا در یک عالمی برسیم به جایی که صفر است . یعنی حدگیری به واقعیت برسد نه صرفا به یک محاسبه ی ذهنی . اگر این گونه شد ، شبهه ی زنون برطرف می شود و به جایی می رسیم که اجازه نداریم نصف کنیم . اگر نصف کنیم عالم عوض می شود

از همین جا ذهن من رفت به این که بگوییم : ریخت هر عالمی آن تموج پایه ی آن است نه مثل کتاب و آب و نفت که تموج های روبنایی هستند چون قابل تجزیه و کوچک شدن اند . { روی گردش الکترون اتم سزیوم ساعت اتمی درست کرده اند . یعنی اینقدر زمان ریز شده است } ولی وقتی به کوانتوم و ثابت های بنیادین می رسیم ، یعنی به جایی می رسیم که قابل تقسیم و گذر از آن نیست . اما آنها که علم الهی دارند می گویند می توانیم دست شما را بگیریم و پشت این را هم به شما نشان دهیم چون عالم عوض می شود . { کوانتوم یعنی مقدار } می گویند ماده روشن دو بخش دارد . یک بخش جرم دار و یک بخش حامل نیرو . ذراتی هستند که جرم را درست می کنند و یک ذراتی هستند که فقط حامل نیرو هستند . چهار تا نیرو است با چهار تا حامل . نیروی جاذبه که حاملش گراویتون نام دارد . نیروی قوی که چسب نام دارد و نیروی ضعیف و نیروی الکترومغناطیس که حاملش فتون نام دارد . فتون یعنی خمیر مایه و عنصر اصلی نور . این ها حامل نیرو هستند . بقیه هم جرم دارند . ذره ی خدا ( هیکس ) هم نظریه ایست که سعی می کنند با کمک آن بفهمند که چگونه از حامل های نیرو ذرات جرم دار پیدا می شود . در همه ی این ها وقتی به جایی رسیدیم که تکینه شد ، می گویند کوانتوم . فتون یک ذره غیر قابل تجزی حامل نیروی الکترمغناطیس است ولی فتون ها با هم فرق دارند مثلا فتون اشعه بنفش انرژی اش از فتون اشعه ی قرمز بیشتر است چون سرعت بنفش و قرمز با هم برابر است ، گفتند تفاوت این دو در فراکانس آن است . بنفش فرکانس و نیروی بیشتر از قرمز دارد

سوال : ثوابت شش گانه بنیادین چیست ؟

استاد : با مشاهدات و محاسبات ریاضی که داشتند ، دیدند کل عالم با شش تا عدد که ذره ای قابل تکان دادن نیست ، سر پاست که اگر ذره ای یکی از آن ها تغییر کند ، همه دنیا از هم می پاشد

یک زمانی خیال می کردند با کشف ضد ماده که اگر به ذره ی مادی بخورد ، هر دو محو می شوند ، معلوم شد که دیگر خدایی نیست !!! در حالی که ضد ماده هیچ ربطی به وجود یا عدم وجود خدا ندارد

می گویند : آرزوی فیزیک دان ها وحدت بزرگ است یعنی بتوانند این چهار تا نیرو را تحت یک ضابطه و یک مکانیک در بیاورند که عمده ی آن جاذبه است که در بیرون از اتم قابل توجیه است ولی در درون اتم جاذبه از کار می افتد.

احتمال دیگری در تعریف میز بین دو عالم این است : عدم امکان سیر به سوی عالم دیگر بدون تسلیح . عالم دیگر آن است که رفتن به آنجا به طریق عادی و بدون مسلح کردن خود ممکن نیست . تسلیح یعنی به کار بردن یک فرمول علمی ی اضافه . مثلا برای رفتن به آسمان باید از فورمول های علمی زیادی استفاده کنید و وسیله ای درست کنید تا بتوانید از این جوّ خارج شوید .

 لذا اگر به شهر دیگری بروید نمی گویید به عالم دیگری رفته ام . اگر جابلقا و جابلسا جوری بود که مثلا با اسب هم می شد رفت ، نمی گفتیم عالم دیگری است . مثلا چون در کره ی ماه وزن کمتر می شود ، عرف ابایی ندارد که بگوید آنجا عالم دیگری است . با اینکه در ماه هم قوانین مکانیک تفوت نکرده است ولی همین که قوانین روبنایی عرفی تغییر می کند ، عرف به خود اجازه می دهد که بگوید : عالم عوض شد

لا تنفذون الا بسلطان یعنی سلطه ی علمیه . آیا نیرو علم را می آورد یا علم نیرو را ؟ روشن است که علم نیرو را می آورد . یعنی وقتی علم دارید که چطور از چیزها استفاده کنید ، از نیروها هم به بهترین وجه استفاده می کنید . ما انزل الله بها من سلطان یعنی علم

. قبلا هم از اثولوجیای افلوطین نقل کردم که دوائر معنویه برعکس دوائر حسیه است . در دایره حسی محیط ،محیط بر مرکز است ولی در دایره ی معنوی مرکز محیط بر پیرامون است

در بعضی اطلاقات به تک تک انسان ها اطلاق عالَم شده است . چون نظام وخصوصیات هر انسانی با انسان دیگر تفاوت دارد . متفاهم عرفی از ( رب العالمین ) هم همه ی مخلوقات است نه عوالم دیگر.

من این احتمالاتی که به ذهنم آمده عرض کردم ولی جمع بندی و جامع گیری ی آن با شما

یکی از حاضران : می گویند : اینجا پروانه بال می زند ، از بال زدن او آن طرف عالم طوفان می شود .

استاد : یکی از خوبان می گفت : من می ترسم در قیامت به من بگویند : فلان کار تو سبب شد مثلا در عراق فلان انفجار صورت گرفت ! ما از تأثیرات این عالم بی خبریم

در جواب سوال . . .

استاد : باید دید هلوگرام بر پایه ی هندسه فرکتال پایه ریز شده یا به طور تصادفی با آن هندسه جور است

 

 

 

 

 

 

یکشنبه 14 اسفند ١۴/١٢/ ١٣٩٠

یکشنبه ( 4 / 3 / 2012 )

بسم الله الرحمن الرحیم

بحث ما بر سر این بود که خدای متعال فیض وجود را ظهور می دهد درعوالم مختلف و طبق ادله متعددی که هست ، انوار مقدسه معصومین واسطه ی فیض هستند . این انوار هم در عوالم مختلف ظهور پیدا می کنند و هر عالمی حکم خاص خودش را دارد . آنهایی که این معارف را فهمیده اند که خوشا به حالشان . حضرت فرمودند : ( من عرفنا فقد عرفنا و من لم یعرفنا فأمامه الیقین ) یعنی آنهایی هم ما را نشناختند دارد به سوی یقین می رود یعنی به جایی می رسد که مقام و وجود و عین الله الناظره بودن ما را می فهمد .

 یکی از حاضران : در تفسیر فرات بعد از این عبارت دارد : یعنی الموت .

استاد : اگر از کلام راوی باشد و منظورش این بوده که وقتی می میرد می فهمد ، چرا یقین را به موت تفسیر کنیم و واسطه بزنیم ؟ بر همان ظاهرش باقی می گذاریم . اگر از کلام امام باشد یعنی موت است که به او می فهماند و علم را در وجودش به ظهور می رساند و الآن هم که دور است مال این است که مائت نیست . الآن هم می توان با ( موتوا قبل أن تموتوا ) وصل به عالم اموات شد بلکه بالاتر از بعض اموات . مثلا می شود گفت حضرت سلمان در دنیا بوده اند ؟! خیلی از مرده ها بالاتر بودند . از نظر حضور در عالم آخرت . یعنی از کسی که 500 سال است مرده انسشان به آن عالم بیشتر است.

کسانی که به مقامات معصومین معرفت دارند ، این عالم ماده و حجاب و جسم را این گونه نمی بینند . اما ما که این عالم جسمانی برایمان خیلی مهم است و قربان صدقه ی آن می رویم . یه ذره از خاک جمع می کنند و اسمش را می گذارند طلا یا سکه و چه کارها که برایش نمی کنند ! خاک بازی...

فلاسفه ی مادی هم که اصلا می گفتند خدا نیست . مثلا حرف ذیمقراطیس را رنگ و آب مادی می دادند . هر چه فهم بشر جلو برود ، چیزی را که اولیای خدا گفته اند ، با شواهد تجربی و علمی به آن می رسند .

 یکی از مراحل مهمی که برای سالکین است ، ظهور صفات الهیه است . یعنی به مرحله ای می رسد که هر چه نگاه می کند علم مطلق و قدرت مطلق می بیند . بشر هم مشاهدات علمی اش او را با زور به جایی رسانده که بگوید : پشتوانه ی همه چیز انرژی است . وقتی آبروی ماده رفت و اتم شکست ، می گوید : پشتوانه همه چیز حتی ماده انرژی است . الآن امروزه که ماده می گویند شامل انرژی هم است . یعنی مفهوم قدرت طوری خودش را برای بشر تجربه گر نشان داده که آبروی ماده را برده و می گوید : همه کاره منم . هر جایی نگاه می کنی قدرت ببین نه این که جسم ببینی و سه بُعدی و عاشق طول و عرض و عمق باشی . طول و عرض و عمق محو شد . چون بشر دید ماده به انرژی تبدیل شد و ابعادش از بین رفت . تجربیات بعدی هم بشر را به جایی برد که بگوید : همه چیز عالم علم است . قبلا مادیین با زحمت می خواستند بگویند که علم هم در واقع نمودی از ماده است . از ترکیب اجزاء صغار علم درست می شود . علم را به عنوان یک چیز روبنایی می گرفتند و می خواستند با ترکیب اجزاء ریز و اصلی علم را توجیه کنند . مهم این است که بشر به جایی برسد که لمس کند که وقتی به اجزاء اولیه هم برسیم باز هم سر و کارمان با علم است .

و این مرحله ای است که علم به عنوان یک حقیقت و یک صفت کلی الهی خود را برای بشر تجربه گر نشان می دهد . در طبیعیات قدیمی می گفتند : هر جسمی یک مکان و حیّز طبیعی دارد . مثلا می گفتند اگر این کره زمین را برداریم و به زور ببریم در کره خورشید ، وقتی ولش کنیم ، به سرعت برمی گردد سر جایش . چون مکان طبیعی زمین اینجاست . یعنی زمین طبیعتی دارد که با این مکان جوش خورده است . لذاست که وقتی سنگ را به هوا بیندازیم دوباره به سر جایش بر می گردد . یا چون مکان طبیعی آتش در کره نار است ، آتش و دود به سمت بالا می رود . از آن طرف هم می گفتند طبیعت جسم این است که مستقیم حرکت کند و حرکت دورانی خلاف طبیعت جسم است . برای همین برای توجیه حرکت دورانی ستارگان ، جسم فلکی کره ای را درست کنند که مثلا حرکت خورشید به دور زمین را توجیه کنند .

 شبیه این که الآن هم وقتی گیر می افتند از لفظ طبیعی استفاده می کنند مثل فرکانس طبیعی اشیاء . ولی در همان زمان افرادی بودند که خلاف این فکر می کردند . مثل آن آقایی که قبل از بطلیموس بوده و قائل به خورشید محوری بود { کتاب جغرافیای ریاضی زمین که آستان قدس چاپ کرده ،کتاب خوبی است . شیخ بهایی در دو جا در تشریح الافلاک می گوید : هذه من معضلات هذا الفن } و مثل ثابت بن قره صاحب کتابهای مختلف در علوم مختلف در قرن سوم که به نقل صاحب شوارق ، قائل به جاذبه بود . حدود 800 سال قبل از نیوتون . { لان الجزء یمیل الی کله الذی یجذبه } ابن سینا گفته حرف ثابت غلط است چون لازمه اینکه کل جزء را جذب کند این است که اگر سنگی را درون چاهی بیندازیم ، به دیواره ی چاه بچسبد مثل آهن ربا . که فخر رازی جواب ابن سینا را می دهد .

سوال

استاد: کرویت زمین برای آنها مسلّم بوده است . در مقدمه مجسطی بطلیموس 25 دلیل برای کرویت زمین آورده است

خلاصه فضایی که مکان طبیعی برای ما ترسیم می کند این است که می گوید : جسم همینجوری که می بینید هست . این گونه قرار داده شده است و به همین جهت مادیون به راحتی می گویند : الهیون می گویند خدا آفریده ولی ما می گوییم : همین گونه اسست . با این دید محال است که در دل یک جسم نیرو و قدرت دیده شود . لذاست که در طبیعیات قدیم راحت بودند و ذهنشان منصرف بود از اینکه در دل یک جسم صلب قدرت ببینند . چون می گفتند : چه نیازی به قدرت است ؟ جسم را که بالا می برید ، وقتی ولش می کنید به جای اولی برمی گردد چون مکان طبیعی ی او اینجاست . مکان طبیعی یک عنوان علمی ای بود که با آن قانع می شدند .

 اما حرفی که ثابت بن قره زد و بعدا هم مورد اتفاق بقیه قرار گرفت { با نسبیت هم جاذبیت رد نشد بلکه نحوه ترسیم کلاسی آن به هم خورد و گرنه اصل جاذبیت الآن مطرح است و درباره ی ذرات حامل جاذبه تئوری های مختلفی مطرح است } ثابت گفت : شما در دل یک جسم هم نیرو ببینید . اگر کره  ی زمین را را نصف کنید ، دو نیمه ی آن به سمت هم حرکت می کنند و در وسط راه به هم می رسند . یا می گفت اگر کره ارض به فلک شمس برده شود و در مکان او سنگی را رها کنیم ، آن سنگ به طرف کره ی زمین حرکت و به آن جذب می شود . این فکر داشت در دل جسم صلب نیرو و توان را نشان می داد و یک پیوندی بین جسم و قدرت برقرار می کرد . الآن هم دریافته اند که که این جسم غیر از قدرت پیوند ناگسستنی با علم و اطلاعات دارد . به تدریج بشر دارد به جایی می رسد که قبلی ها با قوه ی عاقله و بصیرت ایمانیشان می زده اند . ابن قره هم از حدس علمی این حرف ها را زده ولی کسانی هم بوده اند که با شهود الهی همین حرف را به طور واضح زده بودند

بنابراین ظهور عوالم به نحوی است که سیطره ی افعال و حالات اولیا را مواجه با خلاف برهان نمی کند . عده ای معراج جسمانی را خلاف برهان می دانستند . لذا متدیّن هایشان آن را به روحانی تأویل می کردند . چون می گفتند : قد ثبت فی محله انّ الفلک یمتنع فیه الخرق و الالتیام و محال است بدن مبارک حضرت از فلک رد شود . ابن سینا هم به همین جهت گفت : معاد جسمانی را با برهان قابل اثبات نیست . اما الآن کار به جایی رسیده که به راحتی می توانیم بگوییم : برهان بر استحاله نداریم . عوالم به گونه ای است که در همدیگر مندمج و با یکدیگر مرتبطند

در عوالم طولی هر چه در عالم مادون است برای عالم بالاتر مکشوف است و نمی تواند مکشوف نباشد . یعنی عالم بالا احاطه ای دارد که در عالم ما دون حضور دارد . نمی تواند حضور نداشته باشد . هر چه در عالم مادون است ظهوری است از عالم بالا اما لازم نکرده هر چه در عالم بالا است در مادون ظهور کرده باشد . گر چه مانعی هم ندارد که هر چه کمال در عالم بالا ست به نحو ارقّ و اضعف آن در مادون ظهور پیدا کرده باشد . اما عوالم عرضی لازم نکرده حتما از همدیگر مطلع باشند . اما این طور نیست که اطلاع یافتنشان خلاف برهان باشد . ضروری نیست که دو عالم در عرض هم از هم مطلع باشند اما خلاف برهان هم نیست بلکه برهان داریم که عوالم عرضی هم می توانند از همدیگر خبر داشته باشند . سوال .

 استاد : مثال ساده عوالم عرضی ، فرض منظومه ای دیگر در میلیون ها سال نوری دورتر که شرائط حیاتی شبیه اینجا و موجوداتی مثل ما در آنجا وجود داشته باشد . عالمی دیگر است در عرض ما و در دو مکان فیزیکی . مثال دیگر : دیروز ما نسبت به امروز ماست { قطع نظر از حرکت اشتدادی } دیروز رفت امروز موجود شد فردا خواهد آمد . این سه وجود در عرض هم هستند نه در طول هم . اگر در طول هم بودند ، ما باید از دیروز مطلع بر امروز باشیم یا امروز مطلع باشیم بر تمام خصوصیات دیروز در حالی که اینگونه نیست . این از معنا و مثال های ساده ی عرضی . معنای پیچیده تر عرضی عوالمی هستند که می توانند همدیگر را نشان دهند ( فی کل شیء کل شیء یا کل شیء فی کل شیء ) که در بحث هندسه برخالی و هلوگرام عرض کردیم . یعنی به سراغ هر چیزی بروید ، دارد عوالم دیگر را نشان می دهد { تشابه هندسی } و حتی می تواند با آن ها ارتباط هم برقرار کند . در تشابه ارتباط نخوابیده است . هر ذره ای با کل خودش متشابه است یعنی که نسبی که برقرار است و خصوصویات هندسی ای که دارد ، همین خصوصیاتی برای جزء است  برای کل هم است . علاوه بر این این که این کل و جزء غیر از مشابهت ، ارتباط وجودی هم با یکدیگر دارند ، ممکن است . مثلا در همین عالمی که ما قرار داریم ، همین کره زمین نه کهکشان دیگری ، ممکن است عالم یا عوالمی دیگری هم وجود داشته باشند که ما نمی بینیم و از خصوصیاتش مطلع نیستیم . در عرض ما هم هست و نه ما مطلع بر آنهاییم و نه آنها مطلع بر ما . چون در طول هم نیستیم . وگرنه اگر در طول آنها بودیم ، آن ها از ما خبر داشتند . و در عین حال ارتباط ممکن است . در حدیث 12 هزار عالم هم خواندیم که هر عالمی می پندارد که غیر از او عالمی نیست و از عوالم دیگر غیر مطلع است .

 سوال : آیا جابلقا و جابلسا هم می تواند مثالی برای عوالم عرضی باشد ؟

استاد : خود جابلسا و جابلقا بحث جداگانه ای می طلبد . چه بسا از برخی تعبیرات یک نحو طولیّت استفاده شود اما تعبیرات زیادی دال بر عرضی بودن آن هاست .

 سوال : این که در روایات دارد بهشت و جهنم در همین جاست . یعنی در عرض ماست ؟

استاد : نخیر ما در طول آن هستیم . ( الدنیا فی الآخره و الآخرة محیطة بالآخرة ) ( ان جهنم لمحیطة بالکافرین ) آیه می فرماید : ( و ما هم عنها بغائبین ) در حالیکه اگر عرضی بود ، غایب بودند .

سوال : آیا سه عالم انسان و ملائکه مُجسّم و جن می تواند از این قبیل باشد ؟

استاد : شما وقتی می گویید : عالم ملائکه ی مجسّم ، خود ملائکه را عالم گرفته اید در حالیکه منظور ما از عالم در بحث فعلیمان آن بستری است که آنها در آن ساکن هستند و وطنشان است . باید دید در عالم جن هم دقیقا قوانین مکانیک کلاسیکی یا مدرن کوانتومی عالم ما برقرار است ؟ آیا می توان گفت : ما و جن در یک عالم و موطن فیزیکی با قوانین مشترک فیزیکی زندگی می کنیم ؟ آیا جن هم از اتم و ملکول تشکیل شده اند ؟ دقیقه 61

در اینجا مرحوم جزائری قضیه ای از عمربن خطاب نقل کردند که برای حفظ وحدت از نقل آن خودداری می کنیم

 

 

 

 

 

 

دوشنبه 15 اسفند ١۵/ ١٢/ ١٣٩٠

دوشنبه ( 5 / 3 / 2012 )

بسم الله الرحمن الرحیم

سوال پنجم : آیا دو عالم داریم که هیچ رابطه ی عرضی با هم نداشته باشند ؟

رابطه ی طولی که حتما دارند و نمی شود نداشته باشند . آیا منظور این است که در عرض هم نباشند یا اینکه در عرض هم باشند و رابطه ای نداشته باشند ؟ یکی از حاضرین : نه در عرض هم باشند نه در طول هم . استاد : ظاهرا این فرض قابل تصور نیست . چون رابطه طولی و عرضی لا ثالث لهما است چون دو تا وجود یا در سلسله علّیت یکدیگرند یا نه . که عرضی می شوند . هم عرضی و هم طولی هم نمی شود . چون وقتی طولی شد دیگر عرضی نیست زیرا احاطه ی وجودی به مادون خودش دارد

سوال ششم درباره کانال های عوالم است . آیا عوالم کانال های ارتباطی با هم دارند یا نه ؟

ظاهر این است که حتما دارند اما اینکه یک عالم از چه حیثی به عالم دیگر مرتبط است ، از علومی است که خدای خالق و اولیاءش می دانند . ما به طور کلی می توانیم بگوییم که : عوالم طولی که حتما بالایی ها نسبت به پایینی ها رابطه دارند اما عوالم عرضی می توانند به هم مرتبط باشند .

سوال : می توانند یا باید ؟

استاد : الآن برای حتمیّت ، برهانی در ذهنم نیست .

 سوال : منظور از ارتباط  ارتباط تکوینی است یا منظورتان این است که از هم اطلاع داشته باشند ؟

 استاد : ارتباطات اطلاعاتی یک جور است و ارتباط وجودی جور دیگر . ما اصل ارتباط را باید از اصل ابتعاد استفاده کنیم . چگونه است که دو عالم در عرض هم و از هم بیگانه با هم ارتباط دارند ؟ چون اگر همه به هم مربوط باشند که فاصله معنا ندارد . هر بُعدی یک حیث وجودی است که ذو بُعد را از عالم دیگری که این بُعد را ندارد متمایز و جدا می کند . مثلا عالمی را فرض بگیرید که فقط دو تا بُعد دارد و فاقد بُعد سوم است . لذا نمی تواند بر بُعد سوم عالمی که دارای سه بُعد است مطّلع گردد .

شاید بتوانیم بگوییم : اساسا تحقق عوالم به بُعدهای خاص آن عوالم است و هر عالمی یک بُعد اختصاصی دارد که عالم دیگری که فاقد آن بُعد است ، نمی تواند به حسب ظاهر بر آن مطلع گردد . فقط می تواند کانال بزند . کانال یعنی به یک نحوی بر آن بُعد آن عالم مطلع شود . یا اینکه به نحو کانال وجودی برود در آن بُعد . مثلا ما سه بعد را به راحتی درک می کنیم و در جهات ستّ به راحتی سیر کنیم : بالا و پایین ( ایکس ) راست و چپ ( ایگرگ ) جلو وعقب ( زِد ) ولی با بُعد زمان همراه هستیم و نمی توانیم در آن سیر کنیم . به صورت یک بُعد مستقری که فضا را برای ما باز کند ، نیست . بلکه ما اسیر آن هستیم . این بُعد زمان مثال خوبی است که بفهمیم : من نمی توانم الآن بروم دیروز . یا الآن اطلاع پیدا کنم بر دیروز . دیروز دیگر گذشته است . اگر در حافظه ی من هم چیزی است ، در واقع مراجعه به حافظه می کنم نه به دیروز . نمی توانم به خود زمان دیروز کانال بزنم . یا کانال بزنم به زمان فردا .

این ها نشان می دهد که بُعد زمان برای ما حالت آن دارد . آنِ سیالی که همراه او واسیر او هستم . مثل بُعد جلو و عقب و بالا و پایین نیست که هر کجا می خواهم بروم . ما اسیر زمانیم . حالا یک عالمی را فرض بگیرید که همین بُعد چهارم زمان ما برای او مثل جلو و عقب رفتن ما باشد . همانطوری که ما به راحتی می توانیم ده قدم جلو یا ده قدم عقب برویم و از این حیث فضا برایمان باز است ، چون وجودمان نسبت به بدنمان سه بُعدی است و در این سه بُعد می توانم حرکت کنم .

حالا موجودی را فرض کنید که همین کاری که ما در جهات ستّ انجام می دهیم بتواند در زمان انجام دهد . به راحتی بتواند در زمان حرکت کند و به یک هفته ی قبل یا بعد برود .

 سوال : ظاهرا جن اینگونه است .

استاد : آیه شریفه از قول جن می فرماید : ( انا کنا نقعد مقاعد للسمع فمن یستمع الآن یجد له شهابا رصدا ) یعنی فرق جن با انس این بود که می توانستند یک جایی بروند و اطلاعات غیبی که بین ملائکه رد و بدل می شد را بشنوند . آیا این به معنای همان تلطیف زمانی است ؟ ظاهر آیه که سیر در زمان را نمی رساند . مثل کهانت که از طریق جن بر مغیبت مطلع می شوند  . درآیه دیگری آمده که : ( و لقد جعلنا فی السماء بروجا و زیناها للناظرین و حفظناها من کل شیطان رجیم الا من استرق السمع فاتعبه شهاب مبین ) استراق سمع است که ربطی به سیر در زمان ندارد گرچه معلوم می شود می توانند یک چیزهایی را به دست بیاورند . برای انسان ها هم از طریق خواب دیدن خیلی اتفاق می افتد که از حوادث آینده مطلع می شوند . اصلا عین صحنه ای که فردا محقق می شود را در خواب می بینند . نمی دانم جن هم خواب می بیند یا نه ؟ امکان دارد . خلاصه مفاد این آیات مُثبت سیر در زمان برای جن نیست گرچه نافی هم نیست . چون استراق سمع و مقاعد سمع برای خبرهای بالابالا و اسرار است . مانعی ندارد که برای اطلاع از اخبار ساده تر بتوانند سیر در زمان انجام دهند . ممکن است خلقت جن طوری باشد که مثل ما اسیر زمان نباشند . رها تر از ما هستند . برهانی بر خلافش نیست .

سوال : اطلاع ملازم با سیر در زمان است یا ممکن است بدون آن هم حاصل شود ؟ ا

ستاد : خیر ملازمه ای نیست ( لا یُطلع علی غیبه احدا الا من ارتضی من رسول ) خیر دادن غیر از سیر در زمان است . مرحوم محدث قمی در کتاب بیت الاحزان : امام صادق برای راوی مصحف فاطمه (س) و جامعه و جفر و . .  را توضیح می دادند که در جامعه همه چیز هست حتی ارش الخدش یا در مصحف حضرت زهرا (س) همه ی جریانات سیاسی تا روز قیامت هست . راوی عرض کرد : إن ذاک والله لعلم . امام فرمود : أنه لعلم و لیس بذاک . علم است ولی آن علمی که باید باشد نیست . این ها همه اطلاع است ولی علمی که باید علم باشد نیست . بلکه علم : الأمر بعد الأمر و الشیء بعد الشیء و ما یحدُث باللیل و النهار . یعنی علم حضور لحظه به لحظه ی امام است در تار و پود عالم . امر بعد از امر یعنی بفهمد الآن چه چیزی محقق است و دنبالش چه چیزی خواهد آمد

یکی از حاضران : در مورد جن هم خودشان گفته بودند که : پیرمردهای ما شاهد قضیه ی غدیر بوده اند . از این معلوم می شود که خود جن نمی توانستند در زمان به عقب برگردند .

 استاد : البته منافاتی با امکان سیر فی الجمله ی آن ها در زمان ندارد . ممکن است قادر بر سیر در همه ی زمان ها نباشند همانطور که ما مثلا نمی توانیم هر چقدر بالا می خواهیم ، برویم .

سائل : اگر در طی زمان قائل به حرکت جوهری بشویم ، برگشت ما در زمان لازمه اش بازگشت از فعلیت به قوه نیست ؟

استاد : این اشکال برای مواردی که خودش دارد از قوه به فعل می رود درست است . یعنی قوه ای که به فعلیت رسید ، نمی تواند به قوه برگردد . که در مورد ما صدق می کند . اما اگر موجودی را فرض کنیم که مصاحب زمان نباشد ، بلکه زمان برای او بُعدی باشد مثل بُعد جلو و عقب مکانی برای ما ، اشکال وارد نیست . چون این طور نیست که از قوه به فعل برسد بلکه فعلیّتی دارد أرقی از این قوه و به همین جهت می تواند در زمان رفت و آمد کند . لذا گفتم : می توانیم مبنای تمایز عوالم را بُعد قرار دهیم.

سائل :

استاد : نووی شارح مسلم گفته که شما در هر فضایی برای هر سنی مُنصف فهمیده ای بگویید ، هیچ جوابی برایش ندارد . در قضیه ی قرطاس و برخورد عمر گفته : إتفق العلماء بر اینکه کار عمر کان من شدة ذکائه وقوة فقهه و . . . به سنی ها می گوییم : علمای شما که اتفاق کردند که عمر که نگذاشت حضرت بنویسند چیزی را که لن تضلوا بعدی ابدا ، به خاطر خوش فهم بودن و فطانت او بود که خاف پیامبر ربما یکتب شیئا یعجزون عن امتثاله !!! از اول نمی گذاریم حضرت بنویسند تا در اثر تخلف از آن به گناه نیفتیم ! آخر تو عالم هستی ؟! اگر عاجز شدی که تکلیفی نداری . بگذار حضرت بنویسند . اگر عاجز بودی از امتثالش که گناه نکردی .

متن کلام نووی این است : ( أَمَّا كَلَام عُمَر - رَضِيَ اللَّه عَنْهُ - فَقَدْ اِتَّفَقَ الْعُلَمَاء الْمُتَكَلِّمُونَ فِي شَرْح الْحَدِيث عَلَى أَنَّهُ مِنْ دَلَائِل فِقْه عُمَر وَ فَضَائِله ، وَدَقِيق نَظَره ؛ لِأَنَّهُ خَشِيَ أَنْ يَكْتُب صَلَّى اللَّه عَلَيْهِ وَسَلَّمَ أُمُورًا رُبَّمَا عَجَزُوا عَنْهَا ؛ وَاسْتَحَقُّوا الْعُقُوبَة عَلَيْهَا لِأَنَّهَا مَنْصُوصَة لَا مَجَال لِلِاجْتِهَادِ فِيهَا ) !!! آیا جن حاضر است این حرف ها را بگوید ؟! چون اغراض و انگیزه های سیاسی در آنها وجود ندارد

سوال: آیا از آیه ( فلما تبیّنت الجن . . . ) که از امر به این سادگی بی اطلاع بودند ، نمی توان استفاده کرد که جن قدرت علمی چندانی ندارد؟ استاد : دلالت بر محدودیت علمشان دارد ولی منافاتی با عرض من ندارد . چون اطلاع غیب فُرجه دارد . همانطور که می گوییم : ما در ابعاد مکانی می توانیم رفت و آمد کنیم ولی معنایش این نیست که در هر بُعدی که خواستیم هر مقدار بخواهیم بتوانیم حرکت کنیم . امکان حرکت است ولی محدودیت هایی هست . جن هم اگر بتواند در بُعد چهارم رفت و آمدی داشته باشند ، شرائط و خصوصیاتی دارد نه این مطلق باشد . اما نمی توان گفت هیچ تفاوتی با ما ندارند به دلیل آیه ( کنا نقعد منها مقاعد للسمع ) معلوم می شود چیزهایی دارند که ما نداریم

سائل : پیر هم می شوند ؟

 استاد : بله ، نقل می کنند یکی از اطفال جنّ وفات کرده بوده و سنّش 700 سال بوده !

حتی در مورد انسان هم امروزی ها اصطلاحی دارند به نام کرم چاله که کمی با سیاه چاله فرق می کند . کرم چال هنوز ثابت نشده ولی از نظر تئوری یک نحو کانالی است در بُعد چهارم . یعنی زمان که بر عالم می گذرد ، یک منطقه هایی در همین عالم فیزیکی هست به نام کرم چاله که اگر بتوانیم خودمان را در آن فضا وارد کنیم ، به زمان های گذشته می روید . بحث دیگری هم در فیزیک هست به نام زمان معکوس که برعکس زمان عادی ، از آینده به گذشته می رود . واجدین این زمان از گذشته ما بی خبرند ولی دارند از آینده ی ما می آیند . این ها را در محفل های علمی و آکادمیک زده اند . برایش دهها شبهه و پارادوکس هم مطرح کرده اند .

سائل : با این حساب می توانیم یک گردان برداریم بریم سقیفه پدرشان را دربیاریم !

استاد : رفتن اطلاعاتی با حضور فیزیکی تفاوت دارد

برای سیاه چال شواهدی دارند . جاهایی است که هر چه نور باشد به خودش جذب می کند و یک تکاثف بسیار بالایی دارد . به لحاظ جرمی شاید به اندازه یک گردو نباشد ولی وزنش و قدرت جذبش به اندازه ی چندین کهکشان است .

پس شاید بتوان گفت : قوام و سعه ی هر عالمی به تعداد بُعد های اوست . هر چه بُعدهای یک عالم بیشتر باشد ، سعه ی وجودی آن عالم بیشتر است و هر عالمی هر بُعدی را که ندارد ، محجوب از عالمی است که آن بُعد را دارد . عوالمی عرضی که اوسع و اضیق دارد . کانال یعنی موجودی در یک بُعدی مطلع شود بر آن بُعدی از عالم دیگر که خودش فاقد آن است . روی این احتمال فکر کنید ببینید قابل قبول است یا نه ؟ سائل : مطلع بر آن بُعد شود یا به درون آن برود ؟

استاد : درون آن بُعد رفتن اشکالات عدیده ای دارد . به نظر من اصل رفتن قابل پذیرفتن است اما رفتن با همه ی لوازمش را نه . پس خلاصه کانال این شد : ما به الارتباط عوالم که بر می گردد به ربط ابعادی که در عالمی هست و در عالم دیگری نیست

سوال بعدی درباره ی جایگاه عوالم در نظام کلی است .

استاد : نظام کلی نظامی است که مسیطر است بر همه ی عوالم  . بر نظام علوی و عینی مسیطر است

سوال بعدی : آیا در مورد هر عالمی فنا وجود دارد ؟

استاد : فنا نسبت به خودش بله ولی فنا به این معنا که عدم محض شود ، خیر

سوال بعدی : رابطه ی امام با عوالم و این که در عالم امام می بایست در چه حد با آن عالم سنخیّت داشته باشد ؟

استاد : امام در همه ی عوالم ظهور دارند . البته این معنا همانطور که ابن عباس گفت ، ممکن است برای ما هم باشد . اما تفاوت این است که ما وقتی در یک عالم ظهور می کنیم ، از عالم دیگر محجوبیم . اما امام به خاطر مقام نورانیتشان در همه ی عوالم ظهور می کنند بدون احتجاب . چون پشتوانه شان مقام نورانیت است و مقام نورانیت در طول همه ی عوالم است . پس در هر عالمی ظهور می کنند ، احکام همان عالم را هم دارند اما محجوب از عوالم دیگر نیستند . به همین خاطر در همین عالم وجودی هستند که در باطنشان همه ی عوالم موجود است . ما خبر از یک ساعت دیگر نداریم و اگر داشته باشیم حالمان تغییر می کند . اما امام در همین عالم از حادثه ی یک ساعت دیگر خبر دارند ولی رفتار و حالاتش عادی است به خلاف علم غیب ناشی از کهانت و امثال آن

سوال : آیا می توان گفت : ارتباط عوالم به خود امام است ؟

استاد : بله ، حرف خوبی است که ما به الارتباط عوالم وجود امام باشد که فی حد نفسه درست هم است

آن نوری که در همه ی عوالم ظهور پیدا می کند و محجوب هم نمی شود از عالمی به عالم دیگر ، نور امام است . اما سائر خلق محجوب می شود اگر چه برای کمّلین امکانش است . دقیقه ی 56

تا کسی کمال طولی پیدا نکند ، نمی تواند بر عوالم سیطره پیدا کند

 

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 16 اسفند ١۶/ ١٢/ ١٣٩٠

بسم الله الرحمن الرحیم

در مورد سوال نهم عرض شد که : رابطه ی امام با عوالم ظهور باطن نورانی  آن هاست در هر عالمی به تناسب آن عالم و سنخیتشان هم سنخیت محکومیّت قوانین آن عالم است ولی نه محکوم به معنای محصور و اسیر و ذلیل و مقهور . محکوم است ولی در هر لحظه ای می تواند تمام قوانین آن عالم را نادیده بگیرد و از آن ها عبور کند چون با بالاتر از آن  مرتبط است .

 سوال : باید در مرتبه ی کمال آن عالم هم باشند یا همین که نقص نباشد کافی است ؟

استاد : برای نبودن نقص که برهان داریم . در مورد کمال هم به اندازه ی حد نصاب باید باشد که نبودش نقص محسوب می شود . اما لزومی ندارد که کامل ترین متصوَّر آن عالم باشد . مثلا لازم نیست امام در قله ی زیبایی باشند . نیازی هم نیست . گاهی می گوییم : فلانی زشت است . امام اینگونه نیست . ( قضیه بنده ی خدا ! دقیقه ی 19 و نیم ) امام باید حد نصاب جمال را داشته باشند که صدق زیبا بکنند . اما زیباترین لازم نیست .

سوال : اصلا مگر زشتی ی ظاهری نقص محسوب می شود که در صدد نفی آن هستیم ؟

استاد : اگر به حدی باشد که نفوس از آن منزجر باشند ، نقص است .

سوال : دلیلش چیست ؟ استاد : به صورت شبه برهان : وقتی یک صورت برزخیه ی مثالیه دارد جنین را از شکم مادر تا سن بالا تدبیر می کند ، خودش در همین بدن تأثیر می گذارد . یعنی نمی شود او در اعلی درجه باشد ولی هیچ تأثیری در بدن خود نگذارد .

 سائل : اگر قرار باشد او تأثیر بگذارد ، باید بدنش زیباترین باشد .

استاد : منظورم حد کمال است . برای نفی زشت بودن یا حتی متوسط بودن . چون این مزاج جسمانی می خواهد زمینه ای فراهم کند برای اینکه یک چیز مجرد بتواند اینجا ظهور کند ، هر چه این مزاج صاف تر باشد و تذبذب و تموج در او کمتر باشد ، راحت تر و بهتر . . . در خود ما هم همینگونه است که وقتی مزاج سالم تر است ، عقل شفاف تر و زلال تر است . وقتی ظهور عقل در وجود ما شفاف تر شد ، حالات ایمانی و طمأنینه ی ربانی واضح تر است به حدی اگر بخواهد هم به خودش ور برود و برخی وسوسه ها را در خودش ایجاد کند ، نمی تواند . تأثیر فی الجمله مزاج قابل انکار نیست .

 سوال : آیا نمی توان گفت : کل عوالم جَلَوات امام (ع) است ؟ یعنی هر عالمی تابع جلوه ی امام است نه اینکه جلوه ی امام تابع آن عالم باشد .

 استاد : فرمایش شما با بحث ما منافات ندارد . چون کلام شما ناظر به مقامی است که عین این بدن ناسوتی ی ظهور کرده ی امام نیست . مقام بالای امام نسبت به عوالم یک نحو مبدأیت و تقدم رتبی دارد .

 یکی از حاضران : شخصی به امام صادق عرض کرد شما که می گویید از همه ی انبیا بالاتر هستید ، چرا از جمال یوسف برخوردار نیستید ؟ امام فرمودند : بیا جلو و با دیدن جلوه ی حضرت غش می کند .

استاد : حضرت می خواستند به او بگویند : مانعی ندارد که در ظاهر عادی باشیم ولی واقعیتش میزان حرف توست . چون تو دنبال بالاتر بودن هستی . ظاهر که میزان است . بالاتر بودن نفس الامری است . این هم نفس الامرش . خورشید نورانی تر از لامپ است اما در یک شرائطی جلوه ی لامپ بیشتر از خورشید می شود . چون مظاهر و شرائط ظهور تفاوت دارد . ابدان معصومین هم واقعا با بقیه فرق می کند . در انفسنا و انفسکم روایتی دارد که حضرت رسول و حضرت امیر به هم رسیدند و یکی شدند . ما چون گرفتار برخی مأنوسات هستیم ، می گوییم نمی شود . اما وقتی پنبه برخی مبانی به ظاهر علمی زده شد ، به این راحتی نمی توان انکار کرد . روایت دیگری هم در بحار است که طبیب به حضرت دستور طبی داد . حضرت ظرف چند دقیقه انواع و اقسام حالات مزاجی که باید از روز اول در شکم مادر در انسان قرار داده شود را در بدنشان به طبیب نشان دادند !

سوال : محکوم این عالم است یعنی چه ؟

استاد : محکوم به معنای یُحکم علیه و به معنای موصوف این قوانین است . مثلا اگر حضرت را از بلندی به پایین بیندازند ، حضرت طبق قانون جاذب به طرف پایین سقوط می کنند اما مقهور این قانون نیستند یعنی اگر بخواهند می توانند سقوط نکنند . ما باید محکمات را بفهمیم و حالاتشان را هم تا جایی که با محکمات جفت و جورشد که هیچ و گر نه ، نردّ علمه علیهم.

یکی از ریاضی دان های معروف قرن بیستم در کلاسش گفته بود : شما حق دارید که بگویید اینجا کلاسی است و صندلی و میزی و من هم پشت آن نشسته ام اما من که با فیزیک مدرن آشنا هستم ، می دانم اصلا این جورایی ها نیست بلکه همینقدر می توانیم بگوییم که یک پیامی به این نحو از یک پیام دهنده ای به ما می رسد . یعنی تمام اشیائی که ما درکش می کنیم ، پیامهایی است از یک پیام فرستنده.

اگر اینجور باشد که الآن هم که من دارم با شما صحبت می کنم ، واقعیتی که خداوند قرار داده ، یک نحو ارسال پیام باشد برای مدرک ، آن کسانی که درجه ی بالا را دارند می توانند برای هر کسی یک جور پیام ارسال کنند.

سوال بعدی : رابطه ی امام با کانال های عوالم .

 استاد : کانال های عوالم همان ارتباطات بین عوالم بود . کأنّه یک مسیری بود از یک بُعدی به بُعد دیگر . رابطه امام با این کانال ها . کانال ها مال ارتباطات عادی است . امام با این کانال ها دو تا رابطه دارند . یکی رابطه ی معیّتی و یکی رابطه ی مبدأی . یعنی امام علمی دارند که سابق بر این کانال هاست یعنی می توانند بر عوالم اطلاع پیدا کنند بدون نیاز به این کانال ها . از آن طرف هم یکی از ضوابطی که در خود عوالم جاری است ، همین کانال هاست . پس امام می توانند از طریق همین ارتباطاتی که بین عوالم است ، بدون خرق عادت و إعمال آن مقام بالاتر ، از طریق همین کانال ها کارشان را انجام دهند . در حقیقت نوعی جری اسباب است .  اگر بر طبق همین ها مشی کنند مصداق جری اسباب است ولی اگر از آن مقام بالایشان استفاده کنند ، مصداق سبب سوزی می شود . ( از سبب سازیش اندر حیرتم / وز سبب سوزیش سوفسطائیَم ! )

سوال :

استاد : کانال اصلا مربوط به عوالم عرضی است نه طولی . چون در عوالم طولی عالم بالا محیط به مادون است و نیازی به کانال ندارد

سوال یازدهم : رابطه ی انسان با عوالم دیگر .

استاد : یک بحث این است که عوالم دیگر شبیه همین انسان است . انسان عالم صغیر است و عوالم دیگر هر کدام نسبت به خودشان یک عالم کبیر هستند . کل عوالم هم که عالم اکبر هستند . شبیه تشابه جزء و کل . انسان اگر خودش را بشناسد ، کأنّه عالمی را شناخته است . عالمی که مشابه است با عوالم بزرگتر . م

طلب دیگر آن که انسان می تواند با عوالم دیگر رابطه برقرار کند و به مقام امامت هم نیازی نیست . هر انسانی می تواند با آن باطنی که خدا به او داده با عوالم دیگر رابطه برقرار کند . از باطن باید کمالی داشته باشد که این رابطه بتواند برقرار شود . دلیل امکانش هم این است گفتم : احتمال دارد اساس عوالم به نحو خاص تموّج پایه شان باشد . اگر این حرف درست باشد ، هر عالمی یک تموج پایه ی خاص خودش را دارد . یک بستر عامی هم هست که همه ی تموج ها با تمام تفاوت هایی که دارند در آن محقق می شوند . مثلا صوت موج است ولی بسترش برای بشر معلوم است . بستری که امواج صوتی در آن منتشر می شود ، هواست یا غیر هوا از ماده . جایی که خلأ بود ، دیگر صوت پخش نمی شود . هواپیماهایی درست کرده اند که اصلا صدا ندارد . با این که موتورهایی بسیار قوی دارد ولی دور موتور آن را تخلیه ی هوا می کنند . با اینکه موتور دارد کار می کند ابدا صدایی ندارد . از همان ابتدای شروع صدا ، موج صوتی تشکیل نمی شود . همین احتمال را درباره پشقاب پرنده ها هم داده اند . پس صوت را فهمیدند که بستر مادی می خواهد بعد دیدند امواج الکترومغناطیس و امواج رادیویی در خلأ هم می رود . عرض کردیم که قبول نداریم که در خلأ عدم محض است . ظاهرا إتر به معنای وسیع ترش در خلأ هم وجود دارد .

برگردیم به رابطه ی انسان با عوالم دیگر : هر عالمی برمی گردد به آن جزء لایتجزای حرکت اصلیه اش { شاید بهترین تعریفی که از زمان جا افتاده این است که : زمان همان مقدار حرکت است . اگر هیچ حرکتی نباشد ، زمان هم فرض ندارد } لذا اگر جزء لایتجزای تموّج در آن بستر اولیه ، پایه ی هر عالمی باشد ، همه ی ظهور عوالم بر می گردد به تداخل و نزدیک بودن و ارتباط داشتن امواج . این حرف خیلی هم طرفدار دارد . الآن هم رفتارهایی موجی ذره ای معروف است . اما گویا رفتار موجی اصل است و رفتار ذره ای به بیشتر به آزمایشات ما و دید انسان و کارکردن ذهن ما برمی گردد . پایه ی اصلی همان تموجّش است . بنابراین ریخت اولیه ی عوالم یک چیز جوهری ی اصیل به عنوان ماده نیست . الآنی ها چون آبروی ماده رفته ، وقتی می خواهند به مفهوم  چیز مستقل و ذات و جوهر اصلی اشاره کنند ، نمی گویند ابعاد ثلاثه و نظیر آن . چون می بینند همه ی این ها به مشکل برخورد بلکه می گویند : سابِستِنس . به بلوکه ی ساختمانی و زیرساختمان . مثل آجرهای تشکیل دهنده ی یک ساختمان . این هم یک واژه ی انحرافی است که ناشی از انس بشر از خاک برخاسته است . آبروی این هم خواهد رفت .

 لذا اگر مبنا را بر عرض من قرار بدهیم ، به این واژه هم نیازی نیست . چون این واژه ما را خلاصه به یک ذات و هویت اصلیه و جوهر و یک چیز مستقل می بَرَد . تا بگویند : این دیگر خودش است . اگر هدف این باشد که به چیزی برسیم که بتوانیم بگوییم : این خودش است ، از همین قدم اول اشتباه کردیم . ولی اگر بگوییم : اصل قوام پیدایش عوالم به آن تموج پایه شان است . تموج سابستنس نمی خواهد . چون تغییر و انتقال و از این به آن رفتنش خیلی آسان تر از این است که ما یک چیز مستقلی فرض بگیریم که دیگر نشود کاریش کرد . لذاست که اگر در بی نهایت عالم بزرگ و بی نهایت عالم ریز سیر بکنیم ، ممکن است همه ی این ها مظاهر چیزی باشند که پشتوانه ی این هاست و این ها دارند او را نشان می دهند .

سوال : فرمودید : تموج بستر می خواهد ولی در مورد بسترش صحبت نکردید . جوری از تموج صحبت کردید که تموج اساس اولیه است . آیا بستر باید قبل از تموج باشد ؟

استاد : اصلا اصل همان بستر است . اما برای موجوداتی که زمان دارند و تموج پذیرند . عوالم ثابتات علمیه که به یک نحو مسبوق به ذات خدای متعال هستند و ثابتات غیر عینیه که به نحو خاص مسبوق به ذات خدای متعال هستند .

اما عوالمی هم هست که به مراتب مختلف زمان بردار و تموج پذیر و از قوه به فعل رفتن بردار و پخش شدن و بُعد پذیر بودن بردار است و لو به بی نهایت بُعد . لذا این بستر چیست ؟ نمی دانم ولی به یاد روایتی که در روضه کافی است : (خلق الشئ الّذي جميع الاشياء منه و هو الماء الذى خلق الاشياء منه فجعل نسب كلّ شئ الى الماء و لم يجعل للماء نسبا يضاف اليه‏ ) یا روایت صفحه بعدش ( کان کل شیء ماء و کان عرشه علی الماء ) افتادم . یعنی ماء بستری است که به چیزی نیاز ندارد اما همه ی چیزها به آن نیازمندند . حیثیت تموج پذیری ی ماء منظور است . ماء می تواند از خودش با تموج انتقال دهد . لذا ماء بستری است که اول ما خلق الله است و تمام عوالم ارضی با آن لحاظ ها و تموجهای مختلفی که خدای متعال در آن ها ایجاد می کند ، از آن پدید می آیند با هر طول موجی که دارند .

 اگر عرض من یکی از وجوه صحیحه ی این روایت باشد ، معنایش این می شود که خدای متعال چیزی را آفریده که خودش یک زمان مطلق کلی ی کلی دارد . چون قبلا عرض شد که هر عالمی یک زمان های نسبی سوار شده برای خودش دارد و یک زمان مطلق هم نسبت به همان عالم است . اما این چیز مورد نظر ما اصل سَیَلان است . وقتی تموّج در آن بیاید ، زمان وحرکت متناسب با آن موج محقق می شود . آن وقت یک عالم می شود مثل عالم ما . یک عالم می شود عالمی که واحد زمانیش الف سنه و عالمی می شود که احد زمانیش خمسین الف سنة و عالمی هم می شود که واحد زمانیش یک ملیاردم زمان ماست . یک آنِ ما یک ملیارد سال نوری آن هاست !

سوال : آیا بستر و تموج هر عالمی با عالم دیگر یکی است یا فرق می کند ؟

استاد : همه جا یک چیز است . وقتی انسان این را درک کند ، می فهمد ما تموجی هستیم در یک چیزی که خدای متعال خلقت اولیه ی ما را در او به وسیله ی این تموج ایجاد فرموده است . آن تموج ها تموج های یک چیزند و به هم مربوطند و قابل تداخل و نزدیک شدن و ارتباط هستند . سوال : ما تموّج هستیم یا متموّج ؟

 استاد : آن بستر و ماده ی اولیه متموج می شود و از تموج او موج ظهور و بروز پیدا می کند . البته یک سوال مهم در اینجا این است که : اولین تموج به چه معناست ؟ یعنی اصلا اول در تموج معنا دارد یا نه ؟ و از کجا پدید می آید ؟ ربط ثابت و متغیّر و اولین تغییری که ثابت می خواهد در متغیّر ایجاد کند و . . . خلاصه اینکه ما موج هستیم یعنی ظهور و بروز ما به موج است اما موجی که در ارتباط کامل است با آن بستر . چون موج چیزی از خودش ندارد . آن بستر اول ما خلق الله است در این مرحله و نه اول ما خلق الله برای ثوابت . بلکه اول ما خلق الله است برای موجوداتی که زمان بردار است و لو زمان های بسیار طولانی .

سوال : شاید بستر انتزاع ماست و ما داریم برای آن بستر درست می کنیم ذهنا و ما با یک چیز بیشتر ارتباط نداریم . موج به بستر نیاز ندارد بلکه ما داریم بستر را انتزاع می کنیم . یعنی همین موج بستر را پیدید آورده نه اینکه بر روی یک بستر سوار شده است . استاد : یعنی بالآخره ما موجی داریم یا نه ؟

 سائل : اگر می گوییم موجی هست ، این موج مثل ماده و مکان است که مکان را از ماده انتزاع می کنیم .

 استاد : خیلی فرق می کند . مکان و متمکن حرفی است و موج و بستر حرفی . اگر می خواهید بگویید بستر با موج یکی است ، قبول دارم . اما اینکه بگویید بستری نداریم و فقط موج است و بستر را فرض می گیریم ، این را قبول ندارم . اما اگر می خواهید بگویید ما چیزی داریم که از یک حیث بستر است و از یک حیث موج است ، قبول داریم و هر دو تایش هم وجهی از نفس الأمریّت دارند . چون از آن حیثی که دارد انتقال می دهد ، آن نقطه ای از فضا که موج الکترومغناطیس از آن رد شد ، این نقطه همراه آن نرفت . پس این نقطه بستری بود برای اینکه این موج برود . سائل :این مثال ها مثال های مادی است .

 استاد : نقطه که مادی نیست . نقطه یک عنصر هندسی است . علی ایّ حال موج از نقطه ای به نقطه ای می رود . این نقطه ی اول که موج از او رد شده که همراه موج نرفت .

 سائل : این ماده است .

 استاد : موج صوتی به ماده نیاز دارد و لذا وقتی اطراف موتور را از هوا تخلیه می کنند ، دیگر وجود ندارد چون بستر ندارد . می گویند امواج مغناطیسی در خلأ هم می رود . یعنی خلأ از ماده یعنی همانی که صوت احتیاج داشت . اما خلأ به معنای عدم است ؟ یعنی موج رادیویی در عدم سیر می کند ؟ معقول نیست . بستر اولیه که حضرت از آن تعبیر به ماء فرمودند ، پدر جدّ ماده و بستری است که این ها در آن می رود . یعنی از نظر وجودی خیلی ألطف از ماده است . ولی از نظر فلسفی نمی توانیم بگوییم معدوم است . لذا هر دو حیث نفس الامریت دارند : یک بستر موجود و یک تموجی که در او حاصل می شود . هر دو نفس الامریت دارند . دقیقه 60

سوال : در سیر علمی خودم اول باید خودم را بشناسم یا امام را یا خدا را ؟

 استاد : اول خدا را 

سائل : اول باید به دنبال مطالعه کدام کتاب بروم ؟ آخر برای شناخت خدا هم می گویند سیر انفسی لازم است .

استاد : منافاتی ندارد . ما وقتی رده بندی کنیم ، یهدی بعضه الی بعض . در علو تحقیقی وقتی یک مسأله را تحقیق کنید ، می بینید ده ها مسأله برایتان حل شد . لذا مانعی ندارد که انسان از شناخت پیامبر خدا را بشناسد اما رتبه بندی محفوظ است .

 سائل : پله ی اول معرفت چیست ؟

استاد : بالاتر از نماز چیزی برای آرام گرفتن انسان نیست . گاهی به نماز نگاه بندگی می کنیم و گاهی هست که به آن نگاه وسیله ی معرفت می کنیم . نماز می خوانم برای اینکه بفهمم  . الصلاة معراج المؤمن . معراج یعنی لقاء . اگر این حاصل شود ، همه چیز تمام است . از نظر مطالعه هم اگر نهج البلاغه را یک دور مطالعه کنید و مطالب توحیدیش را یادداشت کنید ، می بینید که آخر کار چه می شود . دقیقه 64

تا دقیقه 72 ادامه دارد

 

 

 

چهارشنبه 17 اسفند ١٧/ ١٢/ ١٣٩٠

چهارشنبه ( 7 / 3 / 2012 )

سوالات متفرقه تا دقیقه 8

سوال : اینکه ائمه در همان کودکی مقام عصمت و نورانیت را داشتند و تفضلاتی که خداوند به آنها افضه کرده از قبیل علم و نورانیت و عصمت ، چه اموری زمینه ساز افاضه این مقامات بوده است؟ آیا آن ها قبل از کودکی و درعالم دیگری عبادت خدا را انجام داده اند که نتیجه اش رسیدن به این مقامات بوده است یا به حسب استعدادشان بوده و یا مثلا به حسب قرعه ؟

استاد : حاصل فرمایش شما این است که رمز اینکه امام امام می شوند و دیگران نه ، چیست ؟ در روایات زیادی دارد که وقتی مرحله ی تصفیه صورت جنین مبارم امام در رحم مادر تمام می شود ، ملکی می آید و روی بازوی مبارکشان می نویسد : ( تمّت کلمة ربّک صدقا و عدلا ) کلمه ی رب هستند آن هم کلمه ی تامّة ( بکلماتک التامات )  . یعنی این کلمه ی تامه ی الهیّه است . چرا این باید اینگونه باشد ؟ آیا عوالم دیگری پشتوانه ی این است ؟ در آن عوالم ائمه چه کار کرده اند ؟ عبادت هایی کرده اند ؟ فرمودند : خدا قبل از خلقت ملائکه اشباح ما را آفرید و تسبیح و تقدیس الهی را به جا می آوردیم . شاید همنین سبب ظهور این مقامات در عوالم مادون شده است . در روایتی دیگر دارد که حضرت فرمود : وقتی در عالم ذرّ همه ذرات در صحنه و صعید واحد جمع شده بودند و خدای متعال از آنها اقرار گرفت بر ربوبیت خودش ( الستُ بربکم ) اول ذری که گفت : ( بلی ) پیامبر بود . معلوم می شود پشتوانه ی این مقامات همان معرفت آنها نسبت به خالقشان بوده است . اینجا دیگر عبادت نیست بلکه بلی گفتن به الستُ بربکم است .

 البته اینجا سوال زیاد به ذهن می رسد : چرا در آنجا اول پیامبر بلی را گفتند ؟ این چراها ادامه دارد . بحث فنی مبنایی آن به مسأله ی موطن اعطای قابلیّات برمی گردد . یعنی صحبت های ما همه اش در دار بعد از قابلیات است . یعنی معرفت بالاتر این آثار را دارد . عبادت بالاتر این آثار را دارد . اما اینکه چرا معرفت بالاتر است ؟ چرا توفیقات بیشتر است . دو موطن است . موطنی که از بالاترین اسرار الهی است و انبیاء هم در آن متفاوت هستند و بالاتر از سرّ القَدَر است . چون سرّ القَدَر سرّ پیدایش وجودات است اما این سرّ التقدیر است که همان موطن قابلیات است . اما چه جوری است ؟ کلی اش این است خدای متعال چیزی را که در نظام احسن خودش به علم خودش می داند . مثلا بی نهایت نظام ها متصوَّر است . آن نظام کلی که خدای متعال بر طبق آن قابلیات و بعد مفعول به این قابل ها را قرار داده است ، زیر سر نظام احسن و علم حکیم مطلق به نظام احسن است . نظام احسن یعنی ما می توانیم مؤلفه های را به صورت های مختلف جفت و جور بکنیم . مثلا این کتاب را می توانیم صفحاتش را از چپ به راست بگذاریم . جلدش را تغییر دهید یا صفحاتش را به هم بریزید و . . . خلاصه مؤلفه ها نظام را درست می کنند و بهترین نظام کدام است ؟ بهترین نظام نظامی است در آن اول اعطاء قابلیات صورت می گیرد و بعد به وجود می آید . یعنی مؤلفه ها از قبل تعیین می شوند که هر کدام کجا قرار بگیرند . به طور کلی نظم هر چه مبادیش پیچیده تر بشود ، به صورت بی نظمی جلوه می کند و زیبایی ی خودش را برای جاهل از دست می دهد . جایی هم که یک نظم زیبایی می بینیم به خاطر این است که نظمش خیلی پیچیده نیست . ما اندازه عقل خودمان می گوییم به به چه نظمی . ولی وقتی پیچیده می شود ، می گوییم : این چه وضعیه ؟ همه چیز که به هم ریخته است ! مثالش جدول ضرب است . شما یک ستون بنویسید از یک تا ده . هر که ببیند ، می گوید : زیبا و منظم نوشتی  . بعد از دو نوشتی سه و بعد از سه چهار و همینطور . اگر همین را جدول ضرب کنید ، کسی که از جدول ضرب سر در نمی آورد و از نظم آن بی خبر باشد ، وقتی نگاه می کند می گوید : فقط دو تا ستونش منظم است : اولین ستون عمودی و اولین ستون افقی . بقیش به هم ریخته است ! از 36 رفته 49 ! چرا به هم ریخته می بیند ؟ چون نظم آن پیچیده تر شد . دو بُعدی شد . نظام احسن هم چون دارای بالاترین و پیچیده ترین نظم است ، نظم آن برای ما به این زودی جلوه نمی کند . هر چه علم ما بالاتر رود بخش هایی از نظم برایمان جلوه می کند ولذت می بریم . اگر همین جدول ضرب دو بُعدی را سه بُعدی کنیم و روی یک مکعب پیاده کنیم ، یعنی سه محوری باشد و سه تا عدد را ضرب در یکدیگر بکنیم . خیلی پیچیده تر و به هم ریخته تر به نظر می آید . هر چه ابعاد بیشتر ، نظم پیچیده تر و بی نظمی جلوه گر تر

بنابراین اعطای قابلیات به نظام احسن مربوط می شود . یعنی می گویند : در این خانه ی جدول باید این عدد قرار بگیرد . مثلا 25 . شما می گویید : نه بابا ، اگر میخواهید منظم باشد ، همه را بنویسید 25 . با این کار در واقع نظم را به هم ریخته ایم . در جدول ضرب اگر جای یکی از خانه ها را عوض کنیم ، کل جدول به هم می ریزد و دیگر اعتمادی به آن نیست . اعطای قابلیات این است که خدای متعال طبق مصلحت تامه ای که موافق نظم آن نظام احسن است ، مقام نورانیت و رسالت و ولایت را برای اولیاء خودش قرار داده است و ربطی هم به جبر ندارد . چون یکی از عناصر قابلیات اختیار است . اختیار برای عالم ماده . بعضی چیزهایش هم از اختیار خارج است . مثل اینکه بگوییم : چون اختیار هست پس باید حتما همه ما به اختیار خودمان به دنیا آمده باشیم . همه قبول دارند که به دنیا آمدن ما به اختیار خودمان نبوده است . همین طور هم است . یعنی بخش مهمی از نظام احسن ربطی به اراده ی دیگران ندارد . اینطور نیست که بگوییم : پیامبر خدا به اراده ی خودشان پیامبر شدند . خدا ایشان را پیامبر خودش خلق کرده است . علی ای حال اگر انسان می خواهد این سوالات را حل کند ، باید از موطن اعطای قابلیات و نظام احسن سر دربیاورد . البته این نظام احسن ذاتی است یا نه ، بحث دیگری است . اولین بار در کتاب عدل الهی مرحوم مطهری دیدم که ایشان نظام ذاتی را مطرح کرده اند . این کلمه ی ذاتی نیا به مباحثه ی بیشتری دارد . حتی ایشان می گویند : ما همینجوری می گوییم : اگر سعدی در زمان ما بود . در حالیکه ممکن نیست . چون سعید جوش خورده در زمان خودش . نمی شود تغییرش داد . مثل اینکه مثلا عدد یازده را نمی شود از بین ده و دوازده برداشت . یازده جوش خورده بین ده و دوازده . هیچ کاریش نمی توانیم بکنیم . ایشان نظام ذاتی را اینگونه معنا می کنند . سوال : پس چطور روز قیامت به شخص زیبایی که گناه کرده حضرت یوسف را نشان می دهند ؟ خب این میتواند بگوید : خدایا آن مقام و علم و ایمانی که به یوسف دادی ، اگر به من هم داد بودی ، گناه نمی کردم . استاد : در واقع دارند به او تذکر می دهند که تو هم که گناه کردی مختار بودی . یکی از چیزهایی که از وجود نمی توان جدا کرد ، آن حالت اختیار توست . مثال آوردن یوسف برای این است که بگویند : تو هم می توانستی گناه نکنی . همه چیز را به گردن محیط نینداز و اراده ی خودت را مخفی نکن . می گویی : خدایا نمی شد گناه نکنم . یوسف را برای این شاهد می آورند که بگویند : ببین ، محیط آلوده بود ولی او نکرد . پس تو هم می توانستی نکنی . برای جلا دادن اختیار است . یکی از مهمترین حجت هایی که برای خیلی ها می آورند ، جناب حُر سلام الله علیه است . هر که خصوصیات او را در نظر بگیرد ، نقش اراده را می فهمد . انسان شجاعی که رییس لشکر بود . آخه کسی که رئیس است خیلی برای شدشوار است که دست به اقدامی بزند که می داند ده دقیقه دیگه همین سربازانش او را زیر سم اسب هایشان قرار می دهند . یوسف را هم که می آورند می خواهند نشان دهند یک چیزی در یوسف بود که در تو هم بود که همان عنصر انتخاب است . عنصر تصمیم . لذا غیر از اینکه به اختیار علم وجدانی و حضوری داریم ، آثار وجدانی هم دارد . حتی منکر خدا حالت سرزنش خودش بر کاری که می فهمد که می توانسته نکند  ، را درمی یابد . یعنی به علم حضوری در خودش یک عنصر وجودی را می بیند که می توانستم بکنم و می توانستم نکنم . لذاست که خود را سرزنش می کند . در موطن قبلیت هم خدا همین اراده را به ما داده است ولی آثار منظم و منضبطی را بر آن بار کرده است و آثاری را هم بر آن بار نکرده است . یعنی شکی نیست که یک یک چیزهایی هم خدادادی است نه اکتسابی

دقیقه 26 تا 28 یک سوال و جواب واضح

سوال : آیا در مقام اعطای قابلیّت بالأخره اراده وجود داشت یا نه ؟ استاد : اگر بخواهید در موطن قابلیت فکر بکنید ، باید خیلی ذهنتان عوض شود . یعنی همه چیز را در نظر بگیرید . اگر یک ذره یک چیزی را قیچی کنید ، دیگر موطن قابلیت نیست . چون موطن قابلیت بالاترین موطنی است که می خواهد نظام احسن را سر و سامان بدهد . نمی توانیم بگوییم اینجا که مرید هستیم ، آنجا چطور ؟ چون آنچا مبدأ همه ی این هاست . چون خود همین هم از جمله چیزهایی است که به عنوان قابلیت به بعضی داده شده وبه بعضی داده نشده است . از نظر مرتبه هم اگر بخواهیم تطبیق اصطلاحی بکنیم ، همان موطن علم است که هنوز به مرحله ی کُن نرسیده است . موطن قابلیات هنوز به مرحله ی کُن نرسیده است . اول اعطای قابلیات صورت می گیرد و سپس کُن تعلق می گیرد به شیءی که فرموده : ( انما قولنا لشیء ) این شیء همان است که مرحله ای بالاتر از کُن است . مرحله ای که به صطلاحا مختلف یبان می شود . از قبیل : مرحله ی اعطای قابلیات و فیض اقدس و عالم اعیان ثابته و اسماء وصفات که کمی هم با هم فرق دارند ولی برای کسی که می خواهد منظور از اصل مطلب را بفهمد و بداند مقصود کدام موطن است ، خوب است . موطن قابلیات همان ( ان من شیء الا عندنا خزائنه ) است . البته خزائنی که مرتب کُن ِ وجودی است ، نه . ولی خزینه ای هست که مبدأ همه ی خزائن است که همان اصل الطبیعه ی شیء است . منظور ازاعطای قابلیت هم اعطای به کُن نیست بلکه یک نحو اعطای علمی است در آن فضا . آنچا وعاء و موطن علم است و مسبوق است به هویت غیبیه و ذات باریتعالی . به نظر من این موطن چیزی اوسع از اعیان ثابته و طبائع است مگر طبائع و اعیان را طوری معنا کنیم که با این ها مطابق شود . مثلا زید و انسان عین ثابت دارند ولی آیا نسبت ظرفیت عین ثابت دارد یا نه ؟ طبق مطالب کلاسیک می گوییم : ندارد ولی به نظر من هر چه که معنا می تواند داشته باشد ، در آنجا راه دارد و ذات معانی به عالم قابلیات مربوط می شود . سوال : روی چه مصالحی خداوند به یکی قابلیت کمتر یا بیشتر می دهد ؟ استاد : به خاطر نظام احسن . در این نظام هر خانه ای در آن قرار می گیرد طوری است که اگر بخواهیم تغییرش بدهیم کلّ به هم می ریزد . مثل خانه های جدول ضرب . هر چیزی باید سر جایش خودش باشد که اگر تغییرش دهیم ، نظام احسن به هم می خورد . سوال . . . استاد : منظور از ثابتات عینیه مجردات است یعنی حرکت و زمان در آن ها راه ندارد ولی با کُن ِ خداوند ایجاد شده اند . عالن عین بعد از عالم علم است . عین که بدون علم نمی شود . چون رتبه اش پایین تر است . یک ثابتاتی هم هست که در عالم علم است . اصولا در عالم علم همه چیز ثابتات است و تغیّر معنا ندارد . اینکه ذرّ حضرت اول می گوید : بلی ، به خاطر این است که در موطن قابلیات این ذرّ نور مبارک حضرت بود و ذرّ اشرف خلق . به همین خاطر زودتر از همه گفت : بلی . البته دوباره سوال پیش می آید و همینطور که جواب همه سوال ها در موطن قابلیات است . البته باید روی آن فکر کند تا حل شود و آرام بگیرد . سوال : استاد : وقتی حرکت صورت می گیرد ، مقدار حرکت زمان است . سوال : پس چگونه است که می گویند ما قبل از زمان خلق شده ایم ؟ با این که در خود خلق شدن حرکت است .

 استاد : حضرت فرمودند : ( لم یتغیّر الله بخلقه الخلق ) خدای قبل از خلق و خدای بعد از خلق تغییری نکرد . خب ، بعد از خلق یک نسبت نفس الامری که ایجاد می شود . یکی از اساتید می فرمود : همان طوری که علم به ذات خدا محال است ، علم به اینکه چگونه خلق می کند هم محال است . اگر کسی بگوید من کیفیت خلق و ایجاد خدا را می فهمم ولی ذات خدا را نمی فهمم ، درست نیست . اگر منظور شما هم از اینکه خلق صورت گرفت ، جهت یلی الربّی است ، یعنی از آن جهت که این مخلوق با خدا ارتباط دارد ، باید رنگ این الفاظ را عوض کنیم . کیفیتش را که نمی توانیم سر دربیاریم ، حتی اگر بخواهیم به طور عقلانی تصورش کنیم ، باید از زمان تخلیه کنیم . چون خدا رمان و مکان را آفریده است . اما زمان و زمانیات از آن حیثی که منسوب به او هستند ، زمان برایشان معنا ندارد . به عبارت دیگر : فعل خدا برای ما در زمان واقع می شود اما خود او فعل خودش را در زمان انجام نمی دهد . لذا باید از تصور خلق به معنای زمان صرف نظر کنیم . حالا چگونه باید تصور کنیم ؟ تعبیر قوس صعود وجود و قوس نزول وجود ، تعبیر قشنگی است . قوس ، زمانی نیست بلکه مراتب وجود است . یکی از این مراتب وجود ، حقیقت زمان است . اگر قوس را زمانی فرض بگیریم ، کار خراب می شود . اینطور نیست که بگوییم : خرده خرده در زمان دارد پایین می آید . اولین قدم برای تصور عقلانی خلق { کیفیتش را که نمی توانیم بفهمیم } قرار دادن رتبه ها برای . . . نزول کمالات به تعیّناتی که پیدا می کند را تصور کنید که یکی از این مراتب نزول خود زمان و زمانیات است . اگر این گونه تصور کنیم ، راحت می توانید درک کنید که خداوند متعال تمام قوس نزول را خلق فرموده است بدون اینکه  ذره ای هم ذهنش به سراغ زمان و دیروز و فردا و زمان موهوم برود . درک می کند که : خالقی که خالق لازَمانی است ، چیزهایی را خلق می کند که یکی از عناصرش زمان است . باید انسان در این مبادی تلطیف ذهن بکند تا مراتبی که یکی از آن ها خود زمان است ، بتواند تصور کند . همان استاد فرموده بود : با عقل عادی نمی شود لازَمان را درک کرد . سوال : آیا می شود از خلق خدا سلب معنای حرکت نمود ؟ یعنی میشود گفت : حرکت به معنای از قوه به فعل رسیدن در خلق نبوده است ؟ استاد : بله ، هر وجود ممکنی را می توان فرض عدم کرد . سوال : همان حینی که خدا می خواست خلق کند ، اگر یک ماهیاتی از عدم به وجود پیوست ، خب همین حرکت است دیگر . چون وقتی در قالب ماهیت بود ، قوه بود و خدا این را از ورطه ی ماهیت به ورطه ی وجود آورد  استاد : لفظ قوه موراد استعمال متعددی دارد . به ماهیت نمی گویند قوه ی وجود . به هیولی می گویند قوه ی صورت . تعبیر شما هم مانعی ندارد . قوه یعنی می تواند . ولی این می تواند غیر از آن است که می گویند : آب می تواند بخار شود . سائل : علامه در نهایه قوه و حرکت را از ماهیت شروع می کنند و به مقامی که فعلیت محضه است و هیچ قوه ای نیست ، منتهی می کنند . استاد : آیا گفته اند خود ماهیت قوه است ؟ سائل : می گویند : نمی توانیم بگوییم عدم ذات شیء قبل از وجود است . چون اگر ذاتیش بود ، اصلا نمی توانست به وجود بیاید . استاد : اون که ممتنع الوجود است . سائل : می گویند پس باید در ماهیت قوه ی وجود وجود داشته باشد . استاد : قوه ی وجود یعنی استعداد ؟ سائل : بله . استاد : استعداد دو جور کاربرد دارد . یکی به معنای امکان یعنی می تواند که مربوط  به ماهیت است . امکان ماهُوی غیر از امکان استعدادی ی مصطلح است . امکان استعدادی یعنی ماهیت به گونه ای است که می تواند صورت ها و کمالات مختلف را بپذیرد که می شود هیولی و صورت و جسم و همه ی این ها ماهیت هستند . یعنی بعد از اینکه به فعلیت می رسد هم ماهیت است . اینطور نیست که ماهیت از آن سلب شود . سائل : این وجودی که این ماهیت پیدا کرده ، از کجا به فعلیت رسیده است ؟ استاد : هر مرحله ای ماهیت خاص خودش را دارد . سائل : منظورم اولین مرحله است . استاد : در اولین مرحله با کُنِ وجودی یک ماهیت موجود می شود . این ماهیت چیزی نبود که قوه ی وجود در آن باشد و به حرکت موجود شود . بلکه آن قوه و فعلی که حرکت را می آورد { که می گویند : کمال الاول لما بالقوه } اصلا مال ماهیت نیست . دو باب و دو اصطلاح است

سوال دوازدهم : آیا ممکن است شخصی بدون گذراندن چند عالم به عالم بعدی برسد ؟ حتی در فرضی که عوالم طولی باشند .

استاد : در عوالم طولی ممکن نیست . تا عالم اولی را نروید ، نمی شود از عالم بالاتر سر دربیاورید . اما در عوالم عرضی ممکن است با فرض های متعدد و حتی روایاتی دال بر این است . یک روایت دیدم که حضرت فرمودند : خدای متعال برای درب های بهشت محافظانی قرار داد  که هر کسی راه پیدا نکند . دربان های بهشت یک دفعه می بینند یک افرادی در بهشت هستند بدون اینکه از درها عبور کرده باشند . پس بندگانی هستند که بدون اینکه این عالم صوری و ضوابط عادی را طی کنند ، وارد عالم دیگری می شوند . نظیر این برای حضرت ادریس نقل شده در ذیل آیه ( رفعناه مکانا علیا ) حضرت رفتند به جایی که هنوز وقتش نبود ولی دیگر برنگشتند . یکی از حاضران : روایتی داریم که نامه عمل مخلصین خالی است . وقتی علت را می پرسند ، خطاب می آید : سرّی است بین من و ایشان که نمی خواهم اعمالشان فاش شود چون با اخلاص انجام داده اند. 

استاد : روایت جالبی است . یکی از منبریها هم می گفت : من یکبار محضر یکی از علمای صاحب مقامات و کرامات رسیدم و با یک حال زاری عرض کردم : خیلی وضعمان بد است . عن قریب است که برویم با دست خالی . آن عالم گفت : آفرین ! ادعای بزرگی کردی . انبیا و اولیا با دست خالی می روند ! بغیرزاد

سوال : اینکه دربان های بهشت مطلع نبوده اند معلوم می شود که آن بهشتیان در مرتبه ی بالاتری از آنها قرار دارند . اینکه شد عوالم طولی . استاد : مراتب بالاتر ملازمه ای با طولی بودن ندارد . طولی این است که مرتبه ی پایین حالت معلولیت و عین الربطیت نسبت به مرتبه ی بالا دارد . مثل وقتی صورت ادراکیه ی این کتاب را در ذهن می آورید و می گویید نفس مُدرکه ی من در طول این صورت ذهنی کتاب است . یعنی نمی شود گفت : صورت متخیّله ی کتاب هست بدون اینکه نفس مدرکه من از آن مطلع باشد . طفره در عوالم طولی محال است  .یا مثلا کسی بگوید : من می خواهم به لقاء الهی برسم بدون وساطت معصومین . نمی شود . اگر هم برسی از همین واسطه رسیده ای . البته در این مثال هم مسامحه ای است چون واقعیت مطلب را نمی رساند ولی برای فهم مفهوم طولیت مناسب است .

سوال سیزدهم : آیا ممکن است در یک برهه چند عالم از نظام کلی حذب شود و دوباره برگردد ؟

استاد : نه

سوال چهاردهم : اسامی دیگر عوالم و فرق عالم با نشئه و شآن با رتبه ؟

سوال پانزدهم : آیا عوالم دارای مراتب و شؤونی هستند یا نه ؟

استاد : اسامی دیگر عوالم که هر کدام یک بحث خاص خودش را دارد . نشئه به معنای موجود شدن است و مراتب و شؤون هم که حتما دارند

سوال : آیا عبادت و معرفت و بندگی امام در مقامات ایشان نقش دارد ؟

 استاد : حتما نقش دارد اما در کمالات اکتسابی . در نظام احسن رابطه ی ترتب معلوم است که این عمل اکتسابی و عبادی ی امام این مقام را برای ایشان در این موطن از عالم می آورد . و این منافاتی ندارد با اینکه مقام بالاتری دارند که آن مقام واسطه ی فیض حتی همین عبادت و آثار عبادت است .

سوال : استاد : قابلیاتی که خداوند به ائمه داده در نظام احسن به خاطر عمل آن ها نبوده . بلکه بدوی بوده : هباء من الله .

سوال : نمی شود گفت : چون خداوند علم دارد که این ها بعدا با اختیار خود اعمالی مطلوب انجام می دهند ، از قبل به آن ها این قابلیات را عنایت فرموده است ؟

 استاد : این هم درست که وقتی این اعمال را انجام می دهند ، قابلیات بعدی می آید . یعنی وقتی بر طبق این قابلیاتی که خدا به آنها داده عمل می کنند قابلیات برتر برایشان حاصل می گردد . اگر بخواهید راجع به قابلیات اولیه فکر کنید ، باید از سنخ تفکرات عادی دست بردارید و خودش را در فضای دیگری ببینید سائل : پس آن قابلیات اولیه اکتسابی نیست و موهبتی است . استاد : اصلا عالم قابلیات اول و آخر ندارد . برای همین گفتم باید طرز تفکر عوض شود . یعنی در نظام احسن اینطور نیست که یک چیزی را اول بدهند و یک چیزی را بعد از آن . همه با هم است . چون استلزامات است . بله ، یک استلزام مترتب بر دیگری هست ولی نه اینکه اول این استلزام محقق شده بعد دیگری .

سوال :

 استاد : باید توجه داشت که مجرد یک مفهوم سلبی است . یعنی برهنه . مهم است که منظور برهنه از چه چیزی باشد . اگر بگوییم : مجرد از همه چیز ، غیر از خدا مصداقی ندارد . اما مجردهایی داریم که برهنه از زمان یا مکان یا ... هستند . این امکان دارد و درست نیست به نحو مطلق بگوییم : لامجرد فی الوجود سوی الله . چون تجرّد مراتب دارد . گاهی در خواب جسم را می بینیم اما با اینکه جسم بوده دیگران ندیده اند . چون جسمی که در خواب می بینیم ، رنگ و شکل دارد اما مثل جسم در بیداری نیست و از حیثیاتی مجرد است . بنابراین هر مرتبه ای شما توانستید یک تعین خلقی را از حیثی تخلیه کنید ، یک نحو تجرد را به او نسبت داده اید . لذا می گویند : تجرد برزخی . برزخ یعنی واسطه . یعنی تجردی که شکل دارد اما ماده ندارد

 

 

 

 

 

 

شنبه 20 اسفند

شنبه ( 10 / 3 / 2012 )

عالمین برای انسان ها هم به کار می رود . ( قالوا او لم ننهک عن العالمین ) . جمع مذکر سالم بودن عالمین که برای ذوی العقول است ، اشاره ی خوبی دارد که هر کجا عالم داردیم ، ذوی العقول هستند نه اینکه از از باب غلبه ی عاقل بر غیر عاقل باشد . وقتی فهمیدیم که عالم می تواند بر هر فردی صدق کند و عالمین هم جمع مذکر عاقل است ، در معارف هم قابل تطبیق است که بگوییم عوالم هم عالمین هستند . در هر عالمی شعور و حیات و علم هست . پس رب العالمین فقط به معنای رب انسان ها نیست بلکه به معنای رب انسان ها و سماوات و ارضین و همه عالم ها ( رب السماوات و رب العرش رب العالمین ) عالمین یعنی ذره به ذره شیءی که بر آن عالم صدق می کند از میکروسکوپی تا ماکروسکوپی

البته مباحثات ما همه اش احتمالات است . قطعی صحبت کردن فقط با دو شرط است : ا – این معنا که به ذهنمان آمده ، عندالله درست باشد و دوم اینکه این لفظ تاب بیان این معنا را داشته باشد . با این دو شرط می توانیم بگوییم قطعا مراد خدایتعالی است

سوال درباره ی طی الزمان .

استاد : این ها اصطلاحاتی که در کتاب های آخوندی ما موجود است . کتاب هایی که کسی قدرشان را نمی داند . حرف هایی که نتیجه ی انسانیت آن ها بوده است . ما که به مقام آن ها نرسیده ایم به حرف هایشان به چشم علوم غیر قابل اثبات نگاه می کنیم ! همین تعبیر ( فی کل شیء کل الاشیاء ) در منظومه است به نقل از اصحاب الکمون و البروز در ( غرر فی المقولات اللتی تقع فیها الحرکة ) در کتاب تفسیر ما بعد الطبیعه ی ابن رشد این حرف را آورده است . در هر چیزی هر چیزی هست که حرفی خیلی قدیمی است قبل از ارسطو . خیلی از این حرف ها ریشه ی نبوت دارد . که به شاگردان حضرت ادریس می رسند ( سُمّی ادریس ادریسا لکثرة تدریسه )

روایتی که حضرت یاران خود را به زمان حضرت صالح و لحظه ی نزول عذاب بر قوم عاد برده بودند ، مؤیّد طی الزمان است . به نظر می رسد در طی الزمان هم یک ارتقاء طولی در باطن لازم دارد . حضرت آنها را از نظر باطنی یک درجه بالا بردند که توانستند زمان را طی کنند . خواب هایی که نقل شده است که مثلا در شهر دیگری ازدواج کرده و صاحب چند اولاد شده بود و وقتی بیدار شده بود هنوز نیمه شب نشده بود ! حاجاقا بهجت هم می گفتند : خواب یکی از اعدامی های زمان شاه را دیدم ( ظاهرا واحدی ) از او پرسیدم : چه بر تو گذشت ؟ گفت : همین که گلوله بهم خورد دیدم یک ملکی کنار من ایستاده و داره یک بیت شعر برایم می خواند . حاجاقا می فرمودند : تا گفت : یک بیت شعر برایم می خواند ، خودم رفتم رفته ام به همان لحظه ای که ملک دارد می خواند و صوت خود ملک به گوشم رسید

امروزی ها هم همین مطلب را با آب و تاب بحث می کنند

لطفا درباره ی کرم چاله ها بیشتر توضیح دهید .

 استاد : می گویند : جسم هایی که سیاه چاله است یعنی به هیچ وجه نور نمی تواند از او بیرون بیادی و هر نوری هم که به سوی او برود ، جذب خودش می شود . آنقدر جاذبه اش قوی است که وقتی به محدوده ی خاصی می رسد ، از آن محدوده این نور محو می شود و می رود در محدوده ی سیاه چاله . از نظر علمی هم این سیاه چاله های بحث های مختلفی داشه از قبیل اینکه مرکزش خمیده گی ی بی نهایت پیدا بکند . چون شعاعش میل به صفر پیدا می کند به همین جهت باید چگالی اش بی نهایت شود . این ها مشکلاتش بوده است . می گویند : وقتی وارد سیاه چاله شدیم ، دیگر نمی توانیم خارج شویم . این سوال مطرح شد که آیا می شود سیاه چاله را جوری تصور کرد که خروج از آن ممکن باشد ؟ اگر سیاه چاله ای بود که با این همه جاذبیت ریخش طوری بود که وقتی توش رفتیم بشود از آن خارج شد ، اسمش کرم چاله است . بعدا همین کک چاله ها را تقسیم بندی کردند از قبیل کرم چاله هایی که ما را به عالم دیگری ببرد یا در همین عالم ازجایی به جای دیگر ببرد . یا از یک زمان به زمان دیگر . البته فعلا از نظر امکانات محال وقوعی است ولی از نظر علمی امکانش را مطرح می کنند . یعنی امکان دارد شما در یک محدودهای وارد شوید که شما را به هزار سال قبل ببرد یا هزار سال بعد . یعنی به جایی برویم که سرعتمان خیلی بالا باشد که وقتی برگشتیم ببینیم صد سال جلوتر هستیم . مثلا ما سی سالمان است ولی هم سن ما صد و سی سال اصطلاح کش آمدن زمان را مطرح کرده اند . یعنی در جاهای دیگر زمان دارد با سرعت طی می شود ولی برای کسی که در محدوده ی سیاه چاله است خیلی کُند می گذرد . برای او ده دقیقه گذشته و برای بقیه صد سال . با حرف هایی که قبلا درباره تموج پایه زدیم ، شاید بتوان گفت : کسی که در این حال است ، اصلا وارد یک عالم دیگری شده است . ممکن است ما او را کنار خود می بینیم ولی عرض کردم که عوالم متداخل است . قرار نیست در جای دیگری سراغ آن عالم دیگر را بگیریم . مثل اینکه شما موج رادیو را می گردانید . به جایی می رسید که حرام است . یک میلیمتر آن ورتر به جایی می رسید که مطلب واجبی می گوید . همه همین جا هستند . فرق دارند ولی بینشان تمانعی نیست . لذا می توانید خودتان را با هر کدام که خواستید مناسب کرده و با آن تماس برقرار کنید . لذا اگر این حرف درست باشد که : قوام هر عالم یبه آن تموج پایه ی اوست { مثل اینکه فرستنده ی رادیو یک موج پایه دارد که قبل از اینکه سایر اواج را بر آن سوار کند ، این موج را به صورت ساده می فرستد . این امواج با هم تداخل می کنند ولی ممانعتی ندارند . همه ی این ها اینجا هستند . چون همه ی مشکلات بشر که می گوید نمی شود به خاطر انس به مفهومی است به نام ذات و اتم و نشکن و بُعد . ولی اگر پایه را بر تموج قرار دهیم ، بین موج ها ممانعتی نیست }

یکی از حاضران : در خطبه ی اول نهج البلاغه هم بحث موج را مطرح فرموده اند که از تموجی که در آب ایجاد شد ، از هر موجی آسمان ها را خلق کرد .

 استاد : باید درصدد جمع شواهد خوبی از این دست باشیم ولی اصل اینکه اگر جزء لایتجزی و جوهر فرد هر عالمی را کیفیت موج بدانیم نه یک چیز جسمانی که مادیین سال ها طرفدارش بودند و لحظه به لحظه پیشرفت های علمی آن را محو کرد . یعنی اگر انتظار ذات و جوهر و چیزهایی از این قبیل را دارید ، نخواهد شد . اما اگر دنبال مرتبه ای از ظهورات باشیم . . . { دقیقه 37ونیم } اما اگر بخواهیم یک نحو استقلال بُعدی به آن بدهیم ، مشکلات زیادی در پی دارد که باعث می شود یک روزی از آن دست بردارند

اگر این تموج پایه درست باشد معنایش این است که همه ی عوالم در هم هستند . نباید به جای دیگری برویم تا عالم عوض شود . همین جا همه ی عوالم دیگر هم هستند فقط باید بلد باشیم گیرنده ی خودمان را با فرکانس عالم مورد نظر تنظیم کنیم

الآن حامل نیروی با جرم ساکن سکون برایشان راحت است که به آن فتون می گویند که اگر بایستد ، صفر است ولی تا در حال حرکت است ، موجود است و دنبال درست کردن ذره ی خدا { هیکس } هستند تا بفهمند که چگونه از چیزهایی که جرم ساکنشان صفر است ، چیزهایی که جرم سکون دارند ، پدید آمده است

دقیقه ی 27 تا 34 ( قضیه ی عجیب و جالب مرحوم مجلسی و طلبه وفات کرده )و(قضیه ی لا ، نعم جبرئیل )

در جواب سوال . استاد : نفس خلق خدا حجاب است ( خلق الله الخلق حجاب بینه و بینه )

یکی از معجزات در عالم منطق و معرفت این روایت است : ( راوی می گوید : الله اکبر . امام می پرسیدند : اکبر من ایّ شیء ؟ گفت : من کل شیء . حضرت فرمود : حدّدتَه یعنی حالا که گفتی از هر چیزی بزرگتر است ، محدودش کردی ! {حتی اگر منظورت کلّ شیء مفروض باشد} پرسید : کیف اقول ؟ فرمودند : قل الله اکبر من ان یوصَف . خدا از توصیف بالاتر است . خدا موضوع و مبدأی است توصیف از او متأخر است . همین که رفتی در کار توصیف بأیّ انحاء من التوصیف ، محدودیت در کار آمد . چرا ؟ . . . روی رابطه ی توصیف و محدودیت فکر کنید . هر که توانست این محدویتی که حضرت خدا را از آن بریء می دانند به جمیع مراتبش درک کند ، با برهان صدیقین اصیل آشنا شده است

سوال . استاد : حتی اگر خود اکبریت هم توصیف باشد ، باید آن را برداریم . الله اکبر من ان یوصف و لو بأن لا یوصف

این روایت از محکم ترین محکمات است و معجزه ای است در منطق ( دقیقه ی 49 )

در جواب سوال . استاد : مخلوق یعنی مسبوق

 

 

دوشنبه 22 اسفند

دوشنبه ( 12 / 3 / 2012 )

سوال درباره ی معنای رکن و استخاره برای فهمیدن آینده ( تفأل ) و جواب استاد تا دقیقه ی هشت

بسم الله الرحمن الرحیم

بعضی ها گفته اند : چون کمالات بی نهایت است . پس نمی توان گفت : معصومین بالاتر نمی توانند بروند . کأنّه یک نحو محدودیتی برای آنها قائل شدیم اگر بگوییم مقامات آنها نمی تواند بالاتر رود . گویا به جایی رسیده اند و توقف کرده اند در حالیکه کمالات نامحدود است . من عرض کردم : صحیح است که کمالات بی نهایت است و چون حدّ یقف ندارد معصومین هم می توانند در این کمالات بالا بروند . ولی در عین حال یک مقامی دارند که بالارفتن برای آن مقام معنا ندارد یعنی اگر ظهور انوار معصومین را در عوالمی که متوسَّط الیهِ مقام وساطت فیض و نورانیت است ، در نظر بگیریم ، این حرف خوب است که بگوییم : عوالم برای خودشان تا بی نهایت می توانند کمالات مفروض داشته باشند . اما خود آن مقام نورانیت فعلیّت تامه دارد . بحث رسید به اینجا که مقام نورانیت وحدت حقه ی ظلّیه دارد . کأنّه همه ی بی نهایت ها در خودش است . همه کمالات بی نهایت عوالم دیگر از او ناشی می شود . اما مبادا تصور کنیم که خدا شد ! برای همین فرموده اند : ما را خدا نگویید ولی هر چه می خواهید بگویید و لن تبلغوا . مبادا به خاطر ضعفمان به مجرّد فهمیدن تصور این مقام ، قائل به الوهیتشان شویم . حضرت رسول (ص) به امیر المؤمنین فرمودند : اگر خوف آن نداشتم که در حق تو آنچه در حق حضرت عیسی گفتند ، بگویند ، درباره ات چیزهایی می گفتم که به هیچ گروهی مرور نکنی مگر اینکه أخذوا من تراب قدمک یتبرّکون به . با وجود این همه فضائلی که برای حضرت گفته شده است . اما کسی که مشی بر محکمات کند و به اشتباه نیفتد و مواظب خودش باشد و از اهل بیت جلو نیفتد ، می فهمد که دستگاه معارف خیلی وسیع است . یکی از معارف این است که : همین بی نهایتی که می تواند برود و به جایی هم نرسد ، خود همین بی نهایت یک جایی دارد که ایستاده و ثابت است و چیزی هم نمی شود به آن اضافه کرد . مثلا مجموعه ی اعداد طبیعی از یک شروع می شود و می رود تا بی نهایت و هیج نمی رسد که تمام شود . مجموعه اعداد صحیح مثبت و منفی هم بی نهایتی دیگر است . سوال : آیا برهانی بر بی نهایت داریم ؟ استاد : در همین مجموعه اعداد طبیعی که از یک شروع می کنید ، آیا به جایی می رسید ؟ سائل : بالأخره چون غیر خدا است ، به خدا منتهی می شود . پس همان طوری که یک روزی شروع شد ، یک روزی هم تمام می شود . استاد : خلاصه می گویید یک تَهی دارد که یک عددی است . سائل : بله . استاد : آیا می توانید یک عدد به آن عدد اضافه کنید یا محال است ؟ سائل : محال نیست ولی اثبات بی نهایت بودنش را نمی کند . چون اگر بی نهایت باشد ، فرقش با خدا چیست ؟ خدا هم ته ندارد . استاد : شما می گویید : محال است غیر خدا وجود داشته باشد ؟ سائل : من هر چه فکر می کنم ، سر از وحدت وجود در می آورم . چون اگر بخواهم غیر خدا را تصور کنم ، باید ظرفی را تصور کنم که خدا در آن نیست و غیر خدا هست . استاد : من راهنمایی بودم که یکی از معلم ها سر کلاس گفت ( که بعد ها در شیعه در اسلام دیدم ) : یک کره ای را مثلا در نظر بگیرید و محیطش را ببرید تا بی نهایت . این کره چند تا ممکن است باشد ؟ یکی . این مثال خیلی خوب است که انسان با فهم آن ، بین بی نهایت بودن و تعدد ناپذیر بودن رابطه برقرار می کند . نمی شود بی نهایت دو تا باشد . ولی بعدا که فکر می کردم دیدم دومی هم برای کره پیدا کردم . در یک زمان دیگر . یکی کره ی دیروز که معدوم شده و یکی کره ی امروز . مرحله ی جدید این بود که کره ای را فرض بگیریم که هم در ابعاد ثلاثه و هم در بُعد زمانی بی نهایت باشد . دیروز تا بی نهایت گذشته و فردا تا بی نهایت آینده . این کره دیگر یکی است و فرض دومی ندارد ؟ بله که میشه . وقتی انسان عقلانیتش قوی شود و مراتب و انحاء ابعاد وجودی را درک کند ، مثلا می تواند دو تا کره در ابعاد چهارگانه تا بی نهایت فرض بگیرد اما یکی علت باشد و دیگری معلول یا یکی رقیقه یکی حقیقه یعنی در دو رتبه ی وجودی . با اینکه هر دو بی نهایت زمانی بودند ولی دو تا شدند . چرا ؟ به خاطر اینکه فقط در چهار بُعد بی نهایت فرض گرفته بود . بی نهایت یعنی برداشتن حد . حد حیث است نه جنس . وقتی می گوییم این خط بی نهایت است ، یعنی طرف راست و چپی که مال این خط است ، حدّش را بردار . نمی توانیم بگوییم که چون بی نهایت است همه جا را گرفت و دیگر دومی ندارد . چون همه جا را از حیث راست و چپ گرفت ولی می توانیم چند سانت بالاتر یک خط بی نهایت دیگر فرض کنیم . سائل : پس بی نهایت نبوده دیگه . استاد : از این دو حیث که بی نهایت است . بی نهایت یک مفهوم حیثی است . در آن حیثی که حد را برداشتیم دو تا معنا ندارد . وقتی می گوییم این خط نا محدود است ، در آن خوابیده که از حیث عرض محدود است یعنی مجاز نیستیم یک سانت بالاتر یا پایین تر برویم . سائل : هر چه هم دو طرف خط را بی نهایت بگیریم ، بالأخره می رسد به خدا . پس فرض بی نهایت بودنش محال است . استاد : شما می گویید این خط بالأخره یک جایی می رسد . سائل : بله . استاد : اونجایی که شما می گویید متوقف می شود ، آیا می توانیم فرض بگیریم که آن ور تر برود یا نه ؟ سائل : محال است . استاد : چرا ؟ سائل : چون تهش می رسد به خدا . چون در ذهن من دو چیز هست : خدا و غیر خدا . این غیر خدا هر چه هم بخواهد وسیع شود ، خدا که نمی شود . سرش خداست ، تهش هم خداست . از طرف دیگر اگر بخواهم بگویم : خدا هست و غیر خدا ، در واقع خدا را محدود کرده ام . استاد : خب بر می گردیم به همان مثال عدد . چون عدد که خط نیست که بگوییم تهش به خدا می رسد . آیا عدد به جایی می رسد یا نه ؟ سائل : اصلا قبول ندارم که در خارج یک مجموعه ی اعداد بی نهایت وجود داشته باشد . استاد : یکی از براهین اقلیدس برهان بر این مطلب است که : عدد اول بی نهایت است . چه من باشم چه نباشم . چه من به آن یکی اضافه کنم چه نکنم . من آن را درک می کنم نه اینکه خلق کنم . لذا مؤسسات ریاضی هم افتخارشان این است که ما آخرین عدد اول را کشف کردیم . سائل : من می گم بالأخره آخرش خداست . استاد : این خدایی که می گویید آخرش هست ، می توانید فرض بگیرید که یک خرده گنده تر شود یا نه ؟ سائل : نه . استاد : چرا ؟ سائل : چون خدا حد ندارد . خط و عدد اول و آخر دارند ولی خدا اول و آخر ندارد . استاد : بی نهایت بودن خدا از سنخ بی نهایت بودن ابعاد مکانی نیست . بلکه بی نهایت وجودی است . اگر بگوییم خدا در ابعاد ثلاثه بی نهایت است ، سائل : خود بُعد با بی نهایت منافات دارد . استاد : بی نهایت یعنی برداشتن حد . چه چیزی را می خواهید بردارید ؟ سائل : چیزی را که نیست . استاد : چیزی را که نیست ؟! سائل : یعنی حدی را که در خدا نیست ، تصور می کنیم و می گوییم : این در خدا نیست . استاد : اون حدی که می گویید نیست ، چیست ؟ سائل : نمی دانم . فقط می دانم یک چیز عدمی است . چون اگر برای خدا باشد برایش نقص است . استاد : این حدی که می خواهید از خدا نفی کنید ، یک چیز است یا چند چیز ؟ چند حیث است یا یک حد است ؟ سائل : گویا یک چیز بسیط است . استاد : یک حد بسیط است . بحث ما هم همین است . ما که می گوییم خدا بی نهایت است ، می خواهیم حد ها را از او نفی کنیم نه فقط یک حد را . سائل : بالأخره می خواهیم ماهیت حد را برداریم حالا به هر سنخ و صنفی . استاد : شما ماهیت را کلی می گیرید بعدش می گویید حد را بداشتیم . کلی را که نمی شود برداشت . مثل اینکه بگویم : کلی ی انسان را بزن ! کلی حد را هم نمی شود برداشت . اگر می خواهید بگویید من حد را برمی دارم یعنی هر حدی یک حیثی است . یک نحو خاصی است . من این ها را برمی دارم . مثلا من پشت این دیوار نمی بینم . این برای من محدویت است . این حد را از خدا بر می دارم . حد فقط بعد نیست . ندیدن { استاد فرمودند دیدن ولی ظاهرا منظورشان ندیدن بود } هم یک جور نقص است . برداشتن نقص دیدن غیر از برداشتن نقصِ { من که اینجا هستم ، آنجا نیستم است } . خدا هم اینجا است هم آنجا . چون حد ندارد . یعنی حد مکانی . خدا پشت دیوار را می بیند چون حد رؤیت ندارد . حد رؤیت هم یک حد وجودی است . سائل : اصلا مخفی ای برای خدا نیست که بخواهد که بخواهیم بگوییم سمیع و بصیر است . همه امور برای خدا حاضر است . برای خدا غیر مسموع و مبصوری فرض ندارد که بخواهیم بگوییم سمیع یا بصیر است . چون ما سمع و بصر داریم ، به ما گفته اند که خدا سمیع و بصیر است . روی این اساس هیچ بی نهایت دیگری غیر از خدا تصور نمی شود . هر بُعدی هم برای چیزی بی نهایت فرض کنید ، در همین بُعد محدود است چون تهش خداست . اگر هم بگوییم بی نهایت نسبی است ، مسخره است . چون دیگر در حقیقت بی نهایت نیست . استاد : یعنی شما می خواهید بفرمایید که وقتی می گوییم : خدا ، یعنی بی نهایت . یعنی چیز دیگری غیر از او نیست . خب چرا می گویید این بی نهایت دو تا بر نمی دارد ؟ سائل : چون با بی نهایتی که فرض کردیم منافات دارد . استاد : بی نهایت مفهومی است منعطف . یعنی وقتی می گوییم نهایت ندارد ، یعنی چی نهایت ندارد ؟ سائل : همان ذاتی که نمی دانیم چیست . استاد : بی نهایت یعنی چه ؟ سائل : یعنی چیزی که حد ندارد . استاد : این حد چیست که او ندارد ؟ همین حدودی که ما داریم . استاد : احسنت ، این حدود را ندارد . من هم دنبال همین هستم . شما اگر حیثیات در ذهنتان بسط پیدا کرد ، سائل : من از طرف محدود نمی خواهم جلو بیایم . از آن طرف جلو می آیم . استاد : به عبارت فنی و کلاسیک : بی نهایتِ بما لا یتناهی شدّة و مدّة و عدّة را فرض می گیرید و می گویید : این که دو ندارد . پس هر شیءی را بخواهند بی نهایت فرض کنند ، قبول نمی کنید . سائل : درست است . استاد : به هر حال بی نهایت عنوانی است سلبی . نهایت چیست که او ندارد ؟ حد چیست که اوندارد ؟ فوری می گویید یک سری . . . یعنی متعددش می کنید . آیا هر کدام از این سری ، با هم دیگر باید بی نهایت بشوند ؟ یا اینکه به صورت تک تک هم می توانیم حد را برداریم ؟ قطع نظر از دیگری . مثلا خط در طول بی نهایت است ولی در عرض محدود است . آیا این ممکن است یا نه ؟ سائل : اگر بخواهیم خط را در طول هم بی نهایت بگیریم ، در حقیقت جلوی بی نهایت بودن خدا را گرفته ایم . استاد : اگر بگویید وقتی به خدا می سد ، می ایستد ، پس خدا را هم محدود فرض کرده اید ! وقتی می گویید خدا نامحدود است ، خب این خط هم همراه خدا برود جلو و جایی توقف نکند . سائل : لذاست که نمی توانم خدا وغیر خدا را تصور کنم . استاد : شما قبول دارید که خدا بی نهایت است ؟ سائل : بله . استاد : خب چرا می گویید خط یک جا بایستد ؟ خب همراه خدا می رود جلو . سائل : خدا بی نهایت است نه به این معنا که برود . استاد : پس چطور جلوی رفتن خط را می گیرد ؟! شما می گویید خط به جایی رسید که تمام شد ؟ سائل : خط وقتی به خدا می رسد تمام می شود . استاد : پس خدا آنورتر نمی تواند برود ! سائل : نه ، خدا که تمام نشده است . استاد : اگر خدا تمام نشده ، پس خط هم همراه خدا برود . سائل : یعنی می خواهید بگویید خط یعنی خدا ؟ استاد : نه ، همراه خدا برود . همراه بی نهایتی ی خدا جلو برود . سائل : حالا که با خدا همراه شده ، آن ( هم ) خدا هست یا نه ؟ استاد : آن همراهی تا بی نهایت همراهی ی خداست در این حیث . همراهی خدا در طول نه در عرض . خدا در عرض هم هست . سائل : در همان جا که آن خط هست ، خدا هم هست یا نه ؟ استاد : بله . ولی در یک حیث . در حالیکه خدا دربی نهایت حیث است . سائل : در همان حیث چی ؟ استاد : در آن حیث همراه خداست . هر چه برود ، خدا هست و او هم همراه خداست . اما این به این معنا نیست که خط شد خدا . چون خط یک حیث است . سائل : پس غیریت دیگر تصور نمی شود که این خط غیر خداست . استاد : چرا غیریت تصور نشود ؟ خدا بی نهایت است از جمیع جهات ولی این خط بی نهایتاست از حیث واحد . سائل : شما که می گویید : خط از حیث واحد بی نهایت است یعنی دیگر ته ندارد . استاد : از این حیث ته ندارد . سائل : من می گویم : ته ِ همین حیث به خدا می رسد . استاد : یعنی چه به خدا می رسد ؟ اگر خدا بی نهایت است ، پس چرا او را ته این خط می گیرید ؟ سائل : . . . استاد : خدا بی نهایت هست یا نه ؟ سائل : بی نهایت است . استاد : کجا می رسیم که خدا تمام شود ؟ سائل ک هیچ جا . استاد : پس چرا می گویید خط جلو نرود ؟ سائل : چون من خط را غیر خدا تصور کردم . استاد : غیر هم هست . سائل : وقتی غیر خدا باشد که امکان ندارد . . . استاد : خدای بی نهایت چرا جلوی حرکت خط را بگیرد ؟ این خط در ملک خدا دارد جلو می رود . شما هم که می گویید خدا بی نهایت است . سائل : پس این خط را بخشی از خدا می دانیم استاد : نه ، در ملک خداست . سائل : در ملک خداست یعنی غیر خداست ؟ استاد : خدا که بی نهایت است . پس هیچ جا خدا نمی آید جلوی این خط را بگیرد که از اینجا جلوتر نرو . چون بی نهایت است . خدا بی نهایت چه ممانعتی برای پیشرفت این خط ایجاد می کند ؟ چرا خدا بگوید از اینجا جلوتر نرو ؟ سائل : آیا عالمی که این خط در آن است ، همان عالمی است که خدا در آن وجود دارد یا یک عالم دیگری است ؟ استاد : این بستری است که خدا برایش فراهم کرده است . خدای بی نهایت برای خط بی نهایت بستر بی نهایت را فراهم کرده است . سائل : این بستر در این خدای بی نهایت هست یا نیست ؟ استاد : نه ، چون او خالق است و رتبه ی وجودیش فرق می کند . این بستر بی نهایتِ من جمیع الجهات نیست اما خدا بی نهایت ِ من جمیع الجهات است . سائل : اینکه می گویید : این بستر بی نهایت من جمیع الجهات نیست ، یعنی جایی است که خدا در آن جا نیست یت هست ؟ استاد : جا یعنی چه ؟ خود جا محدود است . إنّه عیّن الأین فلا أینَ له . خدا جا را جا کرده و لذا بی نهایت است . اگر جا بخواهد که محدود می شود . سائل : همان جایی که جا شده ، آیا وجود خدا در آن جا هست یا نه ؟ استاد : هم هست و هم نیست . داخل فی الأشیاء لا بالممازجة ، لا بالحلول . خارج عن الأشیاء لا بالمزایلة . سائل : همین برای من حل نمی شود . الآن همین جایی که این کتاب است ، بگوییم خدا هست یا خدا نیست ؟ اگر بگوییم خدا هست ، لازمه اش این است که خدا تجزیه شود و این بی نهایت جزئی ازاو باشد  . اگر بگوییم خدا نیست ، لازمه اش همان حدی است که دارم از آن فرار می کنم . یعنی من هم می خوام از محدود بودن خدا فرار کنم هم در آن می افتم ! لذاست که می گویم نا متناهی نداریم . چون اگر آن نامتناهی را غیر خدا بدانیم ، تهش می رسد به خدا . استاد : از کجا می گویید اگر خدا در این هست ، پس محدوده در این هست . این پس را از کجا می گویید ؟ چون در همین علم امروز می گویند : این کتابی که دارید می بینید ، بخشی از آن را می بینید و واقعیتش گسترده تر است . سائل : پس بگوییم جزئی از خداست ؟ استاد : نه ، جواب مرا بدهید . می گویند این که دارید می بینید ، واقعیتش گسترده تر است . پس خدا می تواند در این باشد و در عین حال بیرون از آن هم باشد . سائل : ولی نمی توانیم لمس کنیم که چطور خدا هم می تواند در این باشد هم نباشد . یکی از حاضرین : مثل آدمی که در ذهن شماست که شما در همه جای آن آدم هستید و هیچ جای او هم نیستید . یکی دیگر از حاضرین خطاب به سائل : شما که می گویید خط در بی نهایت به خدا می رسد ، در همان سانتیمتر اول هم به خدا می رسد . سائل : قبول دارم . برای همین می گویم : همه چیز محدود است و هیچ بی نهایتی هم نداریم . حاج آقای مؤذن : تکان بخورد ، می خورد به خدا ! ( خنده شدید حضار ) . استاد : آن جایی که فرض می گیرید که دیگه نمی گذاریم جلوتر برود ، من میروم در همان نقطه و می پرسم : چرا جلوتر نمی رود ؟ سائل : چون به قول آقا خورده به خدا . استاد : خب ، همان اول هم بخورد به خدا . سائل : با این حساب بگوییم : ما در واقع بخشی از وجود خدا هستیم و در عین حالی که بخشی از وجود خدا نیستیم . هستیم تا این قضیه حل بشود و نیستیم تا محدودیت برای خدا حاصل نشود . همان داخل فی الاشیاء لا بالممازجه و خارج عناها لا کخروج شیء عن شیئ . اما برایم ملموس نیست که چطور در عین حالی که بخشی از خدا هستیم ، نیستیم . همه این حرف های من برای این است که خدا حد نخورد . به نظر من اگر بی نهایت فرض کردیم ، آنجایی که این بی نهایت هست اگر بگوببم خدا نیست ، به همین مقدار حد خورده است و  اگر بخواهید بگویید جایی که بی نهایت هست ، خدا هم هست ، پس باید بگوییم آن بخشی از خداست . لازمه اش تجزیه ی خدا و اینکه بگوییم ما جزء خدا هستیم ، است . استاد : خب حالا اگربگوییم که ما جزء خدا هستیم ، خط بی نهایت می توانید فرض بگیرید یا نه ؟ سائل : خیلی راحت ، در این صورت همه چیز بی نهایت می شود . در حالیکه از مُسلّمات شیعه است که خدا غیر مخلوقش است . استاد : این جور خدایی از مسلمات شیعه است ؟! خدایی که جلوی خط را می گیرد و نمی گذارد جلو برود ؟! حضرت فرمودند ( إذا احتمال الزیادة احتمل النقصان ) اگر بخواهید اینجور از خدا دفاع کنید ، خدا را به جای بالا بردن پایین آورده اید . یعنی به خاطر فرار از محدودیت ، عین محدودیت را برای خدا فرض گرفته اید ! سائل : لذاست که گفتم قائل به عینیت بشویم . استا : چرا عینیت ؟ چرا فوری ملازمه می گیرید و می گویید : چون این خط تا بی نهایت می رود ، پس خداست ! سائل : چون در مسیری که دارد می رود اگر خدا هست پس این خط خدا می شود . اگر نیست ، پس اینجا خدا نیست . استاد : هر حدّی مصداقی است از یک طبیعی . این مصداق خودش می تواند در آن حیثیت بالفعلی که دارد ، بی نهایت شود . یک خط در نظر می گیریم از نقطه الف تا بی نهایت . خب خط دیگری را هم می توانیم از نقطه ی باء تا بی نهایت فرض بگیریم . چون دو فرد هستند . اما خود صرف الخط و طبیعت خط ، دیگر دو تا فرد ندارد . مطلب دیگر اینکه در خود طبیعت خط یک حد وجودی است . یعنی صرف الخط اگر چه دو تا و سه تا ندارد ولی در دلش خوابیده که عرض ندارد . یعنی مُقوّم خط این است که از نظر عرض محدود است . پس سک جور حدی را برداشتیم اما حد دیگر مُقوّم طبیعت آن است . سائل : یعنی یکی از حیثیت های خدا در آن هست . استاد : صبر کنید معلوم می شود . اگر حیث عرض را هم برداریم ، می شود سطح بی نهایت . این سطح بی نهایت افرادی دارد بی نهایت و صرف السطحی هم داریم که بی نهایت است . این سه مرحله از بی نهایت . ولی به صرف السطح هم می رسیم ، باز از حیث عمق محدودیت در ذاتش خوابیده است . خب بُعد سوم را به آن اضافه می کنیم و یک محدودیت را بر می داریم . شد سه بُعد بی نهایت و سعه ی وجودیش رفت جلو . اگر کسانی باشند که در دو بُعدی زندگی کرده باشند و سه بُعد را ندیده باشند ، وقتی خدا را تصور می کنند ، می گویند : خدا که نمی شود بالا و پایین برود ! یعنی برای خدا هم بُعد سوم را ممکن نمی دانند . خب ، رسیدیم به حجم . حجم هم افرادی دارد . یکی از افرادش کره دیروز و فرد دیگرش کره امروز است و فرد دیگرش کره ای است بی نهایت زمان دارد ، فرد دیگرش کره زنده و فرد دیگرش کره ی غیر زنده است . یعنی کره ای که در چهار بُعد بی نهایت فرض گرفته ایم ، هنوز ساکت است از اینکه شعور هم دارد یا ندارد ؟ چون شعور بُعدی است که ربطی به طول و عرض و عمق و زمان ندارد . بُعد پنجم و کمال دیگری است . همچنین کره ای را فرض می گیریم که ببیند و بشنود و کره ای که نبیند و نشنود  به معنای علم به مبصرات . می بینید که سمع و بصر بُعدی است غیر از طول و عرض و عمق . پس نباید وقتی گفتیم بی نهایت ، فقط یک چیز را در نظر بگیریم . پس وقتی به صرف الحجم رسیدیم ، در آن هم محدودیتی است که ربطی به بُع چهارم و زمان ندارد . بُعد چهارم را به آن اضافه می کنیم . جالب این است که الآن ما می گوییم : زمان بی نهایت . در حالیکه همین زمان بی نهایت چندین فرض دارد . اگر بگویید یک فرض دارد ، تازه یک فرد زمان را بی نهایت کرده اید . ما زمان ها داریم . اینی که ما فرض گرفته ایم ، یکی از افراد آن است . . افراد بُعد چهارم بی نهایت اند .  بعدش می رسیم به صرف الطبیعه ی بُعد چهارم . از اینجا به بعد می رسیم به ابعاد جدید که در هندسه حالا می گویند : هندسه إن بُعدی . یعنی هر چه بُعد بخواهی اضافه کنی ممکن است . تا بُعدها چی باشه . بُعد هایی که الآن منظر ماست ، ریخت فلسفی دارد نه هندسی . از اینجا به بعد ابعاد می شود ابعاد وجودی که با مصداق و طبیعت سر و کار دارد . یعنی علم و لا علم و عالم و لا عالم افرادش می تواند افرادی باشد موجود که برود تا بی نهایت یعنی تا جایی که برسد به صرف العلم . ریخت صرف العلم چیزی است وراء فرد وجوداتی که با چیزهای خاصی در نظر می گیریم . می رسد تا جایی که می شود بی نهایت به توان بی نهایت . یعنی بی نهایت حیث متصور است چون کمالات بی نهایت است . این بی نهایت حیث که هر کدام هم خودش بی نهایت است . یعنی بی نهایت بار بی نهایت ضرب در بی نهایت . تازه این خدا نیست . حتی دون مقام معصومین هم است ! بلکه ظهور مقام آن هاست . همه ی این مطالب قابل تصور است بدون اینکه لازم باشد بگوییم معصومین خدا هستند . همین چیزی که بی نهایت ِ به توان بی نهایت حیثیات کمال وجودی را در خودش جمع کرده است ، خدا نیست . بلکه مخلوق است . لذا حضرت فرمودند : حدّدتَه . با اینکه راوی داشت حد ها را بر می داشت و می گفت : اکبر من کل شیء ،  همین برداشتن حدها ، انغمار در محدودیت است . فرمودند : باید گفت : اکبر من أن یوصف . اگر می گوییم اکبریّت ، به معنای بی نهایت فضایی نیست . خدایی که بی نهایت فضایی است که خدا نشد . { احتمال دارد که اصل فضا از سریان نفس در بدن شروع می شود . اگر در عالمی بودیم که خدای متعال برایمان بدنی اینگونه قرار نداده بود  ،اصلا فضا را تصور نمی کردیم } سوال : آیا می شود گفت : دو نوع بی نهایت داریم : یک بی نهایتی که قابل درک ما است و بی نهایتی که مخصوص ذات واجب الوجود است . استاد : اصلا ذات واجب الوجود طوری است که سبقت دارد بر اصل نهایت و لا نهایت . یعنی خدای متعال بین حد و لا حد جدا می کند و خودش را نمی توانیم بگوییم محدود است یا لا محدود . ( بتجهیره الجواهر عُرف أن لا جوهر له ) اوست که طبیعت جوهریت را او تجهیر می کند . دیگر معنا ندارد که بپرسیم : جوهر خودش چیست ؟ لذا خدا بی نهایت نیست . بی نهایت اول الحد است ( بمضادته بین الامور عُرف أن لا ضد له ) او بر اصل حقیقت مضاده سابق است . دیگر نمی شود خودش ضد داشته باشد . اوست که اجازه ی سیر بی نهایت را می دهد . آنوقت می گویید بیاید جلویش را بگیرد ؟! او فراهم کننده و سابق بر همه ی این هاست . در اصول فلسفه جلد پنجم هم اشاراتی به این مطلب دارند . وقتی در الهیات خدا را اثبات می کنند و به بی نهایت می رسند ، می گویند : حق این است که حتی این تعبیر که ( خدا بی نهایت است ) خودش نوعی حد است . بلکه خدا از این هم بالاتر است . مراجعه کنید

لذا اینکه شما می گویید : خدا بی نهایت است ، از روز اول اهل بیت جلویش را گرفته اند . می گویند این که محدود شد . سائل : آخه خودشان در تعبیراتشان لیس له نهایة دارند . استاد : خب ، بادی همه را با هم جمع کنیم . لیس له نهایة یعنی نهایات . این نهایة یعنی مطلق النهایة . چون او غایة الغایات است فلا غایة له . او غایت غایت است نه اینکه این خط یک غایتی دارد و غایتش خداست . قبل قبل است به این معنا نیست که از قبل باید به یک جایی برسیم که بایستیم و آن خداست . قبّل القبل فلا قبل له یعنی اگر او قبل هر چیزی است به خاطر این است که او قبل را قبل کرده است . نه اینکه اگر قبل را بی نهایت فرض کنیم ، به جایی می رسیم که از خدا رد می شویم

حاصل عرض من این است که : اولین قدم رشد عقلانیت منطق ما این است که ترتّب ابعاد وجودی را درک کنیم . اگر توانستیم مراتب وجودی را منسلخ از بسط قوه ی خیال { قوه ی خیال تاب تصور بی نهایت را ندارد و از تصور آن غش می کند ولی اگر به صورت عقلانی بی نهایت را درک کنیم لذت هم می بریم و بی نهایت بودن مانع درک صحیح آن نیست . لازمه ی در ک بی نهایت هم درک خدا نیست . چون خدا را عرض کردیم که بی نهایت نیست . خلاصه مسأله لا حدّی منافاتی با تعقل لا حدّی ندارد }

پایان جلسه در دقیقه ی 59 ولی سوالات سائل ادامه دارد !

استاد : ترتب دو تا وجود و دو وجود در طول هم . . . در عرض او نیستند و لذا او به همه ی این ها احاطه ی ذاتی و وجودی دارد

استاد : عرض کردم که کره ای را فرض بگیرید بی نهایت حتی از حیث زمان . آیا می شود دوتا اینجور کره ای را تصور کرد ؟ بله ، یک کره ی اینجوری که زنده باشد و یکی که زنده نباشد . سوال : دومی در چه زمانی باشد ؟ اولی که همه ی زمان ها را گرفت استاد : بله ولی دو حیث است . به عبارت دیگر . . . سائل : وقتی تمام حجم ها و تمام زمان ها را بی نهایت فرض کردیم ، بیش از یک چیز تصور وجودی ندارد . استاد : چرا توانستید بالای یک خط بی نهایت خط بی نهایت دیگری را فرض بگیرید ؟ سائل : چون از این حیث محدود است . استاد : در اینجا هم وقتی تصور کنیم که دومی از حیث بُعدی  که اولی فاقد آن است ، امکان فرضش هست . وقتی پای ابعاد دیگر به میان آمد ، فضا باز می شود و وجود دومی منافاتی با اولی ندارد به شرطی که ابعاد را وجودی ببینیم ، رتبه ها را کمال وجود ببینیم و کمال وجود را به سریان در فضا نبینیم

سائل : وقتی شما هم بی نهایت را می گویید و هم بحث بُعد را مطرح می کنید ، ذهن من به هم می ریزد . استاد : من نمی توانم تعریفی برای نفی بدهم مگر به تعریف منفی . شما می گویید : ( بی ) ولی من می خواهم بگویم بی ( بی ) است . منظور شما از (بی) چیست ؟ آخه (بی) مضاف الیه دارد . بی ی مطلق که نمی گویید . می گویید بی نهایت . سائل : هر چیزی که برای خدا تصور کنید غیر خدا می شود نهایت . استاد : خیلی خوب شد ! الآن این کتاب چیزی غیر خدا هست یا نیست ؟ سائل : هست . استاد : پس خدا شد محدود ! سائل : من هم توی همین ماندم . استاد : قبلا عرض کردم : چون خدا هیچ جا نیست ، همه جا هست . بلاتشبیه مثل نفس . سر انگشت پا نفس هست . چون دارید حس می کنید . در همین حال سر انگشت دست هم هست . هر دو جا هست و هیج جا هم نیست . می بینیم که نفس عین این دو جا هم نیست . پس چه مشکلی دارید که وقتی خدا در یک چیزی حاضر باشد ، می گویید باید همین جا باشد و اگر هم آنجا بخواهد باشد برایش در اینجا محدودیت می آورد . اینکه انگشت اینجاست و نفس هم اینجاست ، برای نفس محدویت آورده است ؟ سائل : طبق مقدمات عقلی که من تصور کرده ام ، صد در صد محدودیت است . البته چون نقل فرموده که بین خالق و مخلوق غیریت وجود دارد  . . . استاد : نه عقل نه نقل . بلکه طبق ارتکاز ساده ی خودمان احساس که دارم که نفس در انگشت من حاضر است ، باعق محدودت نفس به اینجا می شود یا نمی شود ؟ سائل : می شود . استاد : پس چطور در همین حال همان نفس در انگشت دست هم حاضر است و اگر سوزن بزنند ، می فهمد ؟ سائل : خب این حس را خدا به من داده که می توانم این مطلب را درک بکنم . استاد : نمی شود که خدا درک محال را به ما بدهد . محدودیت آورد یا نه ؟ سائل ک بله الآن یک تکه ی نفس من در این جاست . استاد : پس چطور در انگشت دست هم من هستم ؟ سائل : من با اتصال به وجود خدا توانسته ام هم این را درک بکنم هم آن را . استاد : یعنی در این تکه خدا شده ام ؟ سائل : نه ، متصل به خدا شده ام . قوه ای است که خدا به من داده است . و گرنه از نظر استدلال نفس که اینجا حار است ، محدود به همین جاست . اگر کسی برایم مجرّد را اثبات کند ، استدلالم خراب می شود . استاد : خب ، در آن انگشت هم حاضر هست یا نیست ؟ سائل : یک تکه ی دیگرش هست . استاد : دوتاست یا یکی است ؟ سائل : دو تکه از یک چیز است . آن یک چیزی که می گویید یعنی دو تکه ی کنار هم است یا یک مُدرک است ؟ سائل : مُدرک واحد است . استاد : چه جور واحدی ؟ واحد تشکیل یافته از دوتا جزء ؟ سائل : واحد است اما اینکه دو چیز است ولی دو نقش دارد را به قدرتی که خدا به من داده می توانم درک کنم . استاد : خدا چگونه این قدرت را داده که با برهان شما سازگار است ؟ سائل : اینجا دیگه من نمی دانم . استاد : من توضیحش را عرض می کنم : من که اینجا هستم سائل : من نیستم ، جزء من اینجاست . استاد : صبر کنید . من که اینجا احساس می کنم به خاطر این است که این انگشت و نفس من دو رتبه ی وجودی هستند و به همین جهت است که درانگشت محدود نمی شود . این انگشت و آن نفس مدرکه دو بُعد و دو رتبه ی کمال هستند . چون نفس رتبه اش اکمل است ، اینجا می آید ولی محدود نمی شود . به همین جهت در انگشت دست هم حاضر است . سائل : چرا نمی گویید یک تکه اش اینجاست و یک تکه اش آنجاست ؟ استاد : چون خلاف وجدانم است . چون یک نفرم و هر دو تا را دارم احساس می کنم . سائل : من که خودم را در انگشتم حس نمی کنم . درد را حس می کنم . استاد : آیا این دو واقعا دو تاست ؟ سائل : دو تاست با یک ادراک واحد . استاد : شما استدلال می کنید که وقتی اینجا آمد محدود می شود بعدش می گویید خدا محدودش نکرده است . سائل : من که نگفتم نفس محدود نیست . استاد : حضور نفس در این انگشت را می گویم . سائل : نفس در انگشت حضور ندارد بلکه ادراک می کند . استاد : همین ادراک محدود به اینجا هست یا نیست ؟ سائل : بله . استاد : خب خود مُدرک چطور ؟ سائل : خود او اینجا نیست بلکه در کل وجود ما سریان دارد . استاد : کل چیزی جز اجزاء نیست . سائل : شما می خواهید بگویید این اجزاء مادامیکه غیریت دارند نمی توانند درک واحد داشته باشند . استاد : بله ، واضح است . سائل : عین یک آینه است که اجزاء مختلف است ولی یک تصویر را نشان می دهد . استاد : یک تصویر نیست بلکه نورهایی است که از نقاط متعدد می آیند . سائل : درست است ولی با این حال یک تصویر می بینیم . استاد : نه ، یک تصویر نیست ، پخش است . اگر نصفش را بپشانیم ، نصف تصویر را نمی بینیم . سائل : ولی وقتی بدون مانع جلوی آینه می ایستیم ، یک انسان کامل در آن می بینیم در حالیکه چیز بسیطی وجود ندارد استاد : این غیر از حضور نفس است . تصویر یک چیزی ندارد که در همه ی نقاط تصویر حاضر باشد . سائل : فهم این از درک من خارج است . چون استدلال قوی دارم استاد : از درکتان خارج نیست بلکه خلاف برهانتان است . شما برهان آوردید که این درک محدود است در انگشت . سائل : چون از خارج اثبات می کنیم که مجردی وجود ندارد ، مجبور می شویم قائل شویم که این ها اجزاء هستند و درک واحدشان هم به خواست خداست . استاد : خب خدا وقتی این درک را به ما داد ، آن واحد در انگشت محصور است یا نیست ؟ سائل : محصور است . استاد : شما که می گویید واحد است . سائل : این حس واحدی که دارم به خاطر اتصال به خداست . چه جوریه ؟ نمی دانم . استاد : بعد الاتصال محدود در این هست یا نیست ؟ سائل : محدود است ولی درکش واحد است نه اینکه مدرک واحد باشد . مدرک متشکل از اجزاء مختلف است ولی یک درک واحد دارد  . چطور یک مدرک متشکل از اجزاء درک واحد دارد ؟ به اتصال الی الله . استاد : خب بعد از اینکه آن درک آمد ، سائل : این درک پخش شده در تمام اجزاء . استاد : یکی است و پخش شده یا وقتی پخش شد ، متعدد است ؟ سائل : درکم واحد است . استاد : چه جور واحدی ؟ واحدی که چسباندن پنجاه تا درست شده مثل تصویر ؟ سائل : نه ، درک چیزی غیر از من است . استاد : من آن أنا را می گویم . سائل : آن أنا واحد است . استاد : واحد تصویری است ؟ یعنی تکه تکه هستید و بهم چسباندنتان ؟ سائل : ملازمه ندارد که مدرک هم واحد باشد . درک واحد است ولی مدرک ذوالاجزاء است . اما اینکه چطور ذوالاجزاء درک واحد می کند ؟ یک موجود دیگری خارج از ذاتش این قدرت را به او داده که بتواند درک واحد کند استاد : بعد از اینکه این قدرت را به او داد ، یک امر واحد غیر متجزی ی غیر تصویری شد یا نه ؟ سائل : نشد . استاد : پس چطور بهش داد ؟ معدوم بهش داد ؟ آن قدرت را داد یا نداد ؟ سائل : داد . استاد : خب آن مقدور واحد است یا نه ؟ شما می گویید داد ولی لوازمش را نمی خواهید بار کنید ! یک چیز موجود بهش داد یا یک چیز معدوم ؟ سائل : قدرتی که داد موجود است . استاد : این موجود چگونه است ؟ سائل : ذوالاجزاء .استاد : یعنی پنج تاست ؟ اینکه واحد نشد . سائل : درکش واحد است ولی مدرک دارای اجزاء است . استاد : آن درک موجود است یا معدوم ؟ سائل : درک موجود است ؟ استاد : محدود در تک تک اجزاء هست یا نیست ؟ سائل : نه ، درک محدود به این ها نیست . استاد : پس چیزی است موجود و واحد و محدود در اجزاء هم نیست . . . تا دقیقه ی 78 ادامه داشت

در پایان به سائل محترم خسته نباشید می گویم !

 









فایل قبلی که این فایل در ارتباط با آن توسط حسن خ ایجاد شده است