بسم الله الرحمن الرحیم

جريان سقيفة

ترجمه خطبه عمر راجع به سقيفه در صحيح بخاري


اين در سايت باشگاه جوانان ايران ارسال شد:

http://www.iranclubs.org/forums/showthread.php?p=2324040#post2324040




بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از بهترین مفتاحیات در توضیح سقیفه، این روایت صحیح بخاری است که از زبان خود عمر بن الخطاب بیان شده است، و نمیدانم تا کنون ترجمه‌ای از آن هست یا خیر؟ من آن را ترجمه کردم و ابتدا توضیحات و پاورقی‌هایی از دیدگاه شیعی بر آن افزودم، اما سپس اولی دیدم که اصل ترجمه را بیاورم تا بیطرفی کامل در ارائه ابتدائی متن، صورت گیرد، و دقت و برداشت و قضاوت نسبت به آن، واگذار به خود ناظرین شود، و در پستهای آینده آن نکات و توضیحات را خواهم آورد إن شاء الله تعالی:

صحيح البخاري (8/ 168)
6830 - حدثنا عبد العزيز بن عبد الله، حدثني إبراهيم بن سعد، عن صالح، عن ابن شهاب، عن عبيد الله بن عبد الله بن عتبة بن مسعود، عن ابن عباس، قال: كنت أقرئ رجالا من المهاجرين، منهم عبد الرحمن بن عوف، فبينما أنا في منزله بمنى، وهو عند عمر بن الخطاب، في آخر حجة حجها،إذ رجع إلي عبد الرحمن فقال: لو رأيت رجلا أتى أمير المؤمنين اليوم، فقال: يا أمير المؤمنين، هل لك في فلان؟ يقول: لو قد مات عمر لقد بايعت فلانا، فوالله ما كانت بيعة أبي بكر إلا فلتة فتمت، فغضب عمر، ثم قال: إني إن شاء الله لقائم العشية في الناس، فمحذرهم هؤلاء الذين يريدون أن يغصبوهم أمورهم. قال عبد الرحمن: فقلت: يا أمير المؤمنين لا تفعل، فإن الموسم يجمع رعاع الناس وغوغاءهم، فإنهم هم الذين يغلبون على قربك حين تقوم في الناس، وأنا أخشى أن تقوم فتقول مقالة يطيرها عنك كل مطير، وأن لا يعوها، وأن لا يضعوها على مواضعها، فأمهل حتى تقدم المدينة، فإنها دار الهجرة والسنة، فتخلص بأهل الفقه وأشراف الناس، فتقول ما قلت متمكنا، فيعي أهل العلم مقالتك، ويضعونها على مواضعها. فقال عمر: أما والله - إن شاء الله - لأقومن بذلك أول مقام أقومه بالمدينة. قال ابن عباس: فقدمنا المدينة في عقب ذي الحجة، فلما كان يوم الجمعة عجلت الرواح حين زاغت الشمس، حتى أجد سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل جالسا إلى ركن المنبر، فجلست حوله تمس ركبتي ركبته، فلم أنشب أن خرج عمر بن الخطاب، فلما رأيته مقبلا، قلت لسعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل: ليقولن العشية مقالة لم يقلها منذ استخلف، فأنكر علي وقال: ما عسيت أن يقول ما لم يقل قبله، فجلس عمر على المنبر، فلما سكت المؤذنون قام، فأثنى على الله بما هو أهله، ثم قال: ........................... ثم إنه بلغني أن قائلا منكم يقول: والله لو قد مات عمر بايعت فلانا، فلا يغترن امرؤ أن يقول: إنما كانت بيعة أبي بكر فلتة وتمت، ألا وإنها قد كانت كذلك، ولكن الله وقى شرها، وليس منكم من تقطع الأعناق إليه مثل أبي بكر، من بايع رجلا عن غير مشورة من المسلمين فلا يبايع هو ولا الذي بايعه، تغرة أن يقتلا، وإنه قد كان من خبرنا حين توفى الله نبيه صلى الله عليه وسلم أن الأنصار خالفونا، واجتمعوا بأسرهم في سقيفة بني ساعدة، وخالف عنا علي والزبير ومن معهما، واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر، فقلت لأبي بكر: يا أبا بكر انطلق بنا إلى إخواننا هؤلاء من الأنصار، فانطلقنا نريدهم، فلما دنونا منهم، لقينا منهم رجلان صالحان، فذكرا ما تمالأ عليه القوم، فقالا: أين تريدون يا معشر المهاجرين؟ فقلنا: نريد إخواننا هؤلاء من الأنصار، فقالا: لا عليكم أن لا تقربوهم، اقضوا أمركم، فقلت: والله لنأتينهم، فانطلقنا حتى أتيناهم في سقيفة بني ساعدة، فإذا رجل مزمل بين ظهرانيهم، فقلت: من هذا؟ فقالوا: هذا سعد بن عبادة، فقلت: ما له؟ قالوا: يوعك، فلما جلسنا قليلا تشهد خطيبهم، فأثنى على الله بما هو أهله، ثم قال: أما بعد، فنحن أنصار الله وكتيبة الإسلام، وأنتم معشر المهاجرين رهط، وقد دفت دافة من قومكم، فإذا هم يريدون أن يختزلونا من أصلنا، وأن يحضنونا من الأمر. فلما سكت أردت أن أتكلم، وكنت قد زورت مقالة أعجبتني أريد أن أقدمها بين يدي أبي بكر، وكنت أداري منه بعض الحد، فلما أردت أن أتكلم، قال أبو بكر: على رسلك، فكرهت أن أغضبه، فتكلم أبو بكر فكان هو أحلم مني وأوقر، والله ما ترك من كلمة أعجبتني في تزويري، إلا قال في بديهته مثلها أو أفضل منها حتى سكت، فقال: ما ذكرتم فيكم من خير فأنتم له أهل، ولن يعرف هذا الأمر إلا لهذا الحي من قريش، هم أوسط العرب نسبا ودارا، وقد رضيت لكم أحد هذين الرجلين، فبايعوا أيهما شئتم، فأخذ بيدي وبيد أبي عبيدة بن الجراح، وهو جالس بيننا، فلم أكره مما قال غيرها، كان والله أن أقدم فتضرب عنقي، لا يقربني ذلك من إثم، أحب إلي من أن أتأمر على قوم فيهم أبو بكر، اللهم إلا أن تسول إلي نفسي عند الموت شيئا لا أجده الآن. فقال قائل من الأنصار: أنا جذيلها المحكك، وعذيقها المرجب، منا أمير، ومنكم أمير، يا معشر قريش. فكثر اللغط، وارتفعت الأصوات، حتى فرقت من الاختلاف، فقلت: ابسط يدك يا أبا بكر، فبسط يده فبايعته، وبايعه المهاجرون ثم بايعته الأنصار. ونزونا على سعد بن عبادة، فقال قائل منهم: قتلتم سعد بن عبادة، فقلت: قتل الله سعد بن عبادة، قال عمر: وإنا والله ما وجدنا فيما حضرنا من أمر أقوى من مبايعة أبي بكر، خشينا إن فارقنا القوم ولم تكن بيعة: أن يبايعوا رجلا منهم بعدنا، فإما بايعناهم على ما لا نرضى، وإما نخالفهم فيكون فساد، فمن بايع رجلا على غير مشورة من المسلمين، فلا يتابع هو ولا الذي بايعه، تغرة أن يقتلا


ترجمه:

ابن عباس میگوید: من مردانی از مهاجرین را قرآن تعلیم میدادم(۱) که یکی از آنها عبد الرحمن بن عوف بود، پس در حالی که در منا در خیمه عبدالرحمن بودم و او نزد عمر بن الخطاب بود در آخرین حجی که عمر آن حج را به جا آورد که ناگاه عمر وارد بر عبدالرحمن شد پس گفت: کاش میدیدی مردی را که امروز نزد امیرالمؤمنین آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین آیا مایلی و احساس نیاز میکنی که راجع به حرف فلان شخص(۲) چیزی بگویی که میگوید: اگر عمر مرد همانا من با فلان شخص بیعت میکنم، چون قسم به خدا، نبود بیعت ابوبکر مگر با عجله و نااستوار، پس تمام شد،؟ پس عمر غضب کرد(۳) سپس گفت همانا امشب در بین مردم خواهم ایستاد، و آنها را از این افرادی که میخواهند امور مردم را غصب کنند، بیم و پرهیز خواهم داد، عبدالرحمن گفت پس گفتم ای امیرالمؤمنین این کار را نکن! چون موسم حج، جمع میکند مردمان پست و رذل و بی تجربه را که به سوی شر، سرعت میگیرند، پس همانا فقط ایشان هستند که وقتی در بین مردم بایستی گرد تو جمع میشوند ، و من میترسم که بایستی و سخنی بگویی که در همه جا منتشر شود و به وجوه مختلف تفسیر شود، و درک نکنند آن سخن تو را، و آن را در جایگاه خودش قرار ندهند، پس مهلت بده تا به مدینه برگردی، همانا مدینه دار هجرت و سنت است، پس تنها مخاطب تو در آنجا اهل فقه و فهم و اشراف مردم هستند، پس با آرامش و تمکن میگویی آنچه میگویی، پس اهل علم، سخن تو را درک میکنند، و آن را در جایگاه خود قرار میدهند، پس عمر گفت: قسم به خدا إن شاء الله در اولین فرصت ممکن در مدینه به بیان این امر قیام خواهم کرد، ابن عباس گفت: پس در پسین ذی‌حجة به مدینه برگشتیم، پس روز جمعه با عجله هنگام زوال، خود را رساندم، و سعید بن نفیل را دیدم که نزدیک منبر نشسته بود، پس طوری نزدیک او نشستم که زانویم به زانوی او مماس میشد، و در این حال بودم و چیزی نگذشت که عمر خارج شد، چون او را دیدم که رو کرده میآید به سعید گفتم: کنون سخنی میگوید که از زمانی که خلیفه شده است تا کنون نگفته است! پس سعید حرف من را نپذیرفت و گفت از کجا که سخنی بگوید که تا کنون نگفته است؟! پس عمر بر منبر نشست، و چون اذان‌گویان ساکت شدند ایستاد و خطبه خواند(۴)، (چندین مطلب در این خطبه بیان شده تا به قضیه سقیفه میرسد) ........................... دیگر سخن آنکه به من رسیده گوینده‌ای از شما میگوید قسم به خدا اگر عمر مرد من با فلانی بیعت میکنم، پس فریب نخورد کسی و بگوید همانا بیعت ابوبکر با عجله و نااستواری بود و تمام شد، آگاه باشید که بیعت ابوبکر اینچنین بود و لکن خدا شر او را نگه داشت، و کسی از شما مثل ابوبکر نیست که گردنها به سوی او کشیده شود (از همه سابق باشد)، کسی که بیعت کند با شخصی بدون مشورت مسلمین پس نه آن شخص قبول بیعت کند و نه کسی که با او بیعت میخواهد بیعت کند، چون هر دو در معرض کشته شدن قرار دارند، و همانا جریان ما در وقتی که خدا رو ح پیامبرش را گرفت این بود که انصار با ما مخالفت کردند، و همگی در سقیفة بنی ساعدة جمع شدند، و علي و زبیر و کسانی که با آن دو بودند با ما همراهی نکردند، و مهاجرین گرد ابوبکر جمع شدند، پس به ابوبکر گفتم: ای ابابکر بیا تا برویم سراغ برادرانمان یعنی این گروه انصار، پس رفتیم به سوی آنها، و چون نزدیک آنها شدیم دو نفر از مردان نیک آنها را ملاقات کردیم، پس آن دو نفر به ما خبر دادند آنچه را که گروه انصار بر آن اتفاق کرده بودند، و پرسیدند ای گروه مهاجرین شما کجا میروید؟ و چه قصدی دارید؟ جواب دادیم ما میخواهیم این برادرانمان گروه انصار را ببینیم، گفتند مشکلی نیست به آنها نزدیک نشوید، شما کار خود را تمام کنید، پس من گفتم قسم به خدا ما باید سراغ آنها برویم، پس سراغ آنها به سقیفه بنی ساعده رفتیم، و مردی را دیدیم در نزد آنها که گلیم پیچیده بود،پرسیدم این کیست؟ گفتند: سعد بن عبادة، پرسیدم او را چه شده است؟ گفتند: تب شدید و تشنج دارد، پس چند لحظه نشستیم، و سپس سخنران آنها خطبه آغاز کرد، پس خدای را ثنا گفت به آن طور که سزاوار اوست، پس گفت: اما بعد، پس ما یاوران خدا و پیکره اجتماع اسلام هستیم، و شما مهاجرین جماعت اندکی هستید، و گروهی از قوم شما (به خاطر شرائط ناگوار، از مکه) کوچ کردند و به اینجا آمدند و اکنون میخواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا سازند و تنها خودشان صاحب فرمان باشند و ما را از فرمانروائی اخراج کنند، پس چون ساکت شد من خواستم سخن بگویم، و از قبل سخنی را که برایم جذاب بود آراسته بودم و میخواستم که در محضر ابوبکر آن را عرضه کنم، و من تا حدودی مراعات میکردم که ابوبکر را ناراحت نکنم، پس چون خواستم سخن بگویم ابوبکر گفت آرام باش! پس خوش نداشتم که او را ناراحت کنم، پس ابوبکر شروع به سخن گفتن کرد، پس او بردبارتر و با وقارتر از من بود، و قسم به خدا هیچ کلمه‌ای را از آنچه من برایم جذاب بود و قبلا آمده کرده و آراسته بودم فروگذار نکرد! مثل همه آنها یا برتر از آنها را، بدون آماده کردن، گفت تا آنکه ساکت شد، گفت: آنچه شما در باره خودتان از نیکی‌ها گفتید پس اهل آن هستید و سزاوار شماست، و شناخته نشده است این امر امامت مگر برای این طائفه از قریش، ایشان برترین عرب هستند از حیث خانه و خانمان، و همانا من برای شما میپسندم یکی از این دو نفر را، پس بیعت کنید با هر کدام خواستید، پس دست من و ابوعبیدة جراح را گرفت در حالی که بین من و او نشسته بود، پس من هیچ سخنی که ابوبکر گفت ناخوشایندم نبود مگر این سخن اخیرش! قسم به خدا محبوب‌تر بود نزد من، که مرا پیش بیاورند و گردنم را بدون اینکه به سبب گناهی باشد بزنند، از اینکه من فرمانروایی کنم بر گروهی که در بین آنها ابوبکر باشد! مگر چیزی نفس من برایم زیبا جلوه دهد وقت مردن که الآن آن را در قلبم نمییابم! پس گوینده‌ای از انصار گفت: مشورت خلافت به من بهبود مییابد و به من تکیه میکند، یک فرمانروا از ما باشد و یک فرمانروا از شما گروه قریش باشد، پس همهمه زیاد شد و صداها بالا رفت تا آنکه من از اختلاف ترسیدم پس گفتم ای ابوبکر دستت را باز کن، و او دستش را باز کرد و با او بیعت کردم و مهاجرین هم با او بیعت کردند و سپس انصار هم با او بیعت کردند، و بر روی سعد بن عباده جهیدیم و او را پایمال کردیم، پس یک نفر از انصار گفت: سعد را کشتید! گفتم: خدا سعد را بکشد! پس عمر گفت: قسم به خدا هیچ امری از امور که برای آن گرد آمدیم را قوی‌تر از بیعت ابوبکر نیافتیم! ترسیدیم که اگر از انصار جدا شویم و بیعتی صورت نگرفته باشد بعد از ما آنها با مردی از خودشان بیعت کنند، پس ما یا با آنها بیعت میکردیم بر چیزی که راضی نبودیم و یا با آنها مخالفت میکردیم و نتیجه آن فساد بود، پس هر کس بیعت کند با شخصی بدون مشورت مسلمین پس نه آن شخص پیروی میشود و نه کسی که با او بیعت کرده، هر دو در معرض کشته شدن قرار دارند.

--------------------
--------------------

(۱) ابن حجر در فتح میگوید بعضی گفته‌اند یعنی نزد مردانی از مهاجرین قرآن میآموختم ولی این صحیح نیست و شاهدی دارد که منظور این است که قرآن تعلیم میدادم نه اینکه میآموختم، قلت ويؤيد التعقب ما وقع في رواية بن إسحاق، فتح الباري لابن حجر (12/ 146)

(۲) بلاذری در انساب الاشراف نقل کرده که (زبیر گفت: اگر عمر وفات کرد ما با علي ع بیعت میکنیم همانا بیعت ابی بکر با عجله و نااستوار بود)، و ابن حجر در فتح میگوید: (اصح همین نقل بلاذری است)، و نقل بزاز هم دیگران اضافه کردند که یعنون طلحة، و گرنه در مصنف ابن ابی شیبة نیست.

(۳) در عبارت ابن اسحاق است: عمر غضبی کرد که پیش از آن مثل آن غضب نکرده بود!

(۴) اين خطبه را عمر در سال ۲۳ هجري در جمعه ذي حجة كه روز چهارشنبه آن از سفر حج برگشته بود (فتح الباري) خواند، و در چهارشنبه بعد كشته شد به نقل مصنف ابن ابي شيبه و مسند بزاز.

.